۱۸۰۱- سفرنامه - بخش اول - کجا سُکنی گزیده بودیم؟
سهشنبۀ هفتۀ گذشته خونه رو به مقصد عراق ترک کردیم و سهشنبۀ این هفته برگشتیم ایران. این یه هفته خونۀ یکی از دوستان بابا که هر سال خونهشو در اختیار زائران اربعین میذاره بودیم. امسال اولین سالی بود که اربعین میرفتیم کربلا و اولین باری بود که مهمون این خانواده بودیم. حدوداً چهل نفر بودیم. ده دوازده خانواده متشکل از دوستان و همکاران سابق بابا، همراه خانواده. آقاهه خونۀ خودشو در اختیار آقایون گذاشته بود و خونۀ پسرشو در اختیار خانوما. خونۀ خودش اونور حیاط بود خونۀ پسرش اینور حیاط. بخش اعظم خونه رو در اختیار مهمونا گذاشته بودن و خودشون در بخش دیگه جدا از ما بودن و مشغول پختوپز برای ما و موکبها.
عروس خانوم (همسر پسر دوست بابا) نوزده سالش بود و داشت دیپلم میگرفت. گویا اونجا دیپلم گرفتن کار خفنی محسوب میشه؛ چون موقع معرفیش گفتن نوزده سالشه و خوشگله و داره دیپلم میگیره. کلی کتاب کنکور تجربی تو اتاق مطالعهش بود. اجازه گرفتم که از کتاباش عکس بگیرم. تو پست بعدی نشونتون میدم.
شبی که من از پیادهروی برگشته بودم خسته بودم و زود خوابیدم. در واقع بیهوش شدم. اون شب عروس خانوم عکسای عروسیشو آورده بود و نشون خانوما داده بود. صبح تو آشپزخونه دیدمش و با گوگل ترنسلیت خودمو معرفی کردم و ازش خواستم عکساشو به منم نشون بده. نه اون فارسی میفهمید نه من عربی. ولی بهواسطۀ سفرهایی که به ترکیه داشتن استانبولی رو یه ذره متوجه میشد و کمی هم انگلیسی. با گوگل ترنسلیت حرف میزدیم باهم. بقیۀ دخترا که اون شب نبودن و عکسا رو ندیده بودن هم اومدن آشپزخونه. اونایی که دیده بودن هم اومدن دوباره دقیقتر ببینن. هفت هشتتا دختر بیستوپنج تا سی سال بودیم که سه نفر مجرد بودن و بقیه متأهل و بچهدار. من راجع به ادامۀ تحصیل و کار و کنکورش میپرسیدم و اونا راجع مهریه و جهیزیه و کارهای خونه. بهش گفتم دومین دوست عربزبانمه و یه دوست مصری هم دارم. گفت شما هم دومین دوست ایرانیم هستید و اولین دوستم همدانی بوده. پرسیدم اونجا که کتاباتو گذاشتی اتاق مطالعهته؟ گفت آره ولی در آینده قراره به بچههامون اختصاص بدیم. میخواست پزشک بشه. پسره هم وکیل بود و خوشتیپ و پولدار و آنچه خوبان همه دارند او یکجا داشت :| یکی از دخترا بهشوخی پرسید شوهرت برادر نداره؟ گفت یه برادر کوچیک داره. ششهفتساله. بعد پرسید چرا میپرسید؟ دخترا با خنده در جوابش نوشتن دنبال شوهر میگردیم. اونم خندید و گفت به درد شما نمیخوره کوچیکه. ولی الیسا رو رزرو میکنم برای برادر خودم که هیژده سالشه. الیسا دختر هفتسالۀ یکی از دخترای جمعمون بود که دوتا دختر خوشگل داشت. بهش گفت دخترات خوشگلن، بازم براشون خواهر و برادر بیار که دنیا خوشگلتر بشه. روز آخر ازمون آیدی اینستامونو خواست و منم اینستای خانوادگیمو دادم بهش. فالوم کرد و منم متقابلاً دنبالش کردم. ولی هیچی از پستاش نمیفهمم. یحتمل اونم هیچی از پستای من نمیفهمه.
اون شب که من خواب بودم، خانوما راجع به چندهمسری هم صحبت کرده بودن. صابخونه و پدرش و پدر پدرش همسران متعدد داشت و این موضوع اونجا امری بسیار طبیعی بود. یکی از زنها تو نجف بود، یکی بغداد، یکی کربلا. یکی هم ایران. بقیهشو دیگه الله اعلم. از عروسشون پرسیدم نسل جدید هم چندتا همسر دارن؟ پرسیدم چه حسی داری نسبت به این موضوع؟ گفت ما همدیگر را از روی عشق انتخاب کردیم تا چندهمسری را منسوخ کنیم.
فرششونم هزارودویستشانۀ گلبرجستۀ قیطران بود.
زیارت قبول
رسیدن بخیر