۱۷۱۳- سفرنامه، قسمت پنجم (تهران)
۵۶. صبح روزی که رسیدم خونه (پنجشنبه) کمردرد شدیدی داشتم. گذاشتم به حسابِ نشسته خوابیدنم تو اتوبوس. من معمولاً با قطار مسافرت میرم و تو اتوبوس اذیت میشم. بلیتای قطار تموم شده بود. با اینکه صندلی اتوبوس تختشو بود و تکصندل گرفته بودم بازم راحت نبودم. صبح احساس خستگی شدیدی داشتم که اینم گذاشتم به حساب دوندگی این چند روز از این دانشگاه به اون دانشگاه. وقتی رسیدم خونه پاهام یهجوری درد میکرد که انگار از کوهنوردی برگشته باشم. یه کم استراحت کردم ولی نهتنها پادرد و کمردردم خوب نشد که درد شدید قفسۀ سینۀ هم بهش اضافه شد. حسی شبیه اینکه یه سنگ بزرگ روش باشه و فشار بدن. صدام هم گرفته بود. بقیه این علائمو نداشتن و بهنظر میرسید این علائم، سوغات تهرانه. امروز صبح که بیدار شدم گلودرد و سرفه هم داشتم و دیگه مطمئن شدیم من به اُمیکرون مبتلا شدهام و الان من تو اتاقم قرنطینهام و همهمون ماسک زدیم.
۵۷. تو این سه روزی که تهران بودم، حداقل پشت سیتا چراغ عابر پیاده وایستادم که سبز بشه بعد خیابونو رد شم. جز یه بار که حواسم نبود قرمزه و عجیب اینکه ماشینها هم وایستاده بودن و فکر کردم چراغ برای من سبزه که اونا وایستادن. چند قدم برداشته بودم که یکی از پشت سرم بلند داد زد که مگه نمیبینید قرمزه؟ همراه من چند نفر دیگه هم بودن که داشتن از خیابون رد میشدن. خطاب به ما بود اون «مگه نمیبینید»ش. من دیدم و برگشتم عقب و عذرخواهی کردم ازش. گفتم ماشینا حرکت نمیکردن فکر کردم عابر پیاده سبزه. اون چند نفری که همراه من بودن به راهشون ادامه دادن و رد شدن. خانومی که بهمون تذکر داده بود ظاهر موجهی داشت. چادری نبود، ولی شلحجاب هم نبود. تو اون یکی دو دقیقهای که هردومون پشت چراغ منتظر سبز شدنش بودیم رفت روی منبر و تا میتونست به زمین و زمان ناسزا گفت و منم سکوت کرده بودم. میگفت همۀ باسوادا و آدم حسابیا از مملکت رفتن و یه مشت احمق و بیسواد مثل ما موندن که حتی بلد نیستیم یه قانون به این کوچیکی رو رعایت کنیم. چجوری میخوایم مملکتو آباد کنیم وقتی به قانون احترام نمیذاریم. از ضمیرِ ما استفاده میکرد که بهم برنخوره که بیسواد و احمق خطاب میشم. سرتاپای مملکتو با آدمای توش شست و منم هر چی هیچی نمیگفتم، ولکن ماجرا نبود. بحث نکردم ولی جملۀ اتفاقاً منم یکی از اون آدم حسابیای قانونمدارِ باسوادم که موندم این مملکتو برای امثال شما آباد کنم رو دلم موند.
۵۸. تو اتوبوس ولنجک، رو صندلیای ردیف جلوی من یه دختر چادری نشسته بود و کنارش یه دختر که شالشو انداخته بود روی شونهش و حجاب نداشت. قاب عجیبی بود. آرمانشهر من یه همچین چیزیه. جاییه که دوتا تفکر متضاد بهشکل مسالمتآمیز در کنار هم باشن. نه این چنگ بندازه رو صورت اون و نه اون رو صورت این.
۵۹. وقتی به مسئول بررسی پایاننامهم گفتم تو شیوهنامه اندازهٔ اسم دانشجو ۱۸ هست و منم اندازهشو گذاشتم رو ۱۸ و چرا میگید باید ۱۶ باشه، جواب داد که ما گمان کردیم تو شیوهنامه ۱۶ نوشته شده. در مورد بولد یا برجسته بودن عنوان جدولها هم گمان کرده بودن بولد نیست. ینی الان خورشیدو در دست راستم قرار بدن ماه رو در دست چپم که اون پروسهٔ پایاننامهٔ ارشد رو دوباره طی کنم میگم ماه و خورشید ارزونی خودتون.
۶۰. تو میدان انقلاب بهمناسبت دههٔ فجر بیستوچارساعته آهنگای انقلابی پخش میکردن. منتظر صحافی پایاننامه بودم که از آموزش زنگ زدن. صدای بلندگوها انقدر زیاد بود که صدای زنگ گوشیمو نشنیدم. یه کم بعد خودم زنگ زدم، ولی همچنان صدا به صدا نمیرسید. پیام دادم بهشون که نمیشنوم بنویسید حرفتونو یا صبر کنید برم داخل یکی از این پاساژا. تو مترو هم آهنگهای وطنم پارهٔ تنم پخش میشد.
۶۱. شب بود. برای مسیر ولنجک باید تاکسی میگرفتم. چندتا تاکسی پشت سر هم بودن. یکیشون خالی بود، یکیشونم سهتا مرد توش نشسته بود. اول رفتم سراغ خالیه و گفتم ولنجک میرید؟ یهجوری گفت بله بهخاطر شما ولنجک هم میریم که منصرف شدم و رفتم سوار اون تاکسیه شدم که سهتا مرد توش بود. وقتی سوار شدم و درا رو قفل کرد ترسیدم.
۶۲. هر موتوریای که از کنارم یا پشت سرم رد میشد وحشت میکردم. قبلاً اینقدر ترسو نبودم در رابطه با آقایون.
۶۳. فاصلۀ تهران تا تبریز با اتوبوس تقریباً هفت هشت ساعته. برای اینکه صبح برسم، تصمیم گرفتم شب حرکت کنم. یکی دو ساعتی تو مسجد ترمینال نشسته بودم و تو این فاصله سؤالات نرمافزاری! یکی دو نفرو رفع و رجوع کردم. یکیشون یه خانم با صورت و دستای چروک و پیر بود که بهش میخورد ۶۳ سالش باشه. یه گوشی نو گرفته بود و گویا ۱۸۰ تومن هم داده بود براش نرمافزار بریزن و راهاندازی کنن. ولی برنامههاش باز نمیشد و هنوز راهاندازی نشده بود. دیتاشو چک کردم و یه ایمیل براش ساختم و تلگرام و واتساپشو درست کردم. گفت اینستا هم میخوام. همراه من و فیلترشکن و چندتا نرمافزار دیگه هم نصب کردم. موقع وارد کردن اطلاعاتش، تاریخ تولدش لازم بود. پرسیدم وارد کنم سنتونو؟ گفت آره بزن متولد ۶۳. سرمو بلند کردم و دوباره نگاش کردم. فقط هشت سال از من بزرگتر بود! گفت بهم نمیاد متولد ۶۳ باشم؟ گفتم چرا، ولی یه کم شکسته بهنظر میرسید. گفت زود ازدواج کردم. یه پسر و دختر دوقلو دارم. ۲۲ سالشونه. دروغ نمیگفت. سیمکارتش به اسم شوهرش بود و اونم متولد ۵۹ بود.
۶۴. یه دوست تهرانی دارم که البته اصالتاً تبریزیه. در ابتدا دوست دوستم بود. بعد با من دوست شد. بیشتر از ده ساله باهم دوستیم. از سال اول کارشناسی. هر موقع میرم تهران میبینمش. نه همرشتهای هستیم نه همدانشگاهی. دوستی با این بشر یکی از عجیبترین انواع روابطمه. دریغ از یه وجه تشابه فکری یا یه دغدغهٔ مشترک. نه شرایطمون شبیه همه نه گذشتهمون نه حالمون نه آیندهمون. حرف که میزنیم اون تو یه عالم دیگهای من تو یه عالم دیگه. موندم چی رابطهمونو تداوم میده. یه دلیلش محبتیه که نسبت به من داره. میزانشم خیلی بیشتر از محبتیه که من به اون دارم. ولی همهش این نیست. این سری بهش گفتم. گفتم رابطهم با اکثر دوستام کم یا قطع شده ولی با تو هنوز در ارتباطم و نمیدونم چرا.
مقنعه سرش کرده بود که بیاد داخل دانشگاه، راهش ندادن. رفتیم پارک طرشت.
۶۵. خوبی ماسک اینه که موقع خمیازه کشیدن نیازی نیست دستتو بذاری جلوی دهنت. وقتی هم هندزفری تو گوشته راحت میتونی آهنگا رو زمزمه کنی زیر لب. بدیشم اینه که وقتی آدرس میپرسی، طرف مقابل متوجه منظورت نمیشه. مثلاً اون میوهفروش سر چهارراه ولیعصر، پارکوی-معین رو پارکلیمو میشنید.
۶۶. تو فرهنگستان یکی بود به اسم آقای مهرامی که پایاننامهٔ ارشدش مرتبط به رسالهٔ من بود و لازمش داشتم. وقتی رفتم فرهنگستان سراغشو گرفتم. گفتن چند روز پیش بازنشسته شد و رفت تبریز. نمیدونستم تبریزیه. کلاً نمیدونستم ترکه.
۶۷. ترمینال غرب نزدیک شریفه. قبل از اینکه برم ترمینال و بلیت اتوبوس بگیرم یه سر رفتم کتابخونه مرکزی. یه نسخه از پایاننامهٔ آقای مهرامی تو کتابخونهٔ دانشگاه تهرانه، یه نسخه تو شریف. دوونیم رسیدم. گفتن بخش پایاننامهها تا دوونیم بازه.
۶۸. تو سالن مطالعهٔ کتابخونه مرکزی بقیۀ جوجهکباب شب قبلو خوردم و بقیۀ بقیهشم گذاشتم گربههای جلوی کتابخونه بخورن و بعد بدوبدو رفتم دانشکده. پلههای ساختمان جدیدو نفسزنان بالا رفتم و تو یکی از طبقات پیچیدم دست راست. یه چند ثانیه جلوی یه در وایستادم و با آسانسور برگشتم. امیدوارم دانشکدۀ اسبقم مجهز به دوربین مداربسته نبوده باشه چون کسی که فیلمهای ساعت چهار عصر چهارشنبه رو بخواد مرور کنه هیچ توجیهی برای این کار من پیدا نمیکنه. یا بهم مشکوک میشه، یا فکر میکنه خل و چلی چیزی هستم.
بقیۀ بقیهش:
آسانسور دانشکده. تو این پوشه کپی مدرک ارشدمه
الان بهتر شدین؟ نسبت به دلتا سبکتر باید باشه .
برای حجاب نداشتن مسأله فقط روسری نیست، به نظرم معلوم نمیشه کی تا کجا پیش میره!
من که از سفر برمیگردم چه علایم داشته باشم چه نه تا ۴ روز قرنطینه میشم.
یعنی برای تجدید خاطره واسادین دم در؟:)