۱۷۷۰- من، تو، او، ما، شما، آنها، همه
دوشنبه ظهر ناهارمو برداشتم رفتم این باغ ایرانی نزدیک دانشگاه. اینور پل مدیریت. دنبال جای خلوت و نیمکت خالی میگشتم که با کسی که این عکسو گرفت و پشت دوربینه و شما نمیبینیدش آشنا شدم (البته شما چهرۀ اونی که جلوی دوربینه رو هم درست و حسابی نمیبینید). میگفت در نگاه اول، از دور، از پوششم وحشت کرده بود و فکر کرده بود دارم میرم بگیرمش. اما وقتی نزدیک شدم و اجازه گرفتم رو نیمکت کناریش بشینم سریع و فوری احساس آرامش کرد. گفت که ترسیده بود. گفتم چرا؟ گفت بابت پوششم، سیگارم، سرووضعم. گفت خاطرهٔ خوبی از شماها تو خاطرم نمونده. ذهنیت بدی از خودتون برام گذاشتید. اینکه داشت از ضمیر شما و فعلهای دومشخص استفاده میکرد خوشایندم نبود، ولی حق داشت. گفتم هر کی سلیقهای داره دیگه. من با اینکه حجاب دارم ولی مخالف حجاب اجباریام. بهشدت هم مخالفم و این موضوع رو اولویت هزارم مدیر کشور نمیدونم چه رسد به اینکه بذاره تو ابتدای اولویتاش. دو ساعتی باهم همصحبت شدیم و نشستم پای درد دلش. من ناهارمو تموم نکردم ولی اون یه پاکت سیگارو تموم کرد. از مهاجرت دوستام گفتم، از گشت ارشاد گفت، از گرونی گفتیم و از نیمه به بعد، از اونا ناراضی بود و اونا اذیتش میکردن. همین که منو از اونا جدا کرده بود جای شکر داشت. همین که دیگه نمیگفت شما خوشحال بودم. ولی دوست داشتم بدونه منم از این شرایط ناراضیام. در واقع ما ناراضیایم.
داشتم از خودم و ناهارم همون الان یهویی عکس میگرفتم که گفت گوشیتو بده من برات بگیرم. و این عکسو گرفت و رفت. موقع رفتن از آشنایی باهام خوشحال شده بود. منم همینطور.
عکس دوم، عکس گربهایه که چند بار اومد میومیو کرد و چون با زبانشون آشنایی ندارم نمیفهمیدم چی میگه ولی وقتی ظرفو گذاشتم جلوش خوشحال شد. تا برم دستامو بشورم و برگردم مرغاشو خورده بود و رفته بود و حالا کلاغا داشتن از بقیهٔ زرشکپلو مستفیض میشدن و قارقار میکردن. با زبان اونا هم آشنا نیستم متأسفانه. عکس سوم عکس کلاغاست. ظرفو برداشتم گذاشتم روی سطل آشغال که وقتی خوردن و رفتن، دیگری به زحمت نیافته برای برداشتن ظرف من.
نیمکت تنهایی و دوستیها بود ... با سه نفر ... مستقیم و غیر مستقیم آشنا و هم صحبت شدی ...
داستان جذابی بود ... مخصوصا این که عکس گذاشتی ... 🌹👍