پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۸۵۰- تهران (۲۴ و ۲۵ و ۲۶ آذر)

شنبه, ۲۴ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۳۰ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. فیلترشکنتون اگه روشن باشه شاید عکسا لود نشن.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

پانزده. این چارتا گربه از جمله موانع ورود بنده به دانشگاهن. این‌ور که وایستادم حیاط خوابگاهه، اون‌ور دانشگاه. در واقع این دری که می‌بینید در خروج از خوابگاه و ورود به دانشگاهه. و من هر روز داستان دارم با این چهارتا گربه. حالا شاید بگید گربه که ترس نداره. ولی به‌نظرم خیلی هم ترس داره. مخصوصاً اگر چهارتا باشن و گرسنه. بیشتر هم میشن شبا.



شانزده. پنج‌شنبه ظهر خواستم برم مسجد دانشگاه نماز بخونم. اذان از بلندگوها پخش می‌شد ولی درِ مسجد بسته بود. از یه دختری پرسیدم درِ مسجد همینه؟ گفت آره. گفتم بسته‌ست آخه. نماز جماعت برگزار نمیشه؟ گفت پنج‌شنبه‌ها مسجد تعطیله.



هفده. ایشون اولین غذای سلف در مقطع دکتری هستن که این هفته رزرو کردم و گرفتم. برنج با کباب‌تابه‌ای، که البته مزهٔ کباب‌تابه‌ای خونه رو نمی‌ده اصلاً. احتمالاً آخرین هم باشه چون بقیهٔ غذاها رو دوست نداشتم و رزرو نکردم. در مورد تعداد پرتقال‌ها هم شایان ذکر است که یکیش مال دوستمه. کیف پول هم برای دوستمه. ضمن اینکه ظرف بردم غذامو نصف کردم که بقیه‌شو بعداً بخورم. کلاً موجود کم‌مصرفی‌ام.



هجده. دلتون نخواد برای شامِ امشبم، جوجه‌کباب ایتالیایی درست کردم. پایه‌ش همون جوجه‌کباب خودمونه، ولی به جای نمک و آبلیمو و زعفران، یه سری ادویه‌های دیگه و سبزیجات داره. ادویه‌هاش آماده بود و دقیقاً نمی‌دونم چیه. من فقط گذاشتم بپزه و یه کم سرخ بشه. مزه‌ش تنده. بهش میاد که جوجه‌کباب هندی باشه تا ایتالیایی، بس که فلفل داره.

اینجا خوابگاهه و این بشقاب هم بشقاب دوستمه. یه هفته ازش قرض گرفتم بشقابشو.



نوزده. خوابگاه ترددی دکتری این شکلیه. ترددی به اونایی می‌گن که هر ماه یا هر سال، یکی دو شب بیشتر نمی‌مونن و حضورشون تو خوابگاه موقتیه. شبی ده تومن می‌گیرن. ترمی چهارصد تومنه اگه اتاق دائمی بگیری.



بیست. لپ‌تاپ نبرده بودم و برای نوشتن و ارسال گزارش فعالیت‌های انجمن، جمعه مجبور شدم برم سایت خوابگاه. یه همچین جایی بود. شبیه‌ترین کامپیوتر و صفحه‌کلید به سیستم خونه رو پیدا کردم که غریبی نکنم و راحت باشم. ولی راحت نبودم. مخصوصاً با موس. سال‌هاست با موس کار نکردم. چون نمی‌خواستم فلشمو بزنم بهش و چون نمی‌خواستم جیمیلمو باهاش باز کنم گزارشو نوشتم و آپلود کردم تو یه سایتی و لینک دانلود رو کامنت گذاشتم تو وبلاگ مجله و با گوشیم لینکو از کامنتا برداشتم و دانلود کردم و با گوشی ایمیلش کردم.



بیست‌ویک. ناهار جمعه. سؤالی که این وسط برام پیش اومده اینه که تن‌ماهی چابهار چرا اسمش ترکیه و پسوند لی داره. اصلاً کیمیلی ینی چی؟



بیست‌ودو. من سیب‌زمینی و تن ماهی رو آماده کردم و دوستم رشته‌پلو. دسترنجمون یه همچین چیزی شد. رومیزیش خیلی خوشگل بود. برای شام هم سوپ درست کردم.



بیست‌وسه. شنبه ظهر، رفتم مسجد دانشگاه و نمازمو به جماعت خوندم. دم در چایی می‌دادن به مناسبت ایام فاطمیه.



بیست‌وچهار. کنار چای، از این کتابا هم می‌فروختن با تخفیف. یه دختره وایستاده بود اونجا معرفی می‌کرد کتابا رو. هیچ کدومو نخوندم. سلام بر ابراهیمو دارم ولی حس خوندنش بهم دست نداده هنوز.



بیست‌وپنج. شنبه ظهر رفته بودم فرهنگستان استادهای سابقمو ببینم. اینجا جلسهٔ شورای واژه‌گزینیه. استادها باهم صحبت می‌کردن، منم یاد می‌گرفتم. دوتا چایی هم آوردن برامون.



بیست‌وشش. تو فاصلهٔ دومتریم جمعی از اساتید و بزرگان علم و ادب فارسی واژه‌گزینی می‌کردن و معادل فارسی می‌ساختن و من با این نمکدونه که روش نوشته فرهنگستان زبان و ادب فارسی، سلفی می‌گرفتم.



بیست‌وهفت. یادتونه خرداد ۹۴ توی پست مربوط به مصاحبهٔ ارشد نوشته بودم اتاق مصاحبه انتهای راهرو سمت راست بود؟ الکی نگید آره. خودمم یادم نبود. 

بعد از جلسه، موقعی که داشتم برمی‌گشتم از یه راهرویی عبور می‌کردم که اون اتاق رو دوباره دیدم. درش باز بود. توش سرک کشیدم و یادم افتاد همون اتاق مصاحبهٔ سال نودوچهاره. عکس گرفتم. روز مصاحبه من روبه‌روی پنجره نشسته بودم و دکتر حداد تو ضلع کوچیک مستطیل نشسته بود و سایر استادان پشت به پنجره، روی ضلع بزرگ مستطیل.



بیست‌وهشت. یادمه هفتهٔ اول ترم اول ارشد تو مسیر پرپیچ‌وخم ساختمان فرهنگستان دنبال سرویس بهداشتی می‌گشتم. اون موقع برای اینکه پیچ‌وخم این ساختمان رو نشونتون بدم با پینت نقشه‌شو کشیدم براتون. این سری که رفته بودم فرهنگستان، دیدم ماکتشو ساختن. اونی که من تو اون پستِ سال ۹۴ کشیده بودم یک‌چهارمِ این ماکت بود.



بیست‌ونه. برگشتنی (ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم) با سردر فرهنگستان سلفی می‌گرفتم که دیدم استادام هم دارن میان (ساعت نزدیک پنج بود و در واقع داشتن می‌رفتن خونه‌شون). با اونا هم سلفی گرفتم. درس هردوتاشونو دورهٔ ارشد بیست گرفته بودم و شاگرد زرنگ کلاسشون بودم. هردوشون جزو اساتید محبوبم هستن.

چند ساعت جلسه داخل فرهنگستان بس نبود، یه ساعتم سرِ پا همین‌جا باهم صحبت کردیم. بعدشم دیدیم هوا داره تاریک میشه خداحافظی کردیم و همدیگه رو به خداوند منّان سپردیم. اونا رفتن خونه‌شون، منم رفتم باغ کتاب، کتاب بگیرم.



سی. باغ کتاب، بغل فرهنگستانه. رفتم یه دوری توش بزنم این کتابه که روش عکس جغده اولین چیزی بود که توجهمو به خودش جلب کرد.



سی‌ویک. و این دفتر جغدی.



سی‌ودو. شهر رنگی‌رنگی رو شوهر رنگی‌رنگی خونده بودم و نیم ساعت ذهنم درگیرش بود که چه ربطی داره و چرا همچین کتابی تو بخش کودکانه. چندتا کتاب کودک برای بچه‌هام گرفتم و یه سلفی هم با زورو و دیگه حدودای هشت برگشتم خوابگاه. 



سی‌وسه. یه کتاب برای دخترم گرفتم تحت عنوان وقتی که من عروس شم. مشکل اینجاست که خودم هنوز عروس نشدم.



سی‌وچهار. خوابگاه. ساعت هشتِ شب. پنج‌تا تخم‌مرغم سر راه گرفتم نیمرو درست کنم.

سی‌وچهارونیم. اونی که دستمه چادرمه. ظهر، رفتنی (وقتی رفتم مسجد و بعدشم فرهنگستان) پوشیده بودمش ولی برگشتنی (بعد از جلسه و وقتی داشتم می‌رفتم باغ کتاب) فضا یه‌جوری بود که ترجیح دادم نپوشمش.



سی‌وپنج. دوستم برای شام عدس‌پلو درست کرده بود. گفت زیاد درست کردم بیا باهم بخوریم. برنامهٔ نیمرو کنسل شد دیگه. نمی‌دونست کشمش دوست ندارم و کشمش هم ریخته بود. قبل و بعد این عکس داشتیم کشمشا رو جدا می‌کردیم.



ادامه دارد...

۰۱/۱۰/۲۴

نظرات (۲۱)

۲۴ دی ۰۱ ، ۲۲:۳۶ فاطمه صاد

در مورد ۲۴، کتاب کامبوزیا باید بگم آدم خیلی خاصی بوده واقعا من وقتی کتاب رو می‌خوندم مدام در حال تعجب بودم

پاسخ:
چه اسم عجیبی هم داره. کامبوزیا!
برام ناآشناست اسمش.

میگن کتاب رو نباید از جلدش قضاوت کنیم . من که هیچ وقت نتونستم به انتشارات و نویسنده و مترجم و عکس روی جلد بی توجه باشم و فقط به محتواش فکر کنم . فیلترهام ناخودآگاه خیلی از کتاب ها رو رد صلاحیت میکنن

پاسخ:
متأسفانه صرف‌نظر از جلد و عنوان و محتوا، معرف کتاب و فیلم هم در تصمیم من تأثیر می‌ذارن. ینی صرف‌نظر از اینکه چی بهم معرفی میشه، همین‌که بدونم فلانی اینو معرفی کرده، جذبش می‌شم یا ردش می‌کنم.
یکی از دلایلی که این هفته تونستم کلی فیلم ببینم و کتاب بخونم این بود که یادم رفته بود کی اینا رو بهم داده یا معرفی کرده :))

https://www.youtube.com/watch?v=njmhwz1R-Xg

 

این ویدیو رو اگر خواستی ببین . برای قسمت 20 . میریزیش روی فلش  . البته فکر کنم یه مقدار زیادی باشه برای اکثر افراد . به درد جاسوسا و افراد تحت تعقیب میخوره که حتی اگر لپ تاپشون رو بگیرن و روشنش کنن هیچی روش نیست . از اول میاد بالا

 

 

پاسخ:
جاسوس و تحت تعقیب :)))
مرسی. می‌بینم حتماً 
۲۵ دی ۰۱ ، ۰۱:۲۵ علیرضا .گ

برام جالبه این حجم از دقت در ثبت و ضبط اتفاقات، عکس‌ها، آدم‌ها، جزییات...

مطلب هزار و هشتصد و پنجاهم!

پاسخ:
قبلاً دقیق‌تر هم بودم. تازه الان حوصله‌م کم شده برای تشریح و تدقیق مسائل.

مسجد 5شنبه‌ها تعطیله؟ :)))

یعنی چی اخه؟

پاسخ:
جمعه چک نکردم ولی احتمالاً جمعه‌ها هم تعطیل باشه چون مسئولش (کسی که کلید دستشه) مثل کارمنداست.

رومیزی دوستت😍

وقتی من عروس شم:) دلم میخواد بدونم محتوایش چیه واسه دختر بچه ها:)

از چادر گفتی...دلم گرفت😢

وای تو کامنتا گفتی معرف برات مهمه، اگه من ازون فلانیام که پیشنهادش رو کنار میذاری بگو دیگه معرفی نکنم، فیلما و کتابا حیف نشن خب:)

پاسخ:
من از این مامانا می‌شم که نسبت به محتوای کتاب بچه‌هاش حساسه. برای همین قبل از خرید کتاب، همون‌جا می‌خونمشون و اگه مورد تأییدم باشن می‌خرم. این کتاب شامل یازده‌تا شعره که یکیش وقتی که من عروس شم هست. می‌گه وقتی عروس شم پیراهن تور می‌پوشم و تور سفید می‌ندازم روی سرم و کفش تق‌تقی می‌پوشم و... که از نظر من مشکلی نداره :)) یه کتابم برای پسرم خریدم که اسمش وقتی که بابا بشم هست. اونم یازده‌تا شعره. تو شعرِ وقتی بابا شم می‌گه با بچه‌هام بازی می‌کنم و خوش‌اخلاقم و...

من تعصب خاصی نسبت به چادر ندارم. با لحن ناراحت یا اعتراض‌گونه ننوشتم اون بخشو. صرفاً شرایط رو توصیف کردم. حالا شاید تو پست بعدی بیشتر به این موضوع بپردازم.

شما رو که نمی‌شناسم من. منظورم معرف‌هایی بود که شناخت دارم نسبت بهشون. و این شناخته که باعث میشه نسبت به آدما حس جاذبه و دافعه داشته باشیم.
۲۵ دی ۰۱ ، ۱۷:۲۱ حامد سپهر

یه دوستی دارم ماه رمضان روزه میگیره و فقط جمعه‌ها رو تعطیل میکنه و نمیگیره فکر کنم مسجد دانشگاه هم از اون قانون تبعیت میکنه😄

جالبه سفره‌ی یکبار مصرفتون هم با دانشگاه زبان و ادبیات ست کرده و روش شعر نوشته: شکر نعمت نعمتت...

پاسخ:
من وقتی به سن تکلیف رسیدم، ماه رمضون پاییز بود و مدرسه می‌رفتم. در توانم نبود روزه بگیرم. برای همین تا دوران راهنمایی فقط جمعه‌ها که مدرسه تعطیل بود روزه می‌گرفتم، برعکس دوستتون. هنوز که هنوزه قضاشونو نگرفتم :|

یک‌بارمصرف نبود. پارچه‌ای بود. شاید باورتون نشه ولی چند بار روش غذا خوردیم و هیچ وقت دقت نکردم ببینم چی نوشته. الان که گفتین تازه فهمیدم چی نوشته :)) خوب شد فحش نبود.

حقیقتا کفم برای مورد بیست برید که چه راهکاری پیاده کردی‌.

پاسخ:
با خودم کابل و فلش برده بودم ولی احساس امنیت نکردم. فکر کن برای اینکه وبلاگ خودم لو نره، تو وبلاگ مجله کامنتِ حاوی لینک گزارش رو گذاشتم. هر چند که آخر کار همونم پاک کردم از هیستوری مرورگر.

یه حرکت خفن‌ترم هم این بود که رمز وای‌فای یه جایی بسیار طولانی و پر از علامت‌هایی مثل @+#!/(# بود. طرف اینترنت نداشت این رمز رو بفرستم. پیامک هم نمی‌خواستم بکنم که شماره‌مو نداشته باشه. یه عکس الکی گرفتم. اسم عکس رو عوض کردم و رمزو گذاشتم به‌عنوان اسمش. بعدش با بلوتوث عکسو براش فرستادم. اسم عکس رو کپی کرد و به‌جای رمز وای‌فای پیست کرد و حل شد.

ایده مورد بیست خفن بود به علممان اضافه شد و بعد جوابتون به کامنت هوپ رو دیدم و به قول ایشون دوباره کفم برید!

تو مورد بیست و هفت از احساستون نگفتین، من تو اینجور مواقع احساس غم توام با رضایت دارم، غم از این لحاظ که چه زود گذشت و چه زود میگذره عمر ادمی، و رضایت به خاطر اینکه فرصت تجربه کردنش رو داشتم و جزئی از خاطرات هستن.

مورد بیست و نه احساس میکنم آقای سمت راست کوله به دوش دارند و حقیقتا نمی تونم استاد ادبیات فارسی رو با کوله پشتی تصور کنم :) البته حدس میزنم و صرفا نظره و قضاوت شخصیتی درکار نیست.

پاسخ:
برای مورد ۲۷، آره، زود گذشت...
بله حدستون درسته و کوله‌به‌دوشن. نزدیک پنجاه سالشونم هست. ولی دقت کنید که استاد ادبیات نیستن. زبان‌شناسی با ادبیات فرق داره. به‌شدت هم فرق داره. هم مدرک تخصصیشون زبان‌شناسیه هم درسایی که تدریس می‌کنن.

انشالله صدوبیست ساله شن

چون تو مورد بیست وشش نوشته بودید "اساتید علم و ادب فارسی" حدس زدم استاد ادبیات فارسی باشند و اصلا حواسم به رشته خود شما نبود، ممنون از آگاهی بخشی تون.

پاسخ:
اولین چیزی که تو فرهنگستان متوجهش شدم این بود که زبان‌شناسا و ادبیاتیا معمولاً آبشون تو یه جوب نمی‌ره و اختلاف نظر دارن تو اکثر مسائل. از چهل‌تا واحدی که دانشجوها می‌گذرونن فقط دو واحدش ادبیاته که اونم اختیاریه و نمره‌ش حساب نمیشه. 
ولی فک و فامیل هنوز که هنوزه فکر می‌کنن من ادبیات می‌خونم. هر بارم توجیهشون می‌کنم و توضیح می‌دم فرقشونو، ولی نرود میخ آهنین در سنگ. 

من این لحظه هایی که با یه ایده خفن آشنا میشم رو خیلی دوست دارم . یکی اش این بود که اولین باری که از مرورگر تور استفاده کردم ( که توی این سیستم عاملی که توی کامنت قبلی هم معرفی کردم هست) دیدم فول اسکرین نمیشه . توی گوگل سرچ کردم دیدم بهتره که فول اسکرین نباشه چون تور خودش یه سایز صفحه رندوم رو انتخاب میکنه و بعد اسکیلش میکنه که دیده بشه و در نتیجه رزولوشن صفحه هم عوض میشه یعنی هم سایز و هم رزولوشن صفحه رو عوض میکنه که باعث میشه اون شخص اگر از چند سایت دولتی بازدید میکنه این ویژگی ثابت بودن اندازه صفحه باعث نشه لو بره که این همونه :|

 

حالا برای استفاده از این سیستم عامله که به این مقدار هم راضی نیستن و توی سایتشون فرمودن برای هر کاری یک بار سیستم رو ری استارت کنید . مثلا روشن میکنی میری یوتیوب آهنگای شهرام شبپره رو میبینی بعدش ری استارت میکنی میری ایمیلت رو چک میکنی :|

 

 به نظرم این وسواس ها از یه جایی به بعد باعث میشه آدم خل بشه و برای 99 درصد افراد غیر ضروریه ولی خوبه که باهاش آشنا باشیم .

پاسخ:
چه جالب. نمی‌دونستم.
من وسواس ندارم. یه سری اصول و قواعد برای حفاظت از حریم خصوصی و اطلاعات شخصیه. 
۲۶ دی ۰۱ ، ۱۲:۳۴ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

گربه‌ها ترس ندارن که.خیلی هم زیبا هستن البته از دور.

خدا وکیلی چه‌طور زنده هستین ، خیلی کم خوراک هستین 🤔

پاسخ:
تمام حیوانات ترسناکن.
فتوسنتز می‌کنم 😅
۲۶ دی ۰۱ ، ۱۲:۴۶ بانوچـه ⠀

دلم دوباره باغ کتاب رو خواست.

شاید باورت نشه ولی با اینکه گفتی ولی منم اولش شوهر رنگی خوندم اونو :دی

پاسخ:
من دیر کشفش کردم. بعد از اینکه اونجا درسم تموم شد تازه فهمیدم دور و بر فرهنگستان چیا هست. 

😅🤣

به نظر من که ترسناک ترین موجودات کره زمین انسان ها هستن . این حجم از جنایت و دو تا جنگ جهانی و این همه ظلم و ستم رو نمیشه توجیه کرد . فکر کن قبل از وجود انسان ها چقدر کره زمین قشنگ بوده .

 

عشق سگ ها و گربه ها به انسان ها در گروه آنکاندیشنال لاو قرار میگیره که از جنس عشق خدا به مخلوقاتشه . از جنس عشق مادر و پدر به فرزند . در حالی که روابط معمولی انسان ها یا تحت تاثیر پول و جایگاه و مقام  و شغله و یا تحت تاثیر غریزه جنسی  .

پاسخ:
یاد سؤال همیشگیم می‌افتم که فرشته‌ها وقتی خدا آدمو آفرید پرسیدن آیا در زمین کسی را جانشین خود قرار می‌دهی که فساد می‌کند و خون‌ها می‌ریزد؟ خدا هم گفته همانا من چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید. خدا چی می‌دونست که فرشته‌ها نمی‌دونستن؟

به نظرم این موضوع به انسان هزاران سال بعد مربوطه و اصلا ربطی به زمانی که ما توش زندگی میکنیم نداره .

پاسخ:
انسان‌ها همیشه در حال جنگ بودن. قبل و بعد نداره. همیشه همین بوده.

خب انسان های آینده ممکنه اصلاح بشن . همین الان هم نسبت به 100 سال قبل وضعیت حقوق بشر و حتی حقوق حیوانات بهتره . زمانی بود که زنان حق رای نداشتن . اقلیت های جنسی و مذهبی به رسمیت شناخته نمیشدن . برده داری بود و خیلی چیزای دیگه . الان وضعیت داره به طور میانگین بهتر میشه . به محیط زیست بیشتر اهمیت داده میشه . نگرانی در مورد حقوق گاو ها و گوسفند ها وجود داره که به زور باردارشون میکنن و ازشون سو استفاده میشه برای تامین گوشت و...

خاورمیانه هم حدود 100 سالی توی این مسائل از اروپا عقب تره ولی 100 سال دیگه قطعا این چیزا هم توی خاورمیانه درست میشه . اگر الان تصاویر جنایات جنگ جهانی دوم رو ببینی واقعا به نظر نمیاد اون اوضاع درست بشه ولی بهتر شده . کلا فکر میکنم ما اون زمان رو که همه چی قشنگه یا قابل تحمله نمیبینیم ولی بالاخره اتفاق میفته .

پاسخ:
امیدوارم.

سلام

یاد یه استوری افتادم چند روز پیش یکی گذاشته بود که کتابفروشی نزدیک خونشون تو امریکا هر هفته یه سری کتاب رو میذاره تو یه قفسه؛ جلدشونو با کاغذ میپیشونه و فقط یه توضیح دوسه جمله‌ای در مورد داستانش میده بهش میگن blind نمیدونم چی چی. واسه اینکه کتابو از رو جلد و عنوان قضاوت نکنی و فقط محتواشو تو دوجمله بخونی اگه خوشت اومد برش داری. بعدا که خوندیش میتونستی جلدشو هم ببینی.

 

یه سوال داشتم به نظرت ادم تو خوابگاه با هم کلاسیا و هم رشته‌ایاش، هم اتاقی باشه خوبه یا با همکلاسیاش نباشه؟ تو خودت همیشه کدومو ترجیح میدادی؟

پاسخ:
سلام
من به‌جز سال اول کارشناسی که با نگار و مژده هم‌اتاقی بودم، دیگه هیچ وقت با هم‌رشته‌ایم هم‌اتاقی نشدم. خودم به‌شدت استقبال می‌کنم. حتی یه زمانی (الان نه) دوست داشتم شوهرم هم هم‌رشته‌ایم باشه که حرف مشترک داشته باشیم. چون معمولاً حرف زدن عادی من بیشتر در رابطه با مسائل تخصصیه. مثل همین گرده که موقع صبحانه بحثشو پیش کشیدم. ولی هم‌رشته‌ایام (هم‌کلاسیام) اینو دوست ندارن. حس حسادت و رقابت و استرس و چشم‌وهم‌چشمی بهشون دست میده. خودشونم اعتراف می‌کنن این موضوع رو. ولی من برعکس، حس خوبی بهم دست می‌ده.
در همین راستا عرضم به حضورت که این سری وقتی رفتم خوابگاه، متوجه شدم دوتا از هم‌کلاسیام باهم هم‌اتاق شدن و سر همین مسائل باهم قهرن. واقعاً باهم حرف نمی‌زدن و برای من سخت بود مهمونشون باشم وقتی باهم قهرن. با اینکه خیلی هم اصرار کردن پیششون بمونم ولی اتاق جدا گرفتم و مواقعی که تنها بودن می‌رفتم پیششون. ینی وقتی این بود اون نبود یا وقتی اون بود این نبود می‌رفتم پیششون. با هر دو شونم خوب بودم و اونا هم با من خوب بودن. ولی همزمان نمی‌تونستم با دوتاشون باشم چون اون دوتا باهم خوب نبودن. تنها سکانسی که هر سه باهم بودیم همون سکانس صبحانه و گرده بود. بقیهٔ مواقع با یکیشون بودم.

پس در کل توصیه‌ات با توجه به تجربیاتت اینه بهتره ادم با هم رشته‌ایش، هم اتاقی نشه؛ درسته؟

در مورد گربه هم یه چیزی بگم🙃 من فوبیای خزندگان دارم تا حدی که شنیدن اسمشون منو روانی میکرد. ولی باید یه تحقیقی میکردم در مورد مارمولک و اونجا بود که هی موقع سرچ مجبور بودم دست بذارم رو صفحه که ریختشو نبینم ولی شاید باورت نشه از بس هی با قیافشون برخورد کردم اون حس وحشتناکه کمرنگ شده. همچنان دلم نمیخواد ببینمشونا ولی نمیدونی از چه درجه ای به کجا رسیدم.

ولییییی عااااااااشق گربم یعنی میمیرم براشون تو ایسنتا ویدیو های گربه نگاه کردی تا حالا؟ به جان خودم یکی دوبار ببینی عااااشقشون میشی بس که باحالن. اصلا یه کارایی میکنن انگار نه انگار که گربه هستن. بعد الگوریتم اینستارم که دیدی یه بار یه چیزی ببینی هی میاره. تو اگه یه مدت هی فیلمای این گربه هارو ببینی حالا عاشقشون نمیشی ولی اون حس ترسه از ۱۰۰ میاد رو ۵۰. به جان خودم! امتحانش کن...🙃

پاسخ:
والا من توصیهٔ خاصی ندارم. با هر کی راحتی هم‌اتاقی شو. سطح تحمل من تو این چند سال خیلی بالا رفته. الان همه مدل آدمی رو می‌تونم تحمل کنم به‌عنوان هم‌اتاقی. در حد عالی با همه سازگارم خلاصه.

من دوتا دوست عاشق گربه دارم که در ازای دریافت پستای جغدی، براشون پستای گربه‌های ناز و گوگولی می‌فرستم. به گوگولی بودنشون ایمان و اعتقاد دارم، ولی می‌ترسم همچنان.

یکی توی توییتر از یه رستوران عکس انداخته بود که اسمش بود کبابیل فرشته کباب 

که گفتم برند جالبیه بهتون بگم  یعنی برند جالبی بود چون همه توافق نظر داشتن که به جرم توهین به مقدسات مغازه اش بسته میشه :| 

پاسخ:
جالب بود. مرسی که گفتین. اتفاقاً دنبال اینام من. بازم اگه مشابهشو دیدین بهم بگین.
فکر نکنم بسته بشه.
۲۸ دی ۰۱ ، ۱۴:۰۱ بیست و دو

ببین شاید توو وبت نوشته باشیا ولی من نمیدونم و همیشه برام سواله تو چرا و به چه علت و انگیزه ای یهو از مهندسی شریف وارد یه رشته از انسانی و زبان شناسی شدی؟ اینهمه تفاوت چرا؟ یعنی دوست دارم بدونم چی باعث این تغییر صد و هشتاد درجه ای شد؟ مهندسی رو دوست نداشتی؟

سوال بعدیم اینه که الان اومدی تهران بمونی؟ یعنی شهر محل قبولیت تهرانه یا برای ازمون جامع اومدی امتحان بدی برگردی؟

سوال دیگم اینه دکترات رو گرفتی برنامه ت برای زندگیت چیه؟ یعنی بعدش میخوای چیکار کنی و هدفت چیه؟

اونوقت یه سوال دیگم دارم، تو با اینهمه بد غذا بودنت اونوقت رشته پلو با سیب زمینی و تن ماهی رو خوردی؟ ترکیب خوبی شده بود؟:دی

من چادری نیستم ولی یادمه توو اوج اعتراضات که سوار مترو میشدم خب مترو هم خیلی شلوغ میشد. بعد یه بار یادمه میخواستم صلوات شمار بخرم ولی اصلا فضا طوری نبود همچین ریسکی بشه کرد:دی فضا کاملا زن زندگی ازادی بود:دی گفتم الان ملت چپ چپ نگام میکنن:/

منم توو خوابگاه خودم غذا درست میکردم. البته غذای دانشگاه رو میخوردم ولی توو خوابگاه چون علاقه ی وافری به اشپزی داشتم و میخواستم حوصلم سر نره میرفتم خودمو با آشپزی مشغول میکردم .

پاسخ:
چند بار قبلاً در مورد این سؤال‌ها نوشتم، ولی یه بار دیگه خلاصه‌شو می‌گم بهت:
من عاشق مهندسی بودم و هستم. حتی بیشتر از زبان‌شناسی دوست دارم حوزۀ اعداد رو. از دوران دبیرستان، هم ریاضیم خوب بود هم ادبیات. مدرسه‌مون فقط ریاضی و تجربی داشت و منم ریاضی رو انتخاب کردم و نرفتم یه مدرسۀ دیگه انسانی بخونم. چون مغزم هم با حوزۀ علوم غیرانسانی! سازگارتره تا انسانی.

ببین تقریباً همۀ شریفیا مهاجرت کردن و اینجا برامون کار و درآمد نیست. کار دولتی که اصلاً نیست (به‌ویژه برای خانوما. تو آزمونای استخدامی ظرفیتا هم اغلب برای آقایونه، مخصوصاً توی رشتۀ برق)، شرکت خصوصی هم سرمایه و حمایت می‌خواد که از تولید داخلی نه مردم حمایت می‌کنن نه دولت. پس برای کار، مدرک کارشناسیم هم کافی بود.
برای کنکور ارشد، تصمیم داشتم زبان‌شناسی رایانشی که تو شریف هم بود و با مهندسی کامپیوتر بیشتر در ارتباط بود بخونم. کنکور زبان‌شناسی شرکت کردم. چهارتا گرایش داشت. رتبه‌م تو گرایش اصطلاح‌شناسی عالی شد و تو بقیۀ گرایش‌ها معمولی. با اینکه انتخاب اولم هم شریف و جاهایی که رایانشی داشت بود، چون از مصاحبۀ فرهنگستان قبول شدم، انتخابای اولم رو سوزوندم و رفتم فرهنگستان و گرایش اصطلاح‌شناسیِ زبان‌شناسی رو خوندم. اصطلاح‌شناسی با ترجمه ارتباط بیشتری داره. همزمان با این کنکور ارشد، ارشد برق و ارشد مهندسی پزشکی و ارشد انفورماتیک پزشکی هم شرکت کردم، ولی رتبه‌م تو زبان‌شناسی بهتر از بقیه شد.
برای دکتری هم سعی کردم برم سراغ علوم شناختی (مغز و اعصاب و اینا). دوست داشتم اینم. رتبه‌م هم خوب شد، ولی چون کارشناسی و ارشدم متفاوت بود و مقالۀ مرتبط نداشتم، از مصاحبه قبول نشدم. سه بار کنکور دکتری شرکت کردم و الان دانشجوی یکی از استادهای دورۀ ارشدم هستم که اون سالی که من ارشد بودم این استاد تو فرهنگستان استاد مدعو بود. تو یکی از دانشگاه‌های شهر تهرانم و کلاسام در ایام کرونا مجازی سپری شد. فقط آزمون جامعمون حضوری بود. می‌تونم تا موقع دفاع از رسالۀ دکتری خوابگاه بگیرم ولی خونه رو ترجیح می‌دم.
برای کار، فرهنگستان قراره یه تعداد از دانشجوهاشو جذب کنه. منم جزو گزینه‌هاشونم ولی این اتفاق مستلزم اینه که بیام تهران ساکن شم و لازمۀ اونم اینه که یا ازدواج کنم بیایم! اونجا یا بیام اونجا ازدواج کنم. شرایط یه جوریه که اولین سؤالی که از خواستگارا می‌پرسم اینه که می‌تونن تهران زندگی کنن یا نه، که تا الان کسی نتونسته.

من با اینکه ظاهرم بدغذاست، ولی سخت نمی‌گیرم. سیب‌زمینی سرخ‌شده با هر چیزی که ترکیب بشه عالیه.
در مورد چادر تو پست بعدی نوشتم. منم ریسک نمی‌کردم تو فضاهای عمومی.
منم آشپزی رو دوست دارم. مخصوصاً اگه ناراحت باشم، با آشپزی حالمو خوب می‌کنم. وقتایی که حالم خیلی بد بود، یخچال خوابگاهو پر از غذا و دسر می‌کردم و کیلوکیلو سبزی و هویج می‌گرفتم پاک می‌کردم خرد می‌کردم می‌ذاشتم تو جایخی خوابگاه :|

میدونم که پریدن وسط بحث دیگران درست نیست و من روی سخنم با کامنت گذار قبلی نیست . فقط از درد خودم مینویسم که بدونید فضای زن زندگی آزادی چیه. قصد بحث هم ندارم و باز هم سعی میکنم با محدودیت های ایران بنویسم ولی اگر خواستید تایید نکنید ‌‌. 

 

تند روی های قبل از این وضعیت رو در نظر بگیرید و منصفانه به قضیه نگاه کنید . الان همسر آینده من توی ایرانه و حق خروج نداره . چرا ؟ چون خانواده شون دینی یا اصلا اسمش رو بذارید اعتقادی داشتن که در ایران به رسمیت شناخته نمیشه و حق خروج از کشور رو نداره ! به همین سادگی . 

 

آیا آزارش به مورچه رسیده ؟ به چه گناهی ؟ حتی بهش اجازه تحصیل توی دانشگاه رو ندادن ‌‌. 

 

پذیرش و ویزا گرفت ولی توی فرودگاه پاسش ضبط شد ‌‌. کی جوابگوی زندگی ماست ؟ 

 

 مگه نابودی زندگی فقط مرگه ؟ اصلا کی از این موارد خبردار میشه ؟ کی کسی که حکومت رو دوست داره اعتراض کرد که اینا ایرانی اند و هفت جدشون این اعتقاد رو داشتن و اینا به عنوان ایرانی حق کار و تحصیل و خروج و ورود دارند ؟ همیشه طرفدارهای وضع فعلی میگن ما هم معترضیم ولی اغتشاش نمیکنیم . کجا معترض بودن ؟ به وضع اقتصادی که پای زندگی خودشون هم گیره معترض بودن ؟ توی اون مواردی که بهشون ربط مستقیم نداره هم معترض بودن ؟ یا حداقل حق اعتراض رو برای اون مظلومین قائل شدن که بگن مسئولین محترم بذارید اینا هم حرفشون رو بزنن ؟ 

 

خب چرا کسی که هیچ فعالیتی نداره و اصلا کاری نکرده و تمام قصدش این بوده که از اون جهنم فرار کنه شرایطش اینه ؟ 

 

من عقایدشون رو کاری ندارم چون مسیحی هستم و اون هم اصلا مذهبی نیست فقط چون اجدادش اینطور بودن اسمشون رفته تو لیست سیاه . هر چند که اگر معتقد هم بود خب خدای خودشه . 

 

من وقتی این همه افراط رو میبینم دیگه برام مهم نیست که طرف مقابل هم افراط کنه . قانون سوم نیوتونه .

پاسخ:
کم‌هزینه‌ترین راهش اینه آدم از اعتقادش دست برداره. به‌نظر من که ارزششو نداره به‌خاطر این چیزا آدم این همه اذیت بشه.