۱۷۱۱- سفرنامه، قسمت سوم (مشهد)
+ پیکوفایل عکسا رو آپلود نمیکنه. فعلاً متنو میذارم، عکسا بمونه برای یه وقت دیگه. هر موقع درست شد، عکسا رم اضافه میکنم. فعلاً خودتون یه عکس مرتبط با متن تصور کنید تا پیکوفایل درست بشه.
+ فقط شمارهٔ ۱۷ و ۱۸، از پستهای اینستاست. شمارۀ ۱۹ تا ۳۰ رو اولین باره منتشر میکنم و اونجا نذاشتم.
۱۷. یکشنبه، بعد از نماز صبح، رواق امام خمینی. این داستان: شکار کبوتر. وی مجدّانه تلاش میکنه این پرنده رو بگیره و هر بار پرنده میپره و گیر نمیافته. اینم البته دست از تلاش و کوشش برنمیداره و همچنان دنبال کبوتره. کبوتر هم دم به تله نمیده.
[کودکی در تعقیب کبوتر رو تصور کنید]
اینجا دارم بهش بیسکویت میدم ولی دوست نداشت. خانم روبهرویی هم خوابیده بود سانسورش کردم:
۱۸. بابالجواد، ۱۷ بهمن ۱۴۰۰. اون هوای آفتابیِ پریروز، دیروز تبدیل شد به کمی تا قسمتی ابری و بعدشم وزش باد ملایمی که رو به تندی رفت و حالا داره برف میاد. دارن هدایتمون میکنن سمت چپ، ایوان بابالهادی.
[برف باریدن در حرم رو تصور کنید]
۱۹. مدلِ صبحانه خوردن من به این صورته که سنگک، لواش، بربری یا هر نونی که قراره بخورم رو به تکههای کوچیکِ چهارپنجسانتی تقسیم میکنم و روی هر کدوم از تکهها کره، مربا، پنیر، حلوا یا هر چی که هست و قراره بخورم رو میذارم و لقمههای آمادهشده رو میچینم کنار هم و شروع میکنم به خوردن. اینجا تو این عکس مامانم، صحنۀ آمادهسازی لقمههامو شکار کرده و یواشکی ازم عکس گرفته. امروز که عکسا رو از گوشیا جمع میکردم دیدم.
[منو سر سفره با لقمههای نون تصور کنید]
۲۰. بعد از زیارت، با مامان و امید داشتیم برمیگشتیم هتل برای ناهار که دیدیم یه خانوم پیر نشسته بود دم درِ یکی از صحنها و یه دفتر تلفن دستشه. تا ما رو دید گفت شمارۀ حبیبه رو بگیر، دخترمه. من یه کم عقبتر بودم. برادرم صدام کرد که بدو بیا، این موقعیت خوراک خودته. آخه من عاشق کمک کردنم. دفترشو گرفتم و گفتم این شماره رو بگیرم؟ خانومه گفت سمعک همرام نیست نمیشنوم چی میگی، حبیبه رو بگیر. پیششمارهش ۹۱۵ بود. حبیبه رو گرفتم و گفتم کجاییم و اومد و مادرشو تحویل دادیم و رفتیم. این صحنه رو امید یواشکی ثبت و ضبط کرده.
[دفترچه تلفن پیرزنو تصور کنید که گرفته سمت من]
۲۱. یکشنبه استاد شمارۀ ۱۷ و ۳ و دوتا استاد دیگه که استاد ما نبودن و شماره ندارن راجع به نقد یه کتاب سخنرانی داشتن و باید شرکت میکردم تو وبینارشون. داخل شبستانها گوشیم آنتن نمیداد و نت نداشتم و بیرون هم سرد بود و برف میومد. نشسته بودم دم در یکی از شبستانها. چهارزانو نشسته بودم و گوشیم روی زانوی چپم بود که سمت در بود. آنتن یهجوری بود که اگه گوشیو میذاشتم روی زانوی راستم، نت قطع میشد. این تصویرو مامان از دور گرفته.
[یه دانشجوی همیشه و در همه حال در حال تحصیل رو تصور کنید]
۲۲. نوشته که: محبت به مردم نیمی از خردمندی است. بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم این جمله رو :دی
[یه حدیث رو تصور کنید که یه جایی نصب شده]
۲۳. اسم پسره امیرارسلان بود و اسم دختره الینا. خواهر و برادر بودن. داشتن قطار مهر درست میکردن.
[کلی مهرو روی زمین تصور کنید]
۲۴. بعد از نماز صبح تو صحن آزادی نشسته بودم و در و دیوار و آدما رو تماشا میکردم که یه دختری اومد و نشونی وضوخانه رو پرسید. گفتم نمیدونم. یه کم بعد برگشت و گفت اونجاست، میشه کفشاتو بدی برم وضو بگیرم بیام؟ گفت کفشام تو کفشداریه و از اینجا دوره. گفتم ممکنه اندازۀ پات نشه ها. گفت اشکالی نداره. گرفت و پوشید و رفت. بعد تو این فاصله یه خانومی اومد گفت کفشامو ندیدی؟ همینجا گذاشته بودم. گفتم نه. بنده خدا رفت و برگشت و هی دنبال کفشاش بود. گفتم از یکی از خادما کمک بگیرید. گفت خودم خادمم و کفشامو گذاشتم اینجا که برم زیارت کنم برگردم، حالا میبینم نیست. تو این فاصله که اون دنبال کفشاش میگشت دل منم شور افتاد که ای بابا کاش از دختره شماره میگرفتم یا شمارهمو میدادم که اگه گمم کرد پیدا کنیم همو. داشتم از خودم عکس میگرفتم که از دوربین گوشیم دختره رو دیدم که داره از دور میاد.
[منو تصور کنید که تو صحن آزادی نشستم]
۲۵. حتی تو مشهد هم از اسنپشون خرید کردم.
۲۶. تو سالن هتل، کنار آسانسور یه سماور بزرگ بود که هر کی آبجوش لازم داشت فلاسکشو از اونجا پر میکرد. خواستم برم برای خودمون آبجوش بیارم، یه خانومه گفت مال ما رم پر کن. پسرش شش سالش بود. گفت منم میام. اومد. وقتی داشتم فلاسکا رو پر میکردم، پسره پرسید ما داریم دزدی میکنیم؟ نمیدونم چجوری مفهوم دزدی وارد ذهن این بچه شده، ولی یه ساعت براش توضیح دادم که این سماور برای همهست و کارمون دزدی نیست و دزدی چیه. وی در ادامه اذعان کرد بابای من نامرحمه! اولش نفهمیدم چی میگه، ولی وقتی گفت باید جلوی بابام حجاب داشته باشی فهمیدم منظورش نامحرمه. این بچه فقط شش سالشه. چجوری این همه چیز میدونه :| بعدشم پرسید تو چندتا مامان داری؟ گفتم معمولاً هر کی یه دونه داره. گفت جواد جوادی دوتا داشت. مامان صدیقه و گلچهره.
۲۷. سهتا خانم مسن نشسته بودن تو حرم. یکیشون گوشی نوکیای دکمهایشو داد بهم گفت میشه ازمون عکس بگیری؟ دوتا گرفتم.
۲۸. توی دارالمرحمه واکسن میزدن.
۲۹. چند سال پیش از یکی شنیدم که خوبه که آرزوهامونو بنویسیم و بذاریم یه جایی. میشد هر جایی گذاشت. من گذاشته بودم لای قرآن. به خط پهلوی دورۀ ساسانیان هم نوشته بودم که هر ننه قمری نخوندش. تو حرم بچههایی که باهاشون دوست شده بودم داشتن با کیفم بازی میکردن و قرآن جیبی که تو کیفم بودو ورق میزدن. وقتی خواستن برن قرآنو دادن و منم گرفتم گذاشتم تو کیفم. یه کم بعد، یه کم اونورتر یه کاغذ پیدا کردم که به خط باستانی! یه چیزایی نوشته بود. یهو یادم افتاد عه، این که کاغذ خودمه! روی زمین چی کار میکنه؟ :| وقتی دوشنبه از خانواده جدا شدم که برم تهران، یه سری از وسایلمو دادم ببرن. از جمله این قرآن جیبی. حواسم بود که یادداشتو از توش بردارم. باید یه جای دیگه برای این آرزو پیدا کنم. بهنظر میرسه لای قرآن جای مناسبی نیست.
۳۰. یکشنبه صبح، سومین و آخرین روزی که مشهد بودیم، پیامکی از طرف دانشگاه دورۀ دکتری دریافت کردم مبنی بر اینکه بهعلت کسری مدارک اجازۀ انتخاب واحد ندارم. درسته که واحدای درسیمون تموم شده، ولی از حالا تا وقتی دفاع کنیم، هر ترم باید رساله (پایاننامه) برداریم. یادم نبود که فردا (دوشنبه) روز انتخاب واحدمه. این پیامکو که دیدم، یه سر به گروهها زدم و دیدم بچهها دارن در مورد انتخاب واحد صحبت میکنن. این پیامِ کسری مدارک رو ترم اول و دوم و سوم هم دریافت کرده بودم و برای مسئولین توضیح داده بودم که مدرک ارشدم آماده نیست هنوز. اونا هم هر ترم اجازۀ انتخاب واحدو بهم میدادن، بهشرطی که تا آخر ترم مدرک ارشدمو تحویلشون بدم. دو سال بود که منتظر طراحی لوگو برای محل تحصیل ارشدم و شیوهنامۀ نگارش پایاننامه بودم. بعد از جذب شش دوره دانشجو اینا تازه یادشون افتاده بود لوگو طراحی کنن و شیوهنامه بنویسن. یکی دو ماه پیش بالاخره لوگو و شیوهنامهشون منتشر شد و من سریع پایاننامهای که دو سال پیش ازش دفاع کرده بودم و آماده بود رو تو قالب جدیدی که گفته بودن ریختم و ویرایش کردم و اصلاحات داور و استادها رو اعمال کردم و ایمیل کردم براشون. تأیید نکردن و چندتا ایراد گرفتن، از جمله اینکه چرا عنوان جدولهام بولد یا برجستهست و چرا اندازۀ اسمم هجدهه و بزرگتر از اندازۀ اسم استادهاست و چرا فلان و چرا بهمان. من دقیقاً طبق شیوهنامه عمل کرده بودم، ولی فرصت و حوصلۀ جروبحث نداشتم و هر کاری خواسته بودن انجام دادم و برخلاف شیوهنامه عنوان جدولا رم از حالت برجسته درآوردم. مجدداً ایمیل کردم براشون. منتظر بودم تأیید کنن تا صحافی کنم و پست کنم براشون. گفته بودن تا این نسخۀ صحافی نرسه دستمون، مدرکتو نمیدیم. چند روز منتظر موندم و خبری نشد. بعدش این سفر پیش اومد. یکشنبه صبح، سومین و آخرین روزی که مشهد بودیم، پیامک اخطار از طرف دانشگاه دورۀ دکتری رو دریافت کردم و دیگه میدونستم که این دفعه به هیچ وجه اجازۀ انتخاب واحد نمیدن، مگر اینکه مدرک ارشدمو تحویلشون بدم. پیام دادم به مسئول آموزش ارشد و بهش گفتم انتخاب واحد دارم و چون مدرک ارشدمو تحویل ندادم اجازۀ انتخاب واحد نمیدن. گفتم نسخهای که ایمیل کردمو تأیید کنن یا اگر ایرادی داره بگن تا رفع کنم و صحافی کنم بفرستم. خانم میم پیاممو که دید، زنگ زد و تلفنی گفت فلان جاشو باید فلان کنی و بهمان کنی و باز یه سری ایراد دیگه مطرح شد. جالبه این ایرادها یا تو شیوهنامه نبودن، یا دقیقاً خلاف چیزی بودن که تو شیوهنامه بود. گفت اینا رو درست کن و پرینت کن و صحافی کن و بفرست برامون تا مدرکتو تحویل بدیم. رسماً مدرکمو گروگان گرفته بودن. گفتم من همین فردا میام تهران، پیش خودتون هر اصلاحیه و ویرایشی لازمه انجام میدم و همونجا صحافی میکنم و تحویلتون میدم تا مدرکمو بگیرم. یکشنبه روز آخری بود که مشهد بودیم و دوشنبه صبح خیلی زود قرار بود حرکت کنیم سمت تبریز. نه لباس مناسب دانشگاه پوشیده بودم، نه کیف و کفش مناسب داشتم. چون که به قصد زیارت سفر کرده بودم نه دانشگاه، و هر فضایی لوازم خاص خودشو داره. چادرم چادر لبنانی بود، مقنعه همرام نبود و کفشامم اسپورت. من برای دانشگاه اسپورت نمیپوشم. مخصوصاً با چادر. شب بعد از زیارت وداع و موقع برگشتن از حرم، از یه مغازه نزدیک هتلمون یه جفت کفش رسمی خریدم. مدلشون عین مدل کفشای پارسالم بود. ینی اگه یه لنگه از این و یه لنگه از اون میپوشیدم کسی متوجه تفاوتشون نمیشد. فرصت اینکه بگردم و یه چیز متنوع پیدا کنم نداشتم.
سؤال: تا اینجای سفرنامه، عکس کدوم یک از این سیتا یادداشت رو دوست دارید حتماً ببینید؟
آرزو به خط پهلوی:))
کمک به خانم مسن عکس خوبی هست.
لقمههای صبحانه هم
برف در حرم.