۱۷۹۹- از هر وری دری ۲۰
۱. لابهلای یادداشتهام نوشته بودم «متأسفانه فضای بورژوای اینستا از درک طنز و درونمایۀ این قاب عاجزه، و چه بسا نهتنها ظرایف و دقایق درک نمیشه که دچار کجفهمی و بدفهمی هم میشن این جماعتِ کمعمقِ سطحینگر. چه همدانشگاهیان چه اقوام. لیکن به خوانندگان وبلاگ امیدوارترم همیشه. امید که این امیدم ناامید نشود و شما مثل اونها نباشید». اینو نوشته بودم که همراه یه عکس منتشر کنم. ولی هر چی فکر میکنم یادم نمیاد چه عکسی بوده که نمیخواستم تو اینستا بذارم و تصمیم داشتم تو وبلاگم بذارم و معتقد بودم فضای اینستا از درک طنز و درونمایۀ اون قاب عاجزه.
۲. من تو خوابگاه همهجور نمازخوندنی دیدهم. نماز با لاک، نماز بدون وضو، نماز فقط ماه رمضون، نماز با مانتو و شال، نمازِ همیشهقضا بهصورتی که همۀ هفده رکعت یهجا خونده بشه، و حتی نماز اول وقت با تلفظ دقیق عربی که هر کدوم بهنوبۀ خود برام عجیب بودن و تازگی داشتن. ولی نماز با روسری و لباس آستین کوتاه عجیبتر از همهشون بود که اینم این سری که رفته بودم تهران برای اولین بار رویت کردم.
۳. تو سفر پارسالم به تهران قرار بود روز آخر، یکی از دوستامو ببینم بعد برم ترمینال و از اونجا بیام خونه. دوستم بعد از من با دوست دیگهش هم قرار داشت. این دوستش از اون بلاگرای اینستاگرامی بود و با دوستم هم تو اینستا آشنا شده بود. زود اومد؛ قبل از اینکه من برم اومد. حالا قبل از اینکه بیاد دوستم هی میگفت ببین شوکه نشیا، این دوستم مثل تو فاخر و فرهیخته نیست و یه کم خزه و دیگه ببخشید. حالا من هر چی میگفتم نه این چه حرفیه، اشکالی نداره، این هی عذرخواهی میکرد که نه آخه خیلی خزه بیاد میبینی، از اون بلاگرای اینستاست که مدل حرف زدنشم با تو فرق میکنه. حالا نه چهرۀ دوستش یادمه نه اسمش، نه حرفاش. ولی یادمه به مناسبت تولد دوستم که یه ماه ازش میگذشت کیک گرفته بود که برن کافیشاپ جشن بگیرن. با اینکه هنوز بلیت نگرفته بودم و میتونستم باهاشون بمونم و کلی هم اصرار کردن بمونم ولی نموندم. خز نبود، ولی حال نکردم باهاش.
۴. علاوه بر اینکه کلی سایت رایگان و غیررایگان وجود داره برای دانلود مقالههای علمی، یه روشی هم هست که یه کم غیرقانونیه و به این صورته که اطلاعات مقاله رو به یه کلاغ! میدی و اون میره لینک دانلود رو پیدا میکنه میاره برات. Sci-Hub رو گوگل کنید میاره اون سایت کلاغه رو. پارسال دنبال یه مقالهای بودم و این روش یادم نبود. تو ریسرچگیت به نویسندهش پیام دادم و ازش خواستم مقاله رو برام بفرسته. در واقع پیام دادم و گفتم به این حوزه و موضوع علاقه دارم و مقالهتون جذابه و دوست دارم بخونمش. نگفته بودم بفرسته. فکر میکردم غیرمستقیم متوجه میشه اینو. اونم بعد از چند ماه جواب داده بود که چه خوب، ممنون. دوباره پیام دادم و این دفعه شفاف گفتم مقاله رو برام بفرسته. فرستاد. ولی احتمالاً پیش خودش گفته این ایرانیا چقدر درستکارن که با اون کلاغه دانلود نمیکنن و از نویسنده میخوان براشون بفرسته. حال آنکه یادم نبود.
۵. تو سریال بچه مهندس، جواد جوادی و دوستاش یه گروه برای ساخت روبات داشتن به اسم جهت که مخفف اسماشون بود. مخفف جواد و اسم اون دوتای دیگه که یادم نیست چی بود. دورۀ کارشناسی برای درس کنترل خطی ما هم یه گروه داشتیم که من اسمشو گذاشته بودم نشان. مخفف نسرین و شادی و آرزو و نازنین. کار روبات این بود که توپها رو بر اساس رنگشون نشانهگیری کنه بندازه تو سبد.
۶. تازه فهمیدم این مجلهای که چند سال پیش مقاله فرستادم و پذیرفت و چاپ کرد رتبهش یکه و بالاترین امتیازو بین مجلهها داره. اگه اون موقع میدونستم چه جلال و جبروتی داره با اون حجم از اعتمادبهنفس این مقاله رو نمیفرستادم براش. البته پیشنهاد استادم بود اونجا بفرستیم. اولین بارم هم نیست این اتفاق برام میافته. معمولاً با یه سری آدم خفن همصحبت میشم و بعداً میفهمم یارو کی بود.
۷. اوایل دورۀ دکتری بودم که دیدم انجمن زبانشناسی اطلاعیه زده و دنبال طراح خلاق و مسلط به ابزارهای گرافیکی میگرده برای پوسترها. از اونجایی که از هر انگشت بنده یه هنر میباره و میریزه رو زمین، اعلام آمادگی کردم برای همکاری و اولین طرحمو با پینت! به جامعۀ علمی عرضه کردم. دو روزم بهم وقت داده بودن، بعد من پوسترو تو بیست دقیقه به منصۀ ظهور رسوندم و شدم گرافیست انجمن. تا آخر دوره هم همۀ پوسترا رو با پینت درست کردم. فوتوشاپم داشتما (دوم دبیرستان یه درسی داشتیم به اسم کامپیوتر که اونجا فوتوشاپ یادمون داده بودن و از اون موقع بلد بودم)؛ ولی تا وقتی پینت کار آدمو راه میندازه چرا فوتوشاپ؟ حالا برای دورۀ خودم دیگه فراخوان ندادم برای جذب گرافیست. فکر کردم اگه خودم چند دقیقه وقت بذارم کارا سریعتر پیش میره تا اینکه یکی دیگه انجامش بده و هی من بگم نه اینجاشو اینجوری کن و فلان چیزو فلانطور کن و منظورم این نبود و فلان. همۀ اطلاعیهها رو هم یه شکل میزنم که هر سری نشینم دنبال طرح جدید بگردم و کلی فکر کنم و نظرسنجی راه بندازم ببینم کدوم قشنگتره.
۸. من هر سری میرم دیدن استادهام براشون سوغاتی میبرم. معمولاً نوقا، که خودمون لوکا صداش میکنیم و نمیدونم چه فرایند آوایی رخ داده که لوکا شده نوقا. این سری سه جعبه نوقا گرفتم. یکی برای استاد راهنمام و یکی برای استاد مشاور احتمالیم (چون هنوز رسماً مشاورم نشده ولی یه صحبتایی کردهم باهاش) و یکی هم همینجوری گرفته بودم و تصمیم قطعی در موردش نگرفته بودم. قرار بود آخر اون هفتهای که تهران بودم خونۀ مریم اینا دورهمی داشته باشیم. گفتم میبرم اونجا، ولی دورهمی بهخاطر ابتلای مریم و همسرش به کرونا کنسل شد. بعد خواستم ببرم برای استاد شمارۀ ۲۲ که چون دیدم از نتیجۀ امتحانمون راضی نیست ندادم که فکر نکنه میخوام رضایتشو جلب کنم! استاد شمارۀ بیستو که ندیدم و اگه میدیدم هم فکر نکنم دل خوشی ازمون داشته باشه. حسمون متقابله البته. امتحانشم خیلی بد داده بودم. تقریباً برگه رو سفید دادم. استاد شمارۀ ۱۸ هم با اینکه امتحانشو خوب داده بودم برخورد گرمی نداشت با هیچ کدوممون. حداقل انتظارمون این بود که از اینکه اولین بار میبیندمون یه ذوقی بکنه ولی فقط گفت همهتون چقدر ریزهمیزهتر از تصورم هستید. و رفت. موند، تا اینکه روز آخر خانم خ (هماتاقیای که تو آسانسور باهاش آشنا شدم) یه جعبه گز بهم داد. نجفآبادی بود. فکر کنم اطراف اصفهان باشه. در معرفی خودش و شهرش گفت همون شهر شهید حججی. بعد پرسید میشناسی؟ گفتم آره یه کم. در واکنش به جعبۀ گز این دوستمون منم نوقای سوم رو تقدیم ایشون کردم.
گز هاشمی ، نوقای کریمی .
ولی بیوضو خواندن از همش عجیبتر بود.
فضای وبلاگ رسمیتر و سنگینتره.