۱۸۵۰- تهران (۲۴ و ۲۵ و ۲۶ آذر)
این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. فیلترشکنتون اگه روشن باشه شاید عکسا لود نشن.
ادامهٔ شمارهگذاری از پست قبل:
پانزده. این چارتا گربه از جمله موانع ورود بنده به دانشگاهن. اینور که وایستادم حیاط خوابگاهه، اونور دانشگاه. در واقع این دری که میبینید در خروج از خوابگاه و ورود به دانشگاهه. و من هر روز داستان دارم با این چهارتا گربه. حالا شاید بگید گربه که ترس نداره. ولی بهنظرم خیلی هم ترس داره. مخصوصاً اگر چهارتا باشن و گرسنه. بیشتر هم میشن شبا.
شانزده. پنجشنبه ظهر خواستم برم مسجد دانشگاه نماز بخونم. اذان از بلندگوها پخش میشد ولی درِ مسجد بسته بود. از یه دختری پرسیدم درِ مسجد همینه؟ گفت آره. گفتم بستهست آخه. نماز جماعت برگزار نمیشه؟ گفت پنجشنبهها مسجد تعطیله.
هفده. ایشون اولین غذای سلف در مقطع دکتری هستن که این هفته رزرو کردم و گرفتم. برنج با کبابتابهای، که البته مزهٔ کبابتابهای خونه رو نمیده اصلاً. احتمالاً آخرین هم باشه چون بقیهٔ غذاها رو دوست نداشتم و رزرو نکردم. در مورد تعداد پرتقالها هم شایان ذکر است که یکیش مال دوستمه. کیف پول هم برای دوستمه. ضمن اینکه ظرف بردم غذامو نصف کردم که بقیهشو بعداً بخورم. کلاً موجود کممصرفیام.
هجده. دلتون نخواد برای شامِ امشبم، جوجهکباب ایتالیایی درست کردم. پایهش همون جوجهکباب خودمونه، ولی به جای نمک و آبلیمو و زعفران، یه سری ادویههای دیگه و سبزیجات داره. ادویههاش آماده بود و دقیقاً نمیدونم چیه. من فقط گذاشتم بپزه و یه کم سرخ بشه. مزهش تنده. بهش میاد که جوجهکباب هندی باشه تا ایتالیایی، بس که فلفل داره.
اینجا خوابگاهه و این بشقاب هم بشقاب دوستمه. یه هفته ازش قرض گرفتم بشقابشو.
نوزده. خوابگاه ترددی دکتری این شکلیه. ترددی به اونایی میگن که هر ماه یا هر سال، یکی دو شب بیشتر نمیمونن و حضورشون تو خوابگاه موقتیه. شبی ده تومن میگیرن. ترمی چهارصد تومنه اگه اتاق دائمی بگیری.
بیست. لپتاپ نبرده بودم و برای نوشتن و ارسال گزارش فعالیتهای انجمن، جمعه مجبور شدم برم سایت خوابگاه. یه همچین جایی بود. شبیهترین کامپیوتر و صفحهکلید به سیستم خونه رو پیدا کردم که غریبی نکنم و راحت باشم. ولی راحت نبودم. مخصوصاً با موس. سالهاست با موس کار نکردم. چون نمیخواستم فلشمو بزنم بهش و چون نمیخواستم جیمیلمو باهاش باز کنم گزارشو نوشتم و آپلود کردم تو یه سایتی و لینک دانلود رو کامنت گذاشتم تو وبلاگ مجله و با گوشیم لینکو از کامنتا برداشتم و دانلود کردم و با گوشی ایمیلش کردم.
بیستویک. ناهار جمعه. سؤالی که این وسط برام پیش اومده اینه که تنماهی چابهار چرا اسمش ترکیه و پسوند لی داره. اصلاً کیمیلی ینی چی؟
بیستودو. من سیبزمینی و تن ماهی رو آماده کردم و دوستم رشتهپلو. دسترنجمون یه همچین چیزی شد. رومیزیش خیلی خوشگل بود. برای شام هم سوپ درست کردم.
بیستوسه. شنبه ظهر، رفتم مسجد دانشگاه و نمازمو به جماعت خوندم. دم در چایی میدادن به مناسبت ایام فاطمیه.
بیستوچهار. کنار چای، از این کتابا هم میفروختن با تخفیف. یه دختره وایستاده بود اونجا معرفی میکرد کتابا رو. هیچ کدومو نخوندم. سلام بر ابراهیمو دارم ولی حس خوندنش بهم دست نداده هنوز.
بیستوپنج. شنبه ظهر رفته بودم فرهنگستان استادهای سابقمو ببینم. اینجا جلسهٔ شورای واژهگزینیه. استادها باهم صحبت میکردن، منم یاد میگرفتم. دوتا چایی هم آوردن برامون.
بیستوشش. تو فاصلهٔ دومتریم جمعی از اساتید و بزرگان علم و ادب فارسی واژهگزینی میکردن و معادل فارسی میساختن و من با این نمکدونه که روش نوشته فرهنگستان زبان و ادب فارسی، سلفی میگرفتم.
بیستوهفت. یادتونه خرداد ۹۴ توی پست مربوط به مصاحبهٔ ارشد نوشته بودم اتاق مصاحبه انتهای راهرو سمت راست بود؟ الکی نگید آره. خودمم یادم نبود.
بعد از جلسه، موقعی که داشتم برمیگشتم از یه راهرویی عبور میکردم که اون اتاق رو دوباره دیدم. درش باز بود. توش سرک کشیدم و یادم افتاد همون اتاق مصاحبهٔ سال نودوچهاره. عکس گرفتم. روز مصاحبه من روبهروی پنجره نشسته بودم و دکتر حداد تو ضلع کوچیک مستطیل نشسته بود و سایر استادان پشت به پنجره، روی ضلع بزرگ مستطیل.
بیستوهشت. یادمه هفتهٔ اول ترم اول ارشد تو مسیر پرپیچوخم ساختمان فرهنگستان دنبال سرویس بهداشتی میگشتم. اون موقع برای اینکه پیچوخم این ساختمان رو نشونتون بدم با پینت نقشهشو کشیدم براتون. این سری که رفته بودم فرهنگستان، دیدم ماکتشو ساختن. اونی که من تو اون پستِ سال ۹۴ کشیده بودم یکچهارمِ این ماکت بود.
بیستونه. برگشتنی (ینی وقتی داشتم برمیگشتم) با سردر فرهنگستان سلفی میگرفتم که دیدم استادام هم دارن میان (ساعت نزدیک پنج بود و در واقع داشتن میرفتن خونهشون). با اونا هم سلفی گرفتم. درس هردوتاشونو دورهٔ ارشد بیست گرفته بودم و شاگرد زرنگ کلاسشون بودم. هردوشون جزو اساتید محبوبم هستن.
چند ساعت جلسه داخل فرهنگستان بس نبود، یه ساعتم سرِ پا همینجا باهم صحبت کردیم. بعدشم دیدیم هوا داره تاریک میشه خداحافظی کردیم و همدیگه رو به خداوند منّان سپردیم. اونا رفتن خونهشون، منم رفتم باغ کتاب، کتاب بگیرم.
سی. باغ کتاب، بغل فرهنگستانه. رفتم یه دوری توش بزنم این کتابه که روش عکس جغده اولین چیزی بود که توجهمو به خودش جلب کرد.
سیویک. و این دفتر جغدی.
سیودو. شهر رنگیرنگی رو شوهر رنگیرنگی خونده بودم و نیم ساعت ذهنم درگیرش بود که چه ربطی داره و چرا همچین کتابی تو بخش کودکانه. چندتا کتاب کودک برای بچههام گرفتم و یه سلفی هم با زورو و دیگه حدودای هشت برگشتم خوابگاه.
سیوسه. یه کتاب برای دخترم گرفتم تحت عنوان وقتی که من عروس شم. مشکل اینجاست که خودم هنوز عروس نشدم.
سیوچهار. خوابگاه. ساعت هشتِ شب. پنجتا تخممرغم سر راه گرفتم نیمرو درست کنم.
سیوچهارونیم. اونی که دستمه چادرمه. ظهر، رفتنی (وقتی رفتم مسجد و بعدشم فرهنگستان) پوشیده بودمش ولی برگشتنی (بعد از جلسه و وقتی داشتم میرفتم باغ کتاب) فضا یهجوری بود که ترجیح دادم نپوشمش.
سیوپنج. دوستم برای شام عدسپلو درست کرده بود. گفت زیاد درست کردم بیا باهم بخوریم. برنامهٔ نیمرو کنسل شد دیگه. نمیدونست کشمش دوست ندارم و کشمش هم ریخته بود. قبل و بعد این عکس داشتیم کشمشا رو جدا میکردیم.
ادامه دارد...
در مورد ۲۴، کتاب کامبوزیا باید بگم آدم خیلی خاصی بوده واقعا من وقتی کتاب رو میخوندم مدام در حال تعجب بودم