پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲۰۴۷- از هر وری دری (قسمت ۷۸)

۱۱ مهر ۱۴۰۴، ۰۷:۵۵ ب.ظ

۱. صبح اول مهر، تا پامو گذاشتم مدرسه، نگهبان گفت مهرتون مبارک. متوجه منظورش نشدم. مهرم مبارک؟ تشکر کردم. یه کم جلوتر، معاون هم این جمله رو تکرار کرد. مدیر هم. بر تعجبم افزوده شد. دیده بودم آغاز سال تحصیلی رو مثل نوروز و تولد «مبارک باد» بگن، ولی مشخصاً مهر رو نه. اصلاً اولین بارم بود جملهٔ «مهرتون مبارک» رو می‌شنیدم. تشکر کردم و گفتم مهر شما هم مبارک. و اولین بارم بود این جمله رو می‌گفتم. وارد دفتر شدم دیدم معلما هم همه دارن مهرو به هم تبریک می‌گن! این به اون میگه مهرتون مبارک اون به این میگه مهرتون مبارک، بعد همدیگه رو بغل می‌کنن و روبوسی و اظهار شادی و خوشحالی. #دریای_ادا_ساحل_ندارد.

ولی من اون لحظه بیشتر به صبر و تسلی خاطر نیاز داشتم تا تبریک.

۲. دانش‌آموزان این مدرسه از دانش‌آموزان مدرسهٔ قبلی هم مرفه بی‌دردترند. این موضوع از جهتی خوبه، از جهتی نه. بعداً می‌گم چرا و چطور.

۳. اگه فارسی و نگارشِ دوازدهم انسانیا رم بهم می‌دادن ساعتام پر میشد، ولی اونا چون کنکورشون ادبیات هم داره، فقط دوازدهم ریاضی رو به من دادن با دهم و یازدهم انسانی و ریاضی. این مدرسه تجربی نداره.

به جای فارسی و نگارش دوازدهم انسانی، برای پر شدنِ ۲۴ ساعتم در هفته، رسانهٔ دهم انسانی و ریاضی رو هم بهم دادن.

۴. برای بخش عملی درس رسانه به بچه‌ها گفتم از الان کانال، پیج، یا وبلاگ درست کنن یا اگه اینترنت و گوشی ندارن هر چند روز یه بار یه نشریهٔ کاغذی منتشر کنن.

یکی‌یکی دارن کانالاشونو می‌فرستن عضو بشم ببینم. موضوع آزاده. یکی تو کانالش شکلات می‌فروشه، یکی بافتنی، یکی جزوه‌هاشو می‌ذاره، یکی که مامانش وکیله مسائل حقوقی می‌ذاره و یکی هم از این ور و اون ور شعر کپی می‌کنه.

پارسال درست کردن وبلاگ اختیاری بود و امتیاز داشت فقط، ولی امسال اجباری کردم که تولید محتوا رو یادشون بدم.

این رسانه‌ای که من انقدر جدی گرفتمش بی‌اهمیت‌ترین درس مدارسه. هر معلمی ساعت کم بیاره اینو بهش میدن و یه امتحان آبکی هم با سؤالات ازپیش‌تعیین‌شده می‌گیرن و تمام. کتاب رو هم نمی‌خونن درست و حسابی. اون وقت ما جلسهٔ اول با بچه‌ها سطربه‌سطر پیش‌گفتار کتاب رو هم خوندیم ببینیم هدف از تدریس این کتاب چیه.

۵. حدوداً یه ماه پیش به مدیر جدید گفتم شنبه‌ها تو فرهنگستان جلسه دارم و اگه ممکنه شنبه کلاس ندن که سریع برسم به جلسه. گفت نمیشه. گفت برنامه رو قبلاً بر اساس درخواست معلم قبلی که شنبه کلاس می‌خواست چیدیم. جالبه همین برنامه‌ای که چیدن تا این لحظه پنج بار عوض شده!

پنجمین بار که چند دقیقه پیش باشه دیدم تو برنامهٔ جدیدشون نگارش یازدهم رو تک‌زنگ کردن (هر دو هفته یه بار زنگ کامل)، بعد برای اینکه ساعت تدریس من کم نشه سبک زندگی دوازدهم رو اضافه کردن به برنامه‌م! بعد از ده روز از آغاز سال تحصیلی، بدون هماهنگی با من درس جدید دادن بهم.

۶. کتاب سبک زندگی رو دانلود کردم دیدم راجع به ازدواج و تشکیل خانواده‌ست. حالا من به‌عنوان کسی که از ۱۸سالگی خانه و خانواده‌شو ترک کرده اومده یه شهر غریب درس خونده و کار کرده که مستقل بشه چی بگم به اینا؟ بگم زود شوهر کنید بچه‌دار بشید؟ وقتی این سبک زندگی که تو کتابشونه رو قبول ندارم چجوری یادشون بدم؟ خود بچه‌ها هم حتی قبول ندارن. بعد جالبه کتاب دخترا و پسرا جداست. بعد من از پایه و اساس با این تفکر که دخترا با پسرا فرق دارن مشکل دارم. هنوز محتواشو نخوندم ولی به‌جز صفحهٔ اول که زن رو در حال رانندگی کشیده بقیهٔ جاها در حال بشور بساب و آشپزیه.

۷. برنامهٔ جدید مدرسه رو بررسی کردم دیدم سهواً برای یازدهم ریاضی، به جای درس فارسی، نگارش نوشتن به جای نگارش هم فارسی. چون شنبه باهاشون کلاس داشتم و هنوز گروه‌ها تشکیل نشده و راه ارتباطی ندارم، به مدیر گفتم برنامه رو اصلاح کنن که بچه‌ها کتاب‌ها و تکالیفشونو جابه‌جا نیارن. جواب داد که برنامه درسته. مجدداً نوشتم طبق قاعده فارسی دو ساعته، نگارش یه ساعت. تو برنامهٔ شما برعکسه. جواب داد فارسی دو ساعته و نگارش یه ساعت. نه‌تنها قبول نمی‌کرد بلکه حتی برنامه رو هم نگاه نمی‌کرد. اسکرین‌شات فرستادم، دور زنگ نگارش و فارسی خط کشیدم نشونش دادم. بدون هیچ پاسخ و واکنشی دیدم برنامه رو از گروه حذف کردن، اصلاح کردن، مجدداً گذاشتن.

۸. این مدرسه ظهرها یه ناهار مختصر میده. در حد یه کاسه آش، یا نصف باگت ساندویچ!

۹. چهارشنبه تو فرهنگستان دو نفر از بچه‌های ارشد دفاع داشتن. دوتا از استادها زن و شوهرن. این‌جوری بود که مثلاً فلانی استاد راهنما بود همسرش داور، یا یکی مشاور بود یکی راهنما. یکی از هم‌کلاسیای ارشدم هم اومده بود. اینایی که داشتن دفاع می‌کردن از پایان‌نامهٔ این هم‌کلاسیم استفاده کرده بودن. بعد از دفاع اومد اتاقم و کلی باهم درد دل کردیم. می‌خواست اونجا کار کنه. فضای کاری رو با رسم شکل براش توضیح دادم که بعداً پشیمون نشه. به عینه دید چه مشقت‌هایی رو تحمل می‌کنم. یه نمونه‌ش این بود که یه فایلی ازم خواسته بودن و تحویلشون داده بودم. نتونسته بودن باهاش کار کنن و رفته بودن گفته بودن فایل ایراد داره. به زبان ساده بخوام توضیح بدم این‌جوریه که مثلاً از من می‌خوان شیربرنج رو تبدیل کنم به سبزی‌پلو با ماهی. سبزی و ماهیا رم خودم باید بخرم. با بدبختی شیربرنجو تبدیل می‌کنم یه چیزی که می‌خوان، تحویل می‌دم. بعد بدون اینکه در قابلمه رو باز کنن میرن به رئیس می‌گن شور بود. یه ظهر تا عصرمو اختصاص دادم به این که اینا رو توجیه کنم که نه‌تنها شور نیست بلکه نمکشو جدا گذاشتم که خودتون بریزید توش. چون از اول هم قرار بود خودتون نمکشو اضافه کنید. و حتی از اول اول اول قرار نبود من براتون سبزی‌پلو با ماهی درست کنم و وظیفهٔ یکی دیگه بود. حالا که لطف کردم این اداها چیه واقعاً؟

۱۰. بعد از هفت ماه تحملِ اون رابط معیوب، این هفته درخواست خرید یه رابط جدید دادم برای لپ‌تاپ. و تو این مدت نفهمیدم چرا یکی دو ساعت اول قطع و وصل می‌شد بعدش وصل می‌موند تا هر موقع لپ‌تاپ رو خاموش کنی. نامه رو خطاب به مدیر گروه نوشتم و ایشونم تأیید کرده بود و ارجاع داده بود به مسئولین مربوطه.

۱۱. مامان و بابا تا چند روز بعد از عروسی برادرم تهران بودن. جمعهٔ هفتهٔ پیش رفتن و تنهاییِ من از اولین جمعهٔ پاییز ۱۴۰۴ شد. تو این مدت کمک کردن یه کم چیدمان خونه رو عوض کنیم. جمعه رفتن و بعد از رفتن اونا من حس مرده‌ای رو داشتم که بستگانش گذاشتنش تو قبر و رفتن پی زندگیشون. 

۱۲. اول مهر مادر رئیس فوت کرد. نرسیدم تو مراسم ختمش شرکت کنم. جمعه مراسم داشتن. می‌گفتن غلغله بود.

۱۳. همسایه‌ها و صابخونه‌مون نمی‌دونن برادرم از اینجا رفته. شاید بعداً توجهشون به ماشینی که دیگه تو پارکینگ نمی‌بینن جلب بشه ولی هنوز توجهشون جلب نشده و منم نگفتم. کفش‌های قدیمیشم از پشت در برنداشتم. شما که غریبه نیستید، ولی این کفشا رو برای غریبه‌ها گذاشتم که الکی مثلاً تنها نیستم. طبقهٔ چهارم یه آقای مجرده که رفت‌وآمد زیاد داره. بیشتر برای اون و دوستای مجردش این فضاسازی رو کردم.

۱۴. برای عروسی برادرم، از طرف ما ده دوازده نفر از اقوام مامان، شش نفر از اقوام بابا و پنج نفر از دوستان اومده بودن (دوتاشون دوستای من بودن، سه‌تاشون دخترها و همسر دوست بابا). بقیۀ سالن اقوام و آشنایان عروسمون بودن.

۱۵. موقع شام، تا من اومدم غذا بکشم گفتن یه نفر از بستگان نزدیک بیاد تأیید و امضا کنه تعداد غذاها رو. منو فرستادن. منی که از شدت خستگی مغزم کار نمی‌کرد و از پس شمارش ساده هم برنمیومدم رفتم آمار بگیرم. خانومه هی می‌گفت این تعداد غذا رو فرستادیم سر این تعداد میز. منم می‌گفتم بله بله، خب حالا چی کار کنم؟ می‌گفت روی کاغذ تیک بزن. روی کاغذ نوشتم ساعت ۲۱:۳۰ فلان تعداد غذا پخش شد و امضا کردم اومدم نشستم. خانومه دوباره صدام کرد. گفت زیر امضات بنویس خواهر داماد. برگشتم غذامو بخورم که بابا زنگ زد گفت بیا قرابیه‌ها رو ببر. این شیرینیا جدا از شیرینیای کنار میوه بود. اینا رو بابا از تبریز آورده بود. حدوداً دویست‌تا پخش کردم تو قسمت خانوما. اونایی که اونجا کار می‌کردن بیشتر برداشتن و وگرنه تعداد مهمونا کمتر از دویست بود. بعد اومدم غذامو بخورم دیدم ملت پا شدن برن. ظرف گرفتم غذامو ریختم توش با خودم بردم خونه. 

۱۶. در رابطه با آرایشگاه، هزینهٔ میکاپ و شینیون (فارسیش میشه آرایش چهره و بستن موها) بیشتر از چیزی که تو کانالشون نوشته بودن شد. من و مامانم دوتایی در مجموع حدوداً هشت تومن دادیم. و سه ساعت طول کشید. در مقایسه با جاهای دیگه قیمتش خوب بود، ولی همین کیفیت کارو تبریز با یکی دو تومن هم انجام می‌دن. جایی که رفتیم اسمش ملکهٔ فاطمی بود. سمت سهروردی.

۱۷. در بدو ورود به آرایشگاه منشیِ سالن منو برد یه اتاقی که پر از محصولات برند نفیس بود و شروع کرد به تبلیغ. گفتم آشنایی دارم، ولی استفاده نمی‌کنم. گفت پس روتین پوستیت چیه؟ گفتم روتین موتین ندارم. گفت پس چجوری آرایش و ضدآفتاب و ایناتو پاک می‌کنی؟ گفتم آرایش نمی‌کنم که پاک کنم. قبل از طلوع آفتاب از خونه می‌زنم بیرون و شب برمی‌گردم. محیط کارم هم داخل ساختمانه و آفتاب نمی‌بینم. اصن وقت این کارا رو ندارم و الانم اگه جزو خانوادۀ درجۀ یک عروس و داماد نبودم نمیومدم. گفتم اولین بارمه و بار دوم که آخرین بار باشه هم تو عروسی خودم خواهد بود!

۱۸. دختری که موهامو درست کرد هم‌سن خودم بود و باهاش دوست شدم. کلی باهم حرف زدیم تو این فاصلۀ دو سه ساعت. وقتی پرسیدم آیا موهام نیاز به ترمیم و اینا داره یا نه و گفت سالمه، همون حس خوشحالی‌ای رو داشتم که چند وقت پیش وقتی برای چکاپ دندونم رفته بودم و دندون‌پزشکم گفت همه چی اوکیه و دندونات سالمه.

۱۹. بعد از اینکه کارشون تموم شد منشی سالن که کارش تبلیغ و حساب و کتاب و اینا بود اومد گفت ما به یه مدل نیاز داریم و چهره و پوستت خوبه و خوشمون اومده و آیا تمایل داری بیای مدلمون بشی؟ واقعاً این چه سؤالی بود پرسید؟ گفتم عکس هم می‌گیرید؟ و خب جا داره بگم این چه سؤالیه پرسیدم؟ معلومه که از مدل عکس هم می‌گیرن! گفت عکسا رو نمی‌ذاریم تو کانال و فقط تو گوشی می‌مونه و نشون عروس‌ها می‌دیم. گفتم فعععععک نکنم. با روحیه‌م سازگار نیست این کار. بهش نگفتم کار بیهوده‌ایه ولی حتی اگه به‌عنوان یه اثر هنری هم نگاه کنیم، وقتی چند ساعت دیگه قراره پاک بشه، که چی آخه. اینا رم از خانومه یاد گرفتم: میس لارواتر خوبه، ماراکوجا تارت خوبه، محصولات نفیس از لدورا بهتره. و سؤالی که الان ذهنمو درگیر کرده اینه که این سنجاق‌ها و نگین‌هایی که روی سرم بود رو باید ببرم آرایشگاه پس بدم؟ اولش که پرسیدم گفت می‌تونید پولشو بدید نگه‌دارید. الان پولشو دادیم یا ندادیم؟ چرا چیزی نگفتن خودشون؟

۲۰. دوشنبه با استاد راهنمام قرار داشتم ولی پیام دادم و گفتم متأسفانه نرسیدم کاری انجام بدم و جلسه بمونه برای هفتۀ بعد. هنوز نرسیدم کارامو پیش ببرم.

۰۴/۰۷/۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

استاد شماره 17

استاد شماره 3

امید

بابا

مامان

مهدیه هم‌کلاسی ارشد

نرگس

نگار

نظرات (۱)

۱۱ مهر ۰۴ ، ۲۲:۳۳ مهتاب ‌‌

«ملکهٔ فاطمی» ترکیب عجیبیه.

پاسخ:
خانومه گفت قبلاً اسمش ملکهٔ خالی بود، و مثل بقیهٔ سالن‌ها بود. ولی یه چیزایی رو رعایت می‌کرد. مثلاً کاشت دائم ناخن نداشت، همون اول می‌گفت که برای عروسی مختلط کار انجام نمی‌ده، برای اونایی که بدون حجاب میومدن یا می‌رفتن کار انجام نمی‌داد، تو سالن موسیقی پخش نمی‌شد و... 
بعدها این فاطمی رو گذاشت که دیگه مشخص باشه رویکردش چیه. فضای داخلیش مثل بقیهٔ سالن‌ها بود ولی سکوت بود (حتی موسیقی بی‌کلام هم نبود). خیلی هم عجیب نبود برای من. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">