۱۶۶۲- گریز از خویشتن
شفیعی کدکنی یه قطعه شعر داره؛ اونجا میگه:
هیچ میدانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته میکاهم؟
زان که بر این پردهٔ تاریک
این خاموشی نزدیک
آنچه میخواهم نمیبینم
آنچه میبینم نمیخواهم
+ یه همچین حالی دارم.
شفیعی کدکنی یه قطعه شعر داره؛ اونجا میگه:
هیچ میدانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته میکاهم؟
زان که بر این پردهٔ تاریک
این خاموشی نزدیک
آنچه میخواهم نمیبینم
آنچه میبینم نمیخواهم
+ یه همچین حالی دارم.
فاضل نظری در ابتدای یکی از کتابهای شعرش نوشته:
من ضدّی دارم؛
آنقدر فریبکار که آن را «خود» پنداشتهام.
حالا من از خود برای تو شکایت آوردهام.
سعدی هم تو یکی از غزلیاتش میگه همه از دست غیر ناله کنند، سعدی از دست خویشتن فریاد.
بله؛ از دست خویشتن فریاد!
دیروز خبر فوت یکی از سالبالاییهای دورۀ دکتری رو تو کانال دانشگاه گذاشته بودن و امروز خبر فوت یکی از سالپایینیهای دورۀ ارشدم. چند روز پیش هم خواهرزادۀ یکی از دوستان خانوادگیمون فوت کرد. بعدازظهر تنها بودم. اهل منزل رفته بودن مسجد برای مراسم. خودمو گذاشتم جای اون سه نفر که همسنوسال خودم بودن و کسی هنوز مرگشونو باور نمیکنه. احساس رهایی کردم. چقدر باید به یه آدم بد گذشته باشه تو این دنیا که خودشو بذاره جای مرده و احساس رهایی کنه. میدونم از اولشم قرار نبود اینجا بهمون خوش بگذره ولی چشمام اشکی شد. دقیقاً نمیدونستم دارم غصۀ مرگ اونا رو میخورم یا غصۀ خودمو. از خودم پرسیدم ینی واقعاً دلبسته و وابستۀ هیچی نیستم که به مرحلۀ ای خوش آن روز کزین منزل ویران بروم رسیدم؟ هیچ دلخوشیای ندارم؟ ندارم. واقعاً ندارم. میتونستم داشته باشم ولی ندارم. حالا چون یه چند نفر هستن که میدونم از مردنم ناراحت میشن فعلاً نمیمیرم و آرزوی مردن هم نمیکنم، ولی عمیقتر که شدم دیدم اون دنیا هم حال من همینه و مردن فرق چندانی به حالم نمیکنه. چون که مشکل من بودنمه؛ وجود داشتنم، خودم، و اینکه نمیدونم چرا هستم و باید چی کار کنم و برای چی به وجود اومدم. حالم با خودم خوب نیست و این خودم هم هر جا باشم باهامه؛ چه این دنیا چه اون دنیا.
+ ادامۀ این پسته. برای همین از بندِ ۴۲ شروع میشه.
+ این پستها برای اون چهارتا همدانشگاهیم که هم اینستامو دنبال میکنن هم اینجا رو تکراریه، ولی پاراگراف آخرش جدیده :)
چهلودو.
سال اول کارشناسی تو یه همچین روزایی تو سالن مطالعۀ خوابگاه داشتم برای امتحان ریاضی میخوندم. یه دختر قدبلند با موهای خیلی بلند جزوۀریاضیبهدست اومد سمتم و وقتی دید منم جزوۀ ریاضی جلومه، گفت میتونم یه سؤال ریاضی بپرسم؟ همرشتهای نبودیم و نمیشناختیم همو. ریاضی درس عمومیمون بود و همهمون باید میگذروندیم. سؤالش از بخشهای آخر بود. از شکلهای هندسی و پیدا کردن لاندا. اکثر بچهها جزوۀ یکی از همرشتهایامو گرفته بودن و کپی کرده بودن. من ولی جزوۀ خودمو داشتم. شیطنت کردم و با اینکه میدونستم کپی جزوۀ کی دستشه گفتم جزوۀ کیه این؟ اصلاً خوب توضیح نداده این شکلا رو. بیا از جزوۀ خودم توضیح بدم برات. من راهحل اون مسئله رو چند بخش کرده بودم که راحتتر بفهممش. پیدا کردن لاندا و حل معادله و آخرشم به این نتیجه میرسیدیم که اون شکل، هُذلولیه یا بیضی یا دایره. راهحلم رو براش توضیح دادم و متوجه شد و خوشحال و خندان رفت. نیم ساعت بعد دوباره برگشت و یه چیز دیگه پرسید. و نیم ساعت بعد و بعد. و هر بار کلی عذرخواهی میکرد و منم تو دلم میگفتم چقدر مؤدبه! بابت سؤالهاش اجازه میگیره و کلی عذرخواهی میکنه. و هر بار هم با جزوۀ خودم توضیح میدادم و تأکید میکردم جزوهای که دستته خوب توضیح نداده. البته باید اعتراف کنم جزوههای اون همرشتهایم بینظیر بودن و شوخی میکردم. نمیدونم اون شب اسمشو پرسیدم یا نه. اصولاً اگر میپرسیدم هم یادم نمیموند. چند ماه بعد اومد اتاقمون. همون دختر قدبلند با موهای خیلی بلند. تعجب کردم. بعد دیدم با هماتاقیم کار داره نه با من. باهم همرشتهای بودن. یه شبم موند پیشمون. تو همین برخوردهای گاهبهگاهمون بود که فهمیدم ژاپنی بلده. اون موقع تو فاز زبان و زبانشناسی نبودم، ولی دوست داشتم از بقیۀ زبانها هم سر دربیارم. تا فهمیدم ژاپنی بلده، جزوۀ مدارمنطقیای که دستم بودو گرفتم سمتش و گفتم همینجا برام حروف الفبای ژاپنی رو بنویس. بعد ازش خواستم اسممو بنویسه و چند تا جمله به خط و زبان ژاپنی. این عکس، عکس همون روز و همون جزوهست. اون روز روی نیمکت جلوی بلوک ۸، چند ساعتی نشستیم و حرف زدیم. راجع به خودمون و درس و دانشگاه و یهو فهمیدیم اِ هردومون تُرکیم!. چون همرشتهای نبودیم، بهمرور زمان هر چی درسامون تخصصیتر و دانشکدهایتر شد کمتر همو دیدیم و دیگه از یه جایی به بعد هم کلاً ندیدیم. تو این چند سال خبری ازش نداشتم، تا اینکه امروز دیدم یه پیج آموزشی زده و داره ژاپنی درس میده. اومدم بگم که اگه به یاد گرفتن زبان ژاپنی علاقه یا نیاز دارید لیلا معلم خوبیه. (صفحۀ اینستاگرام لیلا: reira.sensei)

چهلوسه.
اون روز که برای مقالۀ درس نظریههای واجشناسی داشتم داده جمع میکردم که شیوۀ تولید «ر» در ترکی رو بررسی کنم، متوجه شدم که هیچ کدوم از کلمات ترکیِ دارای «ر» که جمع کردم با «ر» شروع نمیشن. بیستسیتا فرهنگ لغت مختلف ترکی رو بررسی کردم و دیدم کلمهای که اصالتش ترکی باشه و با «ر» شروع بشه نداریم. مدخل «ر» در همۀ این فرهنگها وامواژه بود و کلماتش دخیل از زبان فارسی و عربی و انگلیسی و غیره. حین تحقیق، با اسم ایرضا توی منظومۀ حیدربابا برخورد کرده بودم که این رضا گویا دوست شهریار بوده و شهریار ایرضا خطابش کرده تو شعر. یاد چند اسم خاص فارسی و عربی دیگه افتاده بودم که با «ر» شروع میشن و در زبان ترکی، روستاییها و پدربزرگها و مادربزرگها و یه کم قدیمیترها موقع تلفظشون یه ای اولش میذارن. و بالاخره کاشف به عمل آوردم که اسم این پدیده پیشهِشت هست. میانهِشت و پسهِشت هم داریم. واکهافزایی و درج واکهای هم میگن. ولی دلیلشو نفهمیدم.
یکی از دوستان که یادش بود که من با این «ر» آغازی درگیرم، دیروز این مقالۀ تازهازتنوردرآمدۀ دکتر علیاشرف صادقی عزیز رو برام فرستاد و وقتی نتیجهای که گرفته بودم رو تو مقالۀ ایشون هم دیدم بسی ذوق کردم. البته هنوز دلیلشو نفهمیدم. شایدم دلیل خاصی نداشته باشه.
تصویر، از مقالۀ «ریشهشناسی ده نام جغرافیایی مربوط به آذربایجان» از دکتر علیاشرف صادقی هست که در توضیح یکی از ریشههای محتمل نام «ارومیه» به این موضوع اشاره شده. مقاله تو مجلۀ گزارش میراث، شمارۀ ٨٨ـ٨٩، پاییز و زمستان ١٣٩٨ چاپ شده (تاریخ انتشار: پاییز ١۴٠٠)، صفحههای ١۴ـ٢٢.

چهلوچهار.
پارسال یه درسی با یکی از استادها داشتیم که یه بار سر قضیهٔ غیرحضوری بودن دانشگاه گِله کرد که در حسرتم از روحیه و جدیت دانشجوهای علوم پایه (منظورشون فیزیک و شیمی و رشتههای عملی و آزمایشگاهی بود) که در طول دورۀ کرونا درِ آزمایشگاههاشون همیشه بازه و دانشجوها مشغول کار و تحقیقن. استادمون به استاد اونا بهخاطرِ داشتن چنین دانشجوهایی غبطه خورده بودن و این روحیه رو باعث موفقیت و سربلندی خود دانشجو میدونستن.
اما بهنظر من، اینکه دانشجوی شیمی تو آزمایشگاهه و ما تو خونه، پس اون دانشجو جدی و کوشا هست و موفق میشه و ما نه، مقایسهٔ درستی نبود و قیاس معالفارق بود. خیلیاتون دوستان دورهٔ کارشناسی من هستید و دیده بودید که گاهی تا دیروقت دانشگاه بودیم. چون که رشتهمون ایجاب میکرد دانشگاه باشیم. میموندم و از ابزارها و امکانات آزمایشگاه و کارگاه استفاده میکردم. درسته که الان رشتهم عوض شده ولی خودم عوض نشدم. اگر الان هم مطالعاتم آزمایشگاهی بود و ایجاب میکرد دانشگاه باشم، بودم. ولی ابزار رشتۀ زبانشناسی لزوماً در آزمایشگاه نیست. اون زبانشناسی که عاشق رشتهش باشه سر میز شام و موقع دیدن فیلم و حین تماس تلفنی یا بغل گرفتن بچه هم فکر و ذکرش مسائل زبانیه. ما هر جا که باشیم ابزارمون کنارمونه.
غرض از این پست و این عکس اینکه، امروز صبح کوهی از مانتو و شال و روسری ریخته بودم روی تختم و یکییکی داشتم اتوشون میکردم؛ که این سؤال برام ایجاد شد که من دارم اتو میکنم، یا اتو میکشم یا اتو میزنم. حین کار به تفاوتهای معنایی فعلِ مرکبِ اتو کردن/ کشیدن/ زدن فکر میکردم و اینکه کِی و کجا کدوم همکرد رو بیشتر میگیم (به کردن و کشیدن و زدن میگن همکرد). فرضیهسازی میکردم و همینجوری که لباسهای اتوشده رو به کمدم برمیگردوندم فرضیههامو رد یا تأیید میکردم. مثلاً یکی از فرضیههام این بود که اگر حجم لباسها کم باشه و زمان انجام کار کوتاه باشه از زدن استفاده میکنیم و اگر طول بکشه از کشیدن. بعد داشتم کاربرد این فعلو در ترکی بررسی میکردم که اونجا هم از زدن (اتو + وور + ماخ) و کشیدن (اتو + چَه + ماخ) استفاده میشه، ولی کردن رو در اتو کردن یهجوری تلفظ میکنیم که متوجه نمیشم پسوند فعلسازه یا همون همکردِ کردنه که اینجوری تلفظ میشه (اتو + لَ + ماخ یا اتو + اِلَ + ماخ).
اخیراً هم موقع خرید آنچنان تو بحر اسامی کالاها غرق میشم و به چشم دادههای رساله بهشون نگاه میکنم که یادم میره رفته بودم چی بخرم و با حالتِ از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود از مغازهها میام بیرون و میرم تو افق محو میشم 😂😅
کامنت حمیده برای پست اتو: نسرین تو که اینکارهای اینو به من بگو اگه یه چیزی قراره کارش "قاچ" کردن باشه چرا اسمش قاچو نیست و چاقوعه؟ چاقو باید چاق کنه نه قاچ.
پاسخ من: تا حالا از این زاویه به چاقو نگاه نکرده بودم :دی. ببین این استدلالی که در جواب سؤالت میخوام ارائه بدم رو از جایی نخوندم و اعتباری بهش نیست و الان یهو بهم وحی شد، ولی فکر کنم چیزی که میگم درسته: ق جزو حروف فارسی نیست و اگر کلمهای ق داشت یا اصالتش فارسی نیست و به احتمال زیاد ترکیه یا اینکه کلمه فارسیه و اون ق یه چیز دیگه بوده و به ق تبدیل شده. الان اینجا بهنظرم چاقو، چاکو بوده و برای چاک دادن بهکار میرفته و بهمرور زمان چاقو شده. پس چاقو میشه اسم ابزار برای چاک دادن. قاچ هم قطعاً ترکی هست و بهمعنی شکاف و برشه. و از اونجایی که ترکی و فارسی از یه خانوادهٔ زبانی نیستن، نمیتونیم بگیم قاچ و چاک همریشه هستن و ربطی به هم دارن. و بهعنوان نکتهٔ پایانی: فارسی و انگلیسی از یه خانواده هستن و اگر تو این زبانها دوتا کلمه شبیه هم و هممعنی بودن میتونیم بگیم اون کلمات از یه ریشهان (مثل کلمهٔ پدر و مادر و برادر)، ولی ترکی و فارسی ریشهٔ مشترک ندارن و شباهت چاک و قاچ بهنظرم اتفاقی بوده.

نکتهای که به شما میگم و تو اینستا ننوشتم: اوایل دهۀ نود که سالهای اول خوابگاهی شدن من بود، بابا رفت سفر و پرسید چی برات سوغاتی بیارم. گفتم یه فلاسک کوچیک و یه اتو لازم دارم. تا وقتی خوابگاه بودم اتوی سوغاتی بابا رو استفاده میکردم و بعد از تموم شدن دورۀ ارشد وقتی برگشتم خونه، گذاشتمش تو اتاقم که دیگه هی نرم اتوی مامانو بردارم. بهمرور زمان مامان عاشق اتوی من شد و قرار شد تا موقعی که دکتری قبول شم و برگردم خوابگاه اتوهامونو عوض کنیم. این اتوی سفید اتوی مامانه که الان مال من شده و اینم اتوی منه که دست مامانمه و پسش نمیده :))
پ.ن۱: بعضی از پستهای اینستاگرامم رو همون موقع که اونجا میذارم اینجا هم با شما به اشتراک میذارم. ولی بعضیا رو نگهمیدارم که بعداً سر فرصت و موقعیت مناسب تو وبلاگم بذارم و بعضیا رم قرار نیست هیچ وقت تو وبلاگم منتشر کنم چون که به هر حال بعضی از محتواها، اطلاعات شخصی دارن و نمیتونم اینجا بذارم.
پ.ن۲: من یه شعار دارم و اونم اینه که تو فضای مجازی اگه خودت باشی دیگه نمیتونی خودت باشی. در همین راستا چون استادهام و همدانشگاهیها و هممدرسهایهایی که ظاهراً منو میشناسن اما منِ واقعی رو نمیشناسن جزو دنبالکنندگان اینستام هستن، محتوای مطالب اونجا زیاد خودمانی نیست. و چون با افرادی که این محتواها رو میخونن رودروایستی دارم، نمیتونم احساسات واقعیم رو بروز بدم و باهاشون به اشتراک بذارم. لذا، این پستها در مقایسه با پستهای وبلاگم بهلحاظ احساسی سانسورشدهترن. اینجا چون شماها ناشناساید و منم براتون تاحدودی ناشناسم، راحتتر خودم رو توضیح میدم. اصلاً یه دلیل اینکه همیشه سعی میکنم فاصلهمو باهاتون حفظ کنم اینه که هر چی بهم نزدیکتر بشید دورتر میشید!
شمارۀ بندها شمارۀ استادهای مرتبط با بند هست.
۱۷. دوشنبه شب پیام دادم به استادم و جلسۀ این هفته رو کنسل کردم. آمادگی روحی و جسمی و علمی لازم رو نداشتم. سختمه هر هفته خودمو پرانرژی و فعال نشون بدم و خدا رو شکر دانشگاه غیرحضوریه؛ چرا که پرانرژی نشون دادنِ خود به دیگران از نزدیک و بهصورت حضوری بهمراتب سختتره. حالا این هفته سردرد و دلدرد و یأس فلسفی و غم و اندوه مزید بر علت شده بودن و باهم همافزایی کرده بودن که دیگه از هر زاویه به این کلاسمون نگاه میکردم نه حسش بود نه توانش. حالا درسته لحن پیامم درخواستی بود، ولی همینکه تونستم از قالب دانشجوییم بیام بیرون و جلسۀ رسمی با استادم رو نتشکیلونم! تغییر عمدهای محسوب میشه. پیام دادم که «این هفته قرار بود در مورد فلان مبحث مطالعه کنم و در موردش صحبت کنیم. چند مقالۀ مرتبط با این موضوع رو بررسی کردم، ولی هنوز نتونستم روی دادههای خودم پیادهشون کنم و دادهها رو مقولهبندی کنم. میخواستم اگر ممکنه یک هفتۀ دیگه هم به من فرصت بدید تا بیشتر فکر کنم. هنوز به نتیجۀ منسجم و قابلارائهای نرسیدم.». این پیامو که فرستادم، تا صبح کابوس تشکیل کلاس و ارائه رو میدیدم. صبح دیدم استادم جواب داده که بسیار خوب، پس امروز کلاس نداریم و انشاءلله هفتۀ بعد کلاس رو برگزار میکنیم. یه موضوع دیگه رو هم به کارهایی که این هفته باید انجام میدادم اضافه کرده بود که تا هفتۀ بعد روی اونم کار کنم. تشکر کردم و گفتم انقدر ذهنم درگیر بود که دیشب خواب میدیدم شما با تشکیل نشدن جلسه موافقت نکردید و پیام دادید که همون نتایج پراکنده و نامنسجم رو ارائه بدم و منم تا صبح تو خواب داشتم اسلاید درست میکردم که امروز ارائه بدم. با خنده جواب داد که ای جان!، من توی خواب هم دست از سر شما برنمیدارم. گفتم خوبیش اینه که خوابه. بعد در ادامۀ مکالمه خواب چهار سال پیشمو برای استادم تعریف کردم. دورۀ ارشد هم با این استاد یه درس داشتم که اون درسو با بیست گذروندم و درس سختی نبود برام؛ درسه رو دوست داشتم، ولی شبایی که مشغول پروژۀ عملی این درس بودم کابوس میدیدم که افتادم درسو. برای استادم تعریف کردم که یه شب خواب دیدم فرهنگ لغت نوشتم و شما بهخاطر اینکه قیمت انواع میوهها و قیمت انواع نان و طرز پخت و دمای فر برای تهیهٔ کیک رو بهعنوان مطالب پایانی توی فرهنگم نیاوردم، ۹.۲ نمره ازم کم کردین و نمرهام شده ۱۰.۸ و افتادم درسو.
۱۹. کلاس دوشنبه رو تصویری برگزار کردیم. اسم کلاس دوشنبه درس آزاده. از هر وری دری به سوی علم میگشاییم و حرف میزنیم. مشکل قطع و وصلی نت و تصویر و صدا پیش نیومد، ولی دوربین یه نفرمون روشن نشد که نفهمیدیم چرا و چجوری درستش کنیم. من انقدر بیحوصله بودم که نخواستم پاشم کاورای پرینتر و کامپیوتر پشت سرمو که همیشه موقع روشن کردن وبکم برمیدارم بردارم. این سری برگشتم یه نگاه عمیق فلسفی بهشون انداختم و پاسخ درخوری برای اینکه چرا باید کاورا رو بردارم پیدا نکردم. سالی دو بارم ازشون استفاده نمیکنیم و کاور کشیدم که گرد و خاک نگیردشون. استاد این درسِ آزاد، همون استاد معنیشناسی ترم اول و کاربردشناسی ترم دومه که سومین ترمه باهاش درس داریم و همچنان من و یکی از بچهها رو باهم اشتباه میگیره و نه ما و نه خودش نمیدونیم چرا.
+ دانشگاه برای واریز حقوق اعضای انجمن دانشجویی (بابت تشکیل وبینارها و کارگاهها و فعالیتهای آموزشی و جلسات و مدیریت صفحات مجازی و طراحی پوستر و...) تأکید داره که حساب بانک ملی بدیم بهش. حساب من که ملیه ولی قراره اونایی که تو این بانک حساب ندارن، یکی از اونایی که ملی دارن رو معرفی کنن که دستمزدشون به حساب اونا واریز بشه. یکی از همکلاسیام که از این ترم وارد انجمن شده و تو این بانک حساب نداره گفت اگه میشه حقوق منو به حساب تو واریز کنن. قبول کردم و تا دیروز هر چند وقت یه بار با واریزهای یهویی با ارقام عجیب و غریب که لااقل میدونستم مال خودمه درگیر بودم، از فردا باید اینم بررسی کنم که مال کدوممونه. دستمزدها ثابت نیست و متناسب با ساعت کارمونه و زمان و واریزشم وقت و بیوقته. کاش حداقل میدونستم دلیل تأکید دانشگاه برای ملی بودن حسابها چیه.
+ از تهی سرشار، جویبار لحظهها جاریست.
تو این پست قراره موضوع رسالهمو بریزم تو خریدهای سوپرمارکتی خالهها و عمهها و همینجوری که دارم ماست و قیمه رو باهم مخلوط میکنم یه فلاشبک بزنم به روز پدر پارسال و خریدای اون روزم با پریسا بعد از دفاع ارشدش و گشتن دنبال سررسید جغد و صحبتهامون راجع به سختگیری در انتخاب، از سررسید گرفته تا رشته و همسر. موضوع اصلی و درونمایۀ پست، انتخاب کردنه. البته من هیچ وقت پستامو اینجوری شروع نمیکنم که همون ابتدای عرایضم بگم قراره راجع به چی حرف بزنم ولی این سری چون حس کردم ممکنه موقع خوندن سردرگم بشید که چی میخوام بگم و فکر کنید دارم پراکندهگویی میکنم گفتم همین اول کار چکیده و کلیدواژهها رو بگم خدمتتون بعد برم رو منبر و ماست و قیمه رو هم بزنم تا ببینیم به چه نتیجهای میرسیم و چه ربطی به عنوان پست داره.
تجربۀ خرید اینترنتی رو خیلی ساله دارم ولی از اردیبهشت امسال خریدهای سوپرمارکتی خونه رو هم اینترنتی انجام میدم و چند وقتی هم هست که علاوه بر خریدای خودمون، خریدهای خالهها و عمهها هم با منه. چیزایی که لازم دارنو میگن و من سفارش میدم و پیک میبره در خونهشون. بعضی چیزارم فقط سوپرمارکتای سمت ما داره و آدرس اونا رو قبول نمیکنه. اینجور مواقع سفارشا میاد خونۀ ما و بعداً یا خودم میبرم براشون یا خودشون میان میبرن. اون موقع که تهران بودم هم وقتایی که میرفتم خونۀ اقوام، زنگ میزدم و لیست خریدشونو میگرفتم که سر راه چیزایی که لازم دارنو بگیرم. یادمه دخترخاله همیشه تأکید میکرد که دوغی که براشون میگیرم عالیس باشه و چیز دیگهای نباشه. عمهها فقط خامۀ پگاه دوست دارن، خالهها فقط کرۀ شکلّی و ماکارونی مانا و پودر لباسشویی پرسیل و مامان هم فقط رب سانیا. برندهای دیگه هر چقدر هم تخفیف داشته باشن یا بهتر باشن قبول نمیکنن، چون که براشون اینها بهترین هستن و اگر اینها موجود نباشن صبر میکنن که موجود بشن و چیز دیگهای رو جایگزین نمیکنن. من ولی معقدم همهشون مثل همن و مغزم تفاوتی قائل نمیشه بینشون. همین پریروز بود که خاله سپرده بود ماکارونی بگیرم. زنگ زدم گفتم قیمت مانا دو برابر شده و بیا برای یه بارم که شده برندهای دیگه رو امتحان کن. کلی از رشد و زر و تک تعریف کردم و گفتم ما از همهشون میگیریم و فرقی ندارن. تا بالاخره رضایت داد این سری تک بگیرم، ولی حتماً باید قطرش 1.2 باشه. البته تکماکارون هم گرون شده بود، ولی نه دو برابر. و نکتۀ جالب اینجا بود که من تا قبل از خرید کردن برای خاله، به قطر ماکارونیها دقت نمیکردم و نمیدونستم فرق دارن. البته موقع خوردن متوجه میشدیم نازکتر یا کلفتتر از قبل هستن ولی برامون مهم نبود. حالا این فرق نداشتن، در انتخاب رشته و دانشگاه و موضوع ارائه و رساله هم نمود داشت که اگه نداشت تو کنکورِ ارشد چهارتا رشتۀ مختلف شرکت نمیکردم که رتبهم تو هر کدوم بهتر شد برم اون رشته و موقع انتخاب موضوع ارائه به همکلاسیام نمیگفتم شما موضوعتونو انتخاب کنید، هر چی تهش موند مال من.
وقتی برای رساله یا پایاننامۀ دکتری، برندها (پیشتر پستی راجع به معادل فارسی برند نوشتهام. ویژند و نمانام و نام و نشان تجاری هم میگن بهش ولی هنوز هیچ کدوم از این معادلها برام جا نیافتاده و فعلاً برند میگم) رو انتخاب کردم (البته برای چندتا موضوع دیگه هم پروپوزال نوشته بودم و فرقی نمیکرد برام که استادم از کدومشون خوشش بیاد)، گفتم که تمرکزم قراره روی بخش زبانشناختی این واژهها باشه نه رفتار مصرفکنندگان کالاها. وقتی رفتم سراغ پیشینۀ پژوهش، 99.99 درصد مقالهها رو استادها و دانشجوهای مدیریت و بازرگانی نوشته بودن و تعداد کارهای زبانشناسی بسیار اندک بود. یکی از چیزهای جالبی که تو مقالههای مرتبط بهشون برخورد کردم تعصب روی برندهای خاص بود. رفتاری که در اطرافیانم مشاهده میکردم و برای منی که بخش تعصبی مغزم خاموشه عجیب بود. ینی من نه اونایی که تأکید میکردن فقط فلان واکنسو میزنیمو درک میکردم و میکنم نه اونایی که میگفتن وای نه عمراً فلان واکسن رو نمیزنیم. همین که همهشون تأیید شدهاند و اثربخشی دارن کافیه. حالا عارضه یا اثربخشیشون دو درصد کمتر و بیشتر فرقی نمیکنه برام. حالا هر چقدر هم خاله بگه ماکارونیای مانا خوشرنگتره و کرۀ شکلّی چربتره و بیسکویت جوین خوشطعمتر و پرسیل پاککنندهتره و عمه بگه خامههای پگاه سفتتره و ماست دومینو خوشمزهتره، برای من فرقی نمیکنه؛ من همهشونو یهجور میبینم و کاری به اسمش ندارم. بعد وقتی تو این مقالهها میبینم جماعتی متخصص چقدر روی اسم و برچسب و شکل و شمایل کالا کار میکنن خجالت میکشم از اینکه وقعی به این متغیرها نمینهم.
زمستون پارسال پریسا داشت دفاع میکرد. دفاعش مجازی بود. همسرش سر کار بود و بچه رو هم گذاشته بود خونۀ مادرش. رفتم پیشش که اگه کمک فنی و غیرفنی لازم داشت تنها نباشه. بعد از دفاع، یه سر رفتیم بیرون که هم من برای خودم سررسید و برای تولد بابا و روز پدر کادو بگیرم، هم اون برای همسر و پدرش کادوی روز مرد بگیره. خونهشون نزدیک مراکز خرید بود. از کوچهشون که اومدیم بیرون و وارد خیابون که شدیم، من اولین مغازۀ لباس مردونه فروشی رو که دیدم وارد شدم و یه پیراهن و یه کمربند انتخاب کردم و داشتم میخریدمشون که پریسا دستمو کشید و برد بیرون که تو چرا انقدر هولی! چهارتا مغازۀ دیگه رم ببین، از چند جا قیمت بگیر، مقایسه کن، بعد. قیافۀ من اون لحظه اینجوری بود که خب اینا که همهشون شبیه همه؛ چی رو مقایسه کنم. دو دیقه بعد دوباره این اتفاق تکرار شد و دوباره چند مغازه بعدتر و تا یک ساعت بعد که من عزمم رو جزم میکردم که قال قضیه رو بکنم که پریسا میگفت یه کم دیگه هم بگردیم. تا اینکه ایشون منو برد جایی که همیشه از اونجا برای برادر و پدر و همسرش کمربند میگیره. حالا از اونجایی که من اونجا هم همۀ کمربندا رو یهجور میدیدم، صبر کردم اون انتخاب کنه و گفتم یکی هم از همینایی که اون گرفت بده به من. در پایان بالاخره من پیراهنه رو خریدم و پریسا گفت پیراهنها نیاز به بررسی بیشتری دارن. ینی تا برگردیم خونه فقط خندیدیم به این روش خرید کردنمون. ینی من فقط کارکرد اون مقوله برای رفع نیازم برام مهم بود و دیگه اینکه از کجا بخرم و از کی بخرم و اسمش چی باشه مهم نبود. حالا وسط خیابون این سؤال برای پریسا پیش اومده بود که منی که قصد ازدواج دارم، اصولاً باید همۀ خواستگارها رو یهشکل ببینم و فرقی برام نداشته باشن و قضیه رو سخت نگیرم. پس چرا تا حالا ازدواج نکردم؟
دفاع پریسا اوایل بهمن بود و اون موقع هنوز تقویم و سررسیدهای سال جدید چاپ نشده بود. اون روز از هر مغازهای پرسیدیم گفتن هنوز نیاوردیم. سه چهار هفته بعد، اسفندماه دوباره رفتم دیدن پریسا. این دفعه میخواست بره دانشگاه برای کارهای فارغالتحصیلی. همسرش سر کار بود و بچه رو گذاشته بود پیش مامانش. راه افتادیم سمت دانشگاهش و قرار شد تو مسیر رفت و برگشت سررسید هم بگیریم. بهش گفته بودم دنبال سررسیدیام که ترجیحاً روش عکس جغد باشه و ترجیحاً برندهای سیب، اردیبهشت، یا پاپکو باشه. قبلاً از اینا گرفته بودم و جنس کاغذ و اندازه و طرحاشونو دوست داشتم. حالا برندش خیلی هم مهم نبود، مهم این بود که به دلم بشینه و باهاش ارتباط قلبی برقرار کنم. گفت باشه و راه افتادیم. تکتک مغازههای نوشتافزارفروشی و هر جایی که احتمال میدادیم تقویم و سررسید داشته باشه رو سر زدیم و رفتنی از یه مسیر رفتیم و برگشتنی از یه مسیر دیگه که مغازهای از قلم نیافته. نبود. چیزی که به دلم بشینه نبود. دیگه خودمم خسته شده بودم. پیاده از صبح تا بعدازظهر همۀ شهرو زیرورو کرده بودیم و این بار پریسا بود که همۀ تقویمها رو به یک شکل میدید و میگفت اینا که همهشون شبیه همن؛ چه فرقی دارن که انتخاب نمیکنی. البته که من دنبال برند خاصی نبودم. دنبال تقویمی بودم که کوچیک باشه و جای زیادی رو اشغال نکنه، برای هر روزش صفحۀ مجزا داشته باشه، و عکس جغد یا یه طرح خاص روش باشه. نزدیکیای خونهشون، بعضی از مغازهها رو برای بار دوم داشتیم بررسی میکردیم. من ناامید از یافتن بودم. هردومون خسته و گشنه بودیم. با استیصال ندای نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد سر داده بودم و با بیرمقی طرحهای برند «قدیما» رو نگاه میکردم و خودمو قانع میکردم که طرح انارش هم قشنگه، طرح مهندسی هم بد نیست، که ناگهان چشمام برق زد و پریسا رو صدا زدم که بیا، پیدا کردم. این زیر بود و ندیده بودیمش. عکس جغد بنفشرنگ بامزهای روش بود. انگار دنیا رو بهم داده بودن. پولشو پریسا حساب کرد که هدیهای باشه بهعنوان تشکر بابت کمک به کارهای پایاننامه و دفاعش. صفحۀ آخرشم دو خط یادگاری برام نوشت و بعدشم گفت حالا میفهمم چرا تا حالا ازدواج نکردی :|
منم تو یکی از صفحات همین تقویم این بیت شعرو از فاضل نظری نوشتم:
نمیآید به چشمم هیچ کس غیر از تو این یعنی،
به لطف عشق تمرین میکنم یکتاپرستی را
+ تو عمر وبلاگنویسیم این همه خاطرۀ پراکنده رو با یه عنوان به هم ربط نداده بودم. مرزهای انسجام رو دارم درمینوردم!
یادم نیست از کی و چرا و چطور، ولی خیلی وقته که سعی میکنم تو وبلاگم روایتگر و توصیفگر وقایعِ اتفاقافتاده باشم و کمتر راجع به چیزهایی که باید یا دوست دارم اتفاق بیافته یا چیزهایی که تو سرم یا تو دلم میگذره و فلان موضع یا احساس رو راجع بهش دارم و بهنظرم چنینه یا چنانه بنویسم. اصطلاح تخصصیش اینه که به محتواها بیش از پیش رنگ قطعیت دادم. دقت که میکنم میبینم در نوشتههای اخیرم حتماً یه قید زمان و یه قید مکان اومده و یه روزی یه جایی یه اتفاقی افتاده و من شرحش دادم. حالا شاید موقع شرح دادن احساسم رو هم بیان کرده باشم، ولی فراتر نرفتم و به مرز دلنوشته بودن و به مرز یک تحلیل اجتماعی یا سیاسی یا اعتقادی و آنچه که باید باشه یا بهتره باشه نرسیده. «بود» رو توصیف کردم نه «باید» و «باشد» رو. اینکه چطور از این مرزها فاصله گرفتم یادم نمیاد، ولی مدتهاست خبری از نوشتههای مستقل از زمان و مکانم نیست. نوشتههایی که موضع و منظر منو به پیرامونم نشون میدادن و نظر من بودن، احساس من بودن، برداشت من بودن، حاصل فکر من بودن نه صرفاً روایتی پیشپاافتاده از یک اتفاق که بقیه فقط شنوندهش باشن و نشه باهاش مخالفت کرد و گفت نه اینجوری نیست. چیزهایی که این روزها مینویسم همینجوریه و جز این نمیتونه باشه. شاید وقتایی که پستامو با بهنظرم فلان شروع میکردم مخالفی پیدا میشد و با نه بهنظر من بهمان اوقاتمو تلخ میکرد و بحث به جاهای باریک کشیده میشد و برای همین من هم کمکم تصمیم گرفتم نظرمو با بقیه به اشتراک نذارم و نظر بقیه رو هم نشنوم. به هر حال یادم نیست از کی، ولی از یه جایی به بعد محتواهایی که منتشر کردم قطعیتشون پررنگتر شد و راجع به مثلاً دم کردن چای در محل کار توسط فلانی و خوردن قهوه در کافه با بهمانی و شکسته شدن صندلی در کلاس وقتی فلانی روی آن نشسته بود و شستن بشقاب در خانه توسط بهمانی و ماجراهای یک مهمانی یا نشستن گربه یا دیدن سگی در خیابانی در فلان روز بوده تا بحث مستقیم راجع به موانع اشتغال و چالشهای تحصیل و مشکلات زندگی و ازدواج و طلاق و محیطزیست و حقوق حیوانات و فقر و مهاجرت و حجاب و اینها. وقتی بعضی از یادداشتهای خیلی سال پیشمو لابهلای آرشیوم مرور میکنم میبینم دیگه راجع به اون موضوع اون موضع رو ندارم و اونطوری فکر نمیکنم و دلم میخواد پای اون پست یه برچسب جدید بچسبونم و بنویسم نگارنده دیگه اینجوری فکر نمیکنه. نگارنده فکر میکنه که اشتباه کرده و شاید حالا هم اشتباه میکنه که فکر میکنه اشتباه کرده. به هر حال شاید یه دلیل دیگۀ فاصله گرفتنم از نوشتنِ این نوع محتواها این بوده که بهمرور زمان متوجه شدم مواضعم در حال تغییرن و نظرم راجع به فلان چیزی که نوشتهام عوض شده و دیگه لزومی ندیدم این چیزهای در حال تغییر و غیرقطعی رو ثبت کنم و چسبیدم به قطعیاتی که اتفاق افتاده و تموم شده و نمیشه براشون اِنقلت آورد.
پ.ن: داشتم راجع به مبحث وجهیت فعل (modality) میخوندم، یاد محتواهای وبلاگم افتادم. وجهیت عبارت است از اعلام نظر گوینده در مورد وضعیت امور. وجهیت، تعهد گوینده را نسبت به میزان صحت اجزای سخن یا نوع درخواست وی برای وقوع کنش مطرح در پارهگفتار را بازنمایی میکند. وجهیت حاکی از قطعیت یا عدم قطعیت هر نوع رویداد است. بر همین اساس، جملات از نظر وجهیت، به دو دستۀ کلی قابل تقسیم هستند. هر گاه تحقق رخداد یا موقعیت، بیقید و شرط باشد، قطعی یا غیروجهی نامیده میشود؛ در صورتی که وقوع رخداد یا موقعیت، منوط به تحقق شرطی از شروط باشد، یا هنگامی که به جای سخن از تحقق، پای مفاهیمی از قبیل ضرورت، امکان، احتمال، تمایل، توانایی و امثال آن در میان باشد، با رویدادها و موقعیتهای وجهی روبهرو هستیم. وقایع و وضعیتهای وجهی در زبانهای گوناگون با استفاده از ابزار مختلف بیان میشوند: افعال وجهی، قیود وجهی، افعال شبهوجهی و فعل با وجه التزامی از رایجترین اسباب بیان وجهیت است. دقت کردم دیدم چقدر این روزها نوشتههای این وبلاگ رنگ و بوی غیروجهی به خودشون گرفتن. بیشتر قطعیات و گذشته رو توصیف کردم نه آینده و تمایلها و خواستهها و امثال اینها رو.
یک. چند وقت پیش چندتا مقاله از ریسرچگیت دانلود کردم راجع به برندها. موضوع رسالهمه. حالا از وقتی فهمیده دنبال این موضوعم هر موقع بهش سر میزنم یه مقاله میاره برام بالاش مینویسه:
Suggested research based on your interests
این اخلاقشو دوست دارم.
دو. نمرۀ یکی دیگه از درسهای ترم دوم هم اعلام شد. استاد این درس (آواشناسی و واجشناسی) استاد شمارۀ ۲۲ بود. همون که موقع توضیح واکهای جیرجیری یه آهنگ از رضا یزدانی برامون فرستاد و گفت شبیه صدای این خوانندهست. این درس هم مثل درس استاد شمارۀ ۲۰، یه امتحان کتبی مجازی داشت، چندتا ارائه داشتیم و یه مقاله. ۱۹.۵ شدم و از نمرهم هم بسیار راضیام. احتمالاً این نیم نمره از مقالهم کم شده. از اونجایی که تا حالا تجربۀ کار آوایی و نرمافزاری نداشتم، احتمال میدادم که کارم بیعیب و نقص نباشه. ابتدای مقاله هم برای استادم یادداشت گذاشته بودم که با توجه به اینکه این اولین تجربۀ من تو این حوزه هست احتمال خطا در روند اجرای پژوهش وجود دارد. لذا خواهشمندم پس از مطالعه، نظرتان را دربارۀ روش پژوهش و نتایج حاصل از آن منعکس بفرمایید تا اصلاحات لازم صورت بگیرد و نواقص احتمالی برطرف شود.
سه. استاد شمارۀ ۳ پیام یکی از دانشجوهاشو که از ایشون درخواست کرده بود یکیو برای یه پروژهای که به آواشناسی مربوطه معرفی کنه برام فرستاده و نوشته شما به فکرم رسیدید. تشکر کردم و گفتم شمارهمو بهش بدید صحبت کنم باهاش. اینم اضافه کردم که دانشجوهای استاد شمارۀ ۲۲ تجربه و مهارتشون تو پروژههای آواشناسی از من بیشتره و اگه خودم از پس کار برنیومدم اونا رو معرفی میکنم.
چهار. دیدید اینایی که میگن دیگی که برای من نجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه؟ من اینجوریام که میگم حالا که این دیگ به هر دلیلی برای من نجوشید، دست بقیه رو بگیرم بیارم پای دیگ برای اونا بجوشه. حالا این پروژه یه موردشه. موارد دیگهای هم هست که گفتنی نیست. ولی در کل این اخلاقمو دوست دارم :|
پنج. این استاد شمارۀ ۳ سومین استاد ارشدم و استاد مشاور ارشدم بود. با اینکه مشاورم بود، ولی بیشتر از راهنما زحمت کشید و کمکم کرد (اصولاً اونی که باید بیشتر کمک کنه راهنماست نه مشاور). استادهای شمارۀ ۱ تا ۱۷ مربوط به دورۀ ارشدم هستن و ۱۷ تا ۲۲ مربوط به دورۀ دکتری هستن. ترتیب شمارهگذاری بهترتیب زمان آشناییم باهاشونه. استاد شمارۀ ۱۷ مربوط به هر دو دوره هست.
شش. مقالهای که برای استاد شمارۀ ۲۰ فرستاده بودم و از هشت بهش ۱.۹۵ داده بود و نفهمیدم چرا رو یادتونه؟ بدون هیچ تغییری فرستادم برای استاد شمارۀ ۱۸. با اینکه استاد شمارۀ ۱۸ مدیر گروهه و پارسال که از استاد شمارۀ ۲۱ گله داشتیم به همین استاد شمارۀ ۱۸ نامه فرستاده بودیم، ولی در مورد قضیۀ استاد شمارۀ ۲۰ چیزی بهش نگفتیم. این نگفتنمون چندتا دلیل داشت و یه دلیلش این بود که شمارۀ ۲۱ جوان بود و بیتجربه و زورش کم بود و نامه و اعتراض ما اثر داشت، ولی شمارۀ ۲۰ زورش از همه بیشتر بود و اعتراضمون نهتنها نمیتونست مؤثر باشه بلکه به ضررمون هم ممکن بود تموم بشه. خلاصه این ترم اون مقاله رو برای استاد شمارۀ ۱۸ که باهاش یه درس دیگه ولی مرتبط دارم فرستادم و ازش خواستم نظرشو بگه تا ایراداتشو رفع کنم. میدونستم ایراد داره، ولی نمیدونستم کجاش. آخر هفته خوند و شنبه کامنت گذاشت و فرستاد.
هفت. سهشنبه آخرای جلسۀ انفرادی وبکم رو روشن کردم استادم (استاد راهنمام) بعد از سه سال! منو ببینه. چقدر ذوق کرد از دیدنم. آخرین باری که همو از نزدیک دیده بودیم رفته بودم دفترش که ازش معرفینامه بگیرم برای مصاحبۀ دکتری برای یه سری دانشگاه دیگه. که البته قبول نشدم اون سال. یادمه موقعِ دادنِ معرفینامه گفت اگه قبولت نکنن ضرر کردن ولی کاش امسال قبول نشی سال دیگه بیای دانشگاه ما. اون سال قبول نشدم و سال بعدش رفتم دانشگاه اونا.
هشت. پارسال یه مقالهای با استاد شمارۀ ۱۷ نوشته بودم که چون مقالۀ کار پژوهشی بود باید اسم ایشون اول میومد. تو این پروژه یه همکار هم داشتیم که اسم اونم اومد تو مقاله و هر کی یکسوم از سهم مقاله رو برداشت. داور این مقاله همین استاد شمارۀ ۱۸ بود. من تو این مقاله به یه نتیجۀ جالب که خلاف نتایج پیشین بود رسیده بودم. چند روز پیش یکی از بچههای ارشد محل تحصیل سابقم دفاع داشت و استاد راهنماش استاد شمارۀ ۱۷ بود و داورش هم استاد شمارۀ ۱۸. منم تو جلسۀ دفاعش شرکت کرده بودم. دیدم تو نتایجش همین نتیجهای که من گرفته بودم رو گرفته و خوشحال شدم که یه پژوهش دیگه هم کارمو تأیید میکنه. بعد نکتۀ جالب اینجا بود که داورِ این دانشجو که همون داور مقالۀ ما هم بود، از دیدن این نتیجه یهجوری شگفتزده شده بود که انگار اولین باره این نتیجۀ جالب رو میبینه. اصلاً یادش نبود پارسال مقالهای رو داوری کرده که تو اون مقاله هم به این نتیجه رسیده بودن. از اون جالبتر استاد راهنمای این دانشجو بود که همون استاد شمارۀ ۱۷ باشه. یادش نبود که تو مقالۀ پارسالمون ما هم به این نتیجه رسیده بودیم. حالا چرا من یادم بود؟ چون اون بدبختی که چند ماه با دادهها سر و کله زده بود و دستهبندیش کرده بود من بودم نه استاد، نه همکار و نه داور. طبیعیه که تا قیامت یادم باشه چه نتیجهای حاصل شده از این پژوهش.
نه. استاد شمارۀ ۱۹ یک سال و یک ماهه که منو با میم۱ (یکی از همکلاسیای دورۀ دکتری) اشتباه میگیره. میم۱ نه اسمش شبیه اسم منه نه فامیلیش نه محل سکونت و تولدش نه دانشگاههای کارشناسی و ارشدش نه قیافهش نه صداش نه موضوع ارائهها و علایقش. ولی هر موقع من ارائه دارم استاد اسم اونو میاره و میگه آماده هستیم که ارائۀ میم۱ رو بشنویم و هر موقع اون چیزی برای استاد میفرسته استاد با من راجع به اون چیز حرف میزنه. یا اگه من دستمو بلند کنم چیزی بپرسم استاد میکروفن اونو روشن میکنه. هنوز نفهمیدیم چرا ما رو باهم قاطی میکنه و برای خود استاد هم جالبه و خودشم نمیدونه چرا. کلاسها هم مجازیه و این ندیدن قیافهمون مزید بر علت میشه که تشخیص نده کی به کیه. این هفته استاد پیشنهاد داد از هفتۀ دیگه وبکمهامونو روشن کنیم و ببینیم همو. البته یه نفر بهخاطر سرعت پایین نتش مخالفت کرد. حالا تا هفتۀ بعد برسه و مشکل سرعت نت حل بشه یا نشه، من یه اسکرینشات از جلسۀ انفرادی گرفتم و فرستادم تو گروه همین استاد و گفتم استاد این منم. هر چند که قبلاً هم عکسمو فرستاده بودم و گفته بودم این منم.
ده. اسطورۀ اعتمادبهنفس فقط خودم که آخرین باری که رفتم آرایشگاه و ابروهامو اصلاح کردم به دوران پیشاکرونا برمیگرده و نهتنها با قیافهای که به تنظیمات کارخونه برگشته و در طبیعیترین حالت ممکنشه وبکم روشن میکنم، بلکه اسکرینشات میگیرم و برای گروه استاد دیگه هم میفرستم که این منم. و نهتنها اسکرینشات میگیرم و برای گروه استاد دیگه میفرستم بلکه تو اینستای فک و فامیل هم به اشتراک میذارمش :|
یازده. پست مذکور:

دوازده. دانشگاه این هفته کنفرانس بینالمللی برگزار کرده بود و یه عده دانشجو و استاد اومده بودن راجع به یه سری موضوعات حرف میزدن. اسم این آقای دنیل رو زیاد شنیده بودم و فکر میکردم همسنوسال خودمونه. بهواقع جا خوردم از دیدن موهای سفیدش. بنده خدا فارسی بلد نبود و مثل اینکه اسکایرومش فارسی بود و نمیتونست فایلشو آپلود کنه. شایدم انگلیسی بود ولی بلد نبود با اسکایروم کار کنه. خلاصه کلی معطل شدیم و کلی ایشون عذرخواهی کرد و کلی ما عذرخواهی کردیم و آخرشم نفهمیدیم مقصر کی بود و مشکل چی بود. بالاخره یکی از بچهها به فارسی گفت چرا خودتون نمیذارید و یکی از اینور اسلایدای ایشونو بارگذاری کرد که ایشون ارائه بده و صفحات رو از اینجا براش جابهجا کنن. بنده خدا دو خط حرف میزد و بعد میگفت پلیز نکست پیج. صفحه رو براش جابهجا میکردن. بعد دو خط دیگه حرف میزد و دوباره پلیز نکست پیج. دو دیقه بعد دوباره پلیز نکست پیج :|

سیزده. این آقای سمت راستی (توماس) راجع به زبانهای ایرانی قدیمی ارائه داشت. ابتدای ارائهشم بابت پسزمینۀ غیررسمیش عذرخواهی کرد که تو دفترش نیست و از خونه تو وبینار شرکت کنه. ارائهش طبعاً انگلیسی بود و بقیه هم باهاش انگلیسی حرف میزدن ولی گویا فارسی رو هم یه کم متوجه میشد. البته تخصصش فارسی چندهزار سال پیش بود نه معاصر. این خارجیایی که راجع به ما تحقیق میکنن هم آدمای عجیبیان. حسِ آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد به آدم دست میده موقع شنیدن حرفاشون. البته ایشون انقدر گرم و صمیمی بود برخوردش که آدم فکر میکرد از خودمونه.









با گوشی مامان ولی با نام کاربری بابا برای شام کوبیدۀ مخصوص سفارش دادم و بعد با گوشی خودم و با نام کاربری خودم یه دونه مایع لباسشویی هم از سوپرمارکت اسنپ گرفتم. وقتی سفارشا رو آوردن، پیام اومد که نظرتونو با ما و سایر مشتریان به اشتراک بذارید. کوبیدهه (این «ه» نشانۀ معرفه است؛ مثل دختره، پسره. یعنی الان هم من هم شما میدونیم که داریم در مورد کوبیدۀ سطر اول پست صحبت میکنیم) نهتنها مخصوص نبود بلکه معمولیِ متمایل به کوبیدههای سلف دانشگاه هم بود. گوشیمو برداشتم و به نشانۀ اعتراض فقط یه ستاره بهش دادم و نوشتم طعم و کیفیت و ظاهرش معمولی بود. برخلاف اسمش طعم مخصوصی نداشت. ثبت که کردم، یهو یادم افتاد اون چیزی که با گوشی خودم سفارش داده بودم مایع لباسشویی بود. بعد همینجوری که قاهقاه و هرهر و غشغش به نظری که پای مایع لباسشویی ثبت شده بود میخندیدم دنبال بخش ویرایش میگشتم و قیافۀ مسئول اسنپ و سایر مشتریان اون سوپر مارکت رو تصور میکردم که با پدیدهای مواجه شدن که مایع لباسشویی میخوره و از طعمش ناراضیه و میگه طعمش مخصوص نبود. کلی دنبال بخش ویرایش نظرات گشتم و پس از کندوکاو بسیار و جستوجوی فراوان (البته خنده هم امون نمیداد درست بگردم) بالاخره تونستم قسمت نظرات رو از بخش پروفایل پیدا کنم. جملهمو ویرایش کردم و نوشتم از خریدم راضی بودم و ممنون. ولی تعداد ستارهها رو نتونستم ویرایش کنم و همون یه دونه موند.
جدیداً حواسپرت شدم؟ خیر آقا خیر. من از اول همینجوری بودم. بهعنوان مثال:
+ گذاشتنِ ساعت در جعبۀ بیسکویت و سپس در یخچال
+ گذاشتن تخممرغ در همان جعبۀ مذکور و بردن جعبه به محل کار
+ و حتی اتو زدن/ کردن/ کشیدنِ لباس با اتوی خاموش
مورد داشتیم به جای هندسه، گسسته خوندم و رفتم دیدم امتحان هندسه داریم (یا شایدم برعکس، به جای گسسته، هندسه خوندم).
امروز صبح وسط کلاسم زنگ درو زدن. چند روز پیش یه چیزایی از دیجیکالا سفارش داده بودم. پستچی اونا رو آورده بود. هولهولکی بسته رو ازش گرفتم و برگشتم سر کلاس!. همینجوری که هندزفری تو گوشم بود و گوشی تو دستم، جعبه رو باز کردم و خالی کردم رو میز آشپزخونه و آوردمش تو اتاقم. تو خونهمون صاحب جعبههای خالی دیجیکالا منم. از قبل چهارتاشو تصاحب کرده بودم و حالا نوبت پنجمی بود که مال من بشه. استدلالم هم اینه که ابعاد جعبهها منطبق با ابعاد کمد منه، پس مال منه. تو جعبهها خرتوپرتامو میذارم. یادگاریا، کادوهای تولدم، سوغاتیا، و هدیههای بیمناسبتی که از دوستام گرفتم. پشت این چهارتا کارتن دیجیکالا، پنج ششتا جعبۀ پیراهن مردونه هم هست و چندتا جعبۀ شیرینی که تو اونا هم خرتوپرتامو گذاشتم. منتظر این کارتن جدید بودم که دوتا از جعبههای پشتی رو بریزم تو این و داراییهامو یکدستتر کنم. موقع جابهجا کردن جعبهها گفتم حالا که تا اینجا اومدم، یه دور محتوای بقیۀ جعبهها رم مرور کنم ببینم چی به چیه. تجدید خاطره هم میشه. هم فاله هم تماشا. همه رو ریختم کف اتاقم و شروع کردم به مرور. نتیجه، جالب نبود. بیشتر یادگاریا رو یادم رفته بود کِی از کی گرفتم. هیچ تاریخ و اسم و نشونی هم روشون نبود. یه سری لیوان ذرت مکزیکی بینشون بود که روشون اسم و امضا و تاریخ و موقعیت جغرافیایی ثبت شده بود ولی یه چندتا نی و ظرف و قاشق یهبارمصرف هم بود که بدون تاریخ و بدون امضا بودن و یادم نمیومد با کی کجا چی خوردم که بخشی از خاطرهشو نگهداشتم. خاطرهای که حالا از خاطرم رفته. کلی عروسک و جاکلیدی که یادم نمیومد از کجا اومدن. کلی نوشتافزار، کلی چیزمیز جغدی، کلی ماگ!. چی به سر حافظهم اومده واقعاً؟ یه ایمیل هم ابتدای یه دفترچه بود که شبیه خط من نبود. اگر هم بود یادم نبود چنین خطی داشته باشم. هر چی فکر کردم که ایمیلِ کیه یادم نیومد. تو ایمیلها جستوجو کردم و به چنین کسی نه ایمیلی فرستاده بودم نه ازش ایمیلی دریافت کرده بودم. اولش نام خانوادگی بود و بعدشم عدد 63. مثلاً رضایی63 @ فلان دات کام. نه رضایی رو به خاطر میآوردم نه کسی که متولد ۶۳ باشه و در دایرۀ روابطم باشه. کلی فکر کردم و آخر سر اومدم ایمیله رو گوگل کردم و حدس بزنید چی شد؟ ایمیل استاد زبان ترم اول کارشناسیم بود. صد سال هم فکر میکردم اسمش یادم نمیومد و مرسی از گوگل. این وسط دلم برای کلی شکلات خوشگل و خوشمزه سوخت که تاریخ انقضاشون گذشته بود و مثل یه تیکه سنگ شده بودن. فقط دوسهتا از این شکلاتا رو یادم بود که برای کِی هست و از کی گرفتم و چرا نگهشون داشتم. بقیه هیچ خاطرهای رو برام تداعی نمیکردن و در حد و اندازۀ یه شکلات فاسد بودن برام. فراموش شدن و فراموش کردن هر دو به یک اندازه سخت و دردناکن. نکنه یه روز محتویات هیچ کدوم از این کارتنا هیچ کس و هیچ جا و هیچ چیزی رو برام تداعی نکنن؟
عنوان: فراموش خواهی شد؛ چنانکه هرگز نبودهای

علاوه بر اون فایل وُردِ موسوم به «خب که چی» که پر است از یادداشتهایی که نوشتم و تهش گفتم خب که چی و جایی منتشرشون نکردم، تو بخشِ saved messages تلگرام هم یه چندتا یادداشت دارم که اونا رم وقتی پای لپتاپ نبودم و ورد دم دستم نبود با گوشی تو تلگرامم نوشتم و ذخیره کردم. امروز صبح داشتم مرتبشون میکردم ببینم چی به چیه که به چندتا یادداشت تو پیامهای ذخیره شدۀ تلگرامم برخورد کردم که یادم نبود دقیقاً کی نوشتم و چرا نوشتم، ولی تاریخشون نشون میداد یکی برای اوایل نودوهشته و بقیه قبلتر:
یک.
بیستم اردیبهشت نودوهشته و من هنوز موقع تاریخ گذاشتن روی یادداشتهام، مینویسم ۹۷ (در جوابِ این یادداشت عرضم به حضور خودم که دهم آبان هزاروچهارصده و من هنوز موقع تاریخ گذاشتن یه ۹ مینویسم و یه چند ثانیه به رقم یکانش فکر میکنم و بعد تازه یادم میافته دهۀ نود تموم شده).
دو.
یه بارم میخواستم تلاش کنم از بیرون زندگی خودمو ببینم، رفتم بیرون دیدم بیرون بهتره دیگه نمیخواستم برگردم توش.
سه.
چند وقتی بود که فیلترشکنهای لپتاپم همزمان تصمیم گرفته بودند که کار نکنند. فیلترشکن رو برای تلگرام دسکتاپم لازم دارم و حالا چارهای نداشتم جز اینکه با گوشیم کارهام رو انجام بدم و خب یکوقتهایی نمیشد فایل رو به گوشی انتقال داد و از گوشی فرستاد و با گوشی دانلود کرد. سختم بود. به پیشنهاد و کمک دوستانم browsec و zenmate رو نصب کردم. با اینها میتونستم از تلگرام وب استفاده کنم. این روش برام بسیار نامأنوس و نچسب بود، اما کارم رو راه میانداختن و زین حیث راضی بودم. امروز دوباره اتفاقی فیلترشکنهامو امتحان کردم و ناباورانه دیدم کار میکنن. بعد از دو ماه، گویا دوباره همزمان تصمیم گرفته بودند کار کنند. تلگرام دسکتاپم که باز شد، سریع رفتم سراغ browsec و zenmate که پاکشون کنم. گزینهٔ حذف نصب رو که زدم browsec پرسید دلیل این کارم چیه؟ اگر بلد نیستید باهاش کار کنید روی این گزینه کلیک کنید و اگر فلان مشکل رو دارید و اگر چنین و اگر چنان. یکییکی گزینهها رو خوندم و رسیدم به گزینهٔ «دیگه لازمش ندارم». کلیک کردم روی این گزینه. browsec پاک شد و غم عجیبی به دلم نشست. یادم اومد ما آدمها هم گاهی با همدیگه همین کارو میکنیم. تا وقتی لازمشون داریم، داریمشون و وقتی دیگه لازمشون نداریم دورشون میریزیم. غمگین شدم. zenmate رو هم پاک کردم. چیزی نپرسید. پاک شد. بیهیچ اما و اگر و پرسشی. غمگینتر شدم. یادم اومد بعضیها هم هستند که وقتی دور ریخته میشن حتی نمیپرسن چرا.
چهار.
آزردهدل از کوی تو رفتیم و نگفتی، کی بود، کجا رفت، چرا بود و چرا نیست.
+ بخش نظرات بستهست؛ چون که حوصلۀ خودمم ندارم چه رسد بقیه. ترجیح میدم دوروبرم ساکت و خلوت باشه. بررسی بخش نظرات آرشیو وبلاگم هم نشون میده هر سال پاییز، مخصوصاً آبانش که میرسه اینجوری میشم و کامنتا رو میبندم تا اواخر زمستون. دلیلشو نه خودم فهمیدم هنوز نه دانشمندان فرضیهای در موردش دارن :|
- دو سال پیش برای کاری که هنوز کلید نخورده بود برای جایی که نسبت به ما بهنوعی تعهد کاری داشت رزومه فرستاده بودیم و منتظر خبر از سوی مسئولین بودیم. این هفته یکی از دوستان رفته کاشف به عمل آورده که کاره چند وقته که کلید خورده و مسئولین مربوطه یکی از خودشونو مسئول اون کار کردن و امکانات در اختیارش گذاشتن و بهش سپردن که نیروی کمکی هم جذب کنه. ولی این خانوم غیرمتخصص در رابطه با کاری که بیست نفر متخصص هم براش کمه گفته چون کار تیمی دوست ندارم و کار گروهی بلد نیستم، خودم تنهایی انجامش میدم. تنهایی هم که البته عمراً بتونه پیش ببره کارو. این وسط حیفِ اون امکانات و سرمایهٔ اولیه و اعتماد ما. به نام ما و به کام اونا. ما چقدر سادهایم به خدا. ما چقدر زود خام میشیم. ما چقدر حُسن نیت داریم. ما چقدر گول شما رو میخوریم. و چقدر شماها هفتخطاید!
- بالاخره درس استاد شمارهٔ ۲۰ رو پاس شدیم. من با ۱۶، بقیه هم همین حول و حوش. پروندهٔ این درس هم بسته شد؛ ولی حقمون این نمرهها نبود.
- استاد شمارهٔ ۱۹ لینک یه سایت روسی رو گذاشته بود تو گروه و یه سری از دانشگاههایی که بورسیهمون میکنه رو معرفی کرده بود. فرداش یه استاد روسی تو لینکدین درخواست داد. بعد تو اینستا یه مؤسسهای که اسمش روسی بود. نه سایته رو باز کردم نه درخواست این خانم روسی رو قبول کردم، نه رد کردم، نه به روسیه علاقه دارم، نه زبان روسیو دوست دارم، نه حوصلهٔ رفتن دارم. ولم کنین تو رو خدا.
- سهشنبه ظهر استادم پیام داد که جلسهش طول کشیده و احتمالاً به کلاس ۱ تا ۳ انفرادی نرسه. گفت اگه میشه این هفته تشکیل نشه یا بعد از تموم شدن جلسه خبر بده و دیر تشکیل بشه. کلی هم عذرخواهی کرد. گفتم چون ۳ وقت دندونپزشکی دارم نمیتونم صبر کنم و کلاسمون بمونه برای هفتهٔ آینده. در ادامه جا داشت اضافه کنم که اتفاقاً خوب شد که تشکیل نشد. حوصلهٔ ارائهٔ گزارش این هفته رو نداشتم. بهواقع حوصلهٔ هیچ کس و هیچی رو ندارم.
- چه درونم تنهاست. پشت لبخندی پنهان هر چیز.
چند روز پیش ازتون پرسیدم بین اسامی و صفات متعددی که خدا داره کدوماشون براتون برجستهتر و خاصتره و بیشتر باورش دارید، بیشتر تجربهش کردید، بیشتر تکرارش میکنید، یا بیشتر به معنیش فکر میکنید و یهجورایی خدا رو با اون ویژگیها میشناسید. حالا سؤالم اینه که از بین صفات و ویژگیهای متعددی که راجع به حضرت محمد (ص) شنیدهاید و خواندهاید، کدوماشون براتون برجستهتره و بهنوعی میشه گفت پیامبر رو با اون ویژگیها شناختهاید و بخواهید معرفی کنید با اون ویژگیها معرفی میکنید. من این چهارتا:
- مردمی بود و شبیه مردم لباس میپوشید و خودش رو برتر و متفاوت نشون نمیداد. طوری که اگه یه غریبه وارد جمعشون میشد تشخیص نمیداد پیامبر کدومه.
- برای دخترش احترام بسیار زیادی قائل بود و بسیار دوستش داشت. احترام گذاشتن به دختر و همسر رو به بقیه هم توصیه میکرد.
- اگر بچهای در نماز جماعت بیتاب مادرش بود و گریه میکرد یا کسی موقع نماز خوندن منتظر ایشون بود، نماز رو سریعتر تموم میکرد.
- با بچهها بازی میکرد، باهاشون مهربون بود و در سلام دادن بهشون پیشدستی میکرد.
بهمناسبت پنجهزارروزه شدنِ عمر وبلاگنویسیم و بهمناسبتِ ولادت حضرت محمد (ص) و امام صادق (ع) و نیز بهمناسبت سایر تولدها و مناسبتهای یکم آبان، با یه پست شیرین و کیکی در خدمتتون هستم.
کیک اول، کیکی که روش ۵۵ نوشتم و تأکید هم داشتم عدد فارسی باشه برای تولد باباست. شمع نداشتیم، روی مقوا نوشتم ۵۵ و با ماژیک رنگش کردم. اسفند پارسال، چند روز قبل یا بعد از روز پدر بود. اون روز در کنار کادوی تولد و روز پدر، شصت گیگ اینترنت دانشجوییمم به پدر اهدا کردم!. سیمکارته رو قشنگ کادوپیچ کرده بودم و دوتا قلب هم روش زده بودم و تولدت مبارک هم نوشته بودم حتی.
کیک دومی که روش ۲۵ نوشته شده کیک تولد اخوی هست. اسفند پارسال. شمع 2 رو داشتم ولی نیاز به ترمیم داشت. پنج رو هم دستی نوشتم، چون که همچنان شمع نداشتیم. ازش پرسیده بودم چی بگیرم و این دوتا کتابو خواسته بود.
کیک سوم کیک تولد خودمه. ۲۶ اردیبهشت نه ها، اون تولدم چون مصادف با ابتلامون به کرونا بود وقعی بهش ننهادیم. اینو ۴ تیر گرفتیم. مصادف با تولد قمریم بود و کلی ذوق داشتم که چهارِ چهاره!. همچنان چون شمع نداشتیم (بهخاطر کرونا قصد فوت کردنشم نداشتیم البته) این بار با مقوای براقِ رویِ ظرفای یهبارمصرفِ آلومینیومی نوشتم ۱۴۰۰ و ۴ و ۴ و ۲۹. البته اگه قمری حساب میکردیم سنّم میشد ۳۰ ولی من نوشتم ۲۹ که با تولد شمسی سال بعد اشتباه نگیریم. موقعیت جغرافیاییمون هم باغچهست. همونجا که مأمور نمیاد کنتور برقشو بنویسه و کابل دوربینشو اشتباهی قطع کردیم. این عکسو مامانم گذاشته بود برای استوریش و زیرش نوشته بود دخترم! تولدت مبارک. البته بعد از منادا علامت تعجب نمیذارن و درستش اینه بنویسیم دخترم، تولدت مبارک. از این عکس آنچنان استقبالی به عمل اومد که انتخابش کردم برای پروفایلهای شبکههای اجتماعیم. لازم به ذکر است مامان وقتی عکسو استوری کرده بود به عکسای روی دیوارِ پشت سرم دقت نکرده بود که حجاب ندارم تو اون عکسا!، ولی من دقت کردم و برای شما سانسور کردم دیوارو.



واکنش هماتاقی شمارۀ ۳ برای عکس پروفایل مذکور:

این شیرینی بدون مناسبته. وقتی داشتم زردهٔ تخممرغ رو از سفیده جدا میکردم یکی از اقوام زنگ زد و گفت براش بلیت بگیرم. اون کارتای بانکی برای خرید بلیتن.


رولت خامهای برای ده روز پیشه. همون رولتی که راجع به خامهش با تسنیم صحبت میکردم. طرز تهیهشو تو گروه فامیل گذاشته بودم؛ گفتم اینجا هم بذارم. چای آخرِ کار هم برای باباست.




پنجهزار شبانهروز از موقعی که پا به عرصۀ وبلاگنویسی نهادم میگذره. امشب وقتی شروع کردم به نوشتن پستِ شب پنجهزارم که همین پستی باشه که میخونید، به این فکر میکردم که شمارهٔ این پستم چقدر نچسبه و چرا هیچ پنجی توش نیست؟ ناسلامتی پستِ شب پنجهزارمه و دریغ از یه دونه پنج. یه سر به آرشیوم زدم که شمارهها رو مرور کنم و دیدم شمارهٔ پست سههزارمین روز هم ۸۲۳ بود و اون از اینم نچسبتر و غیررندتر. این ۸۲۳ به هیچی هم جز خودش و یک بخشپذیر نیست. عدد اولّه. بعد یهو لبخند زدم. نیشم تا بناگوش رفت. دیدم ۱۶۴۶ دقیقاً دو برابرِ ۸۲۳ هست. دقیقاً دو برابرش، بدون اینکه از قبل برنامهریزی کرده باشم. بهقدری ذوق کردم از این تصادف که در وصف نمیگنجه. گر ذوق نیست تو را، کژطبعجانوری.
چهار سال پیش، میماجیل ۹ تا جغد برای تولدم چاپ کرد و با چرمی که اینا رو باهاش چاپ کرده بود برام فرستاد. چجوری فرستاد؟ تولد من همزمان با نمایشگاه کتاب بود. جغدا رو داده بود به برادرش که اونجا غرفه داشت. هولدن و دوستاش دورهمی داشتن تو نمایشگاه. یه عده که نمیدونم کیا بودن میرن این جغدا رو از برادرِ میماجیل میگیرن و تحویل جولیک میدن. جولیک قرار بود این بسته رو روز تولدم برسونه دستم. جولیک اون روز علاوه بر این بسته و پیکسل مراد و سنجاق جغدی، یه شال و کلاه جغدی هم برای بچههای من بافته بود و آورده بود کافه ورتا. اینا جغدای میماجیل هستن. از این چاپ فقط ۹ تا توی کل جهان وجود داره و افسانهها میگن اگر هر نهتاشون رو در شب اوّل پاییز روی هم قرار بدن و نور ماه بر اونها بتابه، من احضار میشم. اولی که دست خود میماجیل هست؛ دومی و سومی دست محمدعلی و حریره و چهارمی دست آرزو. قول پنجمی و ششمی رو هم دادم به فاطمه (به هر حال) و میلیونر (ماه توتفرنگی). اون دستمال کاغذی خونی هم خون میماجیله. موقع بریدن چرم دستشم میبره و ازش خواسته بودم اون دستمالم بفرسته برام.
ازش پرسیدم تو افسانهها راجع به پنجهزارمین شب وبلاگنویسی شباهنگ مطلبی نیومده؟
گفت «عجیبه. ینی میخوای بگی افسانهاش رو نگفتم؟! خوب شد یادم انداختی. چون الآن وقتشه. بذار تا برات بگم. تو سفرم به ناکجا، از آبادی عجیبی میگذشتم به اسم لاکاهاما. مردمش همه روزا میخوابیدن و شبا زندهگی میکردن. استدلالشون این بود که آسمون با یه عالمه ستاره، خیلی قشنگتر از آسمون با یه ستارهست. آدمای غریبی بودن. مدرسهشون فقط ستارهشناسی بود و بس. همه چیز رو با علم اختر یاد میگرفتن. اما دور نشم از افسانهی شب پنج هزارم. یه پیرمرد بود به اسم باداکو. پیرترین آدم ناکجا. من رفته بودم لاکاهاما تا باداکو رو ببینم. هیچکس نمیدونست چند سالهشه. برای هیچ کس هم مهم نبود. چون باداکو دیگه یه فرد معمولی نبود که عمرش مهم باشه. باداکو تو نظر اونا هستی بود. من وارد لاکاهاما که شدم مردم به من اشاره میکردن که به کودوم سمت برم. بی این که چیزی بگم و بپرسم. اشاره کردن تا رسیدم به یک رصدخونه غریب و کوچیک. اونجا باداکو به پیشم اومد و سلام کرد. گفت سلام کردن رو به یاد من پاس بدار. همیشه. نگذاشت دهن باز کنم. صورت فلکی غریبی رو نشونم داد که شکل درخت بود. گفت چشماتو ببند و درخت رو تصور کن. بستم. دوتا چشم زرد روی شاخهی درخت دیدم. گفت وارد چشمها شو. غرق چشمها شو. نفسم گرفت داشتم مایع طلایی غلیظی غرق میشدم. گفت نفس بکش. مایع رو دادم توی سینه هام و گرما سراسر وجودم رو گرفت. باداکو شروع به شمردن کرد از یک تا صد از صد تا هزار از هزار تا پنج هزار. من به حالت عادی برگشته بودم. نه ترسی داشتم و نه دلهرهای. تصویری روی دیوار اون رصدخانه دیدم که باداکو هنگام شمردن کشیده بود. پنج هزار ستاره که صورت فلکی جغد روی درخت زندهگی ساخته بود.
امشب صورت فلکی جغد کامل میشه شباهنگ. باداکو گفت که بهت بگم مسیر و راه افسانهی تو برات باز شده. هموار نیست. اما تو قدرت براومدن از پسش رو داری. گفت برای رسیدن به آرامش خودت رو توی اون طلایی غرق کن و بعد نفس بکش و شروع کن به شمردن ستارههای صورت فلکی جغد.»
اول یه نگاه به عمر سایت که عمر وبلاگنویسی من باشه بندازید بعد بریم سراغ ماجراهای هیجانانگیز این هفته. عمر سایت تو همین ستون سمت چپه. از بهمن ۸۶ محاسبه شده.
یک.
صبحِ روز دوشنبه رو با ایمیل استاد شمارۀ ۲۰ آغاز کردم. عنوان ایمیلش «مقاله بررسی شده» بود و متنش «سلام یک فایل پیوست است». تا اسمشو دیدم دلم هُرّی ریخت. بعد دلم اومد تو دهنم. بعد این دل بیصاحابم شروع کرد به بسکتبال بازی کردن. نمیدونم کدوم مقاله رو بررسی کرده بود و چیو پیوست کرده بود. اون مقاله که از هشت بهش دو داده بود یا اون مقالۀ دوم که جبرانی بود؟ گفتم تا سهشنبه شب ایمیلشو باز نکنم و ارائههامو بدم و برم دندونپزشکی بعد بیام ببینم چه آشی برام پخته و چند وجب روغن روشه. هنوز دلم داشت تابتاب میزد. نتونستم صبر کنم و همون اول صبح، قبل از شروع کلاس و قبل از ارائهم، ایمیله رو باز کردم و کامنتهایی که برای خطبهخط مقالهم گذاشته بود رو خوندم. مقالۀ دوم رو بررسی کرده بود. همین مقالۀ جبرانی. کامنتاش معقول و تا حدودی منصفانه بود؛ هر چند مته روی خشخاش گذاشته بود و مو رو از ماست کشیده بود بیرون، ولی به هر حال بابت وقتی که برای خوندن مقاله گذاشته بود و با دقتنظر و حوصله بازخورد داده بود ازش تشکر کردم و گفتم حتماً در اولین فرصت نکاتی رو که فرموده اعمال میکنم و اشکالات و نواقصش رو برطرف میکنم. جوابمو نداد و بعید میدونم بده. روال اینه که مهلتی تعیین کنه که بدونم تا کی باید مقاله رو ویرایش کنم و بفرستم برای چاپ. بعد میخواستم بپرسم موقع چاپ اسمشو اول بیارم یا دوم، یا نیارم. بعدشم راجع به اینکه برای کدوم مجله بفرستم سؤال داشتم. ولی خب جوابِ اینکه تا کی ویرایش کنمو نداد و اگه تا آخر ترم قضیه رو پیگیری نکنه، یه سری دادۀ جدید بهش اضافه میکنم و میفرستم برای استاد شمارۀ ۱۹. که با اون چاپش کنم. اون مقالۀ اولم که ازش دو گرفتم و اصلاً نفهمیدم ایرادش کجا بود رو هم تصمیم دارم بفرستم برای استاد شمارۀ ۱۸. به هر حال این ترم برای استاد شمارۀ ۱۸ و ۱۹ باید مقاله بدم. همین مقالههای استاد شمارۀ ۲۰ رو میدم.
دو.
سهشنبه صبح، ارائۀ من راجع به زبان اشارۀ ناشنوایان بود. موضوع جالبی بود و برای همهمون، حتی استاد تازگی داشت. ارائۀ هفتۀ بعد یکی از همکلاسیامم راجع به تابوها و حرفهای زشت و بیادبانهست. بیصبرانه مشتاق شنیدن ارائهشیم.
سه.
هفتۀ گذشته تو کلاس انفرادی، استادم (استاد شمارۀ ۱۷) گفته بود برای این هفته علاوه بر کلی کار دیگه، رسالۀ دکتری دکتر س. رو هم بخونم تا در موردش صحبت کنیم. کلی گشتم و از زیر سنگ، فقط بیست صفحۀ اولشو پیدا کردم و خوندم. این هفته تا اومدم توضیحش بدم استادم گفت رسالۀ دکتر م. س. منظورم نبود که، رسالۀ برادرشون، دکتر ف. س. رو گفته بودم بخونی. این دو برادر هر دو زبانشناسن و جالبه این رسالۀ اشتباهی بیارتباط هم نبود به رسالۀ من. قرار شد این هفته برم رسالۀ دکتر ف. س. رو پیدا کنم و اگر هم پیدا نکردم از خودش بگیرم. دکتر ف. س. همون استاد شمارۀ ۸ دورۀ ارشدمه که منو مهندس صدا میکرد. دکتراشو از فرانسه گرفته و طبعاً رسالهش به زبان فرانسوی هست. چون عنوان دقیقشو نمیدونستم و قدیمی هم بود، چیزی از گوگل دستگیرم نشد. تصمیم گرفتم بهش پیام بدم و بگم اگه مقالۀ انگلیسی یا فارسی از رسالهش استخراج کرده برام بفرسته و اگه رسالهشو از فرانسوی به انگلیسی یا فارسی ترجمه کرده اونم بفرسته. واتساپو باز کردم دیدم آخرین پیامی که بهش دادم برای وقتیه که تلگرام فیلتر شد. ازم خواسته بود براش با واتساپ فیلترشکن بفرستم و آخرین پیاممون ارسال فیلترشکن و تشکر بود. تلگرامو باز کردم دیدم تاریخ آخرین پیام تلگرام هم اسفند نودوهفته و تو اون پیام نوروز ۹۸ رو تبریک گفتم. روم نمیشد حالا بعدِ این همه سال پیام بدم و رساله بخوام. اصلاً نمیدونستم چجوری سر صحبت رو باز کنم. هی نوشتم و پاک کردم، هی نوشتم و ویرایش کردم و پاک کردم، و بالاخره صبح درخواستمو با توضیح فراوان و ارجاع به توصیهٔ استاد شمارهٔ ۱۷ نوشتم و ارسال کردم. یه کم بعد یادم افتاد که ای بابا من که خودمو معرفی نکردم. این احتمال رو دادم که شمارهم از گوشیش پاک شده باشه یا فراموشم کرده باشه. یه پیام دیگه دادم و توش خودمو معرفی کردم و گفتم فلانیام، از دانشجویان سابقتون. ظهر جوابمو داده بود. نوشته بود تماس بگیرید صحبت کنیم. زنگ زدم. احوالپرسی گرمی کرد و گفت نیازی به معرفی نبود؛ چون که هم شمارهمو داشت هم منو یادش بود. گفت مگه میشه فراموش کنه.
چهار.
چهارشنبۀ هفتۀ گذشته امیرحسین، یکی از بچههای ارشد دانشگاه سابق دفاع داشت. چون استاد راهنماش استاد شمارۀ ۱۷ بود و این استاد الان استاد راهنمای منه دوست داشتم حتماً شرکت کنم تو جلسۀ دفاعش که ببینم این استاد چجوری از دانشجوش حمایت میکنه. استاد داورش هم استاد شمارۀ ۱۸ بود. همونی که دوشنبه زبان اشاره رو براش ارائه دادم. چهارشنبۀ این هفته هم جواد جوادی و مهدیه دفاع داشتن. استاد راهنمای جواد هم استاد شمارهٔ ۸ بود. مهدیه همدورهایم بود و ورودی ۹۴ بود، ولی بهخاطر به دنیا اومدنِ پسرش این دو سه سال اخیرو مرخصی گرفت و دفاعش تا حالا طول کشید. مهدیه رو میشناختم ولی امیرحسین و جواد سالپایینیم بودن و ندیده بودمشون. در واقع اینا بعد از خروج من، وارد فرهنگستان شده بودن. نکتۀ جالب توجه دفاعشون اونجا بود که بعد از ارائهشون به دوزبانه بودنشون و اینکه ترک هستن اشاره کردن و کفم برید. اینا اصلاً لهجه نداشتن و منی که لهجۀ نهفتۀ ترکها رو، مخصوصاً تو شرایط هیجانی دفاع، رو هوا شکار میکنم هم متوجه نشده بودم ترکن. نکتۀ جالبتوجهتر هم اینکه جواد جوادی گفت از خطۀ آذربایجان شرقیام و بعدشم فهمیدم همشهری هستیم.
پنج.
همدانشگاهیای دورۀ کارشناسیم، اونایی که ترک بودن تا میگفتن سلام، فقط با یک کلام من میفهمیدم ترکِ کجان. ولی این ترکهای دورۀ ارشد و دکتری بهطرز عجیبی بیلهجهن و فقط از نهصدوچهاردهِ شمارههاشون میفهمم ترکن. تا حالا سهتا سالبالایی تُرک از دورۀ دکتری کشف کردم و سهتا هم سالپایینی از دورۀ ارشد، که وقتی فهمیدم ترکن جا خوردم. شاید بشه گفت ترکهای زبانشناسی تسلطشون روی آواهای فارسی بیشتر از دانشجوهای مهندسیه. البته یکی از این سالپایینیای ارشد و یکی از سالبالاییهای دکتری که از ترک بودنشون جا خوردم همدانشگاهی دورۀ کارشناسیم هم بودن و از رشتههای مهندسی اومده بودن سمت زبانشناسی.
شش.
اینکه آدمِ «دکترنرو»یی هستم و اگر هم برم آدم «دیردکتررَوندهای»ام جزو ویژگیهاییه که حس میکنم حتماً باید اطرافیانم بدونن و هر موقع لازم بود خودشون وارد عمل بشن و به حرف من گوش ندن و ببرنم دکتر. مثلاً یکی از اولین توصیههای پدر و مادرم موقع ازدواج به دامادشون این میتونه باشه که در مورد دکتر بردنم هیچ وقت به حرف من گوش نکنه و بنا به صلاحدید خودش عمل کنه. حالا اگه به خودم بود، برای همین عفونت دندونم وقت دندونپزشکی رو تا یکشنبۀ هفتۀ بعد به تعویق مینداختم و حالا حالاها نمیرفتم ببینم چه مرگشه. از خردادماه هم هر از گاهی اذیتم میکرد ولی وقعی نمینهادم و تصور میکردم عاملش استرسه. اصرار بقیه بود که همین یکشنبه زنگ بزنم وقت بگیرم. البته اگه دقیقتر بگم خودشون زنگ زدن وقت گرفتن و من همچنان معتقد بودم خودم خوب میشم. یکشنبه دکتر یه مرحله از کارشو انجام داد و گفت سهشنبه هم برم. سهشنبه که رفتم دیدم کاری که داره انجام میده شبیه عصبکشیه. کارش که تموم شد گفت سهشنبۀ بعدی هم بیا. گفتم عصبکشی کردین؟ گفت آره دیگه. ریشهای که عفونت کرده رو میخواستی چی کار کنم؟
هفت.
سهشنبه هشتِ صبح و یکِ ظهر ارائه داشتم و اسلایدهام آماده نبود. یه اسلاید برای زبان اشاره باید آماده میکردم و یه اسلاید هم برای انفرادی. دوازدهِ شب داشتم از شدت خستگی بیهوش میشدم. تصمیم گرفتم بخوابم و دو بیدار شم بقیۀ اسلایدا رو درست کنم. میدونم دو ساعت خواب کمه ولی تا حالا شده دوازده و نیم بشه و خوابت نبرده باشه و یه ربع به دو هم بیدارت کنن که پاشو اسلاید درست کن؟
نیمی از بیستوچهار ساعت گذشته با درد دندانهای ناحیۀ فوقانی و تحتانی سمت چپ دهنم گذشت. یهجوری هم همهشون باهم درد میکردن که معلوم نشه تقصیر کدومشونه. چند ماه بیشترم از آخرین چکاپ دندونام نمیگذشت و سری آخری که رفته بودم دکتر گفته بود همه چی ظاهراً خوبه و فقط یه عکس بگیر که باطنشم بررسی کنم. مسائل مختلفی از جمله استرس مقالۀ هفتۀ گذشته یا ارائههای این هفته میتونست عامل این درد باشه. توی همون نیمی از بیستوچهار ساعت، پنج نوع مسکن خوردم و دریغ از ذرهای اثر!. نسبت به درمانهای خانگی هم که کافرم کلاً، ولی یه قاشق میخک پودرشده گذاشتم تو دهنم و یه ذره بیحسش کرد. این میخک رو توی مواد دندانپزشکی هم استفاده میکنن. ولی دو دیقه بعد باز دوباره دردش شروع شد. دوشنبه که همین فردا باشه یه دونه و سهشنبه دوتا ارائه دارم و از اونجایی که تا حالا درگیر مقالۀ جبرانی بودم، فرصت آماده کردن مطلب و اسلاید برای ارائههامو نداشتم و نمیخواستم زمان رو از دست بدم. شبم که از درد دندونام خوابم نبرده بود. امروز ظهر زنگ زدم دکتر که وقت اورژانسی بگیرم. گفت اگه صبح زنگ میزدی برای همون صبح نوبت میدادم ولی حالا تا عصر تحمل کن و پنج بیا. تا اون موقع هم برو عکس بگیر. تاریخ آخرین عکسم سه سال پیش بود. نیم دیگر بیستوچهار گذشته هم تو رادیولوژی و نوبت عکس و مطب دندانپزشکی گذشت و حالم خوبه الان. داستان از این قرار بود که دندون شمارۀ شش پایین سمت چپم که ظاهرِ موجه و سالمی هم داشت عفونت کرده بود، اونم چه عفونتی!. دکتر وقتی ترمیم روشو برداشت و توشو باز کرد، آینه دستم بودو داشتم صحنه رو تماشا میکردم. انگار که جوش روی صورت ترکیده باشه. یه مایع چندشی از توی این دندونم درومد که بهقدری دردناک بود که انگار اسیدی چیزی باشه، یا تیر خورده باشم. دادم رفت هوا. بعد از این مایع چرکِ چندش، کلی خون اومد و توش کامل که تخلیه شد، دکتر روشو موقتاً بست و گفت برو همین الان دو ورق آموکسی 500 بگیر و هشت ساعت یه بار بخور تا عفونتش از بین بره. سهشنبه بعد از کلاستم بیا دوباره تخلیهش کنم و قرصات که تموم شد بیا پرش کنم. بعد تعجب میکرد که چرا زودتر نیومدی و چجوری تحملش کردی. میخواستم بگم همین الانشم مجبور شدم بیام و وقتشو ندارم به خدا :|
+ باورم نمیشه که دیگه درد نمیکنه. ملالی نیست جز ارائههام که مجبورم تا صبح بیدار بمونم و مطلب آماده کنم.
+ داشتم تقویم پارسالو مرور میکردم دیدم این دندون شمارۀ شش پایین سمت چپ همونیه که دیماه پارسال درست وسط کلی درس و ارائه شکست. نامبرده اسوۀ وقتنشناسیه. پنجِ بالای سمت راستی هم سه هفته قبلش شکسته بوده گویا!. اونم درست وسط ارائههام. اینم از وقتنشناسی چیزی کم از این شمارۀ شش نداره.


یه تلفن همراه داریم تو خونه که مال کسی نیست ولی همه ازش استفاده میکنن. سیمکارتهایی هم که توش میندازیم سیمکارتهاییه که باز مال کسی نیست ولی همه ازش استفاده میکنن. همیشه هم تو خونهست.
هر چند وقت یه بار براش پیام میومد که دستگاه قانونیست ولی فعالسازی نشده و کد فعالسازی رو از فروشنده دریافت کنید و کد ستاره 7777 مربع رو بزنید و فعالش کنید وگرنه از فلان تاریخ دیگه سرویس نمیده. بعد از یه مدت هم سیمکارتی که توش بودو نمیشناخت و باید یه سیمکارت دیگه مینداختی تا کار کنه. ولی باز بعد از یه مدت، اون سیمکارت قبلی رو هم میشناخت، البته به این شرط که تا فلان تاریخ فعالسازی بشه وگرنه دیگه سرویس نخواهد داد. بار اول که این پیام اومده بود کد ستاره 7777 مربع رو زده بودم ولی تو مراحل کار یه کد ششرقمی میخواست که نداشتم. تو گوگل نوشته بود این کد ششرقمی روی جعبه یا برگۀ ضمانتنامه هست. اگه نباشه باید برید از فروشنده بگیرید. روی جعبهش که چیزی نبود. البته یه سری عدد روش بود، ولی شبیه کد ششرقمی نبود. توشم یه سری برگۀ راهنما بود. برگۀ گارانتی یا ضمانتنامه هم فقط دوتا تاریخ داشت با مُهر یه شرکت. از اونجایی که نمیدونستم اینو کِی از کجا گرفتم چند بار چندتا کد ششرقمی الکی رو امتحان کردم و دیدم نمیشه. منم بیخیال شدم. سه چهار سالی میشد که همینجوری ازش استفاده میکردیم. چند ماه با یه سیمکارت، چند ماه با سیمکارت دیگه. مهم هم نبود البته. چون لازمش نداشتیم و اصلاً نمیدونم برای چی و کی خریده بودیمش. اون موقع که این گوشی به دنیا (در واقع خونهمون) اومده بود من تهران بودم و در جریانش نبودم. امروز یه بار دیگه اون کد ستاره 7777 مربع رو زدم و با هر عدد ششرقمیای که روی جعبهش میدیدم امتحان کردم. نشد. رفتم سایت همتا و چندتا مطلب راجع به روشهای رجیستری گوشی خوندم و این دفعه از طریق سایت و اپلیکیشن هم امتحان کردم. چون اون کد ششرقمی رو نداشتم مراحلو تا تهش نمیتونستم برم. اسم اون شرکتی که مُهرش زیر برگۀ گارانتی بودو برداشتم و از گوگل شمارهشو پیدا کردم. حدودای چهار بعدازظهر زنگ زدم. یه خانومه برداشت. تا اومدم بگم چهار سال پیش یه گوشی، صدای تق اومد و وصلم کرد یه جای دیگه. یه خانوم دیگه پشت خط بود. سلام و خسته نباشید و بعدش داشتم توضیح میدادم که چهار سال پیش یه گوشی گرفتم که شرکت شما ضمانتش کرده که دوباره تق! وصلم کرد یه بخش دیگه. این دفعه بعد از عرض سلام و خسته نباشید به خانوم پشت خطی سوم، سریع رفتم سراغ اصل مطلب و گفتم کد فعالسازی ششرقمی میخوام. گفت باید زنگ میزدی یه جای دیگه. گفتم والا منو همکاراتون وصل کردن به شما. بعد باز صدای تق اومد و یه خانوم دیگه. دوباره ضمن عرض سلام و خسته نباشید قضیه رو گفتم. گفت عکس گوشی رو با واتساپ بفرست برام. یه شماره داد و از گوشی و جعبهش و برگۀ گارانتیش که البته سه سال از انقضاش میگذشت عکس گرفتم و فرستادم و در پاسخ، یه کد ششرقمی فرستادن. دوباره اون مراحلِ ستاره 7777 مربع و ثبت IMEI و باقی مراحل رو طی کردم و اونجا که کد ششرقمی میخواست این کده رو هم زدم و فعالسازی با موفقیت انجام شد.
از وقتی این طرح رجیستری گوشیا رو راه انداختن، بارها دوست و آشنا و فک و فامیل ازم خواسته بودن این کارو براشون انجام بدم و چون فکر میکردم کار سخت و پیچیدهایه و بلد نیستم، همیشه ارجاعشون میدادم به جایی که گوشی رو ازش خریدن. از امروز باید به فک و فامیل اطلاع بدم علاوه بر اینکه قبضاتونو میدیم، خریدای اینترنتیتونو انجام میدیم و براتون بلیت میخریم و استرداد میکنیم و برای گوشی و لپتاپتون اپلیکیشن و ویندوز نصب میکنیم و مودم نصب میکنیم و رمز مودم عوض میکنیم و الگوی رمز گوشی و رمزهای فراموششدۀ ایمیل و اینستاتونو بازیابی میکنیم، از امروز گوشیاتونو رجیستری هم میکنیم. کافیست با ما تماس بگیرید تا بهصورت حضوری و تلفنی و اینترنتی مشکلتونو حل کنیم. مورد داشتیم، عکس دکمههای لباسشوییشونم فرستادن یه نگاهی به تنظیماتش بندازم و کیه که ندونه من چقدر ذوق میکنم با این کارا.

+ یادم افتاد تو خوابگاه کارشناسی، هر کی مودم یا ویندوزش مشکل داشت میومد سراغ من. ینی اگه به مسئول خوابگاه هم مراجعه میکرد اونا میفرستادنش سراغ من. تو خوابگاه دورۀ ارشد خدماتمو توسعه داده بودم و کمد هم نصب میکردم براشون :))
+ با اینکه دلم انقدر برای خوابگاه تنگ نشده که آرزو کنم کاش الان اونجا بودم، ولی از مرور خاطراتی که اون موقع نوشتم لذت میبرم و یه جور دلتنگی خفیف عارض میشه :دی. مثلاً این خاطره که جدول مردم رو حل کردم، براشون کمد نصب کردم، سیدی ویندوز هم در اختیارشون گذاشتم و موقع شستن ظرف هم دستامو لتوپار کردم. تهشم پستو مزیّن کردم به عکس دسر و چای عصرونه.
صبح با خودم گفتم مگه تو نبودی میگفتی «همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز و هر وقت در حق تو بدی کردند فقط یک آجر از دیوار بردار؛ چون که بیانصافیست دیوار را خراب کنی»؟ مگه شعارت همین نبود تو زندگی؟ چرا دیوار بین خودت و استادتو خراب میکنی؟ بلند شو بهش پیام بده و به بهانۀ پرسیدنِ اینکه تا چه ساعتی فرصت دارید مقالۀ جبرانی رو بفرستید سر صحبت رو باز کن باهاش. شاید اون دوتا پیام قبلیتو میخواسته جواب بده ولی یادش رفته و بیجواب گذاشته، شاید جواب داده ولی ارسال رو نزده، شاید نتش قطع شده نرسیده. شاید یه درصد حق با اونه. به هر حال استادته. حق داره به گردنت. تو این یه سال کم زحمت نکشیده براتون. بزرگتره. کلی درس ازش یاد گرفتی. یادت رفته تو کلاس هر موقع هر سؤالی داشتی جواب میداد؟ یادته چند بارم بهت گفته بود عزیز؟ یادته چند بار از خودت و مثالها و ارائههات تعریف کرده بود؟ یادته بعد از ارائه تشکر میکرد؟ یه سال باهم این دیوار رفاقتو ساختید. حالا همۀ دیوارو بهخاطر یکی دو آجر اشتباه خراب نکن. پاشو پیام بده بهش. پا شدم گوشیمو برداشتم و نوشتم سلام. صبح بهخیر گفتم. بعد از احوالپرسی، راجع به مهلت ارسال مقاله پرسیدم. اینکه تا ساعت ۱۲ شب فرصت داریم یا زودتر بفرستیم. منتظر جوابش موندم.
جواب استاد یه عدد بود. تا ساعت ۸ شب. حتی جواب سلامم نداده بود.
واقعاً نمیخواستم اینجوری تموم بشه. من همونقدر که همیشه سعی کردم آغازگر رابطهها نباشم، پایاندهنده هم نبودم و سعی کردم من تمومش نکنم؛ ولی این بزرگوار هیچ راهی واسم برای ادامۀ ارتباطمون نذاشته.
این برخورد و بیاعتنایی استادم منو یاد یکی از دوستام میندازه که چند ساله هیچ پیامی ازش دریافت نکردم و تو این چند سال، من بودم که به بهانهها و مناسبهای مختلف براش تبریک و تسلیت فرستادم و حالشو پرسیدم. اونم یکی در میون یا جواب نمیداد یا به یه ممنون خالی اکتفا میکرد.
شمارهها رو بهترتیب بخونید.
یک.
چند روز پیش دوتا از همکلاسیام تو خصوصی پیام دادن و موعد تحویل مقالۀ جبرانی رو پرسیدن. محض یادآوری بگم که ما ترم گذشته درسی با استاد شمارۀ ۲۰ داشتیم که ۸ نمره برای مقاله در نظر گرفته بود، ۶ نمره برای ارائه (هر کدوممون دوتا ارائه داشتیم) و ۶ نمره هم برای امتحان کتبی که اصرار داشت حضوری باشه. امتحان بهصورت مجازی ۸ صبح تو ساعتی که خودش قبلاً تعیین کرده بود برگزار شد. این استاد، اخیراً به منصبها و مقامهای جدیدی نائل شده و شب قبل از امتحان پیام داده بود که بهخاطر همون مقامها و منصبها، اون ساعتی که قراره امتحان برگزار بشه جلسۀ کاری داره و امتحان رو یا شب بدیم یا ششِ صبح. من مشکلی نداشتم ولی برای بقیه مقدور نبود و قبول نکردیم و گفتیم صبر میکنیم جلسهتون تموم بشه. گویا ناراحت شد و امتحانو همون ساعت ۸ گرفت و جلسهشو از دست داد. خب چرا یکی باید قبول کنه که هم استاد باشه هم رئیس فلان جا و بهمان جا؟ لااقل وقتی رئیس و مسئول فلان جا و بهمان جا میشید دیگه استاد نباشید. یک ساعت هم بیشتر فرصت نداد برای امتحان. دوربینامونم روشن بود موقع نوشتن پاسخ سؤالات. من از جوابهام مطمئن بودم و میدونستم که از ۶ نمره کتبی، حداقل ۵.۵ رو میگیرم. نمرهام شده بود ۴. معمولاً استادها نمرۀ ارائهها رو کامل میدن. ارائه یعنی یه فصل از کتاب یا یه مقالهای رو بیای برای بقیهای که اون مبحث براشون تازگی داره درس بدی. عجیب بود که نمرۀ ارائهم هم شده بود ۴.۵ و من هیچ توجیهی برای کم کردن این یکونیم نمرهٔ ارائه نداشتم. تازه با تعریفهایی که در طول ترم از اسلایدها و نحوۀ ارائهم میکرد و منو الگوی بقیه قرار داده بود انتظار نمرۀ امتیازی هم داشتم. این استاد ضربۀ نهایی رو وقتی زد که به مقالهام از هشت، ۲ داد. وقتی هم مؤدبانه و با احترام دلیلشو پرسیدم پیامم بیپاسخ موند. تازه جملهمو سؤالی یا امری مطرح نکردم. گفتم اگر ایرادات و نواقص مقاله رو میدونستم در مقالههای بعدی تکرار نمیکردم. ببینید من چقدر تو پیامم این استاد رو رعایت میکنم و باشعورم که نمیگم ایراداتو بگید و حتی نمیگم اگر ایراداتشو بگید و میگم اگر ایراداتشو میدونستم...، که امرِ گفتنِ ایرادات کارم رو مستقیماً روی دوش اون ننداخته باشم. به هر حال پیاممو دید و جواب نداد. دوباره طور دیگری مطرح کردم و بیپاسخ موند! وقتی کسی به دوتا پیام پشت سر هم جواب نمیده، دیگه سومی رو نمیفرستم و ارتباطمو باهاش قطع میکنم. همۀ این یک هفته رو تو اتاقم نشسته بودم و به کارهای بدم فکر میکردم. بارها و بارها چهار و چهارونیم و دو رو جمع زدم و به دهونیمی فکر میکردم که از این درس گرفتم و تازه با مقالۀ جبرانی و با منّت استاد میتونست به نمرۀ قبولی برسه. انقدر اون بالا بالاها سیر کرده بودم و به نوزدهونیم بیست عادت کرده بودم که نمیدونستم و هنوزم نمیدونم کف نمرۀ قبولی برای تحصیلات تکمیلی چنده و من این دهونیمو باید به چند برسونم که پاس بشه. به این فکر میکردم که نکنه چون تو مقالهم به مقالههای استاد ارجاع ندادم ناراحت شده، نکنه چون فلان چیز رو تو مقاله بررسی کردم اینجوری شده، نکنه چون فلان چیز رو بررسی نکردم، نکنه زیاد نوشتم، نکنه کم نوشتم، نکنه فلان کردم، نکنه بهمان کردم. هزار جور فکر و خیال کردم. تا اینکه چند روز پیش دوتا از همکلاسیام تو خصوصی پیام دادن و موعد تحویل مقالۀ جبرانی رو پرسیدن. و من تازه فهمیدم نمرۀ اونا کمتر از نمرۀ دهونیمِ من شده. وقتی نمرهمو بهشون گفتم و پرسیدم مگه چند شدن که فکر مقالۀ جبرانیان، یکیشون گفت خییییییییییییییییییلی کم و یکیشون گفت انقدر کم که اگه نمرۀ امتحان و ارائه رو صفر در نظر بگیرم، بازم این نمره برای فقط مقاله کمه. یعنی مجموع نمرۀ امتحان و مقاله و ارائهش کمتر از نمرۀ مقالۀ کامل شده. فکر کن به دانشجویی که بدون غیبت و تأخیر تو کلاس حاضر بوده و همهٔ کاراشو کامل تحویل داده چنین نمرهای بده و دلیلشم نگه و دانشجوی بدبخت هم حتی نتونه حدس بزنه. تازه این همکلاسیم مقالهشو انگلیسی نوشته بود (چون انگلیسی نوشتنِ مقاله مثل فارسی نوشتنِ اسلاید امتیاز ویژه داره) که بفرسته برای مجلۀ خارجی. استاد نهتنها به اونها هم دلیل کم شدن نمره و ایرادات مقالهشون رو نگفته بود بلکه جزئیات نمراتشونم نگفته بود. بازم خدا رو شکر من میدونستم این دهونیم مجموعِ چیاست. من که هیچ وقت زورم به این استاد نخواهد رسید که این ظلمشو تلافی کنم. شاید نتونم به مدیر آموزش و استاد راهنمام هم بگم قضیه رو. تازه اگه ظلمش عادلانه بود یه چیزی؛ ولی عجیبه که دانشجوی خودش (کسی که استاد راهنماش این استاده) از نمرهش راضیه و نمرهش خوب شده. با عدالتی هم که تو زندگیم جاریه بعید میدونم تو این دنیا به سزای اعمالش برسه. میدونم هم یه مدت دیگه این موضوع اهمیتشو از دست میده و شاید فراموش کنم که این هفته چه فشاری روی من و اون دوتا همکلاسیم بود. ولی آخرتی اگر باشه، اونجا با این خانوم کار دارم :|
دو.
هر هفته سهتا کلاس دارم. به جز انفرادی که هر هفته باید حرفی برای زدن و کاری برای انجام دادن داشته باشم، ارائههای دوتا کلاسِ دیگهم نوبتیه و پنج شش هفته یه بار نوبتمون میشه. حالا از شانسم برای هفتۀ بعد، علاوه بر انفرادی، دوتا ارائه هم برای اون دوتا کلاس دیگهم دارم. برای درس استاد شمارۀ ۱۸ باید چندتا مقاله و کتاب راجع به زبان اشارۀ ناشنوایان بخونم و ارائه بدم و برای درس استاد شمارۀ ۱۹ هم راجع به «را» صحبت کنم. یکی از همکلاسیام، جملاتی که «را» داشت رو از پادکستها پیدا کرده بود و این هفته ارائه داد، یکی از رمان و داستان پیدا کرده بود، یکی از روزنامه و منم گفته بودم از وبلاگها و گفتوگوهای تلویزیونی. اگه یه وقت به بخشِ مالکیت معنوی وبلاگهاتون سر زدید و دیدید یکی اومده آرشیو یک سال اخیرتونو کپی کرده برده اون من بودم :| همکلاسیام هر کدوم حدوداً صدتا جمله رو بررسی کرده بودن، ولی از اونجایی که کلاً من دستم به کم نمیره، هشتادتا برنامهٔ تلویزیونی که توش ۱۵۰۰تا را بود بررسی کردم و یه متن صدهزارکلمهای از دهتا وبلاگ برداشتم و حدود ۱۵۰۰تا جملۀ را-دار هم از اینجا پیدا کردم. بعد حالا این ایده به ذهنم رسیده که جملاتی که میتونست «را» بیاد و نیومده رو هم بررسی کنم. مثلاً کتاب خریدم با کتاب رو خریدم و کتابو خریدم فرق داره.
سه.
وبلاگهایی که از جملاتشون استفاده کردم اینا هستن: وبلاگ خودم، مهتاب، تسنیم، فاطمه، بانوچه، محمدعلی، مهدی، مهرداد، حامد، معلومالحال. با اینکه متغیر جنسیت در استفاده از را دخیل نیست ولی پنجتا نویسندۀ مرد و پنجتا زن انتخاب کردم و از هر کی هم تقریباً دههزار کلمه برداشتم. تأکید استاد این بود که متنهایی انتخاب بشه که گفتاری و روزمره مینویسن. پستای هوپ و نسرین رو هم دوست داشتم ولی قفل کرده بودن کپیشونو. دکتر سین هم هر پستشو تو یه صفحه گذاشته بود و چون فرصت نداشتم تکتک کپی کنم نشد استفاده کنم. پستای آقاگل و شارمین هم چون تو ادامۀ مطلب بود و بازم چون فرصتِ کپی تکتک مطالب رو نداشتم نتونستم ازشون استفاده کنم. اولویتم وبلاگهایی بود که حداقل دهبیستتا پست طولانی تو هر صفحهشون داشته باشن که با سلکت آل و کنترل سی و کنترل وی برشون دارم. و از اونجایی که از محتوای بعضی جملاتی که تو پستای خودم بود معلوم بود نویسندهش منم، اونا رو مجبور شدم حذف کنم یا تغییر بدم که لو نرم. مثلاً جملۀ «استاد گفت امتحان رو یا شب بدیم یا شش صبح»، قطعاً برای همکلاسیام آشناست. چون هیچ استادی جز استاد ما این درخواستو نمیکنه. برای همین مجبور شدم تغییرش بدم و بنویسم عصر یا دهِ صبح. ابتدای اسلایدی هم که برای ارائه آماده کردم نوشتم نام نویسندگان و آدرس وبلاگها برای حفظ حریم خصوصی درج نشده است. امکان جستوجو با گوگل وبلاگم هم بستم که کسی با جستوجوی اون جملهها به اینجا نرسه :|
چهار.
این استاد شمارۀ ۱۹ که ارائهٔ «را» رو دارم براش آماده میکنم آدم باحالیه. هم باسواده هم بهروز، هم اخلاقشو دوست دارم. تو این سه ترم با شناختی که ازش به دست آوردم، دوست داشتم بهعنوان استاد مشاور پایاننامهم انتخابش کنم. استاد راهنمام که استاد شمارۀ ۱۷ هست و تکلیفش مشخصه. خودم در انتخاب استاد شمارهٔ ۱۷ نقشی نداشتم و اون بود که منو انتخاب کرد و تو مصاحبه قبولم کرد که دانشجوش باشم. در واقع اول من دانشگاهِ اون استاد رو انتخاب کردم، بعد اون استاد تو مصاحبه منو انتخاب کرد. از انتخاب شدن توسط این استاد از صمیم قلب و با تمام وجودم راضیام. مصاحبۀ دکتری اینجوریه که دانشجوها راجع به تخصص و مهارتشون حرف میزنن و استادهایی که ازشون خوششون میاد برش میدارن. روز مصاحبه منو استاد شمارۀ ۱۷ که استاد یکی از درسای ارشدم بود پسند کرده بود و قبولم کرده بود. ولی برای استاد مشاور، خودم باید با یه استاد دیگه حرف میزدم و درخواست میدادم. از این استاد شمارۀ ۲۰ که متنفرم و به کنار. احتمالاً دیگه تو وبلاگم هم در مورد این استاد شمارهٔ ۲۰ ننویسم و ارتباطمو باهاش قطع کنم. ۲۲ رو هم با اینکه خیلی دوستش دارم و استاد باحالیه، ولی تخصصش آواشناسیه و به درد هم نمیخوریم. من روی معنی و ساختمان کلمه کار میکنم و اون روی صدای کلمه. به درد هم نمیخوریم زیاد. استاد شمارهٔ ۱۸ هم تخصصش مثل ۱۷ ساختمان کلمه هست، ولی تا حالا نه جذبش شدم نه دافعه داشته. حسی نسبت بهش ندارم. میمونه شمارهٔ ۱۹ که دوست داشتم همین استاد مشاورم باشه. این هفته تو انفرادی وقتی راجع به ایدههایی که برای پایاننامهم که راجع به برندهاست داشتم با استادِ شمارۀ ۱۷ که استاد راهنمامه حرف میزدم گفت تو گروه استادها موضوع کار بچهها رو مطرح کردیم و منم موضوع تو رو مطرح کردم و استاد شمارۀ ۱۹ خوشش اومد. اگه تمایل داشتی باهاش صحبت کن و منابعی که لازم داریو بگیر ازش. منم که از خدام بود گفتم میتونم بهعنوان استاد مشاور انتخابشون کنم؟ گفت چرا که نه. بهشون پیام بده و از این به بعد با ایشونم در ارتباط باش.
پنج.
چه تو دورهٔ کارشناسی چه ارشد، همیشه موقع انتخاب استاد راهنما و مشاور یکی از نگرانیام این بود که خودم پیشقدم بشم و اون استاد با اکراه یا تو رودربایستی قبولم کنه. حتی در انتخاب دوست یا هماتاقی هم همیشه این حس نگرانی بابت آغازگر ارتباط بودن رو داشتم. تو ارتباط وبلاگی هم سعی میکنم اول کامنت بگیرم بعد کامنت بذارم. برای همینه که سالهاست تو خیلی از وبلاگها خوانندهٔ خاموشم. موقع گرفتن توصیهنامه برای مصاحبهٔ دکتری هم سختم بود بگم منو تعریف کنید و بگید خوبم. الان ولی با این سیگنالی که از استاد شمارهٔ ۱۹ گرفتم خیالم راحت شد و این حس نگرانی رو ندارم.
شش.
در مورد بیپاسخ موندن دوتا پیامی که به استاد شمارهٔ ۲۰ فرستادم و حتی پیامهای تبریک منصب جدید و تشکر و خداحافظی که تو گروه گذاشتیم و بیپاسخ موند گفتم، در مورد پاسخهای استاد شمارهٔ ۱۷ هم بگم. سهشنبه ظهر تو انفرادی منتظرش بودم. ساعت یک شد و دیدم استادم نیومد. تو واتساپ پیام دادم امروز جلسه داریم؟ آنلاین نبود. خواستم پیامک بزنم که اومد. چند ساعت بعد پیام واتساپمو دید و جلسه هم تشکیل شده بود و منتظر جوابش نبودم. میتونست بدون پاسخ بذاره و جواب هم نده. ولی برای اینکه سؤالمو بیجواب و خالی نذاره استیکر گل و بادکنک فرستاد.
بابا اشتباهی کابل دوربین مداربستهٔ باغچه رو با سیمچین قطع کرده. بعد اومده از مهندس برق خونه میپرسه بهنظرت با چسب برق (لنت) بچسبونمش یا چون سیم معمولی نیست و کابله و اگه بریدگی داشته باشه شاید نویز و اینا ایجاد بشه برم کابل دیگه بگیرم؟ منم از اونجایی که دیدهام که اگه لوله قطع بشه دو قسمت جداشده رو با رابط به هم وصل میکنن گفتم احتمالاً باید رابطی چیزی بگیری بذاری بینشون. بعد گفتم حالا بذار گوگلم بگردم ببینم اونجا چی نوشته و مردم چی میگن. اما! پس از جستوجوی بسیار، چیزی دستگیرم نشد و نمیدونم اینم مثل آنتنه و یکسره نبودن سیمش اختلال ایجاد میکنه تو سیستم یا نه.
احیاناً شما تا حالا دچار قطعی کابل دوربین مداربسته نشدید؟ چجوری وصلش کردین دوباره؟ :|
+ بعضی از دوستان عکس کابلو خواسته بودن. پستو مجدداً با عکس بهروز کردم.

اول: چند سال پیش با دوستانِ درسی یه کار غیردرسی میخواستیم شروع کنیم که کرونا آمد و همۀ فرضیهها ریخت به هم. لیست اونایی که برای این کار اعلام آمادگی کرده بودنو فرستاده بودن برای من و منم مثلاً باتجربهتر و بزرگترشون بودم. یه سریا رو میشناختم و یه سریا رو نه. از بعضیا فقط اسم و شماره داشتم. ورودیای مختلف رشتهمون بودیم. قرار بود یه گروه تشکیل بدیم و اونجا باهم آشنا بشیم و تبادل نظر کنیم و کارو پیش ببریم. اونایی هم که تهران بودن جلسات حضوری تشکیل میدادن و فایل صوتی جلسه رو میذاشتن تو گروه برای اونایی که یه شهر دیگهان. از یکی از اعضا فقط یه آیدی داشتم به اسم جی نقطه جوادی که عکس نداشت و معلوم نبود دختره یا پسر. مثلاً میتونست جمیله جوادی باشه. رهبری جلسات حضوری با جوادی بود. اون اوایل دو سه بار پیام دادم و خودمو معرفی کردم و اسم کوچیکشو پرسیدم و شمارهشو خواستم و پیاممو دید و جواب نداد!. من چون نمیتونستم بدون شماره به گروه اضافهش کنم دوستاش اضافه کرده بودن. یادمه تو بیشتر بحثها هم ساز مخالف میزد و اونایی هم که تو جلسات حضوری بودن میگفتن خُله!. حالا من نمیدونم خل دقیقاً ینی چی ولی هنوز که هنوزه برام سؤاله که چرا پیام خصوصیمو میدید و جواب نمیداد. بعدشم یه سری از اعضا یه سری کار غیرحرفهای کردن که ترجیح دادم رهاشون کنم!. مثلاً یکی دو نفر بدون اطلاع بقیه رفته بودن یه گروه دیگه تشکیل داده بودن و بعضی از اعضای همین گروه خودمون رو جذب خودشون میکردن!. این موضوع رو بعد از چند ماه موقعی که به منم پیشنهاد دادن برم تو تیمشون فهمیدم. اصرار هم داشتن به کسی نگم!. که چی و چی بشه رو دیگه نمیدونم ولی حس میکردم با یه مشت بچه طرفم.
دوم: یکی دو سال پیش یه سریالی پخش میشد به اسم بچه مهندس. سری یک و دو و سه و چهار داشت و داستان زندگی یه پسر به اسم جواد جوادی بود که تو پرورشگاه بزرگ شده بود و رتبۀ عالی کنکور شده بود و هوافضای امیرکبیر قبول شده بود و شاگرد اول دانشگاهشون بود و همۀ کمالات و محاسن اخلاقی رو هم داشت. دستبهآچار و خوشتیپ هم بود و آرزوی هر مادری بود که دامادی مثل جواد جوادی داشته باشه. جدی بارها دوست و آشنا و در و همسایه ازم پرسیده بودن از اینا نداشتین تو دانشگاهتون؟ که هم نخبه باشه هم پاک و نجیب باشه؟ :))
سوم: یه دوستی هم دارم که از هر دهتا پیامی که میده تو نهتاش کلمۀ خواستگار و پسره در مقولههای مختلف نحوی از جمله فاعل و مفعول و صفت و مضافالیه و متمم و فعلِ مرکب بهکار رفته. ینی اگه راه داشت بهصورت قید هم بهکار میبرد اینا رو :)) بعد این دوستم اون موقع هی ازم میپرسید تو دانشگاهتون جواد جوادی ندارین؟ منم مرحوم فتحعلی اویسی طور میگفتم جواد جوادیم کجا بود آخه. یه بارم انبارو گشتم و گفتم والا یه دونه کاظمی و کریمیش* ته انبار هست ولی جوادیشو نداریم متأسفانه :|
چهارم. دیروز اطلاعیۀ دفاع بچهها رو گذاشته بودن تو کانال. یه سریاشون اعضای همون تیمِ کاری بودن. بین اسامی مدافعان! جواد جوادی هم بود. و من تازه دیروز فهمیدم اون جِی نقطه جوادی که مثلاً قرار بود همکارم باشه و پیاممو میدید و جواب نمیداد و خودشو معرفی نکرد و شمارهشو نداد و هیچ وقت هم نفهمیدم چرا و آخرشم از اون تیم جدا شدم جواد جوادی بود.
همین دیگه. زیاده عرضی نیست.
*چهار بهعلاوۀ یک. حالا که تا اینجا اومدم یه خاطره هم راجع به اولین برخوردم با همین کاظمی و کریمیشون بگم. چند روز بعد از اینکه برای همین کار، شمارۀ جواد کریمی رو تو گوشیم ذخیره کردم که به گروه اضافهش کنم، یکی از دوستان برای یه کار دیگه شمارهمو داد به جواد کاظمی که برای یه کار دیگه باهم همکاری کنیم. وقتی کاظمی پیامک داد که الان میتونم زنگ بزنم؟ من شمارهشو ذخیره کردم که سریع عکس پروفایلشو چک کنم و بدونم با کی قراره حرف بزنم. کریمی و کاظمی، اسم هردوشون چون جواد بود و فامیلیشون با «ک» شروع میشد، طبعاً کنار هم بودن تو لیست شمارهها. منم تا حالا ندیده بودمشون. قبل از تماس کاظمی با عجله عکس کریمی رو باز کردم و کریمی هم موهای مشکی و سبیل داشت و از قضا پراهنشم مشکی بود. کلاً ابهت خاصی داشت عکسش. چهرهشو به خاطر سپردم و کاظمی زنگ زد. این کاظمی بنده خدا موهاش قهوهای روشن بود و لاغر بود و اون ابهتی که پیشفرضم بودو نداشت. هیچی دیگه. من یه مدت با تصویری که از کریمی داشتم با کاظمی حرف میزدم :|





+ موقع ذخیرۀ شمارۀ مردم تو گوشیم، اگه دوست دوران مدرسه باشه ابتدای اسمش حرف ی میذارم که بره اون ته!، دوستان دورۀ کارشناسی با حرف ن شروع میشن، ارشد و دکتری با ل، مجازیا با م، بزرگترای فامیل با واو و همسنوسالهای خودم تو فامیل با حرف ه. خانواده هم با الف که اون اول باشن. این دخترخاله که ابتدای اسمش حرف «و-» گذاشتم، همون دخترخالۀ باباست که اسممو با صاد مینوشت. بالاخره با سین نوشتنش رو هم دیدم و خدا رو شکر که الحمدلله؛ وگرنه والا به خدا. اونی هم که حلول ماه ربیعالاول رو تبریک گفته عمه جانمه. اون فیلم دوازدهمگابایتی هم نمیدونم چیه. چون که هیچ کدوم از فیلمها و عکسها و صداهای این گروه رو باز نمیکنم ببینم چیه و از این لحاظ روم به دیوار و شرمم باد.
+ چند ماه پیش به واران قول داده بودم پست خوشمزه بذارم. گذاشتم بالاخره. یه زمانی یکی در میون تو وبلاگم عکس غذا و دسر و سالاد و شیرینی و خاگینه میذاشتم و با کیکهای بدون فر و بدون همزن خوابگاه هنرنماییها میکردم. حالا هر موقع دلم میگیره و کمحوصلهم دستبهقابلمه میشم. سه روزه که حوصله ندارم. من میگم «تو خوابگاه هر روز درست میکردم» شما بخون تو خوابگاه هر روز دلم تنگ بود. من میگم «امشب باز از اینا درست کردم»، شما بخون امشبم دلم گرفته.
+ اسم دسر، پاناکوتا هست. یه دسر ایتالیاییه ولی من ژلۀ شیر و خامه صداش میکنم :| تو گوگل بزنید کلی فیلم و عکس و طرز تهیه میاره براش. اولین بار از فانتالیزا هویجوریان یادش گرفتم. یه بلاگر قدیمی که چند ساله از بلاگستان مهاجرت کرده به کانال تلگرامی. چند وقتی هم هست که مامان شده. آدرس کانالش: fantaliza. رفتید کانالش، اگه کلیدواژۀ «تورنادو» رو جستوجو کنید میرسید به عکس سفرهها و سالادهای من :| منو با سالادهام یادشه :|
شما منو با کدوم خوراکی یادتونه؟
این هفته با خبر فوت یکی از همدانشگاهیام بر اثر کرونا شروع شد. همرشتهای بودیم و دو سه سالی از ما بزرگتر بود. کمکم داشت آمادۀ دفاع میشد و استادها منتظر دریافت رسالهش بودن که یهو غیبش زد و یه مدت خبری ازش نشد. تازه چهلمش فهمیدیم که فوت کرده. استاد شمارۀ ۲۲ و ۱۹ استاد راهنما و مشاورش بودن. عکسشو گذاشته بودن اینستا و متنهای غمانگیزی براش نوشته بودن. روحش شاد.
شنبه هشتِ صبح امتحان داشتیم. امتحان پایانترمِ یکی از درسای ترم دوم بود. عصر جمعه استاد پیام داد که فردا صبح جلسه دارم و آیا میتونید امتحان رو شب یا شش صبح بدید؟ البته اگر بخوام دقیقتر نقلقول کنم گفته بود سلام عزیزان. با توجه به مشغلههای من بعد از انتصاب به فلان مقام و ضرورت شرکت من در جلسهای در ساعت ۸ صبح ممنون میشوم امتحان را یا ساعت ۶ صبح برگزار کنیم یا امشب هر ساعتی که شما مایل بودید. برای من فرقی نمیکرد، ولی بچهها تو گروهی که استاد نبود گفتن نمیتونیم شب یا صبح امتحان بدیم. استاد منتظر بود. به من زنگ زد و گفت سریع جواب منو بدید. سریع نوشتم «سلام استاد، روزتون بهخیر. باهم مشورت کردیم و متأسفانه برامون مقدور نیست امشب یا فردا صبح زود در امتحان شرکت کنیم. لطفاً امتحان رو به پسفردا یا روز دیگری در ساعتی متعارف موکول کنیم». نمیدونم ناراحت شد یا بهش برخورد، ولی با کنایه از همکاری صمیمانهمون تشکر کرد و گفت همون ساعت ۸ امتحان برگزار میشه.
چند دقیقه قبل از شروع امتحان وارد لینک کلاس شدیم و منتظر تأیید استاد بودیم که اجازۀ ورود بده. تأکید کرده بود وقتی وارد شدیم دوربینها رو روشن کنیم. برای من فعال نمیشد. دوربین یکی از دوستان هم مشکل منو داشت. ما اصلاً گزینۀ دوربینو نداشتیم که فعالش کنیم. به استاد گفتم اول شما باید دوربین و میکروفن رو در اختیار ما بذارید تا ما هم از اینور تأییدش کنیم. گفت من به همه دوربین دادم و مشکل از خودتونه. بعد شروع کرد به دعوا کردن! که من بهخاطر شما جلسۀ به اون مهمی رو از دست دادم و هر کاری میتونید بکنید که دوربین روشن بشه و به من ربطی نداره و تا ساعت ۹ وقت دارید جواب بدید به سؤالا و تا دوربین همه روشن نشه سؤالا رو نمیدم و شما باید از قبل دوربینتونو چک میکردید و... . و من واقعاً داشتم لذت میبردم که شرایط امتحان مجازی رو درک میکنه و باهامون همکاری میکنه و بهمون استرس نمیده. با گوشیم وارد لینک کلاس شدم و دوربین گوشیمو روشن کردم و به دوستم هم گفتم اونم این کارو بکنه. گوشی رو گذاشتم کنار صفحۀ لپتاپ و مشکل حل شد. امتحان با دو سه دقیقه تأخیر شروع شد. پنجتا سؤال کلی بود که برای هر کدوم ده دوازده دقیقه بیشتر فرصت نداشتیم. چهارتا رو کامل نوشتم و یکی رو کامل بلد نبودم. چند خط بیشتر جواب ننوشتم که البته اون چند خط هم درست بودن. میتونستم پیدیاف کتاب رو باز کنم و با یه کنترل اف! جواب کامل رو پیدا کنم. نمیدونم چرا این کارو نکردم. ساعت ۹ همهمون جوابها رو فرستادیم برای استاد. بعدشم من تو گروه پیامی سرشار از محبت و سپاسگزاری و توأم با عذرخواهی بابت جلسهٔ ساعت هشتِ استاد فرستادم. استاد دید و جواب نداد. حتی نگفت خواهش میکنم.
گفته بود مقاله رو روز امتحان باید پرینت کنید بیارید. بنا رو گذاشته بود به حضوری بودن امتحان. چون دیگه نرفتیم تهران، بعضیا شب قبل از امتحان ایمیل کرده بودن، بعضیا صبح. من نزدیک چهارِ صبح تموم کردم و ایمیل کردم. یکی دو ساعتی خوابیدم و صبح زود بیدار شدم که نکات رو مرور کنم. مقالهم مقالۀ خوبی از آب درومده بود و دوست داشتم بعد از تأیید استاد چاپ هم بکنم.
امتحان، شش نمره بود. شش نمره هم ارائههامون. هر کدوممون دو فصل از کتاب رو ارائه داده بودیم. مقاله هم هشت نمره بود. استاد اسلایدهای منو دوست داشت. همیشه به بقیه میگفت شما هم اینجوری اسلاید درست کنید و ارائه بدید. کتابی که ارائهش میدادیم انگلیسی بود و ترجمه نداشت. من ترجمه میکردم و اسلایدهامو فارسی مینوشتم. کار خودمو سخت میکردم. ولی آوردنِ معادل دقیق اصطلاحات یه حُسن بود که فقط تو کارای من بود.
امروز صبح استاد تو گروه پیام گذاشت که نمرهها در سامانه درج شده و دانشجوهایی که مایل به ترمیم نمره هستند تا جمعۀ آینده فرصت دارند مقاله دیگری ارسال کنند. این آخرین فرصت است و حداکثر تلاش را میطلبد. وارد سامانه شدم و وقتی با نمرۀ ۱۰.۵ مواجه شدم خشکم زد. برای دکتری این نمره یعنی مردود. نمیدونستم چی بگم. اصلاً مگه با این استاد میشد حرف زد و پرسید چرا؟ مقاله به اون خوبی، ارائههام همیشه تحسینبرانگیز!، امتحان هم که فقط یه سؤال رو ناقص جواب داده بودم و بقیه رو مطمئن بودم کامل و درست نوشتم. پیام خصوصی دادم به استاد و تنها سؤالی که ازش پرسیدم این بود تو هر کدوم از بخشها نمرهم چند شده که مجموعشون شده دهونیم؟ گفت ارائهها ۴.۵ از ۶ امتحان ۴ از ۶ و مقاله ۲ از ۸. مطمئن بودم زبان سرخِ اون روزم سر سبزم رو بر باد داده ولی برام مهم نبود. تنها کاری که الان از دستم برمیاد اینه که یه مقالۀ دیگه آماده کنم که نمرهمو برسونم به دوازدهی سیزدهی چهاردهی. ولی حق من این نبود!
لینک ضبطشدهٔ کلاسا رو همهٔ استادا در اختیارمون گذاشتن و میذارن جز این استاد که هم میگفت فرصتشو ندارم و سخته لینکو بردارم بفرستم، هم اینکه فکر میکرد اگه بعداً لینک بده درسو گوش نمیدیم. ولی من خودم ضبط میکردم که بعداً جزوهمو کامل کنم. میخواستم جزوهمو آخر ترم بدم بهش. کاری که آخر هر ترم برای همهٔ استادها میکنم. ولی برای ایشون نمیخوام چنین لطفی بکنم دیگه. این استادمون یه سری از اسلایداش دستنویس بود. از همهشون اسکرینشات گرفته بودم و تایپشون کرده بودم که بهش بدم که سالهای دیگه با اسلایدهای دستی درس نده. اونا رم دیگه نمیدم بهش. از همون اول دلیلی برای دوست داشتنش پیدا نمیکردم، ولی حالا کلی دلیل برای دوست نداشتنش دارم. یادم هم نمیره که این همون استادیه که ترم اول هم باهاش درس داشتم و شبی که باید مقالۀ اون درسو ایمیل میکردم بیمارستان بودم و صبح فرستادم و گفتم که کجا بودم و در پاسخ گفت مقالۀ شما با تأخیر دریافت شد. بدون اینکه حالمو بپرسه. این همون استاده. استاد شمارۀ ۲۰.
دو هفته دیگه برای درس استاد شمارۀ ۱۸ باید یه جلسۀ کامل راجع به زبان اشارۀ ناشنوایان صحبت کنم. هنوز راجع به این موضوع هیچی نخوندم. برای انفرادی تا هفتۀ دیگه باید چندتا پایاننامۀ خارجی راجع به برند تو حوزۀ زبانشناسی بخونم و گزارش بدم. هیچی نخوندم هنوز. بالاخره دارن مقالۀ پایاننامۀ ارشدمو چاپ میکنن و باید پاسخگوی پیامهای سردبیر مجله هم باشم و تغییراتی که میدن رو تأیید کنم. استاد راهنما و همکارم هم پیام دادن که اون مقالهای که پارسال برای فلان جا فرستادیم چی شد و چرا چاپش نکردن هنوز. باید اونم پیگیری کنم. چند بار برای مجله ایمیل فرستادم و وقتی دیدم جواب نمیدن غیررسمی وارد عمل شدم و به تلفن همراه مسئول مربوطه پیام دادم. گفت سفره و قرار شد پیگیری کنه. این وسط ذهنم از همه بیشتر درگیر نمرۀ درس این استاد شمارۀ ۲۰ هست که باید تا جمعۀ آینده مقالۀ دیگری ارسال کنم تا اگر مقاله مقبول وی واقع شد، پاس شم. برای هفتۀ آینده برای درس استاد شمارۀ ۱۹ هر کدوممون باید یه چیزی رو یه جایی بررسی کنیم. دوشنبه داشت میگفت تو کتاب، روزنامه، تلویزیون، وبلاگ... تا اسم وبلاگ اومد گفتم وبلاگها با من. این استاد شمارۀ ۱۹ همونیه که برای مقالهش تا آخر مهر فرصت گرفتم که دادههامو پنج برابر کنم. پریروز مقالههایی که با دانشجوهاش نوشته رو برام ایمیل کرده که اونا رو هم بخونم. از در و دیوار داره کار و ددلاین میریزه. غمگینم. همدانشگاهیم کرونا گرفته مُرده و غمگینم. درسی که فکر میکردم بالاترین نمره رو میگیرمو افتادم و غمگینم. انقضای مدرک زبانم تموم شده و باید تا آزمون جامع که ترم چهاره یه مدرک دیگه بگیرم و غمگینم. نوبت دوم واکسنم همین روزاست و وقت اضافی برای عوارضش ندارم و غمگینم. بعد تو این هاگیرواگیر خانوادۀ همکار همسر یکی از دخترای فامیل شمارۀ خونهمونو گرفته و منتظره ماه صفر تموم بشه بیان آشنا بشیم. ماه صفر داره تموم میشه و برای این موضوع هزار بار غمگینم.
+ اون علامتِ ـُ ی دُردانه رو از عنوان وبلاگم برداشتم که دَردانه هم خونده بشه. اصلاً این دَردانه بیشتر به محتوای این فصل میاد تا دُردانه :|
+ دلیل روشن نشدن دوربینم هم فهمیدم [کلیک]
از بین اسامی و صفات متعددی که خدا داره کدوماشون براتون برجستهتر و خاصتره و بیشتر باورش دارید، بیشتر تجربهش کردید، بیشتر تکرارش میکنید، یا بیشتر به معنیش فکر میکنید و یهجورایی خدا رو با اون ویژگیها میشناسید؟ من این چهارتا:
جبّار (کسی که جبران میکنه)
علیم (کسی که همه چیزو میدونه)
سمیع (کسی که گوش میده و میشنوه)
مُنْتَهَی کُلِّ شَکْوَی (نهایتِ هر شکایت و گلایه)
سهشنبه تو فاصلۀ بین دوتا کلاسم (کلاسِ استاد شمارۀ ۱۸ که ۸ تا ۱۰ صبحه و کلاس انفرادیِ استاد شمارۀ ۱۷ که ساعت ۱ شروع میشه تا هر موقع صحبتمون تموم بشه) هفتادوهشتمین خرید سوپرمارکتیمو با سفارش پنجتا دونه تن ماهی و یک عدد سس کچاپ ثبت کردم و زمان تحویل رو بین یازده تا یک تنظیم کردم که با کلاسام تداخل نداشته باشه. حدودای یازده گوشبهزنگ و چشمبهدر و کارتبهدست و چادربهسر! منتظر پیک بودم. خریدای اُکالا رو آنلاین پرداخت نمیکنم چون اولین باری که ازش خرید کردم و اینترنتی پرداخت کردم آدرسو پیدا نکرده بودن و نیاورده بودن و ده روز بعد پولمو به حسابم برگردوندن. اینجوری شد که از اون موقع دیگه پرداخت در محل میزنم که اگه اومدن و آوردن کارت بکشم. ولی خریدای اسنپفود و اسنپمارکتو آنلاین پرداخت میکنم چون که همیشه میارن و نیارن هم میدونم که همون لحظه که زنگ میزنن و خبر نیاوردنشونو میدن پولو برمیگردونن. معمولاً برای اسنپیا درو باز میکنم میگم بذارن تو و برن و نمیبینمشون، ولی برای اینا چون باید کارت بکشم، حتماً خودم باید برم پایین و هر بار یا اون پسر لاغره که بهش میخوره تازه هیژدهو تموم کرده میاد یا اون آقاهه که یه بار موقع اذان اومده بود و باد صباش اذان پخش کرد.
یازده و هفت هشت دقیقه گذشته بود که زنگ زد که رسیدم و دم درم. جَلدی پریدم پایین و درو باز کردم و سلام کردم و دیدم بر خلاف عادت مألوف پیکهای اُکالا که از ماشینشون پیاده نمیشن، پیاده شده و کارتخوان دستشه و با دکمههاش ورمیره و یه خانوم مسن هم صندلی جلو نشسته. همونی بود که یه بار موقع اذان اومده بود و باد صباش اذان پخش کرده بود. ماشینو تو یه زاویهای نگهداشته بود که من پلاک عقبشو میدیدم و پشت ماشین به من بود. خانومه برگشت عقب و چشمتوچشم شدیم و بعد برگشت جلو. آقاهه هم کارتخوانبهدست زیر لب یه چیزایی میگفت که از بین اون چیزا کلمات هنگ و قطع رو تشخیص دادم و فهمیدم که مشکل فنی پیش اومده و باید منتظر بمونم تا حل بشه. همینجوری که منتظر بودم کارتخوان درست بشه با خودم گفتم لابد مامانش جایی کار داشته و گفته بیا تو مسیر تحویل سفارشا تو رو هم برسونم. یا اینکه مامانه حوصلهش سر رفته و گفته بیام باهم سفارشا رو تحویل بدیم که یه هوایی هم بخورم. سعی میکردم بد به دلم راه ندم و حدسای دیگه نزنم :دی. چند دقیقه گذشت و من همچنان داشتم فرضیهسازی میکردم و رد یا اثباتشون میکردم که اگه نیت دیگهای داشتن از کجا مطمئن بودن که حتماً من میرم تحویل بگیرم و اصلاً کی تو رو میگیره با این اخلاقت؟ قیافۀ مامانه رو کامل نمیدیدم ولی پسره داشت با دستپاچگی و استرس هی پشت کارتخوانو باز میکرد و میبست و هی با دکمههاش ورمیرفت و منم غرق در بحر تفکر، دم در، چادربهسر، خیره به آسفالت کف کوچه معذب و ساکت وایستاده بودم و هر از گاهی هم از آینۀ بغل مادرشو نگاه میکردم و با کلافگی از خودم میپرسیدم ینی باتریش تموم شده؟ برم باتری بیارم براش؟ اگه شارژیه، اینجا پشت در برق هست، بگم بزنه به برق؟ کاش شال و مانتو میپوشیدم الان همسایهها منو با چادر میبینن زشته. بگم بذاره منم یه نگاهی بهش بندازم ببینم چشه؟، شاید تونستم درستش کنما. اگه کارتخوانا با وایفای هم کار میکنن اینترنت گوشیمو باز کنم وصل شه به گوشیم؟ مطمئنم ریاستارت بشه درست میشه. اصلاً حالا که اومده و آورده، به جای پرداخت در محل روش پرداختو ویرایش کنم آنلاین بدم بره؟ ببین حالا که فکرشو میکنم میبینم خیلی هم تن ماهی و سسلازم نیستیم. میشه مرجوع کنم برم پی کارم و این مختصات پرالتهاب رو ترک کنم و رها شم از این افکار؟
و بالاخره کارتخوان درست شد و همزمان با کشیدن کارت، منم یه نفس راحت کشیدم.
عنوان یه بخشی از یه آهنگه که نمیدونم کی خونده. تو سرم میچرخید، گفتم بذارمش برای عنوان.
قبلاً اینجوری بودم که وارد هر سیستم و مکانی که میشدم، امکان نداشت پیشنهاد و انتقاد تو صندوقشون ننداخته بیرون بیام از اونجا. فاز اصلاحطلبانه داشتم. رفتارها و عملکرد افراد رو بررسی میکردم، اگر خوب بود تشکر و قدردانی میکردم و اگر بد بود، تذکر میدادم، غلط میگرفتم، اصلاح میکردم و کوتاه نمیومدم. حالا یادم نیست از کی، ولی دیگه مثل قبل نیستم. اصطلاحاً مهربون شدم. باید بودین و میشنیدین دیروز چجوری و با چه لحن ملایم و قول لیّنی با پشتیبانی اسنپفود حرف میزدم. برای ناهار سوپ سفارش داده بودم. پیک وقتی رسید دم در، درو باز کردم و گفتم بذاره تو و بره و معطل من نشه. گذاشت و رفت. رفتم دیدم یکی از ظرفا شکسته ریخته تو کیسه. پیامِ لطفاً نظرتونو بنویسید و به عملکردمون امتیاز بدید که اومد دوتا ستاره بیشتر دلم نیومد کم کنم. سهتا ستاره دارم و در ادامه پرسید دلیل نارضایتیتون چی بود؟ نوشتم کیفیت و قیمت غذا خوب بود و راضی بودم و ممنونم، ولی یکی از ظرفهای سوپ شکسته بود. اگر تذکر بدید که غذاها رو تو ظرفهای محکمتری بریزن یا پیکها با مراقبت بیشتری سفارشا رو بیارن ممنون میشم. چند دقیقه نگذشته بود که از تهران زنگ زدن برای پیگیری. بهنرمی و آرومی براشون توضیح میدادم که ظرفا رو روی هم گذاشته بودن و به پایینی فشار اومده بود. یهجوری داشتم فضا رو تلطیف میکردم و میگفتم «پیش میاد» که انگار من اون ظرفو شکسته بودم و اونا شاکی بودن. حتی در پایان استدعا کردم لطفاً دعواشون نکنید و چیزی نگید بهشون که ناراحت بشن و جریمهشون نکنید. عمدی که نبوده. پیش میاد خب. یکی هم نبود بگه تو با این قلب رئوفت اصلاً چرا اظهار نارضایتی میکنی و چنین نظری میذاری که اونا هم پیگیری بکنن که بعدش دلت بسوزه که آخی نکنه پیک یا آشپزو از کار بیکار کنن بهخاطر این اتفاق. تازه نگفتم که من سوپ خامهای سفارش داده بودم و زنگ زدن گفتن از اونا نداریم و از این نارنجیا که بهش زعفرانی میگن داریم و منم گفتم اشکالی نداره همینو بفرستید. قیمتشم اصلاً متناسب با حجمش نبود و اونجا که از قیمت خوبش تعریف کرده بودم تعارفی بیش نبود. بعدشم یادم افتاد این همون رستورانی بود که یه ماه پیش لوبیاپلو سفارش داده بودم و زنگ زدن گفتن نداریم و حواسمون نبود از منو برش داریم که کسی سفارش نده. اون روزم گفته بودم اشکالی نداره قیمه بفرستید. حالا اسنپفود بابت اون ظرف شکسته کد تخفیف فرستاده و زیرشم نوشته برای دلجویی. هر موقع سفارش با تأخیر برسه هم از این دلجوییها میکنن. اسم کدشونم کد دلجوییه واقعاً.
این ترم دوشنبهها یه کلاس دارم و سهشنبهها دو کلاس. همینجا در ابتدای عرایضم مراتب مسرّتمو بابت تعطیل بودنِ دوشنبۀ این هفته و سهشنبۀ هفتۀ بعد اعلام مینمایم. نه که دانشجوی تنبل و گریزان از درس و مشقی باشم و زین حیث خوشحال باشم؛ نه. دلیلش اینه که هر جلسه یه تپّه به کوه کارهایی که باید انجام بدم اضافه میشه و اگه جلسه تشکیل نشه و تعطیل باشه اون یه تپه اضافه نمیشه و به هر حال همینم غنیمته. کلاس انفرادی سهشنبهست. هفتۀ پیش استادم گفت زمانشو میتونیم تغییر بدیم. گفتم با هر موقع که شما وقتتون آزاد باشه موافقم، ولی دوشنبهها و سهشنبهها چون فلان کلاسا رو دارم تحت تأثیرشون انگیزه و انرژیم بیشتر از بقیۀ روزای هفتهست. گفت پس انفرادی هم همین سهشنبه باشه و تغییرش ندادیم. قرار بود هفتۀ اول راجع به موضوع موردعلاقهم صحبت کنم و طرح کلی پایاننامهم مشخص بشه. نمیدونم چی شد و چطور شد که وقتی استادم پرسید چه موضوعهایی مدنظرته رشتۀ کلام از دستم سُر خورد و رفت سمت نامهای تجاری. مشابه اتفاقی که برای پایاننامۀ ارشدم افتاد و سر از دانشکدۀ مدیریت و شاخۀ بازاریابی درآورد. اینکه میگم سر خورد برای اینه که اصلاً قرار نبود این سمتی برم و حتی تو پروپوزالهایی که پارسال موقع مصاحبۀ دکتری تحویل داده بودم هم حرفی راجع به این موضوع نزده بودم. پروپوزالهام بیشتر تو حوزۀ زبانشناسی رایانشی و کارای نرمافزاری و پیکرهای و گونۀ گفتاری و آموزش زبان و زبانآموزی کودک و بچههای دوزبانه بود. تخصص استادم هم ساختواژه و فرهنگنویسیه. هیچ کدومِ اینا هیچ ربطی به برند ندارن. و شگفت آنکه یهویی و فیالبداهه داشتم ضرورت موضوع برندها رو هم توضیح میدادم. بعد دیگه قرار شد یه هفته روی پیشینۀ موضوع کار کنم ببینم چقدر جای کار داره. حالا میبینم هزارتا مقاله راجع به برند نوشته شده ولی حتی دهتاش هم تو حوزۀ زبانشناسی نیست و توسط زبانشناس نوشته نشده. یه مقالۀ فارسی با رویکرد ساختواژی و دوسهتا مقاله با رویکرد نشانهشناسی و معنیشناسی پیدا کردم که اصلاً کافی نیستن و این ضرورتشو شدیدتر و کار منو سختتر میکنه. البته هنوز سراغ کارای خارجی نرفتم. برای دانلود منابع خارجی باید آیپیمو تغییر بدم و روی دانشگاه تنظیمش کنم که اجازۀ دسترسی به سایتها رو بده. ولی از اونجایی که شنبه امتحان دارم و میترسم آیپیمو عوض کنم و سایتهای دیگه باز نشه و سیستم لپتاپم به هم بریزه فعلاً دست نگهداشتم که بعد از امتحان برم سراغ تغییر آیپی و منابع خارجی. بیشتر دنبال پایاننامهام. مقاله خیلی به دردم نمیخوره. یه پایاننامۀ فارسی پیدا کردم که مال بیست سال پیش دانشگاه تهرانه و دانشجویی که اون موقع از این پایاننامه دفاع کرده الان خودش استاد شده. مقالهها و پایاننامههای فارسی رو میشه از گنج ایرانداک دانلود کرد و دانلودشون هم کاملاً شرعی و قانونیه، ولی این پایاننامه چون قدیمیه، نسخۀ الکترونیکی نداره برای دانلود. ینی نه خود دانشجو فایلشو داده نه کسی اسکنش کرده اونجا آپلود کنه و باید حضوری بری کتابخونۀ اون دانشگاهی که این پایاننامه تو اون دانشگاه دفاع شده و بخونیش. روال اینه که دانشجوها پایاننامههاشونو پرینت میکنن و تحویل کتابخونۀ دانشگاهشون میدن و اونا هم نگهمیدارن که هر کی لازم داشت در اختیارش بذارن. البته نه همهشو. شریف اینجوری بود که فقط بیست سی صفحهشو میذاشت کپی کنی ولی اگه بخوای بشینی تو کتابخونه بخونی و کپی نکنی و ازش عکس نگیری همهشو در اختیارت قرار میدن. ولی دانشگاه تهران بهشرطی که دو سال از دفاع اون پایاننامه گذشته باشه اجازه میده همه رو کپی بگیری ببری. تو سایتش تو قسمت پایاننامهها یه قسمت هم داره به اسم خرید که نمیدونم خریدِ پیدیاف هست یا پرینت. جلوی اینم نوشته فاقد ثبت که نمیدونم ینی چی ولی بیست صفحهشو گذاشته برای دانلود و اون بیست صفحه بهصورت پیدیافه. حالا پایاننامۀ خیلی مهمی هم نیستا. هم به این دلیل که برای مقطع ارشده، هم اینکه قدیمیه. ولی دیگه چون تنها پایاننامۀ مرتبط با موضوع هست باید بررسیش کنم. قسمت عجیب ماجرا هم اینجاست که وقتی عنوان پایاننامه رو گوگل کردم اولین نتیجه کتابخونۀ دانشگاه شریف بود نه تهران. اصلاً اسمی از دانشگاه تهران نبود. اینکه پایاننامۀ زبانشناسیای که توی دانشگاه تهران و دانشکدۀ ادبیاتش دفاع شده تو کتابخونۀ دانشگاه صنعتی شریف چی کار میکنه و چه کسی جز خود دانشجو میتونه پرینت کنه ببره بده به کتابخونه و اصلاً اونجا به چه دردی و به درد چه کسی میخوره و چرا همچین کاری کرده سؤالیه که جوابی براش ندارم.
+ انفرادی اینجاست. با گوشی و لپتاپ منتظر استاد شمارۀ ۱۷ بودم.
+ یکی هست تو گروه دانشگاه فامیلیش مرادمنده. موضوع صحبتمونم راجع به باز شدن سایت اینترنت دانشجویی بود.
+ وقتی استاد شمارۀ ۱۹ میگه موقعیتهایی که برای قطع کلام مهمان توسط مجری بهعلت تموم شدن وقت برنامه بررسی کردی خوبه و تو جوگیر میشی و پنجتا موقعیت کمرشکن دیگه هم به مقالهت اضافه میکنی و میگی برای هر موقعیت صدتا داده رو تحلیل میکنی و تا آخر ماه گزارششو میفرستی. یا معنیِ برای هر موقعیت صدتا داده رو نمیدونی یا معنیِ تا آخر ماه رو یا یادت رفته همون صدتایی که بررسی کردی چه پدری ازت درآورد :|
+ وقتی تو کلاس استاد شمارۀ ۱۸ مثال ترکی میزنم: [یک] [دو] [سه] [چهار]
هزار سال میان جنگل ستارهها
پی تو گشتهام.
ستارهای نگفت کز این سرای بیکسی، کسی صدات میکند؟
هنوز دیر نیست؛
هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست.
عزیز همزبان،
تو در کدام کهکشان نشستهای؟
من آدمِ عکسچاپکنیام. آدمیام که با چنگ و دندون خاطراتمو حفظ میکنم و مواظبشونم. آدمی نیستم که فیلمها و عکسام فقط تو گوشی و هارد و پستهام فقط تو وبلاگ بمونه. هزار جای دیگه هم نگهشون میدارم. دیوار اتاقم پر قاب عکسه. کلی آلبوم عکس دارم.
نمیدونم تا کی قراره وبلاگ داشته باشم و شماها تا کی دوام میارید و با من میمونید و اینجا رو میخونید. نگید تا همیشه که از این تاهمیشهها زیاد گفتیم و شنیدیم. یه نگاه به هدر وبلاگم بندازید. بیشتر کسایی که اون عکسا رو برام فرستادن دیگه اینجا رو نمیخونن. بیشترشون. درسته که نه از آیندۀ اینجا خبر دارم و نه از آیندۀ حضور شماها و ارتباطمون؛ ولی یه چیزی رو مطمئنم. اینکه آدمیام که با چنگ و دندون خاطراتمو حفظ میکنم و مواظبشونم. اینکه یه روز دور که احتمالاً اون روز به اقتضای شرایطمون، بهخاطر دغدغههامون و تغییر کردن اولویتهامون، نه شماها دیگه خوانندۀ وبلاگ من هستید و نه من مینویسم و نه دیگه وبلاگی و بلاگستانی هست که من و شمایی توش باشه، دخترم انگشتشو میذاره روی یکی از عکسای دیوار خونهمون که طبق عادت هرروزهش قصۀ یکی از اون عکسا رو بپرسه ازم. منم عینکمو میزنم به چشمم و میرم نزدیکتر و میپرسم کدوم؟ میگه این، این لیوان. لبخند میزنم و میگم اینو خیلی سال پیش یکی از دوستام از پیادهروی اربعین تو سفر کربلاش گرفته بود و فرستاده بود برام. دوستام میدونستن چی دوست دارم و با چی خوشحال میشم، از اون چیزا عکس میگرفتن و میفرستادن برام. از لیوان جغدی موقع پیادهروی اربعینشون عکس میگرفتن، از عمود ۴۴۴ مسیر نجف تا کربلا عکس میگرفتن، از عروسکای جغدی بازار نجف، از بابالمراد سامرا...
چقدر قصه پشت این عکسا هست.

یک. امروز جلسۀ اول یکی از درسامون بود و طبق برنامۀ ازپیشتعیینشدۀ استاد، نوبت ارائۀ یکی از بچهها امروز بود. این دوستمون قبلاً تو گروهی که استادمون نیست اعلام نارضایتی کرده بود بابت این برنامه. و البته بهش حق میدادیم چون واقعاً این دو هفتۀ اول حجم کارامون زیاده و ترم جدید شروع شده در حالی که هنوز مقالههای ترم قبل رو تحویل ندادیم و یکی از امتحانات پایانترمِ ترم قبل هم مونده. واقعاً ارائه داشتن تو همچین شرایطی ستمه. این برنامۀ ارائه هم نه بر اساس اسم و فامیلمون بود و نه موضوعها ارتباطی به علاقه یا سوابق تخصصیمون داشت. تصادفی بود. خلاصه، امروز جلسۀ اول تشکیل شد و این دوستمون در پاسخ به پیامکمون که کجایی پس؟ گفت که نمیتونه وارد کلاس بشه و مشکل اینترنتی داره. این استاد، ما رو همکارش میدونه و خیلی اذیتمون نمیکنه. لذا! به جای اون دانشجو خودش یه بخش دیگه رو ارائه داد و گفت ارائۀ ایشونم بمونه برای بعد. لینک ضبطشده رو هم برای همهمون فرستاد. احتمالاً اگه استاد شمارۀ بیست یا بیستویک، استاد این درس بودن میگفتن دانشجو از صفحۀ لپتاپش فیلم بگیره و نشون بده که چه اروری میده و چجوری نمیتونه وارد بشه و بعداً بفرسته فیلمو. لینک این جلسه رو هم در اختیارمون نمیذاشتن. دارم فکر میکنم اگه من استاد بودم چی کار میکردم؟ باور میکردم؟ دارم با خودم کلنجار میرم که یک درصد هم احتمال ندم که بهانه آورده و خودش نخواسته وارد لینک کلاس بشه و نمیتونم. چقدر سخته قاضی بودن.
دو. وقتی حواست فقط چند ثانیه پرت میشه و درست همون لحظهای که تو هپروتی استاد میگه بذارید نظر خانم فلانی رو هم بپرسیم. خانم فلانی؟ چرا جملۀ هفتم غلطه؟ و تو که در جریان جملۀ هفتم نیستی و نمیدونی چیه که بخوای راجع به غلط بودنش هم اظهار نظر کنی، سریع میکروفنتو روشن میکنی و میگی استاد، غلط بودن نسبیه. بهنظر من میتونه غلط نباشه. نمیدونم واقعاً کسی که گفته غلطه دلیلش چی بوده ولی بهنظر من درست و غلط بودن روی یه پیوستار قرار داده و همینجوری که داری چرت و پرت میگی جملۀ هفتم رو میخونی و میبینی اِ! این که جملۀ معروف چامسکیه. Colorless green ideas sleep furiously. فکرهای بیرنگ سبز خشمگین میخوابند. چامسکی خودش این جمله رو بیان کرده و بعد گفته غلطه. یکی از بچهها راجع به باهمآیی واژهها و انسجام میگه و تو هم یادت میافته دلیل غلط و بیمعنی بودن این جمله اینه که با اینکه کلماتِ درست بهشیوهای درست کنار هم قرار گرفتن، اما چون ربطی به هم ندارن نتونستن جملۀ معنیدار بسازن. دوباره دستتو بلند میکنی و میکروفنتو روشن میکنی و میگی استاد، پس این شعرهایی که جدیداً مد شده و شاعر! چندتا کلمۀ بیربطو میذاره کنار هم و بهعنوان متن ادبی تحویل مخاطبش میده رو چجوری تحلیل میکنیم؟ پیام و معنی چجوری منتقل میشه تو این شعرها؟
سه. دیروز استاد شمارۀ نوزده سراغ مقالههامونو گرفت. هر کسی در مورد کاری که کرده بود چیزی گفت. توضیحات من رفت سمت اینکه متغیر جنسیت رو توی کارم در نظر نگرفتم، چون که تفاوتی بین رفتار زنان و مردان تو این موضوعی که بررسی کردم نبود. استاد هم با من موافق بود و خوشحال شدم که بالاخره یه نفر تو این قضیه با من موافقه. ولی الان که داشتم نوشتههای خودمو به ترتیبی که نوشتم و نه بهترتیبی که منتشر کردم (چون یه وقتایی یه چیزی مینویسم و چند روز بعد یا چند ماه بعد منتشر میکنم) مرور میکردم متوجه نوسان منظمی که بهلحاظ انرژی توی متن بود شدم. این نوسان حتی توی چتها و گفتوگوهای دوستانه و نظر دادنها و جواب نظر دادنها هم حس میشه. فرضیۀ جدیدم اینه که در حالت عادی رفتار زبانی زن و مرد مشابه هست و تفاوتها بسیار جزئیه، ولی هر چند وقت یه بار متفاوت میشه و چند روز بعد دوباره عادی میشه. حتی میتونم پیشبینی کنم که بیشتر درگیریهای لفظی تو این بازههای زمانی شکل میگیره. کاش استاد این درس هم مثل بقیۀ استادها، زن بود و میرفتم این فرضیهم رو باهاش مطرح میکردم. حتی میشد یه مقاله نوشت با عنوان بررسی عامل فلان بر رفتار زبانی زنان :|
چهار. وقتی استوری میذاری «تنها چیزی که هیچ وقت منو وسط ناملایمات زندگی تنها نذاشته امتحانه؛ ینی هر بدبختیای که داشته باشم اون وسط دوتا امتحان هم دارم»، و استاد راهنمات که خودش یکی از بانیان وضع موجوده با این استیکر چنین ریاکشنی نشون میده:

پنج. یه ماشین خارجی بود که سؤال مهمی تو پلاکش بود. اونم پریروز استوری کردم. ندید اونو خدا رو شکر :|
شش. تو اون گروهی که استادامون توش نیستن داریم راجع به کلاس انفرادیامون ابراز نگرانی و استرس میکنیم. یه ساعت دیگه میریم تو انفرادی :|
هفت. کلیک
این ترم سهتا درس دارم، با استاد شمارۀ ۱۷ و ۱۸ و ۱۹. این درسی که با استاد شمارۀ ۱۷ دارم اسمش انفرادیه. فقط منم و استاد. همکلاسیامم با استادراهنمای خودشون این انفرادی رو دارن. مثلاً ن۱ با استاد شمارۀ ۲۲ انفرادی داره، ن۲ با استاد شمارۀ ۲۰، م۱ با استاد شمارۀ ۱۸ و م۲ با استاد شمارۀ ۱۹. دیگه تا وقتی از رسالهمون دفاع کنیم و فارغالتحصیل بشیم این انفرادیه رو داریم هر ترم. فکر کن هر جلسه یکی بشینه جلوت که براش توضیح بدی در هفتهای که گذشت چی کار کردی و اعتراف کنی چقدر پیش رفتی. سخته. مثل کلاسهای عادی نیست که هر چند وقت یه بار نوبت ارائهت بشه و یه ترم هم بیشتر طول نکشه. زین پس هر هفته خودت بهتنهایی ارائه داری. هر هفته. دیگه اینجوری نیست که اگه یه وقتی حوصله نداشتی بتونی بری تو لاک خودت و نه سؤالی بپرسی و نه سؤالی جواب بدی و انقدر سمن تو کلاس باشه که یاسمنی که تو باشی توش گم باشی. دیگه گم نمیشی. دیگه تو چشمی. جلوی چشم استادتی. حالا اگه صرفاً تحویلِ گزارش یا انجام کار و ارسال نتیجه بود میشد یه کاریش کرد، ولی ارتباط کلامی مداوم سخته. تو ارتباط کلامی باید سطح انرژیتو بالا نگهداری و خودتو همچنان علاقهمند و باانگیزه نشون بدی. هر هفته. همۀ هفتههای سال. امسال و سال بعد و سال بعدتر. از همۀ اینا سختتر جلسۀ این هفتهست که جلسۀ اول باشه، که باید برای سؤالِ دوست داری دقیقاً روی چه موضوعی کار کنی و موضوع رسالهت چیه جوابی داشته باشم برای استادم که ندارم. تو مودِ وایستا دنیا میخوام پیاده شمم بهواقع.
با ۸۴.۴۴ درصد نمرۀ ریاضی و زبان و ادبیات فارسی و ۴.۴۴ درصد دانش اجتماعی و سیاسی و یه سری درصد شرمآور دیگه حدنصاب اون آزمون استخدامیِ یه ماه پیشو کسب نکردم. آنچه که برای خودم تأملبرانگیزه اینه که درصد درس مخابراتِ منِ الکترونیکیِ گریزان از مخابرات بیشتر از درصد درسای الکترونیکی شده. درصد یکی از درسامم که خیر سرم بیشتر بلدش بودم صفر شده. سفید نه ها. صفر. یعنی بهازای هر سؤال درست سهتا غلط داشتم و نتیجه یربهیر شده اصطلاحاً :|
درسته ظاهرم در تکاپو و تلاشه و در نگاه دیگران باانگیزه بهنظر میرسم، ولی بهواقع حس میکنم بعد از طی کردن یه مسیر سخت و طولانی گم شدم. مطمئن نیستم بقیۀ راهو از کدوم ور برم و چجوری برم و اصلاً چرا برم و حتی یادم رفته کجا قرار بود برم. خسته هم هستم تازه. یه کم دیگه هم هوا تاریک و سرد میشه و آب و غذایی که همراهمه تموم میشه. دیگه تعبیر و استعاره از این ملموستر و نزدیکتر و بهتر به ذهنم نمیرسه. به این صورت مثلاً:
+ عکس هفت سال پیش اردوی کویر ورزنهست.
دانشجوی ارشد بودم وقتی شریف برامون جشن فارغالتحصیلی گرفت. اون روز با خودم دوربین برده بودم و دستبهدست میچرخید و من از بقیه و بقیه از من عکس میگرفتن. خانوادهها هم اومده بودن. اون روز کلی عکس گرفتم. کلی خاطره ثبت شد. دوستام با لباس فارغالتحصیلی کنار پدر و مادر و مادربزرگ و همسر و فرزندانشون میایستادن و ازم میخواستن عکسشونو بگیرم و بعداً براشون بفرستم. دوتا از این عکسها برای آزاده بود. چند روز پیش از دوستان مشترکمون شنیدم که پدرش فوت کرده. انقدر باهم صمیمی نبودیم که در این پنج شش سال سلام و علیکی رد و بدل کرده باشیم و جویای حال هم باشیم. فکر نمیکردم منتظر تسلیت من باشه. اصلاً وقتی چند ساله که هیچ پیامی به هم ندادهایم، این پیامِ تسلیتم چه خاصیتی میتونه داشته باشه. یاد عکسای اون روز افتادم. رفتم سراغشون. یکییکی مرورشون کردم. برای پدرش فاتحه خوندم. برای همۀ پدرهایی که دیگه کنار بچههاشون نیستن. فکرم ولی همچنان درگیرش بود. که چه میکنه این روزا، که چجوری میگذره این روزا... تا دیشب که بهم پیام داد و حالمو پرسید و گفت هنوز داری اون عکسو؟ معلومه که دارم. تسلیت گفتم. حالشو پرسیدم و عکسا رو براش فرستادم. میگفت برای سنگ قبر پدرم یه عکس باکیفیت لازم داریم. لپتاپشو دزدیده بودن. دنبال عکسی از پدرش بود. بغضم گرفت. کاش عکسای بیشتری میگرفتم. یاد لحظهای افتادم که از توی قاب دوربینم نگاشون میکردم و میگفتم لبخند بزنید. یک، دو، سه. چه میدونستم این عکس قراره یه روز عکس سنگ قبر کسی باشه. تو عکسی که گرفته بودم دست آزاده روی شونۀ پدرش بود. گفتم اگه بخوای میتونم با فوتوشاپ درستش کنم. گفت زحمتت میشه. گفتم چه زحمتی. وقتی فوتوشاپ یاد میگرفتم چه میدونستم یه روز قراره دستی رو از شونۀ کسی بردارم...
چند روز پیش استادی که اصرار داشت امتحان پایانترمش حضوری برگزار بشه و تا حالا به تعویق انداختدش پیام گذاشته بود تو گروه که از وضعیت واکسیناسیونتون چه خبر؟ گفته بود با توجه به نزدیک بودن زمان امتحانتون و مشکل بودن محتوای امتحان اصلاً مایل به برگزاری امتحان بهصورت مجازی نیستم، چون سرعت پاسخگویی مهمه. نظرمونو در خصوص امکان حضورمون در دانشگاه پرسیده بود. چهار نفر دوز اول رو زده بودن و نفر پنجم گفته بود پزشکش فعلاً منعش کرده. استاد گفت برای گرفتن خوابگاه درخواست بدید و یکی دو روز زودتر بیایید و استراحت کنید. درخواست خوابگاه صرفاً برای شرکت در یک امتحان دوساعته، و البته سخت بود. چون که ترم بعدمون هم مجازیه. پیگیری کردیم و درخواست دادیم. قرار شد استاد راهنمای هر کدوممون درخواستها رو تأیید کنه و بعد مسئول آموزش و مسئول خوابگاه و چندتا مسئول دیگه. بعد باید پروندۀ پزشکی تشکیل میدادیم و اطمینان خاطر میدادیم بهشون که سالمیم. بعد انتخاب اتاق و پرداخت هزینۀ خوابگاه. تو گروهی که استاد بود خودمونو مشتاق دیدار نشون میدادیم ولی بین خودمون مدام صحبت سر این بود که با این اوضاع چجوری بریم دانشگاه؟ با ماشین شخصی که نمیشد. اگه میشد هم من چند ساله که نمیذارم خانواده بهخاطر من این مسیرو بیان و برن. گذشت اون چهارشنبههایی که بابا صبح از تبریز میکوبید میومد وایمیستاد جلوی در خوابگاه شریف که آخرین کلاس هفتهم عصر تموم بشه و بریم خونه و جمعه شب دوباره از تبریز راه بیافتیم سمت تهران و شنبه صبح برای چهارمین بار اون جاده رو طی کنه برگرده تبریز. اگه قرار بود برم تهران خودم میرفتم. ولی زورم میومد برای دو ساعت امتحان هزینه بدم. تازه من همینجوری تو خونه هم کرونا میگیرم چه رسد به اینکه سوار اتوبوس و قطار و هواپیما شم. بلیت هواپیما رو چک کردم، رفتوبرگشت دو تومن میشد. قطار باید کوپۀ دربست میگرفتم که کسی پیشم نباشه و اینجوری هزینهش با هواپیما برابر میشد. دیشب تو گروه خودمون که استاد توش نیست همچنان صحبت سر این بود که چرا حرف دلمونو واضح به استاد نمیگیم؟ قرار شد من حرف دلمونو بنویسم و نماینده تو گروه بذاره برای استاد. حالا چرا نماینده؟ چون با شناختی که از استاد داریم خوشش نمیاد غیرنمایندهها باهاش در ارتباط باشن. نمایندهمونم چون ساکن کرج بود نماینده شد. ما چهارتا از کردستان و ترکستانیم و صلاحیت نماینده شدن نداشتیم. حالا انگار مثلاً اونی که کرجه دائم تو دانشگاهه. قرار شد متنو بنویسم و بقیه نظرشونو بگن و بعد نماینده بفرسته برای استاد. نوشتم «سلام خانم دکتر، شبتون بهخیر. امیدوارم حالتون خوب باشه. دکتر فلانی گفتن این ترم هم کلاسها مجازیه. با توجه به اینکه ما هنوز دوز دوم واکسنهامونو نزدیم عملاً فرقی با کسی که واکسن نزده نداریم. بهنظر شما امکانش هست امتحان تا دوز دوممون به تعویق بیافته؟ امتحان صرف ترم گذشته بهصورت مجازی اما با دوربین روشن حین پاسخ دادن به سؤالات بود. شما با این روش موافقید؟» یکی گفت عملاً فرقی نداریم با کسی که واکسن نزده رو حذف کن. یکی گفت تعویق گزینۀ دوم باشه و اول مسالۀ مجازی بودن رو مطرح کنیم. یکی دیگه گفت فکر نمیکنم مشکل استاد تقلب و دوربین روشن باشه پس این رو نگیم. اون یکی جواب داد دوربین یه آپشنه واسه کنترل که بهنظرم براشون خیلی مهمه. قرار شد ترتیب جملات به این صورت باشه: واکسن نزدیم، کلاسها مجازیه، امتحان مجازی باشه، به تعویق بیفته تا دوز دومو بزنیم. متنو به این صورت اصلاح کردم: «سلام خانم دکتر، شبتون بهخیر. امیدوارم حالتون خوب باشه و سلامت باشید. با توجه به اینکه ما هنوز دوز دوم واکسنهامونو نزدیم نگران سفر هستیم. دکتر فلانی هم امروز گفتن این ترم هم کلاسهامون مجازیه. از نظر شما امکان امتحان مجازی وجود داره؟ البته مثل امتحان صرف با دوربین روشن یا هر شرایطی که شما بفرمایید. اگر نه امکانش هست امتحان تا دوز دوممون به تعویق بیافته؟». بچهها گفتن اون عبارتِ یا هر شرایطی که شما بفرمایید رو حذف کن. یکی دیگه پرسید مثل امتحان صرفو بهتر نیست حذف کنید؟ میتونیم اون گزینه دوربین روشن رو هم حذف کنیم. باورم نمیشد برای بیان چندتا جملۀ ساده داریم انقدر بحث میکنیم. و البته با شناختی که از استادمون داشتیم واقعاً جای بحث بود. متنو برای چندمین بار اصلاح کردم. یکی از بچهها گفت میخوای آخرش یه «ما خیلی نگرانیم» هم اضافه کن. اضافه شد و نماینده مزیّنش کرد به چندتا گل و قلب و پیام ارسال شد. به این صورت که: سلام استاد، وقت بهخیر.💐امیدوارم حالتون خوب باشه. استاد با توجه به اینکه ما هنوز دوز دوم واکسنهامونو نزدیم نگران سفر هستیم. دکتر فلانی هم امروز گفتن این ترم هم کلاسهامون مجازیه. از نظر شما امکان امتحان مجازی وجود داره؟ اگر نه امکانش هست امتحان تا دوز دوممون به تعویق بیافته؟ چون واقعاً ما خیلی نگرانیم استاد. ممنون. 💐💌
با نگرانی و اضطراب خوابیدیم. کابوس دیدیم. و امروز صبح بیدار شدیم و دیدیم استاد همهمونو شسته پهن کرده رو بند و تهشم گفته باشه مجازی میگیرم، ولی خیلی سختتر. زمان هم کمتر. با دوربین روشن، و بدون امکانِ بازگشت به سؤال قبل. یه جایی هم بین خط و نشانها و صحبتاش گفته بود «ولی در حسرتم از روحیه و جدیت دانشجوهای علوم پایه. در طول دورۀ کرونا میدیدم که درِ آزمایشگاههای شیمی و فیزیک و میکروبیولوژی بازه و دانشجوها دارند کار میکنند. بهخاطر بخار حاصل از واکنشها گاهی میآمدند بیرون و حتی ماسکشون را برمیداشتند تا بتوانند نفس بکشند. واقعاً به استاداشون بهخاطر داشتن چنین دانشجوهایی این همه علاقهمند غبطه میخورم. البته این روحیه باعث موفقیت و سربلندی در آیندۀ خود دانشجو است که این همه علاقه و جدیت در کارشون دیده میشود». این طرز برخورد به همهمون برخورده بود و ناراحت بودیم. همهمون میدونیم که دانشجوی دکتری همکار استادشه نه صرفاً شاگردش. تا عصر در سکوت فرورفته بودیم و حتی جوابِ اون سؤال استاد که دوز دومتون کی هست رو نداده بودیم. چند دقیقه پیش سکوت رو شکستم و تاریخ دوز دومم رو گفتم. بقیه هم اومدن تاریخشونو گفتن. ولی هنوز جای اون مقایسه درد میکرد. اینکه دانشجوی شیمی تو آزمایشگاهه و ما تو خونه قیاس مع الفارق بود. دلدل کردم. با خودم کلنجار رفتم و آخرش دلو زدم به دریا و نوشتم «استاد، رشتۀ کارشناسی بنده فنی بود و ایجاب میکرد که گاهی تا دیروقت دانشگاه باشم. میموندم و از ابزارهای آزمایشگاه و کارگاه استفاده میکردم. درسته که رشتهم عوض شده ولی خودم عوض نشدم. اگر الان هم مطالعاتم آزمایشگاهی بود و ایجاب میکرد دانشگاه باشم، بودم. ولی خودتون میدونید که ابزار رشتۀ زبانشناسی لزوماً در آزمایشگاه نیست. اون زبانشناسی که عاشق رشتهش باشه سر میز شام و موقع دیدن فیلم و حین تماس تلفنی یا بغل گرفتن بچه هم فکر و ذکرش مسائل زبانیه. راستش ناراحت شدم که حسرت روحیۀ اون دانشجوها رو خوردید. اونها مجبورن که تو آزمایشگاه باشن. چون ماهیت کارشون اینه. ولی ما هر جا که باشیم ابزارمون کنارمونه. خیالتون راحت باشه که بنده و دوستان حاضر در این گروه، بهمراتب از اون دانشجوها باانگیزهتریم.».
نتیجه اینکه بچهها جرئت و جسارتمو در گروهِ بدون استاد تحسین کردن و استاد هم در جوابم گفت خانم فلانی، به عمل کار برآید. حالا این وسط سعدیِ درونم هی میگفت در جواب استاد بگو جز به خردمند مفرما عمل، گرچه عمل کار خردمند نیست :)) ولی از اونجایی که تا همینجاشم خیلی خطر کرده بودم سکوت پیشه کردم و میرم که خودمو برای امتحانِ سختی که زمانشم کمه و با دوربین روشن امکان بازگشت به سؤال قبل رو نداریم آماده کنم :|
پنجاهتا از یادداشتهای منتشرنشدهای که تو وُرد نوشته بودمو شمارهگذاری کردم. و ازتون خواستم یه عدد از ۱ تا ۵۰ بگین. تو هر پست پنجتا از یادداشتهای منتخب شما اینجا منتشر شد. این بار، یادداشتهای شمارۀ ۱۶ و ۳۳ و ۴۱ و ۳۵ و ۳۹ انتخاب شدن. این یادداشتها رو تو این یکی دو سال اخیر تو یه فایل ورد موسوم به «خب که چی» نوشتهام.
۱۶. بعضیا اعتقاد دارن اگه پسر، مخصوصاً پسربچه هوس خوراکی کنه حتماً تحت هر شرایطی هر موقع از شبانهروز باشه زیر سنگ هم که شده باید تهیه بشه و یهجوری با قضیه برخورد میشه چنان که گویی زن باردار ویار کرده باشه. یکی از اقواممون تو حیاطشون درخت انگور دارن. و میدونیم که با برگ درخت انگور دلمۀ برگ مو درست میکنن و دلمه هم جزو غذاهای موردعلاقۀ بعضیاست و مخصوصاً تو شهر ما خیلی طرفدار داره این غذا. اصلاً اسمشم ترکیه. از دُلماخ (پر شدن) میاد. نصفشب نوۀ همسایهشون (البته این فامیل ما این سر کوچه هستن و این همسایهای که میگم اون سر کوچه) هوس دلمه میکنه. این وقت سال هم همۀ برگها حداقل تو شهر ما زرد و خشک شدن و به درد دلمه نمیخورن. مامانه رو فرستاده بودن دم خونۀ این فامیل ما که پسرمون هوس دلمه کرده و باباش میگه تو رو خدا یه کم برگ مو به ما بدید. پولشم هر چقدر بشه میدیم. اینا هم درخته رو نشونشون داده بودن و گفته بودن برگاش خشک شده و زرده. ولی از اونجایی که کسی که هوس دلمه کرده پسره و نباید به هوس کردن پسر «نه» بگی و حتماً تحت هر شرایطی هر موقع از شبانهروز باشه زیر سنگ هم که شده باید تهیه بشه، اومدن فکر کردن و گفتن حالا چی کار کنیم برای نوۀ همسایه؟ و از فریزرشون یه ظرف دلمۀ آماده درآوردن بردن براشون. حالا اینا نیتشونو گذاشتن خیرات امواتشون ولی من وقتی قضیه رو شنیدم بهقدری حرص خوردم و میخورم که حد نداره. اولاً که نباید بین هوس دختر و پسر فرقی باشه. هوس هوسه دیگه. ثانیاً پدر و مادر چرا باید دلبندشونو طوری تربیت کنن که هر چی دلش خواستو به زبون بیاره و تحت هر شرایطی زمین و زمانو به هم بدوزه و دست از طلب ندارد تا کام وی برآید یا تن رسد به دلمه یا جان ز تن درآید؟ بعد همین فامیلمون همسایۀ روبهروییشون یه پسر ششهفتساله داره. مامانه با افتخار میگفت بچهم نصفشب هوس حلوا کرده بود سریع پا شدم براش حلوا درست کردم. این چه طرز تربیت کردنه؟ لااقل تا صبح صبر کنن. بعد همینا بزرگ شن انتظار دارن انتظاراتشون روی شتر هم برآورده بشه. یه کم روی نفس امارهتون کار کنید خب.
۳۳. اگه یه بار دیگه به دنیا اومدم مقالۀ پایاننامۀ ارشدمو میفرستم برای مجلۀ دانشگاه اسبق، نه سابق.
۴۱. یه فیلم ترکی که اسمش یادم نیست میدیدم. با زیرنویس فارسی. طرف خیلی عصبانی بود. دوستش میخواست آرومش کنه، گفت آروم بمیر. اُل به زبان ما ینی باش، ئول ینی بمیر. مترجم، اُل (باش) رو ئول ترجمه کرده بود. و خب اشتباه کرده بود. و سؤالی که پیش میاد اینه که چرا تو زبان ما مفهومِ باش و نباش انقدر شبیه هم تلفظ میشن.
۳۵. یه نوع تلگرام هست که میگه طرف شمارهتو ذخیره داره یا نه. تو مخاطبا جلوی اسمش یه علامتی هست. اون نباشه ینی جزو مخاطباش نیستی. تلگرام من اون تلگرام اصلیه و نشون نمیده اینو. چند وقت پیش موبوگرامو در حد چند ثانیه نصب کردم که اون قسمتشو ببینم. بعد پاکش کردم. خیلیا تا همین سه چهار سال پیش شمارهمو داشتن. پیام میدادن، حتی زنگ میزدن. موقع چک کردن لیست مخاطبام و اینکه شمارهمو دارن یا نه حقیقتاً دلم گرفت. با خودم گفتم لابد گوشیشونو عوض کردن و شمارهم پاک شده. ولی پیش اومده که دوستام از طریق ایمیل یا حتی وبلاگ، یا به واسطۀ دوستان مشترک بهم پیام دادن و گفتن که شمارههای گوشیشون پاک شده و مجدداً شمارهمو گرفتن. الان روی سخنم با اون عزیزان دلم هست که با اینکه کلی راه ارتباطی مثل ایمیل و وبلاگ و اینستا ازم دارن ولی نه فقط شمارهم که حتی خودمم از ذهنشون پاک شدم و شمارهمو میخوان چی کار اصلاً.
۳۹. یه بلاگر بود به اسم لئو. هفتهشت سال پیش، قبل از انهدام بلاگفا. وبلاگش خیلی وقته که تعطیله. یه روز پست گذاشت و از خوانندههاش خواست لبخنداشونو براش بفرستن. عکسا رو گذاشت کنار هم و این تصویرو ساخت. من از سمت چپ، ستون اول، پنجمیام. بعضی از خوانندهها خودشونم بلاگر بودن. نمیدونم لبخند شما هم بین اینا هست یا نه، ولی حتم دارم خیلیاشون الان وبلاگهاشون تعطیله. بعضی وقتا منم به سرم میزنه لبخنداتونو جمع کنم تو یه قاب و یادگاری نگهدارم. شاید یه روز بعد از برداشتن ماسکهامون این کارو کردم. هر چند، بشخصه چشمو بیشتر از لب دوست دارم.
فعلاً شمارۀ جدید نگین؛ ترم جدیدمون شروع شده و درگیر رفتن و موندنم. میخوام از زمان حال بنویسم. بعداً سر فرصت دوباره یادداشتهای منتشرنشده رو منتشر میکنم.
روش تحقیق کردن و مقاله نوشتنِ من به این صورته که تصمیم میگیرم برای درس آواشناسی و واجشناسی مثلاً روی انواع «ر» در ترکی بررسی صوتشناختی انجام بدم و کلی داده جمع میکنم که ضبط کنم و با نرمافزار پِرَت فرکانسهاشونو بررسی کنم ببینم چجوری تولید میشن. «ر» انواع مختلفی داره. مثل «ر» لرزشی واکدار دندانی یا لثوی توی کلمۀ برّه که زبان باید سه یا چهار بار متناوباً به لثه یا پشت دندانها برخورد کنه و جدا بشه. مثل «ر» زنشی واکدار دندانی یا لثوی توی کلمات عروس و آره که «ر» بین دو واکه یا مصوت هست. مثل «ر» ناسودۀ واکدار لثوی توی کلمۀ راه وقتی زبان به سطح بالایی نزدیک میشه اما تماس پیدا نمیکنه. «ر» سایشی، بازم توی همون کلمۀ راه اگه بهصورت سایشی باشه. «ر» زنشی واکدار برگشتی که بیشتر در انگلیسی و هندی هست. اینجا زبان میچرخه و موقع برگشتن یه ضربه میزنه. «ر» ناسودۀ واکدار برگشتی که «ر» رایج انگلیسیه و زبان به داخل پیچ میخوره اما با بالا تماس پیدا نمیکنه. «ر» لرزشی واکدار ملازی هم صدای غ میده و در آلمانی و فرانسوی وجود داره. «ر» ناسودۀ واکدار ملازی هم صدای غ میده و اونم در فرانسوی وجود داره. «ر» زنشی کناری واکدار دندانی یا لثوی هم صدایی بین «ل» و «ر» داره. این «ر» در بعضی گونههای زبانی مثل ژاپنی و جزیرۀ لارک (خودشون رارک میگن) که تمایزی بین «ل» و «ر» وجود نداره هست. با یه همچین مقدمهای شروع میکنم به مرتب کردن دادهها و متوجه میشم که هیچ کدوم از این کلماتی که من جمع کردم با «ر» شروع نمیشن، ولی تا دلت بخواد کلمه هست که با «ر» تموم میشه. «ر» رو توی وندهایی مثل لَر و لار که برای جمع کردن به کار میرن و تو صرف فعلها، مثلاً برای استمراری کردن و التزامی کردنشون زیاد میبینم، ولی ابتدای کلمات نه. با این سؤال که ترکها قبل از آشنایی با ایرانیان و اعراب و فرنگیها چجوری اسم و شهرت بازی میکردن و از کجا اسمی که با «ر» شروع بشه پیدا میکردن میرم بیستسیتا فرهنگ لغت مختلف ترکی از اینور و اونور پیدا میکنم و چک میکنم و متوجه میشم کلمهای که اصالتش ترکی باشه و با «ر» شروع بشه نداریم. ینی مدخل «ر» در همۀ این فرهنگها وامواژه هست و دخیل از فارسی و عربی و انگلیسی و غیره. حین تحقیقاتم با اسم ایرضا توی منظومۀ حیدربابا برخورد میکنم که این رضا گویا دوست شهریار بوده و شهریار ایرضا خطابش کرده تو شعر. سؤال جدیدی پیش میاد. این ای دیگه چیه اولش؟ یاد چند اسم خاص فارسی و عربی دیگه میافتم که با «ر» شروع میشن و پدربزرگها و مادربزرگها و روستاییها موقع تلفظشون یه ای اولش میذارن. کاشف به عمل میارم اسم این پدیده پیشهِشت هست و میانهشت و پسهِشت هم داریم حتی. بهش واکهافزایی و درج واکهای هم میگن. نتیجه اینکه الان من از بررسی فرکانسهای ر-آواها توی نرمافزار پِرَت رسیدم به خودمانیسازی نامهای خاص در ترکی و الان دارم فرایند هماهنگی واکهای در ترکی رو تحلیل میکنم و مطمئن نیستم مقالهای که در نهایت میرسه دست استادم همین موضوع خواهد بود یا به شاخۀ جذابتر دیگری خواهم پرید.
+ یادداشت مرتبط: دربارۀ «ر»
پنجاهتا از یادداشتهای منتشرنشدهای که تو وُرد نوشته بودمو شمارهگذاری کردم. و ازتون خواستم یه عدد از ۱ تا ۵۰ بگین. هر شب پنجتا از یادداشتهای منتخب شما اینجا منتشر میشه. برای امشب، یادداشتهای شمارۀ ۴۳ و ۲ و ۵ و ۶ و ۴۸ انتخاب شدن. این یادداشتها رو تو این یکی دو سال اخیر تو یه فایل ورد موسوم به «خب که چی» نوشتهام.
۴۳. اگر غضروفهای آریتنوئید محکم به هم بچسبند حالتی پیش میآید که تارآواها فقط در یک انتها ارتعاش میکنند. در این حالت موج صوتی به وجود میآید که دامنه و فرکانس پایینی دارد و به آن واک بازداشته یا جیرجیری گفته میشود. این مصوت یا واکِ جیرجیری یا بازداشته یه جور واک هست که استاد آواشناسیمون وقتی داشت توضیحش میداد برای اینکه بهتر متوجه بشیم چی میگه یه آهنگ از رضا یزدانی فرستاد گفت شبیه صدای رضا یزدانی.
۲. یه زمانی بهمعنای واقعی کلمه وطنپرست بودم و ایرانو از همه جا و همه چی بیشتر دوست داشتم. عِرق ملی داشتم. تو گذشتههای باشکوهمون سِیر میکردم. از چندتا سایت زرتشتی خط میخی و اوستایی یاد گرفته بودم که کتیبهها رو خودم بخونم. بعدتر خط پهلوی ساسانی و اشکانی رو هم یاد گرفتم. رو در و دیوار اتاقم عکس کتیبهها و عتیقهها و جاهای تاریخی و باستانی بود. وطنم پارۀ تنم بود. ولی حالا حس میکنم اون حس وطنپرستیم نسبت به گذشته کمتر شده. گذشته ینی اون روزا که دبیر و سوریان و ساعی و رضازاده طلا میگرفتن و دوستام هنوز مهاجرت نکرده بودن. حالا وقتی میبینم چقدر بابت ایرانی بودنشون اذیت یا تحقیر میشن یا مورد ترحم واقع میشن، دفاعی ندارم. از اینکه دیگه خبری از عشق آتشینم به این خاک نیست ناراحتم. حس قشنگی نیست.
۵. یکی از فامیلامون یه فیلمی فرستاده برام با این محتوا که شکلات تلخ، ممنوع. شکلات تلخ اِله و بِله و فلان سمها رو داره. کسی که داشت این حرفا رو میزد یه پیرمرد با محاسن سفید و کلاهی که اغلب تو سر بابابزرگا دیدم بود. نمیشناختمش. اومدم پایینتر و توی توضیحات یه دونه هشتگ روازاده دیدم. اسم این آقای روازاده رو یه بار از یکی که مسواک نمیزد و میگفت آقای روازاده گفته مسواک و خمیردندون باعث پوسیدگی دندانها میشه شنیده بودم. همینجا به این نکته هم اشاره کنم که بیشتر دندونای اینی که مسواک نمیزنه پوسیده و دارو نمیخوره و دکتر نمیره چون آقای روازاده گفته دارو فلانه و بهمانه. چندتا حرکت عجیب دیگه هم ازش دیده بودم که اونا هم گویا توصیۀ آقای تبریزیان بوده. حالا نمیدونم این دو نفر باهم همکارن یا استاد و شاگردن یا چی. ینی نه تا حالا عکسشونو دیدم نه اسم کوچیکشونو میدونم ولی خب ندیده و نشناخته ازشون بدم میاد. مخصوصاً وقتی میشنوم یکی واکسن نمیزنه و کرونا رو در حد سرماخوردگی معمولی فرض میکنه و میگه تبریزیان گفته. دیروز به یکیشون میگم تو واکسنتو بزن، کنارش داروی امام کاظمتم ادامه بده. میگه نه اینجوری اثر داروی امام کاظم میره. دو ساعت حرف زدم بعد دیدم نرود میخ آهنین در سنگ. متحجر و تحجر که شاخ و دم نداره. همینه دقیقاً. از حجر میاد و معنی سنگ میده.
۶. وبلاگ برام مثل یه پازل بزرگِ چندهزار تیکهست که دارم بهمرور کاملش میکنم و البته بعضی تیکههاشم تو مشتم قایم کردم و نشون نمیدم. هر چی زمان میگذره تصویری که از خودم ساختم روشنتر میشه. ولی حالم با این تصویر خوب نیست. دوست دارم به همش بریزم و برای همیشه برم. دلشو ندارم ولی. بلد نیستم ولی.
۴۸. یه فایل ورد دارم که توش دوستداشتنیهای آدمای دوستداشتنی زندگیم رو نوشتم. نوشتم نگهداشتم برای وقتی که میخوام خوشحالشون کنم. نوشتم که حواسم باشه کی با چی خوشحال میشه. با ساعت مچی، رومیزی، دیواری، شنی، آفتابی. کاکتوس. هر چیزی که یه شکل منحنیوار داشته باشه. گل، گل یاس، نرگس، گلهای ریزهمیزه. مکعب روبیک. آسمون. نجوم. کتاب. کتاب نجوم. کتابهای امیرخانی. دوربین دوچشمی. تلسکوپ. تأسیس رصدخانه. سریال مختارنامه. مستند راز. مستند ثریا. رادیو. فوتبال. هر چی که عکس توتورو روش باشه. گوجهسبز. نارنگی. آلو. لواشک. آلبالو. شیرینی خامهای. نونخامهای. بستنی طالبی یا زعفرانی. شکلات خیلی تلخ. آشرشته دستپخت مامانش. مهمانداریِ هواپیما. پیشخدمتی تو کافه. کار کردن تو بایگانی. کار کردن تو آزمایشگاه شیمی. ویرایش و مستندسازی. نوشتن نامۀ انگلیسی. بیسکویت سالمین. بستنی سالار. دایتی. رنگ بنفش. چیدن میوه. ماژیک. مدادرنگی. خودکار. پاکن. پنیر. بازیِ منچ... بازم هست...
شما با چی خوشحال میشین؟
+ فردا شب هم یادداشت شمارۀ ۳۹ و ۴۱ و سه یادداشت دیگه به انتخاب شما منتشر میشه. لطفاً یه عدد از ۱ تا ۵۰ به جز اینایی که گفته شده بگید. این شمارهها تا حالا انتخاب شدن: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۶ و ۷ و ۸ و ۱۰ و ۱۳ و ۱۴ و ۱۷ و ۱۸ و ۱۹ و ۲۲ و ۲۷ و ۳۰ و ۳۴ و ۳۹ و ۴۰ و ۴۱ و ۴۲ و ۴۳ و ۴۴ و ۴۸ و ۴۹ و ۵۰.
اون علائمی که سری قبل داشتمو این سری ندارم ولی مدام عطسه میکنم و آبِ بینیمو بالا میکشم و حس میکنم راهِ بینیم بسته شده. خسته و بیحال هم هستم. مشتمشت قرص ویتامین و کیلوکیلو میوه به خوردم میدن و کلافه شدم از چاردیواری اتاقم که دیگه حتی آشپزخونه هم نمیرم و قرنطینه در قرنطینهام. همچنان در برابر دمنوشها مقاومت میکنم. استرسِ مقالههامم دارم. مامان و بابا سالمن ولی حال برادرم شبیه حال منه. مطمئن نیستم ولی احتمالاً چند روز پیش که بابا حالش خوب نبود و باهاش رفتم بیمارستان قلب و از جلوی اورژانس کروناییا رد شدم از اونجا گرفتم آوردم خونه. دوتایی رفته بودیم. برادرم هم تنهایی رفته بود داروخونه. اونم میتونه از اونجا گرفته باشه آورده باشه. بابا هر دو دوز واکسنشو زده ولی برای واکسن مامان هر جا رفتیم گفتن فعلاً دوز دوم میزنیم و واکسن نزده هنوز. دوستان و آشنایان و فک و فامیل یکییکی دارن پرپر میشن و نگرانم. یکی از استادای ترم قبل هم گفته مهرماه باید بیایید امتحانتونو جلوی چشم خودم بدید تا نمرههای پایانی رو بدم. برای امتحان اون درس هنوز هیچی نخوندم. گفتن ترم بعد احتمالاً حضوریه. حال تهران رفتن و این امتحانو ندارم. حوصلۀ خوابگاهو که دیگه اصلاً ندارم. از یه طرف دانشگاه پیامک داده توش نوشته «کسری مدارک». توضیح دیگهای نداده. امروز روز انتخاب واحد برای ترم بعد که ترم سوم باشه هم هست. صبح وارد سامانه شدم دیدم نوشته کسری مدارک داری و اجازۀ ثبتنام نداری. مدارک دورۀ ارشدم هنوز دست دانشگاه دورۀ دکتری نرسیده. زنگ زدم محل تحصیل ارشدم و گفتن ایشالا تا اواسط مهر آماده میشه و شما تا اون موقع پایاننامهتو طبق نظر داور دفاع ارشدت باید ویرایش کنی و پرینت بگیری و با جلد زرشکی صحافی کنی بیاری برامون تا مدرکتو بدیم. در ادامه افزودند باید از ادارۀ رفاه و آموزش و کتابخونه و یه سری جاهای دیگه هم برگۀ تسویهحساب بگیری. گفتم من اصلاً وام نگرفتم که بخوام تسویه کنم. کتابی هم از کتابخونهتون دستم نیست. گفتن به هر حال باید مراحلشو طی کنی. حالا من از مراحل آزادسازی مدرک ارشد و ارسالش به دانشگاه جدید اطلاع چندانی ندارم ولی قبلاً هفت خان (شایدم هفت خوان) مدرک کارشناسی رو گذروندم که بگیرم ببرم برای ارشد و میدونم که همون بند و بساط در انتظارمه. دوباره زنگ زدم بهشون گفتم حالا تا اواسط مهر مدرکم آماده بشه و من این مراحلو طی کنم خودشون یه زنگی به آموزش دانشگاه فعلی بزنن بگن منع ثبتناممو بردارن که واحدای ترمو بعدو بردارم. بعد ایشالا مدرک ارشدم هم میبرم براشون. حالا سیستم ثبتنامو باز کردم میبینم سهتا گزینه بیشتر نداریم و همون سهتا گزینه رو هم باید برداریم. ینی دریغ از یه درجه آزادی عمل. یا اینا مفهوم انتخاب رو متوجه نشدن یا من اشتباه برداشت کردم. البته کل زندگی همینه. بشقاب کرفسو میذارن جلوت میگن همینه که هست، میخوای بخور میخوای نخور. اشرف مخلوقات هم هستیم تازه.
+ ایشالا از فردا شب پستهای از هر وری دری رو با قسمت پنجم پی میگیریم. به شرط حیات البته :|
پنجاهتا از یادداشتهای منتشرنشدهای که تو وُرد نوشته بودمو شمارهگذاری کردم. و ازتون خواستم یه عدد از ۱ تا ۵۰ بگین. هر شب پنجتا از یادداشتهای منتخب شما اینجا منتشر میشه. برای امشب، یادداشتهای شمارۀ ۱۴ و ۷ و ۵۰ و ۲۲ و ۱ انتخاب شدن. این یادداشتها رو تو این یکی دو سال اخیر تو یه فایل ورد موسوم به «خب که چی» نوشتهام.
۱۴. نصفشبی در حالی که سعی میکردم بخوابم یاد یانگوم (یه سریال کرهای که سال ۸۶ از شبکۀ دو پخش میشد) افتادم و با این سؤال بدموقع یا شایدم بیموقع که باباش کی بود و چرا تو فیلم نبود یا شایدم بود و من یادم نمیاد و چرا یادم نمیاد، در تاریکیهای شب گوشیمو برداشتم و گوگل کردم: بابای یانگوم. گویا باباش هم مثل مامانش تو دربار بوده و وقتی بچه بوده کشته بودنش. یادم اومد من اون فیلمو از اون قسمتی دیدم که مامانش مرد. چون باباشو قبل از مامانش کشته بودن من ندیده بودم باباشو. سپس با خیالی آسوده خوابیدم.
۷. بیست سال پیش که تو اغلب خونهها کامپیوتر و اینترنت نبود، ملت میرفتن از یه جایی به اسم ویدیوکلوپ فیلم کرایه میکردن. فیلمها اوایل بهشکل نوار ویدیو بود و بعدها سیدی رایج شد. کرایهشم صد تومن بود. شایدم کمتر. دارم از اواخر دهۀ هفتاد و اوایل هشتاد صحبت میکنم. حالا بخواید بدونید اون موقع با صد تومن چی میشد خرید، خدمتتون عرض کنم که دهههای فجر تو مدرسه هر کدوم صد تومن میدادیم به نمایندۀ کلاس و اون در مجموع با سههزار تومن میتونست یه کیک تولد بزرگ با سی تا موز بگیره. آخر هفته یا تعطیلات تابستون بابا از ویدیوکلوپ سر کوچه کلی فیلم هندی و ایرانی و چینی و خارجی (اینجا منظور از خارج، آمریکا و اروپاست!) میگرفت، میدیدیم و پس میدادیم. مثل امانت گرفتن کتاب از کتابخونه بود. فکر کنم علاوه بر صد تومن، کارت ملی یا شناسنامه هم میگرفتن. یادم نیست چه ضمانتی برای پس دادنش میدادیم. از اونجایی که اینترنت نبود، اسم فیلمای جدیدو از مجلهها برمیداشتم یا تو مدرسه از همکلاسیام میشنیدم و به بابا میگفتم فلان فیلمو بگیره. تا جایی هم که یادم میاد معمولاً بابا خودش تنها میرفت اونجا. حالا شاید یکی دو بار باهاش رفته باشم ولی یادم نمیاد. این ویدیوکلوپها روی شیشۀ مغازه و در و دیوارشون عکس بازیگرها و پوستر فیلما رو میچسبوندن و اینجوری برای اون فیلم تبلیغ میکردن. هر موقع از جلوی ویدیوکلوپها رد میشدم سرعتمو کم میکردم پوسترها رو دقیقتر ببینم و بخونم. هر سال ظهر عاشورا یاد ویدیوکلوپهایی که حالا تعطیل شدن میافتم. چطور؟ من و پریسا (فکر کنم معروف حضور همهتون شده باشه تو این چند سال بس که تو وبلاگم ازش اسم بردم) از اونجایی پدربزرگهای مرحوممون باهم برادر بودن و خونهشون تو یه کوچه بود و سر کوچه هیئت بود (اون موقع هیئتها تو محله چادر میزدن و ملت میرفتن توی چادر مینشستن چایی میخوردن و عزاداری میکردن)، باباها میرفتن هیئت و ما هم هر سال تاسوعا و عاشورا باهم بودیم و مأموریت داشتیم که تعداد شرکتکنندگان در دستههای عزاداری رو بشمریم. خودمون این مأموریت رو برای خودمون تعریف کرده بودیم. تو شهر ما رسمه که نُه روز اول محرم، شبا عزاداری میشه و روز دهم که عاشورا باشه صبح تا ظهر. شبا با بزرگترا میرفتیم برای تماشا ولی ظهر عاشورا چون روز بود و هوا روشن بود اجازه داشتیم دوتایی بدون بزرگتر بریم برای تماشا. تا هر جا که دستۀ محله میرفت میرفتیم و خیالمون و خیال بزرگترا راحت بود که با همون دسته برمیگردیم و گم نمیشیم. من هر سال ظهر عاشورا با خودم خودکار و کاغذ برمیداشتم و با پریسا میرفتیم جلوی ویدیوکلوپهای اون منطقه و اسم تکتک فیلمهای تازهاکرانشده رو میخوندیم و یادداشت میکردیم. اسم بازیگراشم مینوشتیم که اولویتبندی کنیم کدومو زودتر ببینیم. سال بعد دوباره میرفتیم آمار فیلمای جدیدو میگرفتیم. من اسم فیلما رو مرتب تو یه سررسید پاکنویس میکردم. هنوز دارمش. تو انباری کنار کتابای دوران راهنماییمه. یادمه یه فیلمی بود به اسم نان و عشق و موتور هزار که نمیتونستم با اسمش ارتباط برقرار کنم. همیشه برام سؤال بود که چرا سهتا چیز ناهمپایه که ربطی به هم ندارنو با واو عطف جمع بستن.
۵۰. از اواسط دهۀ هشتاد که پای اینترنت به خونۀ ما باز شد، تا امروز، تقریباً هیچ روزی نبوده که من به اینترنت دسترسی نداشته باشم. چرا میگم تقریباً؟ مثلاً یه بار با همدانشکدهایای دورۀ کارشناسیم سه روز رفتم کویر و اون سه روز نت نداشتم. بار اولی هم که رفته بودیم کربلا، هتلاشون اینترنت نداشت و برای چک کردن ایمیلم یه بار از رئیس هتل اجازه گرفتم و با کامپیوتری که تو لابی بود ایمیلمو چک کردم. جز این دو بار و آبان ۹۸ که اینترنت کل ایران قطع بود، یادم نمیاد ۲۴ ساعتی رو سپری کرده باشم که تو اون ۲۴ ساعت حداقل یه بار به اینترنت متصل نشده باشم. برای همین اغلب پیامهامو زود جواب میدم. اینترنت برای من یه چیزی تو مایههای آب و غذا و هواست (این یادداشت همینجا تو اوج! بدون نتیجهگیری خاصی رها شده. شاید میخواستم ربطش بدم به مقدار حجم مصرفیم یا طرح صیانت).
۲۲. امروز (۲۳ فروردین) روز دندانپزشکهاست. میدونستید من عصب دندونمو لای دفتر خاطراتم نگهداشتم؟ این عصب در ابتدا بهصورت یه بافت نرم داخل کانال دندونم بود که از آقای دکتری که دندونمو عصبکشی کرد خواستم بهم بده و یادگاری نگهش دارم. گرفتم چسبوندم رو کاغذ و گذاشتم لای دفتر خاطراتم. کلی عکس هم از دندون عقل نهفتهم دارم که جرئت نمیکنم برم بکشمش. دو سال یه بار موقعیتشو ثبت میکنم و تصمیم دارم هر موقع کشیدمش بگیرم تو الکل نگهدارم. اغلب مردم عادی وقتی میرن دندونپزشکی، غبطه میخورن به این شغل. مخصوصاً موقع پرداخت هزینهها. حتی از پزشکها هم میشنوم که موقع مشاوره به کنکوریها دندونپزشکی رو به پزشکی ترجیح میدن. دردسر و سختی کارش کمتر از پزشکیه. کشیک شبانه هم نداره. ولی من هر بار که عکسای پیج مهسا رو میبینم، دستمو میگیرم سمت آسمون و میگم خدایا شکرت که تجربی نخوندم و هزار بار دیگه شکرت که دندونپزشک نیستم. اینکه قلبم شرحه شرحه میشه از دیدن زخم و خون یه طرف، اینکه دلشو ندارم یکی جلوم دهنشو باز کنه دست کنم تو دهنش و چندشم میشه هم یه طرف.
۱. داشتم روی موضوع چگالی بستنی و اینکه اگه با آبمیوه ترکیب بشه تهنشین میشه یا نه تحقیق میکردم، گفتم عکسایی که طی قرون و اعصار با دوستام گرفتمو مرور کنم ببینم تو عکسا بستنیا کجای لیوان مستقر شدن. زوم میکردم روی بستنیا و همینجوری خاطره بود که یکییکی زنده میشد. عکس اولی اسفند ۹۱ کافیشاپ عمارت شاهگلی تبریزه. دومی شهریور ۹۱ کافیشاپ هتل گسترش تبریز. بعدی دی ۹۷ کافیشاپ سورۀ مهر تهران. ردیف دوم سمت چپ، خرداد ۹۴ کافه ایل تهران. مرداد ۹۸ میدان ولیعصر تهران. آذر ۹۸ دانشگاه فردوسی مشهد. اردیبهشت ۹۲ بوفۀ شریف. تیر ۹۸ کافه بستنی چتر تهران. مهر ۹۸ روبهروی دانشکدۀ کامپیوتر شریف. خرداد ۹۴ روبهروی ساختمان ابنسینای شریف. و آخری هم خرداد ۹۸ پل طبیعت. انگار همهٔ دلخوشیها و خاطرات خوب تو همون سال ۹۸ موندن و متوقف شدن. فقط به زمان و مکان عکسا اشاره کردم و دیگه اسم نبرم با کیا که قلبم بیشتر از این تنگ و مچاله نشه براشون.

+ فکر کنم برای بار دوم کرونا گرفتم. نمیدونم کدوم ورژنشه ولی از دیروز سردرد و دلدرد و گلودرد و یه کم تنگی نفس دارم و مدام عطسه میکنم. چند روز استراحت کنم بعد ایشالا برمیگردم و ادامه میدیم این بازی شمارهها رو :)

پنجاهتا از یادداشتهای منتشرنشدهای که تو وُرد نوشته بودمو شمارهگذاری کردم. و ازتون خواستم یه عدد از ۱ تا ۵۰ بگین. هر شب پنجتا از یادداشتهای منتخب شما اینجا منتشر میشه. برای امشب، یادداشتهای شمارۀ ۱۳ و ۳۴ و ۸ و ۴۰ و ۳۰ انتخاب شدن. این یادداشتها رو تو این یکی دو سال اخیر تو یه فایل ورد موسوم به «خب که چی» نوشتهام.
۱۳. خواب میدیدم که با ماشین زمان رفتم به گذشته. به مدرسۀ استقلال و دوران ابتدائیم. تو مدرسه به دوستام میگفتم در آینده قیمت همین خوراکیهایی که دستتونه قراره فلانقدر بشه. اونا هم تعجب میکردن. مدیر مدرسه شمارۀ آژانسها (تاکسیای تلفنی) رو نوشته بود زده بود رو دیوار که اگه سرویسها نیومدن بهشون زنگ بزنه.
۳۴. یکی از دوستای نزدیکم شوهرش آدم مشهوریه. تقریباً همه میشناسنش. اونایی که نمیشناسن هم اگه عکسشو نشون بدم میگن آهان، فهمیدم کیو میگی. برای یه کاری همکارا به یه آدم معروف نیاز داشتن و گفتن هر کی به سلبریتیا دسترسی داره پیشنهاد بده. گفتم شوهر دوستم فلانیه و بهش میگم به شوهرش بگه در صورت تمایل باهامون همکاری کنه. همه با تعجب گفتن الان یا قبلاً؟ گفتم ینی چی الان یا قبلاً؟ گفتن الان شوهرشه یا قبلاً شوهرش بود؟ در ادامه افزودند: اینا مگه طلاق نگرفتن؟ من هیچ من نگاه بودم. فکر کن طرف دوست نزدیکمه و شوهرشم آدم مشهوریه و پیج (صفحهٔ شخصی!) داره و تو پیجشم به طلاقش اشاره کرده، اون وقت من انقدر آدمِ سرمبهکارِخودم و سؤالنپرسنده و پیجدنبالنکنی هستم که در جریان طلاقشون نبودم و تازه بعد دو سال از اینستای شوهر معروف مذکور متوجه شدم که دیگه شوهر دوستم نیست. ظاهرشون به هم میومدا. نمیدونم چرا بعدِ پنج سال اینجوری شد. شما هم مثل من باشید. سرتون به کار خودتون باشه.
۸. یکی از تمرینهای کارگاه نگارش و ویرایش یکشنبه این بیت بود: گورخانهیْ رازِ تو چون دل شود، آن مرادت زودتر حاصل شود. اتفاقاً روانشناسها هم میگن وقتی یه تصمیمی گرفتید و هدفی مدّنظر دارید، دیگران رو از اون مقصودتون آگاه نکنید وگرنه انجامش نمیدید و به هدفتون نمیرسید. منظور دوم شاعر اینم میتونه باشه که میزان اشتراکگذاری اسرار رابطۀ مستقیمی با سرعت حصول مراد داره و اگه ببری اسرارتو توی دلت گم و گور کنی مراد زودتر حاصل میشه.
۴۰. بهنظرم وقتی از یه امتحانی رد میشیم یا امتیازی که انتظارشو داریم رو نمیگیریم خوبه که بدونیم چرا. احتمالاً بیشترتون گواهینامه دارید و میدونید امتحانش چجوریه. چندتا سؤال تستی کتبی راجع به تابلوها و حق تقدم و ایناست و عملی هم همون امتحان رانندگی پیش افسر راهنمایی رانندگیه. احتمالاً یه امتحان فنی هم داشته باشه که چند تا سؤال راجع به موتور خودرو میپرسن. ده سال پیش که اینجوری بود. من امتحان عملی رو همون بار اول قبول شدم ولی کتبی رو نه. وقتی نمرههای کتبی اعلام شد باورم نمیشد که من اون نمره رو گرفته باشم. من خیلی مسلط بودم به کتاب. جزوه نوشته بودم و همه از من جزوه گرفته بودن!. مباحث رو خیلی خوب بلد بودم و فکر میکردم همه رو درست جواب دادم. حتی یه سؤالم با شک جواب نداده بودم. وقتی گفتن از آزمون کتبی رد شدی و دوباره باید شرکت کنی، ازشون خواستم پاسخنامهمو بدن تا جوابامو ببینم. چند دقیقه بیشتر طول نمیکشید چک کردن جوابام. قبول نکردن. نامه نوشتم برای مدیر آموزشگاه. هر چی خواهش و اصرار کردم به درخواستم ترتیب اثر ندادن. اون نمره و دوباره امتحان دادن برام مهم نبود؛ چیزی که ذهنمو درگیر کرده بود این بود که چرا رد شدم؟ چون به فلان تعداد سؤال پاسخ اشتباه دادم؟ به کدوم سؤالا آخه؟ من انقدر به جوابام مطمئن بودم که صد بار دیگه هم اون امتحانو ازم میگرفتن هر صد بار، همون نمره رو میگرفتم. بعداً دوباره امتحان دادم و سؤالا چون فرق داشت، این بار قبول شدم. همه رو هم درست جواب داده بودم ولی بعد از این همه سال هنوز فکرم پیش اون اشتباهات امتحان سری اوله. با اینکه سالها از این ماجرا گذشته، ولی هنوز که هنوزه به این قصه فکر میکنم و هنوز از خودم میپرسم چرا اون سری رد شدم؟ اون روز کدوم سؤالا رو اشتباه جواب دادم که رد شدم؟
۳۰. رو دیوار اتاقم یه نخ دومتری کشیدم و یه وقتایی تو موقعیتهایی که بهنظر خودم خاصن یا دوست دارم حس و حالم ثبت بشه، جملهای، شعری، آیهای که وصف حالم باشه مینویسم و از این نخ آویزون میکنم. چند روز پیش (زمستون پارسال) موقع اتاقتکونی همه رو کندم ریختم تو جعبۀ یادگاریها. الان (این یادداشتو زمستون پارسال نوشتم و منظور از الان، الان نیست دیگه) یادداشتامو گذاشتم جلوم، بهترتیب مرورشون میکنم ببینم سال ۹۹ چطور گذشته. یادم نیست بعضیاشونو از کجا نوشتم و چرا نوشتم و جملهها از کیه و دقیقاً تو چه روز و ساعتی با چه حالی نوشتم. بیشتر ثبت اون حال مدنظرم بوده. یه خاطره یا یه اتفاقی پشت همۀ این یادداشتها هست. تاریخ و توضیح و تفسیر هم ننوشتم براشون. یادداشت اولم این بود: بار الها به ما صبر عطا فرما تا در آنچه تو به تأخیر انداختهای تعجیل نکنیم. یادمه که این دعای تحویل سالَم بود. سال ۹۹. بقیهش: عجله نمیکنم بر اتفاقی که به وقتش میافته. ثانیهبهثانیه میخوامت. در کوی نیکنامان ما را گذر ندادند، گر تو نمیپسندی تغییر ده قضا را. البَلاءُ لِلولا. رحمتی کن کز غمت جان میسپارم، بیش از اینم طاقت هجران ندارم. گر چه ناز دلبران دل تازه دارد، ناز هم بر دل من اندازه دارد. چه زیبا میکُشی عشق. شکوه از تو، غرور از تو، غم دنیا، به دور از تو. پییر، یکی از شخصیتهای دوستداشتنی جنگ و صلح، محزون و پریشان، با خود میگوید: دوستش دارم و هیچکس، هیچوقت، از این راز آگاه نخواهد شد. چو بذل تو کردم جوانی خویش، به هنگام پیری مرانم ز پیش. صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت. اگرچه بر صدایش زخمها زد تیغ تاتاری. مَنْ عَشَقَ و کَتَم و عفّ و ماتَ، ماتَ شهیداً. با تواَم ای نور، ای منشور، ای تمام طیفهای آفتابی. سعی کردم که بفهمانم و فهمیده نشد. افضلُ الاعمال احمزها. بهترین کارها سختترین آنهاست. درونم خون شد از نادیدن دوست، الا تعسا الایام الفراق. لبخند تو را چند صباحیست ندیدم، یک بار دگر خانهات آباد بگو سیب. صحرای کربلا به وسعت همۀ تاریخ است. خواستن نه، خاستن توانستن است. ربّنا و لاتُحمّلنا ما لا طاقة لَنا. خواستنها همه موقوف توانستن بود. خدا هست. هر سلطنت که خواهی میکن که دلپذیری. تصمیمگیری عاقلانه، برنامهریزی مناسب، عزم خستگیناپذیر، توکل بر خدا [اینو برای کنکور دکتری نوشته بودم]. بقدر الکد تکتسب المعالی، و من طلب العلی سهر اللیالی [اینم برای شبایی بود که برای کنکور بیدار میموندم درس بخونم]. من رشتۀ محبت تو را پاره میکنم، شاید گره خورَد به تو نزدیکتر شوم. لا ابرحُ حتّی ابلغُ. چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند، نای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید. هذا مِن فضل رَبّی. تو پای به راه در نه و هیچ مپرس. خود راه بگویدت که چون باید رفت. در محفلی که خورشید اندر شمار ذرهست، خود را بزرگ دیدن، شرط ادب نباشد. بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد [اینو آخرای سال نوشته بودم]. یه همچین دیواری:

+ فردا شب هم مطلب شمارۀ ۴۴ و چهار یادداشت دیگه به انتخاب شما منتشر میشه. لطفاً یه عدد از ۱ تا ۵۰ به جز اینایی که گفته شده بگید.
پنجاهتا از یادداشتهای منتشرنشدهای که تو وُرد نوشته بودمو شمارهگذاری کردم. و ازتون خواستم یه عدد از ۱ تا ۵۰ بگین. هر شب پنجتا از یادداشتهای منتخب شما اینجا منتشر میشه. برای امشب، یادداشتهای شمارۀ ۴۲ و ۲۷ و ۱۰ و ۴ و ۱۸ انتخاب شدن. این یادداشتها رو تو این یکی دو سال اخیر تو یه فایل ورد موسوم به «خب که چی» نوشتهام.
۴۲. اوج تباهی من اونجا بود که چند روز پیش (چند روز پیشِ دو سال پیش) خبر تصادف بوراک (یه بازیگر ترکیهای (البته نصف بازیگرای ترکیه اسمشون بوراکه)) با یه موتوریه رو دیدم. بعد چون ترکیم دستوپا شکسته بود دقیقاً نفهمیدم چی به چیه و رفتم اخبار انگلیسیشو سرچ کردم بخونم ببینم چی شده و کی مقصره و این مست بوده زده به اون یا اون مست بوده زده به این. اونم تو موقعیتی که از شدت هجوم کارهام و موعد تحویلشون، کاسۀ چه کنم دستم بود. بعد، منِ سلبریتیگریز که هرگز پیج هیچ هنرمندی رو دنبال نکردهام، چند روز پیش (این چند روز پیش هم چند روز پیشِ دو سال پیشه) از پیج سهراب رسیدم به پیج هاشم و بعد پیج نغمه. و آخی اینا همهشون از من کوچیکترن گویان گوگل کردم پیج اینستای اون دختره آرزو تو سریال از سرنوشت چیه. آخه اینا آرزو رو تگ نکرده بودن. گوگل چشاش از شدت تعجب از حدقه زده بود بیرون.
۲۷. دارم به بچههایی که تو یکی از این کشورهای بدبخت و بیچاره به دنیا اومدن فکر میکنم و با مرفهین بیدرد اروپا و امریکا مقایسه میکنم. کشورای جنگزده، استعمارشده، استثمارشده. بعد یاد شهرهای محروم خودمون میافتم. بعد یاد حاشیهنشینهای همین شهر. به فقر و جنگ فکر میکنم و نمیفهمم چی تو سرِ سران کشورها میگذره. نمیفهمم چرا بعضیا نمیذارن آب خوش از گلوی بعضیای دیگه پایین بره. چرا بعضیا بیشتر میخورن و بعضیا ندارن که بخورن. عجب صبری خدا داره رو از تو فولدر آهنگام پیدا میکنم و میذارم پخش بشه. نمیفهمم تا کی قراره آدما همدیگه رو بکشن. نمیفهمم چرا بلد نیستیم در صلح و آرامش زندگی کنیم. یاد سؤال همیشگیم میافتم که فرشتهها وقتی خدا آدمو آفرید پرسیدن آیا در زمین کسی را جانشین خود قرار میدهی که فساد میکند و خونها میریزد؟ خدا هم گفته بیتردید من چیزی میدانم که شما نمیدانید. خدا چی میدونست که فرشتهها نمیدونستن؟
۱۰. بعضی روزها خاصن. برای من. نه از این نظر که کسی اون روز به دنیا آمده یا از دنیا رفته باشه. خاص به این دلیل که من اون روز کار ویژهای کردهام، یا حس و تجربۀ ویژهای داشتهام که تا عمر دارم شاید فراموش نکنم. مثلاً سوم مرداد برای من خاصه، سوم اردیبهشت خاصه، یازده و بیستوچهار بهمن خاصن. و همینطور هفده مرداد. بعضی ساعتها هم. مثل بیست و بیست دقیقه یا بیستویک و هجده دقیقه یا بیستوسه و پنجاهوچهار دقیقه.
۴. میگفت یهجوری هر روز صبح ناشتا پروفایلشو چک میکنم، انگار دکتر تجویز کرده. آدما چرا باید پروفایل همو هر روز چک کنن؟ چه دردی رو دوا میکنه این کار؟ نمیدونم. شاید آرامبخشه.
۱۸. صدها وبلاگ تعطیلشده تو فهرست وبلاگهایی که میخوندم دارم. این موضوع دیگه برام طبیعی شده و باهاش کنار اومدم. مثل مرگ آدما. ولی بین این صدها وبلاگ، هستند وبلاگهایی که گاهی میرم سر خاکشون و فاتحهای براشون میخونم و فراموششون نکردم هنوز. از بین وبلاگنویسهایی که وبلاگنویسی رو ترک کردن، متد یا رَوشِ رها کردن کدومشون بیشتر و رَوشِ کدومشون کمتر ناراحتتون کرد؟ اونایی که قبلش خبر دادن و خداحافظی کردن؟ اونایی که یهو رفتن؟ اونایی که رفتن ولی آرشیوشون موند؟ اونایی که آرشیوشونو حذف یا از دسترس خارج کردن؟ اونایی که بهمرور تعداد پستاشون کمتر شد و کمکم کمرنگ شدن؟ اونایی که در اوج رفتن؟ اونایی که موقع رفتن راه ارتباطی گذاشتن؟ اونایی که هیچ خبری ازشون ندارید؟ اسم ببرید و بگید که روش کدومشونو بیشتر میپسندید و روش کدومشونو کمتر. قبول دارید که فرقی نمیکنه و آدما به هر حال یه روزی فراموش میشن؟
+ فردا شب هم یادداشتهای شمارۀ ۳۰ و ۳۴ و سهتا یادداشتِ دیگه به انتخاب شما منتشر میشه. هر شب پنجتا. یه عدد از ۱ تا ۵۰ به جز اینایی که گفته شده بگید.
قبلاً وقتی به مرحلۀ «چه لزومی داره حضورم در بلاگستان» یا «بسّه، دیگه نمیخوام حرفامو با کسی به اشتراک بذارم» میرسیدم و تصمیم میگرفتم که وبلاگمو تعطیل کنم، یک تقویم و یک ماشینحساب و یک قلم و کاغذ میذاشتم جلوم و تعداد پستهای منتشرشده در بلاگفا رو با بیان جمع میکردم و روزهای وبلاگنویسیمو از بیستوپنج بهمن هشتادوشش میشمردم و یک روزی که تا اون روز عمر وبلاگنویسیم رُند شده باشه و روز خاصی هم باشه رو تعیین میکردم که اون روز آخرین پستمو منتشر کنم. برنامهریزی میکردم که تا اون روز تعداد پستهام هم به عدد رُند یا معناداری رسیده باشه. مثلاً یادم هست که بعد از پست هفتصدوهفدهِ بیستوپنج بهمنِ نودوچهار تصمیم نداشتم اینجا رو بهروز کنم. اون روز، روز تولدِ هشتسالگی وبلاگم بود. بعد از پستِ نهصدونودونه هم همین تصمیم رو گرفته بودم. اون پستو نهمین سالگرد تولد وبلاگم منتشر کرده بودم. چهارِ مرداد نودوپنج و آخرین ثانیههای سال نودوهشت، بعد از انتشارِ پست هزاروسیصدونودوهشت هم. یک بار هم ششِ بهمن، وقتی عمر وبلاگنویسیم به چهارهزار روز رسید این تصمیم رو گرفتم. با تقریب خوبی توی تمام شمارههای رُندِ پستها و روزهای خاص تقویم من این تصمیم رو داشتم و به جز یکی دو بار، شما رو آگاه و تصمیمم رو علنی نکردم. چون که هر بار این احتمال رو میدادم که برخواهم گشت و کجا رو دارم جز اینجا. چند وقتی هم هست که به این نتیجه رسیدهام که وقتش که برسه وبلاگها خودشون تعطیل میشن و ما چیکارهایم که تصمیم به تعطیلیشون بگیریم.
یه کاغذ باطله درآوردم گذاشتم جلوم و پشتش سهتا دایرۀ کجوکولۀ کوچیک و متوسط و بزرگ روی هم و توی هم کشیدم. اسمشونو گذاشتم A و B و C. به دلم ننشست. دید خوبی از مسئلهای که ذهنم درگیرش بود نمیداد. به هوای پیدا کردن سایتی که معادلۀ دایره رو بدم و یه مدل دقیقتر بکشه، صفحۀ مقالهها رو کنار زدم و گوگل رو باز کردم. A و B و C، سه فضایِ مجازیِ تفکیکشده برای به اشتراک گذاشتن نوشتهها و عکسهام بودن. برای ارتباط با آدمایی که تو فضای درسی باهاشون آشنا شدم، برای ارتباط با فامیل سببی و نَسَبی، و برای... راستش کمی مردّدم که برای دایرۀ C هم از کلمۀ «برای» استفاده کنم و بگم C هم برای امثال شماست که از بهمن هشتادوشش تا حالا از دنیای مجازی پیداتون کردم. شاید اینجا بیشتر برای خودم باشه تا شما. واقعیت اینه که حضورم تو فضای A و B برای حفظ ارتباط با گروه مخاطبان دانشگاهی و فامیل هست و پستهای اونجا بهانهای هست که ارتباطم باهاشون حفظ بشه ولی مطمئن نیستم حضورم توی فضای C که همین وبلاگ باشه برای حفظ ارتباط با مخاطب باشه. بِالاَخَص! مخاطبی که دو روز هست و دیگه نیست. با مساحت دایرهها، حجم محتواها رو میخواستم نشون بدم و اشتراک دایرهها، اشتراک محتواهای بهاشتراکگذاشتهشده رو نشون میداد. محتوای A و B با محتوای C اشتراک بسیار زیادی دارن. این دایرهها رو کشیدم که ببینم چه حجمی از این محتواها مختص وبلاگه و نمیشه یا نمیخوام توی اون دوتا دایرۀ آشنایان بگُنجونم. پرواضح بود که حجم بسیاری زیادی. که اگر وبلاگم هم نبود حاضر بودم تا ابد منتشرنشده توی وُرد برای خودم نگهشون دارم ولی تو اون دوتا دایره منتشرشون نکنم.
و البته این پست رو هم در حالی مینویسم که چندصد مطلب منتشرنشده توی وُرد دارم که با اینکه شبیه پستهای قدیمی و همیشگی وبلاگم هستن و اصطلاحاً از همون جنسن اما چون لزومی به انتشارشون نمیبینم منتشر نمیکنم. اونها هم معترضن که مگه چندتا از این پستایی که تا حالا تو وبلاگت منتشر کردی لازم بودن که حالا ما شدیم غیرلازم؟ راست میگن. باید یه فکری به حال اون نوشتههای کمسعادت بکنم که افتخار خونده شدن توسط شماها رو نداشتن تا حالا. مثلاً میتونم مطالب رو از یک تا هر چندتا که هست شمارهگذاری کردم و هر روز بهصورت تصادفی یا به انتخاب شما یکی از شمارهها رو منتشر کنم.

امروز با یه نکتۀ ادبی دیگه هم در خدمتتون هستم :))
چند روز پیش تو یکی از کانالهای پرمخاطب خوندم که نوشته بود «چند سالت بود که فهمیدی قلۀ ادب فارسی با یک مصرع عربی از یزیدبنمعاویه آن هم نه با نام خدا بلکه با شراب آغاز میشه؟». منظورش بیتِ الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلهای حافظ بود. احتمالاً معنیشو میدونید. میگه ساقیا! اون جام باده رو بچرخون و بِدِش به من که عشق اول آسون بهنظر میرسه ولی در ادامه بیچارهت میکنه و به غلط کردم میافتی.
چون اولین بارم بود میشنیدم مصرع اول این بیت از یزیده اول شوکه شدم و بعد شروع کردم به گوگل کردن و درآوردن و ته و توی قضیه. دیدم بله یه همچین ادعایی وجود داره. از یکی از دوستان که الان دانشجوی دکتری ادبیاته و خیلی باسواد و بامعلوماته و هر سؤال ادبی داشته باشم آوار میشم سرش هم پرسیدم و گفت آره یزید شاعر خوبی بوده و یکی از علما گفته شعر یزید رو بخونین و ازش استفاده کنین. تهش یه لعنت هم بهش بفرستین. بعد یه مقاله از قزوینی برام فرستاد که اونجا ایشون توی ده صفحه توضیح داده و ثابت کرده این ادعا درست نیست و تو دیوان یزید نیومده این بیت. ولی حالا از اونجایی که یزید شاعر خوبی بوده و شعرها به کار حافظ میومده، ممکنه حافظ تو غزلهای عربیش از یکی دو بیت از یزید استفاده کرده باشه. البته شعرهای یزید مضمون اخلاقی و عالی نداره و مثل بوستان سعدی نیست که آموزنده باشه. تو مایههای اشعار آهنگای ساسی مانکن خودمونه :| بعد یه جای دیگه هم دیدم نوشته بود ناصرالدین شاه عاشق کتاب بود، یزید شاعر چیرهدستی بود، هیتلر هم نقاش بود. بعد نوشته بود آدمها در جاهای اشتباه فاجعه درست میکنن.
برای کسب اطلاعات بیشتر:
www.islamquest.net/fa/archive/fa54789
radiofarhang.ir/NewsDetails/?m=060001&n=119817
اینم پیدیاف مقالهای که اون دوستمون برام فرستاد: [لینک] حجمش کمتر از نیم مگابایته و چهارده صفحهست. البته قدیمیه و یه مقدار سنگین نوشته و آدم بهسختی متوجه میشه که چی گفته ولی اصل حرفش اینه که این ادعا درست نیست و چرا درست نیستشو با دلیل و سند توضیح داده.
هشدار!
چون اینجا خوانندهٔ کودک و نوجوان هم دارم لازم میدونم اخطار بدم که محتوای این پست برای افراد زیر ۱۸ سال مناسب نیست :))
امروز وقتی داشتم ضربالمثلها رو بررسی میکردم، یاد یه خاطرهٔ قدیمی افتادم گفتم بیام تعریف کنم براتون. سال سوم دبیرستان، من تو المپیاد ادبی شرکت کرده بودم. مدیرمون هر سال دوتا معلم که دانشجوی دکتری ادبیات بودن و مدال المپیاد داشتن از تهران دعوت میکرد بیان بهمون گلستان و بوستان و شاهنامه و تاریخ بیهقی و کتابای انسانیا رو درس بدن. چون رشتهمون ریاضی یا تجربی بود، اطلاعات ادبیمون کمتر از رقبای انسانی بود و لازم بود این کلاسا. منم چون عاشق مباحث ادبی بودم، علاوه بر سال سوم که خودم آزمون داشتم، سال اول و دوم و پیشدانشگاهی هم تو کلاسای المپیاد در نقش مستمعآزاد شرکت میکردم. البته مدال و مقام نیاوردم ولی کلی چیزمیز یاد گرفتم از این کلاسا و الانم یاد یکی از اون چیزمیزا افتادم.
یه بار یکی از این معلما (یادم نیست کدومشون) داشت در مورد حروفی که برای زبان فارسی نیست صحبت میکرد. میگفت ث و ص و ض و ظ و ط و ع و ق و ح فارسی نیستن و هر کلمهای اینا رو داشته باشه یا از عربی وارد فارسی شده یا از ترکی یا حالا هر زبان دیگهای. میگفت اون کلماتی که ق دارن بیشترشون از ترکی اومدن. من اینا رو خودم قبلاً از مقدمهٔ فرهنگ لغت عمید خونده بودم و برام تازگی نداشت. ولی همچنان دوست داشتم و کلاسا برام کسلکننده نبود. بعد یادمه این معلم (که همچنان یادم نیست کدومش) یهو چندتا استثنا یادش افتاد و گفت چندتا کلمه هستن که ق دارن ولی فارسیان. که البته دلیلش میتونه تغییرات آوایی باشه. یعنی تو اون کلمهٔ فارسی در ابتدا مثلاً خ بوده بعد به مرور تبدیل شده به ق و با ق نوشته شده. چندتا از این استثناها رو گفت که متأسفانه الان یادم نیست چیا بودن و فقط یکیش یادم مونده که موضوع پست هم همون کلمهست. اون کلمه قِسِر بود. این کلمه رو که گفت ضربالمثلِ قسر در رفتن رو مثال زد و معنیشو توضیح داد. و من از اون روز تا حالا دیگه هیچ وقت از این ضربالمثل استفاده نکردم. وقتی هم میشنوم یکی تو فضای رسمی ازش استفاده میکنه، آب میشم میرم زیرِ زمین و روم هم نمیشه آگاهش کنم که استفاده نکنه. و همیشه از خودم میپرسم آیا طرف میدونه چی میگه و میگه یا نمیدونه و میگه؟ داستان اینه که انسانها، تو یه فصلی که حالا دقیقاً نمیدونم کِی هست، گاو و گوسفند و اسب و کلاً حیوونای نر و مادهشونو توی طویلهای جایی رها میکنن که در کنار هم تولیدمثل کنن. حالا ممکنه این گاو یا گوسفند یا اسب ماده دلش نخواد فعلاً بچهدار بشه. به اون حیوان مادهای که از دست حیوان نر فرار کنه که باردار نشه میگن قسر. و هر موقع یکی بتونه از اتفاقی که قرار بوده براش بیافته فرار کنه میگن طرف قسر در رفت. مثلاً یه روز که امتحان داشتی و درس نخونده بودی ماشین معلم پنچر شده یا پاش شکسته و نیومده مدرسه یا سؤالا رو تو خونه جا گذاشته یا معلم پرورشی صدات کرده برای تمرین گروه سرود یا زنگ آخر بوده مامانت اومده دنبالت از معلم اجازه گرفته برین مهمونی و خلاصه موفق شدی که امتحان ندی. تو یه همچین موقعیتی میگن فلانی قسر در رفت که البته میشه به جاش گفت فلانی شانس آورد یا فلانی جان سالم به در برد.
با اجازهتون من این کامنتا رو ببندم که سکوت کنیم و بعدشم از خجالت آب شم برم زیرِ زمین با این نکات ادبی (در واقع بیادبی). شما هم زین پس ضربالمثلی که معنی دقیق کلماتشو نمیدونینو به کار نبرین :|


امروز ظهر مقالۀ تعارف رو با دوونیم روز تأخیر برای استادم ایمیل کردم و بابت دیرکرد هم عذرخواهی کردم. تشکر کرد و قرار شد بخونه و نظرشو بگه. اون روز که بهش پیام داده بودم و گفته بودم تا فردا که اون فردا آخر مرداد باشه ایمیل میکنم تخمین زده بودم که یهروزه تموم میشه و استادم هم گفته بود این مهلت برای اوناست که قبولیشون منوط (فکر کنم اولین باره مینویسم منوط) به ارسال مقالهست. برای گذروندن هر درس معمولاً سهتا کار باید انجام بدیم. یکیش امتحانه یکیش ارائه و آخر سر هم مقاله. حالا من اون روز دیدم در دیزی بازه، گفتم دو روز دیرتر تحویل بدم و به جاش چندتا متغیر دیگه هم به کارم اضافه کنم. یعنی علاوه بر اینکه داشتم از بین سیصدهزار جمله دنبال تعارفها میگشتم، انواع جملات رو هم مشخص میکردم که ببینم پرسشیها بیشتره یا خبری یا امری یا دعایی که بهش تقاضایی هم میگن. بعد چون استادم دوست داره تو هر مقالهای متغیر جنسیت رو هم لحاظ کنم، فراوانی انواع تعارف رو در گفتوگوهای زنانه و مردانه و مختلط هم بررسی کردم و فهمیدم تو جمع مختلط تعارف بیشتر از جمع تکجنسیه. البته من بهشخصه هیچ وقت این متغیر جنسیت رو دوست نداشتم تو مقاله بیارم و ترجیح میدادم فرض کنم که زنان و مردان مشابه هم عمل میکنن و فرقی قائل نشم بینشون. ولی خب زبانشناسان بر این عقیدهاند که فرق دارن.
حالا از این ور برای مقالۀ بعدیم دوونیم روز وقت کم میارم. مقالۀ بعدی رو باید تا شنبه تموم کنم و بفرستم برای استاد نحو. این استاد نحو همون استاد فلسفۀ ترم اول هست. همون استادی که گفته بود تا آخر بهمن مقالۀ فلسفهتونو بفرستید و من مقاله رو نوشته بودم و مونده بود مرتب کردن منابعش. عدل همون روز آخری که داشتم ویرایشش میکردم و به منابع سروسامون میدادم سردرد و حالت تهوع گرفتم و رفتیم نزدیکترین اورژانس. بعد که از زیر سرُم برگشتم تا صبح بیدار موندم و صبح مقاله رو فرستادم و دلیل تأخیرم هم گفتم که حالم خوب نبود و بیمارستان بودم و عذرخواهی کردم. انتظار داشتم استاد یه واکنشی به حالم نشون بده و مثلاً بگه الان بهتری؟ ولی خب در جوابم فقط نوشته بود مقالۀ شما با تأخیر دریافت شد. تهشم اون درسو با هفده و هفتادوپنجصدم پاس کردم. امتحان کتبی هم نداشت و به جاش دو بار ارائه داشتیم.
حالا دارم برای همین استاد نامهربان مقالۀ نحو رو مینویسم و موضوعی که انتخاب کردم ترتیب سازهها هست. مثلاً تو انگلیسی ترتیب بهصورت SVO هست. یعنی اول فاعل میاد بعد فعل بعد مفعول. تو عربی این ترتیب یه جوره، ترکی یه جوره و فارسی هم یه جور. ولی شواهد نشون میده ترتیب سازهها در فارسی، مخصوصاً فارسی گفتاری که با نوشتاری متفاوته داره تغییر میکنه و داره یه جور دیگه میشه. اول میخواستم از همون پیکرهای که تعارفها رو ازش استخراج کردم استفاده کنم، ولی بهلحاظ قانونی باید اسم اون یکی استادم هم میآوردم و اسمش اول هم باید میومد. موضوع رو با این یکی استادم که همون استاد نامهربان باشه مطرح کردم و گفت از نظر من مشکلی نیست اسم ایشونم بیاد و تازه من چون استاد تمامم اصلاً نیازی به اومدن اسمم تو مقاله ندارم که باهاش ترفیع بگیرم. بعد قضیه رو با اون یکی استادم که پیکره مال اونه مطرح کردم و گفت چون مقالهت برای درس من نیست جالب نمیشه اسم من تو مقاله بیاد و چون بدون آوردن اسمم نمیتونی از پیکره استفاده کنی و چون این ترتیب سازهها تو گونۀ گفتاری موضوع بسیار جالبیه نگهشدار بعداً باهم روش کار کنیم. و چون استاد راهنمای پایاننامهم هست بعداً قراره باهم کلی مقاله بنویسیم و از الان موضوع یکی از اون کلی مقاله مشخص شد. ولی از اونجایی که برای درسِ نحو موضوع دیگهای که بلدش باشم به ذهنم نمیرسه میخوام همین ترتیب سازهها رو فعلاً روی یه پیکرۀ نوشتاری کار کنم و بعداً با اون یکی استادم که استاد راهنمامه گونۀ گفتاریشم بررسی کنم. حالا این پیکرۀ نوشتاری میتونه روزنامه یا رمان و حتی شعر باشه. باید بگردم ببینم روی چیا تحقیق شده و روی چیا نشده. حدس میزنم تا حالا کسی ترتیب سازههای ضربالمثلها رو کار نکرده. میتونم چندصدتا ضربالمثل از امثال و حکم دهخدا انتخاب کنم و اونا رو بررسی کنم.
برای مقالۀ واجشناسی هنوز ایدهای به ذهنم نرسیده. مشکلم با این درس اینه که انقدر توش تخصص ندارم که به خودم اجازه بدم که مقاله بنویسم براش. ولی خب مجبورم. شاید روی واجهای ترکی کار کنم. برای مقالۀ کاربردشناسی هم باز به پیکره نیاز دارم. استادم میگفت برنامۀ نود یا همرفیق یا کتابباز خوبه. اول باید ببینم چی رو قراره بررسی کنم بعد پیکرهشو انتخاب میکنم. کلاً این پیکره تو زبانشناسی چیز مهمیه. یادمه تابستونِ نودوپنج داشتم برای یه شرکتی که نرمافزار تبدیل صوت به متن درست میکرد پیکرهشونو تقطیع میکردم. پیکرهشون اخبار ساعت نمیدونم چند شبکۀ یک بود. فکر کن اخبارِ چند ماهو به یه آدم خبرگریز بدن بگن تقطیعش کن.
+ مکالمۀ من و رئیس، سال نودوپنج: [کلیک]
+ عنوان: آیۀ ۷ سورۀ ۹۴ (پس هنگامی که از کار مهمّی فارغ میشوی به مهم دیگری بپرداز)
+ ردهشناسی هم درس ترم بعدمونه که از الان طرح درس و برنامه و موضوع ارائهها و مهلت تحویل مقالهشو ابلاغ کردن :|
چند روز پیش تو گروه فک و فامیل داشتم با ندا که اون موقع دختر دومشو باردار بود و الان فارغ شده حال و احوال میکردم. صحبت سر سختیها و مشقتها و دردسرهای مادر شدن بود و میگفت این روزهای آخر خیلی اذیت میشم و درد میکشم. پرسیدم اسم دخترتو قراره چی بذاری؟ گفت این سری سویل (دختر اولش) و باباش (بابای سویل که میشه همسر ندا) انتخاب میکنن. خونِ فمینیستیم به جوش و خروش اومد که همۀ زحمتا و درداش با توئه، انتخاب اسم با اونا؟ این سری و اون سری نداره که. هر سری باید خودمون انتخاب کنیم اسم بچههامونو. بچه همین که فامیلیشو از باباش میگیره بسه. بعد اسم و عکس بچههای آیندهمو فرستادم فک و فامیل ببینن و آشنا بشن باهاشون و ندا هم با آرزوی تعجیل در ظهور پدر بچهها بحثو پی گرفت و منم با یه ایشالا به جلسهمون خاتمه دادم. شب تاسوعا دخترش به دنیا اومد و البته هنوز اسمش مشخص نشده. احتمالاً آیتک بذارن چون وقتی سویل به دنیا اومد میخواستن اسمشو آیتک بذارن و نمیدونم کی چی گفت که نذاشتن. حالا شاید اسم این یکیو آیتک گذاشتن. کلاً اینا به اسمهایی که آی (به زبان ترکی یعنی ماه) دارن علاقه دارن. نشون به این نشون که اسم برادرزادههای شوهر ندا (همون سهقلوهای پست پارسال) آیهان و نیلای و اِلایه. و صدالبته که میدونم وقتی کسیو دوست داری، خواستهش خواستۀ تو هم هست و ندا حتی اگه یه اسمیو دوست نداشته باشه هم، چون کسایی که دوستشون داره اون اسمو انتخاب کردن اون اسم رو هم دوست خواهد داشت. بعد داشتم فکر میکردم آیا ممکنه منم یه روز به اون مرحله برسم؟ که انقدر عاشق باشم که خواستههامو فدای خواستههای اون بکنم و خواستههای اون خواستههای منم بشن؟ البته که انتخاب اسم یه مثال بیاهمیته و بحث سر چیزای مهمتره. با شناختی هم که از خودم دارم میدونم که آدمِ فداکنندۀ خواستههام در برابر خواستههای آدمایی که دوستشون دارمم.
فردای اون شبی که صحبت سر انتخاب اسم بود مامان پریسا که تو گروه مذکور در بند قبل بود و صحبتهای ارزندهمو در رابطه با حقوق زنان و انتخاب اسم برای بچههام شنید، صبحِ کلۀ سحر پیام داد و ازم اجازه خواست که شمارهمو به دوستش که دنبال یه دختر مناسب برای پسر یکی از فامیلاشون که تهرانه بده. همون صبحی که روز قبلش پستِ بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیرانو نوشته بودم. یارو داشت رخ مینمایید که خلقی واله شوند و حیران. لیکن من سی ثانیه فکر کردم و نوشتم فعلاً قصد ادامۀ تحصیل دارم. دیگه مغزم منطقیتر از این نمیتونست جواب رد بده به این سبک از ازدواج. اون بنده خدا هم دیگه رخ ننمود که خلقی واله شوند و حیران.
حالا امروز که در خستهترین و لهترین حالت ممکنم بودم و چند روزه خوب نخوابیدم و انگشتام نای بلند کردن قاشق موقع غذا خوردنم نداره و توانِ نوشتنِ سهتا مقالۀ دیگه رو ندارم و البته میدونم که شرط گذروندن هر کدوم از درسا مقالهست، یه خانوم زنگ زده میگه برای امر خیر تماس گرفتم. این از یه شهر دیگه زنگ زده بود و نه سنّمو میدونست نه تحصیلات و هیچی. معرف محترم که نمیدونم کی بوده فقط اسممو گفته بود بهش. حالا من فکر میکردم این رسمِ دنبالِ دختر گشتنِ مادرها و خواهرها در ایام محرم و صفر متوقف میشه میرن یه مدت استراحت میکنن و نفسی تازه کنن. ولی خب زهی خیال باطل.
روز پزشکو به همۀ پزشکهای عزیز و نازنین، بهویژه هماتاقی ترمِ دوم کارشناسیم (هماتاقی سال دوم نه ها، ترم دوم. ترم اول با یه گروه بودم، ترم دوم با یه گروه، سال دوم با یه گروه دیگه) که شاگرد اول مهندسی نفت بود و ارشد هم همچنان نفت شریف بود و فکر کنم حتی بدون کنکور با معدل بالای کارشناسیش ارشد نفت خوند و الان سال سوم پزشکیه و هر چند من همچنان با اون کلاه پلاستیکی کنار دکل نفت به خاطر دارمش و تو کتم نمیره سه ساله روپوش سفید پزشکی تنش کرده باشه تبریک و تهنیت عرض میکنم.
یه سالپایینیِ همدانشکدهای هم داشتم سال آخر از مهندسی برق انصراف داد رفت رتبۀ یک تجربی شد. به اونم تبریک میگم و خدمت ایشون هم عرض مینمایم که من تو رو با بیوسنسور در حال اندازهگیری ولتاژ و جریان یادمه. چجوری آخه توی روپوش سفید و آمپولبهدست تصورت کنم آخه؟
به مریضایی که تو مطب دکتر تعداد مریضها رو ضربدر مبلغ ویزیت میکنن هم تبریک میگم این روزو :))

اون مقالهای که باید تا آخر مرداد تحویل میدادمو هنوز تموم نکردم که تحویل بدم. تخمین زده بودم که تا آخر هفته تموم میشه ولی نشد. شنبه هم تموم نشد. دیگه امروز سیویکمه و باید هر طور شده تموم بشه. ۹۹ درصدِ کارو پیش بردم و مونده یه درصدش. ینی حداقل ۹۹ روز روش کار کردم و مونده یه روز. حالا اون یه درصد از کار که مونده برای امروز چیه؟ اینه که از یه فایل وردِ ششصدهزارکلمهای که با خون دل جمعش کردم و متن بیست ساعت مکالمهست، تعارفها رو پیدا کنم علامت بزنم دستهبندی کنم بشمرم جدول و نمودارشو بکشم و نتیجه رو تحلیل کنم و به مقالهای که نوشتم اضافه کنم. از اونجایی که ششصدهزار کلمه توی ورد، هزاران صفحه میشه، فونت متن این ورده رو ریز کردم که تعداد صفحاتش کمتر بشه و فشار روحی و روانی کمتری بهم وارد بشه و کمتر وحشت بکنم. حالا با فونتِ ریز شده دوهزار صفحه و یه روز بیشترم فرصت ندارم و هر سی ثانیه اگه یه صفحهشو بررسی کنم و تا فردا نخوابم و وردم هنگ نکنه و برق نره و ابر و باد و مه و خورشید و فلک همکاری کنن عصر، عملیات جستوجو تموم میشه و میمونه دستهبندی و شمارش و جدول و نمودار و تحلیل که دیگه میمونه برای فرداشب. بعد حالا چرا همه رو ریختم تو یه فایل؟ چون که پیکرهست و پیکره باید یه جا باشه و نمیتونه چند جا باشه. اگه چند جا باشه زحمتت چندبرابر میشه و استانداردش اینه یه جا باشه. اینم اولش ۲۳۰ جا بود و با زحمت به یه فایل تبدیلش کردم و همه رو به یه جا منتقل کردم. البته هیچ جای دنیا اون یه جا ورد نیست. پیکره رو تو نرمافزاری سایتی چیزی میریزن بعد انواع جستوجوها رو توش انجام میدن و سیمثانیه که معادل با سه سوت هست نتایج رو دریافت میکنن. ولیکن تو مملکت ما هیچ وقت برای تأمین این امکانات بودجه ندارن و من الان اگه برم به هر جای دنیا بگم پیکرهمو تو ورد ریختم و بعد خودم دستی و چشمی به جستوجو و استخراج داده پرداختم پناهندگی میدن بهم. حالا همین وردم با خونِ دل خوردن به ششصدهزار کلمه رسوندم و چند ماه طول کشیده دادهها رو یکییکی جمع کنم. ولی باز جای شکرش باقیه که استادم قدر زحمتی که میکشم رو میدونه و متوجه سختیِ کارم هست و حداقل با دو خط پیام بهم انرژی مثبت میده. ولی خبر بد اینکه بازم مثل سری قبل اسم من دوم میاد و اسم استاد اول.
+ مثلاً اینجا اواسط کاره که وُردم هنگ کرد:

یکی از همدانشگاهیهای نهچندان صمیمی که یادم نمیاد رشتهش چی بود و دورادور سلام علیکی داشتیم و بهواسطۀ دوستان مشترکمون در فضای اینستا همدیگه رو دنبال میکنیم چند روز پیش متنی استوری کرده بود با این مضمون که «مردمی داریم که برای هفتادودو تن کشتۀ یک اختلاف خانوادگیِ هزاروچهارصد سال پیش عزاداری میکنند ولی کشتههای کرونا براشون مهم نیست». همیشه از این لیچارها بار مردم و مسئولین میکرد، ولی بِهِم برنمیخورد و برام مهم نبود. با خودم میگفتم داره از وضعیت موجود انتقاد میکنه و غر میزنه و حق داره. ولی این بار دلم شکست. آدم چقدر باید بیمعرفت باشه که چنین نگاهی به عاشورا و کربلا و امام حسین داشته باشه و چنین چیزی بنویسه و منتشر کنه. کاش خدا شیرینی محبت این خاندان رو به اون هم بچشونه، که یه روز اونم مثل من همچین عکسی رو بذاره روبهروش و خیره بشه به گنبدها و دلش پر بکشه برای این قطعه از بهشت.

اواخر اسفند ۹۴ کربلا بودیم و لحظۀ تحویل سال ۹۵ هم بینالحرمین. هتلمون خیلی به حرم نزدیک بود؛ اتاق ما هم روبهروی گنبدها. صبحها که بیدار میشدم و پرده رو کنار میزدم همچین صحنۀ دلبرانهای رو میدیدم. یک عکسی هم چند سال پیش از یک قسمتی از دانشکده گرفته بودم که یکی از هزاران عکسی بود که تا اون موقع گرفته بودم و تو فولدر عکسهام ذخیره کرده بودم. یک بار گفته بودم اگر یک روز همهٔ این عکسهای دلبندمو که جونم بهشون بنده ازم بگیرن و بگن فقط یه عکس و یه خاطره رو میتونی نگهداری میگم این عکس از همین زاویۀ دانشکده. اون موقع یاد عکس بالا نبودم و حالا اومدم بگم این تصویر از اون تصویر هم برام عزیزتره.
امشبی را شَهِ دین در حرمش مهمان است،
مکن ای صبح طلوع
عصر فردا بدنش زیر سُم اسبان است،
مکن ای صبح طلوع...
امسال هم مثل پارسال بهلطف کرونا نه خبری از آش مادربزرگ نگار و شلهزرد پریسا اینا هست نه خبری از شمعهای امامزاده سید ابراهیم. دلم برای حال و هوای تاسوعا و عاشورای قبل از کرونا عمیقاً و شدیداً تنگ شده. وقتایی که از پای دیگ برام کامنت میذاشتید که موقع هم زدنش یاد تو هم بودیم و دعا کردیم به مرادت برسی. به مراد که نرسیدم، ولی دلم حتی برای روزهایی مراد میطلبیدم هم تنگ شده. خاطرات سفرهای کربلا رو که از آرشیوم میخونم بغضم میگیره و با خودم میگم ینی میشه بازم قسمت بشه؟ که برم بگم پس چی شد این مراد ما؟ برای من ماه محرم توی همین دو روزِ تاسوعا و عاشورا خلاصه میشد. همیشه قبلش درس بود و بعدش هم درس. اون سالهایی که دانشجوی تهران بودم، تو یه همچین شبی راه میافتادم و صبح تاسوعا میرسیدم تبریز و مستقیم از ترمینال یا راهآهن میرفتم خونۀ پریسا اینا. شب زنگ میزدم و تأکید میکردم که از طرف منم همش بزنید و مرادمو یادآوری کنید. تا من برسم شلهزردا رو تو ظرفا ریخته بودن و من به تزئینشون میرسیدم و چقدر شیطنت میکردیم موقع تزئین و نوشتن. به جز سال ۹۴ که اون سال زودتر برگشتم تبریز و خودم شلهزردو هم زدم. بعدشم که محرّم، تابستون بود و دانشگاه نبود. چه چیزایی که روی شلهزردها مینوشتیم و چه طرحهایی که میکشیدیم. بعد میبردیم برای نگار اینا و ازشون آش میگرفتیم.
پستهای قدیمی وبلاگمو مرور میکردم و با هر کدوم از پستها و عکسها چقدر خاطره زنده شد و چقدر دلم تنگ شد. لینکها رو براتون میذارم. پستها کوتاه و اغلب عکسدار هستن. دوست داشتید کلیکرنجه بفرمایید و مثل من غرق بشید تو خاطرات:
پستِ سال ۹۵ (ششتا پست هم از سال ۹۴ توی همین پست لینک کردم)
پست سال ۹۷ (عکسه فقط)
یه پست دیگه از سال ۹۷ (عکس نداره)
پست سال ۹۹ (کرونا بود و جایی نرفتیم اون سال. مثل حالا موندیم تو خونه)

چند روز پیش تصویر سمت چپو توی توییتر دیدم و گفتم وای راست میگه. منم اینجوریام. مثلاً با یه پسری آشنا میشی که خوشاخلاقه و خوشتیپه و خوشصداست و وضع مالیشم خوبه و مهندسه و هر چه خوبان همه دارند او یکجا دارد. بعد یهو میبینی هکسره رو بلد نیست و رعایت نمیکنه (هکسره ینی به جای گل من بنویسی گله من یا به جای لب یار و چشم من بنویسی لبه یار و چشمه من. خلاصه به جای کسره، «ه» بذاری).
بعد یکی از استادان فرهنگستان تو صفحهش یه جورِ دیگهشم استوری کرده بود (تصویر سمت راست) که اگه باهاش رودروایستی نداشتم در جواب مینوشتم خانم فلانی این خودِ خودِ منم. نشون به این نشون که یه بار یکی یه همچین پیامِ ناشناسی توی تلگرام بهم داده بود و اول جوابشو ندادم و روز بعد هم جوابشو ندادم و روز بعد دیگه در جواب سلام نسرین خانومش گفتم امرتونو بفرمانید. اسمم هم چون نام کاربری تلگراممه از اونجا میدونست. وقتی گفتم امرتونو بفرمایید و گفت عَرضه، دامن از کف بدادم که وای خدای من فرق امر و عرضو میدونه و نیمۀ گمشدهم همینه :)) ولی زود خودمو جمع کردم و در پاسخ به پیشنهادش رئیسیطور یا بایدنطور! از پاسخ قاطع و کوتاه «خیر» استفاده نموده و سپس بلاکش کردم که دیگه پیام نده و مخمو نزنه :| اگه داستان این خیر قاطع و کوتاه بایدن و رئیسی رو هم نمیدونید گوگل کنید خودتون. همه چیزو که من نباید توضیح بدم.
این استیکرِ پرمهر و عاشقانه رو هم یکی از دوستام فرستاده بود. در پاسخ به ابراز احساساتش نوزده دادم بهش که درست دوسَم داشته باشه :|

تو این سه سال و نیمی که یاسین پا به عرصۀ وجود نهاده سه چهار بار بیشتر ندیدمش و هر بار هم شمارۀ یک و دوشو توی شلوارش انجام داده و زین حیث مامانش و مامانِ مامانشو خیلی اذیت میکنه که نمیگه دستشویی دارم و کارشو انجام میده. یاسین پسر پریساست. دو ماه پیش تو یه سکانسی از همون گردشِ صبحِ شنبۀ ششهفتنفرهمون که رفته بودیم شاهگلی، آبجوش و لیوانای یهبارمصرفمون تموم شد و لیوانای شیشهایمون هم کثیف بودن و یاسین گفت جیش دارم!. شنیدن چنین جملهای از وی یه چیزی تو مایههای دیدن ستارۀ سهیل بود. پریسا داشت میرفت آبجوش بگیره و مامان هم داشت میرفت لیوانا رو بشوره. گفتم پس منم یاسینو میبرم دستشویی. مامان پریسا و عمهها هم موندن کنار وسایلمون. روبهروی همون مجسمۀ یار سنگی و اینورِ اون قسمتی که بلیت قایقسواری میفروشن. تو این سکانس یه لقمه سبزیِ پیچیده لای سنگک هم دستم بود که به ضرب و زور داده بودن بخورم. ابعادشم اندازۀ کف دست یاسین بود. سرویس بهداشتی هم دویست سیصد متر اونورتر. اول فکر کردم فقط قراره بچه رو برسونم مقصد و خودش بلده کارشو انجام بده ولی برای اطمینان خاطر از پریسا پرسیدم دقیقاً قراره چی کار کنم اونجا؟ گفت وقتی بچه جیش کرد! شیر آب رو باز کن و شیلنگ رو بگیر سمتش. یه کم فکر کردم و گفتم آهان، حلّه. سپس هر کدوممون رفتیم پی مأموریتمون. منم تو مسیر داشتم اون لقمۀ مذکورِ قدّ کف دست رو میخوردم و به خط رو خط شدن وظیفۀ پریسا و خودم فکر میکردم که آبجوش گرفتن برای من مناسبتر از باز کردن شیر و گرفتن شیلنگ سمت بچه نبود آیا؟ بعد این بچه انقدر عجله داشت که هی میگفت داره میریزه! و با اینکه در شرایط عادی فارسی حرف میزنه (چون که گویا فارسی خیلی باکلاسه)، درِ بستۀ دستشویی رو میکوبید و به خانومی که اون تو بود میگفت تِز اُل. این عبارت به زبان ترکی یعنی زود باش. راسته که میگن آدما در شرایط حساس و هیجانی به زبان مادریشون حرف میزنن. حالا تا این خانوم بیچاره کارشو انجام بده بیاد بیرون، پریسا آبجوشو میگیره و میره میشینه منتظر ما. که عمهها بهش میگن نسرین از پس این امر خطیر برنمیاد و خودت هم یه سر بهشون بزن. منم البته با اینکه برادرم کوچیکتر از خودم بود و هست!، ولی تجربۀ شستن بچه نداشتم تا حالا و اینها این حرفو با توجه به عدم سابقۀ من در امرِ شستن بچه زده بودن. پشت در دستشویی تز اُل گویان منتظر خانومه بودیم که دیدم پریسا هم اومد و منم دیگه بچه رو سپردم بهش و رفتم کمک مامان در امرِ شستن لیوانها. کارمون که تموم شد لیوانبهدست داشتیم از جلوی ساختمان سرویس بهداشتی رد شدیم که به پریسا و یاسین ملحق بشیم. از دور دیدیم اینا بیرون وایستادن یقۀ همو گرفتن و جیغ و داد و گریه میکنن و پریسا کم مونده یاسینو بزنه. شایدم زده بود. اول فکر کردم باز این بچه طبق عادت مألوفش خرابکاری کرده و داره میریزه به مرحلۀ ریخت رسیده. ولی نزدیک که شدیم دیدیم لباساش عادیه. و اینا همچنان باهم دعوا میکردن و جیغ و داد و هوار. من و مامان مات و مبهوت همدیگه رو نگاه کردیم و از پریسا پرسیدیم چی شده؟ وی با عصبانیت زایدالوصفی گفت هیچی، بریم. بچه رو گذاشت و دستمو گرفت که بریم. یاسینم گریه میکرد و افتاده بود دنبالش و پریسا هم میگفت باهات قهرم و نیا دنبالم. اوضاعی بود. از لابهلای داد و فریادهای پریسا جسته گریخته متوجه شدم یاسین تا پاشو گذاشته دستشویی گفته جیش نمیکنم مگر اینکه نسرین بیاد منو بشوره!. حالا هر چی از پریسا اصرار که بیا بشین الان میریزه از یاسین انکار که نمیشینم تا نسرین بیاد. منم که کلاً بچه رو سپرده بودم به پریسا و رفته بودم کمک مامان و خبر نداشتم از نیّتِ بچه که نیّت کرده توسط من شسته بشه. پریسا هم عصبانی شده بود و دعوا و داد و بیداد که باید حرف منو گوش بدی. مامان منم این وسط طرف یاسین بود و هی میگفت بچه تا هفتسالگی مثل پادشاه دستور میده و باید اطاعت کنی ازش. آخه این چه حکومتیه مادر من؟ پریسا هم سوار خر شیطون بود و پیاده نمیشد و نمیذاشت من یاسینو ببرم دستشویی. با توجه به عجلهای هم که این بچه ده دقیقه پیش پشت در دستشویی داشت و هی به اون خانومه میگفت تِز اُل نگران بارش باران سیلآسا وسط پارک و بیچاره شدنمون بودم. باری به هر جهت، مامان پریسا رو برداشت برد و منم از یاسین پرسیدم هنوز جیش داری؟ گفت آره. دستشو گرفتم بردم دستشویی و یه سرویس خالی پیدا کردم و گفتم برو تو. بعد نمیدونستم تو این موقعیت درو باز بذارم و بیرون وایستم و نظارهگر باشم یا برم تو و نظارهگر باشم. چون شیلنگ توی دستشویی بود، لزوماً باید میرفتم تو. ولی نمیدونستم درو چی کار کنم. فکر کردم اگه باز بمونه زشته و ملت رد میشینن میبینن!. بستم درو. منتظر بودم بچه خودش بشینه و کارشو انجام بده و منم که قرار بود شیلنگو بگیرم سمتش. تازه میخواستم برداشتن شیلنگ و باز کردن شیر آب رو هم همونجا یادش بدم که دیگه زین پس خودش مدیریت کنه قضیه رو که گفت بلد نیستم لباسمو دربیارم و بشینم!. پوکرفیس داشتم به شرایط اسفناکی که پیش اومده بود فکر میکردم و تو دلم خندهم هم گرفته بود البته. ولی سعی میکردم جدی و کمی تا قسمتی هم عصبانی باشم بابت سرپیچی بچه و گوش نکردن به حرف مادرش. بالاخره این با موفقیت نشست و جیششو کرد! و گفت تموم شد، بشور. حالا جای شکرش باقیه که شمارۀ یک بود و سخت نبود و بهخیر گذشت، ولی داشتم فکر میکردم حالا که ماشین لباسشویی و ظرفشویی داریم، چرا ماشین بچهشویی نداشته باشیم که بچه رو بندازیم توش بشوره؟ دانشمندان تا کی میخوان دست رو دست بذارن و برای مسئلۀ به این سختی هیچ کاری نکنن؟
پ.ن: دو ماه پیش، بعد از دو سال، شنبه صبح با پریسا اینا و مامانش و مامانم و عمهها قرار گذاشتیم بریم شاهگلی. فکر میکردیم خلوت باشه، ولی نبود. از چهار نقطۀ مختلفِ شهر قرار بود به هم بپیوندیم و بعد از مدتها همو ببینیم. پریسا محصول مشترک دخترعمو و پسرعمۀ باباست و دو سال ازم کوچیکتره.
این بود اولین خاطرۀ من از شستن بچه که دو ماهه تحت عنوانِ خب که چی نوشتمش و الان کامنتا رو باز بذارم که چی؟ که شما هم از اولین تجربۀ بچه شستنتون بگید؟
بعد حالا اینو نوشتم یاد مستأجرِ سیزده چهارده سال پیشمون افتادم. ما طبقۀ دوم بودیم و اینا همکف بودن. یه پسر چهارپنجساله به اسم عرفان داشتن که احتمالاً الان دانشجو باشه. سرویس بهداشتی تو حیاط بود و اتاق منم نزدیک تِراس و سمت حیاط. این وقتی میرفت دستشویی، یه کم بعد داد میزد که بیایید منو بشورید. مامانشم گویا این وظیفه رو سپرده بود به باباهه. قشنگ یادمه هر روز با صدای گریه و فریادِ «یکی بیاد منو بشوره» این بچه بیدار میشدم و یه وقتایی بیست دقیقه، نیم ساعت، شاید حتی بیشتر منتظر میموند که یکی بیاد بشوردش.
چند سالی هست که تو یه گروه تلگرامی عضوم که اغلب اعضاش یا نویسنده و ویراستارن یا تحصیلاتشون مرتبط با این حوزه هست. پارسال یکی از اعضای همین گروه بحث «کراش» رو پیش کشید و صحبتها در راستای معنای این واژه پیش رفت. نوشته بود اصطلاح «کراش داشتن» نوواژۀ دهۀ هفتادیها و هشتادیهاست. «روت کراش دارم» یعنی بهت نظر دارم، عاشقتم، گیرتم، مخاطب خاصمی و زیر نظرت گرفتم. این واژه و واژههای مانند آن، جزو واژههای زبان مخفیاند. زبان مخفی، زبان گروه خاصی از جامعه است. زمانی که این افراد میخواهند بهصورت پنهانی به نکتهای اشاره کنند از واژههایی بهره میبرند که معنایش پنهان است. دو جوانی را در نظر بگیرید که در جمعی نشستهاند و برای اینکه بزرگترها متوجه حرفشان نشوند از واژههای رمزی بین خودشان استفاده کنند. کراش داشتن نیز از جملۀ این واژههاست. گویا حافظ هم کراش داشته است که واژۀ «بهچشمکردن» را در بیت «بهچشم کردهام ابروی ماهسیمایی، خیال سبزخطی نقش بستهام جایی» بهکار برده است. یکی دیگر از اعضا نوشت بهنظرم این «نهانی به کسی نظر داشتن» در شعر حافظ هم کم از «کراش داشتن روی کسی» نیست. «گر چه میگفت که زارت بکشم میدیدم، که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود». همین جا بود که من این «زارَت» رو زارت (به سکونِ حرف ر) خونده بودم. دیگری جواب داده بود اخیراً جایی جملۀ «روش کراش دارم» رو شنیدم که گرتهبرداری از have a crush on somebody است. بهمعنای عاشق کسی بودن، خاطرخواه کسی بودن (معمولاً بهمعنای عشق قوی اما کوتاهمدت و گذرا) است. او در ادامه این مسئله رو از پنج زاویه بررسی کرده بود و یکی هم در جوابش نوشته بود دوتا کلمۀ دیگه هم که خیلی میگن اِکس، یعنی کسی که قبلاً باهم دوست بودند حالا جدا شدند (اکسم بم زنگ زد) و جاج نکن، یعنی قضاوت نکن است. در جواب او هم نوشتند «غربشیفتگیِ ما ایرانیها چهها که نمیکند.». آقای مدیر گروه هم از کراش داشتن و مکروش بودن! نوشت و گفت نوواژۀ داغ این روزهای دهههفتادیهاست. بعد گروه کراشیابی دانشگاه علامه رو معرفی کرد تا بریم و از نزدیک مثالهاشو ببینیم. من هم بهعنوان یک عدد دهههفتادیِ متمایل به شصت ساکت نشسته بودم و بحث رو دنبال میکردم و با دیدن پستهای اون گروه کراشیابی دانشگاه علامه فکّم چسبید به زمین. هدف گروه این بود که ملت بهصورت ناشناس، کراششونو توصیف کنن و کراش بفهمه اونو میگن و بعد به هم برسن. شگفتا!!!. بعد بحث معادل فارسی کراش پیش کشیده شد. داشتند در مورد «نهانشیدا» صحبت میکردند. یک بیت هم از حافظ مثال زدند: «مرا بهتر همان باشد که پنهان عشقِ او ورزم، کنار و بوس و آغوشش، چه گویم چون نخواهد شد». بعد یکی اومد و نوشت اصولاً «شیدایی» پنهان نیست. شیدایی آشکار و پیداست. دیگری پرسید عشق ورزیدنِ پنهان چه فرقی با شیدایی دارد؟ جواب داده بودند که ممکن است کسی عاشق باشد و آن را پنهان کند و دیگران هرگز از حالش باخبر نشوند؛ اما شیدایی گونۀ آشکارشده و رسواشدۀ فرد عاشق است، بهگونهای که دیگر نمیتواند آن را پنهان کند. یکی از اعضا که اون موقع نمیشناختمش و حالا استاد کارگاه نگارش و ویرایشِ روزهای یکشنبهست (امروز هم آخرین جلسۀ این کارگاهه) نوشت «دقت کنید که این اصطلاح، انگلیسیاش متعلق به گونۀ گفتاری یا غیررسمی است، بنابراین معادلِ فارسیاش هم باید واژه یا اصطلاحی گفتاری و غیررسمی باشد. واژۀ «نهانشیدا» کاملاً رسمی و حتی ادبی است و از این لحاظ مناسب نیست. خودمان هم میدانیم که مصرفکنندگانِ چنین اصطلاحی نوجوانان و جوانان هستند، نه نویسندگان و ادیبان. پس بگذاریم خودِ نوجوانان و جوانان دربارهاش تصمیم بگیرند.». من موافق بودم با این نظر. البته با واژۀ نهانشیدا هم موافق بودم. یکی هم نوشت ما در فرهنگ نوجوانانه (تینیجری) معنای دیگری از آن دیدهایم. کراش در فرهنگ نوجوانان ایران حداقل، عشق و دلسپردگیِ عمیق نیست. علاقهمندیِ کوتاهمدت و با دلایل بسیار سطحی است، یعنی چیزی در طرف نیافتهاند که به ظن خودشان، در دیگران یافت مینشود! هر وقت میگویند «روی فلانی کراش زدم/ دارم» خودشان میدانند زودگذر است و به مویی بند است! حتی برخلاف دلبستگی که فرد میل بسیار به وصال یار دارد، در کراش چنین انتظاری ندارد.
نقطۀ اوج و پایانی این بحثها شاید بازنشر پستی از کانال چهرازی بود، که «کراش به دلبر به دست نیامده اطلاق میشود. به دلبری که تو هر چقدر دوستش داری، او همانقدر یا خبر ندارد، یا دارد و دوستت ندارد. هر چقدر در خیال توست و با او حرف میزنی، همانقدر او بودنت را عین خیالش نیست و هیچ نیازی به حرف زدن با تو نمیبیند. به دلبری که هر چقدر عاشقش هستی و دوست داری با تو باشد او همانقدر دوست دارد با کسی جز تو باشد. معانیِ دیگری هم دارد: له شدن، خرد شدن، و با صدا شکستن. بهنظرم عجیب هر سه تایش درست است. خصوصاً آخری.».
یک دوستی هم دارم که متنهای قشنگی رو استوری میکنه. اون روز اینو استوری کرده بود:

از اون عکسهاست که هر موقع نگاش میکنم نیشم تا بناگوش باز میشه. اتفاقاً تو عکس هم نیشم تا بناگوش بازه. دو ماه پیش که اوضاع ظاهراً یا واقعاً کمی بهتر از حالا بود پا شدیم و با رعایت شیوهنامههای بهداشتی و فاصلۀ فیزیکی و ماسکبهصورت رفتیم شاهگلیای که دو خیابون اونورتر و همین بغل گوشمونه ولی بهلطف کرونا دو سالی میشد که ندیده بودیمش. گفتم شاه؟ زبونم نمیچرخه به ائلگلی. اصلاً این شاه که اون شاه نیست که اسمشو عوض کردن گذاشتن ائلگلی. شاهش شاه صفویه. شاه، شاهه به هر حال؟ چه میدونم. جای مرادِ سنگیمو عوض کرده بودن. بهنظرم قبلاً روبهروی عمارت بود. شایدم من اشتباه میکنم. به هر حال از روبهروی ساختمان اداری پارک پیداش کردم. اونورِ عمارت. هنوز همونقدر بیاحساس و عصاقورتداده بود که قبلاً. گفتم ای یار بیا باهم عکس بگیریم که بماند به یادگار. اعتنایی نکرد. از نگاه عمیق و متمرکز روی کتابش معلومه قصد ادامۀ تحصیل داره فعلاً. نشستم کنارش و دستمو با احتیاط انداختم دور گردنش. نمیدونم این احتیاطم بابت ویروسهای کرونا بود یا از روی شرم و حیا. لبخند زدم. این لبخندهای پشت ماسک هم مسخرهن. بود و نبودشون به چشم نمیاد. با تصور تصویری که ساخته بودم لبخندم یهو خنده شد و نیشم تا بناگوش رفت. ماسکمو برداشتم که نیشِ تا بناگوش رفتهم هویدا باشه تو این اثر پرمعنا و مفهوم.
شنبه و صبح رو برای گردش انتخاب کرده بودیم که خلوتترین روز و ساعت از روز باشه. ولی همون شنبه صُبِشم از اقصی نقاط کشور اومده بودن. تازه آدرس سایر اماکن تفریحی و تاریخی و فرهنگی و سیاحتی و زیارتی و بازارها رو هم میپرسیدن از آدم. مسافرای تنهایی که گوشیشونو میدادن ازشون عکس بگیریم از کادربندی و انتخاب زاویهم راضی بودن. دستامو بعد رفتم شستم البته. بعضی از این جاهایی که میپرسیدن کجاست و چجوری برن رو نمیشناختم. اسمشونم نشنیده بودم و باید گوگل میکردم. جاهایی که میشناختم هم خودم دو ساله نرفتم و نمیدونم هنوز سر جاشون هستن یا نه. تو نقشه نشونشون میدادم و میگفتم ولی کاش لااقل ماسک میزدید. خانومی ماسکشو از کیفش درآورد نشونم داد گفت دارم.
+ شنیدنی: حامد بهداد، دل و دین

روی میز کنار مداد و پاکن نرم و مدادتراش و ماسک و دستمال کاغذی و کارت ورود به جلسه و کارت ملیم دوتا پچپچ هم گذاشته بودم که ببرم سر جلسۀ آزمون. معمولاً خوراکیایی که اونجا میدنو دوست ندارم. گوشی نبردم. نمیخواستم اونجا بدم برام نگهدارن. وارد سالن که شدم، نگاهی به صندلیا و شمارههاشون انداختم و از مراقب جلسه پرسیدم شمارهها از کجا شروع میشن. سمت راستو نشون داد. صندلی من ردیف چهارم از ستون اول، کنار دیوار بود. وقتی دیدم چپدسته لبخندی به نشانۀ رضایت زدم و روز چپدستها رو هم همونجا به خودم تبریک گفتم. قبل از اینکه روی صندلی مخصوصم بشینم رفتم یه دوری تو سالن بزنم و نگاهی به رشتۀ بقیه بندازم و اوضاع رو ارزیابی کنم. ردیف اول رشتهش با من یکی بود. ردیف دوم و سوم و کلاً همۀ این ستون برق بودن. ستون دوم و سوم هم. تا آخر سالن، تا یکی دو ستون مونده به دیوارِ سمت چپ داوطلبهای برق بودن. برگشتم و نشستم روی صندلیم و زیر لب گفتم هفت هشت تا پنجوششتا. پنجوششتا رقیب دختر دارم. پسرا احتمالاً تعدادشون بیشتره. در مجموع دویست نفر متقاضی این شغل باشن و دو سه نفر ظرفیت داشته باشه، شانس من برای قبولی چقدر میشه؟ تعداد صندلیای خالی رو شمردم. بیست نفر غایب بودن. احتمالاً همین تعداد هم از پسرا غایب باشن. کاش قبول شم. این کاش رو ملایم و یواشکی گفتم که اگه نشدم هم غصه نخورم.
تعداد صندلیا رو شمرده بودم، تعداد حاضرین و غایبین رو شمرده بودم، فراوانی ماسکها رو بر حسب رنگ حساب کرده بودم و تعداد مانتوییا و چادریا و آمار رنگ مانتوها و مقنعهها و عینکیا رو درآورده بودم و از مانتوی دختر ردیف عقبی خوشم اومده بود. دیگه چیزی برای شمردن و بررسی و تحلیل نداشتم و هنوز خبری از دفترچهها نبود. نگاهم گره خورد به نوشتۀ پشت صندلی ردیف اول، ستون دوم. پنج شش متری باهام فاصله داشت. اهر، مراد، آستارا. با ماژیک مشکی نوشته بودن. دقیقتر شدم. مراد چه ربطی به اهر و آستارا داره؟ شروع کردم به فرضیهسازی. شاید کسی که اینو نوشته اسمش مراد بوده. شاید مراد هم اسم یه شهر وسط این دوتا شهره. شاید هم مراد یه جایی بین این دوتا شهر زندگی میکنه. سعی کردم نقشۀ ایران و جغرافیای استان رو یادم بیارم ببینم کدوم شهرها بین اهر و آستاران. اهر یکی از شهرهای استانمونه. احتمالاً شرق یا شمال یا غرب تبریزه. جنوب نیست. از تهران که میایم، از میانه و هشترود و بستانآباد رد میشیم که برسیم تبریز. میدونم که این سهتا جنوب تبریزن، ولی اهر؟ اهر بالا باید باشه. آستارا هم که خیلی بالاتره. سمت گیلان و اردبیل. خب ربطشون به مراد چیه؟ از پشت ماسک لبخند زدم. همچنان داشتم به ارتباط این سه واژه فکر میکردم.
همین دو سه سال پیش بود که از سر جلسۀ اولین یا دومین کنکور دکتری برگشتم و توی وبلاگم از نحوۀ برگزاری آزمون نوشتم. مسئول برگزاری آزمون بعد از پخش دفترچهها گفته بود با نام و یاد خدا و با صلوات برای سلامتی رهبر و هدیه به روح امام شروع کنید. اون روز رأس ساعت هشت و سی دقیقه صلوات آهسته و خستهای فرستاده شد و خم شدیم سمت دفترچهها. یاد وقتایی افتاده بودم که توی مدرسه، سر صف میگفتن صلوات و به وعجِّل فرجهُمش هم اکتفا نمیکردیم و صدای اَهلِک اَعدائهُم اَجمعینمون تا چند تا خیابون اونورترم میرفت.
امروز صبح آزمون استخدامی داشتم. تو همون حوزۀ امتحانی کنکور دکتری. حوزۀ دومین و سومین کنکور دکتری که درش شرکت کرده بودم. داشتن دفترچهها رو پخش میکردن. موزیک ملایم بیکلام قطع شد. خانومی که پشت میکروفن بود شروع کرد به توضیح اینکه پاسخنامه رو با چی و چجوری پر کنیم. تعداد سؤالها و زمان امتحان رو گفت و هشدار داد که تلفن همراه همراهمون نباشه، حتی خاموش. قرآن پخش شد. قاری آیهای که کلمۀ فتح داشت رو میخوند. همین یک کلمه یادم موند. بعد از تموم شدن قرآن، خانومه میکروفن رو روشن کرد و مجدداً هشدار داد که نباید تلفن همراه همراهمون باشه، حتی خاموش. بعد گفت با نام و یاد خدا و با صلوات بر روح پرفتوح امام خمینی و شهدا و سلامتی رهبر شروع کنید. امتحان شروع شد، بدون اینکه صدای صلواتی بلند بشه. دیگه حتی از اون صلوات آهسته و خستۀ پارسال هم خبری نبود. سکوت مطلق و بعد هم خشخشِ باز شدن پاکت دفترچههای آزمون.
از پسِ سؤالهای ریاضی و آمار و زبان و ادبیات فارسی خوب تونستم بربیام و احتمالاً بالای نود درصد زده باشم، ولی معارف کمتر از نصفشو بلد بودم. فناوری اطلاعات و کامپیوتر هم. آسون بودن، ولی تو هر سؤال دوتا گزینه بود که بینشون شک داشتم. اطلاعات عمومی و تاریخ و جغرافیا و دانش اجتماعی و حقوق اساسی هم چیزی حدود صفر. مثلاً یکی از سؤالها این بود که امام خمینی چی کار کرد که تبعیدش کردن ترکیه. بلد نبودم. یا اینکه تو کدوم عملیات، دزفول از محاصره درومد یا محاصره شد یا یه همچین چیزی. بلد نبودم. هشتِ شهریورِ سال شصت چه اتفاقی افتاد؟ حدس میزدم یکی ترور شده، ولی کی؟ یادم نبود. اگه ماجرای نیمروز و رد خون رو بادقت میدیدم جوابش ترور شهید رجایی و باهنر بود. حالا خوبه اینا رو هم تو سینما دیده بودم هم تو خونه. تنها سؤالی که بلد بودم اسم امام جمعۀ اولین نماز جمعۀ تهران بود. اینو نمیدونم کی و از کجا گوشۀ ذهنم سپرده بودم که آیتالله طالقانیه. ولی اگه امام جمعۀ تبریزو میپرسیدن بازم بلد نبودم.
این چند روز که نمونهسؤالهای تخصصی برق رو مرور میکردم حس خوبی داشتم. با مرور هر مسئله یه یادش بهخیری میگفتم و خاطرات دور برام زنده میشد. دیشب یهو وسط حل یکی از همین سؤالها گوگل رو باز کردم و نوشتم کدوم خری گفته شرط عاشقی نیست با یک دل دو دلبر داشتن؟ قبل از اینکه اینتر بزنم پاکش کردم و نوشتم نام شاعر شرط یا رسم عاشقی نیست با یک دل دو دلبر داشتن چیه. مثلاً چرا نشه که آدم یه دل تو حوزۀ مهندسی داشته باشه و یه دل تو حوزۀ زبانشناسی؟ من تازه فهمیدم چقدر هر دو رو دوست دارم و چقدر پیدا کردن ایکس از معادلهها و کشیدن مستطیل دورِ جواب نهایی حالمو خوب میکنه. از نمونهسؤالها یه اصطلاح جدید و بامزه هم یاد گرفتم. چولگی. نشنیده بودم تا حالا. تو سؤالات آمار و ریاضی سالهای قبل بود. یه فرمول داره که از روی اون چولگی رو محاسبه میکنن. چندتا اصطلاح تخصصی هم تو سؤالهای برق بود که دورۀ کارشناسی شب و روز باهاشون سروکله میزدم و حالا از حافظهم پاک شده بودن. ینی تو این شش سال حتی یک بار هم بهشون فکر نکرده بودم و سراغشون نرفته بودم. ولی حالا تا دیدمشون، مغزم بازیابیشون کرد و دوباره برگشتن به حافظهم. اصطلاحاتی مثل تِوِنَن، نورتون، لاپلاس، نایکوئیست، کارنو. شش سالی میشد که نه به زبون آورده بودمشون نه یادشون افتاده بودم.
پاسخنامه رو که تحویل دادم، بلند شدم. رفتم نزدیکتر. اهر، مرند، آستارا. حرف نـ از دال جدا شده بود و نقطهش پاک شده بود و الف خونده میشد. نوشته بودن مرند. مرند هم نام شهریست در استان ما.
پارسال یکی از دوستان دورۀ کارشناسیم که مهندسی شیمی خونده بود و ارشد تغییر رشته داد و رفت سراغ مدیریت و حالا از اعضای هیئتمدیرۀ یه شرکت هست بهم پیام داد و پرسید برای ویرایش و صفحهآرایی قراردادها و امیدنامههاشون تمایلی به همکاری دارم یا نه. شرکتهایی که قصد دارن وارد بورس اوراق بهادار بشن باید امیدنامۀ پذیرش و درج تهیه کنن. این امیدنامهها معمولاً صد صفحه هست و پر از نمودار و عدد و رقمه. من باید اینا رو مرتب میکردم. یه قیمتی برای ویرایش و یه قیمتی هم برای صفحهآرایی گفتم و توافق کردیم. البته مشخص نبود که چند وقت یه بار قراره شرکتها امیدنامههاشونو بیارن برای اینا و اینا بدن دست من، ولی من بهشون گفته بودم هر وقت بهم نیاز داشتین و فایلو فرستادین، تا یه هفته بعدش میتونم براتون آماده کنم. معمولاً دو روز وقتمو میگرفت. دو روزِ کاری البته، نه بیستچاری. پریروز پیام داد و گفت یه امیدنامۀ هفتادوپنچصفحهای هست، فرصتشو داری؟ گفتم جمعه آزمون دارم و میتونم شنبه و یکشنبه روش کار کنم و نهایتش تا دوشنبه تحویل بدم. گفت باشه و فرستاد. همون روز عصر پیام داد که این کار یهو خیلی اورژانسی شده و عجله داریم و باید فردا صبح پرینت گرفته بشه و اگه میشه تا فردا انجامش بده و مبلغشم هر چی بگی. حالا اگه میگفت تا فردا شب، شدنی بود ولی منظورش چهارشنبه صبح بود. همون موقع استادم هم پیام داد و گفت مهلت تحویل مقالههاتون تا آخر مرداده و هفتۀ دیگه مقالۀ آمادۀ چاپتونو باید تحویل بدید. حالا من فکر میکردم تا آخر شهریور فرصت داریم و یه خط هم ننوشتم که تحویل بدم. دیدم اون شنبه و یکشنبهای که هفتۀ دیگه برای دوستم کنار گذاشته بودمو برای مقاله لازم دارم. با اینکه خسته هم بودم و خوابم هم میومد و جمعه هم آزمون داشتم (دارم!) به دوستم گفتم باشه، ولی با همون مبلغ قراردادهای قبلی انجام میدم و خیالش از این بابت راحت باشه. تا ظهر بیدار موندم و انجامش دادم. حالا اینکه یه کاریو دوست داشته باشی شرط لازم برای به خاطرش بیدار موندنه ولی نمیدونم شرط کافی هم هست یا نه. منظورم اینه که نمیدونم اگه در ازای این کار پولی دریافت نمیکردم هم باز به خاطرش بیدار میموندم یا نه. باید فکر کنم ببینم کجاها تو زندگیم برای چیا بهزورِ قهوه و نسکافه بیدار موندم. به جز برای درس و مقاله و امتحان البته.
چند وقت پیش سایت علیبابا چندتا سؤال ازم پرسید. یکیش این بود:

گزینۀ دوم رو انتخاب کردم و یاد این پستِ سفر مشهد چهار سال پیش و شبایی که خوابم میومد افتادم.
توی فامیل ما هر کی بخواد بلیت بگیره زنگ میزنه به من که فلانی، بیین برای فلان روز بلیت هست یا نه؟ قیمت بلیتا رو میپرسه و راجع به ساعت حرکتها و به مقصد رسیدنشون مشورت میگیره. شش سال پیش که دایی بابا کرج فوت کرد، برای چهلمش یه واگن بلیت قطار گرفتم. رفتنی خودم هم بودم ولی برگشتنی من موندم تهران و رفتم خوابگاه. یادمه دهم دی بود. دوتا از این بلیتا برای خالههای بابا بودن. موقع وارد کردن اطلاعاتشون فهمیدم تولد هردوشون همون شبه. ینی همون شبی که کل ایل و طایفه تو قطار بودیم و داشتیم میرفتیم تهران تولدشون بود و البته هیشکی حتی خودشون هم حواسشون نبود.
دو نفر از اقواممون که ساکن تهرانن کرونا گرفتن و خانومه یه هفته بستری بود و آقاهه هم تو خونه قرنطینه بود. بچه هم ندارن. فامیلاشونم همه اینجان. خانومه هفتۀ دیگه ایشالا مرخص میشه. برادرش امروز بهم زنگ زد و گفت برای خودش و خانومش دوتا بلیت قطار (کوپۀ دربست) بگیرم که برن تهران و چهارتا بلیت برگشت هم برای خودش و خانومش و خواهرش و شوهرخواهرش بگیرم که برگردن تبریز. در واقع میخواست با خانومش بره خواهر و خواهرشوهر مریضشو بیاره اینجا ازشون مراقبت کنن. اول بلیت برگشتو گرفتم. اطلاعات همه رو داشتم و نیازی نبود کد ملی و تاریخ تولدشونو بپرسم. چون که آژانس مسافرتی فامیلم و این اولین بارم نیست براشون بلیت میگیرم. تازه تولد این فامیلی که زنگ زده بود رو هم تبریک گفتم. تولدش دیروز بود. پنجتا بلیت برگشت بیشتر نمونده بود و گفتم اول برگشتو بگیرم بعد رفتو. پرداخت کردم و داشتم اطلاعات بلیت رفتو وارد میکردم که زنگ زد گفت کنسل کن میگن ما نمیایم و شما هم نیایید. همون موقع خواهرش که الان بیمارستانه پشت خط بود. زنگ زده بود بگه که بلیت نگیرم. گفتم بلیت تبریز به تهرانو نگرفتم هنوز. ولی خودتون با همون کوپۀ دربست تهران به تبریز میتونید بیاید اینجا. گفت نه. بعد دیدم شوهرش پشت خطه. تا من جواب بدم قطع کرد. زنگ زدم و گفت من کارمو نمیتونم همینجوری رها کنم بیام. ما نمیایم و همون حرفای خانومشو زد. بعد دوباره همین برادری که گفته بود بلیت بگیرم برن و اینا رو بیارن زنگ زد و راجع به جریمۀ کنسلی پرسید. گفتم نمیدونم، هنوز کنسل نکردم که شاید نظرشون عوض بشه. بلیتو از اسنپ گرفته بودم. نظرشون عوض نشد. رفتم تو قسمت پیگیری خرید، بخش کنسلی بلیت. باید شمارۀ بلیت و شمارۀ حساب و اسممو براشون پیامک میکردم که پول بلیتا رو برگردونن به حسابم. این کارو کردم. ولی واکنشی دریافت نکردم. زنگ زدم پشتیبانی اسنپ و هزنیۀ کنسلی رو پرسیدم. قبلاً این کارو کرده بودم و میدونستم سایت علیبابا و رجا ده درصد مبلغ کل بلیت رو کسر میکنن. ولی اسنپ رو نمیدونستم. تازه اون کنسل کردنام چند روز بعد بود و این هنوز یه ساعتم نشده بود. شاید جریمهش کمتر بود. اینم پرسیدم که آیا همین اطلاعاتی که پیامک کردم برای استرداد بلیت کافیه یا نه. اول گفتن نه و باید اسامی مسافران و تاریخ و ساعت حرکت هم تو پیامک باشه ولی همون موقع برام چهارتا پیامک اومد که بلیتتون کنسل شده. چون برای برگشت چهارتا بلیت گرفته بودم چهارتا پیامک اومد. به پشتیبان گفتم مثل اینکه اون اطلاعاتی که پیامک کردم (شمارۀ بلیت و شمارۀ حسابم و اسمم) کافی بود، چون الان پیامک تأیید استرداد اومد. گفت آره کنسل شد و مبلغی که پرداخت کردی حداکثر تا سه روز دیگه به اون حسابی که پیامک کردی برمیگرده. استرداد بلیت تا یه ساعت بعد از خرید هم جریمه نداره. تشکر کردم و ضمن خداحافظی روز خوبی رو برای هم آرزو کردیم. بعدشم این فامیلامون یکییکی زنگ زدن و عذرخواهی کردن و گفتن اگه جریمه شدی و کمتر از مبلغی که پرداخت کردی به حسابت برگشت حتماً بگو. بابت اینکه اون پول چند روز دیگه به حسابم برمیگرده هم عذرخواهی کردن. منم قلباً ازشون متشکر بودم که تجربۀ جدید به تجربههام اضافه کردن. چون تا حالا به فاصلۀ نیم ساعت بلیت کنسل نکرده بودم.
نکتۀ مفید پست: بلیت قطارو اگه از اسنپ بگیرید و تا یه ساعت بعد از خرید برگردونید جریمه نداره ولی مبلغش یه کم دیر برمیگرده به حسابتون. حالا نمیدونم همۀ بلیتا اعم از اتوبوس و هواپیما و همۀ سایتهای فروش بلیت اینجوریه یا نه ولی بلیت قطاری که از اسنپ گرفته بشه قانونش همینه.
۳۰,۰۰۰ تومان تخفیف، ویژۀ اولین سفارش
به همراه ارسال رایگان از https://m.snapp.market/
مهلت استفاده: تا ۲۰ مرداد (معمولاً مهلتش چند روز بیشتر از چیزیه که گفته)
کد تخفیف: USM2B22N78
کد تخفیف: PSR3X15W22
این کدها شرط حداقل خرید نداره و برای فروشگاههای سمت راست تصویر پایینه که رنگش آبیه. اون صورتی که سمت چپه سوپرمارکت معمولیه که من همیشه ازش خرید میکنم. کدها برای آبی (هایپراستار) هست که اونم فعلاً آدرسای شهر ما رو تحت پوشش نداره و به درد من نمیخوره. گفتم بذارم اینجا شاید یکی از شما خواستین باهاش خرید کنین.

اگر امام حسین (ع) علت قیام خود را مبارزه با فساد، ظلم، بیعدالتی و ناامنی در جامعۀ اسلامی و در انحصار گرفتن و تاراج بیتالمال مسلمانان میدانست، تمام این امور حاکی از فراوانی و شیوع امری به نام «منکر» در جامعه بود، که آن حضرت خود را موظف به نهی از آن میدانست. همچنین اگر به اصلاح امور امت و بهبود اوضاع فرامیخواند، این مسئله نشانگر آن است که «معروف» در جامعه از بین رفته، یا دستکم در حال نابودی بوده است. همۀ روزها عاشورا و همۀ زمینها کربلاست. بهقول شهید آوینی «مپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزمودهاند و لاغیر؛ صحرای کربلا به وسعت همهٔ تاریخ است.».
صبح از همراه اول زنگ زدن که شما تو فلان تاریخ اعلام نارضایتی کردید. زنگ زدیم اون بازخوردتونو پیگیری کنیم. یادم نمیومد کِی و کجا به چی ستارهٔ کمتری دادم. میخواستم بگم خانوم، من الان سرتاپا نارضایتیام و از زمین و زمان گله دارم و از چی راضیام که شما دومیش باشی. شما الان کدومو میگی؟ گفت اونی که بیستوهفت تیرماه ثبت کردید. گفتم والا چند وقت پیش اطلاعیه زده بودید که اگر اپلیکیشن همراه من رو به روزرسانی کنید فلان گیگ هدیه میدیم. من اونو دریافت نکردم. لابد بابت اون بوده. یادم نیست تاریخش. گفت در حال پیگیریه و مشکل از سیستمه. گفتم سیمکارتم به اسم پدرم بود و اپلیکیشنهای بانکی جدیداً اجازهٔ تراکنش نمیدادن. یه ماه پیش رفتیم تغییر مالکیت دادیم ولی بعدش همچنان اجازهٔ تراکنش با کارت خودمو نداشتم. هنوزم ندارم. لابد نارضایتیم بابت این بوده. گفت اینم پیگیری میکنیم ولی باید با پشتیبانی اون اپلیکیشنهای بانکی هم تماس بگیرید چون اینجا همه چی درسته. گفتم اتفاقاً این کارم کردم و اونجا هم نارضایتیمو اعلام کردم. بعد گفتم آهان. اون روز که برای تغییر مالکیت رفته بودیم، من سایتتونو چک کردم که بدونم هزینهش چقدر میشه. ولی مسئول اونجا مبلغ بیشتری گرفت. تقریباً دو برابر. لابد بابت اون مبلغ بوده. بعد با پشتیبانیتون سر همین موضوع تماس گرفتم، خیلی بیحوصله جوابمو داد و صبر نکرد شعبه و آدرس اونجا رو بگم و درست راهنماییم نکرد که چی کار کنم. لابد نارضایتیم بابت این برخورد پشتیبانتون بوده. میخواستم خاطر نشان کنم که الان تنها چیزی که تو زندگیم ازش رضایت دارم همین پیگیری شماست. گفت اون مواردی که گفتید رو ثبت کردم و پیگیری میکنیم. میخواستم بگم کاش میتونستم بقیهشم بگم که اونا رم ثبت و پیگیری کنید. تشکر کردم و روز خوبی رو برای هم آرزو کردیم.
در آرزویِ خاکِ درِ یار سوختیم
یاد آور ای صبا که نکردی حمایتی
+حافظ
چند روز پیش خواستم اینترنتی بستنی بگیرم. پونصدگرمیای لالهزار و یکلیتریای میهن تقریباً یه قیمت بودن. دوست داشتم بدونم کدوم بیشتره. اگه آب بود خیلی راحت میشد گفت یه لیترش میشه یه کیلو. چگالی بستنی رو نمیدونستم. گوگل هم که میکردم یاریم نمیکرد. امروز هردوشو گرفتم که مقایسهشون کنم. پونصدگرمیه، چهارصدوهشتاد گرم بود، یهلیتری هم چهارصدوهفتاد گرم. نتیجه اینکه تقریباً برابر بودن از نظر جرم و حجم و چگالی. البته لالهزار، سنتیه و خوشمزهتره. چگالیشونم که با تقسیم جرم بر حجم به دست میاد و تقریباً 0.5 هست. چگالی بستنی رو که فهمیدم ارشمیدسوار فریادِ اورکا اورکا سر دادم. بعد دیدم پشت جعبۀ بستنی میهن نوشته نصف لیوان بستنی معادل با 120 میلیلیتره و اونم معادل با 56 گرم هست. حالا نمیدونم این دادهها کجای زندگیم قراره به دردم بخورن ولی گوشۀ ذهنم نگه میدارم برای روز مبادا.

+ بعضی وقتا یادم میره سؤالامو به انگلیسی هم گوگل کنم. امروز ازش density of an ice cream رو پرسیدم و همین عددی رو آورد که روی بستۀ بستنی میهن بود :|
+ ولی من فکر میکردم بستنی چون تقریباً جامده و تو شیرموزبستنی و آبطالبیبستنی و آبهویجبستنی میره ته لیوان و تهنشین میشه پس چگالیش بیشتر از چگالی شیرموز و آبطالبی و آبهویجه. چگالی اینا رم گوگل کردم و نزدیک چگالی آب بودن. اگه بستنی چگالیش کمتر از ایناست پس چرا تهنشین میشه؟ یا نمیشه؟
+ اگر ساکن تبریزید و اگر اسنپ دارید و از سوپرمارکتش خرید میکنید، سوپرمارکتا امروز روی همه چی ده تا پنجاه درصد تخفیف زدن. و اگر آدرستون جاییه که سوپرمارکت «تک» شما رو تحت پوشش داره، اونجا از این بستنیای سنتی لالهزار هست. قیمتشم کمتر از جاهای دیگهست.
+ چند سال دیگه اگه این یادداشتو مرور کردم، یادم بیافته که این روزا ذهنم درگیر طرح اینترنت ملی بود.
بابا برای یکی از آشناها که ازش خواسته بود براش یه قرارداد بنویسه، یه مبایعهنامه نوشته آورده برام که بیا متنشو از اون کارا که هی فاصلههاشو کم و زیاد میکنی بکن. میگم منظورت ویرایشه دیگه؟ :دی.
متنه، پاراگراف آخرش به این صورته که: «این مبایعهنامه با ارادۀ شخصی با علم و آگاهی از کم و کیف مورد معامله و اوضاع و احوال و زمان و مکان و نیز برابری ارزش مبیع با ثمن و با رضایت کامل طرفین مبادرت به انجام معامله نموده و با قبول اسقاط کافة خیارات خصوصاً خیار غبن اگر چه افحش باشد، هیچ یک از طرفین حق فسخ آن را ندارد و صیغۀ شرعی عقد بیع ایجاباً و قبولاً جاری شده و نسبت به آنان و ورثه و قائم مقام قانونی لازمالاجراء است.».
حالا میدونین اون قبول اسقاط کافة خیارات خصوصاً خیار غبن اگر چه افحش باشد یعنی چی؟ یعنی شما هر گونه اختیاری برای لغو قرارداد را از دست دادی. یعنی اگر احساس کردی که ضرر میکنی نمیتوانی قرارداد را لغو کنی. تازه این ضرر چه معمولی و فاحش باشد چه بسیار زیاد و افحش باشد، باز هم نمیتوانی لغو کنی. بعد من نمیدونم چرا همین جملات واضح و شفاف رو تو قراردادها نمینویسن و انقدر متنو سنگین میکنن.
چند وقت پیشم من از بابا خواستم یه قرارداد ویراستاری برام بنویسه. دیدم انقدر کلماتش قلنبه سلنبهست که نه من میفهمم نه اونی که کارشو سپرده بهم. گفتم ولش کن. خودم نشستم به زبان ساده و روان چند خط قرارداد نوشتم و هر موقع میبندمش! کیف میکنم از سادگیش. یه جوری هم نوشتمش که بچۀ هفتساله هم میفهمه چیه. خیار و خربزه هم نداره.
بعد حالا تو زبانشناسی یه گرایشم داریم با عنوان زبانشناسی حقوقی که تو ایران زیاد شناختهشده نیست و تو بعضی از دانشگاهها تو بعضی از مقاطع تو بعضی از سالها در حد یکی دو واحد درسی اختیاری تدریس میشه. ولی تو خارج!، بسیار رایج هست و تو دادگاهها و تحقیقات معمولاً از زبانشناس حقوقی هم کمک میگیرن که مجرم رو پیدا کنن، یا رد اتهام کنن. ما هم نصف یه جلسه رو بهش اختصاص دادیم و در حد یه مثال با این حوزه آشنا شدیم. تو این مثال که واقعی هم هست استادمون داشت از زاویۀ دید یه زبانشناس حقوقی اعترافات متهم رو بررسی میکرد.

حالا اینا به کنار. شما وقتی میری مطب فامیل، مگه دندوناتو مجانی ترمیم میکنن که براشون قرارداد مجانی بنویسیم و راه و چاه حقوقی نشون بدیم و مشاورۀ مجانی بدیم و قراردادشونم مجانی ویرایش کنیم؟ البته هنوزم فکر میکنم تو نیکی میکن و در دجله انداز.
پنج سال پیش پستی نوشته بودم و توش بخشی از کلیدواژههایی که گوگل کرده بودم رو آورده بودم. امروز آهنگ شمسی خانوم و عذرا خانوم رو گوگل کردم و انواع همگونی در واجشناسی و چند اصطلاح تخصصی زبانشناسی و نمونه سؤالات آزمون استخدامی برق و جزوههای آزمایشگاه برق و معنی کاروا در زبان ترکی رو. دیروز هم شماره و آدرس یه داروخونه رو گوگل کردم برای دوستم که سراغ دارویی رو ازم گرفته بود. الانم از گوگل پرسیدم یک لیتر بستنی چند گرم است؟ چون که میخوام از اسنپ بستنی بگیرم و روی یکی نوشته یک لیتر و روی یکی نوشته پونصد گرم. قیمتاشون مشابه هست و من نمیدونم کدوم بیشتره. چگالی آب رو گوگل کردم و ۹۹۷ کیلوگرم بر مترمکعب بود. یعنی هر لیتر آب تقریباً برابر با یک کیلوگرم آبِ ۴ درجۀ سانتیگراد در فشار ۷۶۰ میلیمتر جیوهست. ولی خب چگالی بستنی با چگالی آب فرق میکنه و نمیدونم چرا هیچ سایتی چگالی بستنی رو ننوشته که من از چگالیش به جرمش برسم.
پیشتر، بیشترِ سؤالامو از دوستام میپرسیدم. سؤالها بهانهای میشد برای همصحبتی و تداوم ارتباط دوستانهمون. ولی بعدها فکر کردم چرا وقتشونو بگیرم وقتی گوگل هست؟ چون اغلب اوقات دوستام هم گوگل میکردن تا جواب منو بدن. اینجوری شد که وقت اونا رو نگرفتم، ولی ارتباطم باهاشون کمتر و کمتر شد. حالا استفادهم از گوگل بهقدری زیاده و بهقدری برام عزیزه که هوا را از من بگیر گوگل را نه. چون که فکر میکنم اگه گوگل رو ازم بگیرن فلج میشم و میمیرم. تجربۀ این فلج شدن رو هم دارم اتفاقاً. اون آبانی که اینترنت ایران قطع شد، از حجم سؤالات بیپایان و بیجوابم اشکم درومده بود. روی کاغذ مینوشتمشون که وقتی به اینترنت وصل شدم از گوگل بپرسم. مثلاً امروز صبح همینکه بیدار شدم قبل از اینکه چشمامو باز کنم گوگل رو باز کردم و نوشتم ع. خ. متولد چه سالی است و در چه سالی ازدواج کرده است؟ چون که خواب دیده بودم نشستم پای تلویزیون و یکی از ایشون پرسیده چرا بعد از گرفتن مدرک دکترا ازدواج نکردی و ایشون هم طی مصاحبهای توضیح میدادن چون اون موقع تازه مدرک دکترامو گرفته بودم و هنوز انقدر پول نداشتم که خونه بخرم و نمیخواستم خانمم بیاد خونۀ مادرم. برای همین دیر ازدواج کردم تا یه کم پول پسانداز کنم و خونه بخرم. و بهواقع نمیدونم مغزم چجوری میتونه چنین داستانی رو سر هم کنه و از زبان شخص اول مملکت! در قالب خواب نشونم بده. حالا تو همون خواب داشتم فکر میکردم مگه تو حوزه هم مدرک دکترا میدن؟ بعد چرا به جای عمامه کلاه داره؟ پس چرا تا حالا بهشون نگفتیم دکتر؟ و خب همینم گوگل کردم که آیا تو حوزه مدرک دکترا هم میدن یا خیر. دیگه نگم براتون از خواب پریشبم که سر جلسۀ کنکور پسادکترا یا فوقدکتری بودم و نمیدونستم تو کنکورِ فوقدکتریِ رشتۀ زبانشناسی شرکت کردهام یا برق؟ حتی نمیدونستم آزمون پسادکترا چه شکلی میشه و از بغلدستیم پرسیدم ببخشید، سؤالا تستیه یا تشریحی؟ :| اینجا لازم بود که بعد از بیداری گوگل کنم: آزمون پُستداک چجوریه.
چند وقتی هم هست که هر چند روز یک بار هیستوری جستوجوهامو از لپتاپ و گوشی و حتی از جیمیلم که به گوگل کروم وصله پاک میکنم. قبلاً این کارو نمیکردم و عمیقاً هیستوریمو دوست داشتم، ولی چند وقتیه که به این فکر میکنم اگه مُردم، یکی بیاد هیستوریمو بررسی کنه چی با خودش فکر میکنه راجع به کلیدواژههای جستوجوشدۀ من؟ من که اون موقع زنده نیستم توضیح بدم انگیزهم از جستن فلان چیز چی بوده. لذا هر چند روز یک بار پاکش میکنم و خیالم اینجوری آسودهتره.
صبح با خودم گفتم حالا که با جستوجوی متن شعرِ پست قبل به نتیجه نمیرسم، بذار چندتا کلیپ از این آهنگ ببینم شاید زیرنویس و معنی داشتن. اتفاقی یه کلیپ پیدا کردم که یه پدر و دختر اون شعرو میخونن و همزمان با خوندنشون شوفر و حکیم و معلم و قصاب و خریدوفروشکننده! با لباس و ابزار مرتبط به شغلشون وارد صحنه میشن و پس از شنیدنِ نه! برمیگردن. سریع فیلمو زدم جلو ببینم ماهنیس چه تیپی داره. حدس بعضیاتون درست بود. معنیش میشه خواننده. از قدیمیا شنیده بودم که به شعر و آهنگ میگن ماهنی، ولی دیگه نمیدونستم به خواننده هم میگن ماهنیس. موقع جستوجو یه کلیپ دیگه هم پیدا کردم که محتوای اونم شبیه این شعر بود ولی کوتاهتر بود و فقط به سهتا شغل اشاره میکرد. بهصورت دیالوگ هم نبود و از اول تا آخر پدره میخونه. به این صورت که میگه دخترم میخوام بدمت به تاجر. بعد سریع میگه نه نه، تاجر همهش تو فکر خریدوفروشه و فلانه و بهمانه و مناسب نیست. بعد میگه میخوام بدمت به حمّال! :| که معنی باربر میده و گویا بارها هم بینالمللیه چون بعدش میگه نه نه، حمال میره ایران و خونه و زندگیشو اینجا (احتمالاً اونجا ترکیه یا آذربایجانه) رها میکنه و خونهش ویران میشه. پس به صادرات و وارداتکننده هم نمیده. بعد میگه تو رو میدم به قُچی. اون آدم مناسبیه و قدرمونو میدونه. دختره هم چیزی نمیگه و گویا این سکوتشم نشانۀ رضایت هست. پدره هم دست دخترشو میگیره و میذاره تو دست همین آقای قُچی که معنیشو نمیدونم. هر چی هم گشتم معنی قُچی رو پیدا نکردم. از ظاهرشم متوجه نمیشم کیه. حالا با توجه به اینکه ظاهرِ واژه شبیه قوچ هست، شاید به کسی که قوچ داره یا قوچ میفروشه یا قوچ پرورش میده میگن قُچی، شایدم به کسی که شبیه قوچ هست میگن :|
لینک کلیپها رو میذارم براتون، ولی چون من فیلترشکنم روشن بود، احتمالاً بدون فیلترشکن باز نشه.
کلیپ اول (متنشو تو پست قبل گذاشته بودم)
کلیپ دوم از یوتیوب، کلیپ دوم از یه سایت دیگه (این همونیه که قُچی توشه)
متن شعرِ کلیپ دوم (قُچی تو بیت آخر این شعره)
چندتا اسکرینشات هم گرفتم از فیلم که همینا رو ببینید کفایت میکنه بهنظرم:
این شوفره، این معلمه، این قصابه، این پزشکه، این فروشندهست، این خواننده و اینم پدر و دختر تو کلیپ اول. تو کلیپ دوم که فضاش قدیمیه هم این تاجره، این باربره!، اینم قُچی که نمیدونم معنیش چی میشه :|
یه شعر و آهنگ باحال پیدا کردم گفتم بیام باهاتون به اشتراک بذارم :دی
یه جایی بودم. یه خانومی داشت زیر لب برای خودش یه شعر ترکی زمزمه میکرد. با این مضمون که من زنِ کسی که فلان شغل رو داره نمیشم، چون که شغلش فلان ایرادو داره. شغلهای مختلف رو عنوان میکرد و ایراداشو میگفت. منم با دقت گوش میکردم!. حدس زدم از اون شعرهای عامیانه باشه که جزو ادبیات شفاهیه و شاعرش مشخص نیست و مردم از قدیم نسلبهنسل حفظش کردن و رسیده به ما. سریع اون چند کلمهای که متوجه شدم رو گوگل کردم که به شعر اصلی برسم. هم متنشو پیدا کردم، هم یه آهنگی که خوانندهش مشخص نبود. شعرش بهصورت دیالوگ پدر و دختره. پدره میگه ای دخترم، بیا بدمت به مثلاً قصاب. دختره هم میگه نه، من زن قصاب نمیشم به این دلایل. ترجمهشو پیدا نکردم. البته به زبان ترکی هست و تا حدودی متوجه میشم چی میگه، ولی بعضی کلماتشو نمیفهمم و نشنیدم تا حالا. کلماتش خیلی قدیمی و کمکاربرده.
آهنگش اینه: musicya.ir/turkish-music/80
متنشو با ترجمۀ دستوپاشکستۀ خودم میذارم براتون. اگر ترکی بلدید و فکر میکنید ترجمهم اشتباهه بگید. متنش اینه:
قزم قزم وای قزم قزم، قزم قزم آی قزم قزم، گَل سَنی وِریم شوفِره. ترجمه: دخترم دخترم وای دخترم دخترم، دخترم دخترم آی دخترم دخترم بیا تو رو بدم به شوفر (رانندۀ تاکسی یا کامیون).
یُوخ دَدَه قُربان سَنه، من گِتمرم شوفِره. شالوار مازوت کوینک یاغ، گونوم اولار پالتار یوماغ. ترجمه: نه بابا قربان تو، من نمیرم به شوفر (زن شوفر نمیشم) شلوار(ش) نفتی، پیراهن(ش) روغنی (اون ضمیرهای «ش» رو نمیگه. من خودم اضافه کردم). روزم میشه لباس شستن (روزم به لباس شستن سپری میشه).
قزم قزم آی قزم قزم، سَنی وِریم آلوِرچیه. ترجمه: دخترم دخترم آی دخترم دخترم، تو رو بدم به خریدوفروشکننده (منظورش اینه که بدمت به کسی که مغازه داره و کاسبه).
قربان اولوم آی دَده، گِتمرم آلوِرچیه. اونون فیکری پولدادی، گوزو اوندا بوندادی. ترجمه: فدا(ت) بشم ای پدر (بازم اینجا ضمیرِ ت رو نمیگه و من خودم اضافه کردم) نمیرم به خریدوفروشکننده (زن کاسبجماعت نمیشم). فکر اون توی پوله، چشمش به این و اونه (منظورش اینه که همهش فکر پوله و از اونجایی که با مردم سروکار داره، زیاد نگاشون میکنه. بهنظرم منظورش از مردم، خانوماست).
قزم قزم آی گوزل قزم، قزم قزم آی گوزل قزم، گَل سَنی وِریم مَعلمه. ترجمهش واضحه دیگه. میگه دختر خوشگلم، بیا بدمت به معلم.
یُوخ دَده قربان سنه، من گتمَرَم معلمه. باشی دولو جیبی بوش، گونوم اولماز اونان خوش. ترجمه: نه بابا قربان تو، من نمیرم به معلم. سرش پره (باسواده) جیبش خالی. روزم با اون خوش نمیشه (باهاش روزگار خوبی رو سپری نمیکنم).
قزم قزم آی قزم قزم، گَل سَنی وریم حکیمه. فکر کنم حکیم ینی پزشک. میگه بیا زن دکتر شو!
باشوا دونوم آی دَده من گتمرم حکیمه. خسته خوسته آختارر، گجه گوندوز واقتادی. ترجمه: دور سرت بگردم ای پدر، من نمیرم به حکیم (زنِ دکتر نمیشم). دنبال آدم خسته (بیمار) هست و شب و روز در آه و وای هست. (جملۀ آخرو مطمئن نیستم که درست ترجمه کرده باشم. شاید منظورش اینه که با آدمای ناله سروکار داره).
قزم قزم آی قزم قزم، قزم قزم آی شیرین قزم، گَل سنی وریم قصّابا. ترجمه: دخترم دخترم آی دختر شیرینم بیا بدمت به قصاب.
قادو آلم آی دده، من گِتمرم قصابا. بالتاسی ایتی اولار، آدامن درسین سویار. ترجمۀ دقیق جملۀ اولشو بلد نیستم ولی یه عبارت با مضمون قربون رفتنه. تو این مایهها که دردت به جونم ای پدر من نمیرم به قصاب. قصاب تبرش تیزه و پوست آدمو میکَنه!
قزم قزم آی گوزل قزم، قزم قزم آی قشح قزم، گَل سَنی وِریم ماهنیسا. ترجمۀ اینو بلد نیستم. نمیدونم ماهنیس کیه و چی کار میکنه. ولی میخواد بگه دختر خوشگل و قشنگم بیا بدمت به این آدم که شغلش اینه.
نه دیرسن آی دده، من گتمرم ماهنیسا. فیکری آنجاق کاروادیر باشی دالما قالقادیر!. میگه چی میگی پدر، من زن ماهنیس! نمیشم چون که... بقیهشو متوجه نمیشم چی میگه. کلاً نمیفهمم این ماهنیس کیه.
قزم قزم آی قزم قزم، پس سنی وریم من کیمه؟ ترجمه: دخترم دخترم آی دخترم دخترم پس تو را من بدهم به چه کسی؟
قربان اولوم آی دده، ور منی سِودییمه. ترجمه: فدا(ت) بشم ای پدر، بده منو به کسی که دوستش دارم.
؟؟؟ (بهنظرم این بیت مهمی بود و دختره داره کسی که دوستش داره رو توصیف میکنه ولی متوجهِ حتی یه کلمهش هم نمیشم که لااقل تایپ کنم شما ترجمه کنید :|)
گئدرم اِله سینه، قوربانام بِله سینه. ترجمه: میروم به چنین کسی، قربان چنان کسی هستم.
در ادامه پدره هم میگه اوکی میدمت به همون. برو خوشبخت شو :|
اولین مواجهۀ من با صفحهکلید و تایپ برمیگرده به سال ۸۵. از اون موقع شروع کردم به نوشتن و تا سال ۹۳ که درگیر پایاننامۀ کارشناسی شدم، نمیدونستم نوشتن آداب داره. تا اون موقع حتی اسم نیمفاصله هم به گوشم نخورده بود چه برسه به اینکه رعایتش کنم. وبلاگم هم بیقاعده مینوشتم. کمکم قواعد ویرایش رو از اینور و اونور یاد گرفتم و هر جا برام سؤال پیش اومد که فلان چیزو چجوری بنویسم به دستور خط فرهنگستان و شیوهنامۀ مؤسسۀ ویراستاران مراجعه کردم.
قواعد نگارش و ویرایش، مثل احکام دینه که هر فقیهی فتوای خاص خودشو داره و هر کسی به مرجع تقلیدش رجوع میکنه ببینه اون چی گفته. اصولش مشترکه ولی فروع، سلیقهایه. مثلاً تو بعضی از شیوهنامهها قبل از علامت "(" فاصله میذارن و تو بعضی از شیوهنامهها نمیذارن و پرانتز رو به کلمۀ قبل از کمانک! میچسبونن. من شخصاً پیروِ اون مکتبی هستم که میگه قبل از «(» اسپیس بزن. مثال: دُردانه (شباهنگ سابق، تورنادوی اسبق) یا دُردانه(شباهنگ سابق، تورنادوی اسبق).
این چند سالی که از شیوهنامۀ ویراستاران تبعیت میکردم، مثل رانندهای بودم که مسافرکشی میکنه ولی گواهینامۀ رانندگی نداره. خودآموز یاد گرفته بودم. اخیراً چند جا ازم مدرک ویراستاری خواستن و نداشتم. این شد که مجبور شدم تو یه دورۀ یکماهۀ نگارش و ویرایش شرکت کنم تا گواهی بگیرم. دانشگاه با همکاری یکی از مؤسسهها این دوره رو برگزار کرده و منم شرکت کردم.
کارگاه یکشنبهها برگزار میشه و در طول این یک ماه میتونیم سؤالاتمونو تو گروه مطرح کنیم تا استادها جواب بدن. جلسۀ اول، متوجه شدم شیوهنامۀ مؤسسهای که کارگاه رو برگزار کرده یه مقدار با اون شیوهای که ملکۀ ذهن منه مغایرت داره. این موارد رو میپرسیدم و برای خودم یادداشت میکردم. نکات اصلی که تقریباً همۀ ویراستاران بهش پایبند هستند رو قبلاً تو وبلاگ زنگ فارسی عنوان کردم. ولی این نکاتی که اینجا میارم مواردی هستند که یا نمیدونستم و تا حالا رعایت نمیکردم، یا میدونستم ولی دوست ندارم رعایت کنم. سؤالاتی که هفتۀ اول از استاد پرسیدم، همراه با پاسخ:
من: بعد از »ها نقطه لازم نیست؟ مثلاً گفت: «ممکن بود یکی از پاهات بشکنه.».
استاد: نه. یک نقطه کافی است، آنهم داخلِ گیومه.
من: مگر به تعداد جملات خبری متن نقطه نمیذاریم؟ اینجا یک نقطه برای جملهٔ داخل گیومه لازمه، یک نقطه هم برای جملهٔ گفت. اون عبارت داخل گیومه مفعولِ گفت هست.
استاد: هرگز دو نقطه در پایانِ جمله نمیگذاریم.
قانع نشدم، ولی بحثو ادامه ندادم و تشکر کردم.
من: «بهدلیل» فلان و «بهعلت» بهمان و «بهنظر» من و «بهعقیدۀ» شما و مثالهای مشابهشون رو با نیمفاصله نمینویسیم؟ شما تو جزوهتون جدا نوشتید.
استاد: جدا مینویسیم. به دلیل، به علت، به نظر، به عقیدۀ.
بحثو ادامه ندادم و تشکر کردم. ولی من همچنان با نیمفاصله خواهم نوشت. :|
من: مگر جلو مثل تابلو تلفظ نمیشه که املای جلوم (جلو هستم) با تابلوام (تابلو هستم) متفاوته؟
استاد: جلو: jelow تابلو: tâblo میبینید که واکۀ پایانیشان با هم فرق دارد. رجوع کنید به فرهنگِ بزرگِ سخن.
قانع نشدم. چون من جلو رو مثل تابلو تلفظ میکنم و میگم جلوام. نه جلوَم!. ولی دیگه بحثو ادامه ندادم و تشکر کردم. :|
من: کدوم جمله درسته؟ «املایِ دو یا چند گانه دارند» یا «املایِ دو یا چندگانه دارند»؟
استاد: املای دوگانه دارند. املای چندگانه دارند. وقتی دو این جمله را ادغام میکنیم و از «-گانه» فاکتور میگیریم، میشود: املای دو یا چند گانه دارند.
قانع نشدم، مگه ریاضیه فاکتور بگیریم از تکواژِ گانه؟ بحثو ادامه ندادم و تشکر کردم ولی بهنظر من جملۀ دوم درسته. :|
من: انتظار داشتم کاروبار و هارتوپورت رو با نیمفاصله ببینم تو جزوهتون. پس شما سازوکار رو هم جدا مینویسید (ساز و کار)؟
استاد: تمامِ واژههای مرکبِ عطفی را بافاصله مینویسم. بیفاصله هم درست است، ولی روشِ من نیست.
قانع شدم. ولی روش منم بیفاصلهست.
من: هر و هیچ رو جدا نوشتید و گفتید باید جدا باشه، ولی توی هیچکدام و هریک و هرگونه و هرچه و هرچند فاصله نذاشتید. چرا؟
استاد: چون واژۀ مرکباند و در فرهنگِ لغت مدخل میشوند.
قانع نشدم. مدخل شدن و نشدن کلمات دست ماست. میتونستیم مدخلشون نکنیم. ولی دیگه بحثو ادامه ندادم و تشکر کردم. :|
من: عمداً سطرهای فایل جزوهتون justify نشده یا سهواً؟
استاد: صفحهبندی برایم اهمیتی نداشته.
ولی برای من اهمیت داره. حتی پستای وبلاگم هم جاستیفای میکنم :|
من: چهگونه رو به این صورت نوشتید. چجور و چطور رو هم چهجور و چهطور مینویسید؟ شبیه «چرا» نیستن اینا؟
استاد: چه + طور: صفت + اسم ← چهطور، چه + جور: صفت + اسم ← چهجور، چه + گونه: صفت + اسم ← چهگونه، چه + را: ضمیر + حرفِ اضافه ← چرا. در آینده شاید بتوان «چرا» را هم «چهرا» نوشت. فعلاً صبر میکنم تا آن سهتای اول جا بیفتند، بعد نوبت به «چرا» برسد. مرحله به مرحله پیش میروم.
خدا اون روزو نیاره که چرا رو چهرا بنویسیم :))
استاد: اگر اصلِ «کمکوشیِ زبانی» را بپذیریم، یکی از بارزترین مصداقهایش کاربردِ تنوین است، زیرا بزرگترین مزیتِ تنوین کوتاهیِ فوقالعادۀ آن است. مثلاً همین واژۀ سههجایی و موجزِ «مثلاً» را در نظر بگیرید. اگر تنوینستیز باشیم و بخواهیم آن را حذف کنیم، باید بهجایش بگوییم «به عنوانِ مثال» (شش هجا). یعنی تعبیری ششهجایی را جانشینِ واژهای سههجایی کردهایم که خلافِ اصلِ کمکوشی و اقتصادِ زبانی است. آیا این کار منطقی است؟ مسلّماً خیر! زیرا به خاطرِ کوتاهیِ فوقالعاده و کارکردِ ویژۀ تنوین هیچ عنصری جایگزینش نمیشود. آیا تا کنون از خودمان پرسیدهایم که چرا مردم واژههایی چون «خانوادتاً»، «خواهشاً»، «نژاداً»، و «ژنتیکاً» را میسازند و به کار میبرند؟ علتش همین ایجازی است که در تنوین وجود دارد. وآنگهی، تنوین، به عنوانِ عنصری قیدساز، کارکردِ مشخص و تثبیتشدهای در زبان دارد و هیچ عنصری نمیتواند با همین میزان ایجاز و کارآیی و بیابهامی جانشینش شود. گویشور همواره کوتاهترین راهها را برای بیانِ مقصودِ خود مییابد و برمیگزیند، گیریم که به مذاقِ ویراستاران خوش نیاید. بنا بر این بیرون راندنِ تنوین از زبانِ فارسی و نیز تغییرِ املایش، یعنی نوشتنِ «حتمن» بهجای «حتماً»، ناشی از تعصبِ عربیستیزی و ناآشنایی با کارکرد و پیشینۀ زبان است که متأسفانه گریبانگیرِ بسیاری از نویسندگان و تحصیلکردگان شدهاست. بیتردید عرصۀ زبان و املا جای عقدهگشاییِ فرهنگی نیست. پس قدرِ تنوین را، که یکی از موهبتهای زبانِ عربی برای فارسی است، بیشتر بدانیم و از استعمالِ بهجایش مانند استعمالِ بهجای سایرِ واژگانِ عربی، که امروز هویتی مستقل و فارسی دارند، سر بازنزنیم. املای «-ن» بهجای «-اً» ابهامآفرین است، چون «-ن» چند کارکرد در فارسی دارد: ۱. ممکن است حرفِ آخرِ واژه باشد: آهن، بدن، گردن؛ ۲. در گفتارینویسی، ممکن است فعلِ ربطیِ سومشخصِ جمع از مصدرِ بودن باشد: اصلن (اصلاند)، قطعن (قطعاند)، گِردن (گِردند)؛ ۳. در گفتارینویسی، ممکن است شناسۀ سومشخصِ جمعِ ماضی باشد: اومدن (آمدند)، رفتن (رفتند)، گرفتن (گرفتند). املای «-اً» بلافاصله قابلِتشخیص است و هیچکدام از ابهامهای فوق را ندارد. در جست و جوهای کامپیوتری هم با هیچ چیزِ دیگری اشتباه نمیشود. اگر املای «اصلاً» را جست و جو کنید، تمامِ جوابهای جست و جو «اصلاً» خواهند بود؛ اما اگر املای «اصلن» را جست و جو کنید، ممکن است در میانِ جوابها به چنین جملهای هم بربخورید: اینا همه اصلن (اصلاند)؛ هیچکدومشون بدل نیستن.
من: تو این یادداشت دو بار از «به + جا» استفاده کردید. یکی بهعنوان صفت بهمعنی مناسب و یکی هم بهمعنی جایگزین. هر دو رو با نیمفاصله مینویسیم؟ «او بهجای من رفت»، «انتخاب بهجایی کرد». به این صورت؟
استاد: بله.
ولی من ترجیح میدم اولی رو جدا بنویسم :|
استاد: این واژهها را با «ت» باید نوشت: اتاق، اتراق، اتریشی، اتو، امپراتور، ایتالیا، باتری، باتلاق، بلیت، تاس، تایر، تپانچه، تپش، تپنده، تپیدن، تراز، تشت، تنبور، رتیل، سِتبر، شَمّاتهدار، غلتان، غلتاندن، غلت زدن، غلتیدن، قاتی، قاتیپاتی
این واژهها را با «ط» باید نوشت: الواطی، بطری، سطل، طاق، طاقچه/ طاقچه، طناب، طوطی، طوفان، طومار، فطیر، قرنطینه، لوطی، ملاط
من: توفانی که از توفیدن ساخته شده باشه نداریم؟
استاد: نه، نداریم. اصلاً توفیدن غلط است. نوفیدن بوده که تصحیف شده. دربارهاش پژوهش کردهاند و مقاله نوشتهاند.
اون موقع که اسمم تورنادو بود دوست داشتم اسم پسرمو بذارم طوفان. در فصل شباهنگ اسمشو تغییر دادم به امیرحسین. ولی الان نظری ندارم و مهم نیست دیگه :|
استاد: اینها را با «ذ» بنویسید: اثرگذاری، ارزشگذاری، اسمگذاری، اشتراکگذاری، اِعرابگذاری، انگشتگذاری، بارگذاری، بمبگذاری، بنیانگذاری، بیمهگذاری، پایهگذاری، پُستگذاری، تأثیرگذاری، تاجگذاری، تخمکگذاری، تخمگذاری، جایگذاری، جدولگذاری، حرکتگذاری، رمزگذاری، ریلگذاری، زبالهگذاری، سپردهگذاری، سرمایهگذاری، سیاستگذاری، شمارهگذاری، علامتگذاری، عمامهگذاری، فاصلهگذاری، فرستهگذاری، فشنگگذاری، قانونگذاری، قیمتگذاری، کدگذاری، گروگذاری، مینگذاری، نامگذاری، نشانهگذاری، نقطهگذاری، واگذاری، هدفگذاری
اینها را با «ز» بنویسید: برگزاری، پیغامگزاری، حجگزاری، خبرگزاری، خدمتگزاری، خوابگزاری، سپاسگزاری، سجدهگزاری، شکرگزاری، گِلهگزاری، متنگزاری، نمازگزاری
من: ولی پیغام رو با «گذاشتن» میاریم. مثلاً پیغام بگذارید یا پیغام گذاشتن. اینها رو با ذ مینویسیم. اشتباهه؟
استاد: پیغام گذاشتن با «ذ» است، چون گذاشتن به معنیِ بر جا نهادن است.
من: پس پیغام هم با گذاشتن میاد هم با گزاردن؟ چون پیغامگزاری رو هم مثال زدید.
استاد: پیغامگزاری، به معنیِ ابلاغِ رسالت که کارِ پیامبران است، با «ز» است. پیغامی که من و شما در تلفن برای کسی میگذاریم با «ذ» است.
تقریباً قانع شدم.
استاد: معنای این واژهها را خودتان با هم مقایسه کنید.
من: اینجا در جملهٔ «با هم» مقایسه کنید چون با هم بهمعنی با یکدیگر است با و هم رو جدا نوشتید یا همیشه و همه جا جدا مینویسید؟ باهم بیایید یا با هم بیایید؟
استاد: همیشه همه جا «با هم» را بافاصله مینویسم.
ولی من دوست دارم بیفاصله بنویسم باهم. به همون دلیلی که استاد هیچکدام و هریک و هرگونه و هرچه و هرچند رو بیفاصله مینویسه.
پریروز خونه رو به مقصد باغچه که معروف حضور بعضیاتون هست ترک کردیم و قرار شد شبم همونجا بمونیم. اُکالا اون ماکارونیای خوشگلی که تصمیم داشتم دوباره بخرمو تموم کرده بود. دیروز صبح دیدم بازم از اونا داره و سهتا از هر کدوم گرفتم. ساعت تحویلشونم نُهِ شب تا یازده تعیین کردم که تا اون موقع به خونه برگشته باشیم. دو بسته چای هم از اسنپمارکت سفارش دادم و ساعت تحویل اونا رم گذاشتم بمونه برای شب. رأس ساعت ۹ ما دم در خونه بودیم و هنوز کلیدو ننداخته بودیم وارد شیم که پیک اُکالا زنگ زد سر خیابونم و شما کدوم کوچهاین. چند دقیقه بعد هم سوپرمارکت پیام داد که سفارشتونو لغو کردیم و پوزش میطلبیم و پولی که پرداخت کردید رو برگردوندیم به کیف پول آپتون. بعد از چهلتا سفارش از اسنپمارکت این اولین باری بود که سفارشمو لغو میکردن. اُکالا اینجوریه که پولشو دم در وقتی سفارشو تحویل گرفتم پرداخت میکنم ولی سوپرمارکتا آنلاین قبل از اینکه بیارن میگیرن. شب به پشتیبانیشون پیام دادم و گفتم من «آپ» ندارم و نمیدونم با کیف پولش چجوری میشه خرید کرد. بیزحمت مبلغ رو به حساب بانکیم برگردونید. گفتن باشه تا ۴۸ ساعت دیگه انتقال رو انجام میدیم. امروز صبح گفتم حالا تا اینا پولو انتقال بدن، من همون سفارش قبلو دوباره درخواست کنم ببینم چی میشه. شاید آوردن. چون اصلاً توضیح نداده بودن که چرا نیاوردیم. با همون مبلغِ توی کیف پول ثبت سفارش کردم و چون کلۀ سحر بود نوشت سوپرمارکت هنوز بستهست و به محض اینکه باز کنیم میاریم. گفتم حالا تا اینا باز کنن سفارشمو ببینن بیارن برم یه دوشی بگیرم. ده دقیقه بیشتر طول نمیکشه. برگشتم دیدم نوشته سفارشتون تحویل داده شده و اگر راضی بودید امتیاز بدید و نظرتونو بنویسید. اگرم تحویل نگرفتید که اعلام تأخیر کنید. قبل از اینکه برم دوش بگیرم اهل منزل در خواب عمیق بودن. ده دقیقه بعد که برگشتم هم همچنان در خواب عمیق بودن و فکر نمیکردم که تو این فاصله اونا سفارشمو تحویل گرفته باشن. تا ساعت ده صبر کردم و اعلام تأخیر رو زدم که پشتیبانی پیگیری کنه. همزمان با فشار دادنِ گزینۀ اعلام تأخیر درو باز کردم که نگاهی به راهپله بندازم که دیدم بله، سفارشام اونجاست. سریع یه پیام دیگه برای پشتبانی فرستادم که سفارشمو تحویل گرفتم و پیک تأخیر نداشته و یه وقت دعواش نکنن. این چند وقت، علاوه بر اسنپمارکت و اُکالا، از «باسلام» هم چند بار خرید کردم که دیگه نیازی به شرح اون سفارشا نیست و همین دوتا پستی که تا الان برای خریدهای سوپرمارکتیم اختصاص دادم برای فضاسازیِ آنچه که در ادامه میخوام بنویسم کافیه. هدفم فضاسازی بود که ایشالا حاصل شده باشه.
هنوز بعد از این همه سال خوابنگاری! از این کار خسته نشدم و همچنان اگر خوابی ببینم مینویسم. هر چند که چرت و بیمعنی باشه یا فقط چند کلمه ازش یادم مونده باشه. با اینکه میانگین تعداد خوابهایی که در دو سال اخیر دیدهام در مقایسه با سالهای قبل کمتر شده و دقیقاً نمیدونم چرا، اما هنوز نوشتنِ آنچه دیدم و فکر کردن به اینکه چرا دیدم رو دوست دارم و از این کار لذت میبرم. وقتایی که دلیل آنچه دیدهام رو پیدا میکنم هم بیشتر ذوق میکنم. یه دلیل این کمخواببینی! میتونه این باشه که زیاد بیرون نمیرم و بیشتر تو خونهم. و ذهنم بسته شده. یه احتمال دیگه هم هست و اونم اینه که با اینکه کلاً خیلی کم فیلم و سریال میبینم، ولی این یکی دو سال اخیر خیلی کمتر از مدت مشابه! در معرض تلویزیون بودم و امسال هم خیلی خیلی کمتر و این یکی دو ماه اخیر هم که اصلاً. چند وقتیه که خانوادگی تلویزیونزده شدهایم و کلاً خاموشش کردیم و بدون اون زندگی میکنیم. فرضیههای دیگهای هم دارم. نوشتن. نوشتنِ هر چیزی اعم از جزوه و مقاله و وبلاگ، به ذهنم نظم میده و قبلاً زیاد مینوشتم و ذهنم منظمتر از حالا بود.
چند شب پیش خواب دیدم تو فروشگاه جانبوی سر کوچۀ مادربزرگم اینا تو صف خرید اینترنتی وایستادم. حالا نمیدونم اگه خریدم اینترنتی بود چرا حضور داشتم و اگه حضور داشتم چرا اینترنتی ثبت سفارش کردم. و سؤال دیگه اینکه من همیشه از افق کوروش یا یکی از سوپرمارکتهای اسنپمارکت خریدم میکنم و توی جانبویی که امکان خرید اینترنتی نداره چی کار میکردم. اپلیکیشنی که داشتم تو خواب ازش استفاده میکردم هم انگار مشکل داشت و از طریق سایت فروشگاه سفارش دارم و همونجا منتظر وایستاده بودم که برام بیارن. خوابم از اون سکانسی شروع شد یا از اونجایی یادم مونده که شب شده بود و ساعت از یازده گذشته بود و دیرم شده بود و همه سفارششونو گرفته بودن و رفته بودن و من گوشیبهدست همچنان منتظر بودم. یه پسره با تیپ مهندسی که بهواقع نمیدونم تیپ مهندسی چجوریه ولی تو خواب فکر میکردم که تیپش مهندسیه هم بود که اونم سفارش داشت و مثل من منتظر بود. سکوتمون رو شکستیم و سر صحبت راجع به خرید اینترنتی باز شد. باهم داشتیم در مورد حل مشکل تأخیر بحث و تبادل نظر میکردیم. گویا تو خواب پسره رو میشناختم و میدونستم کیه ولی الان اسمش یادم نمیاد. بعد با اینکه من زیاد به اصطلاحات برنامهنویسی مسلط نیستم ولی تو خواب داشتم از این اصطلاحات کامپیوتری که الان یادم نیست چه اصطلاحاتی بودن، ولی بسیار خفن بودن! استفاده میکردم و یه ایدۀ استارتاپی که الان یادم نیست چی بود به ذهنم رسید و با اون پسره مطرحش کردم و اونم داشت با سیم و کابل تلویزیون و اصطلاحات مخابراتی و ماهوارهای! نشون میداد که این ایدۀ من برای کاهش تأخیر سفارشهای اینترنتی عملی هست یا نه. وسط حرفاش گفت البته ما ماهواره نداریم و من فقط اصطلاحاتشو بلدم. بعد گفت قبلاً داشتیم. منم گوشی دستم بود و هی سایتو چک میکردم ببینم کی میارن سفارشمو. و ابعاد مختلف اون ایدۀ استارتاپیمو بررسی میکردم و اونم همراهی میکرد و خوشحال بودم که با یه همچین فرد باسوادی همکلام شدهام. تا اینکه سفارشمونو آوردن و دیدم کیسهای که دادن دستم توش ساندویچه و شبیه چیزایی که سفارش دادم نیست. گویا من پاستا یا لازنیا یا یه همچین چیزی سفارش داده بودم. بعد داشتم انواع لازانیا و پاستا رو گوگل میکردم که شاید این ساندویچها هم نوعی از اونا باشن. بعد همینجوری که داشتم میرفتم سمت در خروجی، فکر میکردم اگه برم بیرون دیگه این پسره رو نمیبینم و استارتاپمون چی میشه پس. چون یه بخشی از کارو اون قرار بود انجام بده. روم هم نمیشد شمارهمو بدم یا شمارهشو بگیرم. در عالَم واقع هم پیش اومده که با یه غریبه که یه بار همو اتفاقی دیدیم و دیگه همدیگه رو نخواهیم دید همکلام بشم و دوست داشته باشم ارتباطمون ادامه پیدا کنه ولی با خودم کلنجار برم که ازش ایمیل یا شماره بگیرم یا نگیرم. اینه که در عالم خیال هم با این قضیه درگیر بودم. خلاصه ساندویچا رو گرفتم و داشتم برمیگشتم خونۀ مادربزرگم اینا که پسره دم در گفت اگه اشکالی نداره تو راه برگشت باهم صحبت کنیم. نخواستم یا شاید نتونستم بگم خونۀ ما همینجاست (جانبو دقیقاً سر کوچۀ مادربزرگم ایناست) و راه چندانی ندارم که باهم همراه بشیم و تازه نصفشبه و دیرم هم شده و مسیرمونم که یکی نیست و تو اونوری میری و مسیر من اینوریه. گفتم باشه. ولی پاهای من انگار توی باتلاق بود. نمیتونستم قدم بردارم و حرکت کنم. انگار فلج شده بودم. تو بعضی از خوابهام مخصوصاً وقتایی که یه دزد یا قاتل یا یه حیوان وحشی حمله میکنه و حتی موقعی که خودم در نقش دزدم و پلیس دنبالمه و باید فرار کنم هم اتفاق میافته و پاهام سنگین میشه و نمیتونم راه برم. دم در فروشگاه هم این اتفاق افتاده بود و من بهسختی داشتم قدم برمیداشتم. و از اونجایی که خونۀ خواهرها و برادرهای پدربزرگ و مادربزرگم یه کوچه و نهایتاً یکی دو خیابون از هم و از خونۀ پدری پدرم فاصله داره، استرس داشتم که اگه فامیل این وقت شب منو با یه پسر غریبه ببینن چی میگن و چی میشه. در عالم واقع هیچ وقت این حس رو نداشتم و این اتفاق نیافتاده و نمیدونم چنین استرسی تو ناخودآگاهم چی کار میکرد که هر کیو میدیدم خودمو قایم میکردم. تازه هر چی میگذشت از مسیرم هم دورتر میشدم و دیرتر میشد و نمیدونستم چجوری قراره این مسیرو در این تاریکی شب تنهایی برگردم. که یهو نمیدونم چی شد که فضا ادبی شد و پسره اون بیت سعدی رو خوند که «مرا باشد از درد طفلان خبر، که در طفلی از سر برفتم پدر». بعد گفت پدرشو از دست داده. گفتم کجا؟ گفت تو کردستان!. میخواستم بپرسم چرا و چجوری که صبح شد و بیدار شدم.
ششم اردیبهشت، در یک عصر دلانگیز بهاری پای کلی کتاب و مقاله داشتم خودمو برای امتحانی که هی به تعویق میافتاد و نمیدونستم تاریخ قطعیش کی هست و حضوریه یا مجازی آماده میکردم که یه پیامک حاوی کد تخفیف بیستوپنجهزارتومنی برای اولین خرید سوپرمارکتی از اسنپ دریافت کردم. تا اون موقع فقط یک بار اقدام به خرید سوپرمارکتی، اونم از دیجیکالا کرده بودم که موفقیتآمیز نبود، چرا که این امکان فقط برای تهرانیا بود و آدرسمو قبول نکرده بود و قبول نمیکنه همچنان. ولی گویا با اسنپی که تا پیش از این فقط برای گرفتن ماشین ازش استفاده میکردم میشد خرید کرد. بازش کردم و روی سبد آبیرنگی که زیرش نوشته بود سوپر مارکت فشار دادم. از قبل چندتا آدرس همیشگی ثبت شده بود تو اسنپم. سوپرمارکتهای اطراف اون آدرسها رو پیدا کرد و لیست محصولاتشونو آورد. یه چرخی بین خوراکیا زدم و رفتم سراغ بستنیا. خیلی وقت بود که دنبال بستنی نونخامهای بودم و پیدا نمیکردم. حالا میدیدم تو همۀ سوپرمارکتهای اسنپ هست. نوشته بود حداقل خرید باید سیهزار تومن باشه. چندتا بستنی برداشتم و در مجموع شد سی تومن. با تردید کدی که برام پیامک شده بود رو وارد کردم و در کمال ناباوری دیدم مبلغ قابلپرداخت رو نوشته پنجهزار تومن. پرداخت کردم و منتظر موندم. پیک هم رایگان بود اون موقع.
این اولین تجربهم از خرید اینترنتیِ سوپرمارکتی بود و نمیدونستم بعد از پرداخت مبلغ قراره چه اتفاقی بیافته. هیجانانگیز بود. به آدرسی که ثبت کرده بودم شک کردم. توی نقشه مقصد پیک رو خونۀ مادربزرگم اینا، همون جایی که اون روز اونجا بودم نشون میداد ولی آدرس خونۀ خودمونم میدیدم و نمیدونستم پیک هم اون آدرس رو میبینه یا نه. زنگ زدم خونه و گفتم اگه پیک براتون بستنی آورد تعجب نکنید. بعد زنگ زدم به پیک و گفتم من همونیام که بستنی سفارش داده ولی نمیدونم کدوم آدرس رو ثبت کردم. شما اون بستنیا رو کجا دارید میبرید؟ گفت همونجایی که تو نقشهست. الانم سر کوچهام. گفتم پس الان میام دم در. خوشحال بودم :دی. با پنج تومن صاحب اون همه بستنی شده بودم. روز بعد یه کد دیگه به سیمکارتهای پدر و مادرم ارسال شد و من بازم با پنج تومن کلی بستنی گرفتم. بعد هم هزینۀ پیک شد دووپونصد. ولی من همچنان بستنی سفارش میدادم :دی.
تو این مدت سیتا خرید سوپرمارکتی از اسنپمارکت و چندتا هم از اُکالا داشتم. اولیش بستنی نونخامهای بود که بسیار چسبید. بعدِ خوردنش گفتم خدایا شکرت که دیگه بستنیِ نونخامهای نخورده از دنیا نخواهم رفت. پشت هر کدوم از این سفارشها کلی خاطرهست. روزای قرنطینه که گلاب و چند بار هم یواشکی هلههوله سفارش دادم. روزایی که پیکها رو نمیدیدم و هر بار درو باز میکردم و میگفتم بذارن پشت در و برن. وقتایی که برق میرفت و شمع میخریدم. برق میرفت و گازمون که با برق کار میکنه برای روشن شدن فندک لازم داشت. اون روز که فندک سفارش دادم، اون روز که اتفاقی با ماکارونی برنجی آشنا شدم و چقدر ذوق داشتم ببینم مزهش چجوریه. اون روز که سه بار و هر بار خامه سفارش دادم. اون روز که دوتا سفارش همزمان از دو جای مختلف داشتم و منتظر بودم ببینم کدوم زودتر میرسه. اون روز که از سوپرمارکت زنگ زدن تاریخ انقضای سفارشا رو گفتن و گفتن اگه میخواید با یه نوع دیگه جایگزین کنیم و من کیف کردم که چه بافرهنگ!. یا همین پریروز که پیک صداش گرفته بود و سرفه میکرد و من وحشت کرده بودم. اون روز که خونه نبودم و مامان خودش سفارششو ثبت کرد. اون روز که داشتیم میرفتیم پارک سر کوچه شاممونو اونجا بخوریم و یه نسیمی هم به کلهمون بخوره و نون باگت و خیارشور سفارش دادم. ماسکها و الکلها، از اون کیکهای شکلاتی که مامان عاشقشونه، و هر بار دهها بستنی برای من و پاپکورن برای برادرم. هر کدوم از این سفارشها و آدرس دادنها و با موتور و ماشین و پیاده اومدنهای پیکها و تأخیرهاشون و تخفیف گرفتنهام میتونست موضوع یه پست باشه. ولی گفتم خب که چی و از کنارشون رد شدم.
مثلاً این ماکارونیای برنجی رو با عشق خریدم و قبل از اینکه بخورم خیلی ذوق داشتم، ولی علیرغم وجود گوشت و رب و کلی ادویه سیمرغ بلورین بیمزهترین و خبکهچیترین ماکارونی عمرمو بهش دادم!

یا این شمعهای دهسانتی رو یکی از سوپرمارکتا نوشته بود شش عدد پونصد. دو ماه پیش به پشتیبانیشون پیام دادم و گفتم اون شش عدد رو درست کنن چون اینا یک عددش پونصد تومنه. زنگ زدن گفتن راست میگی و ممنون و باشه. ولی درستش نکردن هنوز.
دیشب شام ماکارونی داشتیم. مامان گفت این ماکارونیای طرح گندم خیلی خوبن و از هر جا گرفتی بازم بگیر. خودمم اتفاقاً با اینکه آدمِ ماکارونیدوستی نیستم ازشون خوشم اومده بود. فاکتورا رو مرور میکردم و هم تجدید خاطره میکردم هم دنبال اسم طرح گندم میگشتم که ببینم از کجا گرفتم. دیدم نوشتهها دارن کمرنگ میشن. غصهدار شدم که اینا رو با جوهر موقت چاپ میکنن. چیدم کنار هم و ازشون عکس یادگاری گرفتم که بمونن به یادگار.

سال اول ارشد یه مدت کوتاه، پارهوقت تو یه شرکتی کار میکردم که کارش تولید نرمافزارهای تبدیل متن به صوت و صوت به متن بود. من یکی دو ماه یه گوشۀ خیلی کوچیک از پروژه رو بر عهده داشتم و میدیدم که بقیه چقدر زحمت میکشن و کارشون درسته. ولی بعد از تولید نرمافزار سراغش نرفتم و تستش نکردم. چون که تا نیاز مُبرم به چیزی پیدا نکنم نمیرم سراغش. تازه برای تست نیاز به عضویت در سایت شرکت بود و منم ذاتاً آدم سریع عضو شونده و زود تست کنندۀ چیزی نیستم و تو الگوی پذیرش راجرز! جزو گروه دیرپذیرندگانم. ینی بهحدی دیرم! که اون آیۀ السابقون اولئک المقربون اصلاً شامل حال من نمیشه. قیمتشم البته بهنظرم بالا (یکی دو میلیون) بود و چون از کیفیتشم اطلاع نداشتم به کسی توصیهش نمیکردم.
امروز شارمین تو وبلاگش پرسیده بود که آیا نرمافزاری برای تبدیل گفتار به نوشتار میشناسیم که کیفیتش خوب باشه یا نه. یاد این نرمافزار که اسمشو نمیبرم افتادم. درصد خطاش پایینه ولی من تا یه چیزیو خودم امتحان نکنم و ازش مطمئن نباشم توصیه نمیکنم به کسی. لذا اونو توصیه نکردم. گرون هم هست البته. بعد یاد سایت speechtexter افتادم که اونم بد نیست. بعد یادم افتاد این اواخر، برادرم وقتایی که حال تایپ نداشت متنا رو بلندبلند میخوند و تایپ میشد!. ازش نپرسیده بودم از چه سایت یا نرمافزاری استفاده میکنه. یه ویژگیِ دیگهم هم اینه که آدمِ سؤالنپرسنده یا کمسؤالپرسی هستم. امروز که پست شارمینو دیدم گفتم دیگه وقتش رسیده که برم از برادرم بپرسم با چی کار میکرد و اگه نرمافزار بهدردبخوری بود به شارمین معرفیش کنم. من هی میپرسیدم آدرس سایت چیه و این هی میگفت گوشیتو بده نشون بدم و من میگفتم اسمشو بگو خودم پیدا میکنم و این هی میگفت گوشیتو بده بگم. بالاخره گوشیمو گرفت، کیبوردشو که همون جیبورد باشه باز کرد و علامت میکروفن رو فشار داد و حرف زد. منم در حالی که کفم بریده بود و به رادیکال شصتوسه قسمت نامساوی تقسیم شده بود، مات و مبهوتِ علامت میکروفنی بودم که همیشه جلوی چشمم بود ولی تا حالا بهش دقت نکرده بودم و نمیدونستم چه خاصیتی داره. من جیبوردو خیلی سال پیش بهخاطر نیمفاصلهش نصب کرده بودم و چند سالی بود که ازش استفاده میکردم ولی نمیدونستم چنین امکانات نابی داره. کور بودن هم یکی از ویژگیهامه.
اگر گوشی دارید، جیبورد نصب کنید و هم از نیمفاصلهش فیض ببرید، هم از امکانِ تبدیل صوت به متنش. البته جیبورد خودش موقع تبدیل صوت به متن نیمفاصله رو رعایت نمیکنه و اگر روی این چیزا حساسید باید بعداً خودتون نیمفاصلهها رو درست کنید.
+ لینک فیلم آموزش کار با جیبورد
+ بند چهاردهِ این پست هم دربارۀ تبدیل متنی که بهصورت عکس هست به وُرده. بهنظرم براتون جالب و مفید باشه. پیدیافهاتونم با این روش میتونید به وُرد تبدیل کنید. به این صورت که ازش اسکرینشات بگیرید و با گوگلدرایو و گوگلداک به ورد تبدیلش کنید.
از اینکه آب خنک تو یخچال داریم و وقتی شیرِ آبو باز میکنم آب هست عذاب وجدان دارم. از اینکه راحت نفس میکشم، راحت راه میرم، راحت میخوابم، راحت بیدار میشم و چند جا تو طول روز میخندم عذاب وجدان دارم. خجالت میکشم که خوشحالم، که دارم و ندارن، که حالم خوبه. حالم از این حال خوب بده. از این راحتی ناراحتم. از اینکه زورم نمیرسه وضعیت بقیه رو تغییر بدم و بهتر کنم ناراحتم. این همدلیها و پستها و استوریها و هشتگها لازمه، ولی کافی نیست. از اینکه بیشتر از این از دستم برنمیاد ناراحتم.
بین شما کسی هست که ساکن استان خوزستان، پرآبترین! استان و استانی که بزرگترین رود ایران، کارون توشه باشه یا حداقل این دو سه سال اخیر تو این استان زندگی کرده باشه؟ از خوزستان بگید برام؛ از حال مردمش، از این روزایی که شنیدم بهتون سخت میگذره. از آبادان، اندیمشک، خرمشهر، هویزه، مسجدسلیمان، شوشتر، دزفول، ماهشهر، شادگان، سوسنگرد، اهواز...

+ عکس: یکی از استوریهای قدیمی صفحۀ عباس حسیننژاد، نویسندۀ کتاب مناجات

هوالباقی!
چند روز پیش از جلوی خونهای رد میشدم که چشمم خورد به اسم مرحوم که والح نوشته شده بود. هر چی فکر کردم نه همخانوادهای براش به ذهنم رسید، نه معنیش یادم اومد. بعد دیدم تو بنرهای کناری اسمشو واله نوشتن که درستش همینه. بهمعنی عاشق و شیدا. حالا از اونجایی که چند بار اسم خودمم بهاشتباه با صاد نوشتن (لابد فکر کردن نسرین با صاد، با نصر و ناصر همخانوادهست)، وقتی خودمو گذاشتم جای مرحوم، تنم تو قبر لرزید. لذا وصیتِ اکید میکنم که روی سنگ قبر من چیزی رو غلط ننویسید وگرنه انقدر میام به خوابتون و تذکر میدم تا بالاخره اون چیزی رو که غلط نوشتید تصحیح کنید تا بلکه روحم آرام بگیره. نیمفاصلهها و علائم نگارشی و مسائل ویرایشی رو هم اگر رعایت کنید که فبهالمراد و دیگه چی بهتر از این.
عنوان: محمد اصفهانی، طلب (از همون فولدر آهنگهای موردعلاقهام)

چند سال پیش اون آشیانه رو تو بالکن ساختیم و اسمشو گذاشتیم مسکن مهر. حالا درسته با جعبۀ شیرینی درستش کردیم ولی انقدر محکم هست که از باد و باران نیابد گزند. هر چند وقت یه بارم دوتا پرنده میان تخم میذارن و بعدِ یه مدت که بچه یا بچههاشون به دنیا اومد بیسروصدا میذارن میرن. ولی این مستأجرای جدیدمون بیسروصدا نیستن. وقتی ما رو میبینن یه صدای غُر یا قُری از خودشون درمیارن. وقتی با خودشون حرف میزنن هم غرغر میکنن.
امروز صبح فکر کردم بالاخره وقتش رسیده که صدا و سیماشونو گوگل کنم بفهمم اسمشون چیه و از کجا اومدن. حالا بعدِ یه ساعت چرخیدن تو سایتهای مختلف کفترشناسی به نتیجۀ قطعی نرسیدم و همون کبوتر صداش میکنم.
فولدر آهنگهای موردعلاقهمو باز کردم و «کفتر» و «کبوتر» و «پرنده» رو توش جستوجو کردم. این ششتا زیرخاکی رو داشتم و خوبه که به شما هم معرفیشون کنم تا با سلیقۀ موسیقیاییم آشنا بشید :|
سیاوش قمیشی و معین (پرنده). میشه پرنده باشی، اما رها نباشی، میشه دلت بگیره اسیر غصهها شی. حالا که آسمونم دنیای تازهای نیست، اون وقت یه جا بشینی محو گذشتهها شی.
مانی رهنما (پرنده). همین دیروز تو از این خونه رفتی ولی از اومدن چیزی نگفتی. تو را در حنجره یک دشت آواز، تو را در سر هوای خوب پرواز، من اینجا خسته و غمگین و تنها نمیدونم که میمونم تا فردا. تو اونجا با گلای رنگارنگی، من اینجا پشت دیوارای سنگی. تو با جنگل تو با دریا تو با کوه، من و اندازۀ یک فصل اندوه.
مارتیک (پرنده). پرندۀ قشنگم کی میآیی؟ اگه عاشق شدن فصلش بهاره، یه عمری بیبهارم کی میایی؟ به عشق این بهار عاشقونه، یه عمره در انتظارم کی میایی؟ بیا نغمهسرای کوچهباغم، بیا تا جون دارم بیا سراغم. میخوام تا دنیا دنیاس با تو باشم، تا خورشید روی کوههاس با تو باشم.
معین (کفتر کاکلبهسر). کفتر کاکل به سر وای وای، این خبر از من ببر وای وای، بگو به یارم نکن آزارم، بگو برگرده، چشمبهراشم من خاطرخواشم من.
شهرام صولتی (کبوتر). متن اینم به این صورته که: کبوتری خسته منم. شاید یه روز یه آشنا دست منو بگیره؛ بپرسه حال دلمو نذاره دل بمیره. اون روز چقدر قشنگه زندگی دوباره. به آرزو رسیدن، آخر انتظاره.
شهاب تیام (از اون بالا کفتر میایه!)
چهارتا آهنگم به اسم پرواز از قمیشی و لیلا فروهر و شادمهر و گروه آریان دارم.
این تصویرِ آزمونِ پایانترم آمار و احتمالِ دورۀ کارشناسیه. تو همون تالاری که درش روبهروی ساختمانِ ابنسیناست. وارد ساختمان تالارها که میشی، دست راست. فکر کنم تالار شمارهٔ ۲ میشه. شمارۀ داوطلبها رو هم چسبوندن روی صندلیا. اغلب کابوسهام تو این لوکیشنه. به این صورت که خواب میبینم امتحان شروع شده و همه مشغول جواب دادن به سؤالاتن و من دارم دنبال شمارهم میگردم و پیدا نمیکنم.

این تصویرِ آزمون پایانترم درس متون ادب فارسی دورۀ ارشده. همیشه عکسمونو روی پاسخنامه پرینت میکردن!

اینم تصویر آزمون پایانترم امروزه. وسط امتحان، برادرم اون بخش از سرِ سنگک که مثلثه و همیشه سهم منه رو آورده که بابا نونِ تازه گرفته بیا بخور!. بعد وقتی داشتم سؤال دوم رو جواب میدادم مامانم طالبی رو دقیقاً به همین صورت داده دستم که بخور جون بگیر. حالا خوبه مثل امتحان صرف، نگفته بودن دوربیناتون روشن باشه :| :))




اینم تصویر امتحان پایانترم درس صرف هست. این درسِ ترم اول بود، ولی چون میخواستن امتحانش حضوری باشه، هی به تعویق مینداختن که شرایط مساعد بشه. ولی نشد و بالاخره استادا به امتحان مجازی رضایت دادن. ولی گفتن موقع پاسخ دادن دوربینا روشن باشه. اردیبهشت امساله. سرفهام هم بهخاطر کروناست.

امروز عصر امتحان واجشناسی دارم. این ترم سهتا درس داشتم. یکی از درسام که استادش آسونگیره! امتحان نداره و یکی دیگه از درسامم یه استاد بسیار سختگیر داره که اصرار داره امتحانش حضوری باشه. گفته تا مهرماه صبر میکنم بیاید دانشگاه حضوری امتحان بگیرم. این امتحان واجشناسیِ امروز مجازیه. یه کم استرس دارم. نگران قطعی برق و نتم. پریشب خواب میدیدم امتحانمون تو دانشگاه اسبقه و بهصورت حضوریه و من هیچی بلد نیستم. از ششتا سؤال فقط یکی رو تونسته بودم جواب بدم. وقت امتحان تموم شد و برگهها رو گرفتن و ناراحت بودم که پاس نمیشم. از این کابوسا زیاد میبینم. حالا اینکه من هنوز خواب امتحان میبینم طبیعیه، چون به هر حال هنوز امتحان پس میدم! ولی اینکه چرا موقعیت امتحانها شریفه رو نمیفهمم. البته متوجهم که مغزم فعلاً خاطرهای از دانشگاه جدیدم نداره که تو خوابها ازش استفاده کنه، ولی فضای فرهنگستان هم هست خب. چرا ولکنش به شریف اتصالی داده فقط. تو خواب دیشبم هم برندۀ یه جایزۀ تلویزیونی شده بودم و برای گرفتن جایزهم نرفتم جلوی دوربین که شما چهرهمو نبینین. یادم هم نمیاد قرعهکشی بود یا مسابقۀ چی بود و جایزهم چی بود. نفر هفتم شده بودم و به نفر ششم یه دونه تشک سفید خوشگل دادن. وقتی جایزهشو دیدم گفتم کاش من ششم میشدم و اینو به من میدادن که ببرم بذارم روی تخت خوابگاه ترم بعدم. تشک سفید سابقم رو گذاشتم تو خوابگاه ارشد بمونه و اهدا کردم به هماتاقیم که هر کاری خواست باهاش بکنه. اون موقع لازمش نداشتم ولی ترم بعد باید برای خوابگاهم تشک تهیه کنم. بعدِ سه سال بهلحاظ روحی آمادگی مواجهۀ مجدد با خوابگاهو ندارم. صبح وقتی داشتم مقالۀ استادم رو میخوندم و به سلسلهمراتب واجی کتاب نسپر و ووگل فکر میکردم و جملۀ «در زبان فارسی نیز مانند بسیاری از زبانهای دیگر یک قاعدۀ همگونی وجود دارد که در داخل یک هجا و بین دو هجا هنگامی که هجای اول به همخوان خیشومی [n] ختم شده باشد و هجای دوم با همخوان لبی آغاز شده باشد رخ میدهد» رو میخوندم مثالِ دانمارک اومد به ذهنم و یاد داستان دامّارک افتادم. صفحۀ پیدیاف مقالۀ واجشناسی استادم رو کنار زدم و اینوریدر رو باز کردم و تو جستوجوی آرشیو وبلاگهای حذفشده نوشتم دانمارک. روی پستِ مارس 2015 از آرشیوِ وبلاگ مدّنظر! کلیک کردم و برای هزارمین بار خوندمش.
تو یه قسمت از سریال لحظۀ گرگومیش پدرِ رازمیک میمیره و تو سکانس مراسم خاکسپاریش، حامد و یاسمن که از دوستان خانوادگی مرحوم هستن بعد از سالها، سر خاک میبینن همو. سری به نشانۀ سلام برای هم تکون میدن و مثل یه غریبه از کنار هم رد میشن. امروز صبح برای دکتر رنجبر مراسم ختم و یادبود گرفته بودن. از استادان محبوب دانشکدۀ اسبقم بود. چند روز پیش فوت کرد و عمرشو داد به شما. مراسمش مجازی بود و من هم شرکت کرده بودم. وقتی فهرست حاضرین رو اسکرول میکردم و از کنار اسمایی که یه زمانی آشنا و حالا خیلی غریبه بودن رد میشدم، یاد اون سکانس افتادم.
یکی از واقعیتهای تلخی که وجود داره ارتباطها یا دوستیها یا دوستهای دورهایه. یه مدت با کسی خیلی صمیمی میشی، باهاش کلی حرف میزنی، کلی خاطره میسازی، کلی چیزای خوب اتفاق میافته، کلی اینتراکشن یا تعامل و اثر متقابل داری، ولی بعد از یه مدت حتی از همدیگه خبر هم ندارین. حس غریبگی با کسی که یه زمانی صمیمیت بسیار زیادی داشتین غم عمیقی داره. دنیا پُر شده از آدمایی که قدرت پیام دادن به کسی که قبلاً باهاش صمیمی بودن رو ندارن.
+ به وقتِ ششمین سالگرد.
هر اثری، هر نوشتهای، هر کدوم از پستای اینجا سه محور اصلی دارن. یکی از محورها منِ مؤلف یا نویسندهام، یکیش شمای مخاطب یا خوانندهای، و یکیش هم خود متنه که حاوی یه سری اطلاعاته. اینا رو از درس فلسفۀ زبان و نظریههای نحوی و کاربردشناسی زبان یاد گرفتم. هر کدوم از این سهتا محور که نباشن یا مشخص نباشن یا لنگ بزنن، اون اثر هم شکل نمیگیره. چند وقتیه که موضوع و سوژه برای نوشتن هست و زیاد هم هست، من هستم، ابزار و امکانات و فرصت هر چند کوتاه ولی کافی برای نوشتن هست، شما هم هستید، ولی نمیدونم چه چیز یا چیزهای دیگهای نیست که نوشتنم نمیاد. نهتنها نوشتن، که عنوانم هم نمیاد، عکس گذاشتنم هم نمیاد. همین متنی هم که میخونید حاصل چندین بار کلنجار رفتن با واژهها و بالا و پایین کردن و به زور کنار هم چیدنشونه. وقتی شروع میکنم به نوشتن، از خودم میپرسم برای کی مینویسم و کیا قراره بخونن؟ یه کم فکر میکنم و از نوشتن منصرف میشم. گویا محور خواننده آسیب دیده که من اینطور بیرغبت شدم نسبت به بهاشتراکگذاری حس و حالم باهاشون. هر چی هم که بیشتر میگذره دورتر میشم از مخاطب. وقتی هم مینویسم تهش میگم خب که چی و چرا نوشتم؟ یه کم فکر میکنم و از انتشارش منصرف میشم. یه وقتایی بیشتر زور میزنم و یکیدوتا پست به منصۀ ظهور میرسه مثل همین پست، ولی به حس لذت نبردن از نوشتههام و لذت نبردن از خونده شدن دچارم. گویا محور نویسنده هم آسیب دیده و من، اون منِ سابق نیست. موضوعها هم اون جذابیت سابق رو ندارن برام. خواننده هم خوانندۀ سابق نیست. کلاً هیچی مثل سابق نیست و نتیجه، کلیدواژهها و موضوعهاییه که چند ساله در موقعیتهای مختلف یادداشتون کردم و میکنم و بیشترشون یا به متن تبدیل نمیشن، یا میشن و منتشر نمیشن. راه برونرفت از این حالت رو هم نمیدونم کدوم وریه.
+ نظرات این پست بازه، هم برای تبادل نظر در رابطه با موضوع پست، و هم برای اونایی که وبلاگ ندارن و سؤالایی مثلِ چجوری پیدیاف رو به ورد تبدیل کنم دارن. میتونید همینجا بهصورت عمومی بپرسید تا بتونم جواب بدم. هر چند، بهنظرم گوگل راهنمای بهتریه.
+ عنوان: اشاره به این پست

اومدم پشتبوم «شبی که ماه کامل شد» رو ثبت و ضبط کنم. ماه کامل یا بدر زمانی ایجاد میشه که زمین بین ماه و خورشیده و ماه از دید ناظران زمینی، بهصورت قرص کامل دیده میشه. ساعت ۲۳:۱۰ پنجشنبه ۳ تیر ۱۴۰۰، ماه به وضعیت ماه کامل میرسه. از سوی دیگر، چهارشنبه ۲ تیر، کرهٔ ماه در کمترین فاصله با زمین بود. در این وضعیت، شرایطی ایجاد میشه که ماه کامل، بزرگتر از ماههای کامل بعدی دیده بشه. به این پدیده اَبَرماه یا Supermoon گفته میشه. پدیدهٔ اَبَرماهِ سوم تیر، اَبَرماه صورتی یا توتفرنگی (Super Strawberry Moon) هم گفته میشه که صرفاً یک اصطلاحه و با توجه به شروع این فصل، به این شکل نامگذاری شده و در رنگ یا شکل ماه هیچ تغییری در زمان مشاهدهٔ اَبَرماه ایجاد نخواهد شد و ماه صرفاً بزرگتر و درخشانتر از ماه کامل عادی دیده میشه. شب تولد قمری منم هست البته. امروز این مطالب رو چند نفر از دوستام برام فرستادن و پیام دادن که ساعت ۲۳:۱۰ قراره قرص ماه کامل بشه و دوریش با زمین به کمترین فاصله برسه.
فولدر آهنگای گوشیمو که یه نسخه هم تو لپتاپم ازش دارم باز کردم و «ماه» رو جستوجو کردم. ماه و ماهی حجت اشرفزاده رو آورد. «تو ماهی و من ماهی این برکهٔ کاشی، اندوه بزرگیست زمانی که نباشی. هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم...» هرگز؟ چه ناامید. آهنگ بعدی از عرفان طهماسبیه. «سیمُو مثل روز روشنه ستاره نیدُم به شبات». معنیش میشه برام مثل روز روشنه که در شبهات ستاره نیستم یا نبودم. «ماهِ مُنی، ماهِ مُنی دِینُم به نات»؟ اینو متوجه نمیشم یعنی چی. معنیشو گوگل میکنم. ماه منی، ماه منی، آه و نفرین به تو که بیخبری. ای بابا! حالا چرا نفرینش میکنی؟ آهت دامنشو میگیره خب. میرم سراغ بعدی. بعدی، از فرزاد فرزینه. ماه من. «این تویی که شکستهای، این تویی اگه خستهای». بله بله این منم. میرم سراغ بعدی. از لیلا فروهر. میگه «ماه من غصه نخور زندگی بیغم نمیشه». صدالبته که همانا ما انسان را در رنج و سختی آفریدیم. ماهپیشانوی دریا دادور رو پلی میکنم. «گُفتُمش چرا ماهپیشانو نامهربونی؟». صدای فتانه تو مغزم میپیچه که «هم نامهربونه هم آفت جونه هم با دیگرونه هم قدرم ندونه» :)) ماهبانوی زند وکیلی رو باز میکنم. «شدی همه کسِ علی»؟! «شیرین شده کام علی»؟! تازه وسطاش دوزاریم میافته اینو برای ازدواج حضرت فاطمه و حضرت علی خونده. یادم نمیاد کی دانلودش کردم و کی برام فرستاده و از کی دارمش. ماه دلم از هوروش باند رو باز میکنم. میگه «بیا پیش دلم باش یه کم یا بیا و بیافت از چشمم یا که این دلو از جاش بکن ماه من». خندهم میگیره از گزینههایی که پیش روی معشوق گذاشته. چرا باید آدم بره از چشم یکی بیافته خب. در ادامه میگه «تموم این شبا رو با یادت قدم زدم این کوچهها شاهد، بپرس چجوره حال این عاشق!». وی همچنین میافزاید: «همه درا رو بستی روم آخه، چجور بیام سراغ تو تا کی بشینم این گوشه دری وا شه». راست میگه خب. آخرین آهنگِ مرتبط با ماه رو باز میکنم. ماهپیشونی از همین هوروش باند. غمگینه ولی ریتمش شش و هشت میزنه. میگه «وقتشه دیوونه بشم به سیم آخر بزنم وقتشه که شمارهتو بگیرم و زنگ بزنم!». الله اکبر. استغفرالله ربی و اتوب الیه!!!
+ یه آهنگ ترکی هم پیدا کردم توش «آی» داشت. آی به زبان ترکی یعنی ماه. آهنگه اینجوری شروع میشه: من عاشیقم بیر آیا بیر اولدوزا بیر آیا، بیر گونی بیر ایل گچیر نجه دوزوم بیر آیا؟ معنیش اینه که من عاشق یک ماهم (ماه استعاره از معشوق هست بهلحاظ زیبایی)، یک ستاره، یک ماه. یک روزش یک سال میگذره، چجوری یک ماه صبر کنم؟
همین ابتدای عرایضم عرض کنم که اگر خیال کردید که قراره تو این پست راجع به رضا، رسول، رحمان، رحیم، رحمت، روزبه، رامیار، رامبد، رهام، رستم!، رامتین، رامسین، رامین، یا حتی روحالله! صحبت کنم و تا عنوانو دیدید با خودتون یه کاسه تخمه آوردید نشستید روبهروم که من تعریف کنم و شما تخمه بشکنید و دربارهش بشنوید، زهی خیال باطل. «ر» یکی از پیچیدهترین آواهای زبانه و انواع مختلف داره. انقدر مختلف که هر سال حتماً یکی از سؤالات کنکور زبانشناسی اینه که ر تو کدوم گزینه با بقیۀ ر-ها فرق میکنه؟ اینکه این ر بعد از چی و قبل از چی و بین چیا بیاد روی نحوه و جایگاه تولیدش اثر داره و انواع مختلف یا اصطلاحاً واجگونههاشو ایجاد میکنه. دورۀ ارشد با چندتا از این ر-ها آشنا شدم و به هر زحمتی بود برای امتحانای اون موقع حفظشون کردم که کدوم رو کجا میگیم و کدوم رو کجا. بعد اومدم دکتری و درهای بیشتری از ر به روم باز شد و دیدم تعدادشون خییییییییلی بیشتر از این حرفاست. بهعنوان مثال، شما در این اسلاید که مربوط به جلسۀ دیروز آواشناسی هست هشتتاشو میبینید. ولی همین هشتا نیست و بازم هست (احیاناً اگر تلفظشونم خواستید بدونید چجوریه میتونید به این سایت مراجعه کنید و روی آوای موردنظر کلیک بفرمایید. برای کسب اطلاعات بیشتر هم از گوگل کمک بگیرید.).
تا دیروز هر موقع صحبت از «ر» میشد فرار رو بر قرار ترجیح میدادم و سعی میکردم وارد حوزۀ آواشناسی، مخصوصاً ر-آواها نشم کلاً. ولی دیروز وقتی استاد آواشناسیمون داشت راجع به موضوع مقالههامون میپرسید و راهنماییمون میکرد که از کجا شروع کنیم و بعد از اینکه گفتم میخوام روی گفتار و لهجۀ کودکان دوزبانه کار کنم و بعد از اینکه هر کی یه موضوعی رو مطرح کرد و بعد از اینکه نمیدونم از کجا رسیدیم به بحث ر و صحبت انواع ر در فارسی پیش کشیده شد، حس علاقه به این موضوع بهم دست داد و به سرم زد که حالا که انواع ر در فارسی بررسی شده، منم انواع ر رو در ترکی بررسی کنم. برای مقالههامون محدودیت نداریم که روی چه زبانی کار کنیم و ایران هم که بهشت زبانشناسیه بس که گونههای مختلف زبانی داره. بعد یاد چند نفر از دوستانم افتادم که به جای ر میگن غ. یعنی هر کلمهای ر داشته باشه، رِشو غ تلفظ میکنن. کره مربا رو میگن کغه مغبا. یه سریا هم به جای ر، میگن ی. حالا اونایی که ر رو غ میگن لزوماً ترک نیستن، ولی اینایی که ی میگن ترکن. همکلاسیا و استادمون معتقد بودن این یه جور ناتوانیه و با گفتاردرمانی حل میشه. ولی من باهاشون موافق نیستم و میخوام غ و ی رو نوعی ر در نظر بگیرم. فرانسویا هم که ر رو غ میگن لزوماً ناتوان نیستن. البته این یه فرضیهست و باید بیشتر بررسی کنم و یه سری کلمۀ رِدار مشخص کنم بدم کیسهام بخونن بعد با نرمافزار پرات تحلیل کنم ببینم به کجا میرسم.
+ امروز (پنجشنبه) ساعت ۲ بعدازظهر استادمون قراره کارگاه آموزش پرات برگزار کنه. اگر علاقهمند یا نیازمند به کار با این نرمافزار هستید و دوست دارید یاد بگیرید، کامنت خصوصی بذارید لینک کارگاه رو در اختیارتون بذارم. شرکت برای عموم آزاد و رایگانه.
۴.
از وقتی به سن تکلیف رسیده بودم هر سال یه دفترچهٔ دوازدهبرگ درست میکردم برای ثبت نمازای صبح. جلدش آبی بود. تو هر صفحهش یه جدول کشیده بودم با سیتا خونه. مدرسهمون دوشیفته بود. وقتایی که نوبت صبح بودم و نیمۀ دوم سال بود و شبا طولانی بود و آفتاب دیرتر طلوع میکرد به وقتش میخوندم و علامت میزدم. وقتایی هم که بعدازظهری بودم قضا میشد و «بعداً» میخوندم. بعداً یعنی ظهر همون روز یا چند روز بعد یا آخر هفته یا حتی چند ماه بعد. وقتی میخوندم خونهها رو رنگ میکردم. زمان دانشجویی و دوران خوابگاه هم اوضاع همین بود. هر موقع بیدار میشدم میخوندم. ساعت هفت، هشت، گاهی ده و یازده. یه وقتایی هم که تا صبح بیدار بودم میخوندم و میخوابیدم. شش هفت سال پیش پای نمیدونم کدوم پستِ کدوم وبلاگ سر کلکل و شرطبندی با دوتا دوستی که حالا غریبهترینن، برای اینکه ثابت کنم میتونم کاری که بهش عادت ندارم رو انجام بدم تصمیم گرفتم هر روز قبل از طلوع بیدار شم. این شرطو وقتی میباختم که نماز صبحم قضا بشه. تخفیف داده بودن که اشکالی نداره هفتهای یا ماهی یکی دو بار قضا بشه، ولی عمر رابطهمون کفاف نداد که حالا بعد شش هفت سال بهشون بگم هنوز تعداد استفاده از تخفیفهام به دهتا هم نرسیده و من اون شرطی که حالا حتی یادم نیست سر چی بود و تا کی بود رو نباختم هنوز.
۵.
اوایل دهۀ هشتاد، که نه من تلفن همراه داشتم و نه همکلاسیام، روزای آخری که باهم بودیم، شمارۀ خونه و تاریخ تولد همهشونو گرفتم و تو یه دفتر کوچیک یادداشت کردم. هر سال روز تولدشون به خونهشون زنگ میزدم و تولدشونو تبریک میگفتم. به همهشون، بدون استثنا. از دوستای نزدیکی که کنارم مینشستن تا اون ردیف آخریا که باهاشون کمتر صمیمی بودم. اسم مدرسۀ جدیدشونو پرسیده بودم و هر ماه براشون نامه مینوشتم و نامهها با کلی واسطه میرسید دستشون. تا کی؟ یادم نیست. نه تاریخ آخرین نامه یادمه و نه یادمه اون دفتری که شمارههاشونو توش نوشته بودم کجا گذاشتم. بعدها همین برنامه رو با دوستای دورۀ کارشناسیم داشتم. هر سال تا همین چند وقت پیش، روز تولدشون پیام تبریکمو میذاشتم تو گروه که یاد بقیه هم بیافته و بقیه هم تبریک میگفتن. عادت کرده بودم هر سال برای همهشون پیام بدم. یادم نیست آخرین تبریک رو کِی به کدومشون گفتم ولی همینقدر مطمئنم که تو سه چهار سال اخیر به سه چهار نفر بیشتر «تولدت مبارک» نگفتم و تاریخ آخرین مکالمهم با خیلیا به سه چهار سال پیش برمیگرده. خیلی از این خیلیا همونایی بودن که یه زمانی بیستوچهارساعته در ارتباط کلامی بودیم باهم.
۶.
هر چیزی در طول زمان دچار تغییر میشه. مثلاً زبانها هر یکیدوهزار سال یه بار یهجوری عوض میشن که دیگه گویشورانشون اون زبان دوسههزار سال پیش رو نمیفهمن. آدمها هم تغییر میکنن. حتی عادتهای چندسالهشون هم تغییر میکنه. هر چی هم سن آدم بالاتر میره تحولاتش بیشتر و بهتر دیده میشه. مثلاً تا همین چند سال پیش، من و برادرم عادت داشتیم که هر شب قبل از خواب، مامان و بابا رو ببوسیم و «شب بهخیر» بگیم. از وقتی زبون باز کردیم و راه رفتن رو یاد گرفتیم و از وقتی که یادم میاد تا همین چند سال پیش که با اینکه خوابگاهی بودم و خونه نبودم، اما وقتی برای تعطیلات برمیگشتم خونه، همچنان یادم بود که شب، قبل از خواب برم ببوسمشون و بگم شب بهخیر. چند روز پیش داشتم بهشون میگفتم یادتونه ما هر شب میبوسیدیمتون و شب بهخیر میگفتیم؟ دقت کردین دیگه این کارو نمیکنیم؟ بعد هر چی فکر کردیم یادمون نیومد اولین باری که یادمون رفت شب بهخیر بگیم یا تصمیم گرفتیم نگیم و بدون بوسیدن والدین! خوابیدیم کی بود.
پ.ن: چند سال پیش هم در مورد تغییراتم نوشته بودم. عنوان اون پستها تغییر (۱) و تغییر (۲) و تغییر (۳) بود. برای همین عنوان این پستو تغییر ۴ و ۵ و ۶ گذاشتم.
یک. کی فکرشو میکرد منِ وطنپرست که یه زمانی تم گوشیم (گوشیای سونی اریکسونِ دهۀ هشتادی که سیستم عاملشون جاوا و سیمبین بود تم داشتن) پرچم ایران بود، یادم بره رنگ سبز پرچممون بالاست یا پایین و گوگل کنم پرچم ایرانو. سر صبی هر چی فکر کردم یادم نیومد ترتیب رنگا. چون سبز نماد سرسبزی بود و زمین سبز میشه نه آسمون، انتظار داشتم پایین باشه. ولی مطمئن نبودم. ناخودآگاهم سبزو بالا میدید ولی بازم مطمئن نبودم. گوگل کردم.
دو. یه بارم سال اول ارشد، رفتم تو نمازخونۀ مترو نماز بخونم. موقع وضو هر چی فکر کردم اول با دست راستم روی چپی آب بریزم یا با دست چپم روی راستی یادم نیومد. کسی هم نبود بپرسم. اینترنت هم نداشتم. پیامک زدم به دوستم و پرسیدم. از نهسالگیم هم نماز میخونم خیر سرم.
سه. با فاصلۀ ده دقیقه دو بار از اسنپمارکت خرید کردم. با اینکه هزینۀ پیک رو برای هر کدوم جدا داده بودم ولی موقع سفارش سوم از همون سوپرمارکت! روم نمیشد و انتظار داشتم پیکه دعوام کنه که چرا همه چیو یهجا نمیگیرم و هی از اون سر شهر میکشونمش این سر شهر. لذا سومی رو به یه سوپری دیگه سفارش دادم.
چهار. من خریدای اسنپفود و اسنپمارکتو با اپلیکیشن اسنپ (همون که رنگش سبزه) انجام میدم. وارد اسنپ میشم و میرم تو بخش سوپرمارکت یا غذا. اپلیکیشن جداگانۀ اسنپفود و اسنپمارکت رو هم دارم که رنگشون صورتی و آبیه، ولی وقتی آدرس خونه رو به اپ اسنپمارکت میدم میگه اسنپمارکت هنوز تو شهر شما خدمات نمیده. در حالی که با اپ اسنپ، وقتی وارد قسمت سوپرمارکت میشم خدمات میده!. حالا این اسنپمارکت آبیرنگ که تو شهر ما خدمات نمیده، چند روز پیش یه نظرسنجی گذاشته بود و زحمت کشیدم و به سهتا سؤالش جواب دادم و اونم بهعنوان تشکر، برام یه کد تخفیف ۴۰هزارتومنی فرستاد. امتحان کردم دیدم وقتی سفارشو به آدرس خونه میزنم قبول نمیکنه و میگه تو شهر شما فعلاً خدمات نداریم. ولی وقتی آدرس خوابگاه تهرانو میزنم کد رو قبول میکنه. اون سوپرمارکت نزدیک خوابگاه شرط حداقل خریدش شصت تومن بود. باید شصت تومن خرید کنید که چهل تومن رو تخفیف بده. نمیدونم کدش اختصاصی برای نام کاربری منه یا بقیه هم میتونن استفاده کنن. میذارمش اینجا. مال هر کی که زودتر از بقیه برشداره. البته لزوماً برای تهران نیستا. چندتا آدرس از شیراز و اصفهان و ارومیه و مشهدو امتحان کردم قبول کرد. ولی هر جای تبریزو زدم نوشت در حال حاضر برای این آدرس سرویس فعالی وجود ندارد. SAQ1S60W68
پنج. تو انجمن علمی دانشگاه یکی هست که کارش مستندسازی و گزارشنویسیه. یعنی تا حالا هر چی کارگاه و نشست برگزار شده و هر فعالیتی داشتیم با عکس و تاریخ آرشیو کرده و نگهداشته. گزارش این یه سالو نوشته بود و دبیر انجمن فرستاد برای من که بهلحاظ ویرایشی بررسی کنم. داغون بود. گفتم چرا هیچجا نیمفاصله نزده؟ گفت چون ارشده هنوز بلد نیست. کمکم یادش میدیم. برای جلسات واتساپی! اسکرینشات چتهامونو گذاشته بود. برای جلسۀ مرداد تصویری گذاشته بود که توش یه جمله از من بود. منم از بهمن به گروه ملحق شده بودم و از اونجا فهمیدم عکسا الکیه. پیام گذاشتم تو گروه و مطرحش کردم. قرار شد کلاً عکس نذاریم. بعد این دوستمون که گزارشو نوشته بود اومد خصوصی و [کلیک].
شش. یه کارگاه نگارش و ویرایش قراره برگزار کنیم. هزینهش برای چهار جلسه دویست تومنه. من چون گواهی و مدرک ویراستاری ندارم برای گرفتن اینا هم که شده میخوام شرکت کنم. و چون خودم شرکت میکنم و چون شرکتکنندگان قراره اضافه بشن به یه گروه و بهمدت یک ماه! اونجا تمرین کنن و سؤالاشونو از استادها بپرسن، نمیتونم لینک بدم شما هم شرکت کنی :| ولی میتونید سؤالای ویرایشیتونو ازم بپرسید که از استادها بپرسم.
هفت. پوستر کارگاه نگارشی و ویرایشی رو با نهایت دقت! طراحی کردم و فرستادم برای دبیر انجمن که تأییدش کنه و تبلیغاتو شروع کنیم. این یه بخشی از پوستره که همونطور که انشاءالله! ملاحظه میکنید کادرش آبیه. جواب داده که بچهها میگن برای کادرش یه رنگی انتخاب کنید که به سبز بیاد. گفتم قرمز و سبز مکملن. فکر کردم لابد منظورش اینه به جای آبی، قرمز کنم کادرو. گفت مثلاً تونهای مختلف آبی!. کادر پوستر از اول آبی بودا ولی آبی رو بنفش میبینن همهشون! :|
هشت. هزینۀ این کارگاه بهنظر من معقوله، ولی میخواستن به دانشجوهای دانشگاه خودمون تخفیف بدن. استادها قراره همین دویست تومن رو بگیرن از هر شرکتکننده، ولی چند نفر گفتن از بقیۀ شرکتکنندهها یه ذره بیشتر بگیریم و به دانشجوهای خودمون تخفیف بدیم. کلی بحث کردیم و تهش دبیر انجمن گفت «ما یه بودجهای دستمونه که حقوق شما رو از اونجا میدیم و میتونیم با بقیهش مسابقه برگزار کنیم و جایزه بخریم، میتونیم باهاش اردو برگزار کنیم یا وام بدیم یا کارگاه رایگان برگزار کنیم و هزینه رو از این بودجۀ دانشگاه تأمین کنیم. حالا اگه خرجش نکنیم دانشگاه ازمون پسش میگیره. برای همین میگم برای دانشجوهای خودمون تخفیف بدیم که به هر حال این پول برای دانشجوهای خودمون صرف بشه». قانع شدیم که از بودجه خرج کنیم برای تخفیف. یاد شهردارمون افتادم. تبریزیا هر موقع میرن اصفهان و خیابوناشو میبینن و با آسفالت خیابونای خودشون مقایسه میکنن میگن شهردار اونجا هر چی بودجه میگیره صرف آبادانی شهرشون میکنه، اونوقت مسئولای شهر ما خرج نمیکنن و آخر سال بودجه رو برمیگردونن به خزانۀ دولت. بعضی وقتا هم برای اینکه حتماً بودجه رو یه جایی خرج کرده باشن زیرگذرها و روگذرهای احمقانهای تو شهر درست میکنن که هر چی فکر میکنی چرا اینو اینجا ساختن به جواب منطقی نمیرسی.
نه. بالاخره فهمیدم اون کشف اتفاقی پست قبل کار کدوم دانشمند بود. هانری بکرل وقتی داشته روی مقالهای که رونتگن منتشر کرده بود کار میکرد ترکیبهای اورانیومدار رو میذاره کنار فیلم عکاسی و چند روز بعد با یه پدیدۀ عجیب روبهرو میشه. بعدشم، ماری کوری کشف میکنه که اون خاصیتی که هانری بکرل کشف کرده بود و نمیدونست چیه همون پرتوزایی هست. اینا رو یکی از خوانندگان وبلاگم فرستاده: [یک] و [دو]
ده. دیشب تو این وضعیت و خیره به این زاویه خوابم برد. خوابیدن تو موقعیتی که آسمون و ماه و ستارهها رو تماشا میکنی و غوغای ستارگانِ شکیلا یا اصفهانی با صدای آروم پخش میشه حس غریبیه. سه شب دیگه ماه کامل میشه!.

دو. من عاشق چهار و مشتقات چهارَم و یادآوری میکنم که دُرد به زبان ترکی میشه چهار و دُردِ دُردانه هم اشاره داره به فصل چهارم وبلاگنویسیم. اگه خاطرتون باشه که احتمالاً نیست برای تولد بیستوچهارسالگیم هم یه پست نوشته بودم پر از چهار بود. روز تولدم هم بین چهارمین روز چهارمین ماه میلادی و چهارمین روز چهارمین ماه شمسیه. روز تولد قمریم هم چهارده ذیالقعدهست که امسال مصادف شده با چهار تیر. بعد حالا با این همه ارادت و عشقی که به چهار و مشتقاتش دارم انتظار میرفت پای صندوق ذوق کنم از دیدن کد انتخاباتی ۴۴ و عکسها بگیرم و بگیرید و نشونتون بدم و نشونم بدید. ولی نداشتم این ذوقو. من بادمجون و کدو و پیاز و کرفس دوست ندارم. حس میکردم تو رستورانم و گشنمه و یه همچین مِنویی جلومه.
چهار. چهاردهم هر ماه، ماه کامل میشه و بهش میگن ماه شب چهارده. این هفته شبی که ماه قراره کامل بشه تولد قمریمه. اون شب ماهو ببینید و یاد من بیافتید. پرنورترین ستاره هم ستارۀ شباهنگه. درخشانترین ستارۀ آسمان که کمابیش از همهٔ نقاط مسکونی زمین دیده میشود.
شش. تو کتاب شیمی دوم دبیرستانمون راجع به کشف اتفاقی یه ماده یا خاصیت یه ماده نوشته بود. یه دانشمندی که یادم نیست اسمش چی بود یه چیزی رو میذاره تو کشو، کنار یه چیز دیگه و یادش میره گذاشته اونجا و تعطیلات میشه و نمیره دفترش سراغ اون کشو. بعد چند روز اون چیزه روی چیزای تو کشو اثر میذاره. از وقتی مامان کشفشو بهم گفته یادش افتادم و از صبح دارم چیزایی که اتفاقی کشف شدن رو گوگل میکنم و از دوستام میپرسم و پیدا نمیکنم اون چیز چی بود و اون دانشمند کی بود. یکیشون گفت هانری بکرل بود، یکیشون گفت ماری کوری و چندتا اسم دیگه. حدس خودمم رونتگنه. ولی یه حسی میگه اینا نیستن. حالا هم پیله کردم پیدا کنم کی بود و چی بود، هم زورم میاد پاشم برم از انباری کتاب شیمیمو دربیارم. جای سختیه. کتابای نظام جدید شماها هم احتمالاً نداشته باشه این مطلبی که من دنبالشمو.
هشت. چهارشنبه دوتا ارائه داشتم و این دوتا آخرین ارائههام بودن. آخرین جلسۀ کلاسامونم بود. البته قراره تابستون بازم گاهی جلسه داشته باشیم، ولی ارائه نداریم دیگه. این دوتا چهارشنبۀ اخیر واقعاً سخت گذشت. پنجتا کلاس دوساعته داشتم پشت سر هم. حسم بعد از آخرین کلاس، «آزاد شدم خوشحالم ننه» بود. ترم بعد هم کلاسا حضوریه. تو مقطع دکتری حدوداً نُهتا درس باید بگذرونی. هر ترم تقریباً سهتا. کلاً سه ترمه و بقیهش پایاننامهست. با اینکه دلم برای تهران تنگ شده و چندتا کار ریز و درشت تو دانشگاه دارم که باید برم و انجامشون بدم ولی زورم میاد بار و بندیل ببندم برم خوابگاه. بهلحاظ روحی ترجیح میدم یا یه اتاق تکنفره بگیرم و تنها باشم یا یه اتاق تکنفره بگیرم و تنها باشم :|
صبح ازشون میپرسم کی برگشتید خونه؟ میگن دوونیم بامداد!. و در ادامه میافزایند: خودت درو باز کردی دیگه. کلید نداشتیم. تازه آیفونم برنداشتی و نپرسیدی کیه. باز کردی رفتی، بعد اومدیم تو دیدیم خوابی.
من: هیچی یادم نمیاد. هیچی! :|
در زبان ترکی یه فعل داریم که مصدرش «داشیماخ» هست. صورت امریش هم میشه «داشی». بهمعنی حمل کردن و جابهجا کردن چیزی از جایی به جای دیگر. یه مصدر «داشنماخ» هم داریم که برای اسبابکشی کردن و نقلمکان به کار میره و احتمالاً این دوتا همخانواده باشن. یه «داش» هم داریم که اسمه و بهمعنی سنگه. این داش (=سنگ) ربطی به داشیماخ (حمل کردن) و داشینماخ (اسبابکشی کردن) نداره. مثل خر و خریدن که ربطی به هم ندارن و یکیش اسم حیوان و یکیشم گرفتنِ چیزی در ازای یه مبلغه. حالا اگه این داش (=سنگ) مفعول واقع بشه، بهصورت داشی (=سنگ را) و شبیه صورت امریِ مصدر داشیماخ تلفظ میشه. مثلاً سنگ را بنداز میشه داشی آت، سنگ را ببوس میشه داشی اُپ، سنگ را بخور میشه داشی یه، و سنگ را بیاور میشه داشی گَتی.
امروز قرار بود ناهارو تو حیاط بخوریم. میزبان ظرفا رو از تو کابینت درآورد و گذاشت روی میز. منم تو آشپزخونه بودم. میزبان دوم از تو حیاط صدام کرد و گفت داشی گَتی. «گَتی» ینی بیار. منم همینجوری که داشتم به این فکر میکردم که طرف سنگو برای چی میخواد و از کجای آشپزخونه سنگ پیدا کنم ببرم براش، دور خودم میچرخیدم و دنبال سنگ میگشتم :| وی درخواستشو تکرار کرد و من با قیافۀ گیج و مبهوت پرسیدم هانچی داشی گتیریم؟ (=کدوم سنگو بیارم؟). و ایشون هی میگفت میگم داشی! نه داشی! داشی گتی :|
+ یه کم طول کشید تا دوزاریم بیفته و بفهمم منظورش اینه که [ظرفا رو (مفعول جمله هست که به قرینۀ حضوری حذف شده بود)] حمل کن بیار :|
+ «سنگ را حمل کن» هم میشه داشی داشی! :|
+ در این زبان «اوزوم» یعنی «انگور»، «اوزوم» یعنی «شنا کنم»، «اوزوم» یعنی «صورتم»، و «اوزوم» یعنی «قطع کنم». «او» رو «اُ» تلفظ کنید هم معنی اوزوم میشه «خودم.»
+ حالا بازم از جذابیتهای ترکی میگم براتون :|
بچۀ فامیل. پیام داده که باید در مورد موفقیت انشا بنویسم و شما بگین که مشکلی نداشته باشه. راهنماییش کردم که خودش بنویسه و بعد ازش خواستم برام بفرسته که اشکالاتشو بگم [۱] و [۲].
بچۀ همسایه. اومده تمرینهای زبانشو بنویسه و سؤالاتی که بلد نیستو ازم بپرسه. هنوز درستوحسابی خوندن و نوشتنِ فارسی رو یاد نگرفته و وقتی معنی فارسی کلمات و جملات رو میگم بنویسه تا یادش بمونه بهسختی مینویسدشون. تو خونه باهاش ترکی حرف میزنن و فارسی رو خوب بلد نیست. باید اول معنی ترکی کلماتو بگم بعد فارسیشو. میگم borrow یعنی بُرج آلماخ، امانت آلماخ. میتونی جلوش بنویسی قرض گرفتن. مینویسه گَرز گرفتن. ازش میپرسم برای چی از الان انگلیسی میخونی و میگه میخوام جراح مغز و اعصاب بشم و برای آیندهم لازمه. میرسیم به سؤالِ red car صد متر رو توی ۹ ثانیه میره و yellow car توی ۱۰ ثانیه. کدوم fastتر از اون یکیه؟ متوجه مفهوم سرعت هست ولی ربطش به متر و ثانیه رو نمیفهمه. و من تلاش میکردم متر بر ثانیه رو برای بچهای توضیح بدم که نمیدونه ثانیه رو با کدوم ث بنویسه. پرسید کلاس چندمی؟ گفتم کلاس بیستودوم!. گفت میشه شمارهتو داشته باشم که هر موقع سؤال داشتم بپرسم؟ [۳].
بچۀ فامیل. زنگ زده که تو فلان درس اگه نمرهم فلان بشه آیا در آینده میتونم تجربی بخونم که دکتر بشم؟ اگه فلان نمرهم تو فلان درس فلان نشه میتونم در آینده وکیل بشم؟ و هر چند وقت یه بار زنگ میزنه و با نگرانی همین سؤالا رو تکرار میکنه. اون وقت من بیستودو ساله درس میخونم هنوز نمیدونم قراره در آینده چیکاره بشم :|
علم و فناوری با سرعت عجیب و غریبی در حال رشد و پیشرفته و یه قول معروفم هست که میگه در عصر ارتباطات هر کی نتونه با اینترنت و کامپیوتر [و احتمالاً با گوشیهای هوشمند] کار کنه بیسواد محسوب میشه. خودم به هر جون کندنی هست سعی میکنم مهارتها و دانشم رو تو این حوزهها بهروز نگهدارم و کار کردن با ابزارها و برنامههای جدید رو یاد بگیرم، ولی همیشه نگران مامانها و باباهاییام که زمان اونا این چیزا نبود. نه فقط مامان و بابای خودم، که همۀ مامان و باباهای فامیل و حتی استادهام. روزای اول فیلتر شدن تلگرام یه بار یکی از استادام گوشیشو بهم داد براش فیلترشکن نصب کنم و یادش بدم چجوری ازش استفاده کنه. چند وقت پیش هم داشتم انی دسک و ریموت کار کردن با دوتا لپتاپ و نحوۀ آپلود کردن فایل و فرستادن لینک دانلود رو به یکی دیگه از استادهام یاد میدادم. استادهایی که پیرترن، موقع یاد گرفتن بامزهتر و طفلکیترن. من هم که خدای صبر و حوصله. همین چند وقت پیش یکی از آشناها زنگ زده بود که بپرسه چجوری به وایفای خونهشون وصل بشه با لپتاپ. رمز مودمشون انگلیسی بود و زبان صفحهکلیدش فقط فارسی بود. داده بود براش ویندوز نصب کنن و نصاب! انگلیسی رو اضافه نکرده بود. گفتم بره از کنترل پنل، زبان رو پیدا کنه و زبان انگلیسی رو اضافه کنه به صفحهکلید. نمیدونست کنترل پنل کجاست. با انگشتم یکی از کلیدهای صفحه کلید لپتاپم رو نشون دادم و عکس گرفتم و گفتم اینو فشار بده. به این صورت و این صورت. حالا غرض از این مقدمهچینیها اینکه دیروز خونه نبودم و اسنپمارکت برای مامانم کد تخفیف فرستاده بود. خریدهای اینترنتی رو همیشه خودم انجام میدم، ولی معمولاً میرم وایمیستم کنار مامان و مراحل کار رو نشونش میدم. دیروز که خونه نبودم اپلیکیشن رو باز کرده بود و یکی از سوپرمارکتهای نزدیک خونهمون رو انتخاب کرده بود و آدرسمون رو انتخاب کرده بود و سبدشو با تنقلات پر کرده بود و تا مرحلۀ پرداخت هم پیش رفته بود، ولی موقع اِعمال اون کد نمیدونم چه مشکلی پیش اومده بود که نتونسته بود ثبتش کنه. شب وقتی ماجرای خرید نافرجامش رو بهم گفت کلی ذوق کردم که خودش تنهایی و بدون همراهی من اقدام به خرید کرده. گفتم بیا یه بار دیگه باهم انجام بدیم ببینم مشکل کجاست. همۀ مراحل رو دوباره پیش رفتیم و بدون هیچ مشکلی کد تخفیف اعمال شد. گفتم یا لابد سبد خریدت بهاندازۀ حداقل مبلغ پر نبوده، یا یکی از اعداد و حروف کد رو اشتباه وارد کرده بودی. سفارش رو ثبت کردیم و زمان ارسال رو هم تنظیم کردیم برای امروز ظهر. امروز هم خونه نبودم. ظهر ازش خواستم پیگیری کنه ببینه سفارشون در چه حاله. این اسکرینشات رو که فرستاد، خیالم راحت شد دیگه اگه من نباشم میتونه گلیمش رو از دریای تکنولوژی بیرون بکشه.
گفته بودم سفارشا که رسید عکسشونو برام بفرسته. اینجا منظور از "این"، شکلات دریم اسمارت شیرینعسله که دیشب کشفش کردم و گفتم یکی بخریم اگه دوست داشتم مشتری شم. هنوز نخوردمش ببینم چه مزهایه.
+ دوستی که راجع به منابع یه آزمونی سؤال کرده بودی، جوابتو اینجا دادم. بازم سؤال داشتی در خدمتم :)
یک. یکی از همکلاسیام تو گروه پرسید مگه ی رو تو خانۀ بهصورت خانهی نمینویسیم؟ گفتم چند ساله که قانونش عوض شده و بهتره بهصورت خانۀ بنویسیم. صحبتمون سر کسرۀ اضافه و همزه بود که یکی از همکلاسیام گفت من ده سال وبلاگمو با ی نوشتم. غافلگیر شدم. مردد بودم که راجع به وبلاگش بپرسم یا نه. خودم چند ساله به آشناها آدرس وبلاگمو نمیدم و راجع به وبلاگم با دوستان جدیدم صحبت نمیکنم. تا حالا به هر کی آدرس دادم اشتباه نکردم، ولی اگه از این به بعد بدم هیچ تضمینی وجود نداره که باظرفیت و باجنبه از آب دربیان و پشیمونم نکنن. پرسیدم هنوز وبلاگتو داری؟ گفت چهار ساله وبلاگنویسی نمیکنم و تو دفترم برای خودم مینویسم. حساب کردم دیدم وبلاگنویسی رو موقعی شروع کرده که من شروع کردم. به روم نیاوردم که منم وبلاگ دارم. پرسیدم با اسم مستعار مینوشتی؟ موضوعش چی بود؟ گفت آره، خاطرات روزانهمو مینوشتم. گاهی هم مسائل تخصصی رو لابهلای خاطراتم میاوردم. یاد همینجا افتادم. وبلاگ خودم. گفتم کاش ادامه میدادی. گفت چون امنیت سیاسی اجتماعی نداشتم، ترجیح دادم برای خودم بنویسم و خودسانسوری نکنم.
دو. دانشگاه پیامک زده بود که برید سایت گلستان و به عملکرد استادهاتون نمره بدید. داشتم دنبال بخش ارزشیابی گلستان میگشتم که دیدم یه جایی هست به اسم کارنامه و رتبۀ دانشجو توی دانشکده و دانشگاه. نگاه کردم دیدم بین ورودیای امسال معدل دومم. بین ورودیای امسال و پارسال هم دومم. توی دانشکده و دانشگاه هم در مقایسه با بقیه معدلم بد نبود. از اینکه استاد راهنمامو بین بقیهٔ استادها سربلند کرده بودم خوشحال شدم. همیشه همینجوریام. بیشتر به جای اینکه برای خودم خوشحال باشم بابت خوشحال شدن بقیه خوشحال میشم. تو گروه به دوستام هم خبر دادم که سایت گلستان یه همچین جایی داره. بعد تو خصوصی به اون دوستم که باهاش صمیمیترم و چون درسخونتره بیشتر دوستش دارم و تازگیا فهمیدم وبلاگنویس هم بوده گفتم حدس میزنم شاگرد اولمون تویی و بهش تبریک گفتم. حدسم درست بود. بهنظرم اول شدن حق مسلمش بود. بس که باسواد و تلاشگر و کوشاست. دورۀ ارشدم هم مثل حالا شاگرد دوم بودم و شاگرد اولمون دوست صمیمیم بود. چون رشتۀ کارشناسی من زبانشناسی نبوده، همیشه مقام اول رو حق اونایی دونستم که چهار پنج سال بیشتر از من تو این حوزه بودن. سقف و حدی که برای خودم در نظر گرفتم همیشه همین دومیه. آدم باید واقعبین باشه. تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف.
سه. بابا لینک آزمون استخدامی سنجش رو برام فرستاده. دفترچه رو دانلود کردم و مثل همیشه کنترل+اف رو زدم و رشتهها و شهرمو جستوجو کردم و مثل همیشه میخواستم بگم زبانشناسی تو دفترچه نیست و ظرفیت مهندسی برق هم یا فقط برای مردهاست یا برای شهرستانهای دیگهست. ولی ناباورانه دیدم دانشگاه تبریز کارشناس آزمایشگاه برق لازم داره!. حالا هر چی به بابا میگم از برق فقط قانون اُهمش یادم مونده و شش ساله از وادی مهندسی دورم اصرار داره که شرکت کنم. آزمون کِیه؟ مرداد. امتحانای پایانترمم کی شروع میشن؟ تیرماه. مشغول چه کاری هستم؟ تولید مقاله برای درسای این ترم و یکی از درسای ترم قبل. چقدر فرصت دارم برای آزمون استخدامی بخونم؟ در بهترین حالتش یه ماه. منابع؟ مخابرات و مدار ۱ و ۲ و ماشین ۱ و ۲ و الکترونیک ۱ و ۲ و آزمایشگاهها. لینک و دفترچه رو برای چند نفر از دوستان که همرشتهای و همشهریم هستن هم فرستادم. ملت رُقباشونو از صحنۀ رقابت محو میکنن، ما بهشون خبر میدیم بیان وسط گود. بهنظرم اگه اونا تواناتر از من هستن، حق اوناست که این جایگاه رو داشته باشن. آدم باید منصف باشه.
چهار. چهارشنبه یکی از همکلاسیام راجع به بافت و متن ارائه داشت. این اسلایدشو دیدم یاد شماها افتادم. وقتایی که رو در و دیوار و تو کتاب و دفترچۀ آزمون این بیتو میدیدید و عکس میگرفتید برام میفرستادید. گفتم عکس بگیرم نشونتون بدم.
پنج. چون میدونستم نامزدهای انتخابات انجمن دانشجویی باید حداقل یه تعداد خاصی رأی رو کسب کنن تا پذیرفته بشن، به همۀ رقبا رأی دادم. چند نفر از دوستان هم همین کارو کردن. روال اینه که آدم فقط به خودش رأی بده که جلو بیفته از بقیه. ما هشت نفر بودیم و هر کدوم هفتتا حق رأی داشتیم. یکی بود که پیامهای گروه کاری رو دیر چک میکرد و میگفت من کارهای دیگهای هم دارم. در واقع فعالیتهای انجمن در اولویتش نبود و دیگه نمیدونم چرا با این همه مشغله برای دورۀ بعد هم نامزد شده بود. ولی بقیه پرتلاش و کاری بودن. البته شناختم از رقبا و رفقا در همین حده که پیامها رو با چه کیفیتی جواب میدن. نتیجه اینکه به خودم و بقیه رأی دادم جز اون یه نفر. و البته با تکرأیهایی که بعضیا به خودشون داده بودن رأی من از اونا کمتر شد :| هنوز نتیجۀ نهایی رو اعلام نکردن ولی کاش میدونستم کیا فقط به خودشون رأی دادن :|
شش. اُکالا مبلغ سفارش مرجوعیمو بعد ده روز به حسابم برگردوند و کلی هم عذرخواهی کرد. میخوام زنگ بزنم ازشون تشکر کنم و بپرسم چرا هیچ وقت بستنی ندارید؟ همیشه روی همۀ بستنیا نوشته تمام شد. هر موقع هم چک میکنم همچنان نوشته تمام شد. از اونجایی که نمیشه شعبههای دورترو انتخاب کرد، نمیتونم بفهمم فقط شعبۀ نزدیک ما نداره یا هیچ کدوم ندارن. چند بار سعی کردم آدرسمو یه جای دیگه بزنم که بستنیای شعبههای دیگه رو چک کنم، ولی هر آدرسی میزنم همین جایی که هستم رو بهصورت خودکار شناسایی میکنه.
هفت. سهشنبه حدودای سۀ نصفشب تبریز زلزله اومد. دیگه نمیدونم خواب من سبک بود یا شدت زلزله زیاد بود که با همون تکون اول بیدار شدم. دیر خوابیده بودم و بیدار که شدم دیگه خوابم نبرد. تا هشت روی ویبره بودیم. فرداشم که همون چهارشنبههای معروف باشه از هشت تا هفت بعدازظهر بیوقفه کلاس داشتم. مکالمۀ اون روزم با دوستان: [یک] و [دو]. عکس آبدوغخیارم هم طلبتون.
هشت. با کامنت بسته راحتتر مینویسم. ولی درِ لینک پیام خصوصی همچنان به روی همهتون بازه.
خوانندگان وبلاگ شارمین توی این پست ۴۲ فقره چالش! طراحی کردن و پیشنهاد دادن و سپس بهدلخواه برخی از وبلاگنویسها رو به شرکت در برخی از این چالشها دعوت کردن. من به چالشهای شمارۀ ۱ و ۸ و ۱۸ و ۱۹ و ۲۱ و ۲۴ دعوت شدم.
چالش شمارۀ ۱. طراح این چالش خودم بودم و همه رو دعوت کردم و خودم هم جزو همه محسوب میشم. شرح چالش: دهبیستتا از وبلاگهایی که میخونی رو معرفی کن.
پاسخ: هوپ، نسرین، مترسک، شارمین، محمدعلی، مهتاب، آقاگل، بانوچه، راسپینا، مهرداد، خورشید، زهره، نیمچهمهندس، معلومالحال، حورا رضایی، سرندیپ، ماستفت، در دیار نیلگون، الی، مضراب، دستها، کوثر، تسنیم، سمیه، میلیونر، علیاصغر، دلنیا، واران و کلی وبلاگ دیگه.
چالش شمارۀ ۸. طراح این چالش ناشناسه و هوپ دعوتم کرده. شرح چالش: ماجرای اولین عشق شما :|
با سه بیت از غزل مجتبی ناصری طهرانی پاسخ میدم.
یک روز سرد و برفی شد وقت آشنایی
با دیدنش گرفتم حس غزلسرایی
رفتم به او بگویم من عاشقت شدم را
لرزیدم از نگاهش، گفتم عجب هوایی
من ماندم و نگاهی، افسوس ماند و آهی
او رفت و روی قلبم، جا ماند رد پایی
چالش شمارۀ ۱۸. طراح این چالش هم ناشناس هست و آتنه دعوتم کرده. شرح چالش: ده مورد از فانتزیهایی که تو ذهنتون هستند و دوست دارید اتفاق بیفتن ولی ممکنه خیلیهاشون خیلی دور و دراز باشند و هیچوقت اتفاق نیافتند رو نام ببرید.
پاسخ: برگردد. دلار بشه هزار تومن. سکه بشه یه میلیون. دوتا دختر و دوتا پسر داشته باشم. تو خونه تلویزیون نداشته باشیم. همۀ وسایل خونه تولید داخلی باشن. پای سفرۀ عقد تو وبلاگم پست بذارم و عنوانشم بذارم عروس رفته پست بذاره. کارآفرین باشم و برای مردم اشتغال ایجاد کنم. چندتا کتاب تو حوزۀ زبان بنویسم و کِیسم بچههام باشن. تو هفتۀ مشاغل برم مدرسۀ بچههام و مهندسی و زبانشناسی رو معرفی کنم به دانشآموزا. تنهایی تو جادۀ بینشهری رانندگی کنم و ماشینم پنچر شه و خودم رفع و رجوع کنم قضیه رو. در صحنهٔ ترورِ یه دانشمند حضور داشته باشم و نجاتش بدم. خودمم یه جوری بمیرم که بتونم اعضای بدنمو اهدا کنم.
چالش شمارۀ ۱۹. طراح این چالش ناشناس هست و هوپ دعوتم کرده. شرح چالش: ده تا از عادتهای عجیب و غریبی که دارید تو زندگیتون رو نام ببرید.
پاسخ: هر عکس یا اسکرینشاتی در طول روز بگیرم تا شب باید منتقلش کنم به لپتاپ و در پوشۀ مناسب قرارش بدم. تو لیوان و ظرف خیس و با قاشق و چنگال خیس آب و غذا نمیخورم. اگه فقط همون یه ظرفو داشته باشم صبر میکنم خشک بشن. انتهای صفحات جزوهم باید جملهم تموم بشه و نرم صفحهٔ بعدی جمله رو تموم کنم. تهِ ظرف رو با نون یا با انگشت تمیز نمیکنم. کلاً از ته غذا بدم میاد. در برابر دکتر رفتن و دارو خوردن مقاومت میکنم و معتقدم دردها خودبهخود خوب میشن. موقع مطالعۀ عمیق انگشتم لای موهای سرمه و با موهام بازی میکنم. چون اعداد رُند رو دوست دارم وقتی آهنگ گوش میدم یا فیلم میبینم باید صداش رُند باشه. ماندهحسابم باید رُند باشه. وقتی میخوابم میزان باتری گوشی و لپتاپم باید صد باشه. اگه سینک پر ظرف کثیف باشه خوابم نمیبره. وقتی لباس یا کیف یا کفش جدید میخرم حتماً باید یکی از قبلیا رو ببخشم به کسی یا بندازم دور؛ در غیر این صورت نمیخرم. عادت دارم درِ اتاق و درِ داخلی خونه رو باز بذارم و هماتاقیام با این قضیه مشکل داشتن همیشه. با قفل کردن و پسورد گذاشتن روی چیزمیزام مشکل دارم. دوست دارم باز و بیقفل باشه همه چی :|
چالش شمارۀ ۲۱. طراح این چالش ناشناس هست و هوپ دعوتم کرده. شرح چالش: دهتا کار کوچک و معمولی روزمره که حالتون رو خوب میکنه نام ببرید.
پاسخ: پرداخت قبض، خرید اینترنتی، نوشتن تو وبلاگم، خوندن وبلاگ بقیه، آهنگ شاد، دوش گرفتن، آب دادن به گلها، آشپزی و شیرینیپزی، شستن ظرف، اتو کشیدن لباسها، بازی با بچههای زیر دو سال، تماس تصویری گروهی با نگار و مریم و زهرا و نرگس، گریه کردن و خوابیدن.
چالش شمارۀ ۲۴. طراح این چالش آبان هست و شارمین دعوتم کرده. شرح چالش: از محتویات کیفتون عکس بگیرید و به اشتراک بذارید.
پاسخ: من هر موقع از بیرون برمیگردم محتویات کیفمو خالی میکنم تو کشو و هر بار میرم بیرون بر اساس اینکه کجا میرم و برای چه کاری میرم و چه مدت بیرونم توشو با ضروریات پر میکنم. تو کیف مهمونی فقط گوشی میذارم و این حداقل محتواست و تو کیف دانشگاهم از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا میشه. کاملاً متغیره کیفیت و کمیت چیزمیزای توی کیفم. من سال ۹۳ هم تو چالش کیف شرکت کرده بودم و چون لینک پستمو بلاگفا حذف کرده، عکسِ کیفِ اون چالش رو برای این چالش هم بازنشر میکنم.
امروز صبح، تا برخط شدم! دیدم فوجفوج پیام دارم از بچههای انجمن دانشجویی که کجایی بیا باید پوستر کارگاهو ویرایش کنی. گویا استادی که پوستر رو براش طراحی کرده بودم قبل از انتشار یا در ثانیههای آغازین انتشار پوسترو دیده بود و گفته بود چرا فقط زیر اسمم نوشتید پژوهشگر فلان موضوع و بهمان حوزه؟ عضو هیئت علمی فلان دانشگاه بودنم رو هم قید بفرمایید زیر اسمم. تو دلم «مگر مشک آن نبود که خود ببوید» گویان پریدم پشت لپتاپ و به طرفةالعینی پوسترو اصلاح کردم. لابهلای پیامها یه تذکر برای نیمفاصله هم دیده بودم. همه چی رو درست نوشته بودم و متوجه نشدم کجای کار مشکل داره. از بچهها پرسیدم قضیۀ این نیمفاصله چیه؟ گفتن دکتر گفته اسم کوچیکمو بدون نیمفاصله بنویسید. اسم کوچیکش یه کلمۀ مرکب بود؛ مثل پاکنیت، شیکپوش، بهانهگیر، مصلحتبین، حقیقتجو. این کلماتو اصولاً با نیمفاصله باید نوشت. ولی حالا چون مسئول ثبت احوال تو شناسنامهش چسبیده نوشته بوده یا خودش چسبیده دوست داشت تذکر داده بود ما هم اسمشو چسبیده بنویسیم. اینم درست کردم و دستمو گرفتم سمت آسمون و خدا رو صدهزار مرتبه شکر کردم که اسم و فامیلم نیمفاصله نداره که بابتش حرص بخورم. اگه از این حروف چندآوایی هم نداشت عالی میشد. مثلاً الان با سین نسرین مشکل دارم. چون ث و ص هم مثل س تلفظ میشه و یه فامیل داریم که فکر میکنه نسرین همخانوادۀ ناصره و همیشه اسممو با صاد مینویسه و منم هیچ وقت روم نمیشه بهش بگم با صاد غلطه. و دعا کردم نرسد اون روزی که مقام و منسبِ زیر اسمم برام مهم باشه.
اون دوتا واریزی نطلبیدۀ هفتۀ پیشم از طرف دانشگاه و حقوق همین انجمن دانشجویی بود. سری اول برای پنجتا پوستر صد تومن واریز کرده بودن و این سری برای دوسهتا پوستر شیشصد تومن :| البته اون سری ننوشته بودن حقوق ولی این سری تو پیامک قید شده بود که حقوقه و همینش برام عجیب بود. نحوۀ محاسبهشون هم ساعتی هشتوپونصده. تازه چون ما دکتری هستیم هشتوپونصده. کارشناسیا کمتره. اون سری پرسیدن چند ساعت کار کردی و گفتم هر پوستر نیم ساعت وقتمو میگیره. این سری نپرسیدن و خودشون شصت هفتاد ساعت کار لحاظ کردن :| البته پشتِ این نیمساعتها، طرف ممکنه سالها تمرین و مهارتآموزی کرده باشه ولی درستش اینه که بنویسن طرف سه ساعت کار کرده و ساعتی دویستهزار گرفته نه که ساعتی هشتوپونصد حساب کنن و شصت هفتاد ساعت کار تو سابقهام بنویسن.
دیروز مهلت تبلیغات کاندیدای دورۀ جدید انجمن تموم شد و همهمون یادمون رفت تبلیغات کنیم. امروزم روز رأیگیریه. حالا من برای خالی نبودن عریضه، امروز موقع فرستادن لینک سایت انتخابات انجمن، بیتِ تأثیرگذارِ حیدربابا دونیا یالان دونیا دیِ شهریار رو هم فرستادم تو گروه دانشگاه و از همدانشگاهیهای آذریزبانم خواستم حمایتم کنن :|
یه موضوع دیگه هم که دیروز فهمیدم این بود که تلویزیون داره سریال دکتر مجید شهریاری (همونی که سال ۸۹ ترورش کردن) رو پخش میکنه و حالا اینکه من تازه از قسمت هفدهمش فهمیدم همچین سریالی ساخته شده و در حال پخشه یه طرف، اینکه با پسر شهید همکلاسی بودم و پدرش استاد هممدرسهایم بود و این اولین رویارویی من از ساخته شدن سریالی که خودمم بهنوعی توشم هست یه طرف. ینی هر موقع محسن داره میره دانشگاه میگم الان داره میره سر همون کلاسی که منم اونجام و هر موقع باباش میره دانشگاه دنبال مهسا و محمد میگردم. تموم که شد میخوام همه رو دانلود کنم یهجا ببینم. خوشم نمیاد قطرهچکانی فیلم ببینم. و هرگز دلم نمیخواست جای محسن باشم و از زندگیم فیلم درست کنن پخش کنن همکلاسیام ببینن.
در روایتها و احادیث، صبر رو به دو یا سه نوع تقسیم کردن. صبر هنگام مصیبت و صبر هنگام عبادت کردن و صبر بر گناه نکردن. با اجازهتون میخوام شما رو با نوع چهارم صبر هم آشنا کنم و اون صبر بر عملکرد کند و تأخیر مسئولان هست. اون سفارش مرجوعشدۀ هفتۀ پیشم از اُکالا یادتونه؟ مبلغش هنوز به حسابم برنگشته. تو بخش شکایات، درخواست رسیدگی به موضوع رو دادم و زنگ هم زدم، ولی در حال پیگیریه. یه هفتهست دارن بررسی میکنن پولمو پس بدن یا نه. حالا چند روز بعد از اون سفارش نافرجامی که خودشون مرجوعش کردن و گفتن آدرست دوره و خارج از محدودۀ ماست یه سفارش دیگه هم به همون فروشگاه قبلی دادم و سفارشمو آوردن. این سری پرداخت در محل رو انتخاب کرده بودم که اگه نیاوردن منتظر پس دادن پولم نمونم. و تصمیم دارم سر فرصت اینم پیگیری کنم ببینم چجوریه که سری اول دور بودم و سری دوم نزدیک شدم. بهنظرم هدفشون سوختنِ کد تخفیف خرید اولم بود که حاصل شد. دانشگاه فعلی هم چند ماهه مدرک ارشدمو میخواد و مدرک مذکور رو باید یه مسئول تو سازمان دانشجویی تأیید کنه. هنوز انجامش نداده. نهتنها مدرک من بلکه مدرک بقیه که از رشتهها و دانشگاههای دیگه هستن هم هنوز تأیید نشده. گفتن این تأیید مدارک یه مسئول بیشتر نداره و فعلاً داره پیارسالیا رو تأیید میکنه. یکی هم نیست بهشون بگه این همه جوان بیکار تو این مملکت ریخته. دهتاشونو بردارین بگمارین! تو اون کار که کار ما هم سریعتر پیش بره. استاد مشاور دوم ارشدم هم پیام داده که مقالۀ پایاننامهتو برای ارتقای درجۀ استادی لازم دارم و کی چاپ میشه که ازش بهره ببرم. ایشون از همون ابتدا گفته بود اگه اسم من تو مقاله بیاد هستم وگرنه برو سراغ یکی دیگه. آخ که چقدر مناعت طبع داره این بزرگوار. گفتم مقاله خیلی وقته پذیرش شده ولی چاپش با خداست. بعد پیام دادم به مسئولین مربوطه و گفتن در حال چاپه. یه ساله که در حال چاپه. روال کارهامم اینجوریه که وقتی فایلی پروژهای چیزی میخوان حتماً باید تا فلان ساعت تحویل بدی و بعد که تحویل میدی تا چند ماه و حتی چند سال نه خبری از تأیید هست نه رسیدگی نه هیچی. سین هم نمیکنن پیامتو حتی. اونوقت اون عجلهشون برای انجامش چیه رو درک نمیکنم. هفتۀ پیشم برای پیگیری یه کاری رفته بودم یه جایی. همین که وارد شدم بعد از سلام و درود بر روح پرفتوحشون، مکالمه رو اینجوری شروع کردم که حدود چهار پنج ماه پیش یه درخواست داده بودم که فلان اطلاعاتم رو ویرایش کنید. مشکل هم از سیستم خودشون بود که گزینۀ دیگهای نداشت و من گزینۀ نامربوط رو مجبور شده بودم بزنم. گفتم اطلاعاتم هنوز همون قبلیه و اصلاحش نکردید. مسئول مربوطه خودش کف کرد که چهار پنج ماهه کارم انجام نشده و گفت چه صبری داری! گفت همون هفتۀ اول باید میومدی پیگیری میکردی ببینی چرا انجام نشده. و هفتۀ بعد و بعدتر میومدی تا بالاخره رسیدگی کنیم. گفتم خب حالا که اومدم لطفاً ویرایشش کنید. و به جان خودم یک دقیقه بیشتر طول نکشید اصلاح اطلاعات. یک دقیقه :|
یکی هست که تا حالا سهتا کامنت برام گذاشته و تو هر سه کامنتش هم نوشته پستهات طولانیه و نمیتونم بخونم. جالبه تو یکیش گفته کامنتهای پستهات هم طولانیه. ینی هم دوست داره من کوتاه بنویسم هم شما کوتاه نظر بدید. میدونم که سلیقۀ غالب در فضای مجازی متنهای کوتاهه، ولی من دوست دارم مقدمهچینی کنم، فضاسازی کنم و به جزئیات هم اشاره کنم. میدونم مؤدبانه نیست که بگم اینجا مال خودمه و اختیارشو دارم، ولی واقعاً وبلاگ هر کس مال خودشه و اختیارشو داره که چی بنویسه و چطور بنویسه و چقدر بنویسه. اونایی که پست کوتاه دوست دارن چرا جمع نمیکنن برن توییتر؟ چرا وقتی یه جایی رو دوست نداریم جمع نمیکنیم و از اونجا نمیریم؟ :| یکی از دلایل اینکه هماتاقیهای متعددی داشتم این بود که وقتی با مشاهدۀ برخی رفتارها یا ویژگیهاشون اذیت میشدم یا اگر برخی ویژگیهای من اذیتشون میکرد، نه سعی میکردم اونها رو تغییر بدم نه خودم تغییر کنم و نه بسوزیم و بسازیم. اگر حضور و عدم حضورم براشون مهم بود دلیل رفتنم رو توضیح میدادم و اگر نه بدون بحث و درگیری ترک و رهاشون میکردم. همین خصلت رو در رابطه با وبلاگها و کانالها و سایر شبکههای اجتماعی و فضاهای حقیقی و مجازی هم دارم. البته این ترک کردنها گاهی هزینه داره. گاهی هم باید از سهمت بگذری. ولی اگه حقی تو اون فضا نداشته باشی، اجازه نداری تغییرش بدی. چون مال تو نیست.
شما در مقام نویسندۀ وبلاگ یا خوانندۀ وبلاگ، چه ویژگیهایی دارید که بقیه رو اذیت میکنه یا کدوم ویژگیهای بقیه شما رو اذیت میکنه؟
باز یه مبلغی از نمیدونم کجا به حسابم واریز شده و عصر تا حالا از عالم و آدم پرسیدم فلانی تو هم همچین دریافتیای داشتی؟ فلانی اینو تو ریختی به حسابم؟ بهنظرت کار کیه؟ بابت چیه و حقوق چه کاریه؟ قبلشم چند شیشه رب و چند بسته ماکارونی و یه کم هلههوله از اُکالا سفارش داده بودم و منتظر پیک بودم. یه آقاهه از تهران زنگ زد که اون شعبۀ افق کوروشی که ازت سفارش گرفته بهمون زنگ زده که آدرست خارج از محدودۀ سرویسدهیشه و شمارۀ کارت بده مبلغو برگردونیم. توضیح دادم که اگه آدرس مشتری خارج از محدودۀ فروشگاه باشه اون فروشگاهو نمیاره تو لیست مشتری. ما فلان خیابونیم و این شعبه هم همون خیابونه. ولی گویا فروشگاه، سفارشمو مرجوع کرده بود و خیال نداشت بیاره برام. شمارۀ کارتمو دادم و چند ثانیه بعد پیامک بانک اومد. نگاه به مبلغش کردم دیدم بیشتر از مبلغ خریدمه. در واقع اون نیست. دقت کردم دیدم دوتا پیامک واریزه. یه کم بیشتر دقت کردم دیدم برای هر دو نوشته واریز حقوق! حقوقِ کدوم کار و از طرف کی دیگه الله اعلم (بهنظر میرسه این دوتا پیام انقدر هول بودن و عجله داشتن که پیام واریز دومی چند ثانیه زودتر از اولی رسیده. و صدالبته که من همچنان به مرض رند شدن و مضرب هزار موندن ماندهحسابم دچارم و اون یکی کارتم رنده و جور رند موندن اونو این کارتم میکشه).
پ.ن: عنوان اشاره داره به این پست و ضربالمثل. و من عادت دارم چیزایی که برام مهم و خاطرهانگیزن رو نگهدارم. چند روز پیش دنبال یه چیزی میگشتم و حین گشتن به یه سری لیوان یهبارمصرف برخوردم. روی یکیشون هیچ یادداشتی نبود. معمولاً روی لیوان ذرت مکزیکیا مینوشتم که این ذرتو کی و کجا و با کی خوردم. ولی این لیوانه از این یهبارمصرفای غیرکاغذی شفاف بود که در امتداد صفحۀ دایرهایش تا کرده بودم و گذاشته بودم لای دفترا. هر چی فکر کردم این لیوانِ چیه و چه خاطرهای باهاش داشتم یادم نیومد. وقتی یادم نمیاد یه چیزیو چرا نگهداشتم با خودم میگم دیگه وقتش رسیده که دور ریخته بشه. ولی حالا دلم نیومد بندازمش دور. گذاشتم سر جاش. الان که داشتم دنبال لینک پست مرتبط با عنوان میگشتم دیدم ای بابا، این لیوان همون لیوانه که!. اما، نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی. از خواب چو برخیزم، اول تو به یاد آیی.
نمیدونم این آموزش مجازی و ندیدنِ میز و نیمکت و گچ و تخته منو نسبت به درس خوندن دلسرد کرده و دارد از دل میرود هر آنچه از دیده رفته یا چون یک ماهی بهخاطر کروناگیری! از درس و مشق فاصله گرفتم تنبل شدم یا دچار بحران سیسالگیام یا افسردگی دوران دکتری گرفتهام یا گرون شدن عجیب و غریب همه چیز و اولویتِ کار کردن و پول درآوردن انگیزهمو برای درس خوندن کم کرده یا حتی شاید نمرههای امتحان دو هفته پیشمون که دور از حد انتظار همهمون بوده، علیالخصوص اون ششصدوبیستوپنجهزارمِ اعشار نمرهم ناامیدم کرده. هر چی که هست و هر دلیلی که داره، نتیجهش شده کلی مشقِ تلنبارشدهای که دلم نمیخواد انجامشون بدم و برم سمتشون. نسبت به هر چی که رنگ و بوی علم میده قیافهم «خب که چی»طوره و بهوضوح حس میکنم دانشگاه داره ازمون بیگاری میکشه و کاری که بیرون، حداقل دستمزدش بیست میلیونه رو میخواد مفت انجام بدیم و در عوض اسممون تو مقاله بیاد. تازه نه بهعنوان نویسندۀ اول مقاله. اون پایینپایینا.
آخر هفته از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت. گفتم یک چند نیز خدمت معشوق و مِی کنم. با بابا رفتم گلهای باغچه رو آب بدیم. دوتایی. پدر و دختری. تو ماشین یادم افتاد که قرار تماس تصویری با دوستام دارم. آنلاین شدم و یک ساعتی باهم حرف زدیم. رسیدیم. یه دستهکلید دستم بود. یه دستهکلید با کلی کلید که قیافۀ همهشون شبیه هم بود. هنوز تماس تصویریمون برقرار بود. با بچهها احتمال اینکه اولین کلید، کلید در باشه رو حساب میکردیم. کلید اول درو باز کرد. بهتون گفته بودم که اگه به من رأی بدین کاری میکنم که اولین کلید، همون کلید اصلی باشه. دلم میخواست زمان همونجا متوقف میشد و تا ابد بین سبزهها و درختا میموندم. چای دم کردیم. از باغچه عطر چیدم و ریختم توی قوری. برای ناهار دوتا تخممرغ نیمرو کردم و نعناع چیدم برای سر سفره. اول هفته زدم به دل خیابونا و کارای اداری عقبافتادهمو سروسامون دادم. رفتم بانک. رفتم بیمه. رفتم از دفتر خدمات پیشخوان فلان اپراتور تأییدیه گرفتم برای سیمکارتم. رفتم نمایندگی فلان شرکت. دو جا اطلاعاتمو ویرایش کردم و از اینکه بعد از مدتها مردم رو دیدم و آسمونو دیدم و با مردم حرف زدم مشعوف شدم و حس زندگی و زنده بودن بهم دست داد. دیروز مامان ده متر پارچه آورد و چرخ خیاطیشو گذاشت وسط پذیرایی که روبالشیا و ملافهها رو عوض کنه. لپتاپمو خاموش کردم و بده منم بدوزم گویان بهش ملحق شدم. تمام تلاشمو کردم که یه وجب پارچه هم هدر ندره و تهش ذوق داشتم که از اون همه پارچۀ قلبی صورتی فقط یه مربع کوچولو اضافی موند. یه کم سنم زیادی بزرگ بود برای اینکه اون پارچه رو برای خودم بردارم و تو خونهبازی و خالهبازیام بهعنوان اسباببازی ازش استفاده کنم و برای عروسکام لباس بدوزم. دستمالش کردیم. یادم افتاد که چقدر دوختن و اتو کردن رو دوست داشتم. مردا خونه نبودن و ساعتها مادر و دختری بریدیم و دوختیم. شب هردومون همونجا وسط پذیرایی از خستگی بیهوش شدیم. صبح که ظرفا رو میشستم یادم نمیومد آخرین بار کی این کارو کرده بودم ولی یادم بود که ظرف شستن رو هم دوست دارم. به مامان گفتم دقت کردی دیروز تلویزیونو روشن نکردیم؟ دیروز هم دلم میخواست زمان همونجا متوقف میشد و تا ابد بین پارچهها و نخها میموندم. حالا ولی برگشتم سروقت لپتاپم و مجبورم برای ارائۀ چهارشنبه اسلاید آماده کنم و دارم فکر میکنم این سه چهار روز چقدر بوی زندگی میداد و چقدر بهم خوش گذشت.
دنبال یه مطلب قدیمی بودم که جزئیاتشو فراموش کرده بودم، ولی چون قبلاً تو وبلاگم در موردش نوشته بودم، رفتم سراغ آرشیو بلاگفا. آرشیو ده دوازده سال پیش. مطلبی که دنبالش بودمو پیدا کردم ولی حین جستوجو، موقعی که داشتم دنبال اون موضوع میگشتم چشمم خورد به یه خاطرۀ ناآشنا و غریب از دوران کارشناسی که کاملاً فراموشش کرده بودم. شروع کردم به خوندن اون پست. و این نوشته انقدر برام تازگی داشت که با شگفتی و حیرت میخوندم که ببینم تهش چی میشه. و باورم نمیشد که من هم بلد باشم چیزی رو فراموش کنم.
حالا اون خاطره از این قرار بود که یه روز یکی از دخترای غیربرقی که شمارهشو نداشتم با شمارۀ یه دختر غیربرقی دیگه که دورادور میشناختمش و شمارهشو از یکی از کلاسای عمومی داشتم بهم زنگ میزنه و ازم میخواد آمار یکی از پسرای برقی رو بگیرم ببینم آخر هفته کجاست. گویا پسره آخر هفته تولدش بوده و دختره میخواسته غافلگیرش کنه و فکر کرده بود چون من همکلاسی اون پسرم، میدونم که آخر هفته کجاست و میره شهرستان یا تهران میمونه. تا اینجای پست که هیچی یادم نمیومد از این قضیه. ادامۀ ماجرا به این صورت بود که من از اون پسره میپرسم آخر هفته کجایی و اونم میگه با اردوی دانشگاه میرم طالقان. منم از اونجایی که نمیدونستم طالقان کجاست، میپرسم تو مسیر طالقان به خونهتونم سر میزنی؟ دیگه بماند که خونۀ اونا مرکز و جنوب ایران بود و طالقان شماله. چندتا سؤال عجیب و غریب دیگه هم در راستای تکمیل اطلاعاتم از موقعیت مکانی آخر هفتهش میپرسم و یادم نیست که این سوتیا رو چجوری جمع کرده بودم ولی درونمایۀ پستم این بود که موقع گرفتن آمار، برای اینکه طرف شک نکنه چرا این سؤالا رو میپرسم، بهش میگم فلان جزوهتو برای هفتۀ بعد لازم دارم و باید ازت بگیرمش و الکیالکی یه جزوهای هم کپی میشه این وسط. و من که الان حتی یادم نیست کدوم جزوه، آخه این چه کاری بود اون موقع کردم گویان اومدم کلیدواژۀ طالقان رو تو ایمیلهام جستوجو کردم و دیدم دانشگاه سال 2011 اطلاعیۀ این اردو رو برامون فرستاده بوده و اون موقع هم تلگرام و اینا نبود و ارتباطم با همکلاسیام پیامکی بود. پس به احتمال زیاد این مکالمه بهصورت پیامکی بوده. و خب الان خیلی دلم میخواست بدونم اون روز این پرسش و پاسخها چجوری شکل گرفته و پیش رفته و با اینکه میدونم آرشیو پیامها رو از گوشیای قدیمیم پاک نکردم ولی بیخیال شدم، چرا که الان اون پیامکها پرن از خاطراتی که بیشترشونو فراموش کردم و نیازی به یادآوریشون ندارم. و به امید روزی که بقیۀ خاطرات و آدما و کارایی که کردم رو هم به همین آسونی و بدون درد و خونریزی و عوارض جانبی فراموش کنم.
عنوان: فراموش خواهی شد، آنچنانکه گویی هرگز نبودهای.
این بخش آخر پستای اینستای دانشگاهیمه. پستای یک ماه اخیرمه.
سیوسه.
یازده سال پیش، تو یه همچین روزی. ۱۲ اردیبهشت، روز معلم.
مبارکِ معلمهای عزیز و استادهای نازنین و دوستای گلم باشه.
(یه تراکتوری هم در حاشیهٔ تبریکمون مشاهده میشه که یادم نیست دستخط کیه)

سیوچهار. پست روز سمپاد، ۱۴ اردیبهشت امسال:
پست و استوریهای تبریک روز سمپاد (سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان) دوستان رو دیدم یادم افتاد امروز روز سمپاده. هر چند دیگه از ما گذشته این روزو به هم تبریک بگیم ولی هر سال این موقع اول از خودم و دوستان و بعدشم از گوگل میپرسم دلیل این نامگذاری چیه و چرا سیزدهم یا پونزدهم نه و چرا چهاردهم اردیبهشت؟ چیزی دستگیرم نمیشه ولی سال بعد دوباره سؤالمو تکرار میکنم و اول از خودم و دوستان و بعدشم از گوگل میپرسم دلیل این نامگذاری چیه و چرا سیزدهم یا پونزدهم نه و چرا چهاردهم اردیبهشت؟ بازم چیزی دستگیرم نمیشه. نه روز تولد کسیه، نه کسی ترور یا فوت شده و به شهادت رسیده، و نه اتفاق خاصی افتاده این روز. جدی چرا؟

سیوپنج. اردیبهشتماه، تبریز تگرگ اومد. رفتم دم در و از کوچه فیلم گرفتم. فیلمو تو اینستای همدانشگاهیا و فامیل گذاشتم ولی چون اینجا چندتا خوانندۀ تبریزی دارم و چون یکهزارم درصد ممکنه خودشون یا اقوامشون ساکن این کوچه باشن، نمیتونم اون فیلمو اینجا هم بذارم. یه عکس از کفِ کوچه! میذارم فقط. با متن پست:
الان اینجا داره تگرگ میاد. ما به تگرگ ریز میگیم نقل. چون که شبیه نُقله. به تگرگ درشت هم میگیم دُلو که بهمعنی پُر و توپُر هست. دلمهٔ خوراکی هم با این دُلو همخانوادهست.

سیوشش. اینو در ایام کرونا گذاشتم:
صبح بابا داشت تلفنی با یکی از دوستاش حرف میزد. دوستش گفت سوپ و مایعات، زیاد بخورید. بعد در توصیف سوپ گفت اگر «یاندْرْسا» بهتره و برای سرفه خوبه. ترجمهش میشه اگه بسوزونه بهتره. منم میشنیدم حرفاشونو. یهو شیرجه رفتم وسط مکالمهشون و به بابا گفتم ما این فعل رو هم برای غذای تند استفاده میکنیم هم برای غذای داغ. منظورشون اینه فلفل بریزیم که بسوزونه یا داغ باشه و بسوزونه؟ دوستشم گفت منظورم اینه سرد نباشه.
بله عزیزان، آدم باید تحت هر شرایطی، حواسش به هممعنایی و چندمعنایی کلمات باشه و رسالتشو فراموش نکنه.
دیگه چون عکس مرتبط با موضوع دم دستم نبود اینو میذارم براتون. هفتهٔ پیش سهشنبه، شبِ قبل از پیشارائهٔ درس کاربردشناسی این عکسو تو اینستای فامیلها گذاشتم و نوشتم «یکی از علائم کرونا و عجیبترین تجربهٔ کروناییم هم اینه که لواشک به این ترشی مزهٔ نون لواش میده.». نتیجه این شد که تا صبح از بس سرفه کردم نه خودم خوابیدم نه گذاشتم بقیه بخوابن. صبحشم سر ارائه نفسم درنمیومد. بعدشم دیدم خالهم زنگ زده به مامانم میگه نذارید اون بچه لواشک بخوره تو این وضعیت. پریروزم دلم خوراکی شور و ترش میخواست. بس که همه چی مزۀ آب میده این روزا. یه کم هلهوهوله سفارش دادم از اسنپمارکت. وقتی پیک سفارشمو آورد گفتم بذار پشت در و برو. که رودررو نشیم. ظاهراً بیسکویت و کیک و کلوچه که بیضررن سفارش داده بودم ولی لابهلاشون چندتا شکلات و چیپس و پفک هم جاسازی شده بود که سریع آوردم تو کمدم قایم کردم و الان نگرانم لو برم و خوراکیام مصادره بشن.

سیوهفت. این پستو چند روز پیش گذاشته بودم:
دیروز تو کلاسِ مجازیِ! کاربردشناسی صحبت این مدل هلیدی بود و افعال رابطهای و وجودی و تفاوتِ هست و است در فارسی. وقتی یکی از دوستان راجع به فعلِ داشتن پرسید، ذهنم رفت سمتِ داشتن در زبان ترکی. چون استاد و همکلاسیها با ترکی آشنا نبودن نتونستم زیاد باهاشون راجع به این مسئله تبادل نظر کنم ولی گفتم بیام لااقل اینجا یادداشتش کنم، شاید یه روز یکیو پیدا کنم که هم ترکی بلد بود هم زبانشناسی و راجع به این فعل باهم صحبت کنیم.
ما برای دو مفهومِ بودن و داشتن، از فعلِ «وار» استفاده میکنیم. چراشو نمیدونم.
هستم هستی هست هستیم هستید هستند میشه:
وارام وارسان واردی وارخ وارسز واردلار
(سوم شخص رو بدون دی، بهصورت «وار» هم میگن. نمیدونم خاصیت این دی چیه که میشه حذفش کرد)
مثال۱: یخچلده میوه وار (= در یخچال میوه هست (وجود داره))
مثال۲: یخچلده میوه واردی (= در یخچال میوه هست (وجود داره))
دارم داری دارد داریم دارید دارند میشه:
وارم وارن واره وارمز وارز وارلاری
مثال۳: منیم بوگون امتحان وارم (= من امروز امتحان دارم)
مثال۴: منیم بوگون امتحانیم وار (= برای من امروز امتحانم هست)
هر دو مثال بالا به کار میره و بهمعنی امتحان داشتنه. فقط اون «یم» بعد از من رو تو مثالهای بالا نمیدونم چی ترجمه کنم تو فارسی. اگر اشتباه نکنم حالت برایی یا مالکیت هست. تو مثالهای پایین هم اومده ولی با توجه به شخص، فرق میکنه. تو ترجمۀ فارسی برای نوشتم.
مثال۵: مریمین بوگون امتحانی وار (= برای مریم امروز امتحانش هست)
مثال۶: بیزیم بوگون امتحانیمیز وار (= برای ما امروز امتحانمان هست)
موضوع دیگه هم اینه که تو زبان ترکی، فعل رو با پسوند «می» که بعد از ریشه و قبل از شناسه قرار میگیره منفی میکنن. و با پسوند «ماخ» مصدر میسازن. صورت امری + ماخ میشه مصدر. مثلاً میآیم میشه گَلیرم، نمیآیم میشه گَلمیرم. گَل میشه بیا، گلماخ هم میشه آمدن.
برای همهٔ فعلها قاعده همینه ولی هر چی فکر میکنم «وار» و «یُخ» رو نمیتونم منفی کنم. مصدر هم ندارن. در واقع موقع منفی کردن جملهای که «وار» داره یه فعل دیگه که متضادِ وار هست به کار میره. متضاد وار، یُخ هست. بهمعنیِ نیست. ندارم و نداری و... هم یُخوم و یُخون و... میشه. نیستم و نیستی و... هم یُخام، یُخسان و... دقیقاً مثل وارام وارسان صرف میشه.
جالبه که نه وار و نه یوخ، هیچ کدومشون نه مصدر دارن نه منفی میشن. و اگه بخوایم امر به بودن بکنیم میگیم اُل. مصدرشم میشه اُلماخ. که بهلحاظ آوایی نه به وار شبیهه نه به یُخ.
و خب من نمیدونم چرا اینجوریه و نمیتونم تحلیل و توجیه کنم.

سیوهشت.
همینجوری پیش بریم واسه تابستون باید بریم تو صف خرید ژنراتور با قیمت مصوب ستاد تنظیم بازار.

سیونه.
سطح مطالبات ما الان اینه که لطفاً با اطلاع قبلی قطع کنید یا حداقل فقط یک بار قطع کنید یا طبق برنامهٔ اعلامشده قطع کنید.
برق نداریم، ولی خوشبختانه ۹۲ درصد شارژ داریم هنوز.
برق نداریم، ولی متأسفانه فقط همین ۹۲ درصد شارژو داریم.

یکی از دوستام این عکسو دید، بهم پیام داد که برو خدا رو شکر کن لپتاپت باتری داره، من باتری ندارم. بهش گفتم خیلیا همون لپتاپ بیباتری رو هم ندارن :|
چهل.
از اون سر شهر کوبیدیم اومدیم این سر شهر که درختا و گلای باغچه رو آب بدیم، پاور و لپتاپ و گوشیا رم شارژ کنیم، دیدیم اینجا هم برق نداره. توی مسیر، به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیهٔ اصحاب را، و بعدشم عکسشو با اصحاب به اشتراک بذارم. اومدم دیدم فعلاً تو مرحلهٔ غنچه هستن عزیزان.
ولی شعار انتخاباتی امسال میتونه وصلکردن برق باشه.

چهلویک.
اگر خاطرتون باشه چند وقت پیش، پستی نوشته بودم در مورد تغییر نام دانشگاهها، و نام سابق دانشگاه الزهرا. دیشب داشتم به فلسفهٔ تکجنسیتی بودن این دانشگاه و اینکه آیا قبل از انقلاب هم ویژهٔ دختران بوده یا بعداً اینجوری شده و چرا اینجوریه فکر میکردم. طی تحقیقاتم فهمیدم این محل توسط فردی به نام مستوفیالممالک (مقبرهٔ این شخص وسط حیاط دانشگاهه ولی خانوادهای که بهعنوان خادم توش زندگی میکنن اجازه نمیدن کسی داخل بشه) وقف آموزش دختران شده و در آغاز تأسیس، اسمش رو مدرسهٔ عالی دختران گذاشته بودن. بعداً اسمشو میذارن دانشگاه فرح پهلوی و در سال ۵۷ هم دوباره اسمشو تغییر میدن و میذارن دانشگاه متحدین. محبوبه متحدین یکی از اعضای فعال سازمان مجاهدین خلق بوده و توسط رژیم پهلوی کشته میشه. ایشون نماد مقاومت بوده و برای همین بعد از انقلاب، در سال ۵۷ اسمشو میذارن روی این دانشگاه. و روی چندین مدرسه و خیابان در شهرهای مختلف. ولی نمیدونم بعد از سه چهار سال چه اتفاقی میافته که میگن چون نام متحدین برای این دانشگاه مصوب مقامات وزارت آموزش عالی نیست، پس اسم دانشگاه رو تغییر بدیم بذاریم الزهرا. تو ویکیپدیای دانشگاه هم دیگه اسمی از متحدین نمیارن. در موردش تحقیق کردم و در ادامهٔ جستوجوها و پرسوجوهام رسیدم به این کتاب از علی شریعتی. قصهٔ حسن و محبوبه. گویا دکتر شریعتی این کتاب رو تحت تأثیر محبوبه و همسرش حسن آلادپوش نوشته. گوگل کردم و کتاب رو از کتابناک گرفتم. حجمش کمه و یه ساعت بیشتر طول نمیکشه خوندنش. موضوع کتاب اجتماعی-سیاسیه ولی چون نسخهٔ قدیمی بود، رسمالخطش اصلاً چشمنواز نیست (قیمت پشت جلدش ۲۰ ریاله). حین خوندن داشتم به این فکر میکردم که خب رو دانشگاه شریف هم اسم یه مجاهد رو گذاشتن. محبوبه متحدین چه فرقی با مجید شریف داشته که اسمشو از روی دانشگاه برداشتن؟ رفتم سراغ زندگینامهٔ سیاسی محبوبه و حسن و از اونجا رسیدم به رحمان افراخته، معروف به وحید. وحید از مسئولین بخش مارکسیست سازمان مجاهدین خلق و از عاملان قتل مجید شریف واقفی بوده. محبوبه و حسن هم مارکسیست بودن. و اینجا بود که معما حل شد. اینا با اینکه همهشون انقلابی و مخالف رژیم بودن و ساواک دنبالشون بود، ولی سر اسلامی بودن یا نبودن سازمانشون اختلافنظر داشتن. در واقع مقابل هم بودن. بعد داشتم سوسیالیسم اسلامی و عقاید ضدامپریالیستی رو گوگل میکردم که از اونجا برسم به انواع مرامهای سیاسی از جمله برابری جنسیتی که از آسمان ندا آمد که «بسه دیگه تا همینجاشم کافیه. حالا که فرق متحدینو با شریف فهمیدی برو به درس و مشقت برس».

حدوداً بیستتا پست دیگه تو اینستای دانشگاهیم دارم که اینجا در موردشون ننوشتم. و کلی استوری هایلایتشده. با نام و یاد خدا فرایند کپی کردن از اونجا و پیست کردن در اینجا و آپلود مجدد عکسها رو شروع میکنیم و آنچه گذشتها رو به این صورت پی میگیریم:
بیستوچهار. این پستو چهارده مارس (اواخر اسفند پارسال) بهمناسبت تولد اینشتین گذاشته بودم. عکسو برای وبلاگم سانسور کردم:
بهمناسبت ۱۴ مارس که روز تولد اینشتینه، یادی کنم از زنگ فیزیک سال ۸۷ که کیک خریدیم و تولد گرفتیم برای این بزرگوار. مختصات منم جوریه که انگار تولد منه.








از وسط کلاس کاربردشناسی خدمت رسیدم که عرض کنم چقدر دلم میخواست سهچهارتا بچۀ قدونیمقد بهصورت تماموقت تو دست و بالم داشتم و ازشون میخواستم یه ماجرایی که قبلاً اتفاق افتاده رو توضیح بدن تا بررسی کنم ببینم زمان فعلهاشون ماضی نقلیه یا بعید یا ساده؟ بعد ترتیب سازههای جمله رو بررسی کنم و مطابقۀ فعل با فاعلو. چهارشنبهها روز عجیبیه. شبش تا دیروقت بیدارم و استرس کلاسای صبح رو دارم و نگران ارائه و کاراییام که آماده نیست و باید تحویل بدم. با همین اضطراب میخوابم و چون نگرانم خواب بمونم زود بیدار میشم و دیگه خوابم نمیبره. چون کم خوابیدم و خستهم و کلی مونده تا هشتِ صبح، دوست دارم بازم بخوابم ولی نگرانم خواب بمونم. تو این بازۀ زمانی غلط کردم خاصی بابت ادامۀ تحصیل تو چشامه و علاقهم به علم و دانش کمترین حد ممکنشه و به تمام موجوداتی که اون ساعت از صبح خوابن حسادت زایدالوصفی میورزم و دلم میخواد داد بزنم و همۀ دنیا رو از خواب برخیزونم!. به زمین و زمان ناسزا میگم و وقتی به این فکر میکنم که تا عصر کلاس دارم و نمیتونم بخوابم دلم میخواد گریه کنم و وسط گریه، آهنگ شاد میذارم که خوابم بپره و انرژی بگیرم. هشت که میشه قر تو کمر فراوونه و وارد لینک کلاس که میشم، یه آدم دیگهم. با اشتیاق ارائهمو میدم و با اشتیاق ارائۀ بقیه رو گوش میدم و مشارکت میکنم و کلی ایده به ذهنم میرسه که میشه مقالهشون کرد. بلافاصله بعد از کلاس نظریههای نحوی ساعت هشت، کلاس کاربردشناسی ده شروع میشه و اونجا مشارکت و انگیزه و علاقهم دوصد چندانه. حدودای دوازده، هم گشنمه هم خستهم هم خوابم میاد هم بهلحاظ علمی دچار یأس فلسفیام و خب که چی خاصی تو چشامه. این فاصلۀ ناهار و استراحت، دوباره به زمین و زمان ناسزا میگم و دویستتا آلارم تنظیم میکنم و بعد بیهوش میشم و میرم تو کما!. ولی انقدر نگران خواب موندنم هستم که قبل از آلارمها بیدار میشم و دوباره به زمین و زمان ناسزا میگم و علاقهم کمتر از اون کمترین حد صبحه و متنفرم حتی. بعد وارد لینک کلاس که میشم باز یه آدم دیگه میشم و با اشتیاق ارائهمو میدم و با اشتیاق ارائۀ بقیه رو گوش میدم و مشارکت میکنم و کلی ایده به ذهنم میرسه که میشه مقالهشون کرد. کلاسام که تموم میشه، عصر، خستهترین موجود عالَمم و هر جا باشم همونجا خوابم میبره. ینی حتی توان اینکه خودمو برسونم به تخت و بالش و پتو رو هم ندارم. ولی خیلی زود بیدار میشم و بیدار که میشم معجونی از عشق و نفرت و انگیزه و انرژی و خستگیام. روز عجیبیه. بس که این روز نوسان احساسی دارم من. و هر هفته هم همین روند تکرار میشه. اگر هم احیاناً یه وقت براتون سؤال ایجاد شد که چرا وسط کلاس پست میذارم عارضم به حضورتون که در ساعات ابتدایی جلسه استاد کاربردشناسی یهو صداش قطع شد و هی هر چی گفتیم صداتونو نداریم واکنشی نشون نداد. بعد همهمون پرت شدیم بیرون و اونایی که اسمشون یه دونه نون داره تونستن وارد شن و اونایی که اسمشون نه نون داره نه ر داره موندن بیرون. بعد رفتیم تو گروه پیام گذاشتیم و واکنشی از استاد دریافت نکردیم. بعد اونایی که اسمشون نه نون داره نه ر داره فقط یه دونه میم داره وارد کلاس شدن ولی استاد همچنان قطع بود صداش. منم ضمن خَدو! بر هر چی آموزش مجازی و راه دوره گفتم بیام از فرصت پیشآمده نهایت سوءاستفاده رو بکنم و یه پست بذارم. اگه درست نشه کامنتا رم میتونم جواب بدم. تو کلاسای واجشناسی و آواشناسی بعدازظهرا هم همیشه دلم خواسته یکیدوتا نوزاد تو دستوبالم باشه که آواهای تولیدی اینا رو بررسی کنم.
سه چهار روز پیش دبیر انجمن علمی دانشجویی زبانشناسی دانشگاهمون پیام داد که برای دورۀ جدید انجمن ثبتنام نمیکنی؟ صبح بود. با یه چشم بسته و اون یکی نیمهباز و در حالی که نه در جریان شیب انجمن بودم نه در جریان بام انجمن، جواب دادم که من ورودی جدیدم، زیاد با قوانین دانشگاه و سایتها آشنا نیستم. ازش خواستم لینک ثبتنامو برام بفرسته. این بزرگوار همونی بود که پارسال اواخر پاییز آگهی دعوت به همکاری داده بود برای طراحی پوسترهای سخنرانیها و وبینارهای زبانشناسی و منم کلی سؤالپیچش کرده بودم که هر ماه چندتا پوستر قراره طراحی کنم و هر پوستر چند ساعت زمان میطلبه و آیا اگه فضا ناخوشایند بود میتونم هر موقع خواستم انصراف بدم و هی من میپرسیدم و هی این بنده خدا جواب میداد. بعد ازش خواسته بودم منو با طراح قبلی آشنا کنه که از اونم راهنمایی و مشورت بگیرم و ببینم با چه نرمافزارایی کار میکرد و چرا ادامه نداد و چه سختیایی داره این کار. بعد در مورد امتیازها و دستمزد و تعهدات و وظایفم پرسیده بودم و اینکه تا کی قراره باهاشون همکاری کنم. بنده خدا با یه حالتی که چقدر جدی گرفتی قضیه رو، گفته بود با این همه سؤال و محکمکاری دیگه حتماً یه سال باید برامون طراحی کنید. اون موقع گفته بودم اگه اذیت نشم تا هر موقع بگین و بتونم هستم ولی دوست ندارم قول الکی بدم یا با اکراه یه کاری رو انجام بدم. برای همین همۀ جوانب رو میسنجم و تو همۀ کارام همینقدر جدیام. تو این چند ماه که اذیت نشدم. از حقوق صدودههزارتومنیم هم که اگه تقسیم بر پنج ماه و پنجتا پوستر کنیم میشه بیستودوهزار تومن راضیام :)) اینا هم گویا از کارم راضی بودن و میخواستن همچنان باهاشون همکاری کنم. البته تو این پنج ماه اسمم بهعنوان عضو انجمن، ثبت نشده بود. چون وسط دوره بهشون ملحق شده بودم. حالا اون لینکه رو فرستاد و رفتم توش و دیدم عضویت در انجمن دانشجویی یه سری شرایط داره که باید سال آخر نباشی و معدلت فلان نباشه و مشکل انضباطی نداشته باشی و فلان نباشی و بهمان باشی. شرایطشو داشتم و ثبتنام کردم که همکاریم رسمی بشه. بعد دیدم نوشته ثبتنامت با موفقیت انجام شد و صلاحیتتو بررسی میکنیم و خبر میدیم. بعدشم لابد قراره تبلیغاتو شروع کنم و تَکرار کنم که به من رأی بدن و اگرم رأی نیاوردم ضمن ثبت اعتراض، به طرفدارام میگم شیشههای بانکا رو بشکنن و سطل آشغالا رو آتیش بزنن :|
+ وزیر جوان این دم آخری برای همه ۷ گیگ اینترنت یکماهه در نظر گرفته. ظهر اطلاعیهشو برای دوستان و آشنایان فرستادم. یه عده گفتن وای! قضیه مشکوکه و یه عده هم یه متن هشداردهنده که نمیدونم کدوم شیرِپاکخوردهای نوشته رو فوروارد کردن که گولشونو نخوریم و کد ملیمونو بهشون ندیم و اینا بهخاطر انتخابات میخوان اطلاعات ما رو جمع کنن. واقعاً از دانشجوی دکتری حوزۀ زبان و ادبیات انتظار فوروارد کردن همچین پیام بیسروتهی رو نداشتم. حالا من خودم از این بُعد به قضیه نگاه میکردم که چه خوب که وقتی برق نداریم و مودم قطعه، گوشیامون نت داره. تنها ربطشم به انتخابات این بود که شاید خواستن ملت اینترنت داشته باشن و بازار تبلیغات مجازی گرم باشه. که شما میتونی دنبال نکنی و با این هفت گیگ یه کار دیگه بکنی. جالبه اون شصت گیگ دانشجویی رو هم از همین سایت و با همین روشِ کد ملی گرفتن، ولی نمیدونم چرا اون موقع مشکوک نشدن. بعد من چون چند روزه به خودم قول دادم تا چهل روز با هیشکی راجع به هیچی بحث نکنم هی لبخند میزدم و میگفتم باشه عزیزم شما نگیر. و با این رویه اعصابم بهقدری آرومه که میخوام به جای چهل روز، چهل سال آینده رو هم با هیشکی راجع به هیچی بحث نکنم. امسالم تو انتخابات شرکت میکنم؛ نه به این دلیل که تو دهن دشمن زده باشم و انگشتمو بکنم تو چشم امریکا و اسرائیل یا ثابت کنم پشتیبان نظامم. اینا میتونه دلایل فرعی باشه و لزوماً هم دلیل همۀ مردم نیست. دلیل من خیلی سادهتر از این حرفاست و اونم اینه که نمیخوام بیتفاوت باشم. شما شرکت نمیکنی؟ باشه باشه شما شرکت نکن عزیزم :|
+ ولی به من رأی بدین، من براتون پوسترهای خوشگل در کمترین زمان ممکن با محتوایی ویراسته طراحی میکنم. و به قول مریم اگر به من رأی بدین به هیچ جوشی اجازۀ پدیدار شدن نمیدم، مخصوصاً قبل از مجالس رسمی، چای شما هیچوقت سرد نمیشود، مشکل کمبود زمان و علیالخصوص کمبود مکان! را در سطح شهر حل میکنم، تمام گوشههای مبل و میز را با پنبۀ دولا میپوشانم تا انگشت کوچیکۀ شما رو اذیت نکنه، سیستمی پیاده میکنم که اونجایی از پشتتون که دقیقاً میخاره رو علامتگذاری کنه، خوابتون رو با کیفیت اصحاب کهف تنظیم میکنم، قیمتها رو اما با زمان شاه تنظیم میکنم، کاری میکنم آلارمتون صبح پاشه شما رو ماچ کنه، دوباره خاموش شه، هر چیزی که مجبورید توی رژیم بخورید طعم پیتزا و نوشابه بده، اولین کلیدی که میندازید تو در، همون کلید اصلیه باشه و قابلیت میوت صدا رو روی بچههای فامیل نصب میکنم. پس به من رأی بدید. قول میدم پشیمون نشید.
+ اون میمِ بعد از صلاحیت تو عنوان پست، هم میتونه فعلِ هستم باشه هم مضافهالیه و ضمیر متصل.

ظهر، باز برقا رفت. از اون سر شهر کوبیدیم اومدیم این سر شهر که درختا و گلای باغچه رو آب بدیم، پاور و لپتاپ و گوشیا رم شارژ کنیم، دیدیم اینجا هم برق نداره. سطح مطالبات ما الان اینه که لطفاً با اطلاع قبلی قطع کنید یا حداقل فقط یک بار قطع کنید یا طبق برنامهٔ اعلامشده قطع کنید. شعار انتخاباتی امسال هم میتونه وصلکردن برق باشه.
فعلاً پستایی که تو این یک سال تو اینستا گذاشتم و تو وبلاگم در موردشون نگفتم رو اینجا بازنشر کنم که هم شما ازم بیخبر نمونید و هم وبلاگم متروک نمونه.
بیستویک. این پست که خودش دهتا پست محسوب میشه رو اول اسفند پارسال گذاشتم. از این پستا بود که باید عکساشو ورق میزدن. چون اینجا امکان ورق زدن نداریم عکس مربوط به هر جمله رو زیر همون جمله میذارم:
شش سال پیش در چنین روزی...
عکس اول. صبحِ ۲۹ بهمن ۹۳ جمع شدیم همکف دانشکده و آمادهٔ سفر سهروزه بودیم به کویر ورزنه. من سمت چپ تصویرم. کنار دوستان، روی میز نشستم. عکسا رو ورق بزنید یکییکی توضیح میدم.

۲. سر راهمون یه نیروگاه تولید برق بود. بهعنوان مهندس برق از نیروگاه مذکور بازدید به عمل آوردیم. اینجا سمت راست تصویرم.

۳. تو همون نیروگاه، یه اتاق کوچیک بود. دوتادوتا و سهتاسهتا رفتیم نماز خوندیم توش. تف به ریا البته.

۴. به دو دستهٔ خواهران و برادران تفکیک شدیم و شبو تو خونههای روستایی که مختص مسافرا بود موندیم. صبم دوباره ادغام شدیم و رفتیم کویر.

۵. اینجا دیگه سیام بهمنه.

۶. شبه و تو کویریم و من دارم به تدارکات کمک میکنم شامو حاضر کنن. و در واقع دارم به بهداشت قضیه نظارت نامحسوس میکنم که اگه یه وقت حرکت چندشناکی ازشون سر زد از کنسروایی که با خودم برده بودم تغذیه کنم.

۷. آتیش روشن کردیم و دور آتیش جمع شدیم و سهتار زدیم و خوندیم و گفتیم و خندیدیم. و شاعر اینجا میگه گر نیست تو را ذوقی، کژطبعجانوری. بعدشم با تلسکوپ ستارهها و سیارهها و قمرها و سایر اجرام آسمانی موجود و ناموجود رو رصد کردیم.

۸. فردای عکس قبلیه و هر کسی به کاری مشغوله. چند نفر ناهارو آماده میکنن، یکی در حال حسابوکتابه، دو نفر این جلو نماز میخونن، یکی عکس میگیره، یکی مستغرق در بحر تفکره و منم دارم عکس میگیرم و خاطرات سفرو مینویسم. تو این سه روز به اندازهٔ سهتا کتاب خاطره نوشتم.

۹. روز آخره و داریم برمیگردیم. جا داره بپرسید اون بالا چی کار میکنی و در پاسخ باید بگم از یکی از اهالی اجازه گرفتم برم از پشت بوم خونهش روستا رو مشاهده و وسعت و امکانات منطقه رو ارزیابی کنم.

۱۰. اینجا هم اتوبوسه و تو راه برگشتیم به مقصد دانشگاه. دیگه خودتون حدس بزنید که چقدر بهمون خوش گذشت. بعدشم قرار شد هر کی ببره عکسایی که گرفته رو بریزه تو کامپیوتر رسانا (اسم یه جایی بود تو همکف دانشکده) و بقیه برن بردارن این عکسا رو.

بیستودو. این پستو پنجم اسفند، روز مهندس نوشتم:
اینم یه عکس از کارگاه برق دورهٔ کارشناسی بهمناسبت امروز، که روز مهندس باشه. اینجا داریم نحوهٔ بستن مهتابی رو یاد میگیریم.
ولی این نوسانی که تو محتوای پستهام یکی در میون دیده میشه رو هیچ اسیلاتوری نداره.

بیستوسه. این پست شامل چهارتا عکس بود و موقع اتاقتکونی عید گذاشتمش. هم تو صفحۀ دانشگاهی گذاشتم این پستو، هم تو صفحۀ فک و فامیل. ولی ترتیب و توضیح عکسها باهم یه مقدار فرق داشت. تفاوتشون بسیاربسیار ظریف و زبانشناسانه هست. مثلاً در توضیح عکس چهارم، برای دوستان دانشگاهی نوشتم کتاب آییننامهٔ رانندگی بابامه، برای فامیل نوشتم کتاب آییننامهٔ رانندگی باباست. دلیلشم اینه که بابا برای فامیل معرفه و شناختهشده و اطلاع کهنه هست ولی برای دوستان اطلاع نوئه. لذا لازم بود بعد از بابا، یه ضمیر بذارم که معرفش باشه. و تفاوتها و ظرافتهایی از این قبیل. تو سهتا از عکسها نام و نامخانوادگیمون هم بود که برای همکلاسیا لزومی نداشت سانسور کنم ولی اینجا چون عمومیه ابر کشیدم روش.
با این مقدمه که من همهٔ کتابها و دفترهای مشق و نقاشی و جزوههای پیشدبستانی تا الانمو نگهداشتم، دیشب وقتی داشتم اتاقمو میتکوندم این برگهها و یه سری عتیقهٔ دیگه رو کشف و ضبط کردم عکس گرفتم گفتم نشون شما هم بدم. این برگههای امتحان جملهسازی رو چند سال پیش رفتم از تو انباری آوردم که سر فرصت از زاویهٔ دید زبانشناسی بررسیشون کنم ببینم اوایلِ فارسییادگرفتنم چجوری جمله میساختم. میخواستم وضعیت درک و تولیدم رو بررسی کنم. پروانه هم سؤال ثابت معلممون بوده گویا. بزرگوار هر موقع امتحان گرفته خواسته با «پروانهای» جمله بسازیم.

فلاپیدیسک تصویر دوم قدمتش به اول دبیرستان برمیگرده. چندتا فایل ورد توشه و فقط هم اندازهٔ همین چندتا فایل ورد چندکیلوبایتی جا داره. اسمم هم روش نوشته بودم که با فلاپیهای بقیهٔ اعضای خانواده و دوستام قاتی نشه. چندتا نوار کاست و یه سیدی ریرایت هم در پسزمینهٔ تصویر مشاهده میکنیم. اون کاستا نوارهای لوک لسن اند لرن دوران راهنماییه. تا دیدمشون جملهٔ میت سندی اند سو، دیس ایز سوز کلس، هر تیچرز مستر کلارک تو مغزم پخش شد.

تصویر سوم سمّ خالصه. در این تصویر، ما تصاویر بازیگران و خوانندگان و ورزشکاران موردعلاقهٔ دهدوازدهسالگیم رو مشاهده میکنیم. اگه مدیرا و ناظما این آلبوما رو تو کیفامون پیدا میکردن اخراج و اعدام رو شاخمون بود. ولی ما گاهی میبردیم مدرسه که نشون دوستامون بدیم. البته از اونجایی که سریال «یک مشت پر عقاب» تولید سال ۸۶ هست، بهنظر میرسه تا پونزدهسالگی دنبال میکردم این عزیزان رو. یکی از آلبوما هم مخصوص فوتبالیستهای جام جهانی ۲۰۰۶ آلمانه. تمرکزم هم بیشتر روی هافبکهای چپ بود.

و اما عکس چهارم. روی کتاب نوشته جدید، ۶۹، کامپیوتری. کتاب آییننامهٔ رانندگی بابامه که ایشونم اسمشو روش نوشته که لابد اگه گم شد به دست صاحبش برگرده. رو همهچی اسممونو مینوشتیم. به نسبی بودن مفهوم «جدید» هم میشه دقت کرد. جدید، ۶۹!
هر کدوم از این کارتنها رو که باز کنم کلی از این چیزای نوستالژیک توشه و تا شب میتونم با سکههای یهقرونی و بستههای چیپسی که روش نوشته پنجاه تومن و مدادهای شمشیرنشان و لاکپشتنشان و آدامس لاویز خاطرهبازی کنم. ولی به همین چهارتا عکس بسنده میکنم و شما رو با این سؤال که چرا من اینا رو نگهداشتم تنها میذارم. یه دفتر خاطره هم پیدا کردم که دوستای دوران راهنماییم توش یادگاری نوشتن و پیشبینی کردن که من در آینده وکیل خوبی میشم. وکیل که نشدم ولی بهنظرم باید نگهبان موزهای چیزی میشدم با این روحیه که البته اونم نشدم.

از سر شب تا حالا برق نداریم و پست امشبم تو اینستا این بود که همینجوری پیش بریم واسه تابستون باید بریم تو صف خرید ژنراتور با قیمت مصوب ستاد تنظیم بازار!
فعلاً پستایی که تو این یک سال تو اینستا گذاشتم و تو وبلاگم در موردشون نگفتم رو اینجا بازنشر کنم که هم شما ازم بیخبر نمونید و هم وبلاگم متروک نمونه.
دوازده. این پستو قبل از نمایشگاهِ کتابِ مجازیِ پارسالِ تهران (چه عبارت پُرکسرهای!) گذاشته بودم:
چند وقت پیش این دوست مصریم یه لیست بلندبالا از کتابای فارسی که لازم داشت فرستاد و گفت چگونه اینها را یابم؟ کتابخونهٔ دانشگاهشون تو قاهره اینا رو نداشت. اگر درخواست میدادن هم براشون نمیخریدن. کتابایی که داشتم و در حد چند صفحه نیاز داشت رو عکس گرفتم فرستادم براش، ولی تو درخواستهای بعدیش تو دوراهی کمک به همنوع و اخلاق علمی و کپیرایت و این صحبتا گیر افتادم. از یه طرف میدونستم این کارم بهضرر ناشر و نویسندهٔ هموطنه، از یه طرفم یه پژوهشگر غیرهموطن و غیرهمزبان به این کتابها نیاز داشت که پژوهشش رو پیش ببره. احتمالاً نفع پژوهشش بعدها به ما هم میرسید ولی نمیتونستم همهٔ منابعو همیشه رایگان در اختیارش بذارم. یه سریاشونو خودمم نداشتم البته. دوراهی بعدی این بود که بخرم و خودم پست کنم براش یا بگم خودت با فلان ناشر تماس بگیر هزینهشو بده پست کنن برات. که اینجوری چند برابر هزینهٔ کتابها، هزینهٔ پستشون میشد. بعد با خودم گفتم اگه از پس هزینهش برنیاد چی؟ یا هزینهشو خودم بدم که یه خاطرهٔ خوب از ایرانیا تو ذهنش بمونه؟ اپلیکیشن طاقچه و فیدیبو رو معرفی کردم و چندتا از کتابا رو تونست از اونجا دانلود کنه. ولی بیشترشو که تازه چاپ شده بودن پیدا نکرد و فکر کردم دیگه بیخیال شده. امروز پیام داده که «آیا می توانم از این نمایشگاه استفاده می کنم ؟». خواستم شمارهٔ نمایشگاهو بدم خودش جزئیاتشو بپرسه. بعد یادم افتاد که بلد نیست فارسی صحبت کنه. وسط هزارتا کار و گرفتاری و ارائه و کلاس و مقاله و امتحان، همینجوری که داشتم شمارهٔ نمایشگاهو میگرفتم غر میزدم که دوست عزیز، بزرگوار، آخه نونت نبود، آبت نبود، این زبان ما رو خوندنت چی بود و اصلاً چرا ناشرا کتاباشونو بهصورت الکترونیکی منتشر نمیکنن که بهسهولت در دسترش جهانیان قرار بگیره و تا کی کتاب کاغذی و تا کی قطع درختان بیگناه و تا... تا مسئولین نمایشگاه گوشی رو بردارن همینجوری به جان زمین و زمان غر میزدم. یه خانومی گوشیو برداشت و ضمن عرض سلام و ادب و احترام پرسیدم برنامهشون برای خریداران خارجی چیه. گفت وایستا برم بپرسم. رفت و منم چهار دقیقه پشت خط موندم و تو این فاصله آهنگ وطنم ای شکوه پابرجا پخش میشد. بعد خانومه برگشت گفت هنوز تصمیم قطعی گرفته نشده. وی در ادامه افزود، یکُم بهمنماه که نمایشگاه شروع میشه تماس بگیرید بگیم چه تصمیمی اتخاذ شده.
دیگه نمیدونم چجوری به این دوستمون بگم که مسئولین امر قراره روز افتتاحیه از تصمیمشون مبنی بر نحوهٔ ارسال به خارج از کشور رونمایی کنن و فعلاً خودشونم نمیدونن قراره چی کار کنن.
سیزده. این پست هم مربوط به نمایشگاه کتاب مجازیه:
چند روز پیش این صَدیقَتی جَدیدَتی مِنَ القاهره برای بار چندم پیام داد که چجوری فلان کتابو از نمایشگاه تهران بخرم؟ مشکل اولش این بود که تو بخش گزینههای آدرس، استانهای ایرانه و مشکل دومش هم اینکه پرداخت ریالیه. قبلاً زنگ زده بودم و گفته بودن بعد از افتتاح نمایشگاه زنگ بزن بپرس. منم چون حدس میزدم روزای اول سیستمهاشون دچار اختلال بشه، دو روز صبر کردم بعد زنگ زدم. کسی جواب نداد. دوباره و سهباره زنگ زدم. جواب ندادن. به پشتیبانی نمایشگاه ایمیل زدم و سؤالمو مطرح کردم. یه ساعت بعد جواب ایمیلمو دادن. انصافاً سریع جوابمو دادن. ولی جوابشون این بود که زنگ بزن بپرس. خب اگه قرار بود تلفنی بپرسم ایمیل برای چی بود. برای بار چندم زنگ زدم و بالاخره یکی تلفنو برداشت و وقتی گفتم چجوری میشه آدرس یه کشور دیگه رو وارد کرد گفت صبر کن برم بپرسم. طرف رفت و اومد و ارجاعم داد به بخش ناشران. چندین بار این تماس و رفتن و پرسیدن و برگشتن و ارجاع دادن تکرار شد و کسی از بخش ناشران جوابمو نداد. بار آخری که زنگ زدم بالاخره یکی گوشیو برداشت و گفتم تو رو خدا دیگه ارجاعم نده جای دیگه و خودت جوابمو بده. بنده خدا گفت درسته نمایشگاه، بینالمللیه ولی منظورمون از بینالمللی اینه که کتاب خارجی هم میفروشیم. نه اینکه به خارج بفروشیم.
خلاصه پس از پرسوجوهای بسیار، این نتیجه حاصل شد که نمایشگاه بینالمللی و مجازی تهران ارسال به خارج نداره. به دوستم گفته بودم از اپلیکیشن فیدیبو (برای خرید نسخهٔ الکترونیکی) بگیر کتابو که الحمدلله اونم پرداخت غیرریالی نداشت. لذا، دیگه مجبور شدم بهصورت عملی و ملموس، با اصطلاح «مهمان کردن» آشنا کنم این دوست کتابلازم خارجیم رو. و خودم از فیدیبو بخرم براش.
احتمالاً قراره نتیجه بگیره که ایرانیان، مردمانی کمککننده، بخشنده و مهرباناند. ولی خبر نداره پشت این مهربانی یه سیستم زغالی هست که نمیدونم تا کی قراره انقدر منزوی و متروک و محدود بمونه و تا کی قراره دسترسی به منابع خارجی برای ما و دسترسی به منابع ما، برای خارجیها انقدر پیچیده و دشوار باشه. این موضوع به ضرر بخش آموزش و پژوهشه و نمیدونم چرا چارهای اندیشیده نمیشه. تازه خدا رو شکر یه فیدیبویی هست و بعضی از کتابای فارسی رو میشه از اونجا خرید. که البته همونطور که گفتم پرداختش ریالیه. بازم شکر که الحمدلله، وگرنه والا به خدا.

چهارده. ترم اول دکتری:
این ترم یه درسی داریم به اسم فلسفۀ زبان که یه درس اختیاریه، ولی ما هیچ اختیاری در انتخابش نداشتیم و بهاجبار تو برنامهمون گذاشتن. مباحثش بهنظر من انقدر پیچیده و نچسبه که هر چی بیشتر میگذره و بیشتر میخونم، بیشتر نمیفهمم و هر جلسه غر میزنم به زمین و زمان که منو چه به فلسفه و چرا فلسفه و هر جلسه به این فکر میکنم که اگه درس اختیاریمونه چرا بهزور میگذرونیمش و خب به پاسخ درخوری هم نمیرسم.
دقایقی پیش به بخش جهانهای ممکن فصل سومش رسیدم و با جملهٔ «بینهایت جهان ممکن وجود دارد که خداوند بهترینشان را برگزیده است» عمیقاً به فکر فرورفتم و دارم تلاش میکنم که هضمش کنم.
تصویر: صفحهٔ ۱۶۹ کتاب «از فلسفه به زبانشناسی» نوشتهٔ شیوان چپمن و ترجمهٔ حسین صافی
پ.ن: اگر این عکس رو اون موقع تو وبلاگم میذاشتم، احتمالاً متنی که براش مینوشتم یه متن عاشقانه بود. عنوان پستم هم میذاشتم «جهان ممکنی که تو توش نیستی».

پانزده. پست پاییز پارسال:
دلم بهقدری برای فضای دانشگاه اسبقم تنگ شده که نشستم فیلمایی که برای سایت مکتبخونه ضبط کرده بودنو دوره میکنم.
اینجا من اونیام که داره کیفشو از روی دوشش برمیداره بشینه.
کلاس آمار و احتمال دکتر نائبی، هفت هشت سال پیش، زمستون.
ساعت هفتونیم صبحه و دارم فکر میکنم چه ارادهٔ پولادینی داشتیم که این وقت صبح سر کلاسی که حضور و غیاب نداشت و فیلمشم ضبط میشد حاضر میشدیم. تازه بعدشم کلاس داشتیم. یادمه سال دوم برنامهٔ دو روز از هفتهم به این صورت بود که ۷ تا ۹ مدار داشتم، بعدش محاسبات، بعدش الکترومغناطیس (الکمِغ صداش میکردیم)، ظهر هم حلّت (همون حل تمرین). دیگه نایی برای ریاضی مهندسی سه تا چهارونیم نمیموند. بعدشم باز حلّت داشتیم. یه وقتایی ۶ عصر تا پاسی از شب کلاس جبرانی ریضمو و الکمغ هم میذاشتن برامون. جدی این همه انرژی رو از کجا میآوردیم؟

شانزده. فردای پست پاییز پارسال:
جایزهٔ سکانس برتر فیلمهایی که دیشب مرور میکردم و همچنان دارم مرور میکنم و هی هر چی بیشتر مرور میکنم بیشتر دلم تنگ میشه هم میرسه به این کلاس. کلاس الکترونیک۳. اونجا که دکتر شریفبختیار بچههایی که فقط چند ثانیه و نهایتش یکی دو دقیقه دیر رسیدن رو راه نمیده و میگه قصدم اذیت کردنشون نیست، چون دوسشون دارم این کارو میکنم که یاد بگیرن.
قبل از اینکه برم سراغ فیلمهای اسدی دکتر مشایخی و مرور خاطرات مربوطه، یکی بیاد گوشمو بگیره بنشونه سر درس و مشقم که فردا صبح ارائهٔ صرف در نظریهٔ بهینگی بازنمودی دارم و تا آخر هفته هم باید مقالهمو ویرایش کنم بفرستم فرهنگستان و تکلیفها و تمرینهای درس مهارتهای پژوهشم هم انجام ندادم و پیشنویس مقالهشم آماده نکردم و تا شنبه فرصت دارم و پایانترم هم دارم چند روز دیگه.

هفده. این پستو پارسال، یازده بهمن، روز تولد استاد سمیعی گیلانی نوشتم:
سال ۹۵، یه درسی داشتیم به اسم سمینار و هر جلسه یکی از استادان مطرح میومدن راجع به موضوعهای مختلف صحبت میکردن.
تو همین کلاس سمینار با آقای سمیعی گیلانی عزیز آشنا شدم و اون موقع وقتی فهمیدم چند سالشونه، تو دلم گفتم ینی انقدر عمر میکنه و انقدر عمر میکنم که صدسالگیشونم ببینم؟
امروز دیدم ❤️
تولدشون مبارک 🌸
هجده. این پست رو هم یازده بهمن، روز دفاع پریسا گذاشتم:
همونطور که میدونید، یا اگه نمیدونید بدونید که من دوتا پیج اینستا دارم و یکی برای خانواده و فامیله و یکی برای شما. محتوا و گونهٔ زبانی و حتی گاهی زبان پستهام هم تو این دو فضا باهم فرق دارن. حالا با این مقدمه که ایشون بچهٔ فامیلن و مامانش امروز دفاع داشت و گذاشته بودنش خونهٔ مادربزرگش و منم رفته بودم خونهٔ خودشون کمک مامانش که اگه برق رفت و نت قطع شد و لپتاپش دچار مشکل شد به دادش برسم و این از اون پستهاییه که تو پیج فامیلا گذاشتم ولی دیدم بد نیست اینجا هم به اشتراک بذارم و با کمی تغییر در سبک و لحن با شما نیز در میان گذاشتم، با این مقدمهها،
بعد از دفاع رفتیم بچه رو از خونهٔ مادربزرگش بیاریم و منم برگردم خونه. هر کاری کردیم دیدیم از گوشی پدربزرگ و بازیاش دل نمیکنه و نمیاد. گوشی مامانه رو هم چند وقت پیش به رادیکال ۶۳ قسمت نامساوی تقسیم کرده بود. لذا گوشیمو بهش دادم گفتم با این بازی کن و اون گوشی رو رها کن و بیا بریم تا نخوردیم به ساعت منع تردد. پرسید بازی داری؟ یه کم فکر کردم دیدم نه. همینجوری که اپهای گوشیمو میگشتم مقاومتیارو دیدم. اینو از دوران کارشناسی دارم و تو آزمایشگاه ازش استفاده میکردم. این رنگای روی مقاومتا هر کدوم یه معنی دارن و مقدار مقاومت رو نشون میدن. بعد از ورودم به رشتهٔ زبانشناسی و تعویض گوشیم، با اینکه دیگه این اپه به کارم نمیومد بازم نصبش کردم و امروز وقتی یاسین گوشیمو گرفت و ازم گیم خواست مقاومتیارو نشونش دادم و گفتم این بازی اینجوریه که رنگها رو انتخاب میکنی و بر اساس انتخابت بهت امتیاز میده. امتیازه همون مقدار مقاومت الکتریکی بود.
رنگا رو انتخاب میکرد و امتیازشو نشونم میداد و میپرسید چنده؟ بعد تلاش میکرد رنگی رو پیدا کنه که امتیاز بیشتری بده بهش.
آیا از یه مهندس برق چیزی جز این انتظار داشتید؟

دوم اسفند روز زبان مادری هست. همون روزی که قرار بود برای مدرسۀ توسعۀ پایدار فیلم ضبط کنیم بفرستیم. اون هفته سهتا پست راجع به این روز گذاشته بودم تو اینستا. یکیش یه عکس از خودم بود و دوستامو به ضبط فیلم دعوت کرده بودم. یه پست، فیلمی بود که خودم ضبط کردم و یه پست هم فیلم پشت صحنه بود. چون نمیتونم (نمیخوام) عکس و فیلما رو تو وبلاگم بذارم فقط متن پستا رو میذارم براتون:
نوزده. امروز ظهر همزمان با انتخاب واحد ترم بعد، دوستم پیام داد و ازم خواست چند دقیقه راجع به آسیبها و تهدیدهای زبان فارسی حرف بزنم، از خودم فیلم بگیرم بفرستم براش که بذاره تو کلیپشون. از اونجایی که چند روز دیگه روز جهانی زبان مادریه و این کلیپ بعد از این روز قراره منتشر بشه صحبتم رو اینجوری شروع کردم که
چند روز پیش روز جهانی زبان مادری بود. چنین روزی رو نامگذاری کردن که از تنوع زبانی حمایت کنن. چون که زبانها هم نیاز به مراقبت و حمایت دارن. آسیبی که به یه زبان وارد میشه شبیه اینه که بیل و تیشه برداریم و یه اثر ملی و تاریخی ارزشمند رو تخریب کنیم. همونقدر که این آثار نیاز به مراقبت دارن، زبانها هم نیاز به مراقبت دارن. زبان هم یه اثر ملیه، با این تفاوت که زندهست و نیاز به مراقبت بیشتر و ویژهتری داره. «ترکیِ ما هم بس عزیز است و زبان مادری»، اما ما همهمون یه زبان ملی و مشترک هم داریم که بهواسطهٔ اون با هموطنانمون صحبت میکنیم. و به همون اندازه که روی زبان مادریمون تعصب داریم باید این زبان مشترکمون رو هم دوست داشته باشیم و مراقبش باشیم. این زبان مشترک، فقط زبان مشترک من و شما نیست، زبان مشترک ما و شاعران و نویسندگان صدها سال پیش هم هست. زبان مشترک سعدی و حافظ و فردوسی هم هست. این عزیزان تو خونه، تو کوچه و بازار به این زبانی که شعر گفتن صحبت نمیکردن. یکی گویش شیرازی داشت و یکی از خراسان بود، اما زبان مشترکشون زبان فارسی بود. شهریار یه قصیدهای داره؛ اونجا میگه: اختلاف لهجه، ملیت نزاید بهر کس، ملتی با یک زبان، کمتر به یاد آرد زمان. ما باید قدر این زبان مشترکی که داریم رو بدونیم. ما الان چقدر ضربالمثل فارسی بلدیم؟ چقدر داستان و قصهٔ فارسی بلدیم؟ چقدر شعر در خاطر و حافظه داریم؟ اوضاع املا و انشا تو مدارس و بین دانشآموزا خوبه؟ اصلاً چرا راه دور بریم و دانشآموزی که تازه خوندن و نوشتن یاد گرفته رو بگیم، خودمون با مدرک دانشگاهی، هر روز تو مکالمههای نوشتاریمون چقدر غلط املایی داریم؟ یه نامهٔ معمولی، اداری هم نه، بلدیم بنویسیم؟ درسته که زبان فارسی زندهست، ولی ما با عملکردمون، با تنبلیمون در آموختن قواعدش، با استفادهٔ نادرست ازش، زبان رو بیرمق و ناتوان کردیم. کمتر به زبانمون افتخار میکنیم، تعصب نداریم و متأسفانه شأن اجتماعی بالاتری قائلیم به کسی که واژههای انگلیسی به کار میبره تو جملاتش. ینی نهتنها مراقبش نیستیم بلکه داریم بهش آسیب هم میزنیم. عکس این پستو امروز حین عرایضم گرفتم گفتم نشون شمام بدم؛ زیرا که لبخند مرا دیرزمانیست ندیدید. یک بار دگر خانهام آباد گفتم سیب.
بعد از چند بار ضبط، به دلم ننشست و به زبان ترکی گفتم اُلمادی. یعنی نشد. و از اول ضبط کردم. این پشت صحنه و المادی گفتنم رو اول تو صفحهٔ فک و فامیل گذاشتم و کلاً متن پستو به زبان ترکی نوشتم. بعد تو صفحهٔ دانشگاهی ترجمهشم نوشتم:
بیست. بو پشت صحنه دی. بونی یولّامادم بیللرینه. فقط سیزه گورسدیرم. بوردا بیر آز دانشانّان سورا فارسم قوتولدی دا دایاندم. آخیرده دیرم اُلمادی، و قطع الیرم. ترجمه: این پشت صحنهست. اینو نفرستادم براشون. فقط به شما نشون میدم. اینجا بعد از اینکه یه کم حرف زدم فارسیم تموم شد [یادداشت مترجم: این اصطلاحِ فارسیم تموم شد رو ترکها وقتی یه کم فارسی حرف میزنن و دیگه نمیدونن در ادامه چی بگن میگن]، دیگه متوقف شدم. آخرشم میگم اُلمادی (یعنی نشد) و قطع میکنم.
حرف برای گفتن و نوشتن زیاد دارم، ولی تا میام دو دیقه بشینم پای لپتاپ سردرد میگیرم و خسته میشم. واقعاً خسته میشم و این برای منی که پیش اومده تا بیست ساعت هم مداوم پای سیستم نشستم و ناهار و شامم هم خیره به صفحۀ نمایش خوردم و بدون استراحت، آخ هم نگفتم و کارامو انجام دادم عجیبه. برای همین یه هفتهست کامنتا بیجواب مونده. وقتی شروع میکنم به نوشتن، نوشتنِ هر چیزی، نمیتونم جمعبندیش کنم و متنو نصفهنیمه رها میکنم و بعدش انگار که کوهی چیزی کنده باشم خستهام. حالا تا وقتی سطح انرژیم برگرده به حالت قبل، بهنظرم خوبه که پستایی که تو این یک سال تو اینستا نوشتم و تو وبلاگم در موردشون نگفتم رو اینجا بازنشر کنم که هم شما ازم بیخبر نمونید و هم وبلاگم متروک نمونه. ممکنه چندتاش تکراری باشه و اینجا هم در موردشون نوشته باشم همون موقع. برای اون سه نفری هم که همکلاسیم بودن و هم اونجا دنبالم میکنن و هم اینجا همهش تکراریه. البته بعضی از پستا رو باید بهلحاظ محتوایی و تصویری سانسور کنم چون به هر حال اون موقع برای اونجا نوشتمشون نه برای اینجا. عنوان این پست رو میذارم آنچه گذشت، به روایت اینستاگرام، صفحۀ دانشگاه، بخش اول. بعدشم بخش دوم و سوم و تا هر جا که پستا تموم شن. عنوان بعدی هم آنچه گذشت، به روایت اینستاگرام، صفحۀ فک و فامیل خواهد بود. کامنتای اینستاگرامم بستهست ولی برای شما کامنتا رو باز میکنم. البته به این زودیا توان تأیید و جواب دادن ندارم. برم یه چایی بخورم یه کم خستگی در کنم بعد میام پستا رو از اینستا کپی میکنم اینجا :|
یک. این پستو پیارسال نزدیک عید در پاسخ به چالش انتشار عکس خجالتآور گذاشتم:
اینستا اینجوری شده که تا دستت میخوره به یه عکسی چیزی، یه دایرکت میاد که تو با این کارِت توی چالش شرکت کردی. انگار که مثلاً دست به مهره بازیه. حالا نمیدونم دقیقاً رو چه حسابی، ولی دعوت شدم به انتشارِ embarrassing picture of myself. آلبوممو گشتم یه عکس زشت و خجالتآور از خودم پیدا کنم و این چهار تا عکس شرمآورو یافتم. حالا لزوماً خود عکسا زشت نیستن، ولی کارهایی که تو این عکسها مرتکب شدم کارهایی هستند بسی شرمآور. از تصویر چهارم شروع میکنم: با این مقدمه که من لیسانسمو برق خوندم (نمیدونن بعضیا خب)، تصویر چهارم، سال ۹۳، حلّت اچاسپایسه. حل تمرین نرمافزار اچاسپایس. لپتاپامونو میبردیم کد بزنیم، ولی تنها کاری که نمیکردیم کد زدن بود. اینجا من اینور دارم با لپتاپم پست میذارم تو وبلاگم و کامنت جواب میدم و ایمیلامو چک میکنم، همکلاسیمم اونور داره کمبت و رالی میزنه. تصویر سوم، برگهٔ امتحانی ریضموئه. ریاضیات مهندسی، که ریضمو صداش میکردیم. سال ۹۱. فرمولو اشتباه نوشتم. فرمولو. فرمولی که باهاش مسأله رو باید حل میکردمو. فکر کن آدم حتی نمرهٔ فرمول رو هم نتونه بگیره. اون موقع فیسبوک داشتیم. شب دیدم همکلاسیم پست گذاشته که نمرهٔ فرمول رو هم نتونستم بگیرم از ریضمو. این عکسو براش کامنت گذاشتم نوشتم منم. تصویر دوم، سال ۹۳، کلاس اِلِک سهٔ دکتر شریفبختیاره. الکترونیک۳. سر کلاس ایشون، گوشیا خاموش، تو کیفمون بود. نهتنها رنگ گوشیمونو نمیتونستیم ببینیم، بلکه حتی بهش فکر هم نمیتونستیم بکنیم. چون که فکرمونو میخوند و کافی بود حواست چند لحظه پرت بشه بره هپروت. اون وقت من اینجا گوشیمو درآوردم عکس گرفتم از موقعیت. کلاً عکسبرداری از اماکنی که اونجاها عکسبرداری ممنوعه جزو کارهای موردعلاقهمه. و اما تصویر اول، سال ۹۲، شب امتحان سیسمُخه. تو شناسنامه سیستمهای مخابراتیه، ولی ما سیسمُخ صداش میکردیم. لای برگههای جزوهم لواشک تعبیه کرده بودم و فقط به عشق اون لواشکای ترش و خوشمزه تونستم جزوهٔ نچسبمو بخونم تموم کنم. ضمن تقدیر و تشکر از حمیده و نازنین، بابت گذاشتن دستام تو حنای این چالش، شما با خیال راحت لایکتونو بکنید؛ من کسیو به این بازی کثیف و شرمآور دعوت نمیکنم. والا.

دو. این پستو عید پارسال گذاشتم:
پارسال عید یه سریال پخش میشد به اسم نون.خ. که البته ندیدم و نمیدونم موضوعش چی بود ولی هر موقع اسم سریالو از این و اون میشنیدم احساس میکردم اختلاس کردم و دارن غیرمستقیم به من اشاره میکنن. امسالم گویا فصل دومش در حال پخشه و من همچنان نمیبینمش و همچنان نمیدونم قصه چیه، ولی اسمشو که اینور و اونور میبینم همچنان اون حس خوداختلاسگرپنداری بهم دست میده و گفتم بیام این حسمو باهاتون به اشتراک بذارم.
سه. این پستو روز دختر پارسال گذاشتم:
با این مقدمه که آقای [بووووق] معلم شیمی پیشدانشگاهیمون بود (شمردم دیدم بالغ بر ۶۹ ممیز ۹ درصد از دوستان نمیدونستن آقای [بووووق] کیه و به این مقدمه نیاز داشتن) و اینو روز دخترِ سال ۸۸ پای تخته برامون نوشت؛ چهار تا نکته راجع به عکس عنوان میکنم. نکتهٔ اول، در راستای کیفیت و تاری عکسه که دلیلش اینه اون موقع بردن تلفن همراه به مدرسه غدغن (فرهنگ املایی رو چک کردم مطمئن شم با ق نیست) بود و منم اینو یواشکی و با استرس از دور زوم کردم گرفتم. یه بارم اتفاقاً سر همین کلاس، آقای [بووووق] چهل دقیقه راجع به مضرات و ممنوعیت موبایل صحبت کرد و وقتی سکوت کرد که درسو شروع کنه گوشیم شروع کرد به ویبره. حالا اونی هم که پشت خط بود مگه بیخیال میشد؟ کیفم هم یکی دو متری باهام فاصله داشت و نمیتونستم بردارم خاموشش کنم. همه هم در سکوت مطلق گوشاشونو تیز کرده بودن ببینن صدا از کدوم وره. منم اصلا به روی خودم نمیآوردم و البته هیچ اقدامی هم نمیتونستم در راستای خنثیسازی قضیه انجام بدم. نکتهٔ دوم راجع به اون تاریخ و اسم روی عکسه که همون موقع نوشتمش. اون موقع تازه یه همچین امکاناتی به گوشیا اضافه شده بود و منم هر عکسی میگرفتم روش یادداشت مینوشتم و ذوق میکردم از این کار. نکتهٔ سوم هم بینقطه بودن متنه که بهواقع دلیلشو نمیدونم. و نکتهٔ پایانی: ولادت حضرت معصومه رو تبریک میگم، ولی روز دخترو نمیتونم گرامی بدارم وقتی خود دختر تو این جامعه گرامی داشته نمیشه.

چهار. این پستو خردادماه پارسال گذاشتم:
پنج سال پیش، تو یه همچین روزایی بود که در بحبوحهٔ امتحانات پایانترم کارشناسی نتایج اولیهٔ ارشد اومد و رفتم فرهنگستان برای مصاحبه. تا رسیدن نوبتم برای اینکه حوصلهم سر نره تو گوشیم یادداشت مینوشتم و فضا رو توصیف میکردم.
اومدم یه چند تاشو نشون شما هم بدم و چند تا اعتراف رو باهاتون در میون بذارم. عکسو ورق بزنید یادداشتها رو ببینید.
۱. فکر میکردم رئیس فرهنگستان خانم [بووووق]ه. ایشون منشی بود و چون میزش تو دفتر ریاست بود فکر میکردم رئیسه.
۲. نمیدونستم رئیس فرهنگستان دکتر حداده. اون روز وقتی دیدمش تعجب کردم که اونجا چی کار میکنه. همین یه دلیل هم کافی بود که رد بشم از مصاحبه.
۳. پسر و دختری که چند خط راجع بهشون نوشتم هم قبول شدن. اون موقع اسمشونو نمیدونستم، ولی الان آقای [بووووق] و خانم [بووووق] صداشون میکنم و از بین هفت تا همکلاسی ارشدم با این دو نفر بیشترین تعامل رو داشتم و دارم همچنان.
۴. وقتی رئیس اونجا رو نمیشناختم، دیگه نباید انتظار داشته باشید بقیه رو بشناسم. لذا بعد از مصاحبه یه برگه دادم به اون پسره که اسمشو نمیدونستم و گفتم میشه اسم اون استادایی که مصاحبه میکردنو بنویسین؟ سه تا اسم نوشت و بعد در رابطه با ارتباط چامسکی و دکتر دبیرمقدم و نحو گفت. جا داره اعتراف کنم متوجه نمیشدم چی میگه.
۵. اون موقع تحتتأثیر فضای راحت دانشگاه سابقم بودم و بعد از اینکه اون پسر مذکور اسم استادها رو نوشت گفتم شمارهتونم بنویسید که بعد از نتایج در ارتباط باشیم. و باورم نمیشه اینجوری شماره گرفته باشم از کسی. چرا هیچ ندای درونی بهم نگفت دختر یه کم سرسنگین باش و خجالت پیشه کن؟ کاغذ و خودکار دادم که شماره بده؟ یاللعجب!
۶. وقتی دکتر دبیرمقدم (البته اون موقع نمیدونستم دکتر دبیرمقدمه) پرسید از ادبیات کلاسیک و غرب چیا مطالعه کردی گفتم با ادبیات غرب و معاصر آشنا نیستم و علاقه ندارم ولی میتونم یه صفحه از تاریخ بیهقی رو که این بخششو خیلی دوست دارم از حفظ بخونم و داستان بر دار کردن حسنک وزیر و بحثهایی که با بوسهل زوزنی و سلطان محمود داشت رو خوندم. از قبل هم تمرین نکرده بودم و نمیدونم این سؤال برای اونها هم پیش اومد یا نه ولی هنوز که هنوزه برای خودم سؤاله که یهو حسنک وزیر از کجا به ذهنم خطور کرد و چرا نگفتم یه غزل از حافظ؟ چرا نگفتم سعدی؟ فردوسی؟ آخه آدم نرمال بیهقی حفظ میکنه؟ اونم نه نثر ساده و مسجع، بلکه نثر مصنوع و متکلّف.
۷. من فکر میکردم تو مصاحبه احکام میپرسن. ولی سؤالاشون تخصصی و علمی بود. پس این کفن میّت رو کجا قراره ازم بپرسن؟
این چهارتا پستو تابستون وقتی داشتم برای کنکور دکتری میخوندم گذاشتم:
پنج. دارم سیر زبانشناسیِ دکتر مشکاتالدینی رو میخونم. رسیدم به صفحهٔ ۱۲۹ و با این پدیدهٔ عجیب مواجه شدم.




نه. این پستو وقتی اون دوست مصری رو پیدا کردم گذاشتم:
ده. این پستو ششِ شهریور گذاشتم:
امروز ششِ شش، تولد استاد شمارهٔ ششه. یکی از کارهای موردعلاقهٔ من شماره گذاشتن روی پدیدههای پیرامونمه. اگه از یه چیزی چند تا داشته باشم میشمرم و بر اساس قدمت، رنگ و فرکانس، ابعداد و هر ویژگی قابل اندازهگیری، شمارهگذاری میکنم. اینجوری چینش و دسترسی بهشون و بازیابیشون تو ذهنم راحتتر و سریعتر صورت میگیره. و بهنظرم دیرتر تو حافظهم گم میشن. این سیاست رو حتی روی بعضی از دوستام که همنام هستن هم پیاده کردم. مثل بهارهٔ ۶، مطهرهٔ ۲، امید ۲. اینا حتی خودشونم خودشونو به این اسم معرفی میکنن. در همین راستا، توی دورهٔ ارشدم استادهامو هم بهترتیبی که باهاشون درس داشتم شمارهگذاری کردم. بهعنوان مثال، اولین درس اولین روز دورهٔ ارشدم زبان عربی بود و استاد اون درس استاد شمارهٔ یک من شد. و آخرین درس آخرین روز ترم آخر هم فرهنگنویسی بود که استاد اون درس میشه استاد شمارهٔ ۱۷. اینجوری هم اون نظم ذهنی حاصل میشه، هم وقتی دارم بابت رفتارهای عجیب استاد شمارهٔ ۴ غر میزنم کسی نمیفهمه کدوم استاد مدّنظرمه. هویتش محفوظ میمونه در واقع. با دکتر دبیرمقدم (که امروز تولدشه) ترم دوم نحو داشتیم و ایشون ششمین استادی بود که سر کلاسش مینشستم. بعد از گذشت چهار پنج سال، هنوز این شمارهها یادمه و حتی موقع حرف زدن با همکلاسیام هم استفاده میکنم گاهی. به این صورت که اگه اسم یه استادی یادم بره، شمارهش یادم نمیره و هی میگم بابا همون استاد شمارهٔ یازده دیگه. همون که یازدهمین درسو باهاش داشتیم. در ادامه بازم از محاسن این رویکرد میگم بهتون.
یازده. این پست رو هم مهر پارسال گذاشتم:
سال ۹۵، یه بار سر کلاس استاد شمارهٔ ۳ بحث اعداد شد. گفتم چه کاریه برای لایههای جوّ زمین اسم میسازیم و اتمسفر و تروپوسفر و استراتوسفر و مزوسفر و ترموسفر و اگزوسفر صداشون میکنیم و بعد میایم معادلسازی میکنیم و گشتسپهر و پوشنسپهر و هواسپهر و میانسپهر و گرماسپهر و فلانسپهر و بهمانسپهر و بیسارسپهر میگیم بهشون؟ مگه بهترتیب ارتفاع نیستن اینا؟ خب بهشون بگیم سپهر اول، سپهر دوم، سپهر سوم و تا هر چند تا که هست. انگلیسیشم اول و دوم و سوم و تا هر ارتفاعی که هست باشه. بعد وقتی دیدم برای انواع باد، معادلهای نرموزه و نسیم سبک و نسیم ملایم و نسیم نیمتند و نسیم تند و تندباد شدید و تندباد کامل و توفان سخت و توفند داریم دیگه قاتی کردم که واقعاً چرا؟ انگلیسیشم همین الفاظ و عبارات بود. چرا دانشمندان نمیان برحسب سرعتشون بگن بادِ فلان واحد در مقیاس فلان؟ چرا این همه اسم میسازید آخه؟ والا اگه به من باشه که وسایل خونه رو هم با آدمای توش شمارهگذاری میکنم و مثلاً این میشه بخشی از مکالمهٔ روزانهٔ ده سال بعدِ من که برای ناهار خورشت شمارهٔ ۱۴ درست کنم یا ۱۸؟ فردا ۱۷۳ اینا قراره بیانا. ۶ ممیز ۷ بهم نمیاد. بعد در حالی که دارم نمرات بچههامو بررسی میکنم غر میزنم که دقت شود و خیلی خوب هم شد نمره؟ و صدای چهارمی از دوردستها میاد که من شمارهٔ ۲ دارم!
قرار بود یه مقاله بنویسیم در راستای کاربرد اعداد در واژهسازی و چارچوبشو نوشتم و چهار سال نرفتم سراغش. ینی نه حسش بود نه فرصتش. این هفته گفتم برم جمعش کنم. فرهنگ واژههای مصوب رو بررسی میکردم ببینم تو چه واژههایی عدد بهکار رفته و الگوهاشو دربیارم. رسیدم به این صفحه و کلی ذوق کردم از دیدن این اعداد. الان از اینکه ایدهٔ من صد سال پیش دزدیده شده غمگینم، ولی همین که وقتی هوا توفانیه میتونم بگم هوا عدد بوفورت ۹ هست بسی بسیار راضیام از دانشمندان.
تصویر: صفحهٔ ۲۳۸ فرهنگ واژههای مصوب فرهنگستان، چاپ ۱۳۸۷
پ.ن۱: انقدرام البته دیوونه نیستم. یه کم پیازداغ این طرز تفکرمو بیشتر کردم که رویکردم قابلدرک بشه براتون.
پ.ن۲: ولی جدی با آدرسامون مشکل دارم. آدرس باید اینجوری باشه: خیابان پانزدهم شرقی، کوچهٔ دوم، پلاک ۱۷، طبقهٔ ۷، واحد ۴. نه که بزرگراه آیتالله صدر آملی، خیابان میرزا کوچک خان جنگلی، بعد از فلکهٔ انصارالمجاهدین، نرسیده به بانک قوامین، جنب مسجد بلال حبشی، کوچهٔ شهید صیفالدین خواجه انصاری (حاج شیح صفیالدین سابق)، جنب سوپرمارکت سرداران، بنبست آزادی، ساختمان مارلیک، پلاک ۱۲+۱، منزل حاج کمال عینآبادی.

+ برم یه چایی دیگه بریزم بخورم بعد بیام عکسا رو آپلود کنم :| البته برای سهچهارتاش نیازی به عکس نیست و اون موقع هم بهاصرار اینستا یه عکسی گذاشته بودم پای نوشته.
+ حتی کپی پیست کردن چیزی که قبلاً نوشتمم توانفرساست. با این وضعیت من چجوری قراره مقاله بنویسم این ترم؟
+ روم به دیوار ولی اون مقالهٔ عدد رو بعد چهار پنج سال هنوز جمعبندی نکردم :|
یه لیوان سرکه رو گذاشته بودم رو میزم هی بو میکشیدم ببینم کی قراره بفهمم بوشو. امروز بالاخره فهمیدم. بوی اسپری کوبیسم رو هم فهمیدم. مزۀ چاکلز کچاپ رو هم. و بوی نسکافه. لذا در همین ابتدا، لازم میدونم بازگشت شکوهمندانۀ حس بویایی و چشاییم رو تبریک و تهنیت عرض نمایم. دیگه ملالی نیست جز سرفههای گاهوبیگاه و امتحان فردا که آنچنان که بایسته و شایسته بود مرور و جمعبندی نشد و استادها گفتن (این همون درس ترم اول هست که دوتا استاد براش داشتیم. امتحانش تا حالا به تعویق افتاده) باید دوربیناتون روشن باشه هم خودتونو ببینیم هم برگۀ سؤالی که در حال پاسخ دادن بهش هستید.
به هر حال، بیستونه سال پیش، تو یه همچین روز و ساعتی، قدمرنجه کردم تشریف آوردم این دنیا. و اگر کسی روز تولدمو بپرسه میگم وقتی ماه شب چهارده تو آسمون بود به دنیا اومدم. چهل روز قبل از چهارمین روز چهارمین ماه شمسی و چهلودو روز بعد از چهارمین روز چهارمین ماه میلادی. متولد سیزدهمین روز ماه نیستم، ولی اگه روز تولدم به ماه تولدم تقسیم بشه حاصل، سیزده میشه. و در خاص بودن تولد امسالم هم همینقدر بگم که بهلطف کرونا نه میتونم کسی رو بغل کنم و ببوسم نه میتونم شمع روی کیکو فوت کنم نه اصلاً کیکی وجود داره که شمعشو فوت کنم. و شب تولدم باید یه دستم کتاب مورفولوجیکال تئوری اسپنسر باشه و یه دستم هندبوک آو مورفولوژی که در واقع مجموعهمقالهست.
مشهدی حاجی یادتونه؟ این دوتا دختری که تو این عکس کنارم ایستادن دخترای مشهدی حاجیان. پسرکوچولوی بند دهمِ این پست هم پسر دختریه که سمت راست ایستاده. دخترکوچولوی بند پنجم همون پست هم دختر دختریه که سمت چپ ایستاده و کادوشو گرفته سمتم. ببینید چجوری از دیدن کادو ذوق کردم و قند که چه عرض کنم کلهقند! تو دلم آب میشه :))
راستی، روز تولد شما چه روزیه؟

از وقتی اینوریدر تعداد فیدها رو محدود کرد و مجبورم کرد وبلاگهایی که میخونم رو قطع دنبال کنم، همینجوری فلهای هزارتا آدرسی که داشتم رو ریختم تو اکانت فیدلی که محدودیت تعداد نداره. دیگه بعدش فرصت نکردم دوباره اولویتبندی کنم و بر اساس اینکه با کی صمیمیترم و کی وبلاگ منو میخونه وبلاگها رو تو پوشههای جدا مرتبشون کنم. خیلی وقته ازتون بیخبرم. کاش منّت سرم بذارید لطف کنید پای همین پست یه کامنت عمومی یا خصوصی با آدرس وبلاگتون (چه بلاگفا چه بلاگاسکای چه بیان چه هر چی) بذارید که آدرستونو از دل اون هزارتایی که خیلیاش حذف و تعطیله بکشم بیرون و اگر هم آدرس جدیدتونو ندارم داشته باشم و یه پوشۀ جدا اختصاص بدم براتون. حالا بعضیاتون ممکنه بگید وبلاگ من بهروز نمیشه یا مطالبش جذاب نیست پس سکوت کنم. ولی به این فکر کنید که یه وقتی ممکنه باهاتون کار داشته باشم. اون موقع باید یه آدرسی از وبلاگتون داشته باشم که براتون پیام بذارم خب. ثانیاً وقتی سکوت میکنید فکر میکنم نیستید.
یک. سال اول کارشناسی، هماتاقیم روز تولدم برام اسپری گرفت. اسمش کوبیسم بود. اسم هماتاقیم نه، اسم اسپری. تا سال آخر کارشناسی همونو داشتم. کنارش عطر و ادکلنهای دیگهای هم داشتم برای خونه و مهمونی، ولی برای دانشگاه همینو استفاده میکردم. تموم که شد، خواستم دوباره بخرم. بوش منو یاد دانشگاه مینداخت. وقتی بوش میپیچید تو سرم، یاد حلّت و تیای و تمرین و گزآز و مدار و سیم و سوسماری و اسیلاتور و رسانا و ابنس و گربههای جلوی سلف میافتادم. یاد همکلاسیام، استادام، نگهبانا، باغبونا، خدماتیا، کارمندا. و صدالبته یاد استرسهای کوئیز و امتحان و تحویل پروژه و تمرین. بوی عجیبی داشت. یه بو که کلی خاطره همراهش بود. دورۀ ارشد، فکر میکردم حالا که از فضای دانشگاه قبلی دورم، این اسپری میتونه خاطرات اونجا رو زنده کنه برام. یه روز که یکی از دوستام ازم پرسید برای تولدت چی بگیرم، بیتعارف و بیرودروایستی گفتم اسپری کوبیسم. دیدین عطر مشهد آدمو یاد مشهد میندازه؟ حالا البته بلاتشبیه، ولی من یه همچین حسی داشتم نسبت به این بو. چون نمیخواستم جاهای جدید و آدمای جدید رو هم تداعی کنه و بوش تو همون گذشته بمونه، کوبیسم دوم رو گذاشته بودم یه جا که دم دستم نباشه و فقط گاهی ازش استفاده کنم. دلم نمیومد تموم بشه. وقتایی که دلم برای دانشگاه تنگ میشد، میرفتم سراغش و یه نفس خودمو مهمون خاطرهها میکردم.
دو. دو هفته پیش فهمیدم عروس و داماد و بچهها و نوههای خالۀ هشتادسالۀ بابا کرونا گرفتن. شش هفتتا خانواده رو درگیر کرده بود. ما بهلطف کرونا نزدیک دو ساله با فامیل رفتوآمد نداریم ولی اونا باهم رفتوآمد داشتن. پیام دادم و حالشونو پرسیدم. سعی کردم حال هر کی رو از خودش بپرسم. فکر کردم شاید دختر ندونه که مادرش بیمارستانه. یا مادر ندونه که حال پسرش خوب نیست. نخواستم پیامم نگرانشون کنه. پارسال سر همین بیماری، یه مادر و پسر از اقواممون فوت کردن. تا چهلمشون آقاهه فکر میکرد خانومش و پسرش هنوز بیمارستانن و نمیدونست فوت کردن. چون خودشم مریض بود نمیخواستن ناراحتش کنن و دیر گفته بودن. لذا وقتی به کسی زنگ میزنیم یا پیام میدیم، چون خبر نداریم که از حال بقیه خبر داره یا نه بهتره فقط حال خودشو ازش بپرسیم.
سه. سهتا ماشین تو پارکینگه و همیشه شکل اِل پارکشون میکنیم. سوییچا رو هم روشون میذاریم که اگه ماشینا راه همدیگه رو بسته بودن، خودمون جابهجاشون کنیم و مزاحم همسایه نشیم که بیا ماشینتو جلو عقب کن من رد شم. با اینکه الکل تو ماشین هست و قبل و بعد دست زدن به سوییچ و فرمون دستامونو ضدعفونی میکنیم ولی هفتۀ پیش وقتی سرفههامون شروع شد بابا زنگ زد به همسایهمون گفت فعلاً یه مدت به ماشینای هم دست نزنیم. اگه لازم شد بگید خودمون بیایم جابهجا کنیم. ما هم میگیم شما خودتون بیاید پارکینگ برای جابهجا کردنشون.
چهار. اینو یه هفته پیش تو اینستای دانشگاهم نوشتم: چند روزه گلودرد دارم و دیدم در کنار توصیههای بهداشتی و غذایی، همه جا غرغره کردن رو هم توصیه کردن. هر روز یه لیوان آبنمک درست میکردم برای غرغره و از اونجایی که بلد نیستم این کارو انجام بدم تقریباً همهشو میخوردم. چند بار با آب خالی هم تمرین کردم و دیدم نمیشه. بعد شروع کردم به غر زدن که ملت چجوری با یه آوای انسدادی غرغره میکنن. ق و غ مثل ب و پ انسدادی هستن و جدی برام سؤال بود که چجوری با یه آوای غیرسایشی میشه غرغره کرد. جدول آواشناسی رو گذاشته بودم جلوم دنبال آوایی میگشتم که جایگاه تولیدش اون عقبها باشه ولی شیوهٔ تولیدش سایشی باشه، امتدادش هم در حدی باشه که عمل غرغره صورت بگیره. امروز صبح با خ! غرغره کردم و اسم این روش تازهکشفشده رو هم گذاشتم خرخره. گفتم بیام اینجا با شما هم این روش جدید رو به اشتراک بذارم و ثبتش کنم که یه وقت یه کاشف دیگه بعداً خرخره رو به نام خودش ثبت نکنه. خدا رو چه دیدید شاید در آینده به جای غرغره کردن از فعل خرخره کردن استفاده کردیم. از امروز صدام هم گرفته و گاهی کلاً میرم روی حالت سکوت. بعد داشتم این حالت رو به زبان خودمون توصیف میکردم و میگفتم سَسیم باتْبْ! که ترجمهش میشه صدام غروب کرده. البته این ترجمهشه، معادل رایجش در فارسی نمیدونم چیه. این باتْبْ همخانوادهٔ باتلاق هست. باتلاق هم همونجاییه که آدم بره توش، دیگه بیرون نمیاد. صدا هم انگار میره تو باتلاق. این غروب کردنی که میگم با گرفتن فرق داره. صدایی که بگیره یه مدله صدایی که غروب کنه بره تو باتلاق یه مدل دیگه. فرقش در حد فرق غروب خورشید و خورشیدگرفتگیه. برای آفتاب هم از این فعل استفاده میشه.
پنج. اوایل یکی تبولرز داشت، یکی حالت تهوع، یکی سردرد، یکی سرفه. هر کی یه حالی بود. تا شبای قدر تونستیم روزه بگیریم. یه روز مامان وقتی داشت غذا درست میکرد گفت متوجه بوش نمیشم. پرسید شما متوجه میشین بوی چی میاد؟ پدر و برادرم هم بو رو حس نمیکردن. ولی بویایی من هنوز سر جاش بود. همهمون تو شوک بودیم. من هر چند ساعت یه بار کوبیسم قشنگمو بو میکردم و میگفتم بوشو میفهمم هنوز. سرفه میکردم. تنگی نفس داشتم. سرم درد میکرد. ولی این بو، باریکۀ امید بود برام. شنبه رفتیم برای تست، به این امید که نتیجه منفی میشه و یه سرماخوردگی جدیده که همهمون گرفتیمش. تا نتیجۀ تست بیاد با استراحت و دارو و دمنوش و انواع ویتامینا خودمونو تقویت کردیم. من البته مقاومت میکنم تو خوردن بیشترشون. این وسط هم غصهٔ اونایی رو میخورم که پول ندارن. یه قرص جوشان چیه که شده پنجاه هزار؟ در همین راستا، بابا رفت یه گونی هویج هم گرفت که آبشو بگیریم. حالا اونم کیلویی خدا تومنه و غصهش سر جاشه که آیا همۀ مردم میتونن هویج بخرن یا نه، ولی تجربهگران توصیه کردن میوه و هویج و سالاد و کلاً چیز خام نخوریم. فکر میکردیم میوه خوبه. ولی گویا خوب نیست. شیر و ماستم خوب نیست. یکی از دوستان که شربت ایمیون و افسنطین و عرق نجات خورده بود و خوب شده بود توصیهشون کرد. اینا رم گرفتیم. مزهٔ نعناع میدن. اینا هم ۱۵۰ تومن بودن و اینجا هم جا داشت غصه بخورم به حال ملت. توصیۀ بعدی هم شربت اکسپکتورانت و قرص استامینوفن و ازیترومایسین و زینک و ویتامین c و یه سری ویتامین دیگه بود که اینا رم گرفتیم. یه روش تقویتی جدید هم یاد گرفتیم به این صورت که گوشت خامو ریزریز خرد میکنی میریزی تو شیشهٔ دربسته و میذاری تو آب جوش بپزه.
شش. شب مامان یه لیوان گلاب آورد داد دستم. در برابر خوردن عرقیجات و داروهای گیاهی همیشه مقاومت میکنم و نمیخورم. در برابر شیمیاییها هم البته. ولی حالا این گلاب رو هر چند با نقونوق، میخورم. بدم نمیاد ازش. این بار بدون غر زدن و آه و واه خوردم. مامان از اینکه بدون کمترین مقاومتی گلاب رو سر کشیدم جا خورد. پرسید مزهشو نفهمیدی؟ وقتی داشتم میگفتم خب آبه دیگه، آب که مزه نداره نگاهم افتاد به شیشۀ گلابی که تو اون یکی دستش بود. بلند شدم سمت اسپری خاطرات. درشو باز کردم. تو همین مرحلۀ باز کردن درش هم بوش میومد همیشه. نفهمیدم. گرفتم جلوی بینیم. زدم روی لباسم. روی هوا. نمیفهمیدم. هیچی نمیفهمیدم. مامان تا پاشو گذاشت بیرون اتاقم، بیاختیار گریهم گرفت. مثل کسی که یهو نبینه یا یهو نتونه راه بره. فکر میکردم اگه بخوابم دیگه بیدار نمیشم. صبح نتیجۀ تستامونو از سایت چک کردم. همهمون مثبت بودیم. روحیهمو باخته بودم.
هفت. این یه هفته، من فقط اون سهتا شربتو خوردم، با سوپ پیاز و عدس و اون گوشتایی که با اون روش پخته بودیم و خیلی هم خوشمزه شده بودن. و یه کم نون. از مایعات هم آب و آب هویج و آب سیب و آب پرتقال و چای کمرنگ و شیر گرم و قرص جوشان خوردم. البته حس بویایی و چشایی نداریم و همهشون مزۀ آب میدن. لب به اون دمنوشها نزدم. استامینوفن و ازیترومایسین و قرص زینکم خوردم. یواشکی چندتا شکلات و یه کم هم لواشک خوردم. و کرهمربایی که خودم مسئولیت عواقبشو به عهده گرفتم. من عاشق صبونه و کرهمربام. گفتم اگه قراره بمیرم، کرهمربانخورده نمیرم لااقل. الان عمدۀ مشکل من و خانواده سر همین پرهیز نکردن منه. بقیهٔ اعضای خانواده انواع نوشیدنیهای عجیب و غریب میخورن. دارچین و عسل و پونه و پولک و آویشن و زنفیل؟ و آبلیمو و گلاب و زردچوبه و نشاسته و یه همچین چیزایی رو مخلوط میکنن میخورن. من ولی نه. چرا باید چیزای بدمزهای که دوست ندارمو بخورم آخه؟ البته مزهشونو نمیفهمم ولی به هر حال دوست ندارم. تو خونه هر روز سر اینکه اینو بخورم اونو نخورم دعواست. میدونن که مقاومت میکنم و پرهیز ندارما، ولی نمیدونم چرا باز هر روز اصرار، اصرار که اینو بخور اونو نخور.
هشت. روزای اول که عزراییل رو به چشم میدیدم تندتند فایلای کاری رو آپلود میکردم برای استادم که اگه مُردم کارای ملت هدر نره و نمونه دستم. همهشون دست من و فقط هم دست من بودن. اگه میتونستم کارهای نیمهکارم رو هم کامل کنم خوب میشد ولی دیگه توانشو نداشتم. بیماری هر موقع که باشه بدموقعست ولی این هفته که یه ارائه داشتم و یه کارگاه که خودم باید ادارهش کنم و هفتۀ بعد هم که پایانترم دارم و موعد تحویل مقالهها هم هست بدموقعترینه بهواقع.
نه. یه هفتهست برای خرید مایحتاج! نمیریم بیرون. در واقع نمیتونیم که بریم بیرون. فعلاً یه بار از یکی از اقوام خواستیم برامون نون بگیره و از یکیشون هم خواستیم میوه بگیره آبشو بگیریم. اینی که میوه گرفت اکسیمتر هم داشت. یه بار آورد اکسیژن خونمونو اندازه بگیریم که همه بالای نود بودیم خدا رو شکر. فامیلایی که تجربۀ ابتلا داشتن هی زنگ میزنن تجربههاشونو باهامون به اشتراک میذارن. گویا خانوادۀ عموم اینا هم درگیرن. خودشون نگفتن ولی وقتی جواب تست ما مثبت شد، از درمانگاه زنگ زدن بهمون پرسیدن با فلانیها فامیلین؟ ما هم گفتیم ده ساله ندیدیمشون :|
ده. این جمله رو سهشنبه شب قبل از ارائهم تو اینستای فامیلا نوشتم و با عکس لواشکی که دستم بود منتشر کردم: یکی از علائم کرونا و عجیبترین تجربهٔ کروناییم هم اینه که لواشک به این ترشی مزهٔ نون لواش میده.
یازده (نتیجۀ بندِ ده): تا صبح از بس سرفه کردم نه خودم خوابیدم نه گذاشتم بقیه بخوابن. صبحشم ارائه داشتم :| بعدشم خالهم زنگ زده به مامانم میگه نذارید اون بچه لواشک بخوره :)) بعد مامان تهدیدم کرد که اگه به بابات نگفتم :| منم گفتم بابا خودش پستمو لایک کرده تو اینستا :| دیروزم دلم خوراکی شور و ترش میخواست. بس که همه چی مزۀ آب میده این روزا. یه کم هلهوهوله سفارش دادم از اسنپمارکت و مسئولیت عوارضشم خودم به عهده گرفتم. وقتی پیک سفارشمو آورد ظاهراً بیسکویت و کیک و کلوچه که بیضررن سفارش داده بودم ولی لابهلاشون چندتا شکلات و چیپس و پفک هم جاسازی شده بود که سریع آوردم تو کمدم جاسازی کردم و بعد بیسکویتا رو بردم بین همه تقسیم کردم. شب نگران بودم والدینم بیان پیداشون کنن و مصادرهشون کنن. خلاصه اینکه خدا اول عقلمو شفا بده بعد جسممو.
سرو من، عصر بهار است و اگر چنانچه قصد آمدن داشتی فعلاً به طرْف چمن نیا. قبول دارم که حیف است بهار باشد و تو نباشی ولی برنخیز و نیا. در خانه بمان. ما هم در خانه ماندهایم. نتیجۀ تست کرونای هرچهارتایمان مثبت شده و بیایی تو هم مریض میشوی. فعلاً نیا که نیامدنت بِه، که بیایی و خودت و خانوادهات را گرفتار نمایی. خوب که شدیم بیا. بیا و بپرس آخرین هفتۀ بیستونهسالگیام را چگونه گذراندم تا برایت بگویم آن هفته هم ارائه داشتم هم کارگاه داشتم هم امتحان داشتم هم کرونا داشتم هم به تَبَعش سردرد و گلودرد و استرس داشتم، هم چهارشنبهاش صبح تا عصر کلاس داشتم. فقط تو را کم داشتم. البته حس بویایی و چشایی هم نداشتم. دل و دماغ جواب دادن به کامنتهای وبلاگم را هم نداشتم.
«سرو من، صبح بهار است به طرْف چمن آی، تا نسیمت بنوازد به گلافشانیها۱». «حیف نیست بهار باشد، تو نباشی؟ برخیز و بیا!۲»، «بیا که مرا بیتو زندگانی نیست. نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو۳». «بهارها که ز عمرم گذشت و بیتو گذشت، چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی۴». «با تواَم ای لنگر تسکین، ای تکانهای دل، ای آرامش ساحل، با تواَم ای نور، ای منشور، ای تمام طیفهای آفتابی، ای کبود ارغوانی، ای بنفشابی، با تواَم ای شور، ای دلشورهٔ شیرین، با تواَم ای شادی غمگین، با تواَم ای غم، غم مبهم، ای نمیدانم۵»، «ای آنکه دوست دارمت، اما ندارمت۶»، «بیا که در غم عشقت مشوّشم بیتو، بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بیتو۷». «رحمتی کن کز غمت جان میسپارم، بیش از اینم طاقت هجران ندارم۸». «هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست، ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر۹». «میخواهمت چنانکه شب خسته خواب را، میجویمت چنانکه لب تشنه آب را۱۰». «با چراغی همهجا گشتم و گشتم در شهر، هیچکس هیچکس اینجا به تو مانند نشد۱۱». «تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر؟۱۲»، «بیا که بر همه خوبان شهر شاه تویی۱۳». «تو بیایی همۀ ساعتها و ثانیهها، از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند۱۴». «مرا یک آمدنت بِه، که دَه بهار آید۱۵».
۱ شهریار (معاصر)
۲ شمس لنگرودی (معاصر)
۳ مولانا (قرن ۷)
۴ سیمین بهبانی (معاصر)
۵ قیصر امینپور (معاصر)
۶ سعید بیابانکی (معاصر)
۷ سعدی (قرن ۷)
۸ حسین پژمان بختیاری (معاصر)
۹ سعدی (قرن ۷)
۱۰ قیصر امینپور (معاصر)
۱۱ فاضل نظری (معاصر)
۱۲ حافظ (قرن ۸)
۱۳ امیرحسن دهلوی (قرن ۸)
۱۴ قیصر امینپور (معاصر)
۱۵ امیرخسرو دهلوی (قرن ۷)
۲۰۲۱/۰۴/۰۴
اواسط اردیبهشت، یه روز دوستم پیام داد که دوستش به کمک یکی که تدوین بلد باشه نیاز داره. ماه رمضون بود. کنکورم هم هر دو هفته یه بار به تعویق میافتاد. درگیر کار و نوشتن مقاله هم بودم. و پایاننامه. ولی اون دوست ناشناس کمک لازم داشت. به دوستم گفتم شمارهمو بده بهش تماس بگیره. زنگ زد و خودشو معرفی کرد. گفت مسئول دفتر نمیدونم نهاد کجای چیه. رهبری هم بود تو جملهش. سردرنیاورم. همینقدر فهمیدم که مسئول کارهای مذهبی دانشگاه و خوابگاهه و حالا که بهخاطر کرونا خوابگاهها تعطیله و به تبعش برنامۀ نماز جماعت و افطار و سخنرانی هم تعطیله، حاج آقا هر روز چند دقیقه تو نمازخونۀ خالی صحبت میکنه و برنامه اینه که هر روز این چند دقیقه صحبت رو بذارن کنار عکسهای نماز و افطار پارسال و یه آهنگ مذهبی هم پسزمینهش کنن. بعد این کلیپو دم افطار بذارن تو کانال دانشگاهشون. یه چندتا کلیپ کار کرده بودن و برام فرستادشون. ولی تدوینگر سر اینکه چیو چجور بذاره قهر کرده بود و اون یکی تدوینگر هم فرصت نداشت و این یکی هم زیاد وارد نیود و از پسش برنمیومد. خلاصه دستتنها بود و خودش هم بلد نبود. حالم خوب نبود. نه که الان یا قبلش خوب بوده باشم، ولی اون موقع مشخصاً حوصلۀ هیچیو نداشتم. مخصوصاً حوصلۀ منبر و نصیحت و فاز و فضای مذهبی و دیدن یه همچین کلیپایی. چه رسد به ساختش. بهنظرم آدم خیلی باید اوضاع روحی خرابی داشته باشه که حتی ماه رمضون هم تو فاز سیر و سلوک نباشه. و من این حال خرابی که حداقل از من انتظار نمیرفت رو داشتم. ولی قبول کردم. اینجور وقتا میگم شاید پیامی تو این کار، تو این سخنرانیا نهفته باشه و کائنات بخوان برسونن به گوشم. یا چه میدونم، شاید همینا حالمو خوب کنن. من که خودم آدمش نیستم برم بشینم پای برنامۀ سمت خدا. حالا که سمت خدا اومده سمت ما پس نزنم. شاید اصلاً یه حکمتی تو این آشنایی و دوستی با این مسئول کارهای مذهبی بوده باشه. حوصلۀ بیش از این فکر کردنو نداشتم. گفتم سخنرانیا رو بفرسته، بعد از افطار یه کاریش میکنم. گفتم آهنگ با تم مذهبی ندارم. هر چیو میخوای پسزمینۀ سخنرانی و عکسا کنم بفرست. خوشحال شد. همینجوری جملۀ دعایی بود که با ایشالا و الهی و به حق کی و کی کنار هم ردیف میکرد. ولی من حوصلۀ اینم نداشتم. دیگه آدم باید به کجا رسیده باشه که با شنیدن دعای خوب و الهی فلان و ایشالا بهمان هم ذوق نکنه و خوش به حالش نشه. تو این مدت، دهها آهنگ و سخنرانی و صدها عکس از جایجای خوابگاهشون برام فرستاد. از بینشون خودم یه چندتا انتخاب میکردم. کلیپو که درست میکردم و میفرستادم، پاک میکردم هر چیو که برام فرستاده بود. حتی عضو کانالشون هم نبودم حاصل دسترنجمو ببینم. ولی بین چیزایی که میفرستاد که انتخاب کنم و بذارم تو کلیپشون، یه آهنگ بود که عجیب به دلم نشست. صدای چندتا نوجوان بود که در مورد انتظار میخوندن. حدس زدم احتمالاً برای امام زمان میخونن. کامل نبود. فقط چند ثانیهشو برام فرستاده بود. دوست داشتم همهشو بشنوم. تو گوگل نوشتم دانلود آهنگ «بیا نور چشمای دنیا». در واقع یه جملهشو گوگل کردم و فهمیدم اسم گروهشون اسرا هست و اسم آهنگ هم انتظار یار. دانلودش کردم و بهجرئت میتونم بگم از بعد از دانلود تا چند روز بعدش بیوقفه شنیدمش. بدون اینکه حواسم بهش باشه، همینجوری که با لپتاپم کتاب میخوندم، مقاله مینوشتم، وبلاگ میخوندم، برای کنکور تست میزدم اینم با صدای آروم در حال پخش بود.
یه جایی تو این آهنگ میگه بگو چندتا مرد میدون کمه از اون سیصدوسیزدهتا سوار. احتمالاً میدونید یاران نزدیک حضرت مهدی سیصدوسیزدهتاست. حالا از جزئیاتش اطلاع ندارم کیا با چه مشخصههایی جزوشون هستن ولی یاد یکی از خوابهای جالبی که سال نودوپنج دیدم افتادم. خواب میدیدم با دوستای دورۀ کارشناسیم تو حیاط دانشگاه دورۀ کارشناسیم جمع شدیم و یه بنده خدایی یه لیست دستشه که توش اسم این سیصدوسیزده نفر بود. حالا اینکه چرا همۀ یاران شریفی بودن یه بحثه اینکه من چرا ذوق داشتم اسمم تو اون لیست باشه یه بحث دیگه. اسما رو خوند و خوند و خوند و، بله عزیزان! اسم من نفر سیصدوسیزدهم بود :)) دیگه بعدش از خواب بیدار شدم و البته از اونجایی که من سابقۀ دیدن پروین اعتصامی (تو خواب بهم گفت من خودکشی نکردم، من به قتل رسیدم و قاتلمو پیدا کن) و محمدرضا شاه و رهبرو تو کارنامۀ خوابهام دارم این خوابم هم قطعاً نمیتونه رویای صادقه باشه ولی خب غیرصادقهش هم شیرین و دلنشینه. کاش باشم و ببینم اومدن منجی رو. کاش واقعاً تو اون لیست باشه اسمم.
اون یکی دوستم که قبلاً هم قرادادهای شرکتشونو ویرایش کرده بودم دیروز پیام داده که فرصت داری این امیدنامه رو ویرایش کنی؟ امیدنامهشون سیهزار کلمه بود. حول و حوش دویست صفحه. یه نگاه به کارهای عقبافتاده و تلنبارشده از پارسالم انداختم و یه نگاه به چشماندازِ پیشِ رو که نه مقالهم آمادهست نه محتوای ارائههام نه برای امتحان آمادهام انداختم و گفتم آره، عزیزم. و این چنین شد که بهمعنای واقعی کلمه دارم خفه میشم زیر آوار کارهای محوّله بِهِم!
دیشب دیدم استادم اضافهم کرده به گروه تلگرامی سرگروههای پروژه و فیلمی که برای آموزش اعضا ساخته بودم رو هم فوروارد کرده اونجا. مثل اینکه گروه اصلیشون همونجا بود. حرفای مهمو اونجا میزدن. تصمیمها رو اونجا میگرفتن. یه گروه قدیمی که گویا از ابتدای پروژه ایجاد شده بود. شیطنت کردم و گفتم حالا که اومدم اینجا، اسممو جستوجو کنم ببینم راجع به من چه حرفایی زدن.
شاید لازم باشه که چند سالی برگردم عقبتر و فضای ذهنیتونو آماده کنم بعد برم سروقت این گروه تلگرامی. چهار سال پیش، برای همکاری تو یه پروژهای به استادم که رئیس اون پروژه بود درخواست همکاری دادم. سر کلاس راجع به پروژهش حرف زده بود و منم وقتی آگهی جذب نیروشون رو دیدم درخواست دادم. با شناختی که ازم داشت خوشحال شد و قبول کرد. ولی گفته بودم بعد از کنکور دکتری کارمو شروع میکنم؛ همون اولین کنکوری که قبول نشدم. از زمستان ۹۶. تا همین چند وقت پیش من یه عضو معمولی تو این پروژه بودم که شیوهنامه رو برام فرستاده بودن و باید طبق اون عمل میکردم. شیوهنامه ناقص بود. گاهی چونوچرایی میآوردم و سؤالی میپرسیدم، ولی مطیع سرگروهم بودم. هر کی یه سرگروه داشت که کارا رو بررسی میکرد و اگر ایرادی داشت میگفت و بعد از تأییدیۀ سرگروه پرداخت انجام میشد. هر بار که شیوهنامه تغییر میکرد و کامل میشد، من باید کارمو بازبینی میکردم. دوباره و سهباره و چهارباره، ساعتها و روزها وقت میذاشتم برای بهروزکردن دادهها. بقیه این کارو نمیکردن. نه حوصلهشو داشتن، نه وقتشو، نه اعصابشو. بهمرور زمان، همۀ اعضا پروژه رو رها کردن و دیگه ادامه ندادن. من موندم و سرگروههایی که دیگه عضو همکار نداشتن. نیرو کم داشتیم. دکتری قبول شدم. سرگروه شدم. دانشجوی همین استاد شدم. نزدیکتر شدم به پروژه، به تیم. میتونستم برای خودم نیرو جذب کنم، آموزششون بدم، تست بگیرم ازشون و پروژه رو پیش ببرم. با استادم حرف زدم که یکی از همکلاسیای جدیدمو بیارم تو کار. برای آموزش کار به اون همکلاسی از نرمافزار و مراحل کار فیلم ضبط کردم و فرستادم براش. یه نسخه هم فرستادم تو اون گروه تلگرامی همکاران که ابتدای کار اضافهم کرده بودن. زمستان ۹۶. شش هفت نفر بیشتر تو این گروه نمونده بود. استاد و چند نفر از سرگروهها و من و یکی دو عضو غیرفعال. خیلیا گروه رو ترک کرده بودن. برای همون شش هفت نفر فرستادم. گفتم شاید با این فیلم بشه چند نفرو آموزش داد و عضو جدید گرفت. بعد دیدم استادم اضافهم کرد به یه گروه تلگرامی دیگه که گروه سرگروههای پروژه بود.
اسمم رو جستوجو کردم و اولین چیزی که راجع به من گفته شده بود پیام استاد بود که سال ۹۶ از سرگروهها خواسته بود فایل در اختیارم بذارن و ازم تست بگیرن و برام سرگروه انتخاب کنن. چند ماه بعدش، یه جایی لابهلای پیامهاشون دیدم سرگروهم با عصبانیت نوشته «من هزار بار بهش گفته بودم ما با دستورالعمل جدید میخوایم ولی فایلش رو تغییر نداده و دوباره همون رو برامون فرستاده». بعد با خشم نوشته «این همون دختری بود که اون بار گفت مگه من بیکارم که هی کار کنم و شما عوض کنین و زحمتای قبلی من به هدر بره. ظاهراً بعد صحبتهایی که باهاش داشتم بازم نخواسته اون کاراش به هدر بره همونا رو فرستاده». واقعاً هزار بار همچین حرفی به من زده بود؟ من همچین جوابی داده بودم؟ آره من همون دختری بودم که گله کرده بودم که مدام دارن شیوهنامه رو عوض میکنن و زحمتامو هدر میدن، ولی همون قبلیا رو براشون ایمیل نکرده بودم. فایلها رو طبق شیوهنامۀ جدید اصلاح کرده بودم و فرستاده بودم. و هرگز با چنین لحنی اعتراض نکرده بودم. بعد از اصلاح و ارسال مجدد فایلها، سرگروهم همون قدیمیا رو از ایمیلم دانلود کرده بود و نمیدونم چرا بعداً که فهمیده بود اشتباه کرده به روی خودش نیاورده بود. البته چون همۀ سرگروهها به ایمیل پروژه دسترسی داشتن، یه نفر از من دفاع کرده بود و گفته بود فایلم جدیده. یه بارم ازشون پرسیده بودم اصلاً رو اصلاً بنویسیم یا اصلن. کارها یکدست نبود. هر کی یهجوری مینوشت. تو گروه راجع به این هم صحبت کرده بودن. سرگروهم گفته بود «زودتر جوابشو بدیم چون کلاً پتانسل گله و شکایت داره». خندهم گرفت از این پیامش. ولی وقتی دیدم یه سرگروه دیگه نوشته گلۀ ایشون چه اهمیتی داره لبخندم ماسید رو صورتم. آره خب، اون موقع اهمیتی نداشتم. نه خودم، نه وقتم. میدونید کجا فکّم چسبید به زمین؟ اونجا که سرگروهم نوشته بود این خانم فلانی واقعاً دختر تلخیه و اون یکی سرگروه هم نوشته بود آره خیلی بد حرف میزنه. برخوردش آزاردهنده هست. با بهمانی هم وقتی حرف میزنی خیلی باید مواظب باشی، خیلی دوست داره سوتی بگیره. بهمانی یه همکار دیگهمون بود که الان همکاری نمیکنه. یادم افتاد که رئیس پروژۀ قبلیم هم میگفت نَرم نیستم. نمیدونم چرا از پیامهای رسمی و کاری من که همیشه هم بهشدت مؤدبانه بود و همچنان هست، چنین برداشتی میکردن. آره خب من حتی دخترا رو هم تو محیط کاری به اسم کوچیک صدا نمیکنم و مدام از عبارت استاد عزیزم و استاد مهربانم استفاده نمیکنم. جدیام، ولی بداخلاق نیستم، تند و تلخ و خشن نیستم. انصافاً نیستم. ولی حالا جالبه تو اون کار قبلیم هم همۀ اعضا و حتی سرگروههای نرم و شیرین و لطیف کارو نیمۀ راه رها کردن و اگه منِ تلخ و سخت و زمخت یهتنه پروژه رو نهایی نمیکردم، نه ضرر مالی رو میشد جبران کرد نه آبروریزی نیمهکاره موندن پروژه رو. خلاصه انگار اینا تا اواسط نودوهفت دل خوشی ازم نداشتن، ولی از یه جایی کمکم تحسینهاشون شروع میشه. به این صورت که «این خانم فلانی با اینکه خیلی برخوردهای تند و تیزی داره اما خوب حواسش جَمعه. چند بار نزدیک بود منو ببلعه. خوشم اومد». یادم نمیاد کجا نزدیک بود سرگروهمو ببلعم ولی خدا رو شکر که خوشش اومده. بعد یه سرگروه دیگه وارد بحث شده و نوشته «آره موافقم خیلی دقیقه. اما بلعیدنشم قویه». استاد هم اینجا وارد صحنه شده که «برخوردهاشم به این دلیله که در کار بسیار جدی است، وگرنه خیلی هم ماه و خوشبرخورده». سرگروهم هم جواب داده که «ماه که نخواستیم. ستاره هم باشه کفایت میکنه. من ازش میترسم». استادم هم نوشته «ای جااااان، خیلی کوچولو موچولوئه، ترس نداره. ولی ظاهراً مصداق فلفل نبین چه ریزهس». چند ماه بعد، بعد از اینکه سری اول کارمو با کمترین خطا و بالاترین دقت ممکن تحویل داده بودم، سرگروهم تو گروه نوشته بود «این خانم فلانی با اینکه یه کم اخلاقش تنده اما خیلی کارش دقیقه. حواسش جَمعه قشنگ». استادم هم نوشته بود «اخلاقش هم بهتر میشه ایشالا». اینا یادشونه سه سال پیش راجع به من چیا گفتن؟ این احتمال رو نمیدن که چنین آدم دقیق و حواسجمعی آرشیو چتهاشونو بخونه؟ آخ آخ، یه بارم که قرار بوده جواب یه سؤالمو بدن، سرگروهم نوشته «من ترجیح میدم دیالوگی نداشته باشم با خانم فلانی». ببین چقدر رو مخش بودم. بعدش من دوباره کنکور دکتری داشتم و راجع به این صحبت کردن که بهم مرخصی بدن. تو این کنکورم هم قبول نشدم. گویا داشتن اعضا رو کم و زیاد میکردن و سرگروهم نوشته «در حال حاضر من دو تا همکار خیلی خوب دارم. خانم فلانی و خانم بهمانی. از هر دو راضیام». و منو نگهداشته. بازم شکر که الحمدلله. چند ماه بعد هم نوشته من کارهای جدید خانم فلانی رو تحویل گرفتم و دارم بررسی میکنم. کارش دقیق و خوبه. چند روز بعد هم نوشته کیفیت کارش خیلی خوبه. چند روز بعد هم خواسته کار جدید بهم بدن و گفته ایشون سرعت و کیفیت کارش حرف نداره. دیگه تا سال نودوهشت روال همینه و هی تعریف و تمجید کردن. یه جایی بین پیامهاشون هم دیدم سرگروهم گفته «این خانم فلانی منو با "میام" کچل کرد». جالبه که راجع به هیچ کس به اندازهٔ من صحبت نکردن. راجع به بعضیا هم که اصلاً صحبت نکردن. ولی نمیدونستم سؤالام کچلش میکنه. قضیۀ میام این بود که یه عده نوشته بودن میآم، یه عده نوشته بودن میام و یه عده هم مییام. منم چند بار پرسیده بودم تو شیوهنامه به این اشاره نشده و من کدومو بنویسم. اونم کچل شده بود :|
خدا رو شکر بدوبیراههاشون ختم به تعریف و تمجید شد وگرنه تا صبح غصه میخوردم. البته سعی میکنم هیچ وقت به روشون نیارم حرفاشونو؛ مخصوصاً حالا که همکاریمون جدیتر هم شده ولی مصممتر شدم که در غیاب آدمها طوری راجع بهشون حرف بزنم که اگر حضور داشتند هم بتونم همون حرفها رو بزنم.
یکی از اقوام سببیمون (ینی فامیلی که بهسبب ازدواج یکی از فامیلامون باهامون فامیل شده) برای انتخابات مجلس نامزد شده. عروس و خانوادۀ عروسش هم که فامیل نَسَبی ما باشن دارن براش تبلیغات میکنن. تو شبکههای مختلف اجتماعی گروه و کانال ساختن و بهمعنای واقعی کلمه گرفتارمون کردن و اسیر شدیم به خدا. صبح اضافه میشم به کانال تلگرامی حامیان دکتر فلانی و از اونجا لفت میدم و میبینم ظهر اضافه شدم به گروه واتساپی حامیان دکتر فلانی. اونجا رو هم که ترک میکنم عصر لینک کانال و گروه حامیان دکتر رو خصوصی میفرستن برام. بهصورت پیوسته هم دارن عکس و اسم و رسم دکتر فلانی رو استوری میکنن و میذارن تو وضعیت و عکس پروفایلشون و از عزیزان میخوان با انتشارشون از دکتر فلانی حمایت کنن. استیکر هم ساختن براش. ینی برای سلام و صبح بهخیر گفتن هم عکس دکتر فلانی رو میفرستن تو گروه که پشت میز نشسته و میگه سلام. کانالها و گروهها شماره هم دارن. به این صورت که اگه از گروه حامیان دکتر فلانی ۱ لفت بدی اضافه میشی به گروه حامیان همون دکتر فلانی، اما این بار شمارۀ ۲. محتوای مطالب کانالها و گروهها هم از تبریک اعیاد گرفته تا سخن بزرگان و ترفندهای شستن دستشویی با سرکه و نوشابه و خمیردندان گرفته تا کلیپ طنز راجع به گرانی مرغ و میوه و آجیل همه چیو شامل میشه الّا اهداف و برنامههای بزرگوار. و هنوز نفهمیدم یک و دوش برای چیه. تازه فقط مدیرها میتونن پیام بذارن.
حالا این دکتر فلانی کیه؟ یه دانشجوی دکترای چهلساله (حالا درسته زندگی مسابقه نیست و طی کردن مراحل مختلف و کسب تجربهها به سنوسال نیست، ولی دقت کنید که بزرگوار چهل سالشه و عروس داره) تو یکی از رشتههای مهندسی تو یکی از دانشگاهها. اولین نکته که توجهم رو جلب کرد استفاده از عنوان دکتر تو تبلیغاتش بود. در حالی که هنوز دانشجوئه. و بعد هم رزومهش. مدرس دانشگاه، محقق و پژوهشگر، معاون سابق فلانجا، عضو فلان باشگاه، طراح و مجری فلان پروژه، عضو نظام مهندسی و مدیرعامل دوتا شرکت. چرا من باید به کسی که انقدر سرش شلوغه رأی بدم که نمایندهم بشه؟ نکتۀ بعدی که برای من مهم بود و برای بقیه شاید نه، رعایت نشدن علائم نگارشی و نیمفاصله تو متن تبلیغاتشه. ببینید عزیزان من، شما وقتی یه چیزی مینویسید، اگه این اصول و قواعد رو رعایت نکنید، مثل اینه که با لباس کثیف و چروک و بدبو تو یه مهمونی حاضر شدید. یا با دهن بدبو و دندونای زرد و مسواکنزده شروع کنید به حرف زدن. هر چقدر هم که بگید مهم محتواست نه ظاهر، ولی حقیقت اینه که خواننده اول ظاهر متن رو میبینه. قبل از اینکه شروع کنه به خوندن و شروع کنه به همصحبتی با شما، چیزی که توجهش رو جلب میکنه تمیزی دندونا و رنگ و بو و اتوی لباس شماست. دیگه نمیدونم چه مثالی بزنم که متوجه بشید غلط املایی و غلط نگارشی چقدر زشته :)) اینا که رعایت شده باشه، مخاطب تازه میرسه به محتوا. حالا شاید تا دورۀ کارشناسی متوجه این مسائل نگارشی نباشیم، ولی موقع نوشتن پایاننامه و اولین مقاله دیگه حتماً متوجه میشیم. مگر اینکه خودمون ننوشته باشیم، یا دانشگاه و داورا تو باغ نباشن. بعد از مرحلۀ ویرایش ظاهری، تازه میرسیم به تحلیل متن و همون سطح از زبانشناسی که میگفتم غول مرحلۀ آخره. وقتی شما اسم گروه رو میذاری حامیان فلان، و منو اضافه میکنی توش بدون اینکه اجازه بدی که فکر کنم و تصمیم بگیرم ببینم آیا حامی فلانیام یا نه، همین اول کار داری منو مجبور میکنی به حمایت. پس اسم گروه مهمه. و دیگه اینکه نباید رزومهتو بیخود و بیجهت طولانی کنی. حشو چیز خوبی نیست. با دوتا عبارت شامل که سایر عبارتها رو هم دربربگیره هم میشه نشون داد که من آدم فعالیام.
یه بار آقای باقری تو یکی از سخنرانیاش یه حرف خوبی راجع به ارتباط زبان و سایر حوزهها زد. میگفت کار زبانشناس (کار، بهمعنای واقعی کلمه. فعالیتی که از توش پول دربیاره) اینه که بره به آدما درست و بهجا حرف زدن و نوشتن رو یاد بده. به سیاستمدار بگه تو وقتی اینجوری سخنرانی میکنی این برداشتها از صحبتت میشه. اینجوری نگی بهتره. به خبرنگار بگه خبرو اینجوری بنویس، از این جملهها استفاده کن. به بازاریاب بگه وقتی داری تبلیغات میکنی اینجوری حرف بزن، اینجوری مشتری رو جذب کن. به مشتری یاد بده چجوری تخفیف بگیره، چجوری تشکر کنه، به پدر و مادر، به بچهها، به زن و شوهر، به دانشجو، به استاد، به پزشک، به بیمار، به مغازهدار، به مجری تلویزیون و حتی بهنظرم به بلاگر و خوانندۀ وبلاگ یاد بده که چجوری باهم ارتباط پایدار و سودمند برقرار کنن که این ارتباطشون کدورت پیش نیاره، گوینده رو به هدفش برسونه، منظور رو درست برسونه و برای دوطرف دلنشین و مفید باشه. دیدین بعضی پزشکها یهجوری با مریضشون حرف میزنن که طرف بدون دارو هم حالش خوب میشه؟
یه نکتۀ دیگه هم اینه که موقع تبلیغات باید مخاطب رو حتماً در نظر بگیری. نباید فلّهای یه محتوایی تولید کنی و پخش کنی. مخاطب معمولی، محتوای معمولی میخواد، مخاطب متخصص، محتوای تخصصی. پارسال من شصتهفتادتا پست تو اینستاهام منتشر کردم که فرصت نشد اینجا هم بذارمشون. چند روز پیش میخواستم منتقلشون کنم اینجا. اولش گفتم کاری نداره که، چندتا عکسه که باید آپلود کنم و بعدشم کپی پیست توضیحات عکسها. بعد دیدم نه، انقدرا هم آسون نیست. توضیحی که برای فلان عکس تو اینستای فامیل نوشته بودم، با توضیحی که تو اینستای دوستان مدرسه و دانشگاه بود فرق داشت. تفاوتها جزئی بودنا، ولی بازم باید مینشستم مقایسه میکردم ببینم کدوم متن مناسب وبلاگمه. چون شما از یه جهت شبیه خانواده و فامیلم هستین (بهلحاظ نزدیکی و صمیمیتی که بینمون هست)، از یه جهت هم شبیه دوستان دانشگاهم هستید (بهلحاظ فاصلهای که بینمون هست). و این کار منو پیچیده میکنه. یه مثال جزئیش اینه که چند وقت پیش موقع خونهتکونی چندتا عکس از محتویات کمدم گرفتم که یکیش عکس کتاب آییننامۀ رانندگی بابام بود، یکیش برگههای امتحان کلاس دوم دبستانم، یکیش آلبوم عکس بازیگران و ورزشکاران و یه عکس هم از فلاپیدیسکم. همه رو تو یه پست گذاشتم، ولی ترتیب و توضیح این عکسها برای فامیل اینجوری بود که اول عکس کتاب بابا رو گذاشتم بعد برگههای امتحان و بعدش فلاپی و آخر سر عکس بازیگرا. ولی برای دوستام اول برگۀ امتحانی رو بعد فلاپی بعد بازیگرا و بعدش کتاب بابا. حالا اگه همین عکسا رو میذاشتم تو وبلاگم، با یه چینش دیگه میذاشتم. ینی علاوه بر ترتیب عکسها ترتیب پاراگرافها که در واقع توضیح عکسها بود هم فرق داشت. متنها هم حتی اختلاف جزئی باهم داشتن. مثلاً برای فامیل نوشته بودم این کتاب باباست، برای دوستام نوشته بودم این کتاب بابامه. ینی یه ضمیر هم آورده بودم که معرفش باشه.
پ.ن: زبان ابزار ارتباط ما آدماست. اونجا که میگفتم کار زبانشناس اینه که حتی به روابط زبانی بین زن و شوهر کمک کنه یاد داستان جرشنری تو کتابی که هولدن خودمون! نوشته افتادم. داستان زن و شوهریه که دائم دارن جروبحث میکنن و البته قصدشون دعوا نیست. فقط چون منظور همو نمیفهمن، حرفاشون باعث تنش بینشون میشه. تصمیم میگیرن اصطلاحاتی که تو جروبحثاشون دارن رو دیکشنری کنن و معنیشو توضیح بدن که طرف مقابل دچار سوء برداشت نشه. اسمشم میذارن جرشنری. کتابش تو اپ طاقچه هست. دوست داشتید بخونید.
دیشب داشتم قبضا رو پرداخت میکردم. اول یه چیزی راجع به اپی که باهاش قبض میدم بگم بعد برم سر اصل مطلب. مسئول قبضای خونه منم. اگه با اپ جدیدی آشنا بشم، یه مدت خودم باهاش کار میکنم و اگه راضی بودم معرفی میکنم به دوستام. قبلاً یادتونه دیجیپی رو معرفی کرده بودم؟ اوایل خوب بود، ولی بهمرور زمان جوایز و امتیازهاش کم شد. از همه مهمتر اینکه پشتیبانیش پاسخگوی هیچ مشکلی نبود. من معمولاً تا تقّی به توقّی میخوره با هدف بهبود عملکردشون با پشتیبانیا تماس میگیرم که مشکلات رو گزارش بدم و واکنششون رو ارزیابی کنم. اینا حتی یه بارم به پیامهام جواب ندادن. منم از امسال تصمیم گرفتم اپ پرداخت قبضمو عوض کنم. آفاق را گردیدم و اپهای فراوان دیدم و ۷۲۴ را برگزیدم. هم بهخاطر گردونۀ روزانهش (عاشق برنامههای هرروزتکرارشوندهام)، هم بهخاطر جوایز و هدیههاش، هم اینکه یه قسمتی داشت به اسم شبآهنگ که احتمالاً میتونی شبا بری توش آهنگ گوش بدی :)) برای هر دعوت هم جایزه میداد. دیدم اینجوریه، پیام دادم به دوستام که میخوام ۷۲۴ نصب کنم و هر کدومتون دارید دعوتم کنید که یه چیزی هم به شما برسه این وسط. بعد چندتا تراکنش باهاش انجام دادم و راضی بودم. ولی چیزی که رضایت نهاییمو جلب کرد، بخش پشتیبانیشون بود. من موقع آشنایی و اولین استفاده از هر سیستمی سعی میکنم با کارهای نامتعارف باگهای سیستم رو پیدا کنم. مثلاً چه کارهایی؟ اینکه تمام قسمتهاشو چک میکنم و تمام احتمالات رو اعمال میکنم. مثلاً این برنامه اینجوریه که هر روز یه بار میتونی گردونه رو بچرخونی. گردونهش حالا یا بهت پول میده یا امتیاز. امتیاز رو هم بعداً میتونی به پول تبدیل کنی. هر تراکنشی هم که بکنی یه گردونۀ دیگه اضافه میده بهت که بچرخونی. من داشتم یه قبض بیستتومنی پرداخت میکردم. به جای اینکه یهجا بیست تومن از کارتم برای پرداخت قبض بردارم، بیست بار کیف پول اپ رو هزار تومن شارژ کردم. اونم در ازای این کار بهم بیستتا گردونه داد چرخوندم. خب هر خانواده معمولاً ماهی دویست سیصد تومن قبض دارن. اگه تو هر خونه یکی پیدا بشه که اینجوری هزار تومن هزار تومن اپ رو شارژ کنه بعد قبض بده، دیری نمیپاید که بخش گردونه ورشکست میشه. مثلاً دیجیپی، به بیشتر از سهتا قبض در روز جایزه نمیداد. ولی این نامحدوده. یه مورد دیگه هم بود که فکر کردم لازمه اینو بدونن. نوشتنِ اسم و آدرس خونه و کد ملی و تاریخ تولد تو حساب کاربری اختیاریه. من این قسمت رو هم میخواستم پر کنم ببینم چی میشه. وارد این بخش که میشدم برنامه پرتم میکرد بیرون. رفتم پیج اینستاشون و پیام گذاشتم و گفتم قضیه رو. چند ساعت بعد پیام دادن و مدل گوشی و اندروید و نسخۀ نرمافزارو پرسیدن. منم با سهتا گوشی دیگه امتحان کردم و نتیجه رو براشون فرستادم. با همۀ گوشیا پرت میشدم بیرون. از پیگیریشون خوشم اومد. امیدوارم همیشه همینقدر خوب بمونن.
خلاصه دیشب داشتم قبضا رو پرداخت میکردم. پیامک برداشت از حساب که اومد، دیدم نهتنها مبلغی از حسابم کم نشده، بلکه شصت هفتاد تومنم اضافه شده بهش. مبلغ قبض رند بود و موجودی منم تا چهار پنج رقم سمت راست صفره همیشه (به مرض رُندی دچارم) و قاعدتاً باید مانده حسابم هم رند میبود. ولی چیزی که میدیدم یه عدد عجیب و غریب بود که به چهار تومن و هفت قرون ختم میشد. گفتم اینجوری نمیشه. باید برم صورتحساب بگیرم ببینم قضیه چیه. با این صفحه مواجه شدم. همه چی زیر سر این ۹۱۴۷۴۷ تومنی بود که به حسابم واریز شده بود و پیامکش نیومده بود و از وجودش اطلاع نداشتم. من چون عصرِ اون روز صورتحسابو چک کرده بودم، این عامل غیررندکنندۀ شب رو ندیده بودم.
نکتۀ دیگه اینکه اون موقع که تو کف این سیصد تومن بودم که بفهمم از کجا آمده و آمدنش بهر چیه، اطلاعاتشو بادقت چک کردم ولی چیزی ننوشته بود. دیشب دوباره چک کردم و دیدم شعبۀ واریز هم اضافه شده و دانشگاه فعلیمه. حالا دیگه میدونم کار، کار کیه، ولی نمیدونم چرا هنوز هیچ کدوم از دوستام این مبلغو دریافت نکردن. اگه هدیۀ ورود باشه باید همۀ ورودیا باهم دریافت کنن دیگه. خون من که رنگینتر نیست. ینی الان این قابلیتو دارم زنگ بزنم دانشگاه و هوتنشکیباطور بگم چرا من؟
پ.ن. اگه با کد معرف به نصب ۷۲۴ دعوتتون کنم شمارهمو میفهمین. لذا اگه دوست داشتید، خودتون همینجوری نصبش کنید. یا بپرسید ببینید کدوم یک از دوروبریاتون قبل از شما این اپو داشته، شمارۀ اونو بهعنوان معرف وارد کنید. البته بدون صفرِ اولش.
لپتاپم موسهای دیگه رو میشناسه، اینو نه. ویندوزم هشته. این موس رو لپتاپ برادرم هم نمیشناسه. ویندوز اون دهه. کامپیوتر خونه هم نمیشناسدش. ویندوزش هفته. البته بهنظرم موس سالمه. چون اون چراغ قرمزش روشن میشه وقتی وصل میشه به لپتاپ و کامپیوتر. و سیستم میفهمه که یه چیزی بهش وصله، ولی تشخیص نمیده چیه. دیشب کلی با تنظیمات درایورها وررفتم و بالاخره شناخت. ولی وقتی بردم وصل کردم به لپتاپ برادرم اونجا نشناخت. بعد دیگه وقتی برگشتم لپتاپ منم نشناخت.
در صورت تمایل به همفکری و یافتن راهحل، از تجربههای خودتون بگید نه که لینک بدید که اینجا اینو نوشته. چون که خودم عبارت How to Fix Unknown USB device (Device Descriptor Request Failed) in Windows رو جستوجو کردم و راههایی که پیشنهاد داده بود رو امتحان کردم. ضمن اینکه من کلاً با موس کار نمیکنم و الان لنگ موس نیستم، فقط میخوام بدونم چرا. دوستدار داناییام :|
فرضیۀ فعلیم هم اینه که موس مشکل داره.

یه کشف بیربط یهویی: پرینتر و کامپیوتر و بلندگوهاش به یه سیمسیار محافظدار وصله و تو اتاق منه. نمیدونم از کی، ولی تا پارسال هر موقع اتاقم ساکت بود، یه سوت ممتد رو حس میکردم. البته باید دقت میکردم که بشنومش ولی بعد که میشنیدم دیگه نمیتونستم نشنوم. کشف کرده بودم که صدا از سمت کامپیوتره و یه بار وقتی اون سیمسیار (سهراهی هم میگن ولی مال ما پنجراهیه!) رو خاموش کردم (کلید آن و آف داره) قطع شد صدا. از اون به بعد دیگه همیشه خاموشش میکردم و برای شارژ گوشی و کارای دیگه از اون پنجراهی! استفاده نمیکردم. چون تا روشنش میکردم سوته رو میشنیدم. و جالبه مامان و بابا نمیشنیدن. برادرم ولی میشنید. یه بار مهمون داشتیم؛ از مهمانها خواستم اونا هم گوش بدن. حدوداً چهلپنجاهساله بودن و اونا هم نشنیدن و نتیجه گرفتم که فرکانس این سوت یهجوریه که میانسالها و کهنسالها نمیشنون. البته هنوز روی کودکان و جوانان امتحان نکردم. اگه این گروه سنی هم نشنون، لابد فقط من و برادرم این قابلیت رو داریم :|
امروز برای اینکه موس مذکور رو روی کامپیوتر هم امتحان کنم محافظو روشن کردم که کامپیوترو روشن کنم. در کمال ناباوری صدای سوتو نشنیدم. بعد که خواستم کیسو روشن کنم دیدم روشن نمیشه. اتصالات رو چک کردم و متوجه شدم کیس از عقب خاموشه. از اون قسمت که کلید آن و آف داره. کلیدشو زدم و هنوز از جلو (با اون کلید گرد که فشار میدی) روشنش نکرده بودم که باز اون سوته رو شنیدم. و خب معلوم شد سوت از کیس بود نه سیمسیار محافظ. ینی کیس وقتی از عقب روشنه، حتی اگه از جلو خاموش باشه هم سوت میزنه. پس میتونم کیسو با اون کلید پشتی خاموش کنم و سیمسیارو روشن بذارم و ازش برای کارای دیگه هم استفاده کنم. هر چند هنوز نفهمیدم دلیل سوت چیه. منشأش رو میدونم، دلیلشو نه. سوتشم سوت معمولی نیست که همه بشنون و این موضوع تحقیقاتمو پیچیده میکنه.
یه مشکل عجیب هم با پرینتر دارم. وقتی سیمش به برق وصله هر چند ساعت یه بار از خودش صدای پرینت درمیاره. مثلاً نصفهشب میبینی یهو داره آروغ میزنه :)) کار خاصی هم نمیکنه ها، فقط صداست. ینی از توش کاغذ و اینا در نمیاد بیرون. قدیما یه فرضیه داشتم که هر موقع کلید چراغ دستشویی رو میزنیم اینجوری میشه ولی بعداً این فرضیه رد شد و گفتم لابد از تنظیمات داخلیشه که هر چند ساعت یه بار روشن و خاموش میشه. البته هیچ وقت فرصت نکردم ساعتاشو یادداشت کنم و توالیشو پیدا کنم. راهحلی که به ذهنم رسیده بود این بود که سیمشو دربیارم و هر موقع کار میکنم وصلش کنم. اینم گفتم بنویسم شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد :|
یه قاعدهای هست تو احکام نماز که اگه نشسته باشی و شک کنی که رکعت سوم بودی یا چهارم، فرض میکنی که چهارم بودی و بعدش یه رکعت اضافی میخونی که احیاناً اگر سهتا خونده بودی این اونو جبران کنه. یا اگه شک کنی که دو بودی یا سه، میگی سه و بر این اساس ادامه میدی و بعد که تموم شد باز یه رکعت دیگه میخونی که اگه در واقع دوتا خونده بودی و سه رو اشتباه فرض کرده بودی جبران بشه. حالتهای مختلف دیگه هم داره و گوگل کنید میاره. چند ساله که همۀ اینا رو با قاعده یاد گرفتم و گاهی به کارم میاد. دیشب داشتم نماز میخوندم (تف به ریا البته). از سجده که بلند شدم این سؤال برام ایجاد شد که رکعت اولم یا دوم؟ یا سوم؟ یا حتی چهارم؟! بعد دیدم من حتی یادم نمیاد که دارم نماز سهرکعتی مغربو میخونم یا چهاررکعتی عشا رو. این دوتا فرشتۀ شونۀ چپ و راستم هم داشتن پوکرفیس همو نگاه میکردن و نچنچگویان سرشونو به نشانۀ تأسف تکون میدادن.
مُشوّشم این روزها
+ عنوان، یه مصرع از یکی از غزلهای مهدی ذوالقدر
+ یکی دیگه، با همین مضمون
یک. بین صدها پیام تبریک عیدی که این چند روز برام فرستادن، غیرمنتظرهترینشون پیام دوست مصریم بود. پیام فرستاده بود که «سال نو مبارک امیدوارم سالی سرشار از شادی و موفقیت باشد». جواب ثابتم برای همه «ممنونم، همچنین برای تو یا شما. ایشالا امسال کلی خبر خوب از همدیگه بشنویم» بود. داشتم همینو مینوشتم که دیدم مفهوم واژۀ امسال (سال جدید) برای من و اون فرق میکنه. پاک کردم و نوشتم ممنونم فاطمه جان. پیام تبریکت برام غیرمنتظره بود. اصلاً انتظارشو نداشتم. هم غافلگیر شدم و هم بسیار خوشحال. فکر نمیکردم خبر داشته باشی که نوروزه و منو یادت باشه.
دو. در واپسین ساعت سال داشتم بلوزمو عوض میکردم که متوجه یه بریدگی واقع در ضلع جنوبی حلقومم شدم. یه جایی ده سانت پایینتر از چونه. یه بریدگی افقی به طول شش سانتیمتر که هر چی فکر میکنم چرا و چجوری ایجاد شده به نتیجه نمیرسم. سناریوهای مختلفی رو بررسی کردم، جاهای تیز خونه رو بررسی کردم، نه ناخنام بلنده نه لباسم زیپ داشت نه گردنبند گردنم بود. جهتشم از چپ به راسته. ینی نقطهٔ شروعش سمت چپ بوده و کشیده شده سمت راست. اگه کار خودم باشه احتمالاً با دست راستم این بریدگی رو ایجاد کردم که با توجه به چپدست بودنم بعیده.
سه. من هنوز نفهمیدم اون ۳۰۰ تومن از کجا به حسابم واریز شده. گمانههایی هست مبنی بر اینکه سود سهام عدالته. که از اونجایی که آمار گرفتم و بقیه ۹۰ تومن گرفتن، بعیده اون باشه. هدیهٔ ورود از طرف دانشگاه هم نمیتونه باشه چون بقیه همچین پولی نگرفتن. ولی اون ۱۱۰ دستمزد پوسترها بود. خوبه حداقل اینو فهمیدم.
چهار. یادم نبود که کلاسام دو هفته دیگه شروع میشه. فکر میکردم تا آخر فروردین تعطیلم و میتونم خودمو برای امتحان و ارائههام آماده کنم. من تا همین چهارشنبۀ هفتۀ پیش کلاس داشتم. حداقل یه ماه باید بخوابم که خستگی از تنم بره. صبح همچین که یادم افتاد دو هفته دیگه کلاس دارم انقدر خورد تو ذوقم که حد نداره.
پنج. دیشب حین کندوکاو کتابخونههامون برای هفتسین کتاب یه کتاب هم موسوم به سرباز کوچک امام پیدا کردم که احتمالاً هدیه هست. از وجودش بیاطلاع بودم و در واقع نمیدونستم داریمش. تعریفشو زیاد شنیدم، ولی صد افسوس که تا صد سال دیگه هم فرصت خوندنشو ندارم. یه کتابم پیدا کردم اسمش سینجیمهای خواستگاریه. هر چقدر از این مدل کتابا بد بگم کم گفتم. هیچجوره با منطقم سازگار نیستن. یادمه یه بار تو شرایطی قرار گرفتم که مجبور شدم با یه خواستگار بهشکل سنتی حرف بزنم. فرقش با صنعتی اینه که تا چند ساعت قبل از صحبت از وجود چنین مخلوقی بیاطلاعی. بعد که رفتن، مامان و بابا پرسیدن یک ساعت و ده دقیقه در مورد چی حرف میزدید؟ انتظار داشتن با توجه به احساس مجبورشدگیم پنج دقیقه نشده ختم جلسه رو اعلام کنم. گفتم اسم محل کارش فارسی نبود. از قانون فرهنگستان برای برندها و اسامی فارسی شروع کردیم و رسیدیم به ثبت اختراع و مشکلی که دستگاهشون با پیوندهای هیدروژنی آب داشت و دلیلی که داورها به اون دلیل ردش کرده بودن. یه کم هم راجع به راهحل مشکل این دستگاه صحبت کردیم و بعد فهمیدیم به درد هم نمیخوریم. و تنها ویژگی دلخواهی که از اون ویژگی برخوردار بود این بود که گفت به فارسی مسلطترم و اگه میشه فارسی صحبت کنیم. منم که از خدام بود. هم به این دلیل که خودم هم تسلطم موقع صحبت جدی و علمی! روی فارسی بیشتره و هم اینکه ارتباط کلامی به زبان مادری مستلزم نزدیکی و صمیمیت خاصیه. تو دانشگاه هم با همۀ ترکها ترکی صحبت نمیکردم. حالا البته تو دانشگاه چون صحبتا بیشتر علمی بود، بحث تسلط بر واژگان مطرحتر بود. خلاصه که بدم میاد از این تیپ کتابا و در سطوح بالاتر، از هر آنچه که رنگ و بوی تجویز میده.
شش. چندتا کتاب مهندسیِ سیندار هم داشتم که پیداشون نکردم. سیستمهای مخابراتی (که سیسمُخ صداش میکردیم)، سیگنال و سیستم، سیستمهای قدرت، ساختار کامپیوتر و میکروپروسسور، سیستمهای کنترل خطی. گویا همه رو دادم رفته. کِی و به کی، یادم نیست. حالا این وسط یاد مدار مخابراتی افتادم که استادمون نوشته بود. فکر میکردم اینو چون استادی که دوستش داشتم نوشته حتماً نگهداشتم. ولی اینم پیدا نکردم. یادمه داخل کتاب یادداشت هم مینوشتم. اگه مال خودم نبود و امانت گرفته بودم، چرا باید توشو مینوشتم؟ گیجم. حس میکنم تو سرم الکل و استون و وایتکس ریختن و خاطراتمو شستن. ولی خب یه چیزایی هر چقدرم که مدار مخابراتی باشن و گم و گور بشن، بازم یه روزی یه جایی یادشون میافتی و سراغشونو میگیری. این خاصیت خاطرههاست.
هفت. این دوتا بند پنج و شش منو یاد پستِ «از اَبروی برداشته تا خیابان مظفر» نیکولا انداخت. یه پست قدیمی و البته تخیلی! که فروردین پارسال بازخوانیش کردم برای رادیوبلاگیها. با تَکرار این نکته که پست، تخیلیه و ساخته و پرداختۀ ذهن من نیست و به خدا من بیتقصیرم، اگه دلتون خواست بشنوید (یه کم تلخه البته):
رادیوبلاگیها، پست فروردین پارسال
هفتونیم. الان دیدم یه نفر برای پست مذکور کامنت گذاشته که صدا خیلی عالی، متن خیلی ضعیف. جا داره بگم عمو، صدا صدای نخراشیدۀ منه و قلم، قلم زیبای نیکولا. صدای منو با قلم نیکولا مقایسه میکنی؟ :| چند نفرم گفتن شادی صدام تلخی پستو کم کرده.
هفتوهفتادوپنجصدم. ولی نفهمیدم چرا دختر یارو «چقدر شبیه من شده تا مادرش» :| مگه فیلم ترکیه؟ :|
گفتن کتابخونهتونو بگردید هفتتا کتاب که اسمشون با سین شروع میشه پیدا کنید عکس بگیرید معرفی کنید.
من این هفتتا رو پیدا کردم:
سفرنامهٔ ناصرخسرو
ساختمانهای گسسته
سامانهٔ استانداردساز و خطایاب متون علمی فارسی
ساختواژه، اصطلاحشناسی و مهندسی دانش
سهشنبهها با موری
ساختار مفهومی فعل در زبان ترکی
سلام بر ابراهیم

شما هم اگه دوست دارید از کتابهاتون عکس بگیرید. اگه وبلاگ ندارید اینجا پای همین پستم میتونم عکساتونو بذارم. اگه کتاباتون تو اپ طاقچه و فیدیبو باشه یا پیدیاف باشه اسکرینشات هم قابلقبوله.
همه رو دعوت میکنم، ولی اولین هفت نفری هم که اسمشون زودتر از بقیه به ذهنم برسه و احتمال بدم اونقدری کتاب دارن که هفتتاش با سین شروع بشه رو اسم میبرم: هوپ، شارمین، فاطمه (بلاگی از آن خود)، تسنیم (مونولوگ)، مهتاب (تلاجن)، آرزو (قصههای قاصدک) و نسرین (زمزمههای تنهایی).
+ اینجا یه مسابقهای هم قرار بود برگزار بشه، ولی من دیر دیدم اطلاعیهشو.













مادربزرگم اینا یه همسایۀ دیواربهدیوار قدیمی دارن که بچههاشون همبازی دوران کودکی بچههای مادربزرگ و پدربزرگم بودن. قدیمی و صمیمی. انقدر نزدیک که عروسی بچههاشونو خونۀ پدربزرگم اینا گرفتن و نوههاشون عمههای منو خاله و بابامو پسرعمو! صدا میکردن. روایت داریم که وقتی من به دنیا میام و دنیا رو به قدومم متبرک میکنم، مامان و مامانبزرگ و عمهها چون اولین مواجههشون با نوزاد بوده، نمیدونستن چجوری حمومم کنن و از ترس اینکه خفه شم یا بسوزم یا از دستشون لیز بخورم بیفتم یه بلایی سرم بیاد میبرن خونۀ اینا که خانم همسایه منو بشوره. دو سه بار میبرن حموم اونا تا بالاخره ترسشون میریزه و یاد میگیرن چجوری بچه رو بشورن که بلایی سرش نیاد.
رسم داریم که وقتی کسی میمیره، حتماً اولین عید به خانوادهش سربزنیم برای سرسلامتی و تسلیت. پارسال این همسایۀ قدیمیمون فوت کرد. شوهر همین خانومی که منو اولین و دومین و سومین بار حموم کرد. شوهرش چون عید قربان به دنیا اومده بود اسمشو گذاشته بودن حاجی و مشهدی حاجی صداش میکردن. سر کوچه، عطاری داشت. اسم کوچهشونم اسم برادرزادۀ شهید همین مشهدی حاجی بود. و هست. ایست قلبی کرد. همۀ کاراش حسابشده بود و برای هر کارش وقت دقیق و معینی داشت. ارتشی نبود، ولی قوانین خونهشون شبیه قوانین یه ارتشی بود. مهربون بود، ولی از اون مهربونای سختگیر و دلسوز. دیسیپلین خاصی داشت. یه روایت دیگه داریم که بعد از بار سومی که منو بردن خونهشون که خانومش منو بشوره، توصیه کرده که دقت کنید و شستن بچه رو یاد بگیرید که خودتون بشورید. که بهنظرم کار نیک و پسندیدهای کرده. اگه میرفتی ازشون ماهی بگیری ماهیگیری یادت میداد. بهخاطر کرونا براش مراسم نگرفتن و فقط فامیلای خیلی نزدیک و همسایههاشون میرفتن برای فاتحه.
دیروز مامان و بابا میخواستن برن خونهشون برای عرض تسلیت. منم رفتم. با دوتا ماسک و چند متر فاصله یه گوشهای ساکت نشستم و داشتم درودیوارو تماشا میکردم. من خیلی نرفته بودم خونهشون. شاید همون دو سه بار اول عمرم و دو سه بار هم بعداً برای عیددیدنی. خاطرۀ زیادی از اون خونه یا حداقل خاطرهای که تو خاطرم مونده باشه نداشتم. یه بار خانم همسایه تعریف میکرد که وقتی دو سه سالت بود آوردیمت خونهمون که با ما غذا بخوری. میگفت ساکت و مؤدب نشسته بودی و انقدر تمیز میخوردی و با دقت قاشق رو پر میکردی که همهمون محو تماشای غذا خوردن تو بودیم. گویا یکیدوتا دونه برنج میریزه رو سفره و من برشمیدارم. همین کارم هم حتی تو خاطرشون مونده بود و میگفتن با انگشتای کوچولوت برنجا رو برداشتی که سفره کثیف نشه. کریم بنّا هم اومده بود. همزمان رسیدیم در خونهشون. انقدر نزدیک هم بودیم که گفتم اول شما بفرمایید و پشت سرش من. میدونستم که نه منو یادشه نه اون شیرینیای پفکی رو، ولی تا دیدمش، مزۀ شیرینی پفکی اومد تو دهنم و به یاد پونزده تومن سودم از فروششون لبخند شدم.
یهجوری غرق در گذشته و محو درودیوارشون بودم که یادم رفت فاتحه بخونم.
یه ویژگی دیگهم هم اینه از روز ازل تاکنون همهٔ پیامها و پیامکهامو نگهداشتم. حتی اون وایبری که سال ۹۳ استفاده میکردیمو هنوز از گوشی قدیمیم پاک نکردم که پیامهاش پاک نشه. بعد برای اینکه پیامهای تبریک این بزرگوار یه جا باشن، هر سال این موقع گوشی قدیمیمو روشن میکنم که پیام تبریکش کنار پیامهای قبلیش ذخیره بشه. اینم از اون خاصیتِ گذاشتن همهٔ تخممرغا تو یه سبدم ناشی میشه. حالا امسال هر چی منتظر موندم خبری نشد. هی از خودم میپرسیدم چرا پیامی نفرستاد؟ چرا ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد؟ که بالاخره آخرین پیامشم فرستاد :|

پیامهای قبلیش:

یک. بهندرت تو وضعیت واتساپم پست میذارم. استوری هم کم میذارم. موقتی بودنشونو دوست ندارم. عصر داشتم چک میکردم ببینم کیا اون دوتا عکسی که تو پست قبل گذاشتمو دیدن. این کارم بهندرت انجام میدم. حالا این دفعه جزو بهندرتها بود و من، موقع خوندن لیست اسامی بینندگان دوتا عکسی که با هر کی شمارهشو دارم و شمارهمو داره به اشتراک گذاشته بودم: اِ! شوهر دخترعمۀ بابا هم شمارهمو ذخیره داره. اِ! پسرخالۀ بابا، اِ! پسردایی بابا، اِ! دوست بابا، همکار بابا!، حتی اون دوستم که پونزده! سال پیش تو اصفهان باهاش آشنا شدم و دیگه بعدشم ندیدم. از خودم میپرسم چرا این بزرگوار شمارهمو پاک نکرده هنوز؟ چرا نگهداشته؟ مگه یادشه منو؟ لابد به همون دلیلی که من شمارهشو پاک نکردم هنوز :| اِ! اون پسر سالپایینی که ازش جزوۀ؟ جزوۀ چی گرفتم ازش؟ یادم نمیاد. حتی یادم نیست شمارهشو برای چی گرفتم و شمارهمو برای چی دادم و چرا نگهداشتیم هنوز. تازه همون یه درسی که یادم نیست چیه تنها درس مشترکمون بود. اِ! اون پسر سالبالایی که سال آخر کارشناسی جزوهٔ؟ اینم یادم نیست چه جزوهای میخواست هم دیده. لابد شمارهمو از یکی گرفته که پیامک بزنه جزوه رو بگیره و از اون موقع شمارهشو دارم. ولی چرا سکانس ردوبدل شدن جزوه یادم نمیاد؟ مامانِ هماتاقی اسبقم! که فقط یه ترم باهاش هماتاقی بودم. اون دیگه چرا شمارهمو داره؟ البته یکی هم باید بپرسه من چرا شمارۀ اونو دارم :| صمیمی هم نبودیم که آخه. همو که گاه و بیگاه چیز میز میفرستاد و سر هیچی دعوامون شد و چند ماهه در سکوت فرورفتیمم دیده. همسر دوست بابا که یه بار تو مشهد دیدمش، اونم دیده وضعیت واتساپمو. کاش شمارهمو نداشت. وای!، نگهبان خوابگاه هم شمارهمو داره و دیده. همسایهٔ مادربزرگم اینا حتی. استادم، همکار سابقم، خانم آرایشگر، حاج آقای نمازخونهٔ خوابگاه، اون دختره که برای مصاحبۀ کاری رفتم شرکتشون هم داره هنوز شمارهمو. چرا داره هنوز؟! من چرا دارم هنوز؟ من که چند ساله با اینا هیچ ارتباط کلامیای ندارم. چقدر معذبم که گوشهٔ ذهن این آدمام هنوز. بعد دوباره برمیگردم از ابتدا لیستو مرور میکنم. بین صدها آشنا و غریبه دنبال یه اسم میگردم که اونم مشاهده کرده باشه وضعیتمو. نیست. شاید پاک کرده شمارهمو. شاید شمارهم پاک شده اتفاقی. شاید اهل چک کردن وضعیتها نیست. شاید دسترسی نداشته به اینترنت. اینجاست که سعدی میفرماید:
صد سفره دشمن بنهد طالبِ مقصود
باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت
دو. ظهر دوتا پیامک واریز داشتم. صدوده تومن و سیصد تومن. هر چی فکر میکنم نمیدونم از کجان. میتونست همون هدیۀ ورودی دانشگاه باشه که چند وقت پیش تلفنی شمارۀ شبامونو گرفتن برای واریز. ولی نیست. چرا نیست؟ چون دیروز زنگ زدم دانشگاه و از همون خانومه که تلفنی شمارهها رو میگرفت پرسیدم، گفت کنسل شد اون قضیه. صدوده تومنم برای دوتا پوستری که نیمساعته با پینت طراحی کردم زیاده. حالا شایدم دستمزد اونه و سطح توقع من پایینه.
سه. دو جا رزومه فرستادم برای کار، ولی بهقدری سرم شلوغه که ترجیح میدم حالا حالاها جوابمو ندن. هر دو کارو هم دوست دارم.
چهار. لطفاً به این سؤال سرندیپ که راجع به پیازه جواب بدید. اینجا نه، پای پست خودش.
پنج. اون روز که من پست عیدی رو تو رادیو و همینجا تو وبلاگ خودم گذاشتم، بعضیا گفتن که نتونستن وبلاگها رو باز کنن و بیان خطا میداد. حالا اینکه چجوری برای من باز شد و پست کردم هم جای تأمل داره و از کرامات ماست. حالا اگه خودتون یا دیگران پستی تو آرشیو دارید که دوست دارید خودتون بخونید یا تیم رادیوبلاگیها بخونه اطلاع بدید امروز.
شش. یه بار یکی از خوانندگان کامنت گذاشته بود و جزوهٔ یه درسیو خواسته بود. لطفاً دوباره کامنت بذارید بفرستم.
امروز این دوتا عکسو تو استوری اینستا و وضعیت واتساپم گذاشته بودم؛ گفتم اینجا هم بذارم.
عنوان: ترجمۀ آیۀ ۷ سورۀ ۹۴


رادیوبلاگیها برای ایام نوروز یه برنامۀ ویژه براتون تدارک دیده. قراره هر روز یه پادکست داشته باشیم و چندتا پست بخونیم براتون. برای اینکه محتوا و حالوهوای پستهامون متنوع باشه، از همهتون میخوایم یه چرخی تو بلاگستان بزنید و آرشیو وبلاگهایی که میخونیدو مرور کنید و لینک چندتا پست حالخوبکن که تو این مدت خوندید یا حتی خودتون نوشتید رو برای ما بفرستید که تو پادکست ازشون استفاده کنیم. اگه خوتون هم بخونید و صداتونو بفرستید که دیگه عالی میشه و اینجوری صداها هم متنوع میشه. یا اگه دوست دارید تو خوندن کمکمون کنید، بهمون بگید حتماً؛ ما با کمال میل استقبال میکنیم.
لطفاً امروز و فردا، نهایتش دیگه تا آخر هفته پستهای موردعلاقهتونو بفرستید که ما فرصت داشته باشیم بخونیم و کارهای تدوین پادکستها رو انجام بدیم. چه این لینکها رو برای رادیوبلاگیها بفرستید چه اینجا برای من کامنت بذارید، فرقی نمیکنه، دستمون تو یه کاسهست :دی
حالا اگه پستی، چه از پستهای وبلاگ من چه از وبلاگ خودتون چه از وبلاگ دوستاتون مدنظرتون هست که دوست دارید من بخونم و با صدای من بشنوید، بگید بخونم. مطمئنم خوشحال میشید ^-^
گفتم حالا تا بحث اعتراض به نمره تو پست قبل داغه، یه پست هم در مورد اعتراضهای مالی و احقاق حق! بنویسم. چند روز پیش تو اتاقتکونیام دفتر خاطرات دوران راهنماییمو پیدا کردم و یه تورقی زدم. همۀ معلما و دوستام توش برام چند خط یادگاری نوشته بودن. یکیشون نوشته بود تو در آینده وکیل خوب و موفقی میشی. خوب که فکر کردم دیدم واقعاً ویژگیهایی که یه وکیل داشته باشه رو دارم. اولیش سماجت در گرفتن حق و رسوندن حق به حقداره. چندتا مثال میزنم.
چند سال پیش بابا یه سفری براش پیش اومد و چون خارج از کشور بود و چون نیاز بود که اونجا تماس تلفنی داشته باشه، قبض موبایلش زیاد شد. از اونجا زنگ زد گفت سریع پرداخت کنیم. وقتی مبلغ زیاد میشه باید سریع اقدام کنی که قطع نکنن. پرداخت شد و فرداش دوباره زنگ زد گفت بازم قبض اومده. حالا نمیدونم قبلی میاندوره بود این پایاندوره یا چی، ولی به هر حال مبلغش زیاد بود برای یه روز!. گفتم مطمئنی اشتباه نشده؟ مگه چند ساعت حرف زدی؟ چک کن مدت مکالمههاتو بعد. گفت ولش کن. تو فقط پرداخت کن قطع نشه. ینی هر چقدر که بابا آدم ولشکنبیخیالیه من صدبرابرش آدم پیله و ولنکنیام. یا اون قسمت ولشکنِ مغزم خرابه یا از اول کار گذاشته نشده برام. از برنامۀ همراه من لیست تماسهاشو درآوردم و دیدم اون روز فقط چند ثانیه تماس داشته. وقتی از سفر برگشت لیست و ساعت و مدت تماسهاشو از گوشیش چک کردم و دیدم اون روز همون یه تماسو داشته فقط. درخواست دادم جزئیات هزینههای اینترنت و تماس و پیامک رو کامل ایمیل کنن. بابا هم که ولش کرده بود قضیه رو. دیدم مدت تماس اون مکالمۀ یکیدوثانیهای رو نوشتن یک ساعت تمام. گزارش فرستادم که اعتراض دارم به مبلغ قبض و رسیدگی کنن. فرداش از همراه اول زنگ زدن و توضیح دادم براشون. اولش زیر بار نمیرفتن که شما یک ساعت صحبت کردید و این هزینۀ هنگفت برای اون یه ساعته. تو گوشی که مدت مکالمه چند ثانیه ثبت شده بود و از نظر منطقی و عقلانی هم هیچ آدمِ عاقلی خارج از کشور یک ساعت تماس برقرار نمیکنه. خلاصه گفتن باشه میریم دوباره بررسی میکنیم و چند روز بعد زنگ زدن که آره اشتباه شده و دیگه چون قبضو پرداخت کردید، ما مبلغشو بهعنوان طلبتون میذاریم به حساب قبضای بعدیتون.
مورد بعدی تو اسنپ بود. چند سال پیش با مامان میرفتم جایی و قرار شد با اسنپ بریم. اون موقع کرایههای اسنپ پنج تومن بود. گوشی دست من بود و داشتم مسیر و هزینهها و سایر جزئیات برنامه رو بررسی میکردم. دستمزد راننده رو نوشته بود شش تومن، دریافتی از مسافر رو نوشته بود پنج تومن. اون هزار تومن رو خود شرکت اسنپ به حساب راننده میریخت. موقع پیاده شدن مامان گفت چقدر میشه و راننده گفت شش تومن و مامان شش تومنو داد و پیاده شدیم. بعد من گفتم چرا بقیهشو نگرفتی؟! اینجا نوشته پنج تومن. مامان هم مثل بابا گفت ولش کن :| ولی خب من ولش نکردم :دی پیام گذاشتم برای پشتیبانی اسنپ که ما به جای پنج تومن اشتباهی شش تومن دادیم. الان یادم میافته خندهام میگیره از این حرکتم که چه کاری بود آخه :)) اینا هم سریع! همون روز هزار تومن رو به حسابم برگردوندن و خب اینجا بود که من به پشتیبانیشون ایمان آوردم :| (حالا البته این بحثش جدا از این قضیهست که یه وقتایی بقیۀ پول رو نگیرم و بهعنوان انعام بدم به راننده. ینی از این کارا هم میکنم، ولی خب از اون کارا هم بلدم :|)
مورد بعدی هم جالبه :)) چند وقت پیش بود که یکی از اقوام گفت براش سیمکارت رایتل بگیرم و گرفتم و گفتم حالا که روز تولدت نزدیکه، تا روز تولدت فعالش کن که هدیۀ مکالمه و اینترنت تولد رو هم بگیری. روز تولدش، حدودای یازدهِ شب سیمکارتو فعال کرد و یه تماس هم برقرار کرد که خیالمون راحت بشه که فعال شده. بعدش اون کد دریافت هدیه رو وارد کردم براش. پیغام اومد که این کد فقط تو روز تولد کار میکنه. گفتم ینی چی!. خب امروز تولدشه دیگه. کد رو با اعداد فارسی و انگلیسی وارد کردم و نشد. تا قبل از دوازده چندین بار امتحان کردم و هر بار میگفت فقط روز تولد این فعال میشه. ایمیل زدم به پشتیبانی رایتل و قضیه رو گفتم. اونا هم فرداش زنگ زدن برای پیگیری. بهشون گفتم احتمالاً ساعت سیستمهای شما اینجوریه که مثلاً یازدهِ شب، تاریخ عوض میشه و فردا میشه. گفتن نه مطمئنیم اینجوری نیست و تا حالا همچین چیزی گزارش نشده. گفتم خب من چند بار به روشهای مختلف امتحان کردم و عکس هم دارم. میتونم ایمیل کنم. گفتن نه دیگه نیازی به عکس نیست و بررسی میکنیم. چند روز بعد زنگ زد گفتن مشکل از ما بوده و حالا اگه بخواین امروز هدیهتونو فعال کنیم. و فعال کردن :|
مورد آخر، قبض آبمونه و هنوز رسیدگی نکردم بهش :| این همکف ما قبلاً مسکونی بود و چند ساله کوبیدیم با خاک یکسانش کردیم و تبدیل به پارکینگ شده. ولی قبض آب و برق و گاز میاد هنوز براش. چند ساله که هر دو ماه یه بار من دو تومن قبض آب میدم برای همکف که اونم هزینۀ اشتراکه و احتمالاً چند لیتر آبی که برای آب دادن درختِ تو حیاط مصرف میشه. که البته این چند ماه بارون و برف داشتیم و درخته هم تو خواب زمستونی بود و مصرف چندانی نداشتیم. ماشینم معمولاً میبریم کارواش و تو این چند ماه تغییری تو الگوی مصرفمون نداشتیم که یهو قبض آب شش برابر بشه. به بابا هم که میگم میگه ولش کن، مهم نیست :| رفتم پرینت مصرف رو درآوردم و دیدم مقدار لیتر مصرفی همکف و خونۀ خودمون نزدیک به همه. مگه میشه مصرف آب یه جای خالی از سکنه برابر باشه با مصرف آب چهارتا آدم؟ حالا البته هزینۀ قبض خودمونم دو برابر سریهای قبلی شده که گذاشتم به حساب گرون شدن و تورم و خونهتکونی و بشوربساب. ولی دیگه اون همکفیه هیچجوره تو کتم نمیره و متأسفانه فعلاً فرصت رسیدگی ندارم و سایتش هم به قبضهای قبلی اجازۀ دسترسی نمیده که مقایسه کنم :| ولی اگه ببینم سری بعد هم همین مبلغ میشه میرم سراغ کنتور آب!. شاید مأموره اشتباه خونده باشه. قرائت کنتور برقو که یاد گرفتم، حالا همینم مونده سر از کنتور آب دربیارم که درمیارم اونم ایشالا.
ما از این پست نتیجه میگیریم که نویسنده نهتنها حق خودش، بلکه حق بقیه رو هم میگیره و بهشون میده. ولی خب سعی میکنم این ویژگیم رو کنترل کنم چون اگه پام به سیاست و احقاق حقهای جدیتر باز شه سرمو به باد میدم با این خصلتی که دارم :|

این اسکرینشات هم فکر کنم برای پشتیبانی آنلاین ایرانسله. شایدم برای یه چیز دیگهست. حتی یادم نمیاد چه مشکلی رو توضیح دادم که رسیدگی کنن، ولی از این جوابشون که «متأسفم این رو میشنوم» خوشم اومده بود و عکس گرفته بودم یادگاری نگهدارم.
شما چجوری حقتونو میگیرید؟ شده نتونید بگیرید و زورتون نرسه؟ اصلاً میگیرید یا شمام فازتون ولشکن بیخیاله؟ بعضیام واگذار میکنن به خدا :|
استادمون داشت در مورد انواع متن و پژوهشهایی که میتونیم تو حوزۀ متنکاوی انجام بدیم صحبت میکرد. الگوهای تعارف کردن و شوخی کردن و غیبت کردن (چند نفر پشت سر یکی صحبت کنن) رو مثال زد. بعد یادش افتاد که چند سال پیش یکی از دانشجوهاش روی متن اعتراضهایی که دانشجوها به استادهاشون بابت نمره نوشتن کار کرده بود و دیگه نمیدونم مقالهشو منتشر کرده بود یا نه. توضیح میداد که این متنهایی که دانشجو از استادش درخواست تجدیدنظر میکنه، الگوی مشخصی داره. اولش طرف با سلام و سپاس و حمد و ثنا و مدح شروع میکنه و بعد گرفتاریا و بدبختیاشو توضیح میده و حاجتشو میگه و در پایان بازم تشکر میکنه. لزوماً هم شاگردتنبلا درخواست تجدیدنظر نمیکنن. چه بسیار دانشجوهایی که به نوزدهونیمشون اعتراض میکنن که بیست بشن :دی بعد من یاد اعتراضهای دوران تحصیلم افتادم. از دوران مدرسه که چیزی ثبت و ضبط نشده، دورۀ ارشد هم اگر اعتراضی داشتیم شفاهی بود و بازم چیزی ثبت و ضبط نشده. ولی چون دورۀ کارشناسی روال اینجوری بود که ایمیل بزنیم به استاد، من این ایمیلهامو دارم :)) و الگوی ثابت همهشون این بود که تو متن یا عنوان ایمیلم از عبارت «تجدیدنظر» استفاده میکردم. تو قسمت جستوجوی ایمیلم نوشتم «تجدیدنظر» و کلی خاطره زنده شد برام. تا یه ربع فقط میخندیدما :)) بعد یادم افتادم یه متن اعتراضی هم به آموزشگاهی که برای رانندگی میرفتم نوشته بودم. قضیه این بود که من امتحان افسرو همون بار اول قبول شدم، ولی اون کتبی تستی رو که صد درصد مطمئن بودم همه رو درست جواب دادم رد شدم. رفتم بهشون گفتم میشه پاسخنامهمو بدین ببینم چیا رو غلط جواب دادم؟ گفتن نه. گفتم آخه من انقدر مطمئنم که صد بار دیگه هم همین امتحانو بگیرید همین نمره رو میگیرم. یا شما اشتباه تصحیح کردید یا من یه چیزایی رو اشتباه یاد گرفتم. پاسخنامه رو ندادن و منم یه نامۀ 979کلمهای نوشتم برای رئیس آموزشگاه و اعتراض و انتقادمو به سیستم آموزش و آزمونشون ابلاغ کردم. حالا چون کل نامه خارج از حوصلۀ پسته، بخش اصلیش رو میذارم: «نمرۀ آییننامهام 27 شد. قانون کجای دنیا این است که بعد از تصحیح برگهها پاسخنامه در اختیار دانشجو قرار نگیرد؟ اگر صد بار هم امتحان میدادم باز هم همان سه اشتباه را داشتم چون جوابهایم شانسی نبودند. اگر پاسخنامهام را برای چند لحظه خواستم هدفم این بود که پی به اشتباهاتم ببرم و بدانم کدام موارد را نفهمیدهام یا بهاشتباه فهمیدهام. بهتر نبود استاد، از دادن برگۀ پاسخنامۀ من امتناع نمیکردند؟ آیا این بازبینی بیشتر از یک دقیقه طول میکشید؟» :| نخندید بریم سراغ ایمیلها (ویرایششون نمیکنم و فقط این نکته رو یادآوری میکنم که اون موقع نمیدونستم نیمفاصله چیه)
اعتراض شمارۀ یک:
سلام. من همه ی تلاشمو کردم که پروژه ام کامل بشه حتی یه سری از کارهای امتیازی رو هم انجام دادم تا اونجایی که یادم میاد نمره ی خودمو تقریبا کامل گرفتم و سه نمره هم از امتیازی ها چه طور امکان داره نمره ام 88.8 بشه خواهش می کنم یه بار دیگه تجدید نظر کنید ارایه پروژه من 50 دقیقه طول کشید از "آی" اینکلود تا "0" ریترن صفرش توضیح دادم بی انصافیه به خدا برای کسی که پروژه رو خودش نوشته. با تشکر. پیشاپیش عیدتون مبارک.
آخی. ده سال پیش، همین موقعها بود. اعتراض به نمرۀ پروژۀ برنامهنویسی ترم اول کارشناسیه. اولین اعتراض دانشگاهیمه. پروژه رو خودم انجام داده بودم و چند هفته برای کدنویسی وقت گذاشته بودم. بعضیا هم داده بودن دوستپسراشون براشون بنویسن و حتی نمیدونستن موضوع پروژه چیه. به نمرۀ 88.8 اعتراض کردم و نمیدونم از چند بود ولی بعد از اعتراضم نمرهم شد 101.
اعتراض شمارۀ دو:
با سلام. به خاطر مسافرت ضروری که پیش آمده متاسفانه مقدور نیست شنبه برای دیدن ورقه های امتحانی بیام تهران و حتی این چند روز در سفر به اینترنت هم دسترسی ندارم. به شدت نگران قبول شدنم هستم وخواهشمندم در نمره های میانترم و پایانترمم تجدید نظر بفرمایید.
آخ آخ. این اعتراض برای نمرۀ مدار منطقی ترم چهاره. منظور از مسافرت ضروری هم کربلاست. ایمیل رو با یه کامپیوتر داغون از هتل فرستادم برای استادم. اون موقع گوشیا هوشمند نبود و هتلها وایفای و اینا نداشتن. نمرهم هم بد نشد. نمیدونم چرا بهشدت نگران قبول شدنم بودم :))
اعتراض شمارۀ سه:
سلام. متاسفانه هر دو نمره میانترمم دور از حد انتظار هست و نمره پایانترمم هم فقط کمی بهتر شده که یکی از دلایل آن همزمانی امتحان ریاضی مهندسی با امتحانات دیگر بود. لطفا در صورت امکان درصد تاثیر نمرات میانترم و پایانترم را با ارفاق بیشتری در نظر بگیرید. با تشکر.
یادمه امتحانش چهار پنجتا سؤال بود که یکی از سؤالاشو هیچ کس نتونسته بود جواب بده. حتی اون نابغههایی که مدال المپیاد داشتن :| :))
اعتراض شمارۀ چهار:
سلام. من همه جلسات سر کلاس بودم تمرین ها رو هم هر دو سری به موقع تحویل دادم. روز امتحان اتوکد هم باور کنید دو تا امتحان دیگه هم داشتم و تا شب دانشگاه بودم. نباید یه فرقی بین کسی که همه عیدش رو صرف یاد گرفتن اتوکد کرده باشه با کسی که چند روز پیش نرم افزارو نصب کرده و یه تمرین آماده و کامل به شما تحویل داده؟ تمرین ها رو در شرایطی تحویل دادم که فردای اون روز امتحان دیگه ای داشتم و اگه دقت کنید سه نصف شب براتون ارسال کردم تمرینامو. اونم با ایمیل شریف چون گوگل اون چند روز کار نمیکرد.
نکتۀ جالب قضیه اینجاست که یادم نمیاد اصلاً کِی اتوکد داشتم و همۀ عیدِ کدوم سال رو صرف یاد گرفتنش کردم :)) از قطع شدن گوگل هم یه چیزای محوی تو خاطرم هست.
اعتراض شمارۀ پنج:
متاسفانه برای بازبینی برگه های امتحان, در زمان تعیین شده, تهران نیستم و ضمن عذرخواهی بابت نمره فاینالم, خواهشمندم در مورد نمره و تصحیح برگه ها تجدید نظر کنید.
از استاد بابت نمرهم عذرخواهی کردم :)) این ایمیل برای استاد درس تبدیل انرژی بود.
اعتراض شمارۀ شش:
سلام. متاسفانه برای بازبینی برگه ها تهران نیستم. با توجه به اینکه من 18 ام خرداد دو تا امتحان داشتم و 5 ام تیر هم دو تا امتحان که اینها هم منتقل شدند به 18 ام, بنابراین واقعا برای امتحان کنترل پروژه که 19 ام بود فرصت و انرژی کافی نداشتم. با این شرایط, در صورت امکان در مورد نمره پایانترم و نمره نهایی تجدید نظر بفرمایید
الهی بمیرم. چجوری جون سالم به در بردم بعد از همه امتحان تو یه روز؟ :|
اعتراض شمارۀ هفت:
با سلام و ضمن آرزوی قبولی طاعات و عبادات؛ با توجه به اینکه از امتحان پایانی راضی بودم و تمام جلسات حضور داشتم و تمام تمرینات را هم تحویل دادم, انتظار نمره 16.3 را نداشتم, هر چند اطلاعی از نمرات میانترم و پایانترمم ندارم. ولی آیا امکان تجدید نظر در نمره نهایی ارسال شده به آموزش وجود دارد؟
ماه رمضون بود و چون استادمون هم آدم معتقدی بود برای قبولی طاعات و عباداتش هم دعا کردم :)) اینجوری جواب داده که علیکم السلام، میان ترم شما 13، پایان ترم 17.5 بوده است. نمره کل شما 16.3 شده است که در میان نمرات خوب کلاس محسوب می گردد. امکان تجدید نظر وجود ندارد.
اعتراض شمارۀ هشت:
این نمره برای درس اختیاری خیلی کمه و واقعا دور از حد انتظار هست. پس لطفا توی تصحیح برگه پایانترم تجدید نظر کنید و اگر امکان داره کمی با ارفاق تصحیح کنید.
آخه این چه ادبیاتی بود من داشتم؟ اعتراض برای درس مهندسی پزشکیه. و جالبه نمرهم انقدرام بد نشده بود، فقط چون دور از حد انتظارم بود اعتراض کردم :|
اعتراض شمارۀ نُه:
نمره پروژه واقعا دور از حد انتظار بود در حالی که pll که جواب داد و در مورد اولی فقط فرکانس تغییر نکرد که مشکل از پتانسیومتر بود و با تغییر مقدار مقاومت ها این مشکل حل میشد.
روم به دیوار ولی یادم نمیاد پیالال چی بود. حتی قیافۀ پتانسیومتر هم یادم رفته. و بهنظر میرسه کلیدواژهای که تو اکثر اعتراضهام هست «دور از حد انتظار»ه :))
و اعتراض پایانی، اعتراض به نمرۀ 19.5 پست قبل:
سلام استاد. روزتون بهخیر. من نمرهمو دیدم. اولاً بابت زحمتهایی که ترم گذشته کشیدید و مطالب جدید و مفیدی که یادمون دادید تشکر میکنم. با اینکه خیلی بهمون سخت گذشت (هم به شما و هم به ما)، ولی پایان خوبی داشت. من و خانم... برای اون سؤال امتیازی خروجی اسکوپوس نمرهٔ امتیازی داشتیم. جوابهای میانترم و پایانترم رو هم بهموقع تحویل دادیم و از فرصت تمدید استفاده نکردیم. گفته بودید در نظر میگیرید این موارد رو. میخواستم بپرسم که این نمرهٔ تشویقی تو نمرهٔ پایانیمون لحاظ شده؟ نمرهٔ ما ۱۹.۵ هست الان.
متوجه تغییر ادبیات اعتراضیم میشید؟ پختهتر شده حس میکنم. شما چجوری برای نمرههای دور از حد انتظارتون اعتراض میکردید یا میکنید؟ یا اگر معلم و استادید، اعتراض دانشآموزا و دانشجوهاتون چهشکلیه؟ بیاید تعریف کنید بلکه تونستیم یه مقاله از توش دربیاریم :دی
صبح دیدم استاد ترم قبلمون (استاد درس مهارتهای پژوهش) پیام گذاشته تو گروه که اونایی که به نمره اعتراض دارن بگن. هیچ کدوم خبر نداشتیم نمرهها اعلام شده. حتی نمیدونستیم نمرهها کجا اعلام میشه. پیامشو که دیدم احساس کردم قلبم داره میامد تو دهنم. استرس گرفتم. اول رفتم LMS و دیدم اونجا چیزی نیست. به ایمیلم هم چیزی نفرستاده بودن. همینجوری که داشتم لینک به لینک و سایت به سایت میگشتم رسیدم به سیستم گلستان. تمام سوراخسنبههاشو گشتم و چیزی پیدا نکردم. ما چون دورۀ کارشناسی و ارشدمون گلستان نداشتیم آشنا نبودم با فضاش. یه قسمتی بود به اسم اطلاعات جامع دانشجو. اونجا هم سر زدم و دیدم نمرهها اونجاست. چند ثانیه خشکم زد. مهارت و معنیشناسی نوزدهونیم شده بودم و فلسفه هفدهوهفتادوپنج!. صرف هم که امتحان و مقالهش بعد از عیده و هنوز مشخص نیست نمرهش. مطمئن بودم همه رو بیست میشم و فلسفه رو حالا چون اون شبی که باید مقاله رو میفرستادیم بیمارستان بودم و پنج صبح فرستادم، گفتم شاید نهایتش نیم نمره کم کنه. جالبه بعد از اینکه مقالهها رو فرستادیم، گفت تا عید فرصت نمیکنم بخونم نمرهتونو بدم. جالبه استاد میتونه توی یه ماه، پنج ساعت فرصت نداشته باشه برای خوندن مقالۀ دانشجو، ولی دانشجو نمیتونه چند ساعت تأخیر داشته باشه تو ارسال مقاله. پیام دادم به اون دوستم که فعالترین و پرمعلوماتترین عضو کلاسه و دیگه مطمئن بودم اگه خودمم بیست نشم اون نمرۀ بیست کلاسه. اونم نوزدهونیم و نوزده گرفته بود. قشنگ هردومون هنگ بودیم که چرا!. واقعاً هیچ کوتاهی تو ارائهها و امتحانا و تکالیف و مقالهها نکرده بودیم و جدی برامون سؤال بود که این نمرهها بابت چی کم شده. غیبت هم که نداشتیم. گفتم شاید بابت اینه که اواسط ترم نامه نوشتیم به آموزش و از استاد شکایت کردیم. دوستم گفت اگه یادت باشه حجم مطالب ارائهم زیاد بود و دو جلسه طول کشید. شاید بهخاطر اونه. بعد چون ارائۀ من بعد از دوستم بود، ارائۀ من و بقیه هم یه هفته جابهجا شد. گفتیم شاید نمره رو بابت این کم کرده. حالا شاید بگید مگه نمره مهمه؟ آره توی دکتری نمره و معدل خیلی مهمه و قبلاً گفتم که چرا. بعد یادم افتاد من و این دوستم برای این درس مهارت کلی نمرۀ امتیازی داشتیم. امتحانمونم تو همون وقت اصلی تموم کردیم و یه کار ویژهای هم که من کرده بودم این بود که یه جزوۀ تایپشدۀ عالی نوشته بودم که بمونه برای وقتی که خودم بخوام این درسو تدریس کنم. ینی هیچ جوره تو کتم نمیرفت بیست نشم. از اونجایی که استاد منتظر بود که اونایی که به نمره اعتراض دارن بگن، پیام دادم و اعتراضمو ابلاغ کردم :| جواب نداده هنوز.
+ یه بارم درس آهنگر دادگر رو فکر میکردم بیست میشم هفده شدم. اون دیگه واقعاً ناجوانمردانه نمره کم میکرد.
یه گروه بزرگ واتساپی داریم که توش معمولاً اطلاعیهها رو به اشتراک میذاریم و کسی پیام غیرمرتبط به درس و دانشگاه نمیذاره. دیشب یکی که نمیدونم استاد بود، دانشجو بود یا چی، یه متن طولانی بیمناسبت گذاشت و منم با اینکه معمولاً وقت و حوصلۀ خوندن متنای فورواردی رو ندارم، این یکیو خوندم. با دقت هم خوندم. بدون دستکاری و ویرایش، کپی میکنم:
«سرگذشت فرشته هایی که حقیقت داشتند
دی ماه ۱۳۵۳ استاندار وقت کرمان در دفترش پذیرای زوجی بود، زوج میانسال پولداری، ساکن تهران که به تازگی از مسافرت طولانی به دور دنیا و شهرهایِ ایران برگشته بودند هیچوقت کسی ندونست چرا از بینِ این همه شهر کرمان رو انتخاب کردند. مرد مهندس کشاورزی و تحصیلکرده ی دانشگاه تهران و بعدا پاریس بود. خیلی پولدار بودند، پولی که حاصل کارِ مرد از تجارت و تخصصش بود نه ارثیه ی فامیلی.
مرد به استاندار وقت گفت: "سالهاست زندگی میکنیم و متاسفانه فرزندی نداریم و وارثی. تصمیم گرفتیم با پولی که داریم در کرمان چیزی بسازیم. "استاندار خیلی خوشحال شد. فوری پیشنهاد داد:
"بیمارستان بسازین. کرمان بیمارستان کافی نداره."
مرد گفت: "نه!"
استاندار پیشنهاد داد: "هتل! کرمان فقط یک هتل داره."
- نه!
- مدرسه؟ مسجد؟ مرکزِ خرید؟
و جوابِ همه نه بود. همسرِ مرد توضیح داد:
ما تصمیم گرفته ایم در کرمان دانشگاهی بسازیم. با همه ی امکانات!
و مرد کلامِ همسرش رو کامل کرد: ما یه دانشگاه اینجا میسازیم اونوقت هتل و مسجد و بیمارستان و مرکزِ خرید و مرکزِ جذبِ توریست هم در کنارِ اون دانشگاه ساخته میشه. ما دانشگاهی در کرمان میسازیم برایِ بچههایی که نداریم و میتونستیم داشته باشیم.
اون روز و تمامِ هفته ی بعد اون زوجِ میانسال در ماشین استانداری تمامِ کرمان رو برایِ پیدا کردنِ زمین مناسب برایِ ساختن اون دانشگاه زیر و رو کردند. هر جا بردنشون، چیزی پسند نکردند.
روزِ آخر در حومه ی کرمان در بیابونِ برهوتِ کویری کرمان،
راننده کلافه دمی ایستاد تا خستگی در کنند و آبی بنوشند.
راننده بعدها تعریف کرد که: " تا مرد پیاده شد که قدمی بزند، زیر پاش یک سکه ی یک ریالی پیدا کرد. برش داشت و به من گفت همین زمین رو میخوام. برکت داره. پیدا کردنِ این سکه نشونه ی خوبیست. اینجا دانشگاه رو میسازم.
" راننده می گفت بهشون گفتم: "اینجا؟؟ اینجا بیابونه. بیرونِ کرمانه، نه آب داره و نه برق. خیلی فاصله داره تا شهر." ولی مرد سکه ی یک ریالی رو گذاشته بود جیبش و اصرار کرده بود که نه فقط همین زمین رو میخوام. همه ی زمینِ این منطقه رو برام بخرین. دانشگاه رو اینجا میسازم.
"اون زمین خریده شد، و احداثِ دانشگاهِ کرمان از همون ماه با هزینه و نظارتِ مستقیم اون مرد شروع شد. اتاق کوچکی در اون زمین ساخته شد و تصویرِ کوچکی از اون مرد رویِ یکی از دیوارها بود.
کسی تو کرمان اصلا اونو نمیشناختش.
سالها گذشت، خیلی اتفاقها افتاد. انقلاب شد، جنگ شد. ولی هیچ چیز و هیچ کس نتونست، مشکلات شخصی، بیماری، و حتی در اوج جنگ هرگز اجازه نداد ساختنِ اون دانشگاه متوقف شه. و در تمام این مراحل همسرش در کنارش بود و لحظهای ترکش نکرد. اون دانشگاه ساخته شد. یکی از زیباترین، مجهزترین دانشگاههای ایران. شامل دانشکدههای مختلف تقریبا در تمامی رشته ها. سرانجام در ۲۴ شهریور ۱۳۶۴ در حضور خودش و همسرش ، اون دانشگاه افتتاح شد. دانشگاهِ شهید باهنرِ کرمان! نامی از او بر هیچ جا نبود غیرِ از همون عکسِ کوچیکِ قدیمی تو اون اتاق کوچیک. وقتِ سخنرانی افتتاحیه گفته بود که چقدر خوشحاله که اون دانشگاه رو ساخته و حس میکنه که این فرزندانِ خودش هستند که به اون دانشگاه میان. و آرزو کرده بود که اتاقِ کوچکی در ورودی اون دانشگاه داشت که با همسرش اونجا زندگی میکرد و میتونست آمد و رفتِ هر روزه ی فرزندانش رو ببینه. اتاقی به اون داده نشد. ولی او ادامه برایِ اتمامِ اون دانشگاه رو هرگز متوقف نکرد. دانشکدههای مختلف یکی بعد از دیگری شروع به کار کردند.
آخرین دانشکده ، دانشکدهِ پزشکی بود. در کنارِ این دانشکده او و همسرش یک بیمارستانِ ۳۵۰ تخت خوابی هم ساخته بودند.
روز افتتاحِ اون دانشکده دقیقا با فارغ التحصیلی من در....... افتتاحیه رفتم، همه ی دانشجوها از رشتههای مختلف اومده بودند. جا برایِ سوزن انداختن نبود. کسی حتی نمیدونست که اونا اومدن یا نه. بیشترِ ماها هیچ تصویری از اونا ندیده بودیم.وقتی رئیس دانشگاه کرمان سخنرانی کرد و گفت به پاسِ تمامِ تلاشها و کاری که کرده اند دانشکده و بیمارستانِ دانشگاهِ کرمان به نام او نامگذاری شده، و با اصرار از او و همسرش خواست که پشت تریبون بیان و شروع به کارِ اونجا رو رسما اعلام کنند، اون وقت ما زوجِ پیر و کوچیک و لاغر اندامی رو دیدیم که از پلهها بالا رفتند. هیچ سخنرانی نکردند و هیچ نگفتند. فقط اونجا ایستادند و دانشجوها همه بدونِ هیچ هماهنگی قبلی همه با هم به احترامشون بلند شدند و برایِ بیشتر از ۲۰ دقیقه فقط دست زدند. و اونا فقط نگاه کردند و گریه کردند. زنده یادان فاخره صبا و علیرضا افضلی پور.هم اکنون هر دو در کنار هم و در قبرستان ظهیرالدوله آرمیده اند. روحشان شاد راهشان پر رهرو»
برای منی که تا حالا کرمان نرفتم و دانشگاهشو ندیدم و نمیشناسم و اسم این دو بزرگوار رو هم نشنیده بودم متن مفید و تأثیرگذاری بود. شهید باهنر رو هم در این حد میشناسم که تو یه دورهای همکار شهید رجایی بوده. اعضای گروه در پاسخ به فرستندهٔ متن تشکر کردن و نوشتن بهبه و جالب بود و عالی بود. اسم و تاریخچۀ دانشگاهو گوگل کردم که یه کم بیشتر بدونم در موردش. دیدم دانشکدهٔ پزشکی این دانشگاه «دانشکدهٔ پزشکی مهندس افضلیپور» نامیده شده و اینطور هم نیست که هیچ نامی از ایشون در دانشگاه نباشه. همین رو نوشتم تو گروه. گفتن مهم اصل مطلبه. ولی خب برای من فرع مطلب و اون نقد پنهانی که پشتش بود هم مهم بود. از ویراسته نبودن و رعایت نشدن علائم نگارشی و نیمفاصلههای متن که صرفنظر کنیم، میرسیم به اون علامت تعجب بعد از «دانشگاهِ شهید باهنرِ کرمان!» که بیمعنی نیست. بار عاطفی و یه حسی پشتش داره. «اتاقی به اون داده نشد» هم. اونایی که با تحلیل گفتمان و کاربردشناسی آشنایی دارن متوجه نکات ظریفِ دیگهای که تو متن هست هستن. مثلاً معلوم یا مجهول نوشتن جملهها تو هر متنی هدفمنده. فرض کنید یکی زده یکیو کشته. چه بگیم «پلیس کودکی را در درگیری کشت» چه بگیم «کودکی در یک درگیری کشته شد» یک اتفاق واحد رو روایت کردیم ولی دوتا تفکر متفاوت پشت این دوتا جمله هست. من وقتی داشتم اون متن بالا رو میخوندم حس میکردم نویسنده ناراحته که دانشگاه کرمان رو این دو نفر ساختن و اسم یکی دیگه روی دانشگاهه. و این تفکر و انتقادشو با یه سری ابزار زبانی بروز داده. حتی اشاره کردن به قبل و بعد از انقلاب هم معنی داره. فعلاً به سیستم نامگذاری دانشگاهها و کوچهها و خیابونها (با یادآوری این که اسم دانشگاه شریف هم از شهید مجید شریف واقفی گرفته شده و قبلاً آریامهر بود) کاری نداریم؛ صحبتم الان سر اینه که ما در طول روز در معرض صدها متن هستیم که ظاهرشون معمولی و بیطرفانه هست ولی همهشون یه تفکری پشتشونه که اون تفکره تأثیر میذاره تو طرز تفکرمون. لزوماً هم متن نوشتاری نیست. تبلیغات تلویزیونی، اخبار، فیلمها و سریالها، وبلاگها، و حتی عکسها هم متن محسوب میشن و پشت همهشون یه تفکر هست.
پ.ن: تحلیل متن و تحلیل گفتمان بهنظرم غول مرحلۀ آخر زبانشناسیه. زبانشناسی سطوح مختلفی داره. سطح اولش آواشناسی و واجشناسیه که شیوۀ تولید صداها و جایگاه حروف رو بررسی میکنه. بعدش سطح واژهسازیه که بهش میگن صرف یا مورفولوژی یا ساختواژه. یه سطح بالاتر، نحو و ساختِ جمله هست. سطح نهایی هم تحلیل متن و گفتمانه که بهنظرم شیرینترین بخش هست و چون دورۀ ارشد ما تمرکز، بیشتر روی صرف و ساختواژه بود، کمتر پرداختیم به متن. البته بعد از ما به ورودیای جدید تحلیل گفتمان رو هم ارائه کردن و منم مجازی بودن کلاسا رو غنیمت دونستم و شرکت کردم تو کلاسا، ولی بازم در مقایسه با همکلاسیای الانم که دورۀ کارشناسی و ارشدشون شصت هفتاد واحد مرتبط با این موضوع گذروندن، اطلاعاتم کمه. اما چون سروکارش با متنه و سروکار ما هم تو بلاگستان با متن و نوشتن، علاقۀ ویژه دارم بهش و دوست دارم آموختههامو به وبلاگم هم منتقل کنم. ایشالا چند روز دیگه پست «ساخت اطلاع» رو مینویسم اونجا هم توضیح میدم. فعلاً ذهنم مشغول ارائۀ چهارشنبۀ این هفتهست :(
دیروز یکی از همدانشگاهیهای اسبقم استوری گذاشته بود که اگه کسیو میشناسید که رشتهش مکانیکه و میتونه جای یکی دیگه امتحان هیدرولیک و دینامیک و روش تولید بده معرفی کنید. قیمت هم توافقی. همرشتهای هماتاقیام بود. و هماتاقی دوستام. خودش که فارغالتحصیل شده بود. دنبال یکی میگشت جای دوستش امتحان بده. اول فکر کردم دوربین مخفیه یا شوخی میکنه، ولی وقتی رفتم دایرکت و پرسیدم قضیه چیه، گفت دنبال یکی میگردم که جای دوستم این سهتا امتحانو بده. یه امتحان هم نه، سهتا. نمیدونستم چی بگم. شوکه شده بودم. گفتم فکر نمیکنی کار دوستت اشتباهه؟ گفت لابد یه دلیلی داره دیگه، من در جریان دلیلش نیستم. وقتی گفتم اگه جای تو بودم دوستم رو نصیحت میکردم گفت آخه خودم هم موافق کارشم. موافق تقلب بود. منم داشتم به مهندس مکانیکی فکر میکردم که یه روز ممکنه یه کارهای بشه تو این مملکت. کسی که یه روزی پول داده و یکی دیگه به جای اون سهتا از امتحاناشو داده. اگر کسی حالمو میپرسید اون لحظه غمگین، عصبانی و خجالتزده بودم. خجالتزده از همۀ دنبالکنندگان دوستم که اون استوری رو دیده بودن و لابد گفته بودن اینم از دانشجوهای شریف. باهاش کلی خاطرۀ شیرین داشتم و جزو معدود افرادی بود که دلم براش تنگ میشد و اگر فرصتی پیش میومد دوست داشتم ببینمش. دوستش داشتم. تا اینکه اون استوری رو گذاشت و گفت موافق تقلبم و از چشمم افتاد.
ضمن اینکه پدر و مادر چه گناهی کردن که هم خرج تحصیل بچه رو میدن هم خرج تقلبهاشو :|
یه بار یکی از خوانندههای وبلاگم که هنوز دانشجو نشده فرق ارائه و سمینار و پروژه رو ازم پرسید و اون موقع تازه فهمیدم که ای دل غافل، من این همه تو پستام از این اصطلاحات استفاده میکنم و حواسم نیست که میانگین سنی خوانندههام از سن خودم کمتره و احتمالاً این چیزا رو تجربه نکردن و در نتیجه موقع خوندن پستهام احتمالاً اون همدلی و همراهی لازم! رو ندارن. لذا بر آن شدم امروز تو چند خط به تعریف این چندتا اصطلاح پرکاربرد بپردازم و بعد بگم منظورم از عنوان پست چیه. البته تعریفام خیلی هم تخصصی نیست.
ارائه یا سمینار (هر دو به یک معنی هستن) اینجوریه که بر اساس رشتهت، یه کاری میکنی، مثلاً یه چیزی درست میکنی یه کدی میزنی یا یه مقالهای کتابی چیزی میخونی یا مینویسی و میری ماحصل کارتو به یه عده (که اون عده استاد و دانشجو هستن) توضیح میدی. نیم ساعت تا دو ساعت طول میکشه سمینار و ارائه. آخرین ارائهٔ هر دانشجو هم همون دفاعشه که نهایتش یک ساعت طول میکشه. براش پاورپوینت هم درست میکنی و حرف میزنی فقط. پروژه هم همون کاریه که باید انجامش بدی و ممکنه بگن کارتو ارائه هم بده بعد از انجام یا وسط کار. پروژه چند ماه یا چند سال ممکنه طول بکشه. و عملیه. حالا ممکنه این کار برای نمره باشه یا برای پول یا برای کم شدن سربازی یا حتی در راه رضای خدا. مقاله هم یه متن بیستسیصفحهای هست که هم میتونه راجع به یه پروژه باشه، هم میتونه حاصل تحقیق و تفکرات خودت باشه. چند ماه طول میکشه تا نوشته بشه. بعضی از استادها همین که مقاله رو بنویسی براشون کافیه، ولی بعضیاشون میگن حتماً باید بفرستی به یه مجلهای و چاپ کنن. حالا اگه مقالهت انگلیسی باشه و مجله خارجی باشه که عالی میشه.
ترم اول دکتری، ما چهارتا درس داشتیم. یکی از درسا اینجوری بود که پنج شش جلسه استاد خودش ارائه داشت (ینی فقط خودش حرف زد و ما هم البته اظهارنظر میکردیم و جواب سؤالاشو میدادیم، ولی جلسه رو استاد اداره میکرد) و بعد از اون، هر کدوم از دانشجوها باید یه موضوع برای ارائهشون انتخاب میکردن و یکی از جلسات رو اداره میکردن. این ارائه، شش هفت نمره از نمرۀ پایانی درسه. این درسی که میگم مقاله هم داشت که برای نوشتنش شش هفت ماه فرصت دادن. این مقاله هم شش هفت نمره از نمرۀ پایانی درسه. یه امتحان پایانی هم داره که چون براشون مهم بود که امتحان مجازی برگزار نشه، انداختنش آخر فروردین که بتونیم بریم تهران. این امتحان هم شش هفت نمره از نمرۀ پایانی درسه. ینی تو برای گرفتن بیست، باید هم ارائه بدی، هم مقاله بنویسی، هم تو امتحانت نمرۀ کامل بگیری. نمیتونی بگی چون بیست نمیخوام ارائه نمیدم یا مقاله نمینویسم یا تو امتحان شرکت نمیکنم. آش کشک خالهته. بخوری پاته نخوری هم پاته :|
ترم اول، یه درس دیگه هم داشتیم که دوتا ارائه و دوتا مقاله میخواستن از دانشجو، ولی دیگه امتحان نداشتیم. یه درس دیگه هم بود که اونم دوتا ارائه و یه مقاله و یه پروژه داشت و امتحان نداشت. یه درس هم داشتیم که باید هر هفته تکلیف و تمرین تحویل میدادیم و هم امتحان میانترم (امتحانی که وسط ترم گرفته میشود) داشت، هم امتحان پایانترم و هم مقاله.
این ترم که ترم دوم باشه، سهتا درس داریم. واجشناسی، کاربردشناسی، نحو. برای هر کدوم هم باید دوتا ارائه داشته باشیم. مقاله رو همۀ استادها میخوان، ولی امتحانو بعضی از استادها نمیگیرن. حالا بریم سر اصل مطلب.
سیویک فروردین سال آینده امتحان پایانی همون درس ترم اول رو داریم که استادهاش تأکید داشتن امتحانش مجازی نباشه و بریم تهران. اگه یادتون باشه که احتمالاً نیست، این درس دوتا استاد داشت و با یکیشون هشت جلسۀ اول بودیم، با یکیشون هشت جلسۀ دوم. موعد تحویل مقالۀ این درس هم آخر فروردینه. یکم اردیبهشت سال آینده که فردای روز امتحانمون باشه چهارشنبه هست و چهارشنبهها ما سهتا کلاس داریم. ینی اون سهتا کلاسی که ترم دوم داریم چهارشنبهها صبح تا عصر بهصورت مجازی تشکیل میشه. شرایط سختی که برای من پیش اومده چیه؟ اینه که وقتی استاد نحو داشت به هر کدوممون یه جلسه میداد برای ارائه، یکِ اردیبهشت رسید به من. حالا از اونجایی که چهارشنبهها سهتا درس داریم، اون روز دوتا درس دیگه هم داریم که ارائه دارن. در واقع هر چهارشنبه، سه نفر از دانشجوها ارائه دارن. دیشب تو گروه داشتیم با بچهها تقسیم کار میکردیم که ببینیم کی، کِی ارائه داره. همۀ هوش و حواس منم به این بود که اگه فلان چهارشنبه یکی ارائۀ فلان درسو داشت، ارائۀ بهمان درس هم نیافته فلان روز. چون مباحث کاملاً جدیده و آماده شدن برای هر ارائه حداقل یه هفته اعصاب و روان آدمو درگیر میکنه. بعد از کلی حرف زدن و پیام و وُیس و هماهنگی، برنامهمون که نهایی شد، اون همکلاسیمون که با لغو شدن هر چیزی موافقه و با تشکیل هر کلاسی تو هر ساعتی مخالفه گفت وای من نمیتونم یک اردیبهشت ارائه داشته باشم. چون که آخر فروردین امتحان پایانترم داریم و باید بریم تهران و موعد تحویل مقالهمون هم هست. قبول نکرد اون روز واجشناسی رو ارائه بده. من چون اون روز ارائۀ نحو دارم ارائۀ واجشناسیمو گذاشته بودم برای هفتۀ بعدش. این ارائههای واجشناسی و نحو از یه کتاب سخت سیصدصفحهای هستن که برای همهمون جدیدن و باید کلی مطلب بخونیم تا مسلط بشیم که بتونیم ارائهش بدیم. ترجمه و کتاب مشابه هم ندارن و مثالهاشونم از زبانهای ایتالیایی و فرانسوی و اسپانیایی و آلمانی و یه سری زبانهای عجیب و غریبه که اسمشونم نشنیدیم تا حالا. اون همکلاسیم که دوستش دارم گفت باشه واجشناسی یک اردیبهشتو من ارائه میدم. گفتم نمیشه تو دو فصل اول رو قبل از عید ارائه دادی و نوبت ماست. اون همکلاسی که زیر بار نمیرفت و اتفاقاً ترم پیش هم ارائهشو با من عوض کرده بود (چون که موضوع من، موضوع پایاننامۀ اون بود و فرصت رو غنیمت دونست که نره دنبال مبحث جدید و همونا رو ارائه بده. البته برای من همهشون جدید بودن و فرقی نمیکرد. ولی برای اون فرق کرد) تَکرار کرد که نمیتونم اون روز ارائه بدم. کس دیگهای هم داوطلب نبود. گفتم باشه و برنامه رو جابهجا کردم و اسم خودمو نوشتم. بعد دیدم تشکر کرد و نوشت ولی اینجوری خیییلی سختت میشه که. ینی جا داشت اون لحظه سرمو بکوبم به دیوار که یه ساعته ما داریم برنامهریزی میکنیم کسی سختش نشه، حالا به این نتیجه رسیدی که سختم میشه؟!!! ینی حالا من تو کمتر از ۴۸ ساعت هم امتحان دارم هم تحویل مقاله هم ارائۀ نحو هم ارائۀ واج.

تازه الان یادم افتاد ماه رمضون هم هست اون موقع. برم تهران مسافر محسوب میشم دیگه؟ یا اونجا وطنم پارۀ تنمه هنوز؟ بعد نکته اینجاست که من اگه سیویکم تهران باشم، فرداش که چهارشنبه باشه یا وسط جادهام، یا تو آسمونم یا روی ریلم یا تازه رسیدم خونه و خستهم. یا اینکه باید شبو روی کارتن بخوابم و همونجا بمونم دو روز :| یه چیز دیگه هم که نمیدونم کجای دلم بذارم اون هاردیه که تو دانشگاهه و پروژههای کاریمون توشه و من مسئولشونم و یه ساله منتظرن برم اطلاعات توشو بررسی کنم و تصمیم داشتم بعد این از امتحانی که نمیدونم خوشحال باشم که حضوریه یا نه برم سراغش.
ساعت مکالمهمونم همونطور که میبینید ۱ و ۱۹ دقیقۀ نصفهشبه :|
الان یادم افتاد ماه رمضونا رستورانا هم بستهست.
همین پارسال، یه شب با خالق هستی دعوام شد که پروردگارا، بس حلقه زدم بر در و حرفی نشنیدم؛ من هیچ کسم یا که درین خانه کسی نیست؟ بهش گفتم نمیشد یه سیستمی در اختیارمون میذاشتی که از اون طریق باهات تماس بگیریم و مشکلاتمونو مطرح کنیم و پاسخگوی خلایق باشی؟ نماز و دعا؟ اینکه فقط ما حرف بزنیم تو بشنوی نه. تو هم حرف بزنی. ما هم بشنویم. قرآن؟ ارتباط آنلاین منظورمه، ارتباط حلقهبسته، فیدبکدار، بدون نویز. Simplex نه، Half-Duplex نه. ارتباط دوطرفۀ همزمان. به قول این مخابراتیا Full-Duplex. بهش گفتم من حرفای هزاروچهارصد سال پیشتو نمیفهمم. درد من جدید و پیچیده است. اصلاً چرا انداختیمون وسط رینگ بوکس زندگی و خودت اون بیرون ساکت نشستی و نگامون میکنی فقط؟ تو چرا انقدر صبوری؟ چرا هیچی نمیگی؟ چرا نظر نمیدی؟ چرا کامنت نمیذاری؟ چرا خاموشی؟ این چه مدل تربیت کردنه؟ چرا دلمونو خوش کردی به آسانیِ بعد از سختی؟ کو اون آسونی؟ میشنوی چی میگم؟ میشنوی. خب پس تو هم یه چیزی بگو. تو چرا فقط میشنوی آخه؟ جواب هم بده خب. فرکانس صدات با گوشای ما همخوانی نداره؟ این دیگه تقصیر ما نیست که. یه مبدّلی چیزی بذار این وسط که بشنویم چی میگی، که صدات به گوشمون برسه. حالا خودتم اگه نمیخوای صحبت کنی این همه فرشته داری. بذارشون پشت تلفن که هر موقع سؤالی مشکلی داشتیم زنگ بزنیم راهنماییمون کنن. به زبان خودمون، در حد فهم خودمون. تو چرا از این پشتیبانیا نداری تو دم و دستگاهت؟ میدونی این جواب ندادنت چقدر حرصم میده؟ مثل این آنلاینایی که سین میکنن پیام آدمو ولی جواب نمیدن. دِ خب یه چیزی بگو. یه رعدوبرقی، طوفانی، بارونی، بادی، نسیمی حداقل. قهر کردم. پتو رو کشیدم روی سرم و خوابیدم. صبح که بیدار شدم دیدم ایرانسل یه کد هدیه فرستاده. کده رو زدم ببینم چیه. کد دانلود رایگان یه کتاب بود. از خدا بخواه او میدهد. اسم کتاب از خدا بخواه او میدهد بود. با اینکه تو این یه سال هیچ وقت فرصت نکردم اون کتابو بخونم، ولی هدیۀ بهموقعی بود. جوابی بود که دنبالش بودم. دیشب هم همین حرفها تکرار شد. نه فقط دیشب که همۀ این شبها دارم با این حرفها روی مخ کائنات تردمیل میرم که چرا باید ارتباط خالق با مخلوق یکطرفه باشه و خالق هیچ صحبتی نکنه و فقط بشنوه. این کجاش قشنگه؟ اصلاً مگه تو عنوان اون کتاب نگفتی بخواه بدم. کو؟ کجاست؟ ندادی که. بعد دیدم یکی از این برنامههای نصبشدۀ روی گوشیم پیام فرستاد که در مسابقۀ بزرگ فلان شرکت کنید و برنده شوید. ولمون کن تو رو خدا گویان نوتیفیکیشنو رد کردم. صبح دیدم دوباره همون پیام اومده و نوشته مسابقه امروز ساعت یازده شروع میشه و به اولین نفری که به همۀ سؤالا پاسخ درست بده بدون قرعهکشی جایزه میدیم. سؤالا از یه کتاب بود. نگاه به ساعت کردم دیدم دهونیمه. بازش کردم و وارد سایت مسابقۀ بزرگ آنلاین شدم!. کتابه، وصیتنامۀ امام علی به امام حسن بود. دانلودش کردم و دیدم بیستوهشت صفحهست با فونت درشت. نامه بود تا کتاب. حجمش انقدر کم بود که قبل از یازده تمومش کردم و رأس ساعت یازده وارد لینک مسابقه شدم.
همیشه فکر میکردم با تلاش بیشتر میشه به اون چیز دلخواه رسید و هر سه گزینه رو انتخاب کردم. ولی جواب گزینۀ یک و دو بود و برنده نشدم خلاصه. اگر دوست داشتید شرکت کنید، تا ساعت سه فرصت هست. دهتا سؤاله، ده دقیقه زمان. اگر هم شرکت نکردید، پیشنهاد میکنم کتاب رو بخونید حتماً. من که بعضی جملاتشو نوشتم زدم رو دیوار اتاقم.

امروز بعد از کلاسهام داشتم یه پست جدی و تخصصی با عنوان ساختِ اطلاع مینوشتم براتون. ابتداش هم نوشته بودم نظرات این پست بازه. اواسط پاراگراف اولش بودم که با خودم گفتم خب که چی؟ گزینۀ انصرافو زدم و صفحه رو بستم. چند ساعت بعد شروع به نوشتن یه پست دیگه کردم با عنوان هاچبک با درونمایۀ طنز و روزمره. هنوز به جملۀ سوم نرسیده حس طنزم پرید و گزینۀ انصرافو زدم و صفحه رو بستم. چند دقیقه پیش هم داشتم پستِ دیوارنوشته رو مینوشتم با چندتا عکس از دیوار اتاقم. سهچهار خطی نوشته بودم که باز گزینۀ انصرافو زدم. رفتم سراغ پوشهای که توش پر عکس و اسکرینشات و سوژهست برای وبلاگم. البته هنوز به منصۀ ظهور نرسیدن هیچ کدوم. خیلیاشونم بیات شدن و از دهن افتادن. فایل ورد سوژهها و کلیدواژههایی که قراره پستشون کنم رو باز کردم و سه عنوانِ درنطفهخفهشدۀ امروز رو بهش اضافه کردم که شاید بعداً در موردشون بنویسم. یه خب که چیِ دیگه هم تحویل اون فولدر و فایل ورد مذکور دادم و بستم و حالا اومدم تو پست چهارم بنویسم امروز یه پست چهارمی هم نوشتم که محتواش سردرگمی و کلافگی و آشفتگی ذهنم رو نشون میداد و عنقریب بود که بلایی که عصر تا حالا سر اون سهتا پست اومد رو سر این چهارمی هم بیارم.
چندتا خانوم داشتن دربارۀ چندتا خانوم دیگه صحبت میکردن. میگفتن فلانی دختر خوبیه. از وقتی ازدواج کرده، هر چی شوهرش بگه همونه. همون روز اول بهش گفت فلان، اینم گفت چشم. گفته بهمان، اینم گفته چشم. تنهایی هم جایی نمیره. خیلی دختر خوبیه. ولی بهمانی چند وقت پیش با دوستای مسجدش رفته بود مشهد، زیارت. آخه چه معنی داره دختر بعد از ازدواج تنهایی بره سفر.
فیالواقع پسره هم روشنفکر و آدمحسابی باشه و به حقوق همسرش احترام بذاره، بازم چهارتا زن عتیقه تو فک و فامیل و دوست و آشناهای طرفین پیدا میشه که فریادِ وا اسلاما سر بده با دیدن زندگی اینا. حالا اگه این حرفها رو از زنها نشنوم کمتر حرص میخورم. تازه شمال و کوه و کویر و احیاناً اردوی مختلط هم نه، سفر زیارتی رفته، با خانومای مسجد. نچ نچ نچ نچ.
البته تا کرونا ریشهکن نشده، بهتره تو خونه بمونیم و سفر نریم :|
ولی تو یه همچین جامعهای، من از «ازدواج کردن» و «تا آخر عمر ازدواج نکردن» به یک اندازه میترسم.
به امیدِ آن که جایی، قدمی نهاده باشی
همه خاکهایِ شیراز، به دیدگان بِرُفتم
و سؤال اینجاست:
آیا بُوَد ای ساحلِ امّید، که روزی
چون موج، در آغوشِ تو آرام بمیرم؟ (آرام بگیرم هم البته با وزنش جور درمیاد)
بیت اول از سعدی، دومی از شفیعی کدکنی، عنوان از حافظ
همۀ رنجها از آن میخیزد که چیزی خواهی، و میسّر نشود. چون نخواهی رنج نمانَد۱. خُنُک آنکه جویندۀ چیزی بُود که آن چیز به جستن بیارزد۲.
این ترم، چهارشنبهها از هشت صبح تا ده، از ده تا دوازده، و از یک تا سه کلاس دارم. امروز صبح تا عصر تو یه دانشگاه دیگه همایش مجازی زبانشناسی حقوقی هم بود و دوست داشتم ارائهها رو ببینم. دیگه چون کلاس داشتم به ارائههای سه تا پنجش رسیدم فقط. یه گزارش مفصل از سخنرانیهای اون پویش توسعۀ پایدار هم باید مینوشتم. شبم دیر خوابیده بودم و همۀ دیروزو درگیر کمتازیا و ضبط یه فیلم آموزشی بودم. ده دقیقه از دسکتاپم فیلم گرفتم و بعد صدامو ضبط کردم گذاشتم روی فیلم و شد دویست مگ. بعد درگیر این بودم که چجوری حجمشو کم کنم که کیفیتش کم نشه. تهش یه فایل نهدقیقهایِ هفدهمگابایتی با کیفیت خوب حاصل شد که هر کاری کردم با واتساپ ارسال نشد. خودبهخود تقسیم میشد به سهتا فایل سهدقیقهای. ولی من میخواستم یهتیکه باشه. با گوشیا و واتساپهای دیگه هم امتحان کردم و نشد و به این نتیجه رسیدم که پیامرسانی بیخاصیتتر از واتساپ وجود نداره. صبشم که امروز باشه چون کلاس داشتم از شش بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. خوابم میومدا، ولی نگران بودم خواب بمونم و نرسم به کلاس. کم مونده بود وسط کلاس ظهر گریه کنم از بیخوابی. مامان هم داشت اون یه گونی هویجی که از این وانتیه که وقتایی که من ارائه دارم بلندگوشو برمیداره میاد دم در خونهمون محصولاتشو پرزنت میکنه خریده رو پوست میکند. داره یخچالو برای ماه رمضون آماده میکنه. بعد من بهقدری خسته بودم که وسط ارائۀ زبانشناسی حقوقی جلوی آشپزخونه خوابم برد و بقیۀ ارائه رو داشتم تو خواب میدیدم. نیم ساعت بعد با صدای بابا که نشسته بود پای رنده و با مامان سر اینکه طول و عرض و ارتفاع هویجا مناسبه یا نه بحث میکرد بیدار شدم :| و همینجوری که داشتم به اون گزارش مفصلی که هنوز ننوشتم فکر میکردم، این سؤال هم ذهنمو درگیر کرده بود که دورۀ کارشناسی چطور از هفت صبح تا هفت شب کلاس داشتم و وقتی هم از دانشگاه برمیگشتم مینشستم پای گزارشکار و پیشگزارش و تمرین و تکلیف و کوییز، انقدر خسته نمیشدم؟ همینجوری که داشتم با عشق مامان و بابا رو نگاه میکردم که یکی هویج پوست میکَنه و یکی رنده میکُنه، مامان گفت میتونی تو هم تهِ این هویجا رو (رنده که میکردن تهش میموند) نگینی خرد کنی؟ با اینکه هزارتا کار عقبافتاده داشتم دلم نیومد بگم نه. تو خونهتکونی که کمک نمیکنم، لااقل این یه کاری که ازم خواسته رو بکنم. ضمن اینکه معتقدم اگه تو یه خونه زندگی میکنید و در کارهای خونه مشارکت میکنید این اسمش کمک نیست مشارکته. کلمهٔ کمک رو وقتی به کار میبرن که کار مال یکی دیگه باشه و تو انجامش بدی.
یرککی به زبان ما ینی هویج. یر یعنی زمین، کُک هم ینی ریشه. یرآلما هم میشه سیبزمینی.
دیگه چون از یرآلما خرد کردنم عکس گذاشته بودم تو وبلاگم، گفتم یه عکس هم از یرککیهام بذارم :دی

چرا من در آستانهٔ سیسالگی باید با ترس و اضطراب دنبال صف کلاس اولِ دو بگردم و وقتی صفمو پیدا میکنم همکلاسیم ناظم مدرسه رو صدا کنه بگه خانم اجازه؟ این ناخناش بلنده؟ چی کار کردید با روح و روان یک بچۀ هفتساله که حالا به جای خاطرات خوب، شبا یه همچین خوابهای پریشانی میبینه؟ اصلاً منی که اون موقع شاگرد منظم و مرتب و نمونۀ مدرسه بودم و جمعه به جمعه ناخنامو میذاشتم جلوی مامانم که کوتاشون کنه چرا باید این کابوسا رو ببینم؟

این عکسو خدابانو گذاشته بود تو کانالش و زیرش نوشته بود «صنم قشنگم». خدابانو معلم ابتدائیه. مستانه هم بازنشرش کرده بود تو کانالش و نوشته بود حالا اگر زمان ما بود همین لاک حداقل حکمش فساد فیالارض بود.
معلمها کم برای ما زحمت نکشیدن. قدردانشونم. ولی یه جاهایی یه کارایی کردن که نمیتونم ببخشمشون. حتی اگه ببخشم هم اون تأثیری که روی روح و روانم گذاشتن رو نمیتونم کاریش بکنم. به رفتار بزرگترا و اصطلاحاً اولیا و مربیانم که فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که چقدر در تربیتم کوتاهی کردن و چقدر ناشیانه بزرگم کردن. یه جاهایی فکر میکنم اگه الان بهلحاظ روحی به جای خوبی رسیدم واقعاً لطف خدا و به همت خودم بوده و اگه نرسیدم تقصیر همون بزرگترا بوده. بیاید یه چندتا مثال بزنم براتون.
تو مدارس دخترانه تنبیه و کتککاری! رایج نبود ولی داد و بیداد معلمها و ناظمها چرا. مسخره کردن و بیاحترامی لفظی به شاگردایی که نمرههای کمی میگرفتن، شیطنت میکردن، دیر میرسیدن یا درسو یاد نمیگرفتن. بچه وقتی میدید بزرگترش داره همکلاسیشو مسخره میکنه، اونم مسخره کردنو یاد میگرفت. اونم زنگ تفریح همون همکلاسی رو با همون الفاظ مسخره میکرد. یه وقتایی مامان و باباها میومدن جلوی بقیه، خبرچینی بچهشونو به معلماشون میکردن و لابد فکر میکردن با این کارشون بچه دیگه اون رفتارشو کنار میذاره. معلما روز اول مدرسه شغل والدین رو میپرسیدن و متوجه نبودن یه عده دارن خجالت میکشن. نهتنها متوجه نبودن، بلکه یادشون هم نمیدادن که فخرفروشی نکنن یا خجالت نکشن. یادمه یه روز معلم پرورشیمون میخواست نحوۀ انتقاد و انتقادپذیری رو یاد بده. یکیو صدا کرد یا یکی داوطلب شد و رفت پای تخته. بعدش از ما خواست عیبهاشو روی کاغذ بنویسیم. باورم نمیشه یه همچین کاری از ما خواست!. یه دختره بود که مقنعهشو یه جور خاصی میپوشید. از این مقنعههای افتاده داشت. سرشو خیلی میکشید عقب ولی یهجوری برمیگردوند که موهاش معلوم نبود. زشت یا عجیب نبود کارش. متفاوت بود فقط. یادم نیست من روی کاغذ چی نوشتم. احتمالاً هیچی. ولی اکثر بچهها همین مقنعهشو نوشته بودن و اونم از فردای اون روز مقنعهشو مثل بقیه پوشید. خب ینی ما انتقاد کردنو یاد گرفتیم و اونم انتقادپذیریشو نشون داد؟ چرا نگفت این کجاش عیبه؟ اصلاً مگه جلوی جمع عیب یکیو میگن؟ واقعاً معلم پرورشی بود اون خانوم؟ داشت تربیتمون میکرد که تحویل جامعهمون بده؟
یه خاطرۀ مسخرۀ دیگه هم یادم اومد. ساعت کلاسای ما (یا اصطلاحاً شیفت مدرسه) اینجوری بود که یا هشت تا دوازده مدرسه بودیم یا دوازده تا چهار. حالا به نیم ساعت اینور و اونورش کاری ندارم، ولی مرسوم نبود با خودمون ناهار ببریم. کلاً کسی ناهار نمیبرد مدرسه. یه روز معلممون نمیدونم با چه هدفی گفت فردا همهتون ناهار بیارید. همهتونم برنج و کباب بیارید. صحبتِ دهۀ هفتاده. یه مدرسۀ معمولی با دانشآموزای متوسط. اینکه چرا باید ناهار میبردیم مهم نیست، ولی با گفتنِ اینکه همه کباب بیارید میخواست یکدست باشیم و مثلاً این غذای اونو نبینه و دلش نخواد؟ اصولاً نباید کف رو در نظر میگرفت و یکدستمون میکرد؟ چرا فکر میکرد گوشت یه چیز معمولیه و همه تو یخچالشون دارن؟ بغلدستی من هیچی نیاورده بود. چرا ما بلد نبودیم یواشکی غذامونو باهاش تقسیم کنیم و همه نفهمن که اون هیچی نیاورده؟ تازه من مرغ برده بودم. یادمه شب که به مامانم گفتم فردا باید همهمون کباب ببریم مدرسه گفت الان گوشت چرخکرده نداریم و مرغ درست میکنم برات. استرس داشتم که اگه روی برنج من مرغ باشه چی میشه. چرا یادم نداده بودن که هیچی نمیشه.
چقدر از این مثالا تو ذهنمه که بخوام همه رو بنویسم مثنوی هفتاد من میشه.
پ.ن: البتۀ در دورۀ نوجوانی ناخنامو تو مدرسه بلند میکردم و یه بار نمیدونم کی آمارمو به مدیر داد و اونم با یه قیچی بزرگ اومد سراغم. دیگه یادم نیست خودش کوتاه کرد یا خودم یا یکی دیگه. خوشبختانه جزئیاتش یادم نیست. و همین تو ناخودآگاهم ثبت شده گویا :|
من بیشتر روی گونۀ گفتاری فارسی کار میکنم (چون اغلب روی گونۀ رسمی و نوشتاری تحقیق شده و گفتاری رو اصلاً به رسمیت نمیشناسن خیلیا.) و چند ماه پیش که داشتم راجع به موضوع مقاله با استادم مشورت میکردم گفت یا روی اصطلاحات کار کن یا تعارف. تعارف و شوخی و تپق و لکنت و تکیهکلام، چیزایی هستن که تو گفتار دیده میشن و کمتر پرداخته شده بهشون. منم تو این مدت کلی مقاله راجع به اینا خوندم ببینم کدوم رو بیشتر دوست دارم. تعارف ارتباط مستقیمی با ادب و صداقت داره. زیادهروی توی تعارف، بیصداقتی رو نشون میده و صراحت هم بیادبی محسوب میشه گاهی. باید تعادل رو رعایت کنی که نه فکر کنن بیادبی نه حال خودتم از حرفای بیخود و الکیای که تحویل طرف میدی به هم بخوره. من خودم بهشخصه صداقت رو به ادب ترجیح میدم و اهل تعارف نیستم. ینی اگه یه پیشنهادی بدم یا تعریف بکنم از چیزی نظرم واقعیه. حالا هر چی بیشتر مقاله میخوندم، بیشتر بدم میومد از تعارف. حین خوندن این مقالهها با یه سری بلههای تعارفی آشنا شدم که معنی نه میدادن و نههایی که معنی بله دارن. و نتیجه اینکه به مکالمهکاوی علاقهمند شدم. از یه طرفم داشتم روی تداعی معنایی کلمات کار میکردم و اینکه بعضی کلمات ممکنه برای یه عده حس خوشایندی داشته باشن و برای بعضیا نه. برای من مثلاً لفظ خواستگاری ذوقبرانگیز نیست و شاید حتی ناخوشایند هم باشه. علاوه برای ساختواژه، با فرایند و فلسفهشم مشکل دارم حتی. یکی از این مقالهها هم عنوانش “By the elders’ leave, I do” بود. بعد حالا با این ذهن درگیر و پریشانم دیشب داشتم خواب میدیدم که عاقد در حال خوندن خطبۀ عقده و منم داشتم به همراهان تأکید میکردم نگن عروس رفته گل بچینه و گلاب بیاره و اینا تعارفه و توضیح میدادم که از این ادا و اطوارها خوشم نمیاد. هماهنگ کردم که من همون اول جواب بله رو میدم و نپرن وسط بله گفتن من که رفته گل بچینه و اینا. بعد این عاقد پرسید «سرکار خانم، آیا جواب شما نه هست؟» (اصولاً میپرسن وکلیم؟ :)) طرف هم میگه بله. حالا دیگه نمیدونم این چه طرز خطبه خوندن بود). منم یه کم فکر کردم و گفتم «با اجازۀ بزرگترا نه». منظورم این بود که جوابم با اجازۀ بزرگترا «نه» نیست. بعد داشتم فکر میکردم آیا درست جواب دادم به این سؤال یا نه؟ :))
+ قیافۀ دامادو ندیدم متأسفانه :|

در راستای اون پروژه که تو قسمت شش و ششونیمِ این پست توضیح داده بودم، دارم یه فایل صوتی از دبیرستان پسرانه رو برچسب میزنم که بدون اطلاع قبلیشون ضبط شده و توش راحت دارن صحبت میکنن و گاهی هم فحش میدن به همدیگه و معلما. البته در واقع دارن فحش میدن و وسط فحش دادن، گاهی صحبت هم میکنن. و من هی دارم لبمو گاز میگیرم و نچنچ میگم حین کار و از اونجایی که تاکنون این حرفها رو از مذکرهای پیرامونم نشنیدم و فکر میکردم تو افسانهها و کتاباست فقط، در بهت و حیرت فرورفتهام و از وقتی هم کارام سنگینتر شده تایپ و واجنویسی فایلا رو میسپرم بقیه انجام بدن و خودم تقطیع و برچسباشو میزنم فقط. البته تایپ و واجنویسی ده پونزده درصد کاره و بازم بیشتر کارا رو دوش خودمه. ولی زین پس باید یه دور محتوا رو گوش بدم بعد بسپرم دوستان تایپش کنن. اینا خیلی بیادب بودن. خیلی! :|
نکتۀ قابلتأمل قضیه هم اینجاست که دستمزد کار روی هر یک ساعت فایل صوتی، اون موقع که دلار سه چهار تومن بود هم ششصدهزار بود، الانم ششصدهزاره و احتمالاً تا ابد همین ششصدهزاره. روال کار هم از ابتدا اینجوری بود که این ششصد تومن رو میدادن به یه نفر و همۀ کارو یه جا ازش تحویل میگرفتن. من چون درگیر کنکور دکتری بودم، همون اول کار تصمیم گرفتم کارو به چند (چهار) مرحله تقسیم کنم و همه رو خودم انجام ندم. هم تو وقت و انرژیم صرفهجویی میشد، هم اینکه اون کارایی که یه غیرزبانشناس میتونست انجام بده رو دیگه من انجام نمیدادم. تا حالا که این روش موفق بوده و گفتم بقیۀ سرگروهها هم با این روش پیش برن. با اون روشی که اونا پیش گرفتن، بازدهیشون یکدهم بازدهی تیم ما هم نیست. اینجوری تقسیم کار کردم:
مرحلهٔ اول، تایپ هر پکیج یکساعته (البته طبق شیوهنامه): حدوداً ۵ ساعت طول میکشه (یک روز مهلت میدیم)
دستمزد = سهشصتم کل دستمزد که میشه ۳۰هزار تومن!
مرحلهٔ دوم، تقطیع نرمافزاری هر پکیج یکساعته (اعصاب و روان پولادین میخواد، چون دقت در حد دهم ثانیه لازمه): حدوداً ۴۵ ساعت طول میکشه (یک هفته مهلت میدیم)
دستمزد = بیستوهفتشصتم کل دستمزد که میشه ۲۷۰هزار
مرحلهٔ سوم، واجنویسی هر پکیج یکساعته (اینم طبق شیوهنامه): حدوداً ۱۰ ساعت طول میکشه (دو روز مهلت میدیم)
دستمزد = چهارشصتم کل دستمزد که میشه ۴۰هزار (مرحلۀ سوم از مرحلۀ اول راحتتره، برای همین با اینکه دو برابر زمان میطلبه ولی دستمزدش دو برابر نیست.)
مرحلهٔ چهارم، برچسبهای نرمافزاری هر پکیج یکساعته (این خیلی تخصصیه و اصل کار همینه): حدوداً ۶۰ ساعت طول میکشه (دو هفته مهلت میدیم)
دستمزد = بیستوشششصتم کل دستمزد که اینم میشه ۲۶۰هزار
حالا من با این روش، توی چند ماه شش ساعت کار تحویل دادم و هفت هشت ساعت دیگه هم دستمه و بهزودی تحویل میدم ایشالا. اون وقت بقیۀ سرگروهها چند ساله!!! و واقعاً چند ساله با یه ساعت کار درگیرن و همون یه ساعت رو هم درست و حسابی تحویل ندادن هنوز. البته اون موقع که این شش ساعت رو تحویل دادم سرگروه نبودم و یه عضو معمولی بودم. ولی حالا باید سرگروهها هم کارا رو به من تحویل بدن. و اعضای تیمشون امروز و فردا میکنن همچنان. یه سری از فایلا هم تو هارد دانشگاهه و یه ساله ابر و باد و مه و خورشید و فلک منتظرن من برم تهران اون فایلا رو چک کنم و کرونا نمیذاره. یه تبصره هم باید بگم به قرارداد اضافه کنن که هر کی تو فلان مدت کارو تحویل نداد به یکی دیگه میسپریم و دیگه ازش قبول نمیکنیم. خب کاری که تو دو سه هفته میشه انجام داد رو چرا انقدر لفتش میدن؟ :| و از اونجایی که هر بار شیوهنامه بهروز شده من مجبور شدم کارامو چندین بار تصحیح و بهروز کنم و بقیهای که پولاشونو گرفتن کاراشونو دیگه بهروز نمیکنن (البته حق هم دارن، چون تعهدی از این بابت ندارن) باید اینم بگم تو قرارداد اضافه کنن که اگه مثلاً تا فلان مدت شیوهنامه تغییر کرد، یه بار کارو با شیوهنامۀ جدید بهروز کنن و از بار دوم به بعد دستمزد اضافه بگیرن بابت تصحیح و بهروز کردن کاراشون.
و دیگه اینکه من پیشتر با مکالمهکاوی و بررسی رفتارهای زبانی دخترای خوابگاه دورۀ ارشدم تصمیم گرفته بودم دخترامو نفرستم خوابگاه که بیادب نشن. الانم تصمیم گرفتم پسرامو نفرستم مدرسه :| :)) :|
اینم چند وقت پیش دیدم تو خیابون

یک. از مصائب تحصیل مجازی:

دو. این گروهِ استادیه که تا حالا ندیده ما رو. اوایل چند بار گفت وبکمامونو روشن کنیم صحبت کنیم ببینیم همو، ولی بچهها هر بار گفتن ایشالا دفعۀ بعد. این ترم هم باز با همین استاد یه درس دیگه داریم و جلسۀ اول بازم این حرفو پیش کشید که آخه من هیچ تصویر و تصوری از شما ندارم. بچهها این بارم گفتن ایشالا جلسۀ بعد. شایان ذکر است که این استادمون یه مرد دهۀ چهلی هست و بهواقع جای بابامونه. جلسه که تموم شد، عکسمو گذاشتم تو گروه و زیرش نوشتم استاد من اینشکلیام.

سه. از اونجایی که لبخندی که اینجا زدم رو بسی بسیار دوست میدارم، با کیفیت بیشتر میذارم شما هم ببینید :|

چهار. یکی از همکلاسیام با لغو شدن هر چیزی مخصوصاً کلاس موافقه و با تشکیل هر کلاسی قبل از ظهر مخالف. این شما و اینم مکالمۀ دوستانۀ ما تو گروهی که استادها توش نیستن:

پنج. جا داره همینجا اعتراف کنم که هر موقع استادها یادشون میرفت کلاس داریم و آنلاین نبودن یواشکی بهشون پیامک میزدم و آگاهشون میکردم.

شش. با اون همکلاسیم که اخلاقش شبیه خودمه و بیشتر از بقیه دوستش دارم راجع به امتحان مهارت پژوهش صحبت میکنم:

هفت. ادامۀ حرفام، با همون همکلاسی دوستداشتنی:

هشت. این یه همکلاسی دیگهمه. از اونجایی که عکس پروفایلم با ماسکه، عکس بیماسکمو خواسته که چشمش به جمالم روشن بشه. یک بار برای همیشه هم بگم که همکلاسیام دخترن. لذا، فکرای ناجور نکنید :دی (ولی جدی چی میشد اگه فراجنسیتی (نمیدونم همچین کلمهای وجود داره یا نه، منظورم اینه که جنسیت مهم نباشه) زندگی میکردیم و همین جمله رو اگه از همکلاسی پسر میشنیدیم فکرای بد نمیکردیم. البته الان هر جوری این جمله رو میخونم، نمیتونم بپذیرم که میشه از یه پسر شنید و فکرای ناجور نکرد :|)

نه. استادراهنمام در پاسخ به ممنونمِ من گفت عزیزمی، و من ذوق کردم (خانومه این استادم (چرا این زبان ما تای مؤنث نداره من بذارم آخر اسمها که هی مجبور نشم بگم این همکلاسیم دختره، اون پسره، اون استاد مَرده و این زنه. ای بابا.).).

ده. ترم پیش یه استاد داشتیم که اشکالات و سؤالای خودمونو تبدیل میکرد به سؤال امتیازی و هر کی جوابشو پیدا میکرد نمرۀ ویژه میداد بهش. اینجا من و دوستم یه سؤالی پرسیدیم و تهشم خودمون حلش کردیم. با بدبختی و ساعتها کلنجار رفتن البته.

یازده. همون استادی که یهو میگفت 1 بفرستید ببینم هستید یا نه.

دوازده. درسته که بلای جان همکلاسیامم، ولی همیشه به فکرشونم:

سیزده. یه همچین همکلاسی مفیدیام:

چهارده. همچنان یه همچین همکلاسی مفیدیام من:

پانزده. یک دست جام باده و یک دست زلف یار... (البته اینجا درستش اینه بگیم یک گوش جام باده و یک گوش زلف یار)

شانزده. نمیرسم به این زودیا به نظرات جواب بدم، ولی حالا شما اگه حرفی داشتید نریزید تو خودتون :))

هوالعلیم
هشت ماه است که موحّد شدهام!
وقتی بین شلوغی جمع و قربانصدقه رفتنهای عمه و عمو دنبال من میگردد و با دیدنم لبخند میزند و چشم از من برنمیدارد؛ وقتی برای رفع نیاز گرسنگی و تشنگی فقط من را میشناسد، وقتی هنوز هیچ کلمهای نمیگوید اما تهِ گریههایش ماما ماما میگوید، همۀ اینها من را متوجّه میکند که در دل همۀ تضادها، در دل همۀ کششها و سرگرمیها، باید بدانم تمام نیازهایم را کجا ببرم. فرزندم عشق را به من یاد میدهد؛ چون شرط عشق مقابله است. یعنی بتوانی از چیزی دل بکنی و به چیزی دل بسپاری. وقتی در اوج بازی به سمت من میخزد و غذا و خوابش را تمنا میکند، میفهمم که باید عاشقی را تمرین کنم. دل کندنیها را بدانم و دل سپردنها را بلد باشم.
من مادر یک پسر هشتماهه هستم و هشت ماهست که عاشقی را تمرین میکنم، و سعی دارم دلِ پر از کثرت و صددلهام را یکدله کنم.

امروز با پریسا به چندتا نوشتافزارفروشی سر زدم که تقویم بگیرم. از هر فروشندهای میپرسیدم تقویم و سالنامۀ سیب، اردیبهشت یا پاپکو ندارین؟ میگفت نه، پلنرشو داریم. یه جایی پریسا گفت نسرین این پلنر چیه؟ گفتم یه چیزی تو مایههای دفتر برنامهریزیه. توش مینویسی امروز کجا رفتی و چی خوردی و چی خوندی و چقدر و از کی و تا کی و برنامهت برای فردا چیه. متوسطاش پنجاه شصت تومن بودن. از مغازه که اومدیم بیرون، به پریسا گفتم مدرسه که میرفتم یه دفتر چهلبرگ ساده، از این دفترای تعاونی که وسطش دوتا منگنه داشت داشتم. با خودکار خطکشیش کرده بودم و اسم هر کدوم از درسامو تو یه ردیف نوشته بودم. هر چی که میخوندمو، درصد تستهایی که میزدمو، تعداد صفحات کتابا و جزوهها رو با تاریخ مینوشتم توش. و البته که نگهشداشتم هنوز.
آفاق را گشتیم. تقویم، فراوان دیدیم. و این نازنین دلبر جغدی دلم رو برد. پس، آن را از آن خود کردم. باشد که مبارکم باشد.

نوزده. چند وقت پیش دانشگاه پیامک زده بود که دانشجوی گرامی، جهت دریافت هدیۀ ورود شمارۀ شبای بانکی خود را به فلان شماره اعلام کنید. شمارۀ مذکور شمارۀ ثابت بود. ینی باید زنگ میزدیم که سلام علیکم من دانشجوی گرامی هستم شمارۀ شبام اینه. ترتیب اثر ندادم. چند روز بعد دیدم یکی از بچهها تو اون گروهی که همه هستن پیامو فرستاده نوشته این ینی چی؟ یه عده گفتن برای ما هم فرستادن. یه عده گفتن چرا برای ما نفرستادن. کاشف به عمل اومد برای جدیدالورودها و استعداد درخشان فرستادن. قدیمالورودها اعتراض کردن که چرا زمان ما از این هدیهها نبود. من هنوز باورم نشده بود که باید زنگ بزنیم شمارهمونو بدیم. زنگ زدم به شمارۀ مذکور. چون احتمال دادم که قبل از من هزار نفر دیگه هم زنگ زدن اونجا، سر مسئول پشت خطی رو درد نیاوردم و بیمقدمه رفتم سر اصل مطلب. گفتم زنگ زدم شمارۀ شبامو بگم ولی چرا تلفنی؟ میتونستیم ایمیل کنیم، پیامک کنیم، یا یه جایی تو سیستم گلستان و فرم ثبتنام بنویسیم. انتظار داشتم بگه شایعهست یا یکی سیستم پیامکی رو هک کرده و شوخی کرده باهاتون. گفتم سختتون نمیشه پاسخگوی این همه تماس تلفنی باشید؟ وقت دانشجوها هم تلف میشه پشت خط میمونن. گفت آخه ایمیل کردن هم برای دانشجو سخته و چارهای نیست. و شمارهمو گرفت و یادداشت کرد.
بیست. هنوز هیچ مبلغی دریافت نکردم. به محض واریز به سمع و نظرتون میرسونم :))
بیستویک. بهعنوان طراح پوستر و اطلاعیه، عضو انجمن زبانشناسی دانشگاهمون شدم. اوایل مقاومت میکردم با همون پینت کارشونو راه بندازم ولی این سری مجبور شدم یه کم هم از فوتوشاپ مایه بذارم. اون روز که آگهی دعوت به همکاریشونو دیدم به مسئول انجمن پیام دادم و پرسیدم هر ماه چندتا پوستر قراره طراحی کنم و هر پوستر چند ساعت زمان میطلبه و آیا اگه فضا ناخوشایند بود میتونم هر موقع خواستم انصراف بدم و هی من میپرسیدم و هی این بنده خدا جواب میداد. بعد گفتم منو با طراح قبلی آشنا کنه که از اونم راهنمایی و مشورت بگیرم و ببینم با چه نرمافزارایی کار میکرد و چرا ادامه نداد و چه سختیایی داره این کار. بعد در مورد امتیازها و دستمزد و تعهدات و وظایفم پرسیدم و اینکه تا کی قراره باهاشون همکاری کنم. بنده خدا با یه حالتی که چقدر جدی گرفتی قضیه رو، گفت با این همه سؤال و محکمکاری دیگه حتماً یه سال باید برامون طراحی کنید. گفتم والا اگه اذیت نشم تا هر موقع بگین هستم ولی دوست ندارم قول الکی بدم یا با اکراه یه کاری رو انجام بدم. برای همین همۀ جوانب رو میسنجم و تو همۀ کارام همینقدر جدیام.
بیستودو. نمیدونم دستمزد طراحی هر پوستر چنده. به محض دریافت، مبلغ اونم به سمع و نظرتون میرسونم.
بیستوسه. پوسترها و اطلاعیههای قبلی انجمن زبانشناسی رو دیدم و اغلب نیمفاصله رو رعایت نکرده بودن تو پستهاشون. توی اولین جلسۀ مجازی با اعضای انجمن، خواهش کردم مسئول کانال تلگرامی و اینستا، قبل از انتشار پستها متنشو برای من بفرسته که چک کنم. گفتم معمولاً آنلاینم و زود ویرایش میکنم. از پیشنهادم استقبال کردن و علاوه بر طراح، عنوان ویراستار انجمن رو هم از آن خود کردم. اطلاعیههاشون دو سه خط بیشتر نیستا، ولی ویراسته نبودنشون اذیتم میکرد.
بیستوچهار. واتساپ یه قسمتی داره به اسم «درباره» که گزینههاش در دسترس و در جلسه و در حال خواب و یه همچین عبارتاییه. اغلب مردم اونجا شعر مینویسن. وقتایی که امتحان دارم، مینویسم الان سر جلسۀ امتحانم، بعداً جوابتونو میدم. یه بار یکی سر جلسهٔ امتحان ازم جواب یه سؤالی رو پرسیده بود. امتحان که تموم شد جوابشو دادم :|
بیستوپنج. اون درسمون که دانشکدهای بود و نفرات زیاد بود، قبل از امتحان ناشناسهای زیادی میومدن ازم سؤال میپرسیدن و مشکلاتشونو مطرح میکردن. منم در حد توانم جواب میدادم. یکیشون به یه موضوعی علاقه داشت که منم بدم نمیومد یه مقاله تو اون حوزه بنویسم. قبل از امتحان باهم صحبت کردیم و به توافق رسیدیم که بعد از امتحان مفصل راجع به این مقالۀ مشترک باهم صحبت کنیم. موقع امتحان، بهم پیام داد و جواب یه سؤالی رو پرسید. در واقع داشت تقلب میکرد. پیامشو باز نکردم و بعد از امتحان جواب دادم. بعد از اونم دیگه راجع به مقاله باهاش صحبت نکردم و قید این شراکتو زدم. حالا شاید بگید مرسومه و سخت نگیر. برای من مرسوم نیست و دوست دارم سخت بگیرم.
بیستوشش. روز قبل از امتحان، بچهها داشتن اشکالاشونو تو گروه از استاد و بقیه میپرسیدن. پرسش و پاسخ که تموم شد، استاد گفت خب دیگه میرم سؤالها رو طرح کنم. قشنگ معلوم بود منتظره ببینه پاشنههای آشیلمون کجاست بعد بره روی همونا مانور بده. نوشتم استاد، قیافههای مظلوم و دردکشیده و رنجکشیدهٔ ما رو هم تصور کنید موقع طراحی سؤالا و نهایت رحم و شفقت رو مبذول فرمایید. یه موسیقی آرامبخش هم بذارید پلی بشه برای خودش حین طراحی. با تشکر.
بیستوهفت. فقط بقیه نبودن که قبل از امتحان مهارت پژوهش سؤال و اشکال داشتن. منم سؤال داشتم. مثلاً یکی از سؤالاتی که ذهنم درگیرش بود این بود که در استفاده از عکسهای دیگران تو کارمون، و بحث سرقت علمی و اخلاق پژوهشی، کدوم یک از اینا درسته؟ از آثار دیگران استفاده کنیم مگر اینکه خالق اثر، استفاده رو منع کرده باشه، یا از آثار دیگران استفاده نکنیم مگر اینکه خالق اثر، اجازهٔ استفاده داده باشه؟ استادمون در جواب گفت من از این سؤالا نمیدم، اینا سؤالای دکتر فلانیه (استاد خودش). فکر کرده من رفتم نمونه سؤالات دکتر فلانی رو پیدا کردم دارم اونا رو حل میکنم!. بعد ادامه داد که این سؤال، چهارتا گزینه داره. گفتم نه به خدا سؤال ذهنی خودمه و فقط هم همین دوتا گزینه به ذهنم رسید. بعد داشتم به گزینههای دیگه فکر میکردم و اینکه از الان بشینم سؤالات ذهنمو کمکم یادداشت کنم. شاید یه وقتی منم استاد شدم. اون موقع بهعنوان سؤال میدم به دانشجوهای بیچارهم که پاسخ بدن. بعد با همفکری هم داشتیم گزینه خلق میکردیم برای این سؤال. مثلاً گزینههای دیگه میتونن اینا باشن: از آثار دیگران استفاده نکنیم مگر اینکه خالق اثر عدم استفاده رو منع کرده باشه. از آثار دیگران استفاده کنیم مگر اینکه خالق اثر اجازۀ استفاده نداده باشه.
بیستوهشت. امتحان میانترم مهارت پژوهش، سیزدهتا سؤال بود، دوونیم ساعت زمان. ده شروع شد و رأس ساعت دوازدهوسی تموم کردم. بیستوهشت صفحۀ آچهار جواب نوشته بودم و انگشتام بیحس شده بودن. بیشتر سؤالها هم عملی بود. مثلاً یکیش این بود که یه ویدئو تو مجیستو درست کنیم لینکشو بذاریم تو پاسخنامه. من انقدر هول شده بودم که با عکسهای جغدی که شماها برام فرستاده بودید ویدئو درست کردم. حالا فرقی نمیکرد چه عکسی استفاده کنیم ولی درستش اینه جدول و نمودار و اسکرینشات اسلایدها و مقالهها و یه همچین چیزایی رو بذاری تو فیلم.
بیستونه. اون روز که امتحان پایانترم این درسو داشتیم با اینکه کاملاً مسلط بودم ولی انقدر استرس داشتم که تو این بیستوچند سالی که درس خوندم نداشتم. تنها بودم. فشارم افتاده بود. ضربان قلبم تند و نامنظم بود. رنگم پریده بود. نفسم بالا نمیومد و انگشتامم بیحس شده بودن و خواب رفته بودن. سه ساعت بیشتر فرصت نداشتیم و تعداد سؤالا هم بیستویکتا بود. سؤالا رو زیاد داده بود که فرصت تقلب نداشته باشیم. چهلوچهار صفحه شد پاسخنامهم. حتی یک دقیقه از این سه ساعت رو هم تلف نکردم. هنوز که هنوزه یادش میافتم قلبم میاد تو دهنم. تو این سه ساعت مطلقاً پیامامو چک نکردم و سرم به لپتاپ بود و تندتند مینوشتم و عملیها رو هم انجام میدادم. رأس ساعت ۱۲:۵۹ فرستادم پاسخنامه رو. و نفس راحت کشیدم و رفتم سراغ واتساپ. دیدم صدتا پیام تو گروه ثبت شده که یکیش اینه که باشه تا ۱۳:۳۰ تمدید کردم زمان امتحانو. کارد میزدی خونم درنمیومد از عصبانیت. در جواب استاد که در جواب خواهش دوستان زمان رو تمدید کرده بود نوشتم: «استاد ممنون که زمان امتحان رو تمدید کردید ولی من حین امتحان تمرکزم روی سؤالا بود نه اینجا، و زمانم رو طوری مدیریت کرده بودم که سهساعته تموم کنم. و تازه الان متوجه شدم زمان رو تمدید کردید. اگر از قبل میدونستم تا ساعت یکونیم وقت داریم رأس ساعت ۱۲:۵۹ با استرس و بدون مرور جوابهام ارسالشون نمیکردم و شاید توضیحات بیشتری براشون مینوشتم. لطفاً موقع تصحیح این مورد رو در نظر بگیرید.» گفت هنوز میتونی بری ویرایش کنی. گفتم «ساعت ۱۲:۵۹ گزینهٔ اتمام آزمون رو زدم و وضعیت رو نوشته «پایانیافته». میترسم دوباره وارد شم مشکلی پیش بیاد و دوباره آپلود نشه دیگه. چون آپلود همینا هم کلی طول کشید و از یه ربع به یک منتظر بودم آپلود بشن فایلام. حالا خدا رو شکر هیچ سؤالی رو بیپاسخ نذاشتم. ولی حین امتحان نزدیک صدتا پیام تو واتساپ ثبت شده بود و واقعاً نمیشه از دانشجو انتظار داشت هم اینجا پیامها رو بخونه و از اتفاقات جدید مطلع بشه هم اونور تمرکزش به امتحان باشه و سؤالا رو جواب بده.». بعد دیدم ملت هنوز دارن پیام میدن که استاد تمدید کن و فلان! یکی از همکلاسیامم تازه بعد از من متوجه این تمدید شده بود و اونم با من موافق بود. استاد به اونم گفت میتونه تا ۱۳:۳۰ ویرایش کنه. در جوابش پیام گذاشتم که: «بحثِ من سر اینکه دوباره بتونم وارد بشم یا نشم نیست. شما وقتی قبل از آزمون میگید تا ساعت یک وقت داریم، من بهشخصه میام زمانم رو از همون سؤال اول مدیریت میکنم که تا ۱۲:۴۵ تموم بشه و یک ربع هم آپلود فایلها طول بکشه. برای آپلود هم زمان کافی کنار میذارم و وقتی میدونم فلان قدر وقت دارم به اندازهٔ فلان قدر جواب میدم. قبول کنید که این مدل تمدید کردن زمان تو واتساپ! در مقایسه با رفتار حرفهای من یه مقدار غیرحرفهای بود و رنجیدم.». دیدم یه عده نوشتن اسکوپوس کنده و باز نمیشه و سیستممون هنگ کرده و اسکولارسی ارور میده و وقت بیشتری خواسته بودن. خب اسکوپوس و سیستم منم مشکل داشت و کند بود. وردم هم هنگ میکرد گاهی. اصلاً یه جایی تاچ لپتاپ قفل شد با موس ادامه دادم. ولی تا این لود بشه میرفتم سراغ اونیکی سؤال. منتظر نمیموندم سیستم درست بشه. از سؤال آخر شروع کردم تا مشکل اسکوپوس سؤال اول حل بشه. قطعاً اگر از تمدید و ارفاقهای استاد اطلاع داشتم آرامشم حین امتحان بیشتر بود. خلاصه استاد حق رو به من داد و گفت در نظر میگیرم این چیزا رو. ولی تا شب همچنان تپش قلب داشتم بهخاطر فشاری که تو اون سه ساعت تحمل کردم.
سی. اینم عکس یادگاری اون روز از صفحۀ آزمون:

ایدۀ اولیهٔ این کیکو از وبلاگ آشپزخامه گرفتم و دستورشو از اپ سرآشپز پاپیون برداشتم. بار اول موبهمو با دستورش پیش رفتم و عالی شد. ولی بعدها هر بار یه سری تغییرات در متغیرهای مسئله دادم ببینم چه اتفاق جدیدی رخ میده و نتیجه چه تغییری میکنه. مثلاً یه بار به جای شکر دانهریز، شکر معمولی ریختم، یه بار تو قالب فلزی، یه بار شیشهای، یه بار پودر کاکائو نریختم و به جاش مقدار کاپوچینو رو دو برابر کردم، یه بار به جای روغن مایع، روغن جامد ریختم، یه بار مایع سرخ کردنی ریختم، یه بار مایع پختوپز و این سری هم با روغن نیمهجامد درست کردم و به جای شیر، یه پیمانه کاپوچینو درست کردم ریختم تو مواد. و تاکنون تغییر محسوسی در نتیجه حاصل نشده و فرقی نمیکنه گویا :|
مواد لازم، چهارتا تخممرغ و دو پیمانه آرد و نصف پیمانه روغن مایع و یه پیمانه شیر و یه پیمانه شکر و نصف قاشق چایخوری وانیل و یه قاشق غذاخوری بکینگ پودر و یکی دو قاشق پودر کاکائو و دو بسته کاپوچینو هست. من جای شیر یه لیوان کاپوچینو با آب جوش ولرم درست کردم. این سری پودر کاکائو نریختم و به جای دو بسته، چهار بسته کاپوچینو استفاده کردم. روغن، نیمهجامد و شکرشم معمولیه؛ ینی آسیاب نشده.
سه بسته از این چهار بسته رو ریختم تو آرد و یه بستهشم ریختم تو آب جوش

یه قاشق بکینگ پودرو اضافه میکنیم به آرد و سه چهار بار الک میکنیم

وانیلو ریختم روی زردهها. به جای چهارتا تخممرغ سهتا تخممرغ استفاده کردم.

سفیده رو هم میزنیم

بعد از کف کردن سفیده، با شکر مخلوطش میکنیم و دوباره هم میزنیم

دمای آب جوش زیاد بود، ولی اتفاق خاصی نیفتاد برای مواد

زرده و وانیل و روغنو باهم مخلوط میکنیم. بعد سفیده و شکرو اضافه میکنیم.

حالا آردو اضافه میکنیم و با قاشق هم میزنیم آروم. غلظتش اینجوری میشه:

قبل از اینکه بره توی فر (این پودر کاکائو هم داره)

وقتی از فر اومد بیرون (این پودر کاکائو نداره)

نتیجه و ماحصل، قبل از تناول

اینم عکس بار اولی که دقیقاً طبق دستور سایت سرآشپز پاپیون پیش رفتم:

اولین بار تو این قالب درست کرده بودم

سهشنبه با پریسا قرار داشتم که برم خونهشون. البته درستش اینه که بگم قرار دارم که برم خونهشون. قرارمون اینجوری شکل گرفت که صبح پیام داد و گفت سهشنبه میای بریم بیرون؟ نپرسیدم برای چی. گفتم شاید برای روز مرد میخواد برای شوهرش کادو بگیره. گفتم باشه. چند ساله ازدواج کرده و هر چند وقت یه بار بهم میگه بیا خونهمون و من هر بار یه بهونه میارم و نمیرم. سالی یه بار همو میبینیم. روز تاسوعا، دم در خونۀ مادربزرگ نگار اینا، موقع دادن شلهزرد و گرفتن آش. چند روز پیش دفاع ارشدش بود. گفت بیا تنها نباشم که یه وقت نت قطع شد و مشکلی برای لپتاپم پیش اومد پیشم باشی. رفتم. اون روز خودمم کلاس داشتم و فرصت نشد زیاد باهم گپ و گفت داشته باشیم. گفت قبل از اینکه ترم جدیدت شروع بشه بازم بیا. درسمم تموم شده و وقتم آزاده. گفتم باشه. پریسا نوۀ عمو و عمۀ باباست. قبل از ازدواج مثل خواهر بودیم. بادکنکای ماشین عروسیشو خودم فوت کردم، باهم آرایشگاه رفتیم، عکاس خصوصی مراسمشون بودم و حالا با اینکه خونهشون نزدیک خونۀ ماست و همیشه هم تنهاست و دوست دیگهای جز من نداره نمیدونم چرا کم بهش سر میزنم. در واقع اصلاً بهش سر نمیزنم و زین حیث عذاب وجدان دارم. روز دفاع بهش گفتم لینک جلسه رو بفرست برای دوستات. گفت شمارۀ هیچ کدومو ندارم و با هیچ کدوم از همکلاسیام در ارتباط نیستم. با هیچ کدوم، به معنای واقعی کلمه. گفت ما هیچ کسو نداریم. مثل بعضیا نیستیم که از مصر هم دوست پیدا میکنن. منو میگفت. و خبر نداشت بهواسطۀ وبلاگم دیگه از کجاها دوست و رفیق پیدا کردم. پریسا تو هیچ شبکۀ اجتماعیای نیست و تنها راه ارتباطیش با من و استادش ایمیل و پیامک بود. این حجم از تنهایی در مخیّلهم نمیگنجه. قبل از ازدواجش ارتباطمون خیلی خوب بود. هر چی من میخریدم اونم میخرید. هر کاری میکردم اونم میکرد. برق خوندنش هم شاید بهتبعیت از من بود. من یه جورایی الگوش بودم. از یه جایی به بعد راهمون جدا شد. حالا شاید از این میترسم که ظاهر زندگی منو ببینه و یه درصد پشیمون بشه که ازدواج کرده. در مواجهه با دوستای متأهلم اغلب همین حسو دارم. من نسبت به اونا آزادترم و اونا مقیدتر و محدودتر. من هیچ وقت دوست نداشتم جای اونا باشم ولی شاید اونا غبطه بخورن به شرایط من. از این میترسم که فلان درخواستو از شوهرشون بکنن و اونا بگن از وقتی با فلانی که من باشم میگردی این حرفا رو میزنی. نمیخوام سبک زندگی من روی سبک زندگی اونا اثر بذاره. احتمالاً دلیل اینکه یه سری مردا بعد از ازدواج به همسراشون میگن با دوستای مجردت قطع رابطه کن همینه. اون روز که برای دفاع رفته بودم خونهشون، معیارهای ازدواجمو پرسید. تعارفو گذاشتم کنار و گفتم ببین اگه امروز روز دفاع من بود انتظار داشتم شوهرم یه ساعت مرخصی بگیره و پیشم باشه. یا لااقل لینک جلسۀ دفاع رو بگیره و تو جلسه باشه، یا چه میدونم تماس تصویری بگیره و منو ببینه. یاد روز دفاع خودم افتادم که بابا دم در اتاقم وایستاده بود و با ذوق فیلم میگرفت و بعدشم با ذوق برای دوستاش تعریف میکرد چجوری دفاع کردم. حالا این بنده خدا شوهرش بعد از دفاع زنگ زد بهش، ولی زنگ برای من کافی نیست. برای من کمه. معیار من همراهیه. فرق هست بین خواستگاری که میپرسه چه خبر از دانشگاه با خواستگاری که میپرسه درس و دانشگاهت کی تموم میشه. معلومه این دومی همراه نیست باهات. و خب با چنین افکار و عقایدی همون بهتر که از جامعۀ متأهلین فاصله بگیرم و بذارم زندگیشونو بکنن :| خلاصه صبح برای یه دورهمی دونفره برنامه ریختیم و قرار شد سهشنبه برم خونهشون و بعدش بریم بیرون. تولد بابا و روز پدر هم نزدیکه و میتونستم با یه تیر دو نشون بزنم و خودمم خرید کنم.
امشب بعدِ شام بلند شدم کیک درست کنم که فردا که میرم خونهشون ببرم باهم بخوریم. بابا هم با دوستش یه سفر کاری داشت و یه کم بیشتر درست کردم که به بابا و دوستشم بدم. بعد به پریسا پیام دادم که بابا هشتونیم میخواد بره بیرون. اون موقع بیداری بگم منم بذاره سر کوچهتون؟ با تعجب جواب داد فردا یا سهشنبه؟ نگاه به تقویم کردم دیدم ای بابا دو روز مونده تا سهشنبه.
عکس و طرز تهیۀ کیکو تو پست بعدی میذارم.
سیزده. دیروز رو بهعنوان روز اسکرینشات نامگذاری میکنم، چرا که بالغ بر ۲۸۰۹ شات از کتابهایی که تو اپ طاقچه داشتم گرفتم و منتقل کردم به لپتاپم که راحتتر ازشون استفاده کنم. اون کتابهایی هم که اسکرینشاتشون قفل بود و اجازۀ عکس گرفتن ازشون نداشتم رو با گوشی خودم باز کردم و با یه گوشی دیگه از گوشیم و در واقع از کتابی که نمیذاشت اسکرینشات کنم عکس گرفتم و تعداد این عکسها هم بالغ بر چهارصدتا بود. من حتی از کتابای کاغذی که دارم هم عکس میگیرم و میریزم تو لپتاپم که همیشه در دسترسم باشن. در گام بعدی هم عکسها رو به متن تبدیل میکنم که بتونم عملیات سرچ رو انجام بدم و وقتی دنبال کتابی میگردم که توش فلان اصطلاح به کار رفته، با یه سرچ تو متنش به نتیجه برسم.
چهارده. دیشب حین اسکرینشات گرفتن داشتم برای بابا توضیح میدادم که اینا رو به متن تبدیل میکنم که موقع ارجاع دادن بهشون دوباره تایپ نکنم دیگه. پرسید چجوری؟ گفتم عکس صفحات رو تو گوگل درایو آپلود میکنی و اپن وید گوگل داک رو انتخاب میکنی. یکی دو ثانیه بعد متن عکسو تحویلت میده. گفت عه چه خوب، بیا نشونم بده. گفتم حالا هر موقع لپتاپمو روشن کردم نشون میدم دیگه. گفت نه با گوشی نشون بده. و من عاشق این علاقۀ پدرم به علمآموزیام. گفتم در گام اول باید گوگل درایو و گوگل داک رو دانلود و نصب کنیم. گوگل درایو رو داشت، ولی داک رو دانلود کردیم. اسمشم گوگل داک نبود و سندنگار نوشته بود. لذا زین پس ما هم سندنگار صداش میکنیم. یکی از عکسای کتابا رو آپلود کردیم تو گوگل درایو و بعد گفتم اپن وید رو بزن. چون با اپ این کارو انجام میدادیم چنین گزینهای نبود. فضاشم شبیه نسخۀ دسکتاپ نبود. گفتم گوگل کروم رو باز کن اونجا بنویس گوگل درایو. نوشت و از قسمت تنظیمات نسخۀ دسکتاپ رو انتخاب کردیم. و چیزی که میدیدم عین همونی بود که با لپتاپ انجام میدادم. گفتم حالا همین جا دوتا عکس آپلود کن و اپن وید سندنگارو بزن. چنین کرد و چنان شد و بسی ذوق کردیم.
پانزده. من این روشِ تبدیل عکس به متن رو نُهِ نُهِ نودونه از همکارم یاد گرفتم [عکس]. برای کسب اطلاعات بیشتر کلیک کنید.
شانزده. شباهنگام توی تختم داشتم این کتاب فلسفۀ زبانو میخوندم و جا داره تَکرار کنم که چقدر این درسو دوست ندارم من. غرق در بحر تفکر بودم که بهناگاه دیدم به عنکبوت کوچولو اون گوشۀ سقف راه میره. در حالی که بیتِ هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم تو سرم پلی میشد پدرو صدا کردم و گفتم حالا چجوری دستمون برسه بهش؟ یه چیزی پرت کرد سمت عنکبوت بختبرگشته و عنکبوته افتاد رو زمین و بابا برش داشت رفت.

هفده. وقتی تذکرات مامان مبنی بر اینکه بعد از خوردن غذا صندلی رو بکشم سر جاش افاقه نکرد و دید همچنان صندلی رو وسط آشپزخونه رها میکنم میرم، این راهکار به فکرش رسید :))

هجده. این روزها، فک و فامیل و خانواده خوشحالن که کلاسام به لطف کرونا مجازیه و من تهران نیستم و در آغوش گرم خانوادهام و هی نمیرم و هی نمیام و از خطر کرونا و دزد و داعش و قاچاقچیهایی که کلیۀ آدمو درمیارن میبرن میفروشن، و همچنین خطرات وسائط حملونقل زمینی و هوایی و دریایی! در امانم و وقتی مریضم تنها نیستم و خوراک و پوشاک و نوشاکم! مهیاست. و خوشحالترین خوشحالان هم باباست. و صدالبته که ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست؟
یک. دنبال یه عنوان ثابت، شکیل، زیبا و با مسمّی (بخونید مسمّا) میگردم برای یه همچین پستایی که از چند پُستک (پست کوچک) یا پُک (مخفف پست کوتاه :دی) تشکیل شدهن. از هر وری دری هم بد نیست البته. پیشنهاد بهتری ندارید؟
دو. مهلت اون مأموریت سرّی که در موردش باهاتون صحبت کردم و ازتون خواستم فیلم بگیرین از خودتون و راجع به اهمیت زبان فارسی صحبت کنید و بفرستید براشون بازم تمدید شد. تا آخر امشب.
سه. برای اون دو دقیقهای که میخواستم صحبت کنم دویستتا فیلم از خودم گرفتم و هیچ کدوم به دلم ننشست. وسواس گرفته بودم چیزی نگم که از نظر علمی اشتباه باشه و مایۀ سرافکندگی استادام نشم. حواسم هم بود که ویراسته حرف بزنم. ینی اگه موقع نوشتن، استفاده از کلمۀ «پیرامون» به جای «دربارۀ» غلطه، موقع حرف زدن هم غلطه و باید حواسم به چنین خطاهایی هم بود. بعد یه بار وسط حرف زدنم در زدن، یه بار تلفنم زنگ خورد، یه بار هواپیما رد شد، یه بار گوشیمو که تکیه داده بودم به جایی سُر خورد، یه بار اذان پخش شد از گوشی کناری و یه بارم بعد از گفتنِ دوتا جمله حرفام یادم رفت. خونۀ خودمونم نبودم. یه چندتا از این فیلما رو یادگاری نگهداشتم. بامزهترینشون اونجا بود که حرف زدم و همینجوری که زل زده بودم به دوربین گوشیم، مکث کردم و گفتم اُلمادی (به زبان ترکی ینی «نشد») و از اول ضبط کردم. چند بارم محل زل زدنمو تست کردم و بالاخره نفهمیدم کجا رو نگاه کنم که دقیقاً چشم تو چشم بینندۀ فیلم بشم. امیدوارم فیلمم بین انبوه فیلمهای رسیده به دستشون گم بشه.
چهار. یه بارم وسط ضبط همین فیلم، خیرات! آوردن. نوۀ پسرعمۀ بابابزرگم برای شادی روح پدرش و مادربزرگش که متأسفانه کرونا گرفتن و فوت کردن کیک و شیر آورده بود. آخرین باری که فریبا رو دیده بودم اوایل کارشناسی بودم. مادربزرگ و پدربزرگشو آورده بود عیددیدنی. اولین و آخرین باری که اومدن خونهمون همون یه بار بود. اون موقع تو فیسبوک بودیم و لینک وبلاگمو اونجا گذاشته بودم و از اون طریق خوانندۀ وبلاگم هم بود. انقدر عوض شده بود نشناختمش. باهم خوش و بش کردیم و همونجا دم در ده دیقهای حرف زدیم و هر چی بفرما زدم بیا تو گفت نه ممنون باید برم. اون از سختیهای بزرگ کردن دوتا بچهش که از اسم و جنسیتشون بیاطلاعم گفت و منم از مشقتهای درس خوندن. اون گفت تو کار خوبی کردی درستو ادامه دادی و من گفتم نه اتفاقاً کار تو درستتر بود که شوهر کردی :|
پنج. بهدلیل مشابهتهای بسیار زیاد تحصیلاتی که یکی از خواستگارها به شوهر پریسا داشت حدس زدم اونا منو به اینا معرفی کردن. چند وقت پیش غیرمستقیم به پریسا گفتم نکنه از این کارا. به این خواستگار آخری هم میومد که با شوهر ندا در ارتباط باشه. هنوز ندیدم ندا رو که به اونم بگم نکنه از این کارا.
شش. یه خانومی تو خیابون جلوی یکی از فامیلامونو گرفته گفته دنبال دختر چادری بیستوهفتهشتسالهام برای پسر سیوششوهفتسالهم. میشناسید؟ ایشونم یاد من افتاده و ازش پرسیده آقاپسر چهکاره هستن؟ ایشونم گفته پاسدارن. پاسدار به زبان ما میشه همونی که تو سپاهه. خدا رو شکر انقدری شناخت داشت ازم که متوجه باشه به درد این خانواده نمیخورم و شماره نده بهشون، ولی وقتی بهم گفت یه همچین موردی بوده قیافهم دیدنی بود. آخه این چه طرز دنبال دختر گشتنه؟!!! تو رو خدا به ماماناتون بگید اینجوری براتون دختر پیدا نکنن. نکنن از این کارا :|
هفت. نوجوان که بودم، آرش جزو اسمهای موردعلاقهم بود. چند وقت پیش یه آرش نامی تو تلگرام پیام داد «۳۴ سالمه تهران شما چند سالتونه از کجایید» جواب ندادم و اسکرینشات گرفتم. چند ساعت بعد دیدم پیاماشو پاک کرده ولی اسمش هنوز تو لیست چتهام هست. شمارهش معلوم نبود. شمارۀ منم کلاً برای هیچ کس معلوم نیست. چند روز پیش دیدم اسمشو عوض کرده. الانم چک کردم دیدم عبارتِ مهندس رو به بیوش اضافه کرده.
هشت. با این مقدمه که استاد شمارۀ ۲۰ و ۱۷ خانوم هستن، برای استاد شمارۀ ۲۰ باید دوتا مقاله میفرستادیم. یکی رو پنج صبح و یکی رو دهِ شب فرستادم و توضیح دادم حالم خوب نبود و بیمارستان بودم. استاد بامحبتم در پاسخ نوشته سلام. مقالۀ شما را با یک روز تأخیر دریافت کردم. حالا مقایسه کنید با جواب استاد شمارۀ ۱۷ که وقتی گفت چرا بعد از یک سال هنوز کاراتونو تحویل ندادید و یکی از دخترا گفت کسالت داشتم، در جوابش نوشت بلا به دور، ایشالا حالت خوب بشه، آیا الان بهتری؟، میخوای بسپریم یکی دیگه این بخش از کارو انجام بده و چندتا گل و قلب هم گذاشت ته پیامش. حالا ترم بعد بازم با این استاد شمارۀ ۲۰ درس دارم و خدا صبرم بده. ولی خب یکی از قشنگیای زندگی تحصیلیم اینه که استاد راهنمام استاد شمارۀ ۱۷ هست.
نه. باید اسلایدهامونو تو کتابخانۀ دیجیتال دانشگاه (ریپازیتوری هم میگن) بارگذاری کنیم. نام کاربری و رمزمون برای سایتا شمارۀ دانشجویی و کد ملی هست. به هر نحوی وارد کردم، وارد نشدم!. دوستام گفتن باید اول زنگ بزنی تو رو تو سیستم تعریف کنن بعد وارد بشی. زنگ که میزنم جواب نمیدن. ایمیل و پیام هم گذاشتم ولی هنوز جواب ندادن. به استاد شمارۀ ۱۹ پیام دادم که هنوز نام کاربریم تو سیستم تعریف نشده و متأسفانه نتونستم کارامو اونجا بارگذاری کنم. برای کارای ایشونم تا ۳۰ بهمن فرصت داشتیم. جواب داده عیبی نداره کمی صبر کنید. ایشون آقا هستن و گزینۀ مناسبی بهنظر میرسن برای استاد مشاور بودن رسالهم.
ده. یکی از مقالاتی که تو مقالهم بهش ارجاع دادم مقالۀ شاخصهای معناشناختی واژههای فرهنگستان بود. فایلشو نداشتم و چند سال پیش استادمون نسخۀ کاغدیشو بهمون داده بود. این نسخه هم کامل نبود و صفحات آخرو نداشت. معلومم نبود چه سالی چاپ شده و تو کدوم مجله و کنفرانس. گوگلم که کردم اسمی ازش نبود. فقط تو سایت علمنت یه اسم ازش بود، بدون تاریخ. نوشته بود مقالۀ کنفرانس آرا و اندیشه سید جمالالدین اسدآبادی که تو مجموعه مقالات همایش یکصدوپنجاهمین سالگرد آرا و اندیشه سید جمالالدین اسدآبادی چاپ شده. حالا درسته زیاد از تاریخ سر در نمیارم، ولی دیگه انقدر حالیمه که این مقاله نمیتونه تو کنفرانس سید جمالالدین اسدآبادی ارائه بشه. ولی محض اطمینان مجموعه مقالات مذکور رو پیدا کردم و بررسی کردم و خب توش نبود. بعد از اینکه به نتیجه نرسیدم، تازه اینجا تصمیم گرفتم که مصدع اوقات یکی بشم و ازش بپرسم این مقاله کجا منتشر شده؟ به دو سه نفر پیام دادم و همچنان کتابخونهمو داشتم زیرورو میکردم بلکه تو یکی از مجموعه مقالات پیداش کردم. مجموعه مقالات اپهای طاقچه و فیدیبو و کتابراهم گشتم و بالاخره مقاله رو از صفحۀ سیصد یه کتاب شونصدصفحهای پیدا کردم و سریع رفتم پیاممو قبل از دیده شدن پاک کردم که وقت دوستام حتی برای مسئلهای که حل شده گرفته نشه.
یازده. اطلاعیۀ اون شصت گیگ دانشجویی رو گذاشتم تو گروه جدیدالورودها که کل دانشگاه توشه. یکی اومده پیام خصوصی داده خطم به اسم بابامه و پیغام ثبتنام موفقیتآمیز بود رو دریافت نمیکنم چی کار کنم؟ نوشتم خب شمارۀ خودتونو وارد کنید. جواب داد حفظ نیستم. گفتم خب زنگ بزنید یه جایی و شمارهتون بیفته ببینید. گفت شارژ نداره آخه. نفس عمیقی کشیدم و گفتم خطتون ایرانسله یا همراه اول یا رایتل؟ امیدوار بودم دیگه اینو بدونه و گفت همراه اول. تو گوگل نوشتم کد استعلام شماره همراه اول. اولین نتیجه این بود: ستاره ۹۹ مربع. گفتم این کد رو بزنید شمارهتونو نشون میده. اینم اضافه کردم که تو گوگل نوشتم و از اونجا فهمیدم. که متوجه بشه که خودش هم میتونست این کارو انجام بده. کد رو نوشته و عکس گرفته و نشونم داده که اینجوری؟ نوشتم بله. بعد نوشته خب بعدش چی کار کنم؟ دوباره نفس عمیق دیگری کشیدم و نوشتم بعد نداره که، به محض وارد کردن کد شماره رو نشون میده. از صفحۀ گوشیش دوباره اسکرینشات گرفته فرستاده برام و نوشته میشه شمارهمو تایپ کنید برام؟ پایین نوشته بود ۹۸۹۱۰ و بقیۀ شماره. نفس عمیق سوم رو کشیدم که حالا گیریم گوگل کردن بلد نیست، ولی یه کاغذ و خودکار پیدا نمیشه اینو یادداشت کنه و تو سایت ثبتنام وارد کنه؟ من باید یادداشت کنم براش؟ نوشتم ببین این نهصدوده به بعد شمارهته. شمارهشو یادداشت کردم و تشکر کرد و رفت.
دوازده. چو دیدی نداری نشانی ز شوی، ز گهواره تا گور...

از هفتۀ آینده ترم دوم شروع میشه و مقالههای ترم اول رو که باید تا سیام تحویل میدادم هنوز نتونستم کامل تحویل بدم، چرا که روز آخری که اختصاصش داده بودم به جمعبندی و ویرایش مقالهها و اون روز دیروز باشه، از صبح حالم خوب نبود و شبم با اینکه دکتر گفت مسکن زدم به سِرمُت و برو استراحت کن، برگشتم خونه و با پیامِ هنوز مقالۀ شما دریافت نشده و تا پایان امروز فرصت داشتیدِ استادم مواجه شدم و تا هفت صبح امروز که اول اسفند باشه بیدار بودم که حداقل یکی از چهارتا مقاله رو جمعبندی کنم بفرستم و فرستادم. برای دومی هم تا آخر شب فرصت گرفتم و استادِ اون دوتای دیگه هم بین استادها ارحمالراحمینه و شنبه هم بفرستم چیزی نمیگه.
اخلاقم اینجوریه که اگه مریض بشم خودم خودجوش نمیرم دکتر. در برابر دارو و دکتر رفتن مقاومت میکنم و منتظر میمونم خودم خوب بشم و اطرافیانم باید دست و پامو ببندن و ببرنم دکتر. ولی این سری حس کردم واقعاً دارم میمیرم. سردرد داشتم و بعدشم تهوع. شب گفتم منو ببرید دکتر و از حال رفتم و من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود. آدما معمولاً لحظۀ مرگشون یاد فسق و فجورشون میافتن و توبه میکنن و بابت بعضی از اعمال ننگینشون پشیمون میشن و تصمیم میگیرن اگه نمردن اون کارو ترک کنن یا فلان کار دیگه رو انجام بدن، ولی من در این مواقع حساس به سه چیز و فقط هم به همین سه چیز فکر میکنم. اولین چیز اینه که اگه بمیرم کیا غصه میخورن و غصۀ غصه خوردنِ اونا رو میخورم. دومین چیز مقالهها و پروژههای ناتمامیه که دستمه و براشون وقت و انرژی صرف کردم و افسوس میخورم که کاش یکی پیدا بشه ادامه بده کارمو و به یه جایی برسوندش و نیمهتمام نمونه. سومین چیز هم وبلاگمه که همیشه با خودم درگیرم که قبل از مرگ بیام قالبشو پاک کنم و صفحۀ سفیدش کنم یا بذارم بمونه به امان خدا. به کامنتهای پاسخ داده نشده هم فکر میکنم.
با این طرح منع تردد هم دوتا انتخاب بیشتر نداشتیم اون وقت شب. انتخاب اول این بود که بریم تو دل شهر و جریمه بشیم و با دفترچه بیمه تو بیمارستان دولتی ویزیت بشم و هزینۀ گزافی بابت دکتر و دارو متحمل نشیم، و انتخاب دوم هم اینکه بریم همین بیمارستان خصوصی نزدیک خونهمون و در واقع سر کوچهمون و جریمه نشیم و به جاش ویزیت و هزینه آزاد باشه که گزینۀ دوم رو انتخاب کردیم و باورم نمیشه یه سرم محتوی مسکن و از اون ویتامینا که رنگش زرده و بوش تنده، صدتومن شده باشه :|
+ چند روزه وبلاگها رو بدون فیلترشکن نمیتونم باز کنم. با فیلترشکن هم کامنتام ارسال نمیشه.
+ اصطلاحِ بکش خوشگلم کن رو شنیدید؟ ما ورژنِ بکش دکترم کنش هستیم [عکس].
+ عنوانو هم هر جور دوست دارید بخونید. سَرَم و سِرُم جناس خط دارن. ما بهش میگیم همنویسی یا homography.
+ اگر دانشجویید، برید شصت گیگتون رو بگیرید از اینجا https://ictgifts.ir/

تعدادی از همدانشگاهیهای سابقم چند ساله تو یه مجموعه به اسم مدرسۀ توسعۀ پایدار که وابسته به پژوهشکدۀ سیاستگذاری دانشگاه شریفه کار میکنن. برنامههاشون بیشتر تو حوزۀ محیطزیست و آموزش تو مناطق محروم و هر آنچه که به توسعۀ پایدار مربوطه هست. چند وقت پیش اتفاقی با «پویش پاسداری از زبان فارسی»شون آشنا شدم و بهعنوان همدانشگاهی و دوست قدیمی و کسی که حالا با زبان فارسی بیشتر در ارتباطه و دسترسیش به منابع بیشتره، استادهامونو بهشون معرفی کردم که از تجربهها و نظراتشون استفاده کنن و طرحشونو به نحو احسن پیش ببرن.
هفتۀ آینده یه همایش مجازی دارن که تو این همایش قراره دکتر رضا منصوری (یکی از استادهای دانشگاه شریف که تو فرهنگستان هم فعالیت داره) راجع به زبان فارسی صحبت کنه. حمیدرضا محمدی (مؤسس سایت گنجور)، دکتر محمود ظریف (از اعضای فرهنگستان)، مهدی صالحی، محمدمهدی باقری (از مؤسسۀ «ویراستاران») و سروش صحت هم سخنرانی دارن.
یه کلیپ میخواستن درست کنن که تو اون کلیپ قرار بود مردم راجع به زبان فارسی صحبت کنن و فیلمشونو بفرستن. فراخوان داده بودن و منم تو گروهها و کانالها فرستادم و دیگه نمیدونم چقدر فیلم جمع شده تا حالا. چند روز پیش شخصاً بهم پیام دادن که شما هم صحبت کن و فیلمتو بفرست برامون. گفتم باشه، ولی انقدر مشغله داشتم که نتونستم. مهلت رو تمدید کردن و مشغلههای من هم بیشتر شد و همچنان نمیتونستم دو دیقه وایستم راجع به زبان فارسی حرف بزنم فیلم بگیرم بفرستم براشون. تا اینکه امروز دوباره پیام دادن و با اینکه بهلحاظ ظاهری! اصلاً آمادگی رونمایی از خودمو ندارم :)) ولی دیگه روم نمیشه که بپیچونم :| و اومدم از شما هم دعوت کنم از خودتون فیلم بگیرید و بفرستید براشون. احتمالاً فیلمها کمه که هی دارن تمدید میکنن. فقط لطفاً برای من نفرستید و کلاً اسمی از من نیارید. انگار شما هم یکی از اعضای گروهها و کانالهای مختلف هستید و فراخوان رو اونجاها دیدید. این آدرس کانالشونه: @sdschool
متن فراخوانشونم اینجا میذارم: ما در «مدرسۀ توسعۀ پایدار» میخواهیم یک نماهنگ (clip) از پیامهای مردمی برای پاسداشت زبان فارسی تهیه کنیم. از همۀ شما دوستداران و دغدغهمندان زبان فارسی با هر شغل، سن و تحصیلاتی دعوت میکنیم تا با ارسال ویدئویی کوتاه از خود با «مدرسۀ توسعۀ پایدار» در مسیر پاسداری از زبان فارسی همراه شوید. کافیست با گوشی تلفن همراه، ویدئوی کوتاهی از خود تهیه کنید و در آن راجع به سؤالات زیر در مدت دو تا پنج دقیقه صحبت کنید. سؤالات:
اگر بخواهید به شکل کوتاه، احساس، علاقه و اشتیاقتان نسبت به زبان فارسی را بیان کنید، چه میگویید؟
بهنظر شما زبان فارسی در معرض تهدید است؟ چرا باید نگران و مراقب زبان فارسی باشیم؟
رسالت امروز ما در قبال تضعیف زبان فارسی چیست؟
چه صحبتی برای کسانی دارید که نسبت به مراقبت از زبان فارسی غیرمسئولانه عمل میکنند؟ (بهکارگیری واژههای بیگانه، بیتوجهی به دستور زبان، خط و...)
اگر فردوسی آن زمان که زبان فارسی در خطر بود شاهنامه را نمیسرود و یا اگر شعرای بزرگ این میراث زیبای زبان فارسی را برای ما به یادگار نمیگذاشتند، امروز…؟
کدام یک از آثار کهن فارسی در زندگی شما مؤثرتر بوده است؟ چه تأثیری؟ (میتوانید در پاسختان به یک شعر، متن یا کتاب اشاره کنید)
یک جمله خطاب به زبان فارسی؟
نماهنگ تهیهشده، همزمان با همایش بعدی مدرسۀ توسعۀ پایدار با عنوان «تهدیدهای پیش روی زبان فارسی در مسیر توسعه» در شبکههای مجازی منتشر میشود. راحت، ساده و صمیمی صحبت کنید. لازم نیست پاسخهای خیلی پیچیده، فلسفی یا تخصصی بدید. قرار نیست به همۀ سؤالات پاسخ بدید. اینا نمونه سؤال هستن که بدونید راجع به چی صحبت کنید. فاصلۀ دوربین گوشیتونم زیاد نباشه که صدا ضعیف ضبط نشه. گوشی رو هم بهحالت افقی نگهدارید. میتونید از لباس محلی (در صورت وجود) استفاده کنید. اگر فضای پسزمینۀ شما معرف شهر، روستا یا میراث فرهنگی جامعۀ محلی شما باشه هم استقبال میشه.
ویدئوهای خود را یا در واتساپ یا تلگرام به شمارۀ 9129458095 و یا به ایمیل iransdschool@gmail.com بفرستید. هر سؤالی داشتید میتونید در تلگرام یا واتساپ با همین شماره مطرح کنید.
پ.ن: چند روز دیگه، روز زبان مادری هم هست. من ترجیح میدادم پاشم برم مقبرةالشعرا کنار شهریار اون دو دیقه رو ضبط کنم ولی تو خونه ضبط کردم. حالا شما اگه لباس محلی دارید و به آثار تاریخیتون دسترسی دارید تو همچین فضایی ضبط کنید و تا پسفردا (پنجشنبه) بفرستید براشون. تو این همایش مجازی هم اگه دوست داشتید شرکت کنید. هر ارتباطی هم باهاشون گرفتید اسمی از من و اینجا نیارید لطفاً. آدرس سایتشونم اینجا نمیدم بهتون. چون اگه کلیک کنید روش آدرس اینجا تو آمار ورودی سایتشون ثبت میشه و لو میرم. پس چجوری آدرسشونو بدم؟ این پایین، تو این عکس نوشته آدرسشونو. تایپ کنید خودتون. اون ایمیل و شمارۀ 912 هم مال من نیست. اینا رو تو کانالشون گذاشته بودن و منم به همین شماره فرستادم فیلممو. و تأکید میکنم فیلماتونو برای من نفرستید و بفرستید برای اونا. با تشکر.

اگر بخواید به غیرفارسیزبانی که فقط مهارت خواندن و نوشتن زبان فارسی رو داره فیلم، سریال، آهنگ، پادکست، برنامۀ تلویزیونی یا رادیویی فارسی پیشنهاد بدید که مهارت شنیداری فارسی امروزیش تقویت بشه چی پیشنهاد میدید؟
برای آن صَدیقَتی الجَدیدَة مِنَ القاهِرَة که دیشب پیام داده است «چگونه بهبود مهارت شنیدن میتوانم» و جلسات آنلاین فارسی را نه کمی و نه بیشتر متوجه میشود و در پاسخ به پیشنهادم مبنی بر دیدن فیلم و سریال پرسیده است «خب، مانندِ چه؟».
پونزده سالم بود که با دنیای شما آشنا شدم و بهزورِ همکلاسیای وبلاگنویسم که در حال حاضر وبلاگ همهشون تعطیله گلدان رو افتتاح کردم. بهزور، چون فرصتشو نداشتم و وقتم همیشه با درس و مشق پر بود. ولی گفتم حالا که سعدی گلستان و بوستان داره منم یه گلدون کوچیک داشته باشم. دوستام گفتن این گلدون هدیۀ ولنتاین ما به توئه. اون روز طعم انتشار اولین پست و دریافت اولین نظرات رو چشیدم. تجربۀ پست گذاشتن با اینترنتِ دیالآپ، ذوق دیدنِ نظر جدید، تمرینِ نوشتن، لذت خوندن و خونده شدن، و دیده شدن. تعامل با خوانندهها برام تجربهٔ شیرینی بود، اما نه همیشه. گاهی با بعضی پیامها و نظرها ناراحت شدم، عصبانی شدم و حتی ترسیدم اما اغلب برام دلنشین و دلپذیر بودن. امروز سیزدهمین سالگرد بلاگر شدنمه. تو این سالها همه چی عوض شده جز اینکه نویسندۀ وبلاگ همچنان درس داره. این روز بهاندازۀ روز تولد خودم برام خاصه. وبلاگم برام انقدر عزیز و دوستداشتنی بوده که یه روز با هدرم کارت ویزیت درست کرده باشم، که بذارم داخل کیف پولم، که بدمش به دوستام. انقدر عزیز بوده که روز تولدش کیک سفارش بدم و بخوام عکس هدرو روش بزنن و بنویسن تولدت مبارک. هنوزم برام عزیزه. هنوز خونهٔ امن خیالمه و هنوز وقتی یه حرفایی رو نمیتونم تو اینستا تو پیج فامیل یا همکلاسیا بنویسم میام اینجا مینویسم. اینجا بیشتر خودمم تا جاهای دیگهای که با اسم و رسم خودم مینویسم. بیاید قصهٔ آشناییتون با من و وبلاگمو تعریف کنید. منم تا جایی که حافظهم یاری کنه همراهی میکنم. از کی و کجا و کامنتها و پیوندهای کدوم وبلاگ رسیدید به اینجا؟ یا خودم کِی و کجا و چجوری آدرسمو بهتون دادم؟ اولین برخورد وبلاگیمون یا اولین پستی که خوندید یادتونه؟ چه تصوری از من داشتید و آیا همچنان همون تصور رو دارید یا تغییر کرده؟ تو این مدت حرفی، حدیثی، پیشنهادی، انتقادی، سؤالی، ابهامی تو دلتون مونده که نگفته باشید؟
بهرسم هر سال، یادگاریهاتونو کنار هم گذاشتم و به هدر وبلاگم اضافهشون کردم. اسم فرستندهها رو هم گوشۀ هر کدوم از عکسا نوشتم. اگر با کیفیت بالا میخواید ببینید به بخش تاریخچه و دربارۀ وبلاگ مراجعه کنید.
تا پارسال هزارتا آدرس تو اینوریدرم داشتم که تو این ده دوازده سال جمع کرده بودم. بعضی از بلاگرا چندتا آدرس داشتن و وقتی بلاگری آدرسشو تغییر میداد یا وبلاگشو حذف میکرد، لینک قبلی رو از اینوریدرم حذف نمیکردم تا آرشیوشو همچنان داشته باشم.
پارسال اینوریدر بهم اخطار داد که طبق قانون جدید بیشتر از ۱۵۰تا آدرسو نمیتونید دنبال کنید. از اون به بعد موقع خوندن وبلاگها همیشه این اخطارو میدیدم و نمیدونستم چی کار کنم. یه تعداد از این وبلاگهای بیمحتوا و تبلیغاتی رو که حذف شده بودن و خودمم نمیدونم چرا دنبالشون میکردم رو پاک کردم و تعداد رو رسوندم به ۸۵۰ وبلاگ. ولی اون اخطار همچنان بود.
امروز دلم شور افتاد که نکنه اینا خودشون وبلاگهای مازاد رو حذف کنن؟ ظهر ایمیل زدم بهشون که:
I am using 850 out of 150 maximum allowed subscriptions for my plan. what will happen if I don't reduce the number of my subscriptions or I don't upgrade to Pro
Thank you
فکر نمیکردم انقدر سریع جواب بدن. عصر اینطور جواب دادن که:
You won't be able to add new once, and at some point, our system will automatically remove your most recently subscribed subscriptions and kept only the first 150. You can download your OPML archive containing all your subscriptions from here
به خیال اینکه اون here لینک دانلود آرشیوه کلیک کردم روش. ولی فقط یه فایل چندکیلوبایتی شامل آدرس وبلاگها رو تحویلم دادن. فکر نکنم راهی باشه برای دانلود آرشیو ولی حالا برای اطمینان مجدداً ایمیل زدم و پرسیدم:
How can I archive the text of all blog posts in PDF or docs or txt or other formats
یه Thank you هم دوباره ته پیامم گذاشتم و الان منتظرم یه راهی پیش پام بذارن که حداقل اول آرشیو بگیرم بعد حذف کنم. که البته بعید میدونم. چون همچین امکاناتی رو تو سایت نمیبینم. تازه یکیدوتا پست نیست که. هزارتا وبلاگ، هر کدوم میانگین پونصدتا پست داشته باشن و پنج سال سابقه، حجم خروجی سر به فلک میکشه.
به هر حال من مجبورم وبلاگ همهتونو از اینوریدرم حذف کنم و فقط آرشیو ۱۵۰تا وبلاگ رو نگهدارم. اگه خودم حذف نکنم یه روز سیستم خودش این کارو انجام میده. اولویتم برای نگهداشتن، وبلاگهای بلاگفا و میهنبلاگه. اینا خودشون از فضای مجازی حذف شدن و اگه منم از اینوریدرم حذفشون کنم دیگه نمیتونم مجدداً دنبالشون کنم. چون اساساً وبلاگی وجود نداره که دنبال کنم. و اگه این آدرسها رو از اینوریدرم خارج کنم، دیگه آرشیوشونو نمیتونم گیر بیارم. حتی وبآرشیو هم آرشیوها رو کامل نداره. تعداد این وبلاگها هم خیلی بیشتر از ۱۵۰تا هست و باید اولویتبندی کنم ببینم بیشتر دلبستۀ آرشیو کیا هستم :|
+ ولی از این بابت غمگینم. حس وقتیو دارم که بهخاطر کوچیک بودن اتاقم و جا نداشتن مجبور شدم از کتابام دل بکنم و چند کارتن خاطره رو ببرم بذارم انباری.
+ اگر وبلاگتونو حذف کردید یا حذف شده و فکر میکنید آرشیوش تو اینوریدر من هست و ممکنه حذفش کنم بگید حذفش نکنم یا یه بکآپی بهتون بدم بعد حذف کنم.
+ اگر وبلاگ دارید و بیشتر از دو ساله که اینجا کامنت نذاشتید و فکر میکنید که فکر میکنم که فراموشم کردید بهتره یه پیامی سلامی کلامی چیزی بذارید. خوشحال میشم. جدیدالورودها هم اگر اعلام حضور کنند خوشحالتر میشم.
+ تا ۲۵ بهمن که تولد ۱۳سالگی وبلاگمه اینجا بهروز نمیشه و پست جدید نمیذارم.
+ کامنتها هر هفته، جمعهها تأیید و پاسخ داده خواهند شد.
+ همونطور که حدس میزدم گفتن نمیشه از همۀ پستا بکآپ بگیری و باید تکتک برداری
You can export single articles as PDF when you click on the 3 dots button next to each article title. But you can't export all at once
+ حالا اینکه چه اصراریه من این آرشیوا رو نگهدارم، دلایل زبانشناسی و پیکرهبنیاد داره که توضیحش مفصله.
رسیدم به این مقالۀ استاد شمارۀ ۱۹ و با خوندن این دوتا پاراگراف لبخندی زدم از اعماق جان، به پهنای صورت که البته به نیشِ تا بناگوش باز شباهت بیشتری داشت تا لبخند. به خودم قول دادم منم در آینده یه همچین مقالهای بنویسم و توش بگم پسر اولم تو فلان سن به فلان چیز فلان میگفت و دختر دومم بهمان. من تا یه همچین مقالهای ننویسم آروم نمیگیگیرم و اگه یه همچین چیزی ننوشته مُردم رو قبرم بنویسید ناکام. اصلاً بهنظرم من یه دونه از این مقالهها به دنیا بدهکارم و زندگی هم یه همچین فرصتی رو به من بدهکاره و یه ضربالمثل ترکی هم داریم که ترجمهش میشه طلبکار سلامتی بدهکارو میخواد۱. حالا این خط و نشون رو اینجا یادگاری میذارم که چند سال دیگه بیام بهتون بگم الوعده وفا.


من از قبل این استادو نمیشناختم، ولی الان یه جوری با این مقالهش و سبک زندگیش حال کردم که اگه انتخاب استاد مشاور با خودم باشه به مشاوری برمیگزینمش. قشنگ معلومه از وقتی بچههاش به غان و غون کردن افتادن قلم و کاغذ گرفته دستش و اینا هر چی ادا کردن، ثبت و ضبط کرده و ازش یه مقاله درآورده. و بهنظرم از اونجایی که باباها نسبت به مامانها با بچهها کمتر در ارتباطن، احتمالاً متوجه ظرایف زبانی بچههاشون نشده. مگر اینکه خانومشم کمکش کرده باشه.
یه نکته هم راجع به این پزیدن بگم. من خودم بچه بودم، اول، دوم و حتی سوم ابتدائی، سعی میکردم از فعل پختن استفاده نکنم و به جاش بگم پزیدن. چون پُخ به زبان ترکی معادل با گُه و عن (ببخشید که انقدر شفاف دارم میگم) هست و واژۀ مؤدبانهای نیست و من تا این سن بر زبانم جاریشون نکردم و اولین بارم هست تایپشون میکنم :)) لذا فکر میکردم به جای پختن اگه بگم پزیدن مؤدبانهتره. تا اینکه بهمرور زمان با پختن کنار اومدم و به کار بردمش :|
شمام اگه از کودکیتون یا از کودکانتون خاطرۀ زبانی دارید با ما در میان بگذارید.
۱ این ضربالمثلی که ترجمهشو گفتم اینه: بُشلو بُشلون ساغلن ایستر. ترجمهٔ تحتاللفظیش میشه صاحب بدهی سلامتیِ صاحب بدهی رو میخواد. حالا نمیدونم طلبکار کجاشه که فارسیش میشه طلبکار سلامتی بدهکارو میخواد. و دلیلشم اینه که زنده بمونه و بدهیشو بده.
دارم فایلهای ضبطشدۀ کلاس معنیشناسی رو گوش میدم. یکی دو هفته هم باید برای این درسم وقت بذارم. این بخشِ روابط معنایی و هممعنایی زیاد هم تخصصی نیست و فکر کردم شاید شما هم مثل من خوشتون بیاد. جملاتی که تو کروشه گذاشتم حرفای خودمه؛ بقیهش حرفای استاد:
هممعنایی را میتوان میان گویشهای جغرافیایی/ منطقهای یا گویشهای اجتماعی نیز در نظر گرفت، مانند کوچه در برابر میلان در مشهد و شهرهای همسایه، و بیمارستان در برابر کَسَلخانه در فارسی افغانی. با کمی چشمپوشی از تعریفِ نظری لهجه بهعنوان گونهای از یک زبان با تفاوت آوایی، در میان برخی لهجهها هم میتوان هممعنایی واژگانی را مشاهده کرد (در واقع چون در عمل گویشها بر روی پیوستاری از نزدیکی و دوری از هم قرار دارند، موارد بسیار نزدیک به هم را که تفاوت واژگانی یا دستوری بسیار اندکی دارند، گویش به شمار نمیآورند، مانند گونۀ فارسی اصفهانی یا شیرازی؛ ولی به هر حال اندک تفاوتهای واژگانی و دستوری در کنار تفاوتهای آوایی آشکار و هویدا همچنان مشاهده میشود). در زیر نمونههایی از این هممعناهای منطقهای آمده است:
ورود: درآمدگاه (تاجیکستان)
خروج: برآمدگاه (تاجیکستان)
سفرهخانه: دسترخان (تاجیکستان)
هویج: سبزی (تاجیکستان) [آخه هویج کجاش سبزه که بهش میگن سبزی؟! ما میگیم یِرکُکی. ترجمۀ تحتاللفظیش میشه زمین ریشه (ریشۀ زمینی) سیبزمینی رو هم میگیم یِرآلما که ترجمۀ اینم میشه زمین سیب]
اشتباه کردن: غلط کردن (افغانستان) [حالا اگه بخوان فحش بدن بگن غلط کردی چی میگن؟]
ازدواج کردن: زن گرفتن (تهران)، زن ستوندن (اصفهان)، زن بردن (مازندران)، زن خریدن (افغانستان) [این چیزی که افغانها میگنو دوست نداشتم. ما برای ازدواج کردنِ آقایان میگیم اِولَنماخ. یعنی خانهدار شدن. به ازدواج کردن خانمها هم میگیم اَرَ گِتماخ. یعنی به شوهر رفتن :))]
اذان گفتن: اذان زدن (لُرستان، گیلان)، اذان دادن (خراسان)، اذان کشیدن (گرگان، ترکمننشینان) [ما هم میگیم اذان وِرماخ که ترجمهش میشه اذان دادن. مثل مردم خراسان میگیم. ولی من موقع فارسی حرف زدن نمیگم اذان دادن. هر کی هم بگه اذان دادن میفهمم ترکه]
خندیدن: خنده کردن (گیلان)
نمیفهمم: نمیدونم (سیرجان)
چنگ زدن: چنگال گرفتن (گیلان)
رفتن: شدن (مشهد)
بلد بودن: یاد داشتن (مشهد)
(چِشم) لوچ: کُلاج (مشهد)
مدادنوکی/ اتُد: مدادفشاری (مشهد) [ما هم تو مدرسه بیشتر مدادفشاری میگفتیم]
نوکِ مداد: مغز مداد (مشهد) [ما هم نوک میگفتیم]
مدادتراش: مدادسرکُن (مشهد) [ما میگفتیم مدادقدّیین. نمیدونم ترجمهش چی میشه. قدّهماخ ینی تا کردن. نمیدونم چه ربطی به مدادتراش داره]
تارِ مو: لاخِ مو (مشهد)
نمکدان: نمکپاش (مشهد)
میدان: فِلکه (مشهد، شیراز)
دمپایی: سرپایی (مشهد)
خیار: خربزه (کرمان) [به خیار میگن خربزه؛ به خربزه چی میگن پس؟]
خیار: خیار سبز (کرمان)
سیبزمینی: آلو (شیراز) [من چند سال تو خوابگاه سر اینکه آلو و آلوچه و گوجه و گوجهسبز چه فرقی دارن و کدوم معادل با کدومه درگیر بودم. تا اینکه فهمیدم یه معنیِ دیگۀ آلو سیبزمینیه :))]
سنجد: انگور فرنگی (رشت) [آخه کجاش شبیه انگوره؟! شیرینم که نیست. آبدار هم نیست حتی]
آبکش: سوماق پالان (رشت)، سماق پالون (اصفهان)، چلوصافی (کرمان) [وای چه جالب! ما هم به آبکش میگیم سوماخ پالان. من فکر میکردم سوماخ پالان ترکیه ولی گویا شهرهای دیگه هم همینو میگن و ترکی نیست]
گوجهسبز: آلوچه (اصفهان، کرمان، شمال) [ما هم به گوجهسبز میگیم آلوچه]
این هممعنایی در سطح عبارتها، اصطلاحها و ساختارهای دستوری نیز مشاهده میشود، مانندِ
حالت رو بگیرم: حالت رو ببرم (تاجیکستان) [اول بگیر بعد ببر :))]
(گردنم) مو برداشته: (گردنم) مویه کرده (مشهد) [گردن مگه مو برمیداره؟!]
فعل منفی برای تأکید (قسمت زیرخطدار با آهنگ خیزان ادا میشود) (مشهد):
اینقدر که شلوغ نبود (خیلی شلوغ بود)، نتونستم برم تو مغازه [بهواقع نفهمیدم چرا منفی میگن و منظورشون مثبته. آخه این چه مدل تأکید کردنه!]
اینقدر که خسته نبودم (خیلی خسته بودم)، نتونستم انجام بدم
یادم رفت: یادم شد (مشهد)
یک ربع مانده به ساعت فلان: ربع ساعت کم از فلان (زاهدان، لُرستان)
فردا: صبح (کرمان)
فردا: پسفردا (کرمان) [اگه به فردا میگن پسفردا، به پسفردا چی میگن؟]
استادِ مهارتهای پژوهش، وقتی همسنوسال ما بوده، یه استاد مهارت پژوهش داشته که از این به بعد اینجا ایشونو استادِ استادِ شمارۀ ۲۱ صداش میکنیم. هر جلسه چند بار از استادش اسم میبره و گویا بهش ارادت فراوان داره. اسمشو گوگل کردم فهمیدم محقق هست و کرورکرور مقاله و کتاب داره. خود این استاد ما هم کرورکرور مقاله نوشته و یه بار موقع تدریس وسط صحبتاش گفت پارسال بیستتا مقاله نوشتم. حالا چون من مقالهها رو ندیدم و نخوندم و به تخصصش اشراف ندارم نظری نمیدم، ولی برداشتم اینه که این حجم مقاله شبیه غذای حاضری و فستفود و نودالیته. مقاله باید مثل کوفته و دلمه و قرمهسبزی و فسنجان و حتی آش! طول بکشه حاضر شدنش و انقدر روش کار کنی و فکر کنی که خوب جا بیفته. بیستتا واقعاً زیاده. حالا هر هفته هم یه سری تمرین و تکالیف بسیار وقتگیر و نامفهوم طراحی میکنه که ما با انجام اونا مقاله نوشتن رو بهصورت حرفهای یاد بگیریم. مثلاً تکلیف سری اولش پختن کلمات کلیدی بود که یک فرایند بسیار توانفرسا و وقتگیر داره و تهشم هیچ نتیجۀ مفیدی به دست نمیاد. ینی تئوریش خوبه ولی در عمل به درد نمیخوره. تمرین این هفته هم اینه: مایندمپ تولیدشده را بارگذاری کنید. چارت پایاننامۀ پیشنهادی را بارگذاری کنید. همین دوتا جملهٔ نامفهوم و گنگ بود، بدون هیچ توضیحی. اول رفتم فیلم جلسهٔ قبلو دیدم که شاید اونجا گفته باشه شرح تکلیفو. بعد رفتم سراغ دوستام که دوستان، منظور استاد از مایندمپ چیه؟ چارت چی؟ پایاننامۀ پیشنهادی کی؟
هر هفته موقع تدریس یه تعداد از مقالههای خودش و استادشو نشونمون میده که ما ایده و الگو بگیریم. یه همچین جدولی تو یکی از مقالههای استادش بود و گویا تو تکلیف این هفته منظورش این بود که ما هم از این جدولها بکشیم. وقتی تازه منظورشو متوجه شدیم، رفتم گروه پرسیدم استاد، این جدول توصیفیه یا تجویزی؟ و از اونجایی که من متوجهم که این اصطلاحِ تجویزی و توصیفی مخصوص ماست و ممکنه استاد متوجه نشه جملهمو اینجوری ادامه دادم که استادتون این جدول رو با بررسی تعدادی پایاننامه کشیده یا توصیه کرده که صفحات پایاننامهها این تعداد باشه؟ گفت یه تعداد پایاننامه رو بررسی کرده و شما هم تو حوزۀ تخصصی خودتون همین کارو بکنید. پرسیدم خب حالا ما چندتا پایاننامه رو بررسی کنیم که چنین آماری به دست بیاد؟ گفت سه چهارتا رو بررسی کنید خوبه.
جدول استادِ استادِ شمارۀ ۲۱

گنج و سیمرغ که در دسترس نبودن پایاننامۀ فارسی بگیرم. رفتم چندهزار پایاننامۀ خارجی تو حوزۀ صرف و ساختواژه از پروکوئیست برداشتم و بررسی کردم دیدم از صد صفحه داریم تا پونصد صفحه. یکیش پنج فصله یکیش ده فصل. تنوع بیداد میکرد. مگه میشه با انتخاب و بررسی سه چهارتا پایاننامه به همچین جدولی رسید؟ میانگین گرفتن از سه چهارتا داده چه فایدهای داره خب؟ دوستام گفتن بیخیال!، فقط انجامش بده که رفع تکلیف بشه. منم دیدم سه چهارتا واقعاً کمه و دهتا رو بررسی کردم. نصفهشب بالاخره بررسیهام تموم شد و دیدم نتیجه منطقی نیست. چرا باید درصد ماکسیمم کمتر از درصد مینیمم باشه؟ جدول استادِ استاد رو هم بررسی کردم و دیدم اونم همینشکلیه. تمام محاسبات رو از اول انجام دادم. گفتم شاید اشتباه کردم. نتیجه تغییر نکرد. یه کم فکر کردم و دیدم آقا! این روش از بیخ اشتباهه، برای همین نتیجۀ اشتباه به دست میاریم. همون نصفهشب، تو گروه پیام گذاشتم که «من همچنان با این جدول درگیرم. ببینید اینجا، ماکسیمم کمتر از مینیمم هست. ماکسیمم ۲۵ هست مینیمم ۳۳. تو پایاننامههایی که خودمم بررسی کردم هم همین نتایج به دست اومده. دلیلشم اینه که اساساً چنین آمارگیریای اشتباهه.». استاد چه جوابی داد؟ گفت این ۲۵ و ۳۳ جابهجا نوشته شده. جاشونو عوض کنید درست میشه. خب حالا باید توضیح میدادم که جابهجا نیست و درسته و مجموع درصدها باید ۱۰۰ باشه و اگه جابهجا کنیم ۱۰۰ نمیشه. از اینکه یه صبح تا شبم سر یه همچین جدول بیخاصیتی هدر رفته بود عصبانی بودم. نوشتم «۳۵ صفحه مینیمم هست. تقسیم بر ۱۰۷ میشه ۳۳. و ۵۰ صفحه هم ماکسیمم هست. تقسیم بر ۲۰۰ میشه ۲۵. تا اینجا کاملاً درسته. ولی نتیجهای که مشاهده میکنیم اینه که درصد ماکسیمم ۲۵ شده و درصد مینیمم ۳۳. دلیلشم اینه که از ابتدای کار، چنین روش محاسباتیای اشتباه بوده. چون که درصد، مجموعش ثابته. مجموعش صده. ولی وقتی ما درصد ماکسیمم و مینیمم رو حساب میکنیم انتظار داریم ماکسیمم هر بار بیشتر از مینیمم باشه. انتظار بهجایی هست، ولی بهلحاظ محاسباتی و ریاضی چنین چیزی ممکن نیست.». استاد چه پاسخی داد؟ گفت هدف از این کار فقط دونستن اینه که شما بدونید چند فصل و با تقریب، چند صفحه پایاننامه بنویسید. با درماندگی نوشتم «ممنونم از راهنماییتون. ولی روش درستی نیست استاد. من از صبح کلی جستوجو کردم و دهتا پایاننامه رو یکییکی با همین روش بررسی کردم که تهش بفهمم فصل یک پایاننامهها بین ۱۳ تا ۳۱ صفحهست و درصدشونم حداکثر ۷! و حداقل ۱۰؟». گفت فقط جدول شما اینجوریه یا جدول دوستاتون هم؟ و برای چندمین بار داشتم توضیح میدادم که با این روش، از نظر ریاضی حداقل یکی از ماکسیممها کمتر از مینیمم میشه. فرقی هم نمیکنه جدول من باشه یا جدول دوستام یا جدول استادِ استاد. چون تو هر فصل انتظار داریم صفحات ماکسیمم و درصد ماکسیمم بیشتر از صفحات و درصد مینیمم بشه و چون باید مقدار درصد ثابت (۱۰۰ درصد) باشه، تو حداقل یکی از فصلها، روند رشد یا بیشتر شدن ماکسیمم، معکوس میشه تا این زیاد بودن رو جبران کنه و با کسریش مجموع ۱۰۰ رو به دست بده. و یهو وسط عصبانیت و خستگی یاد اون هوادار تراکتورسازی افتادم که میگفت ۱۳ درصد بود درسته؟ پس چرا دوباره شد ۱۱ درصد؟ همهش میومد پایین. به جای اینکه بره بالا میومد پایین :))
همچنان نتونستم استادو قانع کنم که از ماکسیمم و مینیمم درصد گرفتن اشتباهه :)
همکلاسیام امتحان میانترم رو هم یک هفته عقب انداختن که مشکلات فنی رو رفع کنن و بعدشم فرصت داشته باشن تمرین کنن :|
جدولی که کشیدم و بهعنوان تکلیف این هفته آپلود کردم

یکی از سکانسهای پرتکرار خوابهام اینه که کنکور دارم و ساعت هشتونیمه و من تو حوزۀ آزمونم و هنوز صندلیمو پیدا نکردم. یا نشستم و مداد یادم رفته ببرم. یا مداد دستمه ولی هیچی بلد نیستم. بعد با اینکه موضوع خوابم تکراریه، ولی فضاها هر بار مسخرهتر از قبل میشه. مثلاً یه بار میبینم با فک و فامیل سر جلسۀ آزمونم، یه بار میبینم مامان و بابام مراقب آزمونن، یه بار کفشامو لنگهبهلنگه پوشیدم، یه بار بیل و کلنگ دستمه و باید سدهای توی مسیرو بکوبم که ازش رد شم و برسم سر جلسه و یه بارم پتو انداختم رو زمین نشستم آزمون میدم. دیشبم با ماسک و دستکش و رعایت شیوهنامههای بهداشتی داشتم میرفتم سر جلسۀ کنکور و باید یه تعهدنامهای مینوشتم و امضا میکردم. مراقب آزمون وایستاده بود دم در و از همه میگرفت این تعهد رو. میگفت باید پشت کارت جلسه بنویسید و امضا کنید. نفهمیدم چی دارم مینویسم و بعدشم که خواستم بخونم ببینم چی نوشتم دیدم دستخط من نیست و دستخط اون مراقبه هست. ولی همونم خونده نمیشد بس که کمرنگ بود. انگار با خودکاری که نفسای آخرش بود نوشته بود. و این کاغذبازیا انقدر طول کشید که ساعت هشتونیمو رد کرد و من هنوز دنبال صندلیم بودم. بعدشم نمیدونم چرا سر از کشور فلسطین درآوردم. نظامیان اشغالگر رژیم صهیونیستی هم داشتن به طرف مردم تیراندازی میکردن. منم تقویمو درآوردم نگاه کردم دیدم ای بابا روز قدسه و این سؤال پیش اومد که چرا این روزو برای سفرمون به این کشور انتخاب کردیم. تعجبم نمیکردم که اصلاً اونجا چی کار میکنیم. گویا سفرمون یه سفر تفریحی بود. به همراهانم پیشنهاد دادم فعلاً بریم یه جای امن، فردا میایم از شهر بازدید میکنیم (دیشب داشتم به فرانسه فکر میکردم و اینکه اگه اینجا به دنیا نمیومدم دوست داشتم کجا به دنیا بیام. بس که زبانشونو دوست دارم. تو ایرانم اگه حق انتخاب داشتم که زبان مادریم یه چیز دیگه باشه کردی رو انتخاب میکردم. بس که زبان اونا رم دوست دارم. و با این تخیلات خوابیدم و اینکه حالا چرا سر از فلسطین درآوردمو دیگه نمیدونم. خدایا همینجا که هستم جام خوبه. مرسی :دی).
چند ماه پیشم خواب میدیدم استادراهنمام داره پایاننامهمو تصحیح میکنه. کارمو خوند و گفت ۀها رو اشتباه نوشتی و درستشون کن. منظورش همون ۀ تو عبارتهایی مثل خانۀ من بود که یه عده خانهی مینویسن. گفتم دوران ابتدائی ۀ (خانۀ) مینوشتیم، بعداً دوران راهنمایی قانون عوض شد (عوض کردید) و بهمون گفتن ی بنویسید (خانهی)، بعد تو دانشگاه دیدیم باز میگن همون ۀ درسته. گفت نه دیگه بر اساس دستورخط جدید یه کاراکتر دیگه اختراع کردیم و تو این عبارتها باید گردی ه رو برگردونید سمت راست. شبیه p انگلیسی. این علامت همون ۀ هست. گفتم صفحهکلید من اینو نداره آخه. گفت کمکم قراره به صفحهکلیدا اضافه بشه و تو هم الان باید تو متن پایاننامهت از این کاراکتر استفاده کنی.
+ و این خواب
شنبه میانترم دارم و این اولین و احتمالاً آخرین امتحان میانترم مقطع دکتریم خواهد بود؛ چرا که بقیۀ دروس یه سریاشون پایانترم هم ندارن چه رسد میانترم. ارزیابی معمولاً با مقاله و ارائه و مشارکت توی بحثهاست. در واقع به کیفیت این فعالیتها نمره داده میشه. ولی مهارت پژوهش، یه درس عملیه و هم میانترم داره هم پایانترم، هم مقاله، هم ارائه، هم بحث و مشارکت در بحثها و هم هر هفته تکلیف و تمرین با اعمال شاقه.
برای این درس باید دهها اکانت تو سایتهای مختلف ایجاد میکردیم، ایمیل دانشگاهی لازم داشتیم، باید کلی نرمافزار نصب میکردیم و کار با ابزارهای مختلف رو یاد میگرفتیم. البته تموم نشده و همچنان داریم یاد میگیریم. من بهشخصه بهقدری سر این درس بیچارگی و مصیبت کشیدم که اولین «غلط کردمِ» دورۀ دکتریم رو شبِ نصب اندنوت و تحویل تکالیفش ثبت کردم. و فعلاً همون یه دونه غلط کردم رو تو پرونده دارم. دیگه ببینید اون شب چه بر من گذشت که به چنین نتیجهای رسیدم. حالا اوضاع من نسبت به بقیه خوب بود. تونستم ارورهاشو رفع و رجوع کنم و کارام خدا رو شکر راه افتاد. ولی همکلاسیام یه سریاشون تا این لحظه هنوز نتونستن اندنوت نصب کنن. یا یه سریا نصب کردن ولی با وردشون مشکل داره و نمیتونن ارجاع بدن. یه سریاشون نمیتونن تو وسویور از اندنوت ورودی بگیرن و مشکلاتی از این قبیل. استادمون (این همون استادیه که دکتری شیمی هست و باهم تفهیم و تفاهم نداشتیم. من الان باهاش تفاهم دارم و مشکل ارتباطیم باهاش حل شده، ولی همکلاسیام هنوز دوستش ندارن) واقعاً وقت و انرژی صرف ارورهای تکتک دانشجوها میکرد که مشکلاتشونو رفع کنه. تو این دو ماه، من هشتاد درصد زمانمو برای این درس صرف کردم و بیست درصد رو بین سهتای دیگه تقسیم کردم. خیلی انرژی صرفش کردم تا بالاخره روال دستم اومد و چم و خم کارو یاد گرفتم. فیلمهای ضبطشده رو بارها دیدم و گامبهگام باهاش پیش رفتم و از مراحل کارم هی اسکرینشات گرفتم و یه جزوۀ کامل و تروتمیز نوشتم. از اونجایی که استاد از خداش بود وقتی کسی تو گروه مشکلی مطرح میکنه، بقیه همفکری و کمک کنن، خودجوش پشتیبانی فنی همکلاسیامو به عهده گرفتم. من عاشق حل چالشم. وقتی میومدن تو گروه میگفتن فلان چیز نصب نمیشه، باز نمیشه، یهو بسته میشه، ازشون میخواستم از خطاها عکس بگیرن و بفرستن. خودم مراحل رو طی میکردم و عکس میگرفتم و ازشون میخواستم مثل من پیش برن و مشکل بعضیا حل میشد و مشکل بعضیا رو نه من نه استاد نه بقیه، هیچ کس نمیتونست حل کنه. مسئولین دانشکدهمون در جواب نامهمون گفته بودن اگه از زبانشناسیا کسی این کارا رو بلد بود، استاد از دانشکدۀ شیمی نمیآوردیم براتون. منم خیلی جدی تصمیم گرفته بودم خودمو آماده کنم برای روزی که برم درخواست بدم برای تدریس. برای همین سعی میکردم همه چیزو یاد بگیرم و مشکلات فنی که برای همکلاسیام پیش میاد رو حل کنم. و کمکشون میکنم همچنان.
هفتۀ دیگه امتحان داریم و یه عده تازه اومدن پیام گذاشتن که اندنوتمون مشکل داره. مشکل بعضیاشون واقعیه، ولی یه عده هم برای فرار از امتحان و تحویل تکالیف بهانه میارن که امتحان ندن. و خب منصفانه نیست یه عده امتحان بدن و یه عده ندن. حالا اون عده که امتحان ندادن یا نمرهشونو نمیگیرن، یا یه جور دیگه میگیرن که این یه جور دیگه هم هر جوری جز جوری باشه که بقیه تجربه کردن منصفانه نیست. به هر حال این مشکلات نرمافزاری چه واقعی و چه الکی، وجود دارن. بعضیاشونم حلشدنی نیستن. بدون این نرمافزارها هم نمیشه به سؤالات جواب داد. لذا، تو گروه پیام گذاشتم که استاد! یه ایده برای برگزاری امتحان به ذهنم رسید. لپتاپ اونایی که مشکل دارن رو با انی دسک متصل کنیم به کامپیوترهای تو دانشکده. کامپیوترهای دانشکده که مشکلی ندارن. اونا از توی خونه با کامپیوتر دانشگاه امتحان بدن. استاد گفت اتفاقاً این راه به فکر خودم هم رسیده بود، ولی سایت تعطیله و مسئولش نیست و باید هماهنگ کنم. گفتم یه راه دیگه هم هست. اونایی که مشکل ندارن، امتحانشونو بدن و با همین انی دسک لپتاپشونو در اختیار دوستاشون که مشکل دارن بذارن. خودمم بعد از امتحان، میتونم لپتاپمو در اختیارشون قرار بدم.
+ دیگه من پیشنهادمو دادم؛ إِمَّا شاکِراً وَ إِمَّا کَفُوراً :))
+ یادی هم کنیم از پستِ شباهنگ هستم؛ بلای جانِ همکلاسیای ارشدم :|
+ وقتی تورنادو بودم هم بلای جان همکلاسیای کارشناسیم بودم، ولی از اون جایی که بلاگفا لینک پستامو خورده، ارجاعتون میدم به تصویری از pdf آرشیوم
+ فکرشو که میکنم و همینجوری که برمیگردم عقب، از دوران پیشدبستانی بلای جان همکلاسیام بودم :|
این روزها که آزمونهای آنلاین رواجش بیشتر شده، هیچی به اندازۀ شنیدن راجع به اینکه فلانی چطور جای بهمانی امتحان داده ناراحتم نمیکنه و هیچ رفتار زشت دیگهای به این اندازه فلانیها و بهمانیها رو از چشمم نمیندازه. «تقلب» همیشه بوده و هست و همچنان خواهد بود. ولی در این روزهای کرونایی با آنلاین شدن آزمونها، بیشتر و راحتتر شده. تقلب کار زشتیه. حتی اگر نظام آموزشیمون عیب و ایراد داشته باشه که داره، همچنان تقلب کار زشتیه. چه اونی که جای یکی دیگه امتحان میده و چه اونی که یکی دیگه رو جای خودش میفرسته هر دو دارن حق اونی که خودش تلاش کرده و از تفریح و استراحتش زده رو ضایع میکنن. نگیم چون دوستمه تو رودروایستی قرار گرفتم و قبول کردم، نگیم چون فامیله، چون خواهرمه، برادرمه، همسرمه، چون بچه داره، چون گرفتاره پس کمکش میکنم و به جاش امتحان میدم. این اسمش کمک نیست. کمک اینه که بچهشو نگهداری اون امتحان بده. کمک اینه که چیزی که یاد نگرفته رو یاد بدی خودش جواب بده. کمک اینه که براش کتاب بخری و امکانات در اختیارش بذاری بخونه یاد بگیره خودش امتحان بده. نگیم فقط همین یه درسه و بقیۀ درساش خوبه. نگیم چون معلمها و استادها درست تدریس نکردن و خوب یاد ندادن. گیریم که این درس هیچ وقت قرار نیست به دردمون بخوره. چون به دردمون نمیخوره پس حق داریم حق بقیهای که اتفاقاً ممکنه این درس به درد اونا هم نخوره ضایع کنیم؟ بیایید یه کم سطح بالا فکر کنیم به قضیه. با امتحان دادن جای بقیه به کسی که لیاقت اون جایگاه رو نداره، جایگاه میدیم. اون کسی که چنین اشتباهی میکنه، دیگه حق نداره پسفردا غر بزنه فلانی حقش نبود به فلان جا برسه و حق ما رو خورد و به اونجا رسید.
یادتونه تو پست سیگارهای بهمن میگفتم یه سری کارها بد هستن ولی وقتی از اونایی که دوستشون داریم این کارها سر میزنه، زشتی اون کار کمرنگ میشه برامون؟ گفتم هر کی یه سری معیار داره برای دوست داشتن و دوست نداشتن بقیه ولی وقتی عاشق یکی میشیم، طرف هر کار بدی هم بکنه ممکنه به چشممون نیاد و روی علاقهمون تأثیر نذاره این عیب. ولی این چند وقته به این نتیجه رسیدم که تقلب حتی در ابعاد کوچیکش، بهنظرم، انقدر زشت هست که یک لحظه تصور اینکه عزیزترین عزیزانم که از دل و جان دوستتر میدارمشون انجامش بدن، از چشمم میندازدشون. کافیه بفهمم یکی به هر دلیلی همچین کاری کرده؛ دیگه نمیتونم مثل سابق دوستش داشته باشم. چون که این کار ریشهش برمیگرده به دروغ و ضایع کردن حق بقیه.

چهارم دی ۱۳۳۱ (۲۵ دسامبر ۱۹۵۲) سالروز درگذشت کریم ساعی است؛ سازندهٔ پارک ساعی تهران و کسی که درختان خیابان ولیعصر را کاشت. ماجرای درگذشت استاد ساعی از قول دکتر محمدابراهیم باستانیپاریزی:
در دوران نوجوانی، از آنجا که خواهرم و همسرش در شیراز زندگی میکردند، زیاد به شیراز میرفتم. یکی از این بارها در بازگشت از شیراز چند دقیقهای به پرواز مانده بود که مردی با کت و شلوار اتوکشیده بالا آمد و رو به مسافران گفت: «مسافران عزیز! من مسئولیتی در سرجنگلداری کشور دارم و چند ساعت پیش به من خبر دادند یک هیئت خارجی مهم مرتبط با کارم به تهران آمدهاند و قصد مذاکره و انعقاد قرارداد دارند و حضور من در این مذاکرات و بازدیدها ضروری است. از طرفی هواپیما هم جای اضافه ندارد. هرکس که بلیت خودش را به من بدهد، من همین الان هزینهٔ بلیت برگشت و یک هفته اقامت و تفریح در بهترین هتل شیراز را به او میدهم.»
من کتم را روی دستم انداختم، بلند شدم و گفتم: «من بلیتم را به شما میدهم، از لطف شما هم ممنونم؛ من خواهرم اینجاست و به هتل و هزینههای دیگر احتیاجی ندارم؛ شما به کارتان برسید.» خلاصه هرچه آن مرد اصرار کرد، من چیزی قبول نکردم و به منزل خواهرم برگشتم.
چند ساعتی که گذشت، رادیو با قطع برنامههای خود اعلام کرد: «هواپیمای حامل تعداد زیادی از هموطنان که از شیراز به تهران در حرکت بود، سقوط کرده و تمام مسافران از جمله مهندس ساعی، رئیس سازمان سرجنگلداری کشور و بنیانگذار بسیاری از پارکها، باغها و جنگلهای کشور کشته شدهاند.» حالا من برای همیشه تأسف میخورم که چرا با دادن بلیت خودم به آن مرد که بعد از مرگش فهمیدم چه خدمات بزرگی به سرسبزی و آبادانی کشور کرده است، باعث شدم کشورم از خدمات او محروم شود و من زنده بمانم.

چند روز پیش جلسۀ مجازی داشتیم با مسئول آموزش دانشکده که چکیده و نکات آییننامۀ آموزشی رو برامون توضیح بده و اگر سؤالی داشتیم بپرسیم. گفت طبق آییننامه ما هر ترم باید ۶ تا ۸ واحد برداریم. سه ترم آموزشی داریم و بقیهش پایاننامه و دفاعه. ترم چهارم باید آزمون جامع بدیم و قبول بشیم. اگه قبول نشیم باید ترم پنج این آزمون جامع رو بدیم و اگر نمرۀ لازم رو کسب نکنیم باید بیخیال دکتری بشیم. قبل از آزمون جامع باید همۀ درسامونو پاس کرده باشیم و معدلمون بالای ۱۶ باشه. هر کی معدلش کمتر از ۱۶ باشه باید ترم چهار چندتا درس دیگه برداره و نمرۀ خوب بگیره که معدلش برسه به ۱۶ که ترم پنج آزمون جامع بده. مدرک زبان هم باید داشته باشیم. مدرک من انقضاش تا اسفنده و باید تا ترم ۴ یه بار دیگه امتحان زبان بدم. این آزمون جامع از سه یا چهار درس مهم هست و باید تو این آزمون نمرهمون تو هر کدوم حداقل ۱۴ باشه و میانگینشون هم حداقل ۱۶ باشه. حالا اگه میانگین بالای ۱۶ بود ولی یکی از درسا کمتر از ۱۴ بود، بازم موردقبول نیست و باید اون درسو دوباره امتحان بدی. اگه همۀ درسای آزمون جامع رو ۱۵.۹۹ بگیری هم قابلقبول نیست. چون میانگینشون کمتر از ۱۶ میشه. همهش ۲۰ و یکیش ۱۳.۹۹ هم قابلقبول نیست. خلاصه باید نمرهها بالای ۱۴ باشن و میانگین بالای ۱۶. بعد از این آزمون جامع میتونیم از پروپوزال (که معادل فارسیش پیشنهاده هست و اون ه مال خودشه) دفاع کنیم. تا ترم ۶ این فرصت رو داریم و تا ترم ۶ باید از پروپوزال دفاع کرده باشیم. از اون به بعد روی پایاننامه کار میکنیم. تا پایانِ ترم ۸ هم باید کلاً دفاع کرده باشیم. قبل از دفاع هم باید حتماً یه مقاله از رساله چاپ شده باشه یا حداقل پذیرفته شده باشه و بعداً چاپ بشه. مجله داخلی باشه هم اشکالی نداره. من فکر میکردم باید تو مجلۀ خارجی چاپ کنیم. پرسیدم. گفت اون قانون برای رشتههای فنی هست. بعد اگه نتونیم تو این ۸ ترم دفاع کنیم، میتونیم درخواست بدیم و یه ترم دیگه فرصت بگیریم. این ترم ۹ رایگانه ولی اگر همچنان نتونیم دفاع کنیم ترم ۱۰ و ۱۱ و تا هر وقت دیگه که دفاع نکرده باشیم باید شهریه بدیم. نمیدونم شهریهش چقدره. کلاً یه بار میتونیم مرخصی بیدلیل بگیریم که البته با احتساب هست. ینی جزو سنوات حساب میشه. مسئوله اینا رو که توضیح میداد، من یه برگه کنار دستم گذاشته بودم و تندتند یادداشت میکردم. برای مرخصی بدون احتساب باید دلیل پزشکی داشته باشیم. ینی خدای نکرده مریض باشی و نیاز به استراحت داشته باشی. دانشجوهای خانم میتونن برای تولد هر بچه پنج ترم مرخصی بدون احتساب بگیرن. این پنج ترم برای زایمان و شیر دادن و از آب و گل درآوردن بچهست. گفت محدودیتی هم نداریم و تا هرچندتا بچه باشه مرخصی شاملش میشه. من سریع گوشۀ برگه کنار یادداشتهام نوشتم چهار ضربدر پنج مساوی بیست ترم. بعد بیستو تقسیم بر دو کردم ببینم چند سال میشه. بعد دیگه رفتم هپروت و بقیۀ قوانینو نشنیدم :| :))

بیر. خبر جدید و هیجانانگیز اینکه دندونِ چپِ پایینِ شمارۀ شِشَم هم شکست و شنبه باید زنگ بزنم یه وقتی بگیرم برم درستش کنم. دوتای قبلی هر کدوم پونصد تومن شد هزینۀ ترمیمش. اینم احتمالاً همین حدودها باشه. دیشب وقتی بیسکویت میخوردم شکست.
ایکی. اون کارگاه هوش مصنوعی یادتونه؟ شرکت برای عموم آزاد بود، ولی باید رزومهمونو میفرستادیم و اگه سابقه و علاقهمون مرتبط با کارگاه بود لینک کارگاهو میفرستادن. امروز روز اول کارگاه بود و تا دیشب منتظر لینک بودم و نفرستادن. اطلاعیهشو همکارم فرستاده بود و قرار بود یه چیزایی یاد بگیرم و تو طرحمون اجرا کنم. بهش گفتم لینکه رو دریافت نکردم. تعجب کرد. ولی بهنظرم اگه انتخابشون اصولی بوده و واقعاً رزومهها رو بررسی کردن، اشکالی نداره. بالاخره ظرفیت محدوده و نمیشه با قطعیت گفت من مناسبترین فرد بودم.
اوچ. امروز تولد مریمه. چند روز پیشم تولد نرگس بود. به همین بهانه ظهر تماس تصویری گرفتیم و یکونیم ساعتی گروهی باهم حرف زدیم. صحبتامون در تکمیل مباحث تماس قبلی بود. تو تماس گروهی قبلی نتایج کنکور دکتری من و کنکور کارشناسی برادر نگار اعلام نشده بود و نرگس و نگار از پروپوزالهاشون دفاع نکرده بودن. پروندۀ اینا رو بستیم و از مباحث جدیدی که بهش پرداختیم قانون منع تردد ساعت نُهِ شب به بعد و گرونی و خرید اینترنتی و مسافرت و مهمونی و کرونا و بسته بودن کتابخونهها و نیاز مبرم من به یه سری کتاب بود که تجدید چاپ هم نمیشن بخرم. حتماً باید برم امانت بگیرم و هر بارم زنگ میزنم میگن بخش امانت تعطیله. میانترما هم دارن شروع میشن. راجع به هیئتعلمی شدن خودمون و دوستامون هم صحبت کردیم. قرار شد هر کدوم به جایی رسیدیم دست بقیه رو هم بگیریم همونجا بند کنیم.
اوچیاریم. بعیده شما این دوتا کتابی که میخوامو داشته باشید، ولی اسمشون اینه: معناکاوی فرهاد ساسانی و از فلسفه به زبانشناسی چپمن ترجمۀ حسین صافی.
دُرد. نرگس گفت تو پست یلدای سال نود، اونجا که گفته بودم ما از واحد ۷۴ رفتیم و نگار و نرگس و فاطمه و فروغ اومدن رو تصحیح کنم. درستش این بود که نگار و نرگس و منیژه و زهرا و لاله و یه نرگس دیگه اومدن. بعداً منیژه و زهرا و لاله و اون یکی نرگس رفتن و فروغ و فاطمه و بهاره به جاشون اومدن. منم رفتم اون جمله رو تصحیح کردم و گفتم بیام بهتون اطلاع بدم که یه وقت دادههای ناصحیح بهتون نداده باشم :دی
بِش. سیمکارت مریم رایتله. بهش گفتم ستاره ۲۳۲ مربع رو بزن هدیۀ تولدتو بگیر از رایتل. نمیدونست همچین کدی وجود داره. زد و دو گیگ اینترنت گرفت. گفتم به شما هم بگم، شاید برای شما هم اتفاق بیافتد.
آلتی. اون استادمون بود که ازش راضی نبودیم و نامه نوشتیم عوضش کنن؛ یادتونه؟ گفته بودیم تخصصش مرتبط به دانشکدۀ ما نیست و یکیو بیارید که باهاش تفهیم و تفاهم داشته باشیم. قبول نکردن و گفتن کسی تو دانشکدۀ خودتون همچین چیزایی رو بلد نیست که یادتون بده. من پیشنهاد دادم همین دانشجوهای پارسال و پیارسال دانشکدهمون که این درسو گذروندن بیان تدریس کنن. ولی گویا هیچ کدوم انقدر مسلط یا علاقهمند به تدریس نبودن. با همکلاسیم قرار گذاشتیم امسال این درسو خوب یاد بگیریم بعداً خودمون داوطلب بشیم برای تدریس تو دانشکدهمون. اینجوری دیگه استادی که تخصص مکانیک یا شیمی داره به دانشجوهای زبانشناسی روش تحقیق یاد نمیده. البته امیدوارم در آینده دانشجوهای منم نرن نامه بزنن که این استاد تخصصش برقه و تفهیم و تفاهم نداریم :))
یِدّی. یه سریالی هست به اسم بیگانهای با من است که هر شب شبکۀ دو پخش میشه. من این سریالو میشنوم. ینی تلویزیونمون همینجوری که روشنه و مامان و بابا میبینن، منم از تو اتاقم میشنوم. دیشب برف میومد و کلاً تلویزیون به هم ریخت و از اون سکانس که این دختره که خودشو جای یکی دیگه جا زده گفت میخواد ادامۀ تحصیل بده قطع شد. بعد من دیشب خواب میدیدم این اومده دانشگاه و به یکی از استادهای رشتۀ پزشکی بیست تومن (دویست ریال) پول داد و یه پایاننامۀ آماده گرفت و رفت دفاع کنه. منم داشتم حرص میخوردم که فردا این دکتر بشه با کدوم سواد قراره نسخه بنویسه برای مردم. در ادامۀ خوابم رفتم به اون سایت کارگاه هوش مصنوعی و دیدم نیازی به لینک ورود نبوده و فایلها رو گذاشتن برای دانلود. روی دکمۀ پلی کلیک کردم ببینم که بیدار شدم و فهمیدم ای بابا خواب موندم و به تماس تصویری تولد مریم نرسیدم. ولی این خواب موندنم هم جزو خواب بود و من هنوز خواب بودم و خواب میدیدم که خواب موندم. بیدار که شدم همچنان حرص میخوردم چجوری بعضیا مقاله و پایاننامه میخرن و چرا اصلاً کسی باید باشه که به اینا این چیزا رو بفروشه که اینا هم بتونن بخرن.
در رابطه با پست قبل، من زمستانو تو اون جمله در مفهوم زمانیش در نظر میگرفتم و برای همین اون ترجمهٔ «زمستانی را که از تو دیدم» به دلم نمینشست. نمیدونم چرا معنی استعاری زمستان به ذهنم خطور نمیکرد و بخش استعارهٔ مغزم کلاً تعطیل بود.
حالا اومدم ضمن تقدیر و تشکر از دوستانی که پیام دادن گفتن اینجا زمستان، استعاره از تلخی و بداخلاقی و ترشرویی هست و در واقع شاعر، بدخلقیهایی که از او دیده رو با خوشخلقی هیچ کس دیگهای عوض نمیکنه و مرا از تاریکیهای جهل نجات دادن بگم یه بارم تو مدرسه خانم نجفی (نمیدونم ناظم بود، معاون بود، مسئول امور پرورشی بود یا چی. همونی که دفترش طبقهٔ دوم بود) بهم گفت برای روز معلم یه متن میخوایم بنویسیم. شنیدم قلم خوبی داری. قلمتو لازم داریم. گفتم باشه و رفتم از جامدادیم قلم بردارم ببرم براش. که البته خدا رو شکر دم در دوزاریم افتاد منظورش چیه.

داشتم پستهای کانال ناشریف توییتر سابق رو میخوندم. تو یکی از پستهاش نوشته بود «من زمستانی که تو را دیدم، با هیچ بهاری عوض نمیکنم. حیدر ارگلون». بهنظرم شعر قشنگی اومد. یادداشتش کردم که اگه یه وقتی تو زمستون دیدمت، بعداً برات بفرستم و بگم من زمستانی که تو را دیدم، با هیچ بهاری عوض نمیکنم. اسم شاعر رو گوگل کردم و فهمیدم ترکیهایه. برای رسیدن به متن اصلی، چند کلیدواژه که به ذهنم رسید ممکنه تو جمله باشه رو هم جستوجو کردم. sen (تو)، kış (زمستون) و bahar (بهار). نتیجهٔ جستوجو این بود:
Senden gördüğüm kışı Başkasının baharına değişmem
سندن (Senden) یعنی از تو. بهنظرم کانال ناشریف اشتباه ترجمهش کرده بود. همون ترجمهٔ فارسیای که تو کانال دیده بودم رو گوگل کردم. من زمستانی که تو را دیدم، با هیچ بهاری عوض نمیکنم. یه عکس از صفحهٔ اینستاگرامی «آن» جزو نتایج بود. روی عکس نوشته بود «من زمستانی را که از تو دیدم با بهار هیچ کس عوض نمیکنم». این ترجمه درست بود. از اون پیج اینستا رسیدم به کانال تلگرامی «آن» و پست همین جمله. با اینکه ترجمه درست بود و شاعر گفته بود زمستانی را که از تو دیدم...، ولی به دلم نمینشست. بهتر نبود میگفت زمستانی که با تو دیدم؟ Senden رو تو گوگل ترنسلیت نوشتم. از ترکی به انگلیسی، از ترکی به فارسی، به هر چی. فقط همین معنیِ «از تو» رو میداد. «با تو» رو گوگل کردم. معنیش Senden نبود. با تو به زبان ترکی یه چیز دیگه میشد و شاعر نگفته بود با تو. با کلافگی از خودم پرسیدم آخه چرا زمستونی که از تو؟ چرا با تو نه؟
چند شب پیش دانشگاه پیام داده بود و دعوتمون کرده بود تو ویژهبرنامههای مجازی و مسابقاتی که برامون تدارک دیده بودن شرکت کنیم. سه چهار روز فرصت داده بودن فیلم و عکس و دابسمشهای یلدایی و قصهگوییهای مادربزرگا و پدربزرگامونو بفرستیم و نمادهای شب یلدا رو نام ببریم. دیدم فیلم درست و حسابی ندارم، دابسمش بلد نیستم، پدربزرگ و مادربزرگم هم عمرشونو دادن به شما. شرکت نکردم. امشب برای خالی نبودن عریضه در پاسخ به نمادهای یلدا کداماند نوشتم پارچهٔ ترمه بهعنوان سفره، کرسی، دیوان حافظ، شاهنامه، انار، هندوانه، خرمالو، آجیل، لبو، باقلا، پشمک، نقل و شیرینی. داشتم دنبال عکس میگشتم. عکسامو با تاریخشون ذخیره میکنم. با این تصور که از سال ۹۴ شب یلدا پیش خانواده بودم، تصمیم گرفتم همون عکسهای ۸۹ تا ۹۳ خوابگاهو براشون بفرستم. اتفاقی موقع گشتن دنبال عکسهای سیام آذر و اول دی، متوجه شدم سال ۹۷ تو این تاریخ تو قطار بودم و داشتم میرفتم تهران. من که سال ۹۷ دانشجو نبودم. کلاس نداشتم. عکسها رو زدم جلوتر و یادم اومد باید میرفتم تهران پی پایاننامهام. یادم اومد اون سال بهخاطر سفر من یلدا رو یه شب زودتر گرفتیم. یادم اومد شب یلدا تو قطار بودم. یادم اومد بلیتمو برای عصر گرفته بودم که صبح زود تهران باشم. زمستون بود. میترسیدم از جاده و برف و اتوبوس. اومدم سراغ وبلاگم. فکر کردم لابد خاطرهای یادداشتی چیزی از اون موقع اینجا دارم. داشتم. اون شب تو قطار با گوشیم نوشته بودم:
«سال ۹۱ اومدم تو وبلاگم نوشتم این سومین یلداییه که خونه نیستم و در کنار خانواده نیستم. نوشتم خوابگاهم. نوشتم با دوستامم. نوشتم بد نمیگذره، ولی میگذره دیگه. میگذره دیگه رو با غصه گفتم. گفتم و هر سال اومدم یه دونه گذاشتم روی این سومین و چهارمین و پنجمین و حالا اومدم بگم امسال هم اولین یلداییه که تنهام. نه تنها خونه نیستم و در کنار خانواده نیستم بلکه حتی خوابگاه هم نیستم و دوستامم نیستن. صبح باید تهران باشم و تو قطارم. خودمم و خودم. حتی تو کوپه هم کسی نیست.». بعداً که همکوپهایام سوار شده بودن باهم رفته بودیم رستوران قطار و این عکسو گرفته بودم و عنوان پستمم گذاشته بودم: شب بود، شبم سرکش و دیوانه شبی بود...

آخرین سهشنبهٔ خرداد و اولین یکشنبهٔ تیر پارسال بود. همچنین نیاز دارم وقتی v رو تو کروم تایپ میکنم دیگه vclass نیاد بالا.

با مژده حرف زده بودم که بعد از کنکور ارشد و بعد از تموم شدن ترم ۹ باهم باشیم. مژده ترم ۹ مرخصی گرفته بود. ترم ۱۰ اومد واحد ۱۴۴ که تو همسایگی ۱۴۳ بود. اونم دنبال هماتاقی جدید بود. این واحد ۱۴۴ همون واحدی بود که ترم دوم اونجا بودیم. مژده هم هماتاقی سال اولم بود. کار دنیا رو میبینین تو رو خدا؟ چرخیدم و چرخیدم و برگشتم سر خونۀ اول. با مژده هر روز راه میافتادیم میرفتیم پی مذاکره. با اونایی که دنبال واحد خالی بودن صحبت میکردیم که اگه به توافق رسیدیم بیان واحد ۱۴۴ و با من و مژده باشن. ترم ۱۰ شروع شده بود ولی من هنوز اسبابکشی نکرده بودم واحد ۱۴۴. فعلاً تو همون ۱۴۳ بودم. هماتاقیای واحد ۱۴۳ هم هنوز کسیو پیدا نکرده بودن جای من بیارن. البته نمیدونم اصلاً دلشون میخواست کسی جای من بیاد یا نه. اگه من میرفتم تازه میشدن شش نفر. من و مژده میخواستیم هزینۀ بیشتری بدیم ولی ۱۴۴ خلوت باشه. وقتی ۱۴۳ رو ترک کردم، متین (یکی از اعضای واحد ۱۴۳) هم با من اومد ۱۴۴. بعدها هم یه نفر دیگه اومد و چهار نفر شدیم و همین تعداد موندیم تا آخر. البته متین و اون دختره زیاد نمیومدن خوابگاه و معمولاً خونهٔ دوستاشون بودن. عملاً من و مژده بودیم بیشتر. و خب من مجدداً داشتم بهشت رو تجربه میکردم. میخواید قصۀ ترک ۱۴۳ و توصیف بهشت ۱۴۴ رو از زبانِ «منِ اون موقع» بشنوید؟
پستی که شش اسفند ۹۳ نوشتم. لینکشو بلاگفا بلعیده!. عکس گرفتم از pdf.
بعد از اینکه اون پستِ شش اسفندو خوندید، این پستِ هفت اسفند رو هم بخونید بشوره ببره تلخیشو. بازم چون لینکشو ندارم از pdf عکس گرفتم. برای اینکه عکسه دراز نشه، دو قسمتش کردم. قسمت اول، قسمت دوم.
اینم عکس همون صبحی هست که از واحد ۱۴۳ نقل مکان کردم به ۱۴۴. اون وسیلههای تخت بالایی مال یه بنده خدایی بود که تسویهحساب کرده بود و رفته بود، ولی وسیلههاشو نبرده بود. دورِ داروندارم خط کشیدم.

این دو تا پنجره و بالکنی که گربه جلوش نشسته رو میبینید؟ پنجرههای واحد ۱۴۳ و بالکن مشترک واحد ۱۴۳ و ۱۴۴ هست. پنجرههای واحد ۱۴۴ هم نیفتادن تو عکس. اینورترن.

خب دوستان، قصۀ ما به سر رسید. من از ۷ اسفند ۹۳ تا چهارِ چهارِ نودوچهار تو واحد ۱۴۴ بودم. از اونجایی که مسئولین تصمیم گرفته بودن هر بلوکی که من اونجا سکنی (قرار شد بخونیم سُکنا) گزیدهام رو بکوبن نوسازی کنن، این بار هم نوبت بلوک ۱۳ بود که کوبیده بشه و نو بشه. این شد که دستور تخلیه دادن و همه رفتن. چون مژده تصمیم داشت تابستون هم تهران بمونه و خوابگاه بگیره، چهارِ چهارِ نودوچهار رفت یکی از واحدای بلوک ۱. منم وسیلههامو جمع کردم اومدم خونه. یلداهای دورهٔ ارشدم هم خونه بودم. حالا بهعنوان حسن ختام سلسلهپستهای یلدایی، خاطرۀ واپسین دقایقی که تو واحد ۱۴۴ سپری کردمو تقدیمتون میکنم. این بار ارجاعتون میدم به صدوسومین پست همین وبلاگ:
سال تحصیلی ۹۲ که تموم شد، چهار سالِ تحصیلی منم تموم شد. ولی یه تعداد از واحدای درسیمو هنوز نگذرونده بودم. تو کنکور ارشد هم هنوز شرکت نکرده بودم. روال عادی اینه که اواخر ترم هفت و اوایل ترم هشت کنکور ارشد بدی و چهارساله تموم کنی، ولی من تصمیم گرفته بودم یه سال بیشتر تو شریف بمونم. از اونجایی که احتمال میدادم ارشد برق اونجا قبول نشم یه درس اختیاری از ارشد و دکتری برداشتم که آرزوبهدل نمیرم. کارشناسیا میتونستن از این کارا بکنن. یه استاد معارف هم بود که اونم شریفی بود. دوستش داشتم. با اینکه بیست واحد عمومی و معارفمو کامل گذرونده بودم، سال آخر رفتم لیستو چک کردم و هر چی اون استاد ارائه کرده بودو برداشتم. سه واحد آموزش خط پهلوی از مرکز زبان هم برداشتم. ولی دیگه اجازه نداشتم تو خوابگاه از واحدهای چهارنفره و پنجنفره استفاده کنم. باید بهشت رو ترک میکردم به مقصد واحدهای ششنفرۀ بلوک ۱۳ که گفته بودن شده هفتنفره. هماتاقیام خیلی ناراحت بودن از این بابت. پیدا کردن هماتاقی جدید هم برای اونا سخت بود هم برای من. اون سال چون میخواستم کنکور ارشد بدم، نیاز به آرامش و سکوت داشتم. برای همین یه مدت فکر خونه گرفتن به سرم افتاد. ولی گزینههای مناسبی برای همخونهای پیدا نکردم. یادمه اون سال بابا میگفت دویست سیصد تا ظرف یهبارمصرف بگیرم که توی اونا غذا بخوری که وقتت برای شستن کاسه بشقاب هدر نره و راحت برای کنکور بخونی. دلم برای محیطزیست سوخت و نذاشتم چنین کاری بکنه. تابستون ۹۳ همهش ذهنم درگیر این بود که خونه بگیرم یا برم بلوک سیزده. اگه خونه بگیرم، با کی بگیرم و اگه برم بلوک سیزده با کیا هماتاقی بشم. نگار و نرگس و مژده هم پنجساله بودن. ولی چون نگار دورشتهای کامپیوتر بود و نرگس دورشتهای فیزیک، قانوناً میتونستن تو واحد خودشون بمونن. ولی من و مژده باید واحدامونو تخلیه میکردیم و میرفتیم بلوک ۱۳. یادم نیست مژده کجا رفت و با کیا هماتاقی شد. بهنظرم مرخصی گرفت که برای کنکور ارشد بخونه. منم بیخیال خونه گرفتن شدم و با الهه و راضیه و متین و سه نفر دیگه که اونا هم مثل من سال پنجم بودن به توافق رسیدم و اسبابکشی کردیم واحد ۱۴۳. این واحد همون واحدی بود که براشون جلسۀ توجیهی گذاشتم و بهشون گفتم از سؤال جواب دادن خوشم نمیاد. مثل ۱۴۴، U شکل بود. فرقش با ۱۴۴ این بود که در ورودی و سرویس بهداشتی و تختا تو سر سمت راستِ U بودن و آشپزخونه و جایی که درس میخوندیم سر سمت چپ U. میز ناهارخوری و بالکن هم تقاطع دو سر U بود. کنکورم بهمنماه بود و این چهار ماهی که با این شش نفر بودم به درس خوندن گذشت. سالهای قبلشم همهش درس میخوندم، ولی اون سال چون تصمیم گرفته بودم همزمان تو چند تا کنکور ارشد شرکت کنم، شب و روزمو به هم دوخته بودم و بیوقفه درست میخوندم. برای کنکور برق میخوندم، برای کنکور زبانشناسی میخوندم، برای مهندسی پزشکی میخوندم. علاوه بر کارت خودم، با کار دوستامم از کتابخونه کتاب میگرفتم و تراکتوروار! میخوندم. یادم نیست اونجا تو واحد ۱۴۳ چی گذشت بر من و عملکرد هماتاقیام چجوری بود که بهشون گفتم بعد از کنکورم از اینجا میرم یه جای دیگه. واقعاً یادم نیست. حتی یادم نیست کی کجا رو کدوم تخت میخوابید و حتی وقتی به این فکر میکنم که هفت نفر بودیم و شش تا تخت داشتیم یادم نمیاد کی رو زمین میخوابید. همین یادمه که تخت من بالای تخت راضیه بود. یادمه الهه هم مثل من تمیزی رو دوست داشت و مخصوصاً روی تمیزی سرویس بهداشتی حساس بود. چون بقیه حاضر نمیشدن پول بدیم بیان تمیز کنن، الهه میگفت خودم سرویسا رو تمیز میکنم. نامبرده الان امریکاست. میگفت تو رزومهم باید بنویسم یکی از تخصصام هم تمیز کردن سرویسه. منم بشور بساب آشپزخونه رو بر عهده داشتم. چون منم روی تمیزی گاز و یخچال و سینک حساس بودم. ولی یادم نیست بقیه چی کار میکردن. لابد اونا هم جارو میکردن. تو این چهار ماه، فکر کنم دو بار اساسی از این حرکتا زدیم. من انقدر که با سر و صدا مشکل داشتم با کثیفی و بینظمی مشکل نداشتم. سر و صداشون زیاد بود. نه میتونستم خوب بخوابم، نه خوب درس بخونم. من آدم آرومیام و اونا بمب انرژی بودن. بهشون گفته بودم که بعد از کنکور میرم از اینجا. وقتی یکی میره، بازماندگان باید جایگزین پیدا کنن، وگرنه هزینۀ اون فرد میافته گردن اونا. حالا یه عده خوشحال هم میشن اگه هماتاقیشون بره. جاشون بازتر میشه. ولی یه عده ناراحت میشن. چون هزینهشون بیشتر میشه. وظیفۀ من بود که تصمیمم رو باهاشون در میان بذارم تا اگر قراره کسی رو بیارن زودتر اقدام کنن. کجا قرار بود برم؟ نمیدونم. بعد از ۹ ترم، حوصلۀ مذاکره و آشنا شدن با آدمای جدیدو نداشتم. ولی تحمل اونجا رو هم نداشتم.
یلدای ۹۳، یادم نیست هماتاقیام رفته بودن خونهشون و نبودن یا من نخواستم باهاشون باشم. از یلدای اون سال این عکسو دارم. عکس میز یلدای اتاق نگار و نرگس ایناست. تو همون واحد ۷۴ای که سال ۹۰ اونجا بودم. بعد از ما اینا اومدن اینجا ساکن شدن. اون شب کیک درست کردم و انار دون کردم و یلدا رو اون سال با نگار و نرگس گذروندم نه با هماتاقیام.
اینم پستی که اون موقع تو وبلاگم گذاشتم (چون لینک پستای ۹۳ به بعدو بلاگفا خورده، از pdf مطالب عکس گرفتم).
حالا من اگه بخوام کوئیز بگیرم و ازتون بپرسم کیکی که شب یلدای ۹۳ برای نگار و نرگس اینا درست کردمو قبلاً کجا دیدید چی میگید؟ من هر سؤالی تو امتحان بدم، مطمئن باشید جوابش تو جزوهتون هست. پس جزوهتونو ورق میزنید و به تاریخ انتشار پستی که تو این پست ازش یاد شده دقت میکنید و میگید عه، این همون کیکِ دمکنیِ مزیدیه؟ :))

وقتی ساعت سه کلاس داری و استاد تو گروه پیام میده که میشه کلاس امروزو، ساعت شش تشکیل بدیم و چهار نفر میگن فرقی نمیکنه و مشکلی با این ساعت ندارن و موافقن و نفر پنجم، ضمن اعلام موافقت از استاد تشکر میکنه و میگه اینجوری به فوتبال هم میرسیم. استاد هم تشکر میکنه و در پاسخ به نفر پنجم، اون استیکره که میخنده و عرق شرم بر جبین داره رو میفرسته.
برای سال تحصیلی ۹۲، من و هماتاقیام بازم میخواستیم باهم باشیم. ولی چون مسئولین خوابگاه میخواستن بلوک ما رو (همون واحد چهارو که بهشت بود) بکوبن نوسازی کنن، دوتا بلوک رفتیم اونورتر و این بار در واحد ۲۸ باهم بودیم. این بلوکها عین هم بودن و ما وسیلههامونو دقیقاً به همون شکلی که قبلاً تو واحد ۴ چیده بودیم، آوردیم تو واحد ۲۸ چیدیم.
یلدای ۹۲، هماتاقیام رفتن خونه. من احتمالاً امتحانی پروژهای چیزی داشتم که نتونستم برم. دخترخالۀ بابا در جریان بود که اون شب تنهام. دعوتم کرد خونهشون. خونهشون تهرانه. منم رفتم و شبم همونجا موندم. از سفرۀ یلدای اونا عکس ندارم، ولی تو مسیر خونهشون یه فروشگاه بود که یادم نیست برای خریدِ چی رفته بودم اونجا (احتمالاً میخواستم یه چیزی بگیرم دست خالی نرم خونهشون)؛ عکس سفرۀ یلدای فروشگاهو گرفتم.

اون سال، همدانشکدهایام یه تابلو زده بودن همکف دانشکده که هر کی یه یادگاری بنویسه. کیفیت عکسو کم نکردم که اگه خواستید بخونید، بتونید بخونید. روش کلیک کنید بزرگتر میشه:
سمت راست، اون امضای پرنده بالای دست، کنار ابر اثر منه
از ترم پنجم که سال سوم کارشناسی باشه نقل مکان کردم به واحد ۴. واحد چهار، چهارمین واحدی بود که داشتم تجربهش میکردم. هماتاقیهای جدیدم پریسا و میترا و الهام بودن. هر سه ورودی ۹۰ بودن و یه سال از من کوچیکتر. هر سه از تبریز بودن و هر سه مهندسی شیمی. پریسا هممدرسهایم بود و گویا قبلاً تو مدرسه از من جزوه گرفته بود. خودش میگفت. من چیزی یادم نمیومد. وقتی تصمیم گرفتم از واحد ۷۴ پست قبل برم، با خیلیا وارد مذاکره شدم که ببینم اخلاقم به اخلاقشون میخوره یا نه. یادم نیست این سه تا مهندس شیمی منو پیدا کردن یا من اونا رو پیدا کردم. اونا سه نفر بودن و دنبال نفر چهارم میگشتن که واحد چهارنفره بگیرن. واحدای چهارنفره از واحدای پنجنفره کوچیکتر بودن و بالکن نداشتن، ولی آرومتر و خلوتتر بودن. وقتی باهاشون هماتاقی شدم، تازه فهمیدم زندگی مسالمتآمیز ینی چی. واحد ۴ بهمعنای واقعی کلمه بهشت بود. هرگز نه صدامونو روی هم بلند کردیم، نه دعوا کردیم، نه سر شلوغی و کثیفی بحثمون شد. هر کی بهنوبت آشغالا رو میبرد و برای تمیز کردن اتاق و آشپزخونه و سرویسا، توافق کرده بودیم که هر چند وقت یه بار از مستخدمهای خوابگاه خواهش کنیم بیان این کارا رو انجام بدن و هزینهشو بدیم. هیچ وقت نه سر این هزینهها بحثمون شد نه سر هیچ موضوع دیگهای. بعضی وقتا هم خودمون بشور بساب داشتیم و چقدر روابطمون گرم و محترمانه بود. تو ساعت غذا خوردن بگوبخند داشتیم و بعدش دیگه انگار تو سالن مطالعه بودیم. یه همچین جایی برای من بهشت بود. چون رشتۀ من با اونا فرق داشت و یه سالم ازشون بزرگتر بودم و چون اتاق خوابمون بزرگ بود، توافق کردیم که من یه میز بذارم تو اتاق خواب و اونجا درس بخونم و اینا هم میز چهارمتریِ توی هال رو بین خودشون تقسیم کنن و اونجا درس بخونن. وقتایی هم که اونا خواب بودن و من شب میخواستم بیدار بمونم و درس بخونم، میز ناهارخوری آشپزخونه هم بود. و البته میز اونا هم بود. چقدر همدیگه رو مراعات میکردیم. یادمه وقتی فهمیدم میترا به گل حساسیت داره گلدونمو بردم گذاشتم تو حیاط خوابگاه. هندزفریای سوختهم رو هم میزدم رو دیوار. بهنظرم اینجوری خوشگلتر بود.


این مارمولکو از پشت پنجرۀ همین واحد کشف و ضبط کردم.

این قفسۀ کتابای من بود. تو آزمایشگاه هر آیسیای که میسوخت، با اطلاع مسئول آزمایشگاه میاوردم میزدم به در و دیوار. چون که همچنان فکر میکردم خوشگلتر میشه اتاق.

یه نکتۀ جالب دیگه هم این بود که اون سهتا همهچیشون مشترک بود، از جمله جاقاشقی، ولی وسایل من جدا بود. خودم ترجیح میدادم وسیلۀ مشترک نداشته باشم با کسی. سمت چپیه مال منه. یهتنه بیشتر از اونا قاشق داشتم.

حالا که دارم سبک زندگی خوابگاهی رو میگم راجع به شستن لباسها هم بگم. من هیچ وقت خودم نمیشستم لباسامو. ماشین لباسشویی داشتیم تو خوابگاه. اینجوری جمع میکردم و هر ماه میبردم میدادم اونجا. مثل ماشین لباسشویی خونه بود. ولی هماتاقیام چه قبلیا چه اینا و چه بعدیا ترجیح میدادن خودشون بشورن و لباساشونو نندازن تو ماشینی که همه ازش استفاده میکنن. من با اینکه وسواسم تو این چیزا بیشتر از اونا بود، ولی در توانم نبود هر ماه یه تشت بذارم جلوم این همه لباس بشورم.

اینم از میز یلدای نودویک. سومین شب یلدایی که کنار خانواده نبودم. البته برای هماتاقیام دومین شب یلدا محسوب میشد. اونا یه سال از من کوچیکتر بودن. اون دسر سهرنگ کار خودمه. تو این جعبههای شکلات درست کردم. شکلاتاشو خورده بودیم و جعبه رو نگهداشته بودم که بهعنوان قالب ازش استفاده کنم. چون ژله دوست نداشتم و ندارم همچنان، فکر کنم اون ژلههای قرمز کار میترا بود. اون شیرینی بدون فر هم کار خودمه. انارها رو هم بچهها دون کردن. هندونه هم نداشتیم.

سال بعد که ۹۲ باشه، ما بازم میخواستیم باهم باشیم. ولی چون مسئولین خوابگاه میخواستن بلوک ما رو بکوبن نوسازی کنن، دوتا بلوک رفتیم اونورتر و در واحد ۲۸ سکنی گزیدیم.
از واحد ۴ کلی فیلم دارم. یکی از فیلما رو میخوام نشونتون بدم. آهنگی که روی فیلم گذاشتم ترکیه. اگه متوجه میشید که خوش به حالتون، ولی اگه متوجه نمیشید، با ترجمه کردن فکر نکنم حسش منتقل بشه. میگه گدنلره یاس ساخلاما گلنلره بل باغلاما گلن گیدجی بیرگون آغلاما کونلوم آغلاما. معنیش میشه برای اونایی که رفتن، عزا نگیر و غصه نخور، روی اونایی هم که دارن میان حساب نکن. اونی که میاد، یه روزی هم میره، پس گریه نکن. نمیدونم کی خونده که گوگل کنم. فایلی که خودم دارمو براتون آپلود میکنم [لینک آهنگ، ۳ مگابایت][لینک فیلم، ۲۷ مگابایت]. حجم فیلم واحد ۴ زیاده، اگه نتونستید دانلود کنید میتونید عکسای واحد ۲۸ رو ببینید. واحد ۴ و ۲۸ عین هم بودن بهلحاظ معماری و چینش. تو این پست:
واحد ۷۴ سومین واحدی هست که من درش سکنی (بخونید سکنا) گزیدم. از ترم سوم تا پایان ترم چهارم. اینجا با ساناز و سارا و آتنه و ریحانه هماتاقی بودم. ساناز و سارا و آتنه اعضای همون اتاقخوابکوچیکۀ ترم اول بودن. ریحانه هم تبریزی بود و هممدرسهای سحر. از طریق سحر باهاش آشنا شده بودم. حالا تو این واحد دوتا ترک داشتیم، دوتا لر و یه شمالی. برای اینایی که میگن اهالی فلان شهر فلان ویژگی رو دارن، همیشه این هماتاقیامو مثال میزنم. با اینکه من و ریحانه هر دو ترک تبریز بودیم، هیچ شباهتی، مطلقاً هیچ شباهتی به هم نداشتیم و ساناز و سارا هم که تفاوتشون بیشتر از تفاوت من و ریحانه بود. حالا من و ریحانه زبانمون مشترک بود، ولی ساناز و سارا با اینکه هر دو لر بودن، یکیش یه جوری با مامانش لری حرف میزد که هیچی نمیفهمیدیم و یکیشم تا حالا یه جملۀ لری هم ازش نشنیده بودیم. از این واحد، خاطره زیاد تو خاطرم مونده. عکس و فیلم هم زیاد دارم از اینجا. بیشترین تعامل رو هم با همینا داشتم و بگوبخند زیاد داشتیم باهم. با همین تیم بود که تو مسابقۀ آشپزی خوابگاه شرکت کردیم و اول شدیم. ترم چهارو هم تو همین واحد با همین هماتاقیها بودم، ولی بعدش ازشون جدا شدم. من که جدا شدم، ساناز هم جدا شد و رفت یه واحد دیگه. سارا خونه گرفت و آتنه و ریحانه هم باهم رفتن یه واحد دیگه. به جای ما نگار و نرگس و منیژه و زهرا و لاله و یه نرگس دیگه اومدن. بعداً هم منیژه و زهرا و لاله و اون یکی نرگس رفتن و فروغ و فاطمه و بهاره به جاشون اومدن اینجا. نامرتب بودن اتاق و بینظمی یکی از دلایل جدا شدنم بود.

این عکس شب یلدای سال دوم کارشناسیه. زمستون سال ۹۰. دومین یلدایی که کنار خانواده نبودیم. هندونه رو فکر کنم خوابگاه بهمون داده بود. سوپ هم سوپ شام خوابگاه بود. ماکارونی و خاگینه و دسرا و پفک هندی رو هم من درست کرده بودم. سسها هم کاله و مهرام و بهروز هستن. تا دی، شایدم بهمن، میز غذا همینجا بود و تختخواب هرپنجتامون تو اتاق خواب بود. دوتا تخت دوطبقه داشتیم و تخت تکی مال من بود. اینجا زور من بیشتر بود، تکی رو من برداشته بودم. سر نامرتب بودن تخت و پتوهاشون همیشه مشکل داشتیم. دقیقاً یادم نیست کی کاسۀ صبرم لبریز شد که تصمیم گرفتم تختمو بیارم بذارم تو پذیرایی جای همین میز و میزو ببرم جلوی اپن آشپزخونه. بعد از اون دیگه پامو تو اتاق خواب نذاشتم که نامرتبی تختا آزارم نده.
قبل از اینکه بریم تو این واحد سکنی بگزینیم رفتم ازش فیلم گرفتم. تو سکانس آخرش یه سوسک هم نقشآفرینی میکنه. اون سوسک مال وقتیه که توش سکنی گزیدیم. اگه باز نشد، با کانورتر خودتون فرمتشو عوض کنید. [لینک فیلم، ۷ مگابایت] [کانورتر آنلاین]
اینا رو فکر کنم ریحانه برای شب یلدا درست کرده بود. گذاشته بودیم روی میز یلدا.

این واحد، پنجنفره بود. اون کاغذای روی دیوارو میبینید؟ اسممونو نوشته بودم که بهنوبت آشغالا رو ببریم و تیک بزنیم جلوی اسممون. برای جارو کردن هم زمان تعیین شده بود. اون هودِ روی گاز هم الکیه و واقعی نیست. رَه به جایی نداره بهواقع. وقتی از مرتب نبودن این واحد حرف میزنم دقیقاً از چی حرف میزنم:

یه خاطره از واحد ۷۴:
ترم اول، واحد ۱۳۲ بودم که عکساشو توی پست قبل دیدید. ترم دوم چون میخواستن واحد ۱۳۲ رو بکوبن اتاق ورزش بسازن، ما رفتیم واحد ۱۴۴ که بلوک ۱۳ بود. از بهمن ۸۹ اونجا بودیم تا تابستون ۹۰. ترم دوم، اولین جشن تولد خوابگاهیم تو همین واحد ۱۴۴ برگزار شد. این واحد شبیه حرف U بود. یه سمتش درس میخوندیم، یه سمتشم تختخوابامون بود که بخوابیم. بین این دو قسمت، میز ناهارخوری گذاشته بودیم. بالکن هم همون جایی بود که میز ناهارخوری بود. آشپزخونه و سرویس بهداشتی هم ابتدای سرِ سمت چپِ U بودن. این واحد ۱۴۴ ششنفره بود. علاوه بر ما چهارتا که تو اتاقبزرگۀ پست قبل بودیم، دنیز و ساناز هم به جمع ما پیوستن. دنیز همونی بود که ترم اول مرخصی پزشکی داشت برای عمل زانوش. ساناز هم یکی از اعضای اتاقخوابکوچیکۀ واحد ۱۳۲ بود. یادم نیست چرا با ما اومد واحد ۱۴۴. لابد با هماتاقیای خودش به توافق نرسیده بود و ترجیح داده بود با ما باشه. آهان. یه چیزایی یادم اومد. مژده، زمان مدرسه تصادف کرده بود و پاش پلاتین داشت. همیشه میگفت باید طبقۀ همکف باشم و تخت طبقۀ پایین. دنیز هم که زانوشو عمل کرده بود و همکف و تخت پایین میخواست. ساناز هم کمرش مشکل داشت. چون این واحد ۱۴۴ همکف بود با ما اومد. واحد خالی دیگهای تو همکف بلوکها نبود گویا.
ترم دوم که تموم شد، به دلیل اینکه آبمون باهم تو یه جوب نمیرفت نگار رفت یه واحد دیگه، دنیز یه واحد دیگه، من و ساناز باهم یه واحد دیگه و مژده و سحر باهم یه واحد دیگه. البته من با نگار مشکلی نداشتم و میخواستم هر جا میرم با نگار باشم، ولی جایی که نگار میخواست بره، ساکنین اونجا گفته بودن بیشتر از یه برقی رو قبول نمیکنیم :دی (اونی که این حرفو زده بود الان داره این پستو میخونه :دی). این شد که من با ساناز رفتم یه جای دیگه و الان هر چی فکر میکنم یادم نمیاد مشکلم با سحر و مژده و دنیز سر چی بود. تو وبلاگم هیچ وقت از دوستام و هماتاقیام بد نمینوشتم و خاطرات بدم رو ثبت نمیکردم. خاطره هم اگه ثبت نشه فراموش میشه و برای همینه که واقعاً یادم نمیاد مشکلم باهاشون سر چی بود که جدا شدم. همین یادمه که وقتی جدا میشدم دنیز ناراحت بود. خلاصه ترم دوم که تموم شد پخش و پلا شدیم و نگار رفت یه واحد دیگه، دنیز یه واحد دیگه، من و ساناز باهم یه واحد دیگه و مژده و سحر باهم یه واحد دیگه. البته این باهم بودن من و ساناز و نیز باهم بودن مژده و سحر دیری نخواهد پایید و یه سال بعد قراره بازم از هم جدا بشیم و من و ساناز هر کدوم بریم یه واحد دیگه و مژده یه واحد دیگه و سحر کلاً یه خوابگاه دیگه!.
از واحدهایی که بودم فیلم هم دارم، ولی فقط توی یکیدوتا از فیلما هماتاقیام نیستن و میتونم نشونتون بدم. تو بقیۀ فیلما اونا هم هستن و نمیتونم پخش کنم فیلما رو. این فیلمِ سوختنِ سوپمه، تو همین واحد ۱۴۴. اگه باز نشد، با کانورتر خودتون فرمتشو عوض کنید. [لینک فیلم، ۹ مگابایت] [کانورتر آنلاین]
عکس همون سوپی که عرض کردم:


یلدای ۸۹ اولین یلدایی بود که با خانواده نبودیم. دقیقاً سه ماه از زندگی خوابگاهیمون میگذشت. اون میز و صندلی گوشۀ سمت چپ عکسو میبینید؟ اون میز و صندلی من بود. روی همونا کد زدنو یاد گرفتم. یه بار که کدم ران نمیشد و ارور میداد سرمو گذاشتم روی همون میز و گریه کردم. با نگار هماتاقی بودم. اومد گفت چی شده و چرا گریه میکنی و گفتم کدم ران نمیشه. باگشو پیدا کرد و منم دیگه گریه نکردم :)) اون میز مخصوص من بود و کنار تختم گذاشته بودم. یه میز امدیاف دراز هم داشتیم که در عرض اتاقمون بود. اون میز پنج متر طولش بود. مژده و سحر و نگار به سه قسمت تقسیمش کرده بودن و اونا اونجا مینشستن درس میخوندن. تختخواب گوشۀ سمت راست عکس تختخواب سحره. دوطبقه بود. تخت بالایی تخت نگار بود. تخت بالای تخت من خالی بود. خالی نگهش داشته بودیم برای دنیز. اون ترم مرخصی پزشکی گرفته بود برای جراحی زانوش. هممدرسهای من و مژده و نگار بود. اون چارپایۀ آبی پلاستیکی یادم نیست مال کی بود. روی میز، اون ظرفای یهبارمصرفی که توش نارنگی و کیک و تخمه هستو خوابگاه بهمون داده بود. هندونه رو ولی یادم نیست خودمون خریده بودیم یا خوابگاه داده بود. واحد ۱۳۲ بودیم. بلوک ۱۲. ترم دوم این واحد ما رو کوبیدن اتاق ورزش کردن و مجبور شدیم بریم یه جای دیگه. دو تا اتاق خواب داشت و یه هال و یه آشپزخونه و سرویس بهداشتی. هشت نفر بودیم تو این واحد دوخوابه. هفتاد هشتاد متر بود. من و نگار و مژده و سحر از تبریز بودیم و اتاق خواب بزرگو برداشته بودیم. آتنه و سارا و ساناز و زهرا از شمال و خرمآباد و کرمان بودن. اونا اتاق خواب کوچیکو برداشتن. یادم نیست رو چه حسابی ما بزرگه رو برداشتیم اونا کوچیکه رو. اتاق ما دو سه برابر اتاق اونا بود. یادم نیست چه امتیازی بهشون داده بودیم در برابر این اتاق. اتاق ما پنجتا تختخواب داشت و چون پنجنفره بود، بزرگتر بود. ولی یکی از تختای ما خالی بود و عملاً ما هم چهار نفر بودیم مثل اونا. اون اتاق بغلی انقدر کوچیک بود که بهنظرم بهتر بود پنج نفر تو اتاقبزرگه بودن و سه نفر تو کوچیکه. ولی خب ما چهارتا ترک بودیم، ترکی حرف میزدیم، اونا متوجه نمیشدن و اذیت میشدن. شاید برای همین ترجیح دادن باهم تو همون اتاق خواب کوچیک باشن. ولی خب چرا ما چهارتا باهم اونجا نرفتیم و اونا باهم این اتاق بزرگو انتخاب نکردن؟ :))

این همون موقعیت عکس قبله. باید نود درجه ساعتگرد بچرخید دور میز. اینم منم. پشت سرم تختخواب مژدهست. مژده تختخواب تکی رو برداشته بود. مژده چون روز اول با مامانش بود یه کم زورش بیشتر از بقیه بود و تونست تخت تکی رو تصاحب کنه، وگرنه چیزای تکی سهم من بودن :دی هر موقع این عکسو نگاه میکنم به این فکر میکنم که چرا چاقو رو مثل خودکار گرفتم دستم؟

از این واحد عکس زیاد ندارم، ولی کلی فیلم دارم. این دو تا عکسو از فیلم برداشتم:



ببخشید دیگه، یه کم نامرتبه. الان که عکسا رو دیدم یادم افتاد اتاق اونا کمد دیواری داشت ما نداشتیم. ما لباسامونو تو کیف و چمدون و زیر تخت میذاشتیم. اسم آتنه رو اشتباهی آتنا نوشتم. همیشه سر اینکه آتنه هست نه آتنا بحث میکردیم و بعضی وقتا اسمشو اشتباهی آتنا میگفتم. الانم باز اشتباه نوشتم و دیگه درستش نکردم :|
یه خاطرۀ بامزه از واحد ۱۳۲:

توی توضیحاتش نوشته حضوری و غیرحضوری، رایگان. رزومه هم لازمه بفرستید براشون. من مشخصات فردی (نام و نام خانوادگی و ایمیل و شماره موبایل و سال تولد)، سوابق تحصیلی (اسم رشته و دانشگاه و سال ورود)، عنوان پایاننامه و مقالات، سوابق شغلی (عنوان و مدت فعالیت)، فعالیتهای علمی و آموزشی و مهارتها (اسم نرمافزارهایی که بلدم باهاشون کار کنم) رو نوشتم فرستادم. فکر کنم دو صفحه ورد هم کافی باشه. معرف هم نمیدونم چیه. من نداشتم.
+ من حضوریاشو شرکت نمیکنم. یه وقت برای دیدن من به خودتون زحمت ثبتنام ندید :))
+ لینک ثبتنام
چند وقت پیش برای یه جایی باید یه چیزی میفرستادم و لازم بود چنین فرمی رو پر کنم. تا پیش از این، موقع اعلام جنسیتم، دو تا گزینۀ F و M بیشتر پیشِ روم نبود و راستش اولین بارم بود چنین گزینههایی میدیدم. مستر که نبودم، ولی معنی و مفهوم و تفاوت دقیق اون سهتای دیگه هم یادم نمیومد. از زبان انگلیسی اول راهنمایی یه چیزای مبهمی یادم بود که یکیش برای خانم مجرده یکیش برای متأهل، ولی باز مطمئن نبودم چی به چیه و سومی کدومه. گوگل کردم تفاوتشونو. نتیجه این بود که: تکلیف Mr روشنه. Mr رو برای آقایون، چه مجرد و چه متأهل استفاده میکنن. Miss، برای دخترایی که قطعاً مجرد هستند و ما مطمئنیم که مجردن به کار میره. تلفظش هم میس هست. Mrs برای زنانی که متأهل یا بیوه و مطلقهاند به کار میره و تلفظش هم میسیز هست. Ms هم برای خانمی که ندونیم مجرده یا متأهل. اگه خودش هم نخواد بقیه بدونن وضعیت تأهلشو، از این عنوان استفاده میکنه. گویا به کار بردن Ms هم خیلی مؤدبانهست و هم نشون میده شما به ازدواج طرف دخالتی ندارید. ینی لازم نیست یه ساعت فکر کنید طرف متأهله یا مجرد و چی باید بگید. این مرسومترین و مؤدبانهترین لقبه. وقتی یه خانومی خودشو با Mrs معرفی میکنه، معنیش اینه که حواست باشه من متأهلم. وقتی هم که خودشو با Miss صدا میزنه، یعنی بدش نمییاد دیگران بدونن مجرده و لابد قصد ازدواج هم داره. ولی وقتی خودشو با Ms معرفی میکنه معنیش اینه که دوست نداره دیگران در زندگی شخصی اون دخالت کنن و ترجیح میده ملت کاری به تأهل اون نداشته باشن. این گزینه رو انتخاب کردم، ولی بهلحاظ زبانی و زبانشناختی پدیدۀ خوشایندی نبود برام که این همه واژه برای تأهل و تجرد ما وجود داشته باشه و برای آقایون نه. به هر حال اینم یه جور تبعیضه.

چند روز پیش که برف اومده بود، تو کلاس بحث هوا و برف و بارون شد. یکی از همکلاسیا عکسهای اون روز شهرشون که تو یه سایتی بود رو فرستاد استادها ببینن. همه گفتیم چه عکسای قشنگی. گفت عکاسشون همسرمه. یکی از عکسا رو هم گذاشته بود پروفایلش و خودشم تو عکس بود. با اینکه هر روز از طریق واتساپ باهم درارتباطیم و داریم مسیر صمیمی شدن رو طی میکنیم، ولی به جز همون یه بار هیچ وقت دیگهای به تجرد و تأهلش اشاره نکرده بود.
شنبه یکی دیگه از همکلاسیام ارائه داشت و نیومده بود. یه کم منتظرش موندیم تا بیاد. چون اسلایدشم آماده کرده بود و فرستاده بود فکر میکردیم میاد. ولی خبری نشد و داشتیم برنامه رو جابهجا میکردیم که اون جلسه راجع به چیز دیگهای صحبت کنیم. همسرش به استادمون زنگ زد و گفت حالش خوب نبوده و بردمش دکتر یا بیمارستان. این همکلاسیم هم جز همین یه بار هیچ وقت دیگهای به تجرد و تأهلش اشاره نکرده بود. البته همچنان خودش اشاره نکرده و ما از تماس تلفنی همسرش به استاد این نتیجه رو گرفتیم.
دوتا همکلاسی دیگه هم دارم که در مورد وضعیت تأهلشون چیزی نمیدونم و اونا هم در مورد من چیزی نمیدونن و واقعاً حس خوبی دارم بعد از دو ماه آشنایی و دوستی و ارتباط صمیمانه که باهم تماس تصویری داریم و عکس ناهارمونو برای هم میفرستیم، ولی هنوز این اطلاعات رو در مورد همدیگه نداریم. یعنی با اینکه همیشه داریم از حجم تکالیفمون مینالیم، ولی نه اونی که متأهل بوده تا حالا گفته مجردها فرصتشون بیشتره و نه اونایی که مجرد بودن به این موضوع اشاره کردن. من این سبک دوستی رو بیشتر دوست دارم.
یادآوری۱. یاد یه خاطرۀ بامزه افتادم. سال آخر کارشناسی، با یه عده هماتاقی بودم که از قبل نه من اونا رو میشناختم نه اونا منو. روز اول یه جلسۀ توجیهی تشکیل دادم و ویژگیها و اخلاقمو بهشون گفتم. راجع به زمان خوابم و غذا خوردنم و تمیزی و اینکه بدم میاد موردسؤال واقع بشم. بهشون گفتم اطلاعات و مسائل شخصی شما نه برام مهمه و نه ازتون خواهم پرسید؛ شما هم سعی کنید ازم زیاد سؤال نپرسید. راجع به بقیه هم از من نپرسید. راجع به من هم از بقیه نپرسید. یه چند هفتهای گذشت و یه روز لازم شد یکیشون به من زنگ بزنه. یادم نیست برای چی گفته بودم زنگ بزنه. خلاصه با ترس بهم گفت آخه شمارهتو ندارم. تعجب کردم که این همه مدت شمارهمو نگرفتی؟ :)) بعد که شمارهمو دادم مجدداً با ترس پرسید فامیلیت چیه؟ از خنده پخش و پلا شده بودم که دیگه روی این مسائل حساس نیستم و میپرسیدی ازم خب. بنده خدا نه از خودم پرسیده بود نه از بقیه :)) اینو گفتم که یادتون بندازم چقدر از کامنتای پرسشی بدم میاد [لینک پست موجود نیست. عکس از pdf]
یادآوری۲. امروز آخرین دوشنبۀ آذرماهه. کدِ ستاره ۱۰۰ ستاره ۶۴ ستاره ۱ مربع که یادتون نرفته؟ ماه قبل، من صبح زدم کد رو، برای سهشنبه هدیه داد. دوستم ظهر زد، برای چهارشنبه گرفت و یه دوست دیگهم یادش رفته بود، عصر کد رو زد. اونم برای پنجشنبه گرفت. ولی پیش اومده که دیر بزنن و بگه ظرفیت پر شده.
از مزایای تحصیل مجازی اینه که همزمان که ناهار میخوری میتونی سر کلاس هم حاضر باشی و از هر دو همزمان مستفیض بشی. نکتهٔ مهمی که لازمه حتماً بهش توجه کنید اینه که قاشقتونو پر نکنید که اگه یهو استادتون سؤال کرد، دهنتون پر نباشه و سریع بتونید قورتش بدید و اظهارنظر نکنید.

پ.ن: کلیدواژۀ ناهارو تو آرشیو وبلاگم جستوجو کردم. معمولاً وقت ناهار سر کلاس حل تمرین (حلّت میگفتیم) بودم و ناهار نمیخوردم. وقتایی هم که کلاس نداشتم، یا میرفتم از بوفه یه چیزی میگرفتم یا برمیگشتم خوابگاه یه چیزی درست میکردم و میخوردم و دوباره میرفتم دانشگاه. با همین یه کلیدواژه کلی خاطره زنده شد برام. دلم تنگ شد برای بیناهار موندنام، برای هولهولکی غذا درست کردنام، برای سلف نرفتنام، برای با دوستام ناهار خوردنام.
+ یادی کنیم از ناهارِ قبل از ارائۀ پایاننامۀ کارشناسی:
اون یازدهتا سؤال که جوابشون رمز عکس و فیلم کارنامه و دفاع بود یادتونه؟ مثلاً پرسیده بودم تعداد بیسکویتهای فوندو تو هر بسته چندتاست؟ کافی بود کنترل اف رو بزنید و فوندو رو تو وبلاگم جستوجو کنید. لابهلای پستام در موردش گفته بودم قبلاً. امروز استادمون با یه نوع جستوجوی پیشرفته آشنامون کرد که بعد یا قبل یا بین حروف کلیدواژه، علامت ستاره، علامت سؤال یا علامت دلار میزنی و نتایجی که حاصل میشه یه کم وسیعتره. وسیعتر ینی اینکه مثلاً تو دنبال مراد بگردی و علاوه بر مراد، مرادی و مرادپور و مرادزاده و مرداد رو هم پیدا کنی :)) اسم این علامتا رو نمیدونسم و میخواستم بدونم آیا بازم از اینا هست یا نه. و چون استادمون موقع جستوجو سریع یه چندتا کلمه رو با این روش جستوجو کرد و رد شد، میخواستم برم دنبالش و قواعدشونو دقیقتر بدونم. تو گوگل نوشتم symbol * $ ؟ ولی متوجه منظورم نشد. نوشتم advanced search و این کاراکترها رو هم زدم. ولی بازم چیزی دستگیرم نشد. بیخیال جستوجوی انگلیسی شدم و فارسی نوشتم علامت ستاره * علامت سوال ? علامت $. روی اولین نتیجۀ فارسی کلیک کردم و سرمو انداختم پایین رفتم تو :)) دیدم در رابطه با این علامتها و روش جستوجو کلی اطلاعات با مثال و عکس ارائه کرده. اسمشونم نوشته بود Wildcard character. گفتم حالا برای اینکه یادم نره، نتیجه و خلاصۀ تحقیقاتمو به جزوهم اضافه کنم که اونجا هم داشته باشمشون. مثالاشو کپی کردم به جزوهم: رهبر*. نتایج شامل رهبر یا رهبر و یک یا چند حرف بعد از آن است، مثلاً رهبر، رهبری، رهبران. امام?. نتایج شامل امام و یک حرف دیگر است. مثلاً امامی، امامت، امامَش. بعد دستمو گذاشتم زیر چونهم و به فکر فرورفتم و از خودم پرسیدم این چرا مثالاش ولایتمدارانهطوره؟ لابد نویسندهش پیرو ولایت فقیه بوده دیگه. چطور تو توی مثالت میگی مراد و مرادی، اونم نوشته رهبر و امام. برگشتم ببینم این مطلبو کی نوشته و کجاست اصلاً اونجا. با بهت و حیرت و وای من اینجا چی کار میکنم گویان صحنه رو با نیشی تا بناگوش باز ترک کردم و اومدم این تجربۀ ناب رو باهاتون به اشتراک بذارم :)) :|
+ سایت مذکور: https://farsi.khamenei.ir/help-content?id=16817

جلسۀ سوم، استادمون کار با اسکوپوس و استخراج داده و ذخیرهشون تو اکسل رو یاد داد. اون موقع در حد جستوجو کردن و ذخیره کردن یاد گرفتم و دیگه عملاً همراه با استاد، یا بعد از اون انجامش ندادم ببینم واقعاً روند کارو یاد گرفتم یا نه. امروز فیلم ضبطشدۀ اون جلسه رو میدیدم و به چندتا مشکل ریز و درشت برخوردم که اون موقع متوجهش نشده بودم. همه رو به کمک گوگل عزیز حل کردم جز این مورد آخر. این مشکل آخرمو رفتم تو گروه درسی که استاد هم هست مطرح کردم و استاد گفت راهحلشو نمیدونه و تا حالا این مشکل براش پیش نیومده. فکر کردم پس لابد مشکل از خودم و سیستمم هست که استادم تا حالا بهش برنخورده. یه کم بعد بچهها اومدن گفتن استاد، ما هم اتفاقاً همین مشکل رو داریم. تعدادمون که بیشتر شد، استاد مشکله رو جدی گرفت و یه راهنماییهایی کرد و منم از اونجایی که از صبح با این قضیه درگیر بودم، هر راهی که میگفت، من قبلاً اون راهو رفته بودم و دست خالی برگشته بودم و با عکس و سند نشون میدادم که این راه جواب نمیده. البته مشکل بزرگتر این بود که اصلاً نمیدونستیم مشکل چیه :)) هی اسکرینشات میگرفتم و هی ایده میدادم و فرضیه مطرح میکردم بلکه جرقهای تو ذهن دوستان بزنه. تا بالاخره استاد حلش کرد. آیا بهمون گفت چجوری؟ خیر. اومد با ذوق پیام گذاشت که بچهها من راهحل رو پیدا کردم، ولی تا فردا ظهر نمیگم که خودتون فکر کنید و هر کی پیدا کنه یه نمره به پایانترمش اضافه میکنم :| نکتۀ غصهدار ماجرا اینجاست که من چهارِ صبح خوابیدم هفت بیدار شدم و از صبم پای لپتاپ بودم و دارم از خستگی میمیرم ولی اون یه نمره رو میخوام و حاضرم یه بار دیگه چهار بخوابم و هفت بیدار شم ولی اون یه نمره رو بگیرم.
حلا فکر نکنم اینجا کسی حوصلۀ راهنمایی و همفکری داشته باشه ولی مطرحش میکنم که هم بمونه به یادگار، هم شما روش فکر کنید شاید حلش کردیم.
این اسکوپوسه. توش کلیدواژۀ مورفولوژی رو جستوجو کردم و بعدشم نتایج رو فیلتر کردم تا اون مقالههایی که به دردم میخوره رو نشونم بده.

نمیدونم شما چجوری میرید تو اسکوپوس. من چون الان خونهم و آیپی دانشگاهو ندارم از یابش رفتم. فکر کنم باید تو یابش و اسکوپوس اکانت داشته باشید (ایمیل بدید و عضو بشید) که اجازۀ جستوجو بده.
این سایت یابشه: لینک. از اونجا روی اسکوپوس کلیک میکنید و میرید تو اسکوپوس (البته دقیقاً از نیم ساعت پیش تا حالا سرورش خطا میده و باز نمیشه. ولی من از صبح توش! بودم و مشکلی نداشت. مشکلمون الان باز شدن اسکوپوس نیست. این عکسها رو ببینید و فرض کنید باز شده.)

هدف اینه که بعد از جستوجو و پیدا کردن مقالههای مرتبط (من ۵۲۲ تا مقاله پیدا کردم) کلیدواژههای اونا رو (Author keywords و Index keywords رو) تو فایل اکسل ذخیره کنیم. راهش اینه که این گزینه رو بزنیم:

حالا مشکل چیه؟ من وقتی این گزینه رو میزنم فایل اکسل خالی تحویلم میده. تو گروه که مطرح کردم بقیه گفتن برای ما هم خالیه. ولی برای استاد خالی نبود. اون روز که درس میداد نهصد تا مقاله تونست وارد اکسل کنه. لابد ما یه محدودیتی داریم یا یه تنظیماتی باید انجام بدیم که استاد قبلاً انجامش داده.
من دقت کردم روی این فایل اکسل خروجی (سمت راستی) و متوجه شدم یه تفاوتی با اکسلهای معمولی و سابقی که داشتم داره. فرمتشو نوشته Comma Separated Values File. ولی برای اون اکسل معمولی خودم (سمت چپی) اینو ننوشته. حالا بهنظرتون چی کار کنم خروجی موردنظرو بده و اکسل خالی تحویلم نده؟

جلسۀ اولی که استادمون شروع کرد به یاد دادن اندنوت (یه نرمافزاره برای ذخیرۀ اطلاعات مقالهها و ارجاعدهی)، هیچ کدوممون درست و حسابی یاد نگرفتیم. خیلیا حتی مشکل نصب و راهاندازی هم داشتن. جلسۀ بعدم استادمون زمان رو اختصاص داد به آموزش اندنوت و بازم یه عده مشکل داشتن. من خودم چند تا فیلم آموزشی از آپارات دانلود کردم و دیدم و یه صبح تا ظهر براش وقت گذاشتم تا یاد گرفتم. جلسۀ بعدتر، بچهها دوباره از اندنوت سؤال داشتن و چون کلی مطلب دیگه هم باید یاد میگرفتیم، نمیشد بازم برای این وقت بذاریم. برای همین بعد از کلاسمون استاد تو واتساپ به مشکلات اندنوت رسیدگی میکرد و همچنان یه عده مشکل داشتن. پیشنهاد شد که دانشگاه یه کارگاه آموزشی برگزار کنه و یه بار دیگه هم اونجا به این نرمافزار پرداخته بشه. کارگاهها یه صبح تا ظهره و هزینهشم امسال سیوپنج تومنه. گویا پارسال ده تومن بود. استادمون میگفت حالا هر چقدر هم که باشه دانشگاه به من هیچ دستمزدی نمیده و همۀ این ده تومن یا سیوپنج تومنو دانشگاه برمیداره. برای همین فکر نکنید اگه یه وقت میگم تو کارگاه ثبتنام کنید، برای پر کردن جیب خودمه. وقتم هم انقدر پر هست که برای تشکیل همین کارگاه باید برنامههامو جابهجا کنم تا یه روز صبح تا ظهرم خالی بشه.
میگفت پارسال یکی از دانشجوهایی که تو این کارگاه دهتومنی شرکت کرده بود، چون تو کارگاه حاضر نبود، براش لینک ضبطشده رو فرستاده بودن. لینکها هم چند ماه تاریخ انقضا دارن. باید تو اون فاصلۀ زمانی ببینی یا دانلود کنی یا خودت ضبط کنی و نگهداری. بعد از این دانشجو بعد از یک سال شمارۀ کارتشو برای همین استادمون فرستاده بود و گفته بود لینک خرابه و من از این کلاس هیچ بهرهای نبردم و ده تومن منو برگردونید!
+ همچنان دارم فکر میکنم چرا این عزیزان گوگل نمیکنن «آموزش اندنوت» تا از دریای بیکران آموزشهای رایگان بهره ببرن و نه اینجوری وقت و اعصاب استادو هدر بدن نه جیب یه عده بگم مفتخور ایرادی نداره؟ رو پر کنن.
+ لااقل ده درصد مبلغو بدید به استاد. یا ده درصد بکشید رو هزینه و اونو بدید بهش. انصافم خوب چیزیه والّا :|
+ یه مهدکودک هم هست نزدیک دانشگاه شهر ما که استادها بچههاشونو میذارن اونجا. سهزبانه هست و به بچهها انگلیسی هم یاد میدن و تو مهدکودک باهاشون فارسی حرف میزنن که در کنار زبان مادریشون اینا رم یاد بگیرن. چند میلیون شهریه میگیرن ولی حقوق مربیاشون ماهی دویستهزار تومنه :)
تو اون گروهی که اسمش دانشجویان جدیدالوروده یکی از سالبالاییها که جزو مدیرهای گروهه پیام گذاشته که سردبیر و مدیرمسئول یکی از مجلههای دانشگاه فارغالتحصیل شدن و به جای اونا از دانشجویان جدید دعوت به همکاری میگردد. حالا من تو کارای خودمم موندم و وقت اضافی ندارم هیچ، کم هم میارم هر روز و هی کارام تلنبار میشه و هی اولویتبندی میکنم و یه سری رو عقب میندازم. ولی گفتم حالا ازش بپرسم ببینم این عنوانِ شیکِ مدیرمسئول و سردبیر فصلنامۀ فلان، شرایط و شرح وظایفش چیه و چجوریه. اونی که این پیامو گذاشته بود مسئول فعلی بود. گفت با اینکه این کارو دوست دارم ولی چون فرصت نمیکنم و درگیر کار دیگهایام و درسم تموم شده درخواست دادم یکی دیگه جای من بیاد. پرسیدم دقیقاً چی کار میکردی و چه وظایفی داشتی؟ گفت سردبیر تو هر شماره یه سرمقاله مینویسه و مطالبی که میفرستن رو انتخاب میکنه و هماهنگیهای لازم رو انجام میده و جمعبندی میکنه و میفرسته برای چاپ. حدوداً سه ماه درگیری داره هر شماره. نهصد تومن هم دانشگاه بهت بودجه میده که هفتصد هشتصد تومنشو کسی که صفحهآرایی میکنه میگیره، و دویست سیصد هم میدی به ویراستار مجله. در واقع اون پول رو میدن بهت که خرج مجله کنی. چیزی برای خودت نمیمونه. امتیاز مادی و معنوی خاصی نداره. البته همیشه هم این نهصد تومن رو نمیدن. مثلاً امسال چون اون بودجه رو ندادن، منم گفتم از جیب خودم که قرار نیست دستمزد ویراستار و طراحو بدم، برای همین از بهار تا حالا چیزی منتشر نکردیم و احتمالاً زمستون شمارۀ بعدی چاپ بشه.
ضمن قدردانی از زحماتی که تا حالا خودش و تیمش کشیدن و همتی که داشتن، بابت صداقتی که موقع پاسخگویی از خودش نشون داد هم تشکر کردم. الانم منتظرم شمارۀ بعدی مجله چاپ بشه ببینم سردبیر و مدیرمسئول جدیدش کیه :|
در رابطه با موضوع پست قبل (اعشارگریزی و رند کردن)، یاد یه خاطرۀ دیگه افتادم گفتم بیام اونم تعریف کنم. پارسال، خالهم اومده بود رو گوشیش بام و رمزبان نصب کنم. اپلیکیشنهای رسمی بانک ملی هستن اینا. رمز و شمارۀ کارت خودش و همسرشو گفت و وارد کردم و نصب کردم. آخرش گفت مثلاً دویست تومن هم از حساب من بردار بریز تو کارت همسرم یا برعکس. بعد من مبلغ هر دو کارتو میدیدم. مبلغ هر دو بهشدت روی مخم بودن. نهتنها مضرب صد یا هزار تومن نبودن بلکه به دو سه قرون یا ریال هم ختم میشدن. گفتم این مبلغی که قراره کارتبهکارت کنم دقیقاً باید همین مقدار باشه؟ میتونم یه ذره کم و زیادش کنم؟ گفت اشکالی نداره، همین حدود باشه هم کافیه. بعد من ماشینحساب گرفتم دستم و حسابکتاب کردم ببینم چقدر منتقل کنم که لااقل یکیش رند بشه موجودیش. اون کارتی که کمتر استفاده میشد رو رند کردم و به این یکی که باهاش قبض میدادن و خرید میکردن مبلغ مثلاً 2034567 ریالو واریز کردم. با این کار، کارتِ کمکاربرد به پنج رقم صفر ختم شد. این یکی کارت هم با این افزایش موجودی ختم شد مثلاً به 56789 ریال. مشکل رند نبودن این یکی رو هم میتونستم با خرید یه شارژ پنجهزار و ششصد و هفتادوهشتتومنی و نُهقرونی حل کنم. خدا رو شکر این اپلیکیشنهای خرید شارژ اجازه میدن هر مبلغ غیرمتعارفی رو وارد کنیم. و خدا رو شکر در رابطه با میزان اعتبار سیمکارت این وسواسو ندارم که رند باشه :|. یه بارم این حرکتو روی کارت بانکی عمهم زدم و دو تا کارت غیررندشو تبدیل کردم به یک کارت رند و یک کارت غیررند. تو خونه هم هر چند وقت یه بار سه چهار رقم آخر موجودی ملتو میپرسم و رندشون میکنم :)). اینا رو گفتم که بدونید وبلاگ چه موجود عجیب و غریبی رو میخونید :|
بعد از پر کردن و از حالتِ اعشار درآوردنِ مفاهیم و مقولههای پیرامون، طبقهبندی کردن رو هم دوست دارم. از طبقهبندی مخاطبای گوشیم تا طبقهبندی وبلاگها و خوانندهها. این کار ذهنمو آروم میکنه. وقتایی که فشار درسی و کاری و روحی و روانی روم باشه میرم سراغ دستهبندی و طبقهبندی کردن. اینجا جعبهابزار بابا رو انتخاب کردم. هنوز تموم نشده:


مستانه (یه بلاگر قدیمی که پزشکه و پنج شش ساله کانالنویس شده) نوشته بود یکی از چیزهای عجیبی که بعد از زندگی کنار سیندخت (همخونهای طرحش) راجع به خودم فهمیدم اینه که وسواس پر بودن دارم. مثلاً سیندخت وقتی برام آب یا چایی میریزه، لیوان رو سهچهارم پر میکنه و من اگر خودم برندارم لیوان رو کامل پر نکنم مضطرب میشم یا مثلاً پارچ آب رو اگر نصفه بذاریم تو یخچال میره رو مخم و حتماً باید درش بیارم و پرش کنم.
در همین راستا، منم شبا قبل از خواب گوشی همه رو تا صددرصد شارژ میکنم بعد میخوابم. حتی وقتی مهمون میاد (البته قبل از کرونا. یه ساله که نه ما جایی رفتیم نه کسی اومده خونهمون)، اگه باهاشون رودروایستی نداشته باشم میگم بدید گوشیتونو شارژ کنم تا وقتی اینجایین پر بشه (همه مدل شارژری هم داریم تو خونهمون). به خونههایی که نزدیک پمپبنزین باشن هم بیشتر از خونههای دیگه علاقهمندم و اگه یه روز بخوام خونه بخرم جنب پمپبنزین میخرم. موجودی بانکیمم همیشه یهجوری تنظیم میکنم چهاررقم سمت راستش صفر باشه. تو ذهنم صد و مضارب صد پُر و کامل هستن و اگه ببینم جزوهم ۹۹ صفحهست ترجیح میدم به آب ببندمش که بشه صد و اگه ۱۰۱ صفحه باشه، مطالب بهدردنخور و تکراریشو حذف میکنم که بشه صد. اگه نتونم این کارو بکنم لااقل با مضارب ده رندش میکنم و اگه اینم نتونم، تهش دیگه سعی میکنم تعداد کلمات توش رند باشه (چون تایپ میکنم، به تعداد کلمات اشراف دارم). ینی اگه تغییر یکی از قوانین طبیعت دست من بود، عدد پی رو یا به ۳ تبدیل میکردم یا ۴. آخه ۳.۱۴ هم شد عدد؟ یا حتی گرانش زمینو میکردم ۱۰ به جای ۹.۸. از دفتر و خودکار نصفه هم بدم میاد. چیزای توی کابینت و یخچال هم باید تو ظرفی باشن که اون ظرف پر باشه. مثلاً اگه جعبۀ دستمال کاغذی، مایع ظرفشویی، مایع دستشویی، آب، نمک، شکر یا چیزی باشه که ظرف داشته باشه و قابلپرشدن باشه پر میکنم، ولی اگه باقیماندۀ غذا باشه منتقلش میکنم به ظرف کوچیکتر که اون ظرف کوچیکتر پر بشه. یا اگه ادویه، برنج و حبوبات یا یه شیشه آبلیموی نصفه داشته باشم و یه شیشه آبلیموی کامل، اگه بهلحاظ انقضا مشابه باشن یکی میکنم و منتقل میکنم به ظرف یه کم بزرگتر. همیشه نه ها. مثلاً هفتهای یه بار یا ماهی یه بار این نظارت و ساماندهی رو انجام میدم. البته بستگی به سرعت مصرف اون چیز داره. مثلاً گوشی و پارچ آبو هر شب چک میکنم، ولی ظرف حبوبات و ادویهها رو هر ماه. تو خونه البته یه کم دست و بالم بستهست برای اعمال این رویه، ولی تو خوابگاه خیلی خوب پیادهش میکردم.
مامان یه جایی کار داشت. داشت میرفت بیرون. رفت و چند دیقه بعد برگشت. پرسیدم چیزی جا گذاشتی؟ گفت نه، اومدم بگم تا من برمیگردم کاری به قابلمههای نصفهنیمۀ توی یخچال نداشته باش و جابهجاشون نکن :|
فقط نمکدون و ظرف شکرو پر کردم :)) بعد نشستم به فلسفۀ وجودی نیمۀ گمشده فکر کردم و از اینکه این همه آدم نصفهنیمه از جمله خودم و نیمۀ گمشدهم روی کرۀ زمین زندگی میکنیم حس اضطراب بهم دست داد. مثل وقتی که شارژ گوشیم پنجاه درصده و ظرف ماست به نصف رسیده و پارچ تو یخچال تا نیمه پره و دانلودم روی پنجاه درصد گیر کرده و جلو نمیره.

این سؤال و مشکل، جدید نیست و عجلهای ندارم به پاسخش برسم. ولی دوست دارم پاسخشو پیدا کنم. و دلیل اینکه تا حالا اینجا به اشتراکش نذاشتم که باهم روش فکر کنیم این بود که دلم نمیخواست سؤال وارد حاشیه بشه و به بیراهه بره و از بحث اصلی خارج بشیم. الانم که دارم مطرحش میکنم خواهشم اینه که اگه جوابشو میدونید راهنماییم کنید و اگه نه که من از سکوتتون ناراحت نمیشم. صورت مسئله رو هم پاک نکنید :دی
مشکل اینه که نمیتونم اطلاعات ثبتناممو تو سایپا ویرایش کنم و مشروح مشکل اینه که بابا چند وقت پیش تصمیم گرفت برای من و برادرم ماشین بخره. من گفتم فعلاً لازم ندارم و جایی نمیرم. در واقع جایی رو ندارم که برم. ماشین برادرمو وقتی داشت میخرید خودم مراحل ثبتنامشو انجام دادم و قرعهکشی و اینا نداشت. ثبتنام کردیم و پولو دادیم و چند ماه دیگه ماشینو گرفتیم. این ماجرا تموم شد و گذشت. نوبت خرید ماشین برای من که شد (البته همچنان جایی رو ندارم برم :|)، نمیدونم حالا چون تقاضا زیاد بود یا چی، که هر کی ثبتنام میکرد، اول قرعهکشی میکردن و بعد اگه انتخاب میشد، میتونست پولو واریز کنه. و قانونشم اینه که کسی که ماشین به اسمش هست نمیتونه یه ماشین دیگه بخره. اون شب که بابا بهم گفت ثبتنام کنم، چون به اسم خودش ماشین داشت قرار شد اطلاعات خودمو وارد کنم. کد ملی و شمارۀ گواهینامه و شمارۀ شبا و یه همچین چیزایی خواسته بودن. منم اینا رو وارد کردم و تو اون قسمت که باید شمارۀ موبایل مینوشتیم شمارۀ بابا رو نوشتم. دقیقاً یادم نیست چون وقت و حوصلۀ تماس و پیگیری نداشتم این کارو کردم یا چی. هر چی رو هم که وارد میکردم اخطار میداد که بعداً امکان ویرایش نداریا. منم میگفتم باشه حالا کی خواست ویرایش کنه. تموم شد و من اطلاعاتو وارد کردم و ثبت شد. دوباره پیام داد که دیگه اجازه نداری ویرایش کنیا. گفتم باشه بابا چند بار میگی؟ بعد که خواستم ماشینو انتخاب کنم، باید گزینههای قراردادو تیک میزدم. گزینهها چی بودن؟ اینکه مثلاً من تعهد میدم تا حالا ماشین نخریدم و تعهد میدم گواهینامه دارم و این شمارۀ گواهینامۀ خودمه و کلی تعهد دیگه و تهشم اینکه این شمارۀ تلفن همراه به اسم خودمه :| خب از اونجایی که شمارۀ بابا رو داده بودم، رفتم ویرایش کنم و شمارۀ خودمو بدم. رفتم و دیدم میگه مگه صد بار بهت نگفتم نمیتونی ویرایش کنی اینجا رو؟ و نذاشت ویرایش کنم. منم چون نمیخواستم تعهد دروغکی بدم منصرف شدم و رفتم از ایرانخودرو ثبتنام کنم. که البته تو قرعهکشیش انتخاب نشدم و چند ماهه تلاش میکنم و همچنان انتخاب نمیشم. چراکه برای هر ماشین چهارصد نفر اسم مینویسن و اینا یه نفرو میتونن انتخاب کنن. این سری تو پیشفروش آذرماه، گفتم بذار قرعهکشی سایپا رو هم امتحان کنم. گفتم لابد اطلاعاتی که چند ماه پیش دادم یادش رفته و مجدداً میتونم اطلاعات جدید بدم. ولی متأسفانه همون اطلاعات رو ذخیره کرده بود و امکان ویرایش هم نداشت :| منم مجبور شدم الکی اون گزینۀ این شماره به اسم خودم هست رو هم بزنم و ثبتنام بکنم. ولی تهش اخطار داده بود که اگه بفهمیم یکی از این گزینهها رو دروغ گفتی قرارداد کأن لَم یَکُن میشه و فسخ میشه و نمیتونی ادعایی داشته باشی. هر چی هم تلاش کردم با پشتیبانی تماس بگیرم جواب ندادن و هی از این داخلی منتقل شدم به اون داخلی و تهش نفهمیدم چجوری ویرایش کنم اطلاعاتمو. اصلاً بر فرض من این سیمکارتو واگذار کردم، فروختم، گم شده، یا حالا به هر دلیلی شمارهمو عوض کردم. چرا نمیتونم تغییرش بدم خب؟ لابد براشون مهمه که تو قرارداد و گزینههای تعهد اینو آوردن که صاحب سیمکارت خودت باشی دیگه. اگه مهمه، اگه تو قرعهکشی اسمم دربیاد، اگه ماشینو بگیرم و بفهمن شمارۀ خودم نیست کأن لم چی چی میشه قرارداد؟ اینجا کسی تا حالا سعی کرده اطلاعاتشو ویرایش کنه؟ یا خودش و اطرافیانش با اطلاعات اشتباه ماشین خریده باشن؟ :|
دارم خودمو برای ارائۀ راسل آماده میکنم که یکی دو ساعت دیگه شروع میشه. مباحث انقدر پیچیده و نچسبه که هر چی بیشتر میخونم، بیشتر نمیفهمم و بدتر گیج میشم و چند دیقه یه بار غر میزنم به زمین و زمان که منو چه به فلسفه. بعد به این فکر میکنم که اگه فلسفۀ زبان درس اختیاریمونه چرا ترم اول بهزور چپوندن تو برنامه و خب به پاسخ درخوری نمیرسم و مطالعه رو ادامه میدم. قراره ارائهمو اینجوری شروع کنم که به نام خدا. سلام. روز همگی بهخیر. امروز میخوایم یه کم در مورد راسل و دیدگاههای ایشون در مورد زبان و مفاهیم زبانی صحبت کنیم. راسل، فیلسوف، ریاضیدان، تاریخدان، نویسنده، منتقد اجتماعی و فعّال سیاسی و صلحطلب بریتانیاییه که در قرن بیستم زندگی میکرد و در سال ۱۹۵۰ جایزه نوبل ادبیات هم دریافت کرده. پدر و مادر و خواهرشو در کودکی از دست داده و مدت کوتاهی هم با پدربزرگش زندگی کرده. پدربزرگش نخستوزیر بریتانیا بوده و راسل هم بیشتر عمرشو در انگلستان گذرونده. بعد از مرگ هم به وصیتش جسدشو سوزوندن و خاکسترشو روی کوههای زادگاهش ریختن. ویتگنشتاین که جلسۀ سوم در مورد نظریههاش صحبت کردیم از شاگردان راسل بود. راسل با فرگه هم نامهنگاریهایی داشته... بعدش دیگه تخصصی میشه و به بحث دلالت و معنی میپردازم.
صبح حین تحقیقات، این عکس و جمله رو از راسل پیدا کردم و بسیار بسیار باهاش موافقم. در همین راستا، چند وقته که تصمیم گرفتم پساندازمو خرج چیزایی کنم که دخترها معمولاً بعد از ازدواج بهشون میرسن. هر چند که رسیدن به اون چیزها هیچ وقت آرزوی من نبوده.
+ ولی آقای راسل، بعضی از آرزوها مشروط به ازدواجه ها. مثل مادر شدن مثلاً :| :))
+ هرجور حساب میکنم دو یا سهتا دیگه از خودم لازم دارم واسه انجام کارام.

یکی از استادامون جلسهٔ اول گفته بود قراره هر کدوم یه پیشارائه داشته باشید که یک نمرهست، و یه ارائهٔ کامل که چهار نمرهست. چند نمره هم برای مقاله و امتحان پایانترم و فعالیت کلاسی در نظر گرفته بود. شنبه ارائهٔ من یه ربع طول کشید. بهشون گفتم این پیشارائه بود و ارائهٔ کامل و نتیجهٔ تحقیقاتم رو هم بعداً به سمع و نظرتون میرسونم. ارائهٔ همکلاسیم ولی بیشتر از یه ساعت طول کشید و کامل همه چیو گفت و بحثو بست. ارائهٔ بقیه هم کامل بود و گویا جز من کسی حواسش به پیشارائه، سپس ارائه نبود. حتی استاد هم اعتراض نمیکرد و چیزی نمیگفت بهشون. تو گروه دوستانه داشتیم راجع به زمان و موضوع ارائههای بقیه صحبت میکردیم. دوستان، اونجا تازه یاد پیشارائه افتادن!. یکی از بچهها گفت وای حالا من چی کار کنم؟ نمرهٔ پیشارائهم چی میشه؟ بهشوخی گفتم تو هم پسارائه بده. بیدرنگ رفت تو اون گروهه که استاد هم هست گفت استاد من پیشارائه نداشتم، به جاش میشه پسارائه بدم؟ استادم گفت فکر خوبیه و بقیه هم استقبال کردن.
باید رمز مودم خونه رو تغییر بدم. چون وقتی ما ازش استفاده نمیکنیم هم استفاده میشه. روال کار اینه که با کابل به سیستم وصلش کنم و 192.168.1.1 رو تو مرورگر تایپ کنم و وارد تنظیمات بشم و رمزو عوض کنم. ولی مشکل اینجاست که هر کاری میکنم 192.168.1.1 باز نمیشه. زنگ زدم پشتیبانی میگه لابد پروکسی و فایروال فعاله. گفتم فعال نیست. گفت با سیستمهای دیگه امتحان کن. با دوتا سیستم دیگه و ویندوزهای دیگه امتحان کردم بازم نشد. یه سری تنظیمات دیگه رو هم چک کردم و همه چی درست بود. تهش گفت بهنظر میرسه تخصصش کافی ندارید و میتونیم یکیو بفرستیم درست کنه. گفتم فعلاً نفرستید شاید پیدا کردم مشکلشو. تا حالا این اتفاق براتون افتاده؟ که وقتی 192.168.1.1 رو میزنید چنین صفحهای ببینید؟

+ با ریست مودم حل شد.
خبر جدید اینکه از دیشب نصف دندونِ شمارۀ پنج بالا سمت راستم، غیبش زده. نمیدونم کی و کجا و چجوری شکسته ولی به هر حال الان جاش خالیه. درد هم نمیکرد. بدون اطلاع قبلی گذاشته رفته و من تا آخر هفته انقدر کار رو سرم ریخته که درخواست عاجزانه دارم ازش فعلاً درد نکنه تا من کارامو تحویل بدم بعد برم ببینم باید چی کارش کنم. تو این اوضاع کرونایی هم واقعاً دلم نمیخواد برم دندونپزشکی. از پارسال تا حالا به تعداد انگشتای دستم هم بیرون نرفتم و واقعاً تو قرنطینه بودم. نامبرده یه جوری شکسته که اگه بخندم و دهنمو باز کنم از بیرون معلوم نیست ولی اگه ناظر توی دهنم باشه و از داخل دهنم به بیرون نگاه کنه شکستگیشو میبینه. در واقع نیمۀ عقبیش شکسته. فروردین پارسالم شمارۀ پنج بالا سمت چپ که دندون متقارن همین دندون باشه شکست. اون موقع چند خطی در سوگش نوشتم برای وبلاگم ولی بعد با خودم گفتم که چی؟ آخه خواننده چی کار کنه دندون من شکسته و منصرف شدم از انتشارش. ولی متنو پاک نکردم و نگهداشتم؛ چرا که من هر متنی که بنویسم و خلق کنم، چونان فرزند تازهمتولدشده دوست میدارمش و پاک نمینمایمش. و اکنون منتشر مینمایش:
هفتۀ آخر فروردین ۹۸، شب اعلام نتایج اولیه کنکوری دکتری. خونه نبودم. مهمون بودم. اولین قاشق آش رو که گذاشتم دهنم، هنوز قورتش نداده بودم که حس کردم یه چیز سفت تو دهنمه. اندازۀ عدس، اما سفتتر. نمیتونست نخود و لوبیا باشه. اینا رو جدا کرده بودم از قبل، طبق معمول. چون که دوستشون ندارم زیاد. عاشق آش بدون حبوباتم. فکر کردم لابد سنگه. درش که آوردم دیدم دندونه. پرسیدم دندون کیه؟ شکستن دندون خودم انقدر برام غیرقابل تصور و باورنکردنی بود که فکر نمیکردم دندون خودم باشه. باور نمیکردم و پذیرش اینکه دندون میزبان و آشپز اون آش افتاده باشه توی بشقابم آسونتر از این بود که قبول کنم دندون خودمه. برای همین پرسیدم دندون کیه. انتظار داشتم حاضرین دهنشونو چک کنن ببین جای دندون کدومشون خالیه. ترسیده بودم. انگار که با یه جسد روبهرو شده باشم. من همونقدر که از خون میترسم از دندون جداشده از فک هم میترسم. مثل مردهها ترسناکه. با زبونم یکییکی دندونامو حضور غیاب کردم. ناباورانه رفتم جلوی آینه. آینۀ کوچیک روی میزو گرفتم جلوی دهنم و دهنمو باز کردم. دندون خودم بود که نبود. شکسته بود. از ته، سومی که میشه از جلو پنجمی. اما چرا انقدر آروم شکست؟ بدون درد، بیسروصدا، بیخبر، بدون اطلاع قبلی. فرداش که رفتم دکتر، گفتم درد نمیکردا. ظاهرش خیلی محکم بود. محکم و آروم. رنگشم سفید بود. نه خطی، نه خالی، نه پوسیدگی و ترمیمی، نه هیچی. چرا یهو اینجوری شد؟ گفت یهو اینجوری نشده. بهمرور زمان این بلا سرش اومده و پُکیده!. یه مدت طولانی فشارو تحمل کرده و دیگه دیشب کم آورده و آروم شکسته. فکر کردم چقدر شبیه خودمه دندونم.
کلیکرنجه بفرمایید و دانلود کنید [یازده ثانیه، دوونیم مگابایت]
فایله اگر باز نشد، از این تبدیلگر آنلاین میتونید استفاده کنید و آپلودش کنید، بعد فرمت رو تغییر بدید و هر چی که گوشیتون پشتیبانی کردو انتخاب کنید. کیفیتشو خودم عمداً آوردم پایین که اسمم و نوشتهها معلوم نباشه. این فایل که فیلمشو گذاشتم فایل ارائۀ پایاننامۀ ارشدمه که سوم آبانماه بود ولی برای ارائههای دکتری هم همین داستانو داریم. صبح و ظهر و عصر هم فرقی نداره.
تو این فیلم، چون وانتیه داره به زبان ترکی کارشو پرزنت! میکنه :)) من ترجمه میکنم براتون. میفرماید که: خِردا چورَح (نانِ خُرد یا همون نون خشک)، نایلون (چیزای پلاستیکی)، آلمیون (چیزای آلومینیومی)، دَردَمیر (در و چیزهای آهنی)، یخچل (یخچال)، کابینت، پیلته (فتیله یا همون چراغ نفتی!)، کپسول!، سماور، بخاری، کُر کهنه وسایییییییل (وسایل کهنه و فرسوده. آهنگ صداشو اینجا میکشه). بهواقع نمیدونم چرا انتظار داره ما و همسایههامون اینا رو داشته باشیم و ببریم بفروشیم. نون خشک و یخچال حالا منطقیه، ولی چراغ نفتی و کپسول؟ موقعیت جغرافیاییمون هم مرکز شهره. بغل دانشگاه تبریز :|
یه ماجرای هیجانانگیز تعریف کنم براتون. ما از همون جلسۀ اول، از استاد شمارۀ ۲۱ خوشمون نیومد و باهاش ارتباط برقرار نمیکردیم. ولی گفتیم چند جلسه صبر کنیم و زود قضاوت نکنیم. این درس، یه درس دانشکدهایه. تو دانشگاه ما، زبانشناسی با یه چند تا رشتۀ دیگه تو یه دانشکده هست. مثلاً ممکنه با رشتۀ مترجمی زبان انگلیسی یا با زبانهای باستانی یا زبان فرانسه یا ادبیات یا حالا هر چی همدانشکده باشیم. از هر رشته چهار پنج نفر دانشجوی دکتری تو این گروه درسی هستن و با استاد بیست نفریم. اوایل فکر میکردیم فقط ما زبانشناسیا با روش تدریس و تمرینا و تکلیفا مشکل داریم و از اونجایی که حضور فیزیکی نداریم بقیه رو نمیشناختیم که باهاشون صحبت کنیم و نظرشونو بپرسیم. یکی از همکلاسیای ما، تو این گروه واتساپی بیستنفره زیاد سؤال میپرسید و اعتراض میکرد به استاد. البته ما هم حمایتش میکردیم و تأییدش میکردیم که استاد فکر نکنه دوستمون تنهاست. حالا چون این همکلاسی بیشتر بحث میکرد، همین باعث شده بود که دانشجوهای رشتههای دیگه برن تو خصوصی بهش بگن ما هم با شما زبانشناسیا همنظریم و ما هم با استاد مشکل داریم. یه مشکل دیگهمون هم این بود که توی دکتری کلاس اگه بیشتر از پنج نفر باشه بازدهی میاد پایین و ما بیست نفر بودیم. ترجیح میدادیم تفکیک بشیم از رشتههای دیگه. بعد از یک ماه، ما تصمیم گرفتیم این موضوع رو با استاد شمارۀ ۱۷ و ۱۸ که مدیر گروه و معاون گروه بودن مطرح کنیم. اونا هم گفتن یه نامه بنویسین و مشکلاتتونو مطرح کنید. بچهها این کارو سپردن به من. منم با نام خدا، بدینوسیله به استحضار رساندم و با کلمات قلنبه سلنبه مشکلمونو نوشتم و تهش نوشتم یا استاد روششو عوض کنه یا شما استادو عوض کنید (در واقع تهش نوشتم لذا ضمن تقدیر و تشکر از زحمات استاد گرامی، از شما درخواست داریم با توجه به اینکه روشهای پژوهش در رشتههای مختلف، متفاوت است، در صورت امکان گروهها تفکیک شوند و از استاد دیگری که دارای تخصص مرتبط با رشتههای علوم انسانی، و ترجیحاً رشتۀ زبانشناسی است برای ارائۀ این درس دعوت گردد). یادآوری میکنم که استادمون شیمی خونده و درک درستی از رشتههای ما نداره. اول نامه رو فرستادم تو گروه دوستانه و اونجا یه کم ویرایشش کردیم و بعد ایمیل کردم برای دوتا استادی که مدیر و معاون گروه ما هستن تو دانشکده. گذشت تا اولین جلسۀ بعد از اعتراض ما. نمیدونستیم خبر طغیانمون به گوش استاد درس رسیده یا هنوز داره مراحل اداری رو طی میکنه. خبر نداشتیم که آیا خبر داره در صدد براندازیش هستیم یا نه. اون جلسه (اولین جلسۀ بعد از نامهنگاری)، گروهمون یهو بیستویک نفر شد. استاد گفت یه همکلاسی جدید اد کردم و معرفیش کرد. گفت خانم مثلاً پروین اعتصامی همکلاسی جدیدتون هستن. وسط ترم، مگه میشه همچین چیزی؟ مشکوک شدم. استاد وقتی گفت این همکلاسی جدیدتون رشتهش زبانشناسیه بیشتر مشکوک شدم. که چرا اسمش موقع مصاحبه و معارفه نبود و حالا از کجا پیداش شده. تو کتم نمیرفت یهو این وقت سال یه نفر اضافه شده باشه. مگه مدرسهست؟! گروه واتساپ رو چک کردم که پروین اعتصامی رو پیدا کنم و برم خصوصیش تهتوی قضیه رو دربیارم. اسمشو پیدا نکردم. گروههای واتساپ اینجوریه که اگه کسی تو مخاطبات نباشه فقط شمارهشو میبینی با اسمی که بعضیا برای واتساپشون ثبت میکنن. همون موقع که استاد داشت تدریس میکرد، رفتم تو گروه واتساپ بیستنفره که استاد هم توشه نوشتم خانم اعتصامی لطفاً بیاید خصوصی بهم پیام بدید که لینک گروههای درسی دیگه رو هم براتون بفرستم. فرض کنید اسم استادمون فاطمه مرادی هست. این پیامو که تو گروه نوشتم، یه شمارۀ ناشناس بهم پیام داد که سلام، من پروین اعتصامیام، همکلاسی جدیدتون. نگاه به پروفایل و اطلاعاتش کردم و دیدم فامیلیش با فامیلی استاد یکیه. مثلاً بهار مرادی. این اسمها فرضی هستنا. رنگم پرید. همکلاسیای زبانشناسی منتظر بودن من ایشونو تو اون گروه صمیمی که استادها توش نیستن هم اد کنم. همون گروهی که توش پشت سر استادا حرف میزنیم. گفتم نکنه این نقشهست؟ این اگه پروین اعتصامیه، چرا اسم واتساپش مرادیه؟ نوشتم بچهها قبل از اینکه پروین اعتصامی رو به گروههای درسی دیگهمون و گروه دوستانه اضافه کنم باید یه مسئلۀ خیلی مهم رو بهتون بگم. اینو نوشتم و اشتباهی به جای اینکه بفرستم تو گروه دوستانۀ پنجنفره، فرستادم تو گروه بیستنفره که استاد و پروین هم توش بودن :)) خاک بر سرم گویان سریع پاکش کردم، ولی همکلاسیام پیاممو خونده بودن و سریع اومدن خصوصی پرسیدن قضیه چیه؟ گفتم این دختره خودشو پروین اعتصامی معرفی کرده، استاد هم میگه پروین اعتصامیه ولی اسم واتساپس مرادیه. استاد هم که مرادیه. نکنه استاد میخواد نفوذ کنه به گروههامون عوامل برانداز رو شناسایی کنه؟
جواب سلام پروین اعتصامی رو دادم، ولی ترجیح دادم قبل از اینکه به گروهمون اضافهش کنم چندتا سؤال انحرافی بپرسم ببینم استاده یا دانشجو :)) ماحصل تحقیقاتم این بود که بنده خدا ورودی زبانشناسی پارسال بود و ازدواج کرده بود و یه کم برنامهش به هم ریخته بود و این درسو پارسال حذف کرده بود. برای همین این ترم درخواست داده بود با ما باشه این یه درسو. من تایپ میکردم و اون ویس میفرستاد. صداش شبیه صدای استاد نبود. اگه شبیه بود هم نمیتونست استاد باشه. چون استاد اون موقع در حال تدریس بود و ما اینور تو واتساپ در حال چت!. دیگه چون باور کردم استاد نیست، کلی اطلاعات راجع به دانشگاه و استادها و درسها ازش گرفتم. تهش نتونستم نگم که نیم ساعت پیش چه فکرایی راجع بهش کرده بودم. اعتراف کردم که فکر میکردم نفوذیه :)) و قضیۀ نامهنگاری رو هم گفتم. گفت این استاد در مقایسه با استاد سال قبل که درسشو حذف کردم عالیه :| در رابطه با اسمشم گفت که بهار مرادی اسم مستعارشه تو شبکههای اجتماعی.
روالِ این مقطع تحصیلی جدید اینجوریه که استادها، یه سری موضوع تخصصی پیشنهاد میدن بهمون و میگن هر کدوم یکی رو انتخاب کنید و برید تحقیق کنید و مقاله بنویسید و بیاید ارائه بدید. از اونجایی که سواد من تو این رشته عمیق نیست و اقیانوسیست بیکران با عمقی اندک!، هر بار که استادها موضوع میدن بهمون، تو اون گروه صمیمی که استادها توش نیستن میگم بچهها شماها با توجه به گرایش کارشناسی و ارشد و علایق و سلایقتون انتخاب کنید و موضوعها رو بردارید و تهش هر چی موند مال من. چون که همهشون برای من جدیدن و فرقی بینشون احساس نمیکنم که تمایز قائل بشم و ترجیح بدم رو این کار نکنم و رو اون کار کنم. مثلاً اگه رشتۀ من خدای نکرده تاریخ بود، اگه استادمون میگفت هر کدوم روی یکی از سلسلهها کار کنید، قطعاً زندیه مال من بود. اگه میگفت هر کدوم روی یکی از پادشاهان زندیه کار کنید، لطفعلی خان رو من برمیداشتم. یا اگه بازم خدای نکرده جانورشناسی میخوندم، جغد رو من برمیداشتم. ولی وقتی اولین بارمه اسم دکارت و لاک و هیوم و فرگه و راسل و ویتگنشتاین و هایدگر و استراوسن و صرف توزیعی و نقشصیغگان و ساختبنیاد و بهینگی بازنمودی و باببنیاد رو میشنوم، فرقی بینشون احساس نمیکنم که بگم این مال من. البته دکارتو از مختصات دکارتی ریاضیاتش میشناسم، ولی نمیدونم نظرش راجع به زبان چیه. دوستان هم از این ویژگیم خوششون میاد و کلی تشکر میکنن که هر بار به نفع همه میکشم کنار که یه رقیب از دور رقابتها کم بشه و موضوعهای خوشگلو خودشون بردارن و نچسبها و کجوکولههایی که بهسختی میشه براشون منبع و مطلب پیدا کرد بمونه برای من. تازه اگه بعداً بگن بیا موضوعهامونو عوض کنیم هم قبول میکنم. چرا که همچنان معتقدم فرقی نمیکنه برام.
برای شنبه و دوشنبه ارائه دارم. ارائۀ دوشنبه راجع به فیلسوفی به نامِ راسل هست. خب من هیچی راجع به راسل نمیدونستم و از گوگل کردن اسمش شروع کردم و از ویکیپدیا رسیدم به مقالهها و کتابهاش. فایلهای صوتی کلاسهای دانشگاههای دیگه هم کمککننده بودن، ولی چون این تحقیق همهش راجع به یه سری فیلسوف و نظریههاشون راجع به زبان بود، حس میکردم مطالبی که جمعآوری میکنم نامنظم و آشفتهست. یکی یه چیزی گفته بود، اون یکی رد کرده بود، یکی دیگه اومده بود اونی که قبلی رو رد کرده بودو رد کرده بود و خب منم این وسط گیج شده بودم که اینا چرا همهش دارن همدیگه رو رد میکنن. این بود که تصمیم گرفتم برای خودم تایملاین درست کنم و تاریخ تولد و فوت و انتشار مقالات و فعالیتهای افرادی که باهاشون آشنا شدم و تو ارائهم ازشون اسم میبرم رو تو این تایملاین بیارم. اینجوری دیگه قاطی نمیکردم چی رو کی اول گفته و کی بهلحاظ زمانی بعدتر بوده و کیا رو میتونه رد کنه. نصف روزم صرف یادگیری رسم تایملاین با آفیس شد و کلی نرمافزار آنلاین و آفلاینو امتحان کردم تا بالاخره یه همچین چیزی حاصل بشه که در تصویر میبینید. تو ابتدای ارائهم هم گذاشتم که بعد از معرفی راسل بحثو با همین تایملاینه شروع کنم. الانم هی به ماحصل کارم نگاه میکنم و ذوق میکنم از دیدن نموداری که کشیدم. از این خط نوار زمان! نکات جالبی میشه کشف کرد. مثلاً ویتگنشتاین که شاگرد راسل بوده هفده سال از راسل کوچیکتر بوده و نوزده سال هم زودتر از استادش میمیره.
پ.ن: البته با پینت! هم میشه تایملاین (خط نوار زمان بگیم یا چی؟) کشید. ولی من میخواستم اصولی رسم کنم :|


این هفته از استاد معنیشناسی یه مطلب جالب یاد گرفتم گفتم بیام باهاتون به اشتراک بذارم. گروهی از واژهها هستن، در برخی زبانها، که بهشون میگن autoantonymous. این کلمهها بیش از یک معنی دارن (چندمعنا هستن) و یکی از معنیهاشون مقابل معنی دیگرشون هست. برای همین بهشون میگن خودمتضاد. مثل sanction در انگلیسی که هم میشه «تحریم کردن» هم «اجازه دادن». در انگلیسی، نمونههای دیگهای هم داریم:
sanction: 1) to approve; 2) to censure
temper: 1) to harden; 2) to soften
cleave: 1) to stick together; 2) to force apart
enjoin: 1) to prohibit/ to issue injunction; 2) to order/ to command
fast: 1) moving quickly; 2) fixed firmly in place
stay: 1) remain in a specific place, postpone; 2) guide direction, movement
استادمون میگفت از زبان فارسی فقط دوتا مثال پیدا کرده. اون دوتا کلمه، «پس» و «پیش» هستن. «پس» دوتا معنی داره: «پس» تو بافت مکانی بهمعنی عقب هست؛ و «پس» تو بافت زمانی بهمعنی بعد هست. «پیش» هم دوتا معنی داره: «پیشِ» مکانی بهمعنی جلو هست و «پیشِ» زمانی بهمعنی قبل. بهواقع تا پیش از این به این ویژگی این دو واژه دقت نکرده بودم و اون لحظه که استاد داشت توضیح میداد به وجد اومده بودم از شدت ذوق!. فکر کن یه نفر تو مختصات چهاربعدی مکان و زمان بایسته و به زبان فارسی به پس و پیشش اشاره کنه. تصور کنید چیزی که از نظر زمانی هنوز نیومده از نظر مکانی پشت سر گذاشتیمش و چیزی که مربوط به گذشته بوده پیش رومونه. هیجانانگیزه!. شبیه نوار موبیوس. انقدر ذوق دارم الان که گر از ذوق بمیرم رواست. شما هم اگر احیاناً ذوق نکردید کژطبعجانورید :دی
واژۀ فارسی دیگهای به ذهنتون میرسه که دوتا معنی متضاد داشته باشه؟
درِ تاکسیای قدیمی به این صورت بود که یه دستگیره داشت برای باز و بسته کردن در که قابلیتِ جدا شدن از در رو هم داشت. یه چیزی هم بود که میچرخوندی و با چرخش اون شیشه بالا و پایین میشد. اون گردونه رو هم میشد درآورد. یه قفل هم بود که با چپ و راست کردنش در موردنظر قفل میشد. اون قفل رو هم میشد درآورد. اغلب رانندهها این امکاناتِ درِ عقبِ سمت چپ ماشینشونو غیرفعال! میکردن و تو در مقام مسافر، نه حق داشتی شیشه رو بالا پایین کنی، نه میتونستی از اون در پیاده بشی. اگه میخواستی هم امکانش نبود.
بعد از تذکرات پیدرپی پدر مبنی بر اینکه شوفاژ اتاقمو خاموش نکنم و دمای اتاقمو گرم نگهدارم که سرما نخورم و سرما تبدیل به آنفولانزا و آنفولانزا منجر به کرونا نشه، و بهدلیل سرپیچیهای بنده در رابطه با گرم نگهداشتن دمای اتاقم به این دلیل که اگه گرم باشه خوابم میبره و خوابم ببره به درس و مشق و کارام نمیرسم و اگه نرسم بیچاره میشم، پدر دیشب با پیچگوشتی و انبردست و آچارفرانسه وارد اتاقم شد و با عصبانیتی توأم با عشق! شوفاژ اتاقمو تا منتهی الیه باز کرد و اون یارویی که با چرخوندش دمای شوفاژ تنظیم میشد (اسمش شیر ترموستاتیک رادیاتوره) رو درآورد که دیگه نتونم کمش کنم. سپس فرمود تو این خونه کسی حق نداره سرما بخوره و رفت :|
چون تختم کنار شوفاژه، یه وقتایی از خواب بیدار میشدم و شوفاژو میبستم و پتو رو کنار میزدم میخوابیدم. صبح میدیدم بابا اومده دوباره روشنش کرده. پتومم میکشید روم و یه پتوی دیگه هم اضافه میکرد حتی. که سرما نخورم و سرماخوردگیم تبدیل به آنفولانزا و آنفولانزا منجر به کرونا نشه. امروز صبح با این یأس فلسفی که چرا نباید اختیار دمای اتاقمم داشته باشم بیدار شدم و اعلام کردم یا اون شیر فلکۀ شوفاژو بهم برگردونین، یا از فردا میرم تو تراس میخوابم و سرما میخورم :|
امروز از صبح دارم از دوستان و آشنایان و اقوام و در و همسایه پیامِ «راسته که میگن فرهنگستان به جای ایدز ناکا رو تصویب کرده» رو به طرق مختلف دریافت میکنم. اگر احیاناً شما هم عضو این کانالهای پرمخاطبی هستید که هر روز یه چیزی رو شایع و شایعه میکنن، اگر محتواها و اخبارشون رو دنبال میکنید و اگر امروز ناگهان مطلع شدهاید که معادل فارسی ایدز، ناکا هست و فرهنگستان گفته زین پس به جای ایدز بگید ناکا،
اولاً فرهنگستان هم این روزا مثل سایر ادارهها و سازمانها تعطیله و چند ماهه جلسهای تشکیل نشده که چیزی هم تصویب بشه.
ثانیاً توجهتون رو جلب میکنم به این تصویر که چاپ سال ۸۷ مصوبات هست. ناکا رو امروز و دیروز نساختن. قدیمیه. ولی رایج نشده، که اگه میشد، شما انقدر تعجب نمیکردید. برای ایدز همون کلمهٔ ایدز تصویب شده، ولی از اونجایی که خود ایدز با حروف ابتدایی عبارتی که ترجمهش میشه «نشانگان اکتسابی کمبود ایمنی» ساخته شده، فرهنگستان هم پیشنهاد داده که ما هم حروف ابتدایی معادلشو، ینی اون نون و الف و کاف و الف رو بذاریم کنار هم و با سرواژهها ناکا رو بسازیم. در حد پیشنهاد بوده. حالا شما دوست داری استفاده کن، دوست نداری همون ایدز رو بگو. دشواری و قیل و قال نداره که.
از اون دوست مصریمون که معروف حضورتون هست هم پرسیدم، گفت ما، هم ایدز میگیم هم میگیم متلازمة نقص المناعة المکتسب. که ترجمهش میشه همون نشانگان اکتسابی کمبود ایمنی خودمون.

چند شب پیش وقتی مجبور شدم تا پنج صبح بیدار بمونم و از وب آو ساینس و اسکوپوس و پروکوئست و دهها سایت دیگه، دنبال مقاله بگردم و هی اِندنوت نصب کنم و هی نشه و هی ندونم چجوری باهاش کار کنم و پاک کنم و دوباره نصب کنم که اطلاعات مقالهها رو واردش کنم و ده جمله از فلان کتاب بخونم و بهش ارجاع بدم و تکالیف و گزارش کارمو بفرستم برای استاد مهارتهای پژوهش، قبل از جمعبندی و آپلود فایلها دست از کار کشیدم و رفتم تلگرام و یه کانال خصوصی برای خودم درست کردم و اسمشو گذاشتم غلط کردم غلط. تصمیم گرفتم تا روز فارغالتحصیلی هر موقع با تمام وجودم بیهیچ تردیدی احساس کردم که غلط کردم وارد مقطع دکتری شدم، برم اون لحظه رو در قالب یک واژه یا حداکثر یک جمله ثبت و ضبط کنم. و روز دفاع این غلط کردمها رو بشمرم. سپس لپتاپمو بستم و بدون اینکه تکالیفمو بارگذاری کرده باشم رفتم خوابیدم. صبح کلاس داشتم. هشت بیدار شدم و همچنان معتقد بودم که غلط کردم وارد این مقطع تحصیلی شدم، چرا که سه ساعت خواب کافی بهنظر نمیرسید. نُه و پنجاهوهشت دقیقه گزارش کارمو با نه ساعت و پنجاهوهشت دقیقه تأخیر آپلود کردم و وارد لینک کلاس شدم. سپس بهعنوان سرگروه داشتم مسائل و مشکلاتمون رو مطرح میکردم که استاد پاسخ بده. اولین مسألهای هم که مطرح کردم این بود که تفهیم و تفاهم نداریم. نمیفهمیم چی میگید. مثلاً وقتی میگید کلمات کلیدیتونو بپزید ینی چی کار کنیم باهاشون؟
+ این احساسات زودگذره و معمولاً شب امتحان و شب ارائه و شب تحویل تکالیف عارض میشه.
+ هفتۀ بعد دوتا ارائه دارم.
به ما میگفتن نُهی. ما ورودی سال هشتادونه بودیم. ۹ برای من عدد معناداریه. تلمیح داره به چندین موضوع و اتفاق مهم تو زندگیم. برنامهریزی کرده بودم که روز تولد نهسالگی وبلاگم تعداد پستای اینجا به ۹۹۹ رسیده باشه. پست ۹۹۹ یادتونه؟ ۹ و ۹ دقیقۀ صبح سر کلاس! منتشرش کردم. عکس شمع ۹ رو گذاشتم روی کیبورد لپتاپ و برای وبلاگم تولد گرفتیم. یه نُهِ دیگه هم یادمه. ۹ آذر ۹۴. بعد از کلاس، برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی داشتیم برمیگشتیم) ورودی مترو کیفامونو گشتن. آخه داعش تهدید کرده بود که آذرماه به ایران حمله میکنه. مأمورها حساس شده بودن روی کیف و کوله. البته برای داعش آبان و آذر فرقی نمیکنه. بخواد، خرداد هم حمله میکنه. اون شب یکی از بلاگرا که پدرش تازه فوت کرده بود یه پست گذاشت با عنوان مافین شکلاتی. عکس مافینایی که از قنادی سر خیابون برای هماتاقیاش گرفته بودو پست کرده بود زیرش نوشته بود تولدت مبارک بابا. مناسبتِ نُهِ نُه رو به تقویمم اضافه کردم. کامنتای عمومی اون پست بسته بود. پیام دادم هدیۀ منم سورۀ الرحمن برای تولدشون. فرداش باید میرفتم شریف کارنامۀ کارشناسیمو میگرفتم. ترم اول ارشد بودم. آذرِ اون سال رکورد شکستم با ۱۲۴ پست. چقدر پست گذاشتم اون ماه. صبح بلند شدم که حاضر شم برم پی کارنامه. هر چی دنبال ساعتم گشتم نبود. تا ظهر همۀ اتاقو زیرورو کردم. از توی یخچال پیداش کردم. الرحمانی که قول داده بودم بخونمو تو مسجد دانشگاه خوندم. شمردهشمرده با صدای قاری قرآنی که از هندزفری میشنیدم میخوندم. که درست بخونم. همۀ حواسمو جمع هدیهم کرده بودم که صحیح و سالم برسه دست صاحبش. وقتی آقای پرهیزگار یکی از کلمات این سوره رو یه جور دیگه خوند جا خوردم. این همه سال بهاشتباه کلمهای که تشدید نداشتو با تشدید خونده بودم. عصر که رفتم خوابگاه، دیدم کامنتای پست مافین شکلاتی باز شده. نوشته بود حالا که راهتون دادم بیاید تو، پس هدیه هم فراموش نشه. با خوندن کامنتها و فاتحههای هدیهشده غصهم گرفت. از اون روز تا حالا هر سال همین موقع الرحمن میخونم برای پدر صاحب اون وبلاگ. وبلاگی که قرار بود بمونه برای بعد.
بعد از خوندن پستِ «در سوگ تعطیل شدن میهنبلاگ» توی وبلاگ سرندیپ، ماتم برد. توی شوک بودم. داشتم فکر میکردم چجوری این خبرو به گوش میهنبلاگیها برسونم و بگم سرورهای سایت قراره بهزودی (پونزدهم آذر) خاموش بشن. بیمعطلی رفتم سراغ اینوریدرم. قلبم بهوضوح به تپش افتاده بود. کلیدواژۀ mihanblog.com رو جستوجو کردم تا همۀ وبلاگهایی رو که با این دامنه بودن و میخوندمشون بیاره. بیشترشون تعطیل شده بودن. صرفنظر از اینکه هنوز منو میخونن یا نمیخونن و تو چه اولویتی هستن سعی کردم براشون پیام بذارم و بگم از پستهاشون نسخۀ پشتیبان بگیرن. بخش نظرات خطا میداد. قبلاً هم این مشکل رو با میهنبلاگ داشتم. هیچ نظر و پیامی ثبت نمیشد. دوتاشون چند وقتی بود که مهاجرت کرده بودن بیان. رفتم اونجا پیام گذاشتم. گفتم میهنبلاگشون قراره بهزودی حذف بشه. آه کشیدم و اومدم سروقت وبلاگ «بمونه برای بعد». با این وبلاگ ماه رمضون ۹۳ آشنا شده بودم. همون روزایی که بعد سحر میرفتم کارآموزی و قبل افطار جنازهم برمیگشت خونه. چشمم به ساعت بود و منتظر اذان داشتم وبگردی میکردم. از این وبلاگ به اون وبلاگ، از این لینک، به اون لینک. «اتفاقی» روی لینک یکی از کامنتای یه وبلاگی کلیک کردم و رسیدم به این وبلاگ. شروع کردم به خوندن. داشتم با دقت تکتک پستا رو با کامنتاشون میخوندم. بعد از ساعتها تفحّص رسیدم به یه پستی با عنوان شبمرگی. «دانشمندان! میگویند که آدما خواب رنگی نمیبینند بلکه تصورات بعد از بیدار شدن آنهاست که باعث میشود فکر کنند خوابشان رنگی است. با کمال احترامی که نسبت به این قشر زحمتکش جامعه دارم اما باید بگویم که بهنظر من دانشمندان دارند چرت میگویند. مورد داشتیم که من توی خواب قبل اینکه بیدار بشم همهٔ این رنگها رو با گوشت و پوست خودم حس کرده بودم. مثلاً همین دیشب! آقای دانشمند اگه راست میگی چرا توی خواب دیشبم گوجههای توی یخچال قرمز بودند؟ یا حتی فلفلها هم سبز بودند؟» کامنت گذاشتم: «منم خوابای رنگی میبینم! یادمه یه بار خواب بستنی میدیدم، بستنی نارنجی و بنفش! تو خواب داشتم فکر میکردم کدوم رنگو انتخاب کنم. بنابراین دانشمندان چرت میگن.» ایمیل و اسم و آدرس وبلاگمو ننوشته بودم. شاید چون فکرشم نمیکردم دوباره برگردم سراغ این وبلاگ. جواب داده بود: «خب خدا رو شکر! من رو از این شبهه نجات دادید که فکر میکردم دیوونه شدم. کلاً (بعضی از) دانشمندا خیلی وقتها حرف مفت زیاد میزنند». چند روز بعد نویسندۀ اون وبلاگ «اتفاقی» لینک به لینک و وبلاگ به وبلاگ رسید به تورنادو و برای آخرین پست ماه رمضونم کامنت گذاشت. در جواب کامنتش گفته بودم من همونیام که خوابهای رنگی میبینم. همدانشگاهی از آب درومدیم. همدانشکدهای. همزبان. وبلاگشو گذاشتم تو فولدر «ویژه»، جایی بالاتر از اولویت اول. سالها از اون موقع میگذره و حالا اون وبلاگ تعطیله. آخرین کامنتی که گذاشته بودم با ماهها تأخیر پاسخ داده شد و امیدی ندارم پیامِ «از میهنبلاگتون نسخۀ پشتیبان بردارید»م رو حالاحالاها ببینه. وبلاگش رو موقع تعطیل کردن از دسترس خارج کرده بود. برای همین نمیتونم خودم پشتیبان بگیرم. متن پستها تو اینوریدرم ذخیره شده اما کامنتها نه، پاسخها نه، قالب وبلاگ هم نه. اصلاً نمیدونم براش مهمه که وبلاگش داره از دست میره یا نه. مهمه. اگه مهم نبود که اسمشو نمیذاشت بمونه برای بعد. احساس میکنم دارم بخشی از خاطرات مشترکم رو از دست میدم. پناه بردم به web.archive.org. که البته چند وقتیه که فیلتره. وسط این همه مشغلهٔ کاری و درسی، نشستم با فیلترشکن یکییکی صفحات بمونه برای بعدو باز میکنم، ذخیره میکنم، کپی میکنم، اسکرینشات میگیرم. که بمونه برای بعد. احساس میکنم دارن گذشتهام رو از چنگم درمیارن و اگه نجنبم هیچ نشونی از اون روزا نمیمونه. غمگینتر از وقتیام که پستای بلاگفای خودم از دست رفت.
الف. از صبح گیجِ خوابیام که دیشب دیدم. یادم نیست چیزی. بیدار که شدم، ذهنم درگیر بیتِ نصفهنیمهای بود که تکرارش میکردم تا کاملش کنم. آن مهر بر که افکنم و؟ گر بردارم... گر از تو مهر بردارم؟ چرا باید سر صبی یه همچین شعری بیفته تو دهنم؟ تو سرم؟ از کیه اصلاً این شعر؟ آن دل؟ گر دل؟ کجا؟ قاعده اینه که وقت بیدار شدن، خوابی که دیدهام رو بنویسم. ولی امروز نه زمین این خواب یادم میومد نه زمانش. شاید گذشتههای دور رو میدیدم، شایدم آیندههای دور. حال نبود. اکنون و اینجا نبود. آدمایی رو که میدیدم آشنا بودن، نزدیک بودن، امن بودن، ولی یادم نیست کی بودن و چی کار میکردن. حس خوشایندی داشتم از حضورشون. خوشحال بودم. دلتنگشون نبودم. شاید هنوز نرفته بودن. شایدم برگشته بودن. واژههایی که از اون شعر تو خاطرم مونده بود رو گوگل کردم. گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر، آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم؟
ب. چند روز پیش رسیدیم به فصل مجهولسازی. البته این بار تخصصیتر و پیچیدهتر از دورۀ ارشد. دستمو بلند کردم و گفتم استاد، من هنوز نتونستم اون قاعدهای که سر کلاس دکتر فلانی یاد گرفتم رو هضم کنم. یکی از همکلاسیها گفت اتفاقاً من هم اون موقع راجع به این موضوع با اون استاد بحث کرده بودم و قانع نشده بودم.
استادمون خواست عکس اون صفحه از کتاب دورۀ ارشد رو بفرستیم تو گروه. کتاب دم دست همکلاسیم بود. سریع فرستاد.

ج. استاد فرمود:

د. حالا جدی گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر، آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم؟
جوامع انسانی از یک سو پیوسته در تحول و دگرگونی درونی هستند و از این جهت، زبان و بهویژه واژگان آنها نیز همواره در تحول و تغییر است و از سوی دیگر، بهدلایل گوناگون اجتماعی، اقتصادی، تاریخی، جغرافیایی، سیاسی و فرهنگی با یکدیگر در تماس و برخورد هستند و در نتیجه زبانهای آنها نیز باهم تماس پیدا میکنند و بر یکدیگر اثر میگذارند (مدرسی، ۱۳۶۸: ۵۳). امروزه بهدلیل نفوذ فرهنگ غربی در زمینههای مختلف و همچنین توسعۀ علم و فناوری، جوامع درحالتوسعه از جمله جامعۀ ما متحمل تأثیرات بسیاری بودهاند و بهتبع آن، زبان جامعه نیز پذیرای واژههای بیگانۀ بسیاری بوده است. بهگواهی اسناد تاریخی، اولین آکادمی و انجمن واژهگزین ایران، یکصد سال پیش، در عهد مظفری، آن هم بهشکل رسمی و دولتی، تحت ریاست ندیمالسلطان (ندیمباشی) وزیر انطباعات و دارالتألیف و دارالترجمه، تأسیس شده است. اما پس از چندی بهدلیل نامأنوس بودن لغات پیشنهادی که آکادمی مزبور در برابر لغات و اصطلاحات دخیل اروپایی از طریق روزنامۀ «ایران سلطانی» به جامعه عرضه میدارد، با اقبال روبهرو نمیشود و در اندک زمان ممکن از فعالیت واژهگزینی بازمیماند. در طول یکصد سال گذشته تلاشهای بسیاری برای واژهگزینی یا واژهسازی در برابر الفاظ بیگانه در کشور ما صورت گرفته که هر کدام در دورۀ خود، گامی به جلو و در جهت علمیتر کردن زبان فارسی بوده است (روستایی، ۱۳۸۵: ۷۶-۷۷). یحیی مدرسی (۱۳۶۸) معتقد است وامواژهها در محدودۀ یک زبان معین، برحسب میزان نفوذ و کاربرد آنها به درجات و گروههای مختلف قابلتقسیم هستند. این واژهها معمولاً توسط افراد دوزبانه که «عوامل وامگیری» نامیده میشوند به زبان وامگیرنده معرفی میگردند و سپس در سطح جامعۀ زبانی رواج پیدا میکنند. به این ترتیب باید به این واقعیت اشاره کرد که همۀ عناصر قرضی در سطح جامعۀ زبانی پذیرنده بهطور یکسان رواج نمییابند، زیرا میزان نفوذ آنها با یکدیگر متفاوت است و در واقع، وامواژهها در سطوح و درجات گوناگونی به زبان وامگیرنده نفوذ میکنند. برخی از وامواژهها تا اعماق یک جامعۀ زبانی میتوانند نفوذ کنند و در میان اقشار مختلف آن جامعه کاربرد یابند. این گروه از واژهها غالباً نیازهای ارتباطی تازه در یک جامعه را برآورده میسازند و به همین جهت در سطح آن جامعه بهطور گسترده رواج پیدا میکنند. دستۀ دیگری از وامواژهها تنها در سطح افراد دوزبانه یا گروههای اجتماعی معین کاربرد دارند و بنابراین دامنۀ استفاده از آنها محدود است. کاربرد نسبی این گروه محدودتر از گروه اول است.
پ.ن۱. بهدعوتِ نسرین (نویسندۀ وبلاگ زمزمههای تنهایی) برای شرکت در چالش کتابچینِ بلاگردون
پ.ن۲. کتابهایی که این پستو باهاشون نوشتم:
روستایی، محسن (۱۳۸۵). تاریخ نخستین فرهنگستان ایران به روایت اسناد همراه با واژههای مصوب و گمشدۀ فرهنگستان (۱۳۱۴-۱۳۲۰ ش.). تهران: نی.
مدرسی، یحیی (۱۳۶۸). درآمدی بر جامعهشناسی زبان. تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی.
پ.ن۳. بخشی از مقدمهٔ پایاننامهم هم بود.
یکی یه برگه دربیارید میخوام کوئیز بگیرم از وبلاگم :|
سؤال اول. این مبلغ رو چه کسی (نیم نمره) بابت چی (نیم نمره) امروز عصر به حسابم واریز کرد؟
سؤال دوم. امروز عصر هوای تبریز چطور بود؟ :)) (یک نمره)

سؤال جایزهدار: (این یکیو من طراحی نکردم. تو استوری (داستانک؟ داستانواره؟) بانوچه بود :دی)

پیشگفتار: این یادداشت رو چند ماه پیش نوشته بودم که روز وبلاگنویسی پست کنم. ولی منتشر نکردم. بعد تصمیم گرفتم روز جهانی اینترنت منتشر کنم و باز منصرف شدم. تصمیم جدیدم این بود که نگهشدارم برای بهمنماه، روز تولد وبلاگم. ولی بازم منصرف شدم و دارم منتشرش میکنم :| :))
گفتار: برای من دنیای وبلاگنویسی فقط به نوشتن در وبلاگم ختم و خلاصه نمیشه. من همونقدر که برای نوشتن وقت و انرژی صرف میکنم، برای خوندن وبلاگهای دیگه، نظر دادن و پاسخ به نظراتی که برام میذارن هم اهمیت قائلم. سند این ادعا، دوازدههزار کامنتیه که تو پنج سالی که اومدم بیان تو بخش نظرات ارسالیم ثبت شده و ۸۵۰ تا وبلاگی که تو اینوریدرم جمع کردم. البته بیشترشون الان یا تعطیلن یا حذف شدن. از وقتی هم که ظرفیت اینوریدرم پر شده، وبلاگهای جدید رو به فیدلی اضافه میکنم. دربارۀ اینوریدر و فیدلی پیشتر گفتهام و تکرار مکررات نمیکنم.

اون بالا، بوکمارکهای منه که در واقع آدرس وبلاگهای شماست و توی هفت پوشه طبقهبندی شده. پایینشم صفحۀ اینوریدرمه که همون بوکمارکهاست، بهجز وبلاگهای جدیدی که اخیراً باهاشون آشنا شدهام. همونطور که گفتم اینوریدر دیگه اجازه نمیده وبلاگ جدید اضافه کنم و جدیدها رو میبرم فیدلی.
یه عده از دنبالکنندههای بیان، آدرس وبلاگشونو مخفی کردن و نمیشناسمشون. اونایی که آدرسشونو میبینم و میشناسم رو به سه دسته تقسیم کردم و گذاشتم تو اولویت یک، دو و سه و بر اساس همین اولویتها میخونمشون؛ با این توضیح که:
پسگفتار:
اگر دنبالم میکنید ولی آدرستون مخفیه و نمیشناسمتون، لطفاً در صورت تمایل آدرستونو بهم بدید تا من هم شما رو بخونم.
اگر دنبالم میکنید و قبلاً کامنت میذاشتید ولی سالهاست که ساکتید دلیل این سکوتتونو بگید. اگر نوشتههامو نمیپسندید قاعدتاً باید قطع دنبالم کنید. با اونایی که وبلاگشون تعطیله نیستم. با اوناییام که فعالن و تو این دو سال حتی یه کامنتم ازشون نداشتم ولی اسمشون تو لیست دنبالکنندگانمه و قبلاً اینجا خیلی رفتوآمد داشتن.
اگر دنبالم میکنید ولی یه دونه کامنتم تا حالا از طرف شما نداشتم، اگر هیچ کدوم از این ۱۴۶۳ پست تا حالا سکوتتون رو نشکسته، پس این پست هم این سکوت رو نمیشکنه. چون احتمالاً برای تبلیغ وبلاگتون دنبالم میکنید و نمیخونید اینجا رو. اگه میخونید یه چیزی بگید.
اگر به هر دلیلی فید وبلاگتون از ابتدا غیرفعال بوده یا اخیراً غیرفعال کردهاید، بهم اطلاع بدید تا دستی چک کنم وبلاگتونو.
اگر آدرس وبلاگتونو اخیراً تغییر دادهاید لطفاً اگر تمایل دارید، آدرس جدیدتونو بهم بدید تا من هم شما رو بخونم. با بیان دنبالتون نمیکنم که از تغییر آدرستون مطلع بشم.
با تشکر :)
تا همین چند وقت پیش، هیچ پیامی رو بیپاسخ نمیذاشتم. اگر میدیدم کامنتگذار وبلاگ نداره و آدرس ایمیل گذاشته، با اینکه بهشدت اکراه دارم از ارتباط ایمیلی، ولی با ایمیل هم جواب دوستان رو میدادم. اگه آدرس ایمیل هم نمیذاشتن، پای پست جدیدم به اون کامنت اشاره میکردم و یه جوری جواب رو میرسوندم به گوش طرف. انصافاً زود هم جواب میدادم. ولی چند وقتی هست که همه چی گره خورده به هم. یه فرصت کوچیک که گیرم میاد، نمیدونم اختصاصش بدم به پست گذاشتن، پست خوندن، کامنت گذاشتن، جواب دادن یا خوابیدن. به هر پنجتا هم نیاز دارم و لذتبخشن برام. هر روز هم که میگذره این فرصتهای کوچیک کمتر و کمتر میشن.
تا حالا کامنتی گذاشتید که روزها و ماهها منتظر جوابش باشید و بیجواب مونده باشه؟ یا خیلی دیر بهش جواب داده باشن؟ کِی؟ کجا؟ برای کی؟ دلیل تأخیر قانعکننده بوده براتون؟
مثلاً من این کامنتو مهر ۹۶ کامنت گذاشتم، آبان ۹۹ پاسخ داده شده :|

یه سؤال دیگه:
دیدید تو وُرد وقتی یه ستاره اسپیس یا خط تیره اسپیس میزنیم تبدیل میشه به bullet؟ الان من هر چی میزنم تو هر فایل وردی میزنم bullet نمیشه. خودم دیروز راستکلیک کردم غیرفعالش کردم ولی الان نمیدونم چجوری فعالش کنم. گزینهش نیست 😭
پاسخ دوستان:
Go to File > Options > Proofing.
Select AutoCorrect Options, and then select the AutoFormat As You Type tab.
Select or clear Automatic bulleted lists or Automatic numbered lists.
Select OK.