پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بابا» ثبت شده است

خونه چون نزدیک دانشگاهه، برگشتنی (وقتی از سر کار برمی‌گردم و می‌خوام برم خونه) یه سر به دانشگاهم می‌زنم. سلف می‌رم، کتابخونه می‌رم، گاهی یه سر به خوابگاه و دوستام هم می‌زنم. تا ظهر با صدها دانش‌آموز و اولیا و همکار و آشنا و غریبه سروکله می‌زنم و تا عصر فرهنگستانم و بعدشم دانشگاه. خونه که می‌رسم با خودم می‌گم امروز تو این چهارده پونزده ساعت کلی آدم دیدی و باهاشون حرف زدی و چقدر سرت شلوغ بود. چقدر تماس تلفنی داشتی و چقدر پیام جواب دادی. به خودم تلقین می‌کنم که تنها نبودم. ولی خوب که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی هم تنهام. همدم و همراه و هم‌صحبت ندارم. کسیو ندارم اتفاقات روزمو براش تعریف کنم و برام تعریف کنه. ارتباطم با دوستای سابقم کم شده. فرصت هم‌صحبتی باهاشونو ندارم. خیلی وقته ندیدمشون. نه می‌رسم که مجازیا رو دنبال کنم نه از حقیقیا خبر دارم. و نه اونا از من خبر دارن. خسته‌م. غمگین و دلتنگم.

برگشتنی با خودم گفتم آدرس نشون دادن به بقیه خوشحالم می‌کنه. کاش تا می‌رسم خونه یکی ازم یه آدرسی چیزی بپرسه. چند قدم جلوتر یه دختره پرسید ببخشید باغ کتاب اینجاست؟ با نیش باز گفتم نه، یه کم دیگه هم برو جلو، بعد برو دست چپ، اون ورِ پل. یه کم بعد یکی پرسید مترو کدوم سمته و گفتم مستقیم، دست چپ. و جلوتر یکی دیگه دوباره دنبال مترو می‌گشت و بهش گفتم مستقیم، دست راست، بعد دست چپ. نگاه معناداری به آسمون انداختم و به مسیرم ادامه دادم. خدایا تو که بلدی آرزوها رو سریع برآورده کنی چرا معمولاً این کارو نمی‌کنی؟ تولد خاله‌م بود. یادم افتاد که هدیه دادن به بقیه هم خوشحالم می‌کنه. یه جعبه شیرنی از همونایی که دوست داره سفارش دادم و ازش پرسیدم خونه‌ای؟ گفتم یه چیزی سفارش دادم، اگه میشه تحویل بگیر. از این کارا زیاد کردم که سفارشای خودمونو به آدرس اونا و سفارشای اونا رو به آدرس خودمون بزنم و بعداً براش ببرم یا برم بگیرم. گفت آره خونه‌م. جعبه رو تحویل گرفت و پیام داد که خودم ببرم خونه‌تون یا مامان و بابات میان ببرن اینو؟ گفتم مال خودته. تولدت مبارک. به‌شدت خوشحال و غافلگیر شده بود. ولی من همچنان غمگین و دلتنگ بودم. عصر چند بار مامان زنگ زد که کجایی و چی کار می‌کنی و چه خبر. گفتم مثل همیشه و طبق معمول فعلاً فرهنگستانم. شب دوباره زنگ زد. دانشگاه بودم. کتابخونۀ دانشگاه این روزا تا نُه بازه. یه سر رفتم اونجا که زمان بگذره. وقتایی که بیرونم حالِ خونه اومدن ندارم و وقتایی که خونه‌م حالِ بیرون رفتن. پرسید کی می‌ری خونه؟ گفتم حدودای هشت‌ونیم نُه. به برادرم هم زنگ زده بود و اونم بعد از کار رفته بود پیش دوستش و گفته بود تا نُه نُه‌ونیم پیش دوستشه. پای خونه برگشتن نداشتیم. تا هشت‌ونیم موندم کتابخونه و وقتی برگشتم دیدم چراغ اتاقا روشنه. فکر کردم برادرم زودتر از من رسیده. در زدم و وقتی صدای مامانو از پشت آیفون شنیدم که میگه کیه فکر کردم اشتباهی زنگ همسایه رو زدم. قرار نبود به این زودیا بیان تهران، اونم بی‌خبر. صبح راه افتاده بودن و از ظهر منتظر ما بودن و ما چون خبر نداشتیم اینجان، انگیزه‌ای برای زودتر برگشتن به خونه نداشتیم. هنوز جوابِ سؤالِ «کیه» رو نداده بودم. با تردید گفتم مامان باز کن منم. بازم غافلگیرمون کرده بودن.

وقتایی که اینجان خونه گرم‌تره. غذاهایی که می‌خوریم خوشمزه‌ترن و من کمتر دلتنگم.

۸ نظر ۲۹ دی ۰۲ ، ۰۹:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۵۶- ماجراهای مدرسه (قسمت اول)

جمعه, ۱۵ دی ۱۴۰۲، ۰۱:۴۶ ب.ظ

چون نمی‌خوام منطقه و اسم مدارس رو تو وبلاگم بیارم بیایید همین ابتدا یه قرارداد بین خودمون بذاریم؛ که مدرسۀ شمارۀ یک همون مدرسه‌ای باشه که دو هفته آمادگی دفاعی و هنر و زبان تدریس کردم و از هفتۀ سوم دیگه نرفتم. این مدرسه دور بود. مدرسۀ شمارۀ دو هم همون مدرسه‌ای باشه که یه کم نزدیک‌تر از این بود و شنبه‌ها و چهارشنبه‌ها اونجا ادبیات تدریس می‌کنم و مدیرشو دوست ندارم. همون مدیری که میگه صبح‌ها بیا اتاقم بهم سلام کن و موقع رفتن خداحافظی کن. دو بارم به رنگ و ابعاد مانتوم گیر داده تا حالا. بمب انرژی منفیه. مدام دبیرهای جدیدو صدا می‌کنه دفترش و می‌گه عملکردت خوب نیست. اوایل باور می‌کردیم، ولی بعداً فهمیدیم مدل مدیریتی و روش کارش همینه. اسم این مدیرو مدیر شمارۀ دو می‌ذاریم. مدرسۀ شمارۀ سه هم همون مدرسۀ خیلی خیلی دوره که بعد از اینکه با مدرسۀ شمارۀ یک قطع رابطه! کردم رفتم اونجا. یکشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها اینجا ادبیات تدریس می‌کنم. دوشنبه‌ها هم هیچ جا تدریس نمی‌کنم. مدیر شمارۀ سه بسیار متشخص و محترمه و کادر و کارکنانش حرف ندارن. مدرسۀ شمارۀ سه فضای بسیار آرومی داره و اتفاقاً به معلما می‌گن خوبه که رنگ روشن می‌پوشید.


۱. روز اولی که برای گرفتن برنامه رفتم پیش مدیر شمارۀ دو، موقع خداحافظی بهم گفت راستی اگه چادری نیستی و برای گزینش چادر پوشیدی نیازی نیست تو مدرسه هم بپوشی. گفتم نه من از دوران دبیرستان چادر می‌پوشم؛ برای گزینش نپوشیدم.


۲. اولین روز تدریسم خودمو متقاعد کردم که کیف جغدی در شأن معلم نیست و حداقل جلسهٔ اول با تیپ رسمی و بزرگانه برم سر کلاس. رفتم. ولی مجدداً برگشتم به همون حالت جغدی. چند بارم بچه‌ها گفتن وای خانم کیفتون چه بامزه‌ست.


۳. سؤال‌هایی که روزهای اول بچه‌ها ازم می‌پرسیدن:

خانم مگه خانما هم می‌تونن برق بخونن؟

خانم اجازه؟ شما چقدر شبیه فلانی تو سریال فلان هستید. سریالشو دیدین؟

خانم شما چقدر خوبین که اسمتونو می‌گین. معلمای دیگه نم پس نمی‌دن!

خانم اجازه؟ شما چند سالتونه؟ [بعد از اینکه گفتم چند سالمه] وای خانوم، مامان من هم‌سن شماست. اصلاً بهتون نمیاد.

خانم اجازه؟ شما نماز می‌خونید؟

خانم شما بچه هم دارید؟

خانم خطتون چه قشنگه. 

خانم، به چه دردمون می‌خوره این درس؟ تو امتحان میاد؟ امتحان هم می‌گیرید؟

خانم اجازه؟ آب خوردن تو کلاس شما مجازه؟ قوانین کلاس شما چیه؟ بقیۀ معلما قانون دارن، شما قانون ندارید؟ امتحان دقیقاً تا کجاست؟ اینا تو امتحان میاد؟ فلان چیزم میاد؟ بهمان چیزم میاد؟ لاک غلط‌گیر ممنوعه تو امتحان؟ میشه با مداد هم بنویسیم؟ میشه ویرگول‌ها رو با قرمز بذاریم؟

خانم، شما قصد ازدواج ندارید؟ یه کیس براتون سراغ داریم.


۴. یه بارم عصبانی شدم، بچه‌ها گفت خانم بهتون نمیاد عصبانیت.


۵. یه بارم یکیشون گفت میشه بغلتون کنم؟ گفتم نه نمیشه. ولی یه بار یکی از هفتمیای ریزه‌میزه پرید بغلم و منم بغلش کردم.


۶. این مدیر شمارۀ سه یه بار صدام کرد دفترش و گفت یکی دوتا از اولیا دارن پررویی می‌کنن و بعضی وقتا میان گله و شکایت؛ ولی ما پشتت هستیم و تو کار خودتو بکن. ماجرا از این قرار بود که تقلب بچه‌هاشونو گرفته بودم و به اونایی که تکالیفشونو مامانشون می‌نوشت گفته بودم نمره‌هاتونو دادم به مامانتون :دی. خلاصه این مدیر که زین پس مدیر شمارۀ سه نام‌گذاری می‌کنیم مدیر عاقل و خوبیه و تا حالا ندیدم تو این مدرسه سر کسی داد بزنه. ولی تو اون دوتا مدرسۀ قبلی مدیر و ناظم و معاون و همه باهم درگیر بودن و هستن و هر روز چند نفر تو دفتر در حال تعهد دادن و تنبیه و توبیخه. هر چند وقت یه بارم یه عده رو موقتی یا دائم اخراج می‌کنن. بچه‌های اون دوتا مدرسۀ دور و یه کم دور، بی‌ادب و درس‌نخونن، ولی این مدرسۀ سوم که خیلی خیلی دوره، بچه‌هاش مؤدب‌تر و آروم‌ترن.


۷. اسم یکی از بچه‌ها رو اشتباه تایپ کرده بودن تو لیست (فائقه بود، فاطمه تایپ کرده بودن). لاک غلط‌گیرمو درآوردم درستش کردم. موقع رفتن گفت مرسی که اسممو درست کردید؛ معلم قبلی می‌گفت مهم نیست و همون فاطمه صدام می‌کرد.


۸. تو مدرسۀ شمارۀ دو همه از مدیر می‌ترسن. یه بار یکی از بچه‌ها که آدامس تو دهنش بود سر جلسۀ امتحانی که من مراقبش بودم پرسید آدامس ممنوعه؟ گفتم نمی‌دونم، ولی اگه کسی اومد تو کلاس، دهنتو تکون نده :))


۹. مدیر شمارۀ دو بعضی صبح‌ها و ظهرها وایمیسته جلوی در مدرسه و چک می‌کنه ببینه کیا چجوری میان و میرن مدرسه.


۱۰. یه بارم این مدیر شمارۀ دو صدام کرد دفترش گفت شما باید خودتو برای ما نشون بدی و رضایت ما رو جلب کنی که سال دیگه هم نگهت داریم. گفت خوب نیست بگیم این دبیرو نمی‌خوایم. خبر نداره که اگه بخواد هم این منم که سال دیگه نمی‌خوام تو این مدرسه باشم. ضمن اینکه باید متوجه باشه برای ادامۀ همکاری رضایت دو طرف لازمه نه فقط مدیر.


۱۱. معلم‌ها آخر سال توسط مدیر مدرسه باید ارزیابی بشن. خوشبختانه مدیر شمارۀ سه زودتر از شمارۀ دو اطلاعاتمو تو سامانه ثبت کرده و اون قراره ارزیابیم کنه.


۱۲. اون روزی که به‌عنوان مراقب امتحان بالای سر بچه‌ها وایستاده بودم حس عجیبی داشتم. اولین بارم بود. اولین تجربۀ مراقب بودن. مثل عقاب بالای سرشون وایستاده بودم و نمی‌ذاشتم تقلب کنن. چند نفر یواشکی با خودشون کاغذ آورده بودن. وقتی می‌خواستن ازش استفاده کنن آروم بهشون گفتم بذارن تو جیبشون و دیگه درنیارن. روی برگه‌شونم علامت نزدم. شتر دیدم ندیدم.


۱۳. اوایل یکی از دخترا رو تو دفتر نگه‌داشته بودن که چرا ابروهاتو برداشتی. چتری‌هاشو ریخته بود روی پیشونیش که مسئولین مدرسه متوجه نشن، ولی فهمیده بودن و داشتن دعواش می‌کردن.


۱۴. یه بارم یکی از معلما از روش تدریسم تعریف می‌کرد. گفت دخترم تو کلاس شماست. سریع گفتم لطفاً اسمشو نگین که ناخودآگاه رفتارم نسبت بهش با بقیۀ بچه‌ها تفاوتی نداشته باشه.


۱۵. یه بارم یکی از بچه‌ها اومد گفت اسم اونایی که درسو گوش نمی‌دنو یواشکی بنویسم بیارم براتون؟ تو کلاس بقیۀ معلما این کارو می‌کنم و کلاس ساکت میشه. گفتم نه، اگه لازم باشه اسم کسیو بنویسی باید قبلش بهشون اطلاع بدی. فعلاً نیازی نیست.

فکر کنم در آینده قراره مُخبر بشه این بچه :|


۱۶. برگه‌های امتحانو با خودکار سبز تصحیح می‌کنم نه قرمز.


۱۷. هفتۀ اولی که رفتم مدرسۀ شمارۀ سه، همون هفته‌ای بود که سه‌شنبه‌ش مامان و بابا به‌شکل غافلگیرانه‌ای اومدن تهران. یکشنبه اولین روز کاریم تو این مدرسه بود. سه‌شنبه هم باید می‌رفتم، ولی صبحش یه جلسۀ مهم تو فرهنگستان داشتم که یکی از ارکان جلسه من بودم و نمی‌تونستم نرم. از مدیر خواهش کردم سه‌شنبه هم معلم قبلی بره سر کلاس و قبول کرد. اون هفته متوجه شدم تولد مدیره. این سومین باری بود که وارد یه جایی می‌شدم و یکی متولد میشد. چون از مدیر خوشم اومده بود یه جعبه از شیرینیایی که بابا اینا از تبریز سوغاتی آورده بودنو بردم برای مدیر. یکی از جعبه‌ها رم کنار گذاشته بودم برای مدیر شمارۀ دو. ولی رفتارهایی که ازش دیدم باعث شد منصرف شم و به‌جای مدرسه، سوغاتیه رو ببرم فرهنگستان و بین همکارای اونجا پخش کنم.


۱۸. برای امتحان نوبت اول، تو گروه دبیران پیشنهاد دادم که یکی از موضوعات انشاشون نامه به پدر یا مادر باشه. روزشون هم نزدیک بود. چهارتا موضوع داده بودیم که اکثراً همینو انتخاب کرده بودن. چیزی که برام غیرقابل‌انتظار بود این بود که تعداد قابل‌توجهی از دانش‌آموزان بچه‌های طلاقن یا اگرم نباشن پدر و مادرشون جدا از هم زندگی می‌کنن. تو نامه‌هاشون اظهار دلتنگی کرده بودن. یکیشونم طلاق رو با «ت» نوشته بود! از مشاور مدرسه خواستم اگر شیوه‌نامۀ خاصی در برخورد با این دانش‌آموزان دارن بهم بدن که باهاشون درست رفتار کنم. گفت می‌دونه و آمار این بچه‌ها خیلی بیشتر از چیزیه که تو انشاها دیدی. گفت مسائل دیگه‌ای هم هست که باید خودتو آماده کنی برای مواجهه باهاشون. گفت دانش‌آموزها اکثراً دوست‌پسر دارن و باهاشون رابطه دارن و یه وقت ممکنه بهت اعتماد کنن و بگن پریودشون عقب افتاده و احتمال می‌دن که حامله‌ن. اونجا باید بتونی مدیریت کنی اون اتفاقو.

۲۴ نظر ۱۵ دی ۰۲ ، ۱۳:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۵۳- شب رفت به پایان و حکایت باقیست

جمعه, ۱ دی ۱۴۰۲، ۰۶:۴۴ ق.ظ

می‌خواستم آخر هفته برم خونه و این دفعه من مامان و بابا رو غافلگیر کنم. که شب یلدا و شب تولد مامان خونه باشم. شنبه و یکشنبهٔ هفتهٔ بعدم مرخصی گرفته بودم که بیشتر بمونم پیششون.

اون فامیلمون که یه ماه پیش رفته بودیم عیادتش، بیماری سختی داشت. یکشنبه فوت کرد و مامان و بابا و فک و فامیل پا شدن اومدن تهران برای مراسمش. دیروزم همه‌شون برگشتن تبریز که اونجا هم مراسم بگیرن براش. منم دیگه باهاشون نرفتم و نتیجه اینکه امسالم مثل سال‌هایی که دانشجو بودم در شب ترویج فرهنگ میهمانی و پیوند با خویشان! پیش خانواده و خویشانم نبودم.

دارم به چهارشنبه فکر می‌کنم که به‌زور و التماس بردمشون برج میلاد و شام اولین حقوقمو خوردیم و چقدر بهمون خوش گذشت. قیمت غذاها و حقوقی که می‌دن این‌جوریه که سه چهار نفر دیگه رو هم مهمون کنم تموم میشه :| :))

۰ نظر ۰۱ دی ۰۲ ، ۰۶:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۹- من برای شهر دلتنگی، باران خواستم

سه شنبه, ۷ آذر ۱۴۰۲، ۰۵:۵۹ ب.ظ

سه‌شنبهٔ هفتهٔ پیش، از مدرسه مرخصی گرفته بودم که تو یه جلسهٔ مهم تو فرهنگستان شرکت کنم. جلسه ظهر بود، ولی طبق عادت، پنج صبح بیدار شدم. شبش دلتنگ خونه و مامان و بابا بودم و باهاشون تماس تصویری گرفته بودم. هنوز دلتنگ بودم. صبح همین‌که چراغ اتاقو روشن کردم زنگ درو زدن. صدای بابا بود که «سلام. ماییم، باز کن». با تعجب به برادرم گفتم باباست! انگار دنیا رو بهم داده بودن. از خوشحالی نمی‌دونستم چی کار کنم. به‌معنای واقعی کلمه سورپرایز (غافلگیر) شدیم. زودتر از پنج رسیده بودن ولی برای اینکه بدخواب نشیم پشت پنجره، با دوتا نون سنگک منتظر روشن شدن چراغمون مونده بودن. خوشحال بودم که از نزدیک می‌بینمشون و خوشحال‌تر، که مرخصی گرفتم و اون روز نمی‌رم مدرسه. جلسهٔ فرهنگستان هم ساعت یازده بود و فرصت داشتم بیشتر ببینمشون و چیزهایی که آوردن رو تو یخچال جا کنم. اندازهٔ یه وانت وسلیه آورده بودن و نمی‌دونم چجوری اون همه رو جا کرده بودن تو ماشین. این هفته قشنگ‌ترین هفتهٔ این چند ماه اخیر بود. شبا از سر کار که برمی‌گشتم، با اینکه خسته بودم، ولی شوق و انگیزه داشتم برای برگشتن. خوشحال بودم. آخر هفته باهم رفتیم عیادت یکی از اقوام ساکن تهران. رفتیم پل طبیعت. از همون‌جا فرهنگستانو نشونشون دادم، مسیری که هر روز می‌رم و میام رو نشونشون دادم و شام خوردیم و برگشتیم خونه.

امروز صبح که باهاشون خداحافظی کردم و راهی مدرسه شدم غمگین بودم. امروز قرار بود برگردن تبریز. سر کلاس بودم که مامان زنگ زد و گفت راه افتادیم. بغض کردم.

الان فرهنگستانم و با فکر کردن به اینکه امشب که برم خونه، مامان و بابا نیستن قلبم مچاله میشه.



+ این پست، شیرینی اولین حقوقمه. امروز صبح فرهنگستان دستمزد دو ماهو یه جا پرداخت کرد و آموزش‌وپروش هنوز شماره حساب و مدارکمو نگرفته. اون موقع که برای استخدام شدنم تو فرهنگستان گواهی عدم سوءپیشینه و عدم اعتیاد می‌گرفتم یه نسخه هم برای آموزش‌وپرورش گرفتم ولی هنوز فرصت نکردم ببرم تحویل بدم. از میزان حقوقم هم بی‌اطلاعم.

+ عنوان از پل علیرضا قربانی

۱۴ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۷:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اینا رو همون موقع تو اینستا منتشر کرده بودم و الان فقط کپی پیست می‌کنم تو وبلاگم.



حدودای یک، یک‌ونیمِ شب، یکی دو ساعت تو یکی از کلاسای یه مدرسه که اسمش یادم نیست استراحت کردیم تا دوستامون هم برسن و راه بیافتیم.



تو راهروی مدرسه موکت و زیرانداز و پتو انداخته بودن و خانوما اونجا خوابیده بودن. آقایون هم تو یه ساختمون دیگه. اینجا جلوی آزمایشگاهه. ما با خودمون برای ناهار و شام کوفته برده بودیم ولی من غذای اونا رو گرفتم. یه چیزی تو مایه‌های کوکو یا کتلت بود.



اولین چای عراقی، مرز!



از ایران خارج شدیم. از جمله عکس‌هایی که با استرس گرفتم. نگران این بودم سربازهای عراقی بگن عکس‌برداری ممنوعه :|



ناهار و چای عراقی، که صرفاً برای عکس گرفتن گرفتم و دادم به یکی دیگه. تو استکانایی که معلوم نیست چجوری می‌شورن نمی‌تونم چایی بخورم :|



کاظمین، حرم امام هفتم (امام موسی کاظم) و نهم (امام جواد). پدر و پسر امام رضا.



از اونجایی که موضوع رساله‌م نام‌های تجاریه، نزدیک حرم توجهم جلب شد به اسم این نوشیدنی که دست یه خانم عرب بود و عکس گرفتم. به‌نظرم توش شیره، ولی معنی اسمشو نمی‌دونم و ارتباطشو با مفهوم شیر و محتواش متوجه نمی‌شم. باید تحقیق کنم.



نجف، قسمت تفتیش!


مامان اینا بیرون نشسته بودن. نمازشونم تو خیابون خوندن. منم تا اینجا اومدم دیدم جلوتر شلوغه برگشتم.


کربلا، خونهٔ دوست بابا. شام‌ها و ناهارها



بین‌الحرمین. یه جایی بین حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل. شلوغ بود. چندتا عکس گرفتیم برگشتیم. حتی جا برای نماز خوندن هم نبود. البته اگه می‌خواستیم می‌تونستیم بریم تو، ولی ما سال‌های قبل حرم رو دیده بودیم و گفتیم اونایی که اولین بارشونه برن داخل.



نوه‌های دوست خانوادگیمون نخود گرفتن از یکی از موکبا. من نخود ندوست :|



شب، وقتی از حرم برگشتیم. اول عکس گرفتم بعد فرار کردم.



حیاطشون



عروس و دخترها و نوه‌های دوست بابا برای زائرها کیک درست کرده بودن. عکسشو فرستاده بودن و به کمک گوگل‌ترنسلیت نوشته بودن این برای شماست. منم با گوگل ترنسلیت گفتم خوشمزه بود و تشکر کردم.



نون هم می‌پختن برای زائرا



شب بابا اینا و چند نفر دوستان رفتن نجف که از اونجا پیاده برگردن کربلا. من نرفتم. هم به‌خاطر دفاع هفتۀ بعدم نمی‌خواستم خودمو خسته و پاهامو آش‌ولاش کنم هم از وقتی رسیدم کربلا سردرد و دل‌درد داشتم و شرایطم مساعد نبود. 

تو مسیر پیاده‌روی چیپس عراقی می‌دادن به زائرا. برای منم آورده بودن.

اینا به چیپس می‌گن شیبس، به کچاپ هم می‌گن کاتشب.



پسر همسایه هستن ایشون. نه من زبون این بنده خدا رو می‌فهمیدم نه این زبون منو. فقط اسمشو تونستم بفهمم :|



من، هر جا که آینه ببینم:

نمی‌دونم از عکس معلومه یا نه ولی دستم اینجا بر اثر عملیات نیش‌زنی یه پشۀ عراقی ورم کرده و تا یه هفته هم ورمش نخوابید



هر جا گربه ببینم هم عکس می‌گیرم!

ز غوغای جهان، فارغ! یه گوشه پیدا کرده خوابیده :|



رانندهٔ عراقی از بابا پرسید تو ایرانم قمه‌زنی می‌کنن یا نه. بابا به زبان عربی براش توضیح داد که مراجع ایرانی این کارو ممنوع کردن، چون هم باعث ترس و وحشت بقیه میشه هم به جسم آسیب می‌زنه و گناهه. گفت اگه می‌خوای برای امام حسین یه کاری کنی و ارادت و محبتت رو نشون بدی روز عاشورا به‌جای قمه زدن برای مردم مجانی کار کن، مجانی رانندگی کن. راننده هم هی می‌گفت راست میگی. موقع پیاده شدن قانع شده بود که قمه زدن کار درستی نیست و قرار شد ایشالا از سال دیگه قمه رو بذاره کنار.


ناهار نامحبوب (چون که من لوبیا هم ندوست) و چای عراقی در مضیف امام حسین.



استکان‌های کثیف رو می‌نداختن تو یه تشت و درمی‌آوردن. آب داخل تشت سیاه شده بود از شدت کثیفی. بعضیا که این چیزا براشون مهم نیست تو همین استکان‌ها چای گرفتن خوردن ولی من و بابا نتونستیم. لیوانم همراهمون نبود. من برگشتم از اتوبوس لیوان برداشتم و آوردم که تو اینا بریزن چای ما رو. اون آقاهه که یه‌بارمصرف دستشه باباست. داره برای من و خودش چای تمیز و بهداشتی می‌گیره. اونی که لیوان استیل دستشه هم دوست باباست. کلاً یه مشت وسواسی دور هم جمع شده بودیم رفته بودیم زیارت.



نکتۀ این عکس هم اینه که وقتی می‌بینید جایی برای اتصال شیلنگ نیست بذارید داخل آفتابه. نندازیدش روی زمین :|

داریم می‌ریم سمت مرز که برگردیم ایران. در تلاش بودم از قرص ماه عکس بگیرم.


۸ نظر ۲۴ مهر ۰۲ ، ۰۰:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

در ادامهٔ فرایند استخدامی آموزش‌وپرورش، سه‌شنبه (بیست‌وهشتم شهریور) رفتم مدارکمو تحویل بدم و یه سری فرم پر کنم و تشکیل پرونده بدم. البته مدارکو باید قبل از مصاحبۀ عقیدتی تحویل می‌دادیم ولی قبل از اون مصاحبه، ما کربلا بودیم و گفته بودن بازماندگان یا جاماندگان! سه‌شنبه برن تشکیل پرونده بدن. فشار خون، بینایی، شنوایی، قد و وزن و دندونا رم چک کردن و یه سری فرم پزشکی هم دادن که اونا رم باید پر می‌کردیم همون‌جا. سخت نمی‌گرفتن ولی یه دختره چون خودش نوشته بود دیابت دارم ردش کردن. یکی هم گفته بود تپش قلب دارم و فرستاده بودنش نوار قلب بگیره. اگه خودشون نمی‌گفتن بیماری دارن چک نمی‌کردن. محل تشکیل پرونده نزدیک بلوار کشاورز بود و از اونجایی که خوابگاه دورۀ ارشد من اونجا بود یه سر هم به کوچۀ سعید و خوابگاه رستاک زدم و خاطراتمو زنده کردم! جلوی تراس‌ها صفحه کشیده بودن که داخل اتاق‌ها دیده نشه. زمانی که من اونجا بودم این‌جوری نبود.



دیدم این فسقلی نمی‌ذاره مامانش کاراشو انجام بده گفتم بده من نگهش دارم تو فرماتو پر کن. اگه بچۀ خودم بود اول لپشو بعد دستاشو گاز می‌گرفتم بعد می‌خوردمش :)) اونجا هر کی بچه داشت بهش می‌گفتن خوش به حالت. هر کدوم از اینا یه امتیاز برای مامانشون محسوب می‌شدن. یه خانومه بود تقریباً هم‌سن‌وسال من که سه‌تا دختر داشت. مسئولی که پرونده‌ها رو چک می‌کرد یهو بلند گفت سه‌تا دختر؟! ماشّالا! بعد همه برگشتن سمت اونا :))

الان حتی تو دانشگاه هم به استادهایی که دانشجوشون بچه داره دوتا سهم برای راهنمایی می‌دن. البته دلیلش اینه که بچه‌دارها کم‌کارن و در واقع وقت کار کردن روی رساله و پایان‌نامه رو ندارن و دوتا دانشجو به استاد می‌دن که سر استاد خلوت نباشه.



یه پسره هم بود که داشت با مسئول تشکیل پرونده راجع به سابقه و امتیاز و اینا صحبت می‌کرد. مسئوله گفت دو روزم تو بسیج فعالیت کنی امتیازه.

فرایند تشکیل پرونده به‌شدت توان‌فرسا و مسخره بود و حتی منی که صبورم هم داشتم آمپر می‌چسبوندم. همۀ اطلاعاتی که قبلاً تو سایت بارگذاری کرده بودم رو دوباره می‌خواستن. یه بارم مجبور شدم تا خیابان نادری برم یه چیزایی رو پرینت و کپی کنم، با قیمت واقعاً گزاف. به یکیشون گفتم مدرک تحصیلیمو تو سایت آپلود کردم و الان همرام نیست. مدرکم دست دانشگاهه. گفت اونجا رو چک نمی‌کنیم کپیشو بده. یا مثلاً یکی بود که سؤالای بی‌خود می‌پرسید و اسمشم بازبینی نهایی بود. وقتی پرونده‌مو دادم دستش گفت برای چی اومدی؟ گفتم دبیری زبان و ادبیات فارسی. گفت لیسانست چی بود؟ گفتم مهندسی برق. گفت نمیشه که. گفتم ارشد و دکترام زبان‌شناسیه. گفت زبان‌شناسی چیه؟ تو دفترچه نشونم بده. دفترچه‌ش قدیمی بود و زبان‌شناسی توش نبود. گفتم از امسال اضافه شده. قبول نمی‌کرد. گفتم وزیر جدیدتون گفته. وای من نیم ساعت داشتم با این بشر بحث می‌کردم که بپذیره که دفترچه‌ش قدیمیه. آخرش دیگه خودم از سنجش دفترچۀ جدیدو دانلود کردم نشونش دادم. بعد گیر داده بود با لیسانس مهندسی چجوری زبان‌شناسی خوندی. انتظار داشت دفترچۀ آزمون ارشد هشت نُه سال پیشم دانلود کنم نشوندش بدم که زبان‌شناسی پیش‌نیاز نداره. مؤدبانه بهش گفتم این چیزایی که الان شما بهش گیر دادی، اگه مشکلی داشتن سایت سنجش قبلاً گیر می‌داد و اجارۀ آزمون نمی‌داد و دیگه به شما ربطی نداره واقعاً. وظیفه‌ش چک کردن مُهرها و امضاها و مدارک بود نه این سؤالای مسخره. هر چند نیازی به چک کردن همینا هم نبود و قبلاً ده نفر چک کرده بودن. خلاصه این مرحله هم تموم شد و مرحلهٔ بعدی، مصاحبهٔ عملی و علمی بود که گفتن زمانش هنوز مشخص نیست. باید براشون تدریس می‌کردیم ببینن چقدر معلمی بلدیم. یه دویست‌وچهارده‌هزار تومنم باید قبل از مصاحبه به حساب آموزش‌وپرورش واریز می‌کردیم که من سه‌شنبه که کارم تموم شد این کارو نکردم و گفتم بمونه برای وقتی که دعوت به مصاحبۀ علمی و عملی (که بهش ارزیابی می‌گفتن) شدم. یه کم مردّد هم بودم با توجه به نارضایتی بابا. پرداخت نکردم که بیشتر فکر کنم. چهارشنبه بابا اینا از تبریز اومدن و آخر هفته رو مشغول آشپزی و پذیرایی از مهمونای عزیزم شدم و یهو پنج‌شنبه شب پیامک اومد که مصاحبه‌ت فردا هفت صبحه. فردا می‌شد جمعه و جمعه هیچ بانکی باز نبود برای واریز اون مبلغ. باید هم حضوری از داخل بانک واریز می‌کردیم و فیش می‌گرفتیم. چون توی فرم نوشته بود بدون فیش مصاحبه امکان‌پذیر نیست تصمیم گرفتم نرم و بعداً با غایبا برم. بعد گفتم بهشون می‌گم فرصت نکردم و می‌رم، یا می‌پذیرن یا نمی‌پذیرن. پول نقد برداشتم با خودم و رفتم که اگه بدون فیش بانکی نپذیرن مصاحبه کنم، پولو داخل پرونده‌م به‌عنوان ضمانت بذارم که شنبه فیشو ببرم براشون. حالا همین بابایی که مخالف بود، هی می‌گفت بگو تقصیر خودتونه که دیر پیامک زدید و بگو جمعه تعطیله و کم نیار و با اعتمادبه‌نفس از خودت دفاع کن و فلان. حالا چیزی که من کم ندارم همین اعتمادبه‌نفسه. ولی نگران این بودم که بگن چرا سه‌شنبه ظهر که پرونده رو تشکیل دادی از همون‌جا نرفتی بانک؟ چرا چهارشنبه و حتی پنج‌شنبه نرفتی و من اون موقع جوابی نداشتم بدم بهشون. 

صبح وقتی رسیدم اونجا، بعد از سلام و صبح به‌خیر، اولین چیزی که گفتم این بود که فیش ندارما. دلیلم هم توضیح دادم و گفتم پرونده‌مو تازه تشکیل دادم و تو این دو سه روز فرصت نکردم پرداخت کنم. خانومه گفت اشکالی نداره دو نفر دیگه هم مثل تو هستن و فعلاً برو بشین. ده نفر نشسته بودن و من یازدهمی بودم. قرار بود دوازده نفر باشیم و یه سری مراحل رو گروهی انجام بدیم. مثلاً گروهی راجع به یکی از مشکلات مدرسه صحبت کنیم. به اون یه نفری که نیومده بود زنگ زدن که چرا نیومدی؟ گویا گفته بود دیشب عروسیم بوده و خبر نداشتم که باید بیام. بهش گفته بودن اگه می‌خوای بیای صبر می‌کنیم بیای. صبر کردیم و اومد. بعدش تدریس کردیم، صحبت کردیم، بحث کردیم و شش‌تا ارزیاب هم ارزیابیمون کردن. من کد شمارهٔ چهار بودم. باید با کدمون حرف می‌زدیم. صدامونم ضبط می‌شد. مثلاً می‌گفتیم کد چهار هستم و نظرم اینه. در پایان بهشون گفتم مرسی که عدد موردعلاقه‌مو بهم دادین. اونا هم لابد گفتن چه معلم خل‌وضعی :))

برگشتنی تو خیابون یه خانومه ازم یه آدرسی پرسید. بعد نگاه عمیق‌تری به هم کردیم و گفت چقدر چهره‌ت آشناست. گفتم چهرهٔ شما هم آشناست. گفت من مسئول شب خوابگاه فلانم. گفتم اِ آره! خانم فلانی هستین!

یکی از کارهایی که تو مصاحبهٔ عملی خواستن این بود که برای دانش‌آموزان خیالی تدریس کنیم. درس ششم پایهٔ یازدهم رو گفتن تدریس کن. درس لیلی و مجنون بود. یه سر رفتم کتابخونۀ همون مدرسه‌ای که توش بودیم و خواستم لیلی و مجنون نظامی رو بگیرم مرور کنم. یکی از مصاحبه‌کننده‌ها اونجا بود. گفت برای چی اومدی اینجا؟ گفتم لیلی و مجنونو می‌خوام. گفت ما انتظار داریم بر اساس کتاب راهنمای معلم تدریس کنید نه منبع اصلی. گفتم باشه مرسی و برگشتم. قبلاً کتاب راهنما رو خونده بودم و می‌دونستم چی به چیه. گفتن طرح درس هم باید بنویسید. اونو دیگه نمی‌دونستم و از بچه‌هایی که سابقۀ تدریس داشتن راهنمایی خواستم. اسم هم‌مدرسه‌ایامم روی کاغذ نوشتم که الکی حضور غیاب کنم تو این تدریس خیالی. سهیلا و نازنین طبق معمول غایب بودن و رفته بودن برای المپیاد نجوم درس بخونن :))

بعد از مصاحبه گوشیمو روی میز مصاحبه‌کنندگان جا گذاشتم. یه کم بعد رفتم برداشتم و عصر که تماس‌هامو چک می‌کردم دیدم یه تماس هم با ۱۱۲ داشتم. ساعتش همون موقع بود که گوشیم رو میزشون جا مونده بود. احتمالاً برداشتن صاحبشو پیدا کنن و نتونستن بازش کنن و اشتباهی زنگ زدن هلال احمر که جزو شماره‌های اضطراریه و بدون باز کردن گوشی هم میشه بهش زنگ زد.

یه دختر نابینا هم اومده بود برای مصاحبه. می‌گفت از سهمیهٔ سه درصد معلولان استفاده کردم. باهاش دوست شدم ولی شمارهٔ همو نگرفتیم. وقتی فهمیدم باید طبق راهنمای معلم تدریس کنیم رفتم تو نمازخونه نشستم که طرح درسمو طبق راهنمای معلم بنویسم. اونم اومده بود نماز بخونه. ازش پرسیدم راهنمای معلم رو خوندی یا نه. گفت تو تلگرامم دارم. گفتم فایلی که من خوندم رو لپ‌تاپمه و تو گوشیم ندارم. گفتم اگه الان داری بیا باهم بخونیم. گوشیش خیلی عجیب و غریب بود. فایل کتاب راهنما رو ازش گرفتم و باهم خوندیم و طرح درس نوشتیم. البته اون یه دستگاه داشت با خط بریل می‌نوشت. مامانشم کنارش بود و برای مصاحبه‌کننده‌ها به خط فارسی می‌نوشت. این کارمون تقلب محسوب نمی‌شد. خودشون گفته بودن برید راهنما رو بخونید و بعدش بیایید تدریس کنید.

اون سری تو مصاحبهٔ عقیدتی از سؤالا عکس گرفتم ولی این سری چون روی برگه نوشته بود محرمانه‌ست و از اینجا خارج نشه عکس نگرفتم.



آخرین سؤال مصاحبه این بود که یه بیت شعر بخون برو. گفتم چی بخونم آخه. گفتن قشنگ‌ترین بیت. گفتم همهٔ شعرها قشنگن خب. دیدم همچنان منتظرن، حوصلۀ فکر کردن هم نداشتم. همین‌جوری یهویی گفتم جز به خردمند مفرما عمل، گرچه عمل کار خردمند نیست؛ از سعدی.

این مصاحبه از صبح تا پنج عصر طول کشید. به علاوهٔ سه ساعت مسیر رفت و سه ساعت مسیر برگشت. همین که رسیدم خونه مامان شامو آورد و از این بابت خوشحال بودم. اگه تنها بودم قطعاً بدون شام می‌خوابیدم بس که خسته بودم.

جلوی مدرسه آب جمع شده بود. یکی از دخترا هم با من تموم شد کارش. وایستاده بود نگاه می‌کرد و لابد به این فکر می‌کرد که چجوری رد شه. سریع یه آجر پیدا کردم گذاشتم وسط آب گفتم حالا رد شو.



شنبه باید دوباره می‌رفتم اونجا که اول یه بانک پیدا کنم و دویست‌وچهارده‌هزار تومنشونو واریز کنم بعد فیش بگیرم ببرم براشون. بازم سه ساعت رفت و سه ساعت برگشت. چرا سه ساعت؟ چون کرج بودم.



شنبه هفتِ صبح، در جست‌وجوی بانک.

من تو اون نقطهٔ آبی بودم و فیش رو هم باید می‌بردم همون‌جا. و همهٔ بانک‌ها پایین بودن.

با تشکر از گوگل‌مپ و بلد و نشان که بلدن و نشون می‌دن.


اون روز تو بانک این عکسو گرفتم و گذاشتم تو اینستا:

اول فصل

اول هفته

اول صبح

اول مهر

CLEAR

باجهٔ کلر

به‌معنی پایاپای کردن خالص مبالغ ریالی اسناد مبادله‌شده بین بانک‌هاست که به‌واسطهٔ آن، وجه چک‌های انتقالی واگذاری مشتریان شعب بانک‌ها، به حساب ذی‌نفع چک واریز می‌شود.

دست‌به‌دست کنید برسه دست فرهنگستان


شنبه، برگشتنی (وقتی فیش بانکو تحویل مدیر مدرسه دادم و برگشتم) از فرهنگستان زنگ زدن که دوشنبه با مدارک و شیرینی بیا.


۲۷ نظر ۰۷ مهر ۰۲ ، ۱۳:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۱- سفرنامه - بخش اول - تنگۀ مرصاد

دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۲، ۰۹:۵۳ ق.ظ

اولین عکسی که با گوشی جدیدم گرفتم تو تنگۀ مرصاد بود؛ شنبه، ۴ شهریور، صبح روزی که راهی مرز شدیم که بریم کربلا. مرصاد یعنی کمین‌گاه. از رصد میاد. جایی که آدمو رصد کنن و تحت نظر داشته باشن. کپشنی که تو اینستا برای این عکس نوشته بودم:

اینجا تنگهٔ مرصاد یا تنگهٔ چهارزبره. این تنگه تو جادهٔ اصلی کرمانشاه اسلام‌آباده که به راه کربلا معروفه.

سوم مرداد سال ۶۷ نیروهای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) با همکاری و هماهنگی ارتش عراق، از مرزهای ایران عبور کردن و رسیدن اینجا.

ولی ما راهشونو بستیم و اجازهٔ پیشروی ندادیم. اسم این عملیات، مرصاد بود. تو این عملیات منافقین که با شعار امروز مهران فردا تهران وارد کشور شده بودن به هلاکت رسیدن و این آرزو رو با خودشون به قبرشون بردن.

نمای بیرونی یادمانی که اینجا ساخته شده، گنبدی‌شکله مثل مسجد. داخلشم موزه‌ست و مزار پنج شهید گمنامه.



پ.ن۱: برادرم تو عکس نیست چون رفته یه آبی به دست و صورتش بزنه. پس کی عکسو گرفته؟ یکی از دوستان خانوادگی‌مون که همسفرمون بودن.

پ.ن۲: روز مصاحبه وقتی ازم اسم چندتا شهیدو پرسیدن، کاش به چهارتا شهید معروف که اسمشون اسم اتوبان و دانشگاهه اکتفا نمی‌کردم و اسم شاهرخ طهماسبی و محسن میرجلیلی و طالب طاهری رو میاوردم که مصاحبه‌گر بدونه چقدر باسواد و اهل مطالعه‌ام :| این سه بزرگوارو اعضای همین سازمان مجاهدین به وحشیانه‌ترین شکل ممکن شهید کردن.

۱۲ نظر ۲۷ شهریور ۰۲ ، ۰۹:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۰- از هر وری دری ۴۸

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۰۵ ب.ظ

یک. تو مصاحبۀ استخدامی راجع به آرایش کردن هم پرسیدن. گفتن به‌نظرت چرا خانوما آرایش می‌کنن؟ گفتم برای اینکه زیبا یا زیباتر دیده بشن. در ادامه افزودم دلیل اینم اعتمادبه‌نفس پایینشونه. گفتم البته این نظر شخصی منه و می‌تونه درست نباشه. خانومه گفت خودت آرایش نمی‌کنی؟ گفتم نیازی نمی‌بینم. از همینی که هستم راضی‌ام. بعد گفتم من حتی پیش اومده که برم عروسی و تازه وسط مراسم یادم بیافته آرایش نکردم. اینجا سریع بحثو عوض کردم که راجع به عروسی و رقص و آهنگ و این چیزا نپرسه و نپرسید خدا رو شکر. بعداً که به جوابام فکر می‌کردم خنده‌م می‌گرفت. مثلاً می‌تونستم بگم چون گناهه، چون دستور خداست، یا آرایش فقط برای شوهر! مجازه :)) ولی خب اینا به ذهنم نرسید اون موقع. 

یک‌ونیم. یه سری از دوستان که اون‌ها هم تو آزمون استخدامی شرکت کردن عکس پروفایلشون عوض شده و عکس پرسنلی با مقنعه گذاشتن. چه می‌کنه این مصاحبه با آدم :|

دو. اون روز که درگیر بشوربسابِ خونه و همانندجویی ایرانداک و سروکله زدن با استاد و پروپوزال و جمع کردن وسایلم بودم که شبش برم تبریز، زنگ زدم به بابا گفتم گوشی جدید لازم دارم. اینی که داشتم هم البته سالم بود ولی دیگه باتریش صبح تا شب برای منِ همیشه آنلاین دوام نمیاورد و این اواخر باید پاوربانک یا شارژ همرام بود. اینو از سال ۹۶ داشتم. مدلش آریا بود. گفتم اگه می‌تونه تا من می‌رسم بگیره. پرسید چه مدلی می‌خوای؟ مثل این پسرایی که به مامانشون می‌سپرن براشون یه دختر خوب پیدا کنه و دختر خوب رو توضیح نمی‌دن منم به بابا گفتم یه گوشی خوب می‌خوام. ویژگی خاصی مد نظرم نیست. گفت آخه یه معیاری ملاکی چیزی بگو. گفتم حافظه و باتری و دوربینش خوب باشه. یه چندتا گزینه گذاشت روی میز و منم گزینه‌ها رو فرستادم برای برادرم و گفتم ببین کدومش بهتر از گوشی خودته :)) اون لحظه داشتم یکی تو سر خودم می‌زدم یکی تو سر پروپوزال و لباسا و ملافه‌ها و روبالشیایی که از لباسشویی درمیاوردم پهن می‌کردم و امیدوار بودم تا عصر خشک بشن. یه چک‌لیست بلندبالا هم نوشته بودم که موقع خروج درا رو قفل کن، آب و گازو قطع کن و برق رو قطع نکن چون یخچال هم قطع میشه و فلان چیز و بهمان چیزو بردار. یکی از این فلان چیزها درِ قندون بود که مامانم برای قندون کوچیک، درِ بزرگو آورده بود و گذاشته بودم دم دست که ببرم خونه و عوضش کنم. نه فرصت انتخاب گوشی داشتم نه جزئیاتش واقعاً برام مهم بود. اون چیزی که برام مهمه کارکرد و کاراییه. سر خرید لوازم خانگی هم همینم و هیچ وقت نتونستم اینایی که با دقت و وسواس جهیزیه می‌خرنو درک کنم. ینی وقتی بشقاب می‌خرم فقط به این فکر می‌کنم که قراره توش غذا بخورم. همین. حتی نسبت به لباس و کیف و کفش هم وسواسم نسبت به انتخابشون به حداقل رسیده. خلاصه اگه می‌بینید عکسا خوش‌رنگ‌تره، دلیلش گوشی جدیده.

سه. تازه امروز اونم به لطف گوگل کشف کردم چجوری این گوشی جدیدو خاموش کنم. این چند هفته هر موقع لازم بود خاموشش کنم با فرمان صوتی دستور می‌دادم خاموش بشه. روز مصاحبه هم آخرای سؤال و جواب، بابا زنگ زد. صداشو قطع نکرده بودم. در واقع پیدا نکرده بودم از کجای تنظیمات قطع کنم. اگه دقیق‌تر بگم فرصت نکرده بودم پیدا کنم. یکی دو بار که زنگ خورد و قطع کردم به خانومی که مصاحبه می‌کرد با خنده گفتم تازه گرفتم، هنوز بلدش نیستم :|

چهار. یه هفته‌ست بانی‌مد هر روز به‌مناسبت بازگشایی مدارس یه سری سؤال از مقطع دبستان می‌پرسه و کد تخفیف هدیه می‌ده. احتمالاً تا مهر ادامه داشته باشه. من با سه‌تا شماره سه‌تا کد تخفیف صددرصدی (البته تا سقف سیصد تومن و پونصد تومن، از برندهای مشخص) گرفتم و از اونجایی که چیزی لازم نداشتم یه سری جوراب زنانه گرفتم هدیه بدم به این و اون. دوتا جوراب مردانه هم گرفتم و اونا رو دیگه نمی‌شد به این و اون هدیه داد. گذاشتم برای ابوی و اخوی. یه شال‌گردن پسرانه (پسر دبستانی :دی) هم بود که اونو گرفتم برای پسرم. این شال‌گردنه قیمتش صدوپنجاه تومن از تخفیفم کمتر بود. یهو از یه مانتو با یه برند دیگه برای خودم خوشم اومد و اونم برداشتم. چون برندش فرق داشت نباید کد تخفیف روی مانتو اعمال می‌شد ولی شد و بخشی از قیمتشو کم کرد. در واقع صدوپنجاه تومن هم از قیمت مانتو کم شد. دوباره امتحان کردم و دیدم وقتی مانتو رو به‌تنهایی انتخاب می‌کنم کد تخفیف کلاً روش اعمال نمیشه ولی وقتی یه چیز دیگه از اون برندی که کد برای اون برنده برمی‌دارم، کد برای مانتو هم اعمال میشه. از اونجایی که ید طولایی در زمینۀ پیدا کردن باگ سیستم‌ها دارم، به طرق مختلف کد رو امتحان کردم و حالت‌های مختلفشو بررسی کردم. بعد از خرید شال‌گردن و مانتو به پشتیبانی‌شون پیام دادم و گفتم کدتون نباید روی مانتو اعمال می‌شد ولی شد. گفتم سیستمتون باگ داره و در صورت تمایل اصلاحش کنید. تشکر کردن و با اینکه سفارشم آمادۀ ارسال بود ضمن عذرخواهی، تحویلش ندادن و مبلغی که پرداخته کرده بودم هم برگردوندن. کد رو هم مجدداً آزاد کردن که دوباره ثبت سفارش کنم. منم مجدداً برای این و اون جوراب گرفتم و بی‌خیال شال‌گردن پسرم و اون مانتو شدم. یه پیراهنم برای خودم برداشتم که برندش فرق داشت و تخفیف روش اعمال نشد و خیالم راحت شد که سیستمشون درست شده. از اینکه یه باگ از باگ‌های دنیا رو شناسایی و رفع کرده بودم خوشحال بودم. بابت از دست دادن مانتو ناراحت بودم؟ نه. اگه اطلاع نمی‌دادم خودشون متوجه نمی‌شدن ولی هیچ وقت نمی‌تونستم نسبت به اون مانتو حس خوبی داشته باشم و با حس خوب بپوشمش. این اخلاقمو دوست دارم که در آنِ واحد که در نقش مشتری‌ام، خودمو جای فروشنده و جای برنامه‌نویس سایت هم می‌ذارم و فکر بهبود و اصلاح سیستم اونا و ضرر نکردن دیگران هم هستم. چون خودمو از اونا و اونا رو از خودم می‌دونم و پیشرفت و بقای اونا رو پیشرفت و بقای خودم می‌دونم. تو کارهای دیگه‌م هم همین رویکردو دارم.

چهارونیملینک دعوت بانی‌مد

پنج. یادتونه تو مسابقۀ اتاق نمونۀ خوابگاه شرکت کرده بودیم و هر روز منتظر بودیم بیان اتاقمونو چک کنن و امتیاز بدن و نمیومدن و هی ما منتظر بودیم؟ بالاخره یه روز اومدن و اون روز من و هم‌اتاقیام دانشگاه بودیم. قرار شد بعداً بیان. باز ما هی منتظر بودیم و اینا هی نمیومدن. یه روز که من تنها بودم و داشتم حاضر می‌شدم برم دانشگاه اومدن و یخچال و کمدا و در و دیوارو بررسی کردن و چندتا عکس گرفتن رفتن. بعدش دیگه نفهمیدیم نتیجه چی شد و کدوم اتاق، اتاق نمونه شد. تا اینکه چند روز پیش اسم خودم و هم‌اتاقیامو تو سایت دانشگاه دیدم که اتاقمون به‌عنوان اتاق نمونه در مقطع دکتری انتخاب شده. تاریخ خبر، برای چند ماه پیش بود. گویا نتایج همون موقع که ما منتظر نتایج بودیم اعلام شده بود ولی به اطلاع ما نرسیده بود. منم اتفاقی فهمیدم. در واقع دنبال یه چیز دیگه بودم و این خبرو پیدا کردم. نوشته بود جایزه‌مون کارت هدیه‌ست. هنوز نرفتیم بگیریم ببینیم چقدره. هر موقع گرفتم مبلغشو به سمع و نظرتون می‌رسونم.

شش. دوشنبه رفته بودم دانشگاه. پتومم با خودم بردم بذارم خوابگاه. اول راهم نمی‌دادن که هنوز ترم جدید شروع نشده. وقتی گفتم دانشجوی دکتری‌ام و اتاق داشتم و برای ترم بعد هم اتاق گرفتم، خانومه تلفنو برداشت گفت بذار زنگ بزنم بپرسم. زنگ زد گفت یه دانشجوی دکترا اومده پتوشو بذاره تو اتاق سابقش. اجازه بدم بره تو؟ اجازه دادن :|

هفت. کتابخونۀ دانشگاه هم رفتم. که چندتا کتاب در رابطه با رساله‌م بگیرم. کتابخونه یه قسمتی داره که بچه‌ها کتابایی که لازم ندارنو می‌ذارن که کسایی که لازم دارن بردارن. اتفاقی دیدم یه نفر کلی کتاب راجع به آموزش و پرورش و تاریخچه و قوانین و روش تدریس آورده گذاشته اونجا. چندتاشو برداشتم آوردم بخونم که اگه مصاحبۀ تخصصی هم دعوت شدم ذهنم خالی نباشه. اون کتابی که شش سال پیش دادم به بازیافتی و به‌جاش چک‌نویس (یا شایدم چرک‌نویس) گرفتم هم دیدم بین کتابای اهدایی. شش سال پیش نفهمیده بودم اون کتابو. برش داشتم دوباره بخونمش. شاید این بار فهمیدم چی می‌گه. اگه بازم نفهمیدم می‌برم می‌ذارم سر جاش :|

هشت. تا وقتی از رساله دفاع نکردیم، هر ترم باید ثبت‌نام کنیم و رساله رو برداریم. موقع ثبت‌نام دیدم یه مرام‌نامه تو سایت دانشگاه گذاشتن که باید امضاش می‌کردیم. یه سری تخلفات توش بود که باید امضا می‌کردیم که مرتکبش نشیم. یکی از این تخلفات عدم رعایت موازین محرز شرعی در ارتباط با نامحرم و انجام عمل منافی عفت بود. اجازۀ استعمال مواد مخدر و قمار و استفاده از آلات لهو و لعب هم نداریم. علاوه بر خودمون، مامان و بابا و همسر نداشته‌مونم باید امضاش کنه.

نه. یادتونه گفته بودم درِ غربی دانشگاه که نزدیک‌ترین در به خوابگاه باشه رو چند ماهه که بستن؟ دانشجوها چند بار نامه نوشتن و دلیل بستن این درو از مسئولین پرسیدن ولی کسی پاسخگو نبود. شنیده بودیم که اهالی کوچه از حضور دانشجویان و دوستان مذکرشون شکایت کردن و دانشگاه هم درو بسته که کسی از اونجا رفت‌وآمد نکنه. اینم شنیده بودیم که چون ناامنه و کوچه تاریک و باریکه اون درو بستن که از اون مسیر رفت‌وآمد نشه. حتی شنیده بودیم که چون نگهبان کم دارن اون درو تعطیل کردن. اینکه اون در تو سند زمین دانشگاه نیست و باید دیوار باشه نه در، هم یه پاسخ و دلیل دیگه بود. به هر حال بسته شدن اونجا مسیر رفت‌وبرگشت همه رو طولانی‌تر و دسترسی خوابگاهیا به مغازه‌ها رو محدود کرده بود. و همین‌طور دسترسی اونایی که می‌خواستن برن امامزاده قاضی صابر، که تو همون کوچه بود. و دسترسی اونایی که از بیرون می‌خواستن بیان کلینیک دانشگاه. دادِ همه درومده بود. بارها بچه‌ها نامه نوشته بودن و امضا جمع کرده بودیم، ولی چون مسئولین گفته بودن امکان نداره بازش کنیم و اصرار نکنید، اصرار نکردیم دیگه. مثل خیلی چیزای دیگه پذیرفتیم که همینه که هست. چند روز پیش، یه عده که هنوز امیدوار بودن دوباره نامه نوشتن و کارزار راه انداختن. منم امضا کردم و برای دوستانم هم فرستادم. نمی‌دونم کدومشون لینکو کجا فوروارد کرده بود که اسم من هم موقع فوروارد افتاده بود. فرداش از معاونت فرهنگی دانشگاه که نمی‌دونم این در چه ربطی به اونا داره زنگ زدن و گفتن اسمتو پای لینک فلان کارزار دیدیم. بهم تذکر دادن که از این کارا نکنم. دست و بالمون برای باز کردن یه در همین‌قدر بسته‌ست.

۱۴ نظر ۲۳ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۷- مصاحبۀ استخدامی آموزش‌وپرورش - بخش اول

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۲، ۰۵:۴۶ ب.ظ

داستان از اینجا شروع شد که دکتر رضامراد صحرایی (چه اسم باحالی داره) وزیر آموزش‌وپرورش شد. از اونجایی که ایشون استاد زبان‌شناسی هستن و از اونجایی که یکی از مطالبات برحقّ دانشجویان زبان‌شناسی بحث اشتغال و حضور رشته‌شون تو دفترچه‌های آزمون استخدامی بود، ایشون در اولین اقدام زبان‌شناسی رو وارد دفترچۀ آزمون استخدامی آموزش‌وپرورش کردن. بعد، اون شب که من این اطلاعیه رو داشتم تو کانال‌ها و گروه‌ها می‌پراکندم که ملت رو آگاه کنم با خودم گفتم بد نیست خودمم امتحان کنم ببینم چجوریه. این در حالی بود که تا قبل از اون حتی یه بارم فکر معلم شدن به ذهنم خطور نکرده بود. ینی تو انشاهای می‌خواهید در آینده چه‌کاره شویدِ من از دکتر و مهندس و خلبان و وکیل و پلیس و آتشنشان شدن بود تا گلفروشی و نقاشی، ولی معلمی خیر. حالا به لطف حضور دکتر صحرایی در وزارت آموزش‌وپرورش با مدرک لیسانسم می‌تونستم تو آزمون دبیری ریاضی و فیزیک شرکت کنم و با مدرک ارشد و دکتری تو آزمون دبیری ادبیات و زبان فارسی. اولی رو بیشتر دوست داشتم ولی دومی رو انتخاب کردم که مرتبط باشه به فضای فعلیم. منابع آزمون رو تا جایی که تونستم و در دسترسم بود پیدا کردم و خوندم. سؤالا سه نوع بود. عمومی، اختصاصی، تخصصی. سؤالات عمومی شامل سؤالات ریاضی و دینی و سیاسی بود. ریاضی رو عالی زدم و بقیه رو متوسط به بالا. سؤالات اختصاصی شامل قوانین آموزش‌وپرورش و روان‌شناسی و تدریس بود که کمتر از متوسط زدم. سؤالات تخصصی هم شامل سؤالات نظم و نثر و تاریخ ادبیات و عروض و قافیه و زبان فارسی و املا و نگارش و ویرایش بود که نظم و نثرو عالی زدم و و بقیه رو متوسط به بالا. اگه می‌دونستم سؤال املا و نگارش و ویرایش هم می‌دن اول اونا رو جواب می‌دادم و وقتمو برای عروض و قافیه‌ای که تخصصم نبود تلف نمی‌کردم. علی ایُ حال، کتبی رو قبول شدم و دعوت به مصاحبه شدم.

اینجا یکی از مدارسیه که محل مصاحبه‌ست. تقریباً همه چادری بودن. در واقع همه با چادر اومده بودن!



نتایج آزمون کتبی قرار بود اواخر مرداد اعلام بشه و نشد. وقتی اعلام شد که ما کربلا بودیم و با آی‌پی اونجا نمی‌تونستم وارد سایت سنجش بشم. یه فیلترشکن ایرانی نصب کردم و آی‌پیمو تغییر دادم و نتایج رو دیدم. تنها کسی که خوشحال شد خودم بودم :)) خانواده می‌گفتن اگه قرار بود دبیر ادبیات بشی، همون اول دبیرستان انسانی می‌خوندی و لیسانس ادبیات می‌گرفتی و دبیر می‌شدی. دیگه ریاضی فیزیک خوندن و برق برای چی بود. اصلاً این دکترا خوندنت برای چیه وقتی می‌خوای معلم بشی. باید ظرف چهل‌وهشت ساعت مدارکمو برای اعلام حضور در مصاحبه تو پنجرۀ واحد خدمات الکترونیک وزارت آموزش‌وپرورش آپلود می‌کردم. با همون فیلترشکن ایرانی وارد سایتشون شدم ولی کد ورود پیامک نشد. به نگار گفتم اونم امتحان کنه از ایران. کد ورود بعد از چند ساعت پیامک شد که به دردم نمی‌خورد دیگه. عکس کارت ملی و شناسنامه‌م هم نداشتم. همراهم هم نبودن که عکس بگیرم. روز آخر وقتی داشتیم برمی‌گشتیم یه بار دیگه تلاش کردم وارد سایت بشم و تونستم. یادم افتاد یه بار از شناسنامه‌م عکس گرفته بودم و با تلگرام برای بابا فرستاده بودم. از تلگرامم برداشتم و آپلود کردم. ولی دیگه مدرک کارشناسی و ارشدمو نداشتم و عکسشم برای کسی نفرستاده بودم. با توجه به تموم شدن اون مهلت چهل‌وهشت‌ساعته دیگه بی‌خیال مصاحبه شدم.

شنبه از مرز رد شدیم و دیگه نرفتیم تبریز. با ماشین خودمون مستقیم اومدیم تهران. تصمیم داشتم یه کم استراحت کنم و اسلایدهای دفاع دوشنبه رو آماده کنم که پیامک اومد زمان مصاحبۀ شما یکشنبه نُهِ صبحه. حالا همون بابایی که از انتخابم و قبولیم خوشحال نبود گیر داده بود که چمدونا رو ول کن برو مدارکتو آپلود کن و زود بخواب که فردا مصاحبه داری. تا حدودای دو دوونیم شب بیدار بودم و بقیۀ مدارکمو تو اون سایت آپلود می‌کردم. بابا هم بیدار بود و چند دقیقه یه بار ساعتو اعلام می‌کرد که بخوابم که زود بیدار شم. بعداً فهمیدم به‌خاطر سفر اربعین، اون مهلت چهل‌وهشت‌ساعته تمدید شده. گویا باید کپی این مدارکو شنبه به‌صورت حضوری هم می‌بردم براشون تا تشکیل پرونده بدن. ولی چون اطلاع نداشتم، یکشنبه بدون تشکیل پرونده رفتم مصاحبه. در واقع پرونده‌م همونایی بود که تو سایت آپلود کرده بودم. گفتن بعداً باید به‌صورت کاغذی هم بیاری و یه مبلغی رو هم به حسابشون واریز کنی. اون روز که قراره به‌صورت کاغدی ببرم، همون‌جا بینایی و شنوایی و قد و وزن و دندونامم قراره چک کنن! دوستِ یکی از دوستام شایعه کرده بود که از دخترهای مجرد، گواهی برای اثبات اینکه ازدواج نکردن هم می‌خوان. یه عده هم باور کرده بودن. از اونجایی که هیچی از اینا بعید نیست نتونستم با قطعیت رد کنم، ولی باور هم نکردم. از یکی از دوستان وبلاگیم که دختره و مجرده و تازه استخدام آموزش‌وپرورش شده پرسیدم و تکذیب کرد.

یه مصاحبهٔ عقیدتی داشتن که یکشنبه برگزار شد و البته همچنان در حال برگزاریه. از شانس من، نوبتم افتاده بود یکشنبه. نوبت مصاحبۀ عقدیتی بعضیا اواخر شهریوره. و یه مصاحبهٔ علمی که نمی‌دونم کی قراره برگزار بشه. تو بخش عقیدتی از نماز و روزه و وضو و غسل و تیمم و حجاب تا راهپیمایی و انتخابات و ولایت فقیه پرسیدن. اسم چندتا مرجع تقلید و شهید رو هم خواستن بگم. منم کم نیاوردم و همه رو مفصّل جواب دادم. حتی قرآنو گذاشتن جلوم بخونم و معنی کنم. خوشبختانه در مورد اندازهٔ کفن میّت صحبتی نشد. چون اونو بلد نبودم. اذان و اقامه رو هم بلد نیستم و خوشبختانه اینم نپرسیدن. جمله‌هاشو بلدما، ولی تعدادشو دقیقاً نمی‌دونم چیو چهار بار می‌گن چیو دو بار چیو یه بار. یه سؤالو چند بار به چند روش مختلف می‌پرسیدن تا اگه دروغ گفته باشی دستت رو بشه. اگه الکی می‌گفتی راهپیمایی شرکت می‌کنی بعداً مسیرشو می‌پرسیدن. اگه الکی می‌گفتی نماز جمعه می‌رم مسیر مصلی و جایی که موقع نماز می‌شینی رو می‌پرسیدن. انقدر سؤال‌پیچ می‌کردن بفهمن راست می‌گی یا نه. در مورد راهپیمایی و نماز جمعه خواستم بپیچونمشون نشد. نه می‌خواستم دروغ بگم نه می‌خواستم بگم نرفتم. آخرش گفتم نرفتم ولی اگه فرصت و موقعیتش پیش بیاد می‌رم. صفحهٔ آخر شناسنامه رو هم چک می‌کردن که ببینن چندتا مُهر انتخابات داره.

قبل از همۀ این سؤال‌ها و جواب‌ها، ظاهرتو بررسی می‌کنن. از لباس و کفش و ناخن و مو تا آرایش و چشم و ابرو. مصاحبه‌کننده یه خانم بود. شبیه معلم‌های دینی بود. اون روز مقنعه پوشیده بودم. گفت همیشه می‌پوشی؟ گفتم معمولاً روسری می‌پوشم. گفت روسریتو چجوری می‌بندی، از کی چادر می‌پوشی، چرا می‌پوشی و چجوری می‌پوشی. من مقنعه‌مو خیلی جلو نمی‌کشم و یه ذره از ریشۀ موهام معلومه. حتی به اینم دقت کرد و گفت نسبت به دیده شدن ریشۀ موهات حساسی یا نه. گفتم حجابم همیشه همین‌جوریه که می‌بینید. گفت همیشه چادر می‌پوشی؟ گفتم موقع کوه‌نوردی نه، ولی در کل آره چادری‌ام. و صد البته که در مورد اتفاقات اخیر و حجاب اجباری و اختیاری سؤال کرد. بعد پرسید آخرین بار کی نماز خوندی؟ گفتم صبح. دقیقاً چه ساعتی؟ گفتم والّا حدودای پنج بود. هنوز آفتاب نزده بود. خوندم و بعدش خوابیدم. یک ساعت و ده دقیقه به سؤال و جواب راجع به همین چیزا گذشت. تعداد فرزندان هم امتیاز داشت. در واقع در شرایط برابر، اولویت با اوناست که بچه دارن. 

اگه یه روز تو این مملکت یه کاره‌ای بشم حتماً یه تجدیدنظر تو نحوهٔ استخدام می‌کنم. راجع به اینکه نماز جماعت شرکت می‌کنی و نمازتو اول وقت می‌خونی و کدوم قسمت نمازو دوست داری و چرا و چگونه هم پرسید. من گفتم قنوت. بعد پرسید تو قنوت چه ذکری می‌گی؟ تمام اذکار نمازو پرسید. به ترتیب هم نپرسید. اول تشهد و سلام، یه ربع بعد رکوع و سجده، موقع خداحافظی هم حمد و توحید. بعد از اینکه پرسید نماز آیات به چند روش خونده میشه، پرسید تو به کدوم روش می‌خونی؟ فرق مرجع تقلید و ولایت فقیه رو هم پرسید. و اینکه برای ولایت فقیه چی کار کردی تا حالا؟ گفتم نزدیک‌ترین برخوردم باهاشون این بود که ماه رمضون افطاری دعوت بودم، خاطره‌شو نوشتم و هنوز دارم فحششو می‌خورم. اینو با خنده گفتم. خانومه گفت اِ! رفتی دیدار رهبری؟! گفتم آره :| گفت کِی؟ گفتم دقیقاً یادم نیست بیست‌ونهم یا سی‌ام فروردین بود. اواخر ماه رمضون. یه کم فکر کردم و گفتم روز تولد رهبر بود. بیست‌ونهم. سریع تو پرونده‌م نوشت اینا رو :))

به‌عنوان معلم، در مورد برخوردم با مدیر هم پرسید. اینکه اگه مدیر بگه نمره‌ها رو زیاد کن که میانگین بره بالا چی کار می‌کنی؟ گفتم نمرۀ مفت به کسی نمی‌دم. نهایتش اینه که بگم یه فعالیت فوق برنامه بکنن تا در ازاش نمره‌شونو افزایش بدم ولی الکی نمودار نمی‌زنم روی نمره‌ها :)) در مورد سفرهایی که رفتم هم سؤال کردن. گفتم دیروز از کربلا برگشتم. گفت قبول باشه و اینم نوشت تو پرونده‌م. یکی از سؤالا هم در مورد دوستام بود. اینکه با چه معیار و ملاکی انتخابشون می‌کنم. گفتم اولویتم اوناییه که شبیه من باشن به‌لحاظ سلیقه و اخلاق و رفتار ولی در کل با همه می‌تونم ارتباط برقرار کنم و دوست بشم. بعد دیدم آقایون هم شامل این «همه» میشه، اضافه کردم که البته موقع دوست پیدا کردن دخترا در اولویتن و توضیح می‌دادم که دختری که شبیهم نباشه اولویتش بالاتر از پسریه که شبیهم باشه :| اینجا بود که ندای درونی گفت بس کن نسرین بیشتر از این توضیح نده دیگه این مبحثو :| :))

علاوه بر این سؤالات شفاهی، یه سری از سؤالاشونم کتبی بود. همون‌جا که روی صندلی نشسته بودیم گذاشتیم روی پامون جواب دادیم. میز و اینا نبود. 

سؤالات کتبی:

دیدم علاقه‌مند رو غلط نوشتن، تذکر دادم غلط ننویسن.


+ در موردن آرایش کردن خانوما هم پرسیدن.

۳۱ نظر ۱۹ شهریور ۰۲ ، ۱۷:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۳- از هر وری دری ۴۵

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۲۶ ق.ظ

یک. شهریور قراره مدرسۀ تابستانه برگزار کنیم تو دانشگاه اصفهان. اسمش مدرسه‌ست ولی محتواش دانشگاهیه و مقاله و سخنرانی ارائه میشه. چند روزم طول می‌کشه. اطلاعیه‌شو که منتشر کردم دوستای اصفهانیم گفتن هر موقع اومدی خبر بده همو ببینیم. گفتم خودم نمی‌تونم بیام و صرفاً دارم اطلاع‌رسانی می‌کنم بقیه برن. گفتم دفاع پروپوزالم همون روزاست و آه کشیدم که نمی‌تونم برم. 

دو. دیروز مامان و بعدشم بابا زنگ زده بودن که اربعین میای بریم کربلا؟ بازم قرار نیست پیاده بریم و می‌ریم خونۀ یکی از دوستان. همون دوستی که عروسش کنکور تجربی داره و می‌خواد پزشک بشه. گفتم دفاع پروپوزالم سیزدهمه و نمی‌تونم بیام. آه عمیق‌تری کشیدم.

سه. من بازم دارم ماستو می‌ریزم تو قیمه. به این صورت که تصمیم گرفتم تو مدل ساختار معنایی رساله‌م از گراف‌های ریاضی هوش مصنوعی استفاده کنم و استاد راهنمام هم قبول کرده. تلفیق بازاریابی و زبان‌شناسی بس نبود، حالا ریاضی و کامپیوترم بهش اضافه کردم.

چهار. همیشه موقع شروع آزمون‌ها (چه کنکور چه استخدامی چه هر چی) یکی با بلندگو میگه با نام و یاد خدا و با صلوات به روح رهبر انقلاب، امام راحل، امام خمینی، سؤالات رو بردارید و شروع کنید. تو این ده پونزده سالی که حداقل تو ده پونزده‌تا کنکور ارشد و دکتری و استخدامی شرکت کردم به‌وضوح متوجه بودم که صدای صلوات‌ها آروم‌تر میشه. تو آزمون قبلی که رسماً هیشکی صداش درنیومد. این سری خانومه گفت با نام و یاد خدا و با صلوات شروع کنید. نگفت برای کی و این بار صدای ضعیفی درومد در مقایسه با آزمون‌های قبلی.

پنج. پنج‌شنبه محل آزمون استخدامیِ آموزش و پرورش، شریف بود. اونجا پنج‌تا در داره و من از درِ متروی شریف رفتم. نگهبان گفت دور بزن از درِ مسجد (بعد از درِ آزادی) بیا. چون باید وسایلتونو تو حیاط مسجد بدید امانت و بعدش بگردنتون و بعدش وارد بشید. داشت توضیح می‌داد مسیرو. هی می‌خواستم بگم می‌شناسم ولی بی‌خیال نمی‌شد و توضیح می‌داد. 

شش. سختگیرانه تفتیش می‌کردن و حتی گفتن مقنعه‌تو بکش عقب داخل گوشاتو ببینیم. انگشتر و گوشواره‌های نامتعارف هم ممنوع بود. اتود منو برگردوندن گفتن فقط مداد و پاکن و تراش مجازه. خودکار و اتود ممنوعه. خوراکی هم گفتن ممنوعه و اونجا می‌دیم خودمون. کیفمو داده بودم امانت و وقتی دوباره برگشتم مسجد که اتودمو به آقاهه بدم که بذاره تو کیفم، بهش گفتم بذاره داخل اون کیف جغدی. بعد از امتحان وقتی کیفمو پس می‌گرفتم گفت این کیف چقدر آشناست. گفتم صبح اتودمو توش گذاشتید. گفت آره یادم افتاد.

هفت. شمارۀ داوطلب‌ها با چهارهزار و فلان شروع می‌شد. دختری که پشت سرم نشسته بود به بغل‌دستیش می‌گفت ینی چهل‌میلیون نفر شرکت کردن تو آزمون دبیری ادبیات؟ می‌خواستم بگم اولاً چهل‌میلیون نیست و چهارهزاره، ثانیاً جمعیت ایران هشتادمیلیونه، چجوری نصفش می‌تونه برای دبیری ادبیات تقاضا بده واقعاً؟ دخالت نکردم و بغل‌دستیش همینا رو بهش گفت.

هشت. تو کنکور دکتری یکی دوتا بیشتر داوطلب چادری تو سالن نبود. تو آزمون استخدامی مهندسی که یکی دو سال پیش شرکت کرده بودم هم همین‌طور. ولی تو این آزمون یک‌سوم شرکت‌کنندگان چادری بودن. البته این آمار رشتۀ ادبیاته. شاید رشته‌های دیگه کمتر یا بیشتر باشه. شایدم چون آموزش و پرورشه. تعداد غایب‌ها هم انگشت‌شمار بود.

نُه. دانشکدۀ برق نزدیک‌ترین دانشکده به مسجده. عمران هم نزدیکه، ولی برق بزرگتره و بیشتر تو دیده و چندتا در داره. روز آزمون، بعد از تفتیش هنوز یه کم وقت داشتم. یه سر رفتم دانشکده چرخی بزنم ببینم چه خبره. وارد که شدم به‌وضوح تغییر سیگنال‌های حیاتی اعم از نبض و ضربان و امواج مغزیمو حس می‌کردم. کسی نبود. از درِ سالن کهربا وارد شدم و از در کنار سایت خارج شدم. جلوی همین در داشتن خوراکی می‌دادن. نگهبان وقتی دید از اونجا خارج شدم گفت اونجا چی کار داشتی؟ گفتم دانشکدۀ سابقمه؛ یه سر رفتم برای تجدید خاطره. بعد از آزمونم یه چرخی بین دانشکده‌ها زدم و فهمیدم هنوز فضاش حال و هوامو دگرگون می‌کنه و به همم می‌ریزه.

ده. چهارشنبه و پنج‌شنبۀ هفتۀ پیش به‌خاطر گرمای هوا کل کشور تعطیل بود، ولی آزمون‌های استخدامی برگزار شد. چون برگه‌های سؤالات و پاسخنامه چاپ شده بود و نمیشد به تعویقش انداخت. صبح تو خونه سردم بود و با خودم می‌گفتم رو چه حسابی امروزو تعطیل کردن آخه. ولی بعد از امتحان هوا به‌قدری گرم بود که گوشیم داشت ذوب می‌شد. خودم هم.

یازده. سؤالای آزمون سه نوع بودن. عمومی، اختصاصی، تخصصی. اولین آزمونی بود که سؤالات هوش و ریاضیش عمومی محسوب می‌شدن و سؤالات ادبیات و زبانش تخصصی. وقت کم آوردم و سؤالات ویرایشی و غلط املاییش موند.

دوازده. شب آزمون خواستم زود (حدودای یازده) بخوابم که چهار صبح بیدار شم. نزدیکای دوازده یکی از اقوام زنگ زده بود براش بستۀ اینترنت فعال کنم. برادرم این‌جور مواقع میگه لااقل شب امتحان گوشیتو سایلنت کن راحت بخواب. خودش گوشیشو یه‌جوری تنظیم کرده که دوازده به بعد هر کی زنگ بزنه نشنوه. ولی من دلم نمیاد خلق نیازمند خدا دست‌خالی و ناامید از درگاهم برگردن ولو به قیمت بدخواب شدنم شب امتحان. یکی از مشکلاتی که تو خواب داشتم هم این بود که شبا به‌خاطر هم‌اتاقیام گوشیمو می‌ذاشتم روی حالت ویبره (سکوت هم نه!) و بعضی وقتا که خوابم عمیق بود متوجه لرزشش نمی‌شدم و نمی‌تونستم جواب خلق‌الله رو بدم و گره از کارشون باز کنم.

سیزده. اون روز که برای جلسه رفته بودم دانشگاه شهید بهشتی، چهرۀ نگهبان  به‌شدت آشنا بود. هر چی فکر کردم یادم نیومد کجا دیدمش. از اونجایی که دو سالِ ارشدم تو خوابگاه این دانشگاه بودم حدسم این بود که شاید تو خوابگاه دیدمش. شایدم قبلاً نگهبان دانشگاه یا خوابگاه شریف بوده. هر کی که بود انرژی مثبتی نمی‌داد. روز جلسۀ دانشگاه شهید بهشتی موقع ورود گیر الکی داد بهم. حس کردم قبلاً هم از این گیرا داده بوده و احتمالاً چهره‌شم به‌خاطر همین برام آشنا بوده.

چهارده. یه تعداد از بچه‌های دورۀ ارشدو می‌شناسم که تو فرهنگستان باهم بودیم. اینا پایان‌نامه ندادن و بعد از گذروندن واحدها انصراف دادن. بعضیا واحداشونم نگذروندن. ولی وقتی خودشونو معرفی می‌کنن زیر اسمشون می‌نویسن کارشناسی ارشد فلان از فلان‌جا. اون وقت یه عده فکر می‌کنن من برقو نصفه رها کردم تغییر رشته دادم و هر چند وقت یه بار می‌پرسن چرا ادامه ندادی؟ چیو ادامه می‌دادم؟

پانزده. یکی از آخرین نکاتی که تو نمازخونۀ خوابگاه بعد از نماز از حاج آقای اونجا شنیده بودم و یادداشت کرده بودم که در موردش بیشتر فکر کنم این بود که عقل اولین و مطیع‌ترین مخلوق خداست. نمیشه با عقل نافرمانی کرد. ینی اونی که عقل داره حتماً اطاعت می‌کنه.

شانزده. در وصف حال این روزام به این جملۀ منسوب به شفیعی کدکنی اکتفا می‌کنم که «کاش تو بودی و نبود هر آنچه هست»

هفده. پیکوفایل دوباره مشکل پیدا کرده عکس آپلود نمی‌شه. عکس شله‌زردا و یه چندتا عکس دیگه طلبتون.

۴۱ نظر ۱۵ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۱- از هر وری دری ۴۴

دوشنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۲، ۰۲:۰۵ ب.ظ

یک. این چند روز، هم نگار تنها بود هم من. دعوتم کرد خونه‌شون. شب هشتم محرم، شریف قرار گذاشتیم و بعد از مراسم و عزاداری اسنپ گرفتیم رفتیم خونۀ اونا. رنگ ماشین اسنپ اطلسی بود و ما نمی‌دونستیم اطلسی چه رنگی میشه.

دو. روز تاسوعا برای ناهار نرگسم دعوت کرد. بنده با مشاهدۀ دستپخت و خانه‌داری نگار بسی بسیار به آیندۀ خودم امیدوار شدم :دی من و نگار در سطح مبتدی هستیم ولی نرگس دستپختش خیلی خوبه. عالیه در واقع. هر بار که رفتیم خونۀ نرگس شگفت‌زده‌مون کرده، بس که کدبانو و باسلیقه‌ست و از هر انگشتش یه هنر می‌ریزه :|

سه. نرگس آش همسایه‌شونو آورده بود. ولی هیشکی برامون شله‌زرد نیاورد. امروز باید دست‌به‌کار شم خودم شله‌زرد درست کنم.

چهار. من وقتی با نگارم یا در حال حرف زدنم یا در حال شنیدن. رکورد قبلیمون یه صبح تا عصر بی‌وقفه حرف زدن بود. الان فهمیدم ما هر چند روز که باهم باشیم حرف برای زدن داریم و حرفامون تموم نمیشه. البته اون سال‌هایی که هم‌اتاقی بودیم (سیزده سال پیش!) هم وضعیت همین بود ولی نه با این میزان صمیمیت. راجع به هر چی هم می‌خواستم حرف بزنم نرگس تو وبلاگم در مورد اون چیز خونده بود. ولی جزئیاتی که نرگس و نگار می‌دونن رو شما نمی‌دونید. یه چیزایی هم دونستن که شما هنوز نمی‌دونین و جزو کلیدواژه‌هامه که بعداً در موردشون بنویسم.

پنج. مریم پنج‌شنبه داره می‌ره. حداقل تا یه مدت تو دورهمیامون نیست و دلمون براش تنگ میشه. امیدوارم مثل همۀ اونایی که گفتن برمی‌گردیم و برنگشتن نباشه و این یکی برگرده.

شش. تو مراسم هیئت شریف، زهرا و مطهره رو هم دیدیم. این دوتا تا ما دوتا رو شوهر ندن آروم نمی‌گیگیرن! یه خانومه تو مراسم هی دوروبر من و نگار می‌چرخید و بررسیمون می‌کرد. یه بار اومد از من ساعت پرسید و گفتم ده‌ونیم. زهرا گفت فکر کنم پسر دم بخت داره این بنده خدا. چی می‌گفت بهت؟ گفتم ساعتو پرسید. بچه‌ها گفتن تو چی جوابشو دادی که رفت؟ گفتم والا بهش گفتم ده‌ونیمه، ولی فکر کنم باید می‌گفتم هر چی شما بگین. اصلاً شما بگی روزه منم می‌گم روزه :)) درست اونجا که نوحه‌خوان اوج گرفته بود ما از این حرفا می‌زدیم و می‌خندیدیم. اسمشم گذاشته بودیم بهجت بعد از ماتم حسینی. خانومه هم نپسندیدمون گویا :|

هفت. مامان و بابای یه سری از دوستام براشون مهمه دوستام کِی کجا با کی باشن و حتی ممکنه اجازه بدن یا ندن که فلان‌جا برن یا نرن. اون وقت مامان و بابای من شب زنگ نزدن حتی بپرسن رسیدی خونۀ نگار یا نه :| همین‌که بگم امشب می‌رم هیئت دانشگاه و شب خونۀ نگار می‌مونم کافیه براشون. یکم نگرانم باشین خب :))

هشت. ما ترک‌ها به حضرت ابوالفضل ارادت ویژه‌ای داریم. ماه محرم، هر شب تو همۀ نوحه‌هامون یه اسمی از حضرت عباس و مشک و آب و عَلَم هست. این چند روز که تو مراسم‌های تهران بودم، کمرنگ بودن این موضوع رو تو نوحه‌هاشون حس کردم. بعد مراسم که میومدم خونه، هر چی نوحۀ ابالفضلی! داشتم می‌ذاشتم که جبران بشه.

نه. پنج‌شنبه هفتِ صبح آزمون دارم و قرار بود امروز بگن محل آزمون کجاست. تصمیم داشتم اگه نزدیک خونۀ نگار باشه شب برم اونجا و اگه نزدیک دانشگاهمون باشه برم خوابگاه بمونم شبو. که صبح زود برسم سر جلسه. البته بعید بود خوابگاه بدن چون گفته بودن تابستون، مهمان و ترددی نداریم. نگران این هم بودم که یه جای ناآشنا و دور باشه و پیدا نکنم و دیر برسم. امروز وقتی فهمیدم محل آزمون، شریفه چشام برق زد. خاطره‌انگیزترین و نزدیک‌ترین جایی بود که می‌تونست باشه. این عکسو چهارشنبه گرفتم. شریفه. روبه‌روی ابن‌سینا یا همون اِبنِس. که فرش انداخته بودن برای عزاداری. جایی که نصف واحدامو اونجا پاس کردم و محل آزمون پنج‌شنبه.



ده. علاوه بر منابع تخصصی، ده دوازده‌تا کتاب مذهبی و سیاسی هم جزو منابع آزمونه. کتاب‌های شهید آوینی و شهید مطهری و امام خمینی و رهبر. کتابخونه فقط چهارتاشو داشت و منم با توجه به فرصت کمم همین چهارتا رو گرفتم. که البته در مجموع بیشتر از هزار صفحه میشن. 

یازده. اولین بارم بود که وصیت‌نامۀ امام رو می‌خوندم و با هر سطرش یه درود به روح پرفتوحش می‌فرستادم. چقدر خوب بود محتواش. اگه معذوریت نداشتم نکات جالبشو استوری هم می‌کردم. چه کنم که فالورای کج‌فهمی دارم و نمی‌تونم. آخرین جمله‌ش «میزان در هر کسی حال فعلی اوست» بود. چقدر این جمله رو دوست داشتم.

دوازده. تعلیم و تربیت در اسلامِ شهید مطهری رو هم دوست داشتم و موقع خوندن فهمیدم منبع نکته‌های بعد از نماز حاج آقای نمازخونۀ خوابگاه همین کتاب بوده.

اینا تو وصیت‌نامۀ مذکور بود:


۲۵ نظر ۰۹ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۷- از هر وری دری ۴۲

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۵۶ ب.ظ

۱. بعد از اینکه خانواده رو بدرقه کردم و پشت سرشون آب ریختم که زود برگردن و برگشتم و کلیدو انداختم و درو باز کردم و وارد خونه شدم، اولین سؤالی که برام پیش اومد این بود که اگه یکی در زد چی کار کنم. سؤال بعدی این بود که این سبزیای خردشدۀ داخل یخچال برای چیه و چی کارشون کنم. سؤال بعدی این بود که رب کجاست؟ و این مایع قرمزرنگ شیرین و غلیظِ تو یخچال شربت چیه. با یه کابینت ادویه مواجه بودم که فقط نمکشو می‌شناختم و استفاده می‌کنم. به‌علاوۀ انواع عرقیجات (به‌جز بهارنارنج!) و کلی دم‌نوش و سبزی خشک که نمی‌دونستم چی‌ان و خاصیتشون چیه.

۲. همه چیو صورتی خریدن. از آبکش و جارو بگیر تا پرده و جاکفشی. همه چی جز رنده که سفیده و هر بار هویج رنده می‌کنم نارنجی میشه و هر بار با خودم می‌گم یادم باشه رندۀ جهیزیه‌مو نارنجی بگیرم که نارنجی نشه. البته اگه اونا رم مامان و بابا خودشون تنهایی نرن بخرن. صدالبته که دستشون درد نکنه.

۳. همین که قانع شدن برای اینجا تلویزیون نخرن موفقیت بزرگیه و راضی‌ام. برنامۀ خوبی هم اگه باشه تلوبیون هست دیگه. آنلاین می‌بینم اگه فرصتشو داشته باشم. کاش نیمهٔ مفقودالاثرم هم تلویزیون‌ندوست باشه مثل من. که بچه‌هامو بدون تلویزیون تربیت کنم ببینم چی از آب درمیان.

۴. مامان نسبت به پاک کردن برنج خیلی حساسه. ساعت‌ها وقت می‌ذاره و حتی برنج پاک‌شده رو هم پاک می‌کنه و چشم و گردنشو نابود می‌کنه که یه وقت برنجی که رنگش سفیدتره یا تیره‌تره قاطی برنجا نشده باشه. من ولی نه؛ یه نگاه سرسری می‌ندازم که سنگی چیزی توش نباشه و می‌پزم می‌خورم. این چند روزی که مامان اینجا بود نصف برنجا رو پاک کرده و برای نصفش فرصت نشد. گفت اونا رم بعداً میام پاک می‌کنم. منم دارم از اون پاک‌نشده‌ها استفاده می‌کنم که بعداً بیاد پاک نکنه.

۵. اولین باری که گفتم کاش بابا اینجا بود وقتی بود که زورم نمی‌رسید درِ موکاپات رو باز کنم.

۶. اینترنتی از اسنپ یه مدل بیسکویت برای خونهٔ تبریز گرفتم. به مامان پیام دادم که توشو تا حالا ندیدم و وقتی بازش کردید عکسشو برام بفرستید. قبل از اینکه پیاممو ببینه بابا بیسکوییتا رو خورده بود.

۷. یه سری از دانشجوهای ارشد هنوز یخ رابطه‌شون باهام آب نشده و به فامیلی صدام می‌کنن و زین حیث بسی خرسندم.

۸. پارسال به استاد راهنمام گفته بودم پروپوزالمو تا عید می‌فرستم. عید نوروز اومد و رفت و نفرستادم. حتی عید فطر و غدیر و قربان هم اومد و رفت و نفرستادم. روز آخری که خوابگاه بودم یه سر رفتم دیدنش. گفتم تا آخر هفته می‌فرستم. آخر هفته شد و نفرستادم. یکشنبه زنگ زد. قرار بود تا آخر هفته بفرستم و یکشنبه برم دیدنش. نه فرستاده بودم و نه رفته بودم دیدنش. عکس و اسم و شماره‌شو می‌دیدم ولی نمی‌تونستم جواب زنگشو بدم. چی می‌گفتم که دروغ نباشه و راست هم نباشه. راستش این بود که حالم خوب نیست. خیلی وقته حالم خوب نیست و تمرکز ندارم. جواب ندادم و نشستم فکر کردم چی بگم بهش. یه کم بعد خودم زنگ زدم و گفتم تا شب می‌فرستم و عذرخواهی کردم که با اینکه گفته بودم می‌رم پیشش نرفتم. گفتم شنبه تا عصر فرهنگستان بودم و گرما و ترافیکو بهانه کردم. تا شب نشستم نوشتم. دوی نصفه‌شب فرستادم. صبح جوابمو داده بود و گفته بود فلان‌جاشو فلان‌جور تغییر بده و دوباره بفرست. سه‌شنبه تو جلسۀ دفاع هم‌کلاسیم گفت تغییراتو زودتر اعمال کن تا آخر هفته بفرست. آخر هفته که پریروز باشه نفرستادم. تا آخر این هفته هم بعیده بفرستم. چرا؟ چون حالم خوب نیست.

۹. یه دختره تو مترو خطاب به یکی که نمی‌دونم کی بود داد می‌زد لِوِل تو در سطح منی که دانشجوی دکتری‌ام نیست، حدّتو بدون.

۱۰. از نگهبان یه ساختمون آدرس جایی رو پرسیدم. شب بود. گفت ته این خیابون، دست راست. یه خیابون خلوت و تاریک و باریک بود. گفت نمی‌ترسی که؟ گفتم نه.

۱۱. از وقتی فهمیدم مرکز خرید اُپال به بی‌حجاب‌ها تخفیف می‌ده، هم مرکز خرید از چشمم افتاده هم بی‌حجاب‌ها. آدم مگه آرمانشو می‌فروشه؟ من اگه بفهمم جایی به باحجاب‌ها تخفیف می‌دن نمی‌رم اونجا.

۱۲. امروز دانشگاه شهید بهشتی بودم. این دانشگاه به شیبش معروفه. مسیرش طولانیه و شیب قابل‌توجهی داره. امروز هر بار که ساختمونا و دانشکده‌هاشو بالا پایین کردم یاد جولیک افتادم. یه ساله ازش بی‌خبرم. هنوز کانال داره؟

۱۳. می‌پرسه تا حالا شده حس کنی چقدر دغدغه‌ها و سطح تفکر بقیه پایینه؟ گفتم آره، معمولاً تو آرایشگاه‌ها همچین حسی دارم. گفت مگه تو آرایشگاه می‌ری؟

۱۴. تا نمازمو شروع کردم گوشیم زنگ خورد. گوشی دستم بود که آیة‌الکرسی رو از روش بخونم. حفظم، ولی گفتم یه وقت ممکنه وسطش یادم بره. هی زنگ می‌زد و هی من قطع می‌کردم. بعد یه ربع بیست دیقه زنگ زدم می‌گم سر نماز بودم. می‌گه یه ربع؟ می‌گم این نماز روز آخر ماه ذی‌حجه بود. نحوهٔ خوندنش تو استوری یکی از بچه‌ها دیده بودم. بیست‌تا توحید و آیةالکرسی داشت طول کشید. گفت از کی از این کارا می‌کنی؟

۱۵. در پاسخ به سؤال هم‌اتاقیام راجع به خونه و فرقش با خوابگاه گفتم اولین تفاوتش اینه که اونجا نمازامو آخر وقت می‌خونم و یه چندتاشم قضا شده و اینجا اول وقت با جماعت می‌خوندم.

۱۶. از وقتی مامان و بابا برگشتن تبریز برنامۀ غذایی من به این صورت بوده که روز اول برای ناهار از این الویه‌های آمادۀ کارخونه‌ای خوردم، شام، کوکوسبزی سلف دانشگاهو که تو خوابگاه نخورده بودم و با خودم آورده بودم خونه خوردم. فرداش که ۲۲ تیر باشه برای ناهار سوپ درست کردم. به‌نظرم راحت‌ترین و سریع‌ترین غذاست. برای شام، برنج و مرغی که مامان درست کرده بود گذاشته بود تو یخچال. فرداش ناهار دوباره سوپ خوردم و شام ماکارونی درست کردم. ماکارونی رو هم جزو غذاهای آسون و سریع می‌دونم با این تفاوت که خیلی هم بهش علاقه ندارم. شنبه ۲۴ تیر رفتم فرهنگستان و ناهار نخوردم! شام هم ذرت پختم. یه چیزی شبیه ذرت مکزیکی بدون پنیرپیتزا. پنیرو اینترنتی سفارش داده بودم ولی گفتن سیستم مشکل داره و پیک نداریم و نیاوردن. یکشنبه ناهار و شام سوپ! دوشنبه ناهار سوپ و شام آبگوشت. این آبگوشت اولین آبگوشت عمرم بود که درست می‌کردم. راضی بودم از رنگ و طعم و ظاهرش. البته صفر تا صدش کار خودم نبود. گوشتا رو مامان پخته بود و آماده بود. من از مرحلۀ پخت گوشت به بعد عمل کردم. لپ‌تاپ همرام نیست عکسشو آپلود کنم. عکسش طلبتون. سه‌شنبه ۲۷ تیر رفتم دانشگاه و بعدشم یه سر به خوابگاه و هم‌اتاقیام زدم. دفاع دوتا از هم‌رشته‌ایام بود و شیرینیای دفاعشون شد ناهار من. البته چند قاشقم با هم‌اتاقیام برنج خوردم و برای شام هم آش شله‌قلم‌کار تو یکی از رستوران‌های همون دوروبر. شب ساعت یازده برگشتم خونه. فرداش که چهارشنبه باشه ناهار سوپ خوردم و بالاخره پروندۀ سوپ رو بستم. تموم نمی‌شد لامصب. البته جزو غذاهای موردعلاقه‌مه. شام هم بقیۀ آبگوشت و ذرت، این بار به‌صورت بلال. پنج‌شنبه ناهار و شام ماکارونی درست کردم و جمعه برای ناهار رشته‌پلو با عدس، شایدم عدس‌پلو با رشته درست کردم. نتیجه به‌قدری افتضاح بود که از پنج، نیم هم نمی‌دم به خودم. چون هر چی فکر کردم یادم نیومد چجوری درستش می‌کنن و گوگل هم یاری نکرد. دقیق‌تر که فکر کردم دیدم هیچ وقت موقع درست کردن این غذا پیش مامانم نبودم ببینم رشته‌ها رو کی می‌ریزه توش. راه‌حل‌های گوگل هم برای برنج آبکشی بود نه کته. خلاصه یه چیز شفته و به‌هم‌پیوسته‌ای شد که در وصف نگنجد. دیروز برای ناهار بقیۀ اون شفته‌پلوی پرویروز خوردم و شام کوبیده‌ای که از سلف دانشگاه گرفته بودم و گذاشته بودم فریزر برای روز مبادا. امروز دانشگاه شهید بهشتی جلسه داشتم. بعد از جلسه، ناهار رفتیم کوروش مال! که فارسیش میشه مرکز تجاری کوروش. پیتزا برای ناهار و از این الویه‌های کارخونه‌ای برای شام.

۱۷. هر سال تاسوعا عاشورا با امید و پریسا و محمدرضا برای نگار اینا شله‌زرد می‌بردیم و از مادربزرگش آش می‌گرفتیم و آشه رو تو ماشین می‌خوردیم می‌رفتیم امامزاده حاجتامونو می‌خواستیم. که البته فقط حاجت‌های پریسا برآورده می‌شد. امسال جز پریسا همه‌مون اینجاییم و خبری از شله‌زرد و آش و امامزاده و حتی اون حاجت‌ها نیست.

۱۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۵- از هر وری دری ۴۱

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۴۰۲، ۱۲:۴۳ ب.ظ

۱. تو آسمونا دنبال دکتر امیرشاهی می‌گشتم، دیروز اتفاقی تو فرهنگستان تو جلسۀ تصویب واژه‌های مرتبط با برندها و بازاریابی دیدمشون. ایشون هیئت‌علمی دانشکدۀ مدیریت و اقتصاد و بازاریابی دانشگاهمون بودن و بازنشسته شدن چند ساله. برای رسالۀ دکتریم می‌خواستم ازشون مشورت بگیرم که متوجه شدم خارج از کشورن. جمعه تو لینکدین پیداشون کردم و دنبال کردم. تو جلسۀ واژه‌گزینی فرهنگستان با یکی از کارمندا که هم‌دانشگاهیمم بود داشتم راجع به موضوع رساله‌م حرف می‌زدم که گفت با دکتر فلانی هم راجع به کارت حرف می‌زدم و دیشبم که تو لینکدین دنبالش کردی. تعجب کردم که از کجا می‌دونه این موضوع رو. یه استادی پیشش نشسته بود. گفت ایشون دکتر فلانیه. شوکه شدم. انتظارشو نداشتم واقعاً. سلام و احوال‌پرسی کردیم و منو از عکس لینکدینم شناختن و گفتن اتفاقاً در مورد موضوع رساله‌ت با خانم فلانی صحبت می‌کردیم و جالب و جدیده. ولی به قیافه‌ت نمی‌خوره دانشجوی دکتری باشی. یه مقالۀ خوب هم معرفی کردن بهم.

و حضور ایشون در فرهنگستان شاهدیست بر این ادعا که تیم واژه‌گزینی برای معادل‌هایی که می‌گزیند، از متخصصان کمک می‌گیرد.

۲. بعد از اون افتخار قبلی (دیدنِ کارت ملی پدربزرگ مادری نوۀ پسری مقام معظم رهبری :دی)، دیروزم افتخار اینو داشتم که گوشیشو بگیرم و با شیریت براش دهخدا و معین بفرستم. ماجرا این‌جوری شروع شد که یه شرکتی یه اسمی برای خودش انتخاب کرده بود که شبیه کلمات انگلیسی بود. توجیهشم این بود که این کلمه در زبان عربی فلان معنی رو میده. فرهنگستان هم این‌جوری نیست که اگه فلان کلمه عربی باشه مجوز بده. مثلاً یادمه ماذی و رایِز رو رد کردن، هر چند که در زبان عربی معنی داشتن. ولی چون تو فارسی کاربرد ندارن رد شدن. تو اتاقشون دهخدای چندجلدی نبود. یه دهخدا هست که فقط کلمات پرکاربرد رو داره. اونو داشتن و تو اون نبود این کلمه. یکی از کارمندا رفت بیاره. گفتم من تو گوشیم دارم. اینی که من داشتم آفلاین بود و از قدیم داشتم. فکر کنم از گوشی دکمه‌دار سونی اریکسونم انتقال داده بودم. نمی‌دونم. به‌نظرم خیلی وقت بود داشتم. این کلمه رو زدم و معنیشو آورد. گفتن برای منم بفرستش. گفتم شیریت دارید؟ یه نگاهی به برنامه‌هاشون انداختن و گفتن نمی‌دونم شیریت کدومه. گفتن بیا خودت بریز. گوشیشونو گرفتم و علاوه بر دهخدا، معین هم ریختم. بعد نحوۀ استفاده‌شم یادشون دادم :دی هی می‌خواستم بگم آفلاینه و نیازی به اینترنت نداره؛ کلمۀ معادل آفلاین به ذهنم نمی‌رسید. گفتم وقتی اینترنت نیست و دادۀ همراه و وای‌فای خاموشه هم کار می‌کنه. خودشون گفتن منظورت آفلاینه دیگه.

احتمالاً دلتون می‌خواد بدونید چه برنامه‌هایی تو گوشی ایشون بود و مدل گوشیه چی بود، ولی عمداً دقت نکردم :|

۳. هفتۀ پیش نوه‌هاشونم اومده بودن فرهنگستان. پیش اومده که دانش‌آموزها یا دانشجوها بیان برای بازدید. وارد اتاق جلسه که شدم از دور دیدم چهارپنج‌تا دختر و پسر ده‌دوازده‌ساله یه گوشه آروم و مؤدب نشستن و یواشکی باهم حرف می‌زنن. اول فکر کردم برای بازدید اومدن ولی اینکه باهم بودن و باهم صحبت می‌کردن برام عجیب بود. خصوصاً اینکه دخترا چادری بودن و عجیب بود که گرم و صمیمی با پسرا حرف می‌زدن. گفتم شاید دوره زمونه عوض شده :دی یه کم نزدیک‌تر شدم دیدم چقدر چشمای یکی از دخترا شبیه رئیسه. پسرا هم شبیه بودن ولی دختره که بعداً فهمیدم اسمش فاطمه‌ست کپی برابر اصلش بود. انگار سن رئیسو هفتاد سال کوچیکتر کنی و روسری و چادر سرش کنی. چیزی نگفتم و نشستم. وسط جلسه رفتم از منشی اسم سه‌تا از کارشناس‌ها رو بپرسم. بعدش راجع به این بچه‌ها هم پرسیدم که کی‌ان و برای چی اومدن. گفت نوه‌های آقای دکترن. گفتم پس حدسم درست بود. نشستم و دیدم جلوی ماها بیسکویت و آب هست و برای اونا هیچی نذاشتن. همین‌جوری که جلسه در حال برگزاری بود و استادان و متخصصان تو سروکلۀ هم می‌زدن که فلان واژه تصویب بشه یا نه، من برای بچه‌ها از خوراکیایی که روی میز بود بردم. تشکر کردن. بعدش که اومدم نشستم، هر موقع چشم‌توچشم می‌شدیم تشکر می‌کردن. بعد از جلسه هم رفتم پیش رئیس و نوه‌هاشو معرفی کرد و اسماشونو گفت. بعدشم یه جلسۀ خصوصی‌تر داشتیم و اونجا هم باهم بودیم. بسیار مؤدب و آروم و خاکی بودن. برخلاف تصورم که فکر می‌کردم راننده شخصی داشته باشن، خودشون اسنپ گرفتن رفتن خونه. کلی هم دقت کردم و چیز مارک‌دار عجیبی تو پوششون ندیدم. 

۴. یه مغازۀ الکتریکی هست نزدیک خونه‌مون به اسم فاراد. صحبت سر مجوز دادن و ندادن به اسامی انگلیسی بود. گفتم فاراد رو قبول می‌کنید با توجه به اینکه فارسی نیست؟ اون لحظه فقط گفتم فاراد اسم یه آدمه. دکتر حداد گفتن علاوه بر اینکه اسم آدمه، واحد ظرفیت خازن هم هست و چون واحدها بین‌المللی هستن می‌پذیریم. اعتراف می‌کنم به‌عنوان یه مهندس برق یادم نبود فاراد یکای ظرفیت خازنی در سیستم SI هست.

۵. چون پدر هردو هم‌اتاقیم فوت کردن تا جایی که بتونم و حواسم باشه سعی می‌کنم از بابا چیزی نگم تو اتاق. مگه اینکه بپرسن. مثلاً دیروز بابا قرار بود بیاد اینجا و گفته بودم برای جلسۀ پروپوزالم شیرینی بگیره از تبریز. گفت علاوه بر شیرینی، رفته ظرف و یه سری چیزمیز با تِم قرمز گرفته پک درست کنم. حالا من اهل پک و این کارا نیستم و سعی می‌کردم تو ذوقش نزدنم که این چه کاری بود کردی. تازه جلسۀ دفاع رساله نیست که، دفاع از پروپوزاله. قیافه‌م دیدنی بود خلاصه. بعد اینو به هم‌اتاقیام نگفتم که یه وقت دلشون برای پدرشون تنگ میشه. بعداً که خودشون پرسیدن بابات کی می‌خواد بیاد گفتم بابا اومده و چی‌چی آورده.

۶. حاج آقای نمازخونۀ خوابگاه، عید غدیر یه روایتی گفت راجع به فضایل حضرت علی. گویا معاویه به سعد (بابای عمر سعد که این عمر سعد همونی بود که تو کربلا با امام حسین جنگید) می‌گه تو چرا به علی فحش و ناسزا نمی‌گی؟ اون موقع رسم بوده که به حضرت علی دشنام و ناسزا می‌گفتن. اینم می‌گه خودم از پیامبر شنیدم که علی سه‌تا فضیلت داره که منِ عمر سعد حاضر بودم همۀ دنیا رو با یکی از اون فضایل عوض کنم. حاج آقا عید غدیر یکیشو گفت، فرداش یکیشو. دیروز سومی رو نگفت و راجع به یه موضوع دیگه حرف زد. موقع رفتن من بلند شدم دم در ازش پرسیدم سومین فضیلت حضرت علی رو نگفتین چی بود. به‌واقع انتظار نداشت کسی تا این حد پیگیر حرفاش باشه و دنبالش کنه. گفت چون غدیر تموم شد ادامه ندادم بحثو. ولی همون‌جا سر پا سومی رو هم گفت. تازه وقتی فهمید دانشجوی دکتری‌ام ذوق هم کرد چون معمولاً دانشجوهای دکتری تو نماز جماعت شرکت نمی‌کنن. نه که نماز نخوننا، ولی چون نمازخونه تو خوابگاه ارشدهاست و دوره، انتظار نمی‌ره همه شرکت کنن. کلی هم تعجب کرد چون می‌گفت قیافه‌ت به کارشناسیا می‌خوره. تازه وقتی فهمید هم‌اتاقیمم اومده (چند وقتی هست که اون هم‌اتاقیم که عکس شهید رو میزشه رو هم می‌برم نماز جماعت) بیشتر ذوق کرد. هم‌اتاقیام تابستون خوابگاه می‌مونن. اونی که باهام میومد نماز می‌گه اگه بری انگیزه‌م برای نماز جماعت کم میشه. من که بودم، موقع اذان صداش می‌کردم که میاد نماز یا نه و باهم می‌رفتیم. قبلاً چرا نمیومد؟ چون این هم‌اتاقیم یه دوست سنّی داشت که همیشه باهم بودن و موقع نماز می‌رفتن سلف. اون دوست سنی نمازشو قبل از اذان می‌خوند. مثلاً نماز مغرب رو موقع غروب می‌خوند و نمیومد با شیعه‌ها نماز جماعت بخونه. این هم‌اتاقیمم برای اینکه اون تنها نباشه نمیومد با من نماز جماعت. حالا که اون دوست سنی‌مون رفته خونه، هم‌اتاقیم با من میاد نماز جماعت. 

۷. یکی از دعاهایی که تو نمازخونه از حاج آقا یاد گرفتم: اللَّهُمَّ لاَ مَانِعَ لِمَا أَعْطَیْتَ وَ لاَ مُعْطِیَ لِمَا مَنَعْتَ. ترجمه‌ش همون آهنگ احسان خواجه امیریه که می‌گه همه دنیا بخواد و تو بگی نه، نخواد و تو بگی آره تمومه.

۸. آخر هفته وسایل و ملافه و پتو و همه‌چیمو جمع کردم که برم خونه. هم کارام تموم نشده بود، هم دلم نیومد هم‌اتاقیامو به این زودی ترک کنم و موندم یه چند روزم. از اون طرف خانواده اومدن و منتظر منن و می‌خوان یه چند روز دیگه برگردن. دلم برای اونا هم تنگ شده. ینی هر چی دیرتر برم پیششون کمتر می‌بینمشون. از این طرفم اگه خوابگاهو ترک کنم دیگه نمی‌ذارن تا مهر برگردم. اسیر شدیم به خدا.

۹. هم‌اتاقیم می‌گه با خانواده‌ت تعارض منافع داریم. ینی هر موقع با اونایی با ما نیستی، هر موقع با مایی با اونا نیستی.

۱۰. یکی از دانشگاه‌ها، تو یکی از گرایش‌های رشتۀ ما استاد (هیئت‌علمی) نداره. آیا استاد تو این رشته و گرایش نداریم تو ایران؟ داریم، خوبشم داریم. ولی شرط جذب و استخدام هیئت‌علمی تأهله و این استادها مجردن و اونجا استخدامشون نمی‌کنه. استاد مدعو و قراردادی هم ساعتی بیست‌سی‌هزار تومن می‌گیره و فقط یکی دو سال اول برای پر کردن رزومه خوبه نه برای همیشه. الان تنها دانشگاهی که استاد مجرد استخدام می‌کنه دانشگاه ماست که البته فقط مجردهای خانم رو استخدام می‌کنه. چون دانشجوها خانمن. استادان مردِ اینجا هم باید متأهل باشن.

۱۱. از یکی از دوستان شنیدم که یکی از استادهای یه دانشگاه دیگه با یکی ازدواج کرده بود که تو فلان دانشگاه استخدام بشه. بعدشم طلاق گرفته بودن. خبر ازدواجشم منتشر نکرده بود و فقط چند نفر از دوستان بسیار نزدیکش می‌دونستن. منم در این حد می‌دونم که یکی از استادها این کارو کرده. اسمشو نگفتن بهم ولی با این شرط تأهل بعید نیست و چاره‌ای هم جز این نیست.

۱۲. یکی از استادها که تا حالا همو ندیدیم و ارتباطمون مکاتبه‌ای و در چارچوب ارسال و دریافت مقالۀ تخصصیه، یه یادداشت برام فرستاده بود با این محتوا که شاملو ۳۷ سالش بوده و دوتا طلاق تو سابقه‌ش داشته و چهارتا بچه و اعتیاد و وضعیت مالیشم نابسامان بوده و معلوم هم نبوده یه روز شاعر معروفی میشه ولی با این حال یه دختر ۲۳ساله عاشقش بوده. و این سؤالو از خواننده پرسیده که آیا دختران این دوره و زمونه هم عاشق کسی با این ویژگی‌ها میشن یا نه. منظور استاد رو از فرستادن این مطلب نفهمیدم ولی نتونستم بد به دلم راه ندم. یه کم نگران شدم. رزومه‌شو سرچ کردم ببینم چند سالشه و با خودم گفتم نکنه منظور خاصی داره. دیدم از بابام هم بزرگتره. جالبه تا حالا از روی عکس و قبل از سرچ کردن رزومه‌ش فکر می‌کردم دهۀ شصیتیه و جزو استادهای موردعلاقه‌م بود. در واقع موضوعات پژوهشش موردعلاقه‌م بود. پیامشو بی‌جواب گذاشتم و سر صحبت رو باز نکردم. حتی منظورشم نپرسیدم.

۱۳. یه بنده خدایی بین حرفاش گفت سوئدیا همه‌شون عربن، یک‌سوم چین ترکه، و فلانی انقدر نابغه بود که می‌تونست پزشکی شریفو بخونه. دیدم آدم مناسبی برای بحث کردن نیست و صحبتمو ادامه ندادم.

۲۱ نظر ۱۸ تیر ۰۲ ، ۱۲:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۶- از هر وری دری ۳۹

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۳۶ ق.ظ

۱. تو خوابگاه پیش اومده که وسایل بچه‌ها به سرقت بره. از ظرف و لباس و کیف و کفش تا گوشی و لپ‌تاپ. بنابراین وقتی می‌ری بیرون در اتاقو باید حتماً قفل کنی. دیروز استادم لپ‌تاپشو داد یه نگاهی بهش بندازم. ویندوزش مشکل داشت. قبل از اینکه بیام خوابگاه با لپ‌تاپش بیست جا رفتم و حواسم بود که جایی جا نذارمش. وقتایی که می‌رم ناهار، با اینکه در اتاقو قفل می‌کنم، ولی لپ‌تاپم هم می‌ذارم تو کمد و کمدم رو هم قفل می‌کنم. از دیشب درگیر لپ‌تاپ استادم بودم و آپدیتش طول کشید. دیگه خاموشش نکردم و گفتم بذار همین‌جوری بمونه برم سلف برگردم. لپ‌تاپ خودمم از روی میز جمع نکردم بذارم تو کمد. تو آسانسور شک کردم که در اتاقو قفل کردم یا نه. برگشتم دیدم در بازه و لپ‌تاپ‌ها روی میز به امان خدا رها شدن. خود لپ‌تاپ‌ها یه طرف، اطلاعات توشون یه طرف.

۲. یکی از ورودیای جدید دکتری بدون اینکه از موضوع رسالۀ من خبر داشته باشه خواسته روی برندها کار کنه. بهش گفتن این موضوع رسالۀ خانم فلانیه و نمیشه شما روش کار کنی. یه حس عذاب وجدان ریزی دارم. حس می‌کنم کریمم و مسلمون نیستم و تک دل این دوستمونو بریدم.

۳. تو مراسم بزرگداشت فردوسی و پاسداشت زبان فارسی، درست موقعی که داشتم به دوستم که کنارم نشسته بود می‌گفتم ما ترک‌ها در مقایسه با بقیه کمتر فردوسی رو می‌شناسیم و شاهنامه در آیین‌ها و فرهنگ آذربایجان جایگاهی نداره آقای عاشیق احد ملکی اومد نبرد رستم و سهراب رو به زبان ترکی خوند برامون. تا من باشم بدون تحقیق و بررسی حرف نزنم.

۴. می‌خواستم خودمو برای ورودیای جدید فرهنگستان معرفی کنم. گفتن می‌شناسیمت از جزوه‌هات. یکیشون بهم گفت سلطان جزوه، اون یکی گفت مادر جزوه.

۵. از فرهنگستان برمی‌گشتم. نزدیک باغ کتاب سروش صحتو از دور دیدم. در خلاف جهت هم، داشتیم به هم نزدیک می‌شدیم و مردد بودم سلام بدم و به روی خودم بیارم که می‌شناسمش یا نه. هر چی فکر کردم دیدم از نظر من جدی گرفتن آدمای معروف حرکت چیپیه و من اهلش نیستم. بی‌اعتنا از کنار هم رد شدیم.

۶. از یه خانومه که تو ایستگاه نشسته بود و منتظر اومدن مترو بود پرسیدم خیلی وقته منتظرین؟ گفت منتظر چی؟ می‌خواستم بگم منتظر ظهور حضرت. خب منتظر مترو دیگه.

۷. رانندۀ اسنپ لک بود. رشته‌مو پرسید و تا بخشی از مسیر، زبان لکی رو بررسی کردیم. این آقای لک کلی مثال لکی زد. تو یکی از بخشای عرایضش می‌خواست بگه واژه‌های مشترک زیادی داریم. ماچ رو مثال زد. گفت مثلاً می‌گیم یه ماچ می‌دی. با اینکه منظوری نداشت ولی دیگه بحثو ادامه ندادم. گویا خونه‌ش همین کوچه پشتی خوابگاه بود. می‌گفت وقتی دیدم کرایۀ این مسیری که زدی ۶۰ تومن تعیین شده عمداً قبول نکردم که بیشتر بشه. تا صد تومن صبر کرده بود و منم تا صد تومن بالا بردم مبلغو. چون واقعاً عجله داشتم. گفت ظهر از نمایشگاه تا اینجا هفت دقیقه راهو سیصد گرفتم. با افتخار می‌گفت انقدر صبر کردم که کرایه بیشتر بشه بعد قبول کنم. می‌گفت یه بارم آزادی تا اینجا پونصد گرفتم. زن و بچه‌ش شهرستان بودن و این اینجا مجردی زندگی می‌کرد. کار می‌کرد و خرج اونا رو می‌داد. سه‌تا بچه داشت. این چیزا رو یه بار به زبان فارسی می‌گفت یه بار لکی که من تفاوت فارسی و لکی رو بفهمم. یه آهنگ محلی هم گذاشته بود هیچی نفهمیدم ازش.

۸. تو خیابونی که فکر می‌کردم امنه و بارها توش قدم زدم و فکر کردم و تو حال خودم بودم، کیف هم‌اتاقیمو زدن. البته این زرنگی کرده و کیفشو از دست دزده کشیده و نذاشته دار و ندارشو ببره، ولی من نه جزئت پس گرفتن کیفمو دارم نه جونشو. اون شبی هم که هم‌اتاقیم رفته بود از اونجا خرید کنه، من قرار بود برم خرید کنم. یه کاری پیش اومد و من نرفتم و اون رفت.

۹. سه هفته پیش که داشتم برمی‌گشتم تهران، صبح با صدای مهماندارهای قطار که باهم راجع به اینکه فقط دو نفر برای نماز صبح بلند شدن بیدار شدم. قطار حرکت نمی‌کرد، اما جایی که ایستاده بود، ایستگاه راه‌آهن یا محل مناسبی برای پیاده شدن و نماز خوندن نبود. گویا قطار جلویی خراب شده بود و قطار ما پشت سرش توقف کرده بود. وسط بیابون. چیزی به طلوع آفتاب نمونده بود. یکی از مهماندارها به اون یکی گفت بگیم بیان تو رستوران بخونن. بعد با صدای یه کم بلندتر جوری که مسافرهای داخل واگن هم بشنون گفت: نماز! نماز!. یه کم که گذشت با صدای آروم‌تر به همکارش گفت دیدی کسی نیومد. هم‌کوپه‌ایم قبل از من بیدار بود. ازش پرسیدم چه خبر شده؟ گفت قطار جلویی خراب شده، وایستادیم اونو درست کنن. کوپهٔ چهارم از واگن چهار بودیم. رستوران بین واگن سه و چهار بود؛ کنار واگن ما. بلند شدم رفتم رستوران. که قبله رو بپرسم. هم‌کوپه‌ایم گفت نریا. اینا معلوم نیست چی می‌زنن، چی می‌کشن. می‌ری یه بلایی سرت میاد. بعد گفت بذار منم باهات بیام. تا نیمۀ مسیر اومد و ترسید و برگشت. رفتم رستوران و از روی سجاده‌هایی که روی زمین پهن بود متوجه جهت قبله شدم. یکی از مهماندارها گفت جا هست، می‌تونید اونجا بخونید. و اشاره کرد به گوشه‌ای از رستوران قطار. تشکر کردم و گفتم داخل کوپه راحت‌ترم. اومده بودم قبله رو بپرسم فقط. برگشتم و ملافه‌مو انداختم روی زمین، بین دوتا تخت. بدون مُهر و چادر خوندم. البته بعداً دوباره قضاشو خوندم، چون فهمیدم روی پارچه نمیشه سجده کرد.

۱۰. یکی از هم‌کوپه‌ایا ترس از محیط بسته داشت. من تا حالا از نزدیک اونایی که این فوبیا رو دارنو ندیده بودم. خودش خواست بره تخت بالایی. وقتی دراز کشید، یهو تپش قلب گرفت و صورتش شد مثل گچ دیوار. عین مرده‌ها رنگش سفید شده بود. با وحشت اومد پایین در حالی که نفس‌نفس می‌زد.

۱۱. ساعت حرکت قطار دهِ شب بود و قرار بود دهِ صبح برسیم تهران. نفر چهارممون دیرتر از ما، وقتی خواب بودیم سوار شد. قزوین می‌خواست پیاده بشه. فاصلۀ قزوین تا تهران دو سه ساعته. هفت صبح باید پیاده می‌شد ولی چون نصفه‌شب توقف داشتیم، هفتِ صبح تازه رسیده بودیم زنجان. اون نفر چهارممون هم در جریان این توقف و تأخیر نبود و ساعت هفت وسایلشو جمع کرد و پیاده شد. ما هم خواب بودیم و بعداً فهمیدیم که اشتباه پیاده شده و کاری از دستمون برنمیومد براش.

۱۲. بابت این سه ساعت تأخیر خسارتی پرداخت نشد. زنگ زدم پرسیدم خسارتو برای چند ساعت تأخیر می‌دید؟ گفتن چهار ساعت. 

۱۳. یکی از فنجونای قطار که توش برامون چایی آورده بودن از دست یکی از خانومای هم‌کوپه‌ای افتاد و دسته‌ش شکست. مأمور قطار چهل تومن خسارت گرفت ازش. 

خانومه دو بار تجریۀ طلاق داشت و نگاه قشنگی نسبت به زندگی مشترک و مردها نداشت.

معتقد بود نیروهایی که برای سرکوب مردم فرستاده میشن بچه‌های بهزیستی هستن و خانواده ندارن. 

هم‌کوپه‌ای دیگه‌م ورزشکار بود و عضو تیم ملی بود. مربی هم بود و کلی مقام داشت. می‌گفت درس نخوندم و همۀ انرژیمو گذاشتم برای ورزش. داشت یه کاری با گوشیش انجام می‌داد. یه اروری داد. نشونم داد گفت این چی نوشته؟ به انگلیسی نوشته بود ترای اگین، و عضو تیم ملی معنی ترای اگین رو نمی‌دونست. عجیب بود برام.

هر دو شدیداً به دعانویسی اعتقاد داشتن و تجربه‌هاشونو از دعانویسیای دور و براشون می‌گفتن.

یه جا یکیشون یه توهین نامحسوسی به پیامبر کرد در رابطه با بحث ازدواج. کلاً داشتم از دستشون حرص می‌خوردم و سکوت کرده بودم ولی تو این یه مورد کاش سکوت نمی‌کردم.

بحث پتوهای قطار بود. گفتم دیربه‌دیر می‌شورن و بعضی از مسافرا هم رو زمین می‌ندازنشون. یکیشون گفت نه، هر روز می‌شورن. مسئول قطار که اومد بلیتا رو چک کنه ازش پرسیدم پتوها رو چند وقت یه بار می‌شورین؟ گفت ماهی یه بار.

یکی از هم‌کوپه‌ایا چایشو تو فنجان دهنی من ریخت. من قبل از اون چایی خورده بودم و فنجونمو گذاشته بودم تو سینی. وقتی خواست چایی بریزه برای خودش، اشتباهی ریخت تو فنجان من. اگه نمی‌گفتم متوجه نمی‌شد ولی وقتی خودمو جای اون گذاشتم دیدم دلم نمی‌خواد تو لیوان دهنی یکی دیگه چایی بخورم. بهش گفتم. الکی گفت اشکالی نداره. گفتم نه دیگه تعارف نکن، اینو من می‌خورم تو برای خودت تو فنجان تمیز بریز.

۱۴. اینو قبلاً گفته بودم؛ الان کامل‌ترشو می‌گم. هر کی وارد بخش پایان‌نامه‌های کتابخونه بشه باید اسمشو تو دفتری که اونجاست بنویسه. بار اول که رفتم دیدم چهل صفحه اسمه فقط. بدون تاریخ و ساعت. من تاریخ و ساعت ورود و خروج و مقطع و رشته‌م هم نوشتم. روز بعد که رفتم دیدم نفرات بعدی همچنان به روال قبلن. این بار به تبعیت از نفر قبلی، اسممو بدون فاصله زیر اسم قبلی نوشتم که کاغذ کمتری مصرف بشه. تاریخ و ساعت و مقطع و رشته‌م هم نوشتم بازم. دفعهٔ بعدی که رفتم دیدم نفرات بعدی هم همین کارو کردن. هم تاریخ و ساعت ورود و خروجشونو نوشته بودن، هم فاصله‌ها رو حذف کرده بودن. بدعت این‌جوریه. تو بحث انتشار نوآوری با چهار گروه مواجهیم. گروه اول امثال من، یه حرکتی رو شروع می‌کنن و بقیه رو دنبال خودشون می‌کشونن، گروه دوم بدون مقاومت دنبال گروه اول می‌رن، گروه سوم یه کم مقاومت می‌کنن اما بالاخره تبعیت می‌کنن. یه گروه چهارمی هم هستن که مقاومت می‌کنن و نمی‌پذیرن یا به‌زور می‌پذیرن. من از این همین مدل تو پایان‌نامهٔ ارشدم استفاده کرده بودم که بگم گروه اول اگه کارشونو درست انجام بدن واژه‌های جدید جا می‌افته.

۱۵. اگه آدما رو به دو دستۀ کنش‌گر و واکنش‌گر تقسیم کنیم من تو تیم کنش‌گرهام. ترجیح می‌دم کنش داشته باشم تا واکنش.

۱۶. دورۀ کارشناسی، تو شریف اجازه نمی‌دادن بیشتر از ده صفحه از پایان‌نامه‌ها کپی کنی. نمی‌دونم قانون عوض شده یا اینجا این‌جوریه که هر چقدر دلت بخواد می‌تونی ازشون عکس و کپی بگیری.

۱۷. خیلی وقته که شریف نرفتم. احساس دلتنگی هم نمی‌کنم دیگه.

۱۸یه سری لباس دارم که رنگشون بین سبز و آبیه. تازه فهمیدم به این رنگ می‌گن تیفانی. 

۱۹. یه بارم تو یکی از سفرهای زیارتی، پسری که همراهمون بود شلوار سبز پوشیده بود. سبزش شبیه رنگ لباس نظامیا بود. لب مرز گیر دادن و گفتن عوض کنه. تو عکس پاسپورت هم روسری و شال و لباس سبز و سفید ممنوعه. احتمالاً دلیلش همین باشه. ولی هنوز نفهمیدم چرا اسم امیر خالی ممنوعه. اونی که قرار بود از ثبت احوال بپرسه هم نپرسیده هنوز.

۲۰. یه وقتایی پیش میاد که بچه‌ها سر کارن و نمی‌تونن خودشون غذا بگیرن و از اونایی که می‌تونن می‌خوان براشون بگیرن نگه‌دارن. پیش اومده که خودم غذامو خورده باشم و بعداً یکی دیگه گفته باشه غذامو بگیر و به‌خاطرش دوباره سلف رفته باشم. دیروز یکی از این روزا بود و یکی از بچه‌ها که سر کار بود خواست غذاشو بگیریم. برگشتم خوابگاه و براش ظرف برداشتم و داشتم می‌رفتم سلف که دیدم یکی از بچه‌ها هم داره می‌ره سلف. گفتم میشه غذای فلانی رو هم بگیری؟ گفت نه نمیشه. من نه برای بقیه کاری انجام می‌دم نه انتظاری از بقیه دارم که برام کاری انجام بدن. و رفت. یه چند ثانیه مات و مبهوت مونده بودم که حرفشو هضم کنم. شب تو اتاقم بودم و صداشو می‌شنیدم که تو سالن با یکی حرف می‌زنه. نمی‌دونم ازش چه کاری خواسته بود که جوابی که ظهر به من داده بودو بهش داد و گفت من برای کسی کاری انجام نمی‌دم و کارای خودمم خودم انجام می‌دم.

۲۱. سال هشتادونه که اومدم تهران، یه مدت طولانی خواب ندیدم. یا دیدم و یادم نموند. بعدها به تجربه به این نتیجه رسیدم که وقتی محل سکونتم عوض میشه، تا ذهنم به محل جدید عادت کنه، خواب نمی‌بینم یا می‌بینم و یادم نمی‌مونه. امسال از وقتی اومدم خوابگاه، درست و حسابی خواب ندیدم. فقط اون روزای اول یه بار یه کابوس دیدم که مرتبط با قضیۀ عکس‌های افطاری و جاسوسی بود. بعدش هیچی. دو ماه خواب ندیدم. ولی حالا یه هفته‌ست که هر شب خواب می‌بینم. کم‌کم انگار ذهنم داره به محیط دانشگاه و خوابگاه عادت می‌کنه.

۲۲. آدم می‌تونه کارهای روزمره‌شو انجام بده و ظاهر شاد و نرمالی داشته باشه ولی در باطن به‌شدت غمگین یا حتی افسرده باشه. چند دقیقه پیش بابا زنگ زده بود و موضوع صحبتمون تمدید اینترنت خونه بود. بعدش با مامان حرف زدم و چیزایی که لازم داشتنو اینترنتی گرفتم براشون. چیزایی که لازم دارم بیارن تهرانم مرور کردیم که چیزی جا نمونه. یه کم بعد پیک زنگ زد و کد تحویلو پرسید. همزمان داشتم تو گروه تلگرامی انجمن، بین اعضای جدید تقسیم کار می‌کردم و با هم‌اتاقیم برای صدمین بار به ماجرای گرفتنِ سوسک می‌خندیدیم و هر کی از جلوی اتاقمون رد می‌شد و صدای خنده‌مونو می‌شنیدو صدا می‌کردیم بیاد تو و یه بار دیگه تعریف می‌کردیم و می‌خندیدیم. بعد فکر کردیم نباید این اتفاق فراموش بشه و هم‌اتاقیم زنگ زد برای شوهرشم تعریف کرد. حتی تصمیم داریم برای استادامونم تعریف کنیم. قبضا رو پرداخت کردم، پن‌کیک درست کردم، لباسامو اتو کردم، ظرفا رو شستم. ظاهراً همه چی خوبه و حتی بعضی چیزا عالیه؛ ولی تو آینه وقتی به چشمام نگاه می‌کنم غمگینن. چشما دروغ نمی‌گن. غمگینم واقعاً.

۱۹ نظر ۲۹ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۲- منم مثل تو مات این قصه‌ام

شنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۳۶ ق.ظ

غافلگیر شدم وقتی فهمیدم مامان و بابا اینجا دارن دنبال خونه می‌گردن و فکر اسباب و اثاثیه‌شن. باورم نمیشه قراره از چند روزِ دیگه خونهٔ مجردی و زندگی مجردی به دور از فضای خوابگاه و دور از پدر و مادرو تجربه کنم. تا کی؟ نمی‌دونم. ینی همین‌جا تو همین شهر موندگار شدم؟ بازم نمی‌دونم. ینی راستش باورم نمیشه. این اتفاق انقدر یهویی بود که حتی برای جمع کردن و آوردن وسایلم هم نتونستم برگردم خونه و هر چی که به‌نظرم لازمم میشه رو یادداشت کردم فرستادم که بیارن برام که ببرم خونه. خونه. از این به بعد هر جا گفتم خونه، احتمالاً باید توضیح بدم کدوم خونه. یا از الان یه واژهٔ دیگه براش اختصاص بدیم و قرارداد کنیم که هر جا گفتم فلان منظورم فلان باشه. حال عجیبی دارم. من تازه داشتم به خوابگاه عادت می‌کردم. این‌طور مستقل شدن انقدر برام دور بود که هنوز باورم نشده که شده! شاید اگه خودم مشغول جمع کردن وسایلم بودم با بغض و اشک و آه انجامش می‌دادم. هر چند الانم این چیزایی که لیست می‌کنم می‌گم بیارنو با بغض و دلتنگی می‌نویسم. من یه‌جوری برای برگشتنم برنامه‌ریزی کرده بودم که حتی قرصای ویتامین تیرماه رو هم نیاورده بودم با خودم. باید بگم اونا رم بیارن. همه‌شو. لباسای زمستونیمم؟ نمی‌دونم. نمی‌دونم مامان و بابا این روزا چه حالی دارن ولی دل من تنگ میشه برای باهم بودنمون.

۲۰ خرداد ۰۲ ، ۰۳:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۴- اگر به دستِ من اُفتَد فِراق را بِکُشَم

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۳۰ ب.ظ

شنبه وقتی داشتم چمدونمو می‌بستم بیام خونه، دم در وقتی هم‌اتاقیم بغلم کرد و گفت «زود برگرد»، گفتم من تا حالا دلم برای خوابگاه و هم‌اتاقیام تنگ نشده ولی تو با بقیه فرق داری. گفتم دلم برات تنگ میشه. دلم براش تنگ شد.

حالا خونه‌ام. باید دوباره چمدونمو ببندم و برگردم تهران. بغض کردم که کاش می‌تونستم بیشتر بمونم. یکی می‌گه «نرو»، یکی می‌گه «دیرتر برو»، یکی می‌پرسه «کی برمی‌گردی؟» و من هزار بار دلتنگ‌ترم.


+ عنوان از حافظ

۰۴ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۲- از هر وری دری ۳۵ (با محوریت تهران و خوابگاه)

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۵۰ ق.ظ

۱. شارژ کارت متروم تموم شده بودم. کارتم دانشجوییه و برای شارژش باید کارتمو نشون مسئول اونجا می‌دادم که تمدیدش کنه و تأیید کنه که من هنوز دانشجوام. رفتم نشون بدم، گفت اینجا انجام نمی‌دیم. بعد گفت صادقیه یا امام خمینی. من این جمله‌شو صادقی یا امام خمینی شنیدم. فکر کردم جمله‌ش پرسشیه و من باید از بین صادقی و امام خمینی یکی رو انتخاب کنم. یه کم فکر کردم و نفهمیدم صادقی کی می‌تونه باشه و منظور از امام خمینی چیه. گفتم دانشجویی. گفت چی دانشجویی؟ گفتم نمی‌دونم. فکر کردم نوع کارتمو پرسیدید که نوعش صادقی هست یا امام خمینی؟ خندید. فکر کردم لابد یه سری کارت هست موسوم به کارت امام خمینی :)) گفت ایستگاه صادقیه یا امام خمینی رو می‌گم. برای شارژش باید بری صادقیه یا امام خمینی. به‌زور جلوی خنده‌مو نگه‌داشته بودم :)) گفت تئاتر شهر هم انجام می‌دن و منم رفتم اونجا شارژش کردم.

۲. این عکس وزرات علوم، تحقیقات و فناوریه. سه‌شنبه کارت ورود دیدار و افطاری رو از اینجا گرفتم. رفتم طبقۀ دوازدهمش پرسیدم معاونت فرهنگی کجاست؟ یکیشون گفت این طبقه کلاً معاونت فرهنگیه، با کی کار داری؟



۳. از اونجایی که تا حالا نرفته بودم وزارت، نمی‌شناختمش و نقشه‌به‌دست کوچه‌پس‌کوچه‌ها رو می‌گشتم و از هر رهگذری آدرس اونجا رو می‌پرسیدم. بار اول وقتی از یه دختری آدرس پرسیدم یه آقای میانسال شنید و گفت وزارت علوم رفتم من یه بار. بعد مسیرو نشونم داد. یه کم که جلو رفتم از یه آقای مسن که گویا در حال پیاده‌روی و ورزش بود پرسیدم. حین توضیح، هی می‌گفت متوجه میشی چی می‌گم؟ وارد کوچه‌ای که گفت شدم و در ادامه از یه نگهبان نشونی اونجا رو پرسیدم. نگهبان افغانستانی بود. گفت خیلی مونده. یه کم بعد از یه نگهبان دیگه پرسیدم. جملۀ اولو که گفت فهمیدم ترکه. گفتم اگه ترکید ترکی بگید. ترکی گفت همین مسیرو برو بپیچ دست چپ. از چهره‌ش معلوم بود که خوشحاله که یه همزبان خورده به پستش. نزدیک وزارت بودم ولی تشخیص نمی‌دادم کدوم ساختمونه. نزدیک اذان بود. از یه خانوم تسبیح‌به‌دست که داشت می‌رفت مسجد هم پرسیدم آدرسو. منو تا درِ وزارت برد و خودش رفت مسجدی که اون‌ور خیابون بود. برگشتنی از یه مسیر دیگه برگشتم. دنبال متروی میدان صنعت بودم. این بار از یه گل‌فروش افغانستانی آدرسو پرسیدم. گفت به چپ شو.

۴. این آسانسور وزارت علومه. همیشه برام سؤال بود که چرا دوتا کلید می‌ذارن برای آسانسور. آیا این کلیدها دستوریه یا خبری؟ مثلاً وقتی بالا رو می‌زنی ینی بیا بالا (من بالاترم) یا دارم می‌رم بالا (پایینم). دیدم اینجا توضیح داده و از توضیحش عکس گرفتم. تو وزارت علوم هم کیف و وسایل آدم، حتی خود آدم باید از دستگاه رد بشه و این‌جوری نیست که سرتو بندازی پایین بری تو. باید یه کاغذی معرفی‌نامه‌ای چیزی دستت باشه که نشون بده کجا و با کی کار داری. عکس گرفتن هم احتمالاً ممنوع باشه ولی من گرفتم. این اتفاق قبل از افطاری سه‌شنبه بود. در واقع رفته بودم که کارت افطاری رو بگیرم.



۵. سه‌شنبه نزدیک ظهر رسیدم تهران و چون وزارت علوم تا وقت اداری باز بود، چمدونمو با خودم نیاوردم تهران. قرار شد بابا بعداً پست کنه و برم از انبار توشۀ راه‌آهن بگیرم. این عکس انبار توشه‌ست. چهارشنبه عصر رفتم تحویل بگیرم. وقتی رسیدم گفتن چمدونت هنوز نرسیده. رسیده بود ولی کامیون تخلیه نشده بود گویا. یه نیم ساعتی منتظر موندم بعد تحویل گرفتم.



۶. هزینه‌ای که می‌گیرن بر اساس وزن باره. هزینۀ ارسال چمدون من با انعام به کارکنان اونجا تقریباً صدتومن شد. حداقل صد تومنم باید برای اسنپ بذاری کنار. از راه‌آهن تا خوابگاه صدوده تومن. در واقع من برای یه چمدون دویست تومن پیاده شدم، در حالی که خود راه‌آهن بخش امانت داشت و می‌تونستم با خودم بیارم بذارم چند روز اونجا بمونه. ولی چون نمی‌دونستم همچین جایی داره این کارو نکردم. بخش امانتو بعداً پیدا کردم. هزینۀ امانت هم ساعتی پونصده که موقع گرفتن عکس پنج‌هزار تومن خونده بودم و الان که داشتم پست می‌کردم فهمیدم پونصد تومنه و آه از نهادم برخواست که ساعتی پونصد تومن کجا و دویست‌هزار کجا :|



۷. رانندۀ اسنپی که باهاش چمدونمو آوردم خوابگاه، یه آهنگ از سیاوش قمیشی گذاشته بود. هنوز شروع نشده زد بعدی. بعدی از این آهنگای کوچه‌بازی زرد بود. پرسید روزه‌ای؟ فکر کرد آهنگ روزه رو باطل می‌کنه یا من معذبم و می‌خواست قطع کنه. چون چادر هم پوشیده بودم یه کم احساس فاصله می‌کرد. گفتم آره روزه‌م ولی بذارید باشه من خودمم گوش می‌دم. گفتم قبلی هم خوب بود. سیاوش قمیشی هم گوش می‌دم. بعدش یه چیزی گذاشت گفت اگه گفتی کیه؟ صداش خیلی آشنا بود و اسمش نوک زبونم بود ولی یادم نمیومد. محتوای آهنگ راجع به نیلوفر بود. گفت از مارتیکه، خوانندۀ ارمنی زمان انقلابه. گفتم از مارتیک هم چندتا آهنگ دارم تو گوشیم. پرسید از عصّار هم چیزی داری؟ گفتم از عصّار هم دارم. بعد دیگه تا برسیم خوابگاه، راننده آهنگ درخواستی می‌داد من پخش می‌کردم. موقع پیاده شدن گفتم معمولاً راننده‌ها می‌گن امتیاز یادتونه نره الان من باید بگم به آهنگام امتیاز بدید.

۸. از راننده اسنپ پرسیدم مسافرتون حجاب نداشته باشه شما جریمه می‌شید؟ گفت نه تا حالا جریمه نشدم. کسی هم بهم تذکر نداده.

۹. نزدیک دانشگاه به راننده اسنپ گفتم می‌تونه داخل دانشگاه هم بیاد. خوابگاه داخل دانشگاهه. کارت دانشجوییمو گرفت و نشون نگهبان داد. اونجا تازه پرسید چه مقطعی هستی. گفتم دکتری. تا برسیم خوابگاه ابتدا و انتهای جمله‌هاش هی خانم دکتر می‌ذاشت. گفتم با دقت به محیطتون نگاه کنید که حالاحالا فکر نکنم امکانش پیش بیاد به داخل این دانشگاه راهتون بدن. 

۱۰. چمدونمو گذاشتم دم در خوابگاه و سپردم به مسئول خوابگاه که برم اتاقم و برگردم برش دارم. اومدم دیدم نیست. پرسیدم این چمدون من چی شد؟ یهو گفت ای وای، اون آقای وانتی فکر کرد وسایل دخترشه گذاشت تو وانتش که ببره شهرشون. مثل اینکه یکی از دخترا به پدرش که وانت داشت گفته بود وسایلمو می‌ذارم دم در بیا بردار. وسایلشو گذاشته بود کنار چمدون من و باباهه هم همه رو برداشته بود گذاشته بود تو وانت. داشت حرکت می‌کرد که بره که رسیدم و گفتم یکی از چمدونا رو اشتباهی برداشتید. کلی عذرخواهی کرد. چمدونمو گرفتم و داشتم برمی‌گشتم اتاقمون که وسط راه یادم افتاد کاورشو گذاشته بودم روی چمدون و کاورش تو وانت باباهه جا موند. برگشتم کاورشم بگیرم که دیدم رفته شهرستان. شماره‌ای چیزی هم نداشتم و کلاً دیگه بی‌خیالش شدم.

۱۱. بعد از چند سال دوری از فضای خوابگاه، الان به عشق این لباسشوییه که دارم خوابگاهو تحمل می‌کنم. تنها جذابیت اینجا فعلاً همینه برام. اگه این نبود، چمدونمو برمی‌داشتم برمی‌گشتم خونۀ بابام :|



۱۲. به قطعات مساوی تقسیم کنم ببرم عصرا تو مترو بفروشم :))

از دیشب تا حالا با همین لواشکا کلی دوست پیدا کردم تو خوابگاه. با من دوست میشی؟ من کلی لواشک ترش خونگی دارم :))


۱۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۸۷- روز بیست‌وششم رمضان (ولی یا همسر)

دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۰۱ ق.ظ

دارم چمدونمو جمع می‌کنم یه مدت برم تهران. تصمیم داشتم بعد از عید فطر برم که هم به دورهمی با بچه‌های دورۀ کارشناسی برسم هم به بازدیدی که قراره از فرهنگستان به عمل بیاریم و من مسئولشم. ولی افطاری سه‌شنبه برنامه‌هامو به هم ریخت. فردا در مورد این افطاری می‌نویسم ایشالا. 

اول می‌خواستم مثل مشهد فقط یه کوله‌پشتی ببرم با خودم. بعد دیدم لپ‌تاپ و ظرف و لباسام تو یه کوله جا نمیشن. تازه پتو و بالشم باید ببرم. یاد اون ایامی که یه چمدون غذا می‌بردم به‌خیر. الان هی دارم چمدونمو بزرگتر می‌کنم و همچنان برای یه سری چیزا جا نیست. مثلاً اتو رو نمی‌دونم کجای دلم بذارم. درخواست خوابگاهو اسفندماه که رفته بودم دادم و قرار شد با هم‌کلاسیم هم‌اتاقی شم. ولی این قرارمون برای هم‌اتاقی شدن صوری (ظاهری و ساختگی) بود و من تصمیم نداشتم برگردم تهران و به‌صورت دائمی خوابگاه بمونم. چند وقت پیش این هم‌کلاسیم گفت بیا باهم هم‌اتاقی بشیم که مسئولین خوابگاه ببینن ظرفیت اتاق ما تکمیله و هی عضو جدید به ما پیشنهاد ندن و مجبور نباشیم هر سری یه بهانه بیاریم و نپذیریمشون. معمولاً کسایی که می‌تونن خوابگاه بگیرن ولی نمی‌گیرن این لطفو در حق دوستاشون می‌کنن که با اونا هم‌اتاقی میشن که اتاق دوستاشون خلوت باشه. ولی چون می‌دونست با کلک زدن و فریب دادن مسئولین به هر نحوی مخالفم گفت این کار غیراخلاقی و غیرقانونی نیست و حقته که خوابگاه داشته باشی و جای کسی رو نمی‌گیری. با اینکه کلاس ندارم ولی چون دکتری هستم و روی رساله‌م کار می‌کنم بابت غیبتای خوابگاه هم کسی مؤاخذه‌م نمی‌کنه. خلاصه توجیه شدم و پذیرفتم و خوابگاه گرفتم. ولی نمی‌رفتم اتاقشون و چون یکی دو روز بیشتر قرار نبود بمونم می‌رفتم تو اون اتاقی که برای اسکان موقته و دانشجوهایی که یکی دو روز میان بمونن می‌موندم. چون هم حضور من هم‌کلاسیمو ممکن بود معذب کنه هم حضور اون. البته اون بنده خدا اصرار داشت برم پیشش ولی من راحت نبودم. مخصوصاً موقع نماز صبح. بعدها قضیۀ استخدام فرهنگستان جدی‌تر شد و تصمیم گرفتم بیشتر تهران باشم. الانم نمی‌دونم برم پیش هم‌کلاسیم یا برم اتاق موقتیا که هر سری یه دانشجوی جدید میاد. آغوش هر دو اتاق به هر حال بازه به روم ولی تو اتاق موقتیا راحت‌ترم. بزرگتر هم هست و خلوته. حالا شاید وسایلمو بذارم تو اتاق خودم که در امنیت باشه و فقط برای خواب برم اتاق موقتیا.

موقع پر کردن فرم‌ها، گفتن امضا و رضایت ولی یا همسر هم لازمه. گفتم ولی که اینجا نیست، همسر هم ندارم. گفتن اگه نمیان تهران، باید تو یه دفترخونه امضا کنن و گواهی امضا بگیرید بیارید. گفتم باشه ولی تا جایی که یادم میاد دورۀ کارشناسی و ارشد از این کارا نکرده بودم. قبل از عید با بابا رفتم یه دفترخونه و اینا رو اونجا امضا کرد. بعد تو اینستا این فرمو پست کردم و نوشتم:

زن، زندگی، امضای ولی یا همسر زن پای فرم‌های مربوط به ورود و خروج و اسکان.



مقررات نامحبوب، 

قوانین دوست‌نداشتنی.

۲۵ نظر ۲۸ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۷۴- روز سیزدهم رمضان: غریب

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۲، ۰۱:۳۱ ق.ظ

دیشب (دوشنبه) به پیشنهاد اخوی بعد از افطار، خانوادگی رفتیم سینما برای دیدن فیلم غریب. این فیلم بخشی از فعالیت‌های شهید محمد بروجردی (با بازی بابک حمیدیان) در کردستان رو نشون می‌ده. به کارگردانی محمدحسین لطیفی و نویسندگی و تهیه‌کنندگی حامد عنقا، محصول سال ۱۴۰۱.



شبیه «منصور» و «موقعیت مهدی» بود. هر سۀ این فیلما رو اخیراً دیدم و دوست داشتم ولی اینو بیشتر دوست داشتم. موضوعش ناآرامی‌های منطقۀ کردستان بعد از انقلاب بود. سال ۱۳۵۸ احزاب کُرد از جمله کومله و دموکرات باعث ناآرامی و ناامنی در منطقه شده بودن. محمد بروجردی از طرف امام خمینی به‌عنوان فرمانده سپاه کردستان مأموریت داشته که اوضاع منطقه رو امن و آرام کنه. هر بار که این فیلما رو می‌بینم و با این آدما آشناتر می‌شم می‌گم چی می‌شد شهید نمی‌شدن و می‌موندن و کشورو اینا اداره می‌کردن نه یه مشت آدم بی‌خاصیت و بی‌لیاقت؟ همۀ کارها و حرف‌هاش تحسین‌برانگیز بود. چند جا سربازای خودشو بابت اشتباهاتشون توبیخ کرد، یه جا یکی از سربازا داشت بقیه رو به‌زور برای نماز صبح بلند می‌کرد که مثلاً دارم امربه‌معروف می‌کنم و مانعش شد، یه جا یکیشون به یه اعدامی لگد زد، به اعدامی گفت بیا تلافی کن. یه بارم درگیریا سمت مسجد بود و سربازاش شک داشتن داخل مسجد تیراندازی کنن. گفت فقط تو مسجدالحرام (که تو شهر مکه‌ست) نمیشه جنگید. ادای این الکی‌مذهبیا و متعصبا رو درنمیاورد. صبور و منطقی بود. لباساشم خیلی شیک بود و به لباس برادرا و بسیجیا و سپاهیا نمی‌خورد. وقتی هم شهید شد بیست‌ونه سالش بود (اینو بعد از فیلم گوگل کردم ببینم چند سالش بوده). از پنج، پنج می‌دم بهش. شعری که آخر فیلم از وحشی بافقی خوند هم قشنگ بود:


مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم

که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم

شراب لطف پر در جام می‌ریزی و می‌ترسم

که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم

ز یمن عشق بر وضع جهان خوش خنده‌ها کردم

معاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم...



و چقدر بلیتا گرون شده نسبت به مدت مشابه پارسال :|



اونایی که بلیتاشونو اینترنتی گرفته بودن اینجا باید چاپش می‌کردن. ولیکن جوهر نداشت و کاغذ خالی تحویلمون داد. رفتم از گیشه گرفتم :|



یه بار رفته بودیم توسکا شام بخوریم؛ تو منوشون ساندویچ تورنادو بود! اینم از گیشۀ سینما و فیلم تورنادو :|



سلفی خانوادگی، پای سفرۀ هفت‌سین سینما



از اونجایی که داشتم با شهید سلفی می‌گرفتم سعی کردم متین و متشخص وایستم. ولی انقدر اون چادرای آستین‌دار دانشجویی و کارمندی و خبرنگاری و ملی و فلان و بهمانو پوشیدم که طرز نگه‌داشتن این ساده‌های سنتی یادم رفته.


۲۷ نظر ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۵۳. اگه برنجتون شفته شد و فکر کردید چه بد شد که این‌جوری شد، بدانید و آگاه باشید که همیشه یه حالت بدتر هم وجود داره. به این صورت که داشتم بقیهٔ اون برنج شفتهٔ شب قبلمو گرم می‌کردم برای ناهار امروز، که حواسم پرت شد و یادم رفت و سوخت.

الان با سه‌تا هود که تا آخرین درجه روشنشون کردم و ملاحظه می‌کنید هم این بوی سوختگی رو نمی‌تونم محو کنم.



۵۴. چهارشنبه نزدیک ظهر یکی از دوستان دورهٔ کارشناسیم (زینب) با پسرش اومده بود دانشگاه، که بعد از هفت سال ببینیم همو.

۵۴.۵. این دانشگاه فعلی من دانشگاه دورۀ ارشد زینب بوده. زینب جزو اولین دوستان شریفیمه و دومین کسیه که بیشترین واحد مشترک باهم داشتیم و زیاد همو می‌دیدیم. از ترم اول باهم بودیم و اولین هم‌گروهیم هم بود. یادمه پنج‌تا دختر تو کلاس اصول برقمون بود و سی چهل‌تا پسر. من و زینب و زهرا و حکیمه و فاطمه که نیوشا صداش می‌کردن. چهارتا از این پنج‌تا دختر، چادری بودن و دوتادوتا همگروه شدن. من و زینب، زهرا و حکیمه. نیوشا تنها موند و با یکی از پسرا همگروه شد. من اون سال آزمایشگاه فیزیک هم برداشته بودم. اونجا هم تعداد دخترا فرد بود و چون فیزیک درس تخصصیمون نبود، از همۀ رشته‌ها بودن تو آزمایشگاه. از دخترا کسیو نمی‌شناختم تو آزمایشگاه. همه دوتادوتا گروه تشکیل دادن و من با یه پسر برقی که همیشه یا دیر میومد یا نمیومد هم‌گروه شدم. با اینکه هم‌ورودی بودیم ولی بعد از اون ترم دیگه هیچ وقت ندیدمش و اسمشم یادم نیست. اگر اشتباه نکنم یه محمد تو اسمش یا فامیلیش داشت. حتی یادم نمیاد چی صداش می‌کردم. حتی تو عکس دسته‌جمعیِ دویست‌نفری فارغ‌التحصیلیمون هم نیست.



۵۵. اول رفتیم مسجد دانشگاه نماز خوندیم و بعدشم رفتیم امامزاده قاضی صابر که همین بغل دانشگاهه. هندونه و کیک (دستپخت زینب بود) خوردیم و با در و دیوار و عکسای روی در و دیوار سلفی گرفتیم و حدودای سه‌ونیم اونا رفتن خونه‌شون و منم برگشتم خوابگاه وسایلمو جمع کنم برم راه‌آهن. ساعت هفت بلیت داشتم.



۵۶. ازش خواستم ازم عکس بگیره. داره بارون میاد و زمین خیسه. تازه بعد از برگشتن من به تبریز بارندگی‌ها شروع شد و شدت گرفت و به برف تبدیل شد.



۵۷. تو امامزاده به محمد (پسر دوستم زینب) گفتم اینجا می‌تونی یواشکی آرزوتو به امامزاده بگی تا برآورده کنه. نزدیک ضریح رفت و یواشکی گفت ماشین کنترلی.

کاش منم حداقل یه آرزو حتی در حد همین ماشین کنترلی داشتم. دلی که چیزی نخواد، مُرده به‌نظرم. شاعر می‌فرماید بی‌همگان به سر شود، تو هم روش.

هر دو عکس از یه ضلع گرفته شدن، اما در جهت مخالف. طوری کنار هم گذاشتمشون که تشکیل مکعب بدن.



۵۸. هندوانهٔ یلدای ۱۴۰۱، امامزاده قاضی صابر



۵۹. شیرینی کشمشی رو یه دانشجو به اسم عفت که ترک اردبیل بود و پژوهشگر برتر شده بود آورد. اون یکی هم شیرینی عقد دختری به اسم منتها بود. انارو یکی از دانشجوهای ترددی به اسم نسرین بهم داد. اونم ترک بود و اهل سراب. انارو به سه قسمت تقسیمش کردم و دوتاشو بردم برای هم‌کلاسیام. همونایی که شامو با یکیشون می‌خوردم، ناهارو با یکیشون. بشقاب هم امانت اونی بود که ظهرا باهم می‌رفتیم سلف و غذاشو نصف می‌کرد و لپه‌ها و لوبیاها رو جدا می‌کرد از خورشتم.



۶۰. یکی از دانشجوهای کارشناسی تو سلف لواشک خونگی می‌فروخت. ده تومن. نسیه هم می‌فروخت. چند نفر که نسیه گرفته بودن، دنبالش بودن که پولشو بدن. ولی شماره‌ای ازش نداشتن. اتفاقی دیدمش و شماره‌شو گرفتم که بدم به اونایی که دنبالش بودن. گفتم می‌تونم برات تبلیغ هم بکنم. اجازه گرفتم که از لواشکاش عکس بگیرم و شماره‌شو بدم به جماعت لواشک‌دوست که اگه خواستن باهاش تماس بگیرن.



۶۱. دارم خوابگاهو به مقصد تبریز ترک می‌کنم بالاخره. هر چند، بیشتر کارایی که قرار بود انجام بدمو به‌خاطر آلودگی هوا و مجازی شدن دانشگاه نتونستم انجام بدم.

یه سریا تبلیغات اصلاح ابرو و تایپ و ترجمه و... چسبونده بودن رو در و دیوار آسانسور. به سرم زد تبلیغ لواشکای دختر لواشک‌فروش رو هم بچسبونم اونجا ولی دیرم شده بود و فرصت نبود. اینم اضافه کنم که خودم نخریدم. چون اگه نبینم یه چیزیو چجوری درست کردن نمی‌خورم و تو مهمونیا هم اگه از تمیزی میزبان اطمینان داشته باشم می‌خورم :| موقع تبلیغم می‌گفتم که صرفاً دارم معرفی می‌کنم، ولی همون معرفی کردنام هم فروششو بیشتر کرد.




۶۲. تهران و بوی ذرت مکزیکی و غروب

تهران و چند خاطرۀ افتضاح و خوب

تهران و خط متروی تجریش تا جنوب

این شهر خسته را به شما می‌سپارمش

تهرانِ سکته کردۀ از هر دو پا فلج

تهرانِ وصله پینه شده با خطوط کج

تهرانِ تا همیشه ترافیک تا کرج

این شهر خسته را به شما می‌سپارمش



۶۳. صبح یکی از دانشجوهای تردّدی خوابگاه (دانشجوهایی که یکی دو شب بیشتر نمی‌مونن) ارائه داشت. ارائه‌ش مجازی بود و شب تا دیروقت و از صبح زود درگیر آماده کردن اسلاید و مطلب بود. صبح مشغول کارهای خودم بودم که متوجه شدم میکروفنش روشن نمیشه و صداشو ندارن. از اونجایی که اولین بارش بود مجازی ارائه می‌داد و تجربهٔ این مسائلو نداشت و از اونجایی که دو سال سابقهٔ تحصیل مجازی و هر هفته یه ارائه تو کارنامه‌م داشتم و با انواع مشکلات صوتی و تصویری دست و پنجه نرم کرده بودم، چم و خم کار دستم بود. همین‌جوری که سرم به کار خودم بود بهش گفتم به مرورگرت مجوز دسترسی به میکروفن بده. انقدر استرس داشت که متوجه نمی‌شد چی می‌گم. گوشیشو گرفتم و اجازهٔ دسترسی دادم. رو لپ‌تاپشم نشون دادم از کجا مجوز میدن. گفتم این‌جوری باید فعالش کنی. درست شد.

عصر که برگشتم این یادداشتو با این دوتا ویفر رو تختم گذاشته بود و رفته بود.

اسم و شماره‌ای ازش ندارم و احتمالاً دیگه نبینمش، چون خودمم سال به سال می‌رم خوابگاه و ترددی‌ام!، ولی دوست داشتم حس خوب این دو خط قدردانیشو برای کارِ واقعاً کوچیکم ثبت کنم اینجا.



۶۴. وقتی می‌گیم یه کاری مثل آب خوردنه، ینی راحته. وقتی هم می‌خوایم به‌صورت گفتاری جملهٔ «کار خوب کردن مثل آب خوردن است» رو بنویسیم، می‌نویسیم «مثل آب خوردنه». نمی‌نویسیم مثل آب خوردنِ. اون علامت کسره رو به‌جای «ه»ای که معنیِ «است» می‌ده استفاده نمی‌کنیم.

این بطری آبو از قطار گرفتم. نام تجاریش دی‌دیه و هنوز نمی‌دونم دی‌دی چه ارتباطی به آب و نوشیدنی داره و ینی چی. ولی آره، به‌نظر منم کار خوب کردن مثل آب خوردن راحته. ولی خوب کار کردن یه کم سخت‌تره.



۶۵. با همون قطار ۴۸۱ مشهد-تبریز که از تهران رد می‌شه دارم برمی‌گردم. یلداتون مبارک 🍉



۶۶. از میز یلدای رستوران قطار عکس نگرفتم. تو کوپه دو نفر بودیم. هم من خسته بودم، هم دختری که باهام همسفر بود. به‌قدری خسته بودیم که از وقتی سوار قطار شدیم خوابیدیم تا صبح. می‌گفت شوهرش داشته می‌رسوندتش راه‌آهن. انقدر ترافیک سنگین بود که از قطار بعدازظهر جا مونده و قطار ساعت هفتو گرفته. بعد که دیده ترافیک همچنان سنگینه و به قطار هفت هم نمی‌رسه، از ماشین پیاده شده و با مترو خودشو رسونده به راه‌آهن. مترو هم به‌شدت شلوغ بوده گویا. چون که شب یلدا بود.


۶۷. روز آخر، تصمیم گرفتم با بی‌آرتی برم راه‌آهن. دوستام توصیه می‌کردن زود راه بیافتم؛ چون شب یلداست و ترافیکه. منم به خیال اینکه بی‌آرتی مسیرش جداست و ترافیک تأثیری تو عملکردش نداره عجله‌ای نداشتم. مسیرم هم باز به خیال خودم سرراست بود. از شمال تهران به جنوب تهران. چهار چهارونیم راه افتادم و انتظار داشتم شش برسم ولی نزدیک سه ساعت طول کشید. در حالی که اومدنی همون مسیر کمتر از یه ساعت طول کشیده بود. شانس آوردم که قطار از مشهد میومد و تأخیر داشت. اگه تأخیر نداشت حتماً جا می‌موندم.


۶۸. پدیدۀ جدیدی که این بار باهاش روبه‌رو بودم شکسته بودن و روشن نبودن یا کلاً عدم وجود دستگاه‌های پرداخت بلیت اتوبوس و بی‌آرتی بود. گیت‌های مترو سالم بودن و مردم کارت می‌زدن، ولی اتوبوس‌ها یکی‌درمیون کارت‌خوان‌هاشون شکسته بودن. جاهایی هم که دستگاهش سالم بود مردم کارت نمی‌زدن. حتی بعضی جاها راننده‌ها خودشون خاموش کرده بودن مردم کارت نزنن. من تا جایی که تونستم کارت زدم ولی چند بار پیش اومد که سایر مسافرها بهم گفتن چرا می‌زنی، نزن. ولی تبریز اصلاً این‌جوری نیست و کنار هر دستگاهی یکی وایستاده که حتماً کارت بزنی بعد سوار شی.


۶۹. وقتی داشتم می‌رفتم راه‌آهن، تو بی‌آرتی با یه خانومی هم‌صحبت شدم. از ته‌لهجه‌ش حدس زدم ترکه. اون ازم پرسید کدوم شهر می‌ری و گفتم تبریز، ولی من نپرسیدم خودش کجاییه. یه جایی یکی بهش زنگ زد و باهاش ترکی حرف زد. ولی بعدش بازم نپرسیدم ترک کجاست. می‌گفت «انقدر که من الان استرس دارم از قطار جا بمونی خودت نداری». خب چی کار می‌کردم؟ با استرس من اتوبوس تندتر که نمی‌ره.


۷۰. من با بی‌آرتی چمران داشتم می‌رفتم. می‌تونستم یه جایی پیاده شم و بقیۀ مسیرو با بی‌آرتی راه‌آهن برم. فکر کردم اگه پیاده شم و دوباره سوار شم وقتم تلف میشه و ممکنه ایستگاه انقدر شلوغ باشه که نتونم سوار شم. در حالی که تو این بی‌آرتی روی صندلی نشسته بودم. این شد که پیاده نشدم و تا ایستگاه رباط کریم رفتم که اونجا پیاده شم و از شوش خودمو برسونم راه‌آهن. مسیرش یه جوری بود که فقط می‌شد پیاده رفت و منم ذهنی بلد بودم نقشه رو. نزدیک راه‌آهن به یه سه‌راهی رسیدم. انقدر عجله داشتم که فکر کردم اگه از گوشیم نگاه کنم دیر میشه. از یه خانوم رهگذر! پرسیدم ایستگاه راه‌آهن کدوم‌وره؟ بدون اینکه عمدی در کارش باشه ۱۸۰ درجه اشتباه گفت و من دور شدم از راه‌آهن. یه کم رفتم و احساس کردم که نباید این همه مغازه تو مسیرم باشه. از یه پسربچه پرسیدم این مسیر تهش راه‌آهنه؟ گفت نه، راه‌آهن اون‌وره. سریع برگشتم. برای اینکه مطمئن شم از یه مغازه‌دار هم پرسیدم و بالاخره پنج دقیقه قبل از ساعت حرکت قطار رسیدم. دیگه فرصت نبود برم نمازمم بخونم. چون از اذان مغرب یکی دو ساعتی گذشته بود و قطار دیگه برای نماز نگه‌نمی‌داشت. وضو داشتم و برنامه‌م این بود وقتی رسیدم راه‌آهن سریع بخونم و سوار قطار شم. ولی دیگه فرصت نبود. از دست اون خانومه که مسیرو اشتباه نشونم داد هم ناراحت و عصبانی نبودم. با خودم گفتم صلاحم این بوده که یه ربع دیرتر برسم. شاید تو مسیرم یکی بوده که نباید می‌دیدم یا اتفاق بدی قرار بود بیافته. یا شایدم خودم قبلاً بدون اینکه عمدی در کارم باشه یکی رو اشتباه راهنمایی کردم و این تاوان اون کارم بوده. به هر حال آدم باید در همه حال راضی و شاکر باشه. رسیدم دیدم نوشته که قطار تأخیر داره و هنوز نرسیده. رفتم نمازم هم خوندم.


۷۱. تیرماه که رفته بودم خوابگاه (برای بار اولی که آزمون جامع داشتیم)، چندتا دوست تردّدی پیدا کردم. اون‌ها هم سالی و ماهی یکی دو بار خوابگاه می‌رفتن. یکیشون از اینا بود که به‌زور واکسن زده بود. حالا بهم پیام داده که این سری که رفتی خوابگاه ازت کارت واکسن خواستن؟ دوز سوم رو اگه نزده باشیم اسکان نمی‌دن؟ گفتم کارت واکسن نخواستن، ولی من چند ماه پیش دوز چهارمم رو هم زدم و تو سامانه کنار شمارۀ دانشجوییم ثبت شده و دانشگاه می‌دونه کی چند بار واکسن زده. شاید چون دیدن زده‌م نخواستن. من اگه موقعیتش پیش بیاد پنجمی رو هم می‌زنم اون وقت هنوز که هنوزه یه عده با واکسن مشکل دارن و افتخار هم می‌کنن که تا حالا نزدن.


۷۲. اون هفته که من تهران بودم بابا هم مسافرت رفته بود و تلفنی نمی‌تونستیم صحبت کنیم. یه بار که با اینترنت خوابگاه و دانشگاه و با بستۀ گوشیم فیلترشکنم وصل نشد و گوگل‌میت و یه سری از ابزارهای گوگل هم باز نشد و به مرز کلافگی و استیصال رسیدم تو اسکای‌روم، تو لینک یکی از کلاسا در قالب ارائه! باهاش تماس تصویری گرفتم.


۷۳. یکی تو یه گروهی پیام گذاشته بود که برای گزارش کشف حجاب به فلان شماره زنگ بزنید. یه فایل صوتی هم فرستاده بود از یه خانوم‌جلسه‌ای که ابراز نگرانی کرده بود و خواسته بود واکنش نشون داده بشه به این قضیه. نمی‌خواستم بحث کنم ولی یه وقتایی حس می‌کنم نباید سکوت کنم. نوشتم که من این خانومو نمی‌شناسم و نمی‌دونم ساکن تهرانه یا نه، ولی وضعیت اینجا طوریه که تو دانشگاه و خیابون و مترو و تقریباً هر جا که رفتم بیشتر خانوما حجاب ندارن. کسی هم کاری به کارشون نداره. یکی دو نفرم نیستن که با تذکر و گزارش حل بشه. گر حکم شود که مست گیرند، در شهر هر آنکه هست گیرند. طرف برگشته می‌گه «ما مأمور به تکلیفیم نه نتیجه». حالا نمی‌دونم این سخن گهربار از کیه و برای چه موضوعی گفته، ولی همین تکالیفه که گند زده به نتیجه و رسیدیم به این نقطه :|


۷۴. مهرماه ۹۴، یه بار سر کلاس استاد شمارۀ ۳، بحث نام‌گذاری شد و چندتا مثال از برندهایی که ترکی هستن آوردم. بعد از اون دیگه هیچ وقت این بحث پیش نیومد. این سری که رفته بودم فرهنگستان، استادهای ارشدم راجع به موضوع رسالۀ دکتریم پرسیدن. وقتی گفتم نام‌های تجاری، استاد شمارۀ ۳ به استاد شمارۀ ۱۱ گفت ایشون اون موقع که دانشجوی ما بود هم به این موضوع علاقه داشت و یه بار سر کلاس نام‌های تجاری‌ای که به زبان‌های دیگه بودنو آورد.

چجوری یادش مونده بود؟


۷۵. سوار اتوبوس بودم و آخرین ایستگاه قرار بود پیاده شم. دوتا دانشجوی دختر (که بعداً باهاشون هم‌صحبت شدم و فهمیدم کارشناسی هستن و هم‌دانشگاهی) هم بودن و اونا هم داشتن می‌رفتن خوابگاه. راننده ازشون پرسید شما کجا پیاده می‌شین؟ اونا هم ایستگاه آخر بودن. راننده فهمید هرسه‌مون داریم می‌ریم خوابگاه، گفت خوبه که باهمین و این‌جوری خیال منم راحته.


۷۶. داشتن از بیمارستان برمی‌گشتن. به راننده گفتن مسموم شده بودیم. راننده گفت تا می‌تونید غذای دانشگاهو نخورید. پیاده که شدیم از دخترا پرسیدم غذای دانشگاه یا خوابگاه مسمومتون کرده بود؟ گفتن نه. گفتم کاش به راننده می‌گفتید که تصور اشتباهش به‌عنوان خبر جدید پخش نشه. بیرون غذا خورده بودن.


۷۷. شنبه شب وقتی داشتم از باغ کتاب برمی‌گشتم خوابگاه، ترافیک سنگین بود. یه مسیر اتوبوس هست از حقانی تا شیخ بهایی که تازه کشفش کردم. از گاندی هم رد میشه. راننده پرسید اگه کسی قبل از گاندی پیاده نمیشه، دور بزنم و از یه جای دیگه برم که نخورم به ترافیک و سه ساعت معطل نشید. ده دوازده نفر بودیم و همه بعد از گاندی بودن. پرسید که حق کسی که زودتر قراره پیاده بشه ضایع نشه و از مسیرش دور نشه. اما من داشتم به اونایی که قبل از گاندی تو ایستگاه منتظر اتوبوس بودن و می‌خواستن سوار این اتوبوس شن فکر می‌کردم. حس می‌کنم حق اونا ضایع شد. هر چند ترافیک انقدر سنگین بود که سه ساعت طول می‌کشید تا برسیم بهشون و برسونیمشون به مقصد.


۷۸. معمولاً تو خیابون هندزفری تو گوشمه و انتخاب آهنگا رو هم می‌ذارم روی حالت تصادفی و رندوم. یه فولدر دارم که نزدیک هزارتا آهنگ توشه و همه جور آهنگی هم توشه. همه جور، ینی واقعاً همه جور. نمی‌دونم آهنگ شاهچراغ از فرشاد کاکو! رو چه کسی برام فرستاده بود و از کی داشتمش که یادم نبود. وقتی گفت توی شاهچراغ زیر چلچراغ وعده کردی قلبم مچاله شد. نتونستم تا آخر گوش بدم و زدم بعدی.


۷۹. اون روز که به دعوت دوستم رفتم باغ فردوس، موزۀ سینما ایام فاطمیه بود. آخرای مراسم یه کلیپ پنج‌شش‌دقیقه‌ای گذاشتن با عنوان «قول مادرانه». فکر کردم به ایام فاطمیه و روز مادر مربوطه. قبلاً ندیده بودمش و موقع شروع کلیپ هم ننوشته بود به چه مناسبتیه. تا یکی دو دقیقه همچنان فکر می‌کردم موضوعش مادره، ولی نبود. ببینید اگر ندیده‌اید.


۸۰. تو معاونت فرهنگی یه کاری داشتم و با دوستم رفتم اون کارو انجام بدم. دوستم بیرون منتظر بود. یه خانومی اونجا بوده و می‌گه چرا بیرون وایستادی و بیا تو. اومد و اون مسئولی که قرار بود اون کارو انجام بده طولش می‌داد. البته دوستم هم کار خاصی نداشت و قرار بود از اونجا بریم سلف برای ناهار. بیشتر نگران این بودم که سلف تعطیل بشه و دوستم بی‌ناهار بمونه. اون خانومی که به دوستم گفته بود بیا تو، وقتی فهمید ما دکتری هستیم کلی تعجب کرد که چرا انقدر فروتنی و خشوع و خضوع دارید و چرا بهتون نمیاد دکتری باشید و چرا از موقعیتتون استفاده نمی‌کنید و چرا فلان و چرا بهمان. می‌گفت دانشجوی دکتری که مثل دوستم این‌جوری مؤدبانه پشت در منتظر باشه و مثل من مؤدبانه بشینه ندیده بود. هی می‌گفت چرا از موقعیتتون استفاده نمی‌کنید؟ اونجا کارمون که تموم شد رفتیم سلف. تو سلف به دوستم گفتم منظورش چی بود؟ دوستم گفت چند وقت پیش یه دانشجوی دکتری رو تو سلف دیده که داد و بیداد راه انداخته بوده که من چون دانشجوی دکتری‌ام باید گوشت بیشتری تو خورشتم بریزید. منظور اون مسئول هم لابد یه همچین چیزایی بود دیگه. مثلاً انتظار داشت بقیه رو از روی صندلی بلند کنیم و خودمون بشینیم یا بقیه موظف باشن کار ما رو زودتر راه بندازن چون ما دکتری هستیم.


۸۱. یکی از دوستام که کلاساش تموم شده کارت دانشجوییشو داده به اون یکی دوستم که با کارتش هر روز غذای دانشگاهو بگیره و بده به یکی از خانوم‌های خدماتی دانشگاه. اونم می‌گیره و می‌بره برای بچه‌هاش. خانومه رو نمی‌شناختم من. یه بار که با دوستم داشتیم می‌رفتیم، دیدم دوستم با یکی احوال‌پرسی می‌کنه و می‌گه غذاتون تو یخچاله و صبر کنید برم بیارم و یه سری صحبت دیگه. بدون خداحافظی با دوستم ازش جدا شدم و انگار نه انگار که باهم بودیم. رفتم که نه من خانومه رو ببینم نه اون منو. بعداً از دوستم عذرخواهی کردم که یهو بدون خداحافظی رهاش کردم. گفتم که نمی‌خواستم خانومه رو ببینم و بفهمم کیه و بشناسمش و اونم منو نبینه و احتمالاً خجالت نکشه. روز بعدش خانومه یه ظرف ترشی آورده بود برامون، به‌عنوان تشکر و قدردانی.


۸۲. تو خوابگاه یه اتاقی بود به اسم اتاق تلویزیون. انجمن ما چهارشنبه یه برنامۀ مجازی مشترک با انجمن‌های دیگه و دانشگاه‌های دیگه داشت. اون روز و اون ساعت چون ما کلاس کره‌ای هم داریم، من کلاس کره‌ای رو اداره می‌کردم و یکی از بچه‌های رشتۀ زبان روسی اومده بود کمکم برای ادارۀ اون برنامۀ مشترک. هم‌اتاقیم (همون دختر سرابی) چون خواب بود و چون ما قرار بود حرف بزنیم، رفتیم اتاق تلویزیون. یه دختر تو اتاق تلویزیون داشت درس می‌خوند. ما که حرف می‌زدیم، تمرکز اونم به هم می‌خورد. گفت میشه یه کم آروم‌تر صحبت کنید؟ گفتم چرا نمی‌رید سالن مطالعه؟ گفت آسم دارم و اونجا هواش اذیتم می‌کنه. گفتم باشه یه کم آروم‌تر حرف می‌زنیم ولی اینجا اتاق تلویزیونه و ما می‌تونیم تلویزیونم روشن کنیم و فوتبال هم ببینیم حتی.


۸۳. ترددی این‌جوریه که هر روز یه هم‌اتاقی جدید داری و روز بعدش دیگه اونو نداری. دکتری هم این‌جوریه که هم‌کلاسیات هر سن و سالی دارن. یکی ممکنه نوه هم داشته باشه حتی. اکثراً ده‌شصتی و پنجاهی بودن و من تنها دهه‌هفتادی جمعشون بودم. هر بارم بحث سن و سال می‌شد می‌گفتم تازه سه سال هم پشت کنکور بودم. تا اینکه یه هم‌اتاقی اومد متولد هفتادوچهار. در نظرِ ما هفتاده‌ویکیا، هفتادوچهاریا بچه‌ن هنوز. وقتی تعجبمو دید گفت تازه یه سالم پشت کنکور مونده بودم.


۸۴. می‌خوام به این شرکت آب معدنی دی‌دی ایمیل بزنم بگم غلط نوشتن اون جمله رو. آدرس ایمیلشون روی بطری هست. فعلاً حالشو ندارم.


۸۵. قبل از اینکه برم تهران هواشناسی رو چک کرده بودم و اون هفته قرار بود بارش برف و باران داشته باشیم. منم دوتا لباس گرم برداشته بودم با خودم. ولی نه بارش چشم‌گیری داشتیم نه هوا انقدر سرد شد که من انتظار داشتم. شایدم سرمای تبریز سطح توقعمو بالا برده.


۸۶. از ویژگی‌های شاخص و حال‌به‌هم‌زن خوابگاه دختران پخش‌وپلا بودن موهای سی‌چهل‌سانتی و بعضاً یک‌متری روی موکت‌ها و فرش‌های اتاق‌هاست. هر چقدرم بین خودشون قانون بذارن که داخل اتاق موهاشونو شونه نکنن، بازم همیشه زمین پر از موئه. روز اول که وارد اتاق شدم دیدم روی فرش و سرامیک پر از آشغال و موئه. یه دفتر گذاشته بودن جلوی در اتاق مسئول خوابگاه و دانشجوها درخواستاشونو اونجا نوشته بودن. رفتم درخواست بدم تمیزش کنن که دیدم چند نفر قبل از من این کارو کردن. حضوری رفتم و توضیح دادم که اگه یه شب بود تحمل می‌کردم، ولی نمی‌تونم یه هفته تو این شرایط زندگی کنم. صبحش خانومی که هر روز میومد سرویس‌های بهداشتی و آشپزخونه رو تمیز می‌کرد اومد و اتاق ترددی رو هم جارو کرد و روی میزا رو تمیز کرد. کلی ازش تشکر کردم و تو اون فاصله که کار می‌کرد رفتم اتاق دوستم که جلوی من معذب نباشه. میوه و شیرینی هم گذاشتم براش، ولی نخورد. چند روز بعد یه دانشجوی بیرجندی (شایدم بجنوردی! بروجرد و بروجن هم می‌تونه باشه) اومد. از تمیزی اتاق تعجب کرده بود. می‌گفت هر ماه میام و هیچ وقت اینجا رو این‌جوری مرتب و تمیز ندیده بودم.


۸۷. روز دوم حضورم در خوابگاه، یکی از دخترا اومد ازم پرسید شما هر شب برقای سالن و سرویس بهداشتی و آشپزخونه رو خاموش می‌کنی؟ گفتم چطور؟ گفت آخه دانشجوهای ثابتِ اینجا این کارو نمی‌کنن و شما چون جدید اومدی حدس زدم کار شماست. اگه ممکنه بذارید روشن بمونه. گفتم شبا که همه خوابن. اسراف میشه اگه روشن بمونن. گفت یکی از دوستام که فنی خونده می‌گه اینا عمرشون با روشن و خاموش شدن کم میشه. یه کم فکر کردم و گفتم منم یه کم از مسائل فنی سر در میارم. یه چند روز فرصت بده برم تحقیق کنم بعد میام بهت می‌گم که دوستت راست می‌گه یا نه. تحقیق! کردم و فهمیدم یه نوعی از ال‌ای‌دیا این‌جوری هستن که با روشن و خاموش شدن عمرشون کم میشه. ینی اونی که در مجموع ده ساعت روشن بوده ولی صد بار روشن و خاموش شده، دوام و عمرش از اونی که صد ساعت مداوم روشن بوده کمتره. ینی اونی که روشن و خاموش نشده، هزار ساعتم عمر می‌کنه ولی اینی که روشن و خاموش شده، با اینکه در مجموع ده ساعت روشن بوده، ممکنه تو ساعت یازدهمش بسوزه. البته همه‌شون این‌جوری نیستن. موقعی که داشتم می‌رفتم، بهش گفتم دوستت اشتباه نگفته. البته نمی‌دونم اینا از اون نوع ال‌ای‌دیا باشن ولی میشه احتیاط کرد و زیاد خاموش و روشنشون نکرد. ولی خب این‌جوری انرژی بی‌خودی هدر می‌ره و دیگه تصمیم با خودتونه که انرژی رو هدر بدید یا به سالم موندن ال‌ای‌دیا فکر کنید.


۸۸. یکی از اتفاقاتی که خوشحالم می‌کنه تموم شدن چیزها در آخرین روز کاربردشونه. مثل تموم شدن خودکار و دفتر مشق روز آخر مدرسه و تموم شدن محتویات یخچال قبل از سفر. سر جلسۀ آزمون جامع، موقع جواب دادن به سؤال آخر خودکارم تموم شد و از اونجایی که آخرین سؤال آخرین امتحانم بود ذوق کردم. ولی جوابم نصفه مونده بود و بقیه‌شو با یه خودکار دیگه نوشتم. اگه چند سطر دیرتر تموم می‌شد بیشتر ذوق می‌کردم ولی همونم مایهٔ مسرّتم بود.

۱۳ نظر ۰۱ بهمن ۰۱ ، ۱۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۳- از هر وری دری ۲۵

شنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۱، ۱۰:۰۱ ق.ظ

۱. من عکسایی که تو وبلاگم می‌ذارمو تو اکانت پیکوفایل (بلاگ اسکای) آپلود می‌کنم. یه هفته‌ست نمی‌تونم چیزی آپلود کنم و پستام بی‌عکسه. لود می‌کنه ولی لینک نمی‌ده و می‌نویسه خطا در ارسال. با اینترنت مودم و گوشی و با دستگاه‌های مختلف امتحان کردم نشد. یه بارم این‌جوری شده بود و بار اولش نیست. یه هفته ده روزی طول کشید اون موقع درست شه.

۲. عروس اون دوست عراقیمون که چند ماه پیش رفته بودیم خونه‌شون دیشب عکس یه سنگ قبرو استوری گذاشته بود. تاریخ فوت نشون می‌داد که سالگرد مرحومه. مرحوم، خواهرشوهرش بود که میشه دختر دوست بابا. دانشجوی پزشکی بود. در مخیلۀ آدم نمی‌گنجه که یه دختر از شهر کربلا بتونه دانشجوی پزشکی باشه ولی بود. با کمک گوگل و بابا تسلیت عربی نوشتم براش فرستادم.

۳. فیلم جلسۀ دوم کلاسمون رو سپرده بودم یکی از بچه‌ها ضبط کنه که بفرستم برای شرکت‌کنندگان غایب. کسی که قرار بود ضبط کنه گفت خونه نیستم و می‌ذارم ضبط بشه ولی دو ساعت بعد از تموم شدنش برمی‌گردم و قطعش می‌کنم. فیلمی که برام فرستاده بیشتر از چهار ساعته و من باید دو سه ساعت آخرشو که خالیه پاک کنم. صدای تلویزیون و دوستاشم میاد. بیشتر از نصفشو پاک کردم ولی حجم فیلم هفت برابر شد!

۳.۵. با اپ پاندا دارم حجمشو کم می‌کنم. احتمالاً هفتاد ساعت طول بکشه که هفت گیگ رو تبدیل کنه به دویست مگ؛ چون هنوز روی یه درصد گیر کرده و جلو نمی‌ره. نمی‌دونم هم قراره چه بلایی سر کیفیتش بیاد. شد دو درصد. داره جلو می‌ره با جون کندن.

۳.۷۵. با پاندا نشد. Program4Pc.Video.Converter رو دانلود کردم با لپ‌تاپم کم کردم حجمشو. بد نشد کیفیتش.

۴. افق کوروش پیام داده که فکر کنم خامه‌ای که خریده بودی تموم شده، بیا که پونزده درصد تخفیف گذاشتیم روی خامه‌هامون. یه ماه پیش چندتا خامه خریده بودم و آره خب تموم شده. اینکه هوش مصنوعی روی برنامۀ زندگیم تسلط داشته باشه و از وضعیتم آگاه باشه رو دوست دارم. اینکه از روی برنامۀ خریدمون حواسش به موجودی یخچالمون هست (اگه حواسش به موجودی حساب بانکیمونم باشه عالی میشه). اینکه تاریخ امتحانامو از قبل به تقویم گوشیم می‌گفتم و جملات انگیزشی می‌فرستاد نزدیک امتحانا و بهم روحیه می‌داد و اینکه امروز ایمپو پیام داده که این چند روز با خودت و بقیه مهربون‌تر باش رو دوست دارم. این درک رو در انسان‌های اطرافم حتی خانواده‌ام کمتر دیدم. حالا درسته درکشم مثل هوشش مصنوعیه ولی بازم بهتر از هیچیه.

۵. از باسلام برای بابا کفش مردونه سفارش دادم. گفتم سایز ۴۲. سؤالم هم روی عکس کفش مردونه بود. اسمم هم خانم فلانیه. یارو برگشته می‌پرسه برای خودتون می‌خواید یا همسرتون؟ و سؤال من اینه که نمی‌تونست بپرسه مردونه می‌خواید یا زنونه؟ آیا پشت این سؤالش نیت دیگه‌ای داشت؟ می‌خواست بدونه مجردم یا نه؟ 

۵.۵. چون با اکانت مامان داشتم سفارش می‌دادم به نیابت از مامانم نوشتم برای همسرم. ولی هنوز هم فکر می‌کنم لزومی نداشت بپرسه برای کی و همین‌که می‌پرسید زنونه یا مردونه کافی بود. هر چند که اونم لزومی نداشت و کفشی که می‌خواستم نوع زنانه نداشت :|

۶. روال باسلام این‌جوریه که تا من ثبت رضایتو نزنم (تا یه هفته) پولو به حساب فروشنده نمی‌ریزن. صبح با پیک فرستاد و پیام پشت پیام که ثبت رضایتو بزن. پیاما رو با همون اپ باسلام می‌فرستاد. گفتم چشم. دوباره پیام داد. بابا خونه نبود که بپوشه و نظرشو بگه. گفتم اجازه بدید هر موقع صاحب کفش نظرشونو گفتن ثبت رضایت می‌کنم. این دفعه پیامک زد! به شمارۀ مامانم. چون با اکانت اون سفارش داده بودم. جواب دادم که آقا تا شب ثبت رضایتو می‌زنیم نگران نباش. مامان گفت خب بهش بگو بابا خونه نیست. من: نه، اون نباید بفهمه ما تنهاییم تو خونه! اگه اومد بلایی سرمون آورد چی؟ :|

۷. برندی که می‌خواستمو نفرستاده بود. روی جعبه‌ش یه چیزی نوشته بود، زیر کفش یه چیزی و تو بخش اطلاعات محصول یه چیز دیگه. خواستم مرجوع کنم، بابا دلش برای یارو سوخت و گفت همینم خوبه. ولی من عصبانی‌ام. من اگه قرار بود اونو بخرم با یک‌سوم این قیمت هم می‌تونستم بخرم. برای خالی نبودن عریضه، به یارو می‌گم من فلان مارکو سفارش دادم و این اونی نیست که من خواستم. به‌جای عذرخواهی می‌گه نوشته بودم طرح فلانه و خود فلان نیست. اسکرین‌شات اطلاعات محصولو فرستادم براش که هیچ جا ننوشتید طرحشه و خودش نیست. جواب نداد. یه عذرخواهی رو که می‌تونست بکنه؟

۸. بیشتر خریدامو با اکانت مامانم که فامیلیش با فامیلیم فرق داره! انجام می‌دم که اگه فروشنده آشنا از آب درومد و منو شناخت، آدرس خونه لو نره! بعد یه بار یه چیزی می‌خواستم سفارش بدم دیدم فروشنده ساکن فلان شهره. به‌دلیل اینکه یه بار یه مزاحم داشتم که ساکن اون شهر بود کلاً بی‌خیال شدم و حتی با اکانت مامانم هم ثبت سفارش نکردم. همون که می‌گن اگه کلاهم هم بیافته اون ورا نمیام بردارم. خیلی بده که رفتارمون باعث بشه دیگران با شنیدن اسم شهرمون یاد ما بیافتن و حالشون به هم بخوره.

۹. چیزی که می‌خواستمو از یه شهر دیگه سفارش دادم. انقدر مؤدب و مشتری‌مدار بودن و رفتار حرفه‌ای داشتن که می‌خوام یکی دوتای دیگه هم سفارش بدم برای سال بعد.

۱۰. بازم اینترنتی از اون سوپرمارکتی که به‌جای ماکارونی هفتصدگرمیِ ۲۱هزارتومنی، پونصدگرمیِ ۱۹۸۰۰تومنی فرستاده بود ماکارونی گرفتم و بازم از من بیست‌ویک تومن گرفت و چیزی که روش نوشته بود ۱۹۸۰۰ فرستاد برام. می‌خواستم بازم امتیازشو کنم که یاد بگیره گران‌فروشی و کم‌فروشی نکنه. دیدم اون ویفر ۲۵۰۰تومنی که کنار اینا گرفته بودم روش نوشته چهار تومن. ینی بابت یه چیزی که چهار تومن بوده از من دووپونصد گرفته. در واقع کم گرفته. فکر کردم منصفانه نیست این بارم اعتراض کنم و بقیۀ پول ماکارونی رو پس بگیرم چون قیمت ویفرم کم حساب کرده بودن و اصطلاحاً یر به یر می‌شد. امتیازشو کامل دادم و اعتراض نکردم ولی الان که بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم بابت بی‌دقتی تو قیمتا حقش بود یه امتیاز کم کنم و تذکر بدم به هر حال.

۱۱. رابطۀ من با فامیل خیلی خوبه و محبوب دل‌هاشون هستم. تو یکی از مراسم‌های هفتگی خالۀ بابا وقتی داشتم با عمه‌های بابا سلفی می‌گرفتم گفتن چند ساله فقط تو مراسم‌های فوت! همو می‌بینیم و شادی نداشتیم و دلمون عروسی می‌خواد. همسایۀ مادربزرگم اینا هم پیشمون بود و برای بار هزارم پرسید ینی واقعاً تو دوست‌پسر نداری باهاش ازدواج کنی؟ :| این همه می‌ری تهران میای نتونستی یکیو پیدا کنی که دلخواهت باشه؟ اینو خیلیا می‌پرسن ولی این همسایه زیاد می‌پرسه. همون همسایه که منو اولین بار بعد از تولد برده حموم. هر بارم می‌گم والا من برای درس و کار می‌رم تهران و نهایتش یه قراری با دوستای دخترم می‌ذارم. اونم هر بار کم نمیاره و می‌پرسه دوستای دخترت برادر ندارن؟ باز منم هر سری می‌گم نه ولی گاهی وقتا اتفاقاً به‌خاطر برادراشون ارتباطمو باهاشون کم می‌کنم :|

۱۲. فاز اون فامیل دورمون (عروس دخترخالۀ مادربزرگم!) چی بود که از اون سر میز پا شد اومد سمت میز ما که رشته، مدرک و شاغل بودن یا نبودنمو بپرسه بره؟

۱۳. یه فیلم از دوران کودکی شروین (همون که «برای...» رو خونده) دیدم. تو اون فیلم یه میکروفن گرفته دستش و خودشو شروین، خوانندۀ محبوب دل‌ها معرفی می‌کنه و دلقکِ محمد اصفهانی رو می‌خونه. منم یه فیلم تو همون سن و سال دارم که روز تولدم با امید و پریسا و محمدرضا ایستادیم و میکروفن گرفتیم دستمون و آدم‌فروشِ شادمهرو می‌خونیم. هنوز که هنوزه هیچ کدوممون نمی‌دونیم چرا آدم‌فروشو خوندیم.

۱۴. پارسال چهارتا آهنگ با موضوع تهران دانلود کرده بودم از اندی و سینا حجازی و بابک جهانبخش و رضا مهرتاج. یکی هم از خیلی وقت پیش داشتم از سیاوش قمیشی. تصمیم داشتم هر موقع رفتم تهران تو راه لب‌خوانیشون! کنم و استوری بذارم :دی. بله، مگه ما فرهیخته‌ها دل نداریم از این حرکات خز انجام بدیم؟ ولی الان نه دل و دماغشو دارم، نه دیگه تهران برام تهرانِ پارساله.

۱۵. اشتیاقم برای دیدن کسانی که الان تهرانن و گفتن یا نگفتن اما دوست دارم بگن و نمی‌گن که هر موقع رفتم خبر بدم ببینیم همو یکسان نیست. این میزان، از منفی ۱۰۰ شروع میشه تا مثبت ۱۰۰. مثبت صد برای اونایی که از الان زمان و مکان قرارمونم مشخص کردیم و اشتیاق دوطرفه‌ست. ولی اشتیاق منفی برای اوناییه که علی‌رغم اینکه اونا مشتاق‌ترینن و پیام پشت پیام و زنگ پشت زنگ که کی میای، من نه‌تنها مشتاق دیدارشون نیستم بلکه اگه اتفاقی موقعیت دیدنشون پیش بیاد هم فرار می‌کنم از اون ناحیه. یه دلیلش شناختیه که تو این سه ماه از طرز تفکرشون حاصل شده. شناختی که دستاوردش ترس و گاهی نفرت بوده از آدمای دور و برم. مشخصاً دارم در مورد دوستان فضای حقیقی صحبت می‌کنم و شمایی که کامنت گذاشتی ببینیم همو، و من تمایلی نشون ندادم به خودت نگیر. بحث شما جداست.

۱۶. جزوه‌های ارشدم هم برای این امتحان جامع دارم مرور می‌کنم که اگه نکته‌ای رو فراموش کرده باشم یادم بیافته. حتی درسایی که تو امتحان نمیاد هم مرور می‌کنم چون بعیده دیگه بعداً برم سراغشون. یکی از نکات جالبی که تو جزوه‌م بود و یادم رفته بود این بود که افراد قبیله Tukano (تاکانو) که در آمازون زندگی می‌کنند، اجازه ندارند با هم‌زبان‌هایشان ازدواج کنند و هم‌زبان بودن نوعی محرمیت محسوب می‌شود. نتیجۀ چنین رسمی در این قبیلۀ کوچکِ چندهزارنفری، چندزبانگی است.

۱۰ نظر ۱۲ آذر ۰۱ ، ۱۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۶- مزه‌اش چقدر تلخ بود مامان

يكشنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۴:۴۰ ب.ظ

من قبل از اینکه دانشجو بشم، ماهی یه لیوان چایی هم نمی‌خوردم. تو خوابگاه بود که چای‌خور شدم و نه‌تنها چای که به نسکافه و کاپوچینو (از این فوریا که تو آب‌جوش می‌ریختی می‌خوردی) هم معتاد شدم. در این حد که همیشه تو کیفم یه فلاسک آب‌جوش داشتم و چندتا چای کیسه‌ای و نسکافه و کاپوچینو. قبل کلاس و بعد کلاس و حتی گاهی وسط کلاس! می‌خوردمشون. وقتایی هم که با دوستام می‌رفتیم بیرون، بقیه آبمیوه و بستنی سفارش می‌دادن و اونی که دلش قهوه می‌خواست من بودم (ارجاع به پست کافه ایل).

معمولاً همۀ خریدای خونه با منه و معمولاً هم اینترنتی می‌خرم. این معمولنی که می‌گم فی‌الواقع ۹۹ درصده. اون روز که رفته بودیم دکتر، تو فاصله‌ای که منتظر تشریف‌فرمایی دکتر بودیم به بابا گفتم نسکافه‌هامونم داره تموم میشه و همین نزدیکیا یه فروشگاه هست. از اونجا یه بسته بگیره. قبل از اون، دو بستۀ پنجاه‌تایی از با سلام! گرفته بودم و رسیده بودیم به ته‌دیگش. رفت و دیدم با چند بسته قهوۀ فوری و کاپوچینو و اسپرسو و چای و زیتون و پاپ‌کورن و یه سری خرت‌وپرت برگشته. فرصتی که برای خرید حضوری پیش اومده بود رو غنیمت شمرده بود و هر چی لازم داشتیم و نداشتیم برداشته بود. نگاه به بستۀ قهوه‌ها کردم و گفتم ولی ما که دستگاه اسپرسوساز نداریم! من قهوۀ معمولی خواسته بودم که تو قهوه‌جوش و قوری هم بشه درستش کرد. گزینه‌های پشت بسته رو نشونش دادم و گفتم ببین ۹ روش برای درست کردن قهوه هست که اینا اینجا موکاپات و اسپرسوساز رو علامت زدن برای این. کلمۀ موکاپات رو اولین بار اونجا دیدم و قبلش نمی‌دونستم چیه. یکی از ویژگی‌های بابام موقع خرید اینه که نه کاری به اسمش داره نه تاریخ نه قیمت نه هیچی. برعکس من که تمام اطلاعات روی بسته‌بندی رو می‌خونم و نظرات خریداران رو بررسی می‌کنم. اومدیم خونه و به برادرم گفتم در اقدامی پیش‌بینی‌نشده اسپرسو خریدیم ولی دستگاهشو نداریم درستش کنیم. گفت خب از دیجی‌کالا می‌خریم. قیمتا رو نشونش دادم و گفتم وُسعمون به روگازیش می‌رسه نه دستگاه چندمیلیونی اسپرسوساز. قرار شد یکی از همین روگازیا رو برداریم. رسماً داشتیم برای دکمه‌مون لباس می‌دوختیم. یه چندتاشو نشون کردم و امتیازها و نظراتشو بررسی کردم و فهمیدم اونایی که جنسشون استیله بهتر از آلومینیوم هستن و طعم و کیفیت قهوه رو حفظ می‌کنن. قیمتشونم البته یه کم بیشتره. بعد چون قیمتای بیرون دستم نبود، سری بعد که رفته بودیم دکتر (اخیراً تنمان به ناز طبیبان زودبه‌زود نیازمند میشه) از یه مغازه قیمت گرفتم و دیدم قیمت آلومینیومیِ کوچیکش تو مغازها از قیمت استیل بزرگ دیجی‌کالا بیشتره. دوباره نظرات و عکسایی که خریداران قبلی گذاشته بودن رو بررسی کردم و از دیجی‌کالا استیلشو سفارش دادم. یه هفته ده روز بعد با تأخیر رسید دستم. ولی نه استیل بود، نه اون اندازه‌ای که می‌خواستم. مرجوع کردم و نوشتم جنس و مدلش همونی نیست که من خواسته بودم و مغایرت داره. تأیید کردن و پولمو برگردوندن. همونی که خواسته بودم با همین قیمت تو با سلام هم بود. ولی با فروشنده‌ش که حرف زدم، گفت خریداران قبلی رضایت نداشتن و توصیه نمی‌کنم. گفتم حالا شما عکسشو نشون بده، شاید خریدم. گفت کوچیکه و با عکس نمی‌تونید تشخیص بدید. گفتم خب یه خط‌کشی چیزی بذارید کنارش ببینم. همچنان گفت کوچیکه. دیدم قصد فروش نداره و ضمن آرزوی موفقیت دوباره رفتم سراغ دیجی‌کالا و باز همون مدل رو از یه فروشگاه دیگه سفارش دادم. بعد چون زورم اومد ۴۵ تومن هم بابت پیک بدم تحویل حضوری رو زدم و خودمون رفتیم گرفتیم. مرکز پخششون نزدیک بود. از این به بعد هم می‌خوام همین کارو بکنم و تحویل حضوری رو بزنم.

بعد از اینکه تحقیقاتم راجع به خریدش تموم شد، شروع کردم به گوگل کردنِ نحوۀ درست کردن اسپرسو با موکاپات. چندتا فیلم آموزشی! دیدم و کلی مطلب راجع به نسبت آب به قهوه و انواع قهوه و تفاوت‌هاشون خوندم و امروز صبح اسپورسازو تست کردم که اگه ایرادی داشت مرجوع کنم. مثلاً یکی بود تو نظرات نوشته بود محفظه‌ش کیپ نمیشه و سوپاپش کار نمی‌کنه و فلان و بهمان. اینا رو می‌خواستم امتحان کنم. روی بسته‌ش نوشته بود با آبِ دمای محیط درست کنید ولی یه سریا تو فیلمای آموزشی می‌گفتن با آب‌جوش. من با آب سرد درست کردم و با شعلۀ کم یه ربع طول کشید بجوشه و وارد محفظۀ بالایی بشه. با آب‌جوش سریع‌تر آماده میشه ولی نمی‌دونم تأثیرش روی طعمش چقدره.

لابه‌لای تحقیقاتم رسیدم به داستانِ قهوۀ قجری (توش زهر می‌ریختن که مهمانشونو بکشن یا جرئت خواستگارها رو بسنجن!). بعد یاد آهنگ قهوۀ قجری چاوشی (اونجاش که میگه «یک بار هم که آمده‌ای ما را، مهمان به قهوۀ قجری کردی») افتادم و یکی از آهنگای احسان خواجه‌امیری. پلی (پخش) کردم که همزمان با قهوه‌پژوهی بِشنَوَمِشون (اون موقع که فرهنگستان بودم واقعاً یه همچین گروه پژوهشی‌ای وجود داشت و روی اصطلاحات قهوه و معادل‌هاشون کار می‌کردن). با اینکه این آهنگا را خیلی وقته دارم و هزار بار گوش کردم، ولی تازه امروز متوجه معنیِ تو قهوه‌ت فال من نیستو! شدم. از اونجایی که قبلش احسان خواجه‌امیری میگه چشاتو دزدکی دیدم، منظورش از قهوه، رنگ چشمای یارشه. با چشمای قهوه‌ای یار داشته فال می‌گرفته که فال خودشو تو اونا ندیده. اونجا که چاوشی میگه یک بار هم که آمده‌ای ما را، مهمان به قهوۀ قجری کردی هم عجیبه به‌نظرم. مگه کسی که «میاد»، آدمو مهمون می‌کنه؟ اصولاً میزبان قهوه میده دیگه. عنوان پست هم بخشی از آهنگ مامان سینا حجازیه. آهنگ مامانش نه ها، مامان اسم آهنگشه. اونجا که می‌گه گفتی دنیا پُر شیرینیه مزه‌اش چقدر تلخ بود مامان. 

بعد از اینکه اسپورسازمون با سربلندی از آزمون اسپورسازی بیرون اومد اومدم یه سر به وبلاگ‌ها بزنم و دیدم تسنیم هم راجع به قهوه نوشته. این شد که تصمیم گرفتم منم راجع به قهوه بنویسم. ماحصل  تحقیقاتم این بود که قهوۀ ترک از قهوۀ فرانسه غلیظ‌تر و از قهوه اسپرسو رقیق‌تره. در واقع فرانسه از همه‌شون کم‌کافئین‌تره و میشه تو لیوان خورد. ولی اسپورسو رو هر چقدر کم بخوری بازم زیاده و مزۀ زهرمار میده. فال قهوه رو هم با قهوۀ ترک می‌گیرن چون زیاد ته‌نشین میشه. یه شات قهوه هم معادل با یه فنجون کوچیکه. همون فنجونِ پست کافه ایل. برای درست کردن اسپرسو برای هر شات ۴۵ گرم آب لازمه و ۵ گرم قهوه. اگه به‌جای آب، شیر بریزیم میشه لاته یا لته که به فرانسوی ینی شیر. اگه هم آب و هم شیر بریزیم میشه کاپوچینو. لاته و کاپوچینو از مشتقات اسپرسو هستن. ماکیاتو و آمریکانو و موکا و... هم داریم که اونا رو دیگه بلد نیستم و نخوردم و وارد جزئیاتشون نشدم و فرقشونو با بقیه نمی‌دونم. قهوۀ دمی و عربی و... هم داریم. برای تهیۀ هر کدوم از اینا دستگاه‌ها و روش‌های مخصوص وجود داره و اندازۀ قهوۀ آسیاب‌شده تو هر کدوم متفاوته. برای یه سریا ریزه برای یه سریا درشته. مثلاً اسپرسو رو با موکاپات درست می‌کنن و باید ریز آسیاب بشه. به موکاپات اسپورساز روگازی هم می‌گن. برای اینکه واژۀ بیگانۀ موکاپات تو خونه‌مون رایج نشه، سعی می‌کنم اسپرسوساز روگازی صداش کنم که بقیۀ اعضای خانواده هم همین‌جوری صداش کنن و از زبان فارسی حفاظت کرده باشم.

اون روز که قرار بود سفارشو تحویل بدن و نیاوردن، زنگ زدیم پشتیبانی. دیدم تلفن گویاشون گزینۀ ترکی و فارسی داره. با ترکی جلو رفتیم و یه پشتیبان که معلوم بود به‌سختی داره ترکی حرف می‌زنه و لهجۀ فارسی داره برداشت و گفت فردا میاد. با اینکه بابت بدقولیشون ناراحت بودم ولی از اینکه زبان ترکی رو هم به پشیبانی اضافه کرده بودن بسی ذوق کردم. تصمیم دارم زین پس به زبان ترکی باهاشون در ارتباط باشم که از زبان ترکی هم حفاظت کرده باشم.


اندازه‌ش این‌قدره. کنار جعبۀ دستمال کاغذی و فلاسکم گذاشتم مقایسه کنید. منظورم از شعلۀ کم هم اینه. البته گذاشتمش روی شعله‌پخش‌کن. یه بار خواب می‌دیدم از یه چیزی عکس گرفتم و گذاشتم وبلاگم و تصویرم روی اون چیز منعکس شده و شما چهره‌مو دیدید و فهمیدید کی‌ام :| حالا انگار نمی‌دونید کی‌ام :| لذا، موقع گرفتن عکسِ اینا حواسم بود که تصویر خودم منعکس نشه!



اینم اونیه که مرجوع کردم و چون آلومینیومی بود نمی‌خواستمش:



پودر قهوه رو باید بریزی اون وسط که آب از محفظۀ پایینی بیاد باهاش ترکیب بشه و برسه به محفظۀ بالایی.



اینم از پودرش. پشتش علامت زده که با چی باید درستش کنی.



+ نظر اونایی که می‌گن روزمره‌نویسی نکنید و شرایط رو عادی جلوه ندید و اعتصاب کنید و پست انتقادی بذارید محترمه. ولی من نمی‌تونم. اینکه موضوع همۀ پستامو تو فضای مجازی اختصاص بدم به سیاست، مضطربم می‌کنه، تپش قلب می‌گیرم و شبا کابوس می‌بینم. با تحریم دیجی‌کالا و کلاً تحریم هم موافق نیستم. نظر اونایی که یه سری برندها رو تحریم کردن هم محترمه همچنان :)

۱۹ نظر ۱۵ آبان ۰۱ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۰۷- رفع برخی شبهات دربارهٔ سفر اخیر

شنبه, ۲ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۴۴ ق.ظ

از لابه‌لای پست‌های اخیر کانال‌ها و وبلاگ‌هاتون، پستی پیدا کردم که چون جانا سخن از زبان ما گفته بود اینجا هم به اشتراک می‌ذارم. الهه تو این پست کانال تلگرامش یه سری پرسش دربارهٔ سفرش به کربلا مطرح کرده و پاسخ داده بهشون. متنشو اینجا کپی می‌کنم. آبی‌ها جواب منه که داخل پرانتز به متن الهه اضافه کردم. در پایان اگر سؤال پاسخ‌داده‌نشده‌ای هم مونده باشه بپرسید. هر موقع حوصله و فرصت داشتم جواب می‌دم.


۱- آیا من برای کربلا رفتن برنامه‌ی طولانی‌مدت داشتم؟ خیر! فقط اردیبهشت‌ ماه تو سفر مشهد که یه ماگ یادگاری بهمون دادن، به دلایل نامعلومی به ذهنم خطور کرد که اگه کربلا رفتم هم همینو می‌برم. تازه اونم قرار نیست ببرم، چون در نداره.

(منم برنامه‌ای نداشتم. یکی از اقوام زنگ زد که اسمشو تو سامانۀ سماح بنویسم و من تا اون موقع نمی‌دونستم سماح چیه. وقتی اونو ثبت‌نام کردم اسم خودمم ثبت کردم. اون موقع پاسپورتم هم منقضی شده بود و از دوز سومم هم شش ماه گذشته بود)

۲- آیا من تحت تاثیر تبلیغات صدا و سیما جوگیر شدم و می‌خوام برم؟ خیر. هم به پاسخ سوال بالا مراجعه شود، هم من نصف پست‌هام در مورد اینه که تلوزیون نمی‌بینیم ما!

(منم همین‌طور)

۳- آیا تلاش خاصی در راستای رفتن کردم؟ خیر! فقط وقتی داییم گفت ما می‌خوایم بریم، گفتم منم میام. بعدش تو شرکت هم مطرح شد و من با معیارهای خودم همراهی با این طرف رو ترجیح دادم.

(ولی من خیلی تلاش کردم و خیلی اصرار کردم چون پدرم معتقده که اربعین اونجا شلوغه و جای خانوما نیست)

۴- آیا به همه گفتم من عازمم؟ خیر! حتی همین یه ساعت پیش که خاله‌م پیام داد که بالاخره میری یا نه براش نوشتم هنوز مشخص نیست.

(خیر. تا همین الانشم از هم‌دانشگاهیا و هم‌کلاسیام کسی نمی‌دونه. فقط خواننده‌های وبلاگم و از فامیل‌ها هم فقط اونایی که اینستا دارن و پستامو دیدن فهمیدن)

۵- آیا تلاش کردم که شرایط رفتن رو برای خودم مهیا کنم؟ بله! مرخصی گرفتم، بلیط اهواز گرفتم و با یه کاروان هماهنگ شدم که برم.

(بله. همۀ کارهای عقب‌افتادۀ دانشگاهو انجام دادم و وظایف مربوط به خودم و حتی بقیه رو هم تو انجمن انجام دادم و یوزر پسمو دادم که اون دو جلسه که من نیستم یکی دیگه «هاست» بشه. هر چند که هاست شدن وظیفۀ من نبود و وظیفه‌مو روی دوش اونا ننداخته بودم. اونجا هم اینترنت گرفتم که مطمئن بشم این‌ور کارا روبه‌راهه. بابا هم چند روز قبل از ما یه سر رفت کربلا خونۀ دوستش و همه چی رو چک کرد و وقتی خیالش بابت ماشین و خونه و غذا راحت شد راهی شدیم)

۶- آیا برام مهم نیست که مردم عراق شاید از حضور ما استقبال نکنن و ته دلشون راضی نباشن که ما بریم؟ چرا. برای همین اگه برم دارم با یه کاروان عراقی هم‌سفر میشم که خودشون موکب دارن و احتمالا اگه راضی نبودن به ما نمی‌گفتن بیاید.

(اینایی که ما مهمونشون بودیم التماسمون می‌کردن. به عربی می‌گفتن زائر روی سر ما و روی چشم ما جا داره)

۷- آیا برام مهم نیست که همدان آب نداشت، بعد نمی‌دونم چند میلیون بطری آب فرستادن مرز برا زوار اربعین و از این جهت و موارد مشابهش (مثل اتوبوس‌هایی که رفتن مرز) حتی مردم ایران هم شاید راضی نباشن من برم؟ چرا. به پاسخ سوال قبلی مراجعه شود.

(منم همین‌طور)

۸- آیا برام مهم نیست که اون جا وسیله‌ی حمل و نقل خیلی سخت گیر میاد؟ چرا. اما این کاروان اتوبوس هماهنگ کرده. به هر دلیلی ممکنه این هماهنگی به هم بخوره، ولی حداقل اطلاعات اولیه این بوده که هماهنگه.

(پول ماشینو از قبل داده بودیم. ضمن اینکه اونجا آشنا داشتیم)

۹- آیا شخصی که برنامه‌ی این سفر رو ریخته و با وجود این همه مشکلات همچنان دید مثبتی داره، و با وجود همه‌ی حرف‌های اطرافیان، همچنان مورد اعتماد من هست؟ بله، کاملا.

(آره دیگه. از بابا و دوستش معتمدتر؟)

۱۰- آیا اعتمادم به این شخص به این معنیه که توقع دارم همه چیز هماهنگ و دقیق و با برنامه باشه و ما خیلی خوش و خندان بریم و بیایم؟ خیر! از اول هم می‌دونستم قراره چالش‌هایی وجود داشته‌باشه و به چشم فرصتی برای به چالش کشیدن خودم بهش نگاه می‌کنم.

(منم همین‌طور)

۱۱- آیا این احتمال وجود داره که از رفتن به این سفر منصرف بشم؟ تا وقتی که در حد توانم تلاش نکنم خیر. فعلا حد توانم اینه که برم مرز، وسیله‌ای نباشه و امیدی هم به پیدا شدنش نباشه و برگردم. ممکنه شرایط جوری بشه که عقلم بگه همین کارم نکن، ممکنه هم جوری بشه که بیشتر تلاش کنم. فعلا در کنار همه‌ی اخباری که میگن وسیله گیر نمیاد، اخباری هم دارم از این که وسیله گیر میاد.

(بله. وقتی چند روز قبل از سفر ما تو عراق شورش و درگیری داخلی پیش اومد و مرزها رو بستن که امسال اربعین تعطیله و اونجا ناامنه، گفتم چه خوب که بستن! این‌جوری کسی نمی‌ره که جونش به خطر بیفته. نسبت به سوریه هم همین حسو دارم. هر کی بهم می‌گه ایشالا زیارت حضرت زینب هم قسمتت بشه می‌گم من از سوریه می‌ترسم و تصمیمی مبنی بر شهید شدن ندارم و خلاصه به تو از دور سلام)

۱۲- آیا اصلا توانش رو دارم که به این سفر برم؟ نمی‌دونم. آمادگی بدنیم نسبت به خیلی از دوستام که به این سفر رفتن بالاتره، اما از خیلی‌ها هم پایین‌تره قطعا.

(وقتی چند روز قبل از سفرمون موضوع پیاده‌روی رو مطرح کردم پدرم مخالفت کرد. اول گفت شلوغه، بعد گفت برای خانوما جای مناسبی نیست و اذیت می‌شن بعد بهانه آورد که با این کفشا نمی‌تونی و کوله‌ت سنگینه و تنهایی نمی‌تونی و باید تمرین کنی. منم سریع رفتم دو جفت کفش پیاده‌روی آوردم و کوله‌مم سبک کردم و برادرمو ترغیب کردم باهام بیاد که تنها نباشم. همچنان می‌گفت نمیشه و نمی‌تونی و اجازه نمی‌دم و اگه میای باید مثل ما با ماشین بیای نه پیاده. اولین بارم هم بود کسی بهم اجازه نمی‌داد و درک نمی‌کردم. نمی‌دونستم چی کار باید بکنم در مواجهه با اجازه نداشتن. مستقیم و غیرمستقیم چند بار گفتم الان اگه نتونم از شمایی که قانوناً حق نداری اجازه ندی اجازه بگیرم، فردا که ازدواج کردم از اون یارویی که شرع و عُرف و هزارتا قانون و تبصره پشتشه مانعم بشه چجوری اجازه بگیرم؟ بعد دست‌به‌دامن اون دوستش که شنیده بودم قراره از نجف تا کربلا با چند نفر پیاده بره شدم که منم همراهشون باشم. اونم گفت نمی‌تونی. حالا من هر چی می‌گفتم پیاده‌روی صبح تا عصرِ جنگل‌های شمال و اردوهای کویر و چندتا سفر تنهایی رو تو رزومه‌م دارم باز می‌گفتن نمی‌تونی. اینکه بدون اینکه نتونستنمو ببینن، به‌عنوان دلیل ازش استفاده می‌کردن عصبانیم می‌کرد ولی خونسردیمو حفظ می‌کردم ببینم چجوری می‌تونم راضیشون کنم. دیگه وقتی دیدن ول‌کن ماجرا نیستم شرط گذاشتن اگه روز اول، مسیر خانۀ دوست! تا حرم که هفت هشت کیلومتر بود و پیاده دو ساعتی راه بود و با ماشین یه ربع رو پیاده رفتیم و تونستی، اجازه می‌دیم. برای اینکه بعد از این آزمون نگن که این مسیرو بدون کیف و کوله رفتی همۀ وسایلمم با خودم برداشته بودم اون روز. موقع ورود به حرم هم گیر ندادن که بده امانت‌داری و با همون کیفی که به اندازۀ سه روز لوازم شخصی توش بود راهم دادن حرم. از این آزمون باموفقیت و سربلندی بیرون اومدم و نه خسته شدم نه آخ گفتم. ولی روز بعدش تو آزمون دوم از ناحیۀ انگشت کوچیکۀ پای چپم مجروح! شدم و به آزمون سوم نرسیدم. فی‌الواقع فقط یک‌سوم مسیرو پیاده رفتم.)

۱۳- آیا احساس وظیفه می‌کنم که به این سفر برم؟ خیر. هدف من اینه که این فضا رو تجربه کنم.

(احساس وظیفه رو نمی‌دونم. ولی یکی از اهدافم تجربه کردن اون فضا بود.)

۱۴- آیا نمی‌دونم دارم یه نفر به آمار حاضرین در پیاده‌روی اضافه می‌کنم و افرادی هستن که از این آمار تفسیرهای بی‌خود سیاسی می‌کنن؟ چرا. ولی من تو آمار محجبه‌های کشور هم هستم و از این هم تفسیرهای بی‌خود سیاسی میشه. حجاب رو هم بذارم کنار؟

(منم همین‌طور)

۱۵- آیا اگه این سفر کنسل بشه ناراحت و غمگین خواهم شد؟ خیر. قسمت نبوده. فرصت‌های بعدی انشاالله.

(منم همین‌طور)

و

۱۶. چرا هفتۀ آخر شهریور به جای هشتگ مهسا امینی سفرنامه‌هاتو پست می‌کردی و بی‌تفاوت بودی نسبت به این موضوع؟

ارجاعتون می‌دم به پست قبل.

۱۷. همۀ بخشای سفرنامه‌ت همونا بود و تموم شد؟ 

نه. کلی عکس و فیلم و خاطرۀ دیگه دارم از این سفر ولی الان حالشو ندارم تعریف کنم و بنویسم.

۱۴ نظر ۰۲ مهر ۰۱ ، ۱۱:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۰۱- سفرنامه - بخش اول - کجا سُکنی گزیده بودیم؟

جمعه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۰۷ ق.ظ

سه‌شنبۀ هفتۀ گذشته خونه رو به مقصد عراق ترک کردیم و سه‌شنبۀ این هفته برگشتیم ایران. این یه هفته خونۀ یکی از دوستان بابا که هر سال خونه‌شو در اختیار زائران اربعین می‌ذاره بودیم. امسال اولین سالی بود که اربعین می‌رفتیم کربلا و اولین باری بود که مهمون این خانواده بودیم. حدوداً چهل نفر بودیم. ده دوازده خانواده متشکل از دوستان و همکاران سابق بابا، همراه خانواده. آقاهه خونۀ خودشو در اختیار آقایون گذاشته بود و خونۀ پسرشو در اختیار خانوما. خونۀ خودش اون‌ور حیاط بود خونۀ پسرش این‌ور حیاط. بخش اعظم خونه رو در اختیار مهمونا گذاشته بودن و خودشون در بخش دیگه جدا از ما بودن و مشغول پخت‌وپز برای ما و موکب‌ها. 



عروس خانوم (همسر پسر دوست بابا) نوزده سالش بود و داشت دیپلم می‌گرفت. گویا اونجا دیپلم گرفتن کار خفنی محسوب میشه؛ چون موقع معرفیش گفتن نوزده سالشه و خوشگله و داره دیپلم می‌گیره. کلی کتاب کنکور تجربی تو اتاق مطالعه‌ش بود. اجازه گرفتم که از کتاباش عکس بگیرم. تو پست بعدی نشونتون می‌دم.



شبی که من از پیاده‌روی برگشته بودم خسته بودم و زود خوابیدم. در واقع بیهوش شدم. اون شب عروس خانوم عکسای عروسیشو آورده بود و نشون خانوما داده بود. صبح تو آشپزخونه دیدمش و با گوگل ترنسلیت خودمو معرفی کردم و ازش خواستم عکساشو به منم نشون بده. نه اون فارسی می‌فهمید نه من عربی. ولی به‌واسطۀ سفرهایی که به ترکیه داشتن استانبولی رو یه ذره متوجه می‌شد و کمی هم انگلیسی. با گوگل ترنسلیت حرف می‌زدیم باهم. بقیۀ دخترا که اون شب نبودن و عکسا رو ندیده بودن هم اومدن آشپزخونه. اونایی که دیده بودن هم اومدن دوباره دقیق‌تر ببینن. هفت هشت‌تا دختر بیست‌وپنج تا سی سال بودیم که سه نفر مجرد بودن و بقیه متأهل و بچه‌دار. من راجع به ادامۀ تحصیل و کار و کنکورش می‌پرسیدم و اونا راجع مهریه و جهیزیه و کارهای خونه. بهش گفتم دومین دوست عرب‌زبانمه و یه دوست مصری هم دارم. گفت شما هم دومین دوست ایرانیم هستید و اولین دوستم همدانی بوده. پرسیدم اونجا که کتاباتو گذاشتی اتاق مطالعه‌ته؟ گفت آره ولی در آینده قراره به بچه‌هامون اختصاص بدیم. می‌خواست پزشک بشه. پسره هم وکیل بود و خوش‌تیپ و پولدار و آنچه خوبان همه دارند او یک‌جا داشت :| یکی از دخترا به‌شوخی پرسید شوهرت برادر نداره؟ گفت یه برادر کوچیک داره. شش‌هفت‌ساله. بعد پرسید چرا می‌پرسید؟ دخترا با خنده در جوابش نوشتن دنبال شوهر می‌گردیم. اونم خندید و گفت به درد شما نمی‌خوره کوچیکه. ولی الیسا رو رزرو می‌کنم برای برادر خودم که هیژده سالشه. الیسا دختر هفت‌سالۀ یکی از دخترای جمعمون بود که دوتا دختر خوشگل داشت. بهش گفت دخترات خوشگلن، بازم براشون خواهر و برادر بیار که دنیا خوشگل‌تر بشه. روز آخر ازمون آی‌دی اینستامونو خواست و منم اینستای خانوادگیمو دادم بهش. فالوم کرد و منم متقابلاً دنبالش کردم. ولی هیچی از پستاش نمی‌فهمم. یحتمل اونم هیچی از پستای من نمی‌فهمه.



اون شب که من خواب بودم، خانوما راجع به چندهمسری هم صحبت کرده بودن. صابخونه و پدرش و پدر پدرش همسران متعدد داشت و این موضوع اونجا امری بسیار طبیعی بود. یکی از زن‌ها تو نجف بود، یکی بغداد، یکی کربلا. یکی هم ایران. بقیه‌شو دیگه الله اعلم. از عروسشون پرسیدم نسل جدید هم چندتا همسر دارن؟ پرسیدم چه حسی داری نسبت به این موضوع؟ گفت ما همدیگر را از روی عشق انتخاب کردیم تا چندهمسری را منسوخ کنیم.

فرششونم هزارودویست‌شانۀ گل‌برجستۀ قیطران بود.


۸ نظر ۲۵ شهریور ۰۱ ، ۰۲:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

شمارۀ موبایلم تا یکی دو سال پیش به اسم بابا بود. از سوم دبیرستان داشتمش و مدرسه و دانشگاه و دوستام و فک و فامیل همه‌شون همین شماره رو داشتن. در واقع فقط همین شماره رو داشتم و به همه همینو داده بودم. تلگرام و واتسپ و اکانت‌هام هم با همین شماره بود. پنج سال پیش موقع خرید گوشی، یه سیم‌کارت ایرانسل هم مغازه‌دار هدیه داد که به اسم خودم بود ولی شمارۀ اونو به کسی ندادم. چون معتقدم خدا یکی، سیم‌کارت هم یکی. 

دو سه سال پیش موقع ثبت‌نام برای نمایشگاه کتاب که به‌دلیل شیوع کرونا مجازی بود شمارۀ موبایلی که به اسم خودم باشه لازم بود و منم مجبور شدم با ایرانسلم وارد سایت نمایشگاه بشم. بعد از اون رفتیم همراه اولمو به اسم خودم تغییر مالکیت دادیم که از این قبیل مشکلات پیش نیاد.

امسال از نمایشگاه یه چندتا کتاب تخصصی برای برادرم گرفتم و با بقیه‌ش (چون مبلغ کمی مونده بود و نمی‌شد کتاب بزرگسال گرفت) گفتم چندتا کتاب کودکانه بگیرم نگه‌دارم برای بچه‌هام. تو همون هفتۀ نمایشگاه که منتظر کتابا بودم یه شب یه شمارۀ ناشناس زنگ زد به ایرانسلم. از اونجایی که این شماره رو کسی نداره و یادم هم نبود به نمایشگاه این شماره رو دادم و فکرشم نمی‌کردم از نمایشگاه زنگ بزنن، گفتم لابد اشتباه گرفته. برداشتم که بگم اشتباه گرفتید، ولی هر چی الو بفرمایید گفتم هیچ جوابی نشنیدم. دوباره زنگ زد و بازم هیچی نمی‌شنیدم. فکر کردم مزاحمه و رندوم یه شماره‌ای گرفته و عمداً سکوت کرده. دیگه جواب ندادم. پیامک داد که خانم فلانی لطفاً جواب بدید. اسممو که دیدم رنگم پرید. دلم هری ریخت که این کیه که هم شماره‌مو داره هم اسم و فامیلمو می‌دونه. هزار جور فکر و خیال ناجور کردم که یکیش این بود یکی از شماها کشفم کردید! داشتم تایپ می‌کردم شما؟ و همزمان سعی می‌کردم تپش قلبمو کنترل کنم که پیام دومش اومد که از انتشارات فلان تماس گرفتم. رنگ به رخم برگشت. با یه گوشی دیگه زنگ زدم و با صدایی که به‌وضوح از شدت استرسِ وارده می‌لرزید گفتم فلانی‌ام که چند دقیقه پیش تماس گرفته بودید و پیام دادید بهش. گفتم احتمالاً مشکل از گوشی من بود که صداتونو نمی‌شنیدم؛ برای همین با یه گوشی دیگه زنگ زدم بهتون. خانومه گفت آره هر چی می‌گفتم الو نمی‌شنیدید انگار. عذرخواهی کرد که بدموقع با شمارۀ شخصی زنگ زده. گفت کتابی که  سفارش دادید تموم کردیم و اگر اشکالی نداره یه کتاب دیگه به جاش بفرستم. چون داشت سفارشا رو پست می‌کرد نتونسته بود صبر کنه و بدون هماهنگی با من هم نمی‌تونست جایگزین کنه. با صدایی که هنوز می‌لرزید گفتم فرقی نمی‌کنه. پرسید بچه‌هاتون چند سالشونه؟ سنشونو بگید که مناسب سنشون بفرستیم. مغزم هنوز به حالت عادیش برنگشته بود و با این سؤال گیج‌تر هم شدم. گفتم کیا چند سالشونه؟ گفت بچه‌هاتون. گفتم آهان. هنوز خوندن و نوشتن بلد نیستن. یه چیزی بفرستید که عکساش بیشتر از نوشته‌هاش باشه. چی می‌گفتم آخه؟ دروغ نگفتم که. هنوز خوندن و نوشتن بلد نیستن دیگه. در واقع هنوز به دنیال نیومدن که خوندن و نوشتن هم بیاموزن.

وقتی کتابا رسید دستم تو اینستا این عکسو گذاشتم. فضای اونجا جوریه که نمی‌تونستم بنویسم برای بچه‌های خودمه، نوشتم برای بچه‌های اطرافیان. حالا یکی از دوستامم تو کامنتا گیر داده بود که ما حق نداریم برای بچه‌های بقیه تصمیم بگیریم که چه کتابی بخونن و فقط برای بچه‌های خودمون می‌تونیم تصمیم بگیریم که چجوری تربیتشون کنیم.

گوشیمم فقط همون یه شبو قاطی کرده بود که منو به مرز سکته برسونه. بعد از اون مشکل دریافت صدا نداشتم.



متن پست اینستا: هر سال از نمایشگاهِ کتاب حتماً چندتا کتاب کودک می‌خرم و هدیه می‌دم به بچه‌های اطرافیان. یه بار حتی چندتاشو دادم به بچه‌ای که تو قطار باهاش همسفر بودم. به هر حال اثر و ماندگاریش بیشتر از شکلاته. نسبت به محتوا و تصاویرشونم حساسیت به خرج می‌دم و قبل از خرید، باحوصله ورق می‌زنم و چک می‌کنم که یه وقت چیزی توش نباشه که به روح و تربیت بچه آسیب بزنه. امسال تهران نبودم و مجازی خرید کردم و همین‌جوری الله‌بختکی از روی عنوان و تصویر جلد یه چندتا کتاب گرفتم و امروز رسیده دستم. همه‌شون خوب بودن و راضی بودم ازشون، جز این یکی که برای آموزش اعداد فارسیه. بازش که کردم دیدم رعایت نیم‌فاصله پیشکش، هکسره رو هم رعایت نکرده. حالا اگه همه جای کتاب یکدست عمل می‌کرد و به جای علامت کسره، همه جا ه می‌ذاشت غمم نبود. می‌گفتم لابد یه تفکری پشت این کاره، ولی مشکل اینجاست که تو یه خط رعایت کرده و درست نوشته تو خط بعدی نه. و این نایکدستی، گناهش بیشتره. هیچی دیگه. لاک غلط‌گیر و خودکار گرفتم دستم دارم درستشون می‌کنم. بله، ما علاوه بر روح و روان و تربیت کودکان، حواسمون به نگارش و دستورخطشون هم هست. فی‌الواقع هیچ وصیتی هم ندارم جز اینکه هر وقت دار فانی را وداع گفتم متن سنگ قبر و اعلامیهٔ ترحیممو بدید یه ویراستار چک کنه غلط اینا توش نباشه. وگرنه روحم هر شب با پاکن و لاک غلط‌گیر میاد به خوابتون و نمی‌ذاره راحت بخوابید.

توضیح برای دوستانی که براشون سؤاله که این هکسره چیه؟ مثلاً تو همین کتاب که عکسشو گذاشتم باید می‌نوشت «مثل یه توپ فوتبال»، «صفر توخالی‌ام من».

«سبز پررنگ» و «نصف یه نردبون» و «آبی پررنگ» رو درست نوشته ولی «مثل ستون می‌مونم»، «هستم مثل نگهبان»، «مواظب این و آن» این‌جوری درسته. اون ه-ها رو نباید بذاریم.

پس کی می‌ذاریم؟ مثلاً وقتی می‌خوایم بگیم این کتاب پر از غلطه. بعد از غلط، ه می‌ذاریم. چون اینجا ه، همون استه! ولی وقتی می‌خوایم بگیم غلطِ نابخشودنی، ه نمی‌ذاریم و نمی‌نویسیم غلطه نابخشودنی.

۲ نظر ۰۹ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۳- کابل دوربین، قالب شارلوت و روشن شدن لپ‌تاپ

سه شنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۲۰ ب.ظ

دی‌ماه پارسال متوجه شدم چند وقتیه که وقتی لپ‌تاپمو باز می‌کنم (در واقع وقتی اون درپوش یا صفحۀ نمایش رو بلند می‌کنم) قبل از اینکه دکمۀ پاورو بزنم خودش روشن می‌شه. قبلاً این‌جوری بود که وقتی تا می‌کردم و می‌بستم می‌رفت تو حالت Sleep و فقط همین آپشنو داشت. اینکه موقع باز کردن هم روشن بشه اتفاق جدیدی بود. تمام راه‌حل‌هایی که پیشنهاد شد رو هم امتحان کردم و درست نشد. بی‌خیال حل این موضوع شدم. امسال عید، یه روز که کلی هم کار و مشغله داشتم ویندوزش بالا نیومد و مجبور شدم مجدداً ویندوز نصب کنم. بعد از نصب ویندوز جدید هم هنوز اون مشکل روشن شدن لپ‌تاپ موقع باز کردنش وجود داشت. ولی چون موضوع انقدرها هم بغرنج و مهم نبود نبردم پیش متخصص که از نزدیک ببینه. حالا یکی دو ماهه که مثل قبل شده و با باز کردن صفحه، روشن نمیشه. مثل قبلاً که با دکمۀ پاور روشنش می‌کردم با همون پاور روشن میشه. الان نه فهمیدم اون مشکل از کجا نشئت می‌گرفت و نه فهمیدم چجوری حل شد. ولی خب حل شد.

بهمن‌ماه پارسال قالب کیک سفارش داده بودم از فروشگاه اسنپ. فرایند ثبت سفارش اسنپ‌شاپ هم مثل نون و میوه و شیرینی بود، ولی فروشگاه‌ها تهران بودن. گفتم لابد شبیه دیجی‌کالاست. دوتا قالب با شمارۀ خودم و دوتا قالب با شمارۀ دیگه سفارش دادم و با اینکه گزینۀ ارسال سریع زیر دو ساعت فعال بود، اون گزینه رو گذاشتم به حساب خطای سیستم و گزینۀ تحویلِ سه روز دیگه رو زدم. معقول نبود که قالب‌ها زیر دو ساعت از تهران برسن دستم. هزینۀ پیکشونم ده تومن بود که به‌نظرم کم بود. چهار روز بعد پیام دادم به پشتیبانی و پرسیدم به‌نظرتون این سفارش تا شب می‌رسه دستم یا لغوش می‌کنید؟ پشتیبان شماره‌مو گرفت که زنگ بزنه و تا اون زنگ بزنه پیک زنگ زد که سر کوچه‌م. به پشتیبانی پیام دادم که نیازی به پیگیری نیست و سفارشمو تحویل گرفتم. ولی فقط سفارش منو آورده بودن و اون دوتا قالب دیگه که با شمارۀ دیگه از همین مغازه و همزمان به همین آدرس خودمون سفارش داده بودم هنوز نرسیده بود دستم. به پیک هم گفتم که همزمان سفارش داده بودم و فکر می‌کردم باهم می‌فرستن. گفت احتمالاً اونو به یه پیک دیگه دادن و من خبر ندارم. چند روز گذشت و چندین بار اعلام تأخیر کردم و هی گفتن تو راهه و دارن میارن و هی عذرخواهی و وعده وعید و بالاخره یه روز گفتن فروشگاه امکان سرویس‌دهی نداره و بسیار متأسفیم. کلی عذرخواهی کردن و پولمو به حساب بانکیم برگردوندن. بعد از چند دقیقه دیدم به کیف پول اسنپم هم همون مبلغ برگشته. پیام دادم به پشتیبانی که چرا دو بار عودت دادید مبلغو؟ گفتن برای دلجویی، هم به حساب بانکیتون برگردوندیم هم به کیف پول اسنپتون واریز کردیم که با اینی که تو کیف پول اسنپه می‌تونید غذا یا هر چی که خواستید سفارش بدید. اینم قالب، و کیکی که ماه رمضون برای افطار درست کرده بودیم:



مهرماه پارسال تصمیم گرفتیم برای باغ (که چون کوچیکه باغچه صداش می‌کنیم) دوربین مداربسته نصب کنیم. موقع سیم‌کشی، بابا به‌اشتباه کابل رو کوچیک بریده بود و بعدش اومد پرسید به‌نظرت با چسب برق (لنت) بچسبونمش یا چون سیم معمولی نیست و کابله و اگه بریدگی داشته باشه شاید نویز و اینا ایجاد بشه کابل دیگه بگیرم؟ پیشنهاد من استفاده از رابط بود. چندتا پیشنهاد دیگه هم از اینترنت پیدا کردم ولی در نهایت بابا با همون چسب چسبوند و روی کیفیت فیلم‌ها هم تأثیر منفی نذاشت و کیفیت دوربین‌ها یکی بود. چه اونی که کابلش چسب داشت چه اونی که بریدگی نداشت. این عکسو زمستون گرفته بودم که کیفیت عکس و وضعیت آب‌وهوای شهرمونو نشونتون بدم.




یه شب ما اینجا مهمون داشتیم. وقتی برگشتیم خونه من گوشیمو پیدا نمی‌کردم. چون صداشم معمولاً روی حالت سکوته با زنگ زدن هم پیداش نکردیم. یادم بود که آخرین باری که ساعتو از گوشی چک کرده بودم دوازده و ده دقیقۀ شب بود. ینی 12:10 رو دیده بودم. می‌دونستم تا اون موقع دستم بوده ولی بعد از اونو یادم نمیومد. فیلمای دوربینا رو چک کردیم و دیدیم تا دوازده و ده دقیقه گوشی دستم بوده و با دختر مهمونمون نشسته بودم و صحبت می‌کردم. بعد بلند می‌شم و صندلی رو برمی‌دارم و گوشی رو می‌ذارم لب پنجره و بعدشم وسایل توی حیاطو جمع‌وجور می‌کنیم و برمی‌گردیم خونه. گوشیمم همون‌جا لب پنجره می‌مونه [1] و [2].


موضوع دیگه‌ای هست که قبلاً در موردش نوشته باشم و به‌نظرتون ناتمام مونده و دوست دارید بقیه‌شم تعریف کنم؟
۴ نظر ۰۸ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۸- اجازه دادن

دوشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ق.ظ

چند روز قبل از سفرم به تهران (شش روز رفتم تهران، شش ماه قراره خاطراتشو تعریف کنم براتون) یه سر رفتم سایت کرونا که کارت واکسنمو پرینت بگیرم. هر چند می‌دونستم نیازی بهش نیست و هر جا کد ملیمو بگم کافیه ولی یه درصد احتمال دادم یه جایی تو دانشگاه یا خوابگاه پرینتشم لازمم بشه و بخوان. نسخۀ فارسیشو گرفتم و دیدم انگلیسیشم هست. خواستم اونم بگیرم که دیدم برای کارت واکسن انگلیسی شمارۀ پاسپورت (گذرنامه) می‌خوان. رفتم پاسپورتمو بیارم اطلاعشو وارد کنم که دیدم انقضا یا اعتبارش تا همون روزه. از این نوع اتفاقات و تصادف‌ها خوشم میاد و ذوق می‌کنم وقتی باهاشون مواجه می‌شم. فکر کن آدم چند سال نره سراغ پاسپورتش و کاری باهاش نداشته باشه، بعد دقیقاً روزی که مهلتش تموم میشه بره ببینه اِ امروز روز آخر اعتبارشه.

چند روز پیش، با مامان رفتیم پاسپورت جدید بگیریم. اعتبار مال اونم تموم شده بود. من درخواستمو نوشتم و فرمشو پر کردم و تموم شد. بعد که مامان فرمشو داد، مسئولش گفت اجازۀ همسرتونم لازمه. به بابا گفت باید برید دفترخونه، سند رسمی امضا کنید و اجازه بدید خانومتون پاسپورت بگیره. اون سند رسمی رو هم باید ضمیمۀ فرم مامان می‌کردیم. اجازۀ چند سال پیش هم قابل‌قبول نبود و باید هر سری که خانم شوهردار درخواست پاسپورت می‌کنه، شوهرش اجازۀ جدید بده بهش.

رفتیم دفترخونه و بابا یه سری سند و اینا امضا کرد و تموم شد. ولی من نمی‌تونستم حرص نخورم و غر نزنم نسبت به قوانین. لابه‌لای حرفامم هی به مامان می‌گفتن ببین هی چپ می‌ری راست میای توصیه می‌کنی ازدواج کنم. بیا اینم از عواقب ازدواج، که حق مسلّمتم ازت می‌گیره. البته مامان معتقد بود این اجازه گرفتن قانون الهیه. اجازهٔ زن دست شوهرشه، عوضش فلانه و بهمانه.

همین «عوضش» هست که کارو خراب می‌کنه و نمی‌ذاره حرفم اثر کنه. حق طبیعی آدمو می‌گیرن و عوضش یه سری امکانات می‌دن که صدات درنیاد. یه چیز دیگه هم هست و اونم محبت و عشق و این حرفاست که باعث میشه طرف حس بدی نسبت به اجازه گرفتن و وظایف و تکالیفش نداشته باشه و به این چیزا فکر نکنه.

۱۳ نظر ۳۱ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۷۵- مارمولک جان‌سخت

پنجشنبه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۲۳ ب.ظ

چند روز پیش دم غروب پای لپ‌تاپ داشتم کارامو انجام می‌دادم که حس کردم یه چیزی کنار دستم حرکت کرد. با ترس و وحشت پا شدم لامپ/ چراغ/ برقو روشن کردم (نمی‌دونم کدومو می‌گین شما). زیر سررسیدم یه چیزی قایم شده بود و صدای تکون خوردنش میومد. تشخیص نمی‌دادم چیه ولی دُم داشت. برادرمو صدا زدم که بیا یه جونور که نمی‌دونم چیه و دمش درازه بهم حمله کرده و به کمکت احتیاج دارم. دقیقاً همین‌جوری داشتم طلب کمک می‌کردم. اومد و یه کم وسایلو جابه‌جا کردیم و فهمیدیم مارمولکه. آروم لپ‌تاپو برداشتم و اول تصمیم گرفتیم بزنیم تو سرش. ولی فرار کرد. بعد هر چی تلاش کردیم بگیریم نشد. البته برادرم داشت تلاش می‌کرد. رفتم یه لیوان آوردم که برعکس کنیم بذاریم روش که توش زندانی بشه و بعداً بابا بیاد برداره. نشد و دررفت. رفت پشت میز کامپیوتر و دیگه گمش کردیم. انقدرم میز سنگینه که نمی‌شد جابه‌جاش کرد. وسایلمو برداشتم بردم تو پذیرایی که تا اونو پیدا نکنی برنمی‌گردم اونجا. نکتۀ عجیب ماجرا اینجاست که خوابگاه که بودم خودم تنهایی چند فقره سوسک و عنکبوت و مارمولک گرفته بودم و بقیۀ واحدا هر موقع جک و جونوری چیزی بهشون حمله می‌کرد میومدن از من کمک می‌گرفتن. ولی تو خونه جرئت مواجهه باهاشونو ندارم. برادرمو سرزنش می‌کردم که تو فراریش دادی و نتونستی بگیری و اگه بلد نبودی می‌گفتی که یه فکر دیگه می‌کردم و حالا چی کار کنیم و اون اتاق دیگه برای من اتاق نمیشه و معلوم نیست کجاش قایم شده. یه کم بعد رفت اتاقم و دید یارو روی دیواره. جاروبرقیو برداشت و کشیدش تو جارو! منم از این حماسه‌آفرینی‌ها فیلم می‌گرفتم که بعداً به والدین نشون بدیم. با اینکه ساعت اوج مصرف برق بود و این چیزا رو رعایت می‌کنم، ولی اتاقمو جارو کردم که یه کم آشغال بره تو کیسه‌ش که یارو خفه بشه توش. بعد برای محکم‌کاری یه دستمال کاغذی گذاشتم روی لوله و چسب زدم که نتونه فرار کنه. چند روز بعد که مامانم رفته بود جارو رو برداره این دستمال کاغذی رو می‌بینه و با خودش می‌گه این کارا چیه و اون تا حالا مرده. خونه رو جارو می‌زنه و جارو رو می‌بره می‌ذاره سر جاش. دستمال رو هم نمی‌چسبونه دیگه. یه کم بعد دیده بود یه مارمولک کنار جارو روی دیوار راه می‌ره. سریع جارو رو روشن می‌کنه و یارو رو می‌کشه توی جارو. بعدشم یه کیسه فریزر می‌کشه روی لولۀ جارو و با کش می‌بنده که نتونه بیاد بیرون. اومده بود می‌گفت چون فکر نمی‌کردم زنده باشه و بیاد بیرون دستمال کاغذی رو انداخته بودم دور ولی اومده بیرون و داشت فرار می‌کرد که گرفتمش. در عجب بودیم که این چند روز چجوری بین اون آشغالا زنده مونده و چی خورده و چجوری نفس کشیده. امروز مامانم دوباره رفته بود جارو رو برداره خونه رو جارو کنه که دیده بود مارمولکه اومده بیرون و توی کیسه فریزره. ولی کِشه مانع می‌شد بیاد بیرون. 

حالا کیسه فریزرو گره زده گذاشته یه گوشه که هر موقع برادرم اومد بدیم ببره تو طبیعت رهاش کنه. نه ما دلمون میاد بکشیمش، نه این خیال مردن داره. اگه معلم انشا بودم از بچه‌ها می‌خواستم خودشونو بذارن جای این مارمولک و از زاویۀ دید مارمولکی که چند روز تو جاروبرقی گرفتار بوده و حالا خلاص شده، این هفته رو روایت کنن. از سروصدای موتور جاروبرقی و آشغالا و تاریکی بگن و گشنگی و تشنگی این چند روز. شما می‌تونید تو کامنتا از زبان این مارمولک کامنت بذارید؟


۱۱ نظر ۱۳ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۵۲- از هر وری دری ۱۴

پنجشنبه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۱، ۰۶:۴۴ ب.ظ

یک. قبلاً یه بار زنگ زده بودم اسنپ و راجع به اینکه اسنپ‌تلفنیاشون مسئول ترک‌زبان داره یا نه پرسیده بودم. این هفته هم زنگ زدم تپسی و همین سؤالو پرسیدم. نه اونا این امکان رو داشتن نه اینا. پیشنهاد دادم تسلط مسئولِ پشت تلفن به زبان ترکی رو هم به خدماتشون اضافه کنن چون می‌شناسم کسایی که فارسی بلد نیستن و نمی‌تونن از اسنپ یا تپسی تلفنی استفاده کنن و زنگ می‌زنن آژانس سر کوچه‌شون. به اینم فکر کردم که با این پیشنهادم دارم تیشه به ریشۀ آژانسای سر کوچه می‌زنم. ولی خب به هر حال بازار رقابتی ینی همین دیگه.

دو. از یه رستوران دو سری غذا سفارش داده بودم و تو قسمت توضیحات نوشته بودم که هر دو سفارش برای یه آدرسه و می‌تونید جداجدا نیارید. حتی می‌تونید تو یه ظرف بریزید چون که هر دوش سوپه. پیک وقتی رسید دم در زنگ زد. گفتم بذاره تو و بره. رفتم که بیارم دیدم فقط یکیشو آورده. کف زمینم چند قطره سوپ ریخته بود. یه کم صبر کردم و زنگ زدم که سراغ سفارش دوم رو بگیرم. پیکی که چند دقیقه پیش زنگ زده بود که دم درم جواب نداد. به اون یکی پیک که شماره‌ش روی سفارش دوم بود زنگ زدم. گفت من سفارشمو دادم دوستم بیاره. گفتم فقط یکی از سفارشا رو آورده. اظهار بی‌اطلاعی کرد. یه کم بعد زنگ زد گفت این دوستمون یکی از ظرفای سوپو ریخته زمین و رفته بخره بیاره. دلم سوخت براش. نه گفتم بخره نه گفتم نخره. خداحافظی کردم. خبری از سوپ نشد. فرداش دوباره زنگ زدم جواب نداد. هنوز مردد بودم که امتیازشو کم بدم و بگم پشتیبانی پیگیری کنه یا نه. با خودم می‌گفتم شاید یه اتفاقی برای خودش یا گوشیش افتاده که نمی‌تونه جواب بده. ولی انتظار حداقل یه عذرخواهی رو داشتم. عصر یه شمارۀ دیگه زنگ زد پرسید سوپتونو آوردن؟ گفتیم نه. به اون پیک دوم زنگ زدم ببینم داستان چیه و کی بود زنگ زده. اظهار بی‌اطلاعی کرد. بعد گفت شمارۀ کارت بدید پولشو برگردونیم. وقتی دید ما سوپ می‌خوایم نه پولشو، گفت پیگیری می‌کنم. چند ساعت بعد سوپی که از یه رستوران دیگه بود رسید دستمون ولی تهش نفهمیدیم کدومشون سوپو روی زمین ریخته و کجا ریخته و چجوری ریخته و کدومشون دوباره رفته خریده و کدومشون آورده و اصلاً اونی که زنگ زد پرسید سوپتونو آوردن یا نه کی بود و چرا زنگ زد. ولی من امتیاز کامل دادم. دلم نیومد جریمه و توبیخ بشن بابت یک روز تأخیر. داستان اون چند قطره سوپِ روی زمینم نفهمیدم.

سه. پونزده‌تا نون باگت سفارش داده بودم. حدودای دهِ شب پیک زنگ زد که من رسیدم و دم درم. گفتم الان درو باز می‌کنم. آیفونو برداشتم که بگم بذاره روی جاکفشی و بره. گفت فقط نه‌تا باگت داشتن و صاحب سوپرمارکت پول اون شش‌تا رو بهم داد که تو مسیرم اگه جایی باز بود بخرم. ولی دیروقت بود و پیدا نکردم. گفتم اشکالی نداره و تشکر کردم. رفت و رفتم پایین نونا رو بیارم. دیدم بیشتر از مبلغی که برای شش‌تا باگت پرداخت کرده بودم گذاشته. زنگ زدم که باگت‌ها دونه‌ای هزاروپونصد تومن بود و شش‌تاش میشه نه تومن. شما دوازده تومن گذاشتید چرا؟ اون سه تومنو چجوری پس بدم الان؟ گفت چون جاهای دیگه باگت دو تومنه، به من دوازده تومن دادن که تو مسیرم شش‌تا بگیرم. ولی پیدا نکردم و همون دوازده تومنو گذاشتم براتون. مجدداً تشکر کردم و الان منم و این سه تومنی که با اینکه رضایت صاحبش پشتشه ولی از گلوم پایین نمی‌ره. بعد به جای اینکه امتیازشو کم بدم که اگه موجودی کافی نبود چرا سفارش گرفتی و خلف وعده کردی، امتیاز کامل دادم و تازه دلم هم براش می‌سوزه که سه تومن ضرر کرده.

چهار. سوپرمارکتای اسنپ قبلاً توی ساعت‌ها و تاریخ‌های خاصی تخفیف‌های بزرگ می‌ذاشتن روی محصولات و اسم طرحشون مارکت‌پارتی بود. چند وقته که اسمشو عوض کردن گذاشتن تخفیف نارنجی. حس می‌کنم فرهنگستان یه چیزی بهشون گفته :))

پنج. یه سریالی هم چند وقت پیش پخش می‌شد به اسم موج اول. راجع به کرونا و تلاش پرستارها بود. متأسفانه فرصت نکردم ببینم ولی در جریان تغییر اسم اونم بودم. اسمش اپیدمی بود. بعداً گذاشتن موج اول. دکتر حداد نامه فرستاده بود برای رئیس صداوسیما که «در خبرها آمده بود که نام یک مجموعۀ تلویزیونی که قرار بود با عنوان «اپیدمی» از شبکۀ سۀ سیما پخش شود، به نام فارسی «موج اول» تغییر یافته است. فرهنگستان زبان و ادب فارسی، ضمن استقبال از این اقدام، از سازمان صداوسیما و شبکۀ سه قدردانی می‌کند و آن را نشانه‌ای از توجه سازمان به ایفای وظیفۀ خطیر خود در پاسداری از زبان فارسی می‌داند. امید است این نگرش در صداوسیما گسترش یابد و الگو شود. توفیق جناب‌عالی را از خداوند متعال خواستارم.»

پنج‌ونیم. «موج» و «اول» درسته که فارسی نیستن، ولی مثل مهاجرهایی هستن که چندین ساله اومدن ایران و اقامت دائم اینجا رو گرفتن. زبان‌ها چنین کلماتی رو بیرون نمی‌کنن. ضمن اینکه ترکیب وصفی موج + علامت کسره + اول، الگوی فارسی داره.

شش. چند وقته که اسنپ این امکان رو گذاشته که مشتریای قدیمیش که سابقۀ خرید بالایی دارن بتونن تا یه مبلغی نسیه بخرن. فعلاً من تا سیصدهزار تومن حق دارم نسیه بخرم و آخر ماه پرداخت کنم. تا دومیلیون هم نسیه می‌ده ولی با توجه به سابقه و خریدای قبلی من، سیصدهزارو برای من تعیین کرده که اگه آخر ماه نسیه‌ها رو پرداخت نکنم یه درصدی جریمه می‌شم. ولی نمی‌دونم اگه کلاً پرداخت نکنم و فرار کنم چجوری پیگیری می‌کنن که پولشونو از حلقومم بکشن بیرون :|

هفت. عید رفته بودیم رامسر. ناهارو توی رودبار (روحِ درگذشتگان زلزلۀ سال ۶۹ شاد) خوردیم. یه رستوران هست داخل هواپیماست. اونجا. مامان و بابا و امید دوتا ماهی بزرگ سفارش دادن و من باقالاقاتوقی که تا حالا ندیده بودم. میل به برنج نداشتم و فکر می‌کردم باقالاقاتوق یه چیزی شبیه میرزاقاسمیه و با نون می‌خورنش. سه‌تا برنج آوردن گذاشتن روی میز که دوتاش برای اون دوتا ماهی بود و یه برنج هم برای باقالاقاتوق من و بعدشم یه ظرف شبیه آش سبزی که چون یه دونه بود فکر کردم پیش‌غذای منه. مامان و بابا و امید هر کدوم یکی از برنجا رو برداشتن و با اون دوتا ماهی خوردن و من داشتم پیش‌غذامو بررسی می‌کردم. از یه پیرمرده که هی میومد می‌پرسید چیزی لازم ندارین و کم‌وکسری ندارین پرسیدم باقالاقاتوق من چی شد؟ اشاره کرد به ظرف آشم و گفت اینه دیگه. گفتم آهان. نتیجه گرفتم باقالاقاتوق یه جور آشه. حواسم به اون برنج سوم هم نبود و فکر می‌کردم خودشون برای دوتا ماهی سه‌تا برنج آوردن. از اونجایی که در زبان ترکیِ روستایی! قاتق به‌معنی ماسته فکر کردم اینم لابد آش ماسته. غافل از اینکه قاتق به زمان ترکیِ شمالی! ینی خورشت. یه کم با قاشق خوردمش و دیدم دلمو می‌زنه. اصلاً مزۀ ماست نمی‌داد. ولی من همچنان فکر می‌کردم یه ارتباطی به ماست داره که اسمش قاتُقه. لذا مثل ماست ریختم لای نون و بقیه‌شم این‌جوری خوردم. ولی یه حسی می‌گفت داری اشتباه می‌زنی. همون‌جا سر میز عکسشو برای یکی از دوستان شمالی فرستادم و پرسیدم اینو چجوری می‌خورن و وقتی فهمیدم این یه نوع خورشته که روی برنج می‌ریزن قیافه‌م دیدنی بود. 

باقالاقاتق یا همون خورشت باقالا هستن ایشون. اون ظرف سفالی سبز هم ماسته :|


۱۳ نظر ۲۵ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۵۱- از هر وری دری ۱۳

چهارشنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۱، ۰۳:۵۰ ب.ظ

یک. یکی از سؤالای امتحانِ رده‌شناسی هفتۀ پیش این بود که آیا میان وجهیت فعل و ارجاعی بودن متمم‌های آن رابطه‌ای وجود داره یا نه. خواسته بود مثال هم بزنیم. گیوُن تو کتابش John wanted to marry a rich woman رو مثال زده بود. اگه در ادامه می‌گفتیم but she refused him ارجاعی می‌شد و اگه می‌گفتیم but he couldn’t find any، غیرارجاعی. بحث سر فعل و متمم‌هاش بود و چون فرقی نمی‌کرد چه صفتی برای زن بیاریم، من نوشتم زن باسواد. جان می‌خواست با یه زن باسواد ازدواج کنه. من یه همچین جانی رو به جانی که دنبال زن ثروتمند باشه ترجیح می‌دم. ثروت و زیبایی ثبات کمتری نسبت به دانش دارن. اخلاق و شعور هم مهمه البته.

دو. یه پسره تو گروه دانشگاهمونه که من هر اطلاعیه‌ای می‌ذاشتم یا جواب هر سؤال علمی بقیه رو می‌دادم این ریپلایِ خصوصی می‌زد میومد ازم تشکر می‌کرد و بعد با یه سری تعریف و تمجید بی‌خود و مسخره با این محتوا که خوش به حال فلانی و بهمانی که با شما هم‌کلاس یا همکار بودن یا هستن و چقدر شما باهوشید و چقدر باکمالاتید و چقدر فلان و چقدر بهمان سر صحبت رو باز می‌کرد. بعد با اینکه می‌دید من جوابشو ندادم یا فقط گفتم ممنون، ادامه می‌داد و پیام پشت پیام. با تأخیر فقط جملات سؤالیِ پیاماشو جواب می‌دادم. مثلاً می‌پرسید فلان درسو با کی داشتید؟ می‌گفتم فلانی. شروع می‌کرد راجع به فلانی حرف زدن. تهشم خوش به حال فلانی که شما شاگردش بودید. یه بار یه استیکر قلب فرستاد که روش نوشته بود شما دل منو بردی. چون ربطی به پیاماش نداشت با این فرض که ایشالا اشتباه فرستاده هیچی نگفتم که هم روش باز نشه هم احترامشو نگه‌داشته باشم. البته آدم محترمی به‌نظر نمی‌رسید و در واقع داشتم احترام خودمو نگه‌میداشتم. چند روز بعد تو گروه با استادم حرف می‌زدم که این دوباره مثل قاشق نشسته پرید وسط بحث تخصصیمون و ریپلایِ خصوصی و دوباره تعریف و تمجید از هوش و ذکاوت من و دوباره اون استیکر قلب. دیگه عصبانی شدم و با جملۀ «این استیکر مناسب گفت‌وگوی علمی نیست» شستم پهنش کردم رو بند. فکر کنم هنوز خشک نشده. دیگه پیام نمی‌ده و به حول و قوۀ الهی شرّش کم شد از سرمون.

سه. اهل بازیای کامپیوتری و موبایلی نیستم و تو گوشی و لپ‌تاپم هم بازی ندارم. نشون به این نشون که وقتی بچۀ فامیل ازم خواست از تو گوشیم براش بازی بیارم برنامۀ مقدار مقاومت مدارو گذاشتم جلوش با رنگاش بازی کنه. ولی فک و فامیل و دوستان و آشنایان وقتی تو یکی از مراحل بازیاشون گیر می‌کنن می‌تونن روی من حساب کنن. عمۀ شمارۀ دو تو مرحلۀ 543 بازی حباب‌ها مونده بود و می‌گفت یه ماهه نمی‌تونم این مرحله رو تا ته برم. یه نصف روز با یه مشت حباب سروکله زدم و مرحلۀ جدیدو تقدیمش کرد.

چهار. یکشنبه وقتی برگشتم خونه و بابا موهامو که داده بودم عمۀ شمارۀ یک، مدل فرانسوی ببافه دید گفت به مامانتم یاد بده از این به بعد موهاتو این‌جوری ببافه.

کی بود می‌گفت مردها دقت نمی‌کنن؟

حالا مامان برای اینکه توانایی‌هاشو بهمون ثابت کنه چند شبه سرمو می‌ذاره جلوش بافت فرانسوی تمرین می‌کنه و هر چی می‌گم بسه کچلم کردی بی‌خیال نمیشه.

پنج. پسرِ حدوداً هفده‌سالۀ همسایۀ مادربزرگم اینا تو یکی از قنادی‌های معروف شهر کارگره. صبح می‌ره و تا دم افطار تو قنادیه. مادرش تعریف می‌کرد که صاحب قنادی اجازه نمی‌ده اونجا نماز ظهر بخونه و می‌گه راضی نیستم تو قنادی من نماز بخونید. گویا فقط دو نفر از کارگرا روزه می‌گیرن. عمداً اینا رو گذاشته پای تنور که گرم‌تره. اونایی که روزه نیستن هم جلوی کولر، جواب مشتری رو می‌دن. ظهر وقتی بقیه داشتن ناهار می‌خوردن، این دوتا که روزه بودن اجازه می‌گیرن که برن مسجد نمازشونو بخونن زود برگردن. صاحب قنادی اجازه نمی‌ده و می‌گه شما کارگر تمام‌وقتید و باید همین‌جا بشینید غذا خوردن ما رو تماشا کنید. فکر کنم دلش از یه جای دیگه پره تلافیشو سر این طفل معصوما درمیاره.

شش. دوتا سؤالِ «چرا مهاجرت نمی‌کنی» و «چرا ازدواج نمی‌کنی» رو زیاد ازم می‌پرسن. امروز خودمم داشتم از خودم این دوتا چرا رو می‌پرسیدم.

هفت. فهرست آهنگ‌هامو بالا پایین می‌کردم که چشمم خورد به یه کدومشون که نه دانلودش کرده بودم نه با تلگرام و واتسپ و وایبر و ایمیل برام فرستاده بودنش. یه روز از روزای اول دورۀ کارشناسی، یکی از هم‌کلاسیام پرسیده بود فلان آهنگو از فلانی شنیدی و گفته بودم نه. اون روز گفت بلوتوثتو روشن کن برات بفرستم. چه خاطرات دوری. دور و آدماش دورتر.

هشت. وقتی یه اسم آشنا تو قسمتِ Who to follow (پیشنهادهایی که ریسرچ‌گیت برای دنبال کردن بقیه می‌ده) می‌بینی و فالو نمی‌کنی... وقتی همون حسو با Suggestions For Youهای اینستا و People you may knowهای لینکدین داری... وقتی نه جرئت دنبال کردن داری نه قدرت پیام دادن. حس غریبگی با کسای که یه زمانی صمیمیت بسیار زیادی داشتین غم عمیقی داره.

نه. سعدی یه بیت داره، می‌گه: به امیدِ آن که جایی، قدمی نهاده باشی، همه خاک‌هایِ شیراز، به دیدگان بِرُفتم. یه روز این بیتو با رسم شکل براتون معنی می‌کنم. اصلاً شاید یه روز یه کتاب نوشتم اسمشو گذاشتم به امیدِ آن که جایی، قدمی نهاده باشی.

۱۸ نظر ۲۴ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۴۹- خیرِ دوست

دوشنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۱، ۰۳:۳۳ ق.ظ

پدر-دختری رفته بودیم جایی و برگشتنی جلوی سوپرمارکت خیردوست نگه‌داشتیم و با صاحب سوپرمارکت که مدیر سابق مدرسۀ ابتداییم باشه سلام و احوالپرسی کردیم. نمی‌دونم این آقای خیردوست چهرۀ بیست سال پیش دانش‌آموزشو به یاد میاورد یا نه، ولی من چهره‌شو، صداشو، جایزه‌ها و لوح تقدیرهایی که سر صف ازش گرفته بودمو خوب به خاطر داشتم. حتی خوشحالی و لبخندشو وقتی سال پنجم از مدرسه‌مون که یه مدرسۀ معمولی بود یه نفر نمونه دولتی قبول شد. مایۀ افتخارشون بودم. نمی‌دونم چقدر این مایۀ افتخارو به یاد داشت ولی وقتی بابا در جوابِ سؤالِ چه خبرِ آقای مدیر گفت دانشجوی دکترای زبان‌شناسی‌ام، حس افتخارو دوباره تو چهره‌ش دیدم. تو چهرۀ هردوشون. وقتی با ذوق رفت سر یخچال که برامون آبمیوه بیاره تو دلم گفتم خدایا آناناس نه، انبه نه، انگور نه، تا ذکرِ هلو نه رو هم ادا کنم آقای مدیر با دوتا سن‌ایچ هلو آمد و وقتی با امتناع ما مبنی بر اینکه چرا زحمت کشیدید روبه‌رو شد گذاشتشون پشت فرمان. بعد از خداحافظی به بابا گفتم دندون اسب پیشکشی رو نمی‌شمرن، ولی کاش سن‌ایچش پرتقالی بود.

خدایا، هر چه از دوست رسد نیکوست، ولی مگرنه اینکه علف باید به دهن بزی شیرین باشه؟ هلو به دهن من شیرین نیست، نیکو نیست، دلخواهم نیست. بارالها، آقای خیردوست نمی‌دونست که من فقط آب‌پرتقال دوست دارم، ولی تو می‌دونی. تو به دلخواه بنده‌هات آگاه‌ترینی، تو عَلیمی، تو خَبیری و از دل ما خبر داری، تو یَعْلَمُ مُرادَ الْمُریدینی. پس لطفاً اگر یک وقت خواستی از خزانهٔ غیب و یخچال بارگاه احدیت آبمیوه‌ای برای من بفرستی، پرتقالیشو بفرست. صدالبته که ما به هر خیری که به سویمان بفرستی نیازمندیم، لیکن اگر خیرت پرتقالی باشد خوشحال‌تر می‌شویم.


۱۲ نظر ۲۲ فروردين ۰۱ ، ۰۳:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۳۸- در اقلیت بودن

دوشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۱، ۰۹:۴۴ ق.ظ

دو ماه پیش که مجبور شدم برم تهران برای صحافی پایان‌نامه و گرفتن مدرک و گذاشتنش درِ کوزه و تسویه‌حساب با محل تحصیل سابق و یه سری کار اداری تو دانشگاه فعلی، برگشتنی اُمیکرون گرفتم و یه هفته خودمو قرنطینه کردم که اهل بیت مبتلا نشن.

هفتۀ پیش رامسر بودیم. از آخرین سفرمون به شمال پنج سال می‌گذشت. اون سال با خودم کتاب برده بودم برای کنکور بخونم. امسالم لپ‌تاپ برده بودم، چون‌که ما ز گهواره تا گور، حتی تو سفر هم دانش می‌جوییم. از وقتی برگشتیم اهل بیت تب و سرفه دارن و به‌نظر می‌رسه سرما خوردن. دیشب رفتن دکتر و منم خودمو قرنطینه کردم که مبتلا نشم. فی‌الواقع فرقی نمی‌کنه سالم باشی یا ناسالم، در اقلیت که باشی قرنطینه می‌شی. بعد فاضل نظری میاد پشتِ جلد کتابِ اقلیتش می‌نویسه در اقلیت بودن، تنها بودن نیست. چه بسا گروهی اندک که بر بسیاران غلبه کردند :| فعلاً که اونی که تنهاست و موردغلبه واقع شده منم فاضل جان :|

این هفته برای من حیاتیه و وقتِ مبتلا شدن ندارم به‌واقع. شونزدهم امتحان دارم و حضوریه و باید برم تهران. یکی از کتابایی که قراره ازش سؤال بیادو نخوندم هنوز. مقاله‌مو کامل نکردم و تحویل ندادم هنوز. مقالۀ دو سال پیشمم اصلاحیه خورده و دیروز ایمیل زدن که تا آخر هفته چکیدۀ مبسوط انگلیسی می‌خوان و چون فلان جا هم قراره منتشر بشه عنوان جدولا و نمودارا و منابعشو به انگلیسی ترجمه کن که فلان جاییا بفهمن چی نوشتی. می‌خوام صد سال سیاه نفهمن اصلاً. اونا برن زبون منو یاد بگیرن خب. اینجا هم اونی که موردغلبۀ زبانی واقع شده ماییم آقا فاضل :|

دیروز بی‌هوا برداشتم زنگ زدم به پشتیبانی اسنپ و ضمن تبریک سال نو، پرسیدم این امکانی که گذاشتین تلفنی زنگ بزنیم اسنپ بگیریم ماشین بفرستین چجوریه؟ اگه از شهرهای ترک‌زبان تماس بگیرن کارشناساتون ترکی بلدن؟ گفت نه دیگه زبان رسمی کشور فارسیه، ولی اگه کلاً فارسی بلد نبودید سعی می‌کنیم اگر امکانش بود شاید ارجاع بدیم به یکی از همکارامون که ترکی متوجه میشه ولی روال اینه فارسی صحبت کنید. می‌بینی فاضل جان؟ حتی اینجا هم اونی که موردغلبۀ زبانی واقع شده ماییم. بعد تو بگو  چه بسا گروهی اندک که بر بسیاران غلبه کردند.

تو رو خدا سرما نخورم این هفته.

۷ نظر ۰۸ فروردين ۰۱ ، ۰۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۲۴- جواب نالۀ ما را نمی‌دهد دلبر

يكشنبه, ۸ اسفند ۱۴۰۰، ۰۴:۰۰ ب.ظ

دوونیم پیام داد که تبریزی یا تهران؟ گفتم تبریزم. گفت وقت داری بریم بیرون؟ بی‌درنگ گفتم آره حتماً. پرسید امروز بعدازظهر ساعت چهار خوبه؟ لپ‌تاپمو خاموش کردم و کتاب و دفترامو از روی میز جمع کردم و پرسیدم قراره چیزی بخری یا جایی کار داری؟ گفت برای خرید. نپرسیدم خریدِ چی. گفتم پسرتم میاری؟ گفت می‌ذارمش پیش مامانم. ساعت چهار جلوی هلال احمر قرار گذاشتیم. پیاده از خونه‌شون و خونه‌مون تا اونجا ده دیقه یه ربع راه بود. وقتی داشتم حاضر می‌شدم بارون گرفت. چتر برداشتم. بابا پرسید کجا می‌ری؟ گفتم دقیقاً نمی‌دونم کجا ولی همین دوروبرا با پریسا می‌رم برای خرید. خریدِ چی، اینم نمی‌دونم. مامان گفت کجا افطار می‌کنی؟ دوتا شکلات برداشتم و یه لیوان آب‌جوش تو فلاسکم ریختم و گفتم شاید تو پارک، ولی هنوز بهش نگفته‌م که روزه‌م. دوتا خرما برام آورد و گفت اینا رم بذار تو کیفت. امسال شب قدر کرونا گرفتیم و یه چند روز روزۀ قضا داریم که هر از گاهی یکیشو ادا می‌کنم. سر کوچه که رسیدم بارون قطع شد. چترو جمع کردم گذاشتم تو کیفم. رأس ساعت چهار جلوی هلال احمر بودیم. اون چند دقیقه زودتر رسیده بود. از دوتا پاساژ روبه‌روی دانشگاه شروع کردیم. گفت اینجا اومده بودی تا حالا؟ گفتم حتی دقت نکرده بودم همچین پاساژی این دوروبراست. برج شهرو دوست داشتم. چند طبقه بود ولی پله نداشت. یه استوانه بود که طبقات با شیب ملایم به هم وصل شده بودن. شبیه فنر و مارپیچ. مانتوی مشکی مجلسی مدنظرش بود و مانتوهایی که چشم منو می‌گرفتن همه‌شون رنگی و مدلشون ساده بود. چندتا مشکی مجلسی هم نشونش دادم و گفت اینا زنونه‌ست. بعد یه عکسی نشونم داد گفت شبیه این. چندتا پاساژ دیگه هم رفتیم و دوباره برگشتیم سمت آبرسان و برج بلور. مغازه‌های اون طرفا رم بررسی کردیم، ولی چیزی که دلخواه پریسا باشه پیدا نکردیم. یه چندتا نوشت‌افزارم رفتیم و منم سالنامۀ دلخواهمو پیدا نکردم. دیگه چشام داشت سیاهی می‌رفت از دیدن مانتوهای سیاه. به مرحله‌ای رسیده بودم که بعضی از مانتوهای مشکی رو قهوه‌ای می‌دیدم و سر رنگشون هی باهم بحث می‌کردیم که مشکیه یا قهوه‌ای. لامپ‌های آفتابی مغازه‌ها هم مزید بر علت بود. و البته ضعف و گشنگیم. هر چند دقیقه یه بارم پریسا عذرخواهی می‌کرد که مانتوی دلخواهشو پیدا نمی‌کنه و از این مغازه به اون مغازه می‌کشوندم. دیگه چون دیدم همین‌جوریشم شرمنده‌ست بهش نگفتم روزه‌م که عذاب وجدانش مضاعف نشه. بالاخره تو یکی از مغازه‌ها یه مانتو پیدا کردیم که تا حدودی مجلسی بود و زنانه نبود و مشکی بود. چون یه کم ساده بود منم دوست داشتم و چون زیاد مجلسی نبود و فقط آستیناش گل‌گلی بود به‌نظر پریسا بدک نبود. هردومون پوشیدیم و پسندیدیم. منم وسوسه شده بودم که بردارم که یادم اومد من اصاً رنگ مشکی دوست ندارم :| گفت یه رنگ دیگه‌شو بردار که رنگ دیگه هم فقط سفید مایل به شیری داشت که از این رنگ دوتا مانتو و چهارتا پیراهن مجلسی دارم. یکیو نشونم داد گفت این برای مراسم خواستگاری خوبه ها. این یکی مناسب عقده، اون یکی مناسب فلان مراسم و رسیده بود به بخش سیسمونی که صدای اذان از مسجد نزدیک مغازه پخش شد و همزمان باباش زنگ زد که پسرشو آورده و سر چهارراه منتظرن. بدوبدو رفتیم سر چهارراه که سر کوچه‌شون هم می‌شد یاسینو تحویل گرفتیم و دیگه هر چی تعارف و اصرار که بیا خونه‌مون گفتم نه مرسی و خداحافظی کردیم. موقع خداحافظی پسرش گفت توی کیفت شکلات نداشتی بهم بدی؟ پریسا چپ‌چپ نگاش کرد که این چه درخواستیه و من با لبخند کیفمو باز کردم و یه شکلات از توش درآوردم و گرفتم سمتش. تشکر کرد و رفتن خونه‌شون. زنگ زدم خونه که بگم یه مسجد این دوروبرا کشف کردم و دارم می‌رم اونجا. گفتم یه کم دیر میام. شاید سالی یکی دو بار این موقعیت پیش بیاد که برم مسجد و حالا که موقع اذان داشتم از جلوی مسجد رد می‌شدم فکر کردم خوبه که برم اونجا رو هم تجربه کنم. درِ قسمت زنان رو پیدا نمی‌کردم. از یه خانوم مسن پرسیدم. فکر کرد آدرس می‌پرسم. گفت مستقیم بری آبرسانه، این‌ور می‌ره فلان‌جا و اون‌ور بهمان‌جا. گفتم نه، درِ مسجد کدوم وره؟ گفت این مسجد اسمش غریبلره. ماسکمو کشیدم پایین گفتم درِ قسمت خانوماش کجاست؟ گفت از همین‌جا که آقایون می‌رن برو. یه خانوم با دخترش هم حین پرسش و پاسخ داشتن از کنارمون رد می‌شدن که گویا اونا هم دنبال در می‌گشتن. سه‌تایی رفتیم تو و من اول رفتم سرویس بهداشتی برای گرفتن وضو. بعد درِ ورودی خانوما رو پیدا کردم و کفشامو گذاشتم تو جاکفشیِ شمارۀ دو رقم آخر سیم‌کارت ایرانسلم که کسی نداره شماره‌شو :| رسمه که یه بارم بعد از اذان اصلی، مؤذن مسجد اذان می‌گه. لذا هنوز داشتن اذان و اقامه می‌گفتن. ده دوازده نفر بیشتر نبودیم. چند نفرم اون پشت نشسته بودن و یه نفرم جوراب آورده بود می‌فروخت. نماز که تموم شد، رفتم سر وقت کیفم و اون دوتا دونه خرما. قبل از اینکه روزه‌مو باز کنم چندتا آرزو از ذهنم گذشت. اون لحظه داشتم فکر می‌کردم دیگه چی بهتر از این موقعیت که روزه باشی و نمازتم تو مسجد به جماعت بخونی و افطارتم بذاری بعد نماز. ببین اگه قرار باشه یه دعایی مستجاب بشه این بهترین موقعیته. بعد یادم افتاد که من صدها موقعیت بهتر از اینجا و این موقع رو تجربه کرده‌ام قبلاً ولی نشده، نمی‌شه، نخواهد شد... 

خدا کند که کسی تحبس‌الدعا نشود.

۲۴ نظر ۰۸ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۱۲- سفرنامه، قسمت چهارم (تهران)

شنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۰، ۰۸:۳۰ ب.ظ

+ پیکوفایل عکسا رو آپلود نمی‌کنه. فعلاً متنو می‌ذارم، عکسا بمونه برای یه وقت دیگه. هر موقع درست شد، عکسا رم اضافه می‌کنم. فعلاً خودتون یه عکس مرتبط با متن تصور کنید تا پیکوفایل درست بشه.

+ شمارۀ ۳۱ تا ۳۵ رو اولین باره منتشر می‌کنم و تو اینستا نذاشتم. ولی ۳۶ تا ۵۵ پست‌های اینستاست.

۳۱. اولین مسئله‌ای که در سفر تهران باهاش مواجه بودم این بود که این چند روزی که تهرانم، کجا قراره بمونم. چون از مشهد برمی‌گشتم و قطعاً ناقل بودم نمی‌خواستم برم خونۀ اقوام. خوابگاه‌ها هم به‌خاطر قرمز شدن وضعیت تهران تعطیل و تخلیه شده بودن. دوتا گزینه بیشتر نداشتم. مهمانسرای بنیاد سعدی و هتل. بنیاد سعدی یه جاییه وابسته به فرهنگستان که خارجی‌ها می‌رن اونجا فارسی یاد می‌گیرن. طبقۀ آخر ساختمان بنیاد سعدی، چهارتا واحد مسکونیه که دانشجوها چند روز و گاهی چند هفته اونجا می‌مونن. اگه فرهنگستان و بنیاد مهمان خارجی داشته باشن هم مهمان می‌ره اونجا می‌مونه. هر کدوم از واحدها دوطبقه‌ست و سه‌تا اتاق خواب داره و بزرگه. همۀ امکانات رو هم داره. از اتو و لباسشویی تا ظرف و گاز و اینا. زنگ زدم فرهنگستان و ازشون خواستم اگه واحد خالی تو بنیاد هست و میشه رفت، اجازه بگیرن که یکی دو شب اونجا بمونم. اجازه صادر شد.

۳۲. دومین مسئله این بود که لپ‌تاپ همرام نبود و من دوشنبه عصر می‌رسیدم تهران و دانشگاه‌ها اون موقع تعطیل بودن و نمی‌شد که از کامپیوترشون استفاده کنم و اگه می‌خواستم سه‌شنبه صبح با لپ‌تاپ دانشکده اصلاحاتو انجام بدم و بعد برم پرینت و صحافی کنم، دیر می‌شد و بعدش اگه مدرکم هم می‌گرفتم، نمی‌تونستم تا پایان وقت اداری ببرم تحویل دانشگاه جدید بدم و انتخاب واحد کنم.

۳۳. فرورفتگی‌های زیرعنوان‌های فهرست پایان‌نامه‌مو باید درست می‌کردم. تا حالا پایان‌نامه‌های خیلیا رو اصلاح کرده بودم. دوستام دم آخر، وقتایی که می‌رفتن کارشونو تحویل بدن و متنشون اصلاحیه می‌خورد و لپ‌تاپ همراشون نبود یا وقتایی که یه چیزیو بلد نبودن، وقتایی که وردو می‌خواستن پی‌دی‌اف کنن یا فونت و فهرست و عنوان‌ها و زیرعنوان‌ها و پانویس‌هاشونو درست کنن دست به دامن من می‌شدن. نه فقط پایان‌نامه‌های دوستام که یه وقتایی پایان‌نامه‌های همسر و خواهر و برادر و داییشونم می‌فرستادن من درست کنم. اصلاً یه فولدر دارم تو لپ‌تاپم به اسم پایان‌نامه‌های دیگران. یکی‌یکی تو ذهنم مرورشون کردم و نتونستم به هیچ کدومشون پیام بدم که فلانی یادته فلان روز به دادت رسیدم و گفتی ایشالا جبران کنم؟ حالا وقت جبرانه. یه همچین آدمی نبودم که در ازای کمکم انتظار جبران داشته باشم. لیست چندصدنفری دوستامو بالا پایین کردم و الهام (دوست دوران کارشناسیم) تنها کسی بود که می‌تونستم روی کمکش حساب کنم. دقیق‌ترین و کاربلدترین و البته سرشلوغ‌ترین دوستم بود. ولی اون تا حالا چیزی ازم نخواسته بود که این درخواستم بشه جبران اون کارم. از این جهت مردد بودم که یه همچین زحمتی رو بهش بدم. دوشنبه تو قطار، چند ساعت مونده به تهران بهش پیام دادم و ازش پرسیدم امروز وقتت آزاده؟ می‌دونستم که آزاد نیست ولی داستان مدرک ارشد و انتخاب واحد دکتری و صحافی و اصلاحات پایان‌نامه رو بهش گفتم (البته خوانندۀ وبلاگم هم هست و تا حدودی در جریان بود). ازم خواست فایل‌ها و شیوه‌نامه رو بفرستم تا درستشون کنه. آخرین نسخۀ کارمو که برای آموزش ایمیل کرده بودم براش فرستادم. روز آخری که مشهد بودم جواب ایمیلمو داده بودن و گفته بودن چیا رو باید تغییر بدم. جواب اونا رم برای الهام فرستادم که بدونه چیا رو باید درست کنه. اگه آموزش چند روز زودتر جوابمو داده بود خودم تو خونه درستش می‌کردم و همون‌جا هم صحافی می‌کردم و انقدر به مشقت نمی‌افتادم. تا من برسم تهران الهام درستشون کرد و مجدداً برای اون مسئولی که باید تأیید می‌کرد فرستادم که اگه ایرادی نداشت صبح صحافی کنم و تا ظهر ببرم براشون تا مدرکمو بگیرم و تا وقت اداری تموم نشده مدرکو تحویل دانشگاه جدید بدم.


اطلاعات فایل وُرد، بماند به یادگار!


۳۴. به استاد راهنمام پیام دادم و قضیۀ تهران رفتنمو گفتم و جلسۀ سه‌شنبه‌مونو لغو کردم. بهش گفتم که مدرکم گروگانه و این چند روز درگیر صحافی پایان‌نامه‌م خواهم بود. وی ضمن آرزوی موفقیت، قبول کرد که سه‌شنبه جلسه نداشته باشیم. از این بابت خیالم راحت شد.

۳۵. دوشنبه عصر رسیدم تهران. تو ایستگاه راه‌آهن از مامان و بابا و امید خداحافظی کردم و اونا مسیر مشهد-تبریزو ادامه دادن و من پیاده شدم. هر چی از قطار فاصله می‌گرفتم، چشمام گرم‌تر می‌شد. نزدیک در خروجی که رسیدم احساس کردم نفسم بالا نمیاد و می‌خوام بشینم زارزار گریه کنم. دلیلشو نمی‌دونستم. دلیلش می‌تونست دلتنگی برای خانواده و جدایی باشه، می‌تونست یادآوری خاطرات تهران و دوستانم باشه، می‌تونست پایان‌نامه و مدرک و انتخاب واحد باشه. به هر حال به هر دلیلی حالم خوب نبود. گیج و مبهوت وایستاده بودم وسط خیابون و نمی‌دونستم از کجا باید برم. اصلاً کجا باید برم. به جای اینکه سوار بی‌آرتی شم و مستقیم برم تا تجریش، سوار مترو شدم. یکی دو ساعتی تو ایستگاه‌های مترو حیران و سرگردان بودم. چندتا مسیرو اشتباهی سوار شدم و جایی که نباید پیاده شدم. نقشه دستم بودم، ولی نمی‌فهمیدم چی میگه و شمال کجاست و جنوب کجاست. دیدم نمی‌تونم با مترو ادامه بدم. هر چی فکر می‌کردم یادم نمیومد چجوری می‌رفتم ولنجک. ایستگاه متروی شهید بهشتی پیاده شدم و پیاده راه افتادم به یه سمتی. شب بود. تاریک بود. ولی فکر کردم اگه یه کم قدم بزنم هم حالم بهتر میشه هم مسیرها یادم میاد. تو مسیرم یکی دوتا صحافی دیدم. هم قیمت گرفتم هم زمان تحویلشونو پرسیدم. گفتن چون خودمون انجام نمی‌دیم و می‌بریم انقلاب، یه روز طول می‌کشه. هزینه‌شم حدودای صدوپنجاه. گفتن اگه زودتر می‌خوای خودت ببر انقلاب. بعد از نیم ساعت پیاده‌روی رسیدم ولیعصر. تو مسیرم دوسه‌تا ایستگاه مترو هم دیدم. جلوی بیمارستان هاجر سوار بی‌آرتی پارک‌وی شدم. تا پایانۀ افشار رفتم و بعدشم اتوبوسای ولنجک. تازه یادم افتاد این مسیرو از راه‌آهن هم می‌تونستم مستقیم بیام.


تو کوچه پس‌کوچه‌ها می‌گشتم اتفاقی این ساختمونو پیدا کردم. هم‌اسم بودیم.


بریم ببینیم تو اینستا چجوری روایت کردم این قصه رو:

۳۶. من تهران پیاده شدم و مامان و بابا و امید رفتن تبریز.

[سلفی جلوی ایستگاه راه‌آهن]

۳۷. با مترو از راه‌آهن رفتم شهید بهشتی. اونجا پیاده شدم و تا ولیعصر پیاده رفتم. تو مسیرم می‌خواستم جاهایی که پایان‌نامه صحافی می‌کننو پیدا کنم. یکی‌دوتا پیدا کردم ولی چون دیدم دیر تحویل می‌دن فردا می‌رم انقلابم بگردم. ولیعصر سوار بی‌آرتی پارک‌وی شدم. بعد از کلی ایستگاه پارک‌وی پیاده شدم و حالا اومدم پایانهٔ افشار. منتظرم اتوبوس ولنجک بیاد سوار شم. بعد، ایستگاه مسجدالنبی پیاده می‌شم و از اونجا می‌رم بنیاد سعدی و شبو اونجا می‌مونم.

[ایستگاه اتوبوسو تصور کنید]


۳۸. رسیدم و الان اینجا ساکنم. اینجا مهمانسرای مهمان‌های خارجی فرهنگستانه، ولی ما که داخلی هستیم هم می‌تونیم بیایم بمونیم. الان اینجا تنهام ولی واحدهای روبه‌رویی و کناری یه سری دانشجوی روسی ساکنن که اومدن فارسی یاد بگیرن.

[اینجا رو تصور کنید]


۳۹. ساعت شش‌ونیم، اینجا تهران، بالکن طبقهٔ هفتم ساختمون بنیاد سعدی. منتظرم هوا یه کم دیگه روشن بشه بزنم به دل خیابونا ببینم دنیا دست کیه.

[طلوع آفتاب رو تصور کنید]

۴۰. اینجا منتظر نشستم پایان‌نامه‌مو پرینت و صحافی کنم. از هفت صبح دنبال صحافی بودم. یا بسته بودن، یا باز بودن و می‌گفتن فردا تحویل می‌دیم. اینی که روبه‌روی ورودی دوم متروی انقلابه یک‌ونیم‌ساعته تحویل می‌ده. دو نسخهٔ ۱۱۰صفحه‌ای، دویست‌وبیست‌هزار تومن شد. جاهای دیگه هم دیرتر تحویل می‌دادن هم گرون‌تر بودن. البته اینم ارزون نبود زیاد. گفتن تا ۱۱ آماده میشه. حالا تا این حاضر شه برم یه کم انقلابو بگردم ببینم سررسید خوشگل چی پیدا می‌کنم.

[فضای داخلی یه مغازه رو تصور کنید]


۴۱. منتظر اتوبوس ولنجکم. از شش‌ونیم صبح که همون صبح علی‌الطلوع باشه شمال و جنوب و شرق و غرب تهران رو دَرنَوردیدم واسه خاطر این. با چه مشقتی دو نسخه صحافی کردم بردم گفتن چرا دوتا؟ گفتم پس چندتا؟ گفتن سه‌تا. اون دوتا رو تحویل دانشگاه ارشدم دادم و مدرک ارشدمو گرفتم و تا وقت اداری تموم نشده بردم دانشگاه جدید و کارت دانشجویی جدیدمو گرفتم. بعد دوباره برگشتم انقلاب و یه نسخهٔ دیگه هم صحافی کردم. همینی که دستمه. این گرون‌تر از اون دوتا شد. الانم که ساعت نه باشه دارم برمی‌گردم بنیاد سعدی ناهار و شامو باهم بخورم و بخوابم. فکر نکنم زودتر از ده برسم. فردا صبح علی‌الطلوع باید ببرم اینم تحویل بدم.

[منو تو همون ایستگاه اتوبوس قبلی تصور کنید]


۴۲. هر چی منتظر موندم اتوبوس نیومد. آقاهه گفت آخرین سرویس اتوبوسای ولنجک هشت‌ونیمه. از اونجایی که ساعت نه بود، دیدم دارم بر عبث می‌پایم و قبل از اینکه علف زیر پام سبز بشه رفتم سراغ اسنپ و شگفت‌زده شدم از قیمتش. اسنپای اینجا وحشتناک گرونه. لذا یه تاکسی معمولی گرفتم اومدم و حالا می‌خوام شام بخورم. دیشب از قطار غذا گرفته بودم ولی اینجا کبریت و فندک نداشتم گرمش کنم. برگشتنی می‌خواستم از نگهبانی بگیرم که نبود. لذا رفتم از این دوستان روسی واحد روبه‌رویی گرفتم. سلام کردم و گفتم کبریت دارید؟ معنی کبریتو نفهمیدن. گفتن فندک، یه کم فهمیدن ولی دقیق نفهمیدن. گفتم آتیش داری؟ :)) اینو فهمیدن و رفتن برام آتیش آوردن. دختره اسمش ولادا بود. ولادا هم‌خانوادهٔ ولادیمیره فکر کنم.

[فندک آبی‌رنگی که دستمه رو تصور کنید]


۴۳. ما گرمی این غذا رو مدیون فندک وِلادای واحد روبه‌رویی هستیم. یه نیم ساعتم با درِ نوشابه کشتی گرفتم و با چنگ و دندون تمام تلاشمو کردم بازش کنم و زورم نرسید. دیگه کم‌کم داشتم می‌رفتم به یکی از این ولادیمیرهای واحد بغلی بگم بازش کنه که بالاخره زورم رسید. حالا سه‌تا مسئله این وسط وجود داره. یک اینکه من جوجه دوست ندارم. دو اینکه انقدر خسته‌م و خوابم میاد که اشتها ندارم. سه اینکه شاید دوباره خواستم یه چیزی گرم کنم و دلم نمیاد گازو خاموش کنم. روشنه هنوز.

[جوجه‌کباب و نوشابه رو تصور کنید]


۴۴. اگه خونه بودم جیغ می‌زدم و فرار می‌کردم و عملیات انهدام اینو به پدر واگذار می‌کردم. ولی اینجا چون تنهام و کسی نیست خودمو براش لوس کنم، خیلی عادی به جای جیغ و فرار دمپاییمو درآوردم و اول از سوسکه عذرخواهی کردم که قصد کشتنشو دارم و سپس با دو حرکت به قتل رسوندمش. تو حرکت اول فرار کرد زیر میز تلویزیون و منم سریع میزو کنار کشیدم و زدم تو سرش.

[سوسکی که زیر دمپایی له شده رو تصور کنید]


۴۵. بیدار شدم دیدم سوسکه سر جاش نیست. دقت کردم دیدم گوشهٔ دیواره و کلی مورچه دوروبرشه. تا صبح هزارتا مورچه اومده بودن خورده بودنش و پوستشو داشتن می‌بردن زیر دیوار. منم طبق فرمایشِ میازار موری که دانه‌کش است، مورهای سوسک‌کِش رو نیازردم و گذاشتم به کارشون برسن. دیشب یه خرده وجدانم درد گرفته بود که این سوسک بینوا رو کشتم ولی حالا وقتی می‌بینم هزارتا مورچه رو باهاش سیر کردم عذاب وجدانم کم میشه. به هر حال این مورچه‌ها هم غذا نیاز دارن.

[سوسکه رو روی دوش هزاران مورچه تصور کنید]


۴۶. دارم می‌رم فرهنگستان نسخهٔ سوم پایان‌نامه‌مو تحویل بدم. دیروز دوتاشو بردم و قول دادم سومی رو هم امروز ببرم. اسم اون دوتا شنگول و منگول بود و اینی که دستمه حبهٔ انگوره. و اینجا آسانسور طبقهٔ هفتم بنیاد سعدیه و آشغالای این دو روزم دستمه که ببرم بذارم دم در. باید حواسمو جمع کنم به جای آشغالا پایان‌نامه رو نندازم تو سطل زباله. اگه بلیت گیرم بیاد امشب می‌رم تبریز (در واقع میام تبریز).

[سلفی تو آسانسورو تصور کنید]


۴۷. اون ساختمون بالای کوه، فرهنگستانه. حالا سه راه بیشتر ندارم. یا باید پرواز کنم، که بال ندارم و نمیشه. یا باید کوه رو بنَوردم که تجهیزات کوهنوردی ندارم و بازم نمیشه. تازه شیبشم زیاده. راه آخر هم اینه که دور بزنم این مسیرو که دارم همین کارو می‌کنم.

[ساختمان فرهنگستان رو از دور تصور کنید]


۴۸. رسیدم و دارم می‌رم این حبهٔ انگورو تحویل بدم بذارن کنار شنگول و منگول. بعدش شاید چندتا از استادامم ببینم. لازم می‌دونم همین جا به این نکته اشاره کنم که درازآویز زینتی و رایانک مالشی و کش‌لقمه و درازلقمه ساختهٔ فرهنگستان نیست و جُکه. کلاً اینایی که تو استنداپ کمدی می‌گنو باور نکنید. اونا طنزن و برای خندوندن عوامه.

[سلفی با سردر فرهنگستان رو تصور کنید]


۴۹. اینم سه نسخه از پایان‌نامه‌م تو کتابخونهٔ فرهنگستان که قرار شد شنگول و منگول و حبهٔ انگور صداشون کنیم. از اونجایی که تبریز شهر اولین‌هاست، اولین پایان‌نامهٔ اینجا هم باید مال تبریزیا می‌شد که شد. الان من اولین دانشجویی هستم که تونستم این هفت‌خانو رد کنم و بالاخره به این مرحله برسم که پایان‌نامه‌مو بیارم بذارم تو کتابخونه.

[سه نسخه پایان‌نامه رو در کنار هم تصور کنید]


۵۰. یه مسجد روبه‌روی فرهنگستان هست اسمش مسجد جامع خرمشهره. دارم می‌رم اونجا نمازمو بخونم بعد برم شریف. نمیشه که بیام تهران و شریف نرم.

[مسجدو تصور کنید]

۵۱. خوابگاه دورهٔ کارشناسیم اینجا بود. حسینمردی. شریف هم پشت سرمه. نزدیک میدان آزادی بودیم.

[میدان آزادی رو تصور کنید]


۵۲. تا حالا تو میدان آزادی و با برج آزادی عکس نگرفته بودم که اینم امروز انجام دادم.

[من و برج آزادی رو تصور کنید]


۵۳. شاید باورتون نشه ولی اینجا سرویس بهداشتی ترمیناله. خیلی خوشگله. به قیافه‌ش نمی‌خوره سرویس بهداشتی باشه. وضو گرفتم که برم نمازمو بخونم و بعدش دیگه بلیت می‌گیرم میام تبریز و شما هم راحت می‌شین از دست پستای من.

[یه سرویس بهداشتی بسیار شیک رو تصور کنید]


۵۴. تو راهم. دارم میام. مستحضر باشید که اگه یه وقت شتری گاوی گوسفندی مرغی چیزی مد نظر دارید حدودای پنج‌ونیم شش جلوی ترمینال باشید. البته اصلاً و ابداً راضی به زحمتتون نیستم.

[فضای داخل اتوبوسو تصور کنید]


۵۵. یِتیشدیم (=رسیدم)

[سلفی من با بابا در پمپ بنزین رو تصور کنید]


+ تو پست بعدی، شاید عکس‌ها و یادداشت‌هایی که تو اینستا منتشر نکردمو منتشر کنم. شایدم نکنم. نمی‌دونم :|

۱۱ نظر ۲۳ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۱۰- سفرنامه، قسمت دوم (مشهد)

جمعه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۰، ۰۳:۱۰ ب.ظ

پیکوفایل عکسا رو آپلود نمی‌کنه. فعلاً متنو می‌ذارم، عکسا بمونه برای یه وقت دیگه. هر موقع درست شد، عکسا رم اضافه می‌کنم. فعلاً خودتون یه عکس مرتبط با متن تصور کنید تا پیکوفایل درست بشه.

۷. ظهر، حدودای دو رسیدیم هتل و فهمیدیم که باید بریم طبقهٔ پنجم. جمعیتی انبوه تو لابی منتظر آسانسور بودن که ببردشون طبقات اول و دوم و سوم و چهارم و پنجم و بالاتر. با اونایی که طبقات بالا هستن کاری ندارم و تا حدودی حق می‌دم بهشون ولی شمایی که اول و دومی دیگه چرا منتظر آسانسوری آخه. حالا از اونجایی که چاکرتون پایبند به رعایت شیوه‌نامه‌های بهداشتیه، منتظر آسانسور نموند. اینجا طبقهٔ پنجمه و بنده پنج طبقه پله رو پیاده اومدم و علی‌رغم خستگی، از کردهٔ خود خرسندم و منتظر بقیه‌ام که بیان. ولی انصافاً پله‌نوردی، اونم پنج طبقه با دوتا ماسک سخته. در واقع خیلی سخته. خیلی خیلی سخت. نفس آدم بند میاد. تازه یه ساک و کوله هم دستم بود. پیام اخلاقی: تا کرونا ریشه‌کن نشده هر چی کمتر از آسانسور استفاده کنیم بهتره.

[آسانسور طبقۀ پنجم رو تصور کنید]


۸. عرضم به حضورتون که موقعی که ما تصمیم به سفر گرفتیم وضعیت سفید بود. وقتی بلیتا رو گرفتیم و چمدونا رو بستیم زرد متمایل به نارنجی بود و وقتی رسیدیم گفتن وضعیت قرمز شده. حالا برای رعایت اصول بهداشتی، هتلمون رستورانشو بسته و غذاها رو میارن داخل اتاق. اتاقمون دونفره‌ست. من و مامان باهمیم، امید و بابا هم باهمن. اینجا من دارم ناهار می‌خورم و مامان داره صلاة ظهرشو به جا میاره. برای نماز مغرب هم می‌ریم حرم. بریم ببینیم اوضاع اونجا چجوریه. از اونجا هم براتون گزارش تهیه می‌کنم.

[مرا با غذا تصور کنید]


۹. حدودای پنج‌ونیم رسیدیم حرم و نماز مغربو تو فضای آزاد خوندیم. تو صحن پیامبر، که ورودی باب‌الجواده. با فاصله نشسته بودیم و روی هر فرش شش‌متری چهار نفر نماز می‌خوندن. فرش‌ها هم فاصله داشتن از هم. بعدش دیگه برای زیارت، نزدیک ضریح نرفتیم و یه جای خلوت پیدا کردیم و یه کم دعا و زیارت‌نامه خوندیم و برای اونایی که گفته بودن التماس دعا، دعا کردیم و حدودای هشت‌ونیم برگشتیم هتل برای شام. اینجا هوا اصلاً سرد نیست. خنک هم نیست حتی، بلکه می‌تونم بگم بسیار هم گرمه! انگار نه انگار که بهمن‌ماهه و وسط زمستونه. کأنّه تابستونه اینجا. حیفِ اون یه چمدون لباس گرمی که با خودمون آوردیم.

[نماز جماعت رو تصور کنید]

اون کفشا که بند سفید داره مال منه


۱۰. زیرزمین حرم که بهش می‌گن دارالحجه خلوت بود. نشسته بودم و داشتم در و دیوارو تماشا می‌کردم که یه سری بچه اومدن بدون مقدمه ازم پرسیدن باهامون دوست میشی؟ گفتم باشه و خودمو معرفی کردم. اونا هم یکی‌یکی اسمشونو گفتن و دوست شدیم. چندتاشون گفتن کلاس اولیم، چندتا کلاس دوم و بزرگه کلاس سوم بود. وقتی از من پرسیدن تو کلاس چندمی حساب کردم دیدم بیست‌ودو ساله درس می‌خونم و کلاس بیست‌ودومم. گفتم منم کلاس بیست‌ودومم. یه سریاشون این پشتن و نخواستن تو عکس باشن. هشتگ ز گهواره تا گور دانش بجوی 

[سلفی من با چندتا بچه رو تصور کنید]


۱۱. ترکیب سمّی فقط این ترکیب ناگت-بربری. صنعتی و سنتی و مدرن و کلاسیکو باهم زده بودن و به جای باگت، کنار ناگت بهمون بربری دادن برای شام. مغزم باهم‌آیی این دو مقوله رو هضم نمی‌کنه چه برسه معده‌م. از هر زاویه بهشون نگاه می‌کنم عجیبه. حالا من ناگتو خالی‌خالی بدون نون خوردم ولی خود بربری هم فکرشو نمی‌کرد یه روز مردمانی از سرزمین پارس با ناگت بخورنش.

[ناگت در کنار بربری رو تصور کنید]


۱۲. تو این بیست‌وچند سال بارها اومدیم مشهد و تا حالا هیچ وقت دستم به ضریح امام رضا نخورده بود. همیشه تا ده‌متری ضریح غلغله بود و مردم یه‌جوری با چنگ و دندون از سر و کول هم بالا می‌رفتن که نمی‌شد نزدیک شد. امروز صبح قبل از اذان اومدیم زیارت و با این صحنهٔ عجیب ولی واقعی مواجه شدیم. ملت با نظم و ترتیب صف وایستاده بودن و یکی‌یکی می‌رفتن زیارت و چند ثانیه کنار ضریح می‌ایستادن و برمی‌گشتن. کاش همیشه این نظم برقرار باشه.

[ضریح و صف بانوان رو تصور کنید]


۱۳. این چهره، چهرهٔ خسته و خواب‌آلود و پر از خمیازهٔ کسیه که تا یک نصف‌شب براتون پست گذاشت و خوابید و سه بیدارش کردن برای نماز صبح. بله عزیزانم، اینجا صحن مسجد گوهرشاده و داریم نماز صبح می‌خونیم و هوا فقط کمی خنکه. مسجد گوهرشاد در جنوب حرم امام رضا به‌دستور گوهرشادبیگم همسر شاهرخ ساخته شده است. به‌دلیل ظرافت و زیبایی کاشی‌کاری و خط و اسلوب معماری، این مسجد از شاهکارهای معماری ایرانی در دورهٔ تیموری؛ و به‌دلیل موقوفات بسیار و مجاورت با آرامگاه امام رضا از مهم‌ترین و شلوغ‌ترین مسجدهای ایران به‌شمار می‌رود، به‌طوری‌که برخی آن را پُربازدیدترین مسجد در ایران می‌دانند.

[چهرهٔ خسته و خواب‌آلود و پر از خمیازهٔ منو تصور کنید]


۱۴. همیشه از کبوترای حرم عکس گرفتیم، یه بارم از کلاغاش بگیریم. همیشه شعبان، یه بارم رمضان. کلاغ دم‌سیاه قارقارو سر کن، مسافرم میاد شهرو خبر کن! 

[لینک دانلود کلاغ دم‌سیاه، شهره]

[یه کلاغ تو حرم رو تصور کنید]


۱۵. این عکسو امروز صبح بعد از نماز و قبل از صبحانه گرفتم. اون پارچهٔ مشکی که روش پیام تسلیت نوشته، برای شهادت امام هادی (ع) هست. امام هادی، دهمین امام شیعیان و فرزند امام جواد (ع) هست. امام جواد هم فرزند امام رضا (ع). پس امام هادی نوهٔ امام رضا میشه و امروزم روز شهادت ایشونه. حرم امام هادی تو شهر سامرای عراقه.

[یه عکس سلفی رو تصور کنید]


۱۶. در حال تماس تصویری واتساپی با اقوام، خویشان، بستگان، دوستان آشنایان و سایر وابستگان هستم. یه ربع قبل از اذان تبریز، ما اینجا نمازمونو تموم می‌کنیم و اگر خواستید می‌تونید اون موقع تماس تصویری بگیرید حرمو ببینید. شمارهٔ منو که دارید. اگرم ندارید *******۰۹۱۴. اگه خواستید با واتساپ بابا تماس بگیرید، اون شمارهٔ واتساپ قبلیش که *******۰۹۱۴ بود مسدود شده و با شمارهٔ جدیدش تو واتساپه. شمارهٔ جدید بابا: *******۰۹۱۴

توضیح بیشتر: یکی دو ماه پیش، یه روز بی‌دلیل واتساپ بابا باز نشد و خارج شد و هر چی زور زدیم وارد شیم نوشت که شما مسدود شده‌اید و نمیشه. بهشون (به دست‌اندرکاران واتساپ) پیام دادیم که چرا؟ جواب ندادن :| عکس پروفایل بابا عکس خودشه و تو بیوش هم یه بیت شعره. فعالیت خاصی هم نداره که بگیم به اون دلیل مسدود شده. از چند نفر پرسیدیم، گفتن چند روز صبر کنید درست میشه. ولی بعد از یه ماه، هنوز اون شماره مسدوده و لاگین نمیشه. 

[منو در حال تماس تصویری تصور کنید]

۱۱ نظر ۲۲ بهمن ۰۰ ، ۱۵:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۹- سفرنامه، قسمت اول (مشهد)

جمعه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۰، ۰۲:۰۰ ب.ظ

پیش‌گفتار ۱. این ده روز سفر بودم و هم لپ‌تاپ همرام نبود که پست بذارم (با گوشی سخته، مخصوصاً عکس گذاشتن)، هم اگر بود، مجال و فرصتشو نداشتم. ولی تو این مدت چهل‌پنجاه‌تایی پست تو صفحۀ اینستای فامیل‌ها منتشر کردم که سعی می‌کنم امروز و فردا منتقلشون کنم اینجا. یه چندتا یادداشت دیگه هم دارم که تو سفر نوشتم، ولی یا مناسبِ فضای اینستا و مخاطبای اونجا نبودن یا دیدم زیاده‌روی میشه دم به دیقه براشون پست بذارم. لذا اونا رو اینجا با رنگ آبی اضافه می‌کنم. اگر پست‌های اینستا نیاز به توضیح بیشتری داشتن، توضیحات رو هم با رنگ آبی می‌نویسم براتون و اضافه می‌کنم به انتهای پاراگراف.

پیش‌گفتار ۲. پیکوفایل عکسا رو آپلود نمی‌کنه. فعلاً متنو می‌ذارم، عکسا بمونه برای یه وقت دیگه. هر موقع درست شد، عکسا رم اضافه می‌کنم. فعلاً خودتون یه عکس مرتبط با متن تصور کنید تا پیکوفایل درست بشه.


۱. این پستو پنج‌شنبه ۱۴ بهمن قبل از سفر تو اینستا منتشر کردم:

[خودتون عکس میزمو تصور کنید. آپلود نشد]


هر هفته سه‌شنبه‌ها هشتِ صبح با استاد راهنمام جلسهٔ اینترنتی دارم و راجع به مقاله و پایان‌نامه و مسائل علمی! صحبت می‌کنیم. بعدش یه سری کار بهم محوّل می‌شه که تا سه‌شنبهٔ هفتهٔ بعد فرصت دارم انجامشون بدم تا در موردشون صحبت کنیم. بعدش دوباره یه سری کار جدید برای سه‌شنبهٔ بعدی. حالا از اونجایی که فردا می‌ریم سفر و سه‌شنبه برمی‌گردیم و سه‌شنبه جلسه دارم و کلی کار دارم و تو سفر لپ‌تاپ و کتابام همرام نیستن که انجامشون بدم، فلذا مجدّانه تا صبح بیدارم که تا جایی که می‌شه پیش ببرم این کارا رو، و برای سه‌شنبه آماده باشم. ساعت ۳ بامداد پنج‌شنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۰، تموم شهر خوابیدن، من از فکر تو بیدارم. خوابم هم میاد خیلی.

توضیح بیشتر: از چند ماه پیش برنامه‌ریزی کرده بودم با مامان برم مشهد. چند روز قبل رفتنمون بابا هم به تیممون اضافه شد و قرار شد برادرم خونه بمونه. بعد یهو برادرم هم طلبیده شد و سفرمون خانوادگی شد. موقع انتشار این پست، فکر می‌کردم پنج‌شنبه می‌ریم و سه‌شنبه صبح برمی‌گردیم و نگران جلسۀ سه‌شنبه و کارهایی بودم که در طول هفته باید انجام می‌دادم. به استادم هم نگفته بودم می‌رم سفر. ولی ماجراهایی در طول سفر رخ داد که دوشنبه از خانواده جدا شدم و رفتم تهران؛ و اونا برگشتن تبریز.

۲. یادآوری می‌کنم که اینا که رنگش آبیه تو اینستا نذاشتم. تا راه‌آهن اسنپ گرفتیم. تا سوار شدیم راننده گفت ده دقیقه تأخیر داشتید و اونجا بزنید تأخیر داشتیم که به مبلغ اضافه بشه. واحد ما طبقۀ دومه و فاصلۀ گرفتنِ اسنپ و اومدنش و پایین رفتن ما دو دقیقه هم طول نکشید. حالا نمی‌دونم این ده دقیقه رو از کجا درآورده بود. بهش گفتم همچین گزینه‌ای ندیدم تا حالا. میشه نشونم بدید؟ گفت نمی‌دونم همون‌جاست. گفتم آخه اگرم قرار باشه تأخیر زده بشه شما باید بزنید که ما با تأخیر سوار شدیم نه ما. گفت حالا اشکالی نداره، دو تومن بیشتر می‌گیرم. این دو تومن در برابر سی تومن کرایه چیزی نبود و ما هم حرفی نداشتیم، ولی عجیب بود برامون. یه کم بعد گفت می‌دونستین قانون اسنپ اینه حداکثر سه نفر سوار شن؟ ما که تحت تأثیر اخلاق مشتری‌مدارانۀ این راننده قرار گرفته بودیم که چرا این‌جوریه، گفتیم نه نمی‌دونستیم. بعد، من تو مسیر همه‌ش فکر می‌کردم که چندتا ستاره بدم بهش. خیلی بد رانندگی می‌کرد و ماشینشم تمیز نبود. اخلاق درست‌وحسابی‌ای هم نداشت. ولی دلم براش می‌سوخت که داره با این ماشین نون زن و بچه‌شو درمیاره و اگه ستاره‌شو کم کنم شاید بد بشه براش. بعد از جدال ذهنی با خودم تصمیم گرفتم به جای پنج ستاره، چهارتا بدم. تو ماشین یواشکی به مامانم گفتم چهارتا ستاره خوبه؟ گفت سه‌تا. برادرم شنید و سریع گفت دوتا، تمام. پیاده که شدیم به بابا گفتم چندتا ستاره بدم؟ گفت یه دونه هم زیاده براش. هیچی دیگه. یه دونه ستاره دادم و دلیلشم گرفتن مبلغ اضافه و بداخلاقی نوشتم. بماند که موقع عبور از هر چاله زیر لب به مردم یمن و سوریه و فلسطین و مسئولینی که چاله‌ها رو درست نمی‌کنن بدوبیراه می‌گفت :| حالا من دقیق نمی‌شنیدم چی میگه و بابا که جلو نشسته بود می‌شنید، ولی در کل اگه کسی می‌خواد از چشم من بیافته پیش من به زمین و زمان غر بزنه. فرقی هم نمی‌کنه به کی و چی. 

۳. نوۀ خاله هستن ایشون. اومده راه‌آهن بدرقۀ ما. امسال، مردادماه تولد یک‌سالگیش بود. مامان از چند ماه قبل تولدش براش یه بلوز و شلوار خرید که البته به‌خاطر کرونا نرفتیم تولد و کادوش هنوز دست ماست. چون نمی‌دونستیم میان راه‌آهن، کادوشو با خودمون نیاوردیم اینجا بهش بدیم. نکتۀ جالب توجه این بلوز اینه که روش عکس جغده (فقط عکس نیست و حالت عروسکی داره. ینی جغدش برجسته‌ست). اینجانب قویّاً امیدوارم این بلوز و شلوار همچنان دست ما بمونه و انقدر بمونه که براش کوچیک بشه و مامان بی‌خیالش بشه و یه چیز دیگه براش بخره و اونو بده من نگه‌دارم برای بچه‌هام :))

[عکس یه کودک رو تصور کنید]


۴. پنج‌شنبه ظهر.

[عکس ایستگاه راه‌آهن رو تصور کنید]


آذر ۹۸ دانشگاه فردوسی مشهد کنفرانس داشتم و برای ارائهٔ مقاله رفته بودم. آخرین سفرم قبل از کرونا بود. از اون آخرین سفر، دو سال و یک ماه و ۲۶ روز می‌گذره و همهٔ این مدتو خونه بودم. امروز بعد از دو سال و یک ماه و ۲۶ روز دارم حدّ ترخّص تبریزو رد می‌کنم. البته با سه دوز واکسن و دوتا ماسک چهارلایه روی صورتم.

توضیح بیشتر: ما خیلی رعایت کردیم که تو سفر نه به کرونا نه اُمیکرون و نه ورژنای دیگۀ این ویروس مبتلا نشدیم. شما این ریسکو نکنید و سفر نرید تو این شرایط. ما این تصمیم رو وقتی وضعیت سفید بود گرفته بودیم.

۵. رسیدیم سمنان. ایستگاه گرداب پیاده شدیم برای ادای فریضهٔ صلاة صبح

[عکس ایستگاه گرداب رو تصور کنید]


حافظ آخرای اون غزل معروفِ اَلا یا اَیُّهَا السّاقی اَدِرْ کَأسَاً و ناوِلْها می‌گه شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین هایل، کجا دانند حالِ ما سبکبارانِ ساحل‌ها. تو این بیت هایل ینی ترسناک. ولی این گرداب ترسناک نبود.

۶. نزدیک نیشابوریم.

[عکس منو تصور کنید که تو قطار محو افقم]


قیصر امین‌پور یه شعر داره می‌گه:

قطار می‌رود

تو می‌روی

تمام ایستگاه می‌رود

و من چقدر ساده‌ام

که سال‌های سال

در انتظار تو

کنار این قطارِ رفته ایستاده‌ام

و همچنان

به نرده‌های ایستگاه رفته

تکیه داده‌ام.

البته اینجا تو این تصویر که ملاحظه می‌کنیم قطار می‌رود، من هم با قطار می‌روم و اونی که سال‌های سال ایستاده خود ایستگاهه. چون که اصولاً ایستگاه نمی‌تونه بره و جزو مقوله‌های ثابت جهان مادی محسوب می‌شه. حالا شاید در آینده ایستگاه‌هایی اختراع بشن که بتونن برن.

۳ نظر ۲۲ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۶- از هر وری دری ۱۲

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۱۱ ق.ظ

یک. صبحم رو با سؤال سرت کدوم ورۀ مامان آغاز کردم. دوتا بالش دارم که یکی این سر تخته یکی اون سرش. بسته به حال و هوام هر شب سرمو رو یکیش می‌ذارم. اگه تختم مربعی بود دو طرف دیگه‌شم بالش می‌ذاشتم و اگه دایره بود همۀ محیطشو مجهز به بالش می‌کردم :| بعد با اینکه معمولاً خودم بیدار می‌شم، می‌گم مامان صدامم بزنه که یه وقت خواب نمونم. حالا اومده دیده پتو رو یه‌جوری رو سرم کشیدم که معلوم نبود سرم کدوم وره :| خودمم سر صبی داشتم فکر می‌کردم سرم کدوم وره :|

دو. صبح برادرم یه جایی کار داشت. رفت و یه کم بعد زنگ زد که از لپ‌تاپش یه چیزی براش بفرستم. رمزشو نمی‌دونستم و گفت و الان حس کسیو داره که به خزانۀ بانک مرکزی دست پیدا کرده. هر چند فولدرای مهمش باز رمز جداگانه داره ولی بسی مشعوفم رمز ورود به لپ‌تاپشو بالاخره فهمیدم :|

سه. یه هفته‌ست منتظر شارلوتم. قالب کیک شارلوت. چند وقتی بود که مامان می‌گفت قالب جدید بگیرم و منم در حال تحقیق و بررسی بودم که اول ته‌توی قالبا رو دربیارم بعد قیمت کنم و بعد یکی رو به غلامی قبول کنیم. این وسط اسنپ‌شاپ هم هی کد تخفیف خرید اول می‌فرستاد و حالا علاوه بر اینکه باید روی قالب‌ها و نظرات مشتریان تحقیق می‌کردم، باید ته‌توی اسنپ‌شاپ رو هم درمیاوردم ببینم چی به چیه. فرایند ثبت سفارش اسنپ‌شاپ هم مثل نون و میوه و شیرینی بود ولی فروشگاه‌ها تهران بودن و برام عجیب بود که چجوری یه فروشگاه از اون سر میهن به این سر میهن چیزمیز می‌فرسته. گفتم لابد شبیه دیجی‌کالاست دیگه. مامان گفت حالا که می‌گیری چهارتا بگیر. اگه به خودم باشه بعد از اون همه تحقیق و بررسی، اول یه دونه می‌گیرم و اگه خوب بود و راضی بودم سفارش مجدد می‌دم. ولی خانواده دلِ گنده‌ای دارن و مثل من سخت نمی‌گیرن و همون ابتدا ندیده چهارتا قالب می‌خوان. شنبه دوتا قالب زرشکی و مشکی با شمارۀ خودم و دوتا قالب زرشکی و مشکی با شمارۀ بابا سفارش دادم و با اینکه گزینۀ ارسال سریع زیر دو ساعت فعال بود، اون گزینه رو گذاشتم به حساب خطای سیستم و گزینۀ تحویلِ سه روز دیگه رو زدم. معقول نبود که قالب‌ها زیر دو ساعت از تهران برسن دستم. همین دوتا رنگم داشتن فقط. پرداخت که کردم، اون شمارش معکوس فعال شد و تا سه‌شنبه منتظر بودم. با اینکه کلی تجربۀ خرید اینترنتی دارم ولی حس می‌کردم این دفعه سر کارم و قراره زنگ بزنن لغوش کنن. بارها پیش اومده بود از دوتا خیابون اون‌ورتر غذا سفارش بدم و زنگ بزنن بگن دوریم و لغو کنن. این که دیگه صدها کیلومتر اون‌ورتر بود و امیدی نداشتم برسه دستم. هزینۀ پیکشونم ده تومن بود که به‌نظرم کم بود و دیگه واقعاً فکر می‌کردم قضیه سرکاریه. سه‌شنبه ظهر پیام دادم به پشتیبانی و پرسیدم به‌نظرتون این سفارش تا شب می‌رسه دستم یا لغوش می‌کنید؟ پشتیبان شماره‌مو گرفت که زنگ بزنه و تا اون زنگ بزنه پیک زنگ زد که سر کوچه‌م. باورم نمی‌شد. با تعجب پرسیدم سر کوچۀ ما؟ بعد که رفتم تحویل گرفتم به پشتیبانی پیام دادم که نیازی به پیگیری نیست و سفارشمو تحویل گرفتم. ولی خب فقط سفارش منو آورده بودن و اون دوتا قالب دیگه که با شمارۀ بابا از همین مغازه و همزمان سفارش داده بودم هنوز نرسیده دستم. به پیک هم گفتم که همزمان سفارش داده بودم و فکر می‌کردم باهم می‌فرستن. گفت احتمالاً اونو به یه پیک دیگه دادن و من خبر ندارم. حالا دو روز گذشته و دو بار اعلام تأخیر کردم و هی میگن تو راهه و دارن میارن و هنوز نیاوردن. با این همه، فقط دو ستاره ازشون کم کردم. تحویل هم نگرفتم هنوز :|

چهار. شش‌تا کتاب درسی از نمایشگاه کتاب سفارش دادم و برای اینکه مبلغش رُند بشه یه کتاب قصۀ کودکانۀ سه چهارتومنیِ پنج‌شش‌صفحه‌ای هم سفارش دادم. کتاب قصه رو دیروز آوردن و هنوز خبری از کتابای اصلی نیست. هزینۀ ارسال کتابا رایگانه، ولی روی بسته می‌نویسه هزینه‌ش ده‌بیست‌هزار تومنه و واقعاً خجلم که برای کتاب سه‌چهارتومنی ده بیست تومن هزینه می‌کنن.

پنج. هفتۀ پیش نسخۀ نهایی پایان‌نامۀ ارشدمو ایمیل کرده بودم آموزش که تأیید کنه که صحافیش کنم. خانم میم همون روز پیام داد که بچه‌ها دارن بررسی می‌کنن و یه چندتا ایراد کوچیک داره. بعد از هشت روز، دیروز ظهر بچه‌ها! بالاخره اون ایرادها رو فرستادن و در عرض یک ساعت و پنج دقیقه اصلاحش کردم و دوباره ایمیل کردم براشون. احتمالاً یه هشت روز دیگه هم باید صبر کنم که تأییدیۀ نهایی رو بفرستن. مثلاً یکی از ایرادها این بود که عنوان و توضیحات جدول‌ها و نمودارها، براساس شیوه‌نامه، نباید برجسته (بولد) باشد. من اینو می‌دونستم ولی استادم گفته بود برجسته‌ش کن و من نمی‌دونستم نظر استاد ارجحه یا شیوه‌نامه. برجسته‌ش کرده بودم و حالا نظر بچه‌ها این بود که برجسته نباشه. یه ایراد دیگه‌شم این بود که اندازۀ قلم برای درج شمارۀ صفحات باید یازده باشه و برجسته (بولد) نباشد. یکیشم این بود که فهرست به‌هم‌ریخته است. که اینو متوجه نشدم ینی چی. چیزی که من می‌دیدم به‌هم‌ریخته نبود و نمی‌دونم منظورشون چی بود. یه ایراد دیگه‌شم این بود که خط پانوشت از منتهاالیه سمت چپ شروع شود. انصافاً نمی‌دونستم خط پانوشت رو میشه جابه‌جا کرد و یک ساعت گشتم تا جای تنظیماتشو پیدا کنم و شرط می‌بندم هم‌کلاسیام خود پانوشت رو بلد نیستن چه رسد به تنظیم نقطۀ شروع خط پانوشت :| حالا بعد از اینکه خبرِ گرفتنِ تأییدیه بین دوستان بپیچه، همه‌شون پایان‌نامه‌مو می‌گیرن و متنشو پاک می‌کنن و محتوای خودشونو کپی می‌کنن توش و هیچ وقت نمی‌فهمن برای جابه‌جا کردن خط پانوشت چه اعصابی از من به فنا رفته. حالا بماند که بعضیاشون حال و حوصلۀ همین کپی پیستم ندارن و چند بار به خود من پیشنهاد دادن کارشونو انجام بدم یا یکیو پیدا کنم براشون پایان‌نامه بنویسه :| که البته نه خودم انجام دادم براشون نه کسیو پیدا کردم. ده امتیازم از رابطۀ دوستیمون کم کردم و ازشون فاصله گرفتم :|

شش. دیشب به بابا می‌گم باید یه جایی پیدا کنم پایان‌نامه‌مو بدم صحافی کنن. سریع برداشته زنگ زده به دوستش که دخترم پایان‌نامۀ دکتراشو! می‌خواد صحافی کنه و دنبال یه جای امنیم که محتواشو ندزدن و برای خودشون کپی برندارن و شما کجا رو پیشنهاد می‌دی؟ صحبتشون که تموم شد، من: بابا این پایان‌نامۀ ارشده. حالا کو تا دکترا. بعدشم، پایان‌نامه‌ها تو ایرانداک هست دیگه. بخوان بدزدن میرن از اونجا برمی‌دارن. تازه! استاد مشاورم پارسال وقتی یه نسخه براش فرستاده بودم که بخونه، برداشت همون نسخۀ نهایی‌نشده و تأییدنشده رو گذاشت تو سایتش. فی‌الواقع تنها کسی که پایان‌نامۀ منو نداره خواجه حافظ شیرازیه :|

هفت. پشت شیشه برف می‌بارد. در سکوت سینه‌ام دستی، دانۀ اندوه می‌کارد.

۸ نظر ۰۷ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۴- ماری جون یه تکون! ماری جون دو تکون!

دوشنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۵۲ ق.ظ

دو روزه صُبا اینجا زلزلۀ چهارونیم‌ریشتری میاد و ملت روزشونو با زلزله آغاز می‌کنن. مدلشم با قبلیا فرق داره. تو زلزله‌های قبلی لوسترا می‌لرزید، ولی تو زلزلۀ دیروز و امروز فقط خودمون می‌لرزیدیم. حتی اتاق من که پر قاب عکسه، یه سانتم عکساش جابه‌جا نشدن. اگر اشتباه نکنم این دوتا زمین‌لرزه عمودی بودن و قبلیا افقی. حالا هر مدلی که باشه، باهم‌آیی و ترکیبِ زمستون و هوای سرد و صبح و خواب و زلزله ترکیب جالبی نیست. البته زلزله کلاً چیز جالبی نیست، با هر ترکیبی. بعد دقت که می‌کنم می‌بینم ما موقع زلزله هم مثل هم نیستیم. جملات من موقع وقوع زمین‌لرزه خبریه. هم دیروز هم امروز با مشاهدۀ اولین تکون، اهل منزل رو با جملۀ زمین می‌لرزه، داره زلزله میاد و زلزله اومده خبردار کردم. رو تختم نشسته بودم و از همون‌جا اطلاع‌رسانی می‌کردم که پاشن یه حرکتی بزنن. جملات بابا امری بود. به این صورت که آروم باشید، سمت در نرید، فلان جا واینستید و لباس گرم بپوشید و جملات مامانم هم تعجبی و دعایی و یا همۀ امام‌زاده‌ها. برادرم هم در سکوت و آرامش بعد از اینکه لپ‌تاپشو به محل امنی رسونده بود شال و کلاه کرده بود و دیدیم اومده وایستاده دم در که بریم :|

+ عنوان بخشی از آهنگی فوقِ فاخر از تتلو و 2afm :|

+ دیگه هر خوبی و بدی‌ای از ما دیدید حلالمون کنید :|

۱۰ نظر ۰۴ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۹۵- هنوز

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۵۱ ق.ظ

بعد از خوندن پست مهتاب و ارسال نظر برای پست مذکور و دیدن دو قسمت فیلمی که اونجا معرفی کرده بودم، غرق در بحر تفکر راجع به کامنت‌های بقیه راجع به این موضوع بودم و گوشی‌به‌دست و به‌صورتی که انگار داری سُر می‌خوری ولو شده بودم روی راحتی که بی‌هوا گفتم بعضیا فکر می‌کنن منبع درآمد بیان فروش اطلاعات کاربراشه در حالی که بیان یه شرکت نرم‌افزاریه و فعالیت‌های دیگه‌ای هم داره و چرا باید همچین کاری بکنه. البته مردم حق دارن نگران اطلاعاتشون باشن. برادرم سرشو از روی کتاب بلند کرد و پرسید بیان؟ نگاهمو از گوشی برداشتم و رو کردم بهش و گفتم یکی از همین شرکتایی که بستر رو فراهم می‌کنن برای تولید و به اشتراک گذاشتن محتوا و وبلاگ و اینا. مثل بلاگفا. تا اسم وبلاگو آوردم بابا که سرش تو گوشی بود رو کرد سمتمون و پرسید: مگه هنوزم وبلاگ می‌نویسه کسی؟ اینو که گفت، آب دهنمو قورت دادم و نوع جلوسمو از اون حالتِ سرخورده رو مبل به‌شکل قائم‌الزاویه تغییر دادم و صدامو صاف کردم و با قلبی به‌تپش‌افتاده گفتم: خب... این روزا همه ترجیح می‌دن تو تلگرام و اینستا فعالیت کنن و اغلب مردم حال و حوصلۀ نوشتن و خوندن متنای بلندو ندارن. وبلاگ از رونق افتاده و دیگه مثل قبل نیست. بعد سریع خودمو جمع کردم پا شدم اومدم تو اتاق که سؤال دومش این نباشه که راستی تو با وبلاگت چی کار کردی؟

+ ده دوازده سال پیش، هم‌کلاسی‌ها و فامیل و خانواده‌م خوانندگان اصلی وبلاگم بودن. ولی الان همه‌شون فکر می‌کنن از سال 94 که بلاگفا پوکید، منم وبلاگ‌نویسی رو کنار گذاشتم. و چون دیدِ مثبتی نسبت به فضای مجازی ندارن، لذا منم بهشون نمی‌گم هنوز وبلاگ دارم. البته نمی‌گم ندارم، ولی داشتنش رو هم اذعان نمی‌کنم و همیشه بحث از فضای مجازی که میشه، سریع موضوع رو منحرف می‌کنم سمت اینستا.

+ امروز یکی تو اینستا بهم پیام داده بود و نوشته بود از خواننده‌های قدیمی فصل تورنادو و شباهنگ بوده و سال‌ها از فضای وبلاگ دور بوده و آدرسمو گم کرده و آدرسمو خواسته بود. اسمش اصلاً آشنا نبود. نه اسمش نه قیافه‌ش. و چون آشنا نبود آدرس اینجا رو بهش دادم :)) ولی سؤالی که ذهنمو درگیر کرده اینه که از کجا هم اسم واقعیمو می‌دونسته هم اسامی مستعارمو؟ ده کا هم دنبال‌کننده داشت.


+ از نزدیکان و بستگان سببی و نسبی شما کیا وبلاگتونو می‌خونن؟ اگه یه روز اتفاقی آشناهایی که آدرستونو ندارن و نمی‌خواین داشته باشن وبلاگتونو پیدا کنن چی کار می‌کنین؟ اگر متأهل هستید، همسرتون آدرستونو داره؟

۲۰ نظر ۲۱ دی ۰۰ ، ۰۰:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۹۰- دمای مطلوب

چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۴۰۰، ۰۵:۱۰ ب.ظ

برادرم سرما خورد،

من هر از گاهی عطسه می‌کنم و

سرماخوردگی بابا هم رو به بهبوده، ولی نه انقدر که بتونه بره بیرون،

مامان هم هنوز سرما نخورده و داره مقاومت می‌کنه.

سرماخوردگیمون از اون سرماخوردگیای کلاسیکه که هر سال زمستونا دچارش می‌شدیم و علتش سردی هوا بود. شبیه اون کرونایی که اردیبهشت‌ماه تجربه‌ش کردیم نیست و با توصیفی که از اُمیکرون شنیده‌ایم اُمیکرون هم نیست. 

دیشب برادرم اومد اتاق من خوابید. می‌گه اتاق تو گرمه. صبح رفتم اتاقش دیدم آره اونجا در مقایسه با اتاق من سیبریه؛ ولی از اونجایی که دمای اونجا دمای مطلوب منه موقتاً تا وقتی خوب بشه یا تا آخر زمستون اتاقامونو عوض کردیم. دلیل سیبری بودنشم اینه که دیوارش سمت کوچه‌ست و علی‌رغم دوجداره بودن پنجره‌ها، گرما از دیوارها خارج میشه و اتاق سرد میشه. صبح زار و زندگیمو که همانا یک دستگاه لپ‌تاپ و گوشی و شارژر و بالش و پتوم باشه برداشتم و آوردم در سیبری سکنی گزیدم و اکنون این پست را از ییلاق۱ منتشر می‌کنم. با اینکه شوفاژش تا آخر بازه و ابعاد شوفاژشم از اونی که تو اتاق منه بزرگتره ولی دمای اتاقش کمتر از بقیۀ جاهای خونه‌ست و منم دقیقاً همین دما رو دوست دارم. من تو خوابگاه، در مقایسه با هم‌اتاقیام سرمایی‌ترین بودم و همیشه تختِ کنار شوفاژو انتخاب می‌کردم و اونی که همیشه لباس گرم می‌پوشید و درجۀ شوفاژو تا منتهاالیه بیشتر می‌کرد و زمستونا موقع درس خوندن روی دوشش پتو بود من بودم. ولی همین من!، در مقایسه با اعضای خانواده‌م گرمایی محسوب می‌شم و عمدۀ جروبحثامون سر دمای خونه‌ست که من معمولاً گرمم هست و بقیه سردشونه و پارسالم سر همین موضوع بعد از تذکرات پی‌درپی پدر مبنی بر اینکه شوفاژ اتاقمو خاموش نکنم و دمای اتاقمو گرم نگه‌دارم که سرما نخورم و سرما تبدیل به آنفولانزا و آنفولانزا منجر به کرونا نشه، و به‌دلیل سرپیچی‌های بنده در رابطه با گرم نگه‌داشتن دمای اتاقم به این دلیل که اگه گرم باشه خوابم می‌بره و خوابم ببره به درس و مشق و کارام نمی‌رسم و اگه نرسم بیچاره میشم، یه روز اومد شوفاژ اتاقمو تا منتهی‌الیه باز کرد و اون یارویی که با چرخوندش دمای شوفاژ تنظیم می‌شد (اسمش شیر ترموستاتیک رادیاتوره) رو درآورد که دیگه نتونم کمش کنم. سپس فرمود تو این خونه کسی حق نداره سرما بخوره و رفت. حالا خودش سرما خورده :|

۱ به‌نظرم خوبه که همین جا یه توضیحی در مورد ییلاق و قشلاق بدم. این دو واژه جزو واژه‌هایی هستن که موقع معنی کردنشون باید تمرکز کنم و مثل خسوف و کسوف بگم چون خسوف خ داره پس کسوف میشه خورشیدگرفتگی!، و یه جورایی برعکس معنیشون کنم. «یای» در زبان ترکی یعنی فصل تابستان. «قش» هم یعنی فصل زمستان. ییلاق یعنی تابستان + پسوند مکان. قشلاق هم یعنی زمستان + پسوند مکان. اما معنیِ ییلاق، «سردسیر» هست و معنی قشلاق، «گرمسیر». همیشه برام سؤال بود که چرا وقتی یای یعنی تابستون، ییلاق میشه سردسیر و قشلاق میشه گرمسیر. زمان مدرسه اینو با این رمز حفظ کرده بودم که قشلاق ق داره و گرمسیر هم گ داره پس هم‌معنی هستن. یه رمز دیگه هم داشتم اونم این بود که یای یعنی تابستون ولی ییلاق که هم‌خانوادۀ یای هست یعنی سردسیر. مثل خسوف که خ داشت ولی معنیش ماه‌گرفتگیه نه خورشیدگرفتگی. حالا ولی وقتی می‌خوام معنیشونو بگم این‌جوری استدلال می‌کنم که وقتی تابستونه و هوا خیلی گرمه، عشایر می‌رن جای خنک‌تر. به اون جای خنک می‌گن ییلاق. پس ییلاق جای سردیست که در تابستان که هوا گرمه به آنجا کوچ می‌کنند. در زمستان هم وقتی هوا سرد میشه می‌رن جای گرم‌تر. پس قشلاق هم میشه جای گرمی که در زمستان به آنجا کوچ می‌کنند. الان چون اتاق من گرمه، اومدم ییلاق.

پ.ن. من فکر می‌کردم لاخ پسوند مکان فارسیه. لاخ رو تو کلماتی مثل سنگلاخ که فارسیه داریم. اگه این لاخ همون لاق ترکی باشه، باید بررسی کنم ببینم از فارسی به ترکی منتقل شده یا از ترکی به فارسی.

۱۰ نظر ۱۵ دی ۰۰ ، ۱۷:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۸۸- برام سخته تحمل

يكشنبه, ۱۲ دی ۱۴۰۰، ۰۲:۳۴ ب.ظ

بابا سرما خورده، 

مامان داره سرما می‌خوره، 

من و برادرم هم احتمالاً به‌زودی سرما خواهیم خورد.

و من نشستم دارم به این فکر می‌کنم که چرا خانوم گُل باید میومد این‌ور پُل؟ 

چرا اِبی نمی‌رفت اونور پُل در حالی که براش سخت بود تحمل؟

دارم به دو سال پیش فکر می‌کنم، سه سال پیش، چهار سال پیش، هفت سال پیش

کاش برگردیم به اون روزا که سرماخوردگی فقط یه سرماخوردگی بود و این همه استرس همراهش نبود.

کاش اصلاً یکی بود که زورش به بی‌حوصلگی‌های من برسه؛ اون موقع دیگه هیچ غمی نداشتم...

۱۲ دی ۰۰ ، ۱۴:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


یکی دو روز پیش وقتی داشتم این لباسا رو می‌چیدم روی مبل که ازشون عکس بگیرم براتون، گفتم حالا که بچه‌مچه تو دست و بالم نیست عروسکامو بیارم بذارم کنار لباسا که قشنگ دیده بشه. عروسکا تو کمد و داخل کاور بود. آوردم و عکسشونو گرفتم بعد بردم گذاشتم تو کمد. بیشتر عروسکای منو مادربزرگم اینا اوایل دهۀ هشتاد از سوریه و عراق و مشهد سوغاتی آوردن. فکر کنم یه چندتا هم از مکه و مدینه دارم. وقتی داشتم این عکسا رو می‌گرفتم یاد سوریه افتادم و اینکه بیست سال پیش چجوری بود و الان چجوری شده و چی شد و چطور شد و اینا. دوستم همون روز پیام داد و گزارش وبینارهای هفتۀ پژوهشو خواست که ایمیل کنم. اون روز کلاسم داشتم و وسط کلاس، داشتم گزارش ایمیل می‌کردم. تو گزارشم نوشته بودم این وبینارها کی تشکیل شد و چند نفر شرکت کردن و کیا سخنرانی کردن و راجع به چی حرف زدن و اینا. یه کم بعد دوستم پیام داد که اگه یه اسکرین‌شات از وبینارها تو هر کدوم از گزارشا می‌ذاشتی خوب بود. گفتم باشه اینو دیگه بعد از کلاس انجام می‌دم. عصری رفتم سراغ عکسا. وقتی داشتم برای وبینار آواشنایی قضایی عکس انتخاب می‌کردم، این عکسو دیدم. عکس یه داعشی هست که موقع بریدن سر ملت صورتشو می‌پوشوند و فقط صحبت می‌کرد. من تا حالا صداشو نشنیدم و کلاً دیرتر از بقیۀ مردم جهان در جریان ماجرای داعش قرار گرفتم و وقتی هم در جریان قرار گرفتم زیاد نزدیک نشدم بهش. استادمون می‌گفت کلی مقالۀ زبان‌شناسی راجع به صدای این داعشی نوشته شده و خیلیا اومدن بررسی کردن که این یارو لهجه‌ش برای کجاست و اصالتاً کجاییه و اینا. فکر کردن به محل خرید عروسکا و صدای این داعشی شاید دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید، ولی گویا موضوع جالبی بوده برای مغزم که خواب دیشبم رو به این موضوع اختصاص بده. با اینکه دیشب موقع خواب به چیزای دیگه فکر می‌کردم، ولی خواب دیدم داعش شهرو محاصره کرده و یه عده جوان رعنا و برومند و خوش‌تیپ که به‌واقع بهشون میومد سوپراستاری چیزی باشن یه سری طرح پیشنهاد داده بودن برای اینکه از محاصره دربیایم. روی یه میز بزرگ نقشۀ شهرو نشون می‌دادن و اینکه از کجا دشمنو بیرون کنیم. شب بود و همه جا تاریک و صدای بمب و موشک هم میومد. بعد تو اون گیرودار بابا و امید هم می‌خواستن برن کمک اینا. منم گریه می‌کردم که تو رو خدا نرین شهید می‌شین. بعد حالا زمستونم بود و همه شال جلوی صورتشون بود و دقیق نمی‌شناختم کیا اونجان. بعد، یه لحظه تو اون بلبشو محمدرضا (نوۀ مشترک عمو و عمۀ بابا) که هم‌سن برادرمه رو هم دیدم و دیگه گریه‌هام شدت گرفت که تو دیگه چرا و نرو و شهید میشی و تو رو خدا نرو. ینی می‌خوام بگم یه همچین ناخودآگاه شهیدپروری دارم من. بعد یه چندتا از بچه‌های دانشگاهم دیدم که رفته بودن به اون گروهی که می‌خواستن شهرو نجات بدن کمک کنن. به‌قدری ناراحت بودم از رفتنشون که در وصف نمی‌گنجه. ینی اگه بگم از اول تا آخر خوابم گریه کردم و ناراحت بودم اغراق نکردم.



هنوز فرصت نکردم برگه‌های امتحان پست قبل رو تصحیح کنم، ولی گزینۀ درست، گزینۀ ۴ بود. کی و کجا به موضوعِ خریدِ چیزمیز برای بچه‌ها اشاره کرده بودم؟ خیلی جاها. مثلاً تو پست سُک‌سُک براشون کتاب خریده بودم. تو پست خرده‌خاطرات سفر، براشون جامدادی و نوشت‌افزار گرفته بودم، تو پست روایتی دیگر از سفر هم باز براشون کتاب گرفته بودم، تو پست سویل هم کتاب گرفته بودم و در پست پیامک‌ها لباسایی که براشون انتخاب کرده بودمو گذاشته بودم تو سبد خریدم ولی هنوز پرداخت رو انجام نداده بودم. یه شال و کلاه هم جولیک برای چهارمی بافته.

از اونجایی که من همیشه حواسم به همه چی هست گزینۀ ۸، گزینۀ انحرافی بود. این همه چی که می‌گم واقعاً ینی همه چی. از تاریخ انقضای محتویات یخچال و کابینت و داروها و شوینده‌ها و خوراکیا گرفته تا قبضای خونه‌مون و خونه‌تون و خونه‌شون و جریمه‌های ماشینمون و ماشنیتون و ماشینشون و حجم نت مودممون و مودمتون و مودمشون و بسته‌های مکالمه و اینترنت گوشیامون و گوشیاتون و گوشیاشون و دوشنبه‌های آخر ماه و روزهای رایتلی و طرح‌های ایرانسلی و کدهای تخفیف و ساعت کلاسا و سخنرانیا و امتحانا و تحویل مقاله‌ها و جواب دادن به کامنتا و قسط و وام و آمار روزه‌های قضا از ابتدا تاکنون. ینی نه‌تنها حواسم به همه چی خودم هست حواسم به همه چی بقیه‌ای که همه چیشونو سپردن به من هم هست. الانم که در خدمت شمام مهلت دفترچه بیمۀ خدمات درمانیم تموم شده و می‌رم تمدیدش کنم. عضویت کتابخونه‌م هم منقضی شده و باید اونم تمدید کنم. چندتا کتابم دست خودم و برادرم امانته و باید ببرم پسشون بدم. به‌نظرم حسابدار یا منشی خوبی می‌شدم. استعدادشو داشتم.

۵ نظر ۰۸ دی ۰۰ ، ۱۳:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نام درس: دردانه‌شناسی

گردونهٔ شانس بانی‌مد (سایتی برای خرید اینترنتی)، به‌مناسبت یلدا تخفیف صددرصدی تا سقف سیصدهزار تومن برای دردانه می‌فرسته. دردانه با این کد چی کار کرد؟

گزینهٔ ۱. برای خودش یه چیزی که روش عکس جغد بود گرفت.

گزینهٔ ۲. تولد مامانش شب یلدا بود. با اینکه قبلاً از دیجی‌کالا کادوی تولدشو گرفته بود، یه کادوی دیگه هم از بانی‌مد گرفت براش.

گزینهٔ ۳. روز مادر نزدیکه. کادوی روز مادرو پیشاپیش گرفته و زیر تختش قایم کرده.

گزینهٔ ۴. برای اون چهارتا بچه‌ش که نه خبری از باباشونه نه خودشون لباس نوزادی خریده که بمونه برای بعد.

گزینهٔ ۵. برای بابای بچه‌هاش که هر کجا هست خدایا به سلامت دارش هدیه خریده که بمونه برای بعد.

گزینهٔ ۶. تولد باباش اسفنده. با این کد برای تولد باباش کادو گرفت و زیر تختش قایم کرده.

گزینهٔ ۷. تولد برادرش اسفنده. برای برادرش کادو گرفت و زیر تختش قایم کرده.

گزینهٔ ۸. داستان این کد برای همون هفتهٔ سیزدهم ترم سوم بود که دردانه دوتا ارائه داشت و به‌خاطر آماده نبودن اسلایدهاش، تا صبح بیدار موند و در حالی که دو دیقه یه بار خمیازه می‌کشید و یه قُلُپ! نسکافه (که اتفاقاً اونم آخرین نسکافه بود و یه کارتن نسکافه‌ای که چند سال پیش خریده بودن و هزاران نسکافه توش بود تموم شده بود) می‌خورد و زمان باقی‌مانده تا هشتِ صبح رو محاسبه می‌کرد، به زمین و زمان ناسزا می‌گفت و ایضاً به خودش که چرا این اسلایدها رو زودتر آماده نکرد و اون هفته انقدر ذهنش درگیر این ارائه‌ها بود که یادش رفت از کد استفاده کنه و منقضی شد.

گزینهٔ ۹. باهاش نسکافه خرید.


پاسخ مورد نظر خود را کامنت بگذارید.

۲۶ نظر ۰۵ دی ۰۰ ، ۱۲:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۳- عکس تزئینی

شنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۴۴ ب.ظ

بابا یه تعداد صفحۀ آشپزی تو اینستا دنبال می‌کنه و هر چند وقت یه بار یه چیز جدید یاد می‌گیره و آستین بالا می‌زنه می‌ره آشپزخونه که امتحانشون کنه. یکی از اقدامات اخیرش پخت نان پنبه‌ای بوده که نه‌تنها پنبه‌ای نشد، بلکه سنگ از اون نون نرم‌تر بود :)) حالا مامان نشسته طرز پخت نان پنبه‌ای رو گوگل می‌کنه و چندتا سایت و فیلم آورده میگه ببین اینا فلان چیز هم ریخته بودن تو نریختی، اینا فلان کارو کرده بودن تو نکردی. بعد یه عکس نشون بابا داده میگه می‌خوام اینو درست کنم؛ پنبه‌ای نیست اسمش ولی شبیه اونه. اسمش نان قنادی رمضان تبریزه؛ ولی فقط عکس و متن داره و فیلمشو نذاشتن. اینا رو مامان داره به بابا می‌گه. منم تو اتاقم نشستم و همین‌جوری که سرم به کار خودمه صحبتاشونو دنبال می‌کنم. بابا عکسه رو دید و گفت این عکس تزئینیه. من خودم وقتی وبلاگ داشتم برای متن‌هام از این عکسای تزئینی می‌ذاشتم.

فکر کن یه روز که دخترم تو اتاقش مشغول درس و مشقشه تو آشپزخونه با باباشون سر دستور پخت کیک بدون فر بحث می‌کنم و اون یه عکس نشونم می‌ده و منم می‌گم این عکس، تزئینیه. ولی من وقتی وبلاگ داشتم عکس تزئینی نمی‌ذاشتم. سعی می‌کردم همۀ عکسا رو خودم بگیرم و از این‌ور و اون‌ور برندارم، ولی بابام وقتی وبلاگ داشت عکس تزئینی می‌ذاشت برای پستاش. احتمالاً دخترم هم اون لحظه همین‌جوری که سرش به کار خودش گرمه، حرفای مارم می‌شنوه و می‌ره تو وبلاگش پست می‌ذاره که مامان و بابا دارن سر پخت کیک بدون فر بحث می‌کنن و مامان می‌گه من وقتی وبلاگ داشتم عکسای پستا رو خودم می‌گرفتم و از این‌ور و اون‌ور نبود، ولی بابابزرگم عکس تزئینی می‌ذاشت تو وبلاگش.

۱۱ نظر ۲۰ آذر ۰۰ ، ۲۱:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۶۹- هفتۀ یازدهم ترم سوم

جمعه, ۱۲ آذر ۱۴۰۰، ۰۲:۵۰ ب.ظ

یک. تو خریدای سوپرمارکتی اینترنتی باید سبد خریدت حداقل یه مبلغی باشه که بیارن. وقتایی که یکی‌دوهزار تومن کم میارم با رنگارنگ پرش می‌کنم. چند روز پیش یه برند جدید پیدا کردم به اسم رامینا. اسمش قشنگ بود. چندتا برداشتم. قیمت و شکل و ظاهر و ابعاد و حتی بسته‌بندیش شبیه رنگارنگ بود، ولی طعمش نه. دوست نداشتم. گول ظاهرشو خوردم. سه‌شنبه با استادم لابه‌لای یه سری بحث تخصصی، راجع به ساختواژۀ رامینا و رنگارنگ حرف می‌زدم. تا هفتۀ دیگه باید روی سیصد چهارصدتای دیگه هم کار کنم. موضوع رساله‌م (پایان‌نامۀ دورۀ دکتری را رساله گویند) رو دوست دارم. زیاد اذیتم نمی‌کنه. بیشتر برام ماهیت تفریحی داره تا درسی. با برندها و اسم کالاها و محصولات سروکله می‌زنم.

دو. این هفته منتظر چندتا پیک بودم. یکیشون اُکالا بود که به جای چهار کیلو شکر دو کیلو فرستاده بود و درخواست پیگیری داده بودم. چقدر پیگیریشون کنده. چقدر بررسی یه درخواستو طولش می‌دن. چقدر داغونن کلاً. یه کم از اسنپ یاد بگیرن که وقتی درخواست پیگیری می‌دی به پنج دقیقه نکشیده تماس می‌گیرن و مشکلو حل می‌کنن. چون نمی‌دونستم پیک‌ها دقیقاً کی می‌رسن و اون پیگیری کی انجام میشه و کی زنگ می‌زنن، سیم‌کارتمو قبل از کلاس درآوردم انداختم تو یه گوشی دیگه که با تماس اونا نتم قطع نشه و ارائه‌م مختل نشه و رد تماس هم نکنم. سه‌شنبه وسط ارائۀ انفرادیم زنگ زدن. از استادم عذرخواهی کردم و جواب دادم. مسئول آموزش از دانشگاه زنگ زده بود که پس چی شد این مدرک ارشدت؟ گفتم منتظرم مسئولین ارشد شیوه‌نامه تدوین کنن و لوگو طراحی کنن برای خودشون. همه‌مون پایان‌نامه‌مونو بر اساس شیوه‌نامۀ یه دانشگاه دیگه نوشتیم و منتظر شیوه‌نامه و لوگوییم که بعدش پایان‌نامه رو چاپ کنیم ببریم بدیم و مدرکمونو بگیریم. خداحافظی کردم و وقتی برگشتم سر وقت ارائه، به استادم گفتم که از کجا و برای چه کاری زنگ زده بودن. چون جلسه ضبط می‌شد نمی‌تونستم احساس واقعیم رو نسبت به این موضوع بیان کنم، ولی از اونجایی که این استاد، استادِ دورۀ ارشدم هم بود و به سیستمِ اونجا اشراف داره درکم می‌کرد.

سه. این هفته یه پیراهن مجلسی خریدم از بانی‌مد که برای سایز من که S باشه تخفیف باورنکردنی و خیلی خوبی داشت. یکی از پیک‌هایی که منتظرش بودم پیکِ همین بانی‌مد بود. پیراهنه غیرقابل‌تعویض هم بود و امکان مرجوع کردن نداشت. اینش خوب بود، چون خیالم راحت بود که قبل از من کسی اینو نگرفته پس بده بعد برسه دست من. گفتم اگه اندازه‌م هم نشه هدیه می‌دم به دخترهای نوجوان فامیل. دیروز آوردن و کاملاً اندازه‌مه، ولی اگه دو سه کیلو چاق شم زیپش بسته نمیشه :| از طرفی، سه سال پیش یه مانتو گرفتم از اینا که روش شعر داره. کوچکترین سایز اون مانتو تو تنم زار می‌زد و برام بزرگ بود. نگه‌داشته بودمش برای وقتی که یه کم چاق شم و خب نه‌تنها چاق نشدم بلکه لاغرتر هم شدم تو این سه سال. بعد حالا نمی‌دونم مسیر زندگیمو متناسب با اون پیراهنه پیش برم یا این مانتو. هر دو رو هم دوست دارم. دچار تضاد مقاصد شده‌ام و شما همین یه موردو تعمیم بده به کل زندگیم.

چهار. همراه پیراهن بند قبل، کادوی تولد مامانم (که شب یلداست) رو هم گرفتم. فعلاً به کسی نگفتم تو جعبه علاوه بر پیراهن خودم، کادوی مامان هم بود. امیدوارم چیزایی که خریدم اندازه‌ش بشه. اگرم نشه، دیگه مرجوع نمی‌کنم و هدیه می‌دم به یکی دیگه.

پنج. استاد فلان دانشگاه که قرار بوده برای دانشگاه ما سخنرانی کنه گفته رنگ‌بندی پس‌زمینۀ پوستر در یک تناژ باشه و به هم نزدیک باشه. به‌نظر من آبی و نارنجی خیلی هم به هم میان. به‌لحاظ هنری مکمل هم هستن تازه. مثل سبز و قرمز، بنفش و زرد. شغل من طراحی نیست، قرار هم نیست باشه، ولی با هر پوستری که برای وبینارهای هفتۀ پژوهش درست می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که من نه‌تنها به درد کارهای سفارشی که دلخواه طرف مقابل درش دخیله نمی‌خورم و باهاشون سازگار نیستم، بلکه از این قبیل کارها متنفرم و اعصاب و روانم له میشه وقتی ازم می‌خوان یه چیزیو اصلاح کنم یا تغییر بدم. چیزِ غلط نه ها، چیزای سلیقه‌ای. مثلاً رنگ، مثلاً فونت، مثلاً اندازه. حرص می‌خورم و تک‌تک سلول‌هام بعد از شنیدنِ اگه اینو این‌جوری کنی اون‌جوری میشه فریادِ همینه که هست، گر تو بهتر می‌زنی بستان بزن سر می‌ده. از این قبیل کارها یعنی کارهایی مثل معماری، نقشه‌کشی، طراحی لباس، خیاطی، آرایشگری، آشپزی، جراحی زیبایی، عکاسی و فیلم‌برداری از مراسم، و هر کاری که برای یکی باشه که بهت بگه من این‌جوری دوست دارم و اون‌جوری دوست ندارم و تو مجبور باشی بگی هر چی شما بگین، و صاحب اختیار نباشی. من یه روزم دوام نمیارم تو این کارا. خلق‌وخو و روحیه‌م باهاشون سازگاری نداره. ولی مثلاً کار جراح قلبو دوست دارم؛ اینجا دیگه مریض خودشو در اختیار پزشک می‌ذاره و انقلت نمیاره توی کار که اینجاشو اون‌جوری کن. چون که خودرأی‌ام و این عیب نیست، ویژگیه. دوست دارم آقای خودم و نوکر خودم باشم. نه که مشورت نکنم، نه که انتقادپذیر نباشم، ولی خب از قدیم گفتن هر کسی را بهر کاری ساخته‌اند و من برای کارهای سفارشی ساخته نشدم. بعد حالا یه اخلاق متضاد دیگه‌م هم اینه که فکر می‌کنم اونی که بازخورد داده، کارمو دیده و اهمیت داده بهش، و بیشتر دوستش دارم در مقایسه با اونای دیگه که بازخوردی نمی‌دن. در حال حاضر، هم دارم از دست اون استادِ مته رو خشخاش گذارنده حرص می‌خورم هم بازخورد دادنشو دوست داشتم.

شش. وقتی یه وبیناری تشکیل میشه، گزارششو من می‌نویسم. اینکه کی شروع شد و کی تموم شد و چند نفر شرکت کردن و کی سخنرانی کرد و راجع به چی حرف زد. می‌نویسم و می‌فرستم برای مدیر انجمن و مسئول آموزش. چند روز پیش دیدم یه گزارش نصفه نیمه که سر و ته نداره برام فرستادن که لطفاً اینو طبق قالب گزارش‌نویسی بنویسید. گزارشی بود که من نوشته بودم ولی سر و ته نداشت و فقط پاراگراف وسطش بود. اول فکر کردم اشتباه از من بوده و گزارش ناقص براشون فرستادم. گفتم چشم کاملش می‌کنم و می‌خواستم آخر هفته بشینم پای کار و درستش کنم. علاوه بر اینکه گزارشا رو ایمیل می‌کنم، تو واتساپ هم می‌فرستم. صبح چندتا پیام رفتم عقب‌تر و دیدم بله! گزارشی که من فرستاده بودم کامل بوده و نمی‌دونم چرا اینا فقط پاراگراف وسطشو برداشتن و حالا هم برگشت داده بودن که کاملش کنم. با خشمی نهفته! ریپلای کردم روی همون پیام که گزارش کامل اونجا بود. نوشتم گزارشی که من براتون فرستاده بودم این بود که دقیقاً طبق همون فرمت گزارش‌نویسیه. جواب دادن که آهان خب پس اشتباه شده. 

هفت. یکی دیگه از پیک‌هایی که منتظرش بودم پیک اسنپ‌فود بود. تو بازی مرکب، اسنپ به هر کی می‌باخت یه کد تخفیف غذا می‌داد. کد دوازده‌هزارتومنی که منم باهاشون برای ناهار دوتا سوپ و دوتا آش رشته و سه‌تا سالاد گرفتم. خودمم البته سی چهل تومن گذاشتم روی کد. با دوتا شماره سفارش دادم، ولی از یه رستوران. تو قسمت توضیحات سفارش نوشته بودم که دو سری سفارش برای یه آدرسه و باهم بفرستن. یکی رو زودتر فرستادن و ما هم همونی که زودتر فرستادنو چهار قسمت کردیم و خوردیم و گفتیم حالا هر موقع اون یکی اومد اونم تقسیم می‌کنیم. بابا قرار بود بره مراسم سالگرد اون فامیلمون که پارسال فوت کرد. عجله داشت و رفت. در کم‌مصرف بودنِ خانواده‌مون همین بس که بقیه هم با همون نصفِ آش که در واقع برای دو نفر بود و چهارنفری خوردیم سیر شدن و منتظر سوپ نموندیم. چند دقیقه بعد از اینکه بابا رفت، زنگ درو زدن. همیشه به پیک‌ها می‌گم سفارشو بذارن پایین، روی جاکفشی. این جمله رو احتمالاً تا حالا دویست بار تکرار کردم. آیفونو برداشتم دیدم بابا با لحن پیک‌ها میگه غذاها رو آوردم. منم با همون لحن همیشگی ولی با خنده و ریسه گفتم لطفاً بذارید روی جاکفشی میام برمی‌دارم. حالا این‌ور مامان که نمی‌دونست بابا پشت دره متعجب از خنده‌م قیافۀ «یه کم سنگین باش دختر» به خودش گرفته بود و خندۀ منم بند نمیومد توضیح بدم کیه :|

هشت. دیشب یکی از هم‌کلاسیای دورۀ ارشدم که شمارۀ همه از جمله من از گوشیش پاک شده بود، از طریق آی‌دیم که تو یکی از گروه‌های مشترکمون تو تلگرام بود بهم پیام داد و بعد از احوالپرسی یه سؤال درسی پرسید و یه فایلی که می‌دونست هیشکی نداشته باشه من حتماً دارمو خواست و براش فرستادم. بعد زنگ زد و دو ساعت حرف زدیم. این هم‌کلاسی که عرض می‌کنم دختره و ده سالی ازم بزرگتره. جزو دانشجوهای بسیار خوب و باسواد بود که من وقتی وارد مقطع ارشد شدم اون از قبل چندتا مدرک ارشد و لیسانس دیگه هم داشت و رتبه و معدلش عالی بود. سال آخر رفت تو یه شرکت یا کارخونه استخدام شد و کلاً از فضای علمی دور شد. کارشم هیچ ربطی به مدرک‌هاش نداشت. این دوستم می‌تونست هیئت‌علمی و استاد هم بشه ولی تو اون دو ساعتی که باهم حرف می‌زدیم می‌گفت درآمدی که الان دارم در برابر سی چهل میلیونی که به استادها میدن خیلی بیشتره و تو این سه سال تونستم ماشین و زمین و هر چی که نداشتمو بگیرم و تا تونستم ولخرجی کردم. در ادامه افزود خونه هم می‌تونستم بگیرم ولی فعلاً خونۀ پدرم هست و خونه تو اولویتم نبود. حالا این سه سالی که ایشون پله‌های ترقی رو این‌جوری طی کرده، برای من به این صورت سپری شده که کلاً کارو گذاشتم کنار و پس‌انداز کارهای سال‌های قبلم هم خرج کردم و سه بار تو کنکور دکتری شرکت کردم و هی از مصاحبه‌ها رد شدم و در حال حاضر هم بر عبث می‌پایم.

۸ نظر ۱۲ آذر ۰۰ ، ۱۴:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۶۸- اسکوئید گیم یا بازی مرکب

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۵۹ ب.ظ

عنوان پست، اسم یه سریال کره‌ای هست که امسال پخش شد و استقبال خوبی هم ازش شد. موضوع سریال، مسابقۀ حدوداً چهارصدوپنجاه نفر برای به دست آوردن چهل‌وپنج میلیارده. به واحد پول خودشون. هر کی تو این مسابقه می‌باخت، می‌مرد. من چون دلِ دیدنِ خون و خونریزی ندارم ندیدم این سریالو، ولی نقدها و خلاصۀ داستانو خوندم و در جریانش هستم.

بعد از به شهرت رسیدن این سریال، اسنپ‌فود هم تصمیم گرفت این بازی رو برگزار کنه. البته اسنپ بازنده‌ها رو نمی‌کشت و هر کی می‌باخت فقط از دور رقابت‌ها حذف می‌شد و به مرحلۀ بعدی راه پیدا نمی‌کرد. ۳۶۲هزار و ۵۶۷ نفر تو این بازی ثبت‌نام کردن و مبلغ جایزه ۳۶۲میلیون و ۵۶۷هزار تومن تعیین شد که در پایان بین اونایی که به مرحلۀ آخر راه پیدا کردن تقسیم بشه.

دیدید اینایی که هر جا ببینن نذری می‌دن یه قابلمه برمی‌دارن می‌رن تو صف وایمیستن؟ حالا البته اگه صفی باشه و بلبشو نشه و گیس‌وگیس‌کشی نکنن. منم از اینایی‌ام که هر جا ببینم امتحانی، آزمونی، مسابقه‌ای، کوییزی، کنکوری چیزی برگزار میشه سریع یه مداد نرم و یه پاکن برمی‌دارم و می‌رم تو صف داوطلبین. اساساً رقابت و مسابقه دادن و مورد سنجش واقع شدن رو دوست دارم. دوست دارم برای خودم چالش درست کنم و تلاش کنم براش. بهم انگیزه می‌ده. از دوران مدرسه این ویژگی رو دارم و بعد از مرگم هم با سؤالات نکیر و منکر قراره به چالش کشیده بشم. زمان دانش‌آموزی انقدر تو مسابقات مختلف شرکت کرده بودم که اگه یه وقتی هم یادم می‌رفت ثبت‌نام کنم مسئولین خودشون اسممو می‌نوشتن تو لیست داوطلبین. مثلاً یادمه یه بار صبح تا پامو گذاشتم تو حیاط مدرسه، دیدم معاون پرورشی با یه رضایت‌نامه منتظرمه و میگه اسمتو نوشتیم برای فلان مسابقه. تو یه شهر دیگه بود و یادم نیست چجوری اون رضایت‌نامه امضا شد ولی یادمه که آمادگی قبلی نداشتم و در اغلب موارد هم مقامی، رتبه‌ای، جایزه‌ای چیزی کسب می‌کردم براشون. چون عربیم خوب بود، لم مسابقه‌های ترجمه و تفسیر قرآن دستم اومده بود ولی تو مشاعره خوب نبودم. غیر از مشاعره تو مسابقه‌های ادبی پای کار بودم همیشه. معما و سؤال هوش و بازی‌های فکری و ریاضی رو هم دوست داشتم. و دارم هنوز. یه بارم به مقام اول مسابقۀ آشپزی خوابگاه نائل اومدم. تو تزئین شله‌زرد و اینا هم مقام دارم :)) :|

اخلاق رقابتیم خوبه. به حریفام به چشم دوست نگاه می‌کنم. اطلاعات و ابزارهامو باهاشون به اشتراک می‌ذارم و کمکشون می‌کنم. یادمه اون سالی که المپیاد ادبی داشتیم، یکی از ده‌ها منابع آزمون، بوستان سعدی بود. من نداشتمش اون موقع. از کتابخونۀ مدرسه امانت گرفته بودم. قانوناً تا بعد از آزمون مهلت داشتم پیش خودم نگهش دارم. ولی وقتی متوجه شدم یکی از رقبا که یکی از بچه‌های تجربی بود هم لازمش داره، کتابو بردم براش و نکاتی هم که تو اون مدتی که کتاب دستم بود یادداشت کرده بودمو کپی گرفتم و بهش دادم. کلاسشون اون‌ور سالن بود. بردنِ کتاب و دادنِ بهش و برگشتن به کلاس چند دقیقه بیشتر طول نکشید. وقتی برگشتم دیدم معاون مدرسه یه بسته آورده برام. جایزۀ یه مسابقۀ دیگه بود. اداره فرستاده بود برام. بسته رو که باز کردم دیدم بوستان سعدیه. همون نسخه و تصحیحی که برای المپیاد لازم داشتم. عین همون کتابی که از کتابخونه امانت گرفته بودم و بعد از خوندنِ نیمی از اون، قبل از اینکه خودم تمومش کنم، برده بودم برای رقیبم. حالا می‌تونستم نیم دیگرش رو هم با کتاب خودم بخونم.

چون دلِ دیدنِ خون و خونریزی نداشتم ندیدم این سریالو. می‌دونستم که با حذف هر کدوم از بازیکنا غمگین می‌شم و حالم گرفته میشه. اینم می‌دونستم بازی اسنپ‌فود هم مشابه همین بازیه و قراره حالم گرفته بشه ولی دوست داشتم تجربه کنم این داستانو. هر مرحله ساعت نهِ صبح شروع می‌شد و تا دوازدهِ شب فرصت شرکت داشتیم. در طول روز چون کار و کلاس و مشغله داشتم و چون نمی‌خواستم وسط بازی با پیام و تماس و زنگ در تمرکزمو از دست بدم و نتم قطع بشه تا شب صبر می‌کردم و شب انجام می‌دادم. یک دقیقه هم بیشتر طول نمی‌کشید.

مرحلۀ اول، شمردن چراغ‌های سبز و قرمزی بود که سریع روشن و خاموش می‌شدن. به برادرم گفتم تو قرمزها رو بشمر من سبزها رو. این مرحله رو بردیم و غصۀ کسانی رو خوردم که تنها بودن و کسی رو نداشتن که براشون رنگ قرمز رو بشمره. در طول اون یک دقیقه رنگ‌ها انقدر سریع عوض می‌شدن که همزمان یه نفر نمی‌تونست دوتا رنگو بشمره. فرصتی هم برای گرفتن فیلم و عکس نبود که بعداً مراجعه کنی و رنگا رو بشمری.

مرحلۀ دوم که شب دوم باشه نیاز به اندکی هوش منطقی داشت. ترتیب قرار گرفتنِ پنج‌تا شکل رو باید حدس می‌زدیم و سه‌تا شانس هم بیشتر نداشتیم برای اشتباه. تو هر شانس می‌گفت که چندتا از حدسامون درست بود و کدوم‌ها اشتباه. باید حتماً یه قلم و کاغذ همراهت می‌بود که حدساتو یادداشت می‌کردی که وقتی می‌گه چندتاش اشتباه بود برگردی به کاغذت نگاه کنی ببینی انتخابت قبلاً چیا بوده. این مرحله رو هم بردیم و من این بار غصۀ اونایی که باهوش نبودن و قلم و کاغذ نداشتن و در انتخاب اولشون بدشانس بودن رو خوردم.

مرحلۀ سوم که شب سوم باشه بازی سنگ و کاغذ و قیچی بود. بازیکن‌ها دوبه‌دو روبه‌روی هم بودن و قرار بود بازی تا جایی ادامه پیدا کنه که یکی از طرفین دو امتیاز جلو بیافته. چندتا مقالۀ روان‌شناسی راجع به این بازی خونده بودم. راجع به اینکه معمولاً انتخاب اول افراد کدومه و وقتی می‌بازن کدوم رو و وقتی می‌برن کدوم رو انتخاب می‌کنن. چندتا فرمول روی کاغذ نوشتم و بر اون اساس پیش رفتم. اگر باختم و حریف با فلان شکل برده بود حرکت بعدیم فلان باشه و اگر بردم حرکت بعدیم بهمان. اون شب برادرم رقیب چغر و قَدَری داشت و باخت و من علاوه بر اینکه غصۀ باخت اونو می‌خوردم غصۀ اون سه نفری که با شمارۀ مامان و بابا و خودم حذفشون کرده بودم رو هم می‌خوردم. خوشحال نبودم اون شب.

دیشب که مرحلۀ چهارم بود باید جای گوسفندها رو به خاطر می‌سپردیم. به هیچ وجه نمی‌شد بدون گرفتن فیلم با یه گوشی دیگه این کارو انجام داد. تو اون یک دقیقه زمانی که داده بود نصفش صرف دیدنِ ده دوازده صفحه گوسفند می‌شد و سی ثانیه بیشتر فرصت نداشتی برای علامت زدن خونه‌هایی که آخرین بار گوسفندها رو اونجا دیده بودی. برای شمارۀ بابا تا بیام فیلمی که گرفته بودم رو باز کنم و گوسفندهای لحظۀ آخرو بیارم و علامت بزنم زمانم تموم شد و بابا حذف شد. برادرمو سرزنش می‌کردم که وقتی می‌بینی من استرس دارم و فیلمو جلو عقب می‌کنم تو هم همکاری کن و وانستا نگام بکن. برای شمارۀ خودم و مامان با دوتا گوشی فیلم گرفتیم و با برادرم دونفری خونه‌ها رو علامت زدیم و سه ثانیه مونده به اتمام بازی، بازی رو تموم کردیم. بردیم. این بار من علاوه بر اینکه غصۀ باخت بابا رو می‌خوردم غصۀ اونایی که تو خونه فقط یه گوشی دارن و اگر هم گوشی دیگه‌ای داشته باشن کسی رو ندارن تو علامت زدن باهاشون همکاری کنه و خونه‌ها رو زود پر کنن رو هم خوردم.

امشب مرحلۀ آخره و این مرحله هم این‌جوریه که هر کی حق انتخابِ یه خونه از شمارۀ ۱ تا ۱۰ رو داره. ظرفیت خونۀ شمارۀ یک پنج نفره و جایزه بین این پنج نفر تقسیم میشه و ظرفیت خونۀ شماره دو ده نفر و ظرفیت‌ها تا خونۀ شمارۀ ده بیشتر میشه و جایزه‌ها کمتر. چون که بین افراد بیشتری تقسیم میشه. خونۀ آخر که شمارۀ ۱۰ باشه ۴۵۰۲ نفر ظرفیت داره و جایزه بین این ۴۵۰۲ نفر تقسیم میشه. اگر خونه‌ای رو انتخاب کنی که در پایان مسابقه بیش از ظرفیتش پر شده باشه حذف میشی. از این ۸۵۳۳ نفری که باقی مونده و من و مامان هم جزوشون هستیم، قطعاً بیش از پنج نفر خونۀ شمارۀ ۱ رو انتخاب خواهند کرد و به فنا خواهند رفت. خونۀ دوم و سوم هم همین‌طور. با اینکه جایزه‌هاشون بزرگتره ولی ظرفیتشون کمه و احتمال به فنا رفتن زیاده. خونۀ آخر خونۀ امنی به نظر می‌رسه چون ظرفیت بالایی داره، ولی جایزه‌ش هم هشتادهزار تومنه. البته اگه همۀ این هشت‌هزار نفر مثل من فکر کنن، ظرفیت خونۀ آخر هم پر میشه و اعضاش حذف میشن و جایزه رو اونایی می‌برن که خونه‌های پایین رو انتخاب کردن. هنوز تصمیم نگرفتم کدوم خونه رو انتخاب کنم. حالت ایدئالش اینه که هر خونه با حداکثر ظرفیتش پر بشه و کسی حذف نشه. این‌جوری اون سیصدوشصت‌ودو میلیون بین این هشت‌هزار نفر تقسیم میشه و همه برنده‌ان.



https://squidgame.snappfood.ir/

۴ نظر ۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

+ ادامۀ این پسته. برای همین از بندِ ۴۲ شروع میشه.

+ این پست‌ها برای اون چهارتا هم‌دانشگاهیم که هم اینستامو دنبال می‌کنن هم اینجا رو تکراریه، ولی پاراگراف آخرش جدیده :)


چهل‌ودو.

سال اول کارشناسی تو یه همچین روزایی تو سالن مطالعۀ خوابگاه داشتم برای امتحان ریاضی می‌خوندم. یه دختر قدبلند با موهای خیلی بلند جزوۀریاضی‌به‌دست اومد سمتم و وقتی دید منم جزوۀ ریاضی جلومه، گفت می‌تونم یه سؤال ریاضی بپرسم؟ هم‌رشته‌ای نبودیم و نمی‌شناختیم همو. ریاضی درس عمومی‌مون بود و همه‌مون باید می‌گذروندیم. سؤالش از بخش‌های آخر بود. از شکل‌های هندسی و پیدا کردن لاندا. اکثر بچه‌ها جزوۀ یکی از هم‌رشته‌ایامو گرفته بودن و کپی کرده بودن. من ولی جزوۀ خودمو داشتم. شیطنت کردم و با اینکه می‌دونستم کپی جزوۀ کی دستشه گفتم جزوۀ کیه این؟ اصلاً خوب توضیح نداده این شکلا رو. بیا از جزوۀ خودم توضیح بدم برات. من راه‌حل اون مسئله رو چند بخش کرده بودم که راحت‌تر بفهممش. پیدا کردن لاندا و حل معادله و آخرشم به این نتیجه می‌رسیدیم که اون شکل، هُذلولیه یا بیضی یا دایره. راه‌حلم رو براش توضیح دادم و متوجه شد و خوشحال و خندان رفت. نیم ساعت بعد دوباره برگشت و یه چیز دیگه پرسید. و نیم ساعت بعد و بعد. و هر بار کلی عذرخواهی می‌کرد و منم تو دلم می‌گفتم چقدر مؤدبه! بابت سؤال‌هاش اجازه می‌گیره و کلی عذرخواهی می‌کنه. و هر بار هم با جزوۀ خودم توضیح می‌دادم و تأکید می‌کردم جزوه‌ای که دستته خوب توضیح نداده. البته باید اعتراف کنم جزوه‌های اون هم‌رشته‌ایم بی‌نظیر بودن و شوخی می‌کردم. نمی‌دونم اون شب اسمشو پرسیدم یا نه. اصولاً اگر می‌پرسیدم هم یادم نمی‌موند. چند ماه بعد اومد اتاقمون. همون دختر قدبلند با موهای خیلی بلند. تعجب کردم. بعد دیدم با هم‌اتاقیم کار داره نه با من. باهم هم‌رشته‌ای بودن. یه شبم موند پیشمون. تو همین برخوردهای گاه‌به‌گاهمون بود که فهمیدم ژاپنی بلده. اون موقع تو فاز زبان و زبان‌شناسی نبودم، ولی دوست داشتم از بقیۀ زبان‌ها هم سر دربیارم. تا فهمیدم ژاپنی بلده، جزوۀ مدارمنطقی‌ای که دستم بودو گرفتم سمتش و گفتم همین‌جا برام حروف الفبای ژاپنی رو بنویس. بعد ازش خواستم اسممو بنویسه و چند تا جمله به خط و زبان ژاپنی. این عکس، عکس همون روز و همون جزوه‌ست. اون روز روی نیمکت جلوی بلوک ۸، چند ساعتی نشستیم و حرف زدیم. راجع به خودمون و درس و دانشگاه و یهو فهمیدیم اِ هردومون تُرکیم!. چون هم‌رشته‌ای نبودیم، به‌مرور زمان هر چی درسامون تخصصی‌تر و دانشکده‌ای‌تر شد کمتر همو دیدیم و دیگه از یه جایی به بعد هم کلاً ندیدیم. تو این چند سال خبری ازش نداشتم، تا اینکه امروز دیدم یه پیج آموزشی زده و داره ژاپنی درس می‌ده. اومدم بگم که اگه به یاد گرفتن زبان ژاپنی علاقه یا نیاز دارید لیلا معلم خوبیه. (صفحۀ اینستاگرام لیلا: reira.sensei)



چهل‌وسه.

اون روز که برای مقالۀ درس نظریه‌های واج‌شناسی داشتم داده جمع می‌کردم که شیوۀ تولید «ر» در ترکی رو بررسی کنم، متوجه شدم که هیچ کدوم از کلمات ترکیِ دارای «ر» که جمع کردم با «ر» شروع نمی‌شن. بیست‌سی‌تا فرهنگ لغت مختلف ترکی رو بررسی کردم و دیدم کلمه‌ای که اصالتش ترکی باشه و با «ر» شروع بشه نداریم. مدخل «ر» در همۀ این فرهنگ‌ها وام‌واژه بود و کلماتش دخیل از زبان فارسی و عربی و انگلیسی و غیره. حین تحقیق، با اسم ایرضا توی منظومۀ حیدربابا برخورد کرده بودم که این رضا گویا دوست شهریار بوده و شهریار ایرضا خطابش کرده تو شعر. یاد چند اسم خاص فارسی و عربی دیگه افتاده بودم که با «ر» شروع می‌شن و در زبان ترکی، روستایی‌ها و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها و یه کم قدیمی‌ترها موقع تلفظشون یه ای اولش می‌ذارن. و بالاخره کاشف به عمل آوردم که اسم این پدیده پیش‌هِشت هست. میان‌هِشت و پس‌هِشت هم داریم. واکه‌افزایی و درج واکه‌ای هم می‌گن. ولی دلیلشو نفهمیدم.

یکی از دوستان که یادش بود که من با این «ر» آغازی درگیرم، دیروز این مقالۀ تازه‌ازتنوردرآمدۀ دکتر علی‌اشرف صادقی عزیز رو برام فرستاد و وقتی نتیجه‌ای که گرفته بودم رو تو مقالۀ ایشون هم دیدم بسی ذوق کردم. البته هنوز دلیلشو نفهمیدم. شایدم دلیل خاصی نداشته باشه.

تصویر، از مقالۀ «ریشه‌شناسی ده نام جغرافیایی مربوط به آذربایجان» از دکتر علی‌اشرف صادقی هست که در توضیح یکی از ریشه‌های محتمل نام «ارومیه» به این موضوع اشاره شده. مقاله تو مجلۀ گزارش میراث، شمارۀ ٨٨ـ٨٩، پاییز و زمستان ١٣٩٨ چاپ شده (تاریخ انتشار: پاییز ١۴٠٠)، صفحه‌های ١۴ـ٢٢.



چهل‌وچهار.

پارسال یه درسی با یکی از استادها داشتیم که یه بار سر قضیهٔ غیرحضوری بودن دانشگاه گِله کرد که در حسرتم از روحیه و جدیت دانشجوهای علوم پایه (منظورشون فیزیک و شیمی و رشته‌های عملی و آزمایشگاهی بود) که در طول دورۀ کرونا درِ آزمایشگاه‌هاشون همیشه بازه و دانشجوها مشغول کار و تحقیقن. استادمون به استاد اونا به‌خاطرِ داشتن چنین دانشجوهایی غبطه خورده بودن و این روحیه رو باعث موفقیت و سربلندی خود دانشجو می‌دونستن.

اما به‌نظر من، اینکه دانشجوی شیمی تو آزمایشگاهه و ما تو خونه، پس اون دانشجو جدی و کوشا هست و موفق می‌شه و ما نه، مقایسهٔ درستی نبود و قیاس مع‌الفارق بود. خیلیاتون دوستان دورهٔ کارشناسی من هستید و دیده بودید که گاهی تا دیروقت دانشگاه بودیم. چون که رشته‌مون ایجاب می‌کرد دانشگاه باشیم. می‌موندم و از ابزارها و امکانات آزمایشگاه و کارگاه استفاده می‌کردم. درسته که الان رشته‌م عوض شده ولی خودم عوض نشدم. اگر الان هم مطالعاتم آزمایشگاهی بود و ایجاب می‌کرد دانشگاه باشم، بودم. ولی ابزار رشتۀ زبان‌شناسی لزوماً در آزمایشگاه نیست. اون زبان‌شناسی که عاشق رشته‌ش باشه سر میز شام و موقع دیدن فیلم و حین تماس تلفنی یا بغل گرفتن بچه هم فکر و ذکرش مسائل زبانیه. ما هر جا که باشیم ابزارمون کنارمونه.

غرض از این پست و این عکس اینکه، امروز صبح کوهی از مانتو و شال و روسری ریخته بودم روی تختم و یکی‌یکی داشتم اتوشون می‌کردم؛ که این سؤال برام ایجاد شد که من دارم اتو می‌کنم، یا اتو می‌کشم یا اتو می‌زنم. حین کار به تفاوت‌های معنایی فعلِ مرکبِ اتو کردن/ کشیدن/ زدن فکر می‌کردم و اینکه کِی و کجا کدوم همکرد رو بیشتر می‌گیم (به کردن و کشیدن و زدن می‌گن همکرد). فرضیه‌سازی می‌کردم و همین‌جوری که لباس‌های اتوشده رو به کمدم برمی‌گردوندم فرضیه‌هامو رد یا تأیید می‌کردم. مثلاً یکی از فرضیه‌هام این بود که اگر حجم لباس‌ها کم باشه و زمان انجام کار کوتاه باشه از زدن استفاده می‌کنیم و اگر طول بکشه از کشیدن. بعد داشتم کاربرد این فعلو در ترکی بررسی می‌کردم که اونجا هم از زدن (اتو + وور + ماخ) و کشیدن (اتو + چَه + ماخ) استفاده می‌شه، ولی کردن رو در اتو کردن یه‌جوری تلفظ می‌کنیم که متوجه نمی‌شم پسوند فعل‌سازه یا همون همکردِ کردنه که این‌جوری تلفظ میشه (اتو + لَ + ماخ یا اتو + اِلَ + ماخ).

اخیراً هم موقع خرید آنچنان تو بحر اسامی کالاها غرق می‌شم و به چشم داده‌های رساله بهشون نگاه می‌کنم که یادم می‌ره رفته بودم چی بخرم و با حالتِ از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود از مغازه‌ها میام بیرون و می‌رم تو افق محو می‌شم 😂😅

کامنت حمیده برای پست اتو: نسرین تو که اینکاره‌ای اینو به من بگو اگه یه چیزی قراره کارش "قاچ" کردن باشه چرا اسمش قاچو نیست و چاقوعه؟ چاقو باید چاق کنه نه قاچ.

پاسخ من: تا حالا از این زاویه به چاقو نگاه نکرده بودم :دی. ببین این استدلالی که در جواب سؤالت می‌خوام ارائه بدم رو از جایی نخوندم و اعتباری بهش نیست و الان یهو بهم وحی شد، ولی فکر کنم چیزی که می‌گم درسته: ق جزو حروف فارسی نیست و اگر کلمه‌ای ق داشت یا اصالتش فارسی نیست و به احتمال زیاد ترکیه یا اینکه کلمه فارسیه و اون ق یه چیز دیگه بوده و به ق تبدیل شده. الان اینجا به‌نظرم چاقو، چاکو بوده و برای چاک دادن به‌کار می‌رفته و به‌مرور زمان چاقو شده. پس چاقو میشه اسم ابزار برای چاک دادن. قاچ هم قطعاً ترکی هست و به‌معنی شکاف و برشه. و از اونجایی که ترکی و فارسی از یه خانوادهٔ زبانی نیستن، نمی‌تونیم بگیم قاچ و چاک هم‌ریشه هستن و ربطی به هم دارن. و به‌عنوان نکتهٔ پایانی: فارسی و انگلیسی از یه خانواده هستن و اگر تو این زبان‌ها دوتا کلمه شبیه هم و هم‌معنی بودن می‌تونیم بگیم اون کلمات از یه ریشه‌ان (مثل کلمهٔ پدر و مادر و برادر)، ولی ترکی و فارسی ریشهٔ مشترک ندارن و شباهت چاک و قاچ به‌نظرم اتفاقی بوده.



نکته‌ای که به شما می‌گم و تو اینستا ننوشتم: اوایل دهۀ نود که سال‌های اول خوابگاهی شدن من بود، بابا رفت سفر و پرسید چی برات سوغاتی بیارم. گفتم یه فلاسک کوچیک و یه اتو لازم دارم. تا وقتی خوابگاه بودم اتوی سوغاتی بابا رو استفاده می‌کردم و بعد از تموم شدن دورۀ ارشد وقتی برگشتم خونه، گذاشتمش تو اتاقم که دیگه هی نرم اتوی مامانو بردارم. به‌مرور زمان مامان عاشق اتوی من شد و قرار شد تا موقعی که دکتری قبول شم و برگردم خوابگاه اتوهامونو عوض کنیم. این اتوی سفید اتوی مامانه که الان مال من شده و اینم اتوی منه که دست مامانمه و پسش نمی‌ده :))

پ.ن۱: بعضی از پست‌های اینستاگرامم رو همون موقع که اونجا می‌ذارم اینجا هم با شما به اشتراک می‌ذارم. ولی بعضیا رو نگه‌می‌دارم که بعداً سر فرصت و موقعیت مناسب تو وبلاگم بذارم و بعضیا رم قرار نیست هیچ وقت تو وبلاگم منتشر کنم چون که به هر حال بعضی از محتواها، اطلاعات شخصی دارن و نمی‌تونم اینجا بذارم.

پ.ن۲: من یه شعار دارم و اونم اینه که تو فضای مجازی اگه خودت باشی دیگه نمی‌تونی خودت باشی. در همین راستا چون استادهام و هم‌دانشگاهی‌ها و هم‌مدرسه‌ای‌هایی که ظاهراً منو می‌شناسن اما منِ واقعی رو نمی‌شناسن جزو دنبال‌کنندگان اینستام هستن، محتوای مطالب اونجا زیاد خودمانی نیست. و چون با افرادی که این محتواها رو می‌خونن رودروایستی دارم، نمی‌تونم احساسات واقعیم رو بروز بدم و باهاشون به اشتراک بذارم. لذا، این پست‌ها در مقایسه با پست‌های وبلاگم به‌لحاظ احساسی سانسورشده‌ترن. اینجا چون شماها ناشناس‌اید و منم براتون تاحدودی ناشناسم، راحت‌تر خودم رو توضیح می‌دم. اصلاً یه دلیل اینکه همیشه سعی می‌کنم فاصله‌مو باهاتون حفظ کنم اینه که هر چی بهم نزدیک‌تر بشید دورتر می‌شید! 

۲۱ آبان ۰۰ ، ۱۸:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۵۶- یکتاپرستی

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۴۴ ب.ظ

تو این پست قراره موضوع رساله‌مو بریزم تو خریدهای سوپرمارکتی خاله‌ها و عمه‌ها و همین‌جوری که دارم ماست و قیمه رو باهم مخلوط می‌کنم یه فلاش‌بک بزنم به روز پدر پارسال و خریدای اون روزم با پریسا بعد از دفاع ارشدش و گشتن دنبال سررسید جغد و صحبت‌هامون راجع به سخت‌گیری در انتخاب، از سررسید گرفته تا رشته و همسر. موضوع اصلی و درون‌مایۀ پست، انتخاب کردنه. البته من هیچ وقت پستامو این‌جوری شروع نمی‌کنم که همون ابتدای عرایضم بگم قراره راجع به چی حرف بزنم ولی این سری چون حس کردم ممکنه موقع خوندن سردرگم بشید که چی می‌خوام بگم و فکر کنید دارم پراکنده‌گویی می‌کنم گفتم همین اول کار چکیده و کلیدواژه‌ها رو بگم خدمتتون بعد برم رو منبر و ماست و قیمه رو هم بزنم تا ببینیم به چه نتیجه‌ای می‌رسیم و چه ربطی به عنوان پست داره.

تجربۀ خرید اینترنتی رو خیلی ساله دارم ولی از اردیبهشت امسال خریدهای سوپرمارکتی خونه رو هم اینترنتی انجام می‌دم و چند وقتی هم هست که علاوه بر خریدای خودمون، خریدهای خاله‌ها و عمه‌ها هم با منه. چیزایی که لازم دارنو می‌گن و من سفارش می‌دم و پیک می‌بره در خونه‌شون. بعضی چیزارم فقط سوپرمارکتای سمت ما داره و آدرس اونا رو قبول نمی‌کنه. این‌جور مواقع سفارشا میاد خونۀ ما و بعداً یا خودم می‌برم براشون یا خودشون میان می‌برن. اون موقع که تهران بودم هم وقتایی که می‌رفتم خونۀ اقوام، زنگ می‌زدم و لیست خریدشونو می‌گرفتم که سر راه چیزایی که لازم دارنو بگیرم. یادمه دخترخاله همیشه تأکید می‌کرد که دوغی که براشون می‌گیرم عالیس باشه و چیز دیگه‌ای نباشه. عمه‌ها فقط خامۀ پگاه دوست دارن، خاله‌ها فقط کرۀ شکلّی و ماکارونی مانا و پودر لباسشویی پرسیل و مامان هم فقط رب سانیا. برندهای دیگه هر چقدر هم تخفیف داشته باشن یا بهتر باشن قبول نمی‌کنن، چون که براشون این‌ها بهترین هستن و اگر این‌ها موجود نباشن صبر می‌کنن که موجود بشن و چیز دیگه‌ای رو جایگزین نمی‌کنن. من ولی معقدم همه‌شون مثل همن و مغزم تفاوتی قائل نمیشه بینشون. همین پریروز بود که خاله سپرده بود ماکارونی بگیرم. زنگ زدم گفتم قیمت مانا دو برابر شده و بیا برای یه بارم که شده برندهای دیگه رو امتحان کن. کلی از رشد و زر و تک تعریف کردم و گفتم ما از همه‌شون می‌گیریم و فرقی ندارن. تا بالاخره رضایت داد این سری تک بگیرم، ولی حتماً باید قطرش 1.2 باشه. البته تک‌ماکارون هم گرون شده بود، ولی نه دو برابر. و نکتۀ جالب اینجا بود که من تا قبل از خرید کردن برای خاله، به قطر ماکارونی‌ها دقت نمی‌کردم و نمی‌دونستم فرق دارن. البته موقع خوردن متوجه می‌شدیم نازک‌تر یا کلفت‌تر از قبل هستن ولی برامون مهم نبود. حالا این فرق نداشتن، در انتخاب رشته و دانشگاه و موضوع ارائه و رساله هم نمود داشت که اگه نداشت تو کنکورِ ارشد چهارتا رشتۀ مختلف شرکت نمی‌کردم که رتبه‌م تو هر کدوم بهتر شد برم اون رشته و موقع انتخاب موضوع ارائه به هم‌کلاسیام نمی‌گفتم شما موضوعتونو انتخاب کنید، هر چی تهش موند مال من.

وقتی برای رساله یا پایان‌نامۀ دکتری، برندها (پیش‌تر پستی راجع به معادل فارسی برند نوشته‌ام. ویژند و نمانام و نام و نشان تجاری هم می‌گن بهش ولی هنوز هیچ کدوم از این معادل‌ها برام جا نیافتاده و فعلاً برند می‌گم) رو انتخاب کردم (البته برای چندتا موضوع دیگه هم پروپوزال نوشته بودم و فرقی نمی‌کرد برام که استادم از کدومشون خوشش بیاد)، گفتم که تمرکزم قراره روی بخش زبان‌شناختی این واژه‌ها باشه نه رفتار مصرف‌کنندگان کالاها. وقتی رفتم سراغ پیشینۀ پژوهش، 99.99 درصد مقاله‌ها رو استادها و دانشجوهای مدیریت و بازرگانی نوشته بودن و تعداد کارهای زبان‌شناسی بسیار اندک بود. یکی از چیزهای جالبی که تو مقاله‌های مرتبط بهشون برخورد کردم تعصب روی برندهای خاص بود. رفتاری که در اطرافیانم مشاهده می‌کردم و برای منی که بخش تعصبی مغزم خاموشه عجیب بود. ینی من نه اونایی که تأکید می‌کردن فقط فلان واکنسو می‌زنیمو درک می‌کردم و می‌کنم نه اونایی که می‌گفتن وای نه عمراً فلان واکسن رو نمی‌زنیم. همین که همه‌شون تأیید شده‌اند و اثربخشی دارن کافیه. حالا عارضه یا اثربخشی‌شون دو درصد کمتر و بیشتر فرقی نمی‌کنه برام. حالا هر چقدر هم خاله بگه ماکارونیای مانا خوش‌رنگ‌تره و کرۀ شکلّی چرب‌تره و بیسکویت جوین خوش‌طعم‌تر و پرسیل پاک‌کننده‌تره و عمه بگه خامه‌های پگاه سفت‌تره و ماست دومینو خوشمزه‌تره، برای من فرقی نمی‌کنه؛ من همه‌شونو یه‌جور می‌بینم و کاری به اسمش ندارم. بعد وقتی تو این مقاله‌ها می‌بینم جماعتی متخصص چقدر روی اسم و برچسب و شکل و شمایل کالا کار می‌کنن خجالت می‌کشم از اینکه وقعی به این متغیرها نمی‌نهم.

زمستون پارسال پریسا داشت دفاع می‌کرد. دفاعش مجازی بود. همسرش سر کار بود و بچه رو هم گذاشته بود خونۀ مادرش. رفتم پیشش که اگه کمک فنی و غیرفنی لازم داشت تنها نباشه. بعد از دفاع، یه سر رفتیم بیرون که هم من برای خودم سررسید و برای تولد بابا و روز پدر کادو بگیرم، هم اون برای همسر و پدرش کادوی روز مرد بگیره. خونه‌شون نزدیک مراکز خرید بود. از کوچه‌شون که اومدیم بیرون و وارد خیابون که شدیم، من اولین مغازۀ لباس مردونه فروشی رو که دیدم وارد شدم و یه پیراهن و یه کمربند انتخاب کردم و داشتم می‌خریدمشون که پریسا دستمو کشید و برد بیرون که تو چرا انقدر هولی! چهارتا مغازۀ دیگه رم ببین، از چند جا قیمت بگیر، مقایسه کن، بعد. قیافۀ من اون لحظه این‌جوری بود که خب اینا که همه‌شون شبیه همه؛ چی رو مقایسه کنم. دو دیقه بعد دوباره این اتفاق تکرار شد و دوباره چند مغازه بعدتر و تا یک ساعت بعد که من عزمم رو جزم می‌کردم که قال قضیه رو بکنم که پریسا می‌گفت یه کم دیگه هم بگردیم. تا اینکه ایشون منو برد جایی که همیشه از اونجا برای برادر و پدر و همسرش کمربند می‌گیره. حالا از اونجایی که من اونجا هم همۀ کمربندا رو یه‌جور می‌دیدم، صبر کردم اون انتخاب کنه و گفتم یکی هم از همینایی که اون گرفت بده به من. در پایان بالاخره من پیراهنه رو خریدم و پریسا گفت پیراهن‌ها نیاز به بررسی بیشتری دارن. ینی تا برگردیم خونه فقط خندیدیم به این روش خرید کردنمون. ینی من فقط کارکرد اون مقوله برای رفع نیازم برام مهم بود و دیگه اینکه از کجا بخرم و از کی بخرم و اسمش چی باشه مهم نبود. حالا وسط خیابون این سؤال برای پریسا پیش اومده بود که منی که قصد ازدواج دارم، اصولاً باید همۀ خواستگارها رو یه‌شکل ببینم و فرقی برام نداشته باشن و قضیه رو سخت نگیرم. پس چرا تا حالا ازدواج نکردم؟

 دفاع پریسا اوایل بهمن بود و اون موقع هنوز تقویم و سررسیدهای سال جدید چاپ نشده بود. اون روز از هر مغازه‌ای پرسیدیم گفتن هنوز نیاوردیم. سه چهار هفته بعد، اسفندماه دوباره رفتم دیدن پریسا. این دفعه می‌خواست بره دانشگاه برای کارهای فارغ‌التحصیلی. همسرش سر کار بود و بچه رو گذاشته بود پیش مامانش. راه افتادیم سمت دانشگاهش و قرار شد تو مسیر رفت و برگشت سررسید هم بگیریم. بهش گفته بودم دنبال سررسیدی‌ام که ترجیحاً روش عکس جغد باشه و ترجیحاً برندهای سیب، اردیبهشت، یا پاپکو باشه. قبلاً از اینا گرفته بودم و جنس کاغذ و اندازه و طرحاشونو دوست داشتم. حالا برندش خیلی هم مهم نبود، مهم این بود که به دلم بشینه و باهاش ارتباط قلبی برقرار کنم. گفت باشه و راه افتادیم. تک‌تک مغازه‌های نوشت‌افزارفروشی و هر جایی که احتمال می‌دادیم تقویم و سررسید داشته باشه رو سر زدیم و رفتنی از یه مسیر رفتیم و برگشتنی از یه مسیر دیگه که مغازه‌ای از قلم نیافته. نبود. چیزی که به دلم بشینه نبود. دیگه خودمم خسته شده بودم. پیاده از صبح تا بعدازظهر همۀ شهرو زیرورو کرده بودیم و این بار پریسا بود که همۀ تقویم‌ها رو به یک شکل می‌دید و می‌گفت اینا که همه‌شون شبیه همن؛ چه فرقی دارن که انتخاب نمی‌کنی. البته که من دنبال برند خاصی نبودم. دنبال تقویمی بودم که کوچیک باشه و جای زیادی رو اشغال نکنه، برای هر روزش صفحۀ مجزا داشته باشه، و عکس جغد یا یه طرح خاص روش باشه. نزدیکیای خونه‌شون، بعضی از مغازه‌ها رو برای بار دوم داشتیم بررسی می‌کردیم. من ناامید از یافتن بودم. هردومون خسته و گشنه بودیم. با استیصال ندای نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد سر داده بودم و با بی‌رمقی طرح‌های برند «قدیما» رو نگاه می‌کردم و خودمو قانع می‌کردم که طرح انارش هم قشنگه، طرح مهندسی هم بد نیست، که ناگهان چشمام برق زد و پریسا رو صدا زدم که بیا، پیدا کردم. این زیر بود و ندیده بودیمش. عکس جغد بنفش‌رنگ بامزه‌ای روش بود. انگار دنیا رو بهم داده بودن. پولشو پریسا حساب کرد که هدیه‌ای باشه به‌عنوان تشکر بابت کمک به کارهای پایان‌نامه و دفاعش. صفحۀ آخرشم دو خط یادگاری برام نوشت و بعدشم گفت حالا می‌فهمم چرا تا حالا ازدواج نکردی :| 

منم تو یکی از صفحات همین تقویم این بیت شعرو از فاضل نظری نوشتم: 

نمی‌آید به چشمم هیچ کس غیر از تو این یعنی،

به لطف عشق تمرین می‌کنم یکتاپرستی را



+ تو عمر وبلاگ‌نویسیم این همه خاطرۀ پراکنده رو با یه عنوان به هم ربط نداده بودم. مرزهای انسجام رو دارم درمی‌نوردم!

۱۶ آبان ۰۰ ، ۱۳:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۵۲- مخصوص نبود

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۵۶ ق.ظ

با گوشی مامان ولی با نام کاربری بابا برای شام کوبیدۀ مخصوص سفارش دادم و بعد با گوشی خودم و با نام کاربری خودم یه دونه مایع لباسشویی هم از سوپرمارکت اسنپ گرفتم. وقتی سفارشا رو آوردن، پیام اومد که نظرتونو با ما و سایر مشتریان به اشتراک بذارید. کوبیدهه (این «ه» نشانۀ معرفه است؛ مثل دختره، پسره. یعنی الان هم من هم شما می‌دونیم که داریم در مورد کوبیدۀ سطر اول پست صحبت می‌کنیم) نه‌تنها مخصوص نبود بلکه معمولیِ متمایل به کوبیده‌های سلف دانشگاه هم بود. گوشیمو برداشتم و به نشانۀ اعتراض فقط یه ستاره بهش دادم و نوشتم طعم و کیفیت و ظاهرش معمولی بود. برخلاف اسمش طعم مخصوصی نداشت. ثبت که کردم، یهو یادم افتاد اون چیزی که با گوشی خودم سفارش داده بودم مایع لباسشویی بود. بعد همین‌جوری که قاه‌قاه و هرهر و غش‌غش به نظری که پای مایع لباسشویی ثبت شده بود می‌خندیدم دنبال بخش ویرایش می‌گشتم و قیافۀ مسئول اسنپ و سایر مشتریان اون سوپر مارکت رو تصور می‌کردم که با پدیده‌ای مواجه شدن که مایع لباسشویی می‌خوره و از طعمش ناراضیه و میگه طعمش مخصوص نبود. کلی دنبال بخش ویرایش نظرات گشتم و پس از کندوکاو بسیار و جست‌وجوی فراوان (البته خنده هم امون نمی‌داد درست بگردم) بالاخره تونستم قسمت نظرات رو از بخش پروفایل پیدا کنم. جمله‌مو ویرایش کردم و نوشتم از خریدم راضی بودم و ممنون. ولی تعداد ستاره‌ها رو نتونستم ویرایش کنم و همون یه دونه موند. 

جدیداً حواس‌پرت شدم؟ خیر آقا خیر. من از اول همین‌جوری بودم. به‌عنوان مثال:

+ گذاشتنِ ساعت در جعبۀ بیسکویت و سپس در یخچال

+ گذاشتن تخم‌مرغ در همان جعبۀ مذکور و بردن جعبه به محل کار

+ و حتی اتو زدن/ کردن/ کشیدنِ لباس با اتوی خاموش

مورد داشتیم به جای هندسه، گسسته خوندم و رفتم دیدم امتحان هندسه داریم (یا شایدم برعکس، به جای گسسته، هندسه خوندم).

۱۱ آبان ۰۰ ، ۱۰:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۴۷- تولّدانه

شنبه, ۱ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۱۸ ب.ظ

به‌مناسبت پنج‌هزارروزه شدنِ عمر وبلاگ‌نویسیم و به‌مناسبتِ ولادت حضرت محمد (ص) و امام صادق (ع) و نیز به‌مناسبت سایر تولدها و مناسبت‌های یکم آبان، با یه پست شیرین و کیکی در خدمتتون هستم.

کیک اول، کیکی که روش ۵۵ نوشتم و تأکید هم داشتم عدد فارسی باشه برای تولد باباست. شمع نداشتیم، روی مقوا نوشتم ۵۵ و با ماژیک رنگش کردم. اسفند پارسال، چند روز قبل یا بعد از روز پدر بود. اون روز در کنار کادوی تولد و روز پدر، شصت گیگ اینترنت دانشجوییمم به پدر اهدا کردم!. سیم‌کارته رو قشنگ کادوپیچ کرده بودم و دوتا قلب هم روش زده بودم و تولدت مبارک هم نوشته بودم حتی.

کیک دومی که روش ۲۵ نوشته شده کیک تولد اخوی هست. اسفند پارسال. شمع 2 رو داشتم ولی نیاز به ترمیم داشت. پنج رو هم دستی نوشتم، چون که همچنان شمع نداشتیم. ازش پرسیده بودم چی بگیرم و این دوتا کتابو خواسته بود.

کیک سوم کیک تولد خودمه. ۲۶ اردیبهشت نه ها، اون تولدم چون مصادف با ابتلامون به کرونا بود وقعی بهش ننهادیم. اینو ۴ تیر گرفتیم. مصادف با تولد قمریم بود و کلی ذوق داشتم که چهارِ چهاره!. همچنان چون شمع نداشتیم (به‌خاطر کرونا قصد فوت کردنشم نداشتیم البته) این بار با مقوای براقِ رویِ ظرفای یه‌بارمصرفِ آلومینیومی نوشتم ۱۴۰۰ و ۴ و ۴ و ۲۹. البته اگه قمری حساب می‌کردیم سنّم می‌شد ۳۰ ولی من نوشتم ۲۹ که با تولد شمسی سال بعد اشتباه نگیریم. موقعیت جغرافیاییمون هم باغچه‌ست. همون‌جا که مأمور نمیاد کنتور برقشو بنویسه و کابل دوربینشو اشتباهی قطع کردیم. این عکسو مامانم گذاشته بود برای استوریش و زیرش نوشته بود دخترم! تولدت مبارک. البته بعد از منادا علامت تعجب نمی‌ذارن و درستش اینه بنویسیم دخترم، تولدت مبارک. از این عکس آنچنان استقبالی به عمل اومد که انتخابش کردم برای پروفایل‌های شبکه‌های اجتماعیم. لازم به ذکر است مامان وقتی عکسو استوری کرده بود به عکسای روی دیوارِ پشت سرم دقت نکرده بود که حجاب ندارم تو اون عکسا!، ولی من دقت کردم و برای شما سانسور کردم دیوارو.



واکنش هم‌اتاقی شمارۀ ۳ برای عکس پروفایل مذکور:


این شیرینی بدون مناسبته. وقتی داشتم زردهٔ تخم‌مرغ رو از سفیده جدا می‌کردم یکی از اقوام زنگ زد و گفت براش بلیت بگیرم. اون کارتای بانکی برای خرید بلیتن.



رولت خامه‌ای برای ده روز پیشه. همون رولتی که راجع به خامه‌ش با تسنیم صحبت می‌کردم. طرز تهیه‌شو تو گروه فامیل گذاشته بودم؛ گفتم اینجا هم بذارم. چای آخرِ کار هم برای باباست.


۱۵ نظر ۰۱ آبان ۰۰ ، ۲۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بابا اشتباهی کابل دوربین مداربستهٔ باغچه رو با سیم‌چین قطع کرده. بعد اومده از مهندس برق خونه می‌پرسه به‌نظرت با چسب برق (لنت) بچسبونمش یا چون سیم معمولی نیست و کابله و اگه بریدگی داشته باشه شاید نویز و اینا ایجاد بشه برم کابل دیگه بگیرم؟ منم از اونجایی که دیده‌ام که اگه لوله قطع بشه دو قسمت جداشده رو با رابط به هم وصل می‌کنن گفتم احتمالاً باید رابطی چیزی بگیری بذاری بینشون. بعد گفتم حالا بذار گوگلم بگردم ببینم اونجا چی نوشته و مردم چی می‌گن. اما! پس از جست‌وجوی بسیار، چیزی دستگیرم نشد و نمی‌دونم اینم مثل آنتنه و یکسره نبودن سیمش اختلال ایجاد می‌کنه تو سیستم یا نه. 

احیاناً شما تا حالا دچار قطعی کابل دوربین مداربسته نشدید؟ چجوری وصلش کردین دوباره؟ :| 

+ بعضی از دوستان عکس کابلو خواسته بودن. پستو مجدداً با عکس به‌روز کردم.



۱۴ نظر ۲۰ مهر ۰۰ ، ۱۸:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۲۶- به عمل کار برآید

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۰۹ ب.ظ

چند روز پیش استادی که اصرار داشت امتحان پایان‌ترمش حضوری برگزار بشه و تا حالا به تعویق انداختدش پیام گذاشته بود تو گروه که از وضعیت واکسیناسیونتون چه خبر؟ گفته بود با توجه به نزدیک بودن زمان امتحانتون و مشکل بودن محتوای امتحان اصلاً مایل به برگزاری امتحان به‌صورت مجازی نیستم، چون سرعت پاسخگویی مهمه. نظرمونو در خصوص امکان حضورمون در دانشگاه پرسیده بود. چهار نفر دوز اول رو زده بودن و نفر پنجم گفته بود پزشکش فعلاً منعش کرده. استاد گفت برای گرفتن خوابگاه درخواست بدید و یکی دو روز زودتر بیایید و استراحت کنید. درخواست خوابگاه صرفاً برای شرکت در یک امتحان دوساعته، و البته سخت بود. چون که ترم بعدمون هم مجازیه. پیگیری کردیم و درخواست دادیم. قرار شد استاد راهنمای هر کدوممون درخواست‌ها رو تأیید کنه و بعد مسئول آموزش و مسئول خوابگاه و چندتا مسئول دیگه. بعد باید پروندۀ پزشکی تشکیل می‌دادیم و اطمینان خاطر می‌دادیم بهشون که سالمیم. بعد انتخاب اتاق و پرداخت هزینۀ خوابگاه. تو گروهی که استاد بود خودمونو مشتاق دیدار نشون می‌دادیم ولی بین خودمون مدام صحبت سر این بود که با این اوضاع چجوری بریم دانشگاه؟ با ماشین شخصی که نمی‌شد. اگه می‌شد هم من چند ساله که نمی‌ذارم خانواده به‌خاطر من این مسیرو بیان و برن. گذشت اون چهارشنبه‌هایی که بابا صبح از تبریز می‌کوبید میومد وایمیستاد جلوی در خوابگاه شریف که آخرین کلاس هفته‌م عصر تموم بشه و بریم خونه و جمعه شب دوباره از تبریز راه بیافتیم سمت تهران و شنبه صبح برای چهارمین بار اون جاده رو طی کنه برگرده تبریز. اگه قرار بود برم تهران خودم می‌رفتم. ولی زورم میومد برای دو ساعت امتحان هزینه بدم. تازه من همین‌جوری تو خونه هم کرونا می‌گیرم چه رسد به اینکه سوار اتوبوس و قطار و هواپیما شم. بلیت هواپیما رو چک کردم، رفت‌وبرگشت دو تومن می‌شد. قطار باید کوپۀ دربست می‌گرفتم که کسی پیشم نباشه و این‌جوری هزینه‌ش با هواپیما برابر می‌شد. دیشب تو گروه خودمون که استاد توش نیست همچنان صحبت سر این بود که چرا حرف دلمونو واضح به استاد نمی‌گیم؟ قرار شد من حرف دلمونو بنویسم و نماینده تو گروه بذاره برای استاد. حالا چرا نماینده؟ چون با شناختی که از استاد داریم خوشش نمیاد غیرنماینده‌ها باهاش در ارتباط باشن. نماینده‌مونم چون ساکن کرج بود نماینده شد. ما چهارتا از کردستان و ترکستانیم و صلاحیت نماینده شدن نداشتیم. حالا انگار مثلاً اونی که کرجه دائم تو دانشگاهه. قرار شد متنو بنویسم و بقیه نظرشونو بگن و بعد نماینده بفرسته برای استاد. نوشتم «سلام خانم دکتر، شبتون به‌خیر. امیدوارم حالتون خوب باشه. دکتر فلانی گفتن این ترم هم کلاس‌ها مجازیه. با توجه به اینکه ما هنوز دوز دوم واکسن‌هامونو نزدیم عملاً فرقی با کسی که واکسن نزده نداریم. به‌نظر شما امکانش هست امتحان تا دوز دوممون به تعویق بیافته؟ امتحان صرف ترم گذشته به‌صورت مجازی اما با دوربین روشن حین پاسخ دادن به سؤالات بود. شما با این روش موافقید؟» یکی گفت عملاً فرقی نداریم با کسی که واکسن نزده رو حذف کن. یکی گفت تعویق گزینۀ دوم باشه و اول مسالۀ مجازی بودن رو مطرح کنیم. یکی دیگه گفت فکر نمی‌کنم مشکل استاد تقلب و دوربین روشن باشه پس این رو نگیم. اون یکی جواب داد دوربین یه آپشنه واسه کنترل که به‌نظرم براشون خیلی مهمه. قرار شد ترتیب جملات به این صورت باشه: واکسن نزدیم، کلاس‌ها مجازیه، امتحان مجازی باشه، به تعویق بیفته تا دوز دومو بزنیم. متنو به این صورت اصلاح کردم: «سلام خانم دکتر، شبتون به‌خیر. امیدوارم حالتون خوب باشه و سلامت باشید. با توجه به اینکه ما هنوز دوز دوم واکسن‌هامونو نزدیم نگران سفر هستیم. دکتر فلانی هم امروز گفتن این ترم هم کلاس‌هامون مجازیه. از نظر شما امکان امتحان مجازی وجود داره؟ البته مثل امتحان صرف با دوربین روشن یا هر شرایطی که شما بفرمایید. اگر نه امکانش هست امتحان تا دوز دوممون به تعویق بیافته؟». بچه‌ها گفتن اون عبارتِ یا هر شرایطی که شما بفرمایید رو حذف کن. یکی دیگه پرسید مثل امتحان صرفو بهتر نیست حذف کنید؟ می‌تونیم اون گزینه دوربین روشن رو هم حذف کنیم. باورم نمی‌شد برای بیان چندتا جملۀ ساده داریم انقدر بحث می‌کنیم. و البته با شناختی که از استادمون داشتیم واقعاً جای بحث بود. متنو برای چندمین بار اصلاح کردم. یکی از بچه‌ها گفت می‌خوای آخرش یه «ما خیلی نگرانیم» هم اضافه کن. اضافه شد و نماینده مزیّنش کرد به چندتا گل و قلب و پیام ارسال شد. به این صورت که: سلام استاد، وقت به‌خیر.💐امیدوارم حالتون خوب باشه. استاد با توجه به اینکه ما هنوز دوز دوم واکسن‌هامونو نزدیم نگران سفر هستیم. دکتر فلانی هم امروز گفتن این ترم هم کلاس‌هامون مجازیه. از نظر شما امکان امتحان مجازی وجود داره؟ اگر نه امکانش هست امتحان تا دوز دوممون به تعویق بیافته؟ چون واقعاً ما خیلی نگرانیم استاد. ممنون. 💐💌

با نگرانی و اضطراب خوابیدیم. کابوس دیدیم. و امروز صبح بیدار شدیم و دیدیم استاد همه‌مونو شسته پهن کرده رو بند و تهشم گفته باشه مجازی می‌گیرم، ولی خیلی سخت‌تر. زمان هم کمتر. با دوربین روشن، و بدون امکانِ بازگشت به سؤال قبل. یه جایی هم بین خط و نشان‌ها و صحبتاش گفته بود «ولی در حسرتم از روحیه و جدیت دانشجوهای علوم پایه. در طول دورۀ کرونا می‌دیدم که درِ آزمایشگاه‌های شیمی و فیزیک و میکروبیولوژی بازه و دانشجوها دارند کار می‌کنند. به‌خاطر بخار حاصل از واکنش‌ها گاهی می‌آمدند بیرون و حتی ماسکشون را برمی‌داشتند تا بتوانند نفس بکشند. واقعاً به استاداشون به‌خاطر داشتن چنین دانشجوهایی این همه علاقه‌مند غبطه می‌خورم. البته این روحیه باعث موفقیت و سربلندی در آیندۀ خود دانشجو است که این همه علاقه و جدیت در کارشون دیده می‌شود». این طرز برخورد به همه‌مون برخورده بود و ناراحت بودیم. همه‌مون می‌دونیم که دانشجوی دکتری همکار استادشه نه صرفاً شاگردش. تا عصر در سکوت فرورفته بودیم و حتی جوابِ اون سؤال استاد که دوز دومتون کی هست رو نداده بودیم. چند دقیقه پیش سکوت رو شکستم و تاریخ دوز دومم رو گفتم. بقیه هم اومدن تاریخشونو گفتن. ولی هنوز جای اون مقایسه درد می‌کرد. اینکه دانشجوی شیمی تو آزمایشگاهه و ما تو خونه قیاس مع الفارق بود. دل‌دل کردم. با خودم کلنجار رفتم و آخرش دلو زدم به دریا و نوشتم «استاد، رشتۀ کارشناسی بنده فنی بود و ایجاب می‌کرد که گاهی تا دیروقت دانشگاه باشم. می‌موندم و از ابزارهای آزمایشگاه و کارگاه استفاده می‌کردم. درسته که رشته‌م عوض شده ولی خودم عوض نشدم. اگر الان هم مطالعاتم آزمایشگاهی بود و ایجاب می‌کرد دانشگاه باشم، بودم. ولی خودتون می‌دونید که ابزار رشتۀ زبان‌شناسی لزوماً در آزمایشگاه نیست. اون زبان‌شناسی که عاشق رشته‌ش باشه سر میز شام و موقع دیدن فیلم و حین تماس تلفنی یا بغل گرفتن بچه هم فکر و ذکرش مسائل زبانیه. راستش ناراحت شدم که حسرت روحیۀ اون دانشجوها رو خوردید. اون‌ها مجبورن که تو آزمایشگاه باشن. چون ماهیت کارشون اینه. ولی ما هر جا که باشیم ابزارمون کنارمونه. خیالتون راحت باشه که بنده و دوستان حاضر در این گروه، به‌مراتب از اون دانشجوها باانگیزه‌تریم.».

نتیجه اینکه بچه‌ها جرئت و جسارتمو در گروهِ بدون استاد تحسین کردن و استاد هم در جوابم گفت خانم فلانی، به عمل کار برآید. حالا این وسط سعدیِ درونم هی می‌گفت در جواب استاد بگو جز به خردمند مفرما عمل، گرچه عمل کار خردمند نیست :)) ولی از اونجایی که تا همین‌جاشم خیلی خطر کرده بودم سکوت پیشه کردم و می‌رم که خودمو برای امتحانِ سختی که زمانشم کمه و با دوربین روشن امکان بازگشت به سؤال قبل رو نداریم آماده کنم :|

۲۵ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پنجاه‌تا از یادداشت‌های منتشرنشده‌ای که تو وُرد نوشته بودمو شماره‌گذاری کردم. و ازتون خواستم یه عدد از ۱ تا ۵۰ بگین. هر شب پنج‌تا از یادداشت‌های منتخب شما اینجا منتشر میشه. برای امشب، یادداشت‌های شمارۀ ۱۴ و ۷ و ۵۰ و ۲۲ و ۱ انتخاب شدن. این یادداشت‌ها رو تو این یکی دو سال اخیر تو یه فایل ورد موسوم به «خب که چی» نوشته‌ام.


۱۴. نصف‌شبی در حالی که سعی می‌کردم بخوابم یاد یانگوم (یه سریال کره‌ای که سال ۸۶ از شبکۀ دو پخش می‌شد) افتادم و با این سؤال بدموقع یا شایدم بی‌موقع که باباش کی بود و چرا تو فیلم نبود یا شایدم بود و من یادم نمیاد و چرا یادم نمیاد، در تاریکی‌های شب گوشیمو برداشتم و گوگل کردم: بابای یانگوم. گویا باباش هم مثل مامانش تو دربار بوده و وقتی بچه بوده کشته بودنش. یادم اومد من اون فیلمو از اون قسمتی دیدم که مامانش مرد. چون باباشو قبل از مامانش کشته بودن من ندیده بودم باباشو. سپس با خیالی آسوده خوابیدم.


۷. بیست سال پیش که تو اغلب خونه‌ها کامپیوتر و اینترنت نبود، ملت می‌رفتن از یه جایی به اسم ویدیوکلوپ فیلم کرایه می‌کردن. فیلم‌ها اوایل به‌شکل نوار ویدیو بود و بعدها سی‌دی رایج شد. کرایه‌شم صد تومن بود. شایدم کمتر. دارم از اواخر دهۀ هفتاد و اوایل هشتاد صحبت می‌کنم. حالا بخواید بدونید اون موقع با صد تومن چی می‌شد خرید، خدمتتون عرض کنم که دهه‌های فجر تو مدرسه هر کدوم صد تومن می‌دادیم به نمایندۀ کلاس و اون در مجموع با سه‌هزار تومن می‌تونست یه کیک تولد بزرگ با سی تا موز بگیره. آخر هفته یا تعطیلات تابستون بابا از ویدیوکلوپ سر کوچه کلی فیلم هندی و ایرانی و چینی و خارجی (اینجا منظور از خارج، آمریکا و اروپاست!) می‌گرفت، می‌دیدیم و پس می‌دادیم. مثل امانت گرفتن کتاب از کتابخونه بود. فکر کنم علاوه بر صد تومن، کارت ملی یا شناسنامه هم می‌گرفتن. یادم نیست چه ضمانتی برای پس دادنش می‌دادیم. از اونجایی که اینترنت نبود، اسم فیلمای جدیدو از مجله‌ها برمی‌داشتم یا تو مدرسه از همکلاسیام می‌شنیدم و به بابا می‌گفتم فلان فیلمو بگیره. تا جایی هم که یادم میاد معمولاً بابا خودش تنها می‌رفت اونجا. حالا شاید یکی دو بار باهاش رفته باشم ولی یادم نمیاد. این ویدیوکلوپ‌ها روی شیشۀ مغازه و در و دیوارشون عکس بازیگرها و پوستر فیلما رو می‌چسبوندن و این‌جوری برای اون فیلم تبلیغ می‌کردن. هر موقع از جلوی ویدیوکلوپ‌ها رد می‌شدم سرعتمو کم می‌کردم پوسترها رو دقیق‌تر ببینم و بخونم. هر سال ظهر عاشورا یاد ویدیوکلوپ‌هایی که حالا تعطیل شدن می‌افتم. چطور؟ من و پریسا (فکر کنم معروف حضور همه‌تون شده باشه تو این چند سال بس که تو وبلاگم ازش اسم بردم) از اونجایی پدربزرگ‌های مرحوممون باهم برادر بودن و خونه‌شون تو یه کوچه بود و سر کوچه هیئت بود (اون موقع هیئت‌ها تو محله چادر می‌زدن و ملت می‌رفتن توی چادر می‌نشستن چایی می‌خوردن و عزاداری می‌کردن)، باباها می‌رفتن هیئت و ما هم هر سال تاسوعا و عاشورا باهم بودیم و مأموریت داشتیم که تعداد شرکت‌کنندگان در دسته‌های عزاداری رو بشمریم. خودمون این مأموریت رو برای خودمون تعریف کرده بودیم. تو شهر ما رسمه که نُه روز اول محرم، شبا عزاداری میشه و روز دهم که عاشورا باشه صبح تا ظهر. شبا با بزرگترا می‌رفتیم برای تماشا ولی ظهر عاشورا چون روز بود و هوا روشن بود اجازه داشتیم دوتایی بدون بزرگتر بریم برای تماشا. تا هر جا که دستۀ محله می‌رفت می‌رفتیم و خیالمون و خیال بزرگترا راحت بود که با همون دسته برمی‌گردیم و گم نمی‌شیم. من هر سال ظهر عاشورا با خودم خودکار و کاغذ برمی‌داشتم و با پریسا می‌رفتیم جلوی ویدیوکلوپ‌های اون منطقه و اسم تک‌تک فیلم‌های تازه‌اکران‌شده رو می‌خوندیم و یادداشت می‌کردیم. اسم بازیگراشم می‌نوشتیم که اولویت‌بندی کنیم کدومو زودتر ببینیم. سال بعد دوباره می‌رفتیم آمار فیلمای جدیدو می‌گرفتیم. من اسم فیلما رو مرتب تو یه سررسید پاک‌نویس می‌کردم. هنوز دارمش. تو انباری کنار کتابای دوران راهنماییمه. یادمه یه فیلمی بود به اسم نان و عشق و موتور هزار که نمی‌تونستم با اسمش ارتباط برقرار کنم. همیشه برام سؤال بود که چرا سه‌تا چیز ناهم‌پایه که ربطی به هم ندارنو با واو عطف جمع بستن.


۵۰. از اواسط دهۀ هشتاد که پای اینترنت به خونۀ ما باز شد، تا امروز، تقریباً هیچ روزی نبوده که من به اینترنت دسترسی نداشته باشم. چرا می‌گم تقریباً؟ مثلاً یه بار با هم‌دانشکده‌ایای دورۀ کارشناسیم سه روز رفتم کویر و اون سه روز نت نداشتم. بار اولی هم که رفته بودیم کربلا، هتلاشون اینترنت نداشت و برای چک کردن ایمیلم یه بار از رئیس هتل اجازه گرفتم و با کامپیوتری که تو لابی بود ایمیلمو چک کردم. جز این دو بار و آبان ۹۸ که اینترنت کل ایران قطع بود، یادم نمیاد ۲۴ ساعتی رو سپری کرده باشم که تو اون ۲۴ ساعت حداقل یه بار به اینترنت متصل نشده باشم. برای همین اغلب پیام‌هامو زود جواب می‌دم. اینترنت برای من یه چیزی تو مایه‌های آب و غذا و هواست‌ (این یادداشت همین‌جا تو اوج! بدون نتیجه‌گیری خاصی رها شده. شاید می‌خواستم ربطش بدم به مقدار حجم مصرفیم یا طرح صیانت).


۲۲. امروز (۲۳ فروردین) روز دندان‌پزشک‌هاست. می‌دونستید من عصب دندونمو لای دفتر خاطراتم نگه‌داشتم؟ این عصب در ابتدا به‌صورت یه بافت نرم داخل کانال دندونم بود که از آقای دکتری که دندونمو عصب‌کشی کرد خواستم بهم بده و یادگاری نگهش دارم. گرفتم چسبوندم رو کاغذ و گذاشتم لای دفتر خاطراتم. کلی عکس هم از دندون عقل نهفته‌م دارم که جرئت نمی‌کنم برم بکشمش. دو سال یه بار موقعیتشو ثبت می‌کنم و تصمیم دارم هر موقع کشیدمش بگیرم تو الکل نگه‌دارم. اغلب مردم عادی وقتی می‌رن دندون‌پزشکی، غبطه می‌خورن به این شغل. مخصوصاً موقع پرداخت هزینه‌ها. حتی از پزشک‌ها هم می‌شنوم که موقع مشاوره به کنکوری‌ها دندون‌پزشکی رو به پزشکی ترجیح می‌دن. دردسر و سختی کارش کمتر از پزشکیه. کشیک شبانه هم نداره. ولی من هر بار که عکسای پیج مهسا رو می‌بینم، دستمو می‌گیرم سمت آسمون و می‌گم خدایا شکرت که تجربی نخوندم و هزار بار دیگه شکرت که دندون‌پزشک نیستم. اینکه قلبم شرحه شرحه می‌شه از دیدن زخم و خون یه طرف، اینکه دلشو ندارم یکی جلوم دهنشو باز کنه دست کنم تو دهنش و چندشم میشه هم یه طرف.


۱. داشتم روی موضوع چگالی بستنی و اینکه اگه با آبمیوه ترکیب بشه ته‌نشین میشه یا نه تحقیق می‌کردم، گفتم عکسایی که طی قرون و اعصار با دوستام گرفتمو مرور کنم ببینم تو عکسا بستنیا کجای لیوان مستقر شدن. زوم می‌کردم روی بستنیا و همین‌جوری خاطره بود که یکی‌یکی زنده می‌شد. عکس اولی اسفند ۹۱ کافی‌شاپ عمارت شاهگلی تبریزه. دومی شهریور ۹۱ کافی‌شاپ هتل گسترش تبریز. بعدی دی ۹۷ کافی‌شاپ سورۀ مهر تهران. ردیف دوم سمت چپ، خرداد ۹۴ کافه ایل تهران. مرداد ۹۸ میدان ولیعصر تهران. آذر ۹۸ دانشگاه فردوسی مشهد. اردیبهشت ۹۲ بوفۀ شریف. تیر ۹۸ کافه بستنی چتر تهران. مهر ۹۸ روبه‌روی دانشکدۀ کامپیوتر شریف. خرداد ۹۴ روبه‌روی ساختمان ابن‌سینای شریف. و آخری هم خرداد ۹۸ پل طبیعت. انگار همهٔ دلخوشی‌ها و خاطرات خوب تو همون سال ۹۸ موندن و متوقف شدن. فقط به زمان و مکان عکسا اشاره کردم و دیگه اسم نبرم با کیا که قلبم بیشتر از این تنگ و مچاله نشه براشون.



+ فکر کنم برای بار دوم کرونا گرفتم. نمی‌دونم کدوم ورژنشه ولی از دیروز سردرد و دل‌درد و گلودرد و یه کم تنگی نفس دارم و مدام عطسه می‌کنم. چند روز استراحت کنم بعد ایشالا برمی‌گردم و ادامه می‌دیم این بازی شماره‌ها رو :)

۱۲ نظر ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۹۷- خیار غبن افحش

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۰۹ ق.ظ

بابا برای یکی از آشناها که ازش خواسته بود براش یه قرارداد بنویسه، یه مبایعه‌نامه نوشته آورده برام که بیا متنشو از اون کارا که هی فاصله‌هاشو کم و زیاد می‌کنی بکن. می‌گم منظورت ویرایشه دیگه؟ :دی. 

متنه، پاراگراف آخرش به این صورته که: «این مبایعه‌نامه با ارادۀ شخصی با علم و آگاهی از کم و کیف مورد معامله و اوضاع و احوال و زمان و مکان و نیز برابری ارزش مبیع با ثمن و با رضایت کامل طرفین مبادرت به انجام معامله نموده و با قبول اسقاط کافة خیارات خصوصاً خیار غبن اگر چه افحش باشد، هیچ یک از طرفین حق فسخ آن را ندارد و صیغۀ شرعی عقد بیع ایجاباً و قبولاً جاری شده و نسبت به آنان و ورثه و قائم مقام قانونی لازم‌الاجراء است.».

حالا می‌دونین اون قبول اسقاط کافة خیارات خصوصاً خیار غبن اگر چه افحش باشد یعنی چی؟ یعنی شما هر گونه اختیاری برای لغو قرارداد را از دست دادی. یعنی اگر احساس کردی که ضرر می‌کنی نمی‌توانی قرارداد را لغو کنی. تازه این ضرر چه معمولی و فاحش باشد چه بسیار زیاد و افحش باشد، باز هم نمی‌توانی لغو کنی. بعد من نمی‌دونم چرا همین جملات واضح و شفاف رو تو قراردادها نمی‌نویسن و انقدر متنو سنگین می‌کنن.

چند وقت پیشم من از بابا خواستم یه قرارداد ویراستاری برام بنویسه. دیدم انقدر کلماتش قلنبه سلنبه‌ست که نه من می‌فهمم نه اونی که کارشو سپرده بهم. گفتم ولش کن. خودم نشستم به زبان ساده و روان چند خط قرارداد نوشتم و هر موقع می‌بندمش! کیف می‌کنم از سادگیش. یه جوری هم نوشتمش که بچۀ هفت‌ساله هم می‌فهمه چیه. خیار و خربزه هم نداره.

بعد حالا تو زبان‌شناسی یه گرایشم داریم با عنوان زبان‌شناسی حقوقی که تو ایران زیاد شناخته‌شده نیست و تو بعضی از دانشگاه‌ها تو بعضی از مقاطع تو بعضی از سال‌ها در حد یکی دو واحد درسی اختیاری تدریس می‌شه. ولی تو خارج!، بسیار رایج هست و تو دادگاه‌ها و تحقیقات معمولاً از زبان‌شناس حقوقی هم کمک می‌گیرن که مجرم رو پیدا کنن، یا رد اتهام کنن. ما هم نصف یه جلسه رو بهش اختصاص دادیم و در حد یه مثال با این حوزه آشنا شدیم. تو این مثال که واقعی هم هست استادمون داشت از زاویۀ دید یه زبان‌شناس حقوقی اعترافات متهم رو بررسی می‌کرد.



حالا اینا به کنار. شما وقتی می‌ری مطب فامیل، مگه دندوناتو مجانی ترمیم می‌کنن که براشون قرارداد مجانی بنویسیم و راه و چاه حقوقی نشون بدیم و مشاورۀ مجانی بدیم و قراردادشونم مجانی ویرایش کنیم؟ البته هنوزم فکر می‌کنم تو نیکی می‌کن و در دجله انداز.

۸ نظر ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۸۶- جلسۀ امتحان، به روایت تصویر

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۲۰ ب.ظ

این تصویرِ آزمونِ پایان‌ترم آمار و احتمالِ دورۀ کارشناسیه. تو همون تالاری که درش روبه‌روی ساختمانِ ابن‌سیناست. وارد ساختمان تالارها که میشی، دست راست. فکر کنم تالار شمارهٔ ۲ میشه. شمارۀ داوطلب‌ها رو هم چسبوندن روی صندلیا. اغلب کابوس‌هام تو این لوکیشنه. به این صورت که خواب می‌بینم امتحان شروع شده و همه مشغول جواب دادن به سؤالاتن و من دارم دنبال شماره‌م می‌گردم و پیدا نمی‌کنم.



این تصویرِ آزمون پایان‌ترم درس متون ادب فارسی دورۀ ارشده. همیشه عکسمونو روی پاسخنامه پرینت می‌کردن!



اینم تصویر آزمون پایان‌ترم امروزه. وسط امتحان، برادرم اون بخش از سرِ سنگک که مثلثه و همیشه سهم منه رو آورده که بابا نونِ تازه گرفته بیا بخور!. بعد وقتی داشتم سؤال دوم رو جواب می‌دادم مامانم طالبی رو دقیقاً به همین صورت داده دستم که بخور جون بگیر. حالا خوبه مثل امتحان صرف، نگفته بودن دوربیناتون روشن باشه :| :))



اینم تصویر امتحان پایان‌ترم درس صرف هست. این درسِ ترم اول بود، ولی چون می‌خواستن امتحانش حضوری باشه، هی به تعویق می‌نداختن که شرایط مساعد بشه. ولی نشد و بالاخره استادا به امتحان مجازی رضایت دادن. ولی گفتن موقع پاسخ دادن دوربینا روشن باشه. اردیبهشت امساله. سرفه‌ام هم به‌خاطر کروناست.


۱۲ نظر ۲۴ تیر ۰۰ ، ۲۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۸۰- تغییر (۴) و (۵) و (۶)

چهارشنبه, ۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۰۰ ب.ظ

۴.

از وقتی به سن تکلیف رسیده بودم هر سال یه دفترچهٔ دوازده‌برگ درست می‌کردم برای ثبت نمازای صبح. جلدش آبی بود. تو هر صفحه‌ش یه جدول کشیده بودم با سی‌تا خونه. مدرسه‌مون دوشیفته بود. وقتایی که نوبت صبح بودم و نیمۀ دوم سال بود و شبا طولانی بود و آفتاب دیرتر طلوع می‌کرد به وقتش می‌خوندم و علامت می‌زدم. وقتایی هم که بعدازظهری بودم قضا می‌شد و «بعداً» می‌خوندم. بعداً یعنی ظهر همون روز یا چند روز بعد یا آخر هفته یا حتی چند ماه بعد. وقتی می‌خوندم خونه‌ها رو رنگ می‌کردم. زمان دانشجویی و دوران خوابگاه هم اوضاع همین بود. هر موقع بیدار می‌شدم می‌خوندم. ساعت هفت، هشت، گاهی ده و یازده. یه وقتایی هم که تا صبح بیدار بودم می‌خوندم و می‌خوابیدم. شش هفت سال پیش پای نمی‌دونم کدوم پستِ کدوم وبلاگ سر کل‌کل و شرط‌بندی با دوتا دوستی که حالا غریبه‌ترینن، برای اینکه ثابت کنم می‌تونم کاری که بهش عادت ندارم رو انجام بدم تصمیم گرفتم هر روز قبل از طلوع بیدار شم. این شرطو وقتی می‌باختم که نماز صبحم قضا بشه. تخفیف داده بودن که اشکالی نداره هفته‌ای یا ماهی یکی دو بار قضا بشه، ولی عمر رابطه‌مون کفاف نداد که حالا بعد شش هفت سال بهشون بگم هنوز تعداد استفاده از تخفیف‌هام به ده‌تا هم نرسیده و من اون شرطی که حالا حتی یادم نیست سر چی بود و تا کی بود رو نباختم هنوز.

۵.

اوایل دهۀ هشتاد، که نه من تلفن همراه داشتم و نه هم‌کلاسیام، روزای آخری که باهم بودیم، شمارۀ خونه و تاریخ تولد همه‌شونو گرفتم و تو یه دفتر کوچیک یادداشت کردم. هر سال روز تولدشون به خونه‌شون زنگ می‌زدم و تولدشونو تبریک می‌گفتم. به همه‌شون، بدون استثنا. از دوستای نزدیکی که کنارم می‌نشستن تا اون ردیف آخریا که باهاشون کمتر صمیمی بودم. اسم مدرسۀ جدیدشونو پرسیده بودم و هر ماه براشون نامه می‌نوشتم و نامه‌ها با کلی واسطه می‌رسید دستشون. تا کی؟ یادم نیست. نه تاریخ آخرین نامه یادمه و نه یادمه اون دفتری که شماره‌هاشونو توش نوشته بودم کجا گذاشتم. بعدها همین برنامه رو با دوستای دورۀ کارشناسیم داشتم. هر سال تا همین چند وقت پیش، روز تولدشون پیام تبریکمو می‌ذاشتم تو گروه که یاد بقیه هم بیافته و بقیه هم تبریک می‌گفتن. عادت کرده بودم هر سال برای همه‌شون پیام بدم. یادم نیست آخرین تبریک رو کِی به کدومشون گفتم ولی همین‌قدر مطمئنم که تو سه چهار سال اخیر به سه چهار نفر بیشتر «تولدت مبارک» نگفتم و تاریخ آخرین مکالمه‌م با خیلیا به سه چهار سال پیش برمی‌گرده. خیلی از این خیلیا همونایی بودن که یه زمانی بیست‌وچهارساعته در ارتباط کلامی بودیم باهم.

۶.

هر چیزی در طول زمان دچار تغییر میشه. مثلاً زبان‌ها هر یکی‌دوهزار سال یه بار یه‌جوری عوض می‌شن که دیگه گویشورانشون اون زبان دوسه‌هزار سال پیش رو نمی‌فهمن. آدم‌ها هم تغییر می‌کنن. حتی عادت‌های چندساله‌شون هم تغییر می‌کنه. هر چی هم سن آدم بالاتر میره تحولاتش بیشتر و بهتر دیده میشه. مثلاً تا همین چند سال پیش، من و برادرم عادت داشتیم که هر شب قبل از خواب، مامان و بابا رو ببوسیم و «شب به‌خیر» بگیم. از وقتی زبون باز کردیم و راه رفتن رو یاد گرفتیم و از وقتی که یادم میاد تا همین چند سال پیش که با اینکه خوابگاهی بودم و خونه نبودم، اما وقتی برای تعطیلات برمی‌گشتم خونه، همچنان یادم بود که شب، قبل از خواب برم ببوسمشون و بگم شب به‌خیر. چند روز پیش داشتم بهشون می‌گفتم یادتونه ما هر شب می‌بوسیدیمتون و شب به‌خیر می‌گفتیم؟ دقت کردین دیگه این کارو نمی‌کنیم؟ بعد هر چی فکر کردیم یادمون نیومد اولین باری که یادمون رفت شب به‌خیر بگیم یا تصمیم گرفتیم نگیم و بدون بوسیدن والدین! خوابیدیم کی بود.


پ.ن: چند سال پیش هم در مورد تغییراتم نوشته بودم. عنوان اون پست‌ها تغییر (۱) و تغییر (۲) و تغییر (۳) بود. برای همین عنوان این پستو تغییر ۴ و ۵ و ۶ گذاشتم.

۰۲ تیر ۰۰ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۸- از هر وری دری ۹

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۰۰ ق.ظ
یک. یکی از نامزدهای شورای شهرمون، کدش ۱۵۷۸ بود و من بهش رأی داده بودم و انتخاب شد. ۱۵۷۸امین پست اینجا رو تقدیم این بزرگوار می‌کنم. نتایج انتخابات انجمن علمی دانشکده هم اعلام شد و اونی که بهش رأی نداده بودم (چون که پیاما رو دیر چک می‌کرد و انجمن تو اولویتش نبود) با ۱۱ رأی جزو چهار نفر اول شده. منم با ۷ رأی، علی‌البدلم و با حفظ سِمت همچنان به طراحی پوستر و گاهی هم ویرایش گزارش مشغولم.

دو. من عاشق چهار و مشتقات چهارَم و یادآوری می‌کنم که دُرد به زبان ترکی میشه چهار و دُردِ دُردانه هم اشاره داره به فصل چهارم وبلاگ‌نویسیم. اگه خاطرتون باشه که احتمالاً نیست برای تولد بیست‌وچهارسالگیم هم یه پست نوشته بودم پر از چهار بود. روز تولدم هم بین چهارمین روز چهارمین ماه میلادی و چهارمین روز چهارمین ماه شمسیه. روز تولد قمریم هم چهارده ذی‌القعده‌ست که امسال مصادف شده با چهار تیر. بعد حالا با این همه ارادت و عشقی که به چهار و مشتقاتش دارم انتظار می‌رفت پای صندوق ذوق کنم از دیدن کد انتخاباتی ۴۴ و عکس‌ها بگیرم و بگیرید و نشونتون بدم و نشونم بدید. ولی نداشتم این ذوقو. من بادمجون و کدو و پیاز و کرفس دوست ندارم. حس می‌کردم تو رستورانم و گشنمه و یه همچین مِنویی جلومه.

سه. ذی‌القَعدة یا ذوالقَعدة یازدهمین ماه از ماه‌های قمری است. این ماه جزو ماه‌های حرام و ماه‌های حج است. ذوالقعده از قعود و نشستن گرفته شده و از آنجا که اعراب در این ماه از جنگ فرومی‌نشستند، به این نام نامیده‌اند.

چهار. چهاردهم هر ماه، ماه کامل میشه و بهش می‌گن ماه شب چهارده. این هفته شبی که ماه قراره کامل بشه تولد قمریمه. اون شب ماهو ببینید و یاد من بیافتید. پرنورترین ستاره هم ستارۀ شباهنگه. درخشان‌ترین ستارۀ آسمان که کمابیش از همهٔ نقاط مسکونی زمین دیده می‌شود.

پنج. یه سری گیاه که اسمشونو نمی‌دونم و عطر صداش می‌کنیم تو باغچه داریم و اینا رو می‌چینیم و می‌ریزیم تو قوری که چایو معطر کنه. این عطرا این‌جوری‌ان که اگه یکی دو روز بمونن زرد می‌شن. امروز مامان می‌گفت موقع چیدنشون نعناع هم چیدم و نعناع‌ها رو گذاشتم تو کیسه فریزر کنار اینا که بعداً جداشون کنم و بعداً یادش رفته و اینا چند روز کنار هم موندن. می‌گفت تو این چند روز عطرها زرد نشدن. گفتم سری بعد که چیدی یه سری از عطرا رو با نعناع نگه‌دار و یه سریا رو بدون نعناع. اگه زرد نشن، این کشف اتفاقیتو به جامعۀ بشریت اعلام می‌کنیم.

شش. تو کتاب شیمی دوم دبیرستانمون راجع به کشف اتفاقی یه ماده یا خاصیت یه ماده نوشته بود. یه دانشمندی که یادم نیست اسمش چی بود یه چیزی رو می‌ذاره تو کشو، کنار یه چیز دیگه و یادش می‌ره گذاشته اونجا و تعطیلات میشه و نمی‌ره دفترش سراغ اون کشو. بعد چند روز اون چیزه روی چیزای تو کشو اثر می‌ذاره. از وقتی مامان کشفشو بهم گفته یادش افتادم و از صبح دارم چیزایی که اتفاقی کشف شدن رو گوگل می‌کنم و از دوستام می‌پرسم و پیدا نمی‌کنم اون چیز چی بود و اون دانشمند کی بود. یکیشون گفت هانری بکرل بود، یکیشون گفت ماری کوری و چندتا اسم دیگه. حدس خودمم رونتگنه. ولی یه حسی میگه اینا نیستن. حالا هم پیله کردم پیدا کنم کی بود و چی بود، هم زورم میاد پاشم برم از انباری کتاب شیمیمو دربیارم. جای سختیه. کتابای نظام جدید شماها هم احتمالاً نداشته باشه این مطلبی که من دنبالشمو.

هفت. دیشب بابا داشت با دوست عربش حرف می‌زد. منم داشتم سعی می‌کردم بفهمم چی می‌گن و فقط عائله و کرونا رو متوجه شدم. فکر کنم داشت خانوادگی کرونا گرفتنمونو توضیح می‌داد. یه جمله هم گفت توش دکترا و لا قصد ازدواج داشت. فکر کنم منو می‌گفت.

هشت. چهارشنبه دوتا ارائه داشتم و این دوتا آخرین ارائه‌هام بودن. آخرین جلسۀ کلاسامونم بود. البته قراره تابستون بازم گاهی جلسه داشته باشیم، ولی ارائه نداریم دیگه. این دوتا چهارشنبۀ اخیر واقعاً سخت گذشت. پنج‌تا کلاس دوساعته داشتم پشت سر هم. حسم بعد از آخرین کلاس، «آزاد شدم خوشحالم ننه» بود. ترم بعد هم کلاسا حضوریه. تو مقطع دکتری حدوداً نُه‌تا درس باید بگذرونی. هر ترم تقریباً سه‌تا. کلاً سه ترمه و بقیه‌ش پایان‌نامه‌ست. با اینکه دلم برای تهران تنگ شده و چندتا کار ریز و درشت تو دانشگاه دارم که باید برم و انجامشون بدم ولی زورم میاد بار و بندیل ببندم برم خوابگاه. به‌لحاظ روحی ترجیح می‌دم یا یه اتاق تک‌نفره بگیرم و تنها باشم یا یه اتاق تک‌نفره بگیرم و تنها باشم :|

نُه. اپلیکیشن همراه من رو به‌روزرسانی کنید و از قسمت طرح‌های تشویقی اپ، ده گیگ اینترنت سه‌روزه هدیه بگیرید. امروزم دوشنبۀ آخر ماهه و کد ستاره صد ستاره شصت‌وچهار مربع یادتون نره. جمعه هم ماه تو آسمون کامل میشه.
۳۱ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۳- از هر وری دری ۸

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۳۰ ق.ظ

یک. یکی از هم‌کلاسیام تو گروه پرسید مگه ی رو تو خانۀ به‌صورت خانه‌ی نمی‌نویسیم؟ گفتم چند ساله که قانونش عوض شده و بهتره به‌صورت خانۀ بنویسیم. صحبتمون سر کسرۀ اضافه و همزه بود که یکی از هم‌کلاسیام گفت من ده سال وبلاگمو با ی نوشتم. غافلگیر شدم. مردد بودم که راجع به وبلاگش بپرسم یا نه. خودم چند ساله به آشناها آدرس وبلاگمو نمی‌دم و راجع به وبلاگم با دوستان جدیدم صحبت نمی‌کنم. تا حالا به هر کی آدرس دادم اشتباه نکردم، ولی اگه از این به بعد بدم هیچ تضمینی وجود نداره که باظرفیت و باجنبه از آب دربیان و پشیمونم نکنن. پرسیدم هنوز وبلاگتو داری؟ گفت چهار ساله وبلاگ‌نویسی نمی‌کنم و تو دفترم برای خودم می‌نویسم. حساب کردم دیدم وبلاگ‌نویسی رو موقعی شروع کرده که من شروع کردم. به روم نیاوردم که منم وبلاگ دارم. پرسیدم با اسم مستعار می‌نوشتی؟ موضوعش چی بود؟ گفت آره، خاطرات روزانه‌مو می‌نوشتم. گاهی هم مسائل تخصصی رو لابه‌لای خاطراتم میاوردم. یاد همین‌جا افتادم. وبلاگ خودم. گفتم کاش ادامه می‌دادی. گفت چون امنیت سیاسی اجتماعی نداشتم، ترجیح دادم برای خودم بنویسم و خودسانسوری نکنم.

دو. دانشگاه پیامک زده بود که برید سایت گلستان و به عملکرد استادهاتون نمره بدید. داشتم دنبال بخش ارزشیابی گلستان می‌گشتم که دیدم یه جایی هست به اسم کارنامه و رتبۀ دانشجو توی دانشکده و دانشگاه. نگاه کردم دیدم بین ورودیای امسال معدل دومم. بین ورودیای امسال و پارسال هم دومم. توی دانشکده و دانشگاه هم در مقایسه با بقیه معدلم بد نبود. از اینکه استاد راهنمامو بین بقیهٔ استادها سربلند کرده بودم خوشحال شدم. همیشه همین‌جوری‌ام. بیشتر به جای اینکه برای خودم خوشحال باشم بابت خوشحال شدن بقیه خوشحال می‌شم. تو گروه به دوستام هم خبر دادم که سایت گلستان یه همچین جایی داره. بعد تو خصوصی به اون دوستم که باهاش صمیمی‌ترم و چون درسخون‌تره بیشتر دوستش دارم و تازگیا فهمیدم وبلاگ‌نویس هم بوده گفتم حدس می‌زنم شاگرد اولمون تویی و بهش تبریک گفتم. حدسم درست بود. به‌نظرم اول شدن حق مسلمش بود. بس که باسواد و تلاشگر و کوشاست. دورۀ ارشدم هم مثل حالا شاگرد دوم بودم و شاگرد اولمون دوست صمیمی‌م بود. چون رشتۀ کارشناسی من زبان‌شناسی نبوده، همیشه مقام اول رو حق اونایی دونستم که چهار پنج سال بیشتر از من تو این حوزه بودن. سقف و حدی که برای خودم در نظر گرفتم همیشه همین دومیه. آدم باید واقع‌بین باشه. تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف.

سه. بابا لینک آزمون استخدامی سنجش رو برام فرستاده. دفترچه رو دانلود کردم و مثل همیشه کنترل+اف رو زدم و رشته‌ها و شهرمو جست‌وجو کردم و مثل همیشه می‌خواستم بگم زبان‌شناسی تو دفترچه نیست و ظرفیت مهندسی برق هم یا فقط برای مردهاست یا برای شهرستان‌های دیگه‌ست. ولی ناباورانه دیدم دانشگاه تبریز کارشناس آزمایشگاه برق لازم داره!. حالا هر چی به بابا می‌گم از برق فقط قانون اُهمش یادم مونده و شش ساله از وادی مهندسی دورم اصرار داره که شرکت کنم. آزمون کِیه؟ مرداد. امتحانای پایان‌ترمم کی شروع می‌شن؟ تیرماه. مشغول چه کاری هستم؟ تولید مقاله برای درسای این ترم و یکی از درسای ترم قبل. چقدر فرصت دارم برای آزمون استخدامی بخونم؟ در بهترین حالتش یه ماه. منابع؟ مخابرات و مدار ۱ و ۲ و ماشین ۱ و ۲ و الکترونیک ۱ و ۲ و آزمایشگاه‌ها. لینک و دفترچه رو برای چند نفر از دوستان که هم‌رشته‌ای و هم‌شهریم هستن هم فرستادم. ملت رُقباشونو از صحنۀ رقابت محو می‌کنن، ما بهشون خبر می‌دیم بیان وسط گود. به‌نظرم اگه اونا تواناتر از من هستن، حق اوناست که این جایگاه رو داشته باشن. آدم باید منصف باشه.

چهار. چهارشنبه یکی از هم‌کلاسیام راجع به بافت و متن ارائه داشت. این اسلایدشو دیدم یاد شماها افتادم. وقتایی که رو در و دیوار و تو کتاب و دفترچۀ آزمون این بیتو می‌دیدید و عکس می‌گرفتید برام می‌فرستادید. گفتم عکس بگیرم نشونتون بدم.

پنج. چون می‌دونستم نامزدهای انتخابات انجمن دانشجویی باید حداقل یه تعداد خاصی رأی رو کسب کنن تا پذیرفته بشن، به همۀ رقبا رأی دادم. چند نفر از دوستان هم همین کارو کردن. روال اینه که آدم فقط به خودش رأی بده که جلو بیفته از بقیه. ما هشت نفر بودیم و هر کدوم هفت‌تا حق رأی داشتیم. یکی بود که پیام‌های گروه کاری رو دیر چک می‌کرد و می‌گفت من کارهای دیگه‌ای هم دارم. در واقع فعالیت‌های انجمن در اولویتش نبود و دیگه نمی‌دونم چرا با این همه مشغله برای دورۀ بعد هم نامزد شده بود. ولی بقیه پرتلاش و کاری بودن. البته شناختم از رقبا و رفقا در همین حده که پیام‌ها رو با چه کیفیتی جواب می‌دن. نتیجه اینکه به خودم و بقیه رأی دادم جز اون یه نفر. و البته با تک‌رأی‌هایی که بعضیا به خودشون داده بودن رأی من از اونا کمتر شد :| هنوز نتیجۀ نهایی رو اعلام نکردن ولی کاش می‌دونستم کیا فقط به خودشون رأی دادن :|

شش. اُکالا مبلغ سفارش مرجوعیمو بعد ده روز به حسابم برگردوند و کلی هم عذرخواهی کرد. می‌خوام زنگ بزنم ازشون تشکر کنم و بپرسم چرا هیچ وقت بستنی ندارید؟ همیشه روی همۀ بستنیا نوشته تمام شد. هر موقع هم چک می‌کنم همچنان نوشته تمام شد. از اونجایی که نمیشه شعبه‌های دورترو انتخاب کرد، نمی‌تونم بفهمم فقط شعبۀ نزدیک ما نداره یا هیچ کدوم ندارن. چند بار سعی کردم آدرسمو یه جای دیگه بزنم که بستنیای شعبه‌های دیگه رو چک کنم، ولی هر آدرسی می‌زنم همین جایی که هستم رو به‌صورت خودکار شناسایی می‌کنه.

هفت. سه‌شنبه حدودای سۀ نصف‌شب تبریز زلزله اومد. دیگه نمی‌دونم خواب من سبک بود یا شدت زلزله زیاد بود که با همون تکون اول بیدار شدم. دیر خوابیده بودم و بیدار که شدم دیگه خوابم نبرد. تا هشت روی ویبره بودیم. فرداشم که همون چهارشنبه‌های معروف باشه از هشت تا هفت بعدازظهر بی‌وقفه کلاس داشتم. مکالمۀ اون روزم با دوستان: [یک] و [دو]. عکس آب‌دوغ‌خیارم هم طلبتون.

هشت. با کامنت بسته راحت‌تر می‌نویسم. ولی درِ لینک پیام خصوصی همچنان به روی همه‌تون بازه.

۲۱ خرداد ۰۰ ، ۰۳:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۶۷- هی فلانی، زندگی شاید همین باشد

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۲۳ ب.ظ

نمی‌دونم این آموزش مجازی و ندیدنِ میز و نیمکت و گچ و تخته منو نسبت به درس خوندن دلسرد کرده و دارد از دل می‌رود هر آنچه از دیده رفته یا چون یک ماهی به‌خاطر کروناگیری! از درس و مشق فاصله گرفتم تنبل شدم یا دچار بحران سی‌سالگی‌ام یا افسردگی دوران دکتری گرفته‌ام یا گرون شدن عجیب و غریب همه چیز و اولویتِ کار کردن و پول درآوردن انگیزه‌مو برای درس خوندن کم کرده یا حتی شاید نمره‌های امتحان دو هفته پیشمون که دور از حد انتظار همه‌مون بوده، علی‌الخصوص اون ششصدوبیست‌وپنج‌هزارمِ اعشار نمره‌م ناامیدم کرده. هر چی که هست و هر دلیلی که داره، نتیجه‌ش شده کلی مشقِ تلنبارشده‌ای که دلم نمی‌خواد انجامشون بدم و برم سمتشون. نسبت به هر چی که رنگ و بوی علم می‌ده قیافه‌م «خب که چی»طوره و به‌وضوح حس می‌کنم دانشگاه داره ازمون بیگاری می‌کشه و کاری که بیرون، حداقل دستمزدش بیست میلیونه رو می‌خواد مفت انجام بدیم و در عوض اسممون تو مقاله بیاد. تازه نه به‌عنوان نویسندۀ اول مقاله. اون پایین‌پایینا.

آخر هفته از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت. گفتم یک چند نیز خدمت معشوق و مِی کنم. با بابا رفتم گل‌های باغچه رو آب بدیم. دوتایی. پدر و دختری. تو ماشین یادم افتاد که قرار تماس تصویری با دوستام دارم. آنلاین شدم و یک ساعتی باهم حرف زدیم. رسیدیم. یه دسته‌کلید دستم بود. یه دسته‌کلید با کلی کلید که قیافۀ همه‌شون شبیه هم بود. هنوز تماس تصویریمون برقرار بود. با بچه‌ها احتمال اینکه اولین کلید، کلید در باشه رو حساب می‌کردیم. کلید اول درو باز کرد. بهتون گفته بودم که اگه به من رأی بدین کاری می‌کنم که اولین کلید، همون کلید اصلی باشه. دلم می‌خواست زمان همون‌جا متوقف می‌شد و تا ابد بین سبزه‌ها و درختا می‌موندم. چای دم کردیم. از باغچه عطر چیدم و ریختم توی قوری. برای ناهار دوتا تخم‌مرغ نیمرو کردم و نعناع چیدم برای سر سفره. اول هفته زدم به دل خیابونا و کارای اداری عقب‌افتاده‌مو سروسامون دادم. رفتم بانک. رفتم بیمه. رفتم از دفتر خدمات پیشخوان فلان اپراتور تأییدیه گرفتم برای سیم‌کارتم. رفتم نمایندگی فلان شرکت. دو جا اطلاعاتمو ویرایش کردم و از اینکه بعد از مدت‌ها مردم رو دیدم و آسمونو دیدم و با مردم حرف زدم مشعوف شدم و حس زندگی و زنده بودن بهم دست داد. دیروز مامان ده متر پارچه آورد و چرخ خیاطیشو گذاشت وسط پذیرایی که روبالشیا و ملافه‌ها رو عوض کنه. لپ‌تاپمو خاموش کردم و بده منم بدوزم گویان بهش ملحق شدم. تمام تلاشمو کردم که یه وجب پارچه هم هدر ندره و تهش ذوق داشتم که از اون همه پارچۀ قلبی صورتی فقط یه مربع کوچولو اضافی موند. یه کم سنم زیادی بزرگ بود برای اینکه اون پارچه رو برای خودم بردارم و تو خونه‌بازی و خاله‌بازیام به‌عنوان اسباب‌بازی ازش استفاده کنم و برای عروسکام لباس بدوزم. دستمالش کردیم. یادم افتاد که چقدر دوختن و اتو کردن رو دوست داشتم. مردا خونه نبودن و ساعت‌ها مادر و دختری بریدیم و دوختیم. شب هردومون همون‌جا وسط پذیرایی از خستگی بی‌هوش شدیم. صبح که ظرفا رو می‌شستم یادم نمیومد آخرین بار کی این کارو کرده بودم ولی یادم بود که ظرف شستن رو هم دوست دارم. به مامان گفتم دقت کردی دیروز تلویزیونو روشن نکردیم؟ دیروز هم دلم می‌خواست زمان همون‌جا متوقف می‌شد و تا ابد بین پارچه‌ها و نخ‌ها می‌موندم. حالا ولی برگشتم سروقت لپ‌تاپم و مجبورم برای ارائۀ چهارشنبه اسلاید آماده کنم و دارم فکر می‌کنم این سه چهار روز چقدر بوی زندگی می‌داد و چقدر بهم خوش گذشت.

۱۰ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این بخش آخر پستای اینستای دانشگاهیمه. پستای یک ماه اخیرمه.

سی‌وسه.

یازده سال پیش، تو یه همچین روزی. ۱۲ اردیبهشت، روز معلم.

مبارکِ معلم‌های عزیز و استادهای نازنین و دوستای گلم باشه.

(یه تراکتوری هم در حاشیهٔ تبریکمون مشاهده میشه که یادم نیست دستخط کیه)



سی‌وچهار. پست روز سمپاد، ۱۴ اردیبهشت امسال:

پست و استوری‌های تبریک روز سمپاد (سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان) دوستان رو دیدم یادم افتاد امروز روز سمپاده. هر چند دیگه از ما گذشته این روزو به هم تبریک بگیم ولی هر سال این موقع اول از خودم و دوستان و بعدشم از گوگل می‌پرسم دلیل این نام‌گذاری چیه و چرا سیزدهم یا پونزدهم نه و چرا چهاردهم اردیبهشت؟ چیزی دستگیرم نمیشه ولی سال بعد دوباره سؤالمو تکرار می‌کنم و اول از خودم و دوستان و بعدشم از گوگل می‌پرسم دلیل این نام‌گذاری چیه و چرا سیزدهم یا پونزدهم نه و چرا چهاردهم اردیبهشت؟ بازم چیزی دستگیرم نمیشه. نه روز تولد کسیه، نه کسی ترور یا فوت شده و به شهادت رسیده، و نه اتفاق خاصی افتاده این روز. جدی چرا؟



سی‌وپنج. اردیبهشت‌ماه، تبریز تگرگ اومد. رفتم دم در و از کوچه فیلم گرفتم. فیلمو تو اینستای هم‌دانشگاهیا و فامیل گذاشتم ولی چون اینجا چندتا خوانندۀ تبریزی دارم و چون یک‌هزارم درصد ممکنه خودشون یا اقوامشون ساکن این کوچه باشن، نمی‌تونم اون فیلمو اینجا هم بذارم. یه عکس از کفِ کوچه! می‌ذارم فقط. با متن پست:

الان اینجا داره تگرگ میاد. ما به تگرگ ریز می‌گیم نقل. چون که شبیه نُقله. به تگرگ درشت هم می‌گیم دُلو که به‌معنی پُر و توپُر هست. دلمهٔ خوراکی هم با این دُلو هم‌خانواده‌ست.



سی‌وشش. اینو در ایام کرونا گذاشتم:

صبح بابا داشت تلفنی با یکی از دوستاش حرف می‌زد. دوستش گفت سوپ و مایعات، زیاد بخورید. بعد در توصیف سوپ گفت اگر «یاندْرْسا» بهتره و برای سرفه خوبه. ترجمه‌ش میشه اگه بسوزونه بهتره. منم می‌شنیدم حرفاشونو. یهو شیرجه رفتم وسط مکالمه‌شون و به بابا گفتم ما این فعل رو هم برای غذای تند استفاده می‌کنیم هم برای غذای داغ. منظورشون اینه فلفل بریزیم که بسوزونه یا داغ باشه و بسوزونه؟ دوستشم گفت منظورم اینه سرد نباشه.

بله عزیزان، آدم باید تحت هر شرایطی، حواسش به هم‌معنایی و چندمعنایی کلمات باشه و رسالتشو فراموش نکنه.

دیگه چون عکس مرتبط با موضوع دم دستم نبود اینو می‌ذارم براتون. هفتهٔ پیش سه‌شنبه، شبِ قبل از پیش‌ارائهٔ درس کاربردشناسی این عکسو تو اینستای فامیل‌ها گذاشتم و نوشتم «یکی از علائم کرونا و عجیب‌ترین تجربهٔ کروناییم هم اینه که لواشک به این ترشی مزهٔ نون لواش میده.». نتیجه این شد که تا صبح از بس سرفه کردم نه خودم خوابیدم نه گذاشتم بقیه بخوابن. صبحشم سر ارائه نفسم درنمیومد. بعدشم دیدم خاله‌م زنگ زده به مامانم می‌گه نذارید اون بچه لواشک بخوره تو این وضعیت. پریروزم دلم خوراکی شور و ترش می‌خواست. بس که همه چی مزۀ آب می‌ده این روزا. یه کم هله‌وهوله سفارش دادم از اسنپ‌مارکت. وقتی پیک سفارشمو آورد گفتم بذار پشت در و برو. که رودررو نشیم. ظاهراً بیسکویت و کیک و کلوچه که بی‌ضررن سفارش داده بودم ولی لابه‌لاشون چندتا شکلات و چیپس و پفک هم جاسازی شده بود که سریع آوردم تو کمدم قایم کردم و الان نگرانم لو برم و خوراکیام مصادره بشن.



سی‌وهفت. این پستو چند روز پیش گذاشته بودم:

دیروز تو کلاسِ مجازیِ! کاربردشناسی صحبت این مدل هلیدی بود و افعال رابطه‌ای و وجودی و تفاوتِ هست و است در فارسی. وقتی یکی از دوستان راجع به فعلِ داشتن پرسید، ذهنم رفت سمتِ داشتن در زبان ترکی. چون استاد و هم‌کلاسی‌ها با ترکی آشنا نبودن نتونستم زیاد باهاشون راجع به این مسئله تبادل نظر کنم ولی گفتم بیام لااقل اینجا یادداشتش کنم، شاید یه روز یکیو پیدا کنم که هم ترکی بلد بود هم زبان‌شناسی و راجع به این فعل باهم صحبت کنیم.

ما برای دو مفهومِ بودن و داشتن، از فعلِ «وار» استفاده می‌کنیم. چراشو نمی‌دونم.

هستم هستی هست هستیم هستید هستند میشه:

وارام وارسان واردی وارخ وارسز واردلار

(سوم شخص رو بدون دی، به‌صورت «وار» هم می‌گن. نمی‌دونم خاصیت این دی چیه که میشه حذفش کرد)

مثال۱: یخچلده میوه وار (= در یخچال میوه هست (وجود داره))

مثال۲: یخچلده میوه واردی (= در یخچال میوه هست (وجود داره))

دارم داری دارد داریم دارید دارند میشه:

وارم وارن واره وارمز وارز وارلاری

مثال۳: منیم بوگون امتحان وارم (= من امروز امتحان دارم)

مثال۴: منیم بوگون امتحانیم وار (= برای من امروز امتحانم هست)

هر دو مثال بالا به کار می‌ره و به‌معنی امتحان داشتنه. فقط اون «یم» بعد از من رو تو مثال‌های بالا نمی‌دونم چی ترجمه کنم تو فارسی. اگر اشتباه نکنم حالت برایی یا مالکیت هست. تو مثال‌های پایین هم اومده ولی با توجه به شخص، فرق می‌کنه. تو ترجمۀ فارسی برای نوشتم.

مثال۵: مریمین بوگون امتحانی وار (= برای مریم امروز امتحانش هست)

مثال۶: بیزیم بوگون امتحانیمیز وار (= برای ما امروز امتحانمان هست)

موضوع دیگه هم اینه که تو زبان ترکی، فعل رو با پسوند «می» که بعد از ریشه و قبل از شناسه قرار می‌گیره منفی می‌کنن. و با پسوند «ماخ» مصدر می‌سازن. صورت امری + ماخ می‌شه مصدر. مثلاً می‌آیم می‌شه گَلیرم، نمی‌آیم می‌شه گَلمیرم. گَل می‌شه بیا، گلماخ هم می‌شه آمدن.

برای همهٔ فعل‌ها قاعده همینه ولی هر چی فکر می‌کنم «وار» و «یُخ» رو نمی‌تونم منفی کنم. مصدر هم ندارن. در واقع موقع منفی کردن جمله‌ای که «وار» داره یه فعل دیگه که متضادِ وار هست به کار می‌ره. متضاد وار، یُخ هست. به‌معنیِ نیست. ندارم و نداری و... هم یُخوم و یُخون و... می‌شه. نیستم و نیستی و... هم یُخام، یُخسان و... دقیقاً مثل وارام وارسان صرف می‌شه.

جالبه که نه وار و نه یوخ، هیچ کدومشون نه مصدر دارن نه منفی می‌شن. و اگه بخوایم امر به بودن بکنیم می‌گیم اُل. مصدرشم میشه اُلماخ. که به‌لحاظ آوایی نه به وار شبیهه نه به یُخ.

و خب من نمی‌دونم چرا این‌جوریه و نمی‌تونم تحلیل و توجیه کنم.



سی‌وهشت.

همین‌جوری پیش بریم واسه تابستون باید بریم تو صف خرید ژنراتور با قیمت مصوب ستاد تنظیم بازار.



سی‌ونه.

سطح مطالبات ما الان اینه که لطفاً با اطلاع قبلی قطع کنید یا حداقل فقط یک بار قطع کنید یا طبق برنامهٔ اعلام‌شده قطع کنید.

برق نداریم، ولی خوشبختانه ۹۲ درصد شارژ داریم هنوز.

برق نداریم، ولی متأسفانه فقط همین ۹۲ درصد شارژو داریم.



یکی از دوستام این عکسو دید، بهم پیام داد که برو خدا رو شکر کن لپ‌تاپت باتری داره، من باتری ندارم. بهش گفتم خیلیا همون لپ‌تاپ بی‌باتری رو هم ندارن :|

چهل.

از اون سر شهر کوبیدیم اومدیم این سر شهر که درختا و گلای باغچه رو آب بدیم، پاور و لپ‌تاپ و گوشیا رم شارژ کنیم، دیدیم اینجا هم برق نداره. توی مسیر، به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیهٔ اصحاب را، و بعدشم عکسشو با اصحاب به اشتراک بذارم. اومدم دیدم فعلاً تو مرحلهٔ غنچه هستن عزیزان.

ولی شعار انتخاباتی امسال می‌تونه وصل‌کردن برق باشه.



چهل‌ویک. 

اگر خاطرتون باشه چند وقت پیش، پستی نوشته بودم در مورد تغییر نام دانشگاه‌ها، و نام سابق دانشگاه الزهرا. دیشب داشتم به فلسفهٔ تک‌جنسیتی بودن این دانشگاه و اینکه آیا قبل از انقلاب هم ویژهٔ دختران بوده یا بعداً این‌جوری شده و چرا این‌جوریه فکر می‌کردم. طی تحقیقاتم فهمیدم این محل توسط فردی به نام مستوفی‌الممالک (مقبرهٔ این شخص وسط حیاط دانشگاهه ولی خانواده‌ای که به‌عنوان خادم توش زندگی می‌کنن اجازه نمی‌دن کسی داخل بشه) وقف آموزش دختران شده و در آغاز تأسیس، اسمش رو مدرسهٔ عالی دختران گذاشته بودن. بعداً اسمشو می‌ذارن دانشگاه فرح پهلوی و در سال ۵۷ هم دوباره اسمشو تغییر می‌دن و می‌ذارن دانشگاه متحدین. محبوبه متحدین یکی از اعضای فعال سازمان مجاهدین خلق بوده و توسط رژیم پهلوی کشته می‌شه. ایشون نماد مقاومت بوده و برای همین بعد از انقلاب، در سال ۵۷ اسمشو می‌ذارن روی این دانشگاه. و روی چندین مدرسه و خیابان در شهرهای مختلف. ولی نمی‌دونم بعد از سه چهار سال چه اتفاقی می‌افته که می‌گن چون نام متحدین برای این دانشگاه مصوب مقامات وزارت آموزش عالی نیست، پس اسم دانشگاه رو تغییر بدیم بذاریم الزهرا. تو ویکی‌پدیای دانشگاه هم دیگه اسمی از متحدین نمیارن. در موردش تحقیق کردم و در ادامهٔ جست‌وجوها و پرس‌وجوهام رسیدم به این کتاب از علی شریعتی. قصهٔ حسن و محبوبه. گویا دکتر شریعتی این کتاب رو تحت تأثیر محبوبه و همسرش حسن آلادپوش نوشته. گوگل کردم و کتاب رو از کتابناک گرفتم. حجمش کمه و یه ساعت بیشتر طول نمی‌کشه خوندنش. موضوع کتاب اجتماعی-سیاسیه ولی چون نسخهٔ قدیمی بود، رسم‌الخطش اصلاً چشم‌نواز نیست (قیمت پشت جلدش ۲۰ ریاله). حین خوندن داشتم به این فکر می‌کردم که خب رو دانشگاه شریف هم اسم یه مجاهد رو گذاشتن. محبوبه متحدین چه فرقی با مجید شریف داشته که اسمشو از روی دانشگاه برداشتن؟ رفتم سراغ زندگینامهٔ سیاسی محبوبه و حسن و از اونجا رسیدم به رحمان افراخته، معروف به وحید. وحید از مسئولین بخش مارکسیست سازمان مجاهدین خلق و از عاملان قتل مجید شریف واقفی بوده. محبوبه و حسن هم مارکسیست بودن. و اینجا بود که معما حل شد. اینا با اینکه همه‌شون انقلابی و مخالف رژیم بودن و ساواک دنبالشون بود، ولی سر اسلامی بودن یا نبودن سازمانشون اختلاف‌نظر داشتن. در واقع مقابل هم بودن. بعد داشتم سوسیالیسم اسلامی و عقاید ضدامپریالیستی رو گوگل می‌کردم که از اونجا برسم به انواع مرام‌های سیاسی از جمله برابری جنسیتی که از آسمان ندا آمد که «بسه دیگه تا همین‌جاشم کافیه. حالا که فرق متحدینو با شریف فهمیدی برو به درس و مشقت برس».


۷ نظر ۰۷ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۵۷- تجربه‌های ناب کرونایی، بخش اول

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۲:۴۰ ب.ظ

یک. سال اول کارشناسی، هم‌اتاقیم روز تولدم برام اسپری گرفت. اسمش کوبیسم بود. اسم هم‌اتاقیم نه، اسم اسپری. تا سال آخر کارشناسی همونو داشتم. کنارش عطر و ادکلن‌های دیگه‌ای هم داشتم برای خونه و مهمونی، ولی برای دانشگاه همینو استفاده می‌کردم. تموم که شد، خواستم دوباره بخرم. بوش منو یاد دانشگاه می‌نداخت. وقتی بوش می‌پیچید تو سرم، یاد حلّت و تی‌ای و تمرین و گزآز و مدار و سیم و سوسماری و اسیلاتور و رسانا و ابنس و گربه‌های جلوی سلف می‌افتادم. یاد هم‌کلاسیام، استادام، نگهبانا، باغبونا، خدماتیا، کارمندا. و صدالبته یاد استرس‌های کوئیز و امتحان و تحویل پروژه و تمرین. بوی عجیبی داشت. یه بو که کلی خاطره همراهش بود. دورۀ ارشد، فکر می‌کردم حالا که از فضای دانشگاه قبلی دورم، این اسپری می‌تونه خاطرات اونجا رو زنده کنه برام. یه روز که یکی از دوستام ازم پرسید برای تولدت چی بگیرم، بی‌تعارف و بی‌رودروایستی گفتم اسپری کوبیسم. دیدین عطر مشهد آدمو یاد مشهد می‌ندازه؟ حالا البته بلاتشبیه، ولی من یه همچین حسی داشتم نسبت به این بو. چون نمی‌خواستم جاهای جدید و آدمای جدید رو هم تداعی کنه و بوش تو همون گذشته بمونه، کوبیسم دوم رو گذاشته بودم یه جا که دم دستم نباشه و فقط گاهی ازش استفاده کنم. دلم نمیومد تموم بشه. وقتایی که دلم برای دانشگاه تنگ می‌شد، می‌رفتم سراغش و یه نفس خودمو مهمون خاطره‌ها می‌کردم.

دو. دو هفته پیش فهمیدم عروس و داماد و بچه‌ها و نوه‌های خالۀ هشتادسالۀ بابا کرونا گرفتن. شش هفت‌تا خانواده رو درگیر کرده بود. ما به‌لطف کرونا نزدیک دو ساله با فامیل رفت‌وآمد نداریم ولی اونا باهم رفت‌وآمد داشتن. پیام دادم و حالشونو پرسیدم. سعی کردم حال هر کی رو از خودش بپرسم. فکر کردم شاید دختر ندونه که مادرش بیمارستانه. یا مادر ندونه که حال پسرش خوب نیست. نخواستم پیامم نگرانشون کنه. پارسال سر همین بیماری، یه مادر و پسر از اقواممون فوت کردن. تا چهلمشون آقاهه فکر می‌کرد خانومش و پسرش هنوز بیمارستانن و نمی‌دونست فوت کردن. چون خودشم مریض بود نمی‌خواستن ناراحتش کنن و دیر گفته بودن. لذا وقتی به کسی زنگ می‌زنیم یا پیام می‌دیم، چون خبر نداریم که از حال بقیه خبر داره یا نه بهتره فقط حال خودشو ازش بپرسیم.

سه. سه‌تا ماشین تو پارکینگه و همیشه شکل اِل پارکشون می‌کنیم. سوییچا رو هم روشون می‌ذاریم که اگه ماشینا راه همدیگه رو بسته بودن، خودمون جابه‌جاشون کنیم و مزاحم همسایه نشیم که بیا ماشینتو جلو عقب کن من رد شم. با اینکه الکل تو ماشین هست و قبل و بعد دست زدن به سوییچ و فرمون دستامونو ضدعفونی می‌کنیم ولی هفتۀ پیش وقتی سرفه‌هامون شروع شد بابا زنگ زد به همسایه‌مون گفت فعلاً یه مدت به ماشینای هم دست نزنیم. اگه لازم شد بگید خودمون بیایم جابه‌جا کنیم. ما هم می‌گیم شما خودتون بیاید پارکینگ برای جابه‌جا کردنشون.

چهار. اینو یه هفته پیش تو اینستای دانشگاهم نوشتم: چند روزه گلودرد دارم و دیدم در کنار توصیه‌های بهداشتی و غذایی، همه جا غرغره کردن رو هم توصیه کردن. هر روز یه لیوان آب‌نمک درست می‌کردم برای غرغره و از اونجایی که بلد نیستم این کارو انجام بدم تقریباً همه‌شو می‌خوردم. چند بار با آب خالی هم تمرین کردم و دیدم نمیشه. بعد شروع کردم به غر زدن که ملت چجوری با یه آوای انسدادی غرغره می‌کنن. ق و غ مثل ب و پ انسدادی هستن و جدی برام سؤال بود که چجوری با یه آوای غیرسایشی میشه غرغره کرد. جدول آواشناسی رو گذاشته بودم جلوم دنبال آوایی می‌گشتم که جایگاه تولیدش اون عقب‌ها باشه ولی شیوهٔ تولیدش سایشی باشه، امتدادش هم در حدی باشه که عمل غرغره صورت بگیره. امروز صبح با خ! غرغره کردم و اسم این روش تازه‌کشف‌شده رو هم گذاشتم خرخره. گفتم بیام اینجا با شما هم این روش جدید رو به اشتراک بذارم و ثبتش کنم که یه وقت یه کاشف دیگه بعداً خرخره رو به نام خودش ثبت نکنه. خدا رو چه دیدید شاید در آینده به جای غرغره کردن از فعل خرخره کردن استفاده کردیم. از امروز صدام هم گرفته و گاهی کلاً می‌رم روی حالت سکوت. بعد داشتم این حالت رو به زبان خودمون توصیف می‌کردم و می‌گفتم سَسیم باتْبْ! که ترجمه‌ش میشه صدام غروب کرده. البته این ترجمه‌شه، معادل رایجش در فارسی نمی‌دونم چیه. این باتْبْ هم‌خانوادهٔ باتلاق هست. باتلاق هم همون‌جاییه که آدم بره توش، دیگه بیرون نمیاد. صدا هم انگار میره تو باتلاق. این غروب کردنی که می‌گم با گرفتن فرق داره. صدایی که بگیره یه مدله صدایی که غروب کنه بره تو باتلاق یه مدل دیگه. فرقش در حد فرق غروب خورشید و خورشیدگرفتگیه. برای آفتاب هم از این فعل استفاده میشه.

پنج. اوایل یکی تب‌ولرز داشت، یکی حالت تهوع، یکی سردرد، یکی سرفه. هر کی یه حالی بود. تا شبای قدر تونستیم روزه بگیریم. یه روز مامان وقتی داشت غذا درست می‌کرد گفت متوجه بوش نمی‌شم. پرسید شما متوجه می‌شین بوی چی میاد؟ پدر و برادرم هم بو رو حس نمی‌کردن. ولی بویایی من هنوز سر جاش بود. همه‌مون تو شوک بودیم. من هر چند ساعت یه بار کوبیسم قشنگمو بو می‌کردم و می‌گفتم بوشو می‌فهمم هنوز. سرفه می‌کردم. تنگی نفس داشتم. سرم درد می‌کرد. ولی این بو، باریکۀ امید بود برام. شنبه رفتیم برای تست، به این امید که نتیجه منفی میشه و یه سرماخوردگی جدیده که همه‌مون گرفتیمش. تا نتیجۀ تست بیاد با استراحت و دارو و دم‌نوش و انواع ویتامینا خودمونو تقویت کردیم. من البته مقاومت می‌کنم تو خوردن بیشترشون. این وسط هم غصهٔ اونایی رو می‌خورم که پول ندارن. یه قرص جوشان چیه که شده پنجاه هزار؟ در همین راستا، بابا رفت یه گونی هویج هم گرفت که آبشو بگیریم. حالا اونم کیلویی خدا تومنه و غصه‌ش سر جاشه که آیا همۀ مردم می‌تونن هویج بخرن یا نه، ولی تجربه‌گران توصیه کردن میوه و هویج و سالاد و کلاً چیز خام نخوریم. فکر می‌کردیم میوه خوبه. ولی گویا خوب نیست. شیر و ماستم خوب نیست. یکی از دوستان که شربت ایمیون و افسنطین و عرق نجات خورده بود و خوب شده بود توصیه‌شون کرد. اینا رم گرفتیم. مزهٔ نعناع میدن. اینا هم ۱۵۰ تومن بودن و اینجا هم جا داشت غصه بخورم به حال ملت. توصیۀ بعدی هم شربت اکسپکتورانت و قرص استامینوفن و ازیترومایسین و زینک و ویتامین c و یه سری ویتامین دیگه بود که اینا رم گرفتیم. یه روش تقویتی جدید هم یاد گرفتیم به این صورت که گوشت خامو ریزریز خرد می‌کنی می‌ریزی تو شیشهٔ دربسته و می‌ذاری تو آب جوش بپزه.

شش. شب مامان یه لیوان گلاب آورد داد دستم. در برابر خوردن عرقیجات و داروهای گیاهی همیشه مقاومت می‌کنم و نمی‌خورم. در برابر شیمیایی‌ها هم البته. ولی حالا این گلاب رو هر چند با نق‌ونوق، می‌خورم. بدم نمیاد ازش. این بار بدون غر زدن و آه و واه خوردم. مامان از اینکه بدون کمترین مقاومتی گلاب رو سر کشیدم جا خورد. پرسید مزه‌شو نفهمیدی؟ وقتی داشتم می‌گفتم خب آبه دیگه، آب که مزه نداره نگاهم افتاد به شیشۀ گلابی که تو اون یکی دستش بود. بلند شدم سمت اسپری خاطرات. درشو باز کردم. تو همین مرحلۀ باز کردن درش هم بوش میومد همیشه. نفهمیدم. گرفتم جلوی بینیم. زدم روی لباسم. روی هوا. نمی‌فهمیدم. هیچی نمی‌فهمیدم. مامان تا پاشو گذاشت بیرون اتاقم، بی‌اختیار گریه‌م گرفت. مثل کسی که یهو نبینه یا یهو نتونه راه بره. فکر می‌کردم اگه بخوابم دیگه بیدار نمی‌شم. صبح نتیجۀ تستامونو از سایت چک کردم. همه‌مون مثبت بودیم. روحیه‌مو باخته بودم.

هفت. این یه هفته، من فقط اون سه‌تا شربتو خوردم، با سوپ پیاز و عدس و اون گوشتایی که با اون روش پخته بودیم و خیلی هم خوشمزه شده بودن. و یه کم نون. از مایعات هم آب و آب هویج و آب سیب و آب پرتقال و چای کمرنگ و شیر گرم و قرص جوشان خوردم. البته حس بویایی و چشایی نداریم و همه‌شون مزۀ آب می‌دن. لب به اون دم‌نوش‌ها نزدم. استامینوفن و ازیترومایسین و قرص زینکم خوردم. یواشکی چندتا شکلات و یه کم هم لواشک خوردم. و کره‌مربایی که خودم مسئولیت عواقبشو به عهده گرفتم. من عاشق صبونه و کره‌مربام. گفتم اگه قراره بمیرم، کره‌مربانخورده نمی‌رم لااقل. الان عمدۀ مشکل من و خانواده سر همین پرهیز نکردن منه. بقیهٔ اعضای خانواده انواع نوشیدنی‌های عجیب و غریب می‌خورن. دارچین و عسل و پونه و پولک و آویشن و زنفیل؟ و آبلیمو و گلاب و زردچوبه و نشاسته و یه همچین چیزایی رو مخلوط می‌کنن می‌خورن. من ولی نه. چرا باید چیزای بدمزه‌ای که دوست ندارمو بخورم آخه؟ البته مزه‌شونو نمی‌فهمم ولی به هر حال دوست ندارم. تو خونه هر روز سر اینکه اینو بخورم اونو نخورم دعواست. می‌دونن که مقاومت می‌کنم و پرهیز ندارما، ولی نمی‌دونم چرا باز هر روز اصرار، اصرار که اینو بخور اونو نخور.

هشت. روزای اول که عزراییل رو به چشم می‌دیدم تندتند فایلای کاری رو آپلود می‌کردم برای استادم که اگه مُردم کارای ملت هدر نره و نمونه دستم. همه‌شون دست من و فقط هم دست من بودن. اگه می‌تونستم کارهای نیمه‌کارم رو هم کامل کنم خوب میشد ولی دیگه توانشو نداشتم. بیماری هر موقع که باشه بدموقع‌ست ولی این هفته که یه ارائه داشتم و یه کارگاه که خودم باید اداره‌ش کنم و هفتۀ بعد هم که پایان‌ترم دارم و موعد تحویل مقاله‌ها هم هست بدموقع‌ترینه به‌واقع.

نه. یه هفته‌ست برای خرید مایحتاج! نمی‌ریم بیرون. در واقع نمی‌تونیم که بریم بیرون. فعلاً یه بار از یکی از اقوام خواستیم برامون نون بگیره و از یکیشون هم خواستیم میوه بگیره آبشو بگیریم. اینی که میوه گرفت اکسی‌متر هم داشت. یه بار آورد اکسیژن خونمونو اندازه بگیریم که همه بالای نود بودیم خدا رو شکر. فامیلایی که تجربۀ ابتلا داشتن هی زنگ می‌زنن تجربه‌هاشونو باهامون به اشتراک می‌ذارن. گویا خانوادۀ عموم اینا هم درگیرن. خودشون نگفتن ولی وقتی جواب تست ما مثبت شد، از درمانگاه زنگ زدن بهمون پرسیدن با فلانی‌ها فامیلین؟ ما هم گفتیم ده ساله ندیدیمشون :| 

ده. این جمله رو سه‌شنبه شب قبل از ارائه‌م تو اینستای فامیلا نوشتم و با عکس لواشکی که دستم بود منتشر کردم: یکی از علائم کرونا و عجیب‌ترین تجربهٔ کروناییم هم اینه که لواشک به این ترشی مزهٔ نون لواش میده.

یازده (نتیجۀ بندِ ده): تا صبح از بس سرفه کردم نه خودم خوابیدم نه گذاشتم بقیه بخوابن. صبحشم ارائه داشتم :| بعدشم خاله‌م زنگ زده به مامانم می‌گه نذارید اون بچه لواشک بخوره :)) بعد مامان تهدیدم کرد که اگه به بابات نگفتم :| منم گفتم بابا خودش پستمو لایک کرده تو اینستا :| دیروزم دلم خوراکی شور و ترش می‌خواست. بس که همه چی مزۀ آب می‌ده این روزا. یه کم هله‌وهوله سفارش دادم از اسنپ‌مارکت و مسئولیت عوارضشم خودم به عهده گرفتم. وقتی پیک سفارشمو آورد ظاهراً بیسکویت و کیک و کلوچه که بی‌ضررن سفارش داده بودم ولی لابه‌لاشون چندتا شکلات و چیپس و پفک هم جاسازی شده بود که سریع آوردم تو کمدم جاسازی کردم و بعد بیسکویتا رو بردم بین همه تقسیم کردم. شب نگران بودم والدینم بیان پیداشون کنن و مصادره‌شون کنن. خلاصه اینکه خدا اول عقلمو شفا بده بعد جسممو.

۲۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یکی از اقوام سببی‌مون (ینی فامیلی که به‌سبب ازدواج یکی از فامیلامون باهامون فامیل شده) برای انتخابات مجلس نامزد شده. عروس و خانوادۀ عروسش هم که فامیل نَسَبی ما باشن دارن براش تبلیغات می‌کنن. تو شبکه‌های مختلف اجتماعی گروه و کانال ساختن و به‌معنای واقعی کلمه گرفتارمون کردن و اسیر شدیم به خدا. صبح اضافه می‌شم به کانال تلگرامی حامیان دکتر فلانی و از اونجا لفت می‌دم و می‌بینم ظهر اضافه شدم به گروه واتساپی حامیان دکتر فلانی. اونجا رو هم که ترک می‌کنم عصر لینک کانال و گروه حامیان دکتر رو خصوصی می‌فرستن برام. به‌صورت پیوسته هم دارن عکس و اسم و رسم دکتر فلانی رو استوری می‌کنن و می‌ذارن تو وضعیت و عکس پروفایلشون و از عزیزان می‌خوان با انتشارشون از دکتر فلانی حمایت کنن. استیکر هم ساختن براش. ینی برای سلام و صبح به‌خیر گفتن هم عکس دکتر فلانی رو می‌فرستن تو گروه که پشت میز نشسته و میگه سلام. کانال‌ها و گروه‌ها شماره هم دارن. به این صورت که اگه از گروه حامیان دکتر فلانی ۱ لفت بدی اضافه می‌شی به گروه حامیان همون دکتر فلانی، اما این بار شمارۀ ۲. محتوای مطالب کانال‌ها و گروه‌ها هم از تبریک اعیاد گرفته تا سخن بزرگان و ترفندهای شستن دستشویی با سرکه و نوشابه و خمیردندان گرفته تا کلیپ طنز راجع به گرانی مرغ و میوه و آجیل همه چیو شامل میشه الّا اهداف و برنامه‌های بزرگوار. و هنوز نفهمیدم یک و دوش برای چیه. تازه فقط مدیرها می‌تونن پیام بذارن.

حالا این دکتر فلانی کیه؟ یه دانشجوی دکترای چهل‌ساله (حالا درسته زندگی مسابقه نیست و طی کردن مراحل مختلف و کسب تجربه‌ها به سن‌وسال نیست، ولی دقت کنید که بزرگوار چهل سالشه و عروس داره) تو یکی از رشته‌های مهندسی تو یکی از دانشگاه‌ها. اولین نکته که توجهم رو جلب کرد استفاده از عنوان دکتر تو تبلیغاتش بود. در حالی که هنوز دانشجوئه. و بعد هم رزومه‌ش. مدرس دانشگاه، محقق و پژوهشگر، معاون سابق فلان‌جا، عضو فلان باشگاه، طراح و مجری فلان پروژه، عضو نظام مهندسی و مدیرعامل دوتا شرکت. چرا من باید به کسی که انقدر سرش شلوغه رأی بدم که نماینده‌م بشه؟ نکتۀ بعدی که برای من مهم بود و برای بقیه شاید نه، رعایت نشدن علائم نگارشی و نیم‌فاصله تو متن تبلیغاتشه. ببینید عزیزان من، شما وقتی یه چیزی می‌نویسید، اگه این اصول و قواعد رو رعایت نکنید، مثل اینه که با لباس کثیف و چروک و بدبو تو یه مهمونی حاضر شدید. یا با دهن بدبو و دندونای زرد و مسواک‌نزده شروع کنید به حرف زدن. هر چقدر هم که بگید مهم محتواست نه ظاهر، ولی حقیقت اینه که خواننده اول ظاهر متن رو می‌بینه. قبل از اینکه شروع کنه به خوندن و شروع کنه به هم‌صحبتی با شما، چیزی که توجهش رو جلب می‌کنه تمیزی دندونا و رنگ و بو و اتوی لباس شماست. دیگه نمی‌دونم چه مثالی بزنم که متوجه بشید غلط املایی و غلط نگارشی چقدر زشته :)) اینا که رعایت شده باشه، مخاطب تازه می‌رسه به محتوا. حالا شاید تا دورۀ کارشناسی متوجه این مسائل نگارشی نباشیم، ولی موقع نوشتن پایان‌نامه و اولین مقاله دیگه حتماً متوجه می‌شیم. مگر اینکه خودمون ننوشته باشیم، یا دانشگاه و داورا تو باغ نباشن. بعد از مرحلۀ ویرایش ظاهری، تازه می‌رسیم به تحلیل متن و همون سطح از زبان‌شناسی که می‌گفتم غول مرحلۀ آخره. وقتی شما اسم گروه رو می‌ذاری حامیان فلان، و منو اضافه می‌کنی توش بدون اینکه اجازه بدی که فکر کنم و تصمیم بگیرم ببینم آیا حامی فلانی‌ام یا نه، همین اول کار داری منو مجبور می‌کنی به حمایت. پس اسم گروه مهمه. و دیگه اینکه نباید رزومه‌تو بی‌خود و بی‌جهت طولانی کنی. حشو چیز خوبی نیست. با دوتا عبارت شامل که سایر عبارت‌ها رو هم دربربگیره هم می‌شه نشون داد که من آدم فعالی‌ام.

یه بار آقای باقری تو یکی از سخنرانیاش یه حرف خوبی راجع به ارتباط زبان و سایر حوزه‌ها زد. می‌گفت کار زبان‌شناس (کار، به‌معنای واقعی کلمه. فعالیتی که از توش پول دربیاره) اینه که بره به آدما درست و به‌جا حرف زدن و نوشتن رو یاد بده. به سیاست‌مدار بگه تو وقتی این‌جوری سخنرانی می‌کنی این برداشت‌ها از صحبتت میشه. این‌جوری نگی بهتره. به خبرنگار بگه خبرو این‌جوری بنویس، از این جمله‌ها استفاده کن. به بازاریاب بگه وقتی داری تبلیغات می‌کنی این‌جوری حرف بزن، این‌جوری مشتری رو جذب کن. به مشتری یاد بده چجوری تخفیف بگیره، چجوری تشکر کنه، به پدر و مادر، به بچه‌ها، به زن و شوهر، به دانشجو، به استاد، به پزشک، به بیمار، به مغازه‌دار، به مجری تلویزیون و حتی به‌نظرم به بلاگر و خوانندۀ وبلاگ یاد بده که چجوری باهم ارتباط پایدار و سودمند برقرار کنن که این ارتباطشون کدورت پیش نیاره، گوینده رو به هدفش برسونه، منظور رو درست برسونه و برای دوطرف دلنشین و مفید باشه. دیدین بعضی پزشک‌ها یه‌جوری با مریضشون حرف می‌زنن که طرف بدون دارو هم حالش خوب میشه؟

یه نکتۀ دیگه هم اینه که موقع تبلیغات باید مخاطب رو حتماً در نظر بگیری. نباید فلّه‌ای یه محتوایی تولید کنی و پخش کنی. مخاطب معمولی، محتوای معمولی می‌خواد، مخاطب متخصص، محتوای تخصصی. پارسال من شصت‌هفتادتا پست تو اینستاهام منتشر کردم که فرصت نشد اینجا هم بذارمشون. چند روز پیش می‌خواستم منتقلشون کنم اینجا. اولش گفتم کاری نداره که، چندتا عکسه که باید آپلود کنم و بعدشم کپی پیست توضیحات عکس‌ها. بعد دیدم نه، انقدرا هم آسون نیست. توضیحی که برای فلان عکس تو اینستای فامیل نوشته بودم، با توضیحی که تو اینستای دوستان مدرسه و دانشگاه بود فرق داشت. تفاوت‌ها جزئی بودنا، ولی بازم باید می‌نشستم مقایسه می‌کردم ببینم کدوم متن مناسب وبلاگمه. چون شما از یه جهت شبیه خانواده و فامیلم هستین (به‌لحاظ نزدیکی و صمیمیتی که بینمون هست)، از یه جهت هم شبیه دوستان دانشگاهم هستید (به‌لحاظ فاصله‌ای که بینمون هست). و این کار منو پیچیده می‌کنه. یه مثال جزئیش اینه که چند وقت پیش موقع خونه‌تکونی چندتا عکس از محتویات کمدم گرفتم که یکیش عکس کتاب آیین‌نامۀ رانندگی بابام بود، یکیش برگه‌های امتحان کلاس دوم دبستانم، یکیش آلبوم عکس بازیگران و ورزشکاران و یه عکس هم از فلاپی‌دیسکم. همه رو تو یه پست گذاشتم، ولی ترتیب و توضیح این عکس‌ها برای فامیل این‌جوری بود که اول عکس کتاب بابا رو گذاشتم بعد برگه‌های امتحان و بعدش فلاپی و آخر سر عکس بازیگرا. ولی برای دوستام اول برگۀ امتحانی رو بعد فلاپی بعد بازیگرا و بعدش کتاب بابا. حالا اگه همین عکسا رو می‌ذاشتم تو وبلاگم، با یه چینش دیگه می‌ذاشتم. ینی علاوه بر ترتیب عکس‌ها ترتیب پاراگراف‌ها که در واقع توضیح عکس‌ها بود هم فرق داشت. متن‌ها هم حتی اختلاف جزئی باهم داشتن. مثلاً برای فامیل نوشته بودم این کتاب باباست، برای دوستام نوشته بودم این کتاب بابامه. ینی یه ضمیر هم آورده بودم که معرفش باشه.


پ.ن: زبان ابزار ارتباط ما آدماست. اونجا که می‌گفتم کار زبان‌شناس اینه که حتی به روابط زبانی بین زن و شوهر کمک کنه یاد داستان جرشنری تو کتابی که هولدن خودمون! نوشته افتادم. داستان زن و شوهریه که دائم دارن جروبحث می‌کنن و البته قصدشون دعوا نیست. فقط چون منظور همو نمی‌فهمن، حرفاشون باعث تنش بینشون می‌شه. تصمیم می‌گیرن اصطلاحاتی که تو جروبحثاشون دارن رو دیکشنری کنن و معنیشو توضیح بدن که طرف مقابل دچار سوء برداشت نشه. اسمشم می‌ذارن جرشنری. کتابش تو اپ طاقچه هست. دوست داشتید بخونید.

۲۳ نظر ۰۶ فروردين ۰۰ ، ۱۳:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

لپ‌تاپم موس‌های دیگه رو می‌شناسه، اینو نه. ویندوزم هشته. این موس رو لپ‌تاپ برادرم هم نمی‌شناسه. ویندوز اون دهه. کامپیوتر خونه هم نمی‌شناسدش. ویندوزش هفته. البته به‌نظرم موس سالمه. چون اون چراغ قرمزش روشن میشه وقتی وصل میشه به لپ‌تاپ و کامپیوتر. و سیستم می‌فهمه که یه چیزی بهش وصله، ولی تشخیص نمی‌ده چیه. دیشب کلی با تنظیمات درایورها وررفتم و بالاخره شناخت. ولی وقتی بردم وصل کردم به لپ‌تاپ برادرم اونجا نشناخت. بعد دیگه وقتی برگشتم لپ‌تاپ منم نشناخت.

در صورت تمایل به هم‌فکری و یافتن راه‌حل، از تجربه‌های خودتون بگید نه که لینک بدید که اینجا اینو نوشته. چون که خودم عبارت How to Fix Unknown USB device (Device Descriptor Request Failed) in Windows رو جست‌وجو کردم و راه‌هایی که پیشنهاد داده بود رو امتحان کردم. ضمن اینکه من کلاً با موس کار نمی‌کنم و الان لنگ موس نیستم، فقط می‌خوام بدونم چرا. دوستدار دانایی‌ام :|

فرضیۀ فعلیم هم اینه که موس مشکل داره.



یه کشف بی‌ربط یهویی: پرینتر و کامپیوتر و بلندگوهاش به یه سیم‌سیار محافظ‌دار وصله و تو اتاق منه. نمی‌دونم از کی، ولی تا پارسال هر موقع اتاقم ساکت بود، یه سوت ممتد رو حس می‌کردم. البته باید دقت می‌کردم که بشنومش ولی بعد که می‌شنیدم دیگه نمی‌تونستم نشنوم. کشف کرده بودم که صدا از سمت کامپیوتره و یه بار وقتی اون سیم‌سیار (سه‌راهی هم می‌گن ولی مال ما پنج‌راهیه!) رو خاموش کردم (کلید آن و آف داره) قطع شد صدا. از اون به بعد دیگه همیشه خاموشش می‌کردم و برای شارژ گوشی و کارای دیگه از اون پنج‌راهی! استفاده نمی‌کردم. چون تا روشنش می‌کردم سوته رو می‌شنیدم. و جالبه مامان و بابا نمی‌شنیدن. برادرم ولی می‌شنید. یه بار مهمون داشتیم؛ از مهمان‌ها خواستم اونا هم گوش بدن. حدوداً چهل‌پنجاه‌ساله بودن و اونا هم نشنیدن و نتیجه گرفتم که فرکانس این سوت یه‌جوریه که میانسال‌ها و کهنسال‌ها نمی‌شنون. البته هنوز روی کودکان و جوانان امتحان نکردم. اگه این گروه سنی هم نشنون، لابد فقط من و برادرم این قابلیت رو داریم :|

امروز برای اینکه موس مذکور رو روی کامپیوتر هم امتحان کنم محافظو روشن کردم که کامپیوترو روشن کنم. در کمال ناباوری صدای سوتو نشنیدم. بعد که خواستم کیسو روشن کنم دیدم روشن نمیشه. اتصالات رو چک کردم و متوجه شدم کیس از عقب خاموشه. از اون قسمت که کلید آن و آف داره. کلیدشو زدم و هنوز از جلو (با اون کلید گرد که فشار می‌دی) روشنش نکرده بودم که باز اون سوته رو شنیدم. و خب معلوم شد سوت از کیس بود نه سیم‌سیار محافظ. ینی کیس وقتی از عقب روشنه، حتی اگه از جلو خاموش باشه هم سوت می‌زنه. پس می‌تونم کیسو با اون کلید پشتی خاموش کنم و سیم‌سیارو روشن بذارم و ازش برای کارای دیگه هم استفاده کنم. هر چند هنوز نفهمیدم دلیل سوت چیه. منشأش رو می‌دونم، دلیلشو نه. سوتشم سوت معمولی نیست که همه بشنون و این موضوع تحقیقاتمو پیچیده می‌کنه.

یه مشکل عجیب هم با پرینتر دارم. وقتی سیمش به برق وصله هر چند ساعت یه بار از خودش صدای پرینت درمیاره. مثلاً نصفه‌شب می‌بینی یهو داره آروغ می‌زنه :)) کار خاصی هم نمی‌کنه ها، فقط صداست. ینی از توش کاغذ و اینا در نمیاد بیرون. قدیما یه فرضیه داشتم که هر موقع کلید چراغ دستشویی رو می‌زنیم این‌جوری می‌شه ولی بعداً این فرضیه رد شد و گفتم لابد از تنظیمات داخلیشه که هر چند ساعت یه بار روشن و خاموش میشه. البته هیچ وقت فرصت نکردم ساعتاشو یادداشت کنم و توالیشو پیدا کنم. راه‌حلی که به ذهنم رسیده بود این بود که سیمشو دربیارم و هر موقع کار می‌کنم وصلش کنم. اینم گفتم بنویسم شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد :|

۱۳ نظر ۰۴ فروردين ۰۰ ، ۱۳:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۴۷- غیرمنتظره‌ها

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۰۳ ق.ظ

یک. بین صدها پیام تبریک عیدی که این چند روز برام فرستادن، غیرمنتظره‌ترینشون پیام دوست مصریم بود. پیام فرستاده بود که «سال نو مبارک امیدوارم سالی سرشار از شادی و موفقیت باشد». جواب ثابتم برای همه «ممنونم، همچنین برای تو یا شما. ایشالا امسال کلی خبر خوب از همدیگه بشنویم» بود. داشتم همینو می‌نوشتم که دیدم مفهوم واژۀ امسال (سال جدید) برای من و اون فرق می‌کنه. پاک کردم و نوشتم ممنونم فاطمه جان. پیام تبریکت برام غیرمنتظره بود. اصلاً انتظارشو نداشتم. هم غافلگیر شدم و هم بسیار خوشحال. فکر نمی‌کردم خبر داشته باشی که نوروزه و منو یادت باشه.

دو. در واپسین ساعت سال داشتم بلوزمو عوض می‌کردم که متوجه یه بریدگی واقع در ضلع جنوبی حلقومم شدم. یه جایی ده سانت پایین‌تر از چونه. یه بریدگی افقی به طول شش سانتی‌متر که هر چی فکر می‌کنم چرا و چجوری ایجاد شده به نتیجه نمی‌رسم. سناریوهای مختلفی رو بررسی کردم، جاهای تیز خونه رو بررسی کردم، نه ناخنام بلنده نه لباسم زیپ داشت نه گردن‌بند گردنم بود. جهتشم از چپ به راسته. ینی نقطهٔ شروعش سمت چپ بوده و کشیده شده سمت راست. اگه کار خودم باشه احتمالاً با دست راستم این بریدگی رو ایجاد کردم که با توجه به چپ‌دست بودنم بعیده.

سه. من هنوز نفهمیدم اون ۳۰۰ تومن از کجا به حسابم واریز شده. گمانه‌هایی هست مبنی بر اینکه سود سهام عدالته. که از اونجایی که آمار گرفتم و بقیه ۹۰ تومن گرفتن، بعیده اون باشه. هدیهٔ ورود از طرف دانشگاه هم نمی‌تونه باشه چون بقیه همچین پولی نگرفتن. ولی اون ۱۱۰ دستمزد پوسترها بود. خوبه حداقل اینو فهمیدم.

چهار. یادم نبود که کلاسام دو هفته دیگه شروع میشه. فکر می‌کردم تا آخر فروردین تعطیلم و می‌تونم خودمو برای امتحان و ارائه‌هام آماده کنم. من تا همین چهارشنبۀ هفتۀ پیش کلاس داشتم. حداقل یه ماه باید بخوابم که خستگی از تنم بره. صبح همچین که یادم افتاد دو هفته دیگه کلاس دارم انقدر خورد تو ذوقم که حد نداره.

پنج. دیشب حین کندوکاو کتابخونه‌هامون برای هفت‌سین کتاب یه کتاب هم موسوم به سرباز کوچک امام پیدا کردم که احتمالاً هدیه هست. از وجودش بی‌اطلاع بودم و در واقع نمی‌دونستم داریمش. تعریفشو زیاد شنیدم، ولی صد افسوس که تا صد سال دیگه هم فرصت خوندنشو ندارم. یه کتابم پیدا کردم اسمش سین‌جیم‌های خواستگاریه. هر چقدر از این مدل کتابا بد بگم کم گفتم. هیچ‌جوره با منطقم سازگار نیستن. یادمه یه بار تو شرایطی قرار گرفتم که مجبور شدم با یه خواستگار به‌شکل سنتی حرف بزنم. فرقش با صنعتی اینه که تا چند ساعت قبل از صحبت از وجود چنین مخلوقی بی‌اطلاعی. بعد که رفتن، مامان و بابا پرسیدن یک ساعت و ده دقیقه در مورد چی حرف می‌زدید؟ انتظار داشتن با توجه به احساس مجبورشدگی‌م پنج دقیقه نشده ختم جلسه رو اعلام کنم. گفتم اسم محل کارش فارسی نبود. از قانون فرهنگستان برای برندها و اسامی فارسی شروع کردیم و رسیدیم به ثبت اختراع و مشکلی که دستگاهشون با پیوندهای هیدروژنی آب داشت و دلیلی که داورها به اون دلیل ردش کرده بودن. یه کم هم راجع به راه‌حل مشکل این دستگاه صحبت کردیم و بعد فهمیدیم به درد هم نمی‌خوریم. و تنها ویژگی دلخواهی که از اون ویژگی برخوردار بود این بود که گفت به فارسی مسلط‌ترم و اگه میشه فارسی صحبت کنیم. منم که از خدام بود. هم به این دلیل که خودم هم تسلطم موقع صحبت جدی و علمی! روی فارسی بیشتره و هم اینکه ارتباط کلامی به زبان مادری مستلزم نزدیکی و صمیمیت خاصیه. تو دانشگاه هم با همۀ ترک‌ها ترکی صحبت نمی‌کردم. حالا البته تو دانشگاه چون صحبتا بیشتر علمی بود، بحث تسلط بر واژگان مطرح‌تر بود. خلاصه که بدم میاد از این تیپ کتابا و در سطوح بالاتر، از هر آنچه که رنگ و بوی تجویز میده.

شش. چندتا کتاب مهندسیِ سین‌دار هم داشتم که پیداشون نکردم. سیستم‌های مخابراتی (که سیسمُخ صداش می‌کردیم)، سیگنال و سیستم، سیستم‌های قدرت، ساختار کامپیوتر و میکروپروسسور، سیستم‌های کنترل خطی. گویا همه رو دادم رفته. کِی و به کی، یادم نیست. حالا این وسط یاد مدار مخابراتی افتادم که استادمون نوشته بود. فکر می‌کردم اینو چون استادی که دوستش داشتم نوشته حتماً نگه‌داشتم. ولی اینم پیدا نکردم. یادمه داخل کتاب یادداشت هم می‌نوشتم. اگه مال خودم نبود و امانت گرفته بودم، چرا باید توشو می‌نوشتم؟ گیجم. حس می‌کنم تو سرم الکل و استون و وایتکس ریختن و خاطراتمو شستن. ولی خب یه چیزایی هر چقدرم که مدار مخابراتی باشن و گم و گور بشن، بازم یه روزی یه جایی یادشون می‌افتی و سراغشونو می‌گیری. این خاصیت خاطره‌هاست.

هفت. این دوتا بند پنج و شش منو یاد پستِ «از اَبروی برداشته تا خیابان مظفر» نیکولا انداخت. یه پست قدیمی و البته تخیلی! که فروردین پارسال بازخوانیش کردم برای رادیوبلاگی‌ها. با تَکرار این نکته که پست، تخیلیه و ساخته و پرداختۀ ذهن من نیست و به خدا من بی‌تقصیرم، اگه دلتون خواست بشنوید (یه کم تلخه البته):

رادیوبلاگی‌ها، پست فروردین پارسال

هفت‌ونیم. الان دیدم یه نفر برای پست مذکور کامنت گذاشته که صدا خیلی عالی، متن خیلی ضعیف. جا داره بگم عمو، صدا صدای نخراشیدۀ منه و قلم، قلم زیبای نیکولا. صدای منو با قلم نیکولا مقایسه می‌کنی؟ :| چند نفرم گفتن شادی صدام تلخی پستو کم کرده.

هفت‌وهفتادوپنج‌صدم. ولی نفهمیدم چرا دختر یارو «چقدر شبیه من شده تا مادرش» :| مگه فیلم ترکیه؟ :|

۴ نظر ۰۳ فروردين ۰۰ ، ۰۳:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۴۵- مشهدی حاجی

يكشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۲:۰۰ ب.ظ

مادربزرگم اینا یه همسایۀ دیواربه‌دیوار قدیمی دارن که بچه‌هاشون هم‌بازی دوران کودکی بچه‌های مادربزرگ و پدربزرگم بودن. قدیمی و صمیمی. انقدر نزدیک که عروسی بچه‌هاشونو خونۀ پدربزرگم اینا گرفتن و نوه‌هاشون عمه‌های منو خاله و بابامو پسرعمو! صدا می‌کردن. روایت داریم که وقتی من به دنیا میام و دنیا رو به قدومم متبرک می‌کنم، مامان و مامان‌بزرگ و عمه‌ها چون اولین مواجهه‌شون با نوزاد بوده، نمی‌دونستن چجوری حمومم کنن و از ترس اینکه خفه شم یا بسوزم یا از دستشون لیز بخورم بیفتم یه بلایی سرم بیاد می‌برن خونۀ اینا که خانم همسایه منو بشوره. دو سه بار می‌برن حموم اونا تا بالاخره ترسشون می‌ریزه و یاد می‌گیرن چجوری بچه رو بشورن که بلایی سرش نیاد. 

رسم داریم که وقتی کسی می‌میره، حتماً اولین عید به خانواده‌ش سربزنیم برای سرسلامتی و تسلیت. پارسال این همسایۀ قدیمیمون فوت کرد. شوهر همین خانومی که منو اولین و دومین و سومین بار حموم کرد. شوهرش چون عید قربان به دنیا اومده بود اسمشو گذاشته بودن حاجی و مشهدی حاجی صداش می‌کردن. سر کوچه، عطاری داشت. اسم کوچه‌شونم اسم برادرزادۀ شهید همین مشهدی حاجی بود. و هست. ایست قلبی کرد. همۀ کاراش حساب‌شده بود و برای هر کارش وقت دقیق و معینی داشت. ارتشی نبود، ولی قوانین خونه‌شون شبیه قوانین یه ارتشی بود. مهربون بود، ولی از اون مهربونای سخت‌گیر و دلسوز. دیسیپلین خاصی داشت. یه روایت دیگه داریم که بعد از بار سومی که منو بردن خونه‌شون که خانومش منو بشوره، توصیه کرده که دقت کنید و شستن بچه رو یاد بگیرید که خودتون بشورید. که به‌نظرم کار نیک و پسندیده‌ای کرده. اگه می‌رفتی ازشون ماهی بگیری ماهیگیری یادت می‌داد. به‌خاطر کرونا براش مراسم نگرفتن و فقط فامیلای خیلی نزدیک و همسایه‌هاشون می‌رفتن برای فاتحه.

دیروز مامان و بابا می‌خواستن برن خونه‌شون برای عرض تسلیت. منم رفتم. با دوتا ماسک و چند متر فاصله یه گوشه‌ای ساکت نشستم و داشتم درودیوارو تماشا می‌کردم. من خیلی نرفته بودم خونه‌شون. شاید همون دو سه بار اول عمرم و دو سه بار هم بعداً برای عیددیدنی. خاطرۀ زیادی از اون خونه یا حداقل خاطره‌ای که تو خاطرم مونده باشه نداشتم. یه بار خانم همسایه تعریف می‌کرد که وقتی دو سه سالت بود آوردیمت خونه‌مون که با ما غذا بخوری. می‌گفت ساکت و مؤدب نشسته بودی و انقدر تمیز می‌خوردی و با دقت قاشق رو پر می‌کردی که همه‌مون محو تماشای غذا خوردن تو بودیم. گویا یکی‌دوتا دونه برنج می‌ریزه رو سفره و من برش‌می‌دارم. همین کارم هم حتی تو خاطرشون مونده بود و می‌گفتن با انگشتای کوچولوت برنجا رو برداشتی که سفره کثیف نشه. کریم بنّا هم اومده بود. همزمان رسیدیم در خونه‌شون. انقدر نزدیک هم بودیم که گفتم اول شما بفرمایید و پشت سرش من. می‌دونستم که نه منو یادشه نه اون شیرینیای پفکی رو، ولی تا دیدمش، مزۀ شیرینی پفکی اومد تو دهنم و به یاد پونزده تومن سودم از فروششون لبخند شدم.

یه‌جوری غرق در گذشته و محو درودیوارشون بودم که یادم رفت فاتحه بخونم.


+ رادیوبلاگی‌ها، روز اول

۳ نظر ۰۱ فروردين ۰۰ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۴۰- شما چجوری حقتونو می‌گیرید؟

يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۴۷ ق.ظ

گفتم حالا تا بحث اعتراض به نمره تو پست قبل داغه، یه پست هم در مورد اعتراض‌های مالی و احقاق حق! بنویسم. چند روز پیش تو اتاق‌تکونیام دفتر خاطرات دوران راهنماییمو پیدا کردم و یه تورقی زدم. همۀ معلما و دوستام توش برام چند خط یادگاری نوشته بودن. یکیشون نوشته بود تو در آینده وکیل خوب و موفقی میشی. خوب که فکر کردم دیدم واقعاً ویژگی‌هایی که یه وکیل داشته باشه رو دارم. اولیش سماجت در گرفتن حق و رسوندن حق به حق‌داره. چندتا مثال می‌زنم.

چند سال پیش بابا یه سفری براش پیش اومد و چون خارج از کشور بود و چون نیاز بود که اونجا تماس تلفنی داشته باشه، قبض موبایلش زیاد شد. از اونجا زنگ زد گفت سریع پرداخت کنیم. وقتی مبلغ زیاد میشه باید سریع اقدام کنی که قطع نکنن. پرداخت شد و فرداش دوباره زنگ زد گفت بازم قبض اومده. حالا نمی‌دونم قبلی میان‌دوره بود این پایان‌دوره یا چی، ولی به هر حال مبلغش زیاد بود برای یه روز!. گفتم مطمئنی اشتباه نشده؟ مگه چند ساعت حرف زدی؟ چک کن مدت مکالمه‌هاتو بعد. گفت ولش کن. تو فقط پرداخت کن قطع نشه. ینی هر چقدر که بابا آدم ولش‌کن‌بی‌خیالیه من صدبرابرش آدم پیله و ول‌نکنی‌ام. یا اون قسمت ولش‌کنِ مغزم خرابه یا از اول کار گذاشته نشده برام. از برنامۀ همراه من لیست تماس‌هاشو درآوردم و دیدم اون روز فقط چند ثانیه تماس داشته. وقتی از سفر برگشت لیست و ساعت و مدت تماس‌هاشو از گوشیش چک کردم و دیدم اون روز همون یه تماسو داشته فقط. درخواست دادم جزئیات هزینه‌های اینترنت و تماس و پیامک رو کامل ایمیل کنن. بابا هم که ولش کرده بود قضیه رو. دیدم مدت تماس اون مکالمۀ یکی‌دوثانیه‌ای رو نوشتن یک ساعت تمام. گزارش فرستادم که اعتراض دارم به مبلغ قبض و رسیدگی کنن. فرداش از همراه اول زنگ زدن و توضیح دادم براشون. اولش زیر بار نمی‌رفتن که شما یک ساعت صحبت کردید و این هزینۀ هنگفت برای اون یه ساعته. تو گوشی که مدت مکالمه چند ثانیه ثبت شده بود و از نظر منطقی و عقلانی هم هیچ آدمِ عاقلی خارج از کشور یک ساعت تماس برقرار نمی‌کنه. خلاصه گفتن باشه می‌ریم دوباره بررسی می‌کنیم و چند روز بعد زنگ زدن که آره اشتباه شده و دیگه چون قبضو پرداخت کردید، ما مبلغشو به‌عنوان طلبتون می‌ذاریم به حساب قبضای بعدیتون.

مورد بعدی تو اسنپ بود. چند سال پیش با مامان می‌رفتم جایی و قرار شد با اسنپ بریم. اون موقع کرایه‌های اسنپ پنج تومن بود. گوشی دست من بود و داشتم مسیر و هزینه‌ها و سایر جزئیات برنامه رو بررسی می‌کردم. دستمزد راننده رو نوشته بود شش تومن، دریافتی از مسافر رو نوشته بود پنج تومن. اون هزار تومن رو خود شرکت اسنپ به حساب راننده می‌ریخت. موقع پیاده شدن مامان گفت چقدر میشه و راننده گفت شش تومن و مامان شش تومنو داد و پیاده شدیم. بعد من گفتم چرا بقیه‌شو نگرفتی؟! اینجا نوشته پنج تومن. مامان هم مثل بابا گفت ولش کن :| ولی خب من ولش نکردم :دی پیام گذاشتم برای پشتیبانی اسنپ که ما به جای پنج تومن اشتباهی شش تومن دادیم. الان یادم می‌افته خنده‌ام می‌گیره از این حرکتم که چه کاری بود آخه :)) اینا هم سریع! همون روز هزار تومن رو به حسابم برگردوندن و خب اینجا بود که من به پشتیبانیشون ایمان آوردم :| (حالا البته این بحثش جدا از این قضیه‌ست که یه وقتایی بقیۀ پول رو نگیرم و به‌عنوان انعام بدم به راننده. ینی از این کارا هم می‌کنم، ولی خب از اون کارا هم بلدم :|)

مورد بعدی هم جالبه :)) چند وقت پیش بود که یکی از اقوام گفت براش سیم‌کارت رایتل بگیرم و گرفتم و گفتم حالا که روز تولدت نزدیکه، تا روز تولدت فعالش کن که هدیۀ مکالمه و اینترنت تولد رو هم بگیری. روز تولدش، حدودای یازدهِ شب سیم‌کارتو فعال کرد و یه تماس هم برقرار کرد که خیالمون راحت بشه که فعال شده. بعدش اون کد دریافت هدیه رو وارد کردم براش. پیغام اومد که این کد فقط تو روز تولد کار می‌کنه. گفتم ینی چی!. خب امروز تولدشه دیگه. کد رو با اعداد فارسی و انگلیسی وارد کردم و نشد. تا قبل از دوازده چندین بار امتحان کردم و هر بار می‌گفت فقط روز تولد این فعال میشه. ایمیل زدم به پشتیبانی رایتل و قضیه رو گفتم. اونا هم فرداش زنگ زدن برای پیگیری. بهشون گفتم احتمالاً ساعت سیستم‌های شما این‌جوریه که مثلاً یازدهِ شب، تاریخ عوض میشه و فردا میشه. گفتن نه مطمئنیم این‌جوری نیست و تا حالا همچین چیزی گزارش نشده. گفتم خب من چند بار به روش‌های مختلف امتحان کردم و عکس هم دارم. می‌تونم ایمیل کنم. گفتن نه دیگه نیازی به عکس نیست و بررسی می‌کنیم. چند روز بعد زنگ زد گفتن مشکل از ما بوده و حالا اگه بخواین امروز هدیه‌تونو فعال کنیم. و فعال کردن :|

مورد آخر، قبض آبمونه و هنوز رسیدگی نکردم بهش :| این همکف ما قبلاً مسکونی بود و چند ساله کوبیدیم با خاک یکسانش کردیم و تبدیل به پارکینگ شده. ولی قبض آب و برق و گاز میاد هنوز براش. چند ساله که هر دو ماه یه بار من دو تومن قبض آب می‌دم برای همکف که اونم هزینۀ اشتراکه و احتمالاً چند لیتر آبی که برای آب دادن درختِ تو حیاط مصرف میشه. که البته این چند ماه بارون و برف داشتیم و درخته هم تو خواب زمستونی بود و مصرف چندانی نداشتیم. ماشینم معمولاً می‌بریم کارواش و تو این چند ماه تغییری تو الگوی مصرفمون نداشتیم که یهو قبض آب شش برابر بشه. به بابا هم که می‌گم میگه ولش کن، مهم نیست :| رفتم پرینت مصرف رو درآوردم و دیدم مقدار لیتر مصرفی همکف و خونۀ خودمون نزدیک به همه. مگه میشه مصرف آب یه جای خالی از سکنه برابر باشه با مصرف آب چهارتا آدم؟ حالا البته هزینۀ قبض خودمونم دو برابر سری‌های قبلی شده که گذاشتم به حساب گرون شدن و تورم و خونه‌تکونی و بشوربساب. ولی دیگه اون همکفیه هیچ‌جوره تو کتم نمی‌ره و متأسفانه فعلاً فرصت رسیدگی ندارم و سایتش هم به قبض‌های قبلی اجازۀ دسترسی نمیده که مقایسه کنم :| ولی اگه ببینم سری بعد هم همین مبلغ میشه می‌رم سراغ کنتور آب!. شاید مأموره اشتباه خونده باشه. قرائت کنتور برقو که یاد گرفتم، حالا همینم مونده سر از کنتور آب دربیارم که درمیارم اونم ایشالا.

ما از این پست نتیجه می‌گیریم که نویسنده نه‌تنها حق خودش، بلکه حق بقیه رو هم می‌گیره و بهشون می‌ده. ولی خب سعی می‌کنم این ویژگیم رو کنترل کنم چون اگه پام به سیاست و احقاق حق‌های جدی‌تر باز شه سرمو به باد می‌دم با این خصلتی که دارم :|



این اسکرین‌شات هم فکر کنم برای پشتیبانی آنلاین ایرانسله. شایدم برای یه چیز دیگه‌ست. حتی یادم نمیاد چه مشکلی رو توضیح دادم که رسیدگی کنن، ولی از این جوابشون که «متأسفم این رو می‌شنوم» خوشم اومده بود و عکس گرفته بودم یادگاری نگه‌دارم.

شما چجوری حقتونو می‌گیرید؟ شده نتونید بگیرید و زورتون نرسه؟ اصلاً می‌گیرید یا شمام فازتون ولش‌کن بی‌خیاله؟ بعضیام واگذار می‌کنن به خدا :|

۷ نظر ۲۴ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۲۸- یِرکُکی

چهارشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۵۶ ب.ظ

این ترم، چهارشنبه‌ها از هشت صبح تا ده، از ده تا دوازده، و از یک تا سه کلاس دارم. امروز صبح تا عصر تو یه دانشگاه دیگه همایش مجازی زبان‌شناسی حقوقی هم بود و دوست داشتم ارائه‌ها رو ببینم. دیگه چون کلاس داشتم به ارائه‌های سه تا پنجش رسیدم فقط. یه گزارش مفصل از سخنرانی‌های اون پویش توسعۀ پایدار هم باید می‌نوشتم. شبم دیر خوابیده بودم و همۀ دیروزو درگیر کمتازیا و ضبط یه فیلم آموزشی بودم. ده دقیقه از دسکتاپم فیلم گرفتم و بعد صدامو ضبط کردم گذاشتم روی فیلم و شد دویست مگ. بعد درگیر این بودم که چجوری حجمشو کم کنم که کیفیتش کم نشه. تهش یه فایل نه‌دقیقه‌ایِ هفده‌مگابایتی با کیفیت خوب حاصل شد که هر کاری کردم با واتساپ ارسال نشد. خودبه‌خود تقسیم می‌شد به سه‌تا فایل سه‌دقیقه‌ای. ولی من می‌خواستم یه‌تیکه باشه. با گوشیا و واتساپ‌های دیگه هم امتحان کردم و نشد و به این نتیجه رسیدم که پیام‌رسانی بی‌خاصیت‌تر از واتساپ وجود نداره. صبشم که امروز باشه چون کلاس داشتم از شش بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. خوابم میومدا، ولی نگران بودم خواب بمونم و نرسم به کلاس. کم مونده بود وسط کلاس ظهر گریه کنم از بی‌خوابی. مامان هم داشت اون یه گونی هویجی که از این وانتیه که وقتایی که من ارائه دارم بلندگوشو برمی‌داره میاد دم در خونه‌مون محصولاتشو پرزنت می‌کنه خریده رو پوست می‌کند. داره یخچالو برای ماه رمضون آماده می‌کنه. بعد من به‌قدری خسته بودم که وسط ارائۀ زبان‌شناسی حقوقی جلوی آشپزخونه خوابم برد و بقیۀ ارائه رو داشتم تو خواب می‌دیدم. نیم ساعت بعد با صدای بابا که نشسته بود پای رنده و با مامان سر اینکه طول و عرض و ارتفاع هویجا مناسبه یا نه بحث می‌کرد بیدار شدم :| و همین‌جوری که داشتم به اون گزارش مفصلی که هنوز ننوشتم فکر می‌کردم، این سؤال هم ذهنمو درگیر کرده بود که دورۀ کارشناسی چطور از هفت صبح تا هفت شب کلاس داشتم و وقتی هم از دانشگاه برمی‌گشتم می‌نشستم پای گزارش‌کار و پیش‌گزارش و تمرین و تکلیف و کوییز، انقدر خسته نمی‌شدم؟ همین‌جوری که داشتم با عشق مامان و بابا رو نگاه می‌کردم که یکی هویج پوست می‌کَنه و یکی رنده می‌کُنه، مامان گفت می‌تونی تو هم تهِ این هویجا رو (رنده که می‌کردن تهش می‌موند) نگینی خرد کنی؟ با اینکه هزارتا کار عقب‌افتاده داشتم دلم نیومد بگم نه. تو خونه‌تکونی که کمک نمی‌کنم، لااقل این یه کاری که ازم خواسته رو بکنم. ضمن اینکه معتقدم اگه تو یه خونه زندگی می‌کنید و در کارهای خونه مشارکت می‌کنید این اسمش کمک نیست مشارکته. کلمهٔ کمک رو وقتی به کار می‌برن که کار مال یکی دیگه باشه و تو انجامش بدی.

یرککی به زبان ما ینی هویج. یر یعنی زمین، کُک هم ینی ریشه. یرآلما هم میشه سیب‌زمینی.

دیگه چون از یرآلما خرد کردنم عکس گذاشته بودم تو وبلاگم، گفتم یه عکس هم از یرککی‌هام بذارم :دی


۱۳ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۱۹- فردا سه‌شنبه نیست

يكشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

سه‌شنبه با پریسا قرار داشتم که برم خونه‌شون. البته درستش اینه که بگم قرار دارم که برم خونه‌شون. قرارمون این‌جوری شکل گرفت که صبح پیام داد و گفت سه‌شنبه میای بریم بیرون؟ نپرسیدم برای چی. گفتم شاید برای روز مرد می‌خواد برای شوهرش کادو بگیره. گفتم باشه. چند ساله ازدواج کرده و هر چند وقت یه بار بهم میگه بیا خونه‌مون و من هر بار یه بهونه میارم و نمی‌رم. سالی یه بار همو می‌بینیم. روز تاسوعا، دم در خونۀ مادربزرگ نگار اینا، موقع دادن شله‌زرد و گرفتن آش. چند روز پیش دفاع ارشدش بود. گفت بیا تنها نباشم که یه وقت نت قطع شد و مشکلی برای لپ‌تاپم پیش اومد پیشم باشی. رفتم. اون روز خودمم کلاس داشتم و فرصت نشد زیاد باهم گپ و گفت داشته باشیم. گفت قبل از اینکه ترم جدیدت شروع بشه بازم بیا. درسمم تموم شده و وقتم آزاده. گفتم باشه. پریسا نوۀ عمو و عمۀ باباست. قبل از ازدواج مثل خواهر بودیم. بادکنکای ماشین عروسیشو خودم فوت کردم، باهم آرایشگاه رفتیم، عکاس خصوصی مراسمشون بودم و حالا با اینکه خونه‌شون نزدیک خونۀ ماست و همیشه هم تنهاست و دوست دیگه‌ای جز من نداره نمی‌دونم چرا کم بهش سر می‌زنم. در واقع اصلاً بهش سر نمی‌زنم و زین حیث عذاب وجدان دارم. روز دفاع بهش گفتم لینک جلسه رو بفرست برای دوستات. گفت شمارۀ هیچ کدومو ندارم و با هیچ کدوم از هم‌کلاسیام در ارتباط نیستم. با هیچ کدوم، به معنای واقعی کلمه. گفت ما هیچ کسو نداریم. مثل بعضیا نیستیم که از مصر هم دوست پیدا می‌کنن. منو می‌گفت. و خبر نداشت به‌واسطۀ وبلاگم دیگه از کجاها دوست و رفیق پیدا کردم. پریسا تو هیچ شبکۀ اجتماعی‌ای نیست و تنها راه ارتباطیش با من و استادش ایمیل و پیامک بود. این حجم از تنهایی در مخیّله‌م نمی‌گنجه. قبل از ازدواجش ارتباطمون خیلی خوب بود. هر چی من می‌خریدم اونم می‌خرید. هر کاری می‌کردم اونم می‌کرد. برق خوندنش هم شاید به‌تبعیت از من بود. من یه جورایی الگوش بودم. از یه جایی به بعد راهمون جدا شد. حالا شاید از این می‌ترسم که ظاهر زندگی منو ببینه و یه درصد پشیمون بشه که ازدواج کرده. در مواجهه با دوستای متأهلم اغلب همین حسو دارم. من نسبت به اونا آزادترم و اونا مقیدتر و محدودتر. من هیچ وقت دوست نداشتم جای اونا باشم ولی شاید اونا غبطه بخورن به شرایط من. از این می‌ترسم که فلان درخواستو از شوهرشون بکنن و اونا بگن از وقتی با فلانی که من باشم می‌گردی این حرفا رو می‌زنی. نمی‌خوام سبک زندگی من روی سبک زندگی اونا اثر بذاره. احتمالاً دلیل اینکه یه سری مردا بعد از ازدواج به همسراشون می‌گن با دوستای مجردت قطع رابطه کن همینه. اون روز که برای دفاع رفته بودم خونه‌شون، معیارهای ازدواجمو پرسید. تعارفو گذاشتم کنار و گفتم ببین اگه امروز روز دفاع من بود انتظار داشتم شوهرم یه ساعت مرخصی بگیره و پیشم باشه. یا لااقل لینک جلسۀ دفاع رو بگیره و تو جلسه باشه، یا چه می‌دونم تماس تصویری بگیره و منو ببینه. یاد روز دفاع خودم افتادم که بابا دم در اتاقم وایستاده بود و با ذوق فیلم می‌گرفت و بعدشم با ذوق برای دوستاش تعریف می‌کرد چجوری دفاع کردم. حالا این بنده خدا شوهرش بعد از دفاع زنگ زد بهش، ولی زنگ برای من کافی نیست. برای من کمه. معیار من همراهیه. فرق هست بین خواستگاری که می‌پرسه چه خبر از دانشگاه با خواستگاری که می‌پرسه درس و دانشگاهت کی تموم میشه. معلومه این دومی همراه نیست باهات. و خب با چنین افکار و عقایدی همون بهتر که از جامعۀ متأهلین فاصله بگیرم و بذارم زندگیشونو بکنن :| خلاصه صبح برای یه دورهمی دونفره برنامه ریختیم و قرار شد سه‌شنبه برم خونه‌شون و بعدش بریم بیرون. تولد بابا و روز پدر هم نزدیکه و می‌تونستم با یه تیر دو نشون بزنم و خودمم خرید کنم.

امشب بعدِ شام بلند شدم کیک درست کنم که فردا که می‌رم خونه‌شون ببرم باهم بخوریم. بابا هم با دوستش یه سفر کاری داشت و یه کم بیشتر درست کردم که به بابا و دوستشم بدم. بعد به پریسا پیام دادم که بابا هشت‌ونیم می‌خواد بره بیرون. اون موقع بیداری بگم منم بذاره سر کوچه‌تون؟ با تعجب جواب داد فردا یا سه‌شنبه؟ نگاه به تقویم کردم دیدم ای بابا دو روز مونده تا سه‌شنبه.

عکس و طرز تهیۀ کیکو تو پست بعدی می‌ذارم.

۰۳ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۱۸- از هر وری دری ۶

يكشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۵۴ ق.ظ

سیزده. دیروز رو به‌عنوان روز اسکرین‌شات نام‌گذاری می‌کنم، چرا که بالغ بر ۲۸۰۹ شات از کتاب‌هایی که تو اپ طاقچه داشتم گرفتم و منتقل کردم به لپ‌تاپم که راحت‌تر ازشون استفاده کنم. اون کتاب‌هایی هم که اسکرین‌شاتشون قفل بود و اجازۀ عکس گرفتن ازشون نداشتم رو با گوشی خودم باز کردم و با یه گوشی دیگه از گوشیم و در واقع از کتابی که نمی‌ذاشت اسکرین‌شات کنم عکس گرفتم و تعداد این عکس‌ها هم بالغ بر چهارصدتا بود. من حتی از کتابای کاغذی که دارم هم عکس می‌گیرم و می‌ریزم تو لپ‌تاپم که همیشه در دسترسم باشن. در گام بعدی هم عکس‌ها رو به متن تبدیل می‌کنم که بتونم عملیات سرچ رو انجام بدم و وقتی دنبال کتابی می‌گردم که توش فلان اصطلاح به کار رفته، با یه سرچ تو متنش به نتیجه برسم.

چهارده. دیشب حین اسکرین‌شات گرفتن داشتم برای بابا توضیح می‌دادم که اینا رو به متن تبدیل می‌کنم که موقع ارجاع دادن بهشون دوباره تایپ نکنم دیگه. پرسید چجوری؟ گفتم عکس صفحات رو تو گوگل درایو آپلود می‌کنی و اپن وید گوگل داک رو انتخاب می‌کنی. یکی دو ثانیه بعد متن عکسو تحویلت می‌ده. گفت عه چه خوب، بیا نشونم بده. گفتم حالا هر موقع لپ‌تاپمو روشن کردم نشون می‌دم دیگه. گفت نه با گوشی نشون بده. و من عاشق این علاقۀ پدرم به علم‌آموزی‌ام. گفتم در گام اول باید گوگل درایو و گوگل داک رو دانلود و نصب کنیم. گوگل درایو رو داشت، ولی داک رو دانلود کردیم. اسمشم گوگل داک نبود و سندنگار نوشته بود. لذا زین پس ما هم سندنگار صداش می‌کنیم. یکی از عکسای کتابا رو آپلود کردیم تو گوگل درایو و بعد گفتم اپن وید رو بزن. چون با اپ این کارو انجام می‌دادیم چنین گزینه‌ای نبود. فضاشم شبیه نسخۀ دسکتاپ نبود. گفتم گوگل کروم رو باز کن اونجا بنویس گوگل درایو. نوشت و از قسمت تنظیمات نسخۀ دسکتاپ رو انتخاب کردیم. و چیزی که می‌دیدم عین همونی بود که با لپ‌تاپ انجام می‌دادم. گفتم حالا همین جا دوتا عکس آپلود کن و اپن وید سندنگارو بزن. چنین کرد و چنان شد و بسی ذوق کردیم.

پانزده. من این روشِ تبدیل عکس به متن رو نُهِ نُهِ نودونه از همکارم یاد گرفتم [عکس]. برای کسب اطلاعات بیشتر کلیک کنید.

شانزده. شباهنگام توی تختم داشتم این کتاب فلسفۀ زبانو می‌خوندم و جا داره تَکرار کنم که چقدر این درسو دوست ندارم من. غرق در بحر تفکر بودم که به‌ناگاه دیدم به عنکبوت کوچولو اون گوشۀ سقف راه میره. در حالی که بیتِ هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم تو سرم پلی می‌شد پدرو صدا کردم و گفتم حالا چجوری دستمون برسه بهش؟ یه چیزی پرت کرد سمت عنکبوت بخت‌برگشته و عنکبوته افتاد رو زمین و بابا برش داشت رفت.



هفده. وقتی تذکرات مامان مبنی بر این‌که بعد از خوردن غذا صندلی رو بکشم سر جاش افاقه نکرد و دید همچنان صندلی رو وسط آشپزخونه رها می‌کنم می‌رم، این راهکار به فکرش رسید :))



هجده. این روزها، فک و فامیل و خانواده خوشحالن که کلاسام به لطف کرونا مجازیه و من تهران نیستم و در آغوش گرم خانواده‌ام و هی نمی‌رم و هی نمیام و از خطر کرونا و دزد و داعش و قاچاقچی‌هایی که کلیۀ آدمو درمیارن می‌برن می‌فروشن، و همچنین خطرات وسائط حمل‌ونقل زمینی و هوایی و دریایی! در امانم و وقتی مریضم تنها نیستم و خوراک و پوشاک و نوشاکم! مهیاست. و خوشحال‌ترین خوشحالان هم باباست. و صدالبته که ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست؟

۰۳ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یکی از سکانس‌های پرتکرار خواب‌هام اینه که کنکور دارم و ساعت هشت‌ونیمه و من تو حوزۀ آزمونم و هنوز صندلیمو پیدا نکردم. یا نشستم و مداد یادم رفته ببرم. یا مداد دستمه ولی هیچی بلد نیستم. بعد با اینکه موضوع خوابم تکراریه، ولی فضاها هر بار مسخره‌تر از قبل میشه. مثلاً یه بار می‌بینم با فک و فامیل سر جلسۀ آزمونم، یه بار می‌بینم مامان و بابام مراقب آزمونن، یه بار کفشامو لنگه‌به‌لنگه پوشیدم، یه بار بیل و کلنگ دستمه و باید سدهای توی مسیرو بکوبم که ازش رد شم و برسم سر جلسه و یه بارم پتو انداختم رو زمین نشستم آزمون می‌دم. دیشبم با ماسک و دستکش و رعایت شیوه‌نامه‌های بهداشتی داشتم می‌رفتم سر جلسۀ کنکور و باید یه تعهدنامه‌ای می‌نوشتم و امضا می‌کردم. مراقب آزمون وایستاده بود دم در و از همه می‌گرفت این تعهد رو. می‌گفت باید پشت کارت جلسه بنویسید و امضا کنید. نفهمیدم چی دارم می‌نویسم و بعدشم که خواستم بخونم ببینم چی نوشتم دیدم دستخط من نیست و دستخط اون مراقبه هست. ولی همونم خونده نمی‌شد بس که کمرنگ بود. انگار با خودکاری که نفسای آخرش بود نوشته بود. و این کاغذبازیا انقدر طول کشید که ساعت هشت‌ونیمو رد کرد و من هنوز دنبال صندلیم بودم. بعدشم نمی‌دونم چرا سر از کشور فلسطین درآوردم. نظامیان اشغالگر رژیم صهیونیستی هم داشتن به طرف مردم تیراندازی می‌کردن. منم تقویمو درآوردم نگاه کردم دیدم ای بابا روز قدسه و این سؤال پیش اومد که چرا این روزو برای سفرمون به این کشور انتخاب کردیم. تعجبم نمی‌کردم که اصلاً اونجا چی کار می‌کنیم. گویا سفرمون یه سفر تفریحی بود. به همراهانم پیشنهاد دادم فعلاً بریم یه جای امن، فردا میایم از شهر بازدید می‌کنیم (دیشب داشتم به فرانسه فکر می‌کردم و اینکه اگه اینجا به دنیا نمیومدم دوست داشتم کجا به دنیا بیام. بس که زبانشونو دوست دارم. تو ایرانم اگه حق انتخاب داشتم که زبان مادریم یه چیز دیگه باشه کردی رو انتخاب می‌کردم. بس که زبان اونا رم دوست دارم. و با این تخیلات خوابیدم و اینکه حالا چرا سر از فلسطین درآوردمو دیگه نمی‌دونم. خدایا همین‌جا که هستم جام خوبه. مرسی :دی).

چند ماه پیشم خواب می‌دیدم استادراهنمام داره پایان‌نامه‌مو تصحیح می‌کنه. کارمو خوند و گفت ۀها رو اشتباه نوشتی و درستشون کن. منظورش همون ۀ تو عبارت‌هایی مثل خانۀ من بود که یه عده خانه‌ی می‌نویسن. گفتم دوران ابتدائی ۀ (خانۀ) می‌نوشتیم، بعداً دوران راهنمایی قانون عوض شد (عوض کردید) و بهمون گفتن ی بنویسید (خانه‌ی)، بعد تو دانشگاه دیدیم باز میگن همون ۀ درسته. گفت نه دیگه بر اساس دستورخط جدید یه کاراکتر دیگه اختراع کردیم و تو این عبارت‌ها باید گردی ه رو برگردونید سمت راست. شبیه p انگلیسی. این علامت همون ۀ هست. گفتم صفحه‌کلید من اینو نداره آخه. گفت کم‌کم قراره به صفحه‌کلیدا اضافه بشه و تو هم الان باید تو متن پایان‌نامه‌ت از این کاراکتر استفاده کنی.

+ و این خواب

۱۴ نظر ۱۰ دی ۹۹ ، ۱۳:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۰۳- از هر وری دری ۴

پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۹، ۰۵:۳۴ ب.ظ

بیر. خبر جدید و هیجان‌انگیز اینکه دندونِ چپِ پایینِ شمارۀ شِشَم هم شکست و شنبه باید زنگ بزنم یه وقتی بگیرم برم درستش کنم. دوتای قبلی هر کدوم پونصد تومن شد هزینۀ ترمیمش. اینم احتمالاً همین حدودها باشه. دیشب وقتی بیسکویت می‌خوردم شکست.

ایکی. اون کارگاه هوش مصنوعی یادتونه؟ شرکت برای عموم آزاد بود، ولی باید رزومه‌مونو می‌فرستادیم و اگه سابقه و علاقه‌مون مرتبط با کارگاه بود لینک کارگاهو می‌فرستادن. امروز روز اول کارگاه بود و تا دیشب منتظر لینک بودم و نفرستادن. اطلاعیه‌شو همکارم فرستاده بود و قرار بود یه چیزایی یاد بگیرم و تو طرحمون اجرا کنم. بهش گفتم لینکه رو دریافت نکردم. تعجب کرد. ولی به‌نظرم اگه انتخابشون اصولی بوده و واقعاً رزومه‌ها رو بررسی کردن، اشکالی نداره. بالاخره ظرفیت محدوده و نمیشه با قطعیت گفت من مناسب‌ترین فرد بودم.

اوچ. امروز تولد مریمه. چند روز پیشم تولد نرگس بود. به همین بهانه ظهر تماس تصویری گرفتیم و یک‌ونیم ساعتی گروهی باهم حرف زدیم. صحبتامون در تکمیل مباحث تماس قبلی بود. تو تماس گروهی قبلی نتایج کنکور دکتری من و کنکور کارشناسی برادر نگار اعلام نشده بود و نرگس و نگار از پروپوزال‌هاشون دفاع نکرده بودن. پروندۀ اینا رو بستیم و از مباحث جدیدی که بهش پرداختیم قانون منع تردد ساعت نُهِ شب به بعد و گرونی و خرید اینترنتی و مسافرت و مهمونی و کرونا و بسته بودن کتابخونه‌ها و نیاز مبرم من به یه سری کتاب بود که تجدید چاپ هم نمیشن بخرم. حتماً باید برم امانت بگیرم و هر بارم زنگ می‌زنم می‌گن بخش امانت تعطیله. میان‌ترما هم دارن شروع می‌شن. راجع به هیئت‌علمی شدن خودمون و دوستامون هم صحبت کردیم. قرار شد هر کدوم به جایی رسیدیم دست بقیه رو هم بگیریم همون‌جا بند کنیم.

اوچ‌یاریم. بعیده شما این دوتا کتابی که می‌خوامو داشته باشید، ولی اسمشون اینه: معناکاوی فرهاد ساسانی و از فلسفه به زبان‌شناسی چپمن ترجمۀ حسین صافی.

دُرد. نرگس گفت تو پست یلدای سال نود، اونجا که گفته بودم ما از واحد ۷۴ رفتیم و نگار و نرگس و فاطمه و فروغ اومدن رو تصحیح کنم. درستش این بود که نگار و نرگس و منیژه و زهرا و لاله و یه نرگس دیگه اومدن. بعداً منیژه و زهرا و لاله و اون یکی نرگس رفتن و فروغ و فاطمه و بهاره به جاشون اومدن. منم رفتم اون جمله رو تصحیح کردم و گفتم بیام بهتون اطلاع بدم که یه وقت داده‌های ناصحیح بهتون نداده باشم :دی

بِش. سیم‌کارت مریم رایتله. بهش گفتم ستاره ۲۳۲ مربع رو بزن هدیۀ تولدتو بگیر از رایتل. نمی‌دونست همچین کدی وجود داره. زد و دو گیگ اینترنت گرفت. گفتم به شما هم بگم، شاید برای شما هم اتفاق بیافتد.

آلتی. اون استادمون بود که ازش راضی نبودیم و نامه نوشتیم عوضش کنن؛ یادتونه؟ گفته بودیم تخصصش مرتبط به دانشکدۀ ما نیست و یکیو بیارید که باهاش تفهیم و تفاهم داشته باشیم. قبول نکردن و گفتن کسی تو دانشکدۀ خودتون همچین چیزایی رو بلد نیست که یادتون بده. من پیشنهاد دادم همین دانشجوهای پارسال و پیارسال دانشکده‌مون که این درسو گذروندن بیان تدریس کنن. ولی گویا هیچ کدوم انقدر مسلط یا علاقه‌مند به تدریس نبودن. با هم‌کلاسیم قرار گذاشتیم امسال این درسو خوب یاد بگیریم بعداً خودمون داوطلب بشیم برای تدریس تو دانشکده‌مون. این‌جوری دیگه استادی که تخصص مکانیک یا شیمی داره به دانشجوهای زبان‌شناسی روش تحقیق یاد نمیده. البته امیدوارم در آینده دانشجوهای منم نرن نامه بزنن که این استاد تخصصش برقه و تفهیم و تفاهم نداریم :))

یِدّی. یه سریالی هست به اسم بیگانه‌ای با من است که هر شب شبکۀ دو پخش میشه. من این سریالو می‌شنوم. ینی تلویزیونمون همین‌جوری که روشنه و مامان و بابا می‌بینن، منم از تو اتاقم می‌شنوم. دیشب برف میومد و کلاً تلویزیون به هم ریخت و از اون سکانس که این دختره که خودشو جای یکی دیگه جا زده گفت می‌خواد ادامۀ تحصیل بده قطع شد. بعد من دیشب خواب می‌دیدم این اومده دانشگاه و به یکی از استادهای رشتۀ پزشکی بیست تومن (دویست ریال) پول داد و یه پایان‌نامۀ آماده گرفت و رفت دفاع کنه. منم داشتم حرص می‌خوردم که فردا این دکتر بشه با کدوم سواد قراره نسخه بنویسه برای مردم. در ادامۀ خوابم رفتم به اون سایت کارگاه هوش مصنوعی و دیدم نیازی به لینک ورود نبوده و فایل‌ها رو گذاشتن برای دانلود. روی دکمۀ پلی کلیک کردم ببینم که بیدار شدم و فهمیدم ای بابا خواب موندم و به تماس تصویری تولد مریم نرسیدم. ولی این خواب موندنم هم جزو خواب بود و من هنوز خواب بودم و خواب می‌دیدم که خواب موندم. بیدار که شدم همچنان حرص می‌خوردم چجوری بعضیا مقاله و پایان‌نامه می‌خرن و چرا اصلاً کسی باید باشه که به اینا این چیزا رو بفروشه که اینا هم بتونن بخرن.

۱۸ نظر ۰۴ دی ۹۹ ، ۱۷:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۹۷- یلدای نودوسه

شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۳ ب.ظ

سال تحصیلی ۹۲ که تموم شد، چهار سالِ تحصیلی منم تموم شد. ولی یه تعداد از واحدای درسیمو هنوز نگذرونده بودم. تو کنکور ارشد هم هنوز شرکت نکرده بودم. روال عادی اینه که اواخر ترم هفت و اوایل ترم هشت کنکور ارشد بدی و چهارساله تموم کنی، ولی من تصمیم گرفته بودم یه سال بیشتر تو شریف بمونم. از اونجایی که احتمال می‌دادم ارشد برق اونجا قبول نشم یه درس اختیاری از ارشد و دکتری برداشتم که آرزوبه‌دل نمیرم. کارشناسیا می‌تونستن از این کارا بکنن. یه استاد معارف هم بود که اونم شریفی بود. دوستش داشتم. با اینکه بیست واحد عمومی و معارفمو کامل گذرونده بودم، سال آخر رفتم لیستو چک کردم و هر چی اون استاد ارائه کرده بودو برداشتم. سه واحد آموزش خط پهلوی از مرکز زبان هم برداشتم. ولی دیگه اجازه نداشتم تو خوابگاه از واحدهای چهارنفره و پنج‌نفره استفاده کنم. باید بهشت رو ترک می‌کردم به مقصد واحدهای شش‌نفرۀ بلوک ۱۳ که گفته بودن شده هفت‌نفره. هم‌اتاقیام خیلی ناراحت بودن از این بابت. پیدا کردن هم‌اتاقی جدید هم برای اونا سخت بود هم برای من. اون سال چون می‌خواستم کنکور ارشد بدم، نیاز به آرامش و سکوت داشتم. برای همین یه مدت فکر خونه گرفتن به سرم افتاد. ولی گزینه‌های مناسبی برای هم‌خونه‌ای پیدا نکردم. یادمه اون سال بابا می‌گفت دویست سیصد تا ظرف یه‌بارمصرف بگیرم که توی اونا غذا بخوری که وقتت برای شستن کاسه بشقاب هدر نره و راحت برای کنکور بخونی. دلم برای محیط‌زیست سوخت و نذاشتم چنین کاری بکنه. تابستون ۹۳ همه‌ش ذهنم درگیر این بود که خونه بگیرم یا برم بلوک سیزده. اگه خونه بگیرم، با کی بگیرم و اگه برم بلوک سیزده با کیا هم‌اتاقی بشم. نگار و نرگس و مژده هم پنج‌ساله بودن. ولی چون نگار دورشته‌ای کامپیوتر بود و نرگس دورشته‌ای فیزیک، قانوناً می‌تونستن تو واحد خودشون بمونن. ولی من و مژده باید واحدامونو تخلیه می‌کردیم و می‌رفتیم بلوک ۱۳. یادم نیست مژده کجا رفت و با کیا هم‌اتاقی شد. به‌نظرم مرخصی گرفت که برای کنکور ارشد بخونه. منم بی‌خیال خونه گرفتن شدم و با الهه و راضیه و متین و سه نفر دیگه که اونا هم مثل من سال پنجم بودن به توافق رسیدم و اسباب‌کشی کردیم واحد ۱۴۳. این واحد همون واحدی بود که براشون جلسۀ توجیهی گذاشتم و بهشون گفتم از سؤال جواب دادن خوشم نمیاد. مثل ۱۴۴، U شکل بود. فرقش با ۱۴۴ این بود که در ورودی و سرویس بهداشتی و تختا تو سر سمت راستِ U بودن و آشپزخونه و جایی که درس می‌خوندیم سر سمت چپ U. میز ناهارخوری و بالکن هم تقاطع دو سر U بود. کنکورم بهمن‌ماه بود و این چهار ماهی که با این شش نفر بودم به درس خوندن گذشت. سال‌های قبلشم همه‌ش درس می‌خوندم، ولی اون سال چون تصمیم گرفته بودم همزمان تو چند تا کنکور ارشد شرکت کنم، شب و روزمو به هم دوخته بودم و بی‌وقفه درست می‌خوندم. برای کنکور برق می‌خوندم، برای کنکور زبان‌شناسی می‌خوندم، برای مهندسی پزشکی می‌خوندم. علاوه بر کارت خودم، با کار دوستامم از کتابخونه کتاب می‌گرفتم و تراکتوروار! می‌خوندم. یادم نیست اونجا تو واحد ۱۴۳ چی گذشت بر من و عملکرد هم‌اتاقیام چجوری بود که بهشون گفتم بعد از کنکورم از اینجا می‌رم یه جای دیگه. واقعاً یادم نیست. حتی یادم نیست کی کجا رو کدوم تخت می‌خوابید و حتی وقتی به این فکر می‌کنم که هفت نفر بودیم و شش تا تخت داشتیم یادم نمیاد کی رو زمین می‌خوابید. همین یادمه که تخت من بالای تخت راضیه بود. یادمه الهه هم مثل من تمیزی رو دوست داشت و مخصوصاً روی تمیزی سرویس بهداشتی حساس بود. چون بقیه حاضر نمی‌شدن پول بدیم بیان تمیز کنن، الهه می‌گفت خودم سرویسا رو تمیز می‌کنم. نامبرده الان امریکاست. می‌گفت تو رزومه‌م باید بنویسم یکی از تخصصام هم تمیز کردن سرویسه. منم بشور بساب آشپزخونه رو بر عهده داشتم. چون منم روی تمیزی گاز و یخچال و سینک حساس بودم. ولی یادم نیست بقیه چی کار می‌کردن. لابد اونا هم جارو می‌کردن. تو این چهار ماه، فکر کنم دو بار اساسی از این حرکتا زدیم. من انقدر که با سر و صدا مشکل داشتم با کثیفی و بی‌نظمی مشکل نداشتم. سر و صداشون زیاد بود. نه می‌تونستم خوب بخوابم، نه خوب درس بخونم. من آدم آرومی‌ام و اونا بمب انرژی بودن. بهشون گفته بودم که بعد از کنکور می‌رم از اینجا. وقتی یکی میره، بازماندگان باید جایگزین پیدا کنن، وگرنه هزینۀ اون فرد می‌افته گردن اونا. حالا یه عده خوشحال هم میشن اگه هم‌اتاقیشون بره. جاشون بازتر میشه. ولی یه عده ناراحت میشن. چون هزینه‌شون بیشتر میشه. وظیفۀ من بود که تصمیمم رو باهاشون در میان بذارم تا اگر قراره کسی رو بیارن زودتر اقدام کنن. کجا قرار بود برم؟ نمی‌دونم. بعد از ۹ ترم، حوصلۀ مذاکره و آشنا شدن با آدمای جدیدو نداشتم. ولی تحمل اونجا رو هم نداشتم.

یلدای ۹۳، یادم نیست هم‌اتاقیام رفته بودن خونه‌شون و نبودن یا من نخواستم باهاشون باشم. از یلدای اون سال این عکسو دارم. عکس میز یلدای اتاق نگار و نرگس ایناست. تو همون واحد ۷۴ای که سال ۹۰ اونجا بودم. بعد از ما اینا اومدن اینجا ساکن شدن. اون شب کیک درست کردم و انار دون کردم و یلدا رو اون سال با نگار و نرگس گذروندم نه با هم‌اتاقیام.

اینم پستی که اون موقع تو وبلاگم گذاشتم (چون لینک پستای ۹۳ به بعدو بلاگفا خورده، از pdf مطالب عکس گرفتم).

حالا من اگه بخوام کوئیز بگیرم و ازتون بپرسم کیکی که شب یلدای ۹۳ برای نگار و نرگس اینا درست کردمو قبلاً کجا دیدید چی می‌گید؟ من هر سؤالی تو امتحان بدم، مطمئن باشید جوابش تو جزوه‌تون هست. پس جزوه‌تونو ورق می‌زنید و به تاریخ انتشار پستی که تو این پست ازش یاد شده دقت می‌کنید و می‌گید عه، این همون کیکِ دم‌کنیِ مزیدیه؟ :))


۹ نظر ۲۹ آذر ۹۹ ، ۲۱:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۸۳- دسته‌بندی

چهارشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۷ ب.ظ

در رابطه با موضوع پست قبل (اعشارگریزی و رند کردن)، یاد یه خاطرۀ دیگه افتادم گفتم بیام اونم تعریف کنم. پارسال، خاله‌م اومده بود رو گوشیش بام و رمزبان نصب کنم. اپلیکیشن‌های رسمی بانک ملی هستن اینا. رمز و شمارۀ کارت خودش و همسرشو گفت و وارد کردم و نصب کردم. آخرش گفت مثلاً دویست تومن هم از حساب من بردار بریز تو کارت همسرم یا برعکس. بعد من مبلغ هر دو کارتو می‌دیدم. مبلغ هر دو به‌شدت روی مخم بودن. نه‌تنها مضرب صد یا هزار تومن نبودن بلکه به دو سه قرون یا ریال هم ختم می‌شدن. گفتم این مبلغی که قراره کارت‌به‌کارت کنم دقیقاً باید همین مقدار باشه؟ می‌تونم یه ذره کم و زیادش کنم؟ گفت اشکالی نداره، همین حدود باشه هم کافیه. بعد من ماشین‌حساب گرفتم دستم و حساب‌کتاب کردم ببینم چقدر منتقل کنم که لااقل یکیش رند بشه موجودیش. اون کارتی که کمتر استفاده میشد رو رند کردم و به این یکی که باهاش قبض می‌دادن و خرید می‌کردن مبلغ مثلاً 2034567 ریالو واریز کردم. با این کار، کارتِ کم‌کاربرد به پنج رقم صفر ختم شد. این یکی کارت هم با این افزایش موجودی ختم شد مثلاً به 56789 ریال. مشکل رند نبودن این یکی رو هم می‌تونستم با خرید یه شارژ پنج‌هزار و ششصد و هفتادوهشت‌تومنی و نُه‌قرونی حل کنم. خدا رو شکر این اپلیکیشن‌های خرید شارژ اجازه می‌دن هر مبلغ غیرمتعارفی رو وارد کنیم. و خدا رو شکر در رابطه با میزان اعتبار سیم‌کارت این وسواسو ندارم که رند باشه :|. یه بارم این حرکتو روی کارت بانکی عمه‌م زدم و دو تا کارت غیررندشو تبدیل کردم به یک کارت رند و یک کارت غیررند. تو خونه هم هر چند وقت یه بار سه چهار رقم آخر موجودی ملتو می‌پرسم و رندشون می‌کنم :)). اینا رو گفتم که بدونید وبلاگ چه موجود عجیب و غریبی رو می‌خونید :| 

بعد از پر کردن و از حالتِ اعشار درآوردنِ مفاهیم و مقوله‌های پیرامون، طبقه‌بندی کردن رو هم دوست دارم. از طبقه‌بندی مخاطبای گوشیم تا طبقه‌بندی وبلاگ‌ها و خواننده‌ها. این کار ذهنمو آروم می‌کنه. وقتایی که فشار درسی و کاری و روحی و روانی روم باشه می‌رم سراغ دسته‌بندی و طبقه‌بندی کردن. اینجا جعبه‌ابزار بابا رو انتخاب کردم. هنوز تموم نشده:


۱۸ نظر ۱۹ آذر ۹۹ ، ۱۹:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۸۱- سؤال فنی (ویرایش اطلاعات)

چهارشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۵۲ ب.ظ

این سؤال و مشکل، جدید نیست و عجله‌ای ندارم به پاسخش برسم. ولی دوست دارم پاسخشو پیدا کنم. و دلیل اینکه تا حالا اینجا به اشتراکش نذاشتم که باهم روش فکر کنیم این بود که دلم نمی‌خواست سؤال وارد حاشیه بشه و به بیراهه بره و از بحث اصلی خارج بشیم. الانم که دارم مطرحش می‌کنم خواهشم اینه که اگه جوابشو می‌دونید راهنماییم کنید و اگه نه که من از سکوتتون ناراحت نمی‌شم. صورت مسئله رو هم پاک نکنید :دی

مشکل اینه که نمی‌تونم اطلاعات ثبت‌ناممو تو سایپا ویرایش کنم و مشروح مشکل اینه که بابا چند وقت پیش تصمیم گرفت برای من و برادرم ماشین بخره. من گفتم فعلاً لازم ندارم و جایی نمی‌رم. در واقع جایی رو ندارم که برم. ماشین برادرمو وقتی داشت می‌خرید خودم مراحل ثبت‌نامشو انجام دادم و قرعه‌کشی و اینا نداشت. ثبت‌نام کردیم و پولو دادیم و چند ماه دیگه ماشینو گرفتیم. این ماجرا تموم شد و گذشت. نوبت خرید ماشین برای من که شد (البته همچنان جایی رو ندارم برم :|)، نمی‌دونم حالا چون تقاضا زیاد بود یا چی، که هر کی ثبت‌نام می‌کرد، اول قرعه‌کشی می‌کردن و بعد اگه انتخاب میشد، می‌تونست پولو واریز کنه. و قانونشم اینه که کسی که ماشین به اسمش هست نمی‌تونه یه ماشین دیگه بخره. اون شب که بابا بهم گفت ثبت‌نام کنم، چون به اسم خودش ماشین داشت قرار شد اطلاعات خودمو وارد کنم. کد ملی و شمارۀ گواهینامه و شمارۀ شبا و یه همچین چیزایی خواسته بودن. منم اینا رو وارد کردم و تو اون قسمت که باید شمارۀ موبایل می‌نوشتیم شمارۀ بابا رو نوشتم. دقیقاً یادم نیست چون وقت و حوصلۀ تماس و پیگیری نداشتم این کارو کردم یا چی. هر چی رو هم که وارد می‌کردم اخطار می‌داد که بعداً امکان ویرایش نداریا. منم می‌گفتم باشه حالا کی خواست ویرایش کنه. تموم شد و من اطلاعاتو وارد کردم و ثبت شد. دوباره پیام داد که دیگه اجازه نداری ویرایش کنیا. گفتم باشه بابا چند بار می‌گی؟ بعد که خواستم ماشینو انتخاب کنم، باید گزینه‌های قراردادو تیک می‌زدم. گزینه‌ها چی بودن؟ اینکه مثلاً من تعهد می‌دم تا حالا ماشین نخریدم و تعهد می‌دم گواهینامه دارم و این شمارۀ گواهینامۀ خودمه و کلی تعهد دیگه و تهشم اینکه این شمارۀ تلفن همراه به اسم خودمه :| خب از اونجایی که شمارۀ بابا رو داده بودم، رفتم ویرایش کنم و شمارۀ خودمو بدم. رفتم و دیدم میگه مگه صد بار بهت نگفتم نمی‌تونی ویرایش کنی اینجا رو؟ و نذاشت ویرایش کنم. منم چون نمی‌خواستم تعهد دروغکی بدم منصرف شدم و رفتم از ایران‌خودرو ثبت‌نام کنم. که البته تو قرعه‌کشیش انتخاب نشدم و چند ماهه تلاش می‌کنم و همچنان انتخاب نمی‌شم. چراکه برای هر ماشین چهارصد نفر اسم می‌نویسن و اینا یه نفرو می‌تونن انتخاب کنن. این سری تو پیش‌فروش آذرماه، گفتم بذار قرعه‌کشی سایپا رو هم امتحان کنم. گفتم لابد اطلاعاتی که چند ماه پیش دادم یادش رفته و مجدداً می‌تونم اطلاعات جدید بدم. ولی متأسفانه همون اطلاعات رو ذخیره کرده بود و امکان ویرایش هم نداشت :| منم مجبور شدم الکی اون گزینۀ این شماره به اسم خودم هست رو هم بزنم و ثبت‌نام بکنم. ولی تهش اخطار داده بود که اگه بفهمیم یکی از این گزینه‌ها رو دروغ گفتی قرارداد کأن لَم یَکُن میشه و فسخ میشه و نمی‌تونی ادعایی داشته باشی. هر چی هم تلاش کردم با پشتیبانی تماس بگیرم جواب ندادن و هی از این داخلی منتقل شدم به اون داخلی و تهش نفهمیدم چجوری ویرایش کنم اطلاعاتمو. اصلاً بر فرض من این سیم‌کارتو واگذار کردم، فروختم، گم شده، یا حالا به هر دلیلی شماره‌مو عوض کردم. چرا نمی‌تونم تغییرش بدم خب؟ لابد براشون مهمه که تو قرارداد و گزینه‌های تعهد اینو آوردن که صاحب سیم‌کارت خودت باشی دیگه. اگه مهمه، اگه تو قرعه‌کشی اسمم دربیاد، اگه ماشینو بگیرم و بفهمن شمارۀ خودم نیست کأن لم چی چی میشه قرارداد؟ اینجا کسی تا حالا سعی کرده اطلاعاتشو ویرایش کنه؟ یا خودش و اطرافیانش با اطلاعات اشتباه ماشین خریده باشن؟ :| 

۹ نظر ۱۹ آذر ۹۹ ، ۱۲:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

درِ تاکسیای قدیمی به این صورت بود که یه دستگیره داشت برای باز و بسته کردن در که قابلیتِ جدا شدن از در رو هم داشت. یه چیزی هم بود که می‌چرخوندی و با چرخش اون شیشه بالا و پایین میشد. اون گردونه رو هم میشد درآورد. یه قفل هم بود که با چپ و راست کردنش در موردنظر قفل میشد. اون قفل رو هم میشد درآورد. اغلب راننده‌ها این امکاناتِ درِ عقبِ سمت چپ ماشینشونو غیرفعال! می‌کردن و تو در مقام مسافر، نه حق داشتی شیشه رو بالا پایین کنی، نه می‌تونستی از اون در پیاده بشی. اگه می‌خواستی هم امکانش نبود.

بعد از تذکرات پی‌درپی پدر مبنی بر اینکه شوفاژ اتاقمو خاموش نکنم و دمای اتاقمو گرم نگه‌دارم که سرما نخورم و سرما تبدیل به آنفولانزا و آنفولانزا منجر به کرونا نشه، و به‌دلیل سرپیچی‌های بنده در رابطه با گرم نگه‌داشتن دمای اتاقم به این دلیل که اگه گرم باشه خوابم می‌بره و خوابم ببره به درس و مشق و کارام نمی‌رسم و اگه نرسم بیچاره میشم، پدر دیشب با پیچ‌گوشتی و انبردست و آچارفرانسه وارد اتاقم شد و با عصبانیتی توأم با عشق! شوفاژ اتاقمو تا منتهی الیه باز کرد و اون یارویی که با چرخوندش دمای شوفاژ تنظیم می‌شد (اسمش شیر ترموستاتیک رادیاتوره) رو درآورد که دیگه نتونم کمش کنم. سپس فرمود تو این خونه کسی حق نداره سرما بخوره و رفت :|

چون تختم کنار شوفاژه، یه وقتایی از خواب بیدار می‌شدم و شوفاژو می‌بستم و پتو رو کنار می‌زدم می‌خوابیدم. صبح می‌دیدم بابا اومده دوباره روشنش کرده. پتومم می‌کشید روم و یه پتوی دیگه هم اضافه می‌کرد حتی. که سرما نخورم و سرماخوردگیم تبدیل به آنفولانزا و آنفولانزا منجر به کرونا نشه. امروز صبح با این یأس فلسفی که چرا نباید اختیار دمای اتاقمم داشته باشم بیدار شدم و اعلام کردم یا اون شیر فلکۀ شوفاژو بهم برگردونین، یا از فردا می‌رم تو تراس می‌خوابم و سرما می‌خورم :|

۲۲ نظر ۱۲ آذر ۹۹ ، ۰۷:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۵۴- مقایسه

شنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۹، ۰۸:۱۷ ب.ظ

عکس سمت چپی سال چهارم کارشناسیه. هفت اردیبهشت. جلوی دانشکده. جزوۀ الکترونیک دکتر شریف‌بختیار دستمه و دوربین دست آزاده‌ست. سمت راستی سال دوم ارشده. شش اردیبهشت. اینجا جزوۀ ساختواژۀ دکتر طباطبایی دستمه و گوشیم دست خانم شین. اینجا همدیگه رو با نام خانوادگی صدا می‌کردیم و اونجا یه وقتایی حتی استادامونم به اسم کوچیک صدامون می‌کردن. اونجا سلف و غذا داشتیم، اینجا نداشتیم. اونجا اینترنت داشتیم، اینجا نداشتیم. اونجا به سه‌تا ایستگاه مترو و یه ایستگاه بی‌آرتی و حتی ترمینال دسترسی داشتیم و اینجا باید کلی راهو پیاده می‌رفتیم که تازه برسیم سر آبادی. اونجا هر روز یکی دوتا ایمیل از طرف دانشگاه و استادها داشتیم و بعد از گذشت پنج سال هنوزم داریم و اینجا نداشتیم. اونجا برای انتخاب واحد یه جایی داشتیم به اسم ای‌دی‌یو و اینجا همه چی روی کاغذ بود. اونجا نمره‌ها رو ایمیل می‌کردن و می‌فرستادن ای‌دی‌یو و اینجا نمراتو زنگ می‌زدیم تلفنی می‌پرسیدیم و بعدشم مسئولین با ماشین‌حساب جمع و تقسیم بر تعداد می‌کردن که معدلمونو حساب کنن. اونجا یه جایی به اسم سی‌دبلیو داشتیم برای آپلود تمرینا و تکلیفا و اینجا یه سایت درست و حسابی هم نداشتیم. اونجا ملت روی چمنا دراز می‌کشیدن و دور هم روی چمنا غذا می‌خوردیم و اینجا یه بار روز اول ترم اول با دخترا نشستیم رو چمنا، فرداش اومدن گفتن دیگه تکرار نشه رو چمن نشستن تو یه محیط فرهنگی. به جاش اونجا یخچال و ماکروویو فقط برای دانشجوهای دکتری بود و اینجا مای ارشد هم از این چیزا داشتیم. اونجا هم ردیف اول کلاس تو حلق استاد می‌نشستم جزوه می‌نوشتم، اینجا هم. اونجا هم مهندس صدام می‌کردن، اینجا هم. اونجا رو هم دوست داشتم، اینجا رم. هردوشون، چه خوب چه بد، چه تلخ چه شیرین، تموم شدن و یه مشت خاطره ازشون موند برام. البته به‌مدد وبلاگم خاطراتم چیزی فراتر از یه مشته و گونی‌گونی خاطره مونده ازشون.



امروز استادمون گفت باید ایمیل دانشگاهی بگیرین. اگه نمی‌گفت هم من پِی‌ش بودم. اون ایمیلی که تهش اتساین جیمیل دات‌کام یا یاهو دات‌کامه، ایمیل غیررسمیه و نمیشه باهاش تو سایت‌های تحقیقاتی عضو شد. برای یه همچین کارایی لازمه از این ایمیلا که دامنه‌ش اسم دانشگاهه داشته باشیم. تو دورۀ کارشناسیم داشتم. از اونجا که فارغ‌التحصیل شدم باطلش کردن. دورهٔ ارشد دیگه خبری از ایمیل آموزشی نبود. ما نه خوابگاه داشتیم (من خوابگاهمو با هزینهٔ آزاد از دانشگاه شهید بهشتی گرفتم)، نه غذا، نه اینترنت، نه سایت. وقتی اونا رو نداشتیم، مطرح کردن دامنۀ آموزشی برای ایمیل خنده‌دار بود. اسممونم به‌عنوان دانشجوی روزانه تو وزارت علوم ثبت شده بود. دانشگاه دورۀ کارشناسیم یه دانشگاه استاندارد محسوب می‌شد و نظم و خفنیّت خاصی در فضای آموزشیش حاکم بود. من از اون جای مدرن وارد محیطی شده بودم که همه چیز دستی و سنتی بود. درخواست ایمیل با دامنۀ آموزشی تو همچین فضایی بی‌معنی بود. نه دانشجوها از حقوقشون آگاه بودن و این حق مسلمشون رو مطالبه می‌کردن نه مسئولین امکاناتشو داشتن. و همون‌طور که یک دست صدا ندارد، با یه دونه گل نسرین هم بهار نشد و درخواست‌ها و اعتراض‌هام ره به جایی نبرد و دورهٔ ارشدم رو بدون ایمیل آموزشی و در حسرتش سر کردم.

حالا استادمون گفته باید ایمیل دانشگاهی بگیرین. ایمیل زدم به مرکز فناوری اطلاعات و ارتباطات دانشگاه جدیدم (قرارداد می‌کنیم که زین پس به شریف بگیم اسبق، به فرهنگستان بگیم سابق) و نوشتم مسئول محترم دانشگاه جدید، من ورودی ۹۹ دکتری هستم. لطفاً راهنمایی بفرمایید چطور می‌تونم ایمیل دانشگاهی دریافت کنم. جواب دادن «نظر به اینکه درخواست پست الکترونیک دانشجویان پیش از این به‌صورت حضوری صورت می‌گرفت، مطابق با قوانین جدید در شرایط فعلی فرم پیوست‌شده را در صورت امکان پرینت کرده و تکمیل کنید (در صورتی که امکان پرینت وجود ندارد مشابه فرم پیوست‌شده را بازنویسی نمایید). فرم تکمیل‌شده را در یک دست و کارت ملی خود را در دست دیگر خود بگیرید و عکسی از خود برای ما بفرستید که در آن چهرۀ شما و فرم و کارت ملی شما مشخص باشد.». اسیر شدیم به خدا گویان مانتو روسری پوشیدم و در شرایطی که به‌زور جلوی خنده‌مو گرفته بودم از بابا خواستم عکسمو بگیره بفرستم براشون. آی کرونا، آخه ببین کارادا!



+ احتمالاً می‌دونید که یکی از ویژگی‌های خوب یا شایدم بد اینستا اینه که هر سال پست‌های اون روزِ سال‌های قبلو یادآوری می‌کنه و پیشنهاد میده استوری کنی. چند روزه عکسِ انگشت بریده‌مو میاره جلوی چشمم که یادته؟ استوریش نمی‌کنی؟ ردش کردم که آخه عکسِ بدون متن و توضیح انگشت بریده‌م به چه درد فک و فامیل می‌خوره که بخوام استوریشم بکنم؟ ولی یادم اومد اینجا عکسش بدون توضیح و متن نبود. یه گشتی تو آرشیو وبلاگم زدم و لبخند نشست رو لبم بعد از خوندن پست اون روز و یادآوری اون روزا. آبان چهار سال پیش، خوابگاه:

http://nebula.blog.ir/post/966

۱۶ نظر ۱۷ آبان ۹۹ ، ۲۰:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۵- از هر وری دری ۳

پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۹، ۰۸:۰۱ ق.ظ

بیست‌وپنج. یکی از برنامه‌ها یا پلن‌ها این بود که تا سی‌ام دفاع کنم و نتایج دکتری بیاد و من قبول نشم و طبق برنامه و قرارمون این وبلاگ توی پست ۱۴۴۴ که عدد موردعلاقه‌م هم هست متوقف بشه و فصل چهارو تموم کنیم بریم پی کارمون. ولی من هنوز دفاع نکردم و نتایج هم هنوز اعلام نشده. پس مجبوریم دری‌وریامونو ادامه بدیم. دیگه این نتایج چه امروز اعلام بشه چه فردا، من پستشو زودتر از شنبه عصر نمی‌تونم بذارم. چون که شنبه ظهر دفاع دارم ‌و باید خودمو برای اون آماده کنم.

بیست‌وشش. سه‌شنبه آقای «از جمله» دفاع کرد و چهارشنبه هم قرار بود آقای ه. دفاع کنه. روز دفاع من هنوز مشخص نشده بود. آقای از جمله نه اسمش از جمله هست نه فامیلیش و نه تکیه‌کلامش. از جمله رمزیه که من و یکی از دوستام بین خودمون گذاشتیم و این آقا رو از جمله خطاب می‌کنیم تو صحبتامون. بنده خدا خودشم خبر نداره از جمله‌ست. ساعت سه قرار بود شروع بشه ولی تا سه‌ونیم درگیر قطع و وصلی صوت و تصویر بودن. نمی‌دونم چه اصراری بود همه صوت و تصویرشونو به اشتراک بذارن که تداخل پیش بیاد. داورش استاد شمارۀ ۱۷ بود و استاد راهنما و مشاورش دو تا استاد باتجربه بودن که روزی روزگاری استاد همین داور جوان بودن. داور ابتدا عذرخواهی کرد که کار استاداشو داره داوری می‌کنه و سپس به‌مدت یک ساعت دانشجو رو با خاک یکسان کرد. چون اون دو استاد باتجربه استاد من نبودن شمارۀ مخصوص ندارن، ولی یکیشون یکی دو سال جای استاد شمارۀ چهار ما تدریس کرد و می‌تونیم چهارپریم صداش کنیم. استاد داور، همۀ یک ساعتی که در اخیارش قرار داده بودن رو ایراد گرفت و وقتش تموم شد و کلی ایراد دیگه هم موند که بهش گفتن رو کاغذ بنویس بده. و البته که کار از جمله ایراد زیادی داشت. بچه‌ها می‌گفتن دلمون خنک شد ولی راستش من دلم سوخت. بالاخره زحمت کشیده بود. هر چند برخورد خودشم یه‌جوری بود که جای دلسوزی نداشت. ایراداتشو قبول نمی‌کرد و می‌گفت همینی که من می‌گم درسته. برخورد داور هم طوری بود که از همون اول شمشیرشو از رو بسته بود و همه‌مون وحشت کرده بودیم. من که به‌شخصه استرس وجودمو گرفته بود و شبش کابوس می‌دیدم که روز دفاع منم این‌جوری میشه. آقای ه. هم که قرار بود فردای اون روز دفاع کنه فکر کنم از شدت افت فشار و نبض و ضربان بیهوش شده بود :))

بیست‌وهفت. با مامان و بابا باهم نشسته بودیم دفاع از جمله رو می‌دیدیم. انگار مثلاً فوتباله :)) بابام هی می‌گفت یاد بگیر، وقتی این سؤالو ازت پرسیدن این‌جوری نگو یا اون‌جوری بگو. بعد راجع به سن و سال و کاروبار افراد صحبت می‌کردیم. یه جا به مامانم گفتم این خانومو می‌بینی؟ پنجاه سالشه ولی ببین چه خوب مونده. انگار بیست‌وچندساله‌ست. مامانم اومد نزدیک‌تر و با دقت بیشتری نگاش کرد. در ادامه افزودم مجرده. گفت خب پس! چون ازدواج نکرده انقدر خوب مونده. بعد یه لحظه قلبم اومد تو دهنم و میکروفنمو چک کردم و دیدم خدا رو شکر خاموشه :)) البته الان که فکرشو می‌کنم می‌بینم هیچ کدوم ترکی بلد نبودن بفهمن چی می‌گیم :|

بیست‌وهشت. این عکس جلسۀ دفاع از جمله‌ست. اون فایل ورد فایل کلیدواژه‌های وبلاگمه که دارن به پست تبدیل می‌شن. این پایینم دارم تندتند اسکرین‌شات می‌گیرم ذخیره می‌کنم. وبلاگم هم اون بالا بازه صفحه‌ش. اون اکسلم یه سری سؤاله که جوابشون یه عدده و مجموع اون اعداد، رمز پست نتایج کنکور دکترا خواهد بود. داشتم براتون سؤال طراحی می‌کردم و مجموع اعدادو با اکسل حساب می‌کردم! مثلاً یکی از سؤالا اینه که در عرض سالن جلسۀ کنکور چند ردیف صندلی چیده شده بود؟ امتحانتون کتاب‌بازه و می‌تونید با مراجعه به پست‌های همین صفحۀ نخست تقلب کنید. حالا اگه تو این دو ماه درساتونو خوب خونده باشید و یاد گرفته باشید! نیازی به تقلب ندارید و سریع می‌گید ۱۶ تا صندلی در طول سالن بود و ۹ تا در عرض سالن. اگه معمولی خونده باشید لااقل یادتون میاد که تو پست ۱۴۲۶ به این موضوع اشاره کرده بودم. اگرم درساتونو نخونده باشید و حوصلۀ حل معما نداشته باشید که هیچی دیگه. رمزو از دست می‌دید و نمی‌فهمید من بالاخره قبول شدم یا نه :))



بیست‌ونه. یه کم بعد از تموم شدن دفاع از جمله، از آموزش باهام تماس گرفتن که صدا و تصویر و نمایش اسلاید منو تست کنن. با اینکه پشت لپ‌تاپ بودم ولی به‌لحاظ پوشش آمادگی نداشتم. مسئول آموزش گفت تا برم برای خودم یه چایی بریزم شما میکروفنو آماده کن از طریق لپ‌تاپ چک کنیم و تلفنو قطع کرد. منم سریع یه روسری انداختم رو سرم و یه مانتو پوشیدم و نشستم پشت لپ‌تاپ و همه چی خوب بود و مشکلی نبود. گفت دفاع شما هم شنبه ساعت ۲ هست. خبر دارید؟ گفتم نه والا. خبر نداشتم؛ ولی همین الانم بگید حاضرم ارائه بدم.

سی. راجع به دفاع آقای ه. تو این چند ماه با آقای ه. کلی صحبت کرده بودم و استاد راهنماش هم تو کلاس‌های دوشنبه صبح که من اونجا مستمع‌آزادم هی راجع به پایان‌نامۀ ایشون صحبت می‌کرد. از اونجایی که استاد راهنمای ایشون استاد داور من بود و استاد مشاورش استاد مشاور من بود و استاد داورش هم همسر استاد مشاورمون بود، شدیداً مشتاق بودم حضور داشته باشم و ببینم چجوری بحث می‌کنن باهم، ولی به‌طرز عجیبی چهارشنبه به‌کل فراموش کردم ایشون دفاع دارن. صبح تا ظهر پای گوشی بودم و تو وبلاگ‌ها و اینستا ول می‌چرخیدم و جالبه دلیل این علافیم این بود که از قبل این وقت رو خالی کرده بودم بشینم پای دفاع ایشون، ولی چون فراموش کرده بودم قضیۀ دفاع رو، دیگه کار خاصی هم برای انجام دادن نداشتم. عمیقاً ناراحت شدم که جلسهٔ دفاعشو از دست دادم. از دفاع از جمله کلی اسکرین شات یادگاری گرفته بودم و از این جلسه هم می‌خواستم بگیرم ولی نشد. جلسه ضبط هم نشده بود. جالبه وقتی افسوسمو بیان کردم، آقای ه. تعجب کرد که شما که بودین!. حالا نمی‌دونم از شدت استرس توهم زده و فکر کرده منم هستم یا یکی به اسم من وارد شده یا از روز قبلش تو حافظۀ سیستم مونده. یاد اینایی می‌افتم که قصد زیارت رفتن داشتن و نمیشه و نمی‌رن و دوستاشون میان می‌گن اونجا تو سفر به چشممون می‌خوردی و می‌دیدیمت. 

سی‌ونیم. برای من سؤال بود، شاید برای شما هم سؤال باشه که آیا استاد داور و مشاور که زن و شوهر بودن باهم بودن؟ که از دوستان پرسیدم و گفتن هر کدوم تو محل کار خودشون بودن. جدا از هم.

سی‌ویک. وقتی آقای ه. داشت دفاع می‌کرد، من داشتم سؤالات فاطمه من القاهره رو جواب می‌دادم و تندتند استوری می‌کردم تو صفحۀ هم‌کلاسیا. استوریای دیروزم:



سی‌ویک‌ونیم. لینک استوری بالا رو تو کانال مستانه دیدم و خودم نخریدم ببینم چجوریه. لازم نداشتم که بخرم. من از ابتدای ظهور کرونا تا این لحظه فقط دو تا ماسک استفاده کردم. چون که تو این مدت سه چهار بار بیشتر از خونه بیرون نرفتم و همون سه چهار بارم از این ماسکای پارچه‌ای مشکی که قابل‌شست‌وشو هستن استفاده کردم. تو عکس روز کنکورمم بود. یه بارم بیرون یادم افتاد ماسک نزدم که یه دونه از این یه‌بارمصرفا گرفتم.

سی‌ودو. برای پست قبلی، در ابتدا عنوان «یه روزایی حس می‌کنم پشت من، همه شهر می‌گرده دنبال تو» رو انتخاب کرده بودم که آخر پستم بگم عنوان بخشی از آهنگ نابرده‌رنج خواجه‌امیری. این عنوان به محتوا و کامنت‌های موجود در تصویر دوم هم میومد. ولی روضه‌ش زیادی باز بود و منصرف شدم. چند باری گذاشتم و برداشتم و گذاشتم و تصمیم نهاییم این شد که نذارم این عنوانو. یه عنوان دیگه گذاشتم. اینو گفتم که بدونید چقدر حضور مخاطب اثر داره روی انتخاب عنوان و عکس و موضوع پست و تک‌تک کلماتم.

۰۱ آبان ۹۹ ، ۰۸:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۳- از هر وری دری ۲

سه شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۹ ق.ظ

هفده. یه بنده‌خدایی هست که چند ساله تو کار مخ‌زنیه. اسم و روش کارشم ثابته. بدین صورت که کاملاً مؤدبانه می‌ره تو صفحهٔ اینستای دخترا و ضمن عذرخواهی فراوان، دایرکت می‌ده و میگه اینستای شما رو از لینکدین پیدا کردم و متوجه شدم تو فلان دانشگاه درس خوندید. من نیز تحصیلات قابل‌قبولی دارم. دنبال همسر باسوادم و تحقیق کردم و فهمیدم شما از این ویژگی برخورداری. سپس اطمینان خاطر میده که اگه جوابت مثبت باشه از طریق خانواده وارد عمل میشه و قصد مزاحمت نداره و نیتش خیره. اگه جواب ندی یا جواب رد بدی، نه اسمشو عوض می‌کنه نه متن پیامشو. فقط از ابتدای پیام‌هاش، اون سلام خانم فلانی رو ویرایش می‌کنه و اسم یه خانم جدید رو می‌نویسه و می‌فرسته برای یه دختر دیگه. یکی دو سال پیش برای یکی از دوستام پیام داده بود و اونم طبعاً جواب رد داده بود بهش. چون با دوستام راجع به این مسائل صحبت نمی‌کنم در جریان نیستم تا حالا برای چند نفر دیگه هم فرستاده این پیامو. حالا نمی‌دونم لیستی که دستشه رو بر چه اساسی مرتب کرده، ولی بالاخره نوبت منم رسید و منم چند روز پیش اون پیامه رو دریافت کردم. ولی مخم زده نشد و با خونسردی بدون اینکه حتی جوابشو بدم بلاکش کردم. 

هفده‌ونیم. از اونجایی که چند ساله اسم همین آقای مخ‌زن ناکام رو برای پسرم انتخاب کردم، برگشتم به بابا می‌گم یکی اسمش مثلاً قلی باشه، ثبت‌احوال می‌ذاره اسم پسرشم بذاره قلی؟ 

هفده‌وهفتادوپنج‌صدم. جدی اگه یه وقت اسم مراد، امیرحسین بود چی کار کنم؟

هجده. مامانم دو ساله بازی آمیرزا رو نصب کرده رو گوشیش و از اون موقع تا حالا همۀ بازیای روزانه‌شو انجام داده و یه وقتی انقدر میره جلو که برنامه پیام میده سؤالامون تموم شده و صبر کنین داریم سؤال جدید طرح می‌کنیم. با اینکه پاسخنامه‌ش تو اینترنت هست، ولی تقلب نمی‌کنه و هر جا گیر می‌کنه میاد سراغ من. ظهر اومده شش تا حرف «ا» و «د» و «ر» و «ز» و «م» و «ن» رو گذاشته جلوم میگه سه چهارحرفیاشو پیدا کردم ولی کلمۀ شش‌حرفیش نمی‌دونم چیه. گفتم مرادو زدی؟ :دی گفت آره اونو همون اول زدم. مادرو چی؟ اونم زدم. شش‌حرفیو پیدا کن. یه کم فکر کردم. نادرو چی؟ چهارحرفیا رو زدم. دنبال شش‌حرفی‌ام. یه کم دیگه هم فکر کردم. تقلب هم نمی‌ذاره بکنم از گوگل. می‌گم رمزدانو بزن. می‌گه رمزدان چیه؟ می‌گم یه ظرفه که توش رمزا رو می‌ریزن نگه‌می‌دارن :| مرزدان رو هم بزن. اونم ظرفیه که توش مرزها رو نگه‌داری می‌کنن. پوکرفیس نگام می‌کنه. دوباره یه کم دیگه فکر می‌کنم و می‌زنم زیر خنده و حالا نخند کی بخند. بین خنده‌هام می‌گم پیدا کردم پیدا کردم. میگه خب بگو. می‌گم فقط می‌تونم یه کم راهنماییت کنم. میگه خب راهنمایی کنم. می‌گم در آینده قراره همچین کسی بشی. سریع «مادرزن» رو وارد می‌کنه و می‌ره مرحلهٔ بعد. بعد با یه قیافۀ کاملاً جدی میگه چشمم آب نمی‌خوره. تو از این خاصیتا نداری :| 

هجده‌ونیم. حالا من گیر داده بودم که ببین این یه نشونه‌ست که سه تا از جوابای این مرحله مادر و مراد و مادرزنه. تو به‌زودی مادرزن میشی. فقط از اونجایی که نادر هم تو جوابا بود، امیدوارم اسمش نادر نباشه. یاد نادرشاه افشار می‌افتم که پسرش شاهرخو کور کرد :|

نوزده. با یه تعداد از دوستای دختر دورۀ کارشناسیم تماس تصویری گروهی داشتم. خلاصۀ مباحثو اینجا می‌ذارم که بماند به یادگار. در ابتدا هر کی یه شرح مختصری از آنچه گذشتِ خودش داد. راجع به درس و دفاع و مصاحبه صحبت کردیم، راجع به شیوع کرونا، هزینهٔ اسنپ و رفت‌وآمد، هزینۀ چاپ مقاله، مسافرت و وسایل حمل‌ونقل، تحصیل مجازی و دورکاری، سربازی برادران و شوهران، سریال دل و همگناه (ندیدمشون من)، هیئت علمی شدن یاسمن، نشستن نیکا خواهرزادهٔ مریم (تازه متولد شده)، سن محمدجواد پسر مطهره (تازه متولد شده اونم)، زمان خوابیدن و شیر خوردن بچه‌ها. همچنین عملکرد بعضی از اساتیدمون رو موردنقد و بررسی قرار دادیم. راجع به آغاز به کار وبلاگ منم صحبت شد (اونجا که پرسیدن چه خبر؟ نرگس گفت هر خبر جدیدی جز چیزایی که تو وبلاگ نوشتی بده بهمون). آخرشم به جای عکس یادگاری اسکرین شات گرفتیم :|

بیست. داشتم پستای آموزشگاه رانندگی بلاگران جوان! رو می‌خوندم. یادم افتاد مربی من مرد بود و قانون آموزشگاه‌ها اینه که آموزنده‌های خانم (چی میگن به اونی که داره رانندگی یاد می‌گیره؟) اگه مربیش مرد باشه باید همراه داشته باشه. خب با همین استدلال باید مریض زن وقتی میره پیش دکتر مرد همراه داشته باشه و دانشجوی دختر اگه استادراهنما و مشاورش مرد بود همراه داشته باشه و مسافر زن وقتی سوار تاکسی میشه اگه راننده مرد بود، همراه داشته باشه. نمی‌فهمم چرا کسی تا حالا اعتراض نکرده لغو کنن این قانونو. هر کی خواست و احساس نیاز کرد با خودش همراه می‌بره دیگه. چرا به‌شکل قانون درش‌آوردن آخه :|

بیست‌ونیم. من یه وقتی تو این مملکت یه کاره‌ای شدم، اول این قانونو ملغی (بخونید ملغا) می‌کنم. بعد به اتباع غیرایرانی هم بدون اعمال شاقه گواهی‌نامه می‌دم :|

بیست‌ویک. صبح یه پیام ناشناس تو تلگرام داشتم از یکی که خودشو سال‌پایینی معرفی کرد. گفت فلانی (فامیلیشو گفت) هستم. کمک لازم داشت و شماره‌مو خواست. استادمون یه گروه داره؛ هر سال دانشجوهاشو اضافه می‌کنه اونجا. آی‌دی منو از اون گروه پیدا کرده بود و اومده بود پی‌وی. چون دیده بود برای اون یکی سال‌پایینی پرسشنامه درست کردم، فکر کرده بود تو کار دستگیری از مستمندانم. شماره‌مو دادم و همون موقع زنگ زد. چون اسم کوچیکشو نگفته بود نمی‌دونستم پسره یا دختر. عکس پروفایلشم طبیعت بود. جواب تلفنشو دادم و تعجب کردم که پسره. معمولاً روال این‌جوریه که دخترا بیشتر کمک می‌خوان و پسرا اگر هم کمک بخوان از دخترا کمک نمی‌خوان. حالا این زنگ زده بود و تو همون ثانیه‌های نخستین داشت از بدبختیاش می‌گفت و اینکه اگه پروپوزالشو تا آبان تحویل نده محروم میشه. موضوع رو گفت و ازم خواست براش پروپوزال بنویسم. پیشنهاد به‌شدت بی‌شرمانه‌ای بود که نمی‌دونستم چجوری به محترمانه‌ترین شکل ممکنش بگم نه. کلی راهنماییش کردم، ولی تهش باز گفت شما بنویسید. آخرش یه پایان‌نامه مشابه موضوع خودشو معرفی کردم گفتم برید این دانشجو یا استادشو پیدا کنید و ازشون راهنمایی بخواید. موضوعش برای من انقدر ساده بود که می‌تونستم در عرض دو ساعت براش بیست صفحه پروپوزال بنویسم و حداقل یه تومن دستمزد بگیرم. ولی کیه که ندونه من چقدر متنفرم از آدمایی که کارشونو می‌سپرن بقیه انجام بدن و متنفرترم از اونایی که این کارو برای اونا انجام می‌دن.

بیست‌ویک‌ونیم. یکی از کارهای زشتی که بعضی از دانشجوهای باهوش و درس‌خون و حتی استادها می‌کنن اینه که برای یه عده دانشجوی بی‌هوش و درس‌نخون پروپوزال و مقاله و پایان‌نامه می‌نویسن و ازشون پول می‌گیرن. وقتی می‌شنوین فلانی مقاله‌شو خریده، از این زاویه هم به قضیه نگاه کنین که یکی مقاله‌شو فروخته که این تونسته بخره. با اینکه من همیشه تو مراحل مختلف کارهای هم‌کلاسیام کمکشون می‌کنم، ولی برای خودم یه سری اصول و خط قرمز دارم که به‌شدت پایبندم بهشون. اولین اصلم اینه که نقص کارشو خودش رفع کنه، یا رفع کردنشو یاد بگیره. مثلاً همین چند وقت پیش مقالۀ دوست هم‌کلاسیم به‌خاطر نحوۀ نوشتن فرمول‌ها رد شده بود و هم‌کلاسیم ازم خواست درستش کنم. پیشنهاد یه مبلغی رو هم بهم داد. گفتم اگه مشکلش صرفاً مربوط به ورد یا هر چیزی باشه که به تخصص اون فرد مربوط نمیشه بدون دستمزد هم راهنماییش می‌کنم و درستش می‌کنم. البته به‌شرطی که خودش هم یاد بگیره. ولی اگه چیزی باشه که تخصصیه و خودش باید بلد می‌بود و بلد نیست و نمی‌خواد هم بلد بشه!، ده‌برابر اون مبلغم بدین بهم انجام نمی‌دم و هر چقدر هم محتاج اون پول باشم بازم انجامش نمی‌دم. چون که اون فرد قراره از اون مقاله یا پایان‌نامه استفاده کنه و به مدارج بالا برسه و مدیری رئیسی استادی کسی بشه. درسته که من نمی‌تونم مانع به قدرت رسیدن افراد کم‌لیاقت بشم، ولی حداقل کاری که از دستم برمیاد اینه که روند رشد و ترقیشونو تسریع نبخشم. و تقریباً هم‌کلاسیای خودم به این اخلاقم واقفن و می‌دونن تو این زمینه‌ها همکاری نمی‌کنم با کسی. ولی از اونجایی که سال‌پایینیا از این ویژگیم آگاهی ندارن، به خودشون اجازه می‌دن که ازم بخوان براشون پروپوزال، مقاله یا پایان‌نامه بنویسم. یه‌جوری هم مطرح میشه که انگار یه درخواست عادیه و حالا اگه من نه، یکی دیگه. می‌رن سراغ یکی دیگه.

بیست‌ودو. یه بنده خدایی که خودشو با فامیلیش معرفی کرد و نفهمیدم خانمه یا آقا، یه پرسشنامه برام فرستاده پرش کنم و پیشاپیش تشکر هم کرده بابت همکاریم در پیشبرد تحقیقش. بعد در پاسخ به این سؤالم که شما؟ میگه دانشجوی فلان دانشگاهم و شماره‌تونو با اجازۀ سازمان سنجش، از فلان دانشگاهی که برای مصاحبه‌ش دعوت شده بودید گرفتم. حالا من با اینکه دعوت شده بودم نرفته بودم مصاحبه. شخصیتم هم این‌جوریه که هر کی پرسشنامه بده دستم جواب می‌دم که آمار و تحقیقش جلو بره. ولی حداقل انتظارم این بود که ازم اجازه گرفته بشه بعد شماره‌م در اختیار محقق قرار داده بشه.

بیست‌وسه. هیچ وقت فکر نمی‌کردم به مرحلۀ میوت کردن استوری و پستای اینستای کسی برسم. یه سری از جوانان اقوام هر روز چهل تا پست و استوری می‌ذاشتن از شکست عشقی و سخنان بزرگان. دوست ندارم همچین پستایی رو. روم هم نمی‌شد آنفالو کنم. لذا میوتشون کردم. بعد حالا من جرئت ندارم تو صفحۀ فامیلا یه بیت شعرِ حتی حماسی بذارم. که حرف درنیارن پشت سرم که رفته تهران به جای درس خوندن عاشق شده :| اون وقت اینا چجوری این همه شعر عاشقانه می‌ذارن و کسی کاریشون نداره؟

بیست‌وسه‌ونیم. شاعر می‌گه:

«و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟ 

که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز؟»

بیست‌وسه‌وهفتادوپنج‌صدم. شما حرف درنمیارین دیگه، مگه نه؟ به‌نظرم جوابش هر روز، هر ساعت، هر ثانیه، یا هر لحظه هم می‌تونه باشه.

بیست‌وچهار. اون مسابقه‌های روزانۀ کتاب‌پلاس یادتونه؟ چند ماه پیش، این سؤالو اشتباه جواب دادم و باختم و از اون موقع تا حالا همچنان دارم به این فکر می‌کنم که علت ازدواج داستایوفسکی چی بوده؟ مثل اون سؤال تروبتسکوی رفته رو مخم :|


۲۹ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۲- از هر وری دری ۱

دوشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۸ ق.ظ

صفر. آیا می‌دانید افرادی که توی هر پست ازشون اسم می‌برم پای همون پست برچسب می‌خورن و اگر روی عنوان پست‌ها کلیک کنید به برچسب‌ها و از اون طریق به پست‌های مرتبط با اون افراد می‌رسید؟

یک. آیا می‌دانید کلمه یا جملات قرمزرنگ داخل متن ارجاع به عکس یا پست هستند و اگه یه روز بخوام ازتون امتحان بگیرم از اون قسمت‌ها هم سؤال میاد؟

دو. آیا می‌دانید پست‌های جالب و مفید دیگران رو می‌ذارم تو ستون سمت چپ، تو قسمت بازنشر؟ یادم باشه راجع به اون مقالۀ پیرسون یه پست مجزا بذارم بعداً.

سه. آیا می‌دانید کنار پیام‌هایی که با نام کاربری بیان برای دیگران می‌فرستید یه چراغ هست که اگر زرد باشه یعنی پیامتون هنوز خونده نشده؟ البته گیرنده می‌تونه این امکان رو برداره و شما نفهمید پیامتون خونده شده یا نه. ولی من این امکان رو برنداشتم که مطمئن باشید از شهریور تا حالا به پنل اون وبلاگی که پیام‌هاتونو اونجا می‌ذارید مراجعه نکردم و الان حتی نمی‌دونم چند تا پیام اونجا دارم. فکر نکنید می‌خونم و جواب نمی‌دم یا می‌خونم و فرق می‌ذارم بینتون و به بعضیا جواب می‌دم. چراغ همۀ پیام‌های دریافتیم روشنه.

چهار. آیا می‌دانید امروز ساعت ۱۹ به وقت ایران! قراره محمود همسر ماری جوانا (هر دو از بلاگرای قدیمی هستند) توی شبکهٔ ۴ (برنامهٔ چرخ) راجع به تحولات دنیای برنامه‌نویسی در ده سال اخیر صحبت کنه؟

پنج. آیا می‌دانید امروز آخرین دوشنبۀ ماهه و همراه اولی‌ها اگر کد ستاره ۱۰۰ ستاره ۶۴ مربع رو بزنند اینترنت هدیه می‌گیرند؟

پنج‌ونیم. آیا می‌دانید معتادها هم می‌گیرند؟

شش. آیا می‌دانید ایرانسل تو اپش (اپ ایرانسل من) یه قسمتی داره که از اونجا می‌تونید تعرفۀ آزاد اینترنت رو غیرفعال کنید و وقتی بستۀ اینترنتی ندارید و دادۀ همراهتون بازه روی قبضتون هزینۀ آزاد نیاد یا از اعتبارتون کم نشه؟ همراه اول این امکان رو نداشت. چند روز پیش اپش (اپ همراه من) رو به‌روزرسانی کردم و دیدم به بخش خدماتش قطع تعرفۀ آزادو اضافه کرده. اگه اپشو ندارید با کد ستاره ۱۰۰ ستاره ۱۱۳ مربع هم می‌تونید غیرفعالش کنید. اینترنت با تعرفۀ آزاد هر گیگش نزدیک شصت‌هزار تومنه. توصیه می‌کنم غیرفعالش کنید. حالا اگه یه وقت پیش اومد که چند ثانیه در حد چک کردن یه پیام یا سایت اینترنت لازم داشتید، بازم به‌صرفه‌تر هست که اینترنت ساعتی بگیرید و بدون بسته از تعرفۀ آزاد استفاده نکنید. کد اینترنت ساعتی ستاره ۱۲۱ ستاره ۲ مربعه. 

شش‌ونیم. چرا این اپراتورا منو استخدام نمی‌کنن؟ این همه تبلیغات و پشتیبانی می‌کنم براشون، لااقل یه چند ماه مکالمۀ رایگانی اینترنتی چیزی بدن بهم :|

هفت. اون روز که آقای شجریان فوت کرد، اومدم سراغ فولدر ۱۳ گیگابایتیِ آهنگ‌هام ببینم چی دارم ازش. از ۲۳۷۹ تا آهنگی که داشتم هفت‌تاش متعلق به ایشون بود.

هشت. پایان‌نامه‌مو که پست کرده بودم یادتونه؟ با کد رهگیری که پست داده بود هر چند ساعت یه بار چک می‌کردم ببینم کجاست. پستچی چند بار برده تحویل بده و نبودن. انقدر عصبانی بودم که اسکرین‌شات رفت‌وآمد پستچی رو فرستادم برای معاون آموزش و منشی معاون آموزش. هیچی هم ننوشتم زیر عکس. چون که عصبانی بودم و حرفی برای گفتن نداشتم. قبل از پرینت چندین بار بهشون گفته بودم که دانشگاه‌ها تعطیله و چه لزومی داره من پرینت کنم براتون بفرستم. ایمیل کرده بودم براشون که ایمیل کنن برای داور که زمان رو از دست ندیم و داور پی‌دی‌افشو بخونه. اصراااااااااار داشتن که نه، روالش اینه پرینت کنی سیمی کنی بفرستی برامون که بفرستیم برای داور و داور از روی کاغذ بخونه. بفرما. حالا بفرستید برای داور تماشا کنیم. خب صد بار به رَوش سنتی عمل کردی و دیدی ثمرش را. ایمیل چه بدی داشت که یک بار نکردی؟ اصلاً چرا پستچی بسته رو نداده به نگهبان؟ یا شاید خواسته بده و نگهبان نبوده. خب چرا نبوده؟ چرا به شمارۀ همراه مسئول آموزش که روی پاکت بود زنگ نزده؟ اگه زنگ زده چرا جواب نداده؟ و همچنان اون سؤال اصلی که چه اصراری بود پرینت کنم بفرستم وقتی پدیده‌ای نه‌چندان نوظهور به نام ایمیل وجود داره؟

هشت‌ونیم. اسم نامه‌رسان تو این دو بار مراجعه یکی بود. بعد موندم چجوری تو هردوشون، هم تو نوبت صبح هم تو نوبت ظهر نوشته مراجعه برای بار اول.

نه. همون‌طور که پیش‌بینی کرده بودم در اولین جلسۀ آنلاینِ اون طرحی که تو پستِ مانتوسبز شال‌نارنجی خدمتتون عرض کرده بودم، رئیس جلسه که مجری طرح باشه پس از ذخیرۀ شماره‌هامون تو گوشیش، قبل از اینکه جلسه تموم بشه با همون شمارۀ پنج سال و پنج ماه پیشش اومد تلگرام و ابراز شگفتی کرد.

ده. چند روز پیش این عکسو استوری کرده بودم تو صفحۀ اینستایی که هم‌کلاسیا هستن. سؤالا رو از چند نفر پرسیدم، ولی یا بلد نبودن، یا یادشون رفته بود، یا فقط یکی‌دوتاشو مطمئن بودن. یکیشونم پیاممو دید و جواب نداد. اولین بارشم نیست بی‌جواب می‌ذاره پیاممو. یه بار بهم گفت تو وقت غیراداری ازم سؤال نپرس :| چون کارمنده برخوردشم با ما کارمندیه. انگار نه انگار خودش نصف شب زنگ می‌زد که براش جزوه بفرستم. اگه می‌دونستم یه همچین خاصیتی داره منم تو ساعات غیراداری جواب تلفناشو نمی‌دادم. خب آدم هر موقع بخواد می‌تونه پیامشو بفرسته، ولی شما هر موقع تونستی جواب بده. سؤال دوستانه که وقت اداری و غیراداری نداره. زنگ که نمی‌زنم بگی مصدع اوقاتت شدم. این همون بزرگواریه که اسم پایان‌نامه‌شو نگفت بهش ارجاع بدم. انقدر رفتارش عجیب و غریب و نامأنوسه که بعضی وقتا تصمیم می‌گیرم منم همین رویه رو در رابطه باهاش داشته باشم تا بفهمه چه حسی نسبت به رفتارها و کردارهاش دارم، ولی هر بار به خودم می‌گم ولش کن، قرار نیست شخصیت خودمو به‌خاطر شخصیت بقیه ببرم زیر سؤال. تو خودت باش.

ده‌ونیم. اینم برای اونایی که تخصصشون تو این حوزه‌ست و مشتاقن بدونن چه جوابی به سؤالات این دوستمون دادم. قبل از اینکه براش بفرستم فرستادم برای استادم که چک کنه که اشتباه راهنمایی نکنم.

ده‌وهفتادوپنج‌صدم. بهش بگم این «را» رو بعد از «دست شما» نگه؟ یا مهم نیست؟ :| همیشه با «را» میگه.

یازده. ما برای خرید خوراکی (قاقالی‌لی) خانوادگی می‌ریم و هر کی مستقل از بقیه خوراکی موردعلاقه‌شو به‌صورت انبوه! برمی‌داره و بعد میاریم تو خونه باهم به اشتراک می‌ذاریم. مثلاً من کلی هیس برمی‌دارم و میام از هیس‌هام به بقیه می‌دم و بقیه هم از خوراکیاشون به من می‌دن. صبح یادم افتاد داداشم یه بسته رنگارنگ برداشته بود که بازش نکرد ازش بهمون بده. ما هم یادمون رفت بگیریم. سریع پیام گذاشتم تو گروه خانوادگی و مطالباتم رو مطرح کردم.

دوازده. یه خوراکی جدید کشف کردم به اسم فوندو. محصول شرکت آیدینه. مزه‌ش شبیه بیسکویتای شیرین عسله که دو تا بیسکویت شکلاتیه و بینشون مارشمالوی سفیده. اینم تقریباً همونه ولی خوشگل‌تر و جذاب‌تره به‌نظرم. یه وقت یه جایی دیدینش بخرین. قیمت امروزش پنج‌هزاره :|

دوازده‌ونیم. اپراتورا که استخدامم نکردن؛ لااقل شیرین عسل و آیدین چند تا از محصولاتشونو به‌عنوان دستمزد تبلیغاتی که براشون می‌کنم، یک سال به‌صورت مفتکی بدن بهم.

سیزده. چهار تا بیسکوتارت قلبی نیکا برداشتم. مامانم میگه اینا رو بده من نگه‌دارم هر موقع قهر کردین از زیر در بفرستم تو اتاقتون آشتی کنین (در صورتی که ایران زندگی نمی‌کنید یا آنتنتون این‌ورو نمی‌گیره و متوجه نشدید چی می‌گم کلیک کنید).

چهارده. داشتم بیسکویت مادر می‌خوردم. بابا بیسکویتا رو ازم گرفته میگه به‌به، دختر گلم! برو اون جلو نشون بده به بابا چقدر قوی شدی و چی بلدی (در صورتی که ایران زندگی نمی‌کنید یا آنتنتون این‌ورو نمی‌گیره و متوجه نشدید چی می‌گم کلیک کنید). و همۀ بیسکویتامو خورد.

پانزده. یه فایل ورد دارم که توش کلی کلیدواژه نوشتم که بعداً پست بنویسیم در موردشون. دیروز داشتم مرتبشون می‌کردم. اولویت‌بندی کردم و غیرمفیدها و بی‌اهمیت‌ها رو پاک کردم و یه سریا رو گذاشتم تو فوریت! که همین روزا در موردشون بنویسم. یه کلیدواژه هم داشتم با عنوان «فارسی حرف زدن خ». حالا هر چی فکر می‌کنم این خ کی بوده و من راجع به کی قرار بود پست بذارم هیچی یادم نمیاد :| خانم بوده، آقا بوده، خ اسم کوچیکش بوده، فامیلیش بوده، هیچی یادم نیست. یکی هم نیست بگه آخه مگه مجبوری رمزی بنویسی کلیدواژه‌هاتو :|

شانزده. بی‌صبرانه منتظر نتایج دکترام. تو دلم دارن رخت می‌شورن. کاش نتایجو آخر پاییز یا حتی آخر سال اعلام کنن. یا اصلاً اعلام نکنن هیچ وقت. هر چی به لحظۀ اعلام نتایج نزدیک‌تر می‌شیم استرسم بیشتر میشه. مگه قرار نبود نتیجه مهم نباشه برام؟

۲۸ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۱- جبران انجیر

يكشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۷ ق.ظ

اون موقع که هنوز گوشیامون هوشمند نشده بودن و وایبر و تلگرام نداشتیم، از مدرسه و بعدها از دانشگاه که برمی‌گشتم، جی‌تاک و یاهومسنجرمو باز می‌کردم و تا وقتی بخوابم آنلاین بودم. همین‌جوری که زندگیمو می‌کردم، کنار کارای روزمره با سهیلا هم چت می‌کردم. یه وقتایی ساعت‌ها تا صبح حرف می‌زدیم. وقتایی که امتحان داشتیم ساکت بودیم. حرفامون هیچ وقت تموم نمی‌شد. همیشه چیزی برای گفتن داشتیم. یه وقتایی هم تلفنی حرف می‌زدیم. موقع حرف زدن با سهیلا بود که فهمیدم وقتی زمان مکالمه به یک ساعت می‌رسه تلفن خودبه‌خود قطع میشه. تا قبل از اون با کسی این همه حرف نزده بودم. یه روز صحبت انجیر شد. از نمی‌دونم کجا رسیده بودیم به انجیر خشک. گفت آدرس خوابگاهتو بده برات بفرستم. اون موقع طرشت بودم. سال آخر کارشناسی. چند روز بعد، یه بستۀ پستی داشتم از دانشکدۀ مواد دانشگاه تبریز. چند تا انجیر، با یه شونۀ چوبی و یه یادداشت کنار انجیرا. نوشته بود انجیرها نشُسته هستن، قبل خوردن بشورشون. تو یه شهر دور، تو غربت و غم و تنهایی، چقدر به یه دستخط از طرف یه دوست نیاز داشتم.


عکسو سال ۹۴ گرفتم


پارسال تو یه مسابقۀ ویراستاری اینستاگرامی، برندۀ رنگ مو! شدم. تازه با اکانت خودم هم جواب نداده بودم و اکانته مال بابا بود. از این جوایز ناجور زیاد گرفتم. یه بارم دو تا کاسه جایزه دادن بابت مقام نمی‌دونم چندم تو المپیاد. رنگش به دلخواه خودمون بود، ولی هیچ کدوم از اعضای خانه رنگه رو حالا هر رنگی که می‌خواست باشه لازم نداشتن. اون روز به یاد ایام قدیم داشتم با سهیلا چت می‌کردم. هر چند این روزها حرف مشترک کمتری باهم داریم. از جایزه‌ای که بابت ویرایش برنده شده بودم گفتم. گفت آبیشو سفارش بده، بده به من؛ ولی به‌شرطی که پولشم بدم و باهاش چیزی که دوست داری بگیری. آدرس و کد پستی‌شو گرفتم و قبول کردم (اینم یه شاهد دیگه بر این ادعا که تعارف حالیم نمیشه :دی). گفتم رنگو بفرستن برای سهیلا. حالا دیگه آدرس خونه‌شو داشتم و می‌تونستم هی براش هدیه بفرستم و هی غافلگیرش کنم و هی اون انجیرها رو جبران کنم. 

یه زمانی عاشق آسمون و ستاره‌ها و نجوم بود. نمی‌دونستم هنوزم دوست داره یا نه. هفتۀ پیش با یه هدیه که عکس آسمون روش بود غافلگیرش کردم. ولی حس می‌کردم هنوز نتونستم اون انجیرها رو جبران کنم. نه با لواشک، نه با کتاب و نه با گلدون. با یه تریلی پر انجیر هم نمی‌تونم. اون چند تا دونه انجیر وقتی به دست من رسیده بودن که تو یه شهر غریب بودم؛ دور، تنها، غمگین. طرف باید تو یه همچین شرایطی باشه که به‌اندازۀ من خوشحال بشه. البته خدا نکنه دور و تنها و غمگین باشه، ولی چند وقت پیش شنیدم که داره از ایران میره. ویزاشم اومده. با رفتن سهیلا تعداد دوستای نزدیکم که وقتی دلم براشون تنگ میشه بدون گذرنامه و ویزا می‌تونم بغلشون کنم کمتر از انگشتای دست راستم میشه. با اینکه تو این ده سال ده بار هم از نزدیک ندیدمش ولی از وقتی رفتنش قطعی شده، هر روز دلم براش تنگ میشه. رفیق روزهای سختم بود. حالا شاید یه روز وقتی تو غربت، هوس باقلوا، بربری، لواشک یا یه همچین چیزایی کرد، بتونم انجیراشو جبران کنم. البته همینا هم پیدا میشن همه جا. یکی هم نیست بگه حالا حتماً چه اصراریه جبران کنی.

+ آن روزها: یک، دو

۲۷ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۳۷- دو ساعت از دیروز

چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۳ ق.ظ

یکی از هم‌رشته‌ایامم همین روزا داره دفاع می‌کنه. استاد داور من که همون استاد شمارۀ ۶ باشه استاد راهنمای اونه. بهش پیام داده بودم که ایمیل استادمونو بگیرم و پایان‌نامه‌مو براش ایمیل هم بکنم که تا پرینتم با پست برسه دستش، زمان رو از دست ندیم و اگه فرصت داره خوندنشو شروع کنه. برنامه اینه که من با پست بفرستم تهران و اونا با پیک موتوری بفرستن خونۀ داور. ایمیل استادو گرفتم ولی منصرف شدم. چون داورمه، فکر کردم درست نباشه خودم بفرستم و ممکنه از هر جمله‌ای که در متن ایمیلم به‌کار می‌برم برداشت دیگه‌ای بکنه. حالا شاید مجدداً منصرف بشم و بفرستم. به این هم‌رشته‌ایمم گفتن پایان‌نامه‌شو پرینت بگیره ببره براشون. داشتیم راجع به هزینه‌ها و اینکه باید یک‌روسفید باشه یا میشه نباشه صحبت می‌کردیم؛ گفت قیمت پرینت و کپی صفحه‌ای الان حدوداً هزار تومنه و یه جاییو می‌شناسه که هزینه اونجا سیصد تومنه. نمی‌دونم چرا همچنان تعجب می‌کنم وقتی قیمت یه چیزیو می‌شنوم. اصولاً باید تا الان عادی می‌شد این افزایش لحظه‌به‌لحظۀ قیمتا، ولی عادی نمیشه برام. هر روز یه شاخ جدید به شاخ‌هایی که روز قبل روی سرم درومده اضافه میشه.

چند سال پیش یه بسته برگۀ آچهارو (اون موقع پونصدتاش هفت هشت‌هزار تومن بود. الانو نمی‌دونم، ولی سری آخری که خریدم پنجاه‌هزار بود) بردم دادم برام پانچ کنن (حاشیه‌هاشو سوراخ کنن). بعضی از جزوه‌هامو تو اینا می‌نوشتم و آخر ترم سیم می‌نداختم. 

دیروز به جای اینکه ببرم بیرون پرینت بگیرم سیمی کنم (نمی‌دونم چه اصراری دارن سیمی بشه) تو خونه تو همینا پرینت گرفتم سیم انداختم فرستادم. ۱۸ تومنم هزینۀ پست شد. البته تو فاکتور نوشته ۱۴۳۰۰ تومن، ۶۱۰ گرم، ولی ۱۸ تومن گرفتن. عجیب بود که هزینۀ پست ده برابر نشده. 



هر برگه‌ای که از تو پرینتر بیرون میومد یه صلوات می‌فرستادم و صلوات بعدی رو جلی‌تر ختم می‌کردم که برگۀ بعدی گیر نکنه توش، یا جوهر روش پخش نشه. تا صفحۀ شصت خوب پیش رفت. بعد یهو به این صورت که در تصویر زیر می‌بینید قاطی کرد. یه کارتریج یدکی داشتم. عوضش کردم و با مصیبت و مشقت، باقی صفحات رو هم پرینت گرفتم.



موقع سیم انداختن از چوب کبریت برای نظم دادن به صفحات استفاده کردم. تموم که شد، بابا گرفت ورق زد ببینه ماحصل این چند سال پژوهشم چیه. مامانمم یه نگاهی به حجمش انداخت و پرسید همه رو خودت نوشتی؟ موضوعش چیه؟ گفتم آره، خط‌به‌خط و کلمه‌به‌کلمه‌شو خودم نوشتم. در مورد موضوع گفتم یادته یه بار تو رستوران وقتی به این فکر می‌کردم که جوجه رو انتخاب کنم یا کوبیده رو، اشتباهی گفتم جوجیده؟ جوجیده یه واژۀ جدید بود که تا اون موقع نشنیده بودیم. اگه من این واژۀ جدیدو پیش دوستام استفاده کنم اونا هم یاد می‌گیرن و استفاده می‌کنن و خانواده‌شون یاد می‌گیره. بعد خانوادۀ اونا استفاده می‌کنن و سرایت می‌کنه به همسایه‌ها و فامیل. مثل همین کرونا که همه رو مبتلا کرده. مامانم داشت با دقت گوش می‌داد. بعد یه نگاه به حجم پایان‌نامه‌م انداخت و گفت خب اینایی که گفتی رو میشه تو یه صفحه هم نوشت. بقیۀ این صدوپنج صفحه چی نوشتی؟


نُهِ صبحِ دیروز

۲۳ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۳۶- چهار ساعت از دیروز

سه شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۲ ق.ظ

از اونجایی که دوستدار دانایی‌ام، دوشنبه‌ها ۸ صبح در نقش مستمع آزاد تو کلاس تحلیل گفتمان حضور به هم می‌رسونم. دیروز همین‌جوری که استاد داشت درس می‌داد، صداشو گذاشته بودم روی بلندگو و اون طرف برای خودم لباسامو اتو می‌کردم، کمد لباسامو مرتب می‌کردم، گلدونامو آب می‌دادم، برای خودم چای می‌ریختم و می‌خوردم و البته حواسم به کلاس هم بود و علم هم می‌آموختم. بعدش بلافاصله یه جلسۀ کاری داشتم. پنج دقیقهٔ نخست جلسه من داشتم دنبال هندزفریم می‌گشتم و اونام اون‌ور منتظر من بودن و به خیال اینکه جلسه رو فراموش کردم، پیام پشت پیام که کجا موندی پس؟ از زیر بالشم پیداش کردم.


طرز تهیه‌شو وقتی خوابگاهی بودم گفته بودم بهتون.


اینجا هندزفری مشکی تو گوش راستمه، میکروفنشم فعاله و دارم با مدیر پروژه و اعضای گروه صحبت و تبادل نظر می‌کنم. از وسطای جلسه هندزفری سفیدو متصل کردم به گوشیم و داشتم حین تبادل نظر و اعلام موافقت و مخالفت و ارائهٔ پیشنهادهای سازنده تو اسکای‌روم، توی واتساپ هم با همکارم راجع به اون آش گفت‌وگو می‌کردم. مجله یه سری ایراد تو این مایه‌ها که چرا کشکش کمه گرفته بود و منم محترمانه از همکارم که اون موقع تو آشپزخونه مشغول کارای خودش بود و آخر سر هم اسمشو روی قابلمه نوشتیم خواستم خودش به ایرادها رسیدگی کنه. من پیاممو می‌نوشتم، اونم هم می‌نوشت و هم ویس می‌فرستاد. ویسای اونم با گوش چپم می‌شنیدم. از طریق تلگرام هم داشتم با مسئول آموزش رایزنی می‌کردم مبنی بر چگونگی دفاع. بالاخره قبول کردن همۀ دفاع‌ها مجازی باشه، ولی همچنان اصرار دارن یه نسخه از کارمو پرینت بگیرم با پست بفرستم براشون. نکتۀ قابل‌تأمل و غیرقابل‌هضم اینجاست که دانشگاه‌ها تعطیله و اینی که من قراره براشون بفرستم (دیروز قرار بود بفرستم ولی فرصت نکردم پرینت بگیرم سیمی کنم بعدش پست کنم و این کار هم تلنبار شد رو کارای امروزم)، نمی‌دونم چجوری به دستشون می‌رسه وقتی دانشگاه نمی‌رن. یکی از اقوام هم سپرده بود براش از شفاداک وقت دکتر بگیرم. از ۷:۳۰ هر چی سایت و اپشو رفرش کردم، خطا داد و نوشت در حال حاضر ارتباط با مرکز درمانی موردنظر برقرار نیست. دیگه نمی‌دونم اون ۱۴ نفری که نوبت گرفتن چجوری گرفتن ولی من هر چی رزرو رو زدم خطا داد. هم با اینترنت خونه، هم همراه اول و هم ایرانسل، هم با گوشی خودم و هم با گوشی اهل بیت امتحان کردم. نشد که نشد. الانم که در خدمت شمام هنوز یه ظرفیت خالی هست برای اون دکتر تو اون بیمارستان، ولی رزرو نمیشه. پدر هم وایستاده بالای سرم که اون پرینتو بگیر بده ببرم پست کنم که با پرواز ظهر بفرستن تهران.

عکس دوم رو با گوشی قدیمیم گرفتم.

۲۲ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۲۶- آخرین کنکور خود را چگونه گذراندید؟

جمعه, ۱۱ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۱ ق.ظ
ما سوم اسفند آزمون دکترا داشتیم که به‌خاطر کرونا عقب افتاد و گفتن ۲۸ فروردین برگزار میشه. چند روز مونده به آزمون باز عقب افتاد و گفتن نهم خرداد. باز چند روز مونده به نهم خرداد به تعویق افتاد و گفتن ۲۶ تیر. که اینم به تعویق افتاد و گفتن ۹ مرداد. این درسا یه بخشیش یادگرفتنیه؛ بخش اعظمش حفظیه و باید تا روز آزمون بخونی که فراموشت نشن. منم از تابستون پارسال آهسته و پیوسته می‌خوندم تا همین دو ماه پیش.

صبح روز قبل از کنکور که هشتم مرداد باشه، چون کم خوابیده بودم (هفتۀ آخر منو از خواب و خوراک انداخت برخی مسائل)، دو سه لیوان نسکافه خوردم که تا شب سر حال باشم و شب به‌موقع بخوابم که صبح روز بعد، سر جلسه خوابم نیاد. نتیجۀ این اقدام نابخردانه‌م این شد که من تا دو روز بعد از این نسکافه‌ها همچنان بیدار بودم. 



این عکسو یک نصفه‌شبی که صبحش باید سر جلسه بودم گرفتم. خوابم نمی‌برد. عکسو استوری کردم تو اینستا و روش نوشتم ما در زبان ترکی به کسی که بعد از خواندن چهار جلد کتاب آواشناسی از حق‌شناس و ثمره و مدرسی و لاری هایمن، ساعت یک نصفه‌شبی که صبحش کنکور داره کمدشو زیرورو می‌کنه تا جزوۀ صد سال پیش آواشناسیشو پیدا کنه و اونم بخونه بعد بخوابه می‌گیم: «یِمانان دُیمی‌ییبدی، ایستی‌ییر یالامانان دُیا». ینی با خوردن سیر نشده، می‌خواد با لیس زدنِ [ته ظرف] سیر بشه. ینی یه سال وقت داشته بخونه و الان که واپسین ساعات قبل از آزمونه، همچنان داره می‌خونه. واقعیت این بود که خوابم نمی‌برد و می‌خواستم یه چیزی بخونم که چشام گرم بشه خسته شم. ولی حاشا و کلا!

حدودای چهار بالاخره به‌زور خوابم برد، و قبل از شش، قبل از آلارم گوشیم بیدار شدم. یه جور استرس نهفته داشتم که نمود بیرونی نداشت ولی خوابو از چشام گرفته بود. جزوه‌به‌دست صبحانه خوردم و لباس پوشیدم و ماسکمو زدم و به این صورت سوار ماشین شدم. یه سلفی گرفتم و استوری کردم که اون ضرب‌المثل ترکی رو به کسی که تو ماشین، تو مسیر آزمون هم همچنان جزوه دستشه هم میگن.



هفت رسیدم دانشگاه و بابا رفت. خلاصه‌ها و گوشیمم بهش دادم که نبرم بدم بخش امانت آزمون. هیچی جز جامدادی و کارت آزمون و کارت شناسایی همرام نبود. گفتم دوازده تموم میشه و همین حدودا بیاد دنبالم. اون روز سالگرد بابابزرگم هم بود و قرار بود بریم سر خاک. وارد حیاط که شدم همه ماسک داشتن. موضوعی که منو به شگفتی وامی‌داشت مامان و باباها و شوهرهایی بودن که تو خیابون نشسته بودن. خدایی دیگه دانشجوی دکترا یا باید خودش بیاد، یا اگرم کسی از بستگانش می‌رسوندش همراهش نشینه پشت در. زشته. بچه که نیستیم. دیگه دقت نکردم مادرا دعا و تسبیح هم دستشون بود یا نه؛ ولی به‌خاطر کرونا هم که شده نباید میومدن. از اونجایی که هیچی نداشتم بخونم و گوشی هم نداشتم، شروع کردم به شمردن. اول افرادو شمردم، بعد ماسکای سفیدو، بعد ماسکای آبی و سبز و مشکی. سفیدا بیشتر بود. سبز و آبی و مشکی دو سه تا. همه مقنعۀ مشکی داشتن و نتونستم آمار شال و روسریا رو بگیرم. عینکیا رو هم شمردم. همین‌جوری که توی صف ایستاده بودم و قدم‌به‌قدم به محل تب‌سنجی نزدیک می‌شدم، سرعت نزدیک شدنم رو هم حساب کردم. دیگه تا برسم طول و عرض و تعداد آجرای ساختمونای اطراف رو هم حساب کرده بودم. اول از یه درگاه (گیت) رد شدیم و کفشامونو الکلی کردن. بعد یه دستگاهی گرفتن که احتمالاً وسایل الکترونیکی رو شناسایی می‌کرد. تفتیش بدنی نکردن دیگه. بعدشم یه آقایی جلوتر تبمونو گرفت و همزمان انگشتمونو گذاشتیم توی یه چیزی که سردرنیاوردم چیه. چون همه انگشتشونو می‌کردن تو اون دستگاه، جلوتر یه مسئول دیگه با پیس‌پیس! وایستاده بود انگشتمونو ضدعفونی کنه. این مرحله رو که رد کردیم، وارد یه دوراهی شدیم که براساس شماره‌مون باید سمت راست یا چپ می‌رفتیم. من سالن ورزش دانشگاه بودم. یه عده هم ساختمان کلاس‌ها بودن. دم در سالن یه گربه نشسته بود. منتظر وایستادم بره کنار که برم تو. نرفت. یه دختره اومد که بره تو. گفتم من از گربه می‌ترسم، منو همراهی کن. گفت منم می‌ترسم. گفتم پس بیا همدیگه رو همراهی کنیم :)) یه کم نزدیک در که شدیم صبر کردیم گربه بره کنار. ولی وقعی به حضور ما نمی‌نهاد. برگشتم عقب که اگه حمله کرد بتونم فرار کنم :| چند نفر اومدن رد شدن و گربه هم بالاخره یه تکونی به خودش داد و رفت کنار. منم از فرصت استفاده کردم و دویدم تو :)) بیسکوییت و بطری آبو از دم در برداشتم و وارد سالنی که توش پر صندلی بود شدم. آروم آروم حرکت می‌کردم که بتونم اسم و رشتۀ ملتو بخونم :| فقط چهار نفر جز من زبان‌شناسی بودن. رقیه، سمانه، سمیرا، نگار. فامیلی رقیه آشنا بود. تو آزمون پارسال که اسفند پیارسال بود هم دیده بودمش. فعلاً نیومده بودن که ازشون بپرسم ارشد کدوم دانشگاه بودن. نشستم و نگاه به ساعت کردم. خیلی مونده تا آزمون شروع بشه. شروع کردم به شمردن صندلیا. ۹ صندلی در عرض سالن و ۱۶ صندلی در طول سالن بودن. من درست وسط سالن بودم. همون‌جایی که توپ رو می‌ذارن و بازی شروع میشه. شمارش صندلیا که تموم شد، آدما رو شمردم، غایبا رو، ماسکای سفید، سبز، آبی و مشکی. عینکیا، مانتو رنگیا، چادریا. دیگه هر چیو که بشه شمرد شمردم. اجازه نمی‌دادن بلند شیم یا ماسکمونو برداریم صحبت کنیم. برگشتم عقب دیدم یکی از هم‌رشته‌ایام اومده. سه تاشون پشت سر من بودن و رقیه جلو بود. ماسکمو کشیدم پایین و با پشت سری احوالپرسی کردم و سر صحبت رو به این صورت باز کردم که چقدر آمادگی داره. بعد ماسکمو زدم. گفت آمادگی چیه، شوهرم به‌زور ثبت‌نامم کرده. الانم حاضریمو بزنن پا می‌شم می‌رم. من هیچ، من نگاه بودم. یکی از پشت سریاش غایب بودن. اشاره کرد به صندلی خالی و گفت نیومدن بعضیا. مسئول سالن داشت تذکر می‌داد سکوت کنیم. به مسئوله گفتم این صندلی جلوییم زبان‌شناسیه. میشه نگاه کنید ببینید جلویی اون چیه؟ رفت نگاه کرد اومد گفت زبان‌های باستانی. زیست و زمین ردیف سمت راستم بودن و زبان‌شناسی و زبان‌های باستانی همین ردیفی که من بودم. این دختره که رشته‌ش زمین بود پارسال تک‌رقمی شده بود؛ ولی قبول نشده بود. داشت با دوستش حرف می‌زد شنیدم. حوصله‌م سر رفته بود. تازه داشتن دفترچه‌ها رو میاوردن تو که پخش کنن. دیدم یه مورچه روی صندلیمه. آروم، یه‌جوری که له نشه برش داشتم و گذاشتم کنار پایۀ صندلی. امن‌ترین جایی بود که به ذهنم می‌رسید. امیدوار بودم همون‌جا وایسته و تکون نخوره. هر چی تلاش می‌کردم بچسبه به زمین، انگشتمو ول نمی‌کرد و میومد روی دستم. نباید توجه بقیه رو جلب می‌کردم. دوباره آهسته خم شدم و براش توضیح دادم که نمی‌تونم روی دستم نگهش‌دارم. اگه روی دستۀ صندلیمم بشینه ممکنه وقتی به سؤالا جواب می‌دم له بشه. پس به‌صلاحه که همون‌جا کنار پایه باشه. قبول کرد. آزمون هشت‌ونیم شروع شد. شرح ماوقع آزمون رو قبلاً تو پست تروبتسکوی خوندید.

چهار ساعت بعد:

رقیه تنها هم‌رشته‌ایم بود که تا آخر نشست. جلسه که تموم شد رفتم احوالپرسی کردم. تعحب کرد که اسمش تو خاطرم مونده بود. تا سر خیابون راجع به مصاحبه و استادا حرف زدیم. بابا نیومده بود و گوشی نداشتم زنگ بزنم ببینم کجاست. نیم ساعتی منتظر موندم و رفتم نگهبانی. ازش خواستم اجازه بده با تلفن اونجا زنگ بزنم. گفت تو راهه و داره میاد. تا برسه، اون دستی که باهاش شماره گرفته بودمو جدا نگه‌داشته بودم و حواسم بود به چشم و صورتم نزنم. تا سوار شدم، گفتم اسپری؛ دستم کروناییه. یه کم جلوتر پیشنهاد دادم من بشینم پشت فرمون. هنوز دقایقی از این گفته سپری نشده بود که ماشین به لرزه افتاد و صدای عجیب و غریبی از خودش درآورد. پیاده شدیم دیدیم پنچر شده :|



حالا شانسی که آوردیم مسیر وادی رحمت (اسم بهشت زهرای ما وادی رحمته. تو شهرای دیگه بهشت رضا، بهشت معصومه و بهشت سکینه هم میگن) هر بیست متر یه مکانیکیه. ما هم داشتیم می‌رفتیم سر خاک و وسط دو تا مکانیکی این اتفاق افتاد. ینی دو قدم جلوتر و دو قدم عقب‌تر مکانیکی بود و از این لحاظ جای نگرانی نبود. 

اینجا بابا داره لاستیکو عوض می‌کنه و می‌پرسه اگه من نبودم چی کار می‌خواستی بکنی. که قبل از پاسخ دادن، اون یارویی که باهاش ارتفاع جکو تنظیم می‌کردو گرفتم ببینم می‌تونم تکونشم بدم که دیدم زورم نمی‌رسه. باز کردن پیچای لاستیکم امتحان کردم که اینم نشد. وقتی اطمینان حاصل کردم که خودم از پسش برنمیام گفتم خب زنگ می‌زنم امدادخودرو. حالا تو یه سکانسی بابا رفته تو مکانیکی و من کنار ماشینم. منتظر بودم یه جوانمرد نگه‌داره بپرسه ببینه کمک لازم دارم یا نه. هیشکی واینستاد. تو فیلما وایمی‌ستادن کمک می‌کردن :| افسانه بودن اونا؟



لاستیکه رو تو مکانیکیه گذاشتیم. گفت باید ببره یه جای دیگه با لیزر نمی‌دونم چی کارش کنه. اونجا ابزارشو نداشت. گفتیم درست که شد با اسنپ بفرسته به آدرسی که بهش دادیم.

تو سکانس پایانی ماشین درست شده و از سر خاک برمی‌گردیم و داریم می‌ریم خونه. اینجا چون قشنگ می‌خندم، گفتم این لبخند زیبامو ازتون دریغ نکنم. این لبخندو قدر بدانید که فقط اینجا گذاشتم و اینستا از این عکسا نمی‌ذارم. اون ابر کوچیک روی مچم، هم بابت اینه که بیش از حد شرعی بیرون بود هم اینکه ساعتی که رو مچم بود، مدلش رمز پستای دخترانه‌ست. یه وقت کسی ساعت‌شناس حرفه‌ای باشه رمز لو میره :| 

خدایی به این قیافه میاد از جلسۀ کنکور برگشته باشه و شب قبلشم یه ساعت خوابیده باشه و شب قبل‌تر سه چهار ساعت؟ چه انرژی‌ای دارم :))


۱۱ مهر ۹۹ ، ۰۷:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۱۲- به کجا چنین شتابان

جمعه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۲۸ ق.ظ

دختر بیست‌ویک‌سالهٔ فامیل با پسر بیست‌ویک‌ساله‌ای که مادرش ۳۸ سالشه ازدواج کرده. فی‌الواقع از هر زاویه‌ای به قضیه نگاه می‌کنم مادرشوهر دهه‌شصتی در مخیّله‌م نمی‌گنجه.

پ.ن۱: در راستای شمارهٔ پست جا داره خاطرنشان کنم که سال تولد قمری من هم ۱۴۱۲ هست. سیزدهمِ یازدهمین ماه قمری. به این صورت: ۱۴۱۲/۱۱/۱۳. از چهار تا عدد دورقمی متوالی تشکیل شده. پس‌فردای تولد امام رضاست. و با توجه به اینکه امسال سال ۱۴۴۲ هست، من الان به‌لحاظ قمری یه سال از سن شمسیم بزرگترم. تولد شمسیمم به این صورته که متولد سیزدهمین روز ماه نیستم، ولی اگه روز تولدم به ماه تولدم تقسیم بشه حاصل میشه ۱۳. فردای بزرگداشت فردوسی و پاسداشت زبان فارسی.

پ.ن۲: حالا که بحث سن و تولده، اینم بگم که امسال روز تولدم برای بابا از طرف بیمه (همونی که یه دفترچه میده می‌بری توش دارو می‌نویسن بعد می‌دی به داروخانه) پیامک اومد. مضمونش فاقد هر گونه تبریک و شادباش بود. نوشته بودن امروز تولد دخترتونه و با توجه به اینکه هنوز مجرده بیمهٔ شما فعلاً شامل حال اونم میشه. ولی اگه یه وقت ازدواج کرد، قضیه رو از ما پنهان نکنید و بیاید بگید بیمه‌شو باطل کنیم. حالا من اساساً آدمِ دکتر بُرویی هم نیستم و اگه مریض شم انقدر مقاومت می‌کنم که بالاخره خوب می‌شم، یا خوب نمی‌شم و جنازه‌مو جمع می‌کنن می‌برن زیر سرُم تا زنده شم.

پ.ن۳. ایشالا یه چند وقت دیگه هم میام می‌نویسم مادربزرگ ۳۹ ساله در مخیّله‌م نمی‌گنجه :|

۲۸ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۰۶- از رنجی که می‌بریم

شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۲۲ ق.ظ
چند وقت پیش که موجِ عکس سیاه و سفید به حمایت از حقوق زنان تو اینستا راه افتاده بود، این عکسمو سیاه و سفید کردم و گذاشتم تو صفحه‌م. هر دو صفحه‌م. هم برای فامیل، هم برای هم‌مدرسه‌ایا و هم‌دانشگاهیا. با این توضیح که «سه سال پیش تو حیاط شریف گرفتیمش؛ جلوی کتابخونه مرکزی. سمت راستی منم، وسطی منیره‌ست و سمت چپمون شیرین ایستاده. داریم در مورد بومی‌سازی طراحی و توسعهٔ نرم‌افزارهای کنترل ساختمان هوشمند مبتنی بر پروتکل‌های استاندارد جهانی صحبت می‌کنیم. عکسای سیاه‌وسفیدی که در پاسخ به پویش، یا چالش حمایت از زنان و اعتراض به تبعیض‌های جنسیتی می‌ذارید خوبه، لایک داره، ولی خوب‌تر اینه که بنویسید به‌عنوان یک زن چه محدودیت‌هایی رو تا حالا تجربه کردید و کدوما رو کنار زدید، چجوری موفق شدید، و با چه محدودیت‌هایی همچنان درگیرید. از دستاوردهاتون و تلاش‌ها و برنامه‌هاتون به‌عنوان یک زن بگید. از این متن‌های کلیشه‌ای و کپی پیستی نه؛ از شعارهای فمینیستی نه؛ نظر خودتونو بنویسید، راجع به خودتون بگید، از خودتون، تجربه‌های خودتون. اگرم حوصلهٔ نوشتن ندارید لااقل یه عکس معنادار و عمیق از خودتون بذارید که وقتی می‌بینیم راجع به پیامش فکر کنیم. فکر کنیم به دخترایی که بهشون گفتن ریاضی نخون چون محیطش مردونه‌س؛ به دخترایی که بعد از گرفتن دیپلم، خانواده‌شون نذاشتن برن دانشگاه؛ دخترایی که موقع انتخاب رشته و دانشگاه بهشون گفتن فقط شهر خودت؛ خوابگاهیایی که ساعت ورود و خروجشون کنترل شد و بابتِ تا نُهِ شب طول کشیدن امتحانشون، به نگهبان خوابگاه جواب پس دادن، به خانواده جواب پس دادن؛ دخترایی که بعد از تموم شدن درسشون، یا خانواده بهشون اجازه ندادن کار کنن، چون محیط جامعه مردونه‌ست، یا تو شرایط استخدامشون ظرفیت فقط برای مردها بود؛ و دخترایی که موقع ازدواج تسلیم عُرف‌های اشتباه جامعه شدن و شدن یکی از زن‌های معمولیِ آهنگ سینا حجازی. عکس رو تقدیم می‌کنم به دخترهایی که تو یه همچین جامعه‌ای موفق شدن که موفق بشن!.».


پریروز خبر حذف عکس دخترا از جلد کتاب ریاضی سوم ابتدایی تو فضای مجازی پیچید و دفترچۀ آزمون استخدامی منتشر شد و نتایج دعوت به مصاحبۀ دکترا اومد. دفترچه رو نشون بابا دادم و گفتم ببین، ظرفیت رشتۀ من همه‌ش برای آقایونه. گفت می‌خواستی یه رشتۀ دیگه بخونی. گفتم مگه من خواستم؟ کارنامه‌مو گذاشتی جلوی مشاور و تا چشمش به رتبه‌م افتاد گفت جز به برق شریف به چیز دیگه‌ای فکر نکن. عصر وقتی نتیجۀ دعوت به مصاحبه رو نشونش دادم و گفتم به‌نظرت کجا برم با بی‌اعتنایی گفت هیچ جا. اول ازدواج، بعد کنارش درستم بخون. یاد وقتایی افتادم که می‌گفت اول درس، بعد کنارشم هر چی دوست داری بخون. انگار که این هر چی دوست دارم ها نمی‌تونستن درس باشن. چیزی نگفتم. رفتم تو اتاقم. درو بستم. غصه خوردم. گریه کردم. شام نخوردم. غصه خوردم. نه از شدت علاقه‌م به درس و از فکر قله‌های فتح‌نشدۀ علم. نه. از اینکه بابای روشن‌فکری که وقتی ده سال پیش مردای فامیل بهش گفتن دخترتو نفرست غربت فرستاد، حالا پشیمونه. همونی که می‌گفت دوست دارم به آرزوهات برسی، همونی که با خبر موفقیتام خوشحال می‌شد و هر بار با خبر قبول نشدنم ناراحت می‌شد و هر بار می‌گفت بسپرم به فلانی که به استادات بگه موقع مصاحبه هواتو داشته باشن و وقتی می‌گفتم نه؛ من خودم از پس خودم برمیام، بیشتر بهم افتخار می‌کرد، حالا فکر می‌کنه اگه ازدواج نکنم نمی‌تونم از پس خودم بربیام. نگرانمه. می‌ترسه. چهار تا خواستگار زپرتی که عار بوده براشون مدرک تحصیلیشون کمتر از مدرک دختر باشه و منصرف شدن، این ترسو انداختن به جونش که اگه دخترش دکترا بخونه دیگه خواستگار سراغش نمیاد و دیگه نمی‌تونه ازدواج کنه و تنها می‌مونه و بدبخت میشه. نیاد پدر من. می‌خوام صد سال سیاه یه همچین کسی با چنین طرز تفکری نیاد سراغ من. من تنهایی رو ترجیح می‌دم به بودن در کنار کسی که همراهم نیست، بلکه سدّ راهمه.
۲۲ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۹۶- خانه‌مانی

يكشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۴:۴۴ ق.ظ

اپیزود اول. بعد از یک ماه خونه‌نشینی لازمه قبل از پایان سال پامو از خونه بذارم بیرون و برم بانک. احتمالاً وقتی دارید این پستو می‌خونید من تو بانکم. نمی‌دونم می‌تونم مقاومت کنم و بعدش نرم شهر کتاب و سررسیدای رنگی‌رنگی و خوشگل ۹۹ رو نبینم و نخرم یا نه. من هر سال همین موقع شهرو زیرورو می‌کردم برای پیدا کردن تقویم دلخواه سال نو. اگه سررسیدا ویروسی شده باشن چی؟ اگه ویروسو با خودم بیارم خونه، اگه تو بانک ویروسی شم برم سررسیدا رو ویروسی کنم، اگه ویروسه بره خونهٔ مردم... آه خدای من، کی تموم میشه این کابوس؟ شب از شدت استرس خواب کرونا می‌دیدم. دلم ریش میشه وقتی گزارشای خبری بیمارستانا و مصاحبه با مریضای کرونایی رو می‌بینم. با خودم می‌گم نکنه فوت کرده باشن و الان خانواده‌شون این گزارشو ببینن. دلم ریش میشه وقتی به کسبه و کسادی بازار فکر می‌کنم. دلم می‌گیره وقتی صحن و حرم خلوت امام رضا و غلغلهٔ بیمارستان امام رضا رو می‌بینم. من یه آدم درونگرایِ همیشه در خانه و عاشق تنهایی‌ام. ولی دیگه دارم دیوونه میشم. نه که کاری برای انجام دادن نداشته باشم. نه. از این حصار خسته شدم. از این منع شدن. از این استرس و دلهرهٔ وای اگه فلانی و بهمانی بگیرن بمیرن. دوستم پیام داده حوصله‌مون سررفت؛ کسی شمارهٔ میرحسین موسوی رو نداره ازش بپرسه از سال ۸۸ تو خونه چی کار می‌کنه؟ جواب دادم «رسد آدمی به جایی... فکر کن من! هیشکی نه ها، من! که تو عمرم تن به ذلت دیدن هیچ سریالی ندادم و دقیقه‌ای از عمرمو پای این چیزا تلف نکردم، از صبح دارم سریال ترکیه‌ای می‌بینم. این سریالو از دوران ارشد و خوابگاه تصمیم داشتم ببینم، چون اسم شخصیت نقش اولش مراد بود. ولی وجدانم اجازه نمی‌داد در امر شکافتن اتم‌ها لحظه‌ای درنگ کنم و بشینم پاش. ولیکن نفس امّاره‌م بالاخره بر لوّامه غلبه کرد و الان قسمت دوازدهشم. تا ۱۰۳ هم تصمیم دارم پیش برم. چون نمی‌تونم هیچ کاری رو نصفه نیمه رها کنم. البته ۱۰۳ رو اول دیدم بعدش از یک شروع کردم. لذا تا ۱۰۲ قراره پیش برم.» اسم سریالو نمی‌گم چون همینم مونده بود تو وبلاگم سریالای ترکیه که ۹۸.۲ درصدش آب خالصه و کارگردان تا تونسته سکانس به سکانسشو به آب بسته رو تبلیغ کنم :| حالا برای اینکه اندکی از عذاب وجدانم کم بشه همین‌جوری که دارم با لپ‌تاپم پست می‌ذارم، یا کامنت جواب می‌دم یا کتاب و مقاله می‌خونم، اونم همزمان با گوشیم پلی کردم که همۀ وقتم پاش هدر ندره و در واقع دارم سریالو می‌شنوم. خدای من، دارم تباه میشم من. چند روز پیش کنترل تلویزیون دستم بود. مثل عوام! دنبال یه چیزی بودم برای دیدن. اگه همین‌جوری ادامه بدم ممکنه رو گوشیم بازی هم نصب کنم :| آه باورتون نمیشه منِ سلبریتی‌گریز که هرگز پیج هیچ هنرمندی رو دنبال نکرده‌ام از پیج سهراب رسیدم به پیج هاشم و بعد نغمه. بعد چون اینا آرزو رو تگ نکرده بودن گوگل کردم پیج اینستای اون دختره آرزو تو سریال از سرنوشت. تباه شدم. گوگل چشاش از حدقه زده بود بیرون!

اپیزود دوم. دکتر مشایخی چند روز پیش یه مقاله منتشر کرده با عنوان تحلیل سیستم دینامیک شروع کرونا در ایران. کانال تفکر سیستمی در عمل هم پستی گذاشته بود با عنوان رویکرد سیستمی در غلبه بر بیماری‌های همه‌گیر. نرخ ابتلا به بیماری‌های همه‌گیر تحت تأثیر چند عامله: ۱. جمعیت مستعد (بالقوه)، ۲. نرخ تماس، ۳. احتمال ابتلا، ۴. جمعیت مبتلا. بنابراین کاهش نرخ ابتلا می‌تونه از طریق کاهش هر یک از این عوامل اتفاق بیفته. توضیح داده بود چجوری. پست و مدل رو فرستادم تو گروه ارشد که استادها و دانشجوهای زبان‌شناسی چند تا دانشگاه اونجان. نوشتم: منم برای مدل‌سازی رواج واژه‌های جدید فرهنگستان از این رویکرد استفاده کرده بودم. توی مدل من جمعیت مستعد، افرادی بودن که هنوز واژهٔ نو رو نپذیرفته بودن و واژهٔ بیگانه به‌کار می‌بردن، اما مستعد پذیرش بودن. جمعیت مبتلا هم افرادی بودن که واژهٔ مصوب فارسی رو پذیرفته بودن و استفاده می‌کردن. روند پذیرش یه شکلی شبیه اس انگلیسیه. البته مدل من جمعیت بهبودیافته نداره. چون برای ساده‌تر شدن معادلات، فرضم بر این بود که کسی که واژهٔ فارسی رو پذیرفته دیگه پذیرفته و بعد از چند سال واژهٔ مصوب فارسی رو کنار نمی‌ذاره که دوباره معادل انگلیسیش رو استفاده کنه. نرخ تماس تو این مدل خیلی مهمه. دلیل اصلی رایج نشدن معادل‌های فارسی در جامعهٔ زبانی اینه که کاربران با این واژه‌ها تماس کافی ندارن. ذوق کردم وقتی استاد مشاورم اومد پی‌وی و گفت مطلبتان را خواندم. خواندنی و اطلاع‌دهنده بود. ممنون.

سال ۹۶ اولین سالی بود که بعد از هفت‌سالگیم مهرماهش من خونه بودم و درس و دانشگاهم تموم شده بود. تقریباً از اون موقع به جز وقتایی که یکی دو روز تفریحی تهران بودم خونه هستم تا امروز و نمی‌دونم تا کی. تو این پست بعد از سفرنوشت‌ها می‌خوام چند تا مطلب زبان‌شناسانه باهاتون به اشتراک بذارم. حواستون باشه با همین چند تا مطلبِ احتمالاً جالب عاشق این رشته نشید. من الان دارم خوشگلیاشو نشونتون می‌دم. 

سفرنوشت ۱۳۹۶. اینجا بار و بندیلو بسته بودیم و داشتیم می‌رفتیم شمال جوج بزنیم با نوشابه. لحظۀ تحویل سال رامسر بودیم. من اینجا تو این عکس دارم برای کنکور دومین ارشدم می‌خونم. رشتۀ فلسفۀ علم. هدفم شریف بود ولی اصفهان قبول شدم. و نرفتم. چرا نرفتم؟ چون اولاً در حال تحصیلِ ارشد بودم. دو تا ارشدو که نمیشه همزمان خوند :| ثانیاً چون ارشدو یه بار روزانه خوندم و این سری حتی با اینکه روزانه قبول شده بودم باید هزینۀ شبانه رو پرداخت می‌کردم. پس چرا شرکت کردم؟ چون دوست دارم خودمو به چالش بکشم ببینم می‌تونم یا نه. همین‌قدر اسکل و دیوانه :)) :| 

عکسی دیگر از این سفر: nebula.blog.ir/post/1023



سفرنوشت ۱۳۹۶. قطار. مشهد. همون مشهدی که تو این پست خاطراتشو نوشته بودم.



سفرنوشت ۱۳۹۶. آبِ گرمِ سرعین. من چون از آب و استخر خوشم نمیاد و چندشم میشه برم تو آبی که هزار نفر توشن، به خریدِ یک فقره مایو اکتفا کردم تو این سفر. داریم آش دوغ می‌خوریم. البته خانواده هم نرفتن استخر. کلاً رفتیم آش خوردیم خرید کردیم برگشتیم :))



سفرنوشت ۱۳۹۶. اینجا سراب، قطب لبنیات استانه. فطیر هم داره. منم که عاشق وعدۀ صبحانه‌ام کلی حال کردم با محصولاتش. یه جا نگه‌داشتیم بستنی خریدیم. بابا همین‌جوری فلّه‌ای هر طعمی دستش اومده بود برداشته بود. یه بستنی بین بستنیا بود با این طعم. هیچ کس مسئولیت خوردنشو به عهده نمی‌گرفت:



زبان‌شناسی. یک.



درآمدی بر زبان‌شناسی معاصرِ ویلیام اُگریدی و مایکل دابروولسکی و مارک آرُنف که علی درزی ترجمه‌ش کرده. حین مطالعۀ این کتاب با شهرستانی در ولز آشنا شدم؛ گفتم بیام اسمشو به شما هم بگم و حیرتم رو باهاتون به اشتراک بذارم. 

شنفرپوشگوین‌گیش‌گوگریخوئیرندروبوشنتیسیلیوگوگوگوخ. در نگاه اول خیلی جدی فکر کردم موقع نامگذاری یکی مشتشو چند بار کوبیده روی صفحه‌کلید و این نام تولید شده. ولی گویا یه کلمهٔ مرکبه و معنی هم داره حتی. به نقل از ویکی‌پدیا از یه همچین عناصری تشکیل شده اسمش: کلیسا، مریم، استخر، فندق‌های سفید، در نزدیکی، در مقابل، گرداب سریع، غار سرخ.

زبان‌شناسی. دو.



در نتیجه با بچه‌ها درست صحبت کنید. چون که اونا درک می‌کنن و می‌فهمن و لابد تو دلشون بهتون می‌خندن. البته مولوی هم معتقده چون که با کودک سر و کارت فُتاد پس زبان کودکی باید گشاد.

تصویر از کتاب درآمدی بر زبان‌شناسی معاصر، صفحهٔ ۴۴۵

زبان‌شناسی. سه.



این اصطلاح اسم‌گریزی منو یاد دو تا خاطره از دورۀ کارشناسیم انداخت. من برای خطاب افراد، چه دختر، چه پسر، چه از من بزرگتر، چه از من کوچیکتر، چه استاد، چه کارمند، چه دستیار استاد، چه هم‌گروه، چه هم‌کلاسی، چه همکار، چه حالا هر کی، قاعدۀ کلی و ثابتی نداشتم. یه مدت طرف رو بررسی می‌کردم ببینم بقیه چی صداش می‌زنن، اون بقیه رو چی صدا می‌زنه و منو چی صدا می‌زنه و بعد تصمیم می‌گرفتم چی و چه جوری صداش کنم.

یه بار سر کلاس ریاضی مهندسی، استاد داشت به سؤال بچه‌ها جواب می‌داد. خیلی طول کشید بحثشون. یکی از هم‌کلاسیام خسته بود، خواست بخوابه. یکشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها هفت تا نُه تئوری مدار و بعدشم محاسبات و الکمغ و حلّت داشتیم. دیگه نایی برای ریاضی مهندسی سه تا چهارونیم نمی‌موند. تازه بعدشم باز حلّت داشتیم. حتی یه وقتایی شش عصر تا پاسی از شب کلاس جبرانی ریضمو و الکمغ می‌ذاشتن برامون. این هم‌کلاسیم که اتفاقاً از صبح باهم بودیم، سرشو گذاشت روی جزوه‌ش و گفت هر موقع سؤال بچه‌ها تموم شد و استاد درسو شروع کرد بیدارم کن. سؤالای بچه‌ها که تموم شد هر چی فکر کردم چجوری بیدارش کنم ایده‌ای به ذهنم نرسید. مثلاً می‌گفتم آقای فلانی؟ نه مسخره است. فلانی خالی؟ انواع جملاتِ بیدارکننده رو تو ذهنم مرور کردم اما نتونستم به زبون بیارم. خوشبختانه یه ربع بعد خودش بیدار شد و فقط شش تخته عقب مونده بود از بحث اون جلسه.

بعد یه بارم قرار بود جزوه‌هاشو کپی کنم ببرم کف دانشکده پسش بدم. یه جای دیگه یه کار دیگه داشتم و عجله داشتم. داشت با یکی دیگه از هم‌کلاسیا پله‌ها رو می‌رفت بالا. دویدم و رسیدم بهشون. اما خب پشت سرشون بودم و برای متوقف کردنشون باید یکیشونو صدا می‌کردم که برگردن سمتم. هر دو فرد، نحوۀ خطابشون در دست بررسی بود و به اسم کوچیک صدا کردنشون برای منِ دیرجوشِ زودصمیمی‌نشوندۀ محتاط در روابط و شعاع و حدود تعاملات، زود بود. ندای درونی اون لحظه نهیب زد که آیا وقت آن نرسیده است که این مسخره‌بازیا رو بذاری کنار؟ صداش کردم و وایستاد و جزوه‌ها رو دادم بهش. اون ندای درونی گفت دیدی اصن درد نداشت؟

راجع به این اسم‌گریزی یه اعترافی هم بکنم کفتون ببره قطعه قطعه بشه به رادیکال شصت‌وسه قسمت مساوی تقسیم بشه. یادتونه می‌گفتم عنوان پست‌های من اغلب معنایی فراتر آنچه که در ظاهر تصور می‌کنید دارن؟ چهار سال پیش یه پستی نوشته بودم راجع به داستان ویس و رامین، و اینکه اغلب دوستام فکر می‌کنن ویس پسر هست و رامین دختره. تو کامنتا هم خیلیا گفته بودن چنین تصوری داشتن. بعدش ربط داده بودم به دانشجوی استادم که دختر بود و اسمش رامین بود و ملت نمی‌تونستن رامین صداش کنن. عنوان پستم هم گذاشته بودم چجوری رامین صداش کنم آخه. تا اینجا همه چی عادی بود و شما پستو خوندید و رد شدید. ولی باید اعتراف کنم منظور من یه رامین دیگه بود. در واقع من به جای اینکه بیام با صراحت بنویسم ذهنم درگیر نحوۀ خطابِ فلانیه، و ذهن مخاطب رو درگیر فلانی کنم، غیرمستقیم با داستان‌های کهن و خاطرۀ دانشجوی استادم اون درگیری رو به‌نحوی ماهرانه تو دفتر خاطرات وبلاگیم ثبت کردم، بدون اینکه خواننده متوجه اصل قضیه بشه. خلاصه که خبر ندارین چقدر با عنوان‌ها و ایهام‌ها گولتون زدم تو این چند سال :دی. عذاب وجدان هم ندارم. اصلاً هم پشیمون نیستم :))

تصویر از کتاب درآمدی بر زبان‌شناسی معاصر، صفحهٔ ۵۶۷

زبان‌شناسی. چهار.



بنده نه‌تنها با یورک عزیز موافقم و همدلی و همدردی می‌کنم باهاش، بلکه حتی معتقدم مردی که ندونه نیم‌فاصله چیه مرد زندگی نیست.

زبان‌شناسی. پنج.



نوشته می‌توانید امتحان کنید. ینی فقط همینمون مونده بود بریم سر کوچه غارغار کنیم ببینیم کلاغا با شنیدن غارغار ما از این شاخه به اون شاخه می‌پرن یا نه.

زبان‌شناسی. شش.



ینی اگه اون موقع به جای مجسمهٔ شیری که از دهنش آب میومده بیرون ببر و پلنگ می‌ذاشتن الان ببر آب گرم و پلنگ آب سرد داشتیم، ببرو می‌بستیم، یا پلنگو باز می‌کردیم. یا حتی مثلاً ببرآلات و پلنگ‌آلات اخوان و راسان و قهرمان.

تصویر از کتاب درآمدی بر معنی‌شناسی جان لاینز، صفحهٔ ۹۰

زبان‌شناسی. هفت.



حالا درسته اون پایین نوشته طنز، ولی به‌نظرم شوخیشم قشنگ نیست.

صفحهٔ ۱۰۴، کتاب نگاهی به زبان، جرج یول

زبان‌شناسی. هشت.



صفحهٔ ۱۹۵، کتاب نگاهی به زبان، جرج یول

قصۀ جینی، یکی از عجیب‌ترین قصه‌هایی بود که وقتی وارد رشتۀ زبان‌شناسی شدم شنیدم.

ویکی‌پدیا، برای کسب اطلاعات بیشتر: [کلیک]

زبان‌شناسی. نه.



صفحهٔ ۲۰۰، کتاب نگاهی به زبان، جرج یول

زبان‌شناسی. ده.

دو ماه پیش، هر موقع نشستیم پای اخبار یا اومدیم سراغ فضای مجازی، تو دورهمیای خانوادگی و دوستانه، همه، همه جا راجع به هواپیما و موشک و جنگ و چنین چیزهایی صحبت می‌کردن. یه ماه پیش بود که حس کردم ذهنم خسته شده و دیگه کشش نداره. تصمیم گرفتم کتاب بخونم و یه کم از این فضای آشفته دور بشم. کاملاً اتفاقی و بی‌هیچ برنامه‌ای کتابِ «دانش زبان» چامسکی رو انتخاب کردم و علی‌رغم اینکه مطالبش سنگین بود و متوجه نمی‌شدم چی داره میگه، اما به خوندنش ادامه دادم و تا حدودی در دور شدن از فضای موشکی موفق بودم. قشنگ رفته بودم تو بحر نظریۀ ایکس-تیره و مرجع‌گزینی و چنین بحث‌هایی. تا اینکه رسیدم به فصل پایانی کتاب و شش هفت صفحه‌ای که راجع به سقوط هواپیماهای غیرنظامی بود. انقدر این مطالب برام غیرمنتظره بودن که چند لحظه فکر کردم توهّم زدم و از شدت خستگی و خواب‌آلودگی دارم هذیان می‌خونم. گفتم بیام این حیرتم رو با شما هم به اشتراک بذارم.



زبان‌شناسی. یازده.

چند روز پیش، مهسا ازم بن مضارع «بودن» رو پرسید. گفتم باش. بعد با خودم گفتم باش رو که بچه مدرسه‌ای هم بلده. بذار کتابم هم چک کنم مطمئن شم. کتاب دستورزبانی که مال زمان دانشجویی بابامه و دوران راهنمایی چندین بار خونده بودمش و سطربه‌سطرشو حفظ بودمو نگاه کردم دیدم شگفتا!!! نوشته بن مضارعش «بو» هست. خیلی عجیب بود. این همه من این کتابو خونده بودم و تا حالا به این دقت نکرده بودم. برای اینکه مطمئن شم از چند تا از هم‌کلاسیام هم پرسیدم و بعد رفتم سراغ واژه‌نامۀ انتهای کتاب نامۀ پهلوانی. یه کتاب به خط پهلوی ساسانی هست که آخرش واژه‌نامه داره. بَوی رو پیدا کردم و دیدم بله! درسته. حالا شاید برای شما جالب نباشه، ولی برای من خیلی هیجان‌انگیز بود این کشف.



زبان‌شناسی. دوازده.



زبان‌شناسی. سیزده.



در راستای تبدیلِ آ به او، اینجا کسی خاطرۀ کولر گازی رو یادشه؟ می‌خوام ببینم چند تا از قدیمیا هنوز هستن و می‌خونن وبلاگمو :))

زبان‌شناسی. چهارده.

من، وقتی دارم آواشناسی می‌خونم :دی



زبان‌شناسی. پانزده.

اینو فقط هم‌دانشگاهیا می‌فهمن :)) (توضیح: ما به ساختمان ابن سینا می‌گفتیم الف. بعدشم شمارۀ کلاسو می‌گفتیم. مثلاً الف‌هفت، الف‌بیست. سرویس بهداشتی چون همکف بود بهش می‌گفتیم الف‌صفر :دی)



زبان‌شناسی. شانزده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره دنبال معادل فارسی واژه‌ای می‌گرده و اتفاقی یه همچین کلمه‌ای می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. هفده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره دنبال معادل فارسی واژه‌ای می‌گرده و اتفاقی یه همچین کلمه‌ای می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. هجده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره دنبال معادل فارسی واژه‌ای می‌گرده و اتفاقی یه همچین کلماتی می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. نوزده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره زبان می‌خونه و اتفاقی یه همچین کلمه‌ای می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. بیست.

مردادماهِ ۹۳، ماه رمضون، سالِ کارآموزی، خسته و گشنه از مخابرات برگشته بودم و چشمم به ساعت بود و منتظر اذان. داشتم وبگردی می‌کردم. از این وبلاگ به اون وبلاگ، از این لینک، به اون لینک. اتفاقی روی لینک یکی از کامنتای یه وبلاگی کلیک کردم و رسیدم به وبلاگ راکی. شروع کردم به خوندن. داشتم با دقت تک‌تک پستا رو با کامنتاشون می‌خوندم. آخه طرف هم‌دانشگاهی و هم‌رشته‌ای از آب درومده بود. خوندم و خوندم و رسیدم به پستی با عنوان شب‌مرّگی. «دانشمندان! می‌گویند که آدما خواب رنگی نمی‌بینند بلکه تصورات بعد از بیدار شدن آن‌هاست که باعث می‌شود فکر کنند خوابشان رنگی است. با کمال احترامی که نسبت به این قشر زحمتکش جامعه دارم اما باید بگویم که به نظر من دانشمندان دارند چرت می‌گویند. مورد داشتیم که من توی خواب قبل اینکه بیدار بشم همه‌ی این رنگ‌ها رو با گوشت و پوست خودم حس کرده بودم. مثلا همین دیشب! آقای دانشمند اگه راست میگی چرا توی خواب دیشبم گوجه‌های توی یخچال قرمز بودند؟ یا حتی فلفل‌ها هم سبز بودند؟» کامنت گذاشتم: «منم خوابای رنگی می‌بینم! یادمه یه بار خواب بستنی می‌دیدم، بستنی نارنجی و بنفش! تو خواب داشتم فکر می‌کردم کدوم رنگو انتخاب کنم. بنابراین دانشمندان چرت میگن.» ایمیل و آدرس وبلاگمو ننوشتم. فقط اسممو نوشتم. نسرین. چند روز بعد هم راکی اتفاقی از کامنتای وبلاگی که هردومون می‌خوندیمش رسید به تورنادو و برای آخرین پست ماه رمضونم کامنت گذاشت. نمی‌دونست تورنادو همون نسرینیه که چند روز پیش برای پست شب‌مرّگیش کامنت گذاشته بود. در جواب کامنتش نوشتم من همونی‌ام که خواب‌های رنگی می‌بینم. من به چهره می‌شناختمش، اون اما نه. اوایل هر موقع اتفاقی تو دانشگاه از دور می‌دیدمش راهمو کج می‌کردم نخوریم به پست هم. ارتباط وبلاگی خوبی داشتیم. از تابستون ۹۳. وبلاگش تو فولدر وبلاگ‌هایی بود که حسابشون جداست. همۀ آرشیوشو با کامنتا خونده بودم. سال آخری که شریف بودم، اون سالی که برای تولد وبلاگم کیک گرفته بودم، یه تیکه از کیکو بریدم و بردم اتاقش. دیگه بعد از اون ندیدمش. وبلاگشم کم‌کم مثل خیلیای دیگه تعطیل کرد و دیگه ازش خبری نداشتم. چند روز پیش یادش افتادم. البته که آدم همیشه یاد دوستاشه، ولی این بار با دلتنگی یادش افتادم. خرجش یه پیامک ده‌تومنی بود که حالشو بپرسم، یه پیام تلگرامی، واتساپی، ایمیلی. دست و دلم به نوشتنِ همین مختصر احوالپرسی هم نرفت. می‌دونستم که کامنتاشم چک نمی‌کنه. جواب آخرین کامنتمو چند ماه بعد داده بود. آدم وقتی یه مدت از کسی بی‌خبر باشه، نمی‌دونه اگه احوالشو بپرسه واکنشش چیه. خوشحال میشه؟ نمیشه؟ نور به قبر مخترع عکس پروفایل و بیو بباره و اگه زنده است خدا حفظش کنه با این اختراع زیباش. دیدم تو قسمت «درباره» واتساپش جمله‌ای نوشته که غلط املایی داره. گفتم بهانۀ خوبیه ها. پیام بده بگو عاشوراعییان غلطه و درستش عاشوراییانه. نگفتم. تو مپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده‌اند و لا غیر. صحرای بلا به وسعت همۀ تاریخ است. بی‌حوصله یکی از منابع کنکور دکترا رو که تا نصفه خونده بودم باز کردم و گفتم سرم که گرم بشه دلتنگی از یادم میره. چند خط بیشتر نخونده بودم که رسیدم به این صفحه:


۵۶ نظر ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۰۴:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1393- Restore point

يكشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۰۶ ق.ظ

+ در بازی وبلاگی آقاگل شرکت کنید و نامه بنویسید برای...

سفرنوشت ۱۳۹۳. زمستونِ ۹۳ با اردوی گروه رسانا (یه گروه علمی فرهنگی توی دانشکدۀ برق) رفتیم کویر ورزنه. نزدیک اصفهان. از نیروگاه سیکل ترکیبی زواره هم بازدید کردیم. تو این سه چهار روز کلی پست سفرنامه‌طور نوشتم برای وبلاگم که چون در لحظه می‌نوشتم به جزئیات جالبی اشاره می‌کردم. پست‌ها و عکس‌ها زیر آوار بلاگفاست و نمی‌تونم لینک پست‌های اون موقع رو بدم. ولی یادداشت‌هامو دارم هنوز. می‌تونید کلیک کنید روی این و به‌ترتیب از راست به چپ بخونید (۳۶ تا یادداشته و ۵ مگابایت حجمشه). 



عکس‌نوشت ۱۳۹۳. یه دورهمی دیگه با بچه‌های مدرسه، بازم توی شاهگلی. هنگامه داشت از ایران می‌رفت. دارم براش یادگاری می‌نویسم. گل سرخ و سفید و ارغوانی، فراموشم نکن تا می‌توانی...



عکس‌نوشت ۱۳۹۳. یکی از اتفاقات هیجان‌انگیز ۹۳ توفان خردادماه تهران بود. اغلب بلاگرهایی که تهران بودن راجع به اون روز پست نوشتن. افسوس که بلاگفا همه رو بلعید. لحظه‌ای که توفان شد من و مطهره دقیقاً تو این موقعیت بودیم و داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه. یهو آسمون قرمز شد و سطل آشغال‌ها شروع کردن به حرکت. درخت‌ها شکستن و افتادن. برگشتیم سمت دانشکده. شیشه‌های رسانا شکست. همه‌مون هنگ کرده بودیم. من با یه دستم کیف و چادرمو محکم گرفته بودم و با اون یکی دستم عکس می‌گرفتم. وقتی رسیدیم خوابگاه همه چی وسط حیاط بود. عکسا رو نشون هم‌اتاقیام دادم و بعد کابلو وصل کردم به گوشیم که عکسا رو بریزم تو لپ‌تاپم. کاتشون کردم از گوشی و پیست کردم رو لپ‌تاپ. اما هیچی پیست نشد. برگشتم تو فولدر گوشیم و دیدم فقط همین یه عکس مونده. هیچ وقت نفهمیدم اون همه عکس چی شد و کجا رفت. 



فردای اون روز رفتم دانشگاه و دوباره عکس گرفتم. از درختایی که شکسته بودن و افتاده بودن روی زمین. از سطل آشغالایی که هر کدوم یه گوشه افتاده بودن.


 

عکس‌نوشت ۱۳۹۳. تابستون ۹۳، ماه رمضون، کارآموزی می‌رفتم ادارۀ مخابرات تبریز. یه درس اجباریِ صفرواحدی بود. نکتۀ جالب توجه این کارآموزی نوع پوششمه. من اونجا تنها کارآموزی بودم که شال و شلوار سفید و مانتوی صورتی می‌پوشیدم. بقیه همه این شکلی بودن. همون‌طور که قبلاً هم عرض کردم همه هر جوری باشن من برعکسشونم. اون دختره هم که سمت راست تصویره سهیلاست. اومده دیدنم.



اینجا تو این عکس، روز آخر کارآموزیمه و با سهیلا رفتم کلی امضا و مُهر و اینا گرفتم و خوشحال و خندان جلوی اداره ازش خواستم ازم عکس بگیره. هوا به‌شدت طوفانی بود. چند ثانیه بعد از این صحنه باد پرونده‌مو برد :| بعد من و سهیلا راه افتاده بودیم دنبال کاغذایی که تو هوا می‌رقصیدن :|



عکس‌نوشت ۱۳۹۳. سهیلا دانشگاه تبریز بود و ترم تابستونی برداشته بود. بعضی وقتا، تو وقتای آزادم بعد از کارآموزیم یه سر می‌رفتم دیدنش. یه بار با شال رفته بودم راهم ندادن داخل دانشگاه. مجبور شدم سریای بعدی مقنعه بپوشم. چادر هم داشتم البته. ولی خب نگهبان وقتی گیر بده نمیشه کاریش کرد. اینجا تو این عکس داریم کامنتای خاطرات تورنادو رو جواب می‌دیم.



درگذشتگان ۱۳۹۳. عید ۹۳ عمو تصادف کرد. بابا برای یه سفر کاری رفته بود مشهد. تازه رسیده بود اونجا که زنگ زدیم برگرده. گفتیم عمو بیمارستانه و حالش خوب نیست، ولی منظورمون این بود که فوت کرده و خودتو برسون برای مراسم تشییع و خاکسپاری. به خاطر مشابهت اسمی من و عمو، برخی از اقوام موقع خبر دادن به هم پشت تلفن فکر کرده بودن من تصادف کردم و دعوت حق رو لبیک گفتم!. بسیار گریه‌ها کرده بودن برام. روزای اولی که خوابگاه بودم خیلی سخت می‌گذشت. بساط گریه‌هام به هر بهانه‌ای به راه بود. یادمه اون موقع چند بار عمو زنگ زد دلداریم بده که غصه نخورم، که زود تموم میشه و مهندس میشم و برمی‌گردم پیششون. نموند و ندید مهندس شدنمو. زمستون همون سال خاله‌م هم فوت کرد. تو بیمارستان. کنکور ارشد داشتم. نتونستم برم تبریز. بچه که بودیم دستمونو می‌گرفت می‌برد برامون مداد و ماژیک و مدادشمعی می‌گرفت. یادگاریاشو نگه‌داشتم هنوز.

مرتضی پاشایی هم ۹۳ فوت کرد. اون سال هر جا می‌رفتی، توی ماشین، تاکسی، بوتیک، برنامۀ ماه عسل، رادیو، تلویزیون، توی گوشیا و لپ‌تاپامون آهنگ‌های مرتضی پاشایی بود. اون موقع هنوز نیومده بودم بیان. آهنگِ محبوبم «یکی هست» بود. کدشو گذاشته بودم روی قالب بلاگفا که آنلاین پخش بشه. عنوان یکی دو تا از پست‌هام هم یه بخشایی از همین آهنگ بود. نمی‌دونم چی شد و چطور شد که سوءتفاهم شد. نقد شدم، قضاوت شدم، یکی یه پست نوشت خطاب به من. در نصیحتِ من. رمزدار. رمزشو فقط به من داد که بخونم. غصه‌م گرفت. دفاعیه نوشتم. من هم رمزدار. نخواستم رمز بیافته دست بعضیا. سهواً افتاد. بد شد. آهنگه از چشمم افتاد. قلبم شکست. دیگه گوش نکردم. تا همین چند روز پیش که یه شمارۀ ناشناس زنگ زد. گفت خانم، من جلوی خوابگاهم. سفارشتونو آوردم. به دوستتون می‌گید بیاد تحویل بگیره؟ تحویل به شهرستان نداشتن و موقع سفارش گفته بودم که تهران نیستم و آدرس خوابگاه دوستمو داده بودم. گفتم یه چند دیقه صبر کنید بهش خبر بدم. زنگ زدم نگار و ازش خواستم بسته رو تحویل بگیره و هر موقع اومد تبریز بیاره برام. خوابگاه نبود. با هم‌اتاقیش هماهنگ کردم. زنگ زدم به اون شمارۀ ناشناس که بگم هم‌اتاقی دوستم داره میاد بگیره. خطش از این آهنگای پیشواز داشت. تا اون گوشیشو از جیبش دربیاره و کلید سبزه رو بکشه سمت چپ من رفتم سال ۹۳ و به هم ریختم و برگشتم. آهنگ پیشوازش یکی هستِ پاشایی بود. قلبم... قلبم دوباره مچاله شد.

عنوان: وقتایی که کامپیوتر یا لپ‌تاپمون دچار مشکل میشه، از عملکردش راضی نیستیم، هنگ می‌کنه و درست کار نمی‌کنه، اگه از سیستم، بک‌آپ داشته باشیم، می‌تونیم برش‌گردونیم به وضعیت یه هفته پیش، یه ماه پیش، یه سال پیش، یا هر موقع دیگه‌ای که به‌طور خودکار یا قبلاً توسط خودمون به‌عنوان Restore point مشخص شده. وضعیت رو برمی‌گردونیم به موقعی که تا اونجا و تا اون موقع اوضاع خوب بود. برمی‌گردیم عقب، می‌کوبیم و از نو می‌سازیم. اگه یه روز به من این فرصتو بدن که برگردم به گذشته، برمی‌گردم به ابتدای سال ۹۳. سالی که پراشتباه‌ترین مقطع زندگیم بود؛ در همۀ زمینه‌ها. تحصیلی، مالی، کاری، عاطفی، توی روابط دوستانه، تو محیط خوابگاه، توی انتخاب هم‌اتاقی، توی دانشگاه، توی انتخاب واحد، استاد، رشته و حتی اینجا تو فضای مجازی و وبلاگی. اشتباهاتی که نمی‌تونم جبرانشون کنم. نیمهٔ خالی لیوان همین اشتباهات و تتمّه‌هاشه و نیمهٔ پر، تجربه‌هاییه که کسب کردم. تجربه‌هایی که البته تاوان سنگینی بابتشون دادم و میدم.

+ ریستور پوینت شما کِیه؟

۴۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عکس‌نوشت ۱۳۹۲. با هم‌اتاقیای جدیدم رفتیم تهران‌گردی. همین‌جوری هر چه پیش آید خوش آید، بدون هدف و مقصد راه افتادیم و رسیدیم پارک طالقانی و آب و آتش و باغ‌موزۀ دفاع مقدس حقّانی. جلوی فرهنگستان. اون موقع که کنار این تانک عکس می‌گرفتم نمی‌دونستم دو سال دیگه سرنوشتم گره می‌خوره اینجا. اون موقع حتی نمی‌دونستم فرهنگستان اونجاست و اصلاً جایی به اسم فرهنگستان وجود داره.



سفرنوشت ۱۳۹۲. اینجا قُمه و خونۀ امام خمینی :دی. دیگه گفتم از لوکیشن‌های مختلف عکس می‌ذارم از اینجا هم عکس بذارم. مقصد من تهران بود و بعدِ زیارت یه آژانس! گرفتم رفتم تهران. کلاس داشتم و بیشتر نگران غذاهای توی چمدونم بودم که یخشون آب نشه و خراب نشن. خانواده فکر کنم برگشتنی یه سر هم رفتن کاشان. رفیق نیمه‌راه که میگن منم.



عکس‌نوشت ۱۳۹۲. کارگاه برق، با اعمال شاقّه و امتحان کتبی و اصن یه وضعی. بیست‌ویک ساله هستم، ترم هفت :|



درگذشتگان ۱۳۹۲. مادربزرگم؛ مادربزرگ عزیز و نازنینم، مادربزرگ مهربونم. هر بار می‌خواستم برم خوابگاه چمدونمو پر خوراکی می‌کرد. آخرین بار برام سنگک گرفته بود. می‌دونست که چقدر سختمه نونوایی رفتن و نون خریدن. نموند و ندید مهندس شدنم رو. نبودم و ندیدم وقتی رفت. زنگ زدن گفتن حالش خوب نیست بیا. گفتم امتحان دارم. گفتن بابا هم قراره بیاد. بابا مکه بود. بابا سفرشو نصفه گذاشت و برگشت تبریز. فامیلای تهران و کرج اومدن خوابگاه دنبالم که ببرنم تبریز. با پیرهن مشکی. می‌گفتن نگران نباش بیمارستانه و یه کم حالش خوب نیست. می‌دونستم دروغ میگن. پیرهن مشکیاشون داد می‌زد دروغ میگن، ولی دلم می‌خواست باور کنم و مامان‌بزرگم فقط یه کم حالش خوب نباشه. وقتی رسیدیم از این پارچه مشکیا زده بودن جلوی در. قلبم... قلبم مچاله شد. 



عنوان: بخشی از آهنگ من و تهران قمیشی

۶۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۹۱- گذشته‌ها رو دوره کن؛ روزای خوبمون گذشت

سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۰۷:۱۹ ق.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۹۱. ترم چهار، با هم‌اتاقیام تو مسابقۀ آشپزی خوابگاه شرکت کردیم. انتخاب نوع غذا دلخواه بود. ملت کلی غذای سخت و پیچیده و محلی و بین‌المللی درست کرده بودن. ما تصمیم گرفتیم ماکارونی درست کنیم. خدایی از منی که تا قبل از خوابگاهی شدنم آب هم بلد نبودم بجوشونم جز این انتظار نمی‌رفت. من ماکارونی رو درست کردم و هم‌اتاقیام سالادو. غذای تیم ما اول شد و ماهیتابه و پنج هزار تومن وجه نقد! برنده شدیم. من ماهیتابه رو برداشتم هم‌اتاقیام پولو. اون موقع با پنج تومن می‌تونستی با قطار بری تبریز :| ینی می‌خوام بگم کم پولی نبود پنج تومن. ماهیتابه رو استفاده نکردم و نگه‌داشتم با خودم ببرم خونۀ بخت و توش اولین نیمروی زندگی مشترکمونو به منصهٔ ظهور برسونم :| من اونی‌ام که ابر قرمز رو صورتشه. به سه نفر اول ماهیتابه دادن و به نفر چهارم که کنار من ایستاده و اسمشو نمی‌دونم و یه سر و گردن از بقیه بلندتره بطری آب. موقعیت عکس هم نمازخونۀ خوابگاهه. داورهای مسابقه هم مسئولین خوابگاه و اون خانومه که از مرکز معارف میومد دخترای دم بختو به پسرای دم بخت وصلت می‌داد و دختر سه‌ساله‌ش بودن.



عکس‌نوشت ۱۳۹۱. چه ذوقی می‌کردیم وقتی مدار جواب می‌داد.



عکس‌نوشت ۱۳۹۱. غذای خوابگاه و دانشگاهو نمی‌خوردم. یا از خونه غذا می‌بردم یا خودم درست می‌کردم. ولی هر از گاهی هم پیش میومد که راه گم کنم و برم سلف.


چون که مدلش رمز خانوماست.


عکس‌نوشت ۱۳۹۱. شاهگلی شاهگلی که میگن اینجاست. البته اسم بعد از انقلابش ائلگلیه ولی ما خودمون عادت کردیم می‌گیم شاهگلی. با هم‌مدرسه‌ایام اینجا دورهمی داشتیم. بعد از کنکور، اوایل از این دورهمیا زیاد داشتیم و تند تند دلمون برای هم تنگ می‌شد. ولی از یه جا به بعد دیگه سراغ همو نگرفتیم و دلمون هم تنگ نشد برای هم.



سفرنوشت ۱۳۹۱. سال ۹۱ دو تا سفر داشتیم. قم-جمکران، کربلا و نجف. هم جمکران رفتنم اولین بار بود هم کربلا. ترم چهار بودم اون موقع. سر کلاس محاسبات عددی نشسته بودم که بابا زنگ زد. رفتم بیرون و جواب دادم. گفت داریم می‌ریم سفر و ادامۀ صحبت‌ها (به‌شدت توصیه می‌کنم کلیک کنید روش و خاطرۀ اولین سفر کربلامو بخونید).



پی‌نوشت. سال ۹۱ کلاس رانندگی رفتم و آزمون کتبی دادم و برای اولین بار با ماشینِ بدونِ کلاج و ترمزِ کمکی رانندگی کردم. البته فرصت نکردم امتحان افسرو بدم و چهار سال دیگه! قراره گواهینامه‌مو بگیرم. فعلاً اینو گوشۀ ذهنتون نگه‌دارید، تو پست ۱۳۹۵ خاطرۀ امتحان افسرم هم تعریف می‌کنم براتون.

عنوان. بخشی از آهنگ گذشته‌ها از احسان خواجه‌امیری

۳۳ نظر ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۰۷:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۹۰- سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان

يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۸، ۰۹:۰۰ ق.ظ

توصیهکرونامه‌های دکتر میم رو از دست ندید. و همین‌طور این پستِ آسوکا رو.

تورنادونوشت. توی پست ۱۳۸۸ گفتم اسم آقای ر. رو گوشۀ ذهنتون نگه‌دارید که بعداً قراره بهش برگردیم. سال ۹۰، فردای روز تولدم ایشونو اتفاقی تو دانشگاه دیدم. 

پست اون روزم: deathofstars.blogfa.com/post/46

عکس‌نوشت ۱۳۹۰. نوزده سالمه اینجا. از این به بعد دیگه سنمو بر اساس سال تحصیلی می‌گم. ترمِ دومِ سال اول کارشناسی‌ام و رفتم سر قبر عشقم. این دومین باره و بار اول، آبان ۸۹، ترم اول، تنهایی رفته بودم و نتونسته بودم از خودم عکس بگیرم. این بار هم‌اتاقیم ریحانه رو هم بردم و اون این عکسو ازم گرفت. البته اون موقع هنوز هم‌اتاقی نبودیم و داشتیم مراحل آشنایی رو سپری می‌کردیم. سال دوم باهم هم‌اتاقی شدیم (البته خوابگاه ما سوئیت‌های چهار یا پنج‌نفره بود نه اتاق که بگیم هم‌اتاقی) و سال سوم به دلیل عدم تفاهم جدا شدیم از هم.



سفرنوشت ۱۳۹۰. بعد از اردوی مشهد ورودیا، این دومین اردوی دانشگاهی بود که درش شرکت می‌کردم. اردوی کویر مرنجاب. نزدیک کاشان. شبو تو کاروانسرای عباسی موندیم و صبم یه فقره موش شکار کردیم :| برگشتنی هم از یه دریاچه که آبش تبخیر شده بود و نمکش مونده و اسمش یادم نیست بازدید به عمل آوردیم. نکتۀ جالب توجه این اردو برای خودم نوع پوششمه که وقتی داشتم عکسا رو مرور می‌کردم متوجه شدم تنها دختری‌ام که مقنعه پوشیدم. اونم مشکی. در واقع جز من، فقط مسئولمون مقنعه داشت که البته اون مقنعه‌ش رنگش روشن بود. بقیه همه با شال و روسری اومده بودن. با سابقه‌ای که تو اردوهای مدرسه داشتم و عکس پست ۱۳۸۶، هیچ توجیهی برای اینکه اینجا بدین صورت ظاهر شدم ندارم جز اینکه همه هر جوری باشن من برعکسشونم.

نمی‌دونم افزایش وزنم (در واقع جِرمَم) از روی عکس‌ها معلومه یا نه، ولی از اونجایی که اینجا دارم روند تغییراتمو ثبت و ضبط می‌کنم، ناگفته نماند که من وقتی پیش‌دانشگاهی بودم سی‌ونه کیلو بودم و روز اول دانشگاه چهل کیلو و ترم دوم (توی همین عکسا) پنجاه‌وسه‌چهار کیلو. البته به‌مرور زمان آب رفتم و سال آخر کارشناسی چهل‌وچهار شدم و تا الان هم تو همین حدود موندم. ولی این پنجاه‌وچند کیلو شدنمو هنوز که هنوزه همۀ فک و فامیل یادشونه و هی میگن چقدر بهت میومد. یاد یه خاطرۀ دیگه هم افتادم. دبیرستان که بودم، هنوز نه من نه دوستام موبایل نداشتیم. بابا گفته بود هر موقع پنجاه کیلو شدی جایزه برات موبایل می‌خرم. که خب تا سوم دبیرستان این شرط تحقق نیافت و دیگه همین‌جوری برام موبایل خریدن. اواخر دورۀ کارشناسی هم گفت پنجاه و نمی‌دونم چند بشی ماشین می‌خرم که خب عمراً من دیگه به اون وزن برنمی‌گشتم. حالا که دارم از تغییراتم می‌نویسم، از ابروهامم بنویسم. یکی از تحول‌های جالب ظاهری من تو بخش ابرو بود. بقیۀ این بندو دیگه آقایون می‌تونن رد شدن برن بخش بعدی. به اونا مربوط نمیشه. اگه هر ابرو شامل مثلاً شش ردیف تار مو باشه، دورۀ کارشناسیم هر سال یه ردیف ازش کم می‌کردم. عکسامو که با صاعقه و ابر سانسور می‌کنم شما نمی‌بینی، ولی خودم الان داشتم به ترتیب تاریخ مرورشون می‌کردم، متوجه شدم سال آخر کارشناسیم به تباه‌ترین شکل ممکنش رسیده بوده. البته دورۀ ارشد دوباره برگشتم به تنظیمات کارخانه. در میزان استفاده از لاک و زَلَم‌زیمبولی‌جات (معنیش میشه زیورآلات و لوازم غیرمفید و بیهوده و کم‌فایده) هم سیرِ به‌شدت نزولی داشتم. قشنگ یادمه دورۀ راهنمایی بچه‌ها پارچۀ سبز (از اونا که می‌بندن به ضریح حرم و امامزاده‌ها) به مچشون بسته بودن که مثلاً تیزهوشان قبول شن. بعد من شش هفت رنگ نوار بسته بودم و هر کدوم برای یه آرزوی جداگانه بود. که خب الان هیچ کدوم از آرزوهام یادم نیست. دورۀ کارشناسی هم یه همچین وضعی (به‌شدت توصیه می‌کنم کلیک کنید روش و ببینید شیختون یه زمانی چه منبرهایی می‌ذاشت برای ملت) داشتم. که همه‌شون دورۀ ارشد آب رفتن و این نشون می‌ده چقدر سن و سال تأثیر داره و پیر شدیم رفت.


من و خار مغیلان، همون موقع یهویی!


تولدانه، ۱۱ اسفند. روز تولد باباست امروز. کسی که تو این بیست و چند سال، همیشه مثل یه کوه پشتم بوده و هوامو داشته. این عکسو چند ماه پیش که داشتم می‌رفتم تهران گرفتم. پیاده شد بره از عابربانک پول بگیره برام. کاری که هر بار که می‌رسوندم ترمینال و راه‌آهن می‌کنه. هر چقدر هم پول تو حسابم باشه و هر چقدر هم بگم لازم ندارم، حتماً باید بره پول نقد بگیره برام. چون معتقده به کارت‌ها اعتباری نیست و ممکنه گم بشن و توی دستگاه گیر کنن و رمزشون یادم بره و هک بشن و هزاران اتفاق براشون بیافته. لذا آدم همیشه باید پول نقد کافی، اونم از همه نوعش، از پونصدی تا پنجاهی همراهش داشته باشه و هر بار هم تأکید می‌کنه جاهای مختلف کیف و جیبم بذارم تا اگه یه بخشیشو زدن بی‌پول نمونم. و تو کارت‌های مختلف پول داشته باشم که اگه بلایی سر یکی اومد بدبخت نشم و هیچ وقت هم نذارم کفگیرم به تهِ دیگ حسابم بخوره بعد بهش بگم. ینی هر بار من می‌رم سفر، موضوع صحبت‌هامون تا دم در قطار و اتوبوس همین مباحث هست و اگر فکر می‌کنید حرف‌های بابا ذره‌ای روی من اثر می‌ذاره حاشا و کلا :)) چون همۀ پولامو تو یه کارت می‌ریزم، از پول نقد بدم میاد و اگر هم پولم نقد باشه رندش می‌کنم یه نوع باشه و همون یه نوع رو هم می‌ذارم یه جا :| 

سه تا بابا تو این عکسه. یکی که دم عابربانکه بابای همیشه دلواپس ماست و اون دو تای دیگه هم لابد بابای یکی مثل من. خدا همه‌شونو حفظ کنه و سایه‌شونو از سرمون کم نکنه. روح رفتگان هم شاد و قرین رحمت :)


۳۱ نظر ۱۱ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۸۵- این شمایید؟! چقدر عوض شدید!

جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۰۱ ق.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۸۵. اینجا چهارده سالمه و رفتیم شهربازی و سوار قطار وحشتم. اون موقع زیاد می‌رفتیم شهربازی. تا تقّی به توقّی می‌خورد شام یا شاهگلی بودیم یا باغلارباغی. بازیای همیشگی‌مون سفینه و مری‌گوراند و کشتی صبا و استخر توپ و هلی‌کوپتر و قایق و سرسره بود. و تونل وحشت. از رنجر و چرخ‌وفلک می‌ترسیدیم و سوار اینا نمی‌شدیم. آخرین باری که سوار چرخ و فلک شدم خیلی کوچیک بودم. گفتم غلط کردم و دیگه از اون به بعد این غلط رو تکرار نکردم. یه بارم رفتیم سینما سه‌بعدی و یه بارم سیرک. سیرکه تو همین شهربازی بود. ما ردیف اول نشسته بودیم. یادمه وقتی زنجیر شیرو باز کردن که دور میدون بچرخه ترسیده بودم. بعد یه سریا اومدن شمشیر قورت دادن و رو طناب راه رفتن و از روی آتیش پریدن و یه سری کارای محیرالعقول و خارق‌العاده کردن و ما هم براشون دست زدیم. اسم پسری که روی بند راه می‌رفت پیمان خسروی بود. بعد این همه سال، با اینکه اون شب اولین و آخرین بارم بود که می‌دیدمش، ولی اسمش و موهای بلند فرفریشو فراموش نکردم هنوز. اون موقع یه کم عربی‌ستیز و یه مقدار وطن‌پرست بودم. اولین شرطم برای ازدواج این بود که اسم و فامیل پسره فارسی باشه. ث و ح و ص و ض و ط و ظ و ع و ق حروف زبان عربی هستن. یکی از صدها شرطم این بود که اسم همسر آینده‌م این حروف رو نداشته باشه. و عربی هم نباشه. مثلاً شهاب و مهدی و نوید و فرید و مراد! با اینکه این حروف رو ندارن، ولی بازم عربی هستن. یا مثلاً آیدین و یاشار و آراز و تیمور ترکی هستن. تو کتاب دینی خونده بودیم که باید مرجع تقلید داشته باشیم. کلی شرط و شروط نوشته بود که مرجع باید فلان باشه و بهمان باشه. ولی تنها شرط من این بود اسم و فامیلش فارسی باشه. اسم‌های ترکی رو هم دوست نداشتم. یکی از سرگرمی‌هام این بود که لیست دانش‌آموزای مدرسۀ بابا رو چک کنم ببینم کی اسم و فامیلش و حتی نام پدرش فارسیه. موقع بازیِ اسم فامیل همهٔ تلاشم این بود اسم‌ها فارسی باشه. اون شب تو سیرک من همۀ هوش و حواسم به پیمان خسروی بود. اون اونجا بین دوستاش تنها کسی بود که اسم و فامیلش عربی نبود. یادمه بعداً تو مدرسه برای مریم هم تعریف کردم که رفته بودیم سیرک و اونجا یه پسره بود که هم اسمش فارسی بود هم فامیلش. و من ازش خوشم اومده بود.



دوربینمون از این عکس به بعد دیجیتالی شد. این عکسو که دیدم، یاد یه یادداشت قدیمی افتادم. یه شب که خالۀ هشتادسالۀ بابا با بچه‌ها و نوه‌هاش مهمونمون بودن، با میترا نشستم یه لیست بلند بالا نوشتم از شرایطی که همسر آینده‌ام باید داشته باشه. حدوداً تو همین سن و سالی که تو این عکسم بودم. انتظارات و شرایط عجیب و غریبی داشتم که نشون میده اون موقع هنوز به اون بلوغ فکری لازم نرسیده بودم. این یادداشتو مثل خیلی از چیزایی که دور نمی‌ریزم و نگه‌می‌دارم، نگه‌داشتم. رفتم سراغش که یادم بیاد چی نوشتم توش. که یادم بیاد اون موقع چجوری فکر می‌کردم. از بعضی از تغییراتم اطلاع دارم، ولی بعضیاش واقعاً جای شگفتی داره. مثلاً من با جراحی زیبایی مخالفم و فکر می‌کردم همیشه با عمل بینی مخالف بوده‌ام، در حالی که تو شرایطم نوشتم طرف باید یک الی سه بار دماغشو عمل کرده باشه!!! باورم نمی‌شه من همچین چیزی نوشته باشم. بیاید خط‌به‌خط بخونیم و بخندیم. چون شرایطم چند صفحه پشت‌ورو با کلی توضیح و تبصره بود، جملات اصلی و مهمشو بریدم فقط. شرایطم رو با این جمله شروع کردم:



ینی همین ابتدای کار شمشیرمو از رو بستم. از همۀ پسرا متنفرم چون پسرن؟ آخه اینم شد دلیل برای تنفر؟ چرا انقدر مردستیز بودم من؟ بعد تازه نوشتم نکتۀ خیلی مهم؛ که طرف همین اول کار حساب کار دستش بیاد که ازش متنفرم :| چون پسره :|



اینجا هفت تا شرطم که به هفت خان معروف بوده شروع میشه. شرط اولم اینه اسم و فامیلش فارسی باشه. اینو که دیدم یادم افتاد اون موقع یه سریالی پخش می‌شد به اسم مسافری از هند. سروش گودرزی و حمید گودرزی بازیگراش بودن. نصف مدرسه طرف فرزاد (حمید گودرزی) بودن، نصف دیگه طرف رامین (سروش گودرزی). من طرفدار رامین بودم چون حمید عربی بود!. یه سریالم بود به اسم سفر سبز. اونجا هم پارسا پیروزفرو دوست داشتم :| چون اسم و فامیلش فارسی بود :| اون موقع درگیر جام جهانی 2006 هم بودیم و فوتبالیست موردعلاقه‌م هم فریدون زندی بود :| نمی‌دونم این حجم از عربی‌ستیزی در من از کجا نشئت می‌گرفت، ولی خواننده‌ها و نویسنده‌ها و معلم‌های موردعلاقه‌م هم اونایی بودن که اسمشون فارسی بود :|



چی تو اون سرم می‌گذشت که فکر می‌کردم تفاهم ینی حالا که تو چپ‌دستی اونم چپ‌دست باشه؟ کلاً آدمای خاص رو دوست داشتم و چون اون موقع گوگل نبود! موقع تلویزیون دیدن دقت می‌کردم ببینم بازیگرا و مجریا خودکارو با کدوم دستشون می‌گیرن یا خواننده‌ها و ورزشکارا با کدوم دستشون امضا می‌دن یا از مجله‌ها و مصاحبه‌ها می‌گشتم دنبال اینکه ببینم کدوم ورزشکار یا خواننده یا بازیگر چپ‌دسته. بین ورزشکارها هم دنبال چپ‌پاها می‌گشتم و طرفدار هافبکای چپ بودم :| علیرضا نیکبخت واحدی (یا شایدم واحدی نیکبخت!) و فریدون زندی چپ‌پا بودن :|



با اینکه هنوز و همیشه می‌گم ترجیحم اینکه شوهرم هم‌دانشگاهی و هم‌رشته‌ایم باشه و فضایی که من درک کردم رو درک کرده باشه، ولی در دوران تحصیلم هیچ وقت با پسرای دانشگاه خوش‌اخلاق نبودم و محل نمی‌دادم به کسی. هنوزم خوش‌اخلاق نیستم. تازه وحشی‌تر هم شده‌ام به‌نظرم. حق همان است که مولانا فرمود: در فراقِ لبِ چون شکّرِ او تلخ شدیم. اون ده بیست (تو یه دانشگاه صنعتی که اغلب پسرن ده بیست نفر عددی نیست به‌واقع) نفری هم که باهاشون نسبتاً صمیمی بودم، آدمای مطمئنی بودن و خیالم بابتشون راحت بود که باهاشون راحت بودم.



آخ آخ فاصلۀ سنّی. اینجا حداکثری که مدّ نظرمه دو ساله. این مقدار به‌مرور زمان بیشتر شد و دورۀ کارشناسیم یه بار به هفت سال اختلاف هم رضایت دادم. حالا واقعیتی که باهاش روبه‌رو هستم خواستگارهای سی‌ونه‌ساله هستن :| اینجاست که باید گفت چی فکر می‌کردم چی شد. این بند غصه‌دار بود. بریم بند بعدی.



من تا پیش از این دوست داشتم وکیل یا پلیس بشم و اینجا اولین جاییه که اعتراف کردم دوست دارم مهندس شم. الان با اینکه کارام بیشتر به زبان‌شناسی مرتبطه تا برق، ولی بعید نیست یه روزی دوباره به عرصهٔ مهندسی برگردم. تا الانم اگه برنگشتم دلیلش اینه که یا کار نیست یا اگه هست برای دخترا نیست. این شرطم هم فقط اونجاش که گفتم علاقۀ شما مهم نیست. ینی شما پزشک هم باشی باید بری تغییر شغل بدی مهندس شی :دی 



پیروِ اون خصلت عربی‌ستیزیم، یه مدت تو فاز وطنم پارۀ تنم و خون آریایی بودم و شاهنامه و اَوِستا رو از کتابخونه می‌گرفتم می‌خوندم و با زرتشتی جماعت هم‌صحبت بودم. ولی اینجا لازمه یکی بهم بگه شاید حالا یکی بتونه دیوان حافظ رو حفظ کنه، یا حتی بوستان سعدی رو؛ چون حجمشون کمه. ولی گلستان نثره! می‌فهمی؟ نثرو چجوری میشه حفظ کرد؟ بعد می‌دونی خمسۀ نظامی پنج تا کتابه؟ می‌دونی شاهنامه شصت‌هزار بیته؟ شاهنامه رو دیدی تا حالا از نزدیک؟ بعد حالا اگه می‌خوای طرف اوستا رو حفظ باشه دیگه حفظ قرآن چیه؟ بعدشم اینکه خب اوستا به زبان اوستاییه آخه چجوری حفظ کنه؟ :| تو این مایه‌هاست: اَشِم وُهو وَهیشتِم اَستی، اوشْتا اَستی اوشتا اَهمائی هْیَت اَشایی وَهیشْتائی اَشِـم. بعد من انتظار داشتم اینا رو حفظ باشه :|



هایلایت؟!!! مگه پسرا هم موهاشونو هایلایت می‌کنن که من نوشتم رنگی نباشه؟ سیخ‌سیخو دیگه چه مدلیه؟ :)) حالا این شرط ریش و سیبیلو دیدم یاد هم‌اتاقیای ارشدم افتادم. اینا هر سه کُرد بودن و می‌گفتن مرد باس سیبیل داشته باشه. یکی از معیارهاشون هم سیبیل کلفت طرف بود :|



خب دوستان، اون هفت تا خان اینجا تموم میشه و گویا حس می‌کنم هفت تا کمه و دوباره یه هفت تای دیگه هم تدوین کردم. اولیشم اینه که جدول تناوبی رو حفظ باشه. نمی‌فهمم چرا باید شریک زندگی آدم جدول مندلیف رو حفظ باشه. واقعاً نمی‌فهمم :|



شاید باورتون نشه ولی هنوز که هنوزه، خیلی ریز و نامحسوس دوست دارم بدونم نمره‌های دوران مدرسۀ طرف تو چه حدودی بوده :| مهندسی که مجبوره شاهنامه و قرآن و اوستا و مندلیف رو حفظ کنه، حفظ اسامی شهرها به‌نظرم کار سختی نیست براش. 



عمید رو حالا خودمم اون موقع شروع کرده بودم به حفظ کردن، ولی دهخدا سی جلده، می‌فهمی؟ سی جلدِ قطور!. بعدشم من چجوری انتظار داشتم کسی که حداکثر می‌تونه از من دو سال بزرگتر باشه به این همه زبان مسلط باشه؟ زبان هندی چی می‌گه این وسط؟! :|



ینی این احتمال رو دادم که از شرق و غرب عالَم و اقصی (بخونید اقصا) نقاط دنیا خواستگار داشته باشم؟ نکنه دختر شاهی وزیری چیزی بودم و خبر ندارم؟ بعد تو رو خدا دقت کنید به جمله‌م: متولد ایران باشد و بینی‌اش را یک الی سه بار عمل کرده باشد. میگن زبان‌شناسان و نحویّون یه روز جمع شدن این واوِ بین دو تا جمله رو تحلیل کنن ببین چیه و چه ارتباطی بین این دو جمله هست. همه‌شون بعد از روزها و ماه‌ها بررسی، پیراهناشونو چاک‌چاک کردن سر به کوه و بیابان نهادند و تا این لحظه هم خبری ازشون نشده و برنگشتن. ینی حتی وزارت کار هم با این شدت و حدّت شرط تابعیت رو روی متقاضیان اعمال نمی‌کنه که من کردم. شرطم این بوده دماغ‌عملی باشه؟ خدایا توبه! توبه به درگاهت.

گفتم بینی، یاد گونه‌م افتادم. چند شب پیش دندونای راستِ بالاییم شروع کردن به درد کردن. از اونجایی که تازه از دندونام عکس گرفتم و تازه همه رو عصب‌کشی و ترمیم کردم و همین دو ماه پیش رفتم برای چکاپ و دکترم گفت دندونات همه‌شون حالشون خوبه، دیگه وقعی به این درد ننهادم. کلاً سیاستم تو زندگی اینه که وقعی به دردهام ننهم. ینی انقدر وقعی نمی‌نهم که یا عادت می‌کنم یا خودشون خوب میشن. نشون به این نشون که دفترچه بیمه درمانیم تو این ده سال ده تا نسخه هم توش نوشته نشده و اصولاً تا به آستانۀ مرگ نرسم نمی‌رم دکتر. گفتم شاید این درد هم از استرسه و شاید از فلانه و بهمانه و گرفتم خوابیدم. درده رو تو خواب هم احساس می‌کردما، ولی حتی مسکّن هم نخوردم. در مورد قرص و مسکّن خوردن هم سیاستم اینه که تا کارد به استخوانم نرسه و اشک و جیغ و دادم درنیاد نمی‌خورمشون. خلاصه شب رو به صبح رسوندم و صبح که بیدار شدم احساس کردم سمت راست صورتم سنگینه و یه چیزی جلوی چشم راستمو گرفته. نگاه به آینه کردم دیدم یه ور صورتم پف کرده و به‌طرز وحشتناکی درد می‌کنه. کشوی داروها رو ریختم روی میز، مسکنّاشو جدا کردم، عوارض و مشخصات تک‌تکشونو گوگل کردم و ایبوپروفینو برگزیدم و خوردم. بعد شروع کردم هر هشت ساعت یه بار یه آموکسی خوردن که چرکش! خشک بشه. دو روز بعدم زنگ زدم از دندانپزشکی که همیشه پیش اون میرم وقت گرفتم. بعد هر کی منو تو اون وضعیت می‌دید می‌گفت واااااااای چقدر گونه و لپ بهت میاد و بیا برو گونه تزریق کن خیلی خوشگل میشی :|

یه زمانی دوست داشتم شوهرم کارخونهٔ شکلات‌سازی داشته باشه. چارلی و کارخانهٔ شکلات‌سازیشو دیدین؟ یه همچین کسی. حالا ولی می‌خوام دندانپزشک باشه، مطبشم طبقهٔ بالای خونه‌مون باشه.

در شدیدترین سردردها من یه مسکّن بیشتر نمی‌خورم. اون وقت طی ۲۴ ساعت گذشته چهار تا مسکّن چهارصد و سه تا آموکسی خوردم، بی هیچ اثری. تو دانشگاه چی یاد این داروسازا می‌دن؟ اسمارتیز اگه خورده بودم تا حالا اثر کرده بود.

من وقتی دندونم درد می‌کنه خیلی مظلوم و ساکت میشم.

الان منحنی خنده‌هام کج و کوله شده و زین حیث غمگینم.

میگن فرهنگستان برای پاپیون معادل فارسی دو ور پف رو پیشنهاد داده :دی من الان یه ور پفشونم! 

آیا می‌دانید روی صورت ورم‌کرده از دندون‌درد، کیسهٔ آب گرم و دستمال گرم نمی‌ذارن و کیسهٔ یخ می‌ذارن؟ نمی‌دونستین؟ من خودمم تازه فهمیدم.

روزی که ملت بدونن دراز آویز زینتی و کش‌لقمه و دو ور پف جکه و مصوب فرهنگستان نیست روز عروسی منه :|

ولی راست میگن؛ گونه و لپ بهم میاد.

نظرم عوض شد؛ همون مهندس باشه. دفتر کارشم طبقهٔ بالای خونه‌مون باشه.



این خیلی جالبه. نوشتم اگر بچه‌دار شدید، بعد نوشتم تصمیم با نسرین است. ینی الهی بمیرم براش. بعد جالبه که نوشتم اسم کوچولو و ننوشتم کوچولوها!.



انصافاً هیچ وقت اعصابِ خواهرشوهر و جاری رو نداشتم. هنوزم ندارم :دی بعد می‌ترسم روزگار و ابر و باد و مه و خورشید و فلک دهن‌کجی کنن و یه مراد با هفت تا خواهر و هفت تا برادر نصیبم کنن. خدایا خودت رحم کن.



این شماره نداره. در واقع فرض کردم طرف اون دو تا هفت خان رو رد کرده و رسیده به مرحلۀ گل و شیرینی و دیگه شماره نذاشتم برای این شرط. 



اینجا فرض کردم مرحلۀ گل و شیرینی هم سپری شده و زندگی مشترک رو شروع کردیم. فقط برام سؤاله که اوکی لنگ ظهر حدوداً میشه ساعت دوازده، ولی لنگ عصر و لنگ شب دیگه چه صیغه‌ایه؟ :| بعد اگه صدای موبایل خودم بیدارم کنه تقصیر اون بدبخت چیه خب :|



اینجا تازه یادم افتاده بگم سیگار نکشه :|



از همون موقع به شماره‌های رند علاقه داشتم. فقط چیزی که نمی‌فهمم اینه که چرا چند تا شماره؟ بعد اگه یه جایی بود که آنتن نمی‌داد تقصیر اون چیه :| آخه زن انقدر بی‌منطق؟ جالبه اصلاً راجع به مهریه و خونه و ماشین و مادیات شرط خاصی نداشتم :|

+ پیش‌تر هم دو تا پست نوشته بودم با عنوانِ «برای سال‌ها بعدِ خودم، جهت مقایسۀ طرز تفکر فعلی‌م با تجارب اون موقع، یا مقدمه‌ای بر کتاب مراد از رویا تا واقعیت»؛ لینک۱، لینک۲.

+ عنوان: از تیزر تبلیغاتی لوسیون موی بهاره :|

۷۴ نظر ۱۸ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۸۴- یک مشت دانستنی یا زکات علم نشر آن است

جمعه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۱۱ ق.ظ

صفر. بعد از خواندن پست، شما نیز دانسته‌هایتان را با ما به اشتراک بگذارید. ندانسته‌هایتان را هم مطرح کنید شاید جوابشو پیدا کردیم.

یک. موقع ثبت وبلاگ، بعضی از سرویس‌ها از ما نام و نام خانوادگی می‌خوان و وقتی هم که خالی می‌ذاریم یا اسپیس می‌زنیم نمی‌پذیره و میگه حتماً باید پر کنید اون قسمت رو. من الان یه نگاه به فهرست دنبال‌کننده‌ها کردم دیدم اغلبتون یه نقطه، دو نقطه، سه نقطه، علامت لبخند :) و ستاره گذاشتید برای نام خانوادگی. بعضی‌هاتون هم اسمتونو دو قسمت کردید و نصفشو برای نام نوشتید، نصفشو برای نام خانوادگی. چارۀ کار اینه که از کاراکتر تهی استفاده کنید. کاراکتر تهی با اسپیس فرق داره و واقعاً یه کاراکتره؛ ولی خالیه. اگر پای سیستم هستید، alt و 2800 رو بگیرید و اگر بلد نیستید یا با گوشی هستید و نمی‌تونید، کاراکترِ توی این پرانتز رو کپی کنید و پیست کنید به جای نام خانوادگی‌تون. یه اسپیس هم بزنید بعدش. چون نام‌خانوادگی حداقل باید دوحرفی باشه و این یه دونه هست: (⠀)

دو. ممکنه براتون پیش اومده باشه که بخواید به یه کامنت توی یه پست ارجاع بدید. اغلبِ ما لینک دادن به پست رو بلدیم، ولی لینک دادن به کامنت رو نه. وبلاگ‌های بیان این امکان رو دارن. کافیه شما روی تاریخ کامنت مورد نظرتون کلیک کنید. مثلاً اینجا من روی ۹ شهریور ۹۸ کلیک کردم و لینک این کامنت ایجاد شد.

سه. اگر بیانی هستید و موقع نوشتن پست، با ویرایشگر پیچیده حال نمی‌کنید، از قسمت تنظیمات مرکز مدیریت، بذاریدش روی حالت پیش‌فرض ساده. (راهنمایی: عکس)

چهار. بخش نظرات اغلب شماها به شکلِ «ویرایشگر html برای متن نظر» هست. سختیِ این روش اینه که کامنت‌گذار وقتی می‌خواد یه چیزی رو کپی پیست کنه، یه صفحۀ دیگه براش باز میشه و گزینۀ «چسباندن!» میاد براش. من چون خودم خوشم نمیومد از این صفحۀ چسباندن، تنظیمات نظر وبلاگ خودمو روی گزینۀ «ویرایشگر ساده با امکان ارسال html» گذاشتم. ولی الان که داشتم مقایسه می‌کردم، دیدم توی حالت اول یه کشوی کوچیک هست که کلی امکانات اونجا هست. با این امکانات، میشه توی متن کامنت لینک داد، زیرنویس و بالانویس گذاشت، چپ و راستش کرد و خط افقی کشید و بولد کرد و کلی امکانات دیگه. و دلم نیومد این امکانات رو ازتون دریغ کنم. حالا نمی‌دونم شما به‌عنوان کامنت‌گذار، کدوم رو ترجیح می‌دید. صفحۀ چسباندن باشه و این کشوی امکانات هم باشه، یا صفحۀ چسباندن نباشه و این امکانات هم نباشه. کدوم؟ (به این صورت: عکس، یه عکس دیگه)

پنج. می‌دونید که وقتی به کامنتِ یه بیانی پاسخ می‌دید یه نوتیفیکیشن (اعلان) برای طرف میاد. ولی شاید ندونید اگه پاسختونو ویرایش کنید، دوباره بهش اطلاع داده نمیشه. پس اگر می‌خواید دوباره اطلاع داده بشه، باید پاسخ قبلی رو با گزینۀ حذف پاسخ، حذف کنید بعد دوباره از اول جواب بدید به کامنتش. اینجوری دوباره براش اعلانِ پاسخ میاد. (راهنمایی: عکس)

شش. وقتی یه کامنتِ عمومی رو تأیید نمی‌کنید و نمایش نمی‌دید، ولی جواب می‌دید، اون جواب به دست کامنت‌گذار نمی‌رسه و نمی‌بینه جواب شما رو و نمی‌فهمه جواب دادید. انگار که پولاتونو ریخته باشید تو یه جیب سوراخ.

هفت. اگر بیانی هستید و برای یه وبلاگ بیان کامنتی گذاشتید و پشیمون شدید و خواستید حذفش کنید تا طرف نبینه، حداکثر نیم ساعت فرصت دارید حذفش کنید. البته به شرطی که تو این نیم ساعت طرف کامنت رو ندیده باشه. اگه دیده باشه امکان حذف ندارید و فقط می‌تونید ویرایش کنید کامنتتون رو. برای ویرایش هم همین نیم ساعت فرصت رو دارید و بعداً امکان ویرایش هم ندارید.

هشت. با علامت سطل آشغال، کامنتی که گذاشتید فقط از پنل خودتون حذف میشه و کماکان به دست طرف می‌رسه. اگر می‌خواید نرسه دستش، علامت مداد رو بزنید، و بعد گزینۀ حذف نظر رو. نیم ساعت بیشتر هم فرصت ندارید برای حذف. تازه به شرطی که تو این نیم ساعت کامنتتونو نخونده باشه. اگه بخونه، امکان حذف رو از دست می‌دید. (راهنمایی: عکس، یه عکس دیگه)

نه. یه علامت دست هست کنار مداد، که باهاش کامنت‌گذارو بلاک می‌کنن. من تا حالا استفاده نکردم ازش، نمی‌دونم چجوریه و قابل برگشت هست یا نه. اگر کسی استفاده کرده تجربیاتشو به اشتراک بذاره. (عکس)

ده. اگر کامنتی برای وبلاگی گذاشته باشید، و از پنلتون، از بخش نظرات ارسالی، کامنتتونو برای خودتون حذف کرده باشید، پاسخ طرف رو دریافت نخواهید کرد.

یازده. یه چیزی هم یادتون می‌دم؛ فقط ازش سوءاستفاده نکنید. دیدین یه وقتایی بعضی از بلاگرا صفحۀ وبلاگشونو سفید می‌کنن یا کامنتاشونو کلاً از بیخ و بن می‌بندن؟ ممکنه یه پیام یا حرف مهمی داشته باشید که بخواید بهشون بگید و در این شرایط نتونید. اولاً توصیه‌م اینه که وقتی یکی میره یه مدت خلوت می‌کنه راحتش بذارید و سعی نکنید خلوتشو به هم بزنید. ولی حالا اگه حرف مهمی دارید، یا فکر می‌کنید با پیامتون خوشحال میشه، یه راه مشروط داره. شرط اولش اینه که وبلاگ بیان داشته باشید و اون بلاگر بیانی باشه و قبلاً برای شما کامنت گذاشته باشه. با دادنِ پاسخ به کامنت اون بلاگر یه نوتیفیکیشن براش میاد و پیام شما رو که در واقع پاسخ پیام سابق خودشه می‌بینه. اگر قبلاً به همۀ کامنتاش جواب دادید و کامنت بی‌پاسخ ندارید، یکی از کامنتاشو حذف پاسخ کنید، بعد دوباره پاسخ بدید. این‌جوری دوباره براش نوتیفیکیشن میاد. شرط دومش هم اینه که طرف کامنت‌هایی که این ور و اون ور گذاشته رو از پنلش پاک نکرده باشه. اگر این کارو کرده باشه، پاسخ شما نمی‌رسه دستش.

دوازده. اگر شما هم وبلاگ‌ها رو با فیدخوان‌هایی مثل اینوریدر و فیدلی می‌خونید و بلاگ‌اسکایی‌ها براتون به‌روز نمیشن، از این سایت می‌تونید براشون فید مصنوعی درست کنید و دنبالشون کنید. (راهنماییِ بیشتر: یک، دو، سه، چهار)

سیزده. تا اینجا همه‌ش دانستنی‌های وبلاگی و اغلب برای بیانی‌ها بود. چند تا نکتۀ غیروبلاگی هم بگم به درد بی‌وبلاگ‌ها بخوره.

چهارده. ایرانسل یه طرحی داره به اسم کنترل مصرف آزاد، که نمی‌دونم چرا پیش‌فرضش اینه که غیرفعاله و ملت خودشون باید برن فعالش کنن. و چون خیلیا نمی‌دونن چیه و کجاست، فعالش نمی‌کنن. وقتایی که شما بستۀ اینترنتی ندارین، ممکنه دادۀ همراهتون اشتباهی باز باشه و چون بسته ندارید، هزینۀ این کارتون یا میاد روی قبض، یا از شارژتون کم می‌کنه. در حالی که اگه گزینۀ کنترل مصرف آزاد فعال باشه، دیگه نه میاد روی قبض، و نه از شارژتون کم میشه. دادۀ همراهتونم می‌تونید باز بذارید و نگران این نباشید که بستۀ اینترنتی ندارید. از کجا باید طرح کنترل رو فعال کنید؟ اپ ایرانسل من -> پرونده -> طرح کنترل مصرف آزاد. (عکس)

پانزده. ممکنه هزینۀ قبضای همراه اولتون بیش از مقداری باشه که انتظارشو دارید. یا ممکنه بدون اینکه تماس تلفنی یا پیامکی یا مصرف اینترنت داشته باشید شارژتون کم بشه. دلیلش پیامک‌های تبلیغاتیه. چجوری غیرفعالش کنید؟ کد ستاره ۸۰۰ مربع، یا اپ همراه من -> خدمات من -> پیامک‌های تبلیغاتی و محتوایی -> خدمات مبتنی بر محتوا -> خدمات فعال. (عکس)

شانزده. رایتل یه طرحی داره به اسم جمعه‌های رایتلی. جمعه‌های آخر ماه ستاره ۲۰ مربع رو بگیرید، تا ۳۰ گیگ اینترنت هدیه بگیرید.

هفده. همراه اول یه طرحی داره به اسم دوشنبه‌سوری. دوشنبه‌های آخر ماه ستاره ۱۰۰ ستاره ۶۴ مربع رو بگیرید، تا ۱۰۰ گیگ اینترنت هدیه بگیرید.

هجده. ایرانسل یه طرحی داره که اسم نداره. اونایی که اپ ایرانسل من رو دارن، یه تخم‌مرغ تو صفحۀ اول اپ هست که هر روز یه هدیه توش گذاشتن. پوچ هم گذاشتن توش البته.

نوزده. اگه غذاتون شور شد چند تیکه سیب‌زمینی بندازید توش.

بیست. اگه ریموت در پارکینگتون کار نمی‌کنه و می‌خواید دستی باز کنید، اول برق متصل به درو قطع کنید از داخل. وگرنه عمراً باز بشه در.

بیست‌ویک. وقتی یه پیامی رو از تلگرامِ طرف مقابل حذف می‌کنید، مثل آدم حذف میشه. ولی وقتی این کارو با واتساپ انجام می‌دید، واتساپ به طرف میگه فلانی پیامشو پاک کرد. خیلی احمقه به‌واقع :|

بیست‌ودو. تا حالا تو ورد پیش اومده بخواید یه سری کلمه رو به ترتیب حروف الفبا مرتب کنید؟ من اسم یه سری آدم رو داشتم مرتب می‌کردم. فامیلی یکیشون المعی بود و انتظار داشتم همون اول، توی الف‌ها باشه. ولی وُردِ خنگ، الف‌لامشو الف‌لامِ معرفه در نظر می‌گیره و حساب نمی‌کنه و المعی رو می‌ذاره کنار میم‌ها.

بیست‌وسه. خوابگاه که بودیم، سر لفظ گوجه و آلو و آلوچه و بادمجون با برخی فارسی‌زبانان و برخی ترک‌زبانان بحث و جدل داشتیم. ما به اون گردالیای سبز که شما بهش گوجه‌سبز می‌گین، آلوچه می‌گیم و به زرداش آلو. به گوجه‌فرنگی هم بامادور می‌گیم. بعد یه سریا بودن که به گوجه‌فرنگی بادمجون می‌گفتن، به آلوچه گوجه. یه وقتایی من واقعاً متوجه نمی‌شدم منظور از گوجه اون قرمزاست، یا سبزا، یا منظور از بادمجون، اون بنفشاست یا قرمزا :| حالا از وقتی فهمیدم شیرازیا به سیب‌زمینی آلو میگن رفتم یه گوشه زانوهامو بغل کردم و در حالی که سرمو می‌کوبم به دیوار، عموسبزی‌فروش بله رو می‌خونم و میان گریه می‌خندم.

بیست‌وچهار. خط‌های قدیمیی نقطه نداشتن. اغلب بدون نقطه بودن و اهل زبان خودشون تشخیص می‌دادن چی نوشتن. اتفاقاً دورۀ لیسانس هم من یه دوستی داشتم این جزوه‌هاش کلاً نقطه نداشت (عکس جزوه‌ش). دلایل مختلفی هست که چرا تاریخ شهادت حضرت فاطمه (س) مشخص نیست که یکی از این دلایل، نقطه نداشتن خط اون زمانه. شما یه کاغذ بردار روش بنویس سبعون، بدون نقطه. سبعون ینی هفتاد. یه بارم بنویس تسعون، بدون نقطه. تسعون ینی نود. بدون نقطه اینا شبیه همن و تو اسناد تاریخی زمان شهادت حضرت فاطمه هفتادوپنج یا نودوپنج روز بعد از پیامبر ذکر شده. ینی اونایی که تاریخشو گفتن نقطۀ سبعون یا تسعون رو نذاشتن و ما نمی‌دونیم منظورشون کدوم بوده. (منبع)

بیست‌وپنج. مخصوص بانوان! (منظورم اینه که ربطی به آقایون نداره و به دردشون نمی‌خوره و می‌تونن این بندو رد کنن برن بندِ بعدی). در رابطه با ایام فاطمیه یاد یه صحبتی افتادم که با آرایشگرم داشتم. یه خانومی هست که کارش خیلی خوبه و من چند ساله می‌رم پیش اون. چند وقت پیش می‌گفت زمانی که دانشجو بودی، یه بار ایام فاطمیه ازم وقت گرفتی. انقدر این کارم عجیب بوده که یادش مونده بود. بعد اون موقع این پیش خودش فکر کرده بود که چرا من صبر نکردم این ایام تموم بشه بعد ابروهامو اصلاح کنم. بهش گفته بودن حالا شاید چون داره می‌ره تهران نمی‌تونه صبر کنه و خلاصه چند سال بعد که همین چند وقت پیش باشه این حرفو پیش کشید که بعضی از خانوما محرم و صفر و ایام شهادت نمی‌رن آرایشگاه و اون موقع تعجب کردم از این کارت. گفتم حالا یادم نیست کلاس اینا داشتم و عجله داشتم برم تهران یا چی، ولی مطمئنم انقدر پرت بودم از این فاز و فضا که خبر نداشتم ایام فاطمیه است. کلاً در رابطه با تقویم و تاریخ و روزای خاص این‌جوری بودم و هستم که مثلاً یه روز با دوستم قرار می‌ذاشتم برم خونه‌شون. بعد تو مترو یا تو خیابون از ازدحام جمعیت یا از رایگان بودن مترو متوجه می‌شدم اون روز سیزده (اعتراف: اول نوشتم شونزده، بعد چک کردم دیدم سیزدهه) خرداد، یا بیست‌ودوی بهمنه. الانم یه وقتایی روزای تعطیل زنگ می‌زنم دانشگاه. با اینکه موردعلاقه‌ترین خرید هر سالم خرید تقویمه، ولی اگه به من بود هیچ وقت ساعت و تقویم رو اختراع نمی‌کردم برای بشریت.

بیست‌وشش. این برنامۀ جدیده برای انتشار پست‌ها. تأکید داشتم که شمارۀ آخرین پست سال، ۱۳۹۸ باشه و شمارۀ پستِ ۲۵ بهمن، ۱۳۸۶ باشه. می‌دونید که بیست‌وپنجم چه روزیه و ۱۳۸۶ چه سالیه؟ ایشالا تا آخر سال طبق همین برنامه پیش می‌ریم، بعد دیگه یه مدت پیش نمی‌ریم :دی.


و اما عکس‌نوشت ۱۳۸۴. این آخرین عکس‌نوشت با دوربین قدیمی‌مونه. از این دوربینا که یه حلقه فیلم سی‌وشش‌تایی می‌نداختیم توش و صبر می‌کردیم تا پر بشه. بعد می‌رفتیم چاپشون می‌کردیم و می‌دیدیم ای دل غافل، تو یکی چشامون بسته است، تو یکی دهنمون بازه، یکی تاره، یکی سیاهه، یکی سفیده. من این دوربینو نگه‌داشتم هنوز. بابام یه دوربین خیلی قدیمی داغون از دوران نوجوانیش نگه‌داشته بود که یه مدت اسباب‌بازی ما بود. منم تصمیم دارم این دوربینو نگه‌دارم بچه‌هام باهاش بازی کنن. اینجا تو این عکس رفتم مشهد. سومین سفر مشهد و سومین سفر عمرم. دو تا مشهد قبلی هفت هشت سالم بود و با مامان‌بزرگم اینا رفته بودم. اینجا با اردوی دانش‌آموزی رفتم. یادمه تو این سفر با ده دوازده تومن کلی سوغاتی خریدم. دو تا خودکار چهاررنگ دویست‌وپنجاه‌تومنی برای خودم و برادرم، بادبزن چهارصدتومنی، روسری هزارتومنی، بلوز هفتصدوپنجاه‌تومنی. خدای من! مخم سوت می‌کشه وقتی به قیمتای اون موقع و الان فکر می‌کنم. من اون وسطی‌ام که فلاش گوشی صورتشو منوّر کرده؛ مانتوصورتی. پنج تومن خریده بودم این مانتو رو. اسم اون دو تا دوستم یادم نیست. سمت راستیه اسمش فکر کنم ف داشت، ز هم شاید داشت. سمت چپی هم شاید الف داشت. مطمئن نیستم. سمت چپه هر جا می‌رفتیم تخفیف می‌گرفت. خودکارایی که من دویست‌وپنجاه گرفتمو اون دویست گرفت.


۱۰۴ نظر ۱۱ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۸۳- شهرِیار

جمعه, ۴ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۰۰ ق.ظ

بیر.

داشتم با مسئول آموزش صحبت می‌کردم. گفت شما همون روز که اومدی اینجا برای مصاحبۀ ارشد، همون روز ما انتخابت کردیم که بمونی و همین جا کار کنی. گفت یه درخواست بده و همین جا مشغول شو. یه همچین حرفی حتی اگه بُلُف باشه، اگه تعارف باشه، اگه یه دروغ مصلحتی و دلخوش‌کنک باشه، اگه جز من به هزار نفر دیگه هم گفته شده باشه، هر چی که باشه آدم دلش می‌خواد باور کنه. که دلش گرم بشه که دیده شده، که مهمه، که براش ارزش قائلن. گفتم من که تهران نیستم فعلاً. دکترا هم معلوم نیست قبول شم و بیام. گفت پس برو بنیاد شهریار با دکتر باقری صحبت کن. گفت اونجا زیرمجموعۀ ماست و نامه می‌دیم و زنگ می‌زنیم بهشون که فلان کار و بهمان کارو بکنی. نمیشه آدم هر حرفیو به هر کسی بگه. حتی نمیشه هر حرفیو هر جایی بنویسه. در لفافه گفتم که قبلاً یه بار رفتم و یه سر و گوشی آب دادم. اونجا همه خسته‌ن. مثل اینجا. مثل همه جا.

ایکی.

اولین بار اسمشو روی جلد یکی از کتاب‌هایی که منبع کنکور ارشد زبان‌شناسی بود دیده بودم. مهری باقری. نمی‌دونم چرا اون موقع فکر کرده بودم صاحب این اسم باید یک دختر جوان باشه. حتی بعداً که فهمیدم خانم باقری استاد دانشگاه تبریزه باز هم همچنان در تصورم باقری، یک استاد جوان هم‌سن‌وسال خودم بود. فرهنگستان که بودم سؤالِ دکتر باقری رو می‌شناسی رو زیاد از من می‌پرسیدند و من هر بار پاسخم نه بود. لابد فکر می‌کردند چون استاد دانشگاه تبریزه باید بشناسم. اولین بار که اسمشو گوگل کردم همین پارسال بود. اقوام پیام داده بودند که حدادتون هم که داره میاد تبریز. خبر نداشتم. در باب گام نمی‌دونم چندم انقلاب، دانشگاه تبریز سخنرانی داشت. زمستون بود. شال و کلاه کردم سمت دانشگاه. ملت به‌زور نمره و دانشگاه حضور به هم رسانده بودن و من حتی نرفتم خودمو نشون استاد بدم و احوالپرسی کنم. یه گوشه کناری پیدا کردم نشستم و از محفل فیض بردم. یه خانوم مسنّی اومد و ضمن خوشامدگویی به حدادمون، نشست ردیف اول. تنها خانوم ردیف اول بود. اینترنت نداشتم. به دخترهای پشت سریم که سرشون توی گوشی‌هاشون بود گفتم می‌شه اسم دکتر مهری باقری رو گوگل کنید عکسشو ببینم. نشونم دادن. گفتم شبیه همین خانوم ردیف اول نیست؟ خودش بود. همین خانومی بود که ردیف اول نشسته بود و به دکتر خوشامد گفته بود. اونجا اولین باری بود که دیدمش. موقع رفتن پالتوشو جا گذاشت. می‌دونستم برمی‌گرده. کنار پالتو منتظر موندم و وقتی برگشت و از دور اشاره کرد که بی‌زحمت پالتوشو براش ببرم بردم. پیش‌تر هم دکتر حداد کلاهشو توی کلاس جا گذاشته بود و براش برده بودم. پیش‌ترتر هم استاد شمارۀ پانزده کتش رو. خب هر کس یه علاقه‌مندی‌ای داره و علاقۀ من هم تحویل رخت و لباس جاماندۀ اساتیدم بهشونه. از سخنرانی که برگشتم دوباره خودم گوگل کردم و فهمیدم که متولد تهرانه و مدرکشو از دانشگاه تبریز گرفته. اسم همسرش آشنا بود. همسرش، مرحوم سرکاراتی، استاد دانشگاه تبریز بود و خب حدس زدم که احتمالاً وقتی برای تحصیل آمده اینجا، یا قبل‌تر، با استادش ازدواج کرده و مونده و بعداً هم خودش همین‌جا استاد شده.

اوچ.

شمارۀ بنیاد شهریار رو از سایتشون برداشتم و زنگ زدم. یه خانومی گوشی رو برداشت. منشی اونجا بود. خودم رو دانشجوی فرهنگستان معرفی کردم. از اونجایی که بنیاد شهریار، تبریزه، با خانومه ترکی حرف می‌زدم. تا گفتم با دکتر باقری کار دارم گفت بذار وصل کنم و وصل کرد. اصلاً مهلت نداد که بپرسم این خانم باقری ترکی بلده یا نه. وقتی صدای پشت خط گفت بله، سلام کردم و خودمو معرفی کردم. چند جملۀ اولم ترکی بود. بعد با تردید پرسیدم شما متوجه می‌شید چی میگم؟ به فارسی گفت بله بفرمایید. گفتم پس فارسی می‌گم که دوزبانه نشه مکالمه‌مون. قرار شد دوشنبه ششم آبان ساعت نُه، یک جلسۀ حضوری داشته باشیم. کلی ایده توی سرم بود که می‌دونستم اینجا نمی‌تونم به هیچ کدوم جامۀ عمل بپوشونم. در واقع همون بدو ورود متوجه شدم محیط خسته‌ای داره که هیچ جوره نمیشه تکونش داد. یکی از ایده‌هام این بود که راجع به زبان آذری (نه ترکی) که چند صد گویشور بیشتر نداره و در روستاهای دورافتاده به‌کار میره تحقیق کنم. دلیل اینکه تا الان منقرض نشده دورافتاده و صعب‌العبور بودن روستاهاست و بدبختی اینجاست هیچ زبان‌شناسی هم نمی‌خواد یا نمی‌تونه به این مناطق بره. من ولی دوست دارم. خانم باقری گفت منم وقتی جوان بودم از این کارها می‌کردم. گفت هنوز که هنوزه نمیشه با ماشین رفت اونجا. اسم روستاها رو پرسیدم و یادداشت کردم. با اینکه می‌دونستم حالا حالاها کسیو ندارم و شاید تا ابد هم کسیو نداشته باشم که تو این مسیر همراهیم کنه و یه کوله‌پشتی برداره و بزنیم به دل طبیعت و نجات بقایای زبان‌های در حال انقراض، اما با این همه اسم روستاها رو نوشتم. یه چند تا طرح دیگه هم داشتم و گفتم. اشاره کرد به موهاش و گفت اینا رو تو آسیاب سفید نکردم. هفتاد سالمه. دیگه با یه نگاه تشخیص می‌دم دانشجو باسواد و علاقه‌مند هست یا نیست. گفتم نظر لطفتونه.

دُرد.

برای بقیۀ ایده‌هام هم قرار شد برم سراغ استاد دیگه‌ای که اون روز و اون ساعت دانشگاه تبریز زبان ترکی درس می‌داد. خانم دکتر... راستش هنوز دفاع نکرده و حالا حالاها هم بعیده دفاع کنه. اما چون اینجا ایرانه، دکتر صداش می‌کنن و استاده. بعد از جلسۀ بنیاد رفتم دانشگاه. با مشقت‌های فراوان ساختمان مورد نظر رو پیدا کردم. یه دختر، تا حدودی شبیه خودم. خودمو معرفی کردم. خندید و گفت من فلانی و تو بهمانی؛ من مست و تو دیوانه. راجع به یکی از لهجه‌های زبان ترکی تحقیق می‌کرد. رساله‌ش راجع به همین موضوع بود. دو ساعتی باهم صحبت کردیم و بیش از پیش مطمئن شدم که اینجا اگه قرار باشه کاری کنم خودم باید پیشرو و محرک باشم. بقیه یا خسته‌ان و انگیزه ندارن، یا امکانات و بودجه ندارن، یا نیروی انسانی و توانایی ندارن. من اما همۀ این‌ها رو هر چند رو به زوال و افول، دارم. وقتی راجع به تحقیق روی زبان آذری گفتم و وقتی راجع به گویش‌ها و لهجه‌های منطقه گفت، بحثمون کلاً رفت سمت اینکه کجا به چه زبانی صحبت میشه. بعضی جاها زبانشون با زبان هم‌استانی‌هاشون متفاوته و از نظر جغرافیای سیاسی با یه استانن و از نظر جغرافیای زبان با یه جای دیگه. جغرافیم هیچ وقت خوب نبود. هیچ وقت دوستش نداشتم. از هر بحثی که توش اسم شهر و کوه و دشت و دریا و جلگه بود گریزان بودم و سعی می‌کردم بحث رو عوض کنم. اما وقتی لابه‌لای حرفاش گفت فلان جا به فلان لهجه صحبت می‌کنن درحالی که این لهجه به لهجۀ بهمان جا شبیه‌تره، لبخند شدم. گفتم چه جالب. با اینکه می‌دونستم، اما خواستم بیشتر توضیح بده، که بیشتر بشنوم...

بِش.

بار دومی که قرار بود زنگ بزنم بنیاد شهریار، همین چند روز پیش بود. بیرون بودم و دسترسی به اینترنت نداشتم. شماره‌شونم ذخیره نکرده بودم. زنگ زدم ۱۱۸ و گفتم شمارۀ بنیاد شهریارو می‌خوام. خانومه گفت چند لحظه. بعد وصل کرد به اپراتور که شماره رو بگه. اپراتور گفت شماره‌ای ثبت نشده است. دوباره زنگ زدم. یه خانوم دیگه برداشت. گفتم خانوم این بنیاد شهریار یه جای معروفه. امکان نداره شماره‌ش ثبت نشده باشه. شاید همکارتون درست تایپ نکرده. گفت چند لحظه. بعد وصل کرده به اپراتور که شماره رو بگه. گفت. یادداشت کردم. زنگ زدم. یه آقایی گوشی رو برداشت. گفتم بنیاد شهریار؟ گفت بله. گفتم فلانی هستم؛ با دکتر باقری کار دارم. پرسید دکتر باقری کیه؟ گفتم رئیس اونجاست دیگه. گفت چند ساله رئیس اینجا آقای فلانیه. گفتم نه آقا من همین چند وقت پیش اومدم اونجا. رئیسش خانم دکتر باقری بود. گفت شما با کجا تماس گرفتید؟ گفتم بنیاد شهریار نیست مگه؟ گفت نه اینجا بنیاد شهیده :|. گفتم ببخشید، من این شماره رو از ۱۱۸ گرفتم. اشتباه شنیدن و اشتباهی شمارۀ اینجا رو دادن. برای بار سوم زنگ زدم ۱۱۸. یه خانوم دیگه گوشی رو برداشت. سعی کردم خشمم رو فروبخورم! و آروم باشم. گفتم شمارۀ بنیادِ شهریارو می‌خوام. و چند بار خیلی واضح تکرار کردم بنیاد شهریار. گفت چند لحظه. بعد وصل کرد به اپراتور که شماره رو بگه. شماره‌ای که اپراتور گفت با ششصد شروع میشد که این سمت تبریزه و شمارۀ بنیاد شهریار باید با پونصد شروع میشد. چون اون سمت تبریزه. دیگه زنگ نزدم به این شماره. زنگ زدم بابا و گفتم گوگل کنه بنیاد شهریارو؛ شماره‌شو بگه بهم. چند تا فحشِ باادبانه هم نثار کارمندانِ سخت‌کوش و ساعی ۱۱۸ کردم.

آلتی.

بار دومی که رفتم بنیاد شهریار، دکتر باقری اسم کوچیکم رو هم پرسید. یه کم فکر کرد و گفت یاد یکی از شعرهای همسرم افتادم. من گلم، نسترنم، نسرینم. اما مچینم؛ زیرا که با باد قراری دارم.

یدّی.

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش، بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش.

عکس‌نوشت ۱۳۸۳. اینجایی که درش نشستم مقبرةالشعرای تبریزه. ما می‌گیم شهریار. از هشتصد سال پیش تا حالا بیشتر از چهارصد شاعر اینجا دفن شده که معروف‌ترینشون شهریاره. دوازده سالمه تو این عکس. چند تا بیت از شهریار تو خاطرم هست که خیلی دوستشون دارم. اینجا می‌نویسمشون؛ شما هم اگر دوست داشتید شعر کامنت بذارید من با شعر جواب بدم. از هر کی که دوست دارین.


۱.

من اختیار نکردم پس از تو یار دگر

به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست

۲.

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه

بدتر از خواستن این لطمۀ نتوانستن

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه

۳.

خراب از باد پاییز خمارانگیز تهرانم

خمار آن بهار شوخ و شهرآشوب شمرانم

خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی

گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم

خیال رفتگان شب تا سحر در جانم آویزد

خدایا این شب‌آویزان چه می‌خواهند از جانم

۴.

چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رو نهیم

این هم از آب و آینه خواهش ماه کردنست

گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی

پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست

بوسهٔ تو به کام من کوه‌نورد تشنه را

کوزهٔ آب زندگی توشهٔ راه کردنست

خود برسان به شهریار ای که در این محیط غم

بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست

۵.

رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی

حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی

عقده بود اشکم به دل تا بی‌خبر رفتی ولیکن

باز شد وقتی نوشتی یار باقی کار باقی

وه چه پیکی هم پیام آورده از یارم خدایا

یار باقی وآنکه می‌آرد پیام یار باقی

آمدی و رفتی اما با که گویم این حکایت

غمگسارا همچنان غم باقی و غمخوار باقی

کافر نعمت نباشم بارها روی تو دیدم

لیک هر بارت که بینم شوق دیگربار باقی

۱۰۴ نظر ۰۴ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۷۹- به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۲۰ ق.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۷۹. به سن تکلیف رسیدم اینجا. سوم ابتدائی‌ام. سوم ابتدائی مقنعه‌هامون صورتی بود. از چپ چهارمی‌ام. برامون جشن گرفتن. قبلشم یه شعر داده بودن گفته بودن حفظ کنید و سه تا کلاس باهم بخونید روز جشن. بذار فکر کنم ببینم چیزی یادم میاد از اون شعر؟ اینجوری شروع می‌شد: به سن تکلیف، رسیده‌ام من، نُه سال دارم، سپیده‌ام من. بعدش... بعدش یادم نیست؛ ولی اینجوری تموم می‌شد: جشن عبادت فرخنده بادا، مکتب اسلام پاینده بادا. اون روز که معلممون این شعرو پای تخته نوشت که تو دفترامون بنویسیم و حفظش کنیم، یه کاری براش پیش اومد یا صداش کردن و یه چند دقیقه رفت بیرون از کلاس. تا برگرده من بلند شدم و یواشکی سرک کشیدم تو کاغذی که از روی اون شعرو برامون می‌نوشت. صدای پاشو که شنیدم سریع برگشتم نشستم سر جام. وقتی اومد مبصرمون که اسمش یادم نیست دستشو بلند کرد گفت خانوم اجازه؟ وقتی شما نبودید نسرین رفت سر میزتون. بلند شدم و معصومانه و مظلومانه گفتم می‌خواستم اون برگه‌ای که شعرو از روش می‌نوشتینو ببینم. گفتم اونی که پای تخته نوشتین و ما تو دفترمون نوشتیم و قراره بخونیم پنج خطه، ولی شعری که رو کاغذ شماست شش خطه. نگاه کرد دید ای داد بی‌داد! بیت سوم رو یادش رفته و پریده و ننوشته برامون. اگه اینی که برامون پای تخته نوشته بود رو حفظ می‌کردیم موقع خوندن با اون دو کلاس دیگه ناهماهنگی پیش میومد و نمیشد جمعش کرد. تشکر کرد ازم. قیافۀ مبصره یادم نیست ولی ما از این داستان نتیجه می‌گیریم که فضولی تو کار معلم کار بدی نیست و حتی نتیجه می‌گیریم که از همون اولشم گرفتن باگ و اشتباهات بقیه تو خونم بود.



یک. بهتون گفته بودم چرا روی گوشیم بازی نصب نمی‌کنم و کلاً اهل گیم و این جور چیزا نیستم؟ اگه نگفتم یا یادتون نیست دوباره می‌گم. چون هر مسابقه‌ای رو به‌شدت جدی می‌گیرم و تا اول نشم و رکورد نزنم یا بازی رو تا تهش نرم و تموم نکنم آروم نمی‌گیرم. از همون موقع که آتاری داشتیم به این مرض دچار بودم تا همین الانش. برای همین سعی می‌کنم حتی‌الامکان به این ورطه نیفتم و دچار هیچ رقابتی نشم. بعد یادتونه کتاب‌پلاس رو معرفی کردم گفتم یه سری جشنواره و مسابقۀ روزانه داره و اگه راجع به کتابا نظر بدی امتیاز می‌گیری؟ دوستم مهرماه دعوتم کرده بود. بعد شما فکر کن از مهرماه که عضو شدم تا این لحظه حتی یه روزم مسابقه‌های روزانه‌شو از دست ندادم. حتی یه روز. این ینی تو این چند ماه اخیر که چند بار تهران رفتم، دو بار مشهد رفتم و تو سفر آخرم هم که به‌لحاظ برق و باتری و شارژر در مضیقه بودم هم مسابقه‌شو از دست ندادم. ینی تو اون شرایط که نه جای خوابم معلوم بود نه جا برای مسواک زدن داشتم :دی با مشقت‌های بسیار یه جایی پیدا می‌کردم که برق داشته باشه و آنتن بده؛ بعد پاور و لپ‌تاپ و گوشیمو شارژ می‌کردم و اینترنت ساعتی می‌گرفتم که پنج تا سؤال مسابقه‌شونو جواب بدم. یه جوری هم جدی تمرکز می‌کردم روی سؤالا که چند بار خودمم خنده‌م گرفت که چرا از دست دادن این چند امتیاز انقدر برام مهمه که ساعت هشت‌ونیم شب تو سالن تاریک و خلوت دانشکدۀ علوم مشهد یا تو سالن مطالعۀ دانشکدۀ سابقم یا تو فرهنگستان نشستم سؤال جواب می‌دم؟ یه جور حس تعهد داشتم به خودم. انگار که قول داده باشم به خودم. این مسابقه‌ها امتیاز زیادی هم نداشتنا، ولی حس کمال‌گراییم اجازه نمی‌داد بی‌خیالِ حتی یک امتیاز بشم.

دو. قبل از سفر اخیر، تقریباً تو همۀ جشنواره‌ها جزو نفرات برتر بودم. صبح اون روزی که با آرزو داشتم می‌رفتم از دانشکدۀ مهندسی بازدید به عمل بیارم! گوشیم زنگ خورد. هم نور آفتاب نمی‌ذاشت شماره رو ببینم هم نور صفحۀ نمایشو در حداقل ممکن گذاشته بودم باتریم دیرتر تموم بشه. اینه که نفهمیدم کیه و جواب دادم. گفتن از کتاب‌پلاس زنگ می‌زنن. یادم نیست خانوم بود یا آقا بود که فاعل جمله‌مو تنظیم کنم. فرض کنید خانوم بود. خانومه گفت شما امتیازت بالاست و چند روز دیگه (شب یلدا) مسابقه تموم میشه و به نفرات برتر جایزه می‌دیم. من اون موقع جزو نفرات برتر بودم. جایزه‌هاشون نقدی و بن کتاب و اینا بود. خانومه (یا شایدم آقاهه (برای خودمم جالبه که یادم نمی‌مونه با آقا حرف زدم یا خانوم)) گفت هر آن ممکنه یکی از اعضا از اون پایین امتیازشو با دعوت دوستاش بالا ببره و جای شما رو بگیره. گفت دوستاتو دعوت کن که امتیاز بیشتری بگیری تا جات تثبیت بشه و تو اون رتبه‌ای که هستی بمونی. بعد اگه یادتون باشه من چند ماه پیش دعوتتون کرده بودم که برید عضو شید شرکت کنید و نظر بدید و اینا. اون موقع اگه دعوتتون کردم به خاطر خودتون بود که امتیاز جمع کنید، وگرنه من به قدر کفایت امتیازم خوب بود. ولی حالا اگه کسی رو دعوت می‌کردم به خاطر خودم بود. چون فردِ دعوت‌شده دیگه شانسی برای افزایش امتیازاش نداشت و چند ماه بازی روزانه رو از دست داده بود و فرصتی برای کسب امتیاز نداشت. و فقط من بودم که بهره می‌بردم از عضو شدنش. خب دیدم خیلی کار کثیفیه که کسی رو دعوت کنم و این کارو نکردم. این شد که نفرات بعد از من امتیازشونو روزای آخر با دعوت دوستاشون زیاد کردن و رتبه‌ها جابه‌ها شد و من تو همۀ جشنواره‌ها با یکی دو تا اختلاف از برندۀ آخر، هیچ جایزه‌ای نگرفتم. ینی می‌خوام بگم درسته که مسابقه مهم‌تر از مسواک بود برام؛ ولی یه اصول و قواعدی برای بازیای زندگیم دارم که مهم‌ترن.

سه. چند روز پیش یه خانومه زنگ زد (اینو دیگه یادم موند خانومه) دعوتم کرد برم تهران برای حضور در جشنوارۀ ققنوس. ملت عشقو خوندین؟ مال انتشارات ققنوسه. حالا نمی‌دونم همۀ شرکت‌کننده‌ها رو دعوت می‌کرد، یا تا امتیازای مشخصی رو. گفت یه ماه اشتراک رایگان فیلیمو هم بهت اختصاص پیدا کرده. گفتم من که جزو نفرات یک تا ده نبودم. گفت این اشتراک فیلیمو رو به ده تا بیست هم می‌دیم. یک تا ده بن کتاب و فیلیمو بود، ده تا بیست فیلیمو بود فقط. به هر روی! گفتم تهران نیستم و الان ضمن افسوس شدیدی که بابت تهرانی نبودنم و همۀ برنامه‌هایی که اونجاست و من نمی‌تونم هی برم هی بیام می‌خورم، موندم این دعوت‌نامه رو به کی بدم جای من بره. نکته اینجاست که من این کتاب ملت عشقو بس که همه جا دیدم، زده شدم و نخوندم. کتاب بدی به‌نظر نمی‌رسه ها. ولی من کلاً این‌جوری‌ام که کتابای پرفروشو نمی‌خونم و راهی که اکثر مردم می‌رن رو نمی‌رم. نکتۀ دیگه هم اینه که من به‌طور میانگین هر روز نیم ساعت بیشتر پای تلویزیون و فیلم و سریال نیستم. این نیم ساعتی هم که می‌گم حداکثرشه و از روی اجبار و اکراه. وگرنه اون یه هفته‌ای که تنهایی بنیاد سعدی بودم تلویزیونو حتی نزدم به برق ببینم چه رنگیه. رو لپ‌تاپم هم سریال ندارم. یکی دو تا فیلم دارم که بس که همیشه کار دارم نگه‌داشتم بعد از هشتادسالگیم ببینمشون. حالا موندم این یک ماه اشتراک فیلیمو رو کجای دلم بذارم. اشتراکش قابل انتقال به غیر هست بدمش به شما؟ 

بعد گفت یه فیلم چنددقیقه‌ای هم اگه دوست داشتی از خودت بگیر بفرست تو جشنواره پخش کنیم. گفتم چی بگم تو فیلم؟ گفت حستو بگو. خواستی تشکر کن، خواستی یه چیزی بخون. هر کاری که قابل پخش باشه. حجابم داشته باشی. گفتم باشه روش فکر می‌کنم. بعد اومدم دیدم نه کسی هست ازم فیلم بگیره، نه کتابو دارم بگیرم دستم بخونم، نه دلم می‌خواد چهره‌م پخش بشه. موبایلمو گذاشتم روی کتابام؛ بعد در حالی که داشتم پاراگراف آخر کتابو زمزمه می‌کردم، شروع کردم به نوشتن اون پاراگراف توی دفتری که پارسال از مشهد خریدم. صبح بود. اگر فکر کردید من دو دقیقه زمان برای تولید این فیلم دودقیقه‌ای صرف کردم، حاشا و کلا. شصت بار فیلم گرفتم تا بالاخره رضایت دادم به یکیش. موقع ضبط هم که نمی‌تونستم زمزمه کنم. چون داداشم ضمن شستن ظرف! بلندبلند آی بری باخ می‌خوند و با بستن در و پنجره هم صداش می‌افتاد رو فیلم. فلذا فیلمو ضبط کردم، بعد صدای زمینه‌شو پاک کردم و دوباره صدای خودمو در حال زمزمۀ پاراگراف مذکور ضبط کردم گذاشتم روی فیلم. اگر فکر کردید این ضبط کردن صدام دو دقیقه طول کشید که بازم حاشا و کلا. شصت بارم این متنو خوندم تا به دلم بشینه. آخرشم ننشست البته. تو یکی از ضبط‌ها مامان می‌گفت بیا شام، تو یکی از ضبطا بابا اومده بود بپرسه فلان جا رفتی و فلان چیز چی شد. و قس علی هذا. ینی به درجه‌ای از استیصال رسیده بودم که تازه دهِ شب به حنانه پیام دادم تو بیا جای من بخون صدای تو رو بذارم. ولی دیر دید پیاممو و خودم خوندم. مشکلم فقط صدای خودم و پیرامون نبود که. صبح تا ظهر با ناخنام درگیر بودم و هزار تا لاک روشون امتحان کردم و تهش تصمیم گرفتم بدون لاک فیلم بگیرم. ینی حیفِ اون همه لاکی که زدم پاک کردم زدم پاک کردم زدم پاک کردم. فکر کردید مشکلم فقط صدای خودم و پیرامونم و لاک بود؟ خیر آقا خیر. از برای خاطر همین یه ذره آستینی که دیده میشه کل کمدمو خالی کرده بودم روی تخت‌خوابم و هزار تا آستینو امتحان کردم و تهش تصمیم گرفتم ساق سبز بپوشم. آیا پس از ضبط، به‌سهولت تدوینش کردم؟ بازم خیر. نرم‌افزاری که دورۀ کارشناسیم باهاش فیلم درست می‌کردم و از اون موقع تا حالا درست نکردم کار نمی‌کرد. شصت تا نرم‌افزار نصب کردم روی لپ‌تاپ بدبختم و بعضیاش کار نکرد و بعضیاشم انقدر پیچیده بودن که نتونستم باهاشون کار کنم. بالاخره با videoStudio Pro X4 کارمو راه انداختم و گریۀ بید محمدرضا لطفی رو هم گذاشتم پس‌زمینه‌اش و یازده‌ونیمِ شب کارم تموم شد. بس که حجمش زیاد بود شصت ساعتم آپلودش طول کشید و بالاخره نصف شب فرستادم براشون.



چهار. بیاید برای جشنواره‌های جدیدشون دعوتتون کنم. جشنوارۀ دانشگاه تهران تا بیستم دی و جشنوارۀ زیست‌بوم استارتاپی هم تا دوازده بهمنه مهلت شرکت و کسب امتیاز. سؤالات روزانهٔ زیست‌بوم از چهار تا کتاب اقتصادیه و یه کم سخته. من موقع جواب دادن به سؤالات، از جوابای درستم اسکرین‌شات گرفتم و الان جواب درستِ همۀ سؤالا رو می‌دونم و می‌تونم بهتون بگم که شما هم درست جواب بدید و هر روز امتیاز کامل بگیرید :دی حالا اگه شرکت کردید و جواب یه سؤالی رو بلد نبودید، ازش عکس بگیرید یا یادداشت کنید، بعد بیاید ازم بپرسید که می‌دونی ظهور اقتصاد مشارکتی تو کدوم قاره بیشتره؟ منم بگم آره؛ تو آسیا و اقیانوسیه. بعد بگید لایه‌های اکوسیستم دیجیتال رو می‌شه به ترتیب نام ببری؟ منم بگم مشتری، عملیات، مردم، تکنولوژی. بعد بگید مراحل سه‌گانۀ سیستم مدیریت صنایع غذایی در اقتصاد چرخشی رو می‌دونی؟ منم بگم تولید غذا، مصرف غذا، مدیریت مازاد و پسماند غذا. بعد بگید مفهوم اقتصاد دیجیتال چیست؟ منم بگم ب و د :))، که سریای بعدی که این سؤالا رو دادن درست جواب بدید. چون سؤال تکراری زیاد می‌دن. هر جا هم همهٔ موارد دیدید، گزینهٔ درست همونه. به جز جواب سؤالِ «حوزه‌های بازار نیروی کار در پلتفرم‌های دیجیتال مبتنی بر چیست». مبتنی بر همۀ موارد نیست این. برای جشنوارۀ بخوان بخند بنویس قبلاً دعوتتون کرده بودم؛ که تا شب یلدا بود. ولی حالا تمدید شده تا چهاردهم. مسابقه‌های روزانه‌شو از دست ندین. آسونه سؤالاش. به کمک گوگل هم میشه جواب داد. مثلاً یکی از سؤالاشون اینه:



و فقط یه بلاگره که با دیدن این سؤال یاد ستارهٔ خاموش وبلاگی می‌افته که یه ساله تعطیله و دلش تنگ میشه. با اینکه هولدن از هر ده تا کامنتم نُه تاشو با کج‌خُلقی و مشت و لگد جواب می‌داد و دل خوشی ازش ندارم :| ولی دلم برای همون جواب‌هاش هم تنگه. برای بحثایی که یه وقتایی بعدش می‌نشستم زارزار گریه! می‌کردم که آخه مگه من چی گفتم که اینجوری جوابمو داد. دلم حتی برای وقتایی که بعد گیس و گیس‌کشیمون یواشکی میومدید برام کامنت خصوصی می‌ذاشتید که ما می‌دونیم حق با توئه تنگه. البته که همیشه حق با من بود :|

+ حواسم به تموم شدن سال میلادی نبود. وقتی اتفاقی چشمم افتاد به تاریخ لپ‌تاپم، یادم افتاد خیلی سال پیش انشایی نوشته بودم راجع به آرزوهام و آینده. به خودم قول داده بودم تا سال ۲۰۲۰ بهشون برسم.

+ بازم طویله شد.

۱۱ دی ۹۸ ، ۰۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۷۸- ز نازکی ز ندامت ز بیم صبح قیامت

چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۸، ۰۶:۰۶ ق.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۷۸. نشان گرفته دلم را کمان ابروی ماهی؛ خدای را که مبادا دل از نشانه بیافتد. شَوَم چو ابر بهاران ز جوش اشک چو باران، که دانه دانه برآید که دانه دانه بیافتد. اَلا غریب خراسان، رضا مشو که بمیرد؛ اگر که مرغک زاری از آشیانه بیافتد. خیال کن که غزالم، بیا و ضامن من شو؛ بیا که آتش صیاد از زبانه بیافتد.


عکسِ دومین سفر مشهد؛ با پدربزرگ و مادربزرگ و عمه‌ها، سال ۷۸

+ بیاید با روش‌های نوین کادودهی آشناتون کنم. تولد مامان شب یلداست. من تصمیم داشتم برم کیک بگیرم غافلگیرش کنم؛ بعد دیدم خودش داره برای یلدا کیک درست می‌کنه دیگه بیرون نرفتم. هیچ کدوم هم به رومون نیاوردیم تولدشه و برنامه‌ای نداشتیم. شب کیکو آورد گذاشت روی میز و بابا یواشکی گفت می‌دونی تولد مامانته؟ گفتم آره. گفت چی کار کنیم براش؟ گفتم چیزی به ذهنم نرسید براش بخرم. پولشو می‌دیم هر چی خواست خودش بخره. یه مبلغی رو بابا گذاشت تو پاکت و یه مبلغی داداشم گذاشت تو پاکت و منم رو مقوا به ساده‌ترین شکل ممکن نوشتم تولدت مبارک. بعد چون پول نقد نداشتم، کادومو کارت‌به‌کارت کردم و موقع گرفتن عکس از کیک و کادوها! (عکسو یادگاری برای خودم می‌گرفتم)، گفتم مامان گوشیشو بیاره اسمس بانک و مبلغ منم بیافته تو عکس :))

++ چرا از کل میز یلدا عکس نگرفتم؟ چون ینی چی آخه. واقعاً درک نمی‌کنم این از سفرۀ هفت‌سین و یلدا عکس گرفتن رو، و چون به نظر خودم کار مسخره‌ایه، خودم این کار مسخره رو مرتکب نمی‌شم. آره درسته وقتی خوابگاه بودم عکسای یلدا رو نشونتون می‌دادم، ولی اونجا خوابگاه بود و سفره‌هامون در عین سادگی و نداری بود. در عین بی‌کسی و تنهایی و غم و غربت بود و چار تا چیپس و پفک آه حسرت کسی رو در پی نداشت. ولی من همین عکس سادۀ کیک بدون فِرمونم که می‌ذارم (شیشۀ فر شکسته، تو قابلمه درست کردیم :دی)، هزار تا فکر و خیال می‌کنم که نکنه یکی مامان نداشته باشه و غصه بخوره، نکنه یکی بابا نداشته باشه و غصه بخوره، نکنه یکی فر نداشته باشه و غصه بخوره، نکنه یکی پول نداشته باشه و غصه بخوره و کلاً یکی به هر دلیلی غصه بخوره. رعایت کنیم خلاصه. به عکساتون برنخوره ها، ولی دیگه چار تا دونه پسته و پشمک که نشون دادن نداره :| (اگر روی لینک‌ها کلیک کردید و رسیدید به جملۀ وای لباس و اسباب‌بازی بچه بالای ده تومنه و چقدر گرونه و اینا، نخندید به این وای ده تومن گفتنم. اون موقع رفت‌وبرگشتم هم ده تومن نمی‌شد. ینی اگه کوپه شش‌تخته که چهارهزاروهفتصد تومن بود می‌گرفتم با کمتر از ده تومن می‌تونستم برم خونه و برگردم.)



+++ چهار سال پیش حافظ بهم گفته بود ای دلِ غمدیده حالت به شود دل بد مکن. حالا بعد چهار سال سؤال من اینه که در دیدۀ من حسرت رخسار تو تا کی؟ در سینۀ من آتش هجران تو تا چند؟

++++ دی‌ماه، چهارشنبه‌ها، طبق برنامه.

+++++ این هم برای تهرانی‌هایی که به فیلم‌های روان‌شناسی علاقه دارند (شرکت دوستمه. مهلت ثبت‌نام تا فرداست، ظرفیت محدوده، زمان پخش هم فرداست. و رایگانه):

https://t.me/Pezeshkekhoob/2202

۰۴ دی ۹۸ ، ۰۶:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۷۶- سه پلشت آید و

يكشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۳ ب.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۷۶. اینجا پنج‌سالمه. ایشونم که تصویرشو به‌شکل هنرمندانه‌ای سانسور کردم برادرمه؛ حضرتِ صاحبِ ماکسیمم تگِ پست‌های فصل سه. به رسم دیرین، من از هر کی تو پستام اسم ببرم تگش می‌کنم و آمار تگ‌هام تا این لحظه نشون میده تو این وبلاگ ایشون در صدر جدوله. و با اینکه سر هیچی باهم تفاهم نداریم و سر هر چی باهم اختلاف نظر داریم، ولی در مواقع لزوم هوای همو داریم. یکی از موارد لزوم کارت متروی مشهد بود که اومدنی ازش گرفتم :دی

یادآوری می‌شود: این پست و این پست 



محتوای این پست (پست ۱۳۷۶):

مقدمه

بخش اول: بدبختی‌های قبل از سفر

بخش دوم: سفر به روایت پست‌های اینستاگرام


محتوای پست بعد (پست شنبۀ بعدی):

جزئیات سفر شاملِ

بخش اول: دوشنبه عصر: حرکت از تبریز به سمت تهران، با قطار

بخش دوم: سه‌شنبه صبح تا شب: در شریف، توی سالن مطالعۀ دانشکده

بخش سوم: سه‌شنبه شب: حرکت از تهران به سمت مشهد، با اتوبوس

بخش چهارم: چهارشنبه، ۲۰ آذر، صبح تا شب: در دانشگاه فردوسی

بخش پنجم: چهارشنبه شب تا پنج‌شنبه صبح: توی حرم

بخش ششم: پنج‌شنبه صبح تا شب: در دانشگاه فردوسی

بخش هفتم: پنج‌شنبه شب تا جمعه شب: توی حرم و بازارهای حوالی حرم!

بخش هشتم: جمعه شب: حرکت از مشهد به سمت تهران، با اتوبوس

بخش نهم: شنبه، ۲۳ آذر، صبح تا ظهر: علاف کارهای اداری در بنیاد سعدی

بخش دهم: شنبه ظهر تا عصر: در فرهنگستان

بخش یازدهم: شنبه عصر تا شب: باغ کتاب

بخش دوازدهم: دورهمی با دوستان و بازگشت.


مقدمه

یک. طبق برنامه، آذرماه شنبه‌ها پست می‌ذاشتم و عذرخواهم بابت تأخیر این هفته. درگیر سفر بودم و هستم و نتونستم شنبه آماده کنم پست رو. دلیل دیگۀ تأخیرم هم این بود که عکس‌های وبلاگم نه با نت گوشیم و نه با مودم آپلود نمی‌شن و کلاً پیکوفایل برام باز نمی‌شه و منتظر بودم حل بشه این مشکل. تا الان که حل نشده و دیگه مجبور شدم تو بیان آپلودشون کنم. از اونجایی که پیکوفایل و بلاگ‌اسکای سرور مشترک دارن، وبلاگ‌های بلاگ‌اسکای هم حتی باز نمیشن.

دو. تعداد کامنت‌های هفتۀ گذشته زیاد و محتواها متنوع بود. امیدوارم همه رو جواب داده باشم. اگر پیام کسی بی‌جواب مونده بگه لطفاً. سه نفر بدون وبلاگ بودن و ایمیلی جواب دادم. یه نفر آدرس اینستامو پرسیده بود، یه نفر برام شماره موبایل و یه نفرم آی‌دی تلگرام گذاشته بود که عذرخواهی می‌کنم بابت بی‌جواب موندن این پیام‌ها. از ارتباط تلفنی، تلگرامی و اینستایی و در کل از ارتباط خارج از چارچوب وبلاگ معذورم.

سه. بابت اعتمادتون و اینکه برخی از دوستان شماره تلفن و آی‌دی تلگرامشون رو در اختیارم گذاشتن که بیشتر در ارتباط باشیم بی‌نهایت ممنون و قدردانم. اما واقعیتی هست که شاید دوستان جدید از آن آگاه نباشن و آن اینکه من از ابتدای دوران بلاگریم تا امروز همهٔ تلاشم رو کردم که ارتباطم با دوستان وبلاگیم در چارچوب وبلاگ و کامنت باشه نه فراتر. دلیل این کارم هم اینه که ممکنه یه روزی به هر دلیلی وبلاگ و وبلاگ‌نویسی رو رها کنم و ارتباطم رو با دوستان مجازیم قطع کنم. من وقتی وبلاگم رو ترک می‌کنم که قبلش تصمیم گرفته باشم شما رو ترک کنم. اگر ایمیل و شماره و اینستا و تلگرام و کانال‌های ارتباطی دیگه‌ای با شما داشته باشم، ترک وبلاگ دیگه معنی نداره. یه همچین موقعی باید این راه‌های ارتباطی رو هم غیرفعال کنم و خب این برای کسی که بیشتر از ده ساله شماره‌ش همینه و بیشتر از ده ساله ایمیلش همینه و هر چی که داره از اول همونه، سخته اونارم غیرفعال کنه و باعث دردسر میشه که شماره و ایمیلی که به دانشگاه و جاهای رسمی داده رو چون دوستان مجازیشم دارن بندازه دور. حالا چرا یه شماره یا ایمیل مخصوص برای وبلاگم ندارم؟ چون اولاً با توسعهٔ روابط و افزایش راه‌های ارتباطیم با هر بنی بشری مخالفم. ثانیاً هر چی رابطهٔ من و شما عمیق‌تر و وسیع‌تر بشه جدا شدنمونم سخت‌تر میشه. هر چی بیشتر به هم نزدیک بشیم دور شدنمون سخت‌تر میشه. هر چی رشته‌هایی که ما رو به هم متصل کرده قوی‌تر و تعداد رشته‌ها بیشتر باشه پاره کردنشون سخت‌تر میشه. به زبان ساده‌تر، من هر چقدر شبکه‌های ارتباطیم با دوستانم کمتر باشه، در آینده راحت‌تر می‌تونم ازشون جدا بشم. و ثالثاً شماها معمولاً می‌ذارید می‌رید. یهو غیبتون می‌زنه. تجربۀ چندین ساله‌م میگه خوانندۀ ثابت یه افسانه است. و من نمی‌خوام کسی که می‌دونم مهمون یکی دو روز وبلاگمه شماره و ایمیل و آی‌دی و کلی اطلاعات دیگه رو بذاره تو جیبش ببره، که هر وقت لازمم داشت دوباره به‌راحتی بیاد سراغم. این حس خوبی بهم نمیده.

چهار. برای پست قبلی، کامنت گذاشتین که کنفرانس رفتن آخه انقدر شور و شعف داره؟ والا من شور و شعف خاصی تو پست قبلی نمی‌بینم، ولی در کل اگه آرشیو وبلاگمو مرور کرده باشید می‌بینید که من معمولاً کم‌اهمیت‌ترین وقایع پیرامونم رو سوژۀ وبلاگم می‌کنم و با ذوق زایدالوصفی برای مخاطبم تعریف می‌کنم و این از ویژگی‌های منه.

پنج. در راستای پست قبل، راجع به پروژه‌ها و پکیج‌ها پرسیدید و خواستید بیشتر توضیح بدم. چون اسفندماه کنکور دارم تا اون موقع کارو تعطیل کردم. اگر عمری باقی بود، یادم بندازین بعد از کنکورم بیشتر توضیح بدم. فعلاً خودمم کار نمی‌کنم.

شش. این پست تقدیم می‌شود به خوانندۀ متولدِ شماره‌اش، ۱۳۷۶، سرکار خانومِ بهارۀ ۶ (این شیشو توافق کردیم بذاریم که با بهاره‌های دیگۀ وبلاگم اشتباه نگیرم؛ اون وقت بعدِ توافق ما بهاره‌های دیگه غیبشون زد. وقتی میگم خوانندۀ ثابت یه افسانه است نگین نه.)

هفت. این پستِ هلما رو بخونید. راجع به من نوشته. کامنت‌های پستشو که خوندم دیدم عجب دل پُری از پستام دارید :دی

هشت. این پستِ آرزو رو هم بخونید. دانشجوی مشهده. برای پست قبلی کامنت گذاشته بود که اجازه هست یواشکی بیام تو کنفرانس بشینم ارائه‌تو ببینم؟ گفتم چرا یواشکی؟ یه کم زودتر بیا قبل کنفرانس همو ببینیم چند ساعتی باهم باشیم. یکی از جغدای میماجیل رو هم بهش هدیه دادم.

جغد میماجیل چیست؟ 

تو کامنت اول این پست حریر توضیح دادم چیست.

عنوان ینی چی؟ 

عنوان یه ضرب‌المثله و در مواقعی به‌کار می‌ره که یه سری بدبختی‌ها و گرفتاری‌ها پشت سر هم اتفاق می‌افتن. سه پلشت، یه اصطلاح توی قاپ‌بازیه. وقتی گودی همۀ قاپ‌ها (قاپ، استخوان مچ پای گوسفنده) به سمت بالا باشه میگن سه پلشت اومد یا طرف بز آورد. حالا چرا سه پلشت؟ بعد از خواندن پست حاضر، خواهید فهمید چرا سه پلشت و حتی اذعان خواهید کرد که سه پلشت خیلی کمه و عنوانو عوض کنم بذارم سی پلشت. یا حتی سیصد پلشت. پلشت اینجا به‌معنی مصیبت و بدبختیه.


بخش اول: بدبختی‌های قبل از سفر (وقایع اتفاقیۀ شنبه و یکشنبه و دوشنبۀ هفتۀ گذشته)

پلشت اول:

از دی‌ماه، برای کارتای بانکی باید رمز دوم پویا یا یه‌بارمصرف گرفته باشیم. قبل از سفر و قبل از اینکه دستمزد بچه‌ها رو پرداخت کنم رمز دوم یه‌بارمصرف یکی از کارتامو (اسمشو می‌ذاریم کارت شمارۀ یک) فعال کردم ببینم چجوریاست. ینی من کل روزو با ارورای عجیب و غریبش درگیر بودم. آخرش اپشو پاک کردم دوباره نصب کردم درست شد. جز کارت خودم رمز دوم رو برای چهار تا کارت دیگه از همین بانک شمارۀ یک هم فعال کردم که دو تاشون بدون خون و خونریزی فعال شدن و تراکنش هم انجام دادم دیدم کار می‌کنه. ولی برای کارت خودم و دو تای دیگه از کارتا اعصابم رنده شد. آخرشم رمز دوم یکی از کارتا فعال نشد که نشد. گفتم برن دوباره از عابر بانک کد فعال‌سازی بگیرن دوباره نصب کنن شاید درست شد.

پلشت دوم:

در ساعات پایانی مهلت ثبت‌نام کنکور دکتری، داشتم با کارت بانک شمارۀ یک که توش به اندازۀ هزینۀ ثبت‌نام پول مونده بود هزینه رو پرداخت می‌کردم که دیدم ارور می‌ده که تراکنش شما قبلاً تعیین تکلیف شده است. منظورشو متوجه نشدم. رفرش هم که کردم گفت توکن منقضی شده است. بازم منظورشو متوجه نشدم. پوله رو از کارتم کم کرده بود، ولی کد پیگیری ثبت‌نامو نداده بود. پس ثبت‌نام ناموفق بود. آیا باید دوباره ثبت‌نام می‌کردم؟ با کدوم پول آخه؟ تا واپسین دقایق، تا دمدمای دوازده! صبر کردم و پولو به حسابم برگردوندن و ثبت‌نام صورت گرفت.

پلشت سوم:

از بانک شمارۀ دو (این با بانک پلشت اول و دوم فرق داره) زنگ زدن گفتن نمی‌دونم حسابت بسته شده، سپرده‌ت باطل شده، قراردادت فسخ شده یا یه همچین چیزی. درست متوجه نشدم چی میگن. کلاً من وقتی با کارمندای بانک صحبت می‌کنم کأنّه پیرزن بی‌سواد زنبیل به دستی هستم که اولین باره از روستا به شهر اومده. گفتن هفتۀ دیگه که همون هفتۀ قبل باشه بیا بانک. گوشیو که قطع کردم، پیامک ابطال یه چیزی اومد. بعد پیامک واریز مبلغ نه‌چندان ناچیزی اومد تو کارتم. دیدم هر چی سپرده داشتم انتقالش دادن به کارتم. با بهت و حیرت زل زده بودم به گوشیم که دیدم مبلغ مذکور رو برداشتن. همچنان مبهوت بودم. بعد یه هزاری دیگه هم برداشتن. و همچنان مبهوت بودم که ینی چی. اپ بانک مذکور (الکی مثلاً برای اینکه تبلیغات نشه اسم نمی‌برم :دی) رو باز کردم دیدم میگه چون چند بار رمزتو اشتباه زدی نام کاربریت غیرفعاله. رمزمو درست می‌زدما، اولین بارمم بود رمزو وارد می‌کردم و نمی‌دونم چرا می‌گفت چند بار اشتباه وارد کردی. گفتم خیله خب، فراموش کردم رمزو. فراموشی رو زدم و شمارۀ حسابو وارد کردم رمزو پیامک کنه. گفت همچین حسابی وجود نداره. بی‌خیال اپ شدم.

پلشت چهارم:

صبح بعد از انتشار پست قبل، پای لپ‌تاپ بودم، صبونه می‌خوردم و در حال پرداخت هزینۀ مقاله و کنفرانس و خرید بلیت تهران و مشهد بودم. کارت شمارۀ یک که خالی بود. دومی هم ارور می‌داد که حساب متصل به کارت نامتعبر است. منظورشو متوجه نشدم مثل همیشه. بابا داشت رد می‌شد از جلوی اتاقم، پرسید چته، این چه قیافیه‌ایه؟ مشکلم رو براش تبیین کردم و با کارت بابا هزینۀ مقاله پرداخت شد و دیگه بلیتا رو نگه‌داشتم کارت خودمو درست کنم بخرم.

پلشت پنجم:

هفت‌ونیم صبح، بعد از پرداخت هزینۀ مقاله، کتابایی که توی پست ۱۳۷۳، از کتابخونه امانت گرفته بودم رو گذاشتم تو کیفم و شال و کلاه کردم سمت کتابخونه مرکزی. سمت چهارراه لاله. باید می‌رفتم آبرسان که از اونجا سوار اتوبوس ۱۴۴ بشم برم لاله. همیشه فکر می‌کردم لاله هم مثل شهناز و منصور از اسامی قبل انقلاب خیابوناست و تو ذهنم دنبال اسم جدیدش بودم. اتفاقی دیدم یه جا رو تابلو نوشته شهید اشرفی لاله. احتمالاً اینجا قدیما اسم دیگه‌ای داشته و حالا دلیل جا افتادن اسم جدیدش که اسم شهیده اینه که شبیه اسمای قبل انقلابه. وگرنه کم پیش میاد اسم شهید رو بذارن رو خیابون و همه همونو بگن. همه لابد مثل من فکر می‌کنن لاله هم مثل شهنازه. گوگل کردم ببینم شهید اشرفی لاله که بوده و چه کرده. اهل تبریز بوده. لاله هم اسم یه روستا نزدیک تبریزه. توی تیم شهید چمران بوده و سال شصت تو آبادان شهید شده. رفتم تو فولدر آهنگا و کلیدواژۀ پاییزو زدم و آهنگای پاییزیمو پلی کردم. شاگرد راننده یه کارت دستش بود و برای کسایی که کارت نداشتن و پول نقد می‌خواستن بدن کارت می‌زد. قبلاً دعوا بود سر همین کارت و پول نقد. این پلشتیش کجا بود؟ اونجا که موقع سوار شدن پام خورد به پله و کبود شد.

پلشت ششم:

کتابا رو تحویل دادم و کتابای جدیدی که می‌خواستم رو نداشتن. گفتن کارتت سراسریه و می‌تونی بری از کتابخونه‌های دیگه بگیری. اینایی که من می‌خواستم تو کتابخونه‌های دیگه بودن. یکی تربیت بود یکی رشدیه یکی علامه که فقط تربیت رو می‌شناختم. 

پلشت هفتم:

نه‌ونیم وقتِ دندونپزشکی داشتم و چشمم مدام به ساعت بود. جلوی کتابخونه دوباره سوار اتوبوس ۱۴۴ شدم برگشتم آبرسان. از نزدیکیای مطب دندونپزشکه رد شدما، ولی چون همیشه از آبرسان می‌رم اونجا، عین اسکول‌ها با اتوبوس از اون سر شهر برگشتم این سر شهر که دوباره با مترو برم اون سر شهر. برای کارت دومم رمز یه‌بارمصرف نگرفته بودم. حالا یکی نیست بگه تو اول مشکل غیرفعال شدن کارت و حسابتو حل کن بعد رمز یه‌بارمصرفم می‌گیری. از عابربانک کد فعال‌سازی رو گرفتم و سوار مترو شدم سمت دندونپزشکی. یه ربع به ده رسیدم.

پلشت نیست این:

چارلی و کارخانۀ شکلات‌سازیو دیدین؟ یه جا تو یه سکانسی بابای چارلی که دندونپزشکه دندونای چارلیو بررسی می‌کنه و با شگفتی می‌گه همه‌شون سالمن. این دندونپزشک منم با همون دقت داشت تک‌تک دندونامو بررسی می‌کرد و در پایان با شگفتی گفت همه‌شون سالمن. این اولین بار بود همچین حرفی از یه دندونپزشک می‌شنیدم و سابقه نداشت برم مطب دندونپزشکی و دهنم سرویس نشه و چندصد تومن پیاده نشم بابت ترمیما و پر کردنا و عصب‌کشیا. حالا می‌گفت همه‌شون سالمن و نیازی به ترمیم هیچ کدوم نیست. به ذوق و شکرانۀ این موفقیت رفتم فروشگاهی که نزدیک مطب بود و برای خودم قاقالی‌لی خریدم. شش تا ویفر مغزدار کوکو و چهار تا فان کیک درنا. سیزده تومن موجودی توی اون یکی کارت هم خالی شد به‌سلامتی.

پلشت هشتم:

بعد از دندونپزشکی رفتم بانک شمارۀ سه، رمز یه بار مصرف یه کارت دیگه رو فعال کنم. کارته مال خودم نبود. برای اون یکی بانک‌ها از عابربانک هم میشه کد رو گرفت و حتی بانک شمارۀ یک با اپش کد رو داد، ولی این بانک می‌گفت کارت مال هر کیه خودش بیاد توی بانک نوبت بگیره فرم پر کنه کد فعال‌سازی بدیم.

پلشت نیست این:

یه خانوم، روی ویلچر برقی جلوی بانک شمارۀ سه نشسته بود و نمی‌تونست بره تو. بانک پله داشت و نمی‌تونست با ویلچر از پله بره بالا. هم عجله داشتم برم کتابخونه هم نمی‌تونستم خانومه رو به حال خودش رها کنم. می‌خواست از کارت هدیۀ تاریخ انقضا گذشته‌ش پول برداره بریزه تو کارتش و نیاز بود که یه سری فرم پر کنه. کارمندای بانک وقعی نمی‌نهادند به خانومه. فرم رو از کارمنده گرفتم و بردم بیرون بانک و برای خانومه پر کردم. وقتی اسمشو گفت گفتم عه منم نسرینم. فرمو بردم دادم به کارمند بانک و عملیات انجام شد. 

پلشت نهم:

با کارت بانک شمارۀ دو رفتم از عابربانک پول بگیرم؛ همون چیزی که صبح موقع پرداخت هزینۀ مقاله گفته بود رو گفت. گفت غیرفعاله، پول نمی‌دیم بهت. گفتم لااقل بذار کارت‌به‌کارت کنم تو اون یکی کارتم. گفت حسابت غیرفعاله، کارت‌به‌کارتم نمیشه. 

پلشت دهم:

هشدار: این پاراگراف دخترانه است. آقایان با احیاط بخونن؛ یا اصن نخونن. کتابخونۀ تربیت رو پیدا کردم و کتابا رو گرفتم و بدوبدو برگشتم که عصر وقت آرایشگاه دارم. خیلی وقت بود آرایشگاه نرفته بودم و ابروهام برگشته بودن به تنظیمات کارخانه. قیافه‌م باب میل این حاج خانومایی شده بود که دنبال دخترِ دست‌به‌چشم‌وابروشون‌نزده هستن برای پسراشون و خب تو این دوره زمونه هم کم پیدا می‌شه همچین عنصری. تا رسیدم دیدم خانوم آرایشگر (همون که وقتی موقع بند انداختن نخه پاره میشه میگه هر کی شوهرش بیشتر دوستش داشته باشه نخش تندتند پاره میشه) پیام داده که حالم خوب نیست و اگه میشه بمونه فردا. با اینکه دلم نمی‌خواست بمونه برای فردا، چون پس‌فردا می‌خواستم برم تهران و فردا رو لازم داشتم برای جمع و جور کردن وسیله‌هام و کارای بانکی، ولی چاره‌ای نداشتم و گفتم باشه بمونه برای فردا. این سری برخلاف همیشه نخه یکی دو بار بیشتر پاره نشد. نکنه شوهرم دیگه دوستم نداره؟ :دی وای نکنه مراد سرم هوو آورده؟ (من اگه آرایشگر بودم همیشه نخ بی‌کیفیت استفاده می‌کردم دل خانوما الکی خوش بشه به پاره شدنش. والّا!).

پلشتی که پلشت نشد:

بعد از به‌روز کردن صورتم، خوشگل و خوشحال و خندان داشتم برمی‌گشتم خونه و داشتم از اتوبوس پیاده می‌شدم که یه دختره زد رو شونه‌ام گفت زیب کوله‌ت بازه. برگشتم دیدم اتفاقاً اون قسمت کوچیکش که گوشی و کارتا و کیف پولمو می‌ذارم بازه. همه چی سر جاش بود. زیپشو بستم و ضمن تقدیر و تشکر پیاده شدم.

پلشت نیست این:

بانک شمارۀ دو پیام داد گفت می‌دونیم چند روزه با کارت و حسابت درگیری و پوزش می‌طلبیم. بعد دوباره رفتم از عابربانک پول بگیرم ببینم درست شده و پوزش می‌طلبه یا پوزش خالی می‌طلبه. درست شده بود و بهم پول داد. حتی رمز دوم یه‌بارمصرفم هم درست شد و باهاش بلیت گرفتم.

پلشت یازدهم:

صبح روزی که عصرش قرار بود برم تهران، شال و کلاه کردم سمت بانک شمارۀ دو. همون که زنگ زده بودن گفته بودن هفتۀ بعد بیا بانک. حالا هفتۀ بعد بود و باید می‌رفتم بانک. داشتم حاضر می‌شدم برم. بابا داشت روی کیس یکی از دوستاش ویندوز نصب می‌کرد. از اونجایی که کامپیوتر تو اتاق منه، منم درگیر موضوع بودم. دوستش درایورای کامپیوترشو گم کرده بود. همین‌جوری که داشتم حاضر می‌شدم، گوگل می‌کردم درایورهای لازم بعد از نصب ویندوز. چون هنوز درایور شبکه نصب نبود، خودش نمی‌تونست گوگل کنه. داداشم درایورا رو روی فلش آورد. ولی از اونجایی که درایور یواس‌بی نصب نبود فلش رو هم نمی‌تونست بخونه. باید می‌زدیم روی دی‌وی‌دی. دی‌وی‌دی نداشتیم. سی‌دی درایور لپ‌تاپمو نمی‌دونستم کجا گذاشتم. داداشم مال خودشو آورد. یواس‌بی عقبی درست شد. ولی جلویی کماکان فلش رو نمی‌شناخت.

پلشت دوازدهم:

لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم که برم. مدارک بانکی رو هم برداشتم. بعد هر چی دنبال کیفی که کارتای بانکی و کارتای شناساییم توشه گشتم نبود که نبود. زیر تخت و توی کمد لباس و کتابخونه و توی کیفا و جیبا و همه جا رو گشتم و نبود. مطمئن بودم که بیرون گمشون نکردم؛ چون شب که رسیدم خونه بابا گفت قبض برق اومده و من گفتم با دیجی‌پی من بدیم امتیازشو من بگیرم. بعد چون شمارۀ کارتمو حفظ نیستم قشنگ یادمه کارتمو آوردم هم بابا به حسابم پول بریزه هم قبضا رو بدم. پس توی خونه گم شده بود. آشپزخونه رو گشتم، توی یخچال، توی کابینتا، زیر مبل و میز و هر جا که به عقل جن هم نمی‌رسید. حتی توی پرینتر! حتی توی سطل آشغال. دیگه بابا هم همگام با من داشت می‌گشت. ناامید شدم و لباسامو عوض کردم که بمونم خونه و نرم بانک. بعد یادم افتاد کارت ملی و دانشجویی و گواهینامه و مترو و کلی کارت دیگه هم بین اونا بود و چجوری بدون اینا برم تهران. دوباره بلند شدم به جست‌وجو ادامه دادم و هر جارم که بابا می‌گشت می‌گفتم اونجا رو قبلاً گشتم نیست نگرد. صبح می‌خواستم برم بانک و حالا ظهر شده بود. بابا یه بار دیگه اومد سراغ میزم. مقاله‌ها و پایان‌نامه‌مو بلند کرد گفت اینجا نیست؟ اونجا بود. روی میزم؛ لای پایان‌نامه‌م. 

پلشت سیزدهم:

زنبیلمو برداشتم و چونان پیرزن بی‌سوادی که اولین باره اومده شهر و اولین باره پاشو گذاشته بانک رفتم گفتم زنگ زده بودید گفته بودید بیا، منم اومدم. خودمو که معرفی کردم گفتن آهان. برو باجۀ دو. باجۀ دو کسی نبود، رفتم باجۀ یک. گفت صبر کن مسئول باجۀ دو بیاد. تو اون فاصله که داشتم صبر می‌کردم یه خانوم زنبیل‌به‌دست :دی اومد از مسئول باجۀ شمارۀ یک یه چیزایی راجع به رمز یه‌بارمصرف پرسید. مسئول باجه از ما هم زنبیل‌به‌دست‌تر بود. با تردید جواب می‌داد و در واقع بلد نبود. به خانومه گفتم خانوم من نصب کردم و بلدم بیا یادت بدم. تو اون فاصله که صبوری می‌کردم مسئول باجۀ شمارۀ دو بیاد، از خانومه خواستم اپ رو دانلود کنه. گفت نت ندارم. گفتم همراه اول داری؟ گفت آره. گفتم با کد ستاره ۱۲۱ ستاره ۲ ستاره ۱ مربع صدوپنجاه مگابایت یک‌ساعته بگیر. گفت چجوری؟ گفتم بدید من بگیرم. گرفتم براش دانلود کردم و نصب کردم و بعد رفتیم عابربانک کد فعال‌سازی هم گرفتم براش و تو اون فاصله که داشتم براش ثبت‌نام می‌کردم مسئول باجۀ یک و دو هم داشتن کارای منو انجام می‌دادن. به خانومه گفتم باید برای اپتون رمز بذارید. رمز باید حروف انگلیسی بزرگ و کوچیک و عدد و کاراکتر غیرعددی و غیرحرفی (علامت سؤال و تعجب و اینا) می‌بود. گفتم اسمتون چیه؟ گفت معصومه. گفتم پس رمزتونو گذاشتم شماره موبایلتون بعدش ام کوچیک بعدش به‌علاوه بعدش ام بزرگ. خانومه گفت انگلیسی بلد نیستم. ام کوچیک و بزرگ نمی‌دونم چیه. گفتم رمز اپ باید حرف انگلیسی داشته باشه. براش رو کاغذ m و M رو کشیدم و گفتم بچه‌هاتونم بلد نیستن؟ گفت نه. گفتم حالا یه بار وارد اپ شید ببینم یاد گرفتید یا نه. ساده‌ترین رمز ممکن رو براش گذاشته بودم. پس از تلاش‌های فراوان تونست. امیدوارم بعداً هم بتونه و یادش نره. خانومه تشکر کرد و کلی دعا کرد و گفت ایشالا نینیم نجه الییم دردینه توشمیسن. ینی به درد چی کار کنم دچار نشی. معادلش میشه هیچ وقت کاسۀ چه کنم دستت نگیری. که تو دلم گفتم یکی از همین کاسۀ چه کنما چند ساله که دستمه. خدافظی کرد و رفت. یادم رفت بگم دادۀ گوشیشو خاموش کنه. اینترنتش یه‌ساعته بود. امیدوارم بچه‌هاش اینو بلد باشن حداقل. بعد رفتم به مسئول باجه گفتم حساب من چی شده؟ گفت داریم فرم‌ها و اسم سپرده‌ها رو عوض می‌کنیم. نفهمیدم ینی چی، پرسیدم خب من الان چی کار کنم؟ یه سری فرم داد برای امضا. از اون ور مامانم زنگ می‌زد که کجایی بیا خاله اومده براش رمز یه‌بارمصرف نصب کنی، از اون ور پاورپورینت مقاله رو آمده نکرده بودم و عصرم راهی تهران بودم. با عجله فرمایی که کارمند بانک گذاشت جلوم رو امضا کردم و برگشتم خونه. حتی یک خط از هفت هشت صفحه فرم رو هم نخوندم. بعد همیشه اینایی که تندتند سر عقد دفتر عاقدو امضا می‌کردن رو مسخره می‌کردم که چرا نمی‌خونن و فقط امضا می‌کنن. سؤال پایانیم از کارمند بانک این بود که الان فقط فرما عوض شد و همه چی برگشت به حالت قبل؟ گفت آره. گفتم پس خسته نباشید و خدافظ. بدوبدو برگشتم خونه رمز یه‌بارمصرف خاله رو نصب کنم که عمه‌م زنگ زد که قبض گاز اومده. ینی می‌خواستم وسط خیابون گریه کنم از حجم کارایی که قبل از سفر داشتم. به هزار تا کار نکرده که موعدشون تا عصر یا تا شب بود فکر می‌کردم. که متوجه شدم یه آقایی از مسیر بانک تا نزدیکیای خونه با منه. سرعتمو کم کردم دیدم سرعتشو کم کرد. سرعتمو بیشتر کردم دیدم اینم سرعتشو بیشتر کرد. مطمئن شدم قصد مزاحمت داره. سر چهارراه مسیرمو عوض کردم. اونم مسیرشو عوض کرد و نزدیک شد یه چیزی گفت. درست متوجه نشدم. شبیه درخواست شماره بود یا چند دقیقه صحبت جهت آشنایی بیشتر. فقط همینو کم داشتم تو اون شرایط. وقعی ننهادم بهش.

پلشت چهاردهم:

رمز یه‌بارمصرف خاله فعال شد، ولی هر کاری کردم رمز شوهرخاله فعال نشد که نشد. همون بانک بودا. ولی نشد که نشد. گفتم حالا قبضاتونو با همین کارته که رمزش فعاله بدید، اونم بعداً یه کاریش می‌کنیم.

پلشت پانزدهم:

از بانک برگشتم گوشیمو زدم به شارژ که پر بشه تو قطار بی‌شارژ نمونم. چراغ شارژ گوشیم روشن نشد. پریزو عوض کردم، روشن نشد. سیمو عوض کردم، روشن نشد. فهمیدم کله‌ش سوخته. به اون کله‌ش چی میگن؟ تو گوگلم کلّه نوشته. فست‌شارژ هم بود تازه. سوخت دیگه. گفتم حالا چی کار کنم؟ درست موقعی که دارم می‌رم سفر! شارژرم می‌سوزه. بابا گفت شارژر یکی از ماها رو ببر. گفتم ولتاژ و آمپر هر گوشی متفاوته. زنگ زدم جایی که گوشی رو ازش خریده بودم. اول پرسیدم کلۀ شارژر گوشی مدل آریا الان قیمتش چنده؟ گفت شصت تومن. گفتم این فلان ولته، شارژرای دیگه پنج ولتن. آمپراشونم متفاوته. می‌تونم از اونا استفاده کنم؟ یه چیزی گفت و یه سری دلایل آورد در جواب آره یا نه‌ش که چون به نظرم اشتباهه اینجا نمی‌گم که منحرف نشین. دیگه فرصت خرید هم نبود و گفتم یه چند روز با پاوربانک سر کنم برگردم ببینم چی میشه.

پلشت شانزدهم:

تو ماشین، تو مسیر راه‌آهن با پیش‌شمارۀ مشهد زنگ زدن که چی شد پاورپوینت؟ چرا ایمیل نکردی؟ گفتم الان نت ندارم. دروغ نگفتم. ولی حقیقت این بود که پاورپوینتم آماده نبود. گفتم تا شب می‌فرستم. گفتن تا شب بفرستیا. گفتم چشم می‌فرستم.

پلشت هفدهم:

تو راه‌آهن تبریز کیفمو از گیت رد کردم. رفتم برش دارم، سرباز اومد گفت رئیس کارت داره. رفتم پیش رئیس!. پرسید تو کوله‌ت چیه؟ مات و مبهوت نگاش می‌کردم که ینی چی تو کوله‌م چیه که ادامه داد: وسیلۀ برقی توشه؟ گفتم آره خب لپ‌تاپ توشه. گفت پس برو.

پلشت هجدهم:

نگاه به ساعت مچیم کردم. دیدم روی نه‌ونیم گیر کرده. بله، صبح باتریش تموم شده و نه‌ونیم جان به جان‌آفرین تسلیم کرده. درش آوردم. چون دقیقاً وقتی ساعتت باتری نداره همه ازت ساعتو می‌پرسن.

پلشت نوزدهم:

تو قطار بابا زنگ زده یادآوری می‌کنه که پاورپوینت رو بفرستم. گفتم باشه مرسی که یادم انداختی. خدافظی که کردم، دیدم واقعاً توانایی درست کردن پاورپوینت رو ندارم. آن‌چنان خسته بودم که از وقتی که سوار شدم خوابیدم تا خود صبح. این آخرین خواب راحتم تا یک هفته بعد بود.

پلشت بیستم:

خانوم هم‌کوپه‌ای داشت راجع به پسرای دوقلوش که یکی مهندسی شیمی می‌خونه و یکی برق صحبت می‌کرد. به‌نظرم اسم یکیشون هادی بود، یکیشون مهدی. وقتی تلفنی با خواهرش حرف می‌زد این اسما رو گفت. گفتم شاید اسم پسراشه. داشتیم راجع به دندون و دندونپزشکی حرف می‌زدیم. تو حرفاش اسم آکسارو آورد. اسم یه قرصیه. اولین بار که اسمشو شنیده بودم چند سال پیش بود. بعد از اون نشنیده بودم تا اون شب، از اون خانوم. وقتی گفت دکتر برای دندون پسرم آکسار تجویز کرده بود، وقتی اسم آکسارو شنیدم یهو انگار حجم عظیمی از خاطرات زنده شدن و از قبر درومدن و هجوم آوردن سمتم. دلم تنگ شد. 

پلشت نیست این:

یکی از هم‌کوپه‌ایام یه خانوم پیر بود که برای دخترش کلی چیزمیز آورده بود تهران. بارش سنگین بود. خواستم کمکش کنم تا دم در تاکسیا. دامادش اونجا منتظرش بود. گفتم بدید یکیو من بردارم. یه بقچه داد دستم. گفتم چیه؟ گفت خرمالو. گذاشته بود تو جعبه، پیچیده بود لای روسری. وای اگه یکی منو با این بقچه تو راه‌آهن می‌دید تا سالیان سال سوژۀ خنده می‌شدم. خودمم خنده‌م گرفته بود.

پلشت بیست‌ویکم:

رسیدم تهران، مستقیم رفتم شریف. گفتم تا شب شریف می‌مونم، شب راه می‌افتم سمت مشهد. نگهبان دانشگاه کارت دانشجویی خواست. گفتم فارغ‌التحصیل شدم. سرباز بود. گفت مهمان راه نمی‌دیم. گفتم مهمان نیستم که فارغ‌التحصیلم. گفت برو اتاق نگهبانی با رئیس صحبت کن. شمارۀ دانشجوییمو به رئیسش گفتم گفت برو اشکالی نداره.

پلشت بیست‌ودوم:

نشستم تو سالن مطالعه و اپ علی‌بابا رو باز کردم برای مشهد بلیت بگیرم. سی امتیاز داشتم. سی امتیاز معادل با سه میلیون بلیت خریداری شده توی نمی‌دونم چند ماه اخیره. این امتیازا رو می‌تونستم به تخفیف بلیت اتوبوس تبدیل کنم. چون همیشه با قطار می‌رم میام، امتیازام هیچ وقت به دردم نمی‌خوردن. تصمیم گرفتم از تهران با اتوبوس برم مشهد و امتیازامو تبدیل به تخفیف کنم. اپو که باز کردم دیدم امتیازامو صفر کرده. چرا؟ چون امتیازا انقضاشون شش ماهه. تو این شش ماه اگه استفاده کردی، کردی. نکردی دیگه می‌سوزونن. و سوزونده بودن.

پلشت بیست‌وسه:

تو سالن مطالعۀ دانشکدۀ سابقم نشسته بودم که با پیش‌شمارۀ مشهد زنگ زدن. قبل از اینکه چیزی بگن گفتم من تازه رسیدم تهران و پاورپوینتم رو در اولین فرصت می‌فرستم. گفتن تا یه ساعت دیگه بفرست. گفتم چشم. درست کردن پاورپوینت دو ساعت طول کشید و من دو ساعت دیگه فرستادم.

پلشت بیست‌وچهارم:

نمی‌دونستم پاوربانک‌ها دیر شارژ می‌شن. هفت ساعته زدم به برق. شصت بود، تازه صد شده. از یه آقای موبایل‌فروش پرسیدم مشکلش چیه؟ گفت چند آمپره پاورت؟ گفتم بیست. گفت ده دوازده ساعت طبیعیه طول بکشه.


بخش دوم: سفر به روایت پست‌های اینستاگرام

یک. خبر جدید و هیجان‌انگیز اینکه دارم می‌رم تهران و بازم کیک و آبمیوهٔ توت‌فرنگی و آناناس دادن بهمون.

 
دو. تا شب اینجام، بعدشم میرم مشهد. دانشگاه مشهد کنفرانس دارم. همچین که پامو گذاشتم رو خاک تهران مسیرمو کج کردم سمت شریف. اول اومدم ببینم آیا همه چی سر جاشه یا عوض شده. بعدشم نشستم متن سخنرانیمو آماده می‌کنم برای کنفرانس. نایب‌الزیاره‌تونم هستم. چون فرصتم کمه، این دفعه دیگه به دوستام گفتم نخوان به جاشون جامعۀ کبیره و بقره بخونم. سورۀ کوثری، ناسی، عصری، صلواتی، یه همچین درخواستایی بکنین.



سه. شارژر گوشیم دیروز سوخت و به ملکوت اعلا پیوست. این یه هفته رو قراره با پاوربانک زنده بمونم. باتری ساعت مچیم هم دیشب تموم شد و روی نه‌ونیم وایستاد و دیگه تکون نخورد. الانم یادم افتاد برای نودالیت، همون ماکارونیای آماده که سریع حاضر میشه، ظرف نیاوردم و باید برم بخرم. این یه هفته ده روزم معلوم نیست کجا چی قراره بخورم. بلیت مشهدم نگرفتم هنوز. دارم فکر می‌کنم چه ساعتی با چی برم بهتره. فعلا تو سالن مطالعهٔ دانشکدهٔ سابقم نشستم دارم صبونه می‌خورم خون به مغزم برسه. 

برای دهِ شب بلیت اتوبوس گرفتم برای مشهد.



چهار. اتوبوس نیست که مهدکودکه. یه خانوم با دو تا بچهٔ یه‌ساله و دوساله صندلی جلویی نشسته و فقطم یه بلیت گرفته. سه تا دختر هفت هشت ساله و یه پسر پنج شش ساله با دو تا بچه هم اون ور نشستن. یه دختره هم پتو انداخته رو زمین نشسته. دیگه از عقبیا خبر ندارم. همه‌شونم باهم فامیلن. یکی از بچه‌ها پسرعموی اون یکیه. یکی دخترعمهٔ این یکیه. یه پسر و دختر هفت هشت ساله هم بودن که اونا سبزوار پیاده شدن تو عکس نیستن. اسمشون آریا و پریا بود. فکر کنم ایشالا یکی دو ساعت دیگه برسیم مشهد. سبزوارو یه ساعت پیش رد کردیم.



پنج. بالاخره رسیدم. اینجا ترمیناله و من الان دارم می‌رم اتوبوسا و متروشونو پیدا کنم سوار شم برم دانشگاه فردوسی. هواش خوبه و حتی می‌تونم بگم گرمه و امیدوارم این دو روز یه کم سرد بشه و حتی برف بیاد که این لباسای‌ گرمی که با خودم آوردم به درد بخورن.



شش. دانشکدهٔ علوم دانشگاه فردوسی، سالن خواجه نصیرالدین طوسی. از صبح با یکی از دوستام همه جای دانشگاهو گشتم و بعدشم اومدم کنفرانس. الانم زنگ تفریحه و اومدیم بیرون کیک و چایی بخوریم بعد دوباره سخنرانی. ارائهٔ منم فردا هشت صبحه. قراره منم سخنرانی کنم برای ملت. از خستگی دارم شهید میشم.



هفت. ساعت هشت‌وربع. دم در دانشگاه منتظرم اتوبوس حرم بیاد سوارم شم برم زیارت. بعدشم همون‌جا بخوابم صبح دوباره برگردم همین‌جا. کماکان دارم از خستگی شهید می‌شم. 

تازه الان راه افتادم سمت حرم. تو اتوبوسم. همین که برسم ضمن عرض سلام و ادب و احترام، یه شب به خیر به امام رضا میگم بیهوش میشم.



هشت. اون آهنگه رو شنیدین یه خوانندهٔ تاجیکی برای امام رضا خونده؟ همون که میگه شاه پناهم بده، خستهٔ راه آمدم. اون خستهٔ راه منم الان. لپ‌تاپمو دادم امانتداری. از دانشگاه تا حرم یه ساعت راه بود.



نه. صبح ساعت پنج‌ونیم، چتر نیاوردم، بارون میاد، و من در حال ایسلانماخم (= در حال خیس شدنم). می‌رم لپ‌تاپمو از باب‌الرضا بگیرم برم دانشگاه. فقطم سه چهار ساعت تونستم بخوابم. اونم به‌صورت نشسته.



ده. چه گفت آن خردمند مرد خرد، که دانا ز گفتار از بر خورد

رسیدم دانشگاه. ایشونم آقای ابوالقاسم فردوسی هستن.



یازده. دارم ارائه می‌دم مقاله‌مو. همه هم بادقت گوش می‌دن ببینن چی می‌گم.



دوازده. ناهارم دادن امروز. قیمه و جوجه‌کباب بود. قبل از اینکه جوجه رو‌ بیارن عکسو گرفتم بعد دیگه یادم رفت از اونم عکس بگیرم. خودتون یه سیخ جوجه تصور کنید که کنار برنجه. برنجش خوشمزه بود ولی خورشتو دوست نداشتم. اون از آبمیوه و کیک قطار که نخوردم، اینم از خورشت امروز. آخه اینا چرا مشورت نمی‌کنن ببینن چی دوست داریم چی دوست نداریم؟



سیزده. ساعت هفت. اختتامیهٔ کنفرانس و عکس پایانی. از سمت راست سومی منم. روسری قرمز، کنار پالتوی قرمز.

دارم میرم حرم تا صبح دعاتون کنم. بعدشم پیش به سوی تهران.



چهارده. بورادا مرکز خرید آرمان دی (= اینجا هم مرکز خرید آرمانه). بلیتمو برای ساعت هفت گرفتم و امروز رو اختصاص دادم به مقولهٔ شیرین خرید.



پونزده. اینم از حُسن ختام سفر مشهد. چی دستمه؟ شام. مینی‌ساندویچ، و حتی میشه گفت نی‌نی‌ساندویچ کالباس. من بیست ساله کالباس نخوردم. الان معده‌م از تعجب شاخ درآورده نمی‌تونه هضم کنه قضیه رو. اصلاً نچسبید. پیش به سوی پایتخت.



شونزده. گرمسار نگهداشته برای نماز صبح. من از اینام که وقتی تنهان اغلب هندزفری تو گوششونه و یه چیزی گوش میدن. بعد چون شارژرم موقع اومدن سوخت و فقط پاور دارم و شارژ کردن پاور هم طول می‌کشه، از گوشیم به قدر ضرورت استفاده می‌کنم و آهنگ گوش نمی‌دم. در همین راستا، بلیتمو ردیف جلو گرفتم که از آهنگای راننده استفاده کنم. اومدنی که سلیقه‌م با راننده مشابه بود و بسی کیف کردم با آهنگاش. الانم از این عروسک جناب‌خان فهمیدم عه این همون اتوبوسیه که سه‌شنبه باهاش رفتم مشهد. بعد که راننده‌ها شیفتشونو عوض کردن و رانندهٔ سیبیلوی سه‌شنبه اومد پشت فرمون مطمئن شدم همون اتوبوسه. آهنگاشو که پلی کرد دیگه مطمئن شدم خود خودشه. عالیه. اصن انگار داره فولدر آهنگای تو گوشی منو پلی می‌کنه. الان حمید هیراد گذاشته.



هفده. چای لب‌سوز و لب‌دوز و لبریز قندپهلو. ساعت چهار بعد از ظهر، فرهنگستان، جلسهٔ تصویب واژه‌های علوم نظامی. دکتر حدادو می‌بینید؟ چهارونیم باهاش جلسه دارم. قراره گواهی پذیرش و ارائهٔ مقاله‌مو نشونش بدم کارت صدآفرین بگیرم ازش.



هیژده!. این چند روزی که تهرانم، اومدم بنیاد سعدی یا همون ولنجکی که معروف حضورتون هست و قبلا کلی عکس ازش نشونتون دادم. مشکل فعلیم کاپشن سفیدم بود که این چند روزی که مشهد بودم خاکستری شده بود. لباسام هم یه هفته بود که تنم بود و داشتم فکر می‌کردم چجوری بشورمشون که رفتم آشپزخونه و یهو چشمم به این نازنین‌دلبر افتاد. حتی انواع و اقسام مشکین‌شوی و سفیدشوی و رنگین‌شوی هم بود تو کابینت. به سرایدار گفتم می‌تونم ازش استفاده کنم؟ گفت آره. منم استفاده کردم. تازه برچسب انرژیشم ای هست.



نوزده. یخچال اینجا. به ضرس قاطع عرض می‌کنم انقدر که فرهنگستان به‌لحاظ رفاهی هوای دانشجوهاشو داره شریف نداشت و نداره. و نخواهد داشت.

هر چند من شریفو بیشتر از اینجا دوست دارم. حتی اگه یخچالش خالی باشه.



بیست. برای ناهار، یک بسته نودالیت رو با یک لیوان آب جوش توی یه کاسه ترکیب می‌کنیم و چند دقیقه صبر می‌کنیم خودش آماده میشه. برای تسریع روند می‌تونید یه بشقابی کیسه فریزری چیزی روش بذارید بخار کنه دم بکشه. آب جوشم از آب‌جوش‌کن یا آب‌سردکنی که در عمق تصویر می‌بینید تهیه می‌کنیم. به همین سادگی.



بیست‌ویک. به طرفةالعینی حاضر شد. در عمق این تصویر هم کوله و کیفمو می‌بینید که دیشب انداختمشون تو ماشین و شستم و حالا بخوام برم بیرون باید وسیله‌هامو بریزم تو گونی. خیسن هنوز.



سورپرایز: کامنتای این پست بازه :دی

۸۷ نظر ۲۴ آذر ۹۸ ، ۲۱:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۷۴- شش دقیقه بیشتر نمونده

شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۴ ب.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۷۴. رفته بودیم آتلیه. سه سالمه اینجا. در کنار پدر. مثال عینی بیتِ لبخند تو را چند صباحی‌ست ندیدم، یک بار دگر خانه‌ات آباد، بگو سیب هستم تو این عکس. ببین چه غمی نشسته روی صورتم. حتی حواسم به آقای عکاس و فلاش دوربینش هم نیست. چند تا عکس دیگه هم دارم از اون موقع، از اینجا؛ که اونا هم همه اخمو، همه غمگین، همه توی فکر. انگار که کشتیام غرق شده باشن، انگار که غم عالم به دلم باشه.



برای کنفرانسی باید مقاله‌ای می‌فرستادم. مهلت ارسال مقاله سی‌ام آبان بود. هزینه‌اش هم ۲۳۰ هزار تومان وجه رایج مملکت. به کسانی که زودتر از موعد مقرر اقدام می‌کردند و مقاله‌شان را تا دهم می‌فرستادند ۴۵ هزار تومانی تخفیف می‌دادند. زیاد نبود. کم هم نبود. مقاله‌ام از خیلی وقت پیش‌تر آماده بود اما هنوز بر اساس شیوه‌نامۀ کنفرانس ویرایشش نکرده بودم. باید خلاصه‌تر می‌شد، باید فونت و اندازه‌اش تغییر می‌کرد، باید چیزی که نوشته بودم را می‌کوبیدم و از نو می‌ساختم. تمام طول روزِ دهم آبان یکی تو سر خودم می‌زدم و یکی تو سر این مقاله. چیزی به دوازده شب نمانده بود و داشتم این ۴۵ هزار تومان تخفیف را از دست می‌دادم. اگر یک دقیقه هم دیرتر می‌فرستادم فرقی با کسی که ۳۰ ام فرستاده نداشتم. یک چشمم به ساعت بود و یک چشمم به صفحات مقاله. نباید بیش‌تر از بیست صفحه می‌شد، اما بود. هنوز خیلی چیزها را باید حذف می‌کردم. چکیده‌ام ۳۱۴ کلمه بود. باید قید یکی دو جمله‌اش را می‌زدم. یک چشمم به ساعت بود و یک چشمم به تعداد کلمات، به تعداد صفحات. از اینکه در چارچوبم بگذارند بدم می‌آید. در چارچوبشان گیر افتاده بودم. تا ساعت دوازده، پنج تا بیست صفحه، سیصد کلمه، با فونت سیزدهِ نازنین، با حاشیۀ دوونیم. این‌ها چارچوب‌هایی بودند که کلافه‌ام کرده بودند. پی‌دی‌افش می‌کردم، فایل را می‌بستم، باز می‌کردم، می‌خواندم، شکلی، جمله‌ای، نموداری به دلم نمی‌نشست و فایل ورد را باز می‌کردم و تغییرش می‌دادم. دوباره پی‌دی‌افش می‌کردم، می‌بستم، باز می‌کردم، می‌خواندم، دوباره شکلی، جمله‌ای، نموداری به دلم نمی‌نشست و این کار را بارها و بارها تکرار کردم. ۹ دقیقه مانده به دوازده وارد سایتشان شدم. روی گزینۀ ارسال مقاله کلیک کردم. لبخند زدم و گفتم ۹ دقیقه بیشتر نمونده.



چهار سال پیش، در یک چنین شبی پستی نوشته بودم راجع به اولین تجربۀ کاریم. راجع به رئیسی که نسبت به آن‌تایم بودن ما حساسیت شدیدی داشت. خودش هم از همین لفظ حساسیت شدید استفاده می‌کرد. می‌گفت آن‌تایم باشید؛ حساسیت شدیدی به این موضوع دارم. بعد از جلسه گفته بود تا ساعت دوازده گزارش پروژه را بفرستیم. این تا ساعت دوازده به این معنی بود که تا ساعت دوازده، و نه دیرتر. آمده بودم همین جا پست گذاشته بودم که باید تا ساعت دوازده گزارش کارم را ایمیل کنم. همچنان که داشتم تندتند گزارش می‌نوشتم و یکی تو سر خودم می‌زدم و یکی تو سر گزارشم، کامنت‌های بستۀ پستم را هم چک می‌کردم. کسی چیزی برایم ننوشته بود؛ اما من همچنان سرمی‌زدم به اینجا. یکی تو سر خودم می‌زدم و یکی تو سر گزارشم. یازده و پنجاه‌وچهار دقیقه کامنتی کوتاه، یک‌خطی و یک‌جمله‌ای رسید دستم. «۶ دقیقه بیشتر نمونده!». ابتدای جمله هم عدد ۵۰۵ نوشته شده بود. همیشه تأکید می‌کردم شمارۀ پست را ابتدای کامنت‌هایتان بنویسید که بعداً بفهمم این پیامتان برای کدام پست بود. کمتر کسی توجه می‌کرد. اغلبتان وقعی به این حرفم نمی‌نهادید و نمی‌نهید و من همیشه سردرگم بودم و هستم که این عالی بودتان، این موافقم و این مخالفم گفتنتان به کدام پست برمی‌گردد. شش دقیقه بیشتر نمانده بود. خط آخر گزارشم را نوشتم و نقطه گذاشتم و فایل را ذخیره کردم. ایمیلم را باز کردم و آپلودش کردم. یازده و پنجاه‌وپنج دقیقه گزارش ارسال شد. دوباره برگشتم سراغ وبلاگم و این کامنت. ۵۰۵ دونقطه ۶ دقیقه بیشتر نمونده!. هنوز آن لبخندی که با خواندن دوباره و سه‌بارۀ این جمله روی لبم نشست را به یاد دارم. و قندی که در دلم آب شد را. شاید این شیرین‌ترین و به‌موقع‌ترین کامنتی بود که در طول این همه سال وبلاگ نوشتن رسیده بود دستم. انقدر شیرین که هنوز هر شبی که تا دوازدهش باید فایلی، گزارشی، تکلیفی، مقاله‌ای، چیزی بفرستم برای کسی و جایی، یاد این کامنت می‌افتم، لبخندی روی لبم می‌نشیند و زیر لب می‌گویم: ۶ دقیقه بیشتر نمونده!. 

۰۹ آذر ۹۸ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عکس‌نوشت ۱۳۷۳. من یه طرف، اون تلویزیون نارنجیِ سیاه‌وسفیدِ روی کتابخونه هم یه طرف. بابا اون موقع دانشجوی حقوق بود و این کتابخونه پر کتابای حقوقی و قانون. خوندن و نوشتن که یاد گرفتم، اول رفتم سراغ اینا که ببینم چی توشون نوشته. هم‌سن‌وسالام گیر سارا انار دارد و آن مرد با اسب آمد بودن؛ اون وقت من شونصد تا کتاب راجع به طلاق و حضانت و ارث خونده بودم. یه کتابم بود به اسم جدول دیات. عاشق اون کتاب بودم نمی‌دونم چرا. مقدار دیۀ مو و ناخن و دندون تا هر چی که به ذهن آدم نمی‌رسه که دیه داشته باشه رو نوشته بود. بعد من می‌نشستم حفظ می‌کردم چی چقدر دیه‌شه. روایت خاصی راجع به این عکس به دستم نرسیده. حدسم اینه که یه مورچه پیدا کردم گرفتم دستم دارم نشون ملت می‌دم که ببینید چه کوچولوئه. 

و از آنجا که هر کدوم از دخترای فامیل که ازدواج کردن بچه‌هاشون کپی برابر اصل بچگیای خودشونه، (جز پسر پریسا که کپی برابر اصل باباشه،) و من هر بار به شگفت میام از این همه شباهت در خلقت خداوند، فلذا هر موقع عکسای کودکیمو می‌بینم عمیقاً آرزو می‌کنم هر چهارتاشون شبیه من بشن در آینده، نه باباشون. بس که شیرین و ناز و بامزه‌ام. ای من به قربان دست و پای بلورینم.



کتابخانهٔ مرکزی تبریز. مسئول بخش امانت گفت کارمندا همه‌شون رفتن سالن همایش و منم الان دارم می‌رم اونجا. آقای متشخصی بود. دلم می‌خواست بگم وقت اداریه و شما نباید موقعیتتون رو ترک کنید، اما نگفتم. گفتم اونجا چه خبره؟ گفت همایش هفتۀ کتابه. به‌مناسبت هفتۀ کتاب سخنرانی قراره بکنن. دلم می‌خواست بگم موز و شیرینی هم می‌دن، اما نگفتم. گفتم کتابی که من می‌خوام تو مخزن سه هست و باید همون‌جا بخونمش. گفت پس برو طبقۀ سوم؛ ولی مسئولش نیست و بعیده بهت بدن. دلم می‌خواست بگم باید تو سایتتون یا روی تابلویی جایی اطلاع‌رسانی می‌کردید که مسئول مخزن سه نیست و ملت نیان علاف نشن. گفتم. گفت حالا شما برو شاید دادن. رفتم سمت راه‌پله. ابعاد آسانسور شصت سانت در شصت سانت بود. کلید طبقۀ سوم رو زدم و رفتم بالا. از آسانسور که بیرون اومدم با تعدادی در مواجه شدم و رفتم اتاقی که درش باز بود. توجه خانومی که داشت قفسه‌ها رو مرتب می‌کرد رو با سرفه! به خودم جلب کردم. سلام کردم و گفتم چند وقت پیش برای گرفتن تعدادی کتاب اومده بودم اینجا که یه سری رو امانت دادن و دوتاش رو هم گفتن چون تو مخزن سه هست باید همین‌جا بخونم. حالا اومدم همین‌جا بخونم. مخزن سه، محل نگه‌داری کتاب‌هایی هست که اهدا شده و اهداکنندگان شرط کردن کتاب‌ها به بیرون از کتابخانه امانت داده نشه و افراد بیان همون‌جا بخونن. خانومه پرسید چه کتابایی؟ گفتم جامعه‌شناسی زبان و زبان‌شناسی نظری. گفت اینا باید پایین باشن. کتابای خاصی نیستن. گفتم نه اینجان. چون اهدایی هستن اینجان. اسم نویسنده‌شونو پرسید. رفت پای کامپیوتر و یه چیزایی تایپ کرد و بعد گفت جامعه‌شناسی زبان نه، درآمدی بر جامعه‌شناسی زبان. گفتم همون. می‌دین همین‌جا بخونم؟ گفت مسئول اینجا امروز رفته مرخصی و منم دارم می‌رم همایش. دلم می‌خواست بگم موز و شیرینی هم می‌دن اون پایین، اما نگفتم. دلم می‌خواست بگم هیچ کدومتون به شرکت در همایش و شنیدن سخنرانی علاقه‌مند نیستین و هدفتون موز و شیرینیه و اینکه چند ساعت از زیر کار دربرین و اگه دستمزد این چند ساعت رو از حقوقتون کم می‌کردن و یا این چند ساعت رو مرخصی حساب می‌کردن و باز از حقوقتون کم می‌کردن عمراً نمی‌رفتید. به جاش گفتم مسئولی که رفته مرخصی جایگزین نداره که از اون بگیرم؟ من واسه خاطر همین دو تا کتاب اومدم و باید تو سایتتون یا روی تابلویی جایی اطلاع‌رسانی می‌کردید که مسئول مخزن سه نیست و ملت نیان علاف نشن. گفت برو از رئیس کتابخونه نامه بگیر که من بدم. زود هم بیا چون دارم می‌رم همایش. تازه اگرم بدم چند دقیقه بیشتر نمی‌تونی بخونیشون. چون دارم می‌رم همایش و در اینجا رو می‌بندم. گفتم پس تا من برمی‌گردم شما کتابا رو از قفسه‌ها پیدا کنید. گفت حالا تو برو، من می‌دونم کتابا کجاست. گفتم برای تسریع روند کارمون می‌گم. شما تا کتابو از قفسه بیاری منم نامه رو میارم. گفت حالا تو برو، کتاب آوردن زیاد طول نمی‌کشه. تو چشاش عمراً رئیسو پیدا کنی و عمراً نامه بگیری و اگرم گرفتی عمراً جایی برای خوندنشون پیدا کنیِ خاصی بود. 

رفتم سراغ همون آقای متشخص ابتدای پاراگراف قبل که مسئول بخش امانت بود و گفته بود کارمندا همه‌شون رفتن سالن همایش و منم الان دارم می‌رم اونجا. داشت می‌رفت اونجا. ازش پرسیدم رئیس کتابخونه رو چجوری می‌تونم پیدا کنم؟ گفتم خانوم مخزن سه گفت اسمش خانوم اصغری، پوراصغر، اصغرپور، یه همچین چیزیه. باید از رئیس کتابخونه نامه بگیرم و اومدم نامه بگیرم. یه خانوم متشخص هم کنار آقای متشخص بود. گفتن برو همکف، تو سالن همایش پیداش می‌کنی. رفتم سالن همایش کتابخونه و از آقایی که دوربین دستش بود و چلیک چلیک از در و دیوار عکس می‌گرفت پرسیدم رئیس کتابخونه رو می‌شناسید؟ بهم گفتن اینجاست. خانوم اصغری، پوراصغر، اصغرپور، یه همچین چیزی. از قیافه‌ش معلوم بود ترکی متوجه نمیشه و فقط اصغر و رئیس کتابخونه رو فهمیده. گفت نمی‌شناسم. یه کم جلوتر، از خانومی که داشت با یه خانوم دیگه حرف می‌زد با تردید پرسیدم خانوم اصغری... نمی‌دونستم فعل جمله رو فارسی بگم یا ترکی. با اون خانومه ترکی حرف می‌زد. پس منم ترکی پرسیدم. گفتم می‌شناسیدش؟ گفت بله رئیس اینجاست. گفتم میشه نشونم بدین؟ دور و برو نگاه کرد گفت اینجا نیست. گفتم کجاست پس؟ گفت هر جایی می‌تونه باشه. گفتم لااقل بگین چه شکلیه. گفت خیلی بلند. خیلی خیلی قدبلند. رفتم بیرون و یکی یکی در اتاق‌ها رو می‌زدم و دنبال یه خانوم خیلی بلند می‌گشتم. از این سالن به اون سالن. بالاخره یه شیرپاک‌خورده‌ای اتاق رئیس کتابخونه رو نشونم داد گفت برو اونجا شاید باشه. رفتم تو و دو تا خانوم دیدم. ضمن عرض سلام و ادب و احترام قداشونو چک کردم و اونی که نشسته بود، رعنا! و سرو! به‌نظر می‌رسید. هم‌سن خودم بود. گفتم دو تا کتاب از مخزن سه می‌خوام و جمله‌مو خودش اینجوری ادامه داد که کارمندش رفته مرخصی. گفتم بله؛ می‌دونم. خانومی که ظاهراً جاش وایستاده یا همکارشه میگه شما باید نامه بدید که کتابا رو بهم بده. بعد چون خانومه می‌خواد بیاد از همایش استفاده کنه مخزن سه رو می‌بنده و من این کتابا رو باید جای دیگه بخونم. سالن مطالعه‌ای، نمازخونه‌ای، جایی. گفت عضو کتابخونه‌ای؟ سؤالش اصلاً منطقی نبود. نفس عمیقی کشیدم و گفت بله. آخه کسی که عضو کتابخونه نیست میاد کتاب امانت بگیره؟ اشاره کرد به خانوم دیگری که کنارش ایستاده بود. خانومه اسم کتاب‌هایی که برای امانت می‌خواستم رو پرسید و روی کاغذ نوشت و کارت شناساییمو خواست. دادم بهش. بعد گفت موبایل. گوشیمو از کیفم درآوردم و گرفتم سمتش. خنده‌ش گرفت. گفت شمارۀ موبایل می‌خوام نه خود موبایل. گفتم این جک‌هایی که راجع به دخترا می‌شنوین برای شما جکه، برای ما خاطره است. منم خنده‌ام گرفت. گفتم واسه خاطر این دو تا کتاب انقدر از این طبقه به اون طبقه و از این اتاق به اون اتاق فرستادینم که فکر کردم موبایلمو می‌خواین گرو نگه‌دارین تا پسشون بیارم. گفت نه شماره‌تو بده که یه وقت لازم شد زنگ بزنیم. همچنان می‌خندیدم. شماره‌مو نوشت و گفت با من بیا. به‌سختی دوتایی سوار آسانسور شصت در شصت مذکور شدیم و رفتیم طبقۀ سوم. خانوم مخزن سه فکرشم نمی‌کرد با نامه برگردم. دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن درآیدِ خاصی تو چشام بود.

گفتم حالا کتابا رو می‌دین؟ گفت کارت شناساییتو بده. گفتم دست این خانومیه که با من اومده. رفت از خانومی که باهام اومده بود و پشت در بود پرسید کارت این خانوم دست شماست؟ بعد گفت من دارم می‌رم همایش، کجا می‌خونیشون؟ گفتم تو سالن مطالعه می‌خونم و بعدش به همین خانومه که کارتم دستشه تحویل می‌دم. از خانومی که باهام اومده بود و پشت در بود پرسید به شما باید تحویل بده کتابا رو؟ بعد که مطمئن شد دروغ نمی‌گم و سمج‌تر از این حرفام برگشت سمت قفسه‌ها و به همکارش گفت سرابی کجاست؟ بگو بره این کتابا رو از قفسه بیاره. یه کم دنبال سرابی گشتن و بعد همکارش گفت سرابی نیست؛ رفته همایش. دلم می‌خواست بشینم دونه دونه موهای سرمو بکنم از دست اینا. خب سرابی نه، یکی دیگه. حتماً باید سرابی از قفسه برداره کتابو بده؟ شما نمی‌تونی برداری؟ من نمی‌تونم بردارم؟ جلوی قفسه‌ها بودیما اون وقت دنبال سرابی می‌گشت. خداوندا چرا هر کسی رو بر مسند قدرت می‌نشونی آخه. بالاخره خودش کتابو از قفسه برداشت و آورد و داد دستم و منم تشکر کردم و گرفتم و دوباره با خانومی که نامه رو برام آورده بود سوار آسانسور شدیم که بریم تا سالن مطالعه رو نشونم بده.

اینجا سالن مطالعه است. همین که واردش شدم یاد دلنیا افتادم. تو پستاش انقدر از سالن مطالعه می‌نویسه که هر جا سالن مطالعه می‌بینم فکر می‌کنم الان دلنیا توشه. هیچی دیگه. نشستم از تک‌تک صفحات کتاب‌ها عکس گرفتم که تو خونه با تمرکز بخونم و کارم که تموم شد بردم تحویل رئیس کتابخونه دادم و کارتمم گرفتم و ضمن خداحافظی سؤال پایانی رو بدین صورت مطرح کردم که آیا امروز کتابخونه تعطیل بود؟ گفت نه چطور؟ گفتم آخه کارمندای بخشای مختلف همه‌شون تو همایش بودن و کسی سر پستش نبود. و لبخند زدم و خداحافظی کردم برگشتم خونه. دیگه بقیه‌شو خودش می‌دونه و کارمندای از زیرکاردرروش!



چون دانشگاه تبریز و دانشگاه‌های شهرها و استان‌های اطراف، زبان‌شناسی ندارن، کتاب‌های این رشته هم تو کتابفروشی‌های اینجا پیدا نمی‌شن، یا به‌سختی پیدا میشن. پیارسال که کنکور علوم شناختی شرکت کرده بودم، با اینکه دانشگاه تبریز هم این رشته رو داشت، بازم با بدبختی کتابایی که می‌خواستم رو خریدم. خیلیاشم پیدا نکردم و رفتم از تهران گرفتم. بعد دیگه پارسال تصمیم گرفتم برای کنکور زبان‌شناسی کتاب نخونم و سؤالای سال‌های قبلو بخونم و جزوه‌هامم مرور کنم برم سر جلسه. نتیجه خیلی هم بد نشد. ینی دانشجو با این روش می‌تونه به مرحلۀ مصاحبه برسه. ولی حس قلبی خودم این بود که چون منابع رو نخوندم و چون لیسانسم هم زبان‌شناسی نیست، پس سوادم کمه. فلذا تصمیم گرفتم امسال همۀ منابع رو بخونم. اگه امسال نخونم، شاید دیگه هیچ وقت فرصت نکنم. و تصمیم گرفتم امسال برای سومین بار، و آخرین بار، کنکور دکتری شرکت کنم. اینکه می‌گم آخرین بار دلیلش اینه که بیشتر از این نمی‌خوام برای قبول شدن هزینه کنم. چه به‌لحاظ مادی و چه به‌لحاظ انرژی و زمان. دیگه انقدر درجۀ اهمیت دکتری خوندن برام پایین اومده که نه‌تنها قبول نشدن برام مهم نیست قبول شدن هم مهم نیست. چیزای دیگه‌ای هم هستن که اونا هم از اولویت و اهمیت ساقط شدن و هیچی تو زندگیم سر جای قبلش نیست. در یک کلام می‌تونم بگم چی فکر می‌کردم چی شد. می‌تونم بگم این نبود اون چشم‌اندازی که سال‌ها پیش از آینده ترسیم کرده بودم. و به قول شاعر: 

ای بر پدرت دنیا، آهسته چه‌ها کردی؛ بین من و دیروزم، مغلوبه به پا کردی...

لابه‌لای پست‌هام سایت‌ها و اپلیکیشن‌های زیادی رو تا حالا معرفی کردم. امروزم می‌خوام با «ایرانسل من» آشناتون کنم. اگر سیم‌کارت ایرانسل دارید و این برنامه رو دارید، بازش کنید و برید قسمت پیشنهادها. همون خط اول نوشته یک گیگ یک‌روزه صفر تومان. اونو فعال کنید. هدیه است به همۀ ایرانسلی‌ها. نمی‌دونم تا کی اونجاست اون گزینه. اگرم اپشو ندارید دانلود کنید و نصب کنید. یا بگید یکی که داره دعوتتون کنه. به دعوت‌کننده ۵۰ گیگ هدیه میده. من دعوتتون نمی‌کنم چون اولاً این ۵۰ گیگو لازم ندارم، ثانیاً دعوت مستلزم اینه که شماره‌تونو داشته باشم و پیام دعوت هم که بیاد شماره‌مو می‌فهمید.

چند شبه خواب می‌بینم که بیدار می‌شم و می‌بینم اینترنت وصله. بعد که واقعاً بیدار می‌شم می‌بینم خواب دیدم.

+ چهارشنبه‌های آبانی تموم شد و نوبتی هم باشه نوبت شنبه‌های آذریه. طبق برنامه‌ای که ساعت‌ها روش فکر کردم و تدوین کردم، این ماه شنبه‌ها پست می‌ذارم.

+ بعداًنوشت: اینترنت مخابرات آزاد شد. دیتاهای گوشی هم کم‌کم آزاد میشه. اینوریدر هم باز شد. ۳۶۳ تا پست نخونده دارم :|

۰۲ آذر ۹۸ ، ۱۳:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۷۱- دست مرا رد مکن، بر در شاه آمدم

چهارشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۰۰ ب.ظ

تصمیم دارم بیست‌وهشت تا پست بعدی رو با یه عکس از خودم تو اون سالی که شمارۀ پسته شروع کنم و صد البته که از یه سالی به بعد صورتم با رعدوبرق سانسور خواهد شد.

عکس‌نوشت ۱۳۷۱. روایت داریم از غیرمعصوم، که من وقتی می‌خواستم راه رفتن یاد بگیرم دستمو می‌ذاشتم روی اون نرده‌ها (نرده است دیگه؟ حفاظ؟ میله؟ حالا هر چی)، بعد سعی می‌کردم وایستم و تعادلم رو حفظ کنم. کمده رو داریم هنوز. خونۀ مامان‌بزرگم ایناست. انگشتامو می‌بینید چه گوگولی و بی‌جونه؟! قربون دست و پای بلورینم برم، ینی دارم به چی فکر می‌کنم انقدر عمیق؟ چی می‌گذره تو اون کلۀ کچلم؟ بغل بابامم تو این عکس. بعد چون ممکنه بپرسید اون پیرهن مشکی برای چیه، عارضم که من دو ماه قبل ماه محرّم دیده به جهان گشودم و تو این عکس محرّم فرارسیده. تابستون ۷۱ باید باشه.



و اما مشهد، ابتدا به روایت پست‌های اینستا:

۱. الان تو قطارم و اینکه کجا دارم می‌رم بمونه برای فردا که سورپرایز بشید. علی‌الحساب بگم که بازم کیک میوه‌ای و آبمیوه‌ای که دوست ندارم دادن. حسرت به دل موندم یه بار کیک شکلاتی با آب‌پرتقال بدن. خب الان من اینا رو چی کار کنم آخه. مختارم کم تو تلویزیون دیدیم، اینجا هم گذاشتن ببینیم. فکر کنم فیلم بعدیشونم یوسفه.



۲. حافظ میگه: شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل. سمنان، ایستگاه گرداب، نماز صبح



۳. اوسکو چوریی در ابعاد نینی (ترجمه برای خوانندگان وبلاگ: نان اسکو در ابعاد نینی. ما یه جور نون شبیه لواش و تافتون داریم که معروفه به نان اسکو. اسکو اسم یه شهره، اطراف تبریز. قطر این نون اسکو پنجاه سانته و اولین بارم بود در این ابعاد مینی (یا همون نینی) می‌دیدم نون اسکو رو.)



۴. قبل از اومدن به دوستام گفتم نائب‌الزیاره‌تونم و ازشون خواستم یه کاری بگن اینجا به جاشون انجام بدم. یکی گفت به جای من مناجات شعبانیه بخون، یکی گفت جامعۀ کبیره بخون، یکی امین الله خواست، یکی یاسین، یکی الرحمن، یکی دو رکعت نماز، یکی آیةالکرسی، یکی یه دونه صلوات و خلاصه هر کدوم یه کاری گفتن. یکیشونم گفت نقاره‌زنی گوش بده از طرف من. یکیشونم گفت پنج تا شکلات بده به بچه‌های توی حرم. سخت‌تر از همه‌شون سفارش اون دوستم بود که تولدش بود و گفت شمع ببر تو حرم و از طرف من فوتش کن. منم این شمعو با یه بسته کبریت برداشتم آوردم. دو تا از بازرسیا که نذاشتن و گفتن ممنوعه بده امانت. منم رفتم یه بازرسی دیگه. این سومی حواسش نبود و ندید. منم بالاخره با مشقت فراوان اینا رو بردم تو. سه بار روشن کردم و هر سه بار قبل از اینکه خودم به نیابت از دوستم فوتش کنم باد خاموش کرد. شمام اگه یه وقت کاری سفارشی درخواستی چیزی دارین بگین انجام بدم. تعارف نکنین تو رو خدا. نایب‌الزیاره‌تونم.



۵. یکی از دوستان قبل از سفرم تو پیامش از اسماعیل طلا اسم برده بود. من نمی‌دونستم این اسماعیل طلا اسم مکانه یا اسم آدمه. بعد از اینکه از شمع عکس گرفتم، همین روبه‌رو یه جای ضریح‌مانندی بود که فکر کنم پنجره فولاده. نمی‌دونم. شبیه قبر هم نبود. رفتم زیارت کردم و از چند نفر پرسیدم کجاست؟ گفتن نمی‌دونیم. از چند نفر دیگه هم پرسیدم و یکیشون گفت اسماعیل طلاست. کماکان نمی‌دونستم اسماعیل طلا اسم شخصه که اینجاست یا چی. خلاصه اسماعیل طلا هم رفتم.

+ اسماعیل طلایی چیست، که بود و چه کرد؟ [مشرق نیوز] و [ویکی‌پدیا]

۶. یکی از دوستامم گفته بود صحن آزادی، توی ایوان طلا به نیابت ازش زیارت امین‌الله بخونم. تأکید هم کرده بود کفشامو بدم کفشداری. دلیلشو نمی‌دونم ولی دادم و این شمارۀ کمد کفشامه. یه دوستمم گفته بود جای من نقاره‌زنی گوش بده. همین صحن آزادی نقاره می‌زنن. موقع طلوع و غروب. حالا بعد نماز صبح هر چی نشستم دیدم خبری نشد. پرسیدم گفتن فردا شهادته، برای همین امروز و فردا نقاره پخش نمیشه. قبلاً دو بارم محرم و صفر اومده بودیم گفته بودن محرم و صفر کلاً نقاره نداریم.



۷. تماشای نقاره‌زنی، به نیابت از یکی از دوستام. [فیلم - 9 مگابایت]


۸. قرار بود میانه برای نماز صبح نگه‌دارن. دیدن تا برسیم نمازخونه قضا میشه سجاده دادن همین‌جا وسط بیابون تو قطار بخونیم. گویا تبریزم زلزله اومده. سؤالی که پیش میاد اینه که آیا ما هم الان باید نماز آیات بخونیم؟ نخونیم؟ بیایم؟ نیایم؟ برگردیم مشهد؟ چرا من هر موقع میرم سفر موقع برگرشتن تبریز می‌لرزه؟



از اینجا به بعدو دیگه نذاشتم اینستا و مخصوص شماست :دی

۹. شام قطار جوجه کباب بود و منم جوجه کباب دوست ندارم. یه کم برنج خالی خوردم و از اونجایی که حاضرم گشنه بمونم ولی چیزی که دوست ندارمو نخورم میوه خوردم و تقریباً گشنه خوابیدم. شب خواب کباب برّه می‌دیدم. خوابم بدین شرح بود که رفته بودیم خونۀ دخترعمو و پسرعمۀ بابا که محصول مشترکشون همون پریسا و محمدرضایی هست که معروف حضورتون هستن و هر سال عاشورا و تاسوعا باهمیم. چندین ساله که به‌دلایلی رفت‌وآمد خانوادگی نداریم. دیگه مثل سابق سیزده‌بدرا و یلداها و تولدا و شله‌زردپزون‌ها رو باهم نیستیم. حالا من خواب می‌دیدم که مثل قدیما رفتیم خونه‌شون و برّه تو فرشون کباب می‌کنن. گشنه خوابیدنم بی‌تأثیر نبود تو این کباب بره دیدنم، ولی چرا خونۀ اونا؟ پست مشهدو که گذاشتم اینستا، دخترعموی بابا کامنت گذاشت و التماس دعا کرد. منم صبح رفتم دایرکتش و خواب شبمو تعریف کردم براش. گفت دل به دل راه داره و دیشب پنج‌نفری برای محمدرضا تولد گرفته بودیم و هی یاد شما می‌کردیم که همیشه اونا هم بودن و کاش بودن و هی می‌گفتیم یادش به خیر و هی دوباره یاد شما می‌کردیم. اینو که گفت تازه یادم افتاد سیزدهم تولد محمدرضا بود و کفم برید که بدون اینکه یادم باشه و بدونم برای محمدرضا تولد گرفتن و جای ما خالیه، خواب خونه‌شونو می‌دیدم که مهمون دارن و ما هم دعوتیم. اینم خاطر نشان کنم که آخرای خوابم در فرو باز کردن و دیدم مرغ توشه نه برّه.

۱۰. شب اولی که خواستیم بریم حرم، کبریت و شمع و ژله‌های میوه‌ای و کیکایی که تو قطار داده بودن و نخورده بودم، گذاشتم تو کیفم که خوراکیا رو بدم به بچه‌ها و شمعم روشن کنم فوت کنم به نیابت از «دست‌ها» (چون بدون لینک کامنت می‌ذاره، آدرس وبلاگشو لینک نمی‌کنم). بازرسیا اولش گیر دادن به ژله‌ها. خانومه از همکارش پرسید ژله ممنوعه؟ اونم گفت نه. بعد گفت سه تا ژله هستا. همکارشم گفت اگه سه تاست ممنوعه و باید بده امانتداری. درک نکردم با چه منطقی اینو گفت ولی گفتم باشه. بعد کیفمو یه کم بیشتر گشت و گفت کیکاتم سه تاست. ینی اگه یه دونه باشه اشکالی نداره، سه تا باشه نمیشه برد تو. بیشتر که گشت شمع و کبریتو پیدا کرد و گفت وااای دیگه اصلاً نمیشه و ببر کیفتو کلاً بده امانتداری. منم به جای امانت، رفتم یه بازرسی دیگه. شمع و کبریتم گذاشتم زیر دفتر یادداشتم که تو چشم نباشه. این خانومه کبریت و شمع رو ندید، به کیک‌های موزی هم گیر نداد. فقط گفت ژله ممنوعه، مخصوصاً این ژله‌ها که رنگشون قرمزه. منطق این خانوم رو هم درک نکردم، ولی گذاشت برم تو. رفتم تو، ولی جرئت نکردم توی صحن و حرم شمع رو روشن کنم. بچه هم پیدا نکردم تنفقون ممّا تحبون کنم :دی (حدیث داریم که از آنچه دوست می‌دارید انقاق کنید. منم که عاشق ژلۀ میوه‌ای و کیک موزی‌ام :دی). حتی آبنباتایی که به نیابت از علی قرار بود بدم به بچه‌ها هم موند تو کیفم. روز اول بچه ندیدم کلاً. شمعم بردم بیرون باب‌الجواد روشن کردم.



۱۱. رفتنی مامان سرما خورده بود و همون شب اول بعد زیارت رفتیم دارالشفای امام رضا. دارالشفا بیرون حرمه. دکتره چند تا قرص و آمپول داد و خب برای برگشتن به هتل یا باید حرم رو دور می‌زدیم که بس که بزرگه دیرمون میشد و یا باید دوباره می‌رفتیم تو حرم و از باب‌الجواد خارج می‌شدیم. این ینی دوباره قراره کیفمو بگردن و به شمع و کبریت و ژله‌ها و کیکا و آبنباتا گیر بدن. کیفمو که باز کردم بگردن، خانومه همۀ اینا رو ندید گرفت و گفت پنیسیلین؟!!! داروهای مامان تو کیف من بود. ببین دیگه پنیسیلین چقدر ممنوعه که اونای دیگه رو ندید و اینو دید فقط. بعد نسخه خواست و تاریخشو چک کرد و گفت ممنوعه، ولی اشکالی نداره. بازم منطق قضیه رو درک نکردم که چرا پنیسیلین ممنوعه.

۱۲. یه بارم سه تا نوقا (ما می‌گیم لوکا) تو کیفم بود. خانومه گفت یکی از این گزا رو بخور برو. می‌خواستم بگم اولاً گز نیست نوقاست. بعدشم آخه من چجوری و چی می‌تونم توش قایم کنم خدایی. چرا گیر الکی می‌دین آخه.

۱۳. یه بار وقتی دوازده سیزده سالم بود با اردوی دانش‌آموزی رفته بودم مشهد. اون موقع با هزاروپونصد تومن دو تا تیشرت برای خودم خریدم، با چارصد تومن یه بادبزن خوشگل، دو تا ناخن‌گیر دویست‌وپنجاه‌تومنی هم برای خودم و داداشم گرفتم که هنوز که هنوزه با همون ناخنامو کوتاه می‌کنم. یه بسته سوهان هزارتومنی هم گرفته بودم. الان چهل تومنه. روسری هم هزار تومن بود. با ده هزار تومن کلی چیزمیز برای خودم و خانواده خریده بودم و داشتم می‌رفتم حرم. روز آخر بود. گفته بودن همه‌تون بیاید پارکینگ. بعد این خانومای بازرسی اجازه نمی‌دادن من با سوهان برم تو. می‌گفتن ممنوعه. منم راه پارکینگو فقط از توی حرم بلد بودم و چند تا بازرسی عوض کردم تا بالاخره یکیشون اجازه داد سوهانو ببرم تو. ینی از همون بچگی نمیشه و نشد تو کارم نبود. یه در می‌گفت ممنوعه می‌رفتم در دیگه رو امتحان می‌کردم. انقدر دربه‌در می‌گشتم که بالاخره بشه.

۱۴. هزینۀ درمان یه سرماخوردگی معمولی توی دارالشفا با دفترچه حدوداً سی تومنه. شش‌وپونصد برای معاینه و بقیه‌ش برای دارو.

۱۵. وقتی وارد درمانگاه شدیم یه دختره بدجوری گریه می‌کرد. بعداً فهمیدیم باباش تو حرم ایست قلبی کرده و آوردنش اونجا و فوت کرده. داشتم فکر می‌کردم حالا که همه‌مون قراره بمیریم کاش یه همچین جاهایی بمیریم. آرامشی که اونجا تو حرم هست هیچ جای دیگه نیست.

۱۶. فرداش یه خانومه تو حرم به من و مامان چهار تا آبنبات ژله‌ای داد. ما هم که ژله دوست نداریم. گفتیم چی کار کنیم؟ دنبال بچه بودیم اینا رو بدیم بهشون. به‌نظرم بچه‌های عرب راحت‌تر از آدم چیزمیز می‌گیرن. ایرانیا یه کم لوس و شکاکن. یه جوری از آدم خوراکی می‌گیرن که انگار توش سم ریختی. ولی بچه‌های عرب، تا آبنباتو می‌گیری سمتشون با ذوق می‌گیرن همون‌جا جلوی چشمت به طرفةالعینی می‌ذارن تو دهنشون.

۱۷. اگه یکی بهتون میگه التماس دعا، اسمشو یادداشت کنین حتما. اونجا انقدر ذهنتون درگیر میشه که یادتون میره تک‌تک اسم ببرین. پس بهتره بنویسید که یادتون نره. اون سری که داشتیم می‌رفتیم کربلا، مستخدم سرویس بهداشتی تو فرودگاه بهم گفت التماس دعا و ازم خواست دعاش کنم. گفتم به روی چشم و حتماً. ولی یادم رفت و برگشتنی که رفتم سرویس بهداشتی دست و صورتمو بشورم یادش افتادم. این سری هم خانوم آرایشگر قبل رفتن التماس دعا کرد. گفتم چشم حتماً، ولی فراموش کردم اسمشو بنویسم و در طول سفر یه بارم یادش نیفتادم. ولی تو حرم به تلافی اون سفر کربلا برای خانومی که تو سرویس بهداشتی فرودگاه امام التماس دعا گفته بود کلی دعا کردم.

۱۸. دیدین یه وقتی دارین میرین جلو، از روبه‌رو یکی میاد و به هم برخورد می‌کنین و اون میره چپ شما میری چپ و بعد شما می‌ری راست و اونم میره راست و سد راه هم می‌شین؟ یه بار دورۀ کارشناسیم جلوی دانشکده این اتفاق برای دوستم و یکی از استادها افتاد. یادم نیست با کدوم استاد شاخ‌به‌شاخ شده بودیم. استاده عصبانی شد گفت خانوم شما مگه نمی‌دونی شمایی که میای سمت من باید از سمت راست من بری؟ و خب ما تا اون لحظه نمی‌دونستیم همچین قانونی برای عبور و مرور وجود داره. بعد این سری تو حرم دقت کردم دیدم جاهایی که یه عده میرن و یه عده میان، اونایی که میرن همیشه از سمت راست میرن. دقیقاً مثل ماشینا توی خیابون.

۱۹. تو رستوران سر شام تلفنی با عمه‌م حرف می‌زدم. پرسید شام چیه؟ گفتم لوبیا پلوئه، ولی تهرانیا می‌گن استامبولی. بعد خدافظی دو تا دختر ده دوازده‌ساله‌ای که پیشم نشسته بودن گفتن از کجا می‌دونی تهرانیا می‌گن استامبولی؟ گفتم چون چند سال اونجا درس خوندم. پرسیدن چرا اونجا؟ چرا تو شهر خودتون نخوندی؟ سؤالشون خیلی فلسفی بود. گفتم چون بیست گرفته بودم، هم می‌تونستم تو شهر خودم بخونم هم برم تهران. ولی اونایی که نوزده گرفته بودن فقط می‌تونستن تو شهر خودشون بخونن. منم فکر کردم بهتره برم تهران. پرسیدم از کجا اومدین؟ گفتن میانه یا مرند یا مراغه. من چون این سه تا شهرو همیشه قاتی می‌کنم یادم نیست کدومو گفتن. ترکیشونو متوجه می‌شدم، ولی یه سری کلمه استفاده می‌کردن که من تا حالا نشنیده بودم. مثلاً یه جا گفتن ما تو قطار قزلخ یا قزلوخ یا یه همچین چیزی بودیم. قز که به زبان ما میشه دختر، قزل هم ینی طلا. حالا من متوجه نمی‌شدم این حرف ل پسوند دختره یا مال خود کلمه هست. پرسیدم ینی تو کوپه چجوری بودین؟ گفتن همه‌مون دختر مدرسه‌ای بودیم. گفتم آهان. بعد پرسیدن چادری هستی یا اینجا چادر سرت کردی؟ گفتم همیشه سر می‌کنم. درستش این بود که بگم در ۹۹ درصد موارد. بعد پرسیدن خانواده‌ت مذهبی‌ان؟ اونا مجبورت کردن؟ به‌نظرم سؤالاشون بزرگتر از سنشون بود. گفتم نه. بعد پرسیدن از کی چادری شدی. پرسیدم کلاس چندمین؟ گفتن هفتم. گفتم وقتی دهم بودم چادری شدم. اسم یکیشون سارا بود، اون یکی محدثه. چادری بودن هر دو.

۲۰. تو این سفر با دو تا خانوم دوست شدیم که هر کدوم دو تا پسر داشتن و دختر نداشتن. مکالمه‌مون با این موضوع آغاز شد که برای پسراشون کار پیدا کردن و حالا دنبال عروسن. پسراشون این مهم رو به مادراشون سپرده بودن. خدا رو صد هزار مرتبه شکر که پسرا هر چهار تاشون از من کوچکتر بودن. بعد یه خانوم دیگه به جمع ما پیوست که اونم یه پسر دم بخت! داشت و اونم دنبال دختر بود. پسر اینم خدا رو شکر از من کوچیکتر بود. و خدا رو شکر تو فرهنگ ما ازدواج دختر با پسری که ازش کوچکتر باشه مرسوم نیست. وجه اشتراک این خانوما هم این بود که مذهبی بودن و دنبال دختر مذهبی می‌گشتن. اهل جشن عروسی گرفتن هم نبودن. بعد گفت‌وگو حول محور عروسی گرفتن یا نگرفتن، پی گرفته شد و خانوم روبه‌رویی از من پرسید شما هم عروسی دعوت بشین نمی‌رین؟ و نظرت راجع به عروسی خودت چیه؟ گفتم والا من فولدر آهنگای مراسمم هم آماده کردم و هر چند وقت یه بارم به‌روز و تکمیل میشه. بعد یاد اون خوابم افتادم که محافظ‌های رهبرو کنار زده بودم برم به رهبر بگم خطبۀ عقد من و مرادو بخونه. ینی خودآگاه و ناخودآگاهم یک چنین تضادی باهم دارن.

۲۱. یکی از خانوما اصالتاً اهل میاندواب بود. میاندواب یکی از شهرهای استان آذربایجان غربیه. آذربایجان غربی مرکزش ارومیه است، شرقی تبریزه. بعد من چون زبان‌شناسم :دی تشخیص دادم که این همشهریمون نیست. گفت میاندوابیه و چند تا کلمه هم یادم داد که اونا توی ترکیشون استفاده می‌کنن و ما استفاده نمی‌کنیم. هوندوشکا به معنی بوقلمون، قاتخ، ماست، جویز، گردو، قیواس یادم رفت ینی چی، ایجشماخ هم ینی سربه‌سر کسی گذاشتن و شوخی کردن. یه جا هم موقع حرف زدن گفت فلانی سیدّه (sidde) هست. که چون اولین بارم بود می‌شنیدم معنیشو پرسیدم و گفت ینی مسن و میانسال. یه جا هم گفت نمازشون مافی‌ذمه هست که اینم اولین بارم بود می‌شنیدم. این دیگه ترکی نیست، ولی معنیشو نمی‌دونستم. گفت ینی نمی‌دونی آفتاب طلوع یا غروب کرده و نمازت قضا شده یا نه. این‌جور مواقع که نمی‌دونی چی نیت کنی، میگی مافی‌ذمه می‌خونم. ینی نمازی که به گردنمه رو می‌خونم و نمی‌دونم قضا شده یا نه.

۲۲. این خانوما بسته‌های اینترنت یک‌ساله داشتن و دیتای گوشیشون همیشه روشن بود. ولی سواد رسانه‌ای چندانی نداشتن و حتی یکیشون از من می‌پرسید گوشیم چند درصد باتری داره. تو این یکی دو روز، کلی بهشون تکنولوژی یاد دادم و همراه من نصب کردم که بفهمن چقدر از حجمشون مونده و حتی با امتیازات باشگاه فیروزه همراه من براشون مکالمۀ رایگان گرفتم که تو حرم زنگ بزنن به فامیلاشون گوشی رو بگیرن سمت ضریح که با امام رضا صحبت کنن. حتی یاد دادم چجوری موقیعت مکانی (لوکیشن) بفرستن برای خانواده‌شون که هی زنگ نزنن بپرسن کجایید. آخرای سفر پسرای خانوم میاندوابی زنگ زده بود. دیدم خانومه داره ازم تعریف می‌کنه و میگه که چه چیزای باحالی یادش دادم و بعد بهشون میگه بو قیزین قاداسی توشسون قینانالاریزا. ما کلمۀ قادا رو استفاده نمی‌کنیم، ولی معنیش میشه درد و بلا. معنی جمله‌ش این بود که درد و بلای این دختره بخوره تو سر مادرزن‌هاتون :دی

۲۳. صبح اولین روز مامان حالش خوب نبود و من تنهایی رفتم حرم برای نماز صبح. نشسته بودم زیر ایوان طلا و خمیازه‌کشان جامعۀ کبیره می‌خوندم. تا یازده تا خمیازه رو شمردم؛ بعد دیگه حساب خمیازه‌هام از دستم دررفت :دی. سه تا خانوم، دو تا سمت راستم و یکی سمت چپم نشسته بودن و به زبان ترکی باهم صحبت می‌کردن. ترکیشون فرق داشت یه کم. پرسیدم از کجا اومدین؟ گفتن همدان. بعد اونا از من پرسیدن از کجا اومدم. بعد باهم دوست شدیم و از کیفم ساقه طلایی درآوردم و گرفتم سمتشون. یکی یه دونه برداشتن و بیشتر دوست شدیم. میانگین پنجاه سالشون بود. پرسیدن ترکی ما رو متوجه میشی؟ گفتم بله. راجع به قیمت بلیت و هتلا پرسیدن و نمی‌دونم مبلغی که من گفتم گرون بود یا خیلی گرون بود یا ارزون بود یا چی بود که تعجب کردن. مردمانی ساده و مهربان به‌نظر می‌رسیدند. بعد که رفتن، یه خانومه با خانوم مسنی که به‌نظر مادرشوهرش بود اومد نشست کنارم و دو قاشق شیر خشک ریخت تو شیشۀ آب‌جوش بچه و شیرش داد. اسم بچه رو پرسیدم گفت روژین. گفتم عه! شما کُردین؟ گفت از کجا فهمیدی؟ همسرم کُرده. گفتم از اسم دخترتون. ولی شبیه پسراست. باتری گوشی مادرشوهرش تموم شده بود و گوشی عروسشو گرفت و شش صبح داشت یکی‌یکی به فک و فامیلا زنگ می‌زد می‌گفت گوشی رو گرفتم سمت حرم با امام رضا صحبت کنید. آخه شش صبح؟



۲۴. کلاً نمی‌تونم یه جا بشینم عبادت کنم. داشتم تو زیرزمین حرم (اسم رواق یادم نیست) قدم می‌زدم و زوایای پنهان اونجا رو کشف می‌کردم. یه خانومه پرسید قبر آقای نخودکی می‌دونین کجاست؟ گفتم نه والا. عمیق‌تر که فکر کردم دیدم اصلاً نمی‌دونم نخودکی کی هست که بدونم قبرش کجاست. خانومه که دور شد، از یکی از خادما پرسیدم ببخشید، قبر آقای نخودکی کجاست؟ با دست نشون داد گفت زیر اون ساعت بزرگه. رفتم. یه سری خانوم یه گوشه نشسته بودن قرآن و دعا می‌خوندن. تابلو نداشت بدونم درست اومدم یا نه. دقیق‌تر که شدم دیدم یه یادداشت کوچیک با فونت ریز روی دیواره و روش نوشته شیخ نخودکی. فاتحه خوندم و رفتم پی کارم. سری قبلی پیر پالان‌دوز رو کشف کرده بودم، این سری نخودکی. عصر مامانم هم بردم برای نخودکی فاتحه بخونه. صبح سر میز صبونه به یکی از دوستام گفتم نمی‌دونی چه جاهایی کشف کردم. رفتی سر قبر نخودکی؟ خندید گفت شوهرمو از نخودکی گرفتم پارسال. مگه نمی‌دونی دخترا می‌رن ازش شوهر می‌خوان؟ گفتم نه والا. دو بار رفتم، هر دو بارشم فاتحه خوندم برگشتم. گفت برو یه یاسین براش بخون، بعد بگو یه شوهر خوب که سرباز امام زمان باشه بهت بده. دست مامانو گرفتم گفتم بدو تا سربازا تموم نشدن. روز آخر بود. منم سرماخورده و داغون. بعد نماز سر قبرش نشسته بودم یاسین می‌خوندم. مامانم کنارم نشسته بود یاسین من تموم بشه. وسطاش بودم که مامان پرسید گفتی سرباز امام زمان باشه؟ نیشمو تا بناگوش باز کردم گفتم امام زمان برای تیمش مهندس هم لازم داره. گفتم مهندس باشه :دی مادر چشم غره‌ای نثارم کرد و به ادامۀ قرائت یاسینم پرداختم.

۲۵. روز آخری که برای نماز صبح رفتیم حرم، سرماخوردگی من به اوجش رسیده بود. سرم درد می‌کرد و خوابم میومد و به‌زور وضومو نگه‌داشته بودم که نخوابم. تازه اگه می‌خواستم بخوابم هم خادمین گرامی نمی‌ذاشتن. یه ساعتم تا اذان مونده بود. دیدم تنها راه‌حل بیدار موندنم آهنگ گوش دادنه. تو حرمم که زشته هندزفری بذاری آهنگ گوش بدی. هر چی آهنگ راجع به امام رضا داشتمو انتخاب کردم و نمی‌دونین چه کیفی داره روبه‌روی ضریح بشینی و آمدم ای شاه پناهم بدۀ دولتمند خالف گوش بدی. خواب از سرت می‌پره کلاً.

۲۶. لحظۀ آخری که تو حرم بودم، نه نای زیارت خوندن داشتم نه نماز خوندن نه هیچ کار دیگه‌ای. دلم می‌خواست یه پتو میاوردن همون‌جا می‌خوابیدم. و خداروشکر که همۀ اعمال عبادی که بهم سپرده بودین انجام بدم رو همون یکی دو روز اول انجام داده بودم. یه دختره تو اون حال یه تسبیح گرفت جلوم. گفتم چی کارش کنم؟ لبخند زد گفت نذریه. عین تسبیح خودم بود. از یه پیرمرد دست‌فروش جلوی دانشگاه گرفته بودم. وقتی از جلوش رد می‌شدم گفته بود کمکم کنید و من ازش تسبیح خریده بودم که کمک بشه بهش. همون روز همون‌جا جلوی پیرمرد تسبیحو نذر مسجد یه شهری کرده بودم که اگه رفتم اونجا بذارمش اونجا بمونه. بعیده پام به اون شهر برسه. اصلاً برای همین همچین نذری کردم. خلاصه تسبیحو از دختره گرفتم گفتم باشه، خدا قبول کنه. رنگش رنگ تسبیح خودم بود. همون‌که از پیرمرده گرفتم. اینو که به من داد، سه تا خانوم اومدن سمتمون که به ما هم تسبیح بدین. دختره گفت تموم شد، این آخری بود. ولی مگه قبول می‌کردن؟ خانوما پیر بودن. ترک هم بودن. زبون دختره رو هم که متوجه نمی‌شدن. بهشون گفتم دختره میگه تموم شد. ولی خانوما همچنان می‌گفتن تبرک امام رضاست، به ما هم بدین تو رو خدا. من فقط همین یکیو داشتم. تسبیح خودمم که نذر مسجد اون شهر بود. همه‌ش به این فکر می‌کردم اگه این خانوما ترک‌های اون شهر باشن و اصلاً از همسایه‌های اون مسجد باشن چی؟ یه نگاه به دختره کردم. بعد کیفمو باز کردم و تسبیحی که دختره بهم داده بودو درآوردم دادم به یکی از اون سه تا خانوم. تسبیح خودمو نگه‌داشتم همچنان.

۲۷. قبل از سفر دلم می‌خواست یه حرکت چهل‌روزه بزنم. کلی فکر کردم و بعد به فکرم رسید که هر روز به مدت چهل روز یه دونه قرص آهن بخورم :| بعد اونجا با چلۀ زیارت عاشورا آشنا شدم. روز اول خوندم و روز دوم یادم رفت. پنج دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه ها، ولی نمی‌تونم مداومت کنم. بعد با چلۀ سورۀ یاسین آشنا شدم. روز اول خوندم، روز دوم یادم رفت، روز سوم و چهارم به‌علت سرماخوردگی رو به قبله داشتم جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کردم. کلاً هم دوست ندارم خانواده منو زیاد پای سجاده ببین. ینی بهم نمیاد. تصمیم گرفتم شبا که قبل خواب دارم وبلاگ‌هاتونو چک می‌کنم، با همین گوشیم یه یاسین هم بخونم بعد بخوابم. سه شبه می‌خونم و به‌نظرم می‌تونم با همین روال ادامه بدم.



۲۸. یه خانومی روی صندلی جلوی قرآنا و مفاتیحا نشسته بود و به‌صورت آتش‌به‌اختیار وظیفۀ مرتب کردن اونا رو به عهده گرفته بود. نشسته بود اونجا، هر کی کتابا رو جابه‌جا یا نامرتب می‌ذاشت سر جاش تذکر می‌داد که قرآنو بذار روی قرآن مفاتیحو بذار روی مفاتیح زیارتو بذار روی زیارت. من خودم جزو اونایی بودم که بهم تذکر داد اونی که دستته زیارته و گذاشتیش روی قرآن. بردار بذار سر جاش. بعدشم دوباره تذکر داد که صاف بذار کج گذاشتی :))



۲۹. مرضیه گفته بود برم بهشت رضا برای شهدا و خادما یاسین بخونم. انجام شد.



۳۰. از این حرکتا که تو اینستا می‌زنن زدم:



۳۱. از فروشگاه رضوی کنار باب‌الجواد یه روسری خریدم، خب؟ همه‌تون بگین مبارکه. ایشالا تو شادیاتون بپوشم :دی ولی خب بلد نیستم چجوری می‌پوشن اینو. کسی اسمشو می‌دونه؟ کسی خودش، یا خواهرش، یا مادرش، یا حتی زنش از اینا داره منو راهنمایی کنه؟ گره بزنم؟ گیره بزنم؟ فیلمی عکسی چیزی ندارین؟ وقتی روی هم می‌ذارم دو تا مثلثو، کوچیکه که روش مرواریده می‌افته رو. نباید بخش مرواریددار بزرگتر باشه؟

پاسخ سؤالم: روسری پروانه‌ای. با تشکر از آقای شهاب‌الدین و خانومش. روش بستنشم یاد گرفتم. ایناهاش.



۳۲. اونجا که گفته بودم «به یک بلاگر ساده جهت تایپ یک طویله با موضوع سفرنامه نیازمندیم» قلم‌بانو به ندای هل من ناصر من لبیک گفت و یکی از عکسا رو براش فرستاده بودم خودش تخیل کنه براش خاطره بنویسه. بند اول پست، به قلمِ قلم‌بانو: عنوان: مختار، دُردانه، آبمیوه و دیگران، با حضور افتخاری قندان

«بسم‌الله

دیدین، این رستوران، کافه‌ها که جدید باز می‌شه روز به روز منوهاشون خوشمزه‌تر، امکاناتشان بیشتر و رسیدگی‌هاشون بهتر می‌شه.

اما قطارها دقیقاً برعکسند.

هر چه زمان می‌گذره، نوع پذیرایی‌هاشون، رفته رفته آب می‌ره. اگه اون اوایلی که قطارهای خصوصی در خط تهران -مشهد شروع به کار کرد و سیمرغ و سبز بودند، و تلویزیون داشتند، پذیرایی مفصل و شام، حالا که سبز و سیمرغ از رده خارجند...

حالا رسیده‌ایم به این! یعنی کیک و ساندیس! می‌خواستم از تنها امکانات پذیرایی مادی بهره‌برداری کنم، بلکه ته دلم را بگیرد، اما از قضا تا برش داشتم، مختار از پشت سر گفت:

-خجالت نمی‌کشی تنهایی می‌خوری!

با استرس نگاهی به او انداختم که عصبانی و غران و لباس جنگ پوشیده، ایستاده پشت سر.

- جناب مختار؟

- مگر سوال دارد؟ چندسال است هر شب و روز محرم و صفر در این قاب شیشه‌ای دیده می‌شوم و تازه می‌پرسی؟

- والاع قصد جسارت نداشتم...

- قصد داشتی، چه می‌کردی! حیف که از فک و فامیل کیان محسوب می‌شوی و نمی‌توانیم بلائی سرت بیاوریم، وگرنه...

حال آن طعام را بده، بلکه کمی به آسایش برسیم.

- جناب مختار! حقیقتاً این جدیدا، برای منم کافی نیست، چه برسه به شما...

- همیشه، همین‌قدر تمرد می‌کنی؟ نکند دلت برای سیاه‌چال‌های کوفه تنگ شده است...

هیچی دیگه! اینم از منوی باز قطار شامل کیک و آبمیوه که قسمت جناب مختار شد! برایم ماند آب معدنی و قندان!»

۲۲ آبان ۹۸ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۶۳- وقتی با یک بلاگر به رستوران می‌روید

شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۸، ۰۶:۰۶ ق.ظ

سر همه‌مون تو منوی غذاهاست. همه از هم می‌پرسن چی می‌خورید؟ همه داریم فکر می‌کنیم. اونی که یهو نیشش باز میشه میگه ساندویچ تورنادو منم. می‌گن ینی هر چی توش ریخته باشن می‌خوری؟ اونی که نیشش هنوز بازه و میگه مهم اسمشه هم منم. اونایی هم که فرصت رو غنیمت شمرده همون‌جا سر میز تصویب می‌کنن که زین پس تو خونه غذاهای نخوددار و کدودار و بادمجون‌دار و پیازدار، بالاخص یتیمچه رو تورنادو صدا کنیم خانوادۀ منن. مهم اسمشه دیگه، مگه نه؟ :|

داشتم از فاکتور عکس می‌گرفتم که یهو اون یاروئه که روشن میشه بریم سفارشو تحویل بگیریم و اسمشو نمی‌دونم و یارو صداش می‌کنم روشن شد. ساندویچ بود، ولی توی نون باگت نبود. یه همچین ابعادی داشت. توشم باز کردم ببینم. این شکلی بود.



یادی از گذشته‌ها: deathofstars.blogfa.com/post/334

[ارسالی‌های شما]


۱۳ مهر ۹۸ ، ۰۶:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۳ (رمز: ض****) عروسی خواهر مریم

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

این عروسی‌ای که دعوت بودیم، عروسی مریم بود. چهار سال پیشم با همین تیم، عروسی فاطمه، خواهر مریم که اونم هم‌دانشگاهیمون بود دعوت بودیم. بعد از عروسی مریم، نگار یه اسکرین‌شات از ایمیل چهار سال پیشش و جواب من فرستاد که تجدید خاطره بشه. اون موقع سال آخر کارشناسی بودم و انقدر امتحان رو سرم آوار شده بود که منصرف شده بودم برم عروسی. تازه فردای عروسی میان‌ترم بیوسنسورم داشتم. تو خوابگاه لباس مجلسی هم نداشتم و بابا سفر بود و نمی‌تونستن از خونه برام پست کنن. اون موقع یه پست بسیار طویل در شرح ماوقع عروسی فاطمه نوشته بودم ولی این سری برای عروسی مریم حس نوشتن نداشتم. این اسکرین‌شات‌هایی که اینجا می‌ذارمو از آرشیو چهار سال پیشم برداشتم. لینک پستو ندارم. بلاگفا خورده پستامو. فقط عکسا رو آپلود می‌کنم، بخونید و بخندید. عکس اول که جواب ایمیل نگاره، که چند روز پیش برام فرستاد، بقیه هم مکالماتم با خانواده و دوستم سهیلاست. اون موقع یه گروه وایبر خانوادگی داشتیم. عکس آخری هم راجع به میانترم فردای عروسیه که داشتم به سهیلا توضیح می‌دادم که سؤال امتحان چی بود.


۲۷ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۹ (رمز: ع***) شاهگلی

شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۴۴ ب.ظ

اگه یه وقت اومدین تبریز، حتماً یه سر برین شاهگلی رو ببینین. بعد از انقلاب اسمشو عوض کردن و ائل‌گلی هم میگن بهش. گل به زبان ما ینی برکه، ائل همون ایل و مردمه، شاه هم که شاهه دیگه. 

اینا پستای اینستامه. چند روز بعد از سینما. چون برای فامیل نوشتم ترکیه. براتون توی پرانتز ترجمه می‌کنم:

۱۷ تیر ۹۸. گلمیشوخ شاهگلیه (اومدیم شاهگلی). یریز بُش (جاتون خالی). گُلون کناریندا بولاردان ساتیردلار (کنار برکه از اینا می‌فروختن). بیردن یادما توشده منیمده بله بیر خرگوشوم واریده قدیم (یهو یادم افتاد منم قدیما یه همچین خرگوشی داشتم).



خانوادهٔ محترم در شمال غربی تصویری که ملاحظه می‌کنید، پشت اون سنگه سُکنی (بخونید سکنا) گزیده‌اند. بو خانمن دا آده کوکب خانم ده (اسم این خانومم کوکب خانومه). خودم این اسمو روش گذاشتم.



۱۸ تیر، ساعت ۶ صبح. خبر جدید و هیجان‌انگیز اینکه من بازم اومدم تهران و صدای منو از مترو می‌شنوید. ساهات ایکیه جان شاهگلوده، ایندیده بوردا. اِلَه یوخوم گلیر (تا ساعت دو تو شاهگلی و الان اینجا. انقدر خوابم میااااااد!).



با بابا از جلوی دانشگاه تهران رد می‌شدیم دیدیم یه سری دانشجو جشن فارغ‌التحصیلی گرفتن.



۱۸ تیر، ساعت ۲۲. پروازمزن تأخیری وار. اُتوموشوخ سالندا مونتظیروخ‌‌ (پروازمون تأخیر داره. نشستیم تو سالن منتظریم). از علاقه‌م به چیزمیزای جغدی که مطلع هستید ان‌شاءالله. این دختره رو تو سالن دیدم. اسمش نوراست. خودش میگه نونا. دیدم پیرهنش جغدیه، از مامانش اجازه گرفتم از جغدا عکس بگیرم؛ گفت از نورا هم می‌تونی عکس بگیری. خودعکس با نورا:



ساعت ۲۳:۱۰. بالاخره سوار شدیم و خوشحال بودم که کنار پنجره‌ام. اومدیم دیدیم ردیف آخر آخر آخریم و پنجره‌ها به ما که رسید تموم شد. شانسم یوخ (شانس ندارم).



پ.ن: من تا اینجا همۀ تلاشمو کردم پستا رو با واژه‌ای تموم کنم که حرف اولش تکراری نباشه و تا بدین لحظه همۀ حروف رو به‌کار بردم و فقط «پ»، «ژ»، «ض» و «غ» مونده. پس چاره‌ای ندارم جز اینکه بهتون بگم به ماشینی که انرژی مکانیکی رو به الکتریکی تبدیل می‌کنه میگن ژنراتور :|

۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۶ (رمز: ج***) علّامه

شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۴۴ ب.ظ

مصاحبۀ دانشگاه علامه به‌روایت پست‌های اینستا:

این دانشگاهی که فردا صبح اونجا مصاحبه دارم دهکدهٔ المپیکه. دانشگاه علامه طباطبائی. و از اونجایی که من تا حالا اونجا نرفتم، الان نقشهٔ تهرانو گذاشتم جلوم ببینم چجوری باید برم اونجا. مسیرش اینجوریه که هر جای تهران که باشم، اول باید خودمو برسونم ارم سبز و اکباتان. بعد با مترو برم سمت کرج. چیتگر پیاده شم و یه کم پیاده برم و برسم به اتوبوسای همت و شریعتی. سوار اتوبوس شم و یه ایستگاه نه دو ایستگاه نه، حتی سه و چهار و پنج ایستگاه هم نه، بلکه هفده ایستگاه باید برم که تازه برسم دهکدهٔ المپیک. یه کیلومترم پیاده تا برسم دانشگاه مذکور. ینی من صبح برسم تهران، تا ظهر به‌زور می‌تونم خودمو برسونم دانشگاه.

ساعت ۱۱ شب، ۸ تیر

اتوبوس راه افتاد و از ترمینال خارج شد. با بابا هم خداحافظی کرده بودم و رفته بود. رفتم دم پنجره، پردهٔ اتوبوسو کنار زدم بیرونو ببینم یهو بابا رو دیدم انقدر ذوق کردم.

ساعت ۹ صبح، ۹ تیر

تا حالا فکر می‌کردم بدمسیرترین دانشگاه دنیا شهید بهشتیه. ولی امروز می‌خوام این تندیس و مقام رو از بهشتی بگیرم و بدم به علامه. مسئولین چی فکر کردن با خودشون که تو یه همچین جای پرت و پلایی دانشگاه ساختن واقعا؟ بغل ورزشگاه آزادیه. یه کم دیگه هم می‌رفتم رسیده بودم کرج.

دیشب برای اینکه زود راه بیفتم گاندو رو ندیدم که امروز زود برسم تهران. یه کم اتوبوسه تأخیر داشت و دو ساعتم علاف خیابونای تهران بودم. دیر رسیدم، ولی بالاخره رسیدم. نفر هشتمم و چند ساعتم اینجا باید منتظر بشینم تا اسممو صدا کنن. پذیراییشون در حد آب و کیکه. در مقایسه با شهید بهشتی که هیچی ندادن خوبه ولی در مقایسه با اصفهان که هم صبونه دادن هم ناهار و هم خوابگاه می‌دادن شبو بمونی، راضی نیستم از مهمان‌نوازیشون. ولی عوضش چند تا مشاور تحصیلی نشستن دارن راه و چاه مصاحبه رو میگن به دانشجوها و اون دو تا دانشگاه قبلی مشاوره نداشتن.



ساعت ۱۲، مسجد دانشگاه علامه طباطبائی

مصاحبه تموم شد و اومدم مسجد. ظاهر مسجدشون تقریباً هیچ شباهتی به مسجدای بقیهٔ دانشگاه‌ها و کلاً مسجدای دیگه نداره. همکفش که بخش اداریه، طبقهٔ اولشم تا حدودی اداریه و کلی در داره که معلوم نیست کدومش در ورودیه. 



مسجدش موزه هم داره. اولین بار که از جلوی این اتاقه رد شدم فکر کردم واقعی‌ان. بعد دقت کردم دیدم تکون نمی‌خورن. سمت چپی علامه‌ طباطبائیه، وسطی شهید مطهری و اون یکی هم نمی‌دونم کیه. مسجد باحالی دارن خلاصه.



ساعت ۱۴

اگر دانشگاه بهتان ناهار نداد،

اگر بوفهٔ دانشگاه را پیدا نکردید تا خودتان چیزی بخرید،

اگر سلف تا ساعت یک‌ونیم تعطیل می‌شود و اکنون ساعت دو است،

اگر با بیسکویت و شکلات حال نمی‌کنید،

اگر سوار اتوبوس هستید و دارید می‌روید ترمینال و گرسنه‌اید،

کافیست یک بسته نودالیت از کیفتان دربیاورید و همان جا داخل اتوبوس با آب جوش درون فلاسکتان (بعضیا هم میگن فلاکس) مخلوط کنید و بگذارید پنج دقیقه دم بکشد. سپس توی همان اتوبوسی که جز شما و راننده موجود دیگری داخلش نیست ناهارتان را میل بفرمایید. به همین سادگی، به همین خوشمزگی.



ساعت ۱۴:۲۰، اینجا تهران، ایستگاه حکیم

اتوبوسه داغ کرد، خراب شد. راننده هم گفت با عرض پوزش پیاده شید و سوار بعدی بشید. الان من منتظر بعدی‌ام و هوای تهرانم کأنّه جهنمه. انگار توی تنور نشسته باشی‌.



ساعت ۱۶، سایت دانشکدهٔ مهندسی پزشکی دانشگاه امیرکبیر

داشتم می‌رفتم ترمینال که بیام خونه، دوستم پیام داد که بیا امیرکبیر بریم بستنی بخوریم. منم اومدم امیرکبیر بریم بستنی بخوریم. الان اینجا نشستم منتظرم جلسهٔ دوستم و استادش تموم بشه و تا جلسه‌شون تموم بشه تلاش می‌کنم با خوردن قاقالی‌لیام کیفمو سبک‌تر کنم. گرمه، ولی خوشمزه است.



سمت راستیه که دست منه بیسکوبستنیه. این هیچی‌. معروف حضورتونه. ولی سمت چپی رو احتمالا نمی‌شناسید. پس معرفی می‌کنم: بستنی یخی خاکشیر و تخم شربتی، با هل و گلاب و زعفران. دو تا گربۀ وحشی هم موقع خوردن بستنی اومدن مصدع اوقاتمون شدن.



ساعت ۱۹، اتوبوس تهران-تبریز. هر چی منتظر موندیم اتوبوس پر نشد و ۶ نفریم. این آقاهه که با دخترش سمت راست من نشسته دوست باباست. آقای جبرئیل معروف به آجَبی!. من ایشونو می‌شناسم، ولی ایشون منو نمی‌شناسن. اول خواستم خودمو معرفی کنم، بعد گفتم بی‌خیال بذار راحت باشن. صبح وقتی بابا اومد دنبالم می‌بینن همو دیگه.

ولی خواب بودم و نتونستم قبل رسیدن زنگ بزنم بیان دنبالم. چهار صبح بیرونِ ترمینال پیاده‌مون کردن و منم تازه اون موقع زنگ زدم بابا. تا برسه، چند بار سکته کردم از حضور سگ‌های بغل خیابون و ماشینا و آدما. اما همچنان خودمو برای دوست بابا و دخترش معرفی نکردم و اونا رفتن. فکر کردم اگه بفهمن دیر زنگ زدم و هنوز کسی نیومده دنبالم، مجبور میشن منو برسونن و ترجیح دادن خومو معرفی نکنم و منتظر بمونم بابا بیاد.



ناگفته‌های اینستا:

دوستام گفتن اگه از صادقیه برم دهکدۀ المپیک بهتره. رفتم صادقیه. اینجا که رسیدم، درست همین جا و پای همین دو تا اتوبوس پاهام سست شد. قلبم؟ مچاله شد. دلتنگی اتفاق عجیبیست. گویی خواهی مرد اما نمی‌میری.



یکی از سؤالات مصاحبه اینه که چه زبان‌هایی رو چقدر بلدی. وقتی نام بردم و تهشم گفتم ترکی هم که خب زبان مادریمه استادی که این سؤال رو کرده بود برگشت سمت یه استاد دیگه و گفت قابل توجه شما؛ ترک هستن ایشون. منظورشو متوجه نشدم که چرا اینو گفت. دیکشنری تخصصی انگلیسی به انگلیسی رو باز کردن و یه کلمه آوردن گفتن راجع بهش توضیح بده. من نشنیده بودم اون کلمه رو تا حالا. گفتم بلد نیستم. استاد شمارۀ ۷ احتمالاً یادش نبود که یه زمانی باهاش آواشناسی پاس کردم، اما استاد شمارۀ ۶ هیچی نپرسید و گفت من این خانوم رو کامل می‌شناسم و از دانشجوهای خوب فرهنگستانه و نیازی نمی‌بینم چیزی بپرسم. و فقط کتابی که صفحۀ اولش ازم تقدیر! شده بود رو ورق زد و استاد دیگری راجع به کتاب چیزهایی پرسید.

چینش میز و صندلیای مصاحبه رو دوست نداشتم. کلی استاد پای تخته نشسته بودن و دانشجو باید تک‌وتنها، ردیف اول کلاس می‌نشست. چینش اصفهان هم بد بود. اونجا هم استادها تو کلاس جای دانشجوها نشسته بودن و دانشجو تک‌وتنها باید پای تخته می‌نشست. ولی بهشتی رو دوست داشتم. اتاق جلسه بود و میز گرد داشتن و دور یه میز کنار استادها می‌نشستیم. پارسالم بهشتی همین‌شکلی بود. پارسال تربیت مدرس و تبریز هم مصاحبه‌هاشون تو اتاق جلسه بود. در کل می‌خوام تندیس افتضاح‌ترین حالت چیدمان رو به‌لحاظ روانی به همین دانشگاه علامه بدم.

بعد از مصاحبه، با اتوبوس برگشتم صادقیه. یه خانومه تو اتوبوس داشت با خواهرش صحبت می‌کرد. مثل اینکه داشتن جست‌وجوی خانه‌به‌خانه می‌کردن برای پیدا کردن عروس و یه خوبشو دستچین کرده بودن و حالا داشت به خواهرش می‌گفت حسینم ببریم ببینه. ببینیم اصن می‌پسنده، نمی‌پسنده. بعد داشت راجع به قسمت حرف می‌زد. به خواهرش می‌گفت ببینیم قسمت چیه. حالم بد شد. انگار یکی دستمو گرفت و برد ۱۹ بهمن و نشوندم جلوی مهمونایی که کاش نمیومدن.

تا برسیم تبریز، راننده مسافر پیدا نکرد و همون شش نفر موندیم. فقط تونست وسط راه یه پیرمردی رو سوار کنه قزوین می‌خواست پیاده بشه. پیرمرده تا سوار شد یه مشت کاغذ خیس از ساکش درآورد و پهن کرد روی صندلیای خالی و زنگ زد به پسرش و تا می‌تونست فحش داد که چرا آبو گذاشتی کنار مدارک و اسناد. برگشتم و دیدم همۀ سنداش خمیر شدن. از راننده پرسید چقدر تا قزوین مونده؟ نشنید. گفتم شصت تا. چند دقیقه بعد دوباره پرسید و هر چند دقیقه یه بار سؤالشو تکرار می‌کرد و انگار فقط من می‌شنیدم. کسی جوابشو نمی‌داد. ترکی قزوین و ترکی ما یه کم فرق داره و عددهایی که می‌گفتم رو درست متوجه نمی‌شد. نون محلی بهم تعارف کرد. گفتم نه. اصرار کرد. اندازۀ یه بند انگشت برداشتم که دستشو رد نکرده باشم. دو تا آب‌نبات نعنایی از کیفم درآوردم و یکیو خودم خوردم و یکی دادم به پیرمرده. دوباره پسرش زنگ زد و باز فحشش داد. عصبانی بود. وقتی رسیدن قزوین، سر کرایه هم با راننده و شاگردش بحثش شد. گفت قبلاً پنج می‌دادم و حالا اونا پونزده می‌خواستن. اتوبوس تاریک بود. چراغ موبایلمو گرفتم که یه وقت کاغذاشو جا نذاره. یکی هم افتاده بود روی زمین، زیر صندلی. دلم براش سوخت. مدارک مهمی بودن که همه‌شون پاره و خمیر شده بودن.
اتوبوس یه جایی نگه‌داشت برای نماز. نمازخونه، قسمت خانوما بسته بود. رفتم نمازخونۀ آقایون و دم در، ردیف آخر آخر خوندم و برگشتم.
شیرای آب سرویس بهداشتی از این چشمیا بود. موقع گرفتن وضو دیدم یه دختر بچه اومده دستاشو بشوره. یه کم شیرو نگاه کرد و هر جاییشو که فکر می‌کرد میشه چرخوند، چرخوند و آب نیومد. دستامو گرفتم جلوی شیر و گفتم دستاتو بیار جلو. ببین هر موقع دستاتو اینجا ببینه آب میاد. نفهمید. ترکی گفتم. نفهمید. گفتم ترکی یا فارس؟ گفت کُردم. اسمشو پرسیدم. گفت اژین. احتمالاً معنیشو نمی‌دونست. منم نمی‌دونستم. بعداً گوگل کردم دیدم یه جا نوشته اژین یعنی زِبر، یه جا هم نوشته یعنی زندگی. گویا اسم یه جزیره هم هست توی یونان.
۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۴ (رمز: ر***) گوشی

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۴۴ ب.ظ

نشسته بودم تو اتاقم و زل زده بودم به گوشی‌ای که هفتۀ قبل گمش کرده بودم. اتفاقاتی که اون هفته گذشته بود رو مرور می‌کردم و هنوز انگار خستگیش به تنم بود. به گوشیم فکر می‌کردم. اگه پیداش نمی‌کردم؟ اگه دست یه نااهل می‌افتاد؟ چه دختر خوبی بود. ازش تشکر کردم؟ وقتی رسیدم گوشیم دستش بود و با نگار حرف می‌زد. گوشیو گرفتم و رفتم. گوشیو گرفتم و رفتم؟ چه ناسپاس و بی‌ادب. حالا چجوری می‌تونستم تشکر کنم؟ اون که با شمارۀ خودش زنگ نزده بود به دوستام. یادمه نگار می‌گفت دختره شمارۀ خودشو بهش داده بود که نگار زنگ بزنه بهش و باهاش هماهنگ کنه و گوشیمو ازش بگیره. ینی نگار شماره‌شو داشت؟ پرسیدم ازش. گفت دور انداخته. ینی بعداً خط کشیده روی شماره و دورش انداخته. 

یادم اومد که گوشیم مکالمات رو ضبط می‌کنه. مکالمه‌های اون روزو آوردم و گوش کردم. دختره اول زنگ می‌زنه به عاطفه. احتمالاً آخرین کسی بوده که باهاش تماس داشتم. با خودش فکر می‌کنه لابد دوست صمیمیمه. عاطفه میگه اصفهانم و دختره میگه دوستت گوشیشو دانشگاه بهشتی جا گذاشته. عاطفه با هیچ کدوم از دوستای کارشناسی من در ارتباط نیست. شمارۀ خانواده‌مم نداره. کاری از دستش برنمیاد و تنها فکری که به ذهنش می‌رسه اینه که زنگ بزنه به نگهبان بنیاد سعدی بگه که به من بگه که گوشیم دست کیه. دختره بعد زنگ می‌زنه به بابا. بابا خوابه و مامان گوشی رو برمی‌داره. سر صبی فکر کن یکی زنگ بزنه بگه گوشی دخترتو پیدا کردم و چی کارش کنم. مامانم یه کم فکر می‌کنه و میگه ما تبریزیم. بیشتر فکر می‌کنه. سعی می‌کنه اسم دوستای منو یادش بیاره. مامان فقط نگارو می‌شناسه اما شماره‌شو نداره. فامیلیشو می‌دونه؟ نه. چقدر من کم اطلاعات می‌دم راجع به خودم و دوستام به خانواده. دختره میگه چی کار کنم پس؟ مامان میگه مخاطبای گوشیشو بگرد ببین نگارو پیدا می‌کنی؟ زنگ بزن نگار. دختره زنگ می‌زنه نگار. چند تا نگار دیگه هم جز همین نگار تو مخاطبام دارم. لابد چون این نگار شماره‌ش عکس داره، حدس می‌زنه دوست نزدیکمه. زنگ می‌زنه بهش و میگه یه گوشی پیدا کرده. میگه امتحان داره و نمی‌تونه منتظر بمونه. نگار نمی‌دونه چی کار کنه. دختره میگه شماره‌مو یادداشت کن که بعد از امتحان هماهنگ کنیم. شماره‌شو میگه و نگار داره یادداشت می‌کنه که من می‌رسم. صدای من هم ضبط شده. می‌رسم و می‌گم ببخشید؟ این گوشی من نیست؟ دختره میگه عه! گوشی شماست؟ رمز نداشت. زنگ زدم با دوستات هماهنگ کنم که بیان بگیرن و بهت بدن. گوشی رو میده و میره سر جلسۀ امتحان. به نگار می‌گم باید برم مصاحبه و ازش خداحافظی می‌کنم. تشکر نمی‌کنم از کسی. چطور تشکر نکردم؟ دوباره گوش می‌دم. شماره‌شو داره به نگار می‌گه. می‌زنم عقب و همین‌جوری که داره شماره رو برای نگار می‌خونه، منم یادداشت می‌کنم. حالا دیگه شماره‌شو دارم و می‌تونم ازش تشکر کنم. بهش پیام می‌دم:

سلام. من همون دختر سربه‌هوا و حواس‌پرتی‌ام که چهارشنبهٔ هفتهٔ قبل، توی دانشکدهٔ شما، روی نیمکت گوشیشو جا گذاشته بود و شما پیداش کرده بودی. من اون روز ذهنم انقدر درگیر مصاحبه و گم شدن گوشیم بود که یادم رفت از شما تشکر کنم. بعداً هم هیچ دسترسی‌ای بهتون نداشتم. الان یهو یادم افتاد شما اون روز شماره‌تونو داده بودید به دوستام و اونا شماره‌تونو دارن و می‌تونم از این طریق بهتون پیام بدم و بگم واقعاً ممنونم؛ خیلی لطف کردید.

میگه کاری نکردم. خدا رو شکر که پیدا شد و رسید دستتون. دوباره تشکر می‌کنم و یاد وقتایی می‌افتم که یه چیزی پیدا می‌کردم و خودمو به آب و آتیش می‌زدم که برسونم دست صاحبش.

۲۵ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۳ (رمز: ا*****) ایرانداک

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۰ ب.ظ

۲۷ ام با اتوبوس راه افتادم سمت تهران. شمارۀ صندلیم بیست‌ودو بود. فقط بلاگرا هستن که شمارۀ صندلیشون هم اونا رو یاد هم می‌ندازه. یاد بیست‌ودوی عزیز افتادم. وی دیروز در پاسخ به کامنت خصوصی‌ای که برای پست اخیرش گذاشته بودم اذعان کرد که پستای عید تا عیدم از کار و زندگی انداختدش و الان شوهرش میاد و ناهار ندارن و در ادامه افزود: خدا بگم چی کارت کنه.

۲۸ ام، حدودای ۸ صبح رسیدم ترمینال آزادی که همون ترمینال غرب باشه. طبق معمول اول به خانواده پیام دادم که رسیدم و بعد رفتم سمت مترو که برم ایرانداک. از اونجایی که دانشگاه شریف، تو آزادیه و خوابگاه دورۀ کارشناسیم هم آزادی بود قلبم در همین ابتدای کار مچاله شد.

با دکتر بهشتی ساعت ۹، ایرانداک قرار داشتم و رأس ساعت ۹، جعبۀ نوقا به دست تو آسانسور بودم. قرار بود یک جلد کلام الله مجید! و یک نامه و یک نشان جغد هم بدم به مستر مرادی. یه لحظه دکمۀ پاوز! رو بزنید بگم داستان قرآن و جغد و مرادی چی بود، بعد.

پارسال روز تولدم، میماجیل ۹ تا جغد برام چاپ کرد و با چرمی که اینا رو باهاش چاپ کرده بود برام فرستاد. چجوری فرستاد؟ تولد من همزمان با نمایشگاه کتابه. جغدا رو داده بود داداشش که اونجا غرفه داشت. هولدن و دوستاش دورهمی داشتن تو نمایشگاه. یه عده که نمی‌دونم کیا بودن میرن این جغدا رو از برادرِ میماجیل می‌گیرن و تحویل جولیک می‌دن. جولیک قرار بود این بسته رو روز تولدم برسونه دستم. جولیک اون روز علاوه بر این بسته و پیکسل مراد و سنجاق جغدی، یه شال و کلاه جغدی هم برای بچه‌های من بافته بود و آورده بود. اینا جغدای میماجیل هستن. از این چاپ فقط ۹ تا توی کل جهان وجود داره و افسانه‌ها می‌گن اگر هر نه‌تاشون رو در شب اوّل پاییز روی هم قرار بدن و نور ماه بر اون‌ها بتابه، من احضار میشم. اولی که دست خود میماجیل هست؛ دومی و سومی رو هم قرار بود با قرآن بدم به مستر مرادی و حریر. اون دستمال کاغذی خونی هم خون میماجیله. موقع بریدن چرم دستشم می‌بره و ازش خواسته بودم اون دستمالم بفرسته برام. 



داستان قرآن چی بود؟ 

حریر پارسال یه پستی گذاشته بود و از دلتنگیاش نوشته بود. توی پانوشت پستش نوشته بود قرآن ندارم و مدتیه می‌خوام برای خودم قرآن به خط عثمان طه بخرم. کامنت گذاشتم که من چند جلد قرآن عثمان طه دارم. این قرآن‌ها رو بابا از کربلا و مکه برام سوغاتی آورده بود. تو همون کامنتا داشتیم قرار می‌ذاشتیم که یکی از قرآن‌ها رو برسونم دستش که دیدم مستر مرادی اومده کامنت گذاشته که میشه اون یکی جلدشم مال من باشه؟ 

مرادی کیه؟ مرادی یه بلاگر کنکوریه که چون کمتر از شش ماه با دهه‌هشتادیا اختلاف سنی داره من دهه‌هشتادی حسابش می‌کنم و به چشم فرزندی بسیار دوستش دارم و به خودش و وبلاگش ارادت فراوان دارم.



یه نامه برای حریر و یه نامه برای مرادی تو پاکت رسمی فرهنگستان و یه جغد میماجیل هم برای هر کدوم گذاشتم کنار قرآن‌ها و گفتم بیان ایرانداک و تحویل بگیرن. چون نمی‌خواستم باهاشون رودررو بشم و ببینیم همو (هر چند اونا تو دورهمی بلاگرا همدیگرو دیده بودن)، بهشون گفتم صبح، ۱۰ به بعد بیان ایرانداک که من بسته رو بدم به نگهبان و از نگهبان بگیرنش. حالا دکمۀ پلی رو بزنید ادامه بدیم.

با دکتر بهشتی ساعت ۹، ایرانداک قرار داشتم و رأس ساعت ۹، جعبۀ نوقا به دست تو آسانسور بودم. حریر نتونست بیاد. ولی مرادی چرک‌نویساش تموم شده بود و می‌خواست بیاد انقلاب کاغذ بخره و ایرانداک هم که انقلابه و قرارمون سر جاش بود. بستۀ مرادی رو گذاشتم رو میز نگهبان و گفتم این بسته رو قراره بدم به یکی از دوستانم. و امیدوار بودم که به قیافه‌ش بخوره که دوست من باشه. گفتم چون ساعت ۹ با خانوم دکتر قرار دارم و نمی‌دونم جلسه‌م تا کی طول بکشه، اگه آقای مرادی اومد، شما این بسته رو بهش بدین. و توضیح دادم که قرآنه و دیگه نگفتم نشان جغد میماجیل و یه نامه هم کنارشه. و یادم اومد خودم حتی یک صفحه هم از این قرآن نخوندم. همون‌جا سر پا صفحۀ اولشو باز کردم و خوندم و هدیه کردم به روح رفتگان خودم و مرادی و شما و همه.

ساعت ۱۰ جلسه‌م تموم شد و گواهی کار و معرفی‌نامه و کتابی که توش ازم تقدیر و تشکر شده بود رو از خانوم دکتر گرفتم و اومدم پایین. با آسانسور نیومدم. چون آسانسور روبه‌روی نگهبانی بود و نمی‌خواستم وقتی درش باز میشه یهو با مرادی مواجه بشم. آروم‌آروم از پله‌ها اومدم و یواشکی از دور! سرک کشیدم رو میز نگهبان و دیدم بسته هنوز رو میزشه. یه کم منتظر موندم مرادی برسه و بگیره و بره. بعد دیدم نامردیه من مخفی شم و ببینمش و اون نبینه منو. پس حالت عجله به خودم گرفتم و رفتم به نگهبان گفتم ببخشید، من خیلی عجله دارم و باید تا یک ساعت دیگه فرهنگستان باشم. آقای مرادی بسته رو تحویل گرفتن؟ می‌دونستم نه، ولی خب سعی کردم طبیعی رفتار کنم. نگهبان گفت نه هنوز نیومدن. گفتم اوه! خدای من! حالا چی کار کنیم؟ همین‌جوری که داشتم با نگهبان صحبت می‌کردم چشمم به در بود و قلبم تو دهنم که مرادی یهو وارد صحنه نشه. دیدنِ مرادی یه طرف، اینکه چجوری برخورد کنم که نگهبان فکر نکنه اولین بارمونه همو می‌بینیم یه طرف. و چون ندیده بودمش ممکن بود بیاد و من نشناسمش و نگهبان بگه این چجور دوستیه که نمی‌شناسیش. به نگهبان گفتم میشه شمارۀ همراه آقای مرادی رو روی بسته یادداشت کنم و برم؟ اگر تا یک ساعت دیگه نیومدن شما باهاشون تماس بگیرید. مرادی وبلاگشو صفحهٔ سفید کرده بود و یه شماره نوشته بود که اگه کاری داشتیم با اون شماره تماس بگیریم. اون شماره رو نوشتم روی کاغذ و دادم به نگهبان و فلنگو بستم و الفرار.

به روایتِ پست اینستا:

ساعت ۹ صبح، چهارراه ولیعصر، ایرانداک، تو آسانسور، به سوی طبقهٔ سوم. دارم برای استادم‌ نوقا می‌برم. استادم اصفهانیه. هر موقع می‌رم دیدنش بهم گز میده میگه سوغات اصفهانه. گفتم این سری منم براش نوقا ببرم بگم سوغات تبریزه. اصفهان نصف جهان، تبریز کل جهان. والا.



به روایتِ تلگرام:



آقا من می‌خواستم تو این پست، وقایع ۹ صبح تا ۱۱ شبِ ۲۸ خرداد رو تعریف کنم. سه ساعته دارم تایپ می‌کنم و هنوز اندرخمِ ایرانداکم و تازه از ذکر مصیبت جلسه‌ای که با استادم داشتم صرف‌نظر کردم. این فقط یه ساعت اولِ ۲۸ خرداد بود :| خدا صبرتون بده. 

اینم اون کتابی که خانوم دکتر بهم داد. گفت بخونش و اگه ایرادی داشت بهم بگو. صفحهٔ اولش از من و دوستان تشکر کرده بابت همکاری و یاری رساندن در تألیفش. این کتاب و کفشم رو یادتون نگه‌دارید، چون قراره بازم بهشون برگردیم و نقش تأثیرگذاری در مصاحبه‌هام داشتن. 

ساعت ده و ربع، مترو، ایستگاه تئاتر شهر، به سمت فرهنگستان و ایستگاه شهید حقانی.


۲۳ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۱ (رمز: گ****) خلاصه و چکیده

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۰۰ ق.ظ

قبل از هر چیز، لازم می‌دونم یه خسته نباشید و خدا قوت جانانه بگم به اون ۵۰ نفری که تا این لحظه به مرحلهٔ یازدهم سلسله‌پست‌های ما صعود کردن. مرسی که هستین :دی

این پست یه جورایی خلاصه و چکیدهٔ ۲۹ تا پست بعدیه. بله عزیزانم، من این بازی رو تا مرحلهٔ چهلم می‌خوام ادامه بدم و شما هم که قربونتون برم پایه‌این :)) حالا اگه بخوام خرداد، تیر و مرداد رو توی یه پاراگراف خلاصه کنم، باید بگم که: ۲۷ ام با اتوبوس رفتم تهران. من با اتوبوس راحت نیستم و چون قطار ساعت ۱۰ صبح می‌رسید و من ۹ با استادم قرار داشتم مجبور شدم با اتوبوس برم. ۲۸ ام استادم، و در واقع رئیسم رو دیدم و ازش گواهی و سابقۀ کار و معرفی‌نامه گرفتم و ۲۹ ام رفتم مصاحبۀ دانشگاه شهید بهشتی. تو دفتر رئیسم هم با یکی از بلاگرا قرار داشتم یه چیزی بهش بدم. و یه جوری برنامه‌ریزی کرده بودم همو نبینیم. عصر روز مصاحبه با دوستای کارشناسیم پل طبیعت دورهمی داشتیم و ۳۰ ام با یکی از دوستام رفتیم شمال آب‌وهوامون عوض بشه. ۱ ام که شنبه باشه روز دفاع دوستم بود. صبح، جلسۀ دفاع دوستم و بعدشم جلسۀ بازاریابی و معادل‌یابی برای برند شرکت کردم و شبش راه افتادم سمت اصفهان. یه قطار بیشتر نداره و صبح دیر می‌رسید و چون مصاحبه داشتم و چون مصاحبه‌م هم کتبی بود هم شفاهی بازم مجبور شدم با اتوبوس برم. دوم تیر اصفهان بودم و شبش راه افتادم سمت تبریز و بازم با اتوبوس. چند روز تبریز بودم و هفتۀ بعدش، ۹ ام دوباره مصاحبه داشتم. بازم مجبور شدم با اتوبوس برم و بعد از مصاحبه دیگه تهران نموندم و همون شب برگشتم تبریز. بازم با اتوبوس. یه هفته تبریز بودم. سینما رفتیم، شاهگلی رفتیم و کلی خوش گذشت و هفتۀ بعدش بازم تهران کار داشتم. این سری بابا هم همرام بود و اونم تهران کار داشت. ۱۸ ام صبح با هواپیما رفتیم و شبش قرار بود برگردیم که پروازمون تأخیر داشت و تقریباً صبح فرداش رسیدیم خونه. هفتۀ بعد ۲۷ ام عروسی دوستم بود و دوباره باید می‌رفتم تهران. اگه می‌خواستم با قطار برم باید روز قبلش راه می‌افتادم که صبح برسم، ولی عروسی شب بود و نمی‌خواستم صبح برسم و تا شب علاف شم و تو خونه هم کلی کار داشتم. موندم خونه و ۲۷ ام صبح با اتوبوس راه افتادم سمت تهران که عصر برسم و مستقیم برم عروسی. ینی همۀ این چهار سالی که پا توی ترمینال و اتوبوس نذاشته بودم رو تلافی کردم تو این یه ماه. به هوای اینکه پنج‌شنبه عروسیه و جمعه هم گودبای! پارتی یکی از بچه‌هاست و شنبه کارمو تحویل استاد راهنما و مشاورم می‌دم و برمی‌گردم تبریز، جز یه دست لباس عروسی هیچی با خودم نبردم تهران. کارم با استاد مشاورم تا دوشنبه ۳۱ ام طول کشید. استاد راهنمام هم تا ۵ مرداد نبود. در واقع فرهنگستان سالی یه هفته تعطیل میشه که از شانس خجستۀ من همون هفته بود. نمی‌تونستم ۳۱ ام برگردم تبریز و دوباره ۵ ام تهران باشم. موندم تهران و دوستامو دیدم و خونۀ فامیلا رفتم و بد نگذشت، اما ۵ ام کارم انجام نشد و موند برای فرداش. بازم مجبور شدم بمونم و ۶ ام دیگه بلیت قطار گرفتم و گفتم هر طور که شده برمی‌گردم خونه، با قطار هم برمی‌گردم و کلاهم هم این ورا بیفته دیگه نمیام برش دارم. تو این مدت با اینکه اتفاقات متنوع و هیجان‌انگیز زیادی افتاد، اما نه خواستم و نه تونستم چیزی بنویسم. حالا سعی می‌کنم کم‌کم یادم بیارم چی گذشته بهم و تعریف کنم براتون. به‌لحاظ تنوع، همین‌قدر بگم که روز قبل از جلسۀ تصویب واژه‌های بازاریابی و برند و اینا، تو حس و حال جاده‌های شمال محاله یادم بره بودم و روز بعدش در مسیر زاینده‌رود و سر جلسۀ مصاحبه و سی‌وسه پل و اصفهان‌گردی. ینی برنامه‌م یه جوری فشرده بود که با کیف و کوله‌ای که توش لپ‌تاپ بود رفته بودم عروسی و با تجهیزات سفر شمال نشسته بودم سر جلسۀ مصاحبه. عینهو حلزون و لاک‌پشت خانه‌به‌دوش زیستم این یکی دو ماه. و چون جایی نداشتم که وسایلمو بذارم اونجا و بخشی از کارمو انجام بدم و برگردم وسایلم رو بردارم مجبور بودم همه چیو با خودم ببرم این ور اون ور و رسماً کتف و کمرم داغون شد. ینی شرایطم طوری بود که صُبا که از خواب بیدار می‌شدم تا چند دقیقه به این فکر می‌کردم که کجام.

۲۳ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۴ (رمز: د****) پلمبیر

دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

به همکارم پیام می‌دم که اگر فلانی نمی‌خواد ورژن جدید نرم‌افزارو بده... لحنم عصبانی و تنده. جمله‌ام رو پاک می‌کنم و دوباره می‌نویسم: اگر ورژن جدید نرم‌افزار به این زودی‌ها آماده نمیشه من به روال سابق برچسب بزنم. این جمله بهتره. جمله که مجهول باشه، یعنی فاعلش مهم نیست. مهم نرم‌افزاره که کار همه‌مون لنگ اونه و به‌روز نمیشه. میگه اتفاقاً آماده است؛ الان می‌فرستم. می‌فرسته. می‌گم ممنون؛ تا آخر هفته کارو تحویل می‌دم. شروع می‌کنم به برچسب زدن فایل. آقاهه داره تو قنادی راجع به تجربه‌های دوران جوانیش میگه. باید جمله‌به‌جمله آوانویسی کنم. میگه اون موقع فقط تهران، پلمپی لیوانی می‌زدن. شهرستان نمی‌دونستن پلمپی چیه. املای پلمپی رو بلد نیستم. نمی‌دونم اصلاً درست می‌شنوم و درست می‌نویسم یا نه. نمی‌دونم چیه و چی کارش می‌کنن. لابد چون شهرستانی‌ام. احتمالا برچسب وام‌واژه می‌خوره. گوگل می‌کنم پلمپی. نتیجه چند تا ظرف و مغازۀ پلمپ‌شده هست. می‌نویسم پلمپی لیوانی. نتیجه همون قبلیاست. می‌نویسم پلمپی لیوانی، قنادی. هنوز چیزی دستگیرم نشده. پلمپی لیوانی خوشمزه رو امتحان می‌کنم. می‌نویسه آیا منظور شما پلمبیر است؟ بله؛ لابد درستش همین پلمبیره. می‌شینم پای سایت‌هایی که عکس‌های این دسرو گذاشتن و طرز تهیه‌شو نوشتن. مواد اولیه‌شو یادداشت می‌کنم تو گوشیم. می‌رم آشپزخونه و هر چی که لازم دارمو می‌چینم روی میز. عکس می‌گیرم. تخم‌مرغو می‌شکنم. زرده رو از سفیده جدا می‌کنم. شکر و وانیلو می‌ریزم روی زرده و هم می‌زنم. همزنو می‌زنم به برق و سفیده رو انقدر هم می‌زنم که کف کنه. با خامه مخلوطش می‌کنم و بازم هم می‌زنم. کفش می‌خوابه. ژلاتینو می‌ریزم توی آب جوش و صبر می‌کنم حل بشه. نگاه به بسته‌ش می‌کنم. تو تا همین چند ماه پیش چهار تومن بودی. چجوری آخه یهو سیزده و پونصد؟ شیرو می‌جوشونم و زرده و شکرو می‌ریزم توش. بعد سفیده و بعد ژلاتینو. هم می‌زنم و می‌رم سراغ لیوانا. یادم می‌افته مامان و داداشم ژلاتین نمی‌خورن. به حلال بودنش مشکوکن. دو تا از لیوانا رو برمی‌گردونم تو کشو. بابا ولی دوست داره. بابا من هر چی درست کنمو دوست داره. لیوانا رو پر می‌کنم و می‌ذارم تو یخچال. چی بود اسمش؟ پُلُم... پلمپ... برمی‌گردم سراغ لپ‌تاپم. روشنه. صفحات آشپزی رو یکی‌یکی می‌بندم و می‌رسم به نرم‌افزار تگر. یادم می‌افته که باید تا آخر هفته کارمو تحویل همکارم بدم. می‌شینم پای لپ‌تاپ.


۲۱ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲ (رمز: ب*****) اینوریدر

دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۴۴ ب.ظ

بابا داره روی گوشی جدیدش برنامه نصب می‌کنه. می‌گم شیریتتو باز کن یه چندتاشو من بفرستم، هر چیو که نداشتم دانلود کن. لیست برنامه‌هامو بالا پایین می‌کنم ببینم چیا به دردش می‌خوره. می‌گه بده خودم انتخاب کنم. گوشیمو می‌گیره و از لابه‌لای انبوهی از نقشه‌ها و کتاب‌ها و دیکشنری‌ها و ماشین‌حساب‌ها، چهار تا اپلیکشین به‌دردِخودش‌بخور پیدا می‌کنه. بعد چشمش می‌افته به اپ اینوریدر. می‌گه عه! یادش به‌خیر. هنوزم کسی وبلاگ می‌نویسه؟ بابا بعد از به فنا رفتن بلاگفا، وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندن رو ترک کرد و فکر می‌کنه منم همین کارو کردم. فصل شباهنگ رو نخونده و خبر نداره که دخترش کلنگ فصل چهارمشم کوبیده زمین. می‌گم نه دیگه؛ بلاگستان شور و حال سابق رو نداره. به فکر فرومی‌رم. سابقۀ آشنایی من با فیدلی و اینوریدر برمی‌گرده به ده دوازده سال پیش؛ به زمانی که با وبلاگ و وبلاگ‌نویسی آشنا شدم. هر وبلاگی که وبلاگم رو دنبال می‌کرد، هر بلاگری که حداقل یک بار برای پست‌هام کامنت می‌ذاشت، هر وبلاگی که به پست‌های من ارجاع یا منو تو پیوندهاش داشت و هر وبلاگ جدیدی که ازش خوشم میومد، آدرسش رو وارد این فیدخوان‌ها می‌کردم تا هر موقع پست جدیدی منتشر کردند مطلع بشم و مجموعه‌ای از وبلاگ‌هایی که باهم در ارتباطیم رو یک جا داشته باشم. تا همین چهار سال پیش تعدادشون به صدتا هم نمی‌رسید و اکثر قریب به اتفاقشون از «بلاگفا» بودند. امروز به حول و قوۀ الهی و به برکت انقلاب :| این تعداد رسیده به نهصدتا و اغلب «بیان». نهصدتایی که سیصدتاش حذف و صدتاش تعطیل و به حال خود رها شده.

چند وقت پیش وقتی با امکان طبقه‌بندی و فولدر کردن فیدها آشنا شدم، این مجموعه رو به چند دسته تقسیم کردم. اگر اینوریدرمو باز می‌کردم و می‌دیدم صدها پست نخونده دارم، رندوم یا به‌ترتیب حروف الفبا نمی‌خوندمشون. اولویتی برای وبلاگ‌ها قائل بودم. وبلاگ دوستان حقیقی و برخی مجازی‌ها حسابشون جدا بود. این‌ها وقتی پست جدید می‌ذاشتن، مهم نبود کِی باشه و کجا باشم. آب دستم بود می‌ذاشتم زمین و با ذوق و ولع می‌خوندمشون. مجازی‌های صمیمی و وبلاگ‌های مفید در اولویت دوم بودند. تعریف هر کس از صمیمی و مفید متفاوته. این صمیمی‌ها برای من همون‌هایی بودند که وقتی سرما می‌خوردند کامنت می‌ذاشتم شلغم و لیمو بخورند و وقتی می‌گفتند بی‌اعصابیمو بذارید به حساب دندون‌درد، می‌گفتم میخک بذارند رو دندونشون و وقتی می‌رفتند سفر، کامنت می‌ذاشتم که می‌شه وقتی رسیدی خبر بدی؟ همون‌هایی که وقتی پست می‌ذاشتن امتحان دارم، پیام می‌دادم امیدوارم امتحانتو عالی بدی و عصر می‌پرسیدم شیری یا روباه؟ همون‌هایی که وقتی می‌رفتند مأموریت، تا برگردند و پست جدید بذارند، هر روز می‌رفتم وبلاگشون و کامنت‌های جدیدی که تأیید کردند یا جواب دادند رو می‌شمردم ببینیم برگشتن؟ به وبلاگشون سرزدن؟ زنده‌ان؟ همون‌هایی که وقتی می‌رفتند زیارت، التماس دعا می‌گفتم، برای تولدشون پست اختصاصی می‌نوشتم و قبولی کنکورشونو، عروسی‌شونو، بچه‌دار شدنشونو تبریک می‌گفتم و برای عزیزشون فاتحه می‌خوندم و خودمو تو غم‌هاشون شریک می‌دونستم. همون‌هایی که هزاروبیست‌وهشت تا عکس جغد و هر چی که منو یادشون انداخته ازشون یادگاری دارم. اولویت سومم هم اون‌هایی بودند که به‌ندرت کامنت می‌ذاشتن و به‌ندرت کامنت می‌ذاشتم و تعامل و شناخت زیادی از هم نداشتیم. گاهی هر از گاهی دورادور در ارتباط بودیم. وبلاگ این‌ها رو سرسری می‌خوندم. و اولویت آخرم، وبلاگ‌هایی بودند که اسمشون تو لیست دنبال‌کننده‌هام بود، اما مطمئن نبودم حتی یک پست هم از من خونده باشن. دنبال می‌کردند که دنبال بشن. من وبلاگ این‌ها رو هم توی اینوریدرم داشتم و البته که پست‌هاشونو نخونده رد می‌کردم.

وبلاگ‌هایی که حسابشون جدا بود و حق آب و گل توی وبلاگ هم داشتیم، تعطیلن و طبیعیه که یه وبلاگ بعد از مدتی تعطیل بشه و میشه با این موضوع کنار اومد و پذیرفت. اون دویست سیصد تا وبلاگی که تو فولدر مجازی‌های صمیمی بودند، همون‌هایی که خودمونو در غم و شادی هم شریک می‌دونستیم، همون‌هایی که کرورکرور عکس برام می‌فرستادن که فلان جا فلان چیزو دیدیم و یاد تو افتادیم هم تعدادیشون تعطیله و خبر بد اینکه دیگه از تعطیلی و حذف وبلاگ‌ها ناراحت نمی‌شم و عادی شده برام. با کسانی که وبلاگشونو تعطیل کردن و رفتن کاری ندارم. روحشون شاد. با اون‌هایی که کرورکرور عکس برام می‌فرستادن که فلان جا فلان چیزو دیدیم و یاد تو افتادیم و تعطیل هم نیستند و همچنان دارند می‌نویسند و ستارۀ وبلاگشون روشنه، اما دیگه یاد من نمی‌افتند هم کاری ندارم. با اون گروهی که دنبال می‌کردن که دنبال بشن هم از همون اول کاری نداشتم. خب با این اوصاف، با کی کار داشته باشم؟ من واقعاً نمی‌دونم کیا هنوز اینجا رو می‌خونن. ینی من حتی پنج نفر از خوانندگان وبلاگم هم نمی‌تونم به ضرس قاطع نام ببرم.

دیشب. مامان صدام می‌کنه که بیا برات یه چیزی بخونم. لپ‌تاپ داداشم جلوشه. همون‌جا دم در اتاقش وایمیستم که بخون. قبلش می‌پرسم طولانی که نیست؟ دارم می‌رم بخوابما. می‌گه نه زیاد. گوش کن: «بدینوسیله به اطلاع دوستان و آشنایان می‌رساند بابای اینجانب پس از هفته‌ها جست‌وجو و تلاش بی‌وقفه موفق به کشفِ...». لبخند می‌زنم و می‌گم «کشف بازی خیلی خیلی خیلی جالبِ لطفعلی‌خان؟». می‌گه اینجاشو گوش کن حالا: «اینجانب که زودتر از ساعت ده و یازده بیدار نمی‌شوم و تا نصف‌شب بیدارم ساعت هفت چنان سرحال بیدار شدم که حتی برای خودم هم باورکردنی نبود». می‌رم می‌شینم کنارش و می‌گم «پست خودمه که این. تابستون ۸۷. زودتر از ده و یازده بیدار نمی‌شدم من؟!!! کامنتاشم بیار ببینیم کیا نظر دادن». شروع می‌کنه به خوندن: «ها سلام، موفقیتتو تبریک وگویم». با تعجب می‌پرسه «وگویم»؟ «ما منتظر پیروزی تو برای کشتن آغامحمدخان بیدیم». «بیدیم؟ بیدیم ینی چی؟» می‌خندم و می‌گم شب‌های برره یادت نیست؟ به زبان برره‌ایه. چند تا پست و چند تا کامنت دیگه هم می‌خونیم و شب‌به‌خیر می‌گم و می‌رم که بخوابم. یه چند دقیقه بعد برمی‌گردم و می‌پرسم حالا انگیزه‌ت چی بود از این حرکت، نصف شبی؟ می‌گه هیچی؛ همین‌جوری.

۲۱ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۰۰- یادداشت‌های سفر و پساسفر؛ ویرایش نهایی

جمعه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۷:۲۵ ب.ظ

 (98-02-03) letter.JPG

 (98-02-04) letter2.JPG

 (98-02-05) letter3.JPG

 (98-02-06) letter4.JPG

موقعیت فعلی (۹۸/۲/۷): کربلا، هتل، پای لپ‌تاپ. شرایط جسمی: سرماخورده، دارای سردرد و حالت تهوع همراه با آبریزش بینی. شرایط روحی: چهار حس متضاد نسبت به وبلاگم دارم. حس نوشتن و منتشر کردن، حس نوشتن و منتشر نکردن، حس ننوشتن و ثبت و ضبط نکردن چیزی برای بعد و حس ننوشتن و کاش بنویسم که بمونه برای بعد. نوشتن و ننوشتن، منتشر کردن و منتشر نکردن.

یک. بلیت رفت (یا در واقع بهتره بگم بلیت آمد) رو از تهران گرفتیم. شب نیمۀ شعبان باید می‌رفتیم تهران. بلیت قطار گرفته بودیم برای تهران. اون شب خیابونا انقدر شلوغ و ترافیک انقدر سنگین بود که ما از قطار جا موندیم. وقتی رسیدیم راه‌آهن، قطار پنج دقیقه بود که حرکت کرده بود. سریع یه ماشین از راه‌آهن گرفتیم و راه افتادیم دنبال قطار و بعد از یک‌ونیم ساعت تعقیب و گریز، قطارو تو عجب‌شیر (اسم یه شهره که صد تا با تبریز فاصله داره) خفتش کردیم و سوار شدیم. اسم این کارمون گویا تعقیب قطاره. چون یکی به راننده زنگ زد که کجایی؟ گفت سرویس تعقیب قطار دارم. هفتاد تومن گرفت که به‌نظرم منصفانه بود. بعد که رسیدیم تهران ده ساعت تا پروازمون به نجف وقت آزاد داشتیم. کربلا فرودگاه نداره و ملت یا میرن بغداد و از اونجا میان کربلا، یا میرن نجف و از اونجا میان کربلا. پیشنهاد دادم این ده ساعتی که تهرانیم بریم شابدالعظیم (شاه عبدالعظیم حسنی، از نوادگان امام حسن). این امامزاده تو مسیر فرودگاه امام هم هست و دور نیست. گفتن دیر میشه و از پرواز جا می‌مونیم. گفتم اگه جا موندیم یه هلی‌کوپتر تعقیب هواپیما می‌گیریم می‌ریم پشت سر هواپیما. بالاخره تو موصلی بغدادی جایی خفتش می‌کنیم سوارش می‌شیم دیگه. ولی خب پیشنهادم رد شد و ترجیح بر آن بود که بریم ده ساعت تو فرودگاه منتظر بمونیم.

دو. همیشه با تاکسی می‌رفتیم فرودگاه و کرایۀ تاکسی از مرکز تهران تا فرودگاه امام کمِ کمش صد تومنه. اسنپ هم نصف این مقداره تقریباً. پیشنهاد دادم این دفعه با مترو بریم. متروی فرودگاه خیلی خلوته. در واقع تو هر واگن دو سه نفر بیشتر نیست. پیشنهادم پذیرفته شد. وقتی رسیدیم دیدم هفت‌وپونصد از کارتم کم شد. و اونجا بود که فهمیدم بلیت متروی فرودگاه نفری هفت‌وپونصده.

سه. یه آقاهه تو متروی منتهی به فرودگاه از یه آقای دیگه پرسید باید خط عوض کنیم؟ آقاهه گفت نه. از یه آقای دیگه پرسید باید خط عوض کنیم؟ آقاهه گفت نه. از سومی پرسید و پرسان‌پرسان اومد سراغ ما. همه بهش گفتیم نه و فکر کردیم یه تخته‌ش کمه که سؤالشو هی تکرار می‌کنه. وقتی قطار ایستاد که خط عوض کنیم همه همدیگه رو نگاه کردیم و فهمیدیم باید خط عوض کنیم.

چهار. ما نیمۀ شعبان وقتی توی ترافیک بودیم، به شربت‌خورندگان وسط خیابون و بوق‌بوق کنندگان پشت سر ماشین عروس و اینایی که اومده بودن نیمۀ شعبان چراغای رنگی‌رنگی توی خیابونا رو ببینن و حضورشون ترافیکو سنگین‌تر کرده بود غر نزدیم و فحش ندادیم. واقعاً غر نزدیم و تصمیم گرفتیم زین پس کمی زودتر منزل رو به مقصد هر جایی که اون شب قراره بریم اونجا ترک کنیم.

پنج. پروازمون با شانگهای همزمان بود. یه تعداد از چینیا بعد از نشون داد پاسپورت و رد شدن از گیت، شالشونو برداشتن. یه لحظه شوکه شدم از حرکتشون. بامزه بود. انتظارشو نداشتم همون جا تو فرودگاه این کارو بکنن.

شش. به دوستم که روز آزمون دکتری با دیگر دوستان قرار بود برن استخر و منو هم دعوت کرده بودن، گفته بودم چون اون روز و اون ساعت کنکور دارم نمی‌تونم بیام و قول داده بودم اگر قبول شدم براش مایو بخرم به‌عنوان شیرینی. فعلاً مجازم و اگه از مصاحبه هم جان سالم به در ببرم قبولم. اگه از اینجا براش مایو بخرم می‌تونم با یک تیر سه نشان بزنم و این مایو هم سوغاتیش حساب بشه، هم کادوی تولدش و هم شیرینی قبولیم. می‌تونم نگهش دارم روز دفاع دکتراش بهش بدم که کادوی دفاعش هم لحاظ بشه. اگر نشان‌های دیگری هم به نظرتون می‌رسه بگید با همین تیر بزنم. اصن مایو به عربی چی میشه؟

هفت. لپ‌تاپمو آورده بودم کربلا که اینجا انتخاب رشته کنم. اون وقت هر کاری کردم با لپ‌تاپم نتونستم وارد سیستم بشم و هی ارور داد و با گوشی ثبت‌نام کردم. بعدِ سه روز فهمیدم دانشگاهی که اولویت سومم بود انصراف داده و حذف شده. دوباره مجبور شدم اطلاعات ثبت‌نامی‌مو ویرایش کنم. این دفعه لپ‌تاپم همکاری کرد باهام.

هشت. چند روز قبل اومدن، اتفاقی یه آهنگ پیدا کردم و خوشم اومد ازش. آهنگِ «شاه پناهم بده خستۀ راه آمدم، آه نگاهم مَکُن یا شایدم بَکُن غرق گناه آمدم». یه خوانندۀ تاجیکی به اسم دولتمند خالف برای امام رضا خونده. اولشو درست متوجه نمی‌شم که میگه نگاهم بَکُن یا نگاهم مَکُن. نظر شخصیم اینه که وقتی غرق گناه و اشتباه میری پیش یه بزرگی، ترجیح میدی نگاهت نکنه، بس که شرمنده‌ای. ولی خب از طرفی دوست داری نگاهی از سر لطف و بخشش بهت بکنه. پس هر دو معنیش می‌تونه درست باشه. البته تو تکرار بعدی بیت، میمِ نگاهم مکن رو واضح‌تر میگه و میم می‌شنوم. شاید بگید خب اینو برای امام رضا خوندن نه امام حسین که منم میگم کلهم نورٌ واحد. فرقی ندارن. باری به هر جهت!، من اینو تو این هفته هزاران بار گوش کردم و هر بار به این فکر می‌کنم که این تاجیکیا چقدر گویش شیرینی دارن و چقدر من دوستشون دارم.

نه. غبطه می‌خورم به حال اینایی که تو حرم زارزار گریه می‌کنن و چیزی برای خواستن دارن. اون وقت من با بهت و حیرت فقط نگاه می‌کنم و اندر خمِ چیستیِ دعا و جبر و اختیارم. آره، من برای مریضا دعا کردم، برای کنکوریا دعا کردم، برای بیکارا و بی‌بچه‌ها و بی‌زن‌ها و بی‌شوهرها و بی‌خونه‌ها دعا کردم. ولی من که می‌دونم همۀ مریضا قرار نیست خوب شن، من که می‌دونم ظرفیت دانشگاه محدوده و همه قرار نیست قبول شن، من که می‌دونم برای همه کار نیست، برای همه خونه نیست، پس چرا دعا کنم؟ دعا نکنم چی میشه؟ اینایی که دعا نمی‌کنن به هیچی نمی‌رسن؟ دعا چیه اصلاً؟

ده. به‌عنوان دانش‌آموزی که از اول راهنمایی تا دیپلم همۀ عربیاشو بیست گرفت و صد زد و دورۀ دبیرستان به عربی رشتۀ انسانی هم ناخنک زد ببینه چی توشه و حتی عربی دورۀ ارشدشم با بیست پاس کرد اما حالا تو یه کشور عربی یک کلمه هم بلد نیست عربی حرف بزنه و حرف‌های بقیه رو هم متوجه نمیشه، به‌عنوان کسی که عربی و معلم و استاد عربیشو دوست داشت و داره، به نظام آموزشی کشورم اعتراض دارم و برای خودم و معلمام و مدرسه و دانشگاهم از صمیم قلب متأسفم. ینی حیف اون ساعتایی که به صرف ذهب ذهبا ذهبوا گذشت.

یازده. رمز وای‌فای هتل 40506070 هست. داشتم رمزو می‌خوندم مامان وارد گوشیش کنه. گفتم چهارصدوپنج، صفر ششصدوهفت، صفر. گفت خب بگو چهل پنجاه شصت هفتاد دیگه. یه بار دیگه رمزو نگاه کردم و به این فکر کردم که چرا همیشه مسائل رو پیچیده می‌بینم؟ چشم‌ها را باید شست. جور دیگر باید دید.

دوازده. راجع به دو تا موضوع نوشتم و چون ترجیح دادم که این دو مبحث رو فقط خانوم‌ها بخونن، به ادامۀ پست 404 (کلیک کنید) اضافه‌ش کردم. خانوم‌هایی که رمز ندارن، بخوان بدم.

سیزده. چرا لامپ‌های حرم کم‌مصرف نیست؟ این لامپای پرمصرف می‌دونید چقدر هزینه‌شون میشه؟

چهارده. چرا اینجا هویج نداره؟ حتی تو غذاهای رستورانشونم هویج نیست. از وقتی اومدیم اینجا هیچ جا هویج ندیدم. تره‌بارشون همه چی داره جز هویج. آقا من عاشق هویجم و جای خالیشو حس می‌کنم. فصلش نیست؟ یا کلاً هویچ نمی‌خورن؟

پونزده. اینا گربه‌هاشون ژنتیکی لاغرن یا از گشنگی لاغر موندن؟

شونزده. بعضی از خانومای عرب که نمی‌دونم اهل کجان، از یه سری کلیپسای غول‌پیکری استفاده می‌کنن که حجم سرشونو سه برابر می‌کنه. خیلی دلم می‌خواد بهشون بگم این‌جوری اصن خوشگل دیده نمیشن. ولی خب یه به من چه می‌گم و رد میشم. یه گروهی از خانومای عرب هم هستن که بازم نمی‌دونم اهل کجان، اینا هم اصرار دارن که اون قسمت از شالشون که روی فرق سرشونه خیلی تیز و عمودی باشه و برای اینکه صاف نشه با سوزن اون قسمت رو تیز نگه‌می‌دارن. از گوگل پیدا نکردم چیزی. خودتون تصور کنید چی میگم. به اینا علاوه بر اینکه می‌خوام بگم این‌جوری اصن قشنگ دیده نمیشن، اینم می‌خوام اضافه کنم که خب اون سوزنه می‌ره تو سرتون. چرا عادی سرتون نمی‌کنید شالو خب. بله می‌دونم ربطی به من نداره.

هفده. تو صف نماز جماعت صبح، با یه خانوم دزفولی آشنا شدم. گفت از خوزستان اومدم و گفتم ینی عربی بلدین و گفت خوزستان فقط عربا نیستن و لر هست و عرب هست و بحث زبان و قومیت‌ها شد. بعد که پرسید تو اهل کجایی و گفتم تبریز، گفتم اصن شبیه تبریزیا نیستی. گفتم چجوری‌ام ینی؟ گفت یه بار اومده بودیم تبریز. اصن باهامون فارسی حرف نمی‌زدن. حتی جوونا و مغازه‌داراشون وقتی آدرس می‌پرسیدیم ترکی جواب می‌دادن. ما هم متوجه نمی‌شدیم. گفتم خب یه کم تعصب دارن، ولی همه این‌جوری نیستن. گفت نه همه این‌جوری بودن. حالا من هی می‌خواستم خاطرات بدشو بشورم ببرم و نمیشد :)) دیگه بهش نگفتم که همین چند ساعت پیش خودم زدم یکی از فامیلامونو تو اینستا آنفالو کردم. بس که این بشر متعصب و بی‌ادب بود. یه الف بچه‌ستاااا. سن و سوادی هم نداره. اون وقت همۀ پستاش فحش و بد و بیراه به فارس‌ها و حداده. منم هی تحمل کردم و هی لایک نکردم و هی هیچی نگفتم. دیگه امشب کاسۀ صبرم لبریز شد آنفالوش کردم :| فکر کنم منم وقتی از فرهنگستان می‌نویسم اونم همین حسو نسبت به من داره و هی کاسۀ صبرش لبریز میشه و دلش می‌خواد آنفالوم کنه ولی روش نمیشه.

هجده. همه جا به چندین زبان تابلو و اخطار و هشدار زدن که لطفاً روی در و دیوار حرم چیزی ننویسید. بعد می‌بینی ملت یواشکی خودکار و ماژیک میارن اسم خودشون و التماس دعا کنندگان و حاجتاشونو می‌نویسن. بعد مسئولین حرم پارچه می‌کشن روی در و دیوار. اینا روی پارچه رو می‌نویسن. ننویسین خب. به چه زبونی بگن ننویسین. زشت میشه در و دیوار.

نوزده. اینایی که چادرشونو می‌بندن به کمرشون و آستیناشونو بالا می‌زنن و می‌رن سمت ضریح و اونایی که جلوشونن رو پس می‌زنن و هی می‌رن جلو و دل جمعیت رو می‌شکافن و موانع رو از سد راه برمی‌دارن و می‌رسن به ضریح و دیگه ضریحو ول نمی‌کننو نمی‌فهمم. یه همچین کارایی زشته جلوی دیگر ادیان. یه کم متین و باوقار باشید خب. از فاصلۀ یکی‌دومتری هم میشه زیارت کرد. حتماً که نباید دستت برسه به ضریح.

بیست. آقا من دیشب نماز شب خوندم. همه‌تون بگین تف به ریا. بلد نبودم. بعد خجالت می‌کشیدم از مامانم بپرسم. اون وقت تو کف اینایی بودم که چجوری جلوی جمع دعا می‌کنن و گریه می‌کنن و خجالت نمی‌کشن. من حتی تسبیحم خجالت می‌کشم یه وقتایی جلوی جمع و حتی مامانم بگم. کلاً تنهایی راحت‌ترم. خلاصه نماز شب بلد نبودم. مثل مشهدم نیست گوشی ببری و از گوگل کمک بگیری. موبایل ممنوعه اینجا. نیم ساعت مفاتیحو از اول به آخر و از آخر به اول گشتم و بالاخره پیداش کردم. بعد انقدر پیچیده نوشته بود که نفهمیدم اصن چند رکعته. یه بار تو مشهد خونده بودما. ولی کمّ و کیفش یادم نبود. از یه خانومه که با یه دست قنوت کرده بود و یه دستش تسبیح بود پرسیدم. نماز شبو چون این‌جوری می‌خونن فکر کردم لابد بلده دیگه. انقدر خوب توضیح داد که دیگه یادم نمی‌ره. گفت روش سختشو می‌خوای یا آسون؟ گفتم آسون. گفت چهار تا دورکعتی بخون. مثل نماز صبح. این هشت تا نماز شبه. بعد یه دونه دورکعتی بخون. اسم اینم نماز شفع هست. یه دونه هم یه‌رکعتی بخون که اسمش نماز وتره. تو قنوت این یه رکعت گفت می‌تونی یه ذکر ساده بگی، یا اگه حالشو داشتی هفت تا هذا مقامُ العایذٍِ بکَ منَ النّارِ و سیصد تا العفو العفو. اگه بازم حوصله داشتی برای چهل تا مؤمن هم دعا کن تو قنوت. من اشتباهی هفتادوهفت تا گفتم هذا مقامُ العایذٍِ بکَ منَ النّارِ. معنیش میشه این است مقام کسی که از آتش قیامت به تو پناه می‌برد. بعد اون العفو هم چون دوتاست، نفهمیدم در مجموع ششصد تا میشه یا صدوپنجاه تا بگم که سیصد تا بشه. ششصد تا گفتم خلاصه. باشد که قبول افتد. بازم تف به ریا.

بیست‌ویک. یه بنده خدایی داشت تو حرم به یه بنده خدای دیگه نماز جعفر طیار یاد می‌داد. گویا سه ساعتی طول می‌کشه این نماز. کلی خاصیت داره و برای بخت‌گشایی هم هست انگار. بعد من داشتم فکر می‌کردم تا آخر عمرم هم مرادو پیدا نکنم واقعاً کشششو ندارم سه ساعت نماز بخونم. اصن این نمازها چجوری به‌وجود اومدن؟ مثلاً یه آقایی بوده به اسم جعفر طیار و این‌جوری نماز خونده و مردم هم خوششون اومده و تبعیت کردن؟ و تو مفاتیح نوشتن؟ پس چرا دیگه بعداً نمازهای مستحب جدیدی معرفی نشد؟ سؤاله واقعاً.

بیست‌ودو. اینجا چون نماز ما شکسته است، تو نمازهای چهاررکعتی، تو رکعت دوم نمازو تموم می‌کنیم و بلند می‌شیم با بقیه که دارن سوم و چهارم رو می‌خونن دو رکعت نماز مستحبی یا قضا می‌خونیم. بعد من رکعت اولو حمد و سوره میگم و رکعت دوم یادم میره داشتم نماز دورکعتی می‌خوندم و مثل اونایی که دارن برای رکعت چهارم تسبیحات اربعه میگن، سبحان الله میگم. خواستم این نوع نماز رو هم همین‌جا به نام خودم ثبت کنم. خاصیت خاصی هم نداره البته.

بیست‌وسه. یه چیزی هم تو رستوران ابداع کردم به اسم آبدوغ‌پیاز. دوغو ریختم تو کاسه و پیازو نگینی خرد کردم توش و با غذا خوردم. نمی‌دونم خاصیتش چیه، ولی اسمشو دوست دارم. خودم این اسمو براش انتخاب کردم. آبدوغ‌پیاز.

بیست‌وچهار. می‌دونستید قبر خواجه نصیرالدین طوسی کاظمینه؟ چند روز پیش رفته بودیم کاظمین. کاظمین نزدیک بغداده. نزدیک ضریح امام هفتم و نهم که میشه امام کاظم (پدر امام رضا) و امام جواد (پسر امام رضا)، یه ضریح بود که نوشته بود خواجه نصیرالدین طوسی. کلی ذوق کردم. به مامان گفتم این آقاهه همونه که روز تولدش روز مهندسه. 

بیست‌وپنج. امسالم مثل پیارسال تو کاظمین همون هتل قبلی که تو خیابان مراده و به باب‌المراد منتهی میشه بودیم و امسال هم مثل پیارسال تو خیابان مذکور گم شدیدم. خیابون کوچیک و پیچیده‌ای هم نیستا. پیارسال که مسیرو اشتباه رفتیم، امسالم هی تا نصفه می‌رفتیم و فکر می‌کردیم اشتباه اومدیم و برمی‌گشتیم سمت حرم و هی دوباره می‌رفتیم سمت هتل و برمی‌گشتیم سمت حرم. [یادآوری: پست 777]

بیست‌وشش. تو خیابونای کاظمین، هر ده متر یکی یه دونه از این ترازوها که وزن و قدو اندازه می‌گیره گذاشتن و از جلوش که رد میشی دستگاهه میگه مرحبا بکم. ترازوئه خط‌کش داره و میری روش وزنو که اندازه گرفت، قدتم با اون سنسوری که رو خطکشه میگه. بعد چون ملت در حال رفت‌وآمدن، اینا هی میگن مرحبا بکم. ینی تو یه مسیر پنج‌دقیقه‌ای پونصد بار می‌شنوی که خانومه میگه مرحبا بکم، مرحبا بکم، مرحبا بکم :|

بیست‌وهفت. یه خانومه تو رستوران بود که دوستش نیومده بود غذا بخوره. بقیه پرسیدن فلانی چرا نمیاد و خانومه گفت یه کم نسبت به غذای رستوران حساسه. خانوما هم پذیرفتن و غذاشونو خوردن و رفتن. فقط من مونده بودم و اون خانومی که دوستش نبود. گفتم دوستتون پس چی می‌خورن؟ غذای هتل خیلی تمیز و بهداشتیه. اینجا رو قبول ندارن واقعاً؟ غذای بیرون که خیلی کثیفه. خودم با چشمای خودم مگس‌هایی که روشون می‌شیننو دیدم. خانومه گفت نسبت به رستوران حساس نیست. کلاً تو کربلا چیزی نمی‌خوره زیاد. تو مفاتیح نوشته مکروهه اینجا سیر بخوری. اونم فقط یه کم آب و نون می‌خوره. میگه حساسم که بقیه هی نپرسن چرا غذا نمی‌خوره و رستوران نمیاد. و از اونجایی که اولین بارم بود همچین چیزی رو می‌شنیدم، با شگفتی گفتم واقعاً؟ چه جالب! گفت آره اگه بتونی تو کربلا روزه هم بگیری خیلی ثواب داره.

بیست‌وهشت. یه خانومه بهم گفت بعد از نماز، تو حرم حضرت ابوالفضل بعثۀ رهبری مراسم داره. چون تا حالا بعثه رو نشنیده بودم تو ذهنم یه چیزی تو مایه‌های BC بود و نمی‌دونستم چیه دقیقاً. اسم مکانه؟ اسم زمانه؟ اسم آدمه؟ چیه خب. رفتم حرم حضرت ابوالفضل و از یکی از خادما پرسیدم ببخشید مراسم کجاست؟ گفت مستقیم دست راست. مستقیم رفتم و پیچیدم دست راست و دیدم اونجا مغاسله. ینی دستشویی :))) دیدین اینایی که «ر» رو «غ» می‌گن؟ این خادمم از اینا بود که «ر» رو «غ» می‌شنون :| 

بیست‌ونه. موقع تفتیش، خادم از یه پیرمرده پرسید حرم یا خیمه‌گاه؟ پیرمرده گفت آره. خادمه دوباره پرسید حرم یا خیمه‌گاه؟ پیرمرده گفت آره آره. خادمه گفت چی آره!؟ حرم یا خیمه‌گاه؟ وای داشتم از خنده می‌مردم اون لحظه. قیافۀ خادمه دیدنی بود :)))

سی. بعضی وقتا یه جوری کیف کوچولوی کمریمو می‌گردن که از توش چیزایی که توش نذاشتم هم پیدا می‌کنن و یه وقتایی هم سرسری فقط دست می‌کشن و خودم برمی‌گردم می‌پرسم اینا توش بود، اشکالی نداره؟ :|

سی‌ویکسال 95، یه بار زیر قبه درست بغل ضریح، محزون ایستاده بودم و همه داشتن عربی حرف می‌زدن و دعا می‌خوندن. یهو پیرزنی که کنارم ایستاده بود به زبان فارسی گفت آی خانوما اینجا زیر قُبّه است، اینجا هر چی آرزو کنین برآورده میشه، اینجا مراد میدن، مرادتونو بخواین، مراد همین جاست. مگه دیگه می‌تونستم جلوی خنده‌مو بگیرم؟ حزن و اندوه به کل یادم رفت دیگه. امروز صبم حرم خلوت بود و رفتم نزدیک، زیر قبه و این دفعه یه پیرزن اومد وایستاد کنارم و دستاشو برد سمت آسمون و به ترکی گفت آی آلله مرادیمی ور. ینی ای خدا مرادمو بده. دیگه خودتون قیافۀ نیش تا بناگوش باز منو تصور کنید. بعد داشتم فکر می‌کردم بنده خدا به اون سن رسیده، هنوز به مرادش نرسیده ینی؟ خدایا! نکن این کارو با ما :)) خدایا تو رو خدا :دی

سی‌ودو. تو حرم حضرت ابوالفضل نشسته بودم. همه جور دعا و زیارت و نمازی خونده بودم و گفتم بذار یه حرکت جدید بزنم. چهل تا آیةالکرسی خوندم. فکر کنم بهش میگن چلّه. برای محکم‌کاری یه دونه دیگه هم خوندم که اگه اشتباه شمرده باشم کم نیاد. 41 تا شد. اولین و آخرین باری که همچین کاری کرده بودم آذر 94 بود. تو مسیر خوابگاه. داشتم چرخی تو آرشیو می‌زدم که اون پستو پیدا کنم، دیدم تو عنوانش تعدادشو 41 تا نوشتم. [یادآوری: پست 486]

سی‌وسه. اینجا، بردنِ موبایل و کفش داخل حرم ممنوعه. برخلاف مشهد که آزاده و کفشاتو می‌ذاری تو کیسه پلاستیک و می‌بری تو، اینجا باید تحویل امانت بدی. خیلی هم حساسن موبایل نبری تو و عکس نگیری. برای همین حسابی تفتیش می‌کنن و یه بار که خانومه داشت از روی روسری لای موهامو دقیق بررسی می‌کرد خنده‌م گرفت که آخه خدایی خودتون می‌تونین موبایلو اینجا قایم کنید؟ کلیپس و گیره هم نداشتما. بعد که رفتم تو حرم دیدم یکی از خادما با یکی از خانومای هم‌وطن داره دعوا می‌کنه و گوشیشو گرفته و در حال پاک کردن عکساشه. هم‌وطنمون هم داشت جیغ و داد می‌کرد که چطور شما میاین مشهد ما اجازه می‌دیم موبایل بیارین و عکس بگیرین و این عکسا مال امام حسینه و گوشیمو بده و خادم هم همچنان در حال پاک کردن عکسا بود. حالا این صحنۀ دعوا و پاک کن و پاک نمی‌کنم منو برد به بیست و چند سال پیش که با مامان‌بزرگم اینا رفته بودیم شمال و ملت داشتن تو آب شنا می‌کردن و عمه‌ها ازم در حال شنا عکس گرفته بودن و در پس‌زمینۀ عکسم ملت هم افتاده بودن و بعدشم جیغ و داد که عکسا رو پاک کنید و اینا. البته اون موقع می‌گفتن بسوزونین و نمی‌دونم سوزوندن و دوتاش موند یا کلاً دو تا عکس گرفته بودیم و چیزی نسوخته بود. علی ایُ حال الان دو تا عکس از شمال تو آلبوممون هست که من لب ساحلم و بانوان پشت سرم در حال شنا. و صد البته که این عکسو هیچ وقت نشون آقایون ندادیم و نمی‌دیم :|

سی‌و‌چهار. این عرب‌ها عجیب روی حجاب و مو حساسن. اگه شل‌حجابی و بدحجابی و بی‌حجابی رو گناه و کار زشتی بدونیم، این کار قُبحش (زشتیش) تو ایران و حداقل تو شهرهایی که من بودم شکسته شده رسماً. و این عرب‌ها چون اینو نمی‌دونن هی تو حرم به ایرانیا تذکر می‌دن که موهات معلومه. زیاد هم معلوم نیستا. سه بار تا حالا به خود من تذکر دادن که جالبه همون لحظه آینه رو نگاه کردم دیدم روسریم لب مرز پیشونی و موهامه و در حد چند تار مو دیده میشه. ولی چون خودشون روبند می‌ندازن روی همین چند تا تار مو هم حساسن. اصن وقتی خدا خودش گفته گردی صورت و دست‌ها تا مچ می‌تونه بیرون باشه، ینی چی که سر تا پا مشکی می‌پوشن و یه روبند مشکی هم می‌ندازن جلوی صورتشون؟ حتی چشماشون هم دیده نمیشه. اعتدال خواهرم، اعتدال.

سی‌وپنج. من موقع شنیدن (لیسنینگ!) بعضی عربیا رو می‌فهمم و موقع مکالمه باهاشون ارتباط برقرار می‌کنم و بعضیا رو نمی‌فهمم. و تا دیشب نمی‌فهمیدم چرا بعضی رو می‌فهمم و بعضی رو نمی‌فهمم. تا اینکه فهمیدم عرب‌ها هم بین خودشون لهجه دارن. می‌دونستم لهجه دارنا، ولی نمی‌دونستم چجوری و چقدر. گویا اونایی که می‌فهمم لهجه یا بهتره بگیم گویش لبنانیه و اونایی که نمی‌فهمم سوری و عراقی و سایر کشورها. مثل ترکی دیگه. من الان ترکیِ کشور آذربایجان رو بهتر از ترکی ترکیه می‌فهمم، ترکی زنجان رو کمتر متوجه میشم و یه دوستی هم داشتم تو خوابگاه، که از استان گلستان بود. اون ترکی ما رو متوجه می‌شد و ما ترکی اونا رو نه. خلاصه که زبان، پدیدۀ جالبیه.

سی‌وشش. اون ذکره بود که یا کاشف الکرب عن وجه الحسین إکشف کربی بحق أخیک الحسین، اونو من به جای إکشف کربی می‌گم إکشف کربنا. کربی میشه غم و اندوه من، کربنا میشه غم و اندوه ما. من موقع دعا بقیه رو هم در نظر می‌گیرم و با یک تیر چند صد نشان می‌زنم که غم و اندوه همه‌مون نیست و نابود بشه. بعد هر کی تو حرم می‌پرسه اون ذکره چی بود برام بنویس، می‌نویسم کربی و تو پرانتز می‌نویسم کربنا و بعد میگم کربنا بگی ثوابش بیشتره :)) می‌ترسم سر پل صراط به جرم تحریف اذکار و انتشار احادیث دروغین یقه‌مو بگیرن :)) اصن مگه آقای قرائتی نمی‌گفت وقتی دعا می‌کنین فقط برای خودتون دعا نکنین؟ مگه نمیگن حضرت فاطمه اول برای همسایه‌ها و بقیه دعا می‌کرد؟ خب منم با همین استدلال این فتوا رو دادم دیگه. شما هم کربنا بگین. کربنا ثوابش بیشتره :دی

سی‌وهفت. حافظ یه جایی میگه حافظ وظیفۀ تو دعا گفتن است و بس، در بند آن مباش که نشنید یا شنید.

سی‌وهشت. اون آواچۀ التماس دعا یادتونه؟ که خلاقانه بگیم التماس دعا؟ دو تا خواهر هستن که چند ساله بچه‌دار نمیشن و مامانشون بهم گفته هر جا بچۀ کوچولو و نی‌نی! دیدم به نیابت از اونا بگم اللهم ارزقنا. ینی خدایا به ما هم بده. از وقتی اومدم اینجا اندازۀ صد تا مهدکودک اللهم ارزقنا گفتم. خدایا لطفاً بهشون و به هر کی که حسرت بچه داره بچه بده.

سی‌ونه. تو صف نماز جماعت نشسته بودم. یه خانوم پیر اومد با لهجۀ ترکی گفت گادانالیم به منم جا میدی بشینم؟ یه کم جابه‌جا شدم و نشست و تشکر کرد و صورتمو بوسید و نفهمید من خودم ترکم. موقع بوسیدنم هم نفسمو حبس کردم ویروسای سرماخوردگیم بهش منتقل نشه. این گادانالیم یه اصطلاح ترکی هست که ترجمۀ لفظ به لفظشو دقیق بلد نیستم، ولی معنیش یه چیزی تو مایه‌های دردت به جونمه. گادا مثلاً فرضاً اگه درد باشه، آل یعنی بگیر و آلیم ینی بگیرم. اون نون هم بعد از گادا ضمیر تو هست تو حالت مضاف‌الیهی. حالا خوبه بلد نبودم و این‌جوری تجزیه‌ش کردم؛ بلد بودم می‌خواستم چی کار کنم :دی این اصطلاح رو بالاشهری‌ها و باکلاسا و کلاً شهریا نمیگن و چند بار از روستایی‌ها و اهالی شهرستان‌های کوچیک اطراف شنیدم. بعد من انقدر این کلمه رو دوست دارم که یکی از فانتزیام اینه که مادرشوهرم هی اینو بهم بگه. جزو کلمات مورد علاقه‌مه که یه کم پیر بشم شاید خودمم به‌کار ببرم و به نوه‌هام هی بگم گادانالیم فلان کارو بکن یا نکن. اصطلاحی نیست که جوونا هم به‌کار ببرن. برای همین فعلاً خودم به‌کار نمی‌برم. تو فک و فامیلمون فقط همسر شوهرخالۀ بابا اینو میگه. البته الان که بیشتر دقت می‌کنم فکر می‌کنم این اصطلاح دو تا کاربرد داره. بابا وقتی با یه آقا صحبت می‌کنه، موقع خداحافظی میگه گادانالّام، یاشا، خدافظ. ینی قربانت، زنده باشی، خدافظ. بیشتر که دقت می‌کنم این کاربرد دومشو خانوما نمیگن و آقایون هم به خانوما نمیگن گادانالّام. انگار اولی به‌صورت گادانالیم مختص خانوماست، به‌معنی دردت به جونم و دومی به‌صورت گادانالّام مختص آقایونه با لحن مردونۀ چاکرت، قربونت، فدات!

چهل. تو حرم، لب مرز قبّه نشسته بودم و منتظر وقت نماز بودم که برم برای جماعت. داشتم بلند می‌شدم برم که یه خانوم پیر عرب گفت مای؟ گفتم نمی‌فهمم. با اشاره آب خوردن رو نشون داد. منم با تکون سرم گفتم ندارم. بیرون که رفتم، دیدم تو صحن لیوان یه بار مصرف و آب هست. پرش کردم و برگشتم حرم پیش خانومه. داشت نماز می‌خوند. به خانوم پیر بغل دستش گفتم آب خواسته بود؛ نمازشو که تموم کرد بهش بگین اینو برای ایشون آوردم. خدا رو شکر بغل دستیه ایرانی بود و متوجه شد چی میگم. گفت باشه میگم. بعد گفت آبو از کجا آوردی؟ گفتم شما هم می‌خواین؟ براتون میارم. گفت نه زحمتت میشه و گفتم نه بابا شما اینو بخورین برم دوباره بیارم. رفتم و این سری دو تا لیوان پر کردم که اگه خانوم بغل دستِ خانوم بغل دستی هم تشنه‌ش بود بدم بهش. برگشتم دیدم خانوم عرب نمازشو تموم کرده و با خانوم ایرانیه سر اینکه کی بخوره تعارف می‌کنه که نه تو بخور و تو تشنه‌تری. لیوان‌های دوم و سومی که دستم بودو دادم بهشون و کلی خوشحال شدن و کلی دعام کردن و رفتم صحن که نماز جماعت بخونم. مامان گفت کجا بودی و دیر کردی. گفتم برای دو تا خانوم آب می‌بردم. گفت خب برای منم می‌آوردی. هیچی دیگه. بلند شدم دوباره رفتم و حرمو دور زدم و دو تا لیوان دیگه هم پر کردم و آوردم. دو تا پر کردم که اگه بغل دستی مامان هم تشنه‌ش بود لیوان دومو بدیم به اون. بعد که نشستم خانوم عرب پشت سریمون گفت آب دارین؟ :| سقای دشت کربلا ابالفضل... سقای حرم هم من :))

چهل‌ویک. خانوم عرب پیر تو حرم ازم پرسید ساعت چنده؟ گفتم ده‌ونیم. گفت فارسی نمی‌فهمم. ساعتمو نشونش دادم. گفت سواد ندارم، اینم نمی‌فهمم. گفتم خب آخه منم عربی نمی‌فهمم. فقط دهشو بلدم. گفتم عشر، عاشر خب؟ عشر و نیم :| گفت چی؟ گفتم عشر و سی. سی میشه؟ ثلاث؟ ثلاثون؟ نمی‌دونم. بعد رفتم از خادم پرسیدم الان ساعت چنده؟ گفت ده و نیم. گفتم نه، عربی بگین. پوکر فیس نگام کرد گفت عشر و نُس! گفتم نُس؟ :| گفت نُث. گفتم نُث؟ گفت نُص. نفهمیدم. اومدم سراغ پیرزنه، گفتم همون عشرو داشته باش نیم ساعت دیگه میگم یازدهه. نفهمید چی میگم. نیم ساعت گذشت و یازده که شد بهش گفت الان ساعت حادی عشره. شایدم احد عشر. بعد که از حرم برگشتیم شب از بابا پرسیدم ده و نیم به عربی چی میشه؟ گفت عشر و نُصف. گفتم هااااااااااا! نُصف. همون نِصف خودمونه که :)))

چهل‌ودو. یکی از القاب امام حسین قتیل العبرات هست؛ یعنی کشتۀ اشک‌ها. ینی کسی که یادش گریه‌آوره و گریه براش ثواب داره. روی سردر یکی از ورودیای حرم هم نوشته السلام علیک یا قتیل العبرات. داشتیم می‌رفتیم حرم. جلوی در ایستاده بودم. یه آقاهه اومد گفت السلام علیک یا قتیل العربات و وارد شد :| الان عذاب وجدان دارم که نرفتم بهش بگم اشتباه میگی :|

چهل‌وسه. نزدیک ضریح ابراهیم مجاب نشسته بودم. خانوم پیر بحرینی از روی صندلیش بلند شد و یه چیزایی گفت. گفتم نمی‌فهمم. اشاره کرد به صندلیش که ینی جای منو نگه‌دار تا برگردم. از کجا فهمیدم بحرینیه؟ امممم... روی صندلیش نوشته بود ساخت بحرین. حدس زدم لابد خانومه هم بحرینیه و از بحرین خریدتش. برگشت پرسید اهل کجایی؟ گفتم ایران. کلی چیز میز گفت که فقط عجمشو فهمیدم. در جوابش گفتم شما هم بحرین. پوکر فیس نگام کرد و چیزی نگفت. نوشتۀ روی صندلیشو نشونش دادم و گفتم اینجا نوشته بحرین. بعد دوباره یه چیزایی گفت که نفهمیدم. بعد اشاره کرد به سه چهار تا دختر بیست‌وچندساله‌ای که پیشم بودن و عربی حرف می‌زدن و از اون کلیپسا که حجم سر رو افزایش میده داشتن. یه چیزی ازم پرسید که از توش فقط اخت رو گرفتم و گفتم نه خواهرام نیستن؛ أنا واحد (أنا واحد ینی من خواهر ندارم :دی). خب مگه نمی‌بینی اونا عربی حرف می‌زنن من فارسی؟ مگه نمی‌بینی من کلیپس ندارم؟ چجوری خواهرمن آخه :|

چهل‌وچهار. روبه‌روی ضریح هفتادودو تن داشتم نماز می‌خوندم و در حال قنوت بودم. یه خانوم عرب با دو تا پسر حدوداً چهارساله که دوقلو بودن اومدن نشستن پیشم. این پسرا انقدر شیرین بودن که عاشقشون شدم و همون‌جا تو قنوت دعا کردم که اللهم ارزقنا از اینا. وقتی نمازم تموم شد و نشستم دو تا شکلاتی که خودم بسیار بسیار دوست می‌داشتم و فقط دو تا ازش داشتم رو از تو کیفم درآوردم و دادم بهشون. سمت چپیه گفت شکراً. سمت راستی خجالتی بود یه کم. خواستم ازشون بپرسم اسمشون چیه، بعد دیدم حتی اینم بلد نیستم به عربی بگم. در نتیجه خودم تو ذهنم اسم یکی از دوقلوها رو گذاشتم امیرحسین، یکی رو گذاشتم امیرعباس. اونی که گفت شکراً امیرحسین بود.

چهل‌وپنج. تو رستوران داشتیم ناهار می‌خوردیم. میز بغلی یه خانوم و پسرش نشسته بودن. پسره سه چهار سالش بود و مامانش محمد صداش می‌کرد. نه خودش غذا می‌خورد نه می‌ذاشت مامانه بخوره. با قاشقا و لیوانای یه‌بارمصرف بازی می‌کرد و با تمام قوا داشت میزو به هم می‌ریخت. بهش لبخند زدم و بعد چشمک زدم. نگام کرد. منم همین‌جوری داشتم نگاش می‌کردم. یهو اومد سمت میز ما محکم بغلم کرد :)) منم یه شکلات از تو کیفم درآوردم دادم بهش. بازش کرد و گذاشت تو دهنش و رفت روی میز ما و عملیات تخریب این بخش رو هم آغاز کرد. بعد یه دختر هم‌سن‌وسال خودش از میز پشتی اومد بهش گفت بیا پایین بقیه نگات می‌کنن. بعد رو کرد به من و گفت می‌دونی اسمش چیه؟ گفتم محمد؟ گفت نه، محمدامیر. و رفت. محمدامیرم دوباره بغلم کرد و رفت :|

چهل‌وشش. تو حرم حضرت ابوالفضل، تو صف نماز با یه تعداد خانوم ایرانی هی جابه‌جا می‌شدیم و جامونو می‌دادیم به هم که همه جا بشیم. مثلاً دو تا لاغر با یه چاق جاشونو عوض می‌کردن، بعد یه لاغر که جاش خوبه با یه چاق که جاش تنگه و هیچ کدومم البته همو نمی‌شناختیم. یهو یه خانوم پیر عرب اومد نشست جایی که برای یکی خالی کرده بودیم بشینه و زبان ما رو هم متوجه نمی‌شد که بگیم جای کسیه. ما هم هیچی نگفتیم و دوباره جابه‌جا شدیم و برای اونی که جاشو گرفته بودن هم جا باز کردیم. موقع نماز خانوم پیر عرب بلند شد رفت یه گوشه. گفتیم بیا بشین بابا اشکالی نداره و متوجه نمی‌شد چی می‌گیم. یکی از خانوما رفت جای خالی اون و جای خودشو داد بهش و تا نماز شروع بشه ما هی داشتیم جابه‌جا می‌شدیم. من چون سمت دیوار بودم، بعد نماز خانوم عرب اشاره کرد کمرم درد می‌کنه و بیا جامونو عوض کنیم. و دوباره جابه‌جا شدیم :| بعد از نمازم همه از هم تشکر کردیم که در امر جابه‌جایی باهم نهایت همکاری رو کردیم و خانوم عرب هم یه شکلات از کیفش درآورد و از اونجایی که من ده سال جوون‌تر از سنمم دادش به من.

چهل‌وهفت. تو خیابون دو تا آقا که یکیش عرب بود یکیش ایرانی باهم حرف می‌زدن. آقای عرب به ایرانیه می‌گفت تهران خوب نیست. ولی مشهد، خوب. می‌خواستم برم بهش بگم نه نه تهران هم خوب :))

چهل‌وهشت. تو رستوران بودیم. رفتم ترشی بردارم. بله، من با سرماخوردگیم ترشی هم می‌خورم. ترشی تموم شده بود. گفتم برام آوردن و گرفتم و داشتم برمی‌گشتم سمت میز که یه خانوم مسن جلومو گرفت گفت اونو بده من ببرم برای خواهرم، تو برو برای خودت بگیر دوباره. چی می‌گفتم بهش آخه. دادم بهش. نه لطفنی، نه تشکری، نه هیچی.

چهل‌ونه. خیلی دوست دارم قصۀ هشت سال جنگ ایران و عراق رو از زاویۀ دید عراقیا ببینم و از زبان اونا بشنوم. آمار رزمنده‌های ایران و عراق رو دقیق نمی‌دونم، ولی الان از هر صد تا زائر ایرانی و خادم عراقی بالاخره یه تعدادی در گذشته درگیر این قصه بودن دیگه. ینی چه حسی دارن نسبت به ما؟ من که شخصاً بعضی وقتا عراقیا رو تو لباس نظامی می‌بینم خوف می‌کنم :))

پنجاه. روبه‌روی هتلمون یه دبیرستان پسرانه است. بچه‌ها دوچرخه‌ها و موتوراشونو پارک می‌کنن جلوی مدرسه. نمی‌دونم دوشیفته هستن یا چی، ولی یه بار دیدم چهارونیم عصر تعطیل شدن. بعضیاشون کیف دارن، بعضیاشونم طناب می‌بندن دور کتاباشون. خیلی دلم می‌خواد توی کتاباشونم ببینم. اگه دختر بودن شاید می‌تونستم ازشون بخوام بدن نگاه کنم.

پنجاه‌ونیم. این همون مدرسه است. اون سقفم در اثر طوفان شکسته.



پنجاه‌ویک. کنار ستون، زیر قبه نشسته بودم. «دخترم؟ می‌تونی اینو بخونی من تکرار کنم؟». شبیه مامان‌بزرگم بود. مفاتیحو گرفت سمتم و گفت اینو. زیارت عاشوراست. گفتم بله، بله، البته. شروع کردم به خوندن. تا حالا چیزی رو برای کسی نخونده بودم. آروم و شمرده شمرده می‌خوندم و تکرار می‌کرد. خانوم بغل دستیش هم همین‌طور. با همۀ زیارت عاشوراهایی که تا حالا خونده بودم فرق داشت. نمی‌دونم چرا؛ ولی می‌خواستم کتابو بذارم رو زمین و بی‌دلیل گریه کنم. تموم که شد بغلم کرد. صورتمو بوسید و گفت یه نوه داره که شبیه منه. دعام کرد و گفت خوشبخت شی ایشالا.

پنجاه‌ودو. خانومه دنبال مفاتیح ایرانی می‌گشت. از اینا که توضیحاتش فارسیه. گفتم براتون میارم. گشتم و آوردم و بهش دادم. گفت ایشالا حجت‌روا شی.

پنجاه‌وسه. منتظر بودیم خطبه‌های عربی نماز جمعه تموم بشه و نمازو شروع کنن. هر کی به یه کاری مشغول بود. یکی نماز می‌خوند، یکی قرآن، یکی دعا. دو تا خانوم، ردیف جلویی نشسته بودن. گفتن ما که خطبه رو نمی‌فهمیم چی کار کنیم؟ گفتم قرآن یا دعا بخونین. گفتن بلد نیستیم. گفتم ذکر بگین. صلوات بفرستین. گفتن تسبیح داری؟ گفتم براتون پیدا می‌کنم. وجب‌به‌وجب حرمو گشتم؛ دریغ از یه دونۀ تسبیح. همه انگار همۀ تسبیحا رو برداشته بودن و ذکر می‌گفتن. از یکی از خادما خواستم و یکی برام پیدا کرد. یکی هم خودم پیدا کردم. بردم دادم بهشون. خوشحال شدن. گفتن خوشبخت شی الهی. ایشالا حاجتتو بگیری از امام حسین.

پنجاه‌وچهار. خانوم پیری که ردیف ما بود با خانوم پیر ردیف عقبی و خانم پیر ردیف جلویی سر تنگی جای نماز هنگام سجده بحثش شده بود. ردیف عقبیه عرب بود، ردیف جلوییه ترک بود و این خانوم هم فارس بود. بحثشون بامزه و شنیدنی بود. منم نقش مترجم رو داشتم و سعی در تلطیف فضا داشتم. اون خانوم ترک جلوییه خیلی گوگولی و بامزه بود.

پنجاه‌وپنج. خانومه جلوی کفشداری گوشیشو داده به من میگه میشه ازم عکس بگیری؟ آخه جلوی کفشداری؟ با پس‌زمینۀ کفش؟ :|

پنجاه‌وشش. بعد نماز، خانوم ردیف عقبی داشت با خانوما دست می‌داد و می‌گفت اگه بعد نماز باهم دست بدین گناهاتون می‌ریزه. من اصن عادت ندارم دست بدم. نه که ندم و نخوام بدما؛ پیش نمیاد و منم پیش‌قدم نمیشم. نماز جماعت و مسجدم زیاد نمی‌رم که عادت کنم. ولی اینایی که بعد نماز دست میدن میگن قبول باشه خیلی باحالن. من چند بار تمرین کردم دستمو ببرم جلو بگم قبول باشه نتونستم. همه‌ش احساس می‌کنم ممکنه نبینن دستمو، ضایع بشم :))

پنجاه‌وهفت. تو صف نماز یه خانوم عرب کنارم بود که یه کیف جغدی داشت. یه پسر گوگولی هم داشت که مهرها رو برمی‌داشت می‌خورد. تو خیابونم یه خانومی رو دیدم که چمدونش جغدی بود. یه خانومم دیدم که سبد خریدش جغدی بود. تو هیچ کدوم از موقعیت‌ها هم موبایل نداشتم عکس بگیرم. نیست که گوشی تو حرم ممنوعه؟ برای همین می‌ذارم هتل و کلی سوژۀ عکاسی رو از دست می‌دم.

پنجاه‌وهشت. امروز عصر، یه اتفاق هیجان‌انگیز افتاد. البته چهار نفر تو این اتفاق کشته شدن متأسفانه، که خدا رحمتشون کنه. حدودای چهارونیم پنج عصر بود. با مامان داشتیم می‌رفتیم حرم. من گفتم حالا که تا اذان و نماز کلی فرصت داریم، اول بریم از اون مغازۀ نزدیک مقام امام زمان مهر بگیریم بعد بریم حرم. مقام امام زمان انتهای خیابونی هست که عمود بر راستای بین‌الحرمینه. نیمی از راه رو رفته بودیم که یهو برقا رفت. برقای کل مغازه‌ها و خیابون. البته این قطعی برق تو کربلا و نجف عادیه. بعد دیدم فقط قطعی برق نیست. مثل این فیلما که گردباد میاد و همه چی رو با خودش می‌بره، یه سری ابر سیاه دارن نزدیکمون میشن. بعد دیدم سطل آشغال بزرگ کنار خیابون داره میاد وسط خیابون. همه جا گرد و خاک شد و دیگه چیزی معلوم نبود. اول فکر کردم زلزله اومده. پریدم تو یه مغازه و مامانم با خودم کشیدم تو. هر کی هر جا بود خودشو انداخت توی نزدیکترین مغازه. مغازه‌ها هم کوچیک. بعد دیگه هیچی معلوم نبود و فقط صدای شکسته شدن شیشه‌ها رو می‌شنیدیم. یه ربع بیست دقیقه‌ای طول کشید و من همه‌ش نگران بودم صاحب مغازه بخواد مغازه رو ببنده و روش نشه بگه برید بیرون. خواستم برم بیرون که دیدم پسره میگه خانووووم بیرون، خطر. پسره همون صاحب مغازه بود که داشت با گوشیش از طوفان فیلم می‌گرفت. اونجا بود که فهمیدم فیلمبرداری از سوانح و بلایای طبیعی و غیرطبیعی مختص هموطنانم نیست و همه جا روال همینه و ملت گوشی به دست فیلم و عکس می‌گیرن از حوادث :| البته من خودمم دلم می‌خواست فیلم بگیرم. حیف که گوشی همرام نبود :| بعدشم بارون میومد در حد سیل. زمینم که خاکی؛ رسماً گلی شدیم. اینا به این پدیده میگن عاصفة ترابیة. ینی طوفان خاک. [فیلم]

پنجاه‌وهشت‌ونیم. این همون خیابونه که توی یکی از مغازه‌های سمت راستش پناه گرفتیم.



پنجاه‌ونه. وزش باد شدید و گرد و غبار در کربلا باعث شکسته شدن درخت‌ها و خسارت به ساختمان‌ها شد و خبرها از کشته شدن چهار شهروند عراقی در کربلا حکایت دارد. وزش باد شدید و گرد و غبار در کربلا و نجف خسارت‌های فراوانی به بار آورده و خبرها از لغو پروازها در فرودگاه نجف و نیز کشته شدن چهار شهروند عراقی در کربلا و زخمی شدن 61 تن دیگر حکایت دارد. همزمان بارندگی شدید در مناطق مختلف عراق از جمله در بغداد پایتخت این کشور از ساعتی پیش آغاز شده و همچنان ادامه دارد. در کربلا سرعت وزش باد تا 120 کیلومتر بر ساعت اعلام شده است. 60 حادثه رانندگی در ساعت اولیه وزش طوفان در نجف اشرف گزارش شده است.



شصت. از جلوی شبستان رد می‌شدیم؛ به مامان گفتم یه دیقه وایستا زود برمی‌گردم. رفتم طبقۀ بالا و از خادمی که دم پله برقی نشسته بود پرسیدم امّ عمّار اینجاست؟ گفت پایین. رفتم پایین و دیدم کسی نیست. رفتم پایین‌تر؛ شبستان زیرزمین. مامان گفت دنبال کی می‌گردی؟ گفتم امّ عمّار یادته؟ همون خانومه که قبل و بعد نماز منبر داشت، یادته؟ یادش اومد. زیرزمین بود. وقتی رسیدیم ته‌دیگِ منبرش بود. به زبان عربی داشت جواب سؤال یه خانومی رو می‌داد. یه کم وایستادیم و گفتم بیا بریم بهش سلام بدیم و بریم. رفتیم نزدیک‌تر و دور و بریاش وقتی فهمیدن ایرانی هستیم، حرفاشو ترجمه کردن برامون. بعد که خودش متوجهمون شد، از اول هر چی گفته بودو ترجمه کرد و به فارسی گفت. داشت راجع به ناخن مصنوعی حرف می‌زد. خانومه که گویا از اعراب ایران بود انگار بهش گفته بود تو ایران بعضی مراجع فتوا دادن که با ناخن مصنوعی میشه وضو گرفت و نماز خوند. امّ عمار هم داشت توضیح می‌داد که همچین چیزی دروغه. خواستم بهش بگم یه تک پا بیا تهران ببین چه خبره. همین چند وقت پیش مشهد بودیم. کلی خانوم با ناخن مصنوعی و لاک دیدم که داشتن نماز می‌خوندن تو صف جماعت. من خودمم به بلندی و خوشگلی و لاک ناخن خیلی اهمیت می‌دم و تو مدرسه به‌خاطر بلندی ناخنام همیشه دعوام می‌کردن. ورزشامم به‌خاطر ناخنام صفر می‌گرفتم همیشه :دی رکورد بلندیشونم دو سانته و شاید حالتون به هم بخوره، ولی من این ناخنا رو یادگاری نگه‌داشتم حتی. ولی از کاشت ناخن خوشم نمیاد. دلیلم هم اینه که احوال و روحیاتم معمولاً توی ناخنام نمود داره و وقتی خیلی حالم خوبه بلند و لاکی هستن و وقتی کلافه‌ام کوتاهن. وقتی تصمیم‌های مهم می‌گیرم هم کوتاهشون می‌کنم. انگار که بخوام از نو شروع کنم. ولی اگه ناخن بکارم، نمی‌تونم همچین تغییراتی رو اعمال کنم و همیشه باید بلند و لاکی باشن. خلاصه که مقولۀ پیچیده‌ایه این ناخن.

شصت‌ویک. یه اصطلاح جالب و بامزه از امّ عمار یاد گرفتم که فقط به خانوما می‌تونم بگم. بی‌زحمت بازم تشریف ببرید ادامۀ پست 404 (کلیک کنید). خانوم‌هایی که رمز ندارن، بخوان بدم.

شصت‌ودو. یکی از ویژگی‌های نیکو و پسندیده و اخلاق حسنۀ من اینه که الگوی مصرف آب و برق و همه چیم چه تو خونه چه تو خوابگاه چه هتل و چه هر جای دیگه‌ای یکسانه. ینی این‌طور نیست که بگم تو خونه چون قبضا رو بابا می‌ده انقدر مصرف کنم، تو خوابگاه چون دولت میده انقدر مصرف کنم و چون تو هتل پولشو دادیم انقدر و اگه خودم پولشو بدم انقدر. فرقی نمی‌کنه برام. هر جا باشم، چه اونجا رایگان باشه، چه یکی دیگه پولشو بده، چه قرار باشه پولشو خودم بدم، چه پولشو داده باشم و چه هر حالت دیگه‌ای، شدیداً نسبت به مصرف آب و برق و انرژی و غذا و اسراف و بریز و بپاش حساسم. و واقعاً این ویژگی‌مو دوست دارم و خدا ازم نگیردش به حق پنج تن :)) [یادآوری: پست 678]

شصت‌وسه. من عاشق بچه‌ام. خب؟ بعد وقتی تو خیابون می‌بینم این خانومای عرب با شوهرشون میرن جایی و یه بچه بغل خودشونه و یکی بغل شوهرشونه و دو تا بچه جلوشون دست همو گرفتن می‌رن و یکی عقب‌تر و یکی تو کالسکه و یکیشم حتی تو راهه و به‌زودی قراره به جمعشون بپیونده کلی ذوق می‌کنم و اینجاست که آرزو می‌کنم مرادم عربی باشه. فکر کنم مردهای عرب خیلی بچه دوست دارن. و ناگفته نماند که خانوماشون تا پونزده شونزده سالگی ازدواج می‌کنن و دیگه برای یه دختر بیست و هفت هشت ساله دیره همچین آرزوهایی. ولی در کل جز این یه مورد، حس خوبی نسبت به آقایون عرب ندارم. حس می‌کنم نگاهشون به خانوما ضعیفه‌طوره. یه حسی تو این مایه‌ها که ازت انتظار دارن مطیع و بنده‌شون باشی. نمی‌دونما. صرفاً یه حسه. نسبت به مردهای ترک هم این حسو دارم که زیادی غیرتی‌ان و می‌خوان فقط مال خودشون باشی. اینم البته حسی بیش نیست و می‌تونه درست نباشه.

شصت‌وچهار. دیشب رفتم موزۀ حرم. چقدر خلوت و چقدر کوچیک و چقدر کم بود چیز میزای توش. یه تصور دیگه‌ای داشتم از موزۀ اینجا. ده دقیقه بیشتر طول نکشید کل بازدیدم.

شصت‌وپنج. تو هتل، از اتاق بغلی صدای سریال حضرت یوسف میاد. وای نگین که دوباره دارن پخشش می‌کنن :| این همه سریال مذهبی هست، اونا رو پخش کنن خب. چرا یوسف آخه؟ یه جکه بود می‌گفت سریال یوسف تمام نمی‌شود بلکه از کانالی به کانال دیگر منتقل می‌گردد. از یک به دو، دو به سه، بعد افق، بعد نسیم، و شبکه خبر حتی :|

شصت‌وشش. امّ عمّار دیشب داشت می‌گفت وقتی از خدا و امام حسین حاجت می‌خواین دقیقاً نگین فلان کسو می‌خوام یا فلان چیزو می‌خوام. حتی نگین بچه می‌خوام یا مال و ثروت می‌خوام. می‌گفت یه وقتایی اینایی که می‌خواین بدبختتون می‌کنن. برای همین بهتره عاقبت‌به‌خیری و خوشبختی بخواین. این‌جوری خدا خودش می‌دونه چی بده بهتون که به صلاحتون باشه. الهی که همه‌تون عاقبت‌به‌خیر شین. خدایا لطفاً عاقبت‌به‌خیرمون کن با مراد :دی

شصت‌وهفت. شما میری مشهد و کربلا مهر و تسبیح می‌خری؟ من نوشت‌افزاراشونو کشف می‌کنم و دفتر و مداد می‌خرم :| یه جایی پیدا کردم، ورودی اون خیابونی که می‌رسه به مقام امام زمان، دست راست، مداد جغدی داشت. دیشب پول همرام نبود. امروز می‌خوام یه بسته شایدم دو سه چهار بسته مداد بگیرم نگه‌دارم برای بچه‌هام. چند سال پیشم از همین‌جا سه تا جامدادی جغدی گرفته بودم یکی برای خودم، یکی برای دخترم، یکی هم برای پسرم.

شصت‌وهشت. تو رستوران چند تا خانوم مسن (از اینا که پیرن، ولی گوشیشون لمسیه و دلشون جوونه) داشتن باهم راجع به پریز اتاقشون صحبت می‌کردن. از هم می‌پرسیدن مال شما هم شارژر نمی‌ره توش؟ می‌گفتن آره و تازه اینترنت هم نداریم. غذام که تموم شد، رفتم سر میزشون گفتم سلام. من می‌تونم کمکتون کنم. بهشون توضیح دادم که پریزای اینجا سه تا سوراخ داره و دوشاخه‌های خودشون در واقع سه‌شاخه است و میره سومی رو باز می‌کنه که اون دو تا راهشون باز بشه و سعی می‌کردم تا جایی که ممکنه ساده بگم تا متوجه بشن که باید یه چیز پلاستیکی رو فروکنیم تو اون بالاییه که شارژر بره تو این پایینیا. ولی خب متوجه نشدن و شمارۀ اتاقمونو گرفتن که بیان ببرنم اتاقشون. اومدن و بردنم اتاقشون و پریزاشونو درست کردم و بعد شارژرو درآوردم گفتم حالا که یاد گرفتین خودتون انجام بدید که مطمئن شم یاد گرفتین :)) بعد گفتن وای‌فای هم نصب کنم براشون :| وای‌فای هم نصب کردم براشون :| :| بعد گفتن تلگرامشونم پاک شده بود و اصلیه رو براشون نصب کردم و فیلترشکن و پروکسی رو توضیح دادم و بعد یکیشون گفت ایمو هم یادش بدم. ایمو هم یادش دادم و پرسید چی خوندی؟ گفت برق :| گفت آفرین. رشتۀ به‌دردبخوری خوندی که الان اومدی اینا رو یادمون می‌دی. گفتم بله دیگه تو دانشگاه کار با پریز و لامپ و اینا رو یادمون دادن. بعد فرداش خانومه که ایمو بلد نبود اومد گفت پیامم نمیره برای پسرم و رفتم روشن کردنِ وای‌فای رو هم توضیح دادم براش و بعد گفت دوباره ایمو رو بگو. و یه خودکار و کاغذ آورده بود و مرحله‌به‌مرحله می‌نوشت که ابتدا روی نام شخص فشار می‌دهیم. سپس بالا سمت راست، مستطیلی که دم دارد را می‌زنیم. و برای قطع کردن، پس از خداحافظی قرمز را فشار می‌دهیم. :| و در پایان پرسیدن کربلا اسنپ داره؟ :|

شصت‌ونه. دارن حرم رو توسعه می‌دن و می‌خوان بزرگترش کنن. روبه‌روی خیمه‌گاه، جای تلّ زینبیه یه جای خیلی بزرگی رو دارن می‌سازن و قراره بشه صحن حضرت زینب. بعد من هر موقع از اونجا رد میشم و این مهندسای ایرانی رو می‌بینم ذوق می‌کنم. نزدیک هتلمون یه مهندس عمران دیدم که کلاه ایمنی سفیدشو زده بود کمرش و داشت می‌رفت سمت اون قسمتی که دارن می‌سازن. مگه دیگه چشم برمی‌داشتم ازش؟ :)) بعد به مامان میگم ببین ببین، اون آقاهه مهندسه؛ کلاهشو ببین :|

هفتاد. خانومه هم‌سن‌وسال خودم بود. با دخترش کنارم نشسته بود. دید کار خاصی نمی‌کنم؛ مفاتیحی که دستش بودو باز کرد و دو تا دعا نشونم داد. گفت توصیه شده اینا رو بخونیم. معنیشم بخون، خیلی قشنگه. یکیش جامعه کبیره بود، یکی عالیة المضامین. اسم جامعه کبیره رو شنیده بودم ولی نخونده بودم. اون یکی دعا، اسمشم نشنیده بودم. بعد یه کتاب دیگه داد دستم که نماز امام حسینو توش نوشته بود. گفت اینم بخونی خوبه. خوندم :)

هفتادویک. آمارگیر وبلاگاتونو چک کنید. اونی که 10 اردیبهشت، حدودای یک‌ونیم دوی ظهر با آی‌پی عراق بهتون سر زده منم. خواستم آی‌پی اینجا رو یادگاری ازم داشته باشین :))

هفتادودو. داریم برمی‌گردیم ایران. کامنت‌ها رو ایشالا خونه جواب میدم.


آسمان نجف



پساسفر

یک. ساعت دوی نصف شبه و تازه رسیدیم تهران و فرودگاه امامیم الان. اون وقت من برای فردا صبح، که در واقع میشه امروز صبح با استادم قرار گذاشتم برم راجع به الگوی ترویج واژه‌های فرهنگستان باهم صحبت کنیم. ینی فکر کن آدم خسته و کوفته و له و لورده، با حال و هوای معنوی و عرفانی و ملکوتی از زیارت نجف و کربلا و کاظمین بیاد و مستقیم بره دانشگاه و سر وقت پایان‌نامه‌ش. زیباتر از این؟

دو. اینجا تهران، نمازخونهٔ دانشکدهٔ مدیریت دانشگاه خوارزمی. اهل بیت رفتن تبریز و منم منتظر استاد مشاور دومم‌ هستم که کلاسش شروع بشه برم مستمع آزاد بشینم سر کلاس پویایی کسب‌وکار. چه ربطی به فرهنگستان داره؟ خودمم نمی‌دونم. گفت تا کلاس شروع بشه اگه خواستی نرم‌افزارو دانلود کن بعد نصب کن بعد بیا. اسیر شدیم به خدا...



سه. دانشگاه، پشت در اتاق استاد. اون روز که تو کربلا غذا ماهی بود بهمون خرما دادن با ماهی بخوریم. منم آوردم دادم به استادم گفتم براتون سوغاتی آوردم. اتفاقا داشت چایی می‌خورد، گفتم با چایی بخورین.



سه‌ونیم. دو تا از دانشجوهای استادمم پشت در بودن. همون دو تا پسری بودن که اون روز ارائه نداشتن ولی چون آماده بودن کارشونو ارائه دادن و چون وقت کم آوردن و همۀ مطالب رو پوشش ندادن استاد یه کم دعواشون کرد. ولی در کل کارشون خوب بود و نمره‌شونو گرفتن. دیدن دارم از خرما عکس می‌گیرم؛ گفتن چیه و اینا. گفتم سوغات کربلاست. دارم می‌برم برای استاد. یه بسته هم به اونا دادم باهم بخورن. زیارت قبول هم گفتن حتی. وقتی داشتن ارائه می‌دادن، رفتم عقب رو صندلی اونا نشستم که اونا هم لپ‌تاپو بذارن جلو رو صندلی من. جزوه‌شون زیر دستم بود. عکس گرفتم.



چهار. بعد یه سر اومدم شریف و دانشکدهٔ سابقم. ینی امکان نداره بیام تهران و اینجا نیام. همیشه همین‌جوری الکی میام یه چرخی می‌زنم میرم. و متأسفانه با اعلامیهٔ مسئول آزمایشگاه الکترونیک مواجه شدم. پیرمرد دوست‌داشتنی و نازنینی بود. روحش شاد. دلم براش تنگ میشه. نزدیک صد سالش بود. عکس اعلامیه‌ش خیلی جوونه.



پنج. از فردوسی تا تئاتر شهر و بعدش تا انقلابو پیاده‌روی کردم. دلم برای خیابونای تهران تنگ شده بود. کلی هم چیز میز جغدی دیدم و ازشون عکس گرفتم. اون تقویمی هم که از تبریز پیدا نکرده بودم از انقلاب پیدا کردم. قیمتش پارسال ۹۰۰۰ تومن بود، امسال ۲۰۳۰۰ تومن. همون اندازه و مدل و جنس. فقط موندم اون سیصدش برای چی بود.



پنج‌ونیم. چینی و کریستال و آرکوپال چیه آخه؛ من جهیزیه‌م باید این شکلی باشه.



شش. موقع ورود به شریف، نگهبانه پرسید کجا میری؟ گفتم دوستم ساعت پنج سالن جابر کلاس یوگا داره، میرم اونو ببینم. البته مطمئن نبودم نگار اونجاست. فقط ازش شنیده بودم امروز کلاس یوگا هست تو دانشگاه. بعد انگار که کلمهٔ رمز شبو اشتباه گفته باشم نگهبانه به اون یکی نگهبان گفت سالن چی گفت؟ همدیگه رو نگاه می‌کردن که گفتم جابر نه جباری. ینی من ده ساله هنوز این دو تا رو اشتباه می‌گیرم. همیشه هم به خودم میگم جابر مال شیمیه جباری ورزشه و با جابربن‌حیان و مجتبی جباری یادم نگه‌داشتم. 

شش‌ونیم. یه دستگاهم گذاشتن دم در ورودی دانشگاه و میگن شمارۀ ملی یا دانشجویی یا موبایلتو وارد کن. من هر سه رو وارد کردم نشناخت. رفتم به نگهبان گفتم اطلاعات من انگار تو سیستمتون نیست. گفت اشکالی نداره می‌تونی بری تو. خب اگه می‌تونم برم اون دستگاهه برای چیه خب؟

هفت. برای ساعت هشت بلیت قطار گرفتم که برگردم تبریز.

هشت. تو کوپه‌مون یه دختره هست، تقریبا هم‌سن خودم؛ یه کم بزرگتر. اسمش عالَمه. بحث رشته شد و چی می‌خونی و اینا. گفتم زبان‌شناسی و گفت دکترای برق-مخابرات. وقتی پرسیدم رمز یا سیستم یا میدان چند لحظه شوکه شد. گفتم لیسانس منم برق بوده و من الکترونیکم. این‌کاره‌م در واقع. گفت منم میدان. راجع به گرایشا حرف زدیم و بعد بهش گفتم به‌خاطر الکترومغناطیس با دو تا گرایش پدرکشتگی دارم. یکیش مخابراته، یکیشم قدرت. دیگه زیاد توضیح ندادم که چقدر از الکمغ متنفرم،‌ ولی فکر کنم خودش از چشام خوند. البته الان که فکر می‌کنم حس دلتنگی انقدر بر من مستولی شده که حاضرم یه بار دیگه برم بشینم سر کلاس الکمغ و معادلۀ ماکسول حل کنم. دختره اهل کَلِیبَره؛ یکی از شهرستان‌های استانمون. و از اونجایی که من با هر کی حرف بزنم ناخودآگاه لهجۀ اونجا رو به خودم می‌گیرم، الان شدیداً دارم کلیبری حرف می‌زنم.

نه. یه خانومه با پسر کوچیکش تو کوپه‌مون هستن. خانومه اهل اَهَره، بزرگ‌شدۀ تهران و الان ساکن عجب‌شیر. با یه عجب‌شیری ازدواج کرده. اهر و عجب‌شیر از شهرستان‌های استانمون هستن. خانومه خودش نه زیاد، ولی پسرش شدیداً لهجۀ عجب‌شیر یا اهرو داره. لهجه‌های ترکی رو تشخیص نمی‌دم که کدوم مال کجاست؛ فقط می‌فهمم این لهجه لهجۀ تبریز هست یا نیست. پسره به خانومای تو قطارم میگه عمه. دیدین میگن به خاله سلام کن؟ مامانه بهش میگه به عمه سلام کن، به عمه فلان چیزو بگو یا عمه رو اذیت نکن. اول فکر کردم خانومای دیگه عمه‌ش هستن. بعد دیدم به من هم میگه عمه. بعد فهمیدم کلاً به بقیۀ خانوما میگه عمه.

ده. شمام تو قطار مسواک می‌زنین و ما بی‌شماریم، یا فقط منم که اگه مسواک نزنم با عذاب وجدان می‌خوابم؟

یازده. شمام فکر می‌کنین اگه بشینین و صبر کنین و آخر از همه از هواپیما و قطار پیاده شین خیلی باکلاس و روشنفکرین یا فقط من این‌جوری‌ام؟

دوازده. یتیشدیم تبریزه. قطاردا اِله یاتدیم کی کاسیبین بختی‌ کیمین. نچه گون یوخسوزلون عوضین آشدیم. ترجمه‌ش میشه رسیدم تبریز. تو قطار یجوری خوابیدم که مثل بخت آدم بدبخت (این یه ضرب‌المثل ترکیه :دی). چند روز بی‌خوابی رو تلافی کردم. 



سیزده. الان که دقت می‌کنم می‌بینم قطار بهمون میان‌وعده نداد. کیک و شیر و آبمیوه و اینا.

چهارده. اینایی که تو صف بی‌آرتی وایمیستن و سوار نمیشن و جلوی سوار شدن بقیه رو هم می‌گیرن و استدلالشونم اینه که تو اتوبوس جا برای نشستن نیست؛ اینا رو باید به قصد کشت زد. خواهرم، جا برای نشستن نیست، برای ایستادن که هست. برو کنار باو عجله دارم.

پونزده. عید، یکی از اقوام یه پیام تبریک تروتمیز و زیبا فرستاده بود. از اونا که میشه برای‌ معلما و استادا فرستاد. یه ذره ویرایشش کردم و نیم‌فاصله‌هاشو درست کردم و اسمشو از آخرش برداشتم و اسم خودمو نوشتم و فرستادم برای خیل عظیمی از استادان. امروز روز معلمه و بهش پیام دادم برای تبریک روز معلم از اون پیاما که عید فرستادی نداری؟ می‌خوام از تهش اسمتو بردارم اسم خودمو بذارم بفرستم برای استادام. حیف که بابا خونه نیست و سفره. تو یه همچین موقعیتایی پیامایی که برای بابا می‌فرستادنو کش می‌رفتم یواشکی. بعدشم برای‌ خودش می‌فرستادم همونا رو.

شونزده. من ترس از اتوبوس دارم. نمیشه گفت فوبیا،‌ ولی بین قطار و هواپیما و اسب و شتر و مترو و تاکسی و پیاده و اتوبوس، اتوبوس اولویت آخرمه. چون کم ازش استفاده کردم، برام ناشناخته است و می‌ترسم منو ببره یه جای دور و پیاده‌م کنه بگه آخرشه و من اونجا گم بشم. الان دارم با بی‌آرتی برمی‌گردم خونه. همیشه عین اسکولا آبرسان پیاده میشم تا ایستگاه دانشگاه تبریز پیاده میرم. چون همیشه فکر می‌کنم دانشگاه نگه‌نمیداره و اگه آبرسان پیاده نشم میرم آخر دنیا و گم میشم اونجا. امروز تا ایستگاه دانشگاه اومدم و پیاده شدم و اعتراف می‌کنم که چقدر اسکول بودم.

هفده. سر کوچه‌مون یه دختر کوچولو با باباش تو ماشین نشسته بودن و با صدای بلند هایده گوش می‌دادن. روسری دختره دم در ماشین افتاده بود. اشاره کردم به زمین و گفتم روسریت افتاده رو زمین. در ماشینو باز کرد و برداشت و تشکر کرد. یه کم که فاصله گرفتم فهمیدم جمله‌مو فارسی گفتم بهشون. رفتم قسمت ستینگ مغزم لنگوئیچمو تغییر بدم به ترکی.

هجده. چند بار تو حرم، دست خانومای عرب گوشی دیدم که یواشکی داشتن باهاش حرف می‌زدن. دست خادما هم دیدم، ولی اینایی که یواشکی حرف می‌زدن زائر بودن. چیزی که چند روزه ذهنمو مشغول کرده اینه که چجوری گوشی رو بردن تو؟ خانومایی که تو ورودی حرم آدمو می‌گردن دقت و حساسیت بالایی دارن و نمیشه یواشکی گوشی برد تو. دارم فکر می‌کنم چون عرب بودن، یا اهل اون کشور بودن و خودی محسوب می‌شدن براشون ارفاق قائل شدن؟ یا بین مأمورا یه دوستی آشنایی کسی دارن و همیشه می‌رن اونا بگردنشون که گوشیشونو نگیرن؟ درسته عکس نمی‌گرفتن و گوشیشون ساده بود، ولی این تبعیضه ذهنمو اذیت می‌کنه.

نوزده. یه بارم تو حرم از رو زمین یه شماره پیدا کردم. شمارۀ کمد امانت موبایل بود. پرس‌وجو کردم و صاحبشو پیدا نکردم. روال اونجا اینجوریه که وقتی میری تو باید کفشاتو بدی کفشداری و یه کلید که شماره داره بگیری و بعداً اون شماره رو تحویل بدی و کفشاتو بگیری. اگه گوشی و دوربین و چیز ممنوع دیگه‌ای هم داشته باشی باید بدی امانت. و اگه اون شماره رو ندی وسیله‌تو نمیدن. این‌طور نیست که بری بگی کفش من تو کمد شمارۀ فلانه و لطفاً بدینش. میگن اول شماره رو بده. هر دری چند تا کفشداری و امانتداری داره و هر کدوم از حرم‌ها هم ده دوازده تا در دارن. و حرم‌ها 378 متر باهم فاصله دارن. من این شماره رو از حرم امام حسین پیدا کرده بودم. هتلمونم سمت در هشت بود. کفشامم یا می‌دادم در هشتم، یا نهم. هر کدوم که خلوت بود. هیچ وقت هم شماره‌ها رو حفظ نمی‌کردم و اگه شماره دستم نبود نمی‌دونستم کفشامو کجا تحویل دادم. اگه بخوام با شکل توضیح بدم، هتل ما اون دایرۀ قرمزه، کفشامو داده بودم دایرۀ سبز. بعد داشتم فکر می‌کردم این خانومی که شمارۀ کمد امانت موبایلشو گم کرده حالا باید چی کار کنه. در خوشبینانه‌ترین حالت شماره رو حفظه و میره میگه موبایلم تو کمد فلانه و بدینش. مأموره هم میگه کلیدو بده و خب اونم گمش کرده. تا ثابت کنه، کلی وقتش تلف میشه و اذیت میشه. اگه روز آخر سفرش باشه که عجله هم داره لابد. اگه شماره رو رها می‌کردم و یک ناجوانمرد برش می‌داشت و می‌برد و موبایل اون خانوم رو می‌گرفت چی؟ به هر حال اون موبایلو به کسی می‌دادن که این کلید دستشه و حالا کلید روی زمین بود. چند درصد احتمال داشت خانومه بیاد و بگرده و کلیدشو پیدا کنه؟ اصلاً مگه آدم جای به این بزرگی یادش می‌مونه کجا رفته و کجا نشسته و کجا چی گم کرده؟ شماره رو گرفتم دستم و رفتم سراغ کفشام. از مسئول کفشداری پرسیدم این شماره برای کدوم دره و گفت برو بین‌الحرمین. پی‌دوم رادیان دایره‌ای به شعاع دویست مترو چرخیدم و رسیدم بین‌الحرمین. از یه خادم پرسیدم این شماره برای کدوم دره؟ گفت برو اون ور بین‌الحرمین؛ این مال حرم حضرت ابوالفضله. 378 متر دیگه رفتم و رسیدم حرم حضرت ابوالفضل. سمت چپ. دوباره از یکی پرسیدم این شماره برای کدوم دره؟ گفتن باید دور بزنی بری اون ور حرم. سه‌پی‌دوم رادیان هم دور زدم و رسیدم به نقطۀ آبی. وقتی تحویل دادم، مسئوله می‌خواست موبایلو بهم بده. بهش گفتم اینو تو حرم، از قسمت خانوما پیدا کردم. احتمالاً چند ساعت دیگه صاحبش میاد و میگه شماره‌مو گم کردم. با این کارم، اون خانومه راحت‌تر می‌تونست ثابت کنه که کلیدشو گم کرده. و اون مسیر زردو ادامه دادم که برسم هتل. مامان هم باهام بود و مدام می‌گفت چرا برش داشتی و خودتو گرفتارش کردی و من هم داشتم فکر می‌کردم چرا همیشه فکر می‌کنم مسئولیت چیزهایی که تو مسیرمن با منه؟ چرا فکر کردم مسئولیت اون کلید با منه حال آنکه هزار نفر دیگه هم تو حرم بودن و لااقل صد نفر دیگه جز من اون شماره رو دیده بودن و می‌دیدن و دست بهش نزده بودن.



بیست. یکی از کشورایی که ما براشون پراید صادر می‌کنیم عراقه. هر موقع تو خیابون پراید می‌دیدم دلم می‌خواست برم از راننده‌ش بپرسم اینو چند خریدی؟

بیست‌ویک. من و برادرم لپ‌تاپ‌هامونو چهار سال پیش همزمان و یه مدل یکسان خریدیم. هر موقع لپ‌تاپمو می‌ذارم کنار لپ‌تاپ اون و مقایسه می‌کنم می‌بینم مال من چهل سال پیرتر و فرسوده‌تره. دلیلشم اینه که من این بدبختو هر جا می‌رم با خودم می‌کشونم می‌برم و تو همۀ سفرها باهام بوده و هیچ شبی نبود که من یه جایی بخوابم و لپ‌تاپم یه جای دیگه. همیشه همه جا باهام بوده و در مقایسه با لپ‌تاپ داداشم که نازپرورده و آفتاب مهتاب ندیده است و لای پر قو زیسته حق داره پیرتر به نظر بیاد. ینی چهارشنبه صبح وقتی به استاد مشاوری که می‌دونست دارم مستقیم از نجف میرم سر جلسه، گفتم لپ‌تاپ هم همرامه کف کرد. قسمت رو مخ سفر با لپ‌تاپ هم اونجاست که تو فرودگاه از هر گیتی بخوای رد شی باید یه دور روشنش کنی. ینی خودشون نمی‌تونن تشخیص بدن که بمبه یا لپ‌تاپ؟

بیست‌ودو. تو فرودگاه تهران یه خانوم پیر مانتویی شیک اشاره کرد به برادرم که ازم چهار سال کوچیکتره، و یواش پرسید آقاتونه؟ بعد که فهمید نه و بعدتر که فهمید از نجف برمی‌گردیم بغلم کرد و بوسید صورتمو. بعد گفت اومده برای بدرقۀ خواهرش که داره میره سوئد. گفتم برای تحصیل؟ گفت نه بابا خواهرم نوه داره الان. اونجا زندگی می‌کنه کلاً. وقتی هم فهمید اهل تبریزم گفت چه جای خوبی و منم می‌خوام یه جایی بیرون تهران خونه بخرم. همین‌جوری که داشتیم از در و دیوار حرف می‌زدیم که زمان بگذره، گفت امروز به خاطر دوری از خواهرم خیلی ناراحت بودم و دو تا اتفاق خوشحالم کرد. یکیش تو بودی که دیدمت و دلم آروم شد، یکیشم امام. گفتم امام؟ کدوم امام؟ گفت آره، داشتم به امام فکر می‌کردم که یهو عکسشو دیدم و آروم شدم. وقتی دید هنوز نگرفتم قضیه رو، اشاره کرد به قاب عکس امام خمینی که تو فرودگاه بود. می‌خواستم بگم خدایی دوربین مخفی نیست؟ امام خمینی؟ بعد گفت دعا کن منم برم نجف. گفتم باشه ایشالا به‌زودی قسمتتون میشه. گفت به دلت افتاده؟ ینی میرم واقعاً؟ قیمت بلیتا و وضعیت هتل‌ها و غذاها رو پرسید و بعد که گفتم یه کم گرونه گفت پولش هست، قسمتش نیست. می‌خواستم بهش خرمای کربلا رو بدم، یهو غیبش زد. هنوز دارم فکر می‌کنم دوربین مخفی بود. امام خمینی آخه؟ بهش نمیومد اصلاً.

بیست‌وسه. تو کربلا یه وانتیه دیدم داشت هندونه می‌فروخت. به زبان خودشون می‌گفت هندونه هندونه کیلویی فلان دینار. راسته که میگن هندونه برای سرماخوردگی خوب نیست؟ من که خوردم خوب شدم. اونم دستمال کاغذیمه که دم به دیقه توش عطسه می‌کردم.



بیست‌وچهار. یه سری انگورم بود که دیدم اگه بگم خیلی بزرگ بود، کافی نیست و عکسشو در مقایسه با خودکارم گرفتم که متوجه بشین چقدر بزرگ بود. اینم همون خودکاریه که باهاش نامه‌ها رو تو حرم می‌نوشتم. هم‌سطحن. انگوره جلو و خودکاره عقب نیست.



بیست‌وپنج. یه سری انگورم بود که از هند وارد شده بود. چرا هند آخه؟ اینا خودشون مگه باغ انگور ندارن؟



بیست‌وشش. این شیرینیارم یکی از دوستای بابا از لبنان آورده بود. نمی‌دونم اسمشون چیه، شبیه باقلواست، ولی کم‌شیرین‌تر و خوشمزه‌تره.



بیست‌وهفت. این عادتِ رو زمین نشستن عرب‌ها هم عادت باحالیه ها. یه وقت می‌دیدی تو کوچه و خیابون دور هم رو زمین نشستن حرف می‌زنن یا غذا می‌خورن. بعد این عادتو تا فرودگاه هم حفظ می‌کردن. می‌دیدی بغل گیت چند تا خانوم رو زمین نشستن غذا می‌خورن؛ کنارشونم کلی صندلی خالی هست.

بیست‌وهشت. پارسال اسممو رو کیک تولدم غلط نوشته بودن بس نبود، حالا رو بلیتمم اسممو با صاد نوشتن. فکر کردم یارو عربه و با نصر و ناصر و اینا هم‌خانواده گرفته اسممو. بعد بابا گفت کار یه مسئول بی‌سواد ایرانیه. 

روش جدید ویرایش و سانسور عکس: با چیز میزای پیرامون



بیست‌ونه. اینا رو سوغاتی برای بچه‌های یک تا هجده سال فامیل و دوستان خریدم. بردمشون حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل تبرکشون هم کردم. اون مدادهای جغدی هم مال خودمه. به کسی نمی‌دمشون.



سی. این حدیثو تو رستوران هتل دیدم. ادب و حیا و خوش‌خویی رو دارم؛ عقل و دینم به یغما رفته فقط. یه جا سعدی به یارش میگه ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم، به جز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم. من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم، که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم. تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم، اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم. وگر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم، که بی‌شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم. برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد، که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم. یه جا هم بهش میگه ای به دیدار تو روشن چشم عالم‌بین من، آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من؟ سوزناک افتاده چون پروانه‌ام در پای تو، خود نمی‌سوزد دلت چون شمع بر بالین من؟ تا تو را دیدم که داری سنبله بر آفتاب، آسمان حیران بماند از اشک چون پروین من. گر بهار و لاله و نسرین نروید گو مروی، پرده بردار ای بهار و لاله و نسرین من. گر به رعنایی برون آیی دریغا صبر و هوش، ور به شوخی درخرامی وای عقل و دین من. بله عزیزان، وایِ عقل و دین من، وای!



سی‌ویک. انقلابگردی چهارشنبه خیلی چسبید. این مغازه رو ندیده بودم تا حالا. مثل شما که عکس می‌گیرین می‌فرستین برای شباهنگ، منم عکس گرفتم بفرستم برای شباهنگ.



سی‌ودو.

صورتی که داری رو دوست داشته باش

چون تو زیبایی

این عکسو چند روز پیش تو مترو با گوشی مامان گرفتم. اون روز به جمله‌ای که بالای سرم بود دقت نکرده بودم. الان که داشتم عکسا رو می‌ریختم تو لپ‌تاپم دیدمش و خوشم اومد ازش؛ گفتم بیام به شما هم بگم صورتتونو دوست داشته باشین، چون شما زیبا هستین.



حسن ختام پست. برای ماه رمضون یه پیشنهاد دارم. یه کتاب هست به اسم ترجمۀ خواندنی قرآن. اگه می‌تونید بخرید و ماه رمضون بخونید. فکر کنم همه جا پیدا بشه. نمایشگاه کتاب هم هست. از سایت ویراستاران هم میشه خرید [virastaran.net/product/qurantr]. نرم‌افزارشم برای گوشیای اندروید نوشته شده و می‌تونید دانلود کنید و با گوشی بخونید [t.me/virastaran/2778]؛ و اگه تلگرام ندارید [لینک دانلود، 3مگابایت]. موقع نصب و استفاده، مثل خیلی از برنامه‌ها اجازۀ دسترسی به گالری گوشیو می‌خواد. چرا؟ این به خاطر دانلود و پخش صوت هست. اگه بخواید صوتشم بشنوید دانلود می‌کنه فایل‌ها رو و این فایل‌ها در حافظه ذخیره میشن. در واقع دسترسی به گالری نیست، به حافظه هست. اگر چنین نمی‌کردند، حجم اصلیِ برنامه بسیار سنگین می‌شد.

بانوچه هم قراره تو وبلاگش ختم قرآن برگزار کنه. هر روز هر چقدر که می‌تونید بخونید رو بهش بگید تا برنامه رو تنظیم کنه. یک جزء حدوداً یک ساعت طول می‌کشه و یک حزب یک ربع طول می‌کشه. من چون تصمیم دارم کتاب ترجمۀ خواندنی رو هم بخونم امسال هر روز یک حزب می‌تونم با گروه بانوچه همراهی کنم.

[banoooche.blog.ir/post/282]

۱۷۶ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1298- 10yearchallenge#

جمعه, ۲۸ دی ۱۳۹۷، ۰۱:۵۰ ب.ظ
نمی‌دونم در جریان این چالش «ده سال قبل» هستید یا نه. ملت عکس الان و ده سال پیششونو می‌ذارن اینستا و یه 2018vs2008 یا 2019vs2009 هم زیرش می‌نویسن و بقیه میان نظر می‌دن راجع به تغییراتی که طرف تو این ده سال کرده. بعد چند نفر دیگه هم به این چالش دعوت می‌شن و اونا هم عکساشونو می‌ذارن و خب از اونجایی که من الان تو سنی واقعم که عکسای ده سال پیشم قابل پخش نیست (می‌دونین که چی میگم؟ :دی)، فلذا داشتم تنهایی و یواشکی عکسای سال هشتادوهفتِ خودمو مرور می‌کردم و تنهاتنها ریسه می‌رفتم. همین‌جوری که داشتم خاطراتمو مرور می‌کردم رسیدم به این عکس تختۀ کلاسمون. عکسه رو گذاشتم تو گروه دبیرستان و گفتم بچه‌ها امضای من هنوز همونه. بعد بچه‌ها یکی‌یکی اومدن گفتن عه! امضای منم همونه یا همون نیست. 


این یکی عکسو ببینین. اینا امضاهای حضوری خوابگاه شریفه. وقتی برمی‌گشتیم خوابگاه، اگه قصد خروج! نداشتیم باید تو این دفتر امضا می‌زدیم. به اینا می‌گفتیم حضوری. اگه امضا نمی‌کردیم زنگ می‌زدن می‌گفتن پاشو بیا حضوریتو بزن. نکتۀ قابل تأملشم اینجاست که کل بلوک تو این بازۀ زمانی رفته بودن منزل، من مونده بودم خوابگاه معلوم نبود مشغول کشف یا شکافتن کدوم اتم بودم. حتم دارم یا امتحان داشتم، یا پروژه. چون من از اوناش بودم که تا یه فرصتی و لو یک‌روزه گیر می‌آوردم می‌رفتم خونه.


و از اونجایی که خب من یه بلاگرم، گفتم برم یه سر به پست‌های ده سال پیشم بزنم ببینم چه تغییراتی کردم تو این چند سال. تغییر چندانی حس نکردم. همون گلولۀ نمکی هستم که بودم :))
این پستو شهریور ۸۷ نوشتم. خاطرۀ اون شبی هست که بابا بازی کامپیوتری لطفعلی‌خان زند رو خریده بود و نمی‌تونستیم نصبش کنیم. موضوع بازی جنگ لطفعلی‌خان با سپاه آقامحمدخان قاجار بود.
این پستم خرداد ۸۷ نوشتم. خاطرۀ اون روزیه که رانندۀ سرویسمون ماشینشو گذاشته بود جلوی در مدرسه و خودش نبود. زنگ زدیم بهش که کجایی. گفت سوار شین و هر کدومتون که رانندگی بلدین ماشینو بیاره سر چهارراه، من اونجام. البته این اتفاق بهمن افتاده بود و من پستشو خردادماه نوشته بودم. موبایل هم ممنوع بود زمان ما. یواشکی می‌بردیم و یه همچین مواقعی به دردمون می‌خورد.
و از اونجایی که شما هم لابد بلاگرید، می‌خواستم از اونایی که هنوز آرشیو پستای قدیمی‌شونو دارن دعوت کنم چند تا از پستاشونو رو کنن بخونیم دلمون وا شه. که خب فکر کنم اینا الان یا خودشون نیستن یا پستاشون.

بعداًنوشت۱: یه عکس دیگه پیدا کردم که مال ده سال پیش نیست و عکس هشت سال پیشه. ولی تغییرات بنیادینی رو میشه از این عکس استنباط کرد. ترم اول دانشگاه، من در حد جوشوندن آب هم آشپزی بلد نبودم. غذای دانشگاه و خوابگاه و غذای بیرونم نمی‌خوردم. یَک موجود بدغذایی بودم که خدا نصیب هیچ پدر و مادری نکنه. هی می‌رفتم خونه و این‌جوری غذا می‌آوردم. یا نمی‌رفتم و هی از خونه برام غذا می‌فرستادن. این عکس خونه‌مونه و ماه اول دانشگاهه. دارم غذا می‌برم خوابگاه:



بعداًنوشت۲: یادم اومد وبلاگم اون موقع این‌جوری بود که وقتی بازش می‌کردی یه آهنگ، خودبه‌خود پخش می‌شد. آهنگ بی‌کلام و آروم هم نه ها. از این بندریای دالام دیمبولی و دوپس دوپس می‌ذاشتم. خز، به معنای واقعی کلمه. یه بار آهنگ دو تا چشم سیاه مهرشادو گذاشته بودم و آبروی چند نفرو تو اداره‌شون برده بودم. یکیشونم اون ور آب بود تازه. وطنم پارۀ تنم :|
بعد داشتم نظراتی که اون موقع برام می‌ذاشتن رو می‌خوندم. شونزده هفده ساله‌م بود و وقتی یه خوانندۀ بیست و چند ساله برام کامنت می‌ذاشت کلی اعتماد به نفس می‌گرفتم. فکر می‌کردم طرف بنده‌نوازی کرده و اومده وبلاگم و نظر داده. یه وبلاگی بود که خط میخی و چیزای باستانی یاد می‌داد. من همۀ مطالبشو بادقت می‌خوندم و یه بار کامنت گذاشتم و تشکر کردم بابت مطالب و جزوات. طرف در جواب کامنتم اومده بود وبلاگم و نظر گذاشته بود که «نسرین جان علاقه‌ات به تاریخ و فرهنگ پیشینیان قابل تقدیر و باارزش است. خوشحالم از اینکه می‌بینم در نسل جدید میل به دانستن از گذشتگانمان و هویتمان افزایش یافته. احساس شعف می‌کنم. خوشحالم از اینکه آموزش‌های من در خصوص خط میخی به دردت خورد. وبلاگ ساده و زیبایی داری. سعی کن مطالبت را در وبلاگ دسته‌بندی کنی. مثلاً داستان تاریخی، مشاهیر، علمی و... تا از الان یک نظمی داشته باشد. ضمناً برای اینکه به اعتبار وبلاگت افزوده گردد حتماً مطالبی را که می‌نویسی با ذکر منبع و مرجع باشد». خط آخر نظرشم نوشته بود «پاک زی، بی‌آک زی». یادمه همون موقع رفتم سراغ عمید که ببینم «آک» ینی چی.
برای همینه که دوست دارم برای بلاگرای کوچکتر از خودم بیشتر کامنت بذارم. وقتی وبلاگشونو می‌خونم و ذوق می‌کنن که براشون نظر گذاشتم یاد ذوق کردنای خودم می‌افتم.
۲۸ دی ۹۷ ، ۱۳:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۹۷- فاصلۀ آب و سراب

چهارشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۷، ۱۲:۲۰ ق.ظ

انگار که چشمامو بسته باشن و هولم بدن جلو؛ هی بگن برو و ندونم کجا دارم میرم. مثل رانندگی تو مه، مثل گشتن دنبال چیزی تو تاریکی، یا مثل اون شبی که از رامسر برمی‌گشتیم. از یه جایی به بعد فقط مه بود. هر چی رفتیم جلوتر بازم مه بود. هیچی اون جلو معلوم نبود. نه می‌شد وایستاد نه می‌شد برگشت. باید می‌رفتیم. حال بدی بود. چشامو بستم و خوابیدم. من وقتایی که حالم خوب نباشه و کاری از دستم برای تغییر حالم برنیاد می‌خوابم. یه جور مرگ موقت و خودخواسته. می‌خوابم. که اون حال بد ثبت نشه، ضبط نشه، نمونه تو خاطرم، نمونه برای بعد. خوابیدم چون نمی‌خواستم چیزی از اون جادۀ مه‌آلود یادم بمونه. نمی‌خواستم چیزی از دلشوره و دلهرۀ مسیر بمونه برای بعد. چشمامو که باز کردم رسیده بودیم سراب. صدوسی‌کیلومتری تبریز. بابا پیاده شده بود فطیر بخره. وقتی چشامو باز کردم چند تا فطیر بغلم بود. دیگه خبری از مه نبود. یه همچین حالیه این روزا. هیچی رو اون جلو نمی‌بینم. همه جا رو مه گرفته. دلم می‌خواد دوباره مثل اون شب چشمامو ببندم و بخوابم. یه خواب طولانی، آروم، عمیق. بخوابم و وقتی بیدار می‌شم خبری از مه نباشه. بخوابم و وقتی بیدار میشم رسیده باشیم سراب. بخوابم و وقتی بیدار میشم بغلم پر فطیر باشه.

۲۶ دی ۹۷ ، ۰۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۹۰- حال من خوب است، اما با تو بهتر می‌شوم

سه شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۵۹ ب.ظ



+ می‌بینی؟ هر موقع با هر کی راجع به هر چی حرف بزنم تهش می‌رسم به تو. به جای خالی تو. می‌شینم حساب کتاب می‌کنم ببینم چقدر نیستی، از کی نیستی، تا کی نیستی، چرا نیستی. تو چجوری نبودن من تو زندگیتو تاب میاری؟ سخت نمی‌گذره؟ ینی بود و نبود من فرقی نداره برات؟ اصن یه بار نشستی فکر کنی اگه من تو زندگیت بودم چی می‌شد؟ چونی بی‌من واقعاً؟

۱۱ دی ۹۷ ، ۲۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چهارشنبه قبل از اینکه برم تهران، رفتم بنیاد شهریار.

اسم بنیاد سعدی و بنیاد شهریار رو زیاد شنیده بودم از اهالی فرهنگ و فرهنگستان. هر دو یک جورهایی وابسته به فرهنگستان هستند. یکی برای اعتلای زبان فارسی تلاش می‌کند و دیگری برای اعتلای شعر فارسی. بنیاد سعدی، تهران بود و رفته بودم قبلاً و دیده بودم و بنیاد شهریار، تبریز. پیش‌تر عکس‌هایی از بنیاد سعدی گذاشته بودم اینجا، اما چون چند روزی خودم مهمان اونجا بودم اسمش رو نگفتم که یک وقت نیایید اونجا ترورم کنید :دی طبقۀ آخر بنیاد سعدی مخصوص مهمانان خارجی هست و یه جورایی مهمانسرا محسوب میشه و چند روزی که خوابگاه نداشتم اونجا بودم. هنوز هم هر موقع برم تهران و بی‌مکان! باشم امیدم به اونجاست.

دوباره بخوانید: nebula.blog.ir/post/903

بنیاد شهریار رو نمی‌شناختم. نرفته بودم تا حالا و دقیقاً نمی‌دونستم کجای تبریزه. به لطف گوگل‌مپ پیداش کردم و بابا رسوندم جلوی ساختمونش و رفت. و از اونجایی که من یه کم اسکولم :| ساختمونو دور زدم و کلاً رفتم یه خیابون دیگه و یه ساعتی گم شدم. بعد که برگشتم همون جایی که پیاده شده بودم قیافه‌م دیدنی بود :|

در زدم و از این آیفون‌های تصویری داشتن. نمی‌دونستم اگه می‌پرسیدن کیه چی بگم. نپرسیدن و بی‌هوا درو باز کردن. رفتم تو، گفتن شما؟ خودمو معرفی کردم و گفتم از دانشجوهای فرهنگستانم و اومدم ببینم اینجا چه خبره. دقیقاً همینو گفتم :)) هدایتم کردن جایی که دو تا خانوم نشسته بودن. هر چی من انرژی و شور و شوق داشتم اونا همون‌قدر خسته و یخ بودن. مثل اینایی که بهشون میگی دوستت دارم و میگن مرسی. برنامۀ کلاس‌ها و جلسات و گردهمایی‌هاشونو گرفتم و اومدم بیرون. پنج دقیقه هم طول نکشید مکالمه‌م با خانوما. جاذبۀ خاصی نداشتن. حالا نمی‌دونم تهران و برخورد تهرانی‌ها و بشین برات چایی بیاریمشون پرتوقعم کرده یا اون روز خسته بودن یا کلاً همیشه همینن. هر چی می‌پرسیدم می‌گفتن تو کانال تلگرامیمون هست :| من هم همون‌جا عضو کانالشون شدم و دیدم تنها چیزی که تو کانالشون هست اینه که امروز کلاس‌های فلان استاد تشکیل میشه یا نمیشه.

کانالشون: bonyadeshahriar@

ضد تبلیغ نکرده باشم؛ کلاس‌های خوبی اونجا تشکیل میشه. قیمت‌هاش هم مناسبه. گفت ترمی صد تومن و من نفهمیدم هر درس صد تومن یا کلاً صد تومن و چون تصمیم نداشتم شرکت کنم نپرسیدم. کلاس‌های شعر فارسی و زبان ترکی آذری که راستش خودم به هیچ کدوم علاقه ندارم. ولی بارها شماها پرسیده بودین ازم که برای یادگرفتن زبان ترکی چی کار کنیم که به نظرم کلاس‌های بنیاد شهریار رو امتحان کنید اگه ترکی بلد نیستید و ساکن تبریزید.

[شماره تلفن بنیاد شهریار و برنامۀ کلاس‌ها]

یکشنبه که رفته بودم دکتر حداد رو ببینم از بنیاد شهریار هم گفتم. وقتی پرسیدن چطور بود گفتم مثل کسی که بهش بگین دوستت دارم و بگه مرسی. بعداً که به جوابم فکر می‌کردم خنده‌م گرفته بود. نمی‌دونم چرا من مثل خیلیا که جلوی ایشون فاخر و رسمی صحبت می‌کنن نمی‌تونم صحبت کنم و نمی‌دونم چجوری تونستم یه همچین چیزی بگم :))

برگشتنی (ینی وقتی داشتم از بنیاد شهریار برمی‌گشتم خونه)، تصمیم گرفتم برای اولین بار متروی شهرمون رو تجربه کنم. نمی‌دونم چند وقته مترو داریم ولی من اولین بارم بود می‌خواستم با مترو برم جایی و اصن نمی‌دونستم ایستگاه‌های مترو کجان. یکیشون صدمتری بنیاد شهریار و اون‌ور خیابون و روبه‌روی میدان ساعت بود. ولی از اونجایی که من هم اسکولم و هم کور! از جلوی مترو رد شدم و رفتم سمت بازار و تربیت و سه راه امین و ۱۷ شهریور و ارتش و خدا شاهده دقیقاً بعد از دو ساعت پیاده‌روی و جست‌وجو و پرس‌وجو رسیدم میدان ساعت و همون جای قبلی. کارد می‌زدن خونم از خشم درنمیومد. دو ساعت پیاده‌روی که اگه در راستای مسیر خونه بود، نیم‌ساعته رسیده بودم :| تازه نقشه هم دستم بود و از اونجایی که تو نقشه نمی‌نویسه این ایستگاه مترویی که تو نقشه هست در حال ساخت و احداثه، یه چند تا ایستگاه که تازه کلنگشو زده بودن بسازنش هم پیدا کردم تو این دو ساعت :|

قبل از ۹ کارم تو بنیاد شهریار تموم شده بود و ۱۱ دوباره برگشتم جلوی ساختمون بنیاد. نمی‌دونستم بخندم یا بگریم. از هر کی هم می‌پرسیدم مترو کجاست نمی‌دونست و یه جوری نگام می‌کرد :| و این نشون می‌داد مردم ما هنوز با مترو آشنا نشدن.

یازده رسیدم همین‌جایی که تو عکسه و تا ده دقیقه، یه ربع کسی جز من اونجا نبود. منم تا تونستم از در و دیوار و زمین و زمان عکس گرفتم. روکش بعضی صندلیارم نکنده بودن و خییییییییلی دلم می‌خواست برم بکنمشون. ولی مأمور مترو نگام می‌کرد و نمی‌شد. بعد یه دختره اومد. ازش پرسیدم طبق نقشه ما الان میدان ساعتیم و وسط خطیم. ولی چرا اونجا راهش بسته است؟ قطار چجوری قراره بیاد؟ گفت اینجا اول خطه و مترو میاد اینجا و از اینجا برمی‌گرده. اون نصف دیگه‌شو هنوز نساختن.



لحظۀ اومدنِ قطار :دی. ینی یه جوری عینهو ندید بدیدا عکس می‌گرفتم از همه چی که مطمئن بودم ملت تو دلشون می‌گن آخی طفلک تا حالا مترو ندیده.



نقشه‌ای که دستم بود کلی خطوط پرپیچ‌وخم داشت مثل متروی تهران. ولی زهی خیال باطل که اون ایستگاه‌ها رو هنوز کلنگشم نزده بودن و فرضی بودن همه‌شون. کل متروی ما همین یه خطه که تازه نصفشم هنوز نساختن و از میدان ساعت که وسط خطه شروع میشه میره ائلگلی (ضدانقلابا می‌گن شاهگلی :دی ائلگلی ینی برکهٔ مردم، شاهگلی ینی برکهٔ شاه :|) و برمی‌گرده.



سه نفر تو واگن خانوما بودن و چهار پنج نفر تو واگن آقایون. ینی نه‌تنها جا برای نشستن بود، بلکه جا برای دراز کشیدن هم بود :)) بعد باید پیاده می‌شدم و نمی‌دونستم کجا پیاده شم و اگه پیاده شم، ایستگاه کجای اونجاییه که پیاده شدم. خونه‌مون بین ایستگاه دانشگاه و آبرسانه و من یا باید آبرسان پیاده می‌شدم و یه کم می‌رفتم اون‌ور، یا دانشگاه پیاده می‌شدم و یه کم میومدم این‌ور. تازه اینم نمی‌دونستم ایستگاه مترو کجای آبرسان یا دانشگاه تبریزه :))

موقع پیاده شدن هم تا جایی که تونستم عکس گرفتم و وجدانم تصویر خودشو شطرنجی کرده بود و هی می‌گفت بسه تو رو خدا آبرومو بردی. من ولی از رو نمی‌رفتم و به ثبت لحظات شیرین متروسواریم ادامه می‌دادم. موقع خروجم از مأمور مترو پرسیدم لازم نیست کارت بزنیم؟ گفت فعلاً نه. متروی تهران این‌جوریه که موقع خروج هم کارت می‌زنی که یه مقدار از مبلغ رو برگردونه اگه تا آخر خط نرفته باشی. با این سؤالم حس کردم که مأموره حس کرد که من خودم بچۀ کف متروام و انقدرام ندید بدید نیستم. ولی خب مطمئنم اون روز یه عده رفتن تو خونه برای خونواده‌شون تعریف کردن که امروز یه دختره سوار مترو شده بود که تا حالا مترو ندیده بود و از همه چی عکس می‌گرفت. 

عنوان: متروی تبریز

۰۸ دی ۹۷ ، ۱۶:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۸۴- سفرنامه (قسمت دوم: فرهنگستان و مترو)

پنجشنبه, ۶ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۳۷ ب.ظ

۶. برای شرکت در جلسۀ دفاع دوستم رفته بودم تهران و البته برای پیگیری کارهای خودم. این اولین دفاعی بود که من درش شرکت می‌کردم و از اونجایی که فرهنگستان تو سایت و کانالش اطلاعیه می‌زنه که فلانی دفاع داره پاشید بیاید حضور به هم برسونید و عکس جلسۀ دفاع رو هم می‌ذاره تو همون سایت و کانالش، من از الان غصۀ پخش شدن عکسمو می‌خورم و دلم می‌خواد برم به مسئول سایتشون بگم روز دفاع من، تو رو خدا روی عکسم از این رعد و برقا بزن بعد منتشر کن که هویتم برملا نشه. حول و حوش شصت هفتاد نفر اومده بودن برای دفاع. از خانواده‌ش فقط خواهرش بود و از دوستاشم هفت هشت نفر از ورودیای خودمون و سه چهار نفر از بچه‌های سال پایین‌تر. بقیه همه استاد و پژوهشگر و کارمند بودن. من واقعاً نمی‌تونم جلوی اون همه آدم فرهیخته صحبت کنم. با اینکه در حالت عادی لهجهٔ ترکی ندارم مطمئنم اون روز از شدت استرس حتی فارسی حرف زدن رو هم فراموش خواهم کرد و همه‌شم کابوس می‌بینم شماها روز دفاع پا می‌شید میاید اونجا (میاید اونجا ترکیب غلطیه :| یا باید بگم میاید اینجا یا می‌رید اونجا. ولی خب دوست دارم بگم میاید اونجا :|). عمق فاجعه هم اینجاست که نمره رو همون‌جا در ملأ عام اعلام می‌کنن و تو سایت هم می‌نویسن. ینی هر جوری و از هر زاویه‌ای به قضیه فکر می‌کنم استرس می‌گیرم و برخلاف بعضیا که دوست دارن دیده بشن من همیشه متنفر بودم از شهرت و جلوی دوربین بودن و از اینکه خیلیا بشناسنم. ینی من اگه شهید بشم ترجیح می‌دم شهیدِ گمنامِ مفقودالاثر باشم. خوشا گمنامی...

۷. هشت‌ونیم از تبریز راه افتادم و هشت‌ونیم باید می‌رسیدیم تهران. من باید قبل از ده می‌رسیدم فرهنگستان، ولی قطار یه ساعت تأخیر داشت و تا پامو گذاشتم تو خاک تهران! بدو بدو رفتم سمت مترو. دیرم شده بود و نمی‌دونستم چجوری وسط جلسه به ملت ملحق شم و کجا بشینم و همه‌ش استرس داشتم وقتی رفتم تو با نگاه‌های نچ نچ نچ نچ چقدر دیر اومدۀ ملت چی کار کنم. وقتی پیاده شدم، بهتاب و محسن رو دیدم. این دو تا سال پایینی هستن و باهاشون نسبت به سال پایینی‌های دیگه سلام و احوالپرسی بیشتری دارم. همین‌که اینا رو دیدم فرزانه هم زنگ زد که کجایی و من نرسیدم هنوز. گفتم با بهتاب و محسن... بعد یه کم مکث کردم و گفتم با بهتاب و آقای ه. دارم میام. گفت بیرون مترو زیر پل عابر پیاده است و منتظرمون می‌مونه باهم بریم. گوشیو که قطع کردم برگشتم سمت اون دو تا گفتم شما اسمتون محسن بود؟ ینی تف به این حافظه که اسم هم‌کلاسیای آدمم به زوال می‌بره :| حالا دیگه چار تا بودیم و استرس ورود باتأخیر به جلسۀ دفاع رو نداشتم و عاطفه هم زودتر از من رسیده بود و کنارش یه صندلی خالی برام نگه‌داشته بود. تازه بعد جلسه، استاد مشاورم گفت چرا شما نیومده بودی؟ گفتم بودم و چهار تا صندلی با شما فاصله داشتم. و اونجا بود که فهمیدم اصن موقع ورود کسی حواسش به من نبوده. در واقع استاد مشاورِ تیزبین و دقیقم اگه متوجه چیزی نشه به طریق اولی (بخونید اولا) بقیه هم متوجه نمیشن قطعاً. و زین حیث بسی خوشحالم :|



۸. برای یکی از بخش‌های پایان‌نامه‌ام استادم کامنت گذاشته که این بخش لاغره. می‌خواستم بگم من خودمم لاغرم آخه :| 

۹. یه بسته سوغاتی برای دوست بابا آورده بودم و چون خودش سفر بود، پسرش قرار بود بیاد فرهنگستان بگیره بسته رو. دادم نگهبانی که بیاد از اونجا تحویل بگیره. برای اینکه شمارۀ خودمو ندم بهشون شمارۀ نگهبانی رو گرفتم و دادم به بابا که بده به دوستش که اونم بده به پسرش. تا ظهر نیومده بود بگیره و منم بردم دادم نگهبان پارکینگ. اونجا تا شب بازه. حدودای چهار که داشتم می‌رفتم دیدم بسته هنوز تو نگهبانیه. به بابا پیام دادم که به دوستش پیام بده که اونم به پسرش بگه که در نگهبانی بالا بسته است و از پارکینگ بیاد بگیره. ینی رسماً مثل ناموسم دارم از شماره‌م محافظت می‌کنم دست نامحرم نیفته :))

۱۰. چند تا اتفاق باحال هم این چند روز تو مترو افتاد:

۱۰-۱. این یادداشتو رو زمین دیدم (خلاصۀ نکات شیمی پیش‌دانشگاهیه). یاد بلاگرای کنکوری افتادم که چند بار تو پستاشون از شیمی نالیده بودن. هی خم و راست می‌شدم از زمین عکس بگیرم و ملت تو نخ این کاغذ بودن ببینن چیه و هر کی رد می‌شد خم می‌شد ببینه چیه. ینی نه تنها خودم اسکولم، بلکه قابلیت اسکول کردن بقیه رو هم دارم.



۱۰-۲. من اگه برسم ببینم درای مترو دارن بسته می‌شن نمی‌دوم سمت قطار. منتظر قطار بعدی می‌مونم؛ حتی اگه دیرم شده باشه. چون احتمال ناکام موندنم رو می‌دم، دوست ندارم بدوم و بخورم به در بسته. این رویکرد کلیِ زندگیمه. تو یکی از ایستگاه‌ها وقتی رسیدم دیدم درا بسته میشه. یه آقاهه داشت پیاده می‌شد. دید من دارم میام پاشو گذاشت لای در. بعد دستشو گذاشت و بعد خودش رفت وسط در وایستاد و صحنۀ به‌غایت مسخره‌ای بود. اشاره کردم نمی‌خواد خودکشی کنی من عجله ندارم. البته عجله داشتم ولی خب این کارا چیه آخه :|

۱۰-۳. از مترو یه سفرۀ صورتی گرفتم پنج تومن. چند وقته عاشق این هزار تومنیای جدید شدم. نیست که کوچولوئه، به نظرم شبیه پولای خارجیه :| رنگشم دوست دارم. هر جا از اینا ببینم می‌گیرم خرج نمی‌کنم. تا حالا کلی از این هزاریا جمع کردم. بعد تو مترو یه پسره داشت سفره می‌فروخت، دیدم رنگ یکیشون با رنگ دیوارای پذیراییمون یکیه. یه دونه خریدم و همۀ پولامم دو تومنی و ده تومنی و زوج بودن خلاصه. پسره هم پول خرد نداشت. مجبور شدم یکی از این هزاریامو بدم بهش و زین حیث بسی غمگینم. ولی خب رنگ سفره رو دوست دارم.

۱۰-۴. یه جا تو مترو یه آقاهه داشت تلفنی با یکی حرف می‌زد، گفت بفرستش بازداشتگاه ممنوع‌الملاقاتش کن تا بیام. یه بارم یه پسره داشت به اونی که پشت تلفن بود می‌گفت آقا من صد تومن می‌دم تو بگو انجام میدی یا نه (صد میلیون). بعد گفت نمی‌خوام ممنوع‌الخروج شم. می‌خوام برم هر طور شده.

۱۰-۵. با اینکه نقشۀ مترو رو حفظم ولی پیش اومده که مسیرمو اشتباه برم. اما این سری دیگه حواس‌پرتی رو به درجۀ اعلای خودش رسونده بودم. یه جا می‌خواستم برم توحید، تئاتر شهر خط عوض کردم. یهو چشم باز کردم دیدم فردوسی‌ام. برگشتنی باید نواب پیاده می‌شدم توحید پیاده شدم. می‌خواستم از تئاتر شهر برم امام خمینی، اشتباهی رفتم دروازه شمیران. بعد به جای اینکه دوباره برگردم سمت تئاتر شهر یا بهارستان، رفتم امام حسین و دورتر شدم :| خسته هم بودم. عجله هم داشتم :(

۱۰-۶. تو یکی از ایستگاه‌ها یه دختر چادری چادرش گیر کرد به پله برقی و پله‌ها وایستادن و همه‌مون پیاده رفتیم پایین. چادرش به پلۀ پایین گیر کرده بود. رفتیم دیدیم همه دارن تلاش می‌کنن چادرشو نجات بدن. من قیچی بردم چادرشو قیچی کنه. گفت نمیشه آخه چادرم امانته. گفتم به هر حال که چادرت به فنا رفته. قیچی کن بره پی کارش منتظر چی هستی آخه. همین‌جوری وایستاده بود و کاری نمی‌کرد. یادم نیست کی و کجا، ولی یه بارم چادر من یه جایی گیر کرده بود. به در، به درخت، به چیش یادم نیست. قشنگ یادمه قیچیمو درآوردم کندم اون قسمت رو. یه بارم آدامس به موهام چسبیده بود، با قیچی بریدم :| از اینام که دندون لق رو می‌کشم سریع. رویکرد کلی من تو زندگی در مواجهه با مشکلات، کندن و رها کردنه. مثل وقتایی که با هم‌اتاقیام به مشکل برمی‌خوردم و چمدونمو جمع می‌کردم می‌رفتم یه جای دیگه. صبر کنم که چی بشه؟ آستانۀ تحملم بالاستااا! خیلی صبورم خدایی. ولی کارد به استخوان برسه می‌کَنم می‌رم.

۱۰-۷. تو رو خدا بذارین اول پیاده شیم بعد سوار شین :|

۱۰-۸. قبلاً این‌جوری بود که کارت مترو رو می‌دادیم اونجا شارژ می‌کردن برامون. چند وقته که انگار فقط بلیت رو می‌فروشن و اگه کسی خواست کارتشو شارژ کنه خودش باید این کارو انجام بده. کارتم شارژ کافی نداشت و مجبور بودم شارژش کنم. اول فکر می‌کردم بعضی ایستگاه‌ها این‌جوری‌ان. چند جا رفتم دیدم همه جا فقط فروشه و برای شارژ، یه دستگاهی روی دیواره و خودت باید انجام بدی. منم از اینام که در مواجهه با چیزای جدید مقاومت می‌کنم و آخرین کسی‌ام که ملحق میشم به پذیرندگان خدمات. هر چند این دستگاه جدید نبود. ولی تا حالا ازش استفاده نکرده بودم. رفتم یه ایستگاه خلوت که اگه بلد نبودم آبروم نره خیلی. مثل پیرزن بیسوادی که تا حالا پاشو از روستا بیرون نذاشته و حالا اومده شهر و کارت مترو رو بهش دادن شارژش کنه وایستاده بودم جلوی دستگاه :)) و برای اینکه حالاحالاها کارم به اون دستگاهه نیفته بیست تومن شارژش کردم. البته کار سختی هم نبود :|

۰۶ دی ۹۷ ، ۱۹:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۸۲- ز حکمت ببندد دری

چهارشنبه, ۵ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۴۲ ب.ظ

استاد مشاورم که دقیق بودنش رو بسیاربسیار دوست می‌دارم، سطربه‌سطر پایان‌نامه‌مو خونده و ویرایش کرده. فکر می‌کردم کارم هیچ ایرادی نداشته باشه ولی از عنوان و فهرست و نحوۀ ارجاع گرفته تا شاید باورتون نشه حتی بخش تشکرشو باید تغییر بدم. چون اول از استاد مشاورم تشکر کردم، بعد از استاد راهنمام. و این مرسوم نیست. ینی از ۷۵ صفحه‌ای که داده بودم بخونه، با دقت و حوصله و ظرافت و نکته‌سنجی فوق‌العاده‌ای که ایشون داره، ۷۵۰ تا ایراد پیدا کرده و در جای‌جای پایان‌نامه‌م یادداشت و کامنت گذاشته. و تنها جایی که ازم تعریف کرده همین اول کاره که نوشته شروع بسیار مرتبط و مناسب. از مقدمه، و در واقع از اولین پاراگرافِ اولین بخش کارم، ینی اولین چیزی که گفتم راضی بوده و من این شروع مناسب رو مدیون وبلاگمم که همیشه موقع نوشتن پست‌هام به این فکر کردم که چجوری و با چه جمله‌ای سخنم رو آغاز کنم که بیشترین اثرگذاری رو داشته باشه و مخاطب رو تا ته طویله بنشونه پای نوشته‌م. جا داره تو قسمت تشکر از شماها هم سپاس‌گزاری کنم که تا ته می‌نشینید پای منبرم :دی



یکشنبه که رفته بودم دکتر حداد رو ببینم مهربانانه نگاهی به کارم انداخت و زنگ زد استاد مشاورم هم بیاد. باهم صحبت کردن و گفتن استاد مشاور دومی که تخصص مدل‌سازی و سیستم دینامیک یا پویایی‌های سیستم داشته باشه انتخاب کنم و اون استاد تأیید کنه کارمو. و صد البته که حرفشون به‌حق بود و خودم هم از ابتدا چنین قصدی داشتم. اما اون موقع روم نمی‌شد بهشون بگم شما تخصص فلان بخش از کارم رو ندارید و نتونستم ازشون بخوام اجازه بدن از استاد دیگری هم کمک بگیرم. گفتن از دانشکدۀ مدیریت دانشگاه سابقم استاد مشاور دومم رو برگزینم و خب کی بهتر از دکتر مشایخی که ترم شش کارشناسی باهاش سیستم دینامیک پاس کرده بودم؟ همون روز، ینی یکشنبه رفتم شریف و دانشکدۀ مدیریت و طبقۀ چهارم و خوردم به در بسته. گفتن دکتر مشایخی ایران نیست. پرسیدم پس چه کسی کلاساشونو اداره می‌کنه؟ گفتن یکی به اسم آقای خ. که از شانس یا قسمت یا هر اسمی که این پدیده داره یکشنبه ظهر دکتر مشایخی کلاس سیستم دینامیک داشت و اون روز یکشنبه بود و ظهر نشده بود هنوز. رفتم پشت در کلاس منتظر موندم کلاس آقای خ. تموم بشه. یه آقای حدوداً چهل‌ساله اومد بیرون. تصورم از آقای خ. یه موجود بیست و چند ساله بود و فکر می‌کردم از دانشجوهای دکتراست. کارمو براش توضیح دادم و گفتم اومدم پی دکتر مشایخی و گفتن ایران نیست و گفتن شما به جای ایشون درسشونو ارائه می‌دید. گفتم اگه وقتش آزاده کارمو بخونه و استاد مشاور دومم باشه. گفت تا یه ماه فرصت این کارو ندارم، ولی اواخر دی می‌تونم بخونم جواب بدم. موقع خداحافظی ازش خواستم اگه ممکنه اطلاعات تماسش رو داشته باشم. شماره، ایمیل، آدرس دفتر و دانشکده و هر کانال ارتباطی دیگه‌ای. کارتشو داد و رفت. روی کارتش نوشته بود ع. ب. استاد دانشگاه تربیت مدرس. صحنۀ به‌غایت خنده‌داری بود. فکر کن یه ساعت با یکی که فکر می‌کنی آقای خ. هست حرف بزنی و موقع خداحافظی بفهمی آقای ب. هست. چون برای اواخر دی وقت داده بود، به دوستام سپردم استاد دیگه‌ای بهم معرفی کنن که زودتر از این تاریخ وقتش آزاد باشه و مهشید گفت یه استادی هست که از علم و صنعت میاد دفاع بچه‌های شریف. ولی اسمشو نمی‌دونست. از بچه‌های شریف نام و نشان این بزرگوار رو پرس‌وجو کردم و با اینکه به شدت کارم لنگ یه همچین استادی بود، ولی ته دلم خداخدا می‌کردم پام به علم و صنعت باز نشه. مهرزاده هویت این استاد رو پیدا کرد. اسمش خ۲ بود. اما اغلب ایران نبود. خدا رو شکر که نبود. از جلسۀ تصویب واژه‌های رشتۀ مدیریت یه استاد مسن و باکلاس که اسمش نسرین بود هم پیدا کردم که هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی بود. هر چند تخصصش یه کم متفاوت با کار من بود ولی شماره و ایمیل و آدرس دفترشو گرفتم که اگه کمک لازم داشتم برم سراغش. دانشگاه الزهرا هم رفتم. دانشگاه امیرکبیر هم رفتم. اما اساتید مدیریت اونجا گرایششون اندکی فرق داشت با کار من. همون موقع شقایق استاد داور خودش، دکتر ح. رو معرفی کرد. از دانشگاه خوارزمی. ینی من این یه هفته رو دانشگاه‌گردی کردم فقط. دکتر ح. تخصصش دقیقاً همونی بود که می‌خواستم و حتی این درس رو ارائه هم داده بود به شقایق اینا. ایمیل زدم بهش که کی می‌تونم بیام مصدع اوقات بشم و اصن می‌تونم بیام یا نه؟ تأکید کردم ساکن تهران نیستم و در اولین فرصتی که داره بهم وقت بده. منتظر جوابش موندم. یه ساعت، دو ساعت، یه روز، یه روز و نصفی و دیگه دیروز عصر ناامید شدم و شال و کلاه کردم سمت راه‌آهن که برگردم تبریز. خسته، له، داغون، بی‌نتیجه. خب خیلیا هستن که جواب آدمو نمی‌دن. کم تجربه نکردم تماس‌های بی‌پاسخ و پیام‌ها و ایمیل‌های بی‌پاسخ و حتی کامنت‌های بی‌پاسخ رو. حرکت قطار ساعت شش بود. ده دقیقه به شش رسیدم راه‌آهن. هنوز بلیت نگرفته بودم. زنگ زدم بابا و گفتم شش از اینجا راه بیفتم حدودای شش می‌رسم تبریز و بیاید دنبالم. خدافظی کردم و تندتند اطلاعاتمو وارد سایت خرید بلیت کردم. اما هر کاری کردم وارد صفحۀ بانک و پرداخت نشد که نشد. بعدشم خطا داد که چون چیزی به حرکت قطار نمونده امکان خرید ندارید. رفتم به مأمور قطار گفتم میشه همین‌جا پول بلیتو دستی بدم؟ (می‌دونم اتوبوس نیست و قطاره :دی) گفتم ۵۰ تا جای خالی دارین تو همین واگن. گفت یا اینترنتی بخر، یا برگرد از دفتر راه‌آهن بلیت بگیر. گفتم دو دیقه دیگه راه می‌افتین آخه. گفت با رئیس قطار صحبت کن. کلی آدم دور رئیس قطار جمع شده بودن که مثل من بلیت نداشتن. همه‌شون مرد بودن و فقط من خانم بودم اونجا. چون رئیس قطار به اونا توجه نمی‌کرد منم دیگه نرفتم جلو که مورد توجه واقع نشدنم رو ببینم. با اینکه کلی تمرین کردم وقتی نه می‌شنوم ناراحت نشم ولی هنوز قدرت نه شنیدن ندارم و نرفتم جلو. درهای قطار بسته شد و من غمگین و خسته و له و داغون زنگ زدم بابا و گفتم از این قطار جا موندم. با قطار هفت یا هشت میام. صدای سوت قطارو شنیدم. راه افتاد و از رفتنش فیلم گرفتم. لحظۀ بسیار جان‌گذاری بود به‌واقع. آن‌چنان که مأمور قطار هم دلش به حالم سوخت و گفت اشکالی نداره با بعدی میری.


[فیلمِ دور شدن قطار، سه ثانیه، ۴ مگابایت]


شش و چهار دقیقه کنار ریل ایستاده بودم که صدای ایمیل اومد. بله من همیشه آنلاینم :دی دکتر ح.، استاد شقایق اینا جواب ایمیلمو داده بود و گفته بود فردا ظهر بیا دفترم صحبت کنیم. زنگ زدم بابا و گفتم امشب نمیام. (جا داشت بابا بگه اول بذار دو دیقه از تصمیم قبلیت بگذره بعد تصمیم جدید بگیر :دی)

امروز رفتم دفتر دکتر ح. باهاش صحبت کنم. قبول کرد که استاد مشاور دومم باشه. از کارمم خوشش اومد و گفت خیلی جدیده و معلومه کلی فکر پشتشه. و من داشتم فکر می‌کردم اگه دیروز سوار قطار می‌شدم، اگه جواب ایمیلمو اون موقع نمی‌دیدم و بلیت بعدی رو می‌گرفتم و برمی‌گشتم تبریز...

این آیه رو خیلی دوست دارم:

«عَسى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» بقره، ۲۱۶

چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آن که خیر شما در آن است. و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است.

۰۵ دی ۹۷ ، ۲۳:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۸۰- شب بود، شبم سرکش و دیوانه شبی بود

جمعه, ۳۰ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۳۰ ب.ظ

۱. ساعت هشت‌ونیمه. تو قطارم و این پستو با گوشی می‌نویسم. دارم می‌رم تهران.

۲. ساعت نه‌ونیمه. یک ساعته گوشی دستمه و سه درصد از باتری گوشیم کم شده و هی دارم می‌نویسم و هی پاک می‌کنم و ماحصلش فعلاً همون خط بالاییه. جملهٔ روبه‌راه نیستم رو چهار بار نوشتم و پاک کردم. این پنجمین باره میگم روبه‌راه نیستم و نمی‌دونم پاکش کنم یا نه.

۳. سال ۹۱ اومدم تو وبلاگم نوشتم این سومین یلداییه که خونه نیستم و در کنار خانواده نیستم. نوشتم خوابگاهم. نوشتم با دوستامم. نوشتم بد نمی‌گذره، ولی می‌گذره دیگه. می‌گذره دیگه رو با غصه گفتم. گفتم و هر سال اومدم یه دونه گذاشتم روی این سومین و چهارمین و پنجمین و حالا اومدم بگم امسال هم اولین یلداییه که تنهام. نه تنها خونه نیستم و در کنار خانواده نیستم بلکه حتی خوابگاه هم نیستم و دوستامم نیستن. صبح باید تهران باشم و تو قطارم. خودمم و خودم. حتی تو کوپه هم کسی نیست فعلاً. و اگه چرخ گردون با همین شیب به سرویس کردن دهن من ادامه بده چند سال دیگه خودمم نیستم و روحم میاد پست می‌ذاره اینم اولین یلدایی که نه تنها خونه نیستم و در کنار خانواده نیستم و با دوستام نیستم، بلکه حتی خودمم نیستم. 

۴. ابر و باد و مه و خورشید و فلک به مرگ گرفتنم که به تب راضی شم.

۵. عمه برام انار دون کرده، مامان کیک گذاشته تو کیفم و بابا هم سه تا پشمک لقمه‌ای گذاشت تو لیوان یه بار مصرف و تأکید کرد حتماً بخورم. خانواده‌ای دارم که دوستم دارن و حمایتم می‌کنن. خانواده‌ای که به خاطر من دیشب یلدا گرفتن. دیشب مهمون دعوت کردن و دیشب دور هم بودیم که من امشب غصه نخورم. ولی من می‌خورم. من می‌خوام غصهٔ دنیا رو بخورم.

۶. گفتم از حافظ بخواهم چاره‌اندیشی کند، فال آمد درد ما را نیست درمان الغیاث.

۷. دیشب منچ بازی کردیم. اون قرمزو می‌بینین؟ حال منه. و البته مهرهٔ عمه کوچیکه. تا میومد تو می‌زدیمش بره بیرون. کلی خندیدیم سر این مهره. آخر سر همه رفتن تو و قرمزه هر چار تا مهره‌ش بیرون بود.

۸. نکند ما به تماشای جهان آمده‌ایم؟



۹. دیشب کیک درست کردم. برای وبلاگمم عکس گرفتم:



۱۰. اونایی که فیلم پست قبلو ندیدن این دو تا عکسو ببینن:



۱۱. شب بود، شبم سرکش و دیوانه شبی بود، در سینه عجب بی‌خود و بیگانه تبی بود.

۳۰ آذر ۹۷ ، ۲۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۷۴- مارموز

يكشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۷، ۰۱:۴۴ ب.ظ


من و داداشم هر چند وقت یه بار، یکیمون به سرش می‌زنه خانواده رو ببره سینما و دیشبم نوبت من بود که به سرم بزنه بریم سینما و چی بهتر از فیلمی که حامد بهداد بازی کرده باشه. فوق‌العاده است این بشر. از رضای سایۀ آفتاب عاشقش شدم و هر فیلم جدیدی که ازش می‌بینم بیش از پیش به تواناییش ایمان میارم. واقعاً بازیگره. طرز حرف زدنش یه جوری به جان آدم می‌شینه که دلت می‌خواد هیشکی دیالوگ نداشته باشه و فقط این حرف بزنه تو کل فیلم. یک مشت پر عقاب، نارنجی‌پوش، پرتقال خونی، تسویه‌حساب، دلخون، سعادت‌آباد، محاکمه در خیابان، مجنون لیلی و همۀ فیلماش یه طرف، روز سوم و یکی دو سکانس از کیمیا که نقش جهان‌آرا رو بازی کرده بود یه طرف. ینی از کل کیمیا، فقط قسمت حامد بهدادشو دیدم من :)) از سقوط آزادم اون سکانسشو دانلود کردم دیدم که دوستش می‌میره و داشت دستور می‌داد که آقای پوریا پاشه :)) فوق‌العاده بود.

و اما مارموز؛ طنز تلخ سیاسی بود. اگه مارمولک کمال تبریزی رو دیده باشین، مارموزشم یه چیزی تو این مایه‌هاست. فکر کنم اصن کمال تبریزی خودش عمداً اسم این دو تا رو شبیه هم گذاشته. از اول فیلم تا آخرشم من درگیر خم کردن انگشتم بودم عکسم شبیه پوستر فیلم بشه و آخرشم نتونستم اون‌جوری که حامد بهداد انگشتشو خم کرده بود خم کنم :|

۲۵ آذر ۹۷ ، ۱۳:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۷۱- دلت باید جوون باشه

پنجشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۲۲ ب.ظ

بیر. با اخم کنترلو برمی‌دارم بزنم یه کانال دیگه و زیر لب غر می‌زنم این داریوش فرضیایی نمی‌خواد پیر بشه؟ من ۹ سالم بود براش نامه نوشتم اسممو تو برنامهٔ کودک بخونه. می‌دونی الان چند سالمه؟ اسمم هم که هیچ وقت نخوند و نقاشیمم نشون نداد. این یکی رم کشیدم نفرستادم:



ایکی. خسته از بیرون میام و می‌بینم دو تا دفتر رو میزمه. از مامان می‌پرسم اینا چیه اینجا؟ میگه بابات گرفته. گفت از اینا دوست داری. لبخند می‌زنم و میگم نگه‌می‌دارم برای نوه‌هاش.



اوچ. از دیوارهای اتاقش فیلم می‌گیره و برام می‌فرسته. منم عکس می‌گیرم و براش می‌فرستم. می‌پرسه اون عکسا چیه؟ میگم خرس و آدمکای پشت جعبۀ دستمال کاغذی‌ان. دستمالا که تموم می‌شن، جعبه‌هاش مال منه. پشت جعبه‌ها نوشته بچه‌های عزیز، عکس خرس بامزۀ تنو رو به کمک پدر یا مادرتون از قسمت نقطه‌چین برش بدید. الان یه خرس تنو دارید که می‌تونید تو اتاقتون باهاش بازی کنید و از بازی کردن باهاشون لذت ببرید. منم می‌برم می‌زنم به دیوار و لذت می‌برم.


۲۲ آذر ۹۷ ، ۲۰:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۷۰- تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

چهارشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۴ ب.ظ

همین چند روز پیش بود که وقتی داشتم پست مرثیه‌ای برای پدر صبا رو می‌خوندم زارزار براش گریه می‌کردم. با هر خط پستش بی‌اختیار یه قطره می‌چکید روی گوشیم و الانم با کامنت المیرا زانوی غم بغل کردم و همین‌جور سیل اشکه که قطع نمی‌شه. حالا یکی بیاد اتاقم بپرسه چته چی بگم؟ بگم دو تا بابا از روی زمین کم شده؟



+ برای قرص‌های بابا جعبه درست کردم. هی قرصا رو نگاه می‌کنم هی بغض می‌کنم...

۲۱ آذر ۹۷ ، ۲۳:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۶۶- ساغرم شکست ای ساقی

جمعه, ۱۶ آذر ۱۳۹۷، ۰۵:۵۳ ب.ظ

امروز صبح، لیوانی که از دوران مدرسه داشتمش و هفت سال تو خوابگاه و بعد هم تا امروز تو خونه ازش استفاده می‌کردم و باهاش آب، آب‌میوه، دوغ، شیر، شیرموز، چای، نسکافه و سایر نوشیدنی‌های مجاز رو می‌خوردم موقع شستن از دستم سر خورد تو سینک افتاد و شکست. لیوان خاصی نبود. از این لیوان‌های شیشه‌ای معمولی که تو اغلب عکس‌های خوابگاهیم حضور داشت. لیوان‌های دیگری هم داشتم، اما این لیوانِ همیشگی و دم‌دستی‌م بود. لیوانی که همیشه باهام بود. تو بیشتر عکس‌هام بود و بیشتر با این چیز میز می‌خوردم. خاطره داشتم باهاش؟ آره خب، من با همه چی خاطره دارم. ولی آنچه که برام عجیب بود این بود که موقع شستن و قبل از شکستن، مدام افتادن و شکستنش از ذهنم می‌‌گذشت. سعی می‌کردم بیشتر مراقب باشم، حواسم کاملاً جمع بود ولی مثل فیلما هی صحنهٔ شکستن و لیوان شکسته تو ذهنم تکرار می‌شد. بالاخره وقتی می‌خواستم شیر آبو ببندم و لیوانو بذارم کنار از دستم سر خورد و افتاد تو سینک و سه تیکه شد. حس عجیبی بود. انگار به دلم افتاده بود می‌شکنه.

+ بابا سه سالی میشه که وبلاگمو نمی‌خونه و در جریان حال و هوای پست‌هام نیست، ولی تا دید با غصه دارم به تیکه‌های لیوان نگاه می‌کنم گفت الان میره خاطراتی که با لیوانش داشته رو مرور می‌کنه و یکی‌یکی می‌شینه همه رو می‌نویسه. گفتم شما واقعاً چی فکر می‌کنین در مورد وبلاگ من؟ من اونجا مطالب مهم و مفید و فاخر به جامعه عرضه می‌کنم.

+ آخرین بار باهاش یه لیوان شیر خوردم دیروز عصر.

+ مامان اما خوشحال بود. وی معتقد است شکستن ظرف رفع بلاست و اتفاقیست بسی میمون و مبارک.

۱۶ آذر ۹۷ ، ۱۷:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۵۷- میان‌پور

سه شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۷، ۰۸:۵۳ ق.ظ

موضوعاتی که تو علوم شناختی بررسی میشن، مباحثی هستن که به مغز و کارکرد اون مربوط میشن. پارسال تو یکی از منابع کنکور یه چیزایی راجع به حافظه و یادگیری و اولین باری که یه چیزی رو می‌فهمیم خوندم. برام جالب بود. مثلاً اولین باری که من تبدیل فوریهٔ سیگنال رو یاد گرفتم و فهمیدم به چه دردی می‌خوره، احساس می‌کردم یه اتفاق جدید تو مغزم افتاده. یه حس جدید و عجیب داشتم و حتی می‌تونم بگم زندگی من اون روز به دو بخش تقسیم شد. زندگی من، قبل از یاد گرفتن تبدیل فوریه و زندگی من، بعد از یاد گرفتن تبدیل فوریه. البته نسبت به همهٔ مباحث درسی این حسو نداشتم و ندارم. خیلی از چیزایی که یاد گرفتم برام عادی و طبیعی بودن. در واقع شگفت‌زده‌م نمی‌کردن. دلیلشو نمی‌دونم که کدوم‌هاشون و چرا این حس رو در ما می‌انگیزن و چرا این حسِ روشن شدن یه چراغ تو مغزمون همیشه بهمون دست نمیده. اینو نمی‌دونم. ولی همون موقع که این مباحث رو تو کتاب‌های علوم شناختی خوندم، تصمیم گرفتم هر جا این چراغه روشن شد یادداشت کنم. ینی هر جا که شگفت‌زده شدم بابت چیزی که فهمیدم و یاد گرفتم و دونستم. معمولاً موقع دست دادن این حس به آدم، چشما برق می‌زنه و طرف ذوق می‌کنه و از عبارت‌هایی مثل چه جالب! نمی‌دونستم! استفاده می‌کنه و سعی می‌کنه این چیزی که یاد گرفته و فهمیده و دونسته رو به بقیه هم بگه و چند روز این حس باهاشه و تا آخر عمرشم یادش نمیره. مثل وقتایی که تو گفت‌وگوها با یه کلمه‌ای آشنا میشم و می‌فهمم فلان معنی رو میده. آخریش کلمهٔ «گودَ» بود که به عمرم نشنیده بودم. این کلمه ترکیه و وقتی دختر فامیل گفت این مانتو گودَ هست، نمی‌دونستم منظورش چیه و اون مانتو چجوریه. وقتی فهمیدم گودَ ینی کوتاه، به هر کی می‌رسیدم می‌پرسیدم می‌دونستی گودَ ینی کوتاه؟ بعد وقتی دقیق‌تر اندیشیدیم، درست وقتی که فهمیدم گودَ می‌تونه کوتَه فارسی باشه از شدت ذوق حاصله نمی‌دونستم چی کار کنم و کشفم رو با کی به اشتراک بذارم. ارشمیدس‌وار می‌خواستم فریاد یافتم یافتم سر بدم. یا وقتی اولین بار «خوردیی» رو از خالهٔ بابا شنیدم و منو به خوردیی تشبیه کرد. یا وقتی فهمیدم زانسو اسم آدم نیست و فرهنگ زانسو فرهنگیه که از آن سو نوشته شده باشه و با زامیار و زانیار فرق داره. یا همین چند وقت پیش که فهمیدم خرید و فروش پاسور غیرقانونیه. انقدر تعجب کرده بودم که به هر کی می‌رسیدم می‌پرسیدم می‌دونستی پاسور غیرقانونیه؟ ینی تا قبل از اون روز من به چشم منچ می‌دیدمش و زندگی من موقع فهمیدن این حقیقت دو تیکه شد. قبل از اینکه بفهمم این بازی غیرقانونیه و بعد از اینکه فهمیدم غیرقانونیه. یه مورد دیگه درست کردن ترشی بود. شنیده بودم بعضیا سفرهٔ هفت‌سین نمی‌چینن و میگن برای ما اومد نداره و اتفاق بدی برامون می‌افته، ولی در مورد ترشی درست کردن اینو نشنیده بودم و وقتی این موضوع رو فهمیدم به هر کی می‌رسیدم می‌پرسیدم شما ترشی درست می‌کنین؟ براتون اومد داره؟! مورد بعدی اولین نماز جمعهٔ رسمی بود. چند ماه پیش، یادم نیست دقیقاً چه روزی از تلویزیون شنیدم اون روز سالروز اولین نماز جمعه است. کلی تعجب کردم. فکر می‌کردم نماز جمعه یه پدیدهٔ عادیه که از صدر اسلام وجود داشته و جمعه‌ها برگزار می‌شده در اقصی نقاط سرزمین‌های اسلامی. اینکه سال ۵۸ اولین نماز جمعه برگزار شده باشه برام خیلی جالب بود. حالا تاریخچه‌شو نمی‌دونم ولی تا یه مدت به هر کی می‌رسیدم می‌گفتم می‌دونستی قبل از انقلاب نماز جمعه نداشتیم؟ یا وقتی که فهمیدم دکتر حداد مشاور رهبره به هر کی می‌رسیدم می‌پرسیدم ببینم اونم نمی‌دونسته یا فقط من بودم که در جهالت به سر می‌بردم؟ این شگفت‌زدگی رو نمی‌دونم چجور توصیف کنم. تعجب کردن و فهمیدن معمولی نیست. یه اتفاق خاص و منحصر به فرده که می‌خوای با بقیه هم به اشتراک بذاریش و فراموش هم نمی‌کنی. مثلاً من اولین باری که طی دیدم و با طی کار کردم و باهاش آشنا شدمو یادم نمیاد، ولی اون لحظه‌ای که فهمیدم اون سوراخ کف طی محل قرار گرفتن شیلنگه کلی ذوق کردم و هی طیو به ملت نشون می‌دادم می‌گفتم می‌دونستی این سوراخ برای رد کردن شیلنگه؟ همه هم عاقل اندر سفیه می‌نگریستن بهم.

حالا اومدم بپرسم شیرینی میان‌پر خوردین؟! من تا دیروز فکر می‌کردم اسمش میان‌پور هست. پورشو مثل پورِ کاظم‌پور و آقاپور و گشتاسپ‌پور و علی‌پور می‌دیدم. ولی دیشب که بابا داشت میان‌پر می‌خورد و من در واپسین لحظات بلع و هضم سر رسیدم و گفتم چه خورده‌ای راست بگو نهان مکن، وقتی گفت میان‌پر، وقتی گفتم میان‌پور یا پر؟ یه لحظه حس کردم یه چراغی تو مغزم روشن شد و زندگیم رنگ جدیدی به خودش گرفت. حالا می‌تونم بگم زندگی من از دو بخش تشکیل شده: قبل از وقتی که فهمیدم میان‌پر میان‌پره و بعد از اینکه فهمیدم میان‌پر میان‌پره.

+ شما هم از این تجربه‌های شگفت‌انگیز دارین؟ یا فقط منم که یه تخته‌ام کمه و خدا شفام بده؟


۵۷ نظر ۲۹ آبان ۹۷ ، ۰۸:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۵۰- سرشو به نشانۀ تأسف تکان داد و رفت ۲

جمعه, ۱۸ آبان ۱۳۹۷، ۱۲:۴۹ ق.ظ

فرض بفرمایید موهاتون بلنده. پهنشون کردید روی بالش و کم‌کم دارید بی‌هوش می‌شید از شدت خستگی. بعد احساس می‌کنید یه چیزی داره روی موهاتون راه می‌ره. وقعی نمی‌نهید بهش. بعد متوجه می‌شیدید اون چیز داره بهتون نزدیک و نزدیک‌تر میشه. سرتونو می‌چرخونید سمتش. اون چیز بغل گوشتونه و داره میاد سمت گردنتون. شش تا هم پا داره. جیغ می‌زنید، خودتونو به در و دیوار می‌کوبید و درخواست کمک می‌کنید. موهاتونو تکون می‌دید و جیغ می‌زنید. جیغ می‌زنید و موهاتونو تکون می‌دیدید. لباساتونو تکون می‌دید. خودتونو تکون می‌دید. جیغ می‌زنید و یه چیزی از لای گیسوان افشان و پریشانتون سر می‌خوره و می‌افته روی تشک. بالشو می‌کوبید توی سرش و همچنان دارید جیغ می‌زنید و کمک می‌خواید. پدرتون وارد صحنه میشه و عنکبوتو برمی‌داره و آخه اینم ترس داره گویان صحنه رو ترک می‌کنه.

+ سرشو به نشانهٔ تأسف تکان داد و رفت ۱

+ حشره‌شناسان کامنت گذاشتن گفتن عنکبوت هشت تا پا داره :|


۱۸ آبان ۹۷ ، ۰۰:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۴۳- برق شریف چیه بابا فقط برق چشات

جمعه, ۱۱ آبان ۱۳۹۷، ۰۴:۵۱ ب.ظ

می‌پرسه تو چی شدی بالاخره؟ چی خوندی؟ میگم مهندسم حاج خانوم. سیم‌کشی، لامپ، سیم. برق دیگه. میگه نوۀ منم حسابداری می‌خونه. باباش خودش می‌بردش دانشگاه و خودش میاره. می‌دونه من چند سال تهران بودم. قدیمی‌ترین همسایۀ مامان‌بزرگم ایناست. بچه نداره. نوه هم نداره. اون نوه‌ای هم که حسابداری می‌خونه دختر برادرزاده‌شه. قدیما که خانواده‌ها کلی بچه داشتن، برادرش یکی از پسراشو میده حاج خانوم بزرگ کنه. حال بابا رو می‌پرسه و میگه سلام برسونم. هفتاد هشتاد سالشه. به دنیا اومدن بابا رو یادشه. میگه بابات پنج روز از رسول ما یا کوچیکتره یا بزرگتر. رسول برادرزاده‌شه. عموی اون دختره که حسابداری می‌خونه.

میگم اجازه می‌دید از تلویزیون عکس بگیرم؟ می‌گه آره، بذار چادر سرم کنم از خودمم بگیر. رادیوشو می‌گیره دستش میگه از رادیومم بگیر. می‌شینم کنارش میگم سلفی هم بگیریم بذارم اینستا؟ میگه چقدر تو بامحبتی! تلفن و دفتر تلفن پیششه. میگم شما هم کنار شماره‌ها شکل کشیدین؟ میشه ببینم؟ برای یکی توپ کشیده، برای یکی دوچرخه، برای یکی گربه، گوسفند، درشکه، چند تا سیب. خوراک مقاله‌های معنی‌شناسی و روان‌شناسی و علوم شناختی‌ان این چیزا. اجازه می‌گیرم عکس بگیرم. یکی یکی توضیح میده این شمارۀ کیه. میگم چرا دور شش دایره کشیدین؟ میگه شبیه چهاره آخه. گفتم بچه‌ها دایره بکشن بفهمم ششه.

بچگیام وقتی می‌رسیدم سر کوچه‌شون می‌دویدم که نگیردم، بغلم نکنه، ماچم! نکنه. همیشه دم در می‌نشست و آدما رو نگاه می‌کرد. چند وقتی بود که در خونه‌ش بسته بود و نمی‌دیدمش. پرس‌وجو کردم گفتن حالش خوب نیست. پریشب رفتم دیدنش. چه ذوقی کرده بود. خوشحالی رو می‌تونستم تو چشماش ببینم.

+ خودتون بلدید روی کلمات و جملات قرمزرنگ کلیک کنید یا بگم که اونا عکسن؟

۱۱ آبان ۹۷ ، ۱۶:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

من به دانشگاه فکر نمی‌کنم. من یک سال و پنج ماهه که دانشگاه نمی‌رم. من دیگه امتحان ندارم. من همۀ کتاب‌ها و جزوه‌هامو بردم گذاشتم انباری. من مدت‌هاست هم‌کلاسیامو ندیدم. استادهامو ندیدم. مدت‌هاست که باهاشون در ارتباط نیستم. مدت‌هاست ازشون بی‌خبرم. من دیگه امتحان ندارم. من دیگه دانشگاه نمی‌رم. مغز عزیزم، لطفاً بفهم اینو. بفهم بزرگوار :|


می‌تونید روش کلیک کنید

۰۳ آبان ۹۷ ، ۱۵:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۳۵- مثل یه خاطره از فردا بود

سه شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۷، ۰۸:۳۴ ق.ظ

اعتراف می‌کنم که یکی از دردناک‌ترین کارهای دنیا اینه که پنج صبح بیدار شی و در حالی که چشمات از شدت خستگی باز نمی‌شن نور صفحۀ گوشیتو به‌سختی و با بدبختی تحمل کنی و هر کلیدواژه‌ای که به‌نظرت بعداً در نوشتن جزئیات و شرح خوابت کمک می‌کنه رو یادداشت کنی. اینکه اون لحظه نمی‌تونی جمله‌بندی کنی و فقط کلمه می‌نویسی و کلمات رو هم گاهی با غلط املایی می‌نویسی یه طرف؛ درد آنجاست که می‌ری دست و صورتتو می‌شوری و میای می‌بینی هیچی از خوابت یادت نیست جز این چند تا کلمه. یکی از فانتزیامم اینه که یه کانالی داشته باشم که هر روز صبح خواب‌هامو توش بنویسم. ولی به دلایل مختلف شدنی نیست و تو ورد برای خودم می‌نویسمشون. چون اولاً همۀ خواب‌هام مسخره و بامزه نیست که برای بقیه جذاب باشه. خواب پریشان و غم‌انگیز هم می‌بینیم و اونا رو دوست ندارم تعریف کنم. دو اینکه آدم وقتی برای خودش می‌نویسه می‌دونه چقدر توضیح لازم و کافیه، اما وقتی برای بقیه می‌نویسه هم باید اطلاعات شخصی رو سانسور کنه و هم یه چیزی که برای خودش بدیهیه رو کلی توضیح بده تا خواننده متوجه بشه. سه اینکه بعضی خواب‌ها تعریف کردنشون دردسر داره. مثلاً همین دیشب، اپیزود یا بخش اول خوابم سلف دانشگاه دوستم بود و یکی از مسئولین اومده بود از غذای دانشجوها بخوره و ما تو دلمون می‌گفتیم آره جون خودت! از کی انقدر مردمی و خاکی بودی و خبر نداشتیم؟! که خودم می‌دونم این خوابو چرا دیدم ولی نمی‌تونم توضیح بدم. فلذا به شرح اپیزود دوم بسنده می‌نماییم:

گفت مامان، پس کی آدرس وبلاگتو می‌دی منم بخونم؟ گفتم هر موقع همۀ حروف الفبا رو یاد گرفتی. که خب البته می‌دونستم همۀ حروفو بلده و قبل از معلم یادش دادم :| گفت همه رو بلدم. گفتم ولی این کافی نیست و باید تا فردا صبر کنیم ببینیم نمرۀ املای دو تا حرف آخرو هم بیست... یاد تمام زجرهایی که خودم برای به دست آوردن این نمره کشیده بودم افتادم. یادم افتاد هر بار هر نمره‌ای که می‌گرفتیم مامان و بابا باید امضا می‌کردن و یادم افتاد بابا هیچ وقت نمرات زیر بیستم رو امضا نمی‌کرد و مامان امضاشون می‌کرد. یادم افتاد املا نوزده گرفته بودم و مامان تهران بود و معلممون گفته بود باید با امضا بیاید مدرسه و بابا به نیابت از مامان امضایی شبیه امضای اونو روی برگه زد و من چقدر غصه خوردم که بیست نگرفتم. اینا تو خواب یادم افتاد و حرفمو پس گرفتم و گفتم اگه من و معلمت از عملکرد فردات راضی باشیم و من مطمئن بشم که دیگه همۀ حروف الفبا رو بلدی و همۀ کلماتو می‌تونی بخونی آدرس وبلاگمو می‌دم بهت که خاطراتمو بخونی. یه دختر یک‌روزه و اگه بخوام دقیق‌تر بگم یکی دو ساعته هم تو بغلم بود و داشتم یه جایی می‌نوشتم که دخترم چهار صبحِ پنجمین ماه هزار و چهارصد و چهار به دنیا اومد و پنج و پنج دقیقه برای اولین بار شیر خورد. بعد تو کفِ این چهار و پنج بودم که نامبرده محتویات معده‌شو روی شونۀ راستم خالی کرد و شما که غریبه نیستین، یه کم چندشم شد از این کارش، ولی ضمن ذوق مضاعف با خودم گفتم حتماً از این صحنه باید عکس بگیرم و بعد به یادداشتم این نکته رو افزودم که دخترم برای اولین بار آروغ زد. باباشونم خونه نبود. لابد سر کار بود دیگه. حالا نمی‌دونم این چه کاریه که قبل از پنج صبح باید خانه و کاشانه و زن و زندگی رو ترک بگه. ولی موضوعی که بیشتر ذهنمو درگیر کرده اینه که پسرم مردادماه امتحان املا داشت؟ نظام آموزشی ینی قراره دگرگون بشه تا هفت هشت سال آینده؟ یا بچه‌م تجدیدی آورده و مونده برای تابستون؟ همچین لباسی به همین رنگ هم تنم بود و الان حتی دارم به این هم فکر می‌کنم که آیا مردادماه زمان مناسبی برای پوشیدن این لباسه؟ بعدشم اینکه هر جوری حساب می‌کنم سال ۱۴۰۴ نمی‌تونم یه پسر کلاس اولی داشته باشم و همه‌ش هم تقصیر توئه که هنوز پیدام نکردی.


۰۱ آبان ۹۷ ، ۰۸:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۲۶- سفرنامۀ نه چندان مختصر :دی

شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۲۲ ب.ظ

این ۹۱ تا، به جز یادداشت ۶۸ام خاطراتی هستن که در طول سفر نوشتم. برای اینکه بیات نشن و تازه از تنور درومده بخونیدشون، همون موقع برای پست قبلی کامنت می‌ذاشتم اینا رو. و برای اینکه به‌عنوان پست مستقل تو آرشیوم هم داشته باشم، اینجا هم می‌ذارمشون. تک‌تک پستشون نکردم که دم به دیقۀ ستارۀ اعلان پست جدید برای دنبال کنندگان وبلاگم روشن نشه و کلافه نشدید :)




۱. این دانشجوهای کوله به دوشی که تو راه‌آهن دیدم و الان کوپهٔ بغلن، وقتی دیدمشون یه حسرتی تو نگاهم بود که در قالب کلمات نمی‌گنجه (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۰۹)

همین تو نبودی که تا پارسال آه و ناله می‌کردی و از غم غریبی و غربت می‌گفتی؟

۲. دیشب داداشم برای مامانم یه کیف کادو داد. بی‌مناسبت‌. منم خیلی وقته کیف مجلسی نخریدم و داشته‌هامم یا دادم رفته یا کهنه شدن و کیف نو ندارم خلاصه. تصمیم داشتم یه کیف برای خودم بگیرم و هی صبر می‌کردم اوضاع اقتصادی مملکت به ثبات برسه بعد. کیف مامانو که دیدم گفتم منم ایشالا از مشهد می‌گیرم. تو کوپه، یهو مامانم یاد کیفش افتاد و کلی از داداشم تشکر کرد و کلی دعاش کرد و بعد برگشته به من میگه تو هم که گفتی از مشهد می‌خری برام. زیپش فلان باشه و رنگش بهمان باشه و پیشاپیش از تو هم ممنونم و خیر از جوونیت ببینی و ایشالا به مرادت برسی و خوشبخت شین و اینا. بعد داداشم میگه بیا همینی که من خریدمو دنگی حساب کنیم تو دیگه نخر. 

آقاااااا من اصن منظورم این نبود که می‌خوام برای مامان کیف بخرم. برای خودم می‌خواستم بخرم :| :))) سوء تفاهم شده به خدا :| نتیجهٔ اخلاقی: هنگام ادای جملات، فاعل و مفعول و مضاف‌الیه و متمم و مسند و فعل و حروف ربط و اضافه و سایر ملزومات جمله رو دقیق بیان کنید که تو این اوضاع اسفناک اقتصادی خرج‌های پیش‌بینی نشده و بی‌مناسبت و کمرشکن تراشیده نشه براتون (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۲۴)

الان قیمتا ( قیمت هر چیزی) یه جوری گزاف و عجیب و تخیلیه که نمی‌دونی اون عددی که روی اجناس زدن به ریاله، تومنه، چیه؟! همین‌جوری صفر بی‌زبونو ردیف کردن کنار هم :(

۳. هم‌قطاران خسته‌ای دارم این سری. از وقتی سوار شدن خوابن :| به این حجم از سکوت عادت ندارم. معمولاً قطارای دوران دانشجوییم اینجوری بودن که تو همون نیم ساعت اول همه سیر تا پیاز زندگیشونو می‌ریختن وسط دایره (در واقع وسط زمین مستطیل‌شکل بین دو تا تخت) و آی حرف می‌زدن! آی حرف می‌زدن :))) ولی اینا اصن هیچی نمیگن :دی (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۳۸)

انصافاً تو هم زیادی کم‌خوابی :|

۴. گشنمه :| بیدارشون کردم میگم ناهار نمی‌خورین؟ بیست دیقه به چهاره. میگن نه. اگه تو گشنته بخور :| سیر و خسته‌ن (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۴۳)

چقدرم غذا خوردی. اون همه داد و بیدار کردی نصف ساندویچم به زور خوردی

۵. ساعت چهار ناهار خوردیم، فیلم دیدیم و الان داریم منچ بازی می‌کنیم. از این منچ‌های موبایلی :دی منم همیشه رنگم آبیه. حدودای سه سه و نیم قطار داشت محمد رسول الله رو پخش می‌کرد و اوایلش که خواب بودیم (بودند) و و ندیدیم. از بعدِ فوت آمنه دیدیم و چقدر خوب بود، چقدر قشنگ بود. چقققققققدر عالی. چقدر دوستش داشتم و چقدر افسوس می‌خورم که پیش از این ندیدمش. یادم باشه بعداً دوباره و سه‌باره و چهارباره ببینمش. چقدر لذت بردم از این فیلم ^-^ (۱۱ مهر ۹۷، ۱۷:۳۱)

انقدر خوب بود این فیلم که بیش از پیش‌ عاشق حضرت محمد شدم ^-^



۶. بازی منچو من بردم

میانه (اسم یه شهریه تو استان خودمون) نگه‌داشته بودن برای نماز.

همه‌مون پیاده شدیم و چون لپ‌تاپ خودم و داداشم و دوربین و کلی چیز میز مهم تو کوپه داشتیم بدو بدو خوندم و زودی برگشتم قطار که مراقب وسیله‌هامون باشم. داشتم سوار می‌شدم که یه خانوم شیک و مسن گفت دخترم؟ از گوشی و اینترنت سردرمیاری؟ منم که عاششششششق کمک کردن به ملتم، گفتم بله یه کم. گوشیشو داد و گفت ما از ترکیه میایم و داریم می‌ریم مشهد. لهجه‌ش مشهدی بود. گفت خطم روشنه ولی هر چی دادهٔ گوشی‌مو باز می‌کنم تلگرامم وصل نمیشه. اینترنت نمیره کلاً. گوشی‌شو گرفتم و گفتم ایرانسلین یا همراه اول؟ گفت ایرانسل. گفتم برنامهٔ ایرانسل من دارین؟ گفت آره. رفتم اون تو و دیدم بستهٔ اینترنتیش ۲ تا ۷ صبحه. گفتم الان این ساعت بسته ندارین. گفت کار واجب دارم. چی کار کنم؟ ۱۴۰۰ تومن شارژ داشت فقط. گفتم با این مبلغ می‌تونم براتون یه گیگ یه ساعته بگیرم. بگیرم؟ گفت آره. بعد که اینترنتشو فعال کردم دیدم تلگرام ایکس و پلاس و از این تلگراما داره که فیلترشکن لازم داره. گفتم تلگرام فیلتره. فیلترشکن ندارین؟ داشت، ولی کار نمی‌کرد. سریع رفتم بازار و براش تلگرام طلایی دانلود کردم. قبلش بازارش نیاز به آپدیت داشت. اونو اول به‌روزرسانی کردم. شمارهٔ تلگرامشو که پرسیدم گفت ۹۱۵. از اونجا فهمیدم مشهدی‌ان. نصب که شد، از قسمت تنظیمات، دانلود خودکارشو غیرفعال کردم و گوشیو دادم دستش و گفتم درست شد. بعد قطار سوت زد که ینی سوار شین دارم میرم. سوار شدیم و همهٔ این کارا رو تو کمتر از سه چهار دقیقه انجام دادم :دی کلی تشکر کرد و منم کلی ذوق‌زده و خوشحالم الان. و جالبه با اینکه تو اکانت ایرانسل من و تلگرامش اسمشو نوشته بود و شماره‌شم گفت بهم، مطلقاً هیچی یادم نمیاد و الان نه اسمشو می‌دونم نه شماره‌ش یادمه (۱۱ مهر ۹۷، ۲۰:۱۹)

۷. فکر کنم سه چهار ساعت پیش تهرانو رد کردیم. خواب بودم اون موقع. ایستگاه قزوین که رسیدیم رفتم بخوابم. گفتم اینجا قزوینه و خوابیدم. مامان گفت از کجا فهمیدی قزوینه؟ گفتم از ساعت، از این دار و درختا. ناسلامتی خاطره داشتم چهار پنج ماه پیش از این ایستگاه. چه صبحی بود اون صبح. دلم فقط خواب می‌خواست و باید می‌رفتم سر جلسهٔ امتحان. الان بیدارم و دلتنگ... دقیقاً هم نمی‌دونم تنگِ چی و کی و کجا. شاید دلتنگ تاکسیای روبه‌روی کوچهٔ رستاک که صُبا وقتی می‌رفتم فرهنگستان راننده‌ها داد می‌زدن آریاشهر، جنت‌آباد، خانم آریاشهر؟ امان از بی‌خوابی‌های شبانه که با آنتن ندادن گوشی و کمبود باتری و فاصله از پریز همراه باشه و جز خیره شدن به سقف و یادداشت‌های بی‌سروته راه دیگه‌ای نداشته باشی (۱۲ مهر ۹۷، ۰۳:۳۷)

۸. در شهری به نام گرداب (که از گوگل جست‌وجو کردم و سر از استان مازندران و لرستان و کهکیلویه و بویر احمد درآوردم) نماز صبح خوندیم. نمی‌دونم کجاییم دقیقاً ولی حدسم به سمنانه. برای صبونه، عمه‌ها کیک درست کرده بودن و آورده بودن راه‌آهن. خاله‌ها هم نون روغنی گرفته بودن برامون. الان دارم کیک می‌خورم و می‌بینم کیک کشمشیه. اسم کشمش هم حتی حالم رو متحول می‌کنه چه برسه به خوردنش. داشتم دونه دونه کشمشا رو شناسایی می‌کردم و جدا می‌کردم و می‌دادم به بابا که یکیش انگار خودشو مخفی کرده بود و ندیدم و خوردم. آقا وقتی حضور کشمشو زیر دندونم حس کردم و خرچ صدا داد چنان عقی زدم که می‌خواستم شام و ناهار دیروز و پریروز و پس‌پریروز و هر چی تو معده‌م از روزهای پیشین ذخیره دارمو بالا بیارم. کشمش نریزید تو کیکایی که من قراره بخورم. مرسی :) (۱۲ مهر ۹۷، ۰۷:۲۰)

۹. صبح یه کم بعد نماز خوابیدم، همه‌ش خواب وبلاگمو می‌دیدم. خواب می‌دیدم پستمو ۱۵ نفر لایک و ۱۴ نفر دیس‌لایک کردن. بعد داشتم دنبال کلمهٔ سلام تو کامنتا می‌گشتم و گوگل همهٔ کامنتای سلام‌دارو نشونم داد. بقیه‌ش یادم نیست دیگه. با صدای بلند بچهٔ کوپه بغلی بلند شدم. با صدای فوق‌العاده بلند داشت آواز می‌خوند :| (۱۲ مهر ۹۷، ۰۷:۳۶)

تا ظهر صداش رو مخم بود :|

۱۰. از دیشب همه‌ش به این سریال شبکهٔ سه فکر می‌کنم که نتونستم ببینم. بعداً باید دانلود کنم. سر جمع نیم ساعتم ندیدم فصل اولشو. دوست نداشتم. هم به خاطر اسم فیلم و پیش‌فرضی که از فیلمای عاشقانهٔ ایرانی داشتم، هم به خاطر این دختره ارغوان. اصلا از حرف زدن و ادا و اطواراش خوشم نمیومد. نه تنها اون، بقیهٔ کاراکتراشم دوست نداشتم. غیرقابل درک و ناملموس بود رفتاراشون. لوس :|، چندش :|. بعد یادمه تو یه سکانسی پسر کوچیکهٔ خانواده (فکر کنم اسمش حامد بود) گفت رتبهٔ تک‌رقمیه و المپیادیه و مهندسی می‌خونه و اِله و بِله و جیمبله. گفتم ایول لابد شریفیه. بعد تو یه سکانسی داشت از شهرستان که دانشگاه و خوابگاهش اونجا بود میومد تهران :| مگه داریم؟ مگه میشه؟ ینی نویسنده به این فکر نکرده اینا معمولا میرن شریف؟ تازه این پسره که تهرانی بود، چه مرضی داره بره شهرستان و خوابگاه؟ شریف نشد امیرکبیر، خواجه نصیر، علم و صنعت، ولی دیگه شهرستان آخه؟ ولی چون سریالو دقیق نمی‌دیدم پیگیری نکردم ببینم چی به چیه. ولی فصل دومشو دوست داشتم. بازیگراشم همین‌طور. در کل این سریالایی که دههٔ شصت و هفتادو نشون میده رو دوست دارم. وقتی اون دوره رو می‌بینم خاطره‌هام زنده میشن انگار :))) مانتوهای اپل‌دار بلند، تاکسیای نارنجی و زمان جنگ و در کل چیزای قدیمی رو دوست دارم. شباهنگ که سریال نمی‌دیدی همه عمر، دیدی که چگونه سریال، شباهنگ گرفت؟ (۱۲ مهر ۹۷، ۰۷:۴۲)

۱۱. الان فکر کنم نزدیکیای نیشابور باشیم. یکی از دوستان کامنت گذاشته که دیشب معلوم شد که ارغوان دختر مالکه. منم با ذوق داداشمو که نه فصل یکو دیده نه دو رو و نه کلا سریال می‌بینه و هر موقع هم ما می‌بینم مورد تمسخر قرار میده که داریم عمرمونو تلف می‌کنیم بیدار کردم میگم اون دختر لوس که ازش خوشم نمیومد دختر مالک بود!!! خمیازه‌کشان با یه چشم باز و یه چشم بسته جواب داد میگی چی کار کنم؟ :| و دوباره خوابید. حالا ما یه بار از یه سریالی خوشمون اومدااااا. ببین چجوری ذوقمو کور می‌کنه؟ الان دارم افسوس می‌خورم قسمتای اولشو ندیدم و آیا دانلود کنم یا نکنم؟ ولی به خدا دختره رو مخمه هنوز. خییییلیا، نه یه کم (۱۲ مهر ۹۷، ۱۰:۵۸)

۱۲. نیم ساعت پیش رسیدیم. اگه قول بدین نیاین پیدامون کنین و ترورم نکنین بگم‌ که جایی که در اونجا سکنا گزیده‌ایم خیابان چهل‌وچهارمه :)) چهار، این عدد دوست‌داشتنی (۱۲ مهر ۹۷، ۱۳:۳۲)

اگه دقیق‌تر بگم چهار تا خیابون بعد از ۴۴ :دی

۱۳. تو این بیست و چند سال عمر بابرکتم کمِ کم بیست و چند تا هتل دیدم و تجربه کردم و این اولین باره می‌بینم بعد از گرفتن خدا تومن هزینه برای هر شبش، برای آبِ خوردن و اینترنت هزینهٔ جدا می‌گیرن. خب یا نگیر یا روی همون هزینهٔ هتل بگیر. یه بطری آب دو تومن، پونصد مگ پنج هزار، با سرعت حلزون :| (۱۲ مهر ۹۷، ۱۶:۰۹)

واااای غذاهاشو بگو. ینی هر چی از منو سفارش میدم، سری بعدی اون غذا رو می‌فرستم لیست سیاه و حاضر نیستم حتی بهش فکر کنم :|

۱۴. داریم با اسنپ می‌ریم سمت باب‌الرضا و من دارم اینا رو هی تمرین می‌کنم یادم نره:

هر جا زعفران دیدم: حامد سپهر، کبوتر و یاکریم دیدم: من مبهم، گلی آرزوهای نجیب، دختر کوچولو دیدم: نیلگون، یاد وبلاگ و کامنت افتادم: بلوئیش، نسیم خنک صبح وزیدن بگیره: صبا مهدوی، خادم مهربونی که لبخند می‌زنه: نسرین، هر وقت دلدادگان دیدم یا هر وقت از قطار پیاده شدم که برم نماز بخونم یا هر وقت که دو تا مهره منچم هنوز وارد بازی نشده بود ولی به‌طرز حیرت‌آوری با ۵ ۶ تا ۶ِ پشت سر هم بردم، رفتم صحن گوهرشاد و نمازِ صبح جمعه، حاج آقا سوره جمعه رو خوند: صالحه، هر جا در دیدم: حورا منتظر اتفاقات خوب، صحن انقلاب، روبروی گنبد و ایوان طلا: نیایش، دخترای کوچولو دیدم که دنبال کبوترا می‌کنن و انگار نه انگار پدر مادری دارن: شهاب‌الدین، بچهٔ شیطونی دیدم که با تذکرهای خادمان به خودش و مامانش هم‌چنان دست از فعالیت و احتمالا سر و صدا برنمی‌داره: آرزو، هر وقت اسمال (؟) طلا رو دیدم: فاطمه (این اسمال چیه خدایی؟!)، گنبد: احسان، وقتی باد کولرهای حرم خورد بهم و لرزم گرفت: هوپ، اگه موقع نقاره زدن اونجا بودم: آنشرلی، سقاخونه رفتم: راضیه، اون چیزایی که باهاش ضریحو تمیز می‌کننو دیدم: بهاره، نوشته‌ای چیزی روی در و دیوار دیدم: مهرناز، بارون اومد: زد عچ آر، هر وقت اسکرین گوشی‌مو دیدم: نلیسا، هر وقت یکی از اون خادمای حرم که سن و سالی ازشون گذشته، از اون پیرغلامای امام رضا که لباس فرم بلند مشکی می‌پوشن دیدم: شهرزاد، گنبد طلا رو دیدم: دکتر یونس، باب‌الرضا و گوهرشاد رفتم: مهتاب، ساعت چهار تو حرم باشم: دیوانه، اگه تو حرم، لهجه یزدی شنیدم: یاد ezefa بیفتم. و حاجت‌روایی دوستان که خالی خالی التماس دعا گفتن :دی (۱۲ مهر ۹۷، ۱۶:۵۹)

۱۵. دو رکعت نماز به نیابت از همه‌تون خوندم و الانم می‌خوایم نماز مغرب بخونیم به جماعت. شب شهادت امام چهارم هم هست (۱۲ مهر ۹۷، ۱۷:۳۵)

۱۶. دعای کمیل، باب‌الجواد :) (۱۲ مهر ۹۷، ۱۹:۲۰)



۱۷. تو لابی (یادم باشه بعداً معادل فارسیشو چک کنم ببینم چیه) نشستیم منتظر سرویس هتلیم ما رو برای نماز صبح ببره حرم (۱۳ مهر ۹۷، ۰۳:۲۱)

چقدرم به موقع اومد این سرویس. کلاً تو این سه روز یه بار با سرویس رفتیم حرم :| کلاً یه بار :|

۱۸. اولین دعای ندبهٔ عمرم :) اون حیاطی که (حیاط می‌گن؟) ایوان طلا داره (ایوان رو هم مطمئن نیستم که درست می‌گم. یه جای طلاییه). تو اون حیاطیم خلاصه (۱۳ مهر ۹۷، ۰۵:۴۴)



۱۹. عرضم به حضورتون که، خانواده گفتن بعد نماز، ساعت پنج برگردیم هتل. من گفتم بیشتر بمونیم و دعای ندبه هم بخونیم. گفتن پس تا هفت. گفتم نه یه کم بیشتر بمونیم و حیاطا رو هم بگردیم (من می‌گم حیاط، شما بخون صحن). بعدش متفرق شدیم که تا هشت هر کی‌ هر کاری خواست بکنه. اینم بگم که من با اینکه کم‌خوابم ولی اون مقدار خواب لازمم رو باید انجام بدم. نتیجه آنکه من اواسط دعای ندبه داشتم بیهوش می‌شدم و متفرق بودیم و من نمی‌تونستم ابراز ندامت کنم و برگردیم و داشتم از خواب و خمیازه می‌مردم. ولی الان زنده‌ام و دارم حیاطا رو می‌گردم (۱۳ مهر ۹۷، ۰۷:۱۷)

خدایی من خیلی کم می‌خوابم. ولی اون کمو حتما باید بخوابم :| مثلا الان که دارم کامنتا رو جواب میدم خانواده خوابن. ولی برای من همون چند ساعت خواب دیشب کافی بود.

۲۰. داریم با بی‌آرتی برمی‌گردیم هتل صبونه بخوریم. بی‌آرتیای اینجا هم مثل بی‌آرتیای شهر خودمون خانوما عقبن آقایون جلو. تهران ولی برعکسه. به جای بی‌آرتی هم بهتره بگیم اتوبوس تندرو. قیمت بلیت اینجا ۵۰۰ تومنه. تهران و تبریزو نمی‌دونم چنده :| (۱۳ مهر ۹۷، ۰۷:۴۵)

از مامانش اجازه گرفتم ازش عکس بگیرم



۲۱. یه آقای عرب داشت به زبان عربی دنبال نونوایی می‌گشت و از مغازه‌داری که ما از جلوی مغازه‌ش رد می‌شدیم آدرس می‌پرسید. مغازه‌دار، عربی متوجه نمیشد. بابا متوجه میشد ولی نونوایی رو بلد نبود. بابا از مغازه‌دار آدرس نونوایی رو پرسید و به آقای عرب گفت. به این میگن کار تیمی. ینی یکی آدرس بلده عربی بلد نیست، یکی عربی بلده آدرس بلد نیست. و با همکاری هم یه آدرس عربی رو به مرد عرب میگن و اونو به مقصود می‌رسونن (۱۳ مهر ۹۷، ۰۸:۰۴)

در همین راستا یه انیمیشن هست که خرگوش و لاک‌پشت همکاری می‌کنن باهم و به هم کمک می‌کنن که به هدفشون برسن

۲۲. با این مقدمه که صبحانه سلف‌سرویسه و هر کی خودش میره هر چی می‌خواد برمی‌داره، مامانم سر میز صبحانه برگشته بهمون میگه وقتی داشتم پنیر برمی‌داشتم یه آقایی تو بشقابم گوجه و خیار می‌ذاشت. نمی‌دونم رو چه حسابی بود. شاید اشتباه گرفته بود‌. داداشم هم مامانو پوکرفیس نگاه می‌کرد که اون آقا من بودم :| منم داشتم میز و صندلیا رو گاز می‌گرفتم از شدت خنده :))))))) (۱۳ مهر ۹۷، ۰۸:۵۶)

دیروزم بابا داشت عکسایی که خودم موقع وضو گرفتنش یواشکی ازش گرفته بودمو نشونم می‌داد می‌گفت امید گرفته :|

۲۳. دارم با مامان می‌رم حرم برای نماز جمعه. کیا نماز جمعهٔ کربلای ما یادشونه؟ هنوزم همون‌قدر بلدیم که اون موقع بلد بودیم :دی (۱۳ مهر ۹۷، ۱۰:۰۶)

۲۴. الان تو صف بازرسی هستیم. از اینا که آدمو می‌گردن چیز خطرناکی همراش نباشه. یه خانومی صف کناری ایستاده که قاب گوشیش جغد بنفشه. پشت سرش یه خانوم دیگه با یه بچه تو کالسکهٔ قرمز ایستاده و یه کیف دستی جغدی دستشه. اینا رو دیدم یاد خودم افتادم :دی (۱۳ مهر ۹۷، ۱۰:۴۵)

روی دیوار پل عابر پیاده هم یکی نوشته بود مرادلو. عکس گرفتم ازش :دی



۲۵. نیم ساعته نشستم به خیال اینکه خطبه گوش می‌دم با دقت دارم به حرفای یه آقایی که صداش از بلندگو پخش میشه و راجع به مسائل روز از جمله اینترنت و فضای مجازی و ازدواج اینترنتی و طلاق و تصادفات و امنیت کشور و آمار استان خراسان صحبت می‌کنه گوش میدم. الان یه آقایی اومده میگه گوش جان بسپارید به خطبه‌های پرصلابت امام جمعهٔ محترم حضرت آیت الله علم‌الهدی :| پس اینی که گوش می‌کردم چی بود؟ کی بود؟ (۱۳ مهر ۹۷، ۱۱:۲۲)

خطبه رو مگه نباید کسی که نماز می‌خونه بخونه؟ پس چرا صدای خطبه‌خوان و نمازخوان (امام جمعه میگن؟) فرق داشت؟ شایدم اون حرفا خطبه نبودن کلا.

۲۶. الان اذانو گفتن. نمی‌دونم دیگه بعدش چی میشه. یه آقایی داره حرف می‌زنه و موضوع حرفاش مذهبی و تفسیر قرآنه. فعلا گوش می‌دم ببینم شبیه خطبه است یا نه. از یه خانومه پرسیدم ما مسافریم. آیا نماز عصر جمعه رو هم باید شکسته بخونیم؟ گفت آره. گفتم ظهر هم دو رکعته دیگه؟ یه کم بعد اونم نحوهٔ بی‌صدا و خاموش کردن گوشی‌شو ازم پرسید (۱۳ مهر ۹۷، ۱۱:۳۲)

وسط خطبه یه شعر از باباطاهر خوند که دل و دیده داشت. ز دست دیده و دل هر دو فریاد نه ها. یه شعر دیگه. هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد.

۲۷. وقتی دارم اینا رو می‌نویسم، مامانم هم می‌خونه. منم سعی می‌کنم ریزش کنم نتونه بخونه :دی ولی بازم می‌تونه بخونه :))) نخون خب :دی مامان سمت چپم نشسته، یه خانومه هم سمت راستمه. خانومه عطر مامانو برداشت یه نگاهی کرد و گفت خوش‌بوئه و گذاشت سر جاش. بعد تسبیح مامانو که از کربلا گرفتیم برداشت و نگاه کرد و گفت خوشگله و گذاشت سر جاش. چند لحظه بعد مامان تسبیحو برداشت ذکر بگه، تسبیح منهدم شد پاشید نابود شد اصن :))) چشم‌هایش :| :دی (۱۳ مهر ۹۷، ۱۱:۵۱)

۲۸. چند تا خانوم عرب‌زبان تو صف ما هستن که دارن وسط خطبه نماز می‌خونن. اون خانومه که نحوهٔ خاموش کردن گوشیشو ازم پرسید، گفت بهشون بگم باید به خطبه گوش بدن و نماز مستحبی نخونن. گفتم اینا فارسی متوجه نمیشن و خطبه‌ها رو نمی‌فهمن. برای همین نماز می‌خونن :) گفت آهان. باشه پس :) اینا همون حسی رو دارن که ما تو کربلا داشتیم. ولی اونجا یه وقتایی به خاطر ما سخنرانی فارسی هم ارائه می‌کردن و چقدرم لهجهٔ فارسیشون بامزه بود. اینجا ولی ندیدم سخنرانی به زبان عربی باشه (۱۳ مهر ۹۷، ۱۲:۰۲)

روز آخر یه جایی رو کشف کردم سخنرانی عربی داشت.

یه پسر و دخترم صحن غدیر انگلیسی حرف می‌زدن. به چیزی به هم گفتن بعد گفتن ان‌شاءالله اِگِین. ولی خدایی سخته یه جایی باشی زبونشو نفهمی.

۲۹. مامانم میگه اینا رو برای کی می‌نویسی؟ کی می‌خونه؟ میگم اینا پست نیست. یادداشته. چون دوست ندارم دم به دیقه ستارهٔ وبلاگم روشن بشه و ملت هی بیان ببینن من دارم گزارش لحظه به لحظه میدم، بی‌صدا دارم تو قسمت کامنتا یادداشت می‌کنم حرفامو. بعد تعداد آنلاینا رو نشونش می‌دم میگم ببین، اینا الان دارن حرفامو می‌خونن :))) (۱۳ مهر ۹۷، ۱۲:۱۰)

۳۰. خب به سلامتی، دومین نماز جمعهٔ زندگی‌مو به منصهٔ ظهور رسوندم و تقدیم درگاه احدیت کردم :دی خیلی باحال بود. دو تا قنوت داشت. قنوتاشو چون متوجه نمی‌شدم چه ذکری میگه و چون دوست نداشتم الکی تکرار کنم، همون ذکر همیشگی خودمو گفتم (۱۳ مهر ۹۷، ۱۲:۳۸)

یه موقع تو مصاحبه‌ای جایی ازم پرسیدن نماز جمعه میری یا نه، میگم من پشت سر آقای علم‌الهدی نماز خوندم. چی فکر کردین؟ :)))

۳۱. برای نماز صبح، خانواده رو با خودم آوردم رواق غدیر. این رواق کوچیکه و زود پر میشه و باید از حدودای سه بیای بشینی تو صف نماز و بعدش درو می‌بندن. الان که من اینو می‌نویسم کامل پر شده و درو بستن و نیم ساعتم تا اذان مونده هنوز. بعد نمازم قرآن می‌خونن و گل می‌دن به ملت :) پارسال تنهایی اومده بودم اینجا (۱۴ مهر ۹۷، ۰۳:۳۳)

۳۲. وضو با ناخن مصنوعی درسته؟ الان چند نفر تو صف نماز هستن ناخن مصنوعی دارن :| یکیش لاک هم داره :|

ظهرم یه دختره اومده بود از خانم خادمی که کنارم نشسته بود می‌پرسید بعد از وضو لبم خونی شده، وضوم باطل میشه این‌جوری؟ خانومه هم گفت نه، ولی اگه خون رو صورتته هنوز، چون نجسه بشور. ولی وضوت سر جاشه.

یه خانوم مسن هم اومد از خانوم سمت راستی که آب داشت آب خواست. گفت خوابم برده و وضوم باطل شده و یه کم آب بده همین جا وضو بگیرم. وضو گرفت. ولی دستاشو نشست اصن. در گام اول دست راستشو پر آب کرد و صورتشو شست :| تموم که شد بهش گفتیم اول دستاتونو باید می‌شستینا. گفت الان که تموم شده دستام خیسه دیگه :| (۱۴ مهر ۹۷، ۰۴:۱۴)

۳۳. دیشب رفته بودیم فروشگاه رضوی. دونات گرفتیم و به یاد دوستان! داشتم دنبال مارشمالو می‌گشتم :)) و نبود. به امید گفتم بپرسه از یکی از مسئولین ببینیم دارن یا نه. اصن نمی‌دونستن مارشمالو چیه. امید گفت فارسیش چی میشه؟ اونو بگو بپرسم ازشون. گفتم والا فرهنگستان نبات‌پفی، پف‌نباتی، یا یه همچین چیزی معادل گذاشته ولی دقیق نمی‌دونم. که خب بعید بود کسی که مارشمالو نشنیده معادلشو شنیده باشه. بیرون فروشگاه تو یه مغازه دیدم و به بابا گفتم ایناهاش. اینو می‌گفتم. کلی هم سلفی گرفتیم با مارشمالوها :))) پارسال و پیارسال مارشمالو می‌خریدم هزار تومن، دیشب گرفتیم هفت تومن :| چه خبره واقعا؟ قیمت روشم پاک کرده بودن نامردا. نهایتش دو تومن، یا اصن سه تومن. هفت تومن خیلی دیگه ستمه (۱۴ مهر ۹۷، ۱۰:۳۵)



۳۴. واااای بچه‌ها همین الان بهم پیام اومد که برای غذای امام رضا، مهمانسرای حرم دعوت شدم و چهار نفر همراه هم می‌تونم با خودم ببرم. قبل اومدن اپ رضوانو رو گوشی خودم و مامان و بابا و امید نصب کرده بودم و پیامو از این طریق دریافت کردم. ذوق‌مرگم الان :دی (۱۴ مهر ۹۷، ۱۲:۳۲)



۳۵. شام خوردیم و داریم از مهمانسرای امام رضا برمی‌گردیم و به‌شدت داره بارون میاد. به‌شدت!!! موقع بستن چمدون مامان گفت چتر برداریما. ما گفتیم نمی‌خواد. مشهد و بارون؟! اگرم بیاد که بعیده بیاد چتر می‌خریم. حالا اگه آسمون با همین روال به باریدن ادامه بده باید چتر بخریم :| (۱۴ مهر ۹۷، ۲۰:۰۹)



۳۶. دارم از خستگی شهید میشم و نه چشام باز میشه نه انگشتام نای تایپ داره، ولی باااااید بنویسم :دی

یه قنادی سر کوچهٔ هتلمون هست. من هر موقع از جلوش رد میشم یه کم وایمیستم کیکاشو تماشا می‌کنم. خیلی خوشگلن. ولی روم نمیشه عکس بگیرم. دیوانه‌وار عاشق کیکم من. هی نگاه می‌کنم و هی روزا رو می‌شمرم ببینم کی ۲۶ اردیبهشت می‌رسه تولد بگیرم. عاشق کیک خوردن نیستما، عاشق قیافه‌شونم بیشتر. نسبت به بقیهٔ قنادیا هم اینجوری‌ام. هر جا قنادی ببینم وایمیستم کیکاشو تماشا می‌کنم. دیدی بعضی خانوما وقتی از جلوی طلافروشی رد میشن جذب میشن؟ من همین حسو نسبت به قنادیا دارم :) (۱۴ مهر ۹۷، ۲۱:۰۶)

اینم بگم که بعد از قنادی نسبت به قصابیا این عشقو دارم. از جلوشون که رد میشم می‌خوام بمونم فقط بوی گوشتا رو استشمام کنم :)))

۳۷. ظهر تو صحن جامع (اسم صحن‌ها رو تازه یاد گرفتم) یه دخترِ کوچولوی ناز دست باباشو گرفته بود و ده بیست متر جلوتر از من داشتن می‌رفتن. یهو دمپایی دختره که زرد بود رنگش، از پاش درومد و مامان و باباش نفهمیدن. دختره هم یه نگاه به دمپایی کرد و مسیرشو ادامه داد و رفت. از بی‌اعتناییش خنده‌م گرفت. صداشون کردم: دم، دمپایی، خانوم، دمپایی. نشنیدن و رفتن. برش داشتم و دویدم دنبالشون. حین دویدن کماکان می‌خندیدم به دختره که با یه پای برهنه و با یه دمپایی داشت تاتی‌تاتی می‌کرد :))) رسیدم به مامانش و گفتم دمپایی و خندیدم دوباره. تشکر کردن و ما هم بعدش رفتیم مسجد گوهرشاد نماز ظهر خوندیم (۱۴ مهر ۹۷، ۲۱:۴۷)

۳۸. هنوز هوا بارونیه. نماز صبو تو هتل خوندیم. صبح می‌خوایم هتلو تحویل بدیم بریم یه هتل نزدیک‌تر به حرم. خواب تهران و دوستای تهرانی و پایان‌نامه‌مو می‌دیدم امشب :( خواب عجیب و غریبی بود. کلی آدم بی‌ربط به هم تو خوابم بودن (۱۵ مهر ۹۷، ۰۴:۴۶)

جدیداً از خواب‌هایی که لوکیشنشون تهرانه بدم میاد :|

۳۹. اومدیم همون هتلی که پارسال با مامان و خاله اومده بودیم. البته بابا اینو نمی‌دونست. طبقهٔ چهارمیم :) از دیشب حالم گرفته است. و می‌دونم که به خاطر بارونه. بارون به تنهایی بی هیچ عنصر کمکی دیگه‌ای این قابلیت رو داره که حال روحی منو از عرش اعلی به فرش؟ خیر! از فرش هم پایین‌تر و تا بخش گوشتهٔ زمین و حتی پایین‌تر، تا هستهٔ مرکزی ببره. خدا یه چیزی می‌دونست که منو شمال و تو منطقهٔ بارونی نیافرید (۱۵ مهر ۹۷، ۱۰:۱۶)

این‌جور موقع‌ها میرم فولدر آهنگ‌های مورد علاقه‌م و اینا رو انتخاب می‌کنم و هندزفری رو می‌کنم تو گوشم و بارونو تماشا می‌کنم: بارونِ امین رستمی، من و بارونِ بابک جهانبخش و رضا صادقی، بزن بارونِ حمید عسکری، بودنت هنوز مثل بارونه، ببار ای بارونِ شجریان، بارونِ مهدی شکوهی، بزن بارانِ ایهام، بزن بارانِ حبیب، بوی بارانِ محمد اصفهانی، باران که می‌باردِ خواجه‌امیری و یاغیش آلتیندا (زیر باران) علی پرمهر

این منم:


۴۰. عاشق این دختره شدم که اومد گفت میشه یه کم جمع‌تر بشینین منم بینتون بشینم و نشست سمت چپم. چهار تا از ناخنای پاش لاک قرمز داشت. جوراب داشتا. مشکی هم بود. یه کم نازک بود متوجه شدم. منم یه زمانی چهار تا از ناخنامو لاک می‌زدم و یکی رو نگه‌می‌داشتم برای مسح. از این نماز و وضو تا نماز و وضوی بعدی لاک می‌زدم و پاک می‌کردم. حالا ولی لاکامو می‌دم به بچه‌های فامیل که تا خشک نشده استفاده کنن. چند وقت پیشم رفته بودیم عروسی و اونجا یادم افتاد لاک نزدم. ینی انقدر بیگانه شدم با این عادت. دیدمش یاد خودم افتادم. خودِ قبلی. مهربونم بود. بعد نماز گفت قبول باشه. باید لاک بگیرم. شاید حالم بهتر بشه (۱۵ مهر ۹۷، ۱۲:۲۷)

۴۱. بخش اول خواب صبمو در جواب کامنت الهام گفتم. بخش دوم خوابم هم الان یهو یادم اومد. تو یه سکانسی که بابام هم بود و فرهنگستان بودم، اساتید و مدیر آموزشمون فهمیده بودن کلاس آشپزی میرم و با نمد جعبه دستمال‌کاغذی درست کردم، داشتن سرزنشم می‌کردن چرا وقتمو با این کارا تلف می‌کنم و منم بهشون گفتم اگه مدرک ارشدمو بگیرم میرم آزمون استخدامی شرکت می‌کنم و کار می‌کنم. ولی تا مدرک نداشته باشم کار نمیدن بهم (۱۵ مهر ۹۷، ۱۲:۴۱)

نه تنها دیگه رغبتی به تهران ندارم بلکه با تقریب خوبی از خواب‌های تهران هم متنفرم و کابوس‌ حسابشون می‌کنم

۴۲. تو مسجد گوهرشاد نشستیم، چند تا خادم با جرثقیل اومدن لوسترا رو درست می‌کنن. دیروز همین جایی که نشستم، یه کم جلوتر بخشی از یه فرشی رو اندازهٔ سینی (به شعاع حدود چهل سانتی‌متر) شسته بودن و شاهدین می‌گفتن بچه جیش کرده. یه دختر پنج شش ساله هم کنار محل مذکور نشسته بود و هر کی میومد رد شه بهش می‌گفت اونجا خیسه و بچه جیش کرده :| (۱۵ مهر ۹۷، ۱۲:۴۸)

ولی از دختره زیاد خوشم نیومد. از این بچه‌های لجباز بود که حرف مامانشم گوش نمی‌کرد. مؤدب نبود. یه خانومه گفت یه کم برو اون‌ورتر که منم بشینم. نمی‌رفت. ولی وقتی دید خانومه مهر نداره مهرشو داد به خانومه. تنها حرکت مثبتش همین بود.



۴۳. باب‌الجواد، اون ور خیابون یه آب‌انار فروشی هست. امروز دیدم. تا دیروز مسیرمون از باب‌الرضا بود ندیده بودم. دوست سیصد جعبه انار تو یه مغازهٔ کوچیکه. پر اناره مغازه‌ش. امروز وقتی از جلوش رد می‌شدم یاد سهیلا افتادم. نمی‌دونه مشهدم و نگفته هر جا انار دیدم یادش بیفتم. ولی خب اون نگفته، مرام ما کجا رفته. به هر حال من امروز کلی انار دیدم و یاد سهیلا افتادم :) (۱۵ مهر ۹۷، ۱۳:۴۶)

اونم یه بار از جلوی رستورانی که اسمش تورنادو بود رد شده بود و یاد من افتاده بود و عکس گرفته بود برام



۴۴. رستوران این یکی هتل محشره. ینی اگه از بیست بخوام نمره بدم ۱۹ میدم و این یه نمره رو هم بابت این کم کردم که غذا رو که سفارش میدی یه کم دیر میارن. وگرنه همه چیش عالیه. سوپ و سالاد و نوشیدنی و ته‌دیگ و نون و سس و ماست و متفرقاتش سلف‌سرویسه و منوی غذاش هم خوبه. ولی به اون یکی اگه نمره بدم از بیست ۱ میدم و این ۱ رو هم بابت این دادم که سیرمون می‌کردن. سالاداش افتضاح بودن. طرف یه بشقاب بزرگ سالاد با دو تا سس میاورد می‌گفت دو نفری بخورین :| بشقاب اضافه هم خواستم ندادن. پسره گفت یه خانواده‌این دیگه. چه اشکالی داره از یه بشقاب بخورین؟ خب ما از اون خونواده‌هاش نیستیم :| این همه پول می‌گیرین، دریغ از سرویس! همه شاکی بودنا، نه فقط من. منوش انقدر افتضاح بود که هر بار هر کدوممون هر چی سفارش دادیم سری بعد اون چیزو سفارش ندادیم دیگه. ماهیش که اندازهٔ ماهی سفرهٔ هفت‌سین بود. به خداااا. حالا اینجا برای ناهار جوجه می‌خوریم برای شامم امید کوفته و مامان و بابا عدس‌پلو سفارش دادن. منم اول جوجه یونانی سفارش داده بودم بعد عکسشو از گوگل جست‌وجو کردم دیدم چنگی به دلم نزد و تغییر دادم و برای شام امشب جوجه چینی گفتم. هیچ کدومو تا حالا نخوردما. اصن نمی‌دونم چه شکلی و چه طعمی دارن (۱۵ مهر ۹۷، ۱۴:۰۱)

رستورانش عالیه ولی آسانسور اون یکی هتل بزرگتر و بیشتر بود. مال این یه دونه است و کوچیکه. به هر حال هر خوشگلی یه عیبی داره.

۴۵. به تلافی سس‌ها و سالادهای اون یکی هتل، الان یه بشقاب دستم گرفتم دارم بدین صورت سالاد می‌کشم که اول توی بشقاب خالی سس ریختم، بعد کاهو بعد سس بعد کلم بعد سس بعد هویج بعد سس بعد سس بعد بازم سس. غرق سسه سالادم. سس با سالاد می‌خورم در واقع. سسشونم زرده رنگش. جوجه چینی‌شونم همون شکلیه که تو گوگل بود. طعمش بد نیست. طعم مرغه دیگه. بستگی داره چقدر مرغ دوست داشته باشین. برای ناهار و شام فردا هم کوبیده و کباب سفارش دادم (۱۵ مهر ۹۷، ۲۱:۱۲)

سوپ‌هاشونم خوشمزه است. سوپ‌های اون یکی هتل جو به‌علاوهٔ رب به‌علاوهٔ آب بود :))) حالا انقدر غیبت اون هتلو می‌کنم که پرسنلش شب میان به خوابم :)))



۴۶. هورااااا بالاخره تونستم همهٔ کامنتا رو جواب بدم. برم بخسبم که برای نماز صبح قراره بریم حرم (۱۵ مهر ۹۷، ۲۲:۰۳)

۴۷. صبح رفتم نمایشگاه نوشت‌افزار و کیف. همین نمایشگاه که باب‌الجواده. چه ذوقی داشتم. دارم هنوز. نیشم تا بناگوش باز بود‌. بازه هنوز :))) نوشته بود با لبخند وارد شوید و من تمام مدتی که اونجا بودم بی‌اختیار لبخند داشتم و دارم هنوز. فکر کنم خرید هیچی به اندازهٔ لوازم تحریر حالمو خوب نمی‌کنه. کلی چیز میز نشون کردم برای خرید. عصر دوباره میام ایشالا. الان دارم میرم کتابخونهٔ حرم (۱۶ مهر ۹۷، ۱۰:۱۰)

یک عدد فارغ‌التحصیل هستم که هنوز که هنوزه وسایل مدرسه می‌خره :دی


اینو خریدم


۴۸. از پا افتادم. دقیقا یک ساعته دارم صحن به صحن دنبال اون کتابخونه‌ای می‌گردم که فروشگاه هم داشت و پارسال ازش اتود (مداد نوکی، مداد فشاری یا حالا هر چی که بگین) خریده بودم. پیداش کردم. نمی‌دونم کجام و کجاست. ولی جایی که ایستادم سمت چپم صحن انقلابه و سمت راستم بست شیخ طوسی (۱۶ مهر ۹۷، ۱۰:۵۸)

اینجایی که میگم نوشت‌افزار و اسباب‌بازی و کتاب کودک هم داره.

۴۹. یه لاک غلط‌گیر کوچولو (هفت هشت سانته قدش) از کتابخونه گرفتم. دوست دارم وقتی میرم جایی یه چیزی برای یادگاری از اونجا داشته باشم.

دیگه برم یه جا بشینم که الان نماز شروع میشه :) (۱۶ مهر ۹۷، ۱۱:۱۵)

دو سه سال پیشم کلی راهو کوبیدم رفتم از شریف لاک غلط‌گیر بگیرم. اونو دادم به داداشم چند وقت پیش.

۵۰. الان صحن انقلابم. دقیقاً نشستم صف آخر نماز. ردیف آخر. یاد این شعر افتادم که میگه «ما مدعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند» میگم اگه یه موقع اومدن از آخر مجلس منو چیدن دیگه خودتون حلالم کنین :)) (۱۶ مهر ۹۷، ۱۱:۲۴)

شهید شدی شفاعت یاد نره. شفاعتمون کن که کوله‌باری از گناه داریم و رو دوشمون سنگینی می‌کنه :دی

۵۱. اومدم نزدیک ضریح. گرم‌ترم هست نسبت به بیرون. ورودی حرم چند جا روی دیوار نوشته بود نفسی معیوب، عقلی مغلوب، هوائی غالب. خوشم اومد. شاید بقیه هم داشته باشه. الان تو گوگل زدم ببینم کدوم دعاست. دعای صباح هست گویا. نشنیدم تا حالا. قشنگه ولی. دقت کردین از دیروز تنها میام زیارت؟ روش زیارت مامان اینجوریه که می‌شینه یه جایی و نماز و دعا می‌خونه و اگه تو صحن‌ها بگردیم میگه وقتمون تلف شد بریم یه جا بشینیم دعا بخونیم و سخنرانی گوش بدیم. منم اینجوری‌ام که یه جا نمی‌تونم بند باشم. دوست دارم برم همه جا رو ببینم و زوایای پنهان رو کشف کنم. یه کم دعا می‌خونم و قدری نماز و بعد میرم به اونایی که آدرس می‌پرسن آدرس نشون بدم، براشون قرآن و مفاتیح و مهر بیارم، اگه گم شده باشن ببرم دفتر گم‌شدگان و برای کفشاشون کیسه پیدا کنم و به بچه‌ها لبخند بزنم. نمازو که می‌خونم بلند میشم میرم دنبال ماجراجویی. برای یه خونواده عکس دسته‌جمعی می‌گیرم، برای پیرمرد و پیرزنی که سواد ندارن کاغذشونو یا اسمسی که براشون اومده رو می‌خونم و حتی میرم سرویس، کیف و چادر ملتو نگه‌می‌دارم و هی نوبتمو میدم به اونایی که عجله دارن :دی منم اینجوری حالم خوب میشه خب. هر کی یه مدله دیگه. و هنوز تو کف سیستم در و سیفوناشونم که چجوری وقتی درو وامی‌کنیم بریم بیرون سیفون فعال میشه. وقتایی هم که می‌شینم تو صحن‌ها و رواق‌ها، آدما و در و دیوارا رو تماشا می‌کنم و یادداشتامو تو گوشیم می‌نویسم. مثل الان. بعد یه ساعت مشخص با خانواده قرار می‌ذاریم که باهم برگردیم برای ناهار و شام (۱۶ مهر ۹۷، ۱۲:۱۳)

اینجا یه وقتایی هم به مترجمی مشغولیم :دی

۵۲. دو تا تفاوت بین حرم امام رضا (ع) و حرم امام حسین (ع) کشف کردم. یکی ساعته یکی هم کفش. عرب‌ها انگار کفشو خیلی بی‌احترامی می‌دونن اگه داخل حرم ببریم و حتما باید بدیم کفش‌داری. ولی اینجا این‌طور نیست. ساعت هم اونجا زیاده و اینجا من هر چی نگاه می‌کنم ساعت نمی‌بینم. جز یکی دو جا که اذانو نوشتن. که اونم یادم نیست کجا بود. ولی اونجا این‌جوری بود که هر طرف که سرتو برمی‌گردوندی چند تا ساعت می‌دیدی (۱۶ مهر ۹۷، ۱۳:۰۷)

حرم امام علی (ع) هم شبیه کربلا بود از این نظر

۵۳. اون روز تو نونوایی یه پنج تومنی دادم و دو تا نون گرفتیم. دو تومن هم باقی پولم بود که پسر آقای نانوا برگردوند. گذاشته بودمش گوشهٔ کیف پولم و دلم نمیومد خرجش کنم. دلیلی هم نداشتم یادگاری نگهش دارم. دو هفته‌ای بود که تو کیفم بود. امروز وقتی داشتم اون لاک غلط‌گیر هفت‌ هشت سانتی رو می‌خریدم حواسم نبود و این دو تومنو دادم به آقای فروشنده. الان یهو یادم افتاد‌ این دو تومن اون دو تومن بود (۱۶ مهر ۹۷، ۱۶:۲۹)

کاش همین‌جوری به حواس‌پرتیت ادامه بدی و یه کم از اموال به درد نخورتو بدی بره :))

۵۴. الان یه چیزی کشف کردم. گفتم بیام باهاتون به اشتراک بذارم. من این چند روزو، بعد نماز نمی‌نشستم برای زیارت آل یاسین. اصن نمی‌دونستم چیه. من یه زیارت عاشورا بلدم یه توسل. اینا رو می‌خونم گاهی. دیروز یه کم موندم و دیدم یهو ملت برگشتن و خلاف جهت قبله نشستن. الان فهمیدم برمی‌گردن سمت حرم می‌خونن. گویا برای امام رضا هست.

یه دعا هم هست نمی‌دونم چیه. اونم وقتی می‌خونن سمت چپ و راست برمی‌گردن. اونو هنوز کشف نکردم (۱۶ مهر ۹۷، ۱۷:۲۰)

آل یاسین نه و امین الله. انگار فقط هم برای امام رضا نیست و برای تمام امامان میشه خوند این دعا رو

۵۵. اومدیم بیرون یه چرخی تو شهر بزنیم. دمای اینجا الان منفی چهل درجه است و دستام از شدت سرما بی‌حسه. اون وقت من بستنی حصیری شکلاتی، زعفرانی، وانیلی سفارش دادم و خانواده شیرکاکائوی داغ. استدلالم هم اینه که بستنی دمای درونی بدنمو با دمای بیرون و محیط هم‌دما می‌کنه و دیگه سردم نمیشه. استدلال دوم هم اینه که یه راجو نامی تو یه فیلم هندی گفته بود خلاف جهت رودخونه شنا کنید. سردمه :| (۱۶ مهر ۹۷، ۲۰:۳۶)

سردمه هنوز. سلول به سلول تنم یخ زده



۵۶. دوباره اومدیم رواق غدیر. همون‌جا که گل میدن. شش هفت تا خانوم هندی یا پاکستانی ردیف جلو نشستن. کتاب دعاشون به خط اردو هست. شایدم یه خط دیگه است. شبیه هندیه ولی. خیلی باحاله. آقایی هم که امروز سخنرانی داره تأکید عجیبی داره روی این نکته که حرفاشو گوش بدیم. هر سی ثانیه یه بار میگه گوش کنید، چرا گوش نمی‌دید؟ آقایون با شمام، خانوما حواستون با منه؟ گوش می‌کنید؟ منو نگاه کنید. می‌خوام بلند شم بگم آقا! به خدااااا گوشمون با شماست. شما ادامه بده. الانم گفت خواهش می‌کنم گوش کنید :))) ده ثانیه بعد: مادرایی که پسر دارید، مادرایی که برای پسراتون می‌رید خواستگاری گوش کنید. گوش کنید دیگه :دی (۱۷ مهر ۹۷، ۰۳:۴۵)

۵۷. رواق غدیر دو ردیفو برای آقایون اختصاص دادن و هشت ردیف برای خانوما. من ردیف دوم خانومام. حدود ده متر با حاج آقای سخنران فاصله دارم. هنوز داره میگه گوش کنید، گوش می‌کنید؟ آقا گوش کن، خانووووم! با شمام. یهو گفت «آآآی دختر خانومی که موبایل..‌. تا اینو شنیدم یه نیم‌سکته‌ای زدم و گوشیمو پرت کردم کنار مهرم. بعد جمله‌شو این‌جوری ادامه داد که: با گوشیت حرف می‌زنی». خانوم کناری از واکنش من خنده‌ش گرفت. گفتم فکر کردم منو میگه :))) یکی دیگه رو می‌گفت. حرفاش خیلی خوبه در کل، ولی به خدا هر سی ثانیه یه بار میگه گوش کنید. بدون اغراق، هر دقیقه دو بار ما رو به گوش کردن فرامی‌خواند :)) (۱۷ مهر ۹۷، ۰۳:۵۶)

ولی حاج آقای روز اول که جوون هم بود بهتر و مفیدتر بود حرفاش. به قول بابا این یکی حاج آقا شبیه حاج آقاهای مسجدای محله بود و انگار داشت برای عوام حرف می‌زد. اون یکی یه کم سطح بالا بود.

۵۸. این حاج آقا یه جوری از فواید و خواص نماز شب گفت که یهو کل حسرت عالم به دلم نشست که نماز شب بلد نیستم :( (۱۷ مهر ۹۷، ۰۴:۳۴)

فردا دیگه روز آخره. اگه می‌خوای بخونی، فرصتو از دست نده :)

۵۹. بعد نماز صبح، رفتیم صحن انقلاب برای صدای نقاره و هر چی منتظر موندیم اتفاقی نیفتاد. از یکی از خادما پرسیدیم، گفت ایام وفات و عزا و کلاً محرم و صفر نقاره‌زنی نداریم. چند تا عکس گرفتیم و برگشتیم. کلی هم کبوتر دیدیم. صبح که خلوت‌تره، کبوتر بیشتر از موقع‌های دیگه است (۱۷ مهر ۹۷، ۰۶:۵۴)

۶۰. زیارت ضریح پایین (زیرزمین)، صبح و ظهر نوبت خانوماست و عصر و شب نوبت آقایون. دیشب امید و بابا رفتن زیارت. صبم من و مامان رفتیم. برگشتنی (برگشتنی قید زمانه. ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم) دم پله برقیای دارالحجه امید یه خانم پیر که چادر سرمه‌ای پوشیده بود نشونم داد گفت اون آبی رو دریاب، برو کمکش داره دنبال آدرس می‌گرده و خادما ترکی بلد نیستن. رفتم دیدم از یه کفشداری یه چیزی می‌پرسه و کفشداره هم گفت ترکی بلد نیستم. رفتم نزدیک‌تر و گفتم حاج خانوم من ترکی بولوروم. هارانی آخداریسان؟ (من ترکی می‌دونم. دنبال کجا می‌گردی؟) گفت می‌خوام برم اونجا که ملت خوابیدن. گفتم ایستیرسن اردا یاتاسان؟ (می‌خوای اونجا بخوابی؟) اینو برای این پرسیدم که تا اونجایی که یادم میومد کارت شناسایی می‌خواستن و گفتم ببینم اگه کارت همراش نیست یه جای دیگه نشونش بدم. البته شک داشتم برای خوابیدن کارت می‌خوان یا برای گرفتن پتو. خلاصه پیرزنه گفت نه، دوستام اونجان. باهاشون اونجا قرار گذاشتم. از کفشداری پرسیدم استراحتگاه کجاست و نشونم داد و خانومه رو بردم اونجا و کلی دعام کرد. گفت خوشبخت شی الهی :دی مامانم هم باهام اومد که تو دعاها شریک بشه. داداشم می‌گفت چون من معرفیش کردم منم شریکم :| مامانم هم می‌گفت منم تا استراحتگاه اومدم و منم سهم دارم. خلاصه یه همچین خانوادهٔ باحالی هستیم ما (۱۷ مهر ۹۷، ۰۷:۰۷)

۶۱. دیروز برای صبونه یه آقای لر برای خانواده‌ش سنگک گرفته بود آورده بود رستوران. ما هم یاد گرفتیم ازش و امروز صبح وقتی داشتیم از حرم برمی‌گشتیم دو تا سنگک گرفتیم. سنگک اینجا ۱۲۰۰ تومنه. البته نمیشه مقایسه کرد با شهرای دیگه. چون ابعادش فرق می‌کنه. الکی مثلاً من ناصرخسروام، دارم سفرنامه می‌نویسم (۱۷ مهر ۹۷، ۰۹:۱۳)

تو اصن مارکوپولو. ولی حین راه رفتن، وسط خیابون جای کامنت گذاشتن و جواب دادن نیست. حتی اونا هم یه جا ساکن می‌شدن بعد می‌نوشتن

۶۲. یه دخترِ کوچولوی ناز چار دست و پا از دوردست‌ها اومد مهر و جانماز و تسبیحمو دگرگون کرد و یه کم بازی کرد و رفت. دوباره که برگشت مهر خانوم بغلی رو برداشته بود داشت می‌خورد. ازش گرفتم گفتم نخور کثیفه. بعد از مامانش اجازه گرفتم و یه بیسکویت کرمدار شبیه مهر بهش دادم اونو بخوره. نحوهٔ اجازه گرفتنم هم بدین صورت بود که از خانم بغلی و اونم از بغلی و همون‌جور برو تا برسی به مامانش جملهٔ می‌تونم بهش بیسکویت بدم منتقل شد و آره ممنون دست به دست رسید به گوش من (۱۷ مهر ۹۷، ۱۱:۲۶)



۶۳. نماز مغرب دارالحجه بودیم. زیرِ زمینه و آنتن نمیده اونجا گزارش لحظه به لحظه ارائه بدم. مختصراً و با تأخیر بگم که با دو تا دختر ۴ و ۴ و نیم ساله به نام‌های فاطمه و صایما دوست شدم. این دو تا در ابتدا سر دفتر و مداد باهم بحثشون میشه و صایما به فاطمه که از ردیف عقب اومده بود میگه دفتر منو خط‌خطی نکن. باهاشون دوست شدم و به هر کدوم یه کاغذ کوچولو دادم برام نقاشی کنن. بعد باهم دوستشون کردم که باهم تو دفتر صایما نقاشی بکشن. فاطمه زیاد بلد نبود و خط‌خطی می‌کرد خدایی :))) بعدشم از صایما خواستم نقاشیاشو برام توضیح بده. یه ساعتی باهم بودیم و مامانش به مامان‌بزرگش می‌گفت می‌بینی؟ از وقتی اومدیم مشهد، صایما ساکت بود. ببین الان چه گرم و صمیمی شده با این دختر! ازم پرسید‌ بچه دوست داری؟ گفتم عاشق بچه‌هام. معنی صایما رو از مامانش پرسیدم. گفت صایما ینی زن روزگار (۱۷ مهر ۹۷، ۱۸:۵۹)

ازشون پرسیدم از کجا اومدین؟ صایما گفت تهران و مامانش همزمان گفت شمال. شمالی بودن و ساکن تهران



۶۴. ساعت سه با صدای زنگ گوشی مامان بیدار شدم. صدای زنگش اذانه. ینی چهار عصر هم آلارم بذاره صداش اذانه. بیدار شدم فکر کردم اذان صبه و غصه خوردم که نماز شبم قضا شد (الکی مثلا‌ فکر کنید من هر شب نماز شب می‌خونم). همه رو بیدار کردم و دیدم همه دارن از‌ بدخوابی اون شب می‌نالن. گویا صدای گریهٔ بچهٔ اتاق بغلی چند شبه روی اعصاب و روان کل هتل و هتل‌های بغلی بوده و نذاشته ملت بخوابن. ولی من به برکت یه عمر زندگی خوابگاهی با نور و صدا و زلزله و سیل و طوفان و هر سر و صدا و آشوبی اوکی‌ام و تنها مشکلم اینه که اگه بیدار شم دیگه نمی‌تونم بخوابم. به سختی بیدارشون کردم و دیگه دیر شده بود برای رواق غدیر و پر شده بود. رفتیم رواقی که زیر حرم بود. اونجا چون اینترنت آنتن نمیده، بیرون تو صحن روش خواندن نماز شبو جست‌وجو کردم (فکر کنم یه بارم کربلا خونده بودم، ولی روشش یادم رفته بود). وقتی رسیدیم و نشستیم ۹ دقیقه تا اذان مونده بود. با ۶ دقیقه‌ش چهار تا دو رکعتی ساده رو خوندم و ۲ دقیقه هم برای اون یکی دورکعتی که ناس و فلق داشت. سورهٔ فلقو حفظ نبودم با گوشیم خوندم. بعد یه دونه یه رکعتی بود که کلی ذکر هفتادتایی و سیصدتایی داشت. اونا رو یه بار گفتم که تا اذان صبح نمازم تموم بشه‌. این بود نماز شب من :دی 

وقتی هم نماز صبح شروع شد، یه خانومه پرسید نماز صبح هم شکسته است؟ نمازمو شروع کرده بودم و با ابروهام جواب دادم نه :| نماز صبح خودش شکسته است دیگه. شکسته‌تر از این؟ :| (۱۸ مهر ۹۷، ۰۶:۱۰)



۶۵. داشتیم نماز می‌خوندم، یه خانومه صدام کرد پرسید دعای انفر داری؟ گفتم انفر؟ گفت نه انسفر. گفتم انسفر؟ گفت انسِ فل. گفتم متوجه نمیشم، ولی کلا دعا ندارم. اصن نمی‌فهمیدم چی میگه. بعد برگشتم به مامان میگم دعای انفال داری؟ این خانوم می‌خواد. یه خانوم دیگه گفت دعای اول صفر می‌خواد :| بعد همون خانومه که در مورد شکستگی نماز صبح پرسید، قبل نماز پرسید اینستاگرام بلدم یا نه. گفتم آره ولی اینجا آنتن نمیده. زیر زمینیم. گفت نه، سؤالاتم کلیه. کلاً می‌خوام ببینم چیه، چجوریه. بعد گوشی‌شو درآورد و اینستاشو باز کرد و دونه دونه موارد رو نشونم می‌داد می‌گفت این چیه و برای چیه. هر سؤالم ده بار می‌پرسید. بعد گفت کدومشو نزنم عکسای گوشیمو کسی نبینه؟ گفتم حساب شما خصوصی نیست. هر جا آنتن داد و نت داشتین اول اینو خصوصی کنین و بعدش این علامت مثبت وسطو نزنین. بعد پرسید ممکنه با اینستا حساب بانکیمم خالی کنن؟ اینم براش توضیح دادم و گفتم آخه اینستا به چه دردتون می‌خوره که نصب کردین؟ گفت مال شوهرمه. می‌خوام یاد بگیرم. بعد سؤالات قبلی رو دوباره تکرار کرد و منم پاسخ‌هامو دوباره تکرار کردم. من خودم شخصاً اینجوری‌ام که تا چند و چون و تمام زوایای پنهان و نیمه‌پنهان چیزی رو کشف نکنم وارد اون فضا نمیشم و تقریبا آخرین کسی بودم که وارد محیط فیس‌بوک، اینستا، تویتر، تلگرام، وایبر و یه همچین شبکه‌هایی شدم و تو خیلیاشونم نموندم‌. اون وقت نمی‌دونم چه اصراریه کسی که سواد و شناخت و اطلاعات چندانی نداره وارد این دنیای بی‌رحم و خطرناک میشه (۱۸ مهر ۹۷، ۱۰:۳۱)

۶۶. تا الان فکر می‌کردم در حق خانوما کوتاهی میشه که آقایون می‌تونن تو صحن‌ها کنار حوض وضو بگیرن و خانوما نمی‌تونن و حتی داشتم فکر می‌کردم میشه یه پرده‌ای چیزی زد کنار حوض که خانوما هم اونجا وضو بگیرن. الان یه جایی رو کشف کردم که یه حوض بزرگ داره برای وضوی خانوما. سرویس بهداشتی شمارهٔ ششه، روبه‌روی مسجد گوهرشاد. همیشه تو هتل وضو می‌گیرم. صبح اتاقمونو تحویل دادیم و عجله‌ شد و وضو نداشتم. اومدم اینجا کنار حوض وضو گرفتم. سعی می‌کنم از چیزایی که راجع بهشون می‌نویسم عکس هم بگیرم. ولی اینجا دیگه مجلس، زنونه است نمیشه عکس گرفت :))) (۱۸ مهر ۹۷، ۱۱:۱۲)

و هنووووز تو کف سنسورهای بین در و سیفون این اماکنم. چجوری وصلن به هم آخه؟!



۶۷. من اینا رو تو تلگرامم (قسمت پیام‌های ذخیره شده) می‌نویسم، بعد هر جا آنتن داشتم کامنت می‌ذارم. نزدیک ضریح نشستیم برای نماز جماعت. یه خانومه ازم می‌پرسه شما سیم‌کارتت ایرانسله یا همراه اول؟ گفتم چطور؟ گفت آخه تلگرامت بازه داری می‌نویسی و تعجب کردم آنتن میده. گفتم اینا رو می‌نویسم ولی چون نت ندارم ارسال نمیشه. صبر می‌کنم تا هر موقع که رفتم صحن. الان صحن انقلابم و امین الله می‌خونیم :دی یه جایی میگه: اللهم فجعل نفسی مطمئنه بقدرک و راضیهٔ بقضائک. دوست داشتم این تیکه‌شو (۱۸ مهر ۹۷، ۱۱:۵۳)

دیگه بعد یه هفته آمار تمام نقاطی که گوشیم آنتن میده و نمیده دستم اومده :))

۶۹. کیف و چمدون و وسیله‌هامونو گذاشتیم نمازخونهٔ هتل و منم جز این گوشی چیزی دیگه‌ای با خودم نیاوردم حرم. امروز با مهرهای اینجا نماز خوندم. کم‌کم احساس می‌کنم دلم برای اینجا تنگ میشه. ولی فکر کن بیای مشهد که حال و هوایی عوض کنی و فکر درس و دانشگاه و پایان‌نامه رو از سرت بیرون کنی چند روز، اون وقت اسم استاد مشاورت دکتر رضوی باشه و هر طرفو نگاه کنی رضوی باشه و یاد پایان‌نامه بیفتی. به‌نظرم باید در انتخاب استاد مشاور و راهنما بیشتر دقت کنیم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۲:۰۳)

کاش می‌تونستم تا آخر عمرم همین‌جا بمونم و دیگه برنگردم به زندگی ملا‌ل‌آور و پوچ بیرون

۷۰. من به جز این هفده رکعت نماز اصلی، نماز دیگه‌ای بلد نیستم. از این نمازها که میگن یک حمد و فلان تعداد فلان سوره و فلان ذکر و اینا رو بلد نیستم. الان جایی که نشستم روبه‌روی ضریحم و سه‌متری دارالشکر. یکی از دوستان گفته بود دارالشکر نماز بخونم. دو رکعت مثل نماز صبح خوندم و سه متر اومدم عقب‌تر که بقیه هم بخونن. بسی بسیار شلوغه و عجیب‌تر اینکه آنتن دارم و به تبع اون نت دارم. دو تا خانوم پشت سرم دارن راجع به نماز دورکعتی پدر امام رضا (ع) ینی امام هفتم (امام موسی کاظم یا موسی بن جعفر) که چهارشنبه‌ها خونده میشه صحبت می‌کنن. خانوم سمتی چپی به سمت راستیه گفت یک حمد و ۱۲ تا قل هو الله بخون. خانوم سمت راستی خوند و نتونست دوازده تا بشمره و خانم سمت چپی بهش تسبیح داد برای شمردن. هر دوشون پیرن. خانومه دوباره خوند و اون یکی خانوم هم تسبیحو ازش پس نگرفت و هدیه داد بهش. گفت سوغات کربلاست. الان می‌خوام این نمازی که دارن‌ در موردش حرف می‌زننو بخونم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۴:۲۹)

بعد زیارت و دعای وداع یه نماز دورکعتی مثل نماز صبح هم از دو تا خانوم دیگه یاد گرفتم. می‌گفتن هدیه به امام جواده. اونم خوندم.



۷۱. داشتم یادداشت قبلی رو تایپ می‌کردم که یه خانوم عرب‌زبان اومد و یه جملهٔ پرسشی خطاب به من گفت. متوجه نشدم چی میگه. به زبان فارسی گفتم میشه دوباره بگین؟ چیزی نگفت‌. به زبان اشاره گفتم نمی‌فهمم و ایشون جمله‌ای شبیه جملهٔ قبلشو تکرار کرد و فقط سردابشو فهمیدم. گفتم سرداب؟ گفتم هان، هی، هه یا یه همچین چیزی. بلند شدم از نزدیک‌ترین خانوم خادم پرسیدم شما اینجا سرداب دارین؟ گفت آره بعد از کفش‌داری شمارهٔ یک. گفتم اینو میشه به زبان عربی به این خانوم بگین؟ اونم در این حد عربی بلد بود که بگه بعد کشوانیه واحد :| به مامان گفتم همون‌جایی که نشسته بشینه تا چند دقیقهٔ دیگه برگردم. خانوم عربو تا کشوانیهٔ واحد و بعد تا سرداب بردم و دیدم عجب! اینجا که همون زیرزمین خودمونه :)) تو راه کلی دعام کرد و یه چیزایی گفت که اصن یه کلمه‌شم نفهمیدم. فقط وقتی رسیدیم یه شکراً رو متوجه شدم که در پاسخ لبخند زدم و گفتم خواهش می‌کنم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۴:۵۳)

۷۲. نکته‌ای که از روز اول توجهم رو به خودش جلب کرده بوی حرم و عطر مشهده. هیچ بویی نمیاد اینجا. حالا نمی‌دونم بوی نجف و کربلا مونده تو ذهنم و به اشتباه فکر می‌کردم مشهد هم عطر داره، یا داشته و دیگه نداره، یا حس بویاییم ضعیف شده که خب ضعیف هست ذاتاً ولی بقیه هم میگن بوی عطر مشهد نمیاد. یا مثل نقاره‌ها چون محرم و صفره عطر نمی‌زنن (۱۸ مهر ۹۷، ۱۵:۰۰)

حتی از بازارها و مغازه‌ها و آدما هم این بویی که میگم به بینی‌م نمی‌رسه

۷۳. برای ناهار اومدیم یه رستوران لبنانی، به اسم لیالی. ساعت چهار و چهار دقیقه است و ما هنوز ناهار نخوردیم :| دو تا آقا و خانوم عربی هم روبه‌روم نشستن. یکی از خانوما فقط یه کلاه کوچیک سرشه و گوش‌ها و گوشواره‌ها و گردنش معلومه. از این کلاهای شبیه کلاه استخر که بعضی خانوما زیر مقنعه و روسری می‌پوشن موهاشون معلوم نباشه. از اون کلاها. عجیب بود پوششش برام (۱۸ مهر ۹۷، ۱۶:۰۵)

اون یکی خانومم شال سرش بود و مثل اغلب خانومای عرب شالو انقدر دور سرش پیچیده بود که شبیه گنبد بود. همیشه برام سواله که چی زیر شاله؟ کلیپس؟ خیلی حجیمه آخه



۷۴. پیتزای مخلوط لحم (گوشت) بعلبکی سفارش دادیم. مربعی‌شکله، سی در سی. پنجاه تومن. به نظرم عالیه. هم طعمش، هم قیمتش، هم اینکه جلوی خودت درست می‌کنن و بهداشتیه. به همه پیشنهاد می‌کنم این‌جا رو. بین خیابان بهجت ۱ و ۲ هست. یکی دو کیلومتری حرم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۶:۵۴)

دو تا شعبه داره. یه شعبه‌شم وکیل‌آباده. حدودای چهار خلوت‌تره و موقع ناهار و شام خیلی خیلی شلوغه و بهتره دیرتر یا زودتر از موقع ناهار و شام برید.



۷۵. لحظهٔ وداع... (۱۸ مهر ۹۷، ۲۰:۱۱)

دلم تنگ میشه برای این یه هفته

۷۶. من و امید تو لابی نشسته بودیم دلدادگان می‌دیدیم (من چند روزه ندیدم و فصل یکم درست و حسابی ندیدم و نمی‌فهمم چی به چیه. امیدم که کلاً هیچی ندیده و کلاً نمی‌دونه چی به چیه :|) مامان و بابا هم تو نمازخونه نشستن با گوشیم آمیرزا بازی می‌کنن و باتری گوشیمو به فنا دادن :)) تا سوار قطار شیم و اینو بزنم به برق که شارژ بشه چی کار کنم من؟ کجا افکارمو به رشتهٔ تحریر دربیارم؟ (۱۸ مهر ۹۷، ۲۱:۳۷)

نمی‌دونم چرا وقتی کامل ندیدم و نمی‌تونم ببینم اصرار دارم بدونم تهش چی میشه :|
خوبه خودشونم این بازیو رو گوشیاشون دارناااا. زورشون به گوشی من می‌رسه :(

۷۷. بابا اوایل با اسنپ موافق نبود. می‌گفت همین‌جا که وایستادی دستتو بلند می‌کنی میگی تاکسی! و می‌بردت مقصد. برای همینم این یه هفته فقط سه بار به زور و با خواهش و تمنا اسنپ گرفتیم و بقیه رو با تاکسی و یکی دو بار با بی‌آرتی رفتیم و اومدیم. ظهر که می‌خواستیم بریم رستوران، مسیرمون انقدر کوتاه بود که پیاده هم میشد رفت. اون‌وقت پدر گرامی اشاره کردن به تاکسی و تاکسیه ما رو یک ساعت تا شعاع چند کیلومتری حرم گشنه و خسته دور حرم چرخوند و برگردوند دم هتل و خدا تومن پول گرفت و تازه رستورانم پیدا نکرد. من که فقط داشتم حرص می‌خوردم. وقتی پیاده شدیم اسم رستورانو تو نقشه آوردم و اسنپ گرفتیم و دو دیقه بعدش تو رستوران بودیم :| این‌جوری شد که بابا به اسنپ ایمان آورد و داداشم عاشق اسنپ شد و امشب با اشتیاق برای راه‌آهن هم اسنپ گرفتیم (روز اول از راه‌آهن تا هتلو تاکسی گرفتیم که کرایه‌ش دقیقا سه برابر اسنپ بود :|)

رانندهٔ اسنپی که امشب ما رو رسوند راه‌آهن نام خانوادگیش با ما یکی بود و اسمشم شبیه اسم امید و بابا بود. تا برسیم راه‌آهن بحث سر همین اسم و فامیل بود و اجدادمون. پول خُرد هم نداشت و زیاد برگردوند. بابا هم از مرامش خوشش اومد و پس داد و گفت تو چرا زیاد بدی؟ من زیاد می‌دم. تازه سلام هم رسوند به فامیلای مشهدیمون :)) (۱۹ مهر ۹۷، ۰۰:۰۰)

کشتارگاه مرغ هم داشت و اسنپ شغل دومش بود

۷۸. سوار قطار شدیم. واگن ۱. شمارهٔ صندلیامون؟ ۴۱، ۴۲، ۴۳، ۴۴ :دی (۱۹ مهر ۹۷، ۰۰:۳۲)

۷۹. معمولاً یه ربع بیست دقیقه بعد از حرکت قطار ملافه‌ها و کیک و آبمیوه‌ها رو میارن. تا سوار شدیم، سرمو کردم رو به سوی آسمون (در واقع به سوی سقف قطار) و از ته دلم گفت آب‌ پرتقال باشه خدایا. مامانم گفت این دیگه چه دعاییه، بگو مرادتو بفرسته. گفتم آب‌ پرتقال باشه و مرادم هم بفرست لطفا. یه ربع بعد مأمور قطار با چهار تا آب آناناس اومد. دوباره سرمو بلند کردم سمت آسمون گفتم می‌بینی خدا؟ پرتقال می‌خوام آناناس می‌دی. حرفی نیست. کَرَمتو شکر. ولی خدایی به جای مراد، قل‌مراد نفرست :| (۱۹ مهر ۹۷، ۰۸:۵۳)

خواننده‌های اینجا اغلب سن‌پایینن. بعیده قل‌مراد یادشون بیاد :|

۸۰. امید و مامان تهران پیاده شدن. می‌خوان برن خونهٔ خالهٔ مامان. هر چهار تا خالهٔ مامان تهرانن. منم چند ثانیه پیاده شدم برای خداحافظی. موقع پیاده شدن بهشون میگم منم می‌خوام پامو بذارم خاک تهران؛ امید میگه خاک نیست سنگ‌فرشه. بعد با لهجهٔ شهرستانی! می‌پرسه تا حالا اومدی تهران؟ :))) امید و مامان خونهٔ خالهٔ مذکورو ندیدن و منم تو این چند سالی که تهران بودم، یه بار سال اول دانشگاه با خاله‌م رفتم و نیم ساعت یه ساعت بیشتر نموندم (۱۹ مهر ۹۷، ۱۱:۵۷)

یاد دخترخالهٔ بابا افتادم که وقتایی که خوابگاه نداشتم می‌رفتم خونه‌شون و پیش میومد که تا یه هفته هم خونه‌شون می‌موندم

۸۱. داریم برمی‌گردیم، اون وقت کلی کلیدواژه‌ مونده که هنوز فرصت نکردم در موردشون بنویسم.

مورد اول یه بچهٔ گوگولی ناز بود تو بغل باباش بود. تو یکی از صحن‌ها. باباهه بغلش کرده بود و داشت می‌بردش و من فقط پاهای کوچولوشو می‌تونستم ببینم. و برای اینکه بیشتر ببینم این بچه رو، راه افتاده بودم دنبالشون و هی پاهای کوچولوشو نگاه می‌کردم و هی ذوق می‌کردم. چون لباسش قرمز بود حدس می‌زنم دختر بود.

مورد بعدی یه گوگولی پسر بود. ایشونم بغل باباش بود و تو آسانسور دیدمش. بچه‌هه نگام می‌کرد و می‌خندید و دستاشو می‌ذاشت روی چشماش و دستاشو برمی‌داشت و دوباره می‌خندید. به قدری شیرین بود خنده‌های این بچه که اگه بغل مامانش بود حتتتتتماً ازش می‌خواستم اجازه بده باهاش سلفی بگیرم. ولیکن متأسفانه بغل باباش بود و روم نشد یه همچین درخواستی کنم.

مورد سوم یه فسقلی نمی‌دونم دختر یا پسر بود که تو بی‌آرتی بغل مامان‌بزرگش خوابیده بود و با تمام قوا انگشتاشو کرده بود تو حلقش. از مامانش اجازه گرفتم از خوابش عکس بگیرم و گرفتم. اینو از وقتی تو ایستگاه منتظر بی‌آرتی وایستاده بودیم دیده بودمش و هی اتوبوس میومد و می‌رفت و من منتظر بودم ببینم اینا کی سوار میشن که منم سوار همون بی‌آرتی بشم که اینا شدن :|

یه پسر ناز حدود سه ساله هم تو حرم دیدم که یه لنگه از کفشاش از کیسه افتاد و رفتم دنبالش و کفششو بهش دادم.

مورد یکی مونده به آخرم یه پسر به اسم امیرحسین بود (حدوداً سه ساله) دیشب تو لابی منو دید و گفت تو تا حالا تُجا بودی؟ اولین بارم بود می‌دیدمش. سؤال و قیافه‌ش انقدر بامزه بود که می‌خواستم محکم بگیرم و تا می‌تونم تو بغلم بچلونمش. دوباره سؤالشو تکرار کرد :))) منم نمی‌دونستم چی بگم. گفتم حرم بودم تا حالا.

گوگولی آخرم یه پسر هم‌سن امیرحسین بود. اولش فکر کردم اونه. دم در بودم که یهو اومد بیرون و دوید تو خیابون. خیابون فرعی بود. ولی پرتدد بود. ماشین رد می‌شد. اینم پرید وسط خیابون. یهو قلبم اومد تو دهنم. بدون اینکه فکر کنم دویدم طرفش و کشیدمش سمت خودم. بعد دیدم باباش اومد که علی، علی کجا میری؟ بیا تو. هلاک آرامش باباش بودم‌ (۱۹ مهر ۹۷، ۱۶:۰۵)

چهار تا بچه کمه برات :)) به نظرم یه مهد کودک تأسیس کن :دی

۸۲. قطار یتیم‌خانهٔ ایرانو پخش می‌کرد. بابا خواب بود، صداشو کم کردم و بعد دیگه خودمم خوابم گرفت و ندیدم. یه فیلم تاریخی در مورد ایرانه. در مورد قحطی‌ها و جنگ‌ها و بیماری‌ها و بدبختیا. جزو فیلم‌هاییه که دوست دارم با دقت و با اطلاعات کافی و مطالعه و پیش‌زمینه و همراه کسی که تاریخ خونده ببینمش و هیچ وقت این فرصت برام پیش نیومده تا حالا (۱۹ مهر ۹۷، ۱۹:۲۶)

با تقریب خوبی این ژانر و موضوع تو فیلم و سریال، ژانر و موضوع مورد علاقهٔ منه

۸۳. میانه پیاده شدیم برای نماز. معمولاً تو ایستگاه‌ها بیشتر و بهتر آنتن دارم :) بابا رفته از بوفه نون بگیره برای شام تن ماهی بخوریم. چقدر از این ایستگاه‌های بین راهی خاطره دارم من (۱۹ مهر ۹۷، ۱۹:۴۳)

اینجا جلوی نمازخونه با یه فسقلی آشنا شدم که اصرار داشت کلاهشو دربیاره و مامانش نمی‌ذاشت :))

۸۴. با بابا داریم آمیرزا بازی می‌کنیم‌. مرحلهٔ ۱۵۰ ایم‌. با حروف «م»، «ر»، «د»، «ا» و «ن» باید ۹ تا کلمهٔ سه و چهار و پنج حرفی بسازیم. من: مراد و مدار :دی (۱۹ مهر ۹۷، ۲۰:۴۹)

سعدی میگه: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم



۸۵. وااااای! خاطرهٔ اون روزی که دعوت شدیم مهمانسرای حرم رو نگفتم!

اون روز من می‌تونستم اسم چهار نفر دیگه رو تو اپ رضوان بنویسم. چهارتایی با امید و مامان و بابا رفتیم دفترشون که صحن غدیر بود تا کارتای دعوتو بگیریم. اول خواستیم با شمارهٔ ملی عمه‌م غذای پنجم رو هم بگیریم ببریم هتل بین بقیه پخش کنیم. بعد دیدیم نمیشه و باید کارت ملیشم باشه که نبود. تازه این‌جوری اونم تا سه سال محروم میشد از خوردن غذا که منصفانه نبود. جای مهمان پنجم خالی موند و به عبارتی سوخت. خودمونم تا سه سال نمی‌تونستیم دعوت بشیم. کارتای دعوت رو گرفتم و اومدم بیرون. بیرون یه آقای مسن با لهجهٔ اصفهانی دم در ازم پرسید ببخشید دخترم، شوما چجوری ثبت‌نام کردی و گوشیشو درآورد. گفتم یا باید پیامک می‌دادید و عدد ۳ رو به ۸۸۰۰ می‌فرستادید، یا اپ رضوان رو نصب می‌کردید. گفت همین کارو کردم و نشونم داد. گفتم درسته. الان شما تو لیست قرعه‌کشی هستید و باید منتظر بمونید تا اسمتون دربیاد و بهتون پیامک بدن که بیاید. کد نصب اپ رضوانو نشونم داد گفت این نیست؟ گفتم این کد نصب برنامه است. خانومشم پیشش بود. گفتم ما چهار نفریم و غذای پنجم رو نگرفتیم. می‌خواین بیاین بپرسیم ببینیم میشه اسم شما رو وارد سیستم کرد یا نه. به خانومش گفت تو برو. اسم خانومش فاطمه بود. اومد و از دختری که مسئول این بخش بود خواستم این خانوم رو هم به لیست اضافه کنه. اولش گفت نمیشه دیگه شما کارتاتونو گرفتید. گفتم فکر کنم این غذا قسمت این خانوم و آقاست. هیچ راهی نداره؟ گفت کارتاتونو پس‌ بدید از اول هر پنج تاتونو وارد سامانه کنم. برگشتم کارتا رو از بابا گرفتم و آوردم پس دادم و دوباره گرفتم و یکی رو دادم به خانومه و ته دلم خیلی خوشحال بودم و حس عجیبی داشتم.

بعد از خوردن غذا!

بیست سی نفر پشت در صف بسته بودن و از هر کی که میومد بیرون بقیهٔ غذاشونو می‌خواستن. درخواست معمولی نه ها! با حمله. من و مامان نصف غذامونو قبل خوردن کشیده بودیم تو ظرف‌ یه بار مصرف. وقتی اومدیم بیرون یه خانومه ازمون خواست غذامونو بهش بدیم. من گفتم برنج خالیه. تا اینو گفتم دستشو آورد جلو و ظرفو کشید طرف خودش. بعد دو تا خانومی که همراهش بودن گفتن ما هم می‌خوایم. بعد یه آقاهه! بعد چند نفر دیگه اضافه شدن و دورمون حلقه زده بودن. به‌شدت هم بارون میومد. نمی‌دونستم چی کار کنم. به همه که نمیشد بدم و به یه نفرم نمی‌دونستم کدوم مستحق‌تره. به‌نظرم آدم مستحق انقدر وحشی نمیشه کیسه رو از دست آدم بکشه پاره کنه. امید و بابا جلوتر از ما رفته بودن و منتظرمون بودن. دیدن نمیایم برگشتن و وضعمونو دیدن. امید اومد جلو و نجاتمون داد :)) وضعیت سخت و غم‌انگیز و ترسناک و عجیبی بود (۲۰ مهر ۹۷، ۰۰:۳۶)



۸۶. یه بارم تو یکی از صحن‌ها از جلوی یکی از محل‌هایی که برای اطلاعات و پرسش و راهنمایی بود رد می‌شدم، یه آقا و خانوم پیر اومده بودن از خادم می‌پرسیدن چجوری می‌تونن غذای مهمانسرا رو بگیرن و اونم راهنماییشون کرد با پیامک یا اپ. اونا گفتن ما سواد نداریم و آقای خادم بیشتر راهنمایشون کرد و گفت الان تو لیست قرعه‌کشی هستین و هر موقع دعوت بشید پیامک میاد. آقاهه گفت ما سواد خوندن پیامکو نداریم میشه هر موقع پیامک اومد بهتون نشون بدیم بخونید برامون؟ خادم گفت آره حتما.

از ته دلم می‌خواستم خیلی زود پیامک دعوت براشون ارسال بشه. کاش دعوت شده باشن :) (۲۰ مهر ۹۷، ۰۰:۴۵)

بعد از بچه‌ها، عاشق پیرمردا و پیرزنام. انقدر که با غیرهم‌سنم حال می‌کنم با هم‌سنم نه

۸۷. رسیدیم و الان داریم با اسنپ می‌ریم خونه :) شمارهٔ پلاک اسنپ، دو رقم سمت چپش شصت‌وهشته. این عددم من خیلی دوست دارم :) (۲۰ مهر ۹۷، ۰۱:۰۱)

اون شمارهٔ ایرانسلم هم که کسی نداردش یه ۷۱ توشه یه ۶۸

شغل دوم این اسنپم تولیدی کفشه

۸۸. عرضم به حضور انور و منور این سه نفر آنلاین که با خودم میشیم چهار تا، لباسا رو به سه قسمتِ رنگی، سفید و تیره تقسیم کردم و منتظرم صبح بشه بندازم تو ماشین. و از اونجایی که مادر گرامی الان تهرانن، من و ابوی داریم پت و مت طور دنبال وسیله‌های مورد نیازمون که جاشونو فقط مامان بلده می‌گردیم. از جمله آبپاش :| (۲۰ مهر ۹۷، ۰۳:۲۶)

شاید باورتون نشه ولی یکی از کارهای مورد علاقه‌م ریختن لباس‌های کثیف داخل ماشین و اتو کردنشونه :))

۸۹ پست مخصوص بانوان :دیچهار خوابیدم و هشت و نیم اینا بیدار شدم و اول لباسا رو انداختم تو لباسشویی. دارم خونه رو مرتب می‌کنم و تموم نمیشه. سوغاتیارم باید تقسیم کنم. این کیفی که خریدم رنگش با رنگ یکی از لاک‌هام سته و خیلی ذوق دارم براش به خاطر همرنگی. این لاکم تاریخ تولیدش ۲۰۰۸ هست. عمه‌م از سوریه گرفته بود چند تا و همه رو استفاده کردم و این چون رنگش خاص بود هر جایی نتونستم استفاده کنم و تا الان سالم مونده و خشک نشده. بزنم به تخته.

وااااای شانس منو می‌بینی؟! :| برقا رفت. الان لباسا تو ماشین نصفه نیمه شسته شده و گیر کرده :| برم صبونه رو آماده کنم :| (۲۰ مهر ۹۷، ۰۹:۳۵)

تاریخ تولید لاکمو اشتباه گفتم. تولیدش ۲۰۰۴ هست انقضا ۲۰۰۸ و هنوز سالمه. چند بار توش استون ریختما. ولی برای بقیهٔ لاک‌هام هم همین کارو می‌کنم و خشک میشن باز بعد یه مدت. این یادش رفته خشک بشه‌.


این کیف و لاک و دفترو از از نمایشگاه نوشت‌افزار گرفتم


۹۰. دقت نکرده بودم گازمونم با برق کار می‌کنه :| ریموت پارکینگم با برق کار می‌کنه و فعلا تو خونه زندانی هستیم.

دیشب خواب دیدم کلید یه جایی رو سپردم به کفشداری شمارهٔ شش حرم یا یه کفشداری که شمارهٔ خونه‌ای که وسایلمو اونجا گذاشت شش بود. تحویل دادم و یه کم بعد گرفتم و دوباره همون‌جا تحویل دادم و گرفتم و سری بعد موقع تحویل دادن کلید گفتم یه مدت نمیام مشهد. شاید حدود یه سال. پرسیدم لازمه اینو می‌گفتم بهتون؟ گفتن آره کار خوبی کردی. اینایی که دیر قراره بیان امانتشونو پس بگیرن خوبه که بگن تا ما وسیله‌شونو یه جای دیگه بذاریم. اول فکر کردم کلیدو با خودم ببرم. کلید خوابگاه بود. بعد گفتم ممکنه وقتی میرم تهران یادم بره کلیدو بردارم بمونم پشت در. برای همین تحویل اونجا دادم. و نمی‌دونم خوابگاهی که تهرانه چه ربطی به مشهد داره :))) بعد خوابگاه جدیدمو دیدم. ینی رفتم اونجا. با ریحانه (هم‌اتاقی سال دومم) هم‌اتاقی شده بودم برای دکتری. من هنوز تو خواب دارم ادامهٔ تحصیل میدم :))) دختر فوق‌العاده خوب و مهربونی بود. ولی اون سال که باهاش هم‌اتاقی شدم فهمیدم نمی‌تونیم باهم زیر یک سقف زندگی کنیم. واقعا نمی‌تونستیم :| خصوصیات مهم هر دو مون در تضاد باهم بود. و البته از قبل باهم دوست بودیم و پارک و خرید می‌رفتیم. کلاس مشترک هم داشتیم. ولی هم‌اتاقی خوبی نمی‌تونستیم برای هم باشیم. تو خواب تا دیدمش گفتم چرا دوباره باهاش هم‌اتاقی شدم آخه. بعد همون‌جا تو خواب تصمیم گرفتم یه پست راجع به هم‌اتاقیام بنویسم و تجربه‌هامو بگم بهتون. ریحانه الان امریکاست. بعد سانازو دیدم. هم‌مدرسه‌ایم بود. اونم الان اون ور آبه. تا دیدمش یاد خاطرهٔ مثالی که زنگ زبان فارسی زد افتادم و براش تعریف کردم. مثال زده بود «علی پسر خوب همسایه آش آورد». کلی خندیده بودیم به مثالش. بهش گفتم اون موقع فکر می‌کردیم در آینده با علی ازدواج می‌کنی. ولی اسم شوهرش علی نیست. بعد رفتم سر یخچال دیدم یه دسر خوشگل اونجاست. دیروز داشتم عکسای مربی آشپزیمو از اینستا نگاه می‌کردم. کلی عکس دسر داشت. این دسرو برای همین تو خواب دیدم. پرسیدم دسرو کی درست کرده؟ ریحانه گفت من. طرز تهیه‌شو پرسیدم. گفت همون کاستره که توش پشمک هم ریختم. دیگه یادم نیست چی دیدم. فکر کنم مامان‌بزرگم هم دیدم. چون همیشه موقع دسر درست کردن کمکم می‌کرد. تختامون یه طبقه بود تو خوابگاهی که تو خواب دیدم (۲۰ مهر ۹۷، ۰۹:۴۰)

اینکه من تو خواب‌هام دارم در مقطع دکتری به تحصیلم ادامه می‌دم خیلی برام جالبه :)))

۹۱. در پارکینگ ما از این اتوماتیکاست که با ریموت باز میشه. خونه‌مونم دو طبقه است و دو تا خانواده بیشتر نیستیم. صبح همسایهٔ طبقهٔ پایینی در پارکینگو باز می‌کنه و ماشینشو درمیاره و میره مهمونی. ظهر، حدودای یک، من و بابا داشتیم می‌رفتیم بیرون و هر کاری کردیم در باز نشد. نیم ساعتی با ریموت و در درگیر بودیم و باز نشد. زنگ زدیم به همسایه‌مون و پرسیدیم ببینیم آیا اونا هم با در مشکل داشتن یا مشکل از ریموت ماست که گفتن مشکلی نداشتن‌. برگشتن و ریموتشونو آوردن و با مال اونا هم باز نشد. نیم ساعتم با اونا با در درگیر بودیم. حتی دستی هم باز نمیشد. تکون نمی‌خورد اصلا. بابا و آقای همسایه بعد از تلاش‌های بی‌وقفه ناامید شدن و دیگه داشتن پیچ‌گوشتی و انبر و چکش و وسیله‌هاشونو‌ جمع می‌کردن که یهو فکر کردم چرا از گوگل کمک نگیریم. کلیدواژه‌های باز کردن + در پارکینگ + بدون ریموت رو نوشتم و دیدم دو تا روش نوشته که روش اول موقع قطعی برق بود و روش دوم به صورت دستی. تو روش دستی نوشته بود اول برق رو قطع کنید که ما نمی‌کردیم. گفتم بابا اینجا نوشته اول برقو قطع کنید بعد با دستتون بکشید بالا. این کارو کردن و باز شد :) مشکل ریموت هنوز حل نشده ولی خوشحالم که تونستم بخشی از مشکل رو حل کنم (۲۰ مهر ۹۷، ۱۴:۲۴)

۱۸ نظر ۲۱ مهر ۹۷ ، ۱۹:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

مامان و بابا جایی دعوت بودن و وظیفهٔ خطیر و سنگین درست کردن شام برای خودم و اخوی افتاد گردن من که هر هفتادوشش سال یه بار همزمان با رویت ستارهٔ دنباله‌دار هالی دست به قابلمه میشم تو خونه. با مرارت‌ها و مشقت‌ها و مصیبت‌های بسیار و ساعت‌ها بشور و بساب و خرد کن و رنده کن، با این سوپ‌های آماده که گرفته بودم ببرم خوابگاه و دکتری قبول نشدم و نبردم خوابگاه، شامی مهیا کردم بسی لذیذ، خوش‌رنگ، خوش‌عطر، خوش‌طعم و اصن یه وضعی. بعد به اخوی می‌گم چه حسی داری؟ سرشو بلند می‌کنه سمت آسمون که خدایا خودمو به تو سپردم. یه کم بعد با ذوق می‌پرسم خب؟ چطوره؟

لبخند می‌زنه و خعلی جدی میگه عزیزم حس می‌کنم دارم قاشق‌قاشق آب جوش می‌خورم :|

چجوری بکشمش که مرگش طبیعی جلوه کنه و پلیس بهم شک نکنه؟ ۲

چجوری بکشمش که مرگش طبیعی جلوه کنه و پلیس بهم شک نکنه؟ ۱

۳۸ نظر ۰۵ مهر ۹۷ ، ۱۶:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یکی از دغدغه‌هات سلامت خانواده و از وظایف خطیرت بررسی تاریخ انقضای چیزای توی یخچال و کابینتا باشه و هر چند وقت یه بار بری سر وقتشون و وقتی نشستی یکی‌یکی تاریخ تولید و انقضای داروها رو چک می‌کنی برسی به این دو تا کاغذِ تهِ کابینت. یاد اون سالی بیفتی که تبدیل انرژیِ دکتر نون رو حذف کردی که بعداً نمرۀ بهتری بگیری و ترم بعد با دکتر میم با ده پاس کردی. تصمیم اشتباهی که جاش درد می‌کنه هنوز و اگه برگردی به گذشته تکرارش نمی‌کنی. سالی پر از تصمیم‌های اشتباهی، آدمای اشتباهی، سالی که دوست داشتی بکوبی و یه بار دیگه یه جور دیگه می‌ساختیش. هر کدوم از این درسا برات ده‌ها و صدها خاطره باشه و یاد وبلاگت بیفتی که هر هفته گزارشِ آنچه این هفته در دانشگاه بر من گذشتو موبه‌مو با جزئیات توش می‌نوشتی که یک چنین روزی که یادشون افتادی بری سراغشون و مرورشون کنی و لبخند محوی روی لبات بشینه. خاطراتتو مرور کنی و برسی به پست بیست‌ودوی بهمن ۹۳ که «اومدم خونه و دارم برای خودم املت درست می‌کنم. نه جای نمکو می‌دونم، نه روغن و نه حتی نون. چه وضعشه آخه؟ ولی انقدر بهم خوش می‌گذره که دلم می‌خواد از دانشگاه زنگ بزنن بگن خانم محترم، شما همین‌جوری بی‌دلیل اخراجی. دیگه هم حق نداری تا آخر عمرت درس بخونی. اصن دیگه حق نداری بیای تهران. دیگه حق نداری تنها باشی. دیگه حق نداری شبا رو به خاطر یه مشت معادله بیدار بمونی. دیگه حق نداری چیزایی که و کسایی که دوست نداریو تحمل کنی. بعدش حکمو برام فکس کنن و بگن شما ممنوع‌الخروجی اصلاً. بشین تو خونۀ بابات و هی زندگی کن! انقدر زندگی کن تا جونت درآد. بعد منم از اونی که زنگ زده تشکر کنم و هی تشکر کنم و بازم تشکر کنم و بعدش هی زندگی کنم».


۲۳ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۰۵- کتاب‌هایی که دوست دارم بنویسم

شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۰۰ ب.ظ

به دعوت صبای عزیزم و دکتر سین، برای شرکت در چالش آقای صفایی‌نژاد؛ اینکه اگه یه روز خواستید کتابی بنویسید، دوست دارید موضوع کتابتون چی باشه و در چه زمینه‌ای باشه.

1. دوست دارم یه کتابِ یه کم تخصصی راجع به زبان‌آموزی کودک بنویسم. اینکه یه نوزاد چطور از مرحلۀ غان‌وغون و تولید آواهای بی‌معنی می‌رسه به ساخت کلمه و جمله و کدوم قواعد نحوی رو زودتر یاد می‌گیره و کدوم رو دیرتر. می‌تونم یه فصلشم اختصاص بدم به زبان‌آموزی بچه‌های دوزبانه و کتابمو تقدیم کنم به بچه‌هام: امیرحسین (طوفان سابق)، نسیم، خاطره و چهارمی که اسمشو قراره باباش بذاره و فعلاً چهارمی صداش می‌کنیم.

2. دوست دارم یه کتاب با موضوع وبلاگ و وبلاگ‌نویسی بنویسم. ترجیحاً با اسم مستعار وبلاگیم. یه فصلشو اختصاص بدم به بلاگرها و اصول و قواعد نویسندگی، یه فصل برای خواننده‌ها، یه فصل راجع به تعامل خواننده و نویسنده و کامنت و تجربیات این چند سال خودم و فصل آخر هم از رفتن و بستن و حذف کردن وبلاگ و دلایل این کار. و این کتاب رو تقدیم کنم به پدر و برادرم که بلاگر بودند، برادرم هنوزم بلاگره و مرادمم اگه بلاگر باشه فبهاالمراد! تقدیم ایشونم می‌کنم.

3. دوست دارم یه کتاب تخصصی و علمی در مورد خواب و فرایند خواب دیدن در رد و ابطال کتاب‌های تعبیر خواب بنویسم. من منکر رویای صادقه و وحی و الهام نیستم، ولی وقتی می‌بینم یه عده چطور خوابشونو جدی می‌گیرن و چقدر کتاب تعبیر خواب الکی و بی‌خود همه جا ریخته کهیر می‌زنم. و چون آدما خوابی که دیدنو زود فراموش می‌کنن، من اولین کاری که می‌کنم بعد از بیدار شدن، نوشتن خوابمه و از اونجایی که یه مدت بعد یادم میره چی نوشتم یکی از تفریحاتم اینه که هر چند وقت یه بار نوشته‌هامو بخونم و ریسه برم از خنده. و این کتاب رو هم تقدیم کنم به همۀ مادران، به پاس لالایی‌هایی که تو گوشمون خوندن و اولین بار تو آغوش این عزیزان خواب رفتیم.

4. من اصولاً آدمِ ابراز احساسات جلوی جمع نیستم. ندارم، ولی اگه استعداد سعدی و حافظ رو داشتم قطعاً هیچ وقت نمی‌تونستم شعرهایی که برای یار گفتم رو منتشر کنم و به جهانیان عرضه بدارم و همون یه نسخه‌ای که نگاشته بودم رو می‌بردم به یار می‌دادم و می‌گفتم فقط خودت بخونیا. همون طور که اگه یه غذایی برای یکی که دوستش دارم درست کنم تأکید می‌کنم فقط خودت بخوریا. آخه نیست که عشق قاطیش می‌کنم، خوشم نمیاد کس دیگه‌ای بهره ببره. در همین راستا دوست دارم یه کتاب بنویسم که برای تو باشه، از تو باشه، از با تو نبودن و با تو بودنم باشه. یه نسخه و فقط هم همون یه نسخه رو داشته باشم و یه روزی که نمی‌دونم کی بدمش به تو.

5. دوست دارم یه روز برم جنوب، مناطق جنگی و اخراجی‌هاطور و حتی معراجی‌هاطور متحول بشم و برای ادای دینم به شهدا یه کتاب با موضوع دفاع مقدس بنویسم. فعلاً چون از این فضا خیلی دور و پرتم و تا حالا یه صفحه کتابم راجع به این موضوع نخوندم، ایده‌ای راجع به محتواش ندارم و نوشتن این کتاب در حد فانتزیه برام.

6. دوست دارم یه فرهنگ لغت جامع شامل فحش‌ها و حرف‌های خیلی زشت و بی‌ادبانه بنویسم. چند وقتیه که با استادم و تیمش در تهیه پیکرۀ گفتاری همکاری می‌کنم. کار ما اینه که فایل‌های صوتی طبیعی رو، ینی صداهایی که بدون اطلاع گوینده ضبط شده رو جمله به جمله و کلمه به کلمه با نرم‌افزار خاصی که داریم تقطیع کنیم و برای اولین بار در ایران! یه سری کارهای زبان‌شناسانه روش انجام بدیم. دلیل اطلاع ندادن بهشون اینه که اگه بدونن صداشون ضبط میشه یه چیزایی رو نمی‌گن و به چیزایی رو یه جور دیگه میگن. بعد شما فکر کن یه عده تو این فایل‌های صوتی حرف‌های زشت هم می‌زنن. خیلی زشت ها. بعد من به واسطۀ هم‌صحبتی با دوستان بی‌ادبم تو خوابگاه، متوجه می‌شم که این فحشه، ولی معنی‌شو نمی‌فهمم. املاشم بلد نیستم. اگه بدونین این روزا چیا از گوگل جست‌وجو می‌کنم. بعد هر بار یاد مصرع هر چیز که در جستن آنی، آنیِ مولوی می‌افتم خنده‌م می‌گیره. روم هم نمیشه از استادم یا سایر همکاران معنی این عبارات وزین رو یا حتی املا و آوانویسی‌شونو بپرسم و فرهنگ لغتی هم پیدا نکردم که جامع و مدون به این مبحث پرداخته باشه. یه فرهنگ عامیانه دارم که خب اسمش روشه دیگه عامیانه است، هر عامیانه‌ای که فحش نیست. این شد که تصمیم گرفتم خودم یه روز یه همچین کتابی بنویسم و تقدیم دوستان بی‌ادبم کنم که مرا در تهیۀ این کتاب یاری نمودند.

6.5. تو این پروژه، من تو تیم ضبط صدا نیستم. نمی‌خوام اطرافیانم همه‌ش حس کنن وقتی دارن با من حرف می‌زنن صداشونو ضبط می‌کنم. هر چند میشه بعد از ضبط بهشون اطلاع داد و اجازه گرفت و هیچ اسمی از اون فرد برده نمیشه و مهم‌تر اینکه این جملات و کلمات به تیکه‌های دو سه ثانیه‌ای تقطیع میشن و اسامی خاص هم از فایل صوتی حذف میشه. با این حال من کارهای نرم‌افزاری و زبانی رو انجام میدم فقط و می‌دونم که تیم ضبط صدا چقدر با مشکل کمبود موقعیت روبه‌رو هست. به عنوان مثال ما از کلانتری و زندان و دادگاه و پادگان و اینجور جاها، فایل صوتی نداریم و پیکره‌مون کلمات و جملاتی که تو این موقعیت‌ها به‌کار میره رو نداره. چون اغلبمونم دختریم صدای مردونه و موقعیت مردونه هم کم داریم. من خودم صدای خودمو حین کشتن سوسک تو خوابگاه برای استادم فرستادم. البته اون موقع که اون بزرگوار رو می‌کشتم و ازش فیلم می‌گرفتم فکر نمی‌کردم قراره بعداً به دردم بخوره. 

+ زین پس می‌تونید به جای عکس جغد فایل صوتی هم برام بفرستید بفرستم برای استادم.

+ با تشکر از دوستان که از این چالش‌ها برگزار می‌کنن و تشکر ویژه‌تر از دعوت کنندگان.

+ منم باید دعوت کنم؟ خب، دعوت می‌کنم ازتون شما هم شرکت نمایید و بگید دوست دارید چه کتابی بنویسید؟


۲۶ نظر ۱۳ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۰۳- ته‌دیگِ فصل سوم

پنجشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۰۰ ب.ظ



1. افطاری در قطار

به مقصد تهران

سوار قطار تبریز-مشهد


2. دیشب تو قطار دیدم

به یه بار دیدنش می‌ارزه :)

ببینید اگه فرصت داشتید


3. افطاری، مهمان هم‌اتاقی سابقم نسیم :)


4. یکی از مراحل و مناسک و اعمال مستحب مصاحبهٔ دکتری، گرفتن توصیه‌نامه از اساتیدیه که باهاشون درس داشتی. میری بهشون میگی دکتری قبول شدی و اونا هم لطف می‌کنن نامه می‌نویسن به دانشگاه مذکور که این دانشجو خیلی خوبه و خیلی خفنه و اِله و بِله و من تأییدش می‌کنم و به غلامی و کنیزی بپذیریدش. اونا هم می‌پذیرنش. 

الان من تو اون مرحله‌ام و دانشگاه به دانشگاه و دانشکده به دانشکده دارم دنبال اساتیدم می‌گردم و اقصی، بخوانید اقصا، نقاط تهرانو زیر پا گذاشتم پیداشون کنم که منو توصیه کنن.

هم‌اکنون در محضر مبارک استادی که باهاش فرهنگ‌نگاری داشتم. اون فرهنگ لغت فانوس یادتونه؟ پارسال. آره همون استاد.

این دانشگاه الزهرا هم خیلی باحاله ها. همهٔ دانشجوهاش دخترن. حس دبیرستان به آدم دست میده


5. یه زمانی این نقشه رو حفظ بودم و چشم‌بسته می‌تونستم ملتو راهنمایی کنم چجوری از فلان جا برن بهمان جا. حالا یه جوری فراموش کردم ایستگاه‌ها و آدرسا رو که ده دیقه یه بار نقشه رو نگاه می‌کنم و می‌پرسم و تازه اشتباه هم سوار میشم و دور می‌زنم برمی‌گردم سر جای قبلی.

هم‌اکنون در مترو، این سر شهر به سوی اون سر شهر برای گرفتن توصیه‌نامه‌ای دیگر


6. حالا از اون سر شهر اومدم این سر شهر بلکه یه توصیه‌نامه هم از استادراهنمای شریفم بگیرم. قبلا وقت نگرفتم و ممکنه نباشه تو اتاقش. حتی ممکنه منو یادش نیاد. اون وقت میگم من همون دانشجویی‌ام که شما وقتی رئیس دانشگاه بودین و اومدین خوابگاه‌ها سربزنین، با خدم و حشم اومدین اتاقشو دیدین. آره من همونم که دو دقیقه قبل از ورودتون به خوابگاه بهش خبر دادن قراره بیان بازدید و تو این دو دقیقه در و دیوارو سابیدم و زمینی به مساحت هفتاد مترمربع رو جارو کردم و توی همون دو دقیقه ظرفای نشسته رو گذاشتم تو یخچال و لباسا رو چپوندم تو کابینتای آشپزخونه و هر چی دم دست و رو زمین ول بودو هُل دادم زیر تختا و زیر پتو پنهان کردم. اگه بازم یادش نیومد من کی‌ام میگم همونم که وقتی فراموش کرده بودین فلشتون و اسلایدا رو بیارین سر کلاس و عن‌قریب بود کلاس منحل بشه، فلشمو درآوردم از تو کیفم و گفتم استاااااااد، من اسلایدا رو دارم و ملت چقدر دعا به جونم کردن که نذاشتم کلاس تشکیل نشه و کلاسو تشکیلوندم. 

حالا اگه بازم یادش نیومد میگم من همونم که در فلششو ندادین و تو جیبتون جا موند.

و حمید هیراد در راستای این عکس می‌فرماید:

گر جان به جان من کنی

جان و جهان من تویی

سیر نمی‌شوم ز تو

تاب و توان من تویی

هر بار میام تهران، زیارت اهل قبور هم میام. کلی خاطره اینجا دفن شده.


7. ظهر که داشتم می‌رفتم فرهنگستان گرفتم این عکسو. شعری که سر در فرهنگستان نوشتن رو دکتر حداد سروده. تو یه بیتش کلمهٔ تبریز بود، گفتم نشونتون بدم ذوق کنین مثل من. بیتش اینه

کابل و تهران و تبریز و بخارا و خُجَند

جمله مُلک توست تا بلخ و نشابور و هَری

خطاب به زبان فارسی میگه اینو

قابل توجه فامیل‌های عزیزم که عاشق زبان فارسی‌ن


8. پیکسل‌های روی کیف هر کس نشانهٔ شخصیت اوست؛ شناسنامهٔ اوست‌؛ و حتی هویت اوست و کلاً اوست. دوستام منو با اینا می‌شناسن و همه‌ش استرس دارم یکی از پشت سر صدام کنه دستشو بذاره روی شونه‌م بگه سُک سُک دیدمت

هم‌اکنون در مترو

خسته


9. دانشگاه شهید بهشتی روی کوه ساخته شده و به شیبش معروفه. ینی شما از هر کدوم از دانشجوهاش بخوای بهشتی رو توصیف کنه امکان نداره به این شیب ۴۵ درجه اشاره نکنن

صبح که داشتم می‌رفتم مصاحبه، نمی‌دوستم دانشکده علوم شناختی کجاست و از تو نقشه هم پیدا نکردم و رفتم نوک قله و پُرسون پُرسون خودمو رسوندم کوهپایه و دامنه و دیدم دانشکدهٔ مذکور دقیقا دم در ورودیه

مصاحبه چطور بود؟ 

دو تا گرایش دعوت شده بودم. یکی مهندسی‌تر بود و یکی انسانی‌تر. در واقع یکیش گرایش مدل‌سازی شناختی بود و یکیش گرایش روان‌شناسی شناختی. عرضم به حضورتون که حیف اون هفتاد تومنی که ریختم تو حلق مصاحبه‌کنندگان روان‌شناسیِ شناختی. اصن همین که وارد شدم معلوم بود می‌خوان ردم کنن. هیچی نپرسیدن جز رشتهٔ کارشناسی و ارشدم که تو برگه‌ای که دستشون بود، نوشته شده بود و لزومی نداشت بپرسن. بعدشم الکی برای خالی نبودن عریضه پرسیدن اوقات فراغتتو چجوری سپری می‌کنی. آخه من اوقات فراغت دارم؟

هیچی دیگه. همین. البته حق داشتن. به هر حال من هیچ پیش‌زمینهٔ روان‌شناسانه ندارم. ولیکن می‌تونستم برم شکوفا بشم تو گرایششون.

ولی مصاحبه‌کنندگان گرایش مدل‌سازی رو دوست داشتم. تقریبآً همه‌شون مهندس بودن. مهندس کامپیوتر و برق. راجع به رشته و پایان‌نامهٔ کارشناسیم هم پرسیدن. حتی پرسیدن کار می‌کنم یا نه. براشون مهم بود تمام‌وقت درس بخونم و درگیر مسائل دیگه نباشم. حتی وضعیت تجردم هم پرسیدن که یه وقت درگیر این موضوع هم نباشم. کلاً انتظار داشتن بیست‌وچهار ساعته با کتاب و کامپیوتر سر و کله بزنم و خلاصه سؤالاشون خوب بود و فرصت دادن در مورد موضوعاتی که مورد علاقه‌مه حرف بزنم. به قبول شدنم تو این گرایش امیدوارم


10. مهمانی که از مصاحبه برگردد و کیفش را بگذارد زمین و مانتو به تن و مقنعه به سر، دست به قابلمه شود و برای افطار میزبانش سوپ درست کند گلی است از گل‌های بهشت

ما که مسافریم و روزه نیستیم، میزبانمونم که تا عصر دانشگاهه. 

بعدِ مصاحبه رفتم تره‌بار و هویج و سیب‌زمینی و اینا گرفتم و گفتم یه حال اساسی به هم‌اتاقی‌م بدم

فقط یه کم تند شد

یه ذره بیشتر فلفل نزدما، ولی لامصب خیلی تند بود


11. اون موقع که خوابگاهی بودم، وقت و بی‌وقت تو آشپزخونه بودم. یه موقع می‌دیدی سهٔ نصفه شب دارم کیک درست می‌کنم، کلهٔ سحر مرغ می‌پزم و شش عصر تدارک ناهار می‌بینم. حالا این وقت شب هوس سیب‌زمینی سرخ کرده کردم و به بچه‌ها میگم الان واحدای کنار آشپزخونه صدای جلز و ولز روغنو می‌شنون میگن باز این دیوونه اومد

در این تصویر علاوه بر دست هم‌اتاقی سابقم، انگشتان پای هم‌اتاقی جدید وی هم قابل رویته


12. اون قطار تبریز-مشهد یادتونه باهاش اومدم تهران؟ منتظرم از مشهد بیاد منو برگردونه تبریز


13. تنها مسافر کوپه می‌باشم و تمام تخت‌ها الان تحت سیطرهٔ منه. در واقع این کوپه کلاً واس ماس

برای ناهارم الویه درست کردم دیشب

سوپم که تند شده بود، اینم یه کم خوش‌نمک شده

ندای درونم میگه تا می‌تونی بخور که فردا همین موقع روزه‌ای و از فرط گشنگی جان به جان‌آفرین تسلیم خواهی نمود


14. یه قسمت از کار پایان‌نامه‌م اینه که رشد کاربرد دوازده‌هزار واژه‌ای که بیست سال پیش فرهنگستان تصویب کرده رو پیدا کنم. با خودم فکر کردم اگه تو گوگل بزنم تعداد پهباد، بسپار، رایانه، یارانه، برجام، پیامک و هر کلمهٔ جدید دیگه که فرهنگستان برای حوزه‌های تخصصی ساخته و طی سال‌های ۷۱ تا ۷۲ به‌کاررفته، این جست‌وجو و ثبت اطلاعات اگه یک دقیقه طول بکشه، هشت شبانه‌روز کار مداوم بدون لحظه‌ای درنگ لازمه. بعد باید سال ۷۲ تا ۷۳ رو پیدا می‌کردم و ۷۳ تا ۷۴ و تا ۹۶ و ۹۷. به عبارت دیگه من اگه دویست روز نخورم و نخوابم و پشت لپ‌تاپ بشینم، این جست‌وجو تموم میشه. تحلیل بعدشم یه زمان جدا می‌طلبه. بعد با خودم فکر کردم چرا یه کد کامپیوتری ننویسم که اون این کارو انجام بده؟ هم سرعتش بیشتره هم خطاش صفره و در همین راستا، دو روزه درگیر این کد و نصب پایتون و پیپ و داس و لینوکس و این ماجراهام و حتی تو قطارم بی‌خیال این قضیه نشدم و از وقتی سوار شدم درگیرم و دوستان کامپیوتریمو بسیج کردم این درست شه


15. پریروز تو مترو یه دختری هم‌سن و سال خودم با دختر یه‌ساله‌ش کنارم نشسته بود. من محو تماشای بچه و شکلک درآوردن و خندوندنش بودم و اونم تو فاصله‌ای که منتظر قطار بودیم شصت جا زنگ زد و گویا می‌خواست کوچولوشو بسپره به کسی و کسی نبود. دوستاش یا دانشگاه بودن یا کار داشتن یا سرما خورده بودن یا خواب بودن یا جواب ندادن. بالاخره قطار اومد و بی‌خیال دوستاش شد و دخترشو بغل کرد و گفت اشکالی نداره باهم می‌ریم دانشگاه. سوار شدیم و تا برسیم مقصد چشم از بچه برنداشتم. وقتی رسیدن چهارراه ولیعصر دختره به فسقلی گفت با خاله خدافظی کن پیاده شیم. اونم دستشو تکون داد برام. قبل پیاده شدن اسم فسقلیو پرسیدم و لپشو ناز کردم. گفت اسمش ریحانه است. حافظهٔ تصویری من اصلاً خوب نیست و قیافهٔ آدما زود یادم میره. عجیبه که هنوز تصویر ریحانه و مامانش تو خاطرم مونده. چقدر این بچه شیرین بود. چقدر دوست دارم بازم ببینمش.

پند و نتیجه اخلاقی پست: درس خوندن با بچه کار سختیه. اگه به مهدکودک و پرستار اعتقاد نداری سعی کن یا نزدیک مامانت اینا خونه بگیری، یا نزدیک مامانش اینا

والسلام علی من اتبع الهدی


16. اینو همین یکشنبه که شریف بودم گرفتم. یکی از هشت هزار و هشتصد و بیست و پنج عکسیه که تو این هفت هشت ده سال گرفتم و تو فولدر عکس‌های لپ‌تاپمه. همه می‌دونن چقدر جونم به این عکسا بنده و با چه دقت و حوصله‌ای عکسا رو بر اساس زمان و مکان و موضوع دسته‌بندی می‌کنم و چقدر کیفیت و زاویه و نور و روشنایی و حس توی عکس‌ها برام مهمه و چند بار یه تصویرو می‌گیرم تا یکی از عکسا به دلم بشینه.

داشتم فکر می‌کردم اگه یه روز همهٔ این عکس‌های دلبندمو ازم بگیرن و حتی اون قسمت از هیپوکامپ مغزم که شریف و متعلقاتش توشه رو هم پاک کنن و بگن فقط یه عکس و یه خاطره رو می‌تونی نگه‌داری میگم این عکس، اینجا، اون روز.


17. دیدین وقتایی که یه پولی و لو در حد بوزوشموش جرخ یوز تومنخ از جیب لباسای قدیمی و کیفای کهنه و لای کتاب و پشت کمد و زیر فرش و از توی متکامون، بله متکامون، پیدا می‌کنیم چقدر ذوق می‌کنیم؟ 

دم‌دمای افطار، دلم هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. خسته و تشنه و گشنه کف اتاقم پخش و پلا بودم و دلم کماکان هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. ثانیه‌ها رو می‌شمردم اذانو بگن و دلم هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. بعد یهو یه کیسهٔ گُنده زیر تختم توجهم رو به خودش جلب کرد و بله عزیزان... دو ماه پیش اینا رو خریدم و رفتم تهران و برگشتم و دوباره رفتم تهران و برگشتم و ماه رمضون اومد و این وسط این دلبران رو به کل فراموش کرده بودم. 

هیچی دیگه. گفتم بیام ذوقمو باهاتون به اشتراک بذارم و بگم دعایی، حاجتی چیزی داشتین بگین من از درگاه احدیت طلب کنم. گویا مستجاب‌الدعوه بودیم و خبر نداشتیم


18. وقتی جایی، خونه‌ی کسی میری مهمونی،

دمِ رفتن

اونجا که جلوی در وایسادی و هی خداحافظی میکنی و باز برمیگردی و مرورِ خاطرات میکنی،

صاحب‌خونه میگه صبر کنید

بدو بدو میره چندتا کیسه میاره

چندتا کیسه پر از توشه‌ی راه

میگه اینارو ببرید با خودتون، لازمتون میشه

میگه حتما بخورید که یه وقت ضعف نکنید تو راه

یه وقت گرسنه نمونید تا رسیدن به مقصد...

هی سفارش میکنه..‌. هی مُشت مشت جیبا رو پر میکنه...

آخدا سفره‌ت داره جمع میشه،

سفره‌ای که سی روز مهمونش بودیم... که دل کندن ازش خودِ جون کندنه...

که هی خداحافظی می‌کنیم و هی دلمون نمیاد بریم..‌.

آخدا ما دمِ در وایسادیم منتظر!

دستای خالیمونو پر نمی‌کنی؟

راه درازه و صعب‌العبور،

توشه‌ی راه بهمون نمیدی؟

ما قوت نداریما... ما بدونِ توشه‌ی مقویِ تو کم میاریما...

آخدا ما بی‌عرضه‌ایم... بلد نبودیم این چند روز از گوشه و کنار سفره‌ت چیزمیز جمع کنیم

جیبامونو پر کنیم...

میشه مثلِ همیشه خودت زحمتشو بکشی؟


19. اینو صبح یه خانومه بعد نماز بهم داد. دقت کردم دیدم به همه نمیده و جامعهٔ هدفش ردهٔ سنی ۱۲ تا ۱۷ ساله. منم تصمیم گرفتم بعدِ دکترا شناسنامه‌مو عوض کنم یه دیپلم دیگه بگیرم از اول برم دانشگاه


20. تهران، مسجد راه‌آهن

منتظر روشن شدن هوا

و در حال نوشتن بخشی از پایان‌نامه

در پس‌زمینه تصویرمونم جماعتی خفته‌اند و جا داره یادی کنیم از آهنگ تموم شهر خوابیدن و من از فکر توِ پایان‌نامه و کنکور بیدارِ خواجه‌امیری

از گوشی قبلی هم به‌عنوان مودم استفاده می‌نماییم


21. منم از اینایی بودم که تا دقیقهٔ نود و حتی توی وقت اضافه و موقع پخش کردن برگه‌ها هم به جزوه خوندنم ادامه می‌دادم و نیمی از امتحانامو تو مترو و نیم دیگرشو در حین طی طریق مسیر امتحان و با پای پیاده خوندم و پاس کردم.

فی‌الواقع ضمن آرزوی موفقیت برای بدبخت‌بیچاره‌های امتحان‌دار این نکته رو متذکر میشم که دختره امتحان فیزیک داره و چه امتحانی شیرین‌تر از فیزیک

به خدا ما از اوناش نیستیم که تو مترو سرشون تو گوشی بغلیه. جزوه‌ش انقدر نخ و قرقره داره که از شش فرسخی معلومه جزوهٔ فیزیکه خب :دی

هم‌اکنون در مترو، به سمت فرهنگستان


22. فرهنگستان، فرهنگستان که میگم اینجاست. این اتاق واس ماس. ینی واسه ما دانشجوهاست و همون طور که ملاحظه می‌کنید یخچال و ماکروفر هم داریم. اون بند و بساطم خرت و پرتای منه روی میز. دو سومِ یخچالم خودم شخصاً با هله هوله و قاقالی‌لیام پر کردم.

حالا تو پست بعدی عکس قاقالی‌لیامم نشونتون میدم.


23. میوه‌های باغ صفا هستن ایشون. آوردم خوابگاه با هم‌اتاقیای باصفاترم بخورم. 

دیروز صبح که رسیدم تهران مستقیم رفتم فرهنگستان. گذاشته بودم تو یخچال اونجا و هی می‌خواستم برای استادامم ببرم بگم مراحل کاشت و داشت و برداشتشو خودمون انجام دادیم و تولید ملّیه و اگه نمرهٔ خوبی بهم بدین سری بعد براتون ترشی و عسل و شیر و ماست و تخم‌مرغ و فتیرم میارم از دهاتمون

که یادم افتاد ما ده نداریم اصن


24. خوابگاه، خوابگاه هم که میگم اینجاست. گفتم شاید تا حالا خوابگاه ندیده باشین نشونتون بدم. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشه

اون روفرشی رو هم که ملاحظه می‌کنید پس‌زمینهٔ عکسای منه


25. کی گفته اینستا محل نشر عکس‌ها و پست‌های لاکچری جماعت مرفه و بی‌درد و باکلاسه؟ حاشا و کلا که من ساعت‌هاست دنبال سنگ و گوشت‌کوب می‌گردم اینا رو بشکنم بخورم، نمی‌یابم.

آخرشم نتونستم بشکنم :| هعی دریغا!


26. زینب (هم‌اتاقی جدیدِ هم‌اتاقی سابقم نسیم) اومده با بُهت و حیرت میگه وااای بچه‌ها دهان‌شویه‌ای که یه ماه پیش بیست و پنج گرفته بودمو امروز چهل گرفتم. اسکاچی که سه تاش دو هزار بودو، یکی هزار و پونصد خریدم. پشت سرش فاطمه (دوست زینب و هم‌اتاقی جدید هم‌اتاقی سابقم نسیم) رسیده میگه باورتون میشه پنکک شصت تومنی رو امروز صد تومن می‌دادن؟ مجبور شدم شصت تومن بدم و کیفیت پایین‌ترشو بگیرم. سهیلا (از بچه‌های واحد بغلی) اومده احوالمونو بپرسه، از ضدآفتاب هشتادتومنی‌ای رونمایی کرد که دیروز شصت تومن بود. مریم (هم‌اتاقی جدید هم‌اتاقی سابقم نسیم) نیز خاطرنشان کرد منم پفک هزارتومنیو دو تومن گرفتم.

منم در حال حاضر خیره شدم به قیمت بلیتایی که ده تومن اومده روش. ینی دیروز با چهل تومن اومدم تهران، فردا با پنجاه تومنم نمی‌تونم برگردم

روحانی مچکریم

یکی از دوستام، یه گربه از کوچه پیدا کرده و حس کرده چشماش ضعیفه و براش دکتر آورده و قطره و واکسن گرفته براش و وقتی دیده گربه دچار اسهال و استفراغ شده برده پنج روز بیمارستان گربه‌ها بستریش کرده. طی این چند روز یک و نیم خرج گربه‌هه کرده و به فرزندی قبولش نموده آخر سر. اون وقت دغدغهٔ من اینه که چرا قیمت بلیتا ده تومن ده تومن گرون میشه هی و چجوری برم بیام


27. بریم که داشته باشیم مصاحبهٔ امروزو که چهارمین روز از چهارمین ماه سال باشه

به اینا میگن توصیه‌نامه. دو تاش کافیه ولی من پنج تا گرفتم. چراکه کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه.

توش چی نوشته شده؟

اساتید توشون می‌نویسن فلانی اِله و بِله و جیمبله و من ازش راضی‌ام و برای دکتری قبولش کنین. بعد می‌ذارن تو پاکت و درشو می‌بندن و می‌چسبونن و اصولاً دانشجو نباید توشو ببینه و بخونه. ولیکن چون موقع ثبت‌نام اینا رو باید آپلود می‌کردیم روی سایت، اساتید دادن خودم بعد از آپلود بذارم تو پاکت و درشو مهر و موم کنم و منم توشونو خوندم و فهمیدم چی نوشتن.

نوشته بودن نسرین اِله و بِله و جیمبله و ما ازش راضی‌ایم و برای دکتری بپذیریدش


28. اسنپ می‌گیریم و خودمونو می‌رسونیم دانشگاه تربیت مدرس. شماره پلاک اسنپ چند بود؟ ۴۴

امروز چندم بود؟ چهارم

اینجا من باید مدارکمو تحویل کی بدم؟

خانم کاوه

اتاقش کجاست؟ طبقه چهار، اتاق ِ؟ ۴۵۵


29. بله عزیزان، در ادامهٔ پست قبلمون همون طور که ملاحظه می‌کنید بین اتاق ۴۵۴ و ۴۵۶، هیچ اتاقی موسوم به ۴۵۵ وجود نداره

لیکن ناامید نمی‌شیم و به جُستنمون ادامه می‌دیم که در نومیدی بسی امید است


30. دانشکده رو زیر و رو می‌کنیم و بالاخره این ۴۵۵ رو پیدا می‌کنیم. بعد می‌بینیم هفت هشت ده تا ۴۵۵ کنار هم ردیف کردن که خانوم کاوهٔ ما تو چهارصد و پنجاه و پنجِ چهارمه. امروز چندم بود؟ چهارم؟ پلاک اسنپ؟ ۴۴. خانوم کاوه کجا؟ طبقهٔ چهار، ۴-۴۵۵. بله عزیزان. باید هشت و نیم مدارکو تحویل ایشون بدیم و گویا ایشون قراره ۹، ۹ و نیم تشریف بیارن


31. یه کاغذ روی در اتاق مصاحبه زده بودن و هر کی میومد اسمشو می‌نوشتن اونجا. من وقتی رسیدم سه نفر قبل من اونجا بودن. آقاهه که فکر کنم استاد بود اسم اونا رو نوشت و رفت. گفتم عه پس من چی؟ گفت تو هم مگه برای مصاحبه اومدی؟ فکر کردم خواهر کوچیکهٔ یکی از اینایی

ارجاعتون می‌دم به پست عید فطر و اون خانومه که بعد نماز، تبلیغات طرح تابستانی ۱۲ تا ۱۷ ساله‌ها رو داد دستم

حالا امروز چندمه؟ چهارم. پلاک اسنپ؟ ۴۴، اتاق خانم کاوه؟ طبقهٔ چهار، ۴-۴۵۵. من نفر چندمم؟ چهارم.


32. توصیه‌نامه‌ها رو گذاشتم تو پاکت و پشت در منتظرم صدام کنن


33. یه همچین حیاطی داره


34. هنوز منتظرم

اون کاغذ روی در همون کاغذه است که اسممونو روش نوشتن

شماره اتاق مصاحبه دویست و سی و چهاره

امروز چندم بود؟ چهارم

پلاک اسنپ؟ چهل و چهار

اتاق خانم کاوه؟ طبقه چهار، ۴-۴۵۵


35. منتظرم نفر دوم بیاد سومی بره بعد نوبت من بشه.

هر مصاحبه نیم ساعت طول می‌کشه. آقا اینا انگار خیلی جدی گرفتن قضیه رو. برن از دانشگاه شهید بهشتی یاد بگیرن که هفتاد تومن می‌گرفت هر مصاحبه‌شم دو دیقه بود.

برامون کیک و شیرم آوردن. شیرش که داغ بود. فکر کنم رفت تو معده‌م ماست شد. کیکشم میوه‌ای بود نخوردم.


36. این دختره کیفش چه خوشششگله

کجام؟

تو اتوبوس.

کجا میرم؟ انقلاب، 

که از اونجا برم شریف

چرا؟ که استادمو ببینم

استادم اتاقش طبقهٔ چندمه؟ چهار

اصن چهار موج می‌زنه تو پستام

این دختره خیلی مهربون بود. بهش گفتم من زیاد اتوبوس سوار نمیشم و مسیرا رو نمی‌شناسم. همیشه با مترو میرم میام. گفت منم مسیرم با تو یکیه و تا مترو باهم بودیم. موقع خداحافظی بهش گفتم کیفت خیلی خوشگله و دوستش دارم. گفت همه چیم جغدیه. گفتم منم همین طور


37. اینو برای تولد نگار گرفته بودم. بعد مصاحبه دیدم عه دانشگاشون روبه‌روی دانشگامونه و خدایی نمی‌دونستم دانشکده‌های فنی تهران و تربیت مدرس انقدر روبه‌روی هم باشن دیگه. رفتم دیدمش و اینو ازش گرفتم خودمم بخونم. بعد رفتم خوابگاشون و ناهارشم تصاحب کردم.

کتاب خوبیه

سه‌شنبه‌ها با موری

سه‌شنبه روز چندم هفته است؟ چهارم

مصاحبه چطور بود؟

دست رو دلم نذارین. در اتاق مصاحبه رو که باز کردن برم تو رفتم دیدم استاد خودمم اون تو تشریف داره. ینی تا نیم ساعت هنوز تو شوک بودم. استادی که ازش توصیه‌نامه گرفته بودم برای مصاحبه خودش تو تیم مصاحبه بود

هر چی هم پرسیدن بلد نبودم. انقدر گفتم نمی‌دونم که خودشون گفتن می‌خوای خودت یه سوال طرح کن جواب بده

بعدش استادم یه کتاب انگلیسی گذاشت جلوم گفت بخون ترجمه کن

اینو دیگه بلد بودم

مصاحبهٔ این سری خیلی بد بود به نظرم

هعی...

حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری، یا حتی میشه گفت استادی داشته باشد

شاعرش فکر کنم حسین جنتیه


38. ایشون ناهار امروزم هستن. 

زمان ما اسم سلف‌های شریف آیدا و هایدا بود. الان میگن شریف‌پلاس. بزرگترم هست خیلی. قیمتاشم دو سه برابر قیمتای زمان ماست. قارچم نمی‌ریزن تو ماکارونی. قبلاً می‌ریختن. اصن من به عشق قارچش سفارش دادم اینو. فکر کنم قبلا گوشتم می‌ریختن، الان فقط سویا داشت توش.

حالا اگه خونه بود غر می‌زدم ماکارونی چیه و ماکارونی دوست ندارم. ولیکن چون شریفه می‌خوریم.


39. ماکارونی پست قبلو خوردم.

یه بطری آبم روش.

پنج تا خانم مسن که گویا کارمند یا مسئول کتابخونه یا آموزش دانشکده‌ها یا نگهبان یا بالاخره مسئول یه جایی تو دانشگاه بودن اومدن نشستن سر میزی که من نشسته بودم. سه تاشون بندری سفارش داده بود، یکی سالاد، یکیشونم از خونه ماهی آورده بود. بندری رو بهانه کرده بودن و بندری می‌زدن و می‌رقصیدن. یک ساعت تمام گفتن و خندیدن و حتی یکیشون موبایلشو درآورد قرص قمر بهنام بانیو پخش کرد برامون.

ینی می‌خوام بگم یه همچین مسئولین شادی داریم ما. اون وقت منو میگی انگار کشتیام غرق شده بود و دار و ندارمم توش بود.


40. سخت‌ترین قسمت امروز اونجا بود که تا ۱۲ کارم در اقصی، بخونید اقصا، نقاط تهران تموم شد و بلیتم برای ۹ بود. و من رسماً این ۹ ساعتو علاف بودم. دوستامم وقتشون آزاد نبود برم مصدع اوقاتشون بشم جز این دوستم که ظهر تا عصر باهم بودیم و رفتیم پارک طالقانی. یه کم پایین‌تر از آب و آتش.

یه گربه هم جدیداً به فرزندی قبول کردن ایشون که عکسشو تو عکس ملاحظه می‌نمایید


41. همیشه تو قطار بهمون از این بسته‌ها میدن و توش کیک و آبمیوه و اینا می‌ذارن. به ضرس قاطع می‌تونم بگم تو این هشت سالی که این همه با قطار رفتم و اومدم اولین باره که آب‌پرتقال و کیک شکلاتی نصیبم شده. هر بار طعم آبمیوه و کیکاشون آناناس و انبه و سیب و انگور و توت‌فرنگی و اینا بود و من متنفرم از این طعم‌ها. و هر بار موقع تهران رفتن می‌بردم می‌دادم به هم‌اتاقیام، موقع برگشتنم به زور می‌کردمشون تو حلق خانواده. ولیکن این سری خودم ازشون مستفیض شدم.

ضمن اینکه کیک و آبمیوهٔ سایر دوستان توی کوپه از همون میوه‌هاست که من دوست ندارم و جا داره بگم من و این همه خوشبختی از محالاته


42. یه استادی هم داشتیم توی دورهٔ کارشناسی؛ می‌گفت کلاسای من مثل نمازه. نیتو که کردین و تکبیرو که گفتین و کلاس که شروع شد مطلقاً برای هیچ کاری، تأکید می‌کنم هیچ کاری حق خروج ندارین تا کلاس تموم بشه. جیکّ‌مون درنمیومد تو کلاس. تازه منم تنها دختر کلاس بودم و زین حیث هم فضا، فضای سنگینی بود. 

ایستگاه مراغه

دو ساعت دیگه تبریزم ایشالا


43. حال این بچه رو خریدارم. 

حال خوبشو خریدارم.

رسیدم.


44. دو روزم تو مهدکودک برای بچه‌ها نقاشی و الفبا و رنگ‌ها رو یاد دادم و یه ماهه دارم خاطرات این دو روزو تعریف می‌کنم و به‌نظر می‌رسه تا دو سال آینده هم تموم نمیشه خاطراتم. 

بامزه‌ترین سکانس سلسله خاطراتم اونجا بود که یکی از بچه‌ها بوی وحشتناکی می‌داد و رفتم مسئول تعویض پوشک رو صدا کردم رسیدگی کنه به موضوع. گفتم این بچه بوی شماره دو میده. گفت این بوی شماره یکه که چهار ساعته خشک شده. گفت یه مدت بگذره تو هم بوها رو یاد می‌گیری.

این دو روز کلی انرژی گرفتم و کلی تجربه کسب کردم و کلی خاطره و کلی دوستِ چهار پنج ساله پیدا کردم.

چرا انصراف دادم؟

اولا تکلیف درس و دکترا مشخص نشده، ثانیاً مدرک و تخصص این کارو ندارم و باید دوره‌شو ببینم، ثالثاً تخصص خودم یه چیز دیگه است و درستش اینه که در راستای تخصص خودم کار کنم و کلی پروژه از استادام گرفتم و اونا رو باید انجام بدم و رابعاً حقوقش. از بچه‌ها شش هفت میلیون می‌گیرن و فکر می‌کردم کمِ کمش یه تومنم به مربی میدن. خودم اگه مدیر اونجا بودم برای یه همچین کاری سه تومن کمتر به مربیا نمی‌دادم. ولی در کمال ناباوری حقوقِ هفتِ صبح تا سهٔ بعد از ظهر، شش روزِ هفته بدون مرخصی و مزایا و بیمه و حتی آب‌جوش برای صبحانه، ماهی دویست تومنه. حقوق، ماهی دویست تومن. همه جا هم روال همینه. یه جورایی میشه گفت بیگاری مُردن که مسبب این ظالم‌پروری همین مربیایی هستن که این شرایطو قبول می‌کنن. تازه اغلب مربیا هم تخصص مربی‌گری ندارن و این وسط حیفِ تربیت بچه و حیف ساعت‌هایی که بچهٔ بیچاره تو مهد سپری می‌کنه


45. اینم از مصاحبهٔ چهارم، و آخر.

یکی از محاسن بومی بودن و خونهٔ نزدیک دانشگاه اینه یه ربع قبل مصاحبه‌ت می‌تونی توی خواب ناز باشی و محل مصاحبه رو از پشت پنجرهٔ اتاقت ببینی حتی. ولیکن این احتمال هم وجود داره که یهو با صدای بابات مثل برق از جا بپری که دختر مگه تو مصاحبه نداری امروز. پاشو برو دیگه.

از دیگر محاسن هم اینه که بعد مصاحبه آوارهٔ خیابونا نیستی و دنبال رستوران و کافه نمی‌گردی و مستقیم میای خونه و ناهار مامان‌پزتو می‌خوری

محاسن دیگه‌ای هم داره. از جمله اینکه تهران اگه مدارک پرینت‌شده‌ت ناقص باشه باید دربه‌در کپی و پیدا کردن مسئول تکثیر باشی و اینجا می‌تونی برگردی خونه و کارنامه‌تو پرینت کنی و دویست تومنم پس‌انداز کنی این وسط. والا غنیمته تو این اوضاع اقتصادی. و ضمن تقدیر و تشکر از روحانی و یاران بابت اوضاع قشنگ اقتصادی‌مون و آب و برق و گاز و تلفن و سایر امکانات، لابد می‌پرسین مصاحبه چطور بود؟

خوب بود.

اون خانومه که اون گوشه نشسته، مسئول بازبینی مدارک و دادن پاکت برای گذاشتن مدارکه. حال آنکه من خودم پاکت داشتم. تو مصاحبه‌های قبلی هم روال همین بود. یک ساعت، بلکه بیشتر دانشجوی بی‌نوا باید بشینه تو نوبت که پاکت بگیره مدارکو بذاره توش و یک ساعت دیگه بشینه تو نوبت تا بره تو اتاق مصاحبه.

حالا اگه بخوام به خودم تو این مصاحبه‌ها نمره بدم، تبریز، گرایش علوم اعصاب نمرهٔ بالا رو می‌گیرم، ولی اولویت چهارممه. بعد شهید بهشتی، گرایش مدل‌سازی نمرهٔ بهتری میارم که اولویت دوممه. بعد تربیت مدرس، گرایش زبان‌شناسی که این اولویت اولم بود ولیکن از مصاحبه راضی نبودم. 

و هیچ امیدی به گرایش روان‌شناسی شهید بهشتی ندارم. اینم اولویت سومم بود. اینو مطمئنم قبول نمیشم. چون قبولت نمی‌کنیم خاصی تو چشای اساتید بود.


46. این مصاحبه آخرمو بین‌العروسیین می‌نامم. تلفظشو دقت کنید که بین‌العروسین نیست، بین‌العروسیینه. ینی مصاحبه‌ای که زمانش بین دو فقره عروسی واقع میشه و شما شب قبل از مصاحبه از عروسی میای صُبِش میری مصاحبه و ظهر دوباره یه عروسی دیگه دعوتی. اینکه چجوری از فاز قر به فاز آکادمیک سوئیچ کنی و دوباره برگردی به فاز قبل و اونجا جلوی اساتید دلکم دلبرکم، خوشگلا باید برقصن تو مغزت رژه نره، خودش بحث جداییه و در این مقال نمی‌گنجه. آنچه که بایسته است آرزوی خوشبختی برای این دو عزیزه و تَکرار این بیت وزین که چو دیدی نداری نشانی ز شوی، ز گهواره تا گور دانش بجوی


+ حوصله ندارم. فکر هم نمی‌کنم تا چند ماه آینده حوصله‌م برگرده و حوصله‌دار بشم. دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست. برای همین کامنتا رو بستم. ولی شما کماکان می‌تونید پیام خصوصی بذارید برام. پیام‌هاتونو می‌خونم :)

۱۴ تیر ۹۷ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بیات‌نوشت چیست؟ نوشته‌های منتشر نشده، از دهن افتاده و بیاتی که پیام، خاصیت و اهمیت چندانی ندارند.

واگن سوم بودم. برگشتم سمت سالن و دستمو بردم بالا و برای بابا تکون دادم. قلبم مچاله شد. تنگ شد. باورم نمیشه هنوزم وقتی میرم تهران گریه‌ام می‌گیره. قبلنا وقتی می‌رفتم بغض می‌کردم و برگشتنی (می‌دونین که؛ برگشتنی قیده. ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم خونه) خوشحال بودم. حالا وقتی برمی‌گردم هم از اون ور دلم تنگه و باز بغض می‌کنم برای تهران. دائم‌البغض که میگن منم. سهراب در همین راستا می‌فرماید: اهل کاشانم اما، شهر من کاشان نیست. شهر من گم شده است. 

سه تا پسر و دو تا دختر هم واگن سه بودن. شایدم دو تا پسر و سه تا دختر. باهم بودن. هر پنج تاشون کوپه‌ی اول. من کوپه‌ی دوم بودم. کوپه‌ی شش‌تخته گرفته بودن و قرار بود کیفا و چمدوناشونو بذارن روی تخت ششم. تا برسیم و سوار شیم پشت سرشون بودم و حرفاشونو می‌شنیدم. ینی هم بغض کرده بودم و دلم تنگِ خونه بود، هم فال گوش وایستاده بودم. واینستاده بودم البته. فال گوش حرکت می‌کردم. دانشجو بودن. اینو وقتی بلیتاشونو دستشون گرفته بودن و دنبال واگن سه می‌گشتن و از خوابگاه می‌گفتن فهمیدم. ولی نفهمیدم ساکن تبریزن و دانشجوی تهران، یا اهل تهرانن و دانشجوی تبریز. همه‌شون فارسی حرف می‌زدن باهم و لهجه هم نداشتن. به تجربه، ششِ دی، موقعِ فرجه‌هاست و ملت تو یه همچین روزی برمی‌گردن خونه‌شون. مگه اینکه پروژه‌ای چیزی داشته باشن.

مأمور قطار قبل از سوار شدن بلیتاشونو دید و پرسید باهمین؟ گفتن آره. مأموره فکر کرد منم با اونام. شش تا بودیم و کوپه‌ها شش‌تخته. بعد که بلیتمو نشونش دادم از گمراهی درومد. زمانه چقدر عوض شده. دوره‌ی ما راننده‌های اتوبوس نمی‌ذاشتن خانوم کنار آقا بشینه. باید شناسنامه نشونشون می‌دادی و ثابت می‌کردی محرمین. اون وقت اینا کوپه‌ی دربست گرفتن. [نچ نچ نچ گویان سوار قطار می‌شود]

سوار قطار که شدم، تو کوپه‌مون فقط من بودم. از مأمور واگن پرسیدم تنهام؟ گفت نه بین راه قراره سوار شن. دفتر و دستکامو درآوردم و شروع کردم به درس خوندن. صدای خنده‌هاشون رشته‌ی افکارمو می‌گسست. پانتومیم بازی می‌کردن، خاطره تعریف می‌کردن، چیپس می‌خوردن و می‌خندیدن. دلم می‌خواست مثل بچه‌ها خوراکیامو ببرم باهاشون تقسیم کنم و بگم منم بازی میدین؟ :دی

یاد سال اول کارشناسی افتادم. هم سن و سال همینا بودیم. دم عید بود و نمی‌دونم چه امتحان و پروژه‌ای داشتیم که همه‌مون تا یه تاریخی نتونسته بودیم بریم خونه و بلیت اتوبوس و هواپیما هم تموم شده بود و همه‌مون برای همون روز بلیت قطار گرفتیم. من، ریحانه، سمیرا، بهناز، نگار، دنیز، مریم؟ مژده؟ سحر؟ یادم نیست چند تا بودیم. برای نماز نگه‌داشته بودن. وقتی داشتم پیاده می‌شدم فریدو دیدم. اون داشت سوار می‌شد و من پیاده می‌شدم. از دیدنِ هم‌کلاسی‌ای که تا همین چند ساعت پیش سر یه کلاس بودیم انقدر شوکه شده بودم که هیچی نگفتم. نه سلامی نه علیکی. برگشتم به ریحانه بگم فریدم تو همین واگنه که ریحانه پیش‌دستی کرد و گفت افشین اینا هم با همین قطار میرن تبریز. ریحانه عمران بود و افشین اینا یه باند عمرانی بودن. بعد پوریا رو دیدم. پوریا و فرید و یه چند تای دیگه که هنوز اسماشونو یاد نگرفته بودم برقی بودن. اون روز کلی نخبه و نابغه تو اون واگن بودن. واگن شریفیا :))

هنوز داشتن پانتومیم بازی می‌کردن و خاطره تعریف می‌کردن و چیپس می‌خوردن و می‌خندیدن. چقدر احساس پیری می‌کردم وقتی بهشون فکر می‌کردم. برای شام جوجه سفارش دادن و یه کم تو سالن قدم زدن و بعد دیگه صداشون قطع شد. 

یکی دو سه ساعتی از تبریز فاصله گرفته بودیم که یه خانومه ۳۸ ساله (وقتی ۱۷ سالش بوده ازدواج کرده و همون سال، اولین بچه‌ش که یه پسر ۲۱ ساله‌ست و تهران افسری می‌خونه و قصد ازدواج نداره به دنیا اومده) با دخترش سوار شد. شبیه یکی از بچه‌های تیم شیما اینا حرف می‌زدن. حدس زدم باهم همشهری باشن. همان‌طور که زبان فارسی لهجه‌های متعددی داره و از طرز حرف زدن طرف می‌فهمیم اهل کجاست، ترکی هم اینجوریه. لهجه‌شناسی‌م خوب نیست زیاد و فقط می‌تونم تشخیص بدم طرف همشهری‌م هست یا نه. بعد یه خانم ۶۸ ساله (گفت ۹ تا بچه دارم و بچه‌ی آخرم ۲۹ سالشه و وقتی ۳۹ سالم بوده به دنیا اومده) با یه دبّه ترشی و ده تا ساک و چمدون و سطل ماست و روغن و کره و دخترش (که همین دختر ۲۹ ساله باشه) سوار شد و بعد یه خانوم دیگه که مثل خانم ۳۸ ساله و دخترش حرف می‌زد با یه جعبه سیب و یه گونی پیاز و سیب‌زمینی و چند تا قابلمه و یه دبّه ترشی و دو تا ماشین کنترلی که برای نوه‌هاش خریده بود و چند تا ساک سوار شد.

یه کم در مورد دندون مصنوعی صحبت کردن. خانم ۳۸ ساله دندوناشو تازه کشیده بود و می‌خواست دندون مصنوعی بذاره. بعد در مورد محله‌شون و در واقع آدرس خونه‌هاشون صحبت کردن. اینکه کجا می‌شینن و خونه‌شون بزرگه، کوچیکه، حیاط داره، نداره. بعد در مورد شغل شوهراشون و آدابِ پول گرفتن از شوهراشون و اینکه کاش مستقل بودن و چشمشون به دست شوهرشون نبود. به من هم توصیه کردن مستقل شم و چشمم به جیبِ شوهرم نباشه. در مورد گوشتِ «گچی» هم صحبت شد. گِچی به زبان ما نمی‌دونم بز، گوزن، آهو یا چیه. بلد نیستم فارسی‌شو. در مورد گوشت این حیوون صحبت می‌کردن. دخترِ ۲۹ ساله‌ی خانم ۶۸ ساله رفت از عموش چیزی بگیره یا بهش بده. در ادامه، مامانش اون آقا رو شوهر خطاب کرد. یه کم گیج شده بودم، ولیکن ساکت بودم و وارد بحثشون نمی‌شدم. خانومی که روبه‌روم نشسته بود از دختر ۲۹ ساله‌ی خانم ۶۸ ساله پرسید با عموت اومدین یا پدرت؟ دختره گفت بابامه، ولی عمو میگیم بهش. اونجا بود که فهیدم اینا به بابا میگن عمو. بقیه‌ی خانوما هم تأیید کردن که ما هم همچین رسمی داریم که بابا رو عمو صدا کنیم و عمو رو بابا. تعداد بچه‌های همو پرسیدن. و اونجا بود که فهمیدم خانم ۶۸ ساله، ۹ تا بچه داره. پنج تا پسر و چهار تا دختر. آخریه همین دختره بود که به گفته‌ی خودش کلی خواستگار داشت، خودشم خواستگارهاشو می‌خواست و یکیش همسایه‌شون بود، ولیکن دختره رو نمی‌دادن بهش. زیرا پدر دختره از پسره خوشش نمیومد. ظاهراً یه خواستگار تهرانی هم داشت و به اونم نمی‌دادن. کلاً نمی‌دادنش به کسی. دختره ضمن اظهار نارضایتی از عملکرد پدرش مبنی بر اینکه سخت می‌گیره اذعان کرد: نه به دور میدن منو نه به نزدیک. کلاً نمی‌دن منو به کسی. 

خانوم ۳۸ ساله از خانومی که روبه‌روم نشسته بود پرسید چند تا بچه داری؟ خانومه جواب داد سه تا کنیز داری. منظورش این بود که سه تا دختر دارم. گفت تهرانن و بعد در همین راستا از مشقت‌های مادر بودن گفت. یه ضرب‌المثل یا سخن نغز هم گفت که متأسف شدم. خواست مثلاً بگه مادر بودن سخته، گفت سگ باشی مادر نباشی. بگذریم... بهشت زیر پای مادران است به هر حال. این خانوما اهل یه شهرستانی بودن که اهالی اون شهرستان از اهالی یه شهرستان دیگه خوششون نمیومد. و تا می‌تونستن پشت سر اون شهرستانیا حرف زدن که فلانن و بهمانن. معلوم بود از ماها هم متنفرن و دو صد چندان حالشون از ما به هم می‌خوره. ولیکن به احترام من چیزی نمی‌گفتن پشت سر اهالی شهر ما. 

وقتی دیدن حرف نمی‌زنم، سر صحبتو اینجوری باهام باز کردن که اهل کجام و اصرار داشتن که بدونن خود تبریز یا اطرافش. این خیلی مهمه برای بعضیا. دلیلشم کشف نکردم هنوز. دیدم اگه بحثو ادامه بدن، باید مساحت فرشای خونه‌مونم در اختیارشون بذارم. فلذا سرمو کردم تو گوشیم تا خودشون با خودشون به بحثشون ادامه بدن. در ادامه داشتن در موردِ خانواده‌ی شوهرشون، عروسِ خواهرشوهراشون و خواهرشوهرای عروساشون صحبت می‌کردن. یه ضرب‌المثلم اینجا و در همین راستا یاد گرفتم که سگ از توله نجس‌تر هست یا نیست یا توله از سگ نجس‌تره یا یه همچین چیزی. انقدر تند تند حرف می‌زدن و بحثو عوض می‌کردن و چیزای جدید می‌گفتن که مطالب، خوب جا نمیفتاد برام. به هر حال یه چیزی نجس بود این وسط. و در کل منظورشون این بود که عروس و خواهرشوهر اه اه و پیف پیف. اینجا بود که خانم ۳۸ ساله به این نکته اشاره کرد که پسرش قصد ازدواج نداره و ابراز نگرانی کرد بابت عروس آینده‌ش. 

ینی هر چقدر من عاشقِ خانواده‌ی فرضیِ شوهرِ فرضی‌م ام، اونا متنفر بودن از خانواده‌ی شوهر و حالشون به هم می‌خورد ازشون و هر چقدر من عاشق شهرستان‌ها و لهجه‌های مختلفم اونا بدشون میومد از هر کی و هر چی جز خودشون.

خانم ۳۸ یه سوال شرعی بانوان هم داشت که تو جمع مطرح کرد و من چون می‌دونستم حکمشو، براش توضیح دادم و برای مطمئن‌تر شدنش از گوگل هم جستجو کردم براش. داشت می‌رفت تهران که با پسرش برن قم، زیارت. پسرش دانشجو بود و قرار بود بیاد دنبال مادر و خواهرش. خواهرش کلاس ششم بود. همون اولِ آشنایی اسممو پرسید. دوست شدیم باهم و نصف شب که بدخواب شده بودم اونم بیدار بود و باهم پفیلا خوردیم. نسبتاً ازشون خوشم اومد. مهر خانومه تا حدودی به دلم نشست. مهربون بود، ولی نه انقدر که آرزو کنم همچین مادرشوهری داشته باشم. تو این چند سال کمِ کمش با صد تا خانوم که پسر دم بخت داشتن همسفر بودم و هر بار مصمم‌تر شدم که قبل از ازدواج، در مورد مادر مراد بیشتر تحقیق کنم و نسبت به مادرش حساس‌تر باشم تا خودش. ینی انقدر که اینا رو مخن، پسراشون رو مخ نیستن فکر کنم.

ظاهراً سر و صدای کوپه بغلی نذاشته بود اینا خوب بخوابن. صبح یه کم بد و بیراه پشت سر اونا گفتن و وقتی فهمیدن کوپه‌شون مختلط بوده، نچ نچ نچ گویان به خدا پناه بردن و انگشت حیرت به دهان گذاشته و گزیدن.

بعدشم رسیدیم و ادامه‌ی این پست میشه همون پست 1177

۱۶ نظر ۲۷ دی ۹۶ ، ۱۱:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1183- دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

سه شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۲۲ ق.ظ

شب تو اتاق برادرم درس می‌خوندم و همونجا خوابم برده. به گواهی وی نیمه‌های شب یه لگد به دیوار زدم و بیدار شدم و گفتم شوت کردم. چی رو؟ لابد توپو دیگه. و سپس دوباره خوابیدم. چیزی یادم نمیاد. بعد در ادامه سینوس و کسینوس یه زاویه‌ای رو ضرب یا جمع کردم و داشتم توضیح می‌دادم روند کارمو. به کی؟ نمی‌دونم. چیزی یادم میاد؟ بازم نه. پس چی یادم میاد از خواب دیشب؟ اینکه یکی (یادم نیست کی. شاید خودم، شاید پدرم) یه لاک قرمز برام خریده بود. کلی لاک بود تو شیشه‌ش. شیشه‌ش اندازه‌ی شیشه‌ی سس تبرک بود. از این بزرگا که کلی سس توشه. کلی لاک توش بود. لاک آلبالویی. آلبالو هم توش بود اتفاقاً. بعد می‌تونستی گزینه‌ی مات و براق و تَرَک (اگه نمی‌دونید تَرَک چجوریه کلیک کنید) رو انتخاب کنی. ولی هر چی می‌زدمش روی ناخنام، لاک ناخنای دست چپم محو می‌شد. دست راستم ولی نه.

عنوان: که بیاد خواب‌هامو تعبیر کنه :دی

۳۱ نظر ۲۶ دی ۹۶ ، ۱۰:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1181- آخه همینجوری بی‌خبر، بدون خداحافظی؟

پنجشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۶، ۰۹:۱۴ ق.ظ

چند وقت پیش بود. هنوز اون گوشی قبلیه رو داشتم. برای یه کاری رفته بودم بانک و داشتم یه فرمی رو پر می‌کردم. گوشی‌مو درآوردم کدپستی‌مونو از توش بخونم و تو فرم بنویسم که دیدم اون دو تا گیتاری که همیشه از موبایلم آویزون بودن نیستن. جیبامو گشتم، کیفمو گشتم، روی زمین، زیر صندلی، روی میز، دوباره جیبام، کیفم، زمین. صبح رو گوشیم بودن. آویزون بودن. مطمئنم. دوباره جیبامو گشتم، کیفم. پس چی شدن؟ نکنه تو تاکسی افتاده باشن؟ این همه راه اومدم، کجا رو بگردم؟ کجاها گوشیمو درآوردم؟ یهو چی شدن آخه؟ فرمو تحویل دادم و برگشتم. یادم نبود دقیقاً از کدوم مسیر اومدم. اگه پیداشون نکنم چی؟ اگه دیگه هیچ وقت پیداشون نکنم... ینی تموم شد؟ دیگه مال من نیستن؟ به همین سادگی گمشون کردم؟

رسیدم زیر پل. همونجایی که از تاکسی پیاده شده بودم. دقیقاً کجا پیاده شدم؟ نگاه به دور و برم کردم و همون جا. آره همون جا کنار جدول. اگه ماشینا لهشون کرده باشن چی؟ اگه یکی اومده باشه و زمینو جارو کرده باشه و دورشون ریخته باشه چی؟ بی‌انصاف لااقل صبح بهم می‌گفتی از دستم خسته شدی که سیر نگات کنم خب. چرا اینجوری رفتی؟ یهویی، بی‌خبر، بی‌خداحافظی. تنگ میشه دلم برات آخه. چند قدم رفتم سمت جدول و آروم داشتم زمینو نگاه می‌کردم. چجوری می‌تونم توصیف کنم حسمو؟ حس از دست دادن چیزی که دوستش داری و بهش عادت کردی...

دیدمشون. پیداشون کردم و با ذوق خم شدم برشون داشتم. چرا برام عزیز بودن؟ بابا خریده بود برام. سوغاتی و بخشی از کادوی تولدم بودن. محکم تو مشتم گرفتمشون و دیگه هیچ وقت به گوشیم وصلشون نکردم. از ترس اینکه دوباره گمشون کنم و دیگه پیداشون نکنم.

پست این دو تا گیتارو تو هواپیما تایپ کرده بودم. دور نیستا. سه چهار سال پیشه. ولی ببینین لحنم چقدر پخته‌تر شده؟



یاد رفتگان افتادم. آدمایی که با پای خودشون رفتن...

بشنویم: Ali_Zand_Vakili_Rafti.mp3.html

۴۳ نظر ۲۱ دی ۹۶ ، ۰۹:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1180- تو رو قبلاً کجا دیدم؟

چهارشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۶، ۰۶:۵۸ ق.ظ

ایام میمون و مبارک و خجسته‌ی امتحاناته و دنبال یه فرمول و نمودار ریاضی برای رفع اشکال اخوی، کتاب به کتاب و جزوه به جزوه گشتم و رسیدم به سررسیدی که ترم دوی کارشناسی، ریاضی رو سر کلاس تو اون می‌نوشتم و بعد تو خوابگاه پاکنویسش می‌کردم. بعدشم با جزوه‌ی یکی که می‌گفتن خیلی جزوه‌ش کامله تطبیق می‌دادم جزوه‌م چیزی کمتر از جزوه‌ی اون نداشته باشه. بعد چند تا بیشتر بدانید و آیا می‌دانید و برای مطالعه تهش اضافه می‌کردم که مال من کامل‌تر باشه. با این همه همیشه به خوش‌خطیش حسودیم میشد. نشستم به ورق زدن سررسید. ورق می‌زدم و یاد ایام جوانی می‌کردم. گویا علاوه بر ریاضی، توش خلاصه‌های ادبیات و فیزیک و اصول مهندسی برق هم نوشته بودم. و زبان؟ نه، زبان نبود. اول فکر کردم تمرینِ رایتینگه. ولی خط اولشو که خوندم دیدم ترکی نوشتم؛ با خط لاتین. عجیبه. من نه عادت به ترکی نوشتن داشتم و دارم، نه به خط لاتین نوشتن. بلد هم نیستم و نبودم. هر چی فکر کردم یادم نیومد اینا رو کی و کجا نوشتم. برای کی نوشتم. خط‌به‌خط می‌خوندم و هیچی یادم نمیومد. یه جوری این نوشته‌ها برام تازگی داشتن و غریب بودن که انگار اولین بارم باشه می‌خونمشون و انگار نه انگار خودم نوشته باشم.


ترجمه: اسم من نسرینه. از تبریز اومدم. نوزده سال دارم. بیست و شش اردیبهشت به دنیا اومدم. توی بیمارستان طالقانی. روز شنبه. ساعت یازده. خیلی دختر منظمی‌ام. خیلی. تو خوابگاه راحت نیستم. کثافت از همه جا می‌باره. (۹۰/۲/۲)

این روزا احساس می‌کنم که کم‌کم دارم به اینجا عادت می‌کنم. البته این نشون نمیده که اینجا رو دوست دارم. دیروز سرما خوردم. امروز آش درست می‌کنم به همه میدم. خوشمزه میشه. رشته‌شو از سارا گرفتم. قابلمه رو هم از اون گرفتم. آش آماده است. به‌به. (۹۰/۲/۳)

یکی از بچه‌ها این دفترو می‌خواد. و من مجبور شدم سر کلاس ریاضی، سریع جمله‌هامو بنویسم. انقدر خسته بودم که کلاس فیزیکو نرفتم. تو استراحتگاه خوابیدم. خیلی خسته بودم. وقتی برگردم خوابگاه برای خودم بستنی می‌خرم. خیلی هوس کردم. با دنیز برمی‌گردم. اونم ریاضی داره. کلاس تموم شد. (۹۰/۲/۵)

سحر دلمه درست کرده. خوشمزه شده. به همه هم داد. منم وقتی آش درست کردم به همه دادم. تو بشقاب من برد به سارا اینا داد. یه کم نمکش کم شده. مامان مژده اومده. قبل از اینکه برسه همه‌مون باید اینجا رو مرتب کنیم دعوامون نکنه. (۹۰/۲/۶)

فردا میرم خونه‌ی دخترخاله اینا. ایشالا جمعه برمی‌گردم. تو مسابقه‌ی فدک ثبت‌نام کردم. جوابامو اونجا می‌نویسم، شنبه تحویل میدم. جایزه داره. اطلاعات عمومی رو هم بالا می‌بره. سمینار سعدی هم رفتم. امروز خیلی خوش گذشت. ناهار هم نخوردم. گرسنه نبودم. (۹۰/۲/۷)

دوشنبه‌ها رو دوست ندارم. خسته‌کننده است. تربیت بدنی آدمو خسته می‌کنه. دیگه جونی برای کلاس ریاضی و فیزیک برام نمی‌مونه. سر کلاس خوابم میاد. تا چند روز نمی‌تونم راه برم. اه بابا ول کن. (۹۰/۲/۱۲)

مژده اولین کسی بود که تولدمو تبریک گفت. داداشم امید هم شب قبلش پیشاپیش تبریک گفته بود. بعدش مهسا م. اسمس زد و مامان و سحر و مهسا ن. و خاله. باباجون هم بهم زنگ زد. با امید و مامان هم صحبت کردم. توی استراحتگاه رقیه رو دیدم و بهم گفت تولدت مبارک و بعدش آتنه و خیلی‌های دیگه. (۹۰/۲/۲۶)

تهران خیلی گرمه. به اندازه‌ی جهنم و حتی بیشتر. امروز سر جلسه‌ی فیزیک آقای الف (استادمون) پرسید گرمه؟ وقتی شکایت کردیم و آه و ناله، گفت اشکالی نداره تحملتون برای اون دنیا بیشتر میشه. استاد می‌گفت از یکی شنیده که دلیل اینکه این همه از بهشت میگن و از جهنم نمی‌گن اینه که خب می‌ریم جهنم رو از نزدیک می‌بینیم ولی بهتره نسبت به بهشت هم شناخت داشته باشیم. (۹۰/۳/۲)

خدایی چرا هیچی از این مسابقه و سمینار سعدی یادم نمیاد؟ اصن این سمیناره کجا بود؟ جایزه‌ی فدکو بردم؟ نبردم؟ تو یادداشت دوازده اردیبهشت اه بابا چی رو ول کنم؟ من ترم دو آش درست کردم؟ من که آب هم بلد نبودم بجوشونم برای صبونه؟ چرا انقدر سخیف و سبک و بی‌محتوا بود نوشته‌هام قبلاً؟ و عجیب‌تر اینکه پاراگراف اولو یکی انگار از نظر املایی تصحیح کرده. کی؟ یادم نمیاد. برای کی نوشتم اینا رو؟ برای چی نوشتم؟ یادم نمیاد. مگه چند سال گذشته از این نوشته‌ها؟ ینی ممکنه روزی برسه که اینجا و این نوشته‌ها یادم نیاد؟

بشنویم: تو رو قبلاً کجا دیدم؟

۳۷ نظر ۲۰ دی ۹۶ ، ۰۶:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1173- در من اثر سخت‌ترین زلزله‌ها را

پنجشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۶:۱۷ ق.ظ

یه وقتی اومدم با بغض نوشتم تنهام و این سومین شب یلداییه که خونه و در کنار خانواده و جمع چهارده نفره‌مون نیستم. و حالا دارم فکر می‌کنم به یلدایی که تهران نیستم، در کنار دوستام نیستم. به چندمین یلدایی که بازم تنهام. برگشتم خونه و به چهار نفر از اون چهارده نفری فکر می‌کنم که الان زیر خروارها خاکن و بقیه هر کدوم یه جای دنیا، بی‌خبر از هم. بازم تنهام. حتی پدر هم رفته سفر. آدما از یه جا به بعد دلتنگ میشن و دیگه دلتنگ می‌مونن تا ابد. اگه هنوز به اون نقطه از زندگی‌تون و اون جایی که دلتنگیا شروع میشن و دیگه تموم نمیشن نرسیدید، اگه هنوز می‌تونید بی‌دلیل و بادلیل بخندید خوش به حالتون. 

راستی اگه یه وقتی زلزله اومد شهرتون و کسایی رو داشتید که یادتون بودن و نگرانتون و جویای حالتون، هم خوش به حالتون؛ ولی اگه یه وقتی زلزله‌ای اومد یه شهری و کسایی رو داشتید اونجا که نگرانشون شدید و دلتون لرزید با خبر لرزیدن اون شهر و نتونستید خبری ازشون بگیرید و بهشون بگید که چقدر براتون عزیزن و چقدر دوستشون دارید وای به حالتون، وای به حالتون، وای به حالتون...

+ امشب یه کم بیشتر از بقیه‌ی شبا دلتنگم؛ همین.

۲۱ نظر ۳۰ آذر ۹۶ ، ۰۶:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1172- سفرنامه

پنجشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۶، ۰۸:۵۰ ق.ظ

مقدمه

تنهایی مسافرت کردنو به تور و تیم ترجیح می‌دم. یه دلیلش اینه که قید و بند و قوانین گروه دست و بالمو می‌بنده و از اینکه از نظر زمانی و مکانی و غذایی! باید تابع جمع باشم حس خوبی بهم دست نمیده. یه کم خودرأی‌م. و صد البته که با سرپیچی و تخطی کردن از قوانین گروه هم موافق نیستم. همون قدر که دلم می‌خواد متکی به خود و تنها باشم، همون قدر هم پایبندم به اصول و ضوابط جمع. و درسته گروه و گروهی زیستن و گروهی کار کردن رو ترجیح نمی‌دم و از پیوستن به هر جمعیتی اجتناب می‌کنم، ولی وارد تیم که بشم، علی‌رغم میل باطنی‌م "خود"مو می‌ذارم کنار. و البته تا جایی که بتونم از آزادی‌هایی که در اختیارم گذاشته میشه استفاده می‌کنم. اینا رو میگم که به چی برسم؟ الان روشنتون می‌کنم. وقتی رسیدیم دم در هتل، هنوز تو ماشین بودیم و مسئول گروه داشت حرف می‌زد. حواس من کجا بود؟ به پیرمردی که داشت از تو آشغالا دنبال غذا می‌گشت و کیسه فریزرشو پرِ برنجایی که ته‌مونده‌ی غذای ملت بود کرد و رفت. کلی نون و غذا مونده بود که نخورده بودیم و به‌نظر هم نمی‌رسید بخوریم. هم خودمون برداشته بودیم و هم تو قطار بهمون دادن. به خاله‌م گفتم کاش یه کم زودتر می‌رسیدیم و اینا رو می‌دادم به اون پیرمرده. گفت کدوم پیرمرده؟ گفتم رفت. کنار اون سطل آشغال بزرگه بود. هنوز پیاده نشده بودیم. خدا خدا می‌کردم زودتر پیاده بشیم. رو صندلیای وسط اتوبوس نشسته بودیم و انقدر ردیفای جلو و عقب موقع پیاده شدن لفتش دادن که ما آخرین نفر پیاده شدیم. پیرمرده دور شده بود. با دستم نشون خاله دادم و گفتم اوناهاش. اونو می‌گم. کاش حداقل این نون روغنیا و باگتا رو می‌رسوندم بهش. دل دل می‌کردم برم دنبالش؛ ولی از این می‌ترسیدم که تو شهر غریب و هنوز پامون به هتل نرسیده از تیم جدا شم و از طرف مسئول تور مورد سرزنش واقع بشم. پیرمرده دیگه خیلی دور شده بود. ولی هنوز دلم باهاش بود. خاله گفت بذار همین گوشه یکی برمی‌داره بالاخره. گفتم نه اینا انگار مال اونه. ملت هنوز درگیر گرفتن چمدوناشون بودن. یهو کوله‌مو دادم به خاله و دویدم سمت پیرمرده. دویست سیصد متری فاصله گرفته بود. می‌ترسیدم گمش کنم. سرعت دویدنم بیشتر از سرعتِ دوی امتحان تربیت بدنی دوره‌ی لیسانسم بود. اونم با کفشای پاشنه بلند و چادر. وقتی رسیدم بهش نفس‌نفس می‌زدم. اصن نای حرف زدن نداشتم. طوری که خجالت نکشه و بقیه هم متوجه نشن دو تا کیسه‌ای که دستم بودو گرفتم سمتش. گفت من یه نفرم و یکیش برام بسه. اصرار کردم هر دو تاشو بگیره. یکی رو گرفت و رفت. اون یکی رو گذاشتم گوشه‌ی خیابون. وقتی برگشتم سمت هتل همه رفته بودن تو و ناهار می‌خوردن و خاله و مسئول گروه دم در منتظرم بودن. سرمو انداختم پایین و منتظر هر گونه سرزنشی بودم. به هر حال بدون هماهنگی با مسئول! از تیم جدا شده بودم. گفت دیگه از این کارا نکنید. اگه اتفاقی براتون بیافته من مسئولم. بعد سکوت کرد. منم هیچی نگفتم. نمی‌خواستم الکی چشم بگم. چون اگه بازم تو موقعیت مشابه قرار می‌گرفتم کارمو تکرار می‌کردم. وقتی رفتیم تو، اون یکی مسئول گفت کجا بودین پس؟ مسئول سوم گفت عه! دختر آقای فلانیه که. از بختِ بد من آشنا بودن و هیشکی رو هم اگه نمی‌شناختن، منو حسابی می‌شناختن. سومی رو با خانواده چند وقت پیش شام دعوت کرده بودیم خونه و فرهنگ فانوسمو ایشون چاپ کرده بودن. دومی پسرداییِ مادربزرگ مادری بود و با اولی هم خاطره‌ی مشترکِ هفت‌سین عید داشتم. اشاره کرد به من و به اون دو تای دیگه گفت دختر مهربون و نیکوکاریه و رفته بود غذاهاشو بده به یه فقیر، ولی قراره دیگه تکرار نشه همچین کاری. تو دلم گفتم تف به ریا، ولی زهی خیال باطل که دیگه تکرار نشه همچین کاری.

با مامان و خاله کوچیکه رفته بودیم. شب میلاد پیامبر (ص) و امام صادق (ع). با قطار. همه‌مون خانوم بودیم؛ جز یکی دو نفر مسئول.


روز اول، روسری سفید

وقتایی که می‌رم مسافرت، برای اینکه مشخص باشه عکسام مال چه روزیه، هر روز روسری‌مو عوض می‌کنم. روسری زیاد می‌برم، ولی کیف، همون یه دونه کیف جغدی همرام بود. سرد بود. یه بلوز بافت تنم بود و یه مانتوی کلفت زمستونی و یه پالتو و تازه از روی چادر کاپشنم پوشیده بودم. گفتم که! سرد بود. شب میلاد بود و همه جا چراغانی. ولیکن اجازه نمی‌دادن ملت با خودشون شیرینی و شکلات ببرن تو پخش کنن.

خاله گفت قبل از اینکه بریم زیارت، بریم آرامگاه پیر پالان دوز. گفت آدم وقتی می‌خواد بره یه بزرگی رو ببینه و درخواستی کنه، بهتره اول بره نزدیکان اون بزرگ رو واسطه کنه. اولین بارم بود اسمشو می‌شنیدم و پیش‌زمینه‌ی ذهنی در موردش و تاریخ تولد و فوتش نداشتم و اینکه کیه و چی کاره است کلاً. می‌خواستیم یه کم گندم برای کبوترای حیاط هم بخریم. از نگهبانا و خادما آدرس قبرش و جایی که گندم بفروشنو پرسیدیم. راهنمایی‌مون کردن و گفتن گندم ممنوعه و می‌تونین پولشو بدین اگه نذر دارین. 

دوستم بهم پیام داد که ساعت سه صبح گل‌های تبرک‌شده‌ی بالای ضریح رو بسته‌بندی می‌کنن هدیه میدن به زائرا. گفت قبل اذان صبح توی صحن انقلاب باید باشه. از خادم‌ها بپرسی ساعت دقیق و کدوم صحن رو میگن بهت. گفت قسمت من که نشد. ان شاء الله نصیب تو.




روز دوم، شال توسی (شایدم طوسی!)

گفتن می‌خوایم ببریمتون مشهدگردی! آرامگاه ناصر، یاسر، یاسرناصر، ناصریاسر یا یه همچین چیزی. گفتیم ما خودمون رفتیم آقای پیر پالان دوزو واسطه کردیم و نمیایم باهاتون و می‌خوایم بریم زیارت. تصمیم گرفتیم بعد از شام برگردیم حرم و تا صبح تو حرم بمونیم. از خانومی که داشت کیف و جیب و زیر کلیپس و لای قرآن و مفاتیح آدمو می‌گشت پرسیدم شما می‌دونین کجا می‌تونم گل بگیرم؟ همون گلایی که ساعت سه به آدم می‌دنو می‌گم. پیام دوستمو دقیق نخونده بودم و تصورم شاخه گل رز قرمز بود. با روبان حتی. خانومه یه طوری نگاه کرد چنانکه گویی ازش رمز گاوصندوق و اطلاعات محرمانه و امنیتی رو پرسیده باشم. گفت صحن غدیر. اینکه چه جوری و از کی باید می‌گرفتمو نگفت دیگه. هنوز سرد بود. علاوه بر البسه‌ی روز اول، شال و کلاه و دستکش هم پوشیده بودم.

رفتیم حرمِ زیرزمین. اولین بارم بود اونجا می‌رفتم. مامان و خاله داشتن عبادت می‌کردن و من چرت می‌زدم. من وقتی خوابم میاد، مغزم از کار می‌افته. گفتم شما به عباداتتون ادامه بدین من برم یه جایی پیدا کنم بخوابم. درسته من کم‌خوابم، ولی اون مقدار کم رو حتماً باید بخوابم و نخوابم سردردمو کسی نمی‌تونه جمع کنه. اصن یه وضعی که نه. صد تا وضع باهم. مامان و خاله گفتن ما هم خوابمون میاد و باهم بریم. از یکی از خانومای خادم پرسیدیم کجا می‌تونیم بخوابیم و آدرس استراحتگاهی که اسمش آسایشگاه شیخ حرِّ فکر کنم عاملی بودو داد. انقدر خسته بودم که فقط شیخ حرّش یادم موند. پرسون پرسون خودمونو رسوندیم صحن انقلاب. از یه آقای خادم پرسیدم ببخشید شما می‌دونین شیخ حرّ کجاست؟ گفت شیخ حرّ عاملی؟ چیِ شیخ حر؟ فکر کنم منظورش این بود که دنبال رواقشم، حیاطشم، قبرشم یا چی؟ با خمیازه و چشمای نیمه‌باز و خسته و داغون گفتم شیخ حرّو ولش کنین. دنبال استراحتگاهم. به زور جلوی خنده‌مو گرفته بودم. تا برسیم استراحتگاه، به نحوه‌ی آدرس پرسیدنم می‌خندیدم فقط. خوابم میومد خب. این شب زنده داران راز موفقیتشون چیه؟ :))) پتو هم می‌دادن به ملت. ولی ما نگرفتیم. کیفمونو گذاشتیم زیر سرمون و قرار شد دو ساعت، تا دو و نیم استراحت کنیم و دوباره بریم زیارت. من حتماًِ حتماً زودتر از سه باید بیدار می‌شدم که برم از صحن غدیر گل بگیرم. سه و سه دیقه از خواب پریدم و مامان و خاله رو بیدار کردم و سریع شال و کلاه کردم سمت غدیر. بهشون گفتم بعد نماز صبح همو می‌بینیم. همه‌ی حیاطا رو گشتم و هزار بار دور سرم چرخیدم تا صحن غدیرو پیدا کردم. این در حالی بود که غدیر، نزدیک همون استراحتگاه بود. رسیدم صحن و از اونجایی که معنی صحن رو نمی‌دونستم و هنوز هم دقیقاً تعریفشو نمی‌دونم، نفهمیدم گل رو از کجا باید بگیرم. وضو هم نداشتم. رفتم بیرون و یه سرویس پیدا کردم و وضو گرفتم و جا داره یادی بکنم از سربازی که نگهبان اونجا بود و وقتی داشتم از پله برقی می‌رفتم پایین گفت خانوم مراقب چادرتون باشید گیر نکنه به پله. این تذکرشو گذاشتم به حساب تنهایی و بی‌هم‌صحبتی و خستگی و خواب‌آلودگیِ سه‌ی صبحش. وضو گرفتم و برگشتم و چون بیرون رفته بودم دوباره باید می‌گشتنم. از خانومِ جستجوگر پرسیدم از کجای صحن غدیر می‌تونم گل بگیرم؟ گفت از ساعت سه باید بری بشینی رواق غدیر و سخنرانی گوش بدی و دعا و قرآن بخونی و دختر خوبی باشی و نمازو که خوندین، بعدِ نماز اگه دختر خوبی بوده باشی گل می‌دن بهت. خب از اونجایی که معنی رواق رو هم نمی‌دونستم، رفتم صحن و از یکی، نشونی رواقِ غدیرو پرسیدم. ظاهراً رواق به یه جای سرپوشیده که در داره و درش بسته میشه میگن. وقتی رسیدم پر شده بود و داشتن درشو می‌بستن. با بهت و حیرتِ ناشی از اینکه پس رواق رواق که میگن اینجاست وارد شدم و درو از پشت سرم بستن. چنانکه گویی منتظرم باشن برسم و درو ببندن :دی دیگه شیخیم و نظر کرده و تف به ریا.

اذان کی بود؟ ساعت پنج. من کِی رسیدم اونجا؟ حدودای سه و ربع. تا پنج چه کاری باید می‌کردم؟ خب معلومه دیگه. باید سخنرانی گوش می‌دادم و سعی می‌کردم بیدار بمونم. چون اگه می‌خوابیدم، نمی‌تونستم برم بیرون و دوباره وضو بگیرم و اگه می‌رفتم بیرون نمی‌تونستم بیام تو و گلِ بعد از نمازو از دست می‌دادم. تصورم از گل، هنوز هم شاخه گل رز قرمز با روبان بود :دی اینترنت هم نداشتم و آفلاین داشتم پیام‌های تلگراممو مرور می‌کردم. شرمم باد که چار صفه دعا هم نخوندم اون دو ساعتو. به خدا خوابم میومد و چشام خسته بود. اذانو گفتن و حاج آقا بلند شد و نمازو شروع کرد. نماز خوندیم، چه نمازی! بی‌انصاف نماز دورکعتی رو بیست دیقه طولش داد. چنان با صوت و تجوید و تواشیح و طمأنینه و آرامش نمازو می‌خوند و قوائد قرائت و مدّ و مخرج حروف رو رعایت می‌کرد که اصن یه وضعی. منم خمیازه می‌کشیدم و به خودم قوّت قلب می‌دادم که الان تموم میشه. نماز که تموم شد دوباره رفت رو منبر. دوباره رفت رو منبر! خدای من دوباره رفت رو منبر!!! یه ندایی از درونم فریاد می‌زد گلمو بدین برم تو رو خدا!!! خلاصه سرتونو درد نیارم، حدودای شش صبح چند نفر، با پنج شش تا جعبه که توشون بسته‌های کوچیک بود وارد شدن و با اینکه من اون وسط مسطا و ردیفای منتهی به انتها! نشسته بودم اول اومدن سمت من و اول به بغل دستی‌م و بعد به من دادن بسته رو. خنده‌م گرفته بود که آقاهه اول اومد سراغ ردیف ما. تو دلم گفتم خدایا می‌شنویااااا :دی گلبرگ‌های خشک شده رو در سمت راست تصویر زیر مشاهده می‌کنید. اون نباتا رو هم ظهر بهمون دادن.



روز سوم، روسری قرمز

روز آخر بود و از مامان و خاله خواستم برم تنهایی برای خودم چرخی تو حیاطا بزنم. یه جا نشستن و نماز و دعای فراوان خوندن با روحیه‌م سازگار نیست زیاد. شال و کلاه کردم و به قول حاج آقا رفتم دنبال ثواب مُفت. ثواب مُفت چیه؟ ثوابی که با کمترین هزینه و انرژی حاصل میشه. مثل آدرس دادن و نگه‌داشتنِ وسیله‌ی یکی و دادنِ پلاستیک برای اونایی که پلاستیک برای کفشاشون ندارن و جمع کردن مُهرا و لیوانا و دادنِ مهر و مفاتیح و قرآن به ملت و کمک به اونایی که فارسی بلد نیستن و سوال دارن و مترجم اونا شدن و یه همچین کارایی. به اینا میگن ثوابِ مُفت. مثل وقتی که یه خانومه ازم خواست کفشامو بدم به دخترش که بره آب بخوره و بیاد. کفشای خودشون دست باباهه بود. یکی دو ساعت چرخی تو محوطه زدم و دامنو پر کردم از ثوابای مفت و یه سر هم رفتم کتابخونه‌ی حرم و برای خودم اتود خریدم و خودمو رسوندم به مامان و خاله برای دعای کمیل.

بعد از دعای کمیل، آقای حدادیان داشت برای استجابت دعاهامون دعا می‌کرد. منم دعا کردم رستوران هتل سوپ خامه‌ای ارائه بده و ارائه داد. خوشم میاد خدا هر دعایی می‌‌کنمو به سریع‌ترین شکل ممکن مستجاب می‌کنه، الّا اون دعا اصلیه :دی

اون لیوان یه بار مصرفی که کنارمه و توش آب خورده بودمو یادم رفت بردارم ببرم بندازم تو سطل آشغال و جا گذاشتمش. عذاب وجدان دارم و به این فکر می‌کنم کسی که برش داشته و انداختدش سطل آشغال، راجع به کسی که تو این لیوان آب خورده و انداخته زمین و رفته چی فکر کرده. و جا داره نقدی هم داشتم باشم به کار اینایی که همه جا موبایل دستشونه و از همه چی فیلم و عکس می‌گیرن. خب اگه من نخوام تو فیلم شما باشم چه کنم؟ هلاک شدم بس که هی صورتمو برمی‌گردوندم این ور و اون ور که تو کادر ملت نباشم. خودمم عکس می‌گرفتماااا! ولی ثبت خاطرات هم حدی داره به خدا. از هر چیزی که عکس و فیلم نمی‌گیرن. و یادی هم بکنم از دو تا دختر ناز با چادر سبز که ایستاده بودن روبه‌روم و پسری که این دو تا رو دید و خوشش اومد و خواست ازشون عکس بگیره و اومد از مادرشون که کنار من نشسته بود اجازه گرفت عکس بگیره از بچه‌ها و اونم گفت اگه خودشون مشکلی نداشته باشن اشکالی نداره و از اونجایی که دخترا خجالتی بودن، گفتن نه و اون پسره هم رفت.

یه زیارتی هم هست به اسم وداع که روز آخر می‌خونن. نصف شب رفتیم حرم جلوی ضریح اونو بخونیم. ولی از اونجایی که خوابم میومد، کنج عزلتی برگزیدم و سرمو گذاشتم روی زانوهام و خوابیدم. اول خواستم دو رکعت نماز بخونم، دیدم اصن نمی‌تونم. سرگیجه داشتم از بی‌خوابی. بعد مفاتیحو درآوردم دعا بخونم، دیدم هر سطرو دوتا دوتا می‌بینم و یه سری سطورو اصن نمی‌بینم. نای ذکر و تسبیح هم نداشتم به خدا. یکی دو ساعتی همونجا گوشه‌ی حرم خوابیدم و ملت داشتن جمع می‌کردن برگردن هتل که برخاستم و تندتند بدون وضو زیارت وداعمو خوندم و تقبل الله کلاً :))) 



روز چهارم

پنج صبح هتلو تحویل دادیم برگشتیم راه‌آهن.

این عکسو خیلی دوست دارم. ماها تو زندگی‌مون یه عکسایی داریم که بیشتر از بقیه‌ی عکسامون دوستشون داریم و برای پروفایلمون انتخابشون می‌کنیم و حتی چاپ می‌کنیم و می‌ذاریم تو آلبوم و هی نگاشون می‌کنیم و هی قربون صدقه‌ی فرم صورتمون و انحنای بینی و لب و لوچه و نگاه و چش و چالمون می‌شیم. این از اون عکساس. 



حواشی:

- رستوران هتل یه سرویس بهداشتی داشت که روش عکسِ آقایون بود. ینی برای آقایون بود. یه چند بار دیدم خانوما هم ازش استفاده می‌کنن. روز آخر قبل غذا خوردن رفتم دستامو بشورم که دو تا پسر کوچولوی ناز اومدن تو. به نظرم هنوز مدرسه نمی‌رفتن. کوچیکتره تا منو دید که دارم دستامو می‌شورم به یه کم بزرگتره گفت اشتباه اومدیم. این دستشویی دخترونه است. دخترونه :)))) جالب بود برام که تفکیک ذهنی‌شون مردونه زنونه نیست و دخترونه پسرونه است. بهش گفتم نه اشتباه نیومدین. روی در نوشته برای آقایون. ولی همه می‌تونن از اینجا استفاده کنن و لپشو کشیدم رفتم. دستشویی دخترونه :)))

- یه بار وقتی داشتیم برمی‌گشتیم هتل، توجهم به مکالمه‌ی سه تا خانوم ترک جلب شد که پشت سرم بودن و داشتن باهم حرف می‌زدن. چون ترکی حرف می‌زدن و به لهجه‌ی شهر خودمون هم حرف می‌زدن توجهم بیشتر جلب شد. وگرنه من فضول نیستم :دی برنگشتم ببینم کی‌ن. سرعتمو با قدماشون تنظیم کردم ببینم چی میگن. یکیشون داشت با اون یکیا در مورد یکی حرف می‌زد و اونا نمی‌شناختن مفعول جمله رو انگار. محتوای حرفاشون غیبت نبود و چیزای خوبی می‌گفتن در مورد اون شخص. ولی متوجه نمی‌شدم چی میگن و میخوان به چه نتیجه‌ای برسن. بعد یهو اون یکی گفت آهااااااان فهمیدم کیو میگی. شریف، برق می‌خونه. اسم برق و شریفو که شنیدم گوشام تیزتر شد :دی اون یکی خانومه (از صداهاشون می‌فهمیدم که گوینده عوض میشه؛ چهره‌شونو نمی‌دیدم) گفت دختر آقای فلانی رو می‌گی دیگه؟ آقای فلانی بابام بود :| نفهمیدم کی‌ن و وسطای راه گمشون کردم، ولی خب داشتن پشت سرم و واقعاً هم پشت سرم حرف می‌زدن :))) البته من دیگه اونجا این رشته رو نمی‌خونم و اطلاعاتشون ظاهراً در مورد من بروزرسانی نشده وگرنه حتماً باید به حداد و فرهنگستان هم اشاره می‌کردن، که نکردن.

- و اما خرید. تو یه پاساژی از جلوی یه مانتوفروشی رد می‌شدیم که مامان گفت اگه دوست داری برش دار. پاساژه کلاً همه چیش گرون بود. هر چی تو مغازه‌های بیرون پنجاه تومن بود، اینجا صد، صد و پنجاه بود. گفتم قشنگه. ولی وقتی همینو می‌تونم چهل تومن از تهران بخرم، چه کاریه از اینجا بخرم. نمی‌خوام. سایز منم ندارن حتماً. دیدم مامان اصرار می‌کنه و رفتم تو و گفتم سایز 36 این مانتو رو ندارین، دارین؟ داشتن. قیمت؟ چهل تومن :| قسمت، قسمت که میگن همینه ها! ایمان بیارید.

- می‌خواستم چترم بخرم. چترم از هفت سالگی باهام بود و کلی خاطره باهاش داشتم و نمی‌خواستم بیشتر از این ازش استفاده کنم و نابودش کنم. از یه آقاهه پرسیدیم چتر، چی داره و گفت معمولی یا خوب و ما هم گفتیم خیلی خوب. یه چتر آورد گفت خیلی خاصه و اتوماتیکه و فلان مارکه و اینا. ولیکن هر چی تکونش داد باز نشد. با دکمه و دستی هم باز نشد. بعد یکی دیگه آورد که هنوز دکمه‌شو فشار نداده باز شد پرت شد بیرون :)) سوراخ هم داشت پارچه‌ش. ینی به جای آقاهه من شرمسار و خجالت‌زده بودم. بعد هر موقع از جلوی مغازه‌ش رد می‌شدیم من ریسه می‌رفتم از خنده.

پ.ن: منی که پستای طولانی‌تر از اینمو به نفس و یه باره تایپ و تولید! می‌کردم و به جهانیان عرضه می‌داشتم! یه هفته است مترصدِ فرصتم این پست سفرنامه‌طورمو بنویسم و روز اول فقط تونستم عکسای پستو آماده کنم. روز دوم کلیدواژه‌هاشو سروسامون بدم و هی هر روز چند خط بهش اضافه کنم و شد این. اصن یه وضعی که نه. صد تا وضع باهم :( این روزا هر چی بیشتر برای کنکور می‌خونم، بیشتر می‌فهمم که نمی‌فهمم. دسترسی‌م به لپ‌تاپ و نت و وبگردی رو محدود کردم به چند ساعت صبح. وبلاگ‌هایی که می‌خونمو با معیارهای دقیق‌تری مجدداً اولویت‌بندی کردم. اولویت اول رو می‌خونم، کامنتاشم می‌خونم، چه منو بخونن چه نخونن. اینا حسابشون جداست. اولویت دوّمو که نود درصد شماها تو این گروهین، می‌خونم، ولی اگه پستا طولانی باشه اکتفا می‌کنم به عنوان و چند خط اول و آخر (شرمم باد). و اولویت سوم که شما هیچ کدوم تو این دسته نیستین هم در حد عنوان پست و عکس‌هاش.

۴۷ نظر ۲۳ آذر ۹۶ ، ۰۸:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1161- اهمیت نده ۲

شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۴۰ ق.ظ

چند وقت پیش که داشتم شماره‌های گوشی قدیمی‌م رو به گوشی جدیدم منتقل می‌کردم، تصمیم گرفتم شماره‌هایی که بیخود و بی‌جهت فضای گوشی‌م رو اشغال کردن و نه من کاری با صاحبان اون شماره‌ها دارم و نه اونها کاری با من، پاک کنم. شماره‌هایی که به اسم مزاحم سیو کرده بودم هم پاک کردم. این روزها انقدر دخترِ خوش‌اخلاق و خوش‌برخورد در جامعه ریخته که قطعا اون مزاحم‌ها منِ بی‌اعصاب و شماره‌مو فراموش کردن و لزومی نداره که شماره‌شونو نگه‌دارم که اگر باز هم زنگ زدند جواب ندم. چهل پنجاه تایی پاک کردم و از اونجایی که عادت دارم برای شماره‌ی مخاطبینم عکس هم بگذارم، پروفایل تلگرام چهارصد نفر باقیمانده رو بررسی کردم و یک عکس خداپسندانه برای هر کدومشون برگزیدم. حدودا صد نفرشون مربوط به مدرسه بودند و صد نفر فامیل و صد نفر برای دوره‌ی لیسانس و صدتایی هم دوره‌ی ارشد. اگر دوستان مدرسه‌م می‌دونستن این هفت سال، عکس دوران دبیرستانشون روی شماره‌هاشون بوده، قطعا منو وسط میدون شهر از وسط نصف می‌کردن! موقع انتقال شماره‌ها و انتخاب عکس، عکس‌های اون موقع و این موقع‌مونو که مقایسه می‌کردم روحم شاد میشد. رسیدم به شماره و عکس ساناز، هم اتاقی سال‌های اول کارشناسی‌م. چهار پنج سالی بود که همدیگه رو ندیده بودیم و ارتباط چندانی نداشتیم. صمیمی نبودیم ولی جزو اون دسته از هم‌اتاقی‌هایی بود که بعد از جدایی‌مون هم برای تولد هم، همدیگه رو دعوت می‌کردیم. دنبال عکس برای شماره‌ش بودم. انقدر به من اعتماد داشت که عکس‌های تولدشو من با دوربینم گرفته بودم و هیچ وقت نگفته بود پاکشون کنم. عکس پروفایل تلگرامشو که نگاه کردم دیدم عکس یه پسره، با ظاهری ترسناک و داعش‌طور. گفتم لابد عکس برادرشه؛ یا ازدواج کرده و عکس همسرشه. این رسمِ گذاشتنِ عکس ابوی و اخوی و شوهر برای پروفایل بین برخی دخترا مرسومه و عجیب نبود برام. در مورد ترسناک بودنِ عکس هم این گونه توجیه کردم که چنین ظاهر و پوششی در برخی مناطق ایران عادیه. ولیکن دلم رضا نمی‌داد شماره‌شو منتقل کنم به گوشی جدیدم. گفتم شاید مثل خیلی‌ها که وقتی از ایران رفتند سیم‌کارتشونو به برادر یا خواهرشون دادن این هم رفته و یه همچون کاری کرده. یک چیز مرسوم دیگه هم بین دخترا هست و اونم اینه که اگر احیانا زبونم لال و روم به دیوار، دوست‌پسر داشته باشن و نخوان خانواده‌شون در جریان باشه، اسم اون فرد رو به اسم هم‌اتاقی‌شون سیو می‌کنن. مثلا هم‌اتاقی شماره یکَم هر موقع می‌رفت خونه، اسم دوست‌پسرشو به اسم هم‌اتاقی شماره‌ی دو تغییر می‌داد. و حالا من شماره‌ای داشتم تو گوشی‌م به اسم ساناز که به نظر می‌رسید مالکش یه آقاست. و اگر کسی سابقه‌ی اسمس‌های این شماره رو تفحص می‌کرد (که البته بی‌جا می‌کرد چنین کاری می‌کرد، وقتی آیه داریم که لَا تَجَسَّسُوا۟) مواجه می‌شد با انبوهی از پیام‌های تبریک تولد و کجایی و دارم می‌رسم و دیر میام و دسرت خوشمزه بود، دستت درد نکنه و خواهش می‌کنم، نوش جونت عزیزم‌هایی که معلوم نبود مخاطبش کیه. از دوستان مشترک و کسانی که احتمال داشت خبری از ساناز داشته باشن پرس‌وجو کردم، به خودش هم ایمیل زدم و برای اینستاگرامش هم پیام گذاشتم و پرسیدم آیا این شماره شماره‌ی خودته یا نه. جوابی دریافت نکردم و به تلگرام شماره‌ی مذکور که عکس پروفایلش مردی بود به غایت زشت و کریه‌المنظر با خالکوبی‌هایی در جای‌جای بدنش و یک اسلحه هم بر دوشش! پیام دادم که سلام. من هم‌اتاقی سابق ساناز هستم. این شماره قبلاً شماره‌ی ساناز بود. الان خطشو داده به شما؟ فرمود در خدمتم. خواستم بگم چه خدمتی آخه برادر من! گفتم فکر کنم متوجه منظورم نشدید. سوالم این بود که اگه این شماره دیگه شماره‌ی ساناز نیست، پاک کنم از گوشیم. در پاسخ به سوالم عکس سر بریده‌ی مرغی را برایم ارسال فرمود و گفت این هم ساناز. 

بلاکش کردم. با شماره‌ی دیگه‌ای زنگ زد و تا جواب دادم قطع کرد. اون شماره رو هم بلاک کردم. و دردسر شروع شد. به پدرم گفتم. فرمود تقصیر خودته که به همه چیز گیر میدی. چند روز بعد با شماره‌ی دیگه‌ای زنگ زد و برداشتم و جواب نداد و بلاک کردم. ساناز هم بالاخره به پیام اینستاگرامی‌م جواب داد و گفت چون چند وقتی از این خطم استفاده نکردم، مخابرات فروختدش به کسی. قضیه رو بهش گفتم. عذرخواهی کرد. ولی چه فایده! ساناز همون موقع که سیم‌کارتش به کس دیگری واگذار شده بود می‌تونست به دوستانش پیام بده که اون شماره دیگه شماره‌ی خودش نیست تا دوستاش به دردسر نیفتن.

چند روز پیش قضیه رو دوباره به بابا گفتم و پرسیدم من اگه بخوام از کسی شکایت کنم از کجا باید شروع کنم و چگونه اقدام کنم و چه مراحلی رو باید طی کنم. فرمود بلاک کن و اهمیت نده. وقتی بهش گفتم اون آقا باید بفهمه که کارش اشتباه بوده و باید عذرخواهی کنه و مجازات بشه و دیگه چنین رفتاری رو تکرار نکنه، بابا جمله‌ی قبلش رو دوباره تکرار کرد و "پس تو کی میخوای با واقعیت‌های زندگی کنار بیایِ" خاصی تو نگاهش بود.

خدا رو شکر سیم‌کارتاش تموم شده و منم چون وقعی به تماس‌هاش ننهادم، دیگه مزاحمم نمیشه. ولیکن هنوز هم معتقدم باید بفهمه کارش اشتباه بوده، عذرخواهی کنه، مجازات بشه و دیگه چنین رفتاری رو تکرار نکنه.

۵۸ نظر ۲۰ آبان ۹۶ ، ۱۱:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب پسرخاله‌اینا مهمونمون بودن. همچین که رسیدن، تا نشستن، خانوم پسرخاله اشاره کرد به پسرخاله و بهم گفت اومده با تو بحث کنه! گفتم من؟ پسرخاله گفت ندیدی بخش‌نامه کردن ترک‌ها رو استخدام نکنن؟ حالا تو هی بگو آهنگر خوبه! خندیدم و گفتم اصلنم خوب نیست. خیلی هم بده. نمرات ترم چهارو تازه دیروز اعلام کردن و همه‌شون بیست، جز نمره‌ی درسِ همین آهنگرِ خوب! حیف اون همه زحمتی که برای نشر مصوباتش کشیدم و عرقی که برای دفاع ازش ریختم. حیف اون همه پست! حیف اون یه دونه رأی‌ای که بهش دادم و سی و یکم شد :دی حیف اون چار تومن پول تاکسی که دادم و رفتم خونه‌ش برای کلاس مثنوی. حیف! و صدها حیفِ دیگر :)) پسرخاله خندید و گفت بگم بروبچ بریزن پیجشو با خاک یکسان کنن که چرا به دختر پسرخاله‌ی ما هفده دادی؟ آخه تا کی به ترک‌ها ظلم میشه تو این ممکلت؟ تا کی؟!!! خندیدم و گفتم نه تو رو خدا؛ من خودم اعتراض نکردم. یه چی میگین همین هفدهم ازم می‌گیرن بدبخت میشم :))) خانمش گفت حالا جدی چرا هفده؟ گفتم والا تنها درسی که مطمئن بودم بیست میشم همین بود. احتمالاً چون تهران نبودم و زیاد نتونستم تو جلسات مصوبات شرکت کنم، فکر کردن فعالیت خارج از کلاسیم کمه. یه نمره‌شم سرِ غیبتِ بعد از عید بود که گفت از همه‌تون یکی یه نمره کم می‌کنم تا الکی کلاسو تعطیل نکنید.


بیات‌نوشت‌ها و خرده خاطراتِ باقی‌مانده از ترم چهار:

0. در نوشته‌های زیر منظور از امروز و دیروز، امروز و دیروز نیست و قیدهای زمان و زمان افعال به چند ماه پیش برمی‌گرده.

1. تو کلاس نشسته بودم که اومدن بهم گفتن چرا نشستی که دارن وام میدن. گفتم ینی الان باید چی کار کنم؟ گفتن اسمتو تو لیست بنویس و درخواست بده دیگه. تا حالا وام نگرفتی مگه؟ گفتم چقدر می‌دن حالا؟ تصورم چند ده میلیون بود؛ که مثلاً بشه باهاش ماشین و خونه خرید. سند و مدرک و ضامن و اینا می‌خواستن. بعدِ نیم ساعت یه ساعت علافی فهمیدم سیصد چهارصد تومن میدن :)) ینی چار تا کتابم نمیشه خرید با این مبلغ. به دوستم گفتم برو باباااااااااااااااا! به منتش نمی‌ارزه. فکر کردم حالا چقدر میخوان وام بدن. بچه‌ها گفتن می‌تونی باهاش کتاب بخری و همین که بهره نداره غنیمته و فلان و بهمان و بیسار. و متقاعد شدم که بگیرم. اومدم زنگ زدم به بابا میگم وام دانشجویی میدن و مثل اینکه باید وکالت‌نامه داشته باشم یا یه چیزی تو مایه‌های سند محضری و یه ضامن با فلان ویژگی‌ها و یه حساب تو فلان بانک و اینا. مدارکو تا فردا تهیه کنید بفرستید تهران برم وامو بگیرم. بابا: آخه وامو می‌خوای چی کار؟ اگه یکی دو میلیونه ولش کن. نمی‌ارزه به دردسرش. پول لازم داری بگو بریزم به حسابت. من: یکی دو میلیون؟!! نه خب. چیز. راستش. یکی دو میلیون که نه. خب... سیصد چهارصد تومنه مبلغش :دی
کاش بودم و قیافه‌ی بابا رو می‌دیدم.
همون شب هم‌اتاقی شماره 3 اومده میگه دانشگاه ما (دانشگاه من و دانشگاه هم‌اتاقیام فرق داشت و در واقع من دو سال مهمان خوابگاهِ دانشگاه اونا بودم) داره وام خرید چادر میده. نمی‌خوای؟ من: خریدِ چی؟ ایشون: چادر :|
کاش بودین و قیافه‌ی منو می‌دیدین.

2. تو پارکینگ منتظر مسئول انتشاراتی بودیم که یه ماشین سیاسی با کلی محافظ و خدم و حشم (البته حشم ینی چهارپا و حشم بینشون نبود) اومد پارکینگ و یه عده پیاده شدن و رفتن طبقه‌ی بالا. بدون اینکه سرمو برگردونم، به دوستم گفتم می‌شناسی‌شون؟ برگشت که نگاشون کنه. گفتم نه نگاه نکن. مشکوک می‌شن بهمون. بعد همونجوری که داشتم سقفو نگاه می‌کردم به آقای مسئول انتشاراتی گفتم شما می‌دونید اون آقایون کی‌ن؟ نگاه به سقف کرد و گفت کیا؟ گفتم همینایی که پشت سر منن. نگاشون نکنید که مشکوک نشن بهمون. خندید و چند تا اسم گفت که یادم نموند. زیرچشمی نیم نگاهی بهشون کردم و کماکان نشناختمشون. از حرفای مسئول انتشارات، مصدق و نفت و وزیر یادم موند فقط. آدمای مهمی به نظر می‌رسیدن. به هر حال از منی که تازه روز مصاحبه فهمیدم رئیس اونجا کیه نباید انتظار داشته باشیم وزرای سابق رو بشناسم. 

3. یه فایل متنی از فرهنگستان گرفته بودم. اینا برای حفاظت اطلاعات، خیر سرشون پسورد گذاشته بودن و نمی‌تونستم تغییرش بدم. خیلی شیک اطلاعات رو کپی کردم توی یه فایل جدید و اونجا تغییرشون دادم. برای هر تغییری پسورد گذاشته بودن. ولی کپی رو غیرفعال نکرده بودن. منم کپی کردم و تغییر دادم. اگه مسئول و نگارنده‌ی این فایل یه بلاگر بود، اول از همه کد غیرفعال کردن کپی رو اعمال می‌کرد به فایلش لابد.

4. میگن اگه یه خانومی یه جا بشینه و بلند شه و یه آقای دیگه بخواد بیاد اونجا بشینه، باید صبر کنه اون مکان (صندلی، یا اون قسمت از فرش و زمین) سرد بشه. ایکس وقتی می‌خواست جای ایگرگ بشینه به شوخی صندلی رو فوت کرد خنک شه بعد نشست. [از سلسه خاطراتی که هزار بار، هزار جور به هزاران طریق نوشتم و پاک کردم و هر بار به این فکر کردم که چرا نمیشه عین برداشت و حست رو در قالب متن و کلمات به مخاطب منتقل کنی]

5. محل آزمون ارشد دومم دانشگاه سابقم بود. جلسه که تموم شد، یه چرخی تو دانشگاه زدم و آهسته و خرامان داشتم می‌رفتم سمت در اصلی. یه دختره که سر جلسه هم دیده بودمش دم در داشت سیگار می‌کشید. فکر کنم اعصابش از سوالا خط‌خطی شده بود.

6. تصمیم نداشتم سوال‌های زبانو جواب بدم. در واقع تصمیم داشتم جواب ندم. وقت اضافه آوردم و نشستم متناشو خوندم. نصف بیشترش متن و reading بود. تو یکی از متن‌ها در مورد testimony نوشته بود. هر چی متنو خوندم معنی‌شو نفهمیدم. بدجوری تو نخ این کلمه بودم. فکر می‌کردم یه جور اختلال روانیه یا یه جور خطای ذهنی و زبانی. تا برسم خوابگاه مدام تکرارش می‌کردم که یادم نره و بیام سرچ کنم ببینم چیه. همچین که رسیدم پای لپ‌تاپ کلمه‌هه یادم رفت. دیگه باید منتظر می‌موندم سنجش سوالا رو بذاره روی سایت و دفترچه رو دانلود کنم ببینم چی بود اون کلمه. حالا دفترچه رو دانلود کردم و فهمیدم چیه. ولی خب کسی نیست که ذوقمو باهاش تقسیم کنم و این قضیه رو باهاش به اشتراک بذارم.

7. این روزا همه چی بوی آخرین میده. آخرین باری که دستمو بلند می‌کنم تا از استاد چیزی بپرسم؛ آخرین صبحی که بیدار میشم و تا 8 باید خودمو برسونم سر کلاس؛ آخرین باری که متروی بهشتی پیاده میشم و سمت تجریش خط عوض می‌کنم که خودمو برسونم فرهنگستان؛ آخرین سطرهای جزوه‌ای که تایپ می‌کنم؛ آخرین باری که می‌رم آشپزخونه ظرفامو بشورم؛ آخرین باری که صدای فروشنده‌های مترو رو می‌شنوم؛ آخرین باری که خانومه میگه مسافرین محترمی که قصد ادامۀ مسیر به سمت ایستگاه صادقیه و یا فرهنگسرا و یا تجریش و کهریزک را دارند می‌توانند در این ایستگاه از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما وارد خط 1 و 2 شوند. همه چی و همه جا و همه کس بوی آخرین میدن و من دستمو محکم گذاشتم جلوی بینی‌م. بوی تعفنِ تموم شدن و جدایی. 

8. خواب مترو می‌دیدم. پله‌های برقی، تابلوهای ایستگاه‌ها، شلوغی، ازدحام، نرسیدن. تا رسیدم درا بسته شد و رفت. تو شلوغی یه لنگه از کفشمو گم کردم. خوابم در عین غم‌انگیزی، به شدت مسخره بود. باید می‌رفتم دوباره کفش می‌خریدم. مترو پرِ کفش بود. کفشای آدمایی که کفشاشونو جا گذاشته بود. یکی‌شونو برداشتم و پوشیدم. پوشیدم که برم بیرون و برای خودم کفش بخرم :|

9. میدونین؟ نه خب. از کجا باید بدونین؟

10. من همچین که پامو از در خوابگاه می‌ذارم بیرون، هندزفریامو می‌کنم تو گوشم. اصولاً چون همیشه تنها می‌رم اینور و اونور، خلوتمو با آهنگ‌های توی گوشیم پر می‌کنم. معمولاً هم شاد گوش میدم. به جز روزهایی که مثلاً محرم باشه. اینجور موقع‌ها یا فایل‌های تقویت زبان گوش میدم، یا سخنرانی مثلاً. بعد این همه وقت، یکی از هم‌کلاسیام امروز ازم می‌پرسه تو چی گوش میدی که همیشه هندزفری تو گوشته؟ گفتم حدس بزن ببینم چی بهم میاد گوش بدم. گفت فایل‌های صوتی کلاس و صدای اساتید. گفتم این چه تصور چندشیه از من داری آخه؟

11. تا این نمره‌های فرهنگ فانوس اعلام بشه، من قراره هر شب کابوسشو ببینم. صبح بیدار شدم تو گروه درسی‌مون پیام دادم ضمن عرض سلام و ادب و احترام، جهت شادی روحتون، اومدم خوابی که دیشب دیدم رو به سمع و نظرتون برسونم. خواب دیدم استاد از اینکه قیمت انواع میوه‌ها (هلو، سیب و گیلاس) و قیمت انواع نان و طرز پخت و دمای فر برای تهیه‌ی کیک رو به عنوان مطالب پایانی توی فرهنگم نیاوردم، 9.2 نمره ازم کم کردن و نمره‌ام شد 10.8 و افتادم و بسی غمگین بودم.

12. مثل وقتی که به استادت میگی این قسمت کتاب اشتباهه و ب‌م‌م مخفف بزرگترین مضرب مشترک نیست. چون اصولاً نمیشه بزرگترین مضرب رو تعیین کرد و استادت میگه نه درسته اینم میشه. مثل وقتی که استادت تازه آخر ترم می‌فهمه شما دانشجوی ارشدید نه دکترا و شما به سطح معلوماتتون و مسئولین آموزشتون که استادتون رو توجیه نکرده سر کدوم کلاس میره افتخار می‌کنید. مثل وقتی که استاد کلاهشو تو کلاس جا بذاره و همه برن و تو باشی و کلاس و کلاه و برش داری ببری و هی داد بزنی استاد! استاد! کلاهتون. و ملت بگن هم کلاه استادو برداشتی هم گذاشتی سرش. مثل وقتی که استاد دیگری کتشو جا بذاره و کسی حاضر نباشه دست به کتش بزنه و تو برش داری و ببری و برسونی دستش. مثل وقتی که استادت آخر ترم بپرسه تعطیلات کجا میری و تو بگی خونه و بگه خونه‌تون کجاست و تو با بهت و حیرت بگی تبریز :| مثل وقتی که بری از استاد دیگری فایل درسی بگیری و بپرسه متولد چندی و دو نقطه خط صاف طورانه بگی 71. و مدام از خودت بپرسی آیا من نسبت به سوالات ملت زیادی حساسم یا سوالات ملت زیادی یک جوری است؟ مثل وقتی که یکی از پسرای ورودی، زمان استراحت بین کلاسا میاد ازتون می‌پرسه تسبیح دارید؟ و شما تسبیحو دستمال می‌شنوید و می‌گه برای استخاره می‌خوام و شما به این فکر می‌کنید که چه جوری میشه با دستمال استخاره کرد و اصن الان چه وقت استخاره کردنه و چی رو می‌خواد استخاره کنه. و یکی از دوستان بهش تسبیح می‌رسونه و استخاره رو انجام میده. مثل وقتی که همین ایشون در طول ترم روی مخت باشه و مدام ازش فرار کنی و سوالاشو جواب سربالا بدی و آخر ترم که یه مدت نیومد و فهمیدی مریضه و مرخصی گرفته غمگین بشی که چرا مهربون نبودی باهاش و با خودت بگی: خب خدایی رو مُخم بود آخه. مثل وقتی که استاد بگه شادی را تعریف کنید که پای تخته بنویسم و ملت کلی تعریف از خودشون ارائه بدن و تو بگی شادی یعنی شاد بودن و سپس ارجاع بدی به معنیِ شاد. و استاد که می‌خواسته ارجاع رو یادمون بده بگه دست گلت درد نکنه کار منو برای سه جلسه راحت کردی. مثل وقتی که مسئول آموزش که آخر هر ترم میاد و برگه‌ی ارزیابی اساتیدو میده دستمون که به اساتید نمره بدیم با عصبانیتی توأم با لبخند بیاد و بگه همه‌تون نمره‌ی رُندِ پنج و ده و بیست میدید و راحت میانگین می‌گیرم. ولی کیه که همیشه نمرات عجیب و غریب به اساتید میده؟ و تو دستتو بلند کنی و بپرسه خدایی چه جوری حساب کتاب می‌کنی که بهشون هشت ممیز پونزده صدم می‌دی؟

مثل وقتی که داری روی شله‌زردا یاابالفضل می‌نویسی و با خودت فکر می‌کنی چرا روی پیرهن رضازاده همیشه یاابوالفضل می‌نوشتن؟ مگه یا حرف ندا نیست و مگه منادا منصوب نمیشه و مگه ابا منصوب و ابو مرفوع نیست؟ مثل وقتی که دلت برای استاد عربی‌ت تنگ بشه و یاد سوالایی می‌افتی که طول هفته جمع می‌کردی که آخر جلسه بپرسی.

و مثل وقتی که یک عده چندین ماه پیش کامنت گذاشته باشن نتیجه‌ی تحقیق علل اربعه رو تو وبلاگت بنویس و تو یادت نیاد کی این درخواستو ازت کرده بود که نتایج تحقیقو برسونی دستش.

13. روز آخر قبل ماه رمضون به بچه‌ها گفتم از هفته‌ی دیگه این میز خالی میشه و جمعش نکنید یه عکس یهویی از آخرین صحنه‌ی روی میزمون بگیرم. اون روز یکی از بچه‌ها داشت در مورد برندها تحقیق می‌کرد و بحثمون نمی‌دونم از کجا رسید به مارشمالو. نشنیده بود تا حالا اسمشو. یکی از بچه‌ها رفت یه بسته مارشمالو گرفت آورد نشونِ این هم‌کلاسی داد و خوردیم و خب مارشمالو هم تو این عکسه بود. یاد یکی از بلاگرا افتادم که منو یاد مارشمالو می‌ندازه. شایدم مارشمالو منو یاد اون می‌ندازه. عکسو براش فرستادم و جواب داد "وقتی یکی از بین این همه سوژه از بین اون لیوان پلاستیکیا که سرطان‌زاس! از بین اون ساقه طلایی که خوراک دانشجوها و سربازاس! از بین اون ریموتایی که یکیش احتمالا برای سمند باید باشه! از بین اون ریکوردر و تبلت و گوشی که روی میزه... از اون پوست رنگارنگ که دلم خواست! از اون نسکافه‌ای که اون گوشه قائم شده کسی پیداش نکنه! از اون ماگ قشنگی که روش حتما نوشته از ما به جز حکایت عشق و وفا مپرس! از اون ده تومنی لای کتاب و لیستی که روی کتاب گذاشتن که حس لیست خرید خونه به آدم میده! از اون قندون فلزی که نوستالژی‌بازا باهاش خاطره دارن! از این همه، شیبابا رو عکس بگیره واسه من بفرسته که بعد دق کنم از گشنگی..."


۶۰ نظر ۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۱:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1. با مادربزرگش اومده بود. میگن با مادربزرگش زندگی می‌کنه. پدر و مادرش جدا شدن. صف اول نشسته بود و موقع نماز فرستاده بودنش عقب. وسط صفم نذاشته بودن بشینه و فرستاده بودنش به منتها الیه سمت راست صف دوم. نشستم کنارش و گفتم دفعه‌ی بعد که دیدمت برات کتاب میارم. کتاب دوست داری؟ گفت آره و سرشو انداخت پایین. اون سری که برای اون یکی دختره که اسمشو نمی‌دونم کتاب برده بودم، دیده بود و دلش کتاب خواسته بود. اسمشو پرسیدم و گفتم کلاس چندمی؟ گفت بیتا. مدرسه نمی‌رم هنوز. ولی نقاشی بلدم. لبخند زدم. پرسید بلدی با کاغذ خونه درست کنی؟ برام خونه هم درست می‌کنی؟ گفتم آره. چشم ازم برنمی‌داشت که یه وقت قیافه‌ام یادش نره. نماز که شروع شد، اینم بلند شد مثل بقیه نماز بخونه. رکعت دوم بودیم که یهو نمازشو قطع کرد پرسید بلدی کادو کنی برام؟ جوابی نشنید. جلوی خنده‌مو گرفتم. نماز که تموم شد یواشکی گفتم آره بلدم. می‌خواست مثل کتابِ اون یکی دختره که نمی‌دونم چرا اسمشو نپرسیدم کادو کنم. دید دارم با انگشتام ذکر می‌گم، تسبیح آورد برام. منم نگفتم با تسبیح‌های مسجد راحت نیستم و گرفتم ازش. نماز که تموم شد بلند شدم برم. گفت فردا میاری دیگه؟ گفتم فردا نه. هر دفعه‌ی بعدی که فردا نیست. بهش گفتم الان دارم میرم خونه و خونه‌مون از اینجا خیلی  دوره. هر موقع بیام خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا بازم میام مسجد و کتابتو می‌دم. یه کم فکر کرد و گفت هر موقع ینی چند روز دیگه؟ یه کم فکر کردم و "هفت تا خوبه؟ هفت تا رو نشونم بده ببینم بلدی". دستشو گرفت سمتم. گفتم نه! این پنج تاست. دو تای دیگه هم از اون یکی دستت بذار روش. گفت با کاغذ برام قایق و خونه هم درست کن بیار. گفتم باشه و رفتم. داشتم کفشامو می‌پوشیدم که شنیدم به مامان‌بزرگش میگه این غریبه 7 روز دیگه برام کتاب و قایق و خونه میاره.

2. هر کدوم یکی یه ظرف قیمه‌ی نذری دستشون بود. سه تا پسر هفت هشت ساله‌ی بی‌قاشق. نشسته بودن کنار مسجد و درِ ظرفا رو شکسته بودن و باهاش قاشق درست کرده بودن. دست کردم تو کیفم ببینم قاشق دارم یا نه. همیشه چند تا قاشق چنگال یه بار مصرف تو کیفمه. سه تا بیشتر نداشتم. رفتم نزدیکشون و گفتم بچه‌ها؟ من سه تا قاشق دارم که فکر کنم مال شماست. 

3. من صف سوم نشسته بودم و اون صف دوم. هی برمی‌گشت عقب و نگام می‌کرد. چشم ازم برنمی‌داشت و منم سرمو بلند نمی‌کردم که راحت باشه. نماز اولو خوندیم. تموم که شد دوباره برگشت سمت من. سرمو بلند کردم و لبخند زدم و گفتم اسمت چیه؟ خجالت کشید. لبخندمو پهن‌تر کردم و گفتم چی صدات کنم پس؟ گفت آیلین. سرشو انداخت پایین و پرسید اسم تو چیه؟ گفتم حدس بزن. فکر کردم شاید ندونه حدس زدن چیه. گفتم قیافه‌ام شبیهِ چه اسمیه؟ گفت اِلنا؟ گفتم نه. اسمم اِلنا نیست. اسم منم مثل اسم تو آخرش این داره. مثل آیلین. یه کم فکر کرد و گفت رُزا؟ خندیدم و گفتم نسرین. پرسید کلاس چندمی؟ گفتم اول تو بگو بعد من میگم. گفت دوم. گفتم منم... دوازدهو با پنج و دو جمع کردم و گفتم منم کلاس نوزدهمم.

4. میگن من وقتی تازه تازه می‌خواستم راه رفتن یاد بگیرم دستمو می‌ذاشتم روی اون نرده‌ها (نرده است دیگه؟ یا حفاظ؟ یا میله؟ یا حالا هر چی)، بعد سعی می‌کردم وایستم و تعادلم رو حفظ کنم. یهو یاد این کمد افتادم نمی‌دونم چرا. کمده رو داریم هنوز. خونه‌ی مامان‌بزرگم ایناست. بعد چون ممکنه بپرسید پیرهن مشکی بابا برای چیه، عارضم که من دو ماه قبل محرم دیده به جهان گشودم و تو این عکس، ماه محرمه.


۲۵ نظر ۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۲:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1150- بمیرید، بمیرید، و زین مرگ مترسید

چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۲:۲۰ ب.ظ

دیشب زنگ زدن بابا و گفتن حال عمه‌ش خوب نیست. عمه‌ی 80 ساله‌ی بابا ده ساله که آلزایمر داره. هیچ کسو، حتی خودشم نمی‌شناسه. همه چی رو فراموش کرده؛ حتی حرف زدن. آخ! حتی حرف زدن. بچه‌هاش که البته بچه هم نیستن و خودشون بچه‌ها و نوه‌ها دارن، می‌گفتن عمه هر از گاهی یهو میگه "مواظب باش تو تنور نیافتی"، "گرگ‌ها به گله حمله کردن" و جمله‌هایی که شاید شصت هفتاد سالیه تاریخ مصرفشون گذشته؛ اما هنوز تو ذهنشه؛ تهِ ذهنشه. دیشب بعد اینکه مامان و بابا رفتن خونه‌ی عمه اینا، اومدم پنل وبلاگمو باز کردم و نوشتم ده سال با آلزایمر و بدون خاطره زندگی کردن چه جوریه؟ ده سال حرف نزدن و آروم یه گوشه نشستن و حتی جایی که درش نشستی رو نشناختن؛ ده سال فکر نکردن؛ ده سال بودن، اما نبودن؛ ده سال سیر شدنِ تو از دنیا و دنیا از تو. آدمایی که آلزایمر دارن، دیگه نمی‌تونن چیزی رو ضبط و ذخیره کنن. دیروز و زمان ماضی از دستور زبانشون حذف میشه و فقط حال، فقط حال و فقط حال. اینا رو نوشتم و عنوان پستم هم گذاشتم "گل سرخ و سفید ارغوانی، فراموشم نکن تا می‌توانی"، به دلم ننشست عنوان. پاک کردم و نوشتم "یادم تو را فراموش". داشتم به اون جملات تاریخ مصرف گذشته‌ای فکر می‌کردم که شاید اگه یه روز آلزایمر گرفتم و حرف زدن یادم رفت، به زبون میارم. نوشتم و تهشم نوشتم عمه‌ی 80 ساله‌ی بابا امشب عمرشو داد به شما. که زنگ زدن گفتن هنوز زنده است و رفته کما. یاد اون حکایت سعدی افتادم که شخصی همه شب بر سر بیمار گریست، چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست. به این فکر کردم که اگه خودم تا فردا صبح جان به جان‌آفرین تسلیم کردم چی؟ بیشتر از اینکه نگران یادداشت‌های نصفه نیمه و منتشرنشده‌‌ام باشم و غصه‌ی کادوهای جغدیِ هنوز به دستم نرسیده‌ی دوستان تهران‌نشینم رو که گفتن هر موقع اومدی اینجا خبرمون کن بهت بدیمشون و غافلگیرت کنیم رو بخورم، نگران اون جعبه‌ی قرمزِ بی‌نام و نشونِ توی کمدم بودم که شش تا فیل کوچولو توش بود و با روبان قرمز به هنرمندانه‌ترین شکل ممکن کادوپیچش کرده بودم و یه کارت تولدت مبارک روش گذاشته بودم و منتظرانه نگهش داشته بودم تا شال دخترم تموم بشه و یه روز با بافنده‌ی شال قرار بذارم و با یه شال آبی غافلگیر بشم و با شش تا فیل غافلگیرش کنم. پستی که نوشته بودمو نصفه نیمه رها کردم. بی‌خیالِ عنوانِ تازه به دلم نشسته، گزینه‌ی انصرافو زدم و رفتم سراغ کمدم. روی یه برگه اسم و آدرس وبلاگشو نوشتم که اگه تا شال دخترم تموم بشه خودم تموم شدم، براش کامنت بذارن و فیل‌ها رو برسونن دستش و شالو بگیرن ازش و بذارن کنار ماشینی که برای امیرحسینم گرفتم.

+ کسی که فردا را از زندگی خود بشمارد، حق مرگ را چنان که در خور آن است رعایت نکرده است. حضرت علی (ع)

+ beeptunes.com/track/468565778

۲۷ نظر ۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۴:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1144- بیات‌نوشت4+رادیکال4 (این قسمت: فُرم)

پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۵۸ ق.ظ

اعتبار گذرنامه‌ی من و بابا تموم شده بود. اینو وقتی فهمیدیم که بابا می‌خواست بره سفر و حواسمون نبود ماه‌ها از اعتبار پاسپورت‌ها می‌گذره. فرم درخواست گذرنامه‌ی جدید رو پر کردم و دادم به خانومی که مسئول وارد کردن اطلاعات به سیستم بود. در مقابل رشته و دانشگاه چیزی ننوشتم. یک جای خالی بیشتر نداشت و من نتونستم تصمیم بگیرم کدوم رشته و دانشگاهم رو اونجا بنویسم. در مقابل شغل هم چیزی ننوشتم. برگه رو گذاشتم کنار برگه‌ی بابا و شناسنامه‌ها و دادمشون به خانومه. شناسنامه‌مو باز کرد و اطلاعاتشو با فرم، تطبیق داد و اسممو پرسید. گفتم. گفت ولی تو شناسنامه‌ت طوری نوشته شده که سوسن می‌خونم اسمتو. گفتم ینی اون نقطه‌های نون و ی رو نمی‌بینید؟ گفت اگه اونا رو لحاظ نکنیم، سوسن خونده میشه؛ سریع اقدام کن و برو شناسنامه‌تو عوض کن. گفتم خب باید اون نقطه‌ها رو هم لحاظ کنید که سوسن خونده نشه. دیدم داره جلوی رشته و دانشگاهم می‌نویسه برق شریف. گفتم از کجا می‌دونستید اینو؟ یک لحظه حس کردم خیلی معروف و خفنم لابد. گفت اطلاعات پاسپورت قبلی‌تو چک کردم. اونجا اینو نوشتی. گفتم ولی دیگه من اونجا این رشته رو نمی‌خونم. گفت مهم نیست. راست می‌گفت. مهم نیست. آدرس خونه رو با آدرسی که بابا تو فرمش نوشته بود مقایسه کرد و خنده‌ش گرفت. گفت آدرس خونه‌تونو چقدر متفاوت نوشتین! خونه و پلاک همونه؛ ولی مسیرتون فرق داره. گفتم زاویه‌ی دیدمون به مسائل متفاوته کلاً. پرسید درس‌ت تموم شده؟ گفتم آره. گفت کار هم می‌کنی؟ نمی‌تونستم توضیح بدم کارم دقیقاً چیه. گفتم رسماً نه. گفت پس بنویسم بی‌کار؟ گفتم نه!!! گفت پس می‌نویسم خانه‌دار. گفتم نه!!! کلافه و سردرگم گفت پس چی بنویسم اینجا؟ گفتم بنویسید دانشجو. می‌دونم می‌خواست بپرسه مگه نگفتی درس‌ت تموم شده؟ ولی نپرسید. /تیر 96/

رشته‌های آزمون استخدامی هیچ وقت شامل حال من و گرایشم و شهرم نمیشه خداروشکر. چه لیسانس، چه ارشد. معلوم هم نیست دکترا کجا قبول بشم یا نشم اصلاً و از مهر 97 تهران باشم یا همین جا. برای همین پیگیر استخدام و کار نیستم زیاد. ولی از اونجایی که هوا را از من بگیر، آزمون و کنکور و امتحان را نه، تو آزمون استخدامی دانش‌بنیان شرکت کردم. من ویارِ امتحان دارم همیشه. الکی الکی رفتم دوباره کنکور ارشد دادم و قبول شدم. نه تنها ویار امتحان دارم، ویار قبول شدن هم دارم. ینی ببینم یه جا دارن آزمون آفتابه‌سازی می‌گیرن، میرم منابعشو گیر میارم می‌خونم میرم امتحان میدم و آفتابه‌ساز میشم. هر از گاهی به سرم میزنه برم جای این و اون امتحان بدم. مثلاً مبلغی بگیرم و تضمینی پزشکی قبول شم. حیف که یه کم غیراخلاقی به نظر می‌رسه این کار. به هر حال تو آزمون استخدامی دانش‌بنیان شرکت کردم. فکر هم نمی‌کنم اینجا همچین شرکت‌هایی باشه و حتی اگه باشه هم فکر نمی‌کنم موندگار باشم تو این شهر. ولی خب سنگ مفت، گنجیشک مفت؟ مفتِ مفت هم نبود البته. 57 تومن پیاده شدم. چرا 57؟ چرا 50 نه؟ چرا 60 نه؟ پیش‌آزمون هم گرفتن قبلِ آزمون. 87 تا سوال روان‌شناسی که نمی‌دونم چه تأثیری روی گزینش می‌تونه داشته باشه. ولی آخه 87!!!؟ خب نمی‌تونستن سه تا سوال دیگه هم بپرسن بشه 90؟ /شهریور 96/



بقیه‌ی سوالات: [11]، [21]، [31]، [41]، [51]، [61]، [71]، [81]

بیات‌نوشت چیست؟ نوشته‌های منتشر نشده، از دهن افتاده و بیاتی که خاصیت و اهمیت چندانی نداره و به جز این پیام قرمزرنگ!، پیام مهمی درش نهفته نشده.

۳۶ نظر ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۰۸:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1141- بیات‌نوشت3 (این قسمت: میس انداختن)

دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۲۲ ب.ظ

هر موقع پیامک واریز پول به حسابم میاد، سریع زنگ می‌زنم بابا و تشکر می‌کنم ازش. این سری که زنگ زدم بهش، همچین که گفت الو، نمی‌دونم دستم خورد یا آنتن رفت، قطع شد. بابا یک سری نصایح و توصیه‌های حیاتی و مهم از بچگی بهمون ابلاغ کرده که همیشه فکر می‌کنم اگه تخطی کنم از این اصول و قوانین، میره اسممو از شناسنامه‌ش پاک می‌کنه و از ارث محروم میشم و دیگه بابام نیست و دوستم نداره. اولیش اینه که یه چیزو یه بار به آدم می‌گن. کلاً با تکرار کردن حرفش حال نمی‌کنه، و لو اینکه ما اون حرفو نشنیده یا متوجه نشده باشیم. و دیگر اینکه درس بخون و انقدر درس بخون که شور درس خوندنو دربیاری! و نیز وقتی با کسی قرار می‌ذاری، چند دقیقه قبل از موعد قرار اونجا حاضر باشی و دیر نکنی، با ملچ مولوچ و صدا غذا نخوری و با پشت قاشق هم نزدنِ دوغ. پشت قاشق میشه اون ورش که دستمون می‌گیریم و جلوش میشه اونجایی که می‌ذاریمش توی دهنمون لابد. چون اون ورش که دستمون می‌گیریم، به دلیل اینکه دستمون گرفتیم آلوده است. و قاعده‌ی بعدی اینکه هرگز به کسی زنگ نزنید و قطع نکنید که اون زنگ بزنه به شما. این کار خیلی زشته. و من تو اون فاصله‌ی زمانی که داشتم سعی می‌کردم دوباره با بابا تماس بگیرم و بابت واریز پول به حسابم تشکر کنم، به این فکر می‌کردم که نکنه بابا داره فکر می‌کنه من زنگ زدم قطع کردم که اون زنگ بزنه و نکنه فکر کنه من مرتکب یه همچین حرکت زشتی شدم و نکنه دیگه دوستم نداره. /خوابگاه؛ خرداد 96/


بیات‌نوشت چیست؟ نوشته‌های منتشر نشده، از دهن افتاده و بیاتی که خاصیت و اهمیت چندانی نداره و پیام مهمی درش نهفته نشده.

۲۴ نظر ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1137- پیرامون فانوس

دوشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۵۴ ب.ظ

1. درسته که این فرهنگ، فرهنگ واقعی و کامل نبود و پروژه‌ی کوچیک درسی بود؛ ولی باید شبیه یه کتاب واقعی تحویل استاد می‌دادیم. ینی هم اسمش مهم بود، هم طرح جلدش، هم صفحه‌آرایی، هم شکل و قیافه، هم فونت و سایز مطالب، هم مقدمه و پیش‌گفتار، هم تصاویر، هم همه چی. همه‌ی این ظواهر یه طرف و محتواش هم همون طرف.

4تقسیم‌بر2. دوست داشتم اسمشو تورنادو یا شباهنگ بذارم. حتی می‌خواستم اسم این چهل نفری که کامنت گذاشتن و توی تست تعریف‌ها کمکم کردنو بیارم و تشکر کنم ازشون. خیلی چیزای دیگه هم دوست داشتم و می‌خواستم بشه. اما کی گفته همیشه اون اتفاقاتی که ما دوست داریم و می‌خوایم بیافته می‌افته؟
ولی... 
مثل یک اتفاق خوب بیا و بیفت در زندگی‌ام.

3. اندر مشقت‌های کارم همین بس که 6 صبح بیدار می‌شدم و تو گروه پیام می‌ذاشتم که بچه‌ها برای تعریفِ گیلاس، چون فیلم خارجی نمی‌بینم، نمی‌دونم اینا توی گیلاس فقط مشروب می‌خورن یا آب هم می‌خورن توش. کسی می‌دونه؟ نیم ساعت بعد پیام می‌دادم مثالِ گیلاستو بخور، غیراسلامیه. براش مثال نوشتم: گیلاسشو ریخت روی زمین. و در ادامه می‌پرسیدم برای زیرمدخلِ حرم، مدافع حرمو دارم تعریف می‌کنم. کسی می‌دونه کدوم کشورا برای مدافعین حرم سرباز می‌فرستن؟ آخه ویکی‌پدیا نوشته ایران سازماندهی می‌کنه؛ ولی نژاد سربازاشو ننوشته. یه ربع بعد: بچه‌ها کیک نوعی نان نیست؟ شیرینیه؟ دسره؟ نوعی چیه کیک؟ یازدهِ شب: دوستان! من امشب تا حدودای دوازده تنهام. تو کل ساختمونم کسی نیست. همسایه‌هامونم نیستن. هی صداهای عجیب می‌شنوم. الان عین چی پشیمونم که با مامان و بابا نرفتم و موندم این فرهنگ کوفتی رو بنویسم. می‌ترسم. و تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل.

4. از اونجایی که استادمون 44 سالش بود و منم 44 کیلو بودم، گفتم به‌به چه حسنِ تصادفی! فلذا قیمت پشت جلدِ فرهنگو 4 هزار تومن نوشتم و 4 نسخه چاپ کردم و سایزشو 12 در 8 سانتی‌متر تعیین کردم که مضارب 4 باشن و زورمو زدم و فونت و سایز و حاشیه‌شو جوری تنظیم کردم که محتوای اصلی 40 صفحه بشه. به علاوه‌ی 20 صفحه فرانت مَتِر و بَک مَتِر! که شماره‌هاشون به صورت الف و ب و ج و دال و اینا بود! در کل شد 60 صفحه که ایشونم مضرب 4 هستن. 40 نفر هم برای پست‌های "هل مِن ناصرٍ یَنصرنی‌"م کامنت گذاشتن و تعریف‌ها رو حدس زدن. متأسفانه نتونستم تعداد تصاویرو کاریش بکنم. 30 تا شد. مضرب 4 نیست، ولی رُنده. ارجاعاتم هم انقدر کم و زیاد کردم که 40 تا بشه. و شد. کی گفته نمیشه اون اتفاقاتی که ما دوست داریم و می‌خوایم بیافته بیافته؟
پس... 
مثل یک اتفاق خوب بیا و بیفت در زندگی‌ام...

5. یه بار با یکی از هم‌کلاسیام (شِکَر توی کلامم! این هم‌کلاسی‌م خانوم بودن. نیست که زبان فارسی مثل عربی و فرانسوی ضمیر مذکر و مؤنث نداره، آدم یه وقتایی مجبوره توضیح بده داره کیو میگه. اتفاقاً به نظرم خوبه که اینجوریه. چون یه وقتایی آدم دوست داره متنشو در هاله‌ای از ابهام بنویسه و خواننده ندونه کیو میگی) بله عرض می‌کردم؛ یه روز با یکی از هم‌کلاسیام سر این موضوع که علاوه بر فایل pdf جزوه‌هام، فایل وُرد هم بهشون بدم بحثم شد. وُردشو ندادم. بچه‌ها هم برای اینکه دلداری‌م داده باشن گفتن تو حق داری و اصن از این به بعد ما هم تو نوشتن جزوه کمکت می‌کنیم و تقسیم کار می‌کنیم و تو خیلی زحمت می‌کشی و ما قدرتو می‌دونیم و بهت افتخار می‌کنیم و هیچ وقت نمی‌تونیم الطافتو جبران کنیم. منم گفتم اصلاً تایپ جزوه برای من کار سنگینی نیست. هم شیرینه هم لذت‌بخش، و هم اینکه به نفع خودمه و اگه ننویسم یاد نمی‌گیرم. تازه با این کار معروف هم شدم حتی. از همه‌ی اینا مهم‌تر اینکه که من این دو سال، نیاز داشتم به کارهای وقت‌گیری که وقتمو بگیرن و خسته‌م کنن. البته این از همه مهم‌تره رو بهشون نگفتم. گفتم چه شما هم بنویسید، چه ننویسید من باز هم خواهم نوشت. چون برای خودم می‌نویسم. گفتم این جزوه‌ها مثل فانوسی هستن که برای روشن شدن راه خودم روشن کردم. حالا بقیه هم از نورش استفاده بکنن. از نور فانوس من که کم نمیشه. و اینجوری شد که از اون به بعد جزوه‌هامو "فانوس" صدا می‌کردیم و موقع امتحانا که میشد بچه‌ها می‌گفتن چه خبر از فانوسِ فلان درس؟ یا وقتی جزوه رو آپلود می‌کردم تو گروه، می‌گفتن بالاخره فانوس روشن شد، یا چه فانوس ملوّنی. از این رو، برای اینکه فانوس در خاطره‌ها ماندگار بشه، اسم فرهنگو گذاشتم فانوس.

6. دوران دبیرستان، یه درسی داشتیم به اسم رایانه، کار با رایانه، یا یه همچین چیزی. سال اول وُرد و آفیس کار کردیم و سال دوم فوتوشاپ و سال سوم برنامه‌نویسی. فوتوشاپ 19 شدم و بعد از اون دیگه سراغش نرفتم و با paint کارامو راه انداختم. هر چند همیشه رو لپ‌تاپم فوتوشاپه رو باید داشته باشم. هر موقع هم کارم یه کم پیچیده می‌شد از فوتوفیلتر استفاده می‌کردم و برای کارهای خیلی پیچیده‌تر می‌رفتم سراغ داداشم که خداوندگار فوتوشاپه. برای طرح جلد فرهنگم هم قرار بود برم سراغ ایشون. ولی ایشون تو این بازه‌ی زمانی که بنده درگیر فرهنگم بودم رفتن مسافرت و من موندم و کاسه‌ی چه کنمی که دستم گرفته بودم. طرحی که برای جلد فرهنگ در نظر داشتم یه طرح تاریک و سیاه بود که با نور یه فانوس کوچیک روشن می‌شد [این عکس]. و بیشتر به درد اعلامیه‌ی ترحیم و سوگواری و عکس سر قبر آدم می‌خورد تا جلد فرهنگ :))) این موضوع رو با گروه رادیوبلاگی‌ها در میان گذاشتم و دکتر سین زحمت طراحی رو برعهده گرفت و طرحی پیشنهاد داد که توی خواب هم نمی‌دیدم. و چون با انتشاراتی خاصی قرارداد نداشتیم خودمون یه نشر و لوگوی قلابی! که همانا امضا و بخشی از نام خانوادگی من بود، درست کردیم و زدیم روی جلد :دی و در ادامه من از نبوغم استفاده کردم و این ایده رو دادم که حالا که داریم فرهنگ‌نویسی می‌کنیم، پشت جلدش اطلاعاتِ فانوس رو به صورت مدخل، با زیرمدخلِ فرهنگ فانوس ارائه بدیم [این عکس]. شایان ذکر است عکسی که برای مدخلِ تابلو، انتخاب کردم، تصویر تابلویی است که پدرم، وقتی هم‌سن و سال من بوده کشیده [این عکس].

7. «پیرامون» ینی چی؟ پیرامون ینی حول‌وحوش، اطراف، گرداگرد. پیرامون به‌معنی «درباره» نیست. بعضیا می‌گن گرته‌برداری از انگلیسی هست. چون یکی از معانی about در انگلیسی، به جز «درباره»، «پیرامون» هم هست. «درباره» رو که می‌دونستیم. ولی «about» در انگلیسی به‌معنی «پیرامون» هم میاد.

«Look about» به اطراف نگاه کن
«and see if you can find it» ببین می‌تونی پیداش کنی 

پس هر وقت در متن‌هاتون به پیرامون رسیدید دقت کنید ببینید اگر به‌معنی حول‌وحوش، اطراف و گرداگرد چیزی بود درسته ولی اگه خواستید به‌معنی «درباره» استفاده کنید، همان «درباره» یا «راجع به» و «در زمینۀ» رو بیارید. اینا رو گفتم که بگم عنوانم غلطه. غلط ننویسیم.

4ضربدر2. در شرایطی که بنده یکی تو سر خودم می‌زدم یکی تو سر جلد و صحافی، یکی تو سر تعاریف و تصاویر، خبر رسید که بچه‌ها زنگ زدن و از استاد خواستن که 2 هفته موعد تحویل رو تمدید کنه. کارد می‌زدی خون من درنمیومد. بس که حرص خوردم تو این 7 سال سر یه همچین مسائلی. هر چند تو دانشگاه سابقم و دوره‌ی لیسانسم کم بود یه همچین مواردی. خب عزیزان! بزرگواران! شش ماه فرصت کم بود به راستی؟ اگه هر روز سه چهار ساعت وقت می‌ذاشتن، یه ماهه تموم میشد! ولیکن استادمون زمان تحویل رو تمدید کرد. من اگه استاد بشم هرگز چنین کاری نمی‌کنم. در همین راستا، توی گروه و نه حتی توی پی‌ویِ استاد، پیام گذاشتم که ای استاد، کار من تموم شده و آدرستو بده پست کنم فرهنگو. و آدرس داد، و پست کردم فرهنگو. و تا جایی که تونستم خودمو توی چش و چال استاد نهادینه کردم.

9. مریم هر وقت وبلاگمو می‌خونه تحت تاثیر قرار می‌گیره و پیام حماسی و شورانگیز میده و ازم میخواد به چاپ خاطراتم فکر کنم. و هر بار من میگم این حرف‌های روزمره‌ی من به درد کسی نمی‌خوره جز همونایی که تو اون خاطره حضور داشتن و هر بار مریم، رضا امیرخانیِ شریفی و سمپادی و امیرعلی نبویانِ برقی رو مثال می‌زنه. و تأکید می‌کنه که اونا تونستن، پس تو هم می‌تونی.

10. نوشتن این فرهنگ کوچولو تجربه‌ی شیرین و لذت‌بخش و البته توان‌فرسایی بود. بدم نمیاد یه روز کتابمو دستتون ببینم و ازم بخواین صفحه‌ی اولشو براتون امضا کنم. دروغ چرا؟ یکی از رویاهامه؛ که یه کتاب برای بلاگرا بنویسم، از وبلاگ بنویسم، درباره‌ی وبلاگ بنویسم، و یه کتاب از حرف‌هایی که نگفتم هیچ وقت.

11. بارها اساتیدمون ازمون خواستن و اصرار و تشویق و حمایت کردن که حرفامونو چاپ کنیم. هنوزم که هنوزه ستون خالی برای حرفامون هست، خواننده هست، حرف برای گفتن هست، ولی یه چیزی کمه این وسط. یه چیز مهم‌تر. چیزی که نمی‌دونم چیه.

4ضربدر3. لیلی بنشین خاطره‌ها را رو کن، لب وا کن و با واژه بزن جادو کن. لیلی تو بگو، حرف بزن، نوبت توست، بعد از من و جان کندن من نوبت توست. لیلی مگذار از دَمِ خود دود شوم، لیلی مپسند این همه نابود شوم.

۵۱ نظر ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1134- اسنپ

شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۲۳ ب.ظ

روز آخری که تهران بودم و داشتم می‌رفتم راه‌آهن نصبش کردم. من همیشه آخرین کسی‌ام که به یه نرم‌افزار، به یه پدیده، و به هر مقوله‌ای تو زندگی‌م اعتماد می‌کنم. همیشه آخرین کسی‌ام که هر چیزی رو باور می‌کنم. همیشه آخرین و همیشه محتاط‌ترین. و البته همیشه مهلک‌ترین ضربه‌ها و بدترین اتفاقات رو هم خودم تجربه می‌کنم.
چند ثانیه بعد از ارسال درخواست ماشین یه آقاهه زنگ زد که "خانوم شما کجایی؟". شوکه شده بودم. فکر کن یه شماره‌ی ناشناس زنگ بزنه و بگه کجایی؟ فکر کردم اشتباه گرفته. 
نمی‌دونستم وقتی درخواست ماشین می‌کنی، راننده می‌تونه شماره‌تو ببینه و داشته باشه. گفتم ببخشید؟ شما؟! گفت راننده‌ی اسنپم. سر کوچه‌ی رستاک وایستادم. پس چرا نمی‌بینمت؟ نمی‌دونستم چی بگم. هنوز چمدونامو نبرده بودم دم در. مات و مبهوت و گیج و منگ! لغو درخواست زدم و اینترنتمو قطع کردم و رفتم پایین. دوباره زنگ زد. دیدم یه پراید وایستاده سر کوچه. با دست اشاره کردم که بیاد پایین‌تر. دیرم شده بود. سوار شدم.

همه‌ی اون بیست دیقه نیم ساعتی که تو ماشین بودم، داشتم به شماره‌ام فکر می‌کردم. من ده ساله همین شماره رو دارم. برای همین به هر کس و ناکسی شماره نمی‌دم. داشتم فکر می‌کردم چون اینا تأییدیه‌ی سلامت روانی می‌گیرن از اسنپ و اونجا کلی مدرک و نام و نشون دارن، نمی‌تونن و نباید برای مسافرا مزاحمت ایجاد کنن. ولی خب شماره‌مو که داره. با یه شماره‌ی دیگه مزاحمتشو ایجاد می‌کنه. بعد با خودم گفتم چه مزاحمتی؟ تو که داری از این شهر میری. بعد به این فکر کردم که مگه مزاحم لزوماً باید تو شهری که زندگی می‌کنی باشه؟

وقتی رسیدیم راه‌آهن گفت شما گزینه‌ی استفاده از هدیه‌ی اولین سفر رایگانو نزدی و 15 تومن تقبل کنید. خواستم بگم نه تنها اون گزینه رو نزدم بلکه حتی لغو درخواست هم زدم و الان دقیقاً نمی‌دونم روی چه حسابی منو آوردی راه‌آهن. نگفتم. پونزده تومنو تقبل کردم و بعد به هم‌اتاقی‌م پیام دادم که خواستی بری ترمینال با هدیه‌ی اسنپ من برو.

ظهر سر سفره، بابا و پسرخاله داشتن در مورد اسنپ صحبت می‌کردن. گفتم چیز خوبیه. ولی کاش شماره‌ی آدمو به راننده نشون نمی‌داد. به هر حال شماره یه چیز شخصیه. گفتن شماره است دیگه. حساسیت نشون نده به این چیزا. بابا گفت اونا انقدر سمن دارن که توِ یاسمن توشون گُمی. چیزی نگفتم. بابا، پسرخاله‌ی بابا، امید، شما و هر آقای دیگه‌ای، هیچ کدومتون هیچ وقت تو مخاطباتون مزاحمِ1، مزاحمِ2، مزاحمِ3، مزاحمِ4 سیو نکردید، هیچ وقت با شنیدن صدای ناشناس رنگتون نپریده، پیام‌هاشونو نخوندید و بلاک نکردید، نترسیدید و آرامشتون با یه تماس و با یه پیام به هم نریخته. اصولاً شماها نمی‌دونید و نمی‌تونید بدونید مزاحم چیه. چون مزاحم یه چیزیه دقیقاً از جنس خودتون. مزاحم‌هایی هم که باهاشون مواجه شدید مزاحم‌های خواهر و مادر و همسر و دختراتون بودن نه خودتون. تو این جامعه قدرت دست شماست. پس ترسیدن رو بلد نیستید. پس حق میدم بگید شماره است دیگه؛ انقدر حساسیت نشون نده.

۳۴ نظر ۱۱ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1124- گمانه‌هایی مبنی بر چپ‌دست بودن دلبر

يكشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۱۹ ق.ظ

اون روز که یه عکس از رویاهای لوکسش گذاشته بود، زیر عکس نوشته بود دقت کنید: از چپ به راست، چایی دلبر، چایی من. با خودم فکر کردم لابد دلبر داره رانندگی می‌کنه که چایی‌ش رو گذاشته سمت چپ. بعدها که پستِ از سری چایی‌بازی‌های من و دلبرش رو خوندم دیدم نه؛ انگار چای دلبر همیشه چای سمت چپیه و دلبر همیشه سمت چپ نامبرده می‌شینه. البته من از کسی نامی نبردم هنوز. علی ایُ حال با خودم فکر کردم لابد سمت راستش یکی دیگه نشسته و پُره و جا برای دلبر نیست. فرض محال که محال نیست. فکر کردم که خب واقعاً چرا دلبرو می‌نشونه سمت چپش؟ نکنه می‌خواد به قلبش نزدیک‌تر باشه؟ آخه شنیدم میگن قلب ما آدما سمت چپ سینه‌مونه و خب لابد برای همین دلبر می‌شینه سمت چپ. اما اون روز که صندلی‌مو برداشتم آوردم این ورِ میز که موقع برداشتن قاشق هی دستم نخوره به دست مامان، جرقه‌ای در ذهنم زده شد. گفتم هان! لابد دلبر هم مثل من چپ‌دسته که دوست نداره سمتِ راست کسی بشینه. آخه ما چپ‌دستا دوست داریم یه جایی از میز و سفره بشینیم که هی دستمون نخوره به دست بغل‌دستی.

وقتی این فرضیه رو با نامبرده (می‌دونم! می‌دونم هنوز نامی ازش نبردم) مطرح کردم گفت از اونجا که مطمئنم تو به این کارت ادامه می‌دی و هر روز تلاش می‌کنی فرضیه‌ی جدیدی کشف کنی تا به علت تصمیم من مبنی بر نشوندن دلبر در سمت چپم پی ببری و من می‌دونم حتی ممکنه تو با ادامه‌ی این فرضیاتت به پیشرفت‌هایی در علت نشوندن دلبر در سمت چپ برسی، من به خودم اجازه نمی‌دم که این فرصت رو از تو بگیرم و می‌ذارم (می‌ذارم رو با ذ نوشته بود ^-^) این چلنج ذهنی هر روز با تو همراه باشه و تو تک‌تک صفحاتی که می‌خوای برای امتحانات پایان‌ترم بخونی به این فکر کنی که چرا سمت چپ؟ چرا راست نه؟ وی آرام آرام با خنده‌ای بر گوشه‌ی لبش از سمت چپ کادر خارج می‌شد... و در ادامه افزوده بود خدا رو شکر کامنت‌های وبلاگ من باز نیست. مگرنه تو (تو ینی من!) کاملاً توانایی این رو داری با این کامنت‌هات بحث‌ها رو به جاهای دیگه ببری و کلاً حواس همه رو پرت کنی. وقتی گفته بودم من با اینکه چپ‌دستم ولی میل بافتنی و کارد و قیچی رو با دست راستم می‌گیرم قول داده بود یک پست جدا برای چپ‌دست‌ها بنویسه و من هم گفته بودم نگه‌دار 13 آگوست بنویس که روز ماست... ولی خب چند وقتیه که وبلاگش به‌روز نمی‌شه... هشتگ لافکادیو برگرد :دی

دیدین تو فیلما قاتلا همه‌شون چپ‌دستن و به خاطر همین چپ‌دست بودنشون لو می‌رن؟ من سلاح‌های گرم مثل تفنگ رو با دست چپم می‌گیرم، ولی سلاح‌های سرد مثل کارد و چاقو و تبر!!! رو با دست راستم. اینجوری اگه بخوام کسی رو سربه‌نیست کنم و پلیس گیرم نندازه، با سلاح سرد می‌کشمش. شمام به پلیسا چیزی نگین. خب؟

صبح بلند شدم می‌گم ایهالناس! امروز 13 آگوست روز منه. بهم تبریک بگید و تا دست و صورتمو می‌شورم کادوهاتونو بیارید ببینم چی خریدید برام. بابا میگه مگه همین چند روز پیش سیزدهم نبود؟ فلش 16 گیگ گرفتم دیگه. گفتم اون 13 ذی‌القعده تولد قمری‌م بود. این 13 آگوست روز چپ‌دستاست.

۴۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۰۹:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1120- یِری بُش دی

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۳۰ ب.ظ

ما ترک‌ها یه رسمی داریم، که البته ممکنه سایر هم‌وطنان هم این رسمو داشته باشن؛ اینجوریه که اگه کسی بره مسافرت یا سربازی، بقیه کادو می‌گیرن براش یا یه کم پول می‌ذارن تو پاکت و میرن خونه‌ش و به نزدیکانش میگن "یِری بُش دی بُش اُلماسین" ینی جاش خالیه، خالی نباشه. منظور از بیان این جمله اینه که اینی که رفته مسافرت یا سربازی برگرده و جاش تو خونه‌تون خالی نمونه. بُش ینی خالی. این کلمه رو توی بُشقاب هم دارید و داریم، که به معنی ظرف خالیه.

حالا اگه طرف عروسی کنه، بقیه کادو می‌گیرن یا یه کم (یه کم که چه عرض کنم، مقدار هنگفتی) پول می‌ذارن تو پاکت و به این پول میگن جهازپایی (جهاز که جهیزیه است و پای هم ینی سهم. در کل ینی سهمی از جهیزیه). می‌برن میدن به مامان و بابای اونی که عروسی کرده و بهشون میگن "یِری بُش دی بُش اُلسون" ینی جاش خالیه، خالی بمونه. منظور از بیان این جمله اینه که اینی که رفته خونۀ شوهر، یا زن گرفته، برنگرده و جاش تو خونه‌تون خالی بمونه. همون‌طور که عرض کردم بُش ینی خالی. این کلمه رو توی بُشقاب هم دارید و داریم، که به معنی ظرف خالیه. و اگه کسی دور از جونِ شما بمیره هم باز میرن خونه‌ش و به بازماندگانش میگن "یِری بُش دی بُش اُلسون" ینی جاش خالیه، خالی بمونه. که به واقع نمی‌دونم منظورشون یا بهتره بگم منظورمون از یه همچون جمله‌ای چیه.

رفته بودیم خونۀ پسرخاله اینا که بهشون بگیم جای میترا خالیه، خالی بمونه :))) حالا چون اینا الان ماه‌عسل تشریف دارن، من معتقدم باید می‌گفتیم تا یه هفته جاش خالی نباشه، بعد که برگشتن جاش خالی باشه. یه رسم دیگه هم داریم که معمولاً ماه‌عسل می‌ریم ترکیه. و از پشت همین تریبون آرزو می‌کنم که بارالها! شوهری به من ارزانی بدار که مثل خودم، از این کشورِ دوست و برادر، ترکیه، بدش بیاد و به جاش بریم ایران‌گردی کنیم. آمین یا رب‌العالمین :| بله عرض می‌کردم. رفتیم و جملۀ مذکور رو گفتیم و پاکته رو دادیم و دیگه داشتیم کم‌کم رفع زحمت می‌کردیم که چشمم افتاد به ترازو. از مامان میترا اجازه گرفتم برم روی وزنه. یه سالی میشه که خودمو وزن نکردم. وقتی ایستادم روش چشامو بستم و تو دلم گفتم لطفاً 44 باش. نه یه گرم کمتر، نه یه گرم بیشتر. چشامو که باز کردم یهو جیغ زدم و خندیدم. بارالها کاش ازت یه چیز دیگه خواسته بودم.

مدرسه که می‌رفتم (دهه‌ی هشتاد رو عرض می‌کنم. اون موقع شماها هنوز به دنیا نیومده بودید :دی)، 39 کیلو بودم. تو کلاسمون سه نفر 39 کیلو بودن و رقابت تنگاتنگی بین من و زهرا و مهسا بود. بابا قول داده بود اگه 50 کیلو شدم برام موبایل بخره. تا سوم دبیرستان (کلاس دوازدهمِ شما نسلِ جدید) تمام تلاشمو کردم و شدم 40 :))) سوم دبیرستان به جوونیم رحم کردن و موبایله رو برام خریدن. منم قول دادم به تلاشم ادامه بدم. پریشب بابا گفت اگه 60 بشی برات ماشین می‌خرم. گفتم بمیرم هم به 60 نمی‌رسم. از محالاته و امکان نداره. 4 کیلو تخفیف گرفتم ازش و روی بی‌ام‌دبلیو توافق کردیم. حالا اگه 56 بشم برام ماشین می‌خرن. 

یاد میکروی هولدن و ارگ نیکولا افتادم. 

این وزنه‌بردارا و کشتی‌گیرا چی کار می‌کنن یهو ده بیست کیلو کم و زیاد میشن؟



امروز روز تولد قمریمه. یه دلیل اینکه تولد قمری‌مو بیشتر از شمسی دوست دارم اینه که هر سال ده روز میاد عقب‌تر و اینجوری من می‌تونم متولد همۀ ماه‌های سال باشم :)

چند روزه نان‌استاپ (لاینقطع!) گوش می‌دم:

من دارم بهار بهار می‌بازم به روزگار، دلمو ورق ورق صدامو هوار هــــــــــوار

ببینید: deathofstars.blogfa.com/post/432

و نیز nebula.blog.ir/post/388

۲۸ نظر ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1118- دایرۀ قسمت (۲)

جمعه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۳۷ ق.ظ

آهی کشید و گفت از کَلیبَر اومدم. یه پسر دارم و یه دختر. پسرم چهل سالشه و همینجا تهران کار می‌کنه. کارگره. هنوز ازدواج نکرده. میگه با کدوم پول ازدواج کنم. دخترم بزرگتره. چند ساله طلاق گرفته. خانوما گفتن خوبه تنها نیستی. دخترت الان با خودت زندگی می‌کنه؟ خانم پیر دوباره آهی کشید و گفت نه؛ مشکل عصبی داره. برای همین شوهرش طلاقش داد. آسایشگاهه. مراغه بستریش کردن و اومده بودم پول دوا و دکترشو جور کنم. میگن پنج میلیون میشه. یه بنده خدایی گفته بود بیام تهران یه کمکی بکنه. پونصد بیشتر نتونست جور کنه برام.

تو دلم گفتم خب کارت به کارت می‌کرد. این همه راه این بیچاره رو کشونده تهران. و از اینکه نمی‌دونستم مراغه و کلیبر دقیقاً کجای استان ما هستن افسوس خوردم. خانم پیر روبه‌روم نشسته بود. می‌گفت هیچ خیریه و سازمانی کمکم نمی‌کنه. نه بهزیستی، نه کمیتۀ امداد. دوباره آه کشید. براش چایی ریختم و گفتم ایشالا حل میشه. رفتم تو فکر. ینی چی ایشالا حل میشه؟ تشر زدم به خودم که این بنده خدا پول لازم داره و چند برابر اینی که این میخواد الان تو حساب توئه و به یک "ایشالا حل میشه" بسنده کردی؟ انتظار داری یهو از آسمون یه پاکت پول بیفته دستش؟ یا شب بخوابه و صبح دخترش شفا بگیره؟ خب این پولم یهو از آسمون نازل نشده به حساب من. کار کردم؛ زحمت کشیدم. تا حالا صد دفعه می‌تونستم خرجش کنم. ممکنه خودم یه روزی لازمش داشته باشم. کلافه بودم. فرشته‌های شونه‌های چپ و راستم افتاده بودن به جون همدیگه. داد زدم سرشون که میشه بس کنید؟

خانم پیر چاییشو با پفک خورد. گفت قدیما بروبیایی داشتم برای خودم. دو تا گاو داشتم و یه زمین. شوهرم بی‌خبر از من زمینمو فروخت و بعدشم گاوامو ازم گرفت. وقتی فهمیدم، رفتم زمینمو پس بگیرم. پول زمینو جور کردم و پس گرفتم. شوهرم وقتی فهمید انقدر منو زد که فکّم شکست. ایناهاش جاش مونده هنوز. فکّشو نشون خانوما داد. معتاد بود. همیشه می‌زد. خانم مسن خندید و گفت انگار هر دومون از شوهر خیر ندیدیم. ولی خب ارتباط ما محترمانه بود و حتی یه بارم دعوا نکردیم باهم. موقع طلاقم با احترام و بی‌سروصدا جدا شدیم. مهریه‌م هم نگرفتم. هیچی نگرفتم ازش. خانم پیر گفت شوهرم کار نمی‌کرد. از بچگی همین پسرم خرج خونه رو می‌داد. سه تومن از خرج دوا و دکتر دخترم هم همین پسرم داده. خودمم فرش می‌بافتم. شوهرم فرشامو می‌فروخت و مواد می‌خرید.

جعبه‌ی خرما رو گرفت سمت من و گفت یه فاتحه براش بخونید. تشکر کردم و گفتم خرما نمی‌خورم، ولی براشون فاتحه می‌خونم. خانم جوون خندید و گفت گرفتی ما رو؟ یه ساعته داری از ظلم‌های شوهرت میگی و الان می‌خوای براش فاتحه هم بخونیم؟ خانم مسن گفت اقلاً بگو برای پدر و مادرت فاتحه بخونیم. تو آخه اسم این آدمو می‌ذاری شوهر؟ خوبه سرت هوو نیاورده. خانم پیر آهی کشید و گفت پسرعموم بود. به زور منو داده بودن بهش. می‌گفتن بعد من یه چند تا زن هم گرفته. ندیده بودم. می‌گفتن ولی. به هر حال شوهرم بود. روزای خوب هم داشتیم باهم. خیره به دشت و صحرا و کوه‌ها، داشتم برای شوهر دیوسیرتش فاتحه می‌خوندم و کماکان به مقوله‌ی قسمت فکر می‌کردم. دیگه روم نمیشد از پیرزن هفتاد هشتاد ساله بپرسم وقتی به زور داشتن می‌دادنت به پسرعموت خودت کسی رو دوست داشتی یا نه.

صبح زنگ زدم بابا بیاد داخل قطار و کمکم کنه چمدونمو از بالا بردارم. خانوم جوون و خانم مسن زودتر از ما پیاده شدن. خانم پیر کلیه‌هاش درد گرفته بود. می‌گفت نباید پفک می‌خوردم. نمی‌تونست بلند شه. کمکش کردم وسایلشو جمع کنه. رو کرد سمت بابا و گفت خیر از جوونیت ببینی پسرم. میشه منو تا سر جاده برسونی؟ می‌خوام برم کلیبر. پیاده شدیم و خانومه آروم آروم داشت پشت سر ما میومد. منم تندتند و باعجله و البته با صدای آروم داشتم خلاصه‌ی شرح حال خانم پیرو برای بابا توضیح می‌دادم. تو ماشین یه کم باهم حرف زدیم. هردومون تو کف این بودیم که آدم چه طور تو این دوره زمونه به خاطر پونصد تومن از دهش بلند میشه میره تهران. بابا ساکت بود. فکر کنم داشت با فرشته‌های شونه‌ی چپ و راستش بحث می‌کرد. یه کم پول داد دستم و گفت بشمر ببین درسته؟ شمردم. گفت بده به این خانومه.

۷ نظر ۱۳ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1117- دایرۀ قسمت (۱)

پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۵۷ ق.ظ

سوار شدم و مثل همیشه با نگرانی پرسیدم تا چهار می‌رسیم؟ با اینکه چند بار دیر رسیدم و جا موندم، ولی باز درس عبرت نمی‌گیرم و دقیقه‌ی نود حاضر میشم. با سرش تأیید کرد. از کوچه پس کوچه‌ها رفت که نخوریم به ترافیک. به موقع رسیدم. نشستم و گوشیمو درآوردم و نوشتم ساعت چهار و چهار دقیقه است. اولین روز چهارمین ماه سال و اولین روزِ بعد از ترمِ چهار. سوار قطار شماره چهارصد و چند به مقصد خونه با یه بلیت چهل و چند هزار و چند صد تومنی که ساعت چهار راه افتاد. تو یه کوپه چهارتخته، توی واگن شماره چهار. نگاه به بازدیدهای وبلاگم کردم و دیدم چیزی نمونده که بشه 444444. گوشیمو انداختم تو کیفم و دستمو گذاشتم زیر چونه‌ام و رفتم تو لاک خودم. خیره به آسمون. مأمور قطار چایی آورد. خانوم مسن کیف پولشو برداشت و بلند شد. از من و خانم جوون و خانم پیر پرسید پفک می‌خوریم یا نه. گفت می‌رم برای خودم پفک بخرم. تشکر کردیم و گفتیم نه. رفت و با چهار بسته پفک برگشت. گفت به هر حال من برای شما هم خریدم. 

از تو کیفم ظرف زردآلو و آلبالو و آلوچه خشکامو درآوردم و گرفتم سمت خانوما. چون خودم رو تمیزی این چیزا حساسم گفتم خودمون تو خونه درستشون کردیم. میوه‌های باغ چند تا معلم بازنشسته است. خانوما برداشتن و تشکر کردن. در ظرفو بستم و باز رفتم تو لاک خودم. داشتن باهم صحبت می‌کردن. خودشونو معرفی می‌کردن و اینکه کجا زندگی می‌کنن و برای چی تهران بودن و برای چی دارن برمی‌گردن تبریز. ازم پرسیدن چی می‌خونی؟ گفتم برق، زبان. حوصله‌ی توضیح دادن نداشتم. خانم مسن بسته‌ی پفکو گرفت سمتم و گفت منم برق خوندم. گرایشم الکترونیک بود. گفتم منم الکترونیک بودم. شما هم همین جا تهران درس خوندید؟ گفت نه اومده بودم پسرمو ببینم. اینجا دانشجوئه. خودم تبریز خوندم. می‌خوام خونه‌مو بفروشم بیام تهران پیش پسرم. هم اون تنهاست هم من و پسر کوچیکم. خانوم جوون پرسید همسرتون فوت کرده؟ خانوم مسن که انگار انتظار یه همچین سوالی رو داشت، یه کم مکث کرد و گفت چند وقته که طلاق گرفتم. یه کم دیگه مکث کرد و گفت 8 تا زن صیغه‌ای و 2 تا دائم بعدِ من داشت. به روم نیاوردم و صبر کردم پسرام بزرگ شن و همین چند وقت پیش طلاق گرفتم.

از درس و دانشگاهم پرسید و اینکه کار هم می‌کنم یا نه. گفتم با رشته‌ی لیسانسم نه، ولی با رشته‌ی ارشدم یه کارایی پشت لپ‌تاپ بلدم. گفت پسر منم کارش همه‌ش با این لپ‌تاپه. سر در نمیارم دقیقاً چی کار می‌کنه. نپرسیدم پسرش کجا چی می‌خونه. بحثو عوض کردم. گفتم میشه از دوره‌ی دانشجویی خودتون بگید؟ از غذاهای سلف، از استاداتون، شبای امتحان، از جزوه‌ها و کتابا و لباساتون. چه جوری بدون اینترنت درس می‌خوندین؟ امتحاناتون چه شکلی بود؟ اون موقع تعداد دخترای برقی کم بوده لابد. گفت بعد انقلاب فرهنگی بود و مجبور بودیم از این مقنعه‌های چونه‌دارِ دراز سر کنیم. خانومه انگار بدش نمیومد خاطره‌هاشو مرور کنه. داشت اون روزا رو توصیف می‌کرد و منم داشتم با موهای اوشینی و ابروهای پیوندی و مانتوی اپل‌دار تصورش می‌کردم. می‌گفت سه تا دختر بیشتر نبودیم. سه دختر و چهل تا پسر. گفتم منم یه چند تا درس پاس کردم که تنها دختر کلاس بودم. خیلی حس بدیه. درکتون می‌کنم. گفت با همسرم هم تو همین دانشگاه آشنا شدم. هم‌کلاسیم بود. همسایه‌مونم بود. کلی منتظر می‌موند که سوار همون تاکسی بشه که من میشم تا پول تاکسی‌مو خودش حساب کنه. عاشقم بود. چهار سال تموم رفت و اومد و پاشنه‌ی درمونو از جا کند. ولی خب مثل الان نبود که پسرا و دخترا باهم دوست باشن و باهم صحبت کنن. ما تو دانشگاه هیچ وقت باهم حرف نمی‌زدیم. تو خیابون هم. سال آخر استادم هم ازم خواستگاری کرد. چند تا از هم‌کلاسیامم منو می‌خواستن. نمی‌دونم چی شد که به این آدم بله گفتم. خانوما گفتن قسمته دیگه. خانومه تأیید کرد. سرمو تکیه دادم به شیشه و رفتم تو لاک خودم. خانوما هنوز داشتن صحبت می‌کردن. محو تماشای کوه‌ها و مزرعه‌های توی مسیر بودم و یه چیزی فکرمو مشغول کرده بود. قسمت. چقدر به قسمت اعتقاد دارم من؟ قسمت همون سناریوی از پیش نوشته شده است؟ 

حرفاشون که تموم شد، خانومه گفت قسمتدن آرتیخ یماخ اولماز (بیشتر از سهم و قسمتت نمی‌تونی چیزی بخوری و سهمی داشته باشی). از کجا معلوم اگه با استادم ازدواج می‌کردم چی میشد. خانوما تأیید کردن. می‌دونستم نباید بپرسم، ولی برگشتم سمت خانومه و گفتم بین هم‌کلاسیاتون کسی بود که شما دوستش داشته باشین و نگین بهش؟ بعد یهو مهران مدیری‌طور پرسیدم عاشق شدین تا حالا؟ چند ثانیه مکث کرد و سرشو انداخت پایین و به یه نقطه خیره شد و گفت یه هم‌کلاسی داشتم... همیشه زودتر از بقیه می‌رفتم دانشگاه که بشینم تو کلاس و از پنجره حیاطو ببینم، اومدنشو ببینم... ولی حتی سلام هم نمی‌دادیم به هم. مثل الان نبود که دخترا و پسرا دوست باشن و باهم صحبت کنن. هیچ وقت بهش نگفتم. اصن رسم نبود دختر به پسر پیشنهاد بده. مثل الان نبود که. تو دلم گفتم الانم البته رسم نیست. گفت نه مهریه خواستم نه خونه نه مراسم. بعد ازدواج و فارغ‌التحصیلی رفتم تو کارخونه برق و مسئول یه جای خوب تو کارخونه بودم. یه کم که گذشت شوهرم نذاشت کار کنم. گفتم چشم. یه کم که گذشت خونه رو فروخت گفت بدهکارم. بدهکار نبود. می‌خواست برای زن دومش خونه بخره. ما رفتیم تو خونه‌ای که بهم ارث رسیده بود زندگی کردیم. یه کم هم که گذشت خرج خونه رو نداد و گفت هنوز بدهکارم. خودم کار کردم. رفتم معلم شدم. یه کم که گذشت من هم خرج خونه رو می‌دادم هم بدهی‌های اونو. بدهکار نبود. چند تا چند تا زن می‌گرفت و خرجش بالا بود. ولی من اصلاً به روی خودم نمی‌آوردم که حرمت‌ها حفظ بشه. نمی‌دونست می‌دونم. می‌گفت میرم مأموریت، ولی می‌رفت خونه‌ی اون یکی زناش. معتاد نبود، ولی مشروب و الکل زیاد می‌خورد. یه وقتایی تعقیبش می‌کردم ببینم کجا میره. کم‌کم داشت گریه‌ش می‌گرفت. گفت عوضش پسرام سر به راهن. بعد خندید و گفت نماز شبشونم قضا نمیشه. گفت از اون پدر یه همچین پسرایی نوبره.

پرسید معلمی رو دوست داری؟ می‌تونستی جای بابات بری آموزش پرورش. ناحیه‌ی چند بود بابات؟ مات و مبهوت نگاش می‌کردم و با خودم می‌گفتم از کجا می‌دونه؟ وقتی قیافه‌ی حیرت زده‌ی منو دید خندید و گفت علم غیب که ندارم. همین چند ساعت پیش گفتی باغ چند تا معلم بازنشسته. لبخند زدم و گفتم ناحیۀ چهار.

آدما دو دسته‌ان؛ دسته‌ی اول: در دایرۀ قسمت ما نقطۀ تسلیم‌یم، لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی، دسته‌ی دوم: چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد، من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک. از خودم پرسیدم جزو کدوم دسته‌ای؟ گوشیمو برداشتم بازدیدای وبلاگمو چک کردم. چهارصد و چهل و چهارهزار و چهارصد و چهل و چهارو رد کرده بود. دوباره سرمو تکیه دادم به شیشه و محو کوه‌ها و مزرعه‌ها و آسمون شدم.

۱۵ نظر ۱۲ مرداد ۹۶ ، ۰۶:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1115- مثل بابام

سه شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۳۱ ب.ظ


دخترا به دو دسته تقسیم میشن. دخترایی که دوست دارن شوهرشون مثل باباشون باشه، دخترایی که دوست ندارن شوهرشون مثل باباشون باشه.

۲۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1107- کارآموزی که من بودم

دوشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۵ ب.ظ

الان چند وقته بهمون میگن گزارش‌کار اون کارآموزیایی که رفتینو بنویسین بیارین بدین و من هر چی دارم زور می‌زنم حسش نیست. ینی اصن حالِ نوشتن ندارم به واقع. اینکه چی دیدیم و چی شنیدیم و چی یاد گرفتیم و چه پیشنهاد و انتقادی به سیستم واژه‌گزینی داریم و از این حرفا. اولین جلسه‌ی کارآموزی‌مونم بهمن‌ماه بوده و دیگه اصن چیزی یادم نیست که بخوام در موردش بنویسم. موعد تحویل این گزارشم آخر تیره و کماکان من هر چی به مخیّله‌ام فشار میارم حسش نیست. سر صبی رفتم سراغ سررسید پارسالم ببینم اون روزا چی توش نوشتم که لااقل چهار تا کلیدواژه به ذهنم بیاد و چهار خط چیز بنویسم. سررسید برای من مثل دفتر یادداشته. همیشه باهام بوده و هست. همیشه تو جلسه‌ها همرام بوده و معمولاً چیزایی که به ذهنم می‌رسه رو در حد یکی دو کلمه می‌نویسم که بعدش بهشون فکر کنم. هر از گاهی حتی مقدمه‌ی پستامم اون تو می‌نویسم که بعداً ادامه‌ش بدم. فی‌الواقع چیزی که از نکاتِ جلسه‌ی دوم عایدم شد این برگه بود:



جناب آهنگر وقتی داشتن ما رو به بقیه‌ی اساتید معرفی می‌کردن گفتن این عزیزان دانشجویان ما هستن و قراره در آینده جای ما رو بگیرن. برخی از حضار گفتن "نفرمایید استاد". منظورشون این بود که دور از جون و ایشالا سایه‌تون همیشه بالای سرمون باشه و از این صوبتا. استاد هم فرمودن بالاخره رسم دنیا همینه و اگه غیر از این بود نوبت به خود ما هم نمی‌رسید.

در راستای اون استکان کمرباریک خط ششم باید بگم، برامون تو اینا چای آورده بودن و خب من اون لحظه که داشتم نوش جانم می‌کردم، محاسبه می‌کردم که اگه هر بار 30 تا از این استکان‌ها بیارن، تو این بیست سال، چند بار جناب رئیس تو همین استکانی که من دارم چای می‌خوردم چای خورده. 

اون نصب ویندوز و خواستگاری رو خدایی نمی‌دونم برای چی و کی نوشتم. یادم نیست به خدا. و اون کلمه‌ی اول خط ششمو خودمم نمی‌تونم بخونم و نمی‌دونم چیه. اون جمله‌ی گهربارِ این مُرده انقدر شیون نداره رو هم جناب رئیس برای تصویب یه واژه گفتن و خوشم اومد ازش. واژه هه یادم نیست. ولی یادمه منظورش این بود که ولش کنین، چه‌قدر بحث می‌کنین :)) آقای هوشنگ مرادی کرمانی و کلی آدمِ شاخِ دیگه هم کنارمون نشسته بودن و من هیچ کدومو نمی‌شناختم. ساقه طلایی هم دادن بهمون. اون جملات قصارِ چهار خط آخرم هم قابل تأمله:

تو مملکتی که همه فکر راحتی و آسایش‌اند و تن‌پرور و تنبل‌اند، یه ذره تلاش کنی...
اینکه دندون‌پزشکه و فلان جا مطب داره و اومده فرهنگستان کار می‌کنه به کنار، من خرابِ با مترو فرهنگستان اومدنشم.
تو جلسه بودم که بابا زنگ زد و هیچ جوره نه می‌تونستم جواب بدم و نه برم بیرون. اصن باید گوشیامون خاموش می‌بود. تو سررسیدم نوشتم: به اندازه‌ی همه‌ی رد تماس‌هایی که سر کلاس بودم و از خونه زنگ زده بودن از درس خوندن متنفرم.


۲۳ نظر ۱۹ تیر ۹۶ ، ۲۳:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1088- تاریخ و فلسفه‌ی علم بهتر است یا ثروت؟

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۱۱ ق.ظ


امسال دوباره یا اگه دقیق‌تر بگم پنج‌باره (برای بار پنجم) کنکور ارشد شرکت کردم. زمستون پارسال که زد به سرم که مجدداً کنکور ارشد ثبت‌نام کنم، شال و کلاه کردم رفتم دانشکده‌ی فلسفه‌ی علم شریف که چند تا کتاب فلسفی بگیرم بخونم. مسئول کتابخونه داشت ناهار می‌خورد. بهم گفت برو بشین تو همین سالن بغلی و ده دیقه بعد بیا. تو سالن بغلی یه سخنرانی فلسفی-فیزیکی بود. خدا شاهده هیچی ازش نفهمیدم. چند دیقه نشستم و سررسیدمو درآوردم و توش نوشتم: "من امسال می‌خوام کنکور ارشد فلسفه‌ی علم شرکت کنم. میشه اسم کتاب‌هایی که برای کنکور باید بخونم رو بگید؟" دادم به دختری که کنارم نشسته بود و نمی‌شناختمش. یه نگاه به من کرد و یه نگاه به سررسید و گفت اطلاعاتم کافی نیست. داد به بغل دستیش. اونم با حوصله اسم کتابا رو برام نوشت. اسممو بهش گفتم و شماره‌مو بهش دادم که اگه کتاب دیگه‌ای به ذهنش رسید معرفی کنه. بهم یه اسمس داد که شماره‌شو داشته باشم. اسمش هما بود.



خدایی تفاوتِ بنیادین این دو تا پیام رو حس می‌کنید؟ یکی آرزوی موفقیت می‌کنه یکی صاف زل می‌زنه تو چش و چال آدم و میگه قبول نمیشی. برای دکتری دنبال رشته‌ای بودم که هم تهران داشته باشه هم تبریز و هم دوستش داشته باشم و هم به نوعی به رشته‌ی الانم مربوط باشه. علوم شناختی یه جورایی به مغز و اعصاب و رایانه و روان‌شناسی و زبان‌شناسی مربوطه. دکتراشو فقط تبریز و شهید بهشتی داره. تبریز 2 نفر و شهید بهشتی 5 نفر برمی‌داره. امیدی هست؟ هست...

تصمیم داشتم تابستون دفاع کنم و ارشد اولی رو فارغ‌التحصیل شم و دوباره یه رشته‌ی دیگه و یه ارشد دیگه رو شروع کنم. برای این کار دلایل خودمو داشتم. یه سری از دلایل به اختیار و ویژگی‌های شخصیتی خودم برمی‌گرده و یه سری دلایل به جبر و شرایط محیطی‌م. به عنوان مثال، برای دکتری آماده نبودم و نمی‌خواستم نخونده برم دکتری بدم و یه دانشگاه سطح پایین و یه رشته‌ی سطح پایین قبول شم. به نظرم آدم یا یه کاری رو نکنه یا به بهترین شکل ممکن انجامش بده. برای دکتری حسابی باید مطالعه می‌کردم که نکرده بودم. پس برای دکتری شرکت نکردم. در ثانی! نمی‌دونستم اساساً چه رشته‌ای رو برای دکتری انتخاب کنم و در مورد رشته‌ها اطلاعات لازم و کافی رو نداشتم. ثالثاً نمیشه هر رشته‌ای رو انتخاب کرد. مثلاً برای دکتری رشته‌ی ایکس باید مدرک ارشد رشته‌ی ایکس یا ایگرگ رو داشته باشی و با لیسانس برق و ارشد زبان‌شناسی، انتخاب‌هام برای دکتری محدود بود. می‌دونم دلیلِ مسخره‌ایه ولی یه دلیلم هم این بود که دوست نداشتم تحصیلات همسر آینده‌ام کمتر از تحصیلات من باشه و دکتری خوندنم به نوعی حذف مواردی بود که لیسانس یا ارشد داشتن. همون طور که عرض کردم دلیل مسخره‌ایه. دکتری حداقل چهار سال طول می‌کشه و نمی‌خواستم چهار سال دیگه هم تهران بمونم. تهران موندنم به نوعی حذف گزینه‌های تبریزیِ ساکنِ اونجا بود. از طرفی می‌خواستم برگردم شریف و بمونم تهران و نمی‌خواستم برگردم شهرمون و اونجا ازدواج کنم. تناقض تو چشام موج می‌زنه. موضوع دیگه کار بود. تو شهر خودم برای رشته‌ی من کار نیست. اگه بخوام کار مرتبط با رشته‌ام داشته باشم باید بمونم تهران. پس یا باید بمونم تهران، یا رشته‌مو عوض کنم. من آدم تک‌بعدی نیستم. دوست ندارم عمرمو صرف یه کار و یه رشته‌ی خاص کنم. دوست دارم تو این چند سالی که زنده‌ام، تا جایی که می‌تونم دنیا رو تجربه کنم. رشته‌ی فلسفه‌ی علم رو دوست داشتم و دو سال پیش وقتی کنکور زبان‌شناسی شرکت کردم، به فلسفه‌ی علم هم فکر کرده بودم. 94، کنکور برق و زبان‌شناسی و بهار 95 کنکور مهندسی پزشکی و انفورماتیک پزشکی شرکت کردم. اون برقی که ما تو دانشگاه خونده بودیم به درد کنکور نمی‌خورد. برای کنکور زیاد نخوندم و رفتم یه رتبه‌ی نجومی آوردم. ولی برای کنکور زبان‌شناسی وقت گذاشتم و کتاب خوندم و تست زدم و نتیجه گرفتم. (اگه دوست دارید بیشتر بدونید: nebula.blog.ir/post8). رشته‌های پزشکی رو هم دوست داشتم، ولی استعدادشو نداشتم. شاید اگه یه کم بیشتر برای کنکورهای وزارت بهداشت وقت می‌ذاشتم نتیجه‌ی بهتری می‌گرفتم و الان دانشجوی مهندسی پزشکی بودم و به جای سر و کله زدن با فرهنگ لغت و دیکشنری، نوار قلب و نوار مغز تحلیل می‌کردم. (اگه دوست دارید بیشتر بدونید: nebula.blog.ir/post113). منابع ارشد فلسفه‌ی علم، ریاضی، فیزیک، فلسفه، منطق، عربی، تاریخ و تمدن اسلامی و زبان بود (یه سوال از هر کدوم از این درسا انتخاب کردم. می‌تونید روی اسم درس کلیک کنید و سوالا رو ببینید). یکی دو ماه خوندم و نمونه سوال حل کردم و نتیجه‌ای که می‌خواستم بگیرم رو گرفتم. هفته‌ی پیش دم دمای افطار رتبه‌ها اومد. از استرس نتایج و از ضعف روزه رو به موت بودم. وقتی داشتم شماره‌ی پرونده و شماره‌ی شناسنامه‌مو تایپ می‌کردم دستام یخ کرده بود. وقتی زنگ درو شنیدم دویدم سمت آیفون که من می‌خوام جواب بدم. بابا بود. سنگک به دست اومد و صورتشو بوسیدم و گفتم نتایج ارشد اومد بالاخره. سنگکو از دستش گرفتم و دوباره اون ورِ صورتشو بوسیدم. پرسید رتبه‌ت چند شد؟ گفتم همین تعدادی که الان بوسیدمت :دی. گفت باریکلا.

امروز آخرین مهلت انتخاب رشته است. روزانه قبول میشم. ولی نمیشه بیشتر از یه بار روزانه بخونی و چون الان روزانه می‌خونم این دومی شبانه محسوب میشه. زنگ زدم هزینه‌‌ی شبانه رو پرسیدم. گفتن ترمی سه تومن. به امید اینکه تا مهرماه گنج پیدا کنم انتخاب رشته کردم. شما نقشه‌ی گنج سراغ ندارید؟



۲۵ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

25 سالگی

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۰۸ ب.ظ

۳۸ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1044- زندگی شستن یک بشقاب است

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۸ ق.ظ

هفته‌ی آخری که خونه بودم مامان روزه بود. یکشنبه وقتی داشت برای ما ناهار درست می‌کرد با خودم فکر کردم خدایی انصاف نیست. حالا که نمی‌تونم موقع آشپزی کمکش کنم حداقل ظرفا رو بشورم. ظرفا رو شستم. پدر با مشاهده‌ی این حرکت انتحاری، سکوت کرد، مادر تشکر کرد، امید گفت آفرین. روز دوم هم ظرفا رو من شستم. پدر گفت آفرین، مادر تعجب کرد، امید گفت فوتوشاپه. روز سوم هم ظرفا من شستم. پدر تعجب کرد. مادر تعجب کرد. امید گفت دوربین مخفیه. روز چهارم هم ظرفا رو من شستم. پدر سکوت کرد. امید تعجب کرد. مادر پرسید آیا نذری حاجتی چیزی داری؟


زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می‌پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه‌ی مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه»،
فکر بوییدن گل در کره‌ای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکه‌ی دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی «مجذور» آینه است
زندگی گل به «توان» ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد گاه اگر می‌رویند قارچ‌های غربت؟

سهراب سپهری

۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۸:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1037- ماجرای امروز

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۴۶ ب.ظ

عصر با مامان و بابا و امید رفتیم سینما ماجرای نیمروزو دیدیم.

توی سکانس پایانی، دستام یخ کرده و رنگم پریده بود. پاهام می‌لرزید. دستامو گذاشته بودم روی زانوهام و محکم فشار می‌دادم و ضربان قلبم روی دور تند بود.

ارزشِ یک بار دیدنو داره.


۲۶ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سیزده فروردین اون سال تندتند چمدونمو بستم و رفتم ترمینال. همه‌ی فک و فامیل اومده بودن بدرقه‌م. مامان‌بزرگ پدری‌م برام سنگک فرستاده بود. برام نون می‌فرستاد، سیب‌زمینی پیاز می‌فرستاد، غذا می‌فرستاد، تصورش از تهران یه جایی تو مایه‌های بیابون و برهوت بود و یه جور میوه که شبیه خیاره و خودمون نمی‌خریدیم و خریدنش تخصص خودش بود هم می‌فرستاد. اردیبهشت همون سالی که سنگک فرستاده بود تصادف کرد و دیگه بعدش هیچ وقت هیچ کس از اون میوه‌هایی که شبیه خیاره و خودمون نمی‌خریم و خریدنش تخصص مامان‌بزرگم بود نفرستاد.

دیشب باید مثل همه‌ی سیزده فروردین‌های شش سال گذشته تندتند چمدونمو می‌بستم و الان مثل هم‌کلاسیام خمیازه‌کشان و لیوان نسکافه به دست سر کلاس می‌بودم. ولی نیستم. دراز کشیدم روی تخت‌خواب و پتوی نازنینمو انداختم روم و پاهامو چسبوندم به شوفاژ بغل تختم و دارم برفایی که دیشب باریده و هنوز آب نشده رو تماشا می‌کنم و به این فکر می‌کنم که من که فقط دوشنبه و سه‌شنبه کلاس دارم و سه‌شنبه‌ی بعدی هم که تعطیله و اصن چه معنی داره از یکِ مهر و چهاردهِ فروردین تا بیست و نهِ اسفند سر کلاس حاضر باشی. دارم به 18 سال و 6 ماه پشتِ نیمکت‌نشینی فکر می‌کنم و پنج‌شنبه اون سالی که مامان‌بزرگ مادری‌م فوت کرد. سوم ابتدائی بودم. اون روز نرفتم مدرسه. معلم دینی‌مون یه چند تا درس جدید داده بود و گفته بود شنبه امتحان می‌گیره. نه خبر داشتم درس داده و نه می‌دونستم از این درس جدید امتحان داریم. شنبه ده و نیم گرفتم. ده و نیم گرفتم و یادم هم نمیره که پدرم چه قدر بابت اون نمره سرزنشم کرد. چه انتظاراتی از یه الف بچه‌ی 9 ساله داشتن. 3 تا غیبت برای 18 سال و 6 ماه زیاد نیست که؟ حتی وقتایی که مریض بودم و دکتر گواهی استراحت مطلق می‌داد هم می‌رفتم مدرسه که مبادا قطره‌ای از دریای بی‌کران علمو از دست بدم. ولی الان دراز کشیدم روی تخت‌خواب و پتوی نازنینمو انداختم روم و پاهامو چسبوندم به شوفاژ بغل تختم و دارم برفایی که دیشب باریده و هنوز آب نشده رو تماشا می‌کنم.

بشنویم: Ali-Zand-Vakili-Bi-Tabaneh.mp3.html

۱۴ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1021- نامبردگان به روح اعتقاد ندارن

جمعه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۴۹ ق.ظ

یک. 4:59 بالاخره خوابم برد. 5:05 امید اومده بیدارم کرده پتوی نازنینم رو زده کنار و میگه 58 دقیقه تا اذان صبح باقیست. با یه چشم بسته و اون یکی نیمه باز و با صدای گرفته گفتم خب میگی چی کار کنم؟! داداشم: هیچی. خواستم بیام خبر بدم بدونی چه قدر تا اذان مونده. من: می‌دونی من امشب 6 دقیقه و فقط 6 دقیقه خوابیدم؟! خواستم بالشمو پرت کنم سمتش. دیدم لازمش دارم. فلذا پتو رو کشیدم روی سرم و خوابیدم. 6 و نیم بیدار شدم نمازمو خوندم خوابیدم. 6:55، بابا در حالی که پتوی نازنینم رو میزنه کنار: تا هفت حاضر شو داریم میریم باغ.

دو. نشستم زیر همون درختی که سیباش کال بود و منتظر رسیدنشون بودم. هنوزم منتظرم. منتظر رسیدن سیبی که نیست. شاعر می‌فرماید: خیس میشم با تو هر شب، زیر بارونی که نیست، دستتو محکم گرفتم، تو خیابونی که نیست، باشم و عاشق نباشم، کار آسونی که نیست...

سه. سومین پست امروز، به مناسبت 3333 روزگی وبلاگم.

۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1004- نازپروردِ تَنَعُّم

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۰۴ ق.ظ

حتما که نباید پول پارو کنی و دختر وزیری، مدیر کلی، کارخونه‌داری، تاجری، حقوقِ نجومی بگیری چیزی باشی تا احساس رفاه بر تو مستولی بشه. همین که بابات زنگ بزنه بعدِ احوالپرسی سراغ لباسشویی خوابگاهو بگیره و وقتی میگی هنوز خرابه بگه اگه لباسای تمیزت تموم شده برو بخر؛ ینی به واقع داره با حقوق کارمندی اونم از نوعِ آموزش پرورشی، لای پرِ قو بزرگت می‌کنه و نمی‌ذاره آب تو دلت تکون بخوره. 

هر چند پدر جان همیشه بدترین حالت که چه عرض کنم، غیرممکن‌ترین حالت ممکن رو در نظر می‌گیرن و تصورشون از آینده‌ی من اینه که یخ حوض می‌شکنم گرم می‌کنم می‌برم لب چشمه باهاش کهنه‌ی بچه می‌شورم. که خب هر چی فکر می‌کنم می‌بینم با این مصرعِ گهی (بخوانید گَهی) پشت به زین و گهی (اینم گَهی هست، چیز دیگه نخونید) زین به پشتِ مرحوم ابوالقاسم فردوسی هم تطابق داره یه همچون سرنوشتی.

۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

عمه‌جون: فلان چیزم ببر.
من: نه؛ بارم سنگین میشه. از تهران می‌خرم.
مامان: بهمان چیزم ببر.
من: از تهران می‌خرم.
عمه‌جون: بیا اینارم بذار تو کیفت.
من: از تهران می‌خرم.
مامان: بلیت خریدی؟
من: از تهران می‌خرم.
مامان: :| !!!

2.

مامان: میوه بشورم برات؟
من: آره، زیاد بشور (=چُخ یو!)
مامان: اگه به شستنِ من اعتماد نداری بیا خودت انقدر بشور تا تمیز شه.
من: نه؛ منظورم این نیست که خیلی بشوری، میگم زیاد بشور.
بابا: تو کی می‌خوای این رفتارای وسواسی‌تو ترک کنی؟
من: آقا!!! ای بابا! این زیاد، قیدِ فعل نیست؛ برای مفعوله. ینی اونی که شسته میشه، مقدارش زیاد باشه. می‌خوام زیاد بخورم. ینی خیلی میوه بشور. نه که میوه رو خیلی بشور.
والدین: :| :/ !!!

(مکالمات فوق، زبان اصلی بودن و من ترجمه‌شو نوشتم به واقع.)

3.

ایمیلی دریافت کردم از طرف یکی از خوانندگان وبلاگم بدین شرح که می‌خوام ارشد روان‌شناسی بخونم بعد بیام این طویله‌نویسی‌های تو رو که یه نوع مرض حاد روانی محسوب میشه درمان کنم یه جماعتی رو هم نجات بدم. والابقران.

4.

آرایشگر: چند وقته نرفتی آرایشگاه؟
من: یه ماه، دو ماه... نه نه! همین دو سه هفته پیش با حداد عکس یادگاری گرفتیم آخرین بار بود.
آرایشگر: این حداد که میگی با اون حداد عادل نسبتی داره؟
من: نسبت نداره، خودشه دیگه. همونیه که رای نیاورد 31 ام شد (اولین چیزی که برای توصیفش به ذهنم رسید 31 ام شدنش بود خب...).

5.

کاشف به عمل اومد وقتی سه سالم بوده منو بردن سلمانی مردونه و به آقایی موسوم به عباس سلمانی که اخیراً فوت شده گفتن موهای منو کوتاه کنه. اونم پسرونه کوتاشون کرده.

6.

تقویم خریدم. تقویم تو زندگی من نقش مهمی رو ایفا می‌کنه. هر سال زمستون، یه پست اختصاصی برای تقویم جدیدم می‌نویسم. امسال در وصف تقویم 96 همین بس که وقتی داشتم روز تولد دوستان رو توش می‌نوشتم که بعداً بهشون تبریک بگم هر از گاهی تمرکز می‌کردم و خیره می‌شدم به حاشیه‌ی صفحه تا یادم بیاد طرف کیه و قیافه‌ش بیاد جلوی چشمم. و به این فکر می‌کردم که دو ساله تولد خیلیا رو تبریک نمی‌گم و سال بعد هم نخواهم گفت و با این همه چرا توی تقویمم بنویسم؟ بنویسم؟ ننویسم؟ چرا بنویسم؟

7.

سعدی میگه نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم / نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن / نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم / نه اگر همی‌نشینم نظری کند به رحمت / نه اگر همی‌گریزم دگری پناه دارم.

8.

چهار سال پیش، سر کلاس کنترل خطی دکتر ن.، داشتیم سیستم‌های کنترلی رو تحلیل می‌کردیم و استاد داشت معادلات  دیفرانسیل و مجموعه‌ها و انتگرال سره و ناسره رو توضیح می‌داد. یهو گفت بچه‌ها؟ سِره درسته یا سَره؟
گوشه‌ی جزوه‌م نوشتم سره و ناسره، کتابخونه‌ی مرکزی، لغت‌نامه‌ی دهخدا. 
تا عصر کتابخونه بودم. از کتابخونه‌ی مرکزی چیزی دستگیرم نشد و رفتم کتابخونه‌ی دانشکده‌ی ریاضی.
اون شب یکی از بچه‌ها جزوه‌شو اسکن کرد و برای همه فرستاد. نوشته بود: سلام به دوستان عزیز. مطالب مربوط به فضای حالت تا ابتدای جلسه‌ی آخر رو ضمیمه کردم که شامل مطالب کوییز هست. موفق باشید.
در جواب همون ایمیل خطاب به همه نوشتم "لطف دیگران رو به حساب وظیفه‌شون نذاریم، همونطور که وظیفه‌ی خودمون رو هم نباید به حساب لطف به دیگران بذاریم"، بابت جزوه تشکر کردم و در ادامه‌ی حرفام نوشتم: "تلفظ درست سره و ناسره رو بررسی کردم. هم تو لغت‌نامه‌ی دهخدا، هم فرهنگ‌نامه‌های ریاضی. با علامت فتحه نوشته شده. یه عکس هم از صفحه 203 کتاب فرهنگ واژگان ریاضی به نوشته دکتر محمد باقری براتون فرستادم. امیدوارم مفید بوده باشه". برای همه فرستادم. صبح استاد ازم تشکر کرد.
16 سالم بود. آقای ن. (همون معلمی که عکسش توی هدر وبلاگم هست و با مانتوی سبز کنارش ایستادیم) مسائل سری و موازی کردن خازن‌ها رو می‌گفت و حل می‌کردیم. یهو گفت بچه‌ها؟ چند خازن بیشتره یا چندین خازن؟ کسی می‌دونه چند و چندین چه فرقی باهم دارن؟
گوشه‌ی جزوه‌م نوشتم چند و چندین، کتابخونه، لغت‌نامه‌ی دهخدا.
زنگ تفریح رفتم کتابخونه و عمید و معین و دهخدا و هر چی لغت‌نامه داشتیمو چک کردم و هفته‌ی بعد، زنگ فیزیک، قبل از اینکه آقای ن. برسه، گوشه‌ی تخته، سمت راست، نتیجه‌ی تحقیقاتمو نوشتم. وقتی اومد با صدای بلند خوند و پرسید کی نوشته اینا رو؟ دستمو بلند کردم و تشکر کرد و گفت پاکش نمی‌کنم. تا آخر ساعت، تعریف و تفاوتِ چند و چندین گوشه‌ی تخته موند و مساله‌ها رو سمت چپ تخته حل کردیم.
14 سالم بود. خانم د. (معلم زبان فارسی) بن ماضی و مضارع رو یاد می‌داد. آخرای کلاس گفت "نهفتن" تنها مصدریه که بن مضارع نداره. و این نکته انقدر بی‌اهمیت به نظر می‌رسید که کسی تو جزوه‌اش یادداشت نکرد. اصلاً کسی توجه نکرد.
گوشه‌ی جزوه‌م نوشتم نهفتن، لغت‌نامه‌ی دهخدا.
با خودم فکر کردم دلیلی نداره یه مصدر بن نداشته باشه. ولی از لغت‌نامه‌ها و کتابای دستورزبان کتابخونه‌ی بابا و کتابخونه‌ی مدرسه چیزی دستگیرم نشد. باید بیشتر تحقیق می‌کردم. از بابا خواستم از همکاراش بپرسه. همکارای بابا از دوستاشون پرسیدن و دامنه‌ی تحقیقاتم رو تا جایی گسترش داده بودم که حتی با اساتید دانشگاه تهران هم تماس گرفتم. بعد از چند ماه فهمیدم بن مضارع نهفتن میشه نهنب. دنبال فرصت مناسبی بودم تا نتیجه‌ی تحقیقاتم رو به خانم د. بگم. نمی‌خواستم بی‌احترامی کرده باشم و بگم شما اشتباه گفتی یا بلد نیستی. تا آخر ترم صبر کردم. سال اول یه درسی به اسم مطالعات اجتماعی داشتیم. موقع امتحان پایان‌ترم، مراقب امتحان مطالعات اجتماعی، خانم د. بود. نیم‌ساعته به همه‌ی سوالا جواب دادم و منتظر موندم تا همه ی بچه‌ها برگه‌هاشونو بدن و برن. وقتی به جز من و خانم د. کسی تو کلاس نبود، گفتم نهفتن هم بن مضارع داره؛ ولی کاربرد نداره. از اینکه انقدر با دقت به حرفاش گوش داده بودم و پیگیری کرده بودم خوشحال شد و تشکر کرد.
10 سال بعد، نشسته بودم سر کلاس ساختواژه‌ی استاد شماره‌ی11. وندها و مصدرها و ترکیبات رو توضیح داد و گفت بعضی مصدرها بن مضارع‌شون از بین رفته. یا نمی‌دونیم بن‌مضارع‌شون چیه، یا استفاده نمی‌کنیم. مثل مصدر نهفتن که دیگه نهنب به کار نمی‌ره. برگشت سمت تخته و نوشت: چند و چندین. چند ثانیه مکث کرد و پرسید کسی می‌دونه چند و چندین چه فرقی باهم دارن؟ 
ده بیست دیقه‌ی آخرِ این درسو اختصاص می‌دادیم به کنفرانس‌ها. 
بچه‌ها در مورد فارسی سره و ناسره کنفرانس داشتن. 
یکی پرسید سِره درسته یا سَره؟
و من احساس کردم قلبم داره مچاله میشه. دلم تنگ شد. تنگ شد. تنگِ زنگ زبان فارسی، زنگ فیزیک، کنترل خطی، تنگِ گوشه‌ی جزوه نوشتنام، تنگِ همه‌ی آدمایی که یه جوری نیستن که انگار از اولشم نبودن.

9.

هیچ کدوم از ساکنین خوابگاه فعلی، آدرس وبلاگمو ندارن. اون روز هم‌اتاقیام و شیما اینا و دوستای هم‌اتاقیام آدرسشو پرسیدن و منم متن یکی دو پستی که در مورد خودشون نوشته بودم رو براشون [تلگرامی] فرستادم و گفتم بلند بخونن بخندیم. انقدر غلط و بد خوندن و معنی یه کلماتی رو پرسیدن که شاخ درآورده بودم. آیا شماها هم این جوری می‌خونید پستامو؟
آدرس وبلاگمو ندادم بهشون. گفتم اگه شماها هم اونجا باشید، وقتایی که از دست شماها می‌خوام فرار کنم، جایی نخواهم داشت که بهش پناه ببرم (همین قدر رک هستم که ملاحظه می‌کنید :دی). گفتم هر موقع از پیشتون رفتم و دلتون خواست بدونید چیا کشیدم از دستتون و محیط جدیدم چه شکلیه و از حال و روزم آگاه بشید آدرس می‌دم. والاع!

10.

آخرین باری که سعی کرده بودن با پفک خوشحالم کنن 18 سالم بود. بعدِ کنکور، نشسته بودم یه گوشه و فقط گریه می‌کردم و می‌گفتم دلم برای مدرسه تنگ شده. بابابزرگ یه هزار تومنی بهم داد برم پفک بخرم و غصه نخورم. 
یه شب تو خوابگاه حالم انقدر داغون بود که با اینکه به روی خودم نمی‌آوردم، هم‌اتاقیام فهمیده بودن یه مرگم هست. ولی خب اساساً جرأتِ "چِته؟" گفتن نداشتن. ساکت بودن. ساکت بودم.
یهو نسیم برگشت سمتم گفت برم برات پفک بخرم اَخماتو وا کنی؟
اون شب دلم بغل می‌خواست. یه پناهگاه، یه بغل از جنس بغل بابابزرگ.

11.

وقتایی که می‌خوام فکر کنم، می‌رم پشت پنجره و خیره می‌شم به سیاهی آسمون. تو خوابگاه که بودم، یه وقتایی هوا گرم بود و موقع خواب پنجره رو باز می‌ذاشتیم. پرده رو کنار می‌زدم و دراز می‌کشیدم روی تختم و آسمونو نگاه می‌کردم، ماهو نگاه می‌کردم. فکر می‌کردم. یه ساعت، دو ساعت، گاهی تا صبح. 
اون شب مثل شبای قبل، پشت پنجره ایستاده بودم و محو سیاهی و سکوت شب بودم. یه مَرده اومد و وایستاد روبه‌روی خوابگاه. لیزر سبزشو انداخت روی تک‌تک اتاقا و دست برد به کمربندش که بازش کنه. خشکم زده بود. شاید ترسیده بودم. اومدم نشستم روی تختم. می‌خواستم گریه کنم. دوباره لیزرشو انداخت روی دیوار اتاقای خوابگاه. چشامو بستم و پتو رو کشیدم روی سرم. بچه‌ها دویدن سمت پنجره ببینن چه خبره. نگهبانو خبر کردن. تا نگهبان برسه فرار کرده بود.
بعدها هم اومد. همیشه میاد. اون نیاد یکی دیگه میاد. بچه‌ها اسم هم براش گذاشتن. یه اسم بی‌ادبانه که تا اون شب معنی‌شو نمی‌دونستم. تا اون شب حتی نمی‌دونستم یه همچین بیماری روانی‌ای هم وجود داره. شبایی که میومد، با لیزر و سنگریزه‌ای که سمت شیشه‌ی اتاقا پرت می‌کرد خبر می‌داد و بچه‌ها می‌دویدن سمت پنجره که فلانی اومده. بعدش برقا رو خاموش می‌کردیم که بره.
بعدِ اون شب دیگه نتونستم برم کنار پنجره. چه روز، چه شب، چه وقتای تنهایی، چه تو شلوغی. حتی موقع خرید هم اون کوچه رو دور می‌زدم. اون آدم چه مجرم چه بیمار، هر کی و هر چی که بود، آسمون شبو ازم گرفت. سکوت و آرامشی که شبا پشت پنجره داشتمو گرفت. نه پنجره‌ی خوابگاه، که هر شب و هر پرده و هر پنجره‌ای منو یاد اون شب انداخت. دوستم می‌گفت طفلک دست خودش نیست. بیماره. باید درکش کنیم. می‌گفت شهر پرِ همچین بیماراییه. مگه کاری از دست نگهبان برمیاد؟ 
گفتم ولی این حقو به خودم میدم که نبخشم‌شون. نه تنها این آدم، بلکه همه‌ی آدمایی که حضورشون آرامشمو حتی برای یه لحظه ازم گرفته نمی‌بخشم. هرگز نمی‌بخشم.
یه شب از شیما پرسیدم اگه یه آدم، یه سگ یا یه موجود ترسناک بشینه دم در خونه‌ت و فقط نگات کنه؛ و نگاهش آزارت بده، خونه‌تو ول می‌کنی بری یه جای دیگه؟ 
من هیچ وقت اهل اعتراض نبودم. اهل شکایت، اهل قصاص، اهل تلافی، اهل جنگیدن، اهل واکنش. من از جنس سکوتم.

12.

یه شب توی دورهمی، بحثِ مردن بود. که اگه فلانی بمیره اولین چیزی که یادش می‌افتی چیه. گفتم دور از جون؛ ولی اگه هم‌اتاقی اولی بمیره یاد آینه و چشماش و وسایل آرایشش می‌افتم، هم‌اتاقی سومی، یاد موهای بلند و طلایی‌ش و موبایلش که 24 ساعته با شوهرش حرف می‌زنه، هم‌اتاقی دومی، یاد قابلمه و سفره و آشپزخونه. و انتظار داشتم وقتی می‌پرسم اگه من بمیرم یاد چی می‌افتین بگن یاد قوانین و دستوراتی که روی در و دیوار می‌زنی. هم‌اتاقیام گفتن یاد لپ‌تاپ‌ت می‌افتیم و تختت که هیچ وقت ندیدیم جایی جز اونجا نشسته باشی. شیما گفت یاد حرفای اون شبی که بهم زدی می‌افتم.
هم‌اتاقیام داشتن با بهت و حیرت نگامون می‌کردن و به این فکر می‌کردن چه حرفایی بوده که من به اونا که هم‌اتاقی‌م بودن نگفتم و به شیما گفتم...
فرداش آقای رفسنجانی فوت کرد و گفتم بچه‌ها من یاد پسته افتادم شماها چی؟

13.

عنوان: خالطوا الناس مخالطه ان متم معها بکوا علیکم، و ان عشتم حنوا الیکم؛ حضرت علی (ع)، نهج البلاغه، حدیث 89

۱۵ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

993- این خاموشیِ نزدیک...

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۱۱ ب.ظ

یک.

پارسال با دوستم (هم‌اتاقی شماره‌ی1) رفته بودیم ارگ (یه مرکز خریده؛ توی تجریش. قبلاً تو پست 433 در موردش نوشته بودم). یه مانتو دیدیم و دوستم گفت واو! چهارصد تومنه. یه نگاه به قیمتش کردم و گفتم نه بابا چهل تومنه. یه صفرش برای ریاله. دوستم گفت بدون همون صفر، چهارصد تومنه. دوباره یه نگاه به مانتو کردم گفتم پارچه‌ش شبیه گونی برنجه. بیشتر از چهل تومن نمی‌ارزه. دوستم گفت آخه اینجا ارگه و چون ارگه، پس چهارصد تومنه. یه کم بحث کردیم و رفتیم تو از فروشنده قیمتشو پرسیدیم و قیافه‌ی هر دومونو تصور کنید وقت فروشنده گفت چهار میلیون تومن!

هم‌اتاقی شماره‌ی2 می‌خواست یه دونه لیوان بخره ببره بذاره شرکت که وقتی میره سر کار، اونجا لیوان داشته باشه. از یه ماگ خوشش میاد و با خودش دو دو تا چهار تا می‌کنه و میگه سه تومن برای یه لیوان زیاده و میره تو و به فروشنده میگه از این ارزون‌ترشو ندارین؟ قیافه‌ی هم‌اتاقیمو تصور کنید وقتی فروشنده میگه جنسامون همه‌شون بالای سی تومنه و سی تومن دیگه حداقلشه.

دیروز رفته بودم فروشگاه. یه سری خرت و پرت خریدم برای خودم. یه چیزی هم خریدم ببرم خوابگاه. گفتم برای خونه هم بخرم. بعدش گفتم یکی هم بخرم برای خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا. فکر کردم قیمتش ایکس تومنه. اومدم تو خونه فاکتور خریدو چک کردم دیدم ده ایکس تومن بوده قیمتش! می‌فهمین؟ ده برابرِ ایکس تومنی که فکرشو می‌کردم!

یه بار می‌خواستم برای 8 تن از دوستان یه چیز یادگاری‌طور! سفارش بدم؛ 
بقیه‌شو از اینجا بخونید: deathofstars.blogfa.com/post/179 
کامنتی که برای این پست گذاشتن رو هم بخونید.



دو.

دیروز یه کتابیو گذاشتم روی میز و زاویه و نورو تنظیم می‌کردم ازش عکس بگیرم.
داداشم: برای وبلاگت عکس می‌گیری؟
من: وبلاگ؟ نمی‌دونم. نه. چند وقته انگیزه‌مو برای نوشتن از دست دادم.
داداشم با مسخره‌بازی: آی قلبم! وای چه خبر بدی! بی تو هرگز!!! اگه بری ما روزمون شب نمیشه، شبمون روز نمیشه. آه روزهای بی‌تو بودن در راهه و چه روزای سختی... آه!
من: برووووووووووو! برو مسخره‌بازی درنیار... جدی میگم. احساس می‌کنم از ایده‌آل‌هام فاصله گرفتم و دچار روزمرگی شدم. دقیقاً دارم چیزایی رو می‌نویسم که دلخواهم نیست و آنچه که می‌خوام بنویسم رو قورت میدم. به قول استاد شفیعی کدکنی هیچ می‌دانی چرا چون موج در گریز از خویشتن پیوسته می‌کاهم؟ زانکه بر این پرده‌ی تاریک، این خاموشی نزدیک، آنچه می‌خواهم نمی‌بینم و آنچه می‌بینم نمی‌خواهم.

سه.

یکی از بلاگرا بود که نوشته‌هاشو خیلی دوست داشتم، قلم‌شو، فن بیان‌شو، کلاً سبک نگارشی‌شو دوست داشتم. ولی براش کامنت نمی‌ذاشتم. مثل صدها وبلاگی که می‌خونم و براشون کامنت نمی‌ذارم این وبلاگم می‌خوندم و براش کامنت نمی‌ذاشتم. با این تفاوت که اون صدها وبلاگ رو چون خواننده‌ی وبلاگ من بودن می‌خوندم و اینو مطمئن بودم وبلاگمو نمی‌خونه. ولی بازم می‌خوندمش. چون دوستش داشتم. اگه براتون مهمه بدونید دختر بود یا پسر؛ دختر بود. یه چند بار پست رمزدار گذاشت و خواست آدرس عوض کنه و گفت فقط به اونایی میده که همیشه براش کامنت می‌ذارن. من کامنت گذاشتم و گفتم نمی‌تونم همیشه کامنت بذارم. چون کامنت گذاشتنو دوست ندارم. رمزو نداد، آدرس جدیدشم نداد. آدرسشم عوض نکرد و تو همون آدرس قبلی به نوشتن ادامه داد. منم به خوندنم ادامه دادم. چند روز پیش نوشته بود متاسفانه بیان امکاناتی ندارد که انتخاب خواننده دست خود آدم باشد که اگر دست خودم بود تنها دوستانی که این مدت بودند و محبت داشتند و فراموش نکردند را نگه میداشتم و باقی را حذف... اما خب امیدوارم باقی خودشان بگذارند و بروند و خانه ی دنجم بماند برای خودم و چند دوست با معرفتم... و حتی امیدوارترم خوانندگان خاموش یکبار عمیقا فکر کنند چقدر دوستشان ندارم و چقدر نمیخواهم که باشند و آن ها هم بروند و واقعا بفهمند که من میخواهم بروند!... امیدوارترم بتوانم در این کلبه چوبی ام از نو بنویسم برای دل خودم و همه ی آنهایی که اینجا را دوست دارند.

به این پاراگراف که رسیدم حتی نرفتم پاراگراف بعدی. بعد از چند سالی که خواننده‌ی وبلاگش بودم، پذیرفتم که دوست داشتن قاعده داره و این رسمش نیست یکیو دوست داشته باشم و اون آدم با این احساس من اذیت بشه. بدون اینکه براش کامنت بذارم، یا حتی برم پاراگراف بعدی رو بخونم، رفتم inoreader و آدرس وبلاگشو دی‌اکتیو کردم. حذف نکردم. دی‌اکتیو کردم که پستای جدیدش نشون داده نشه. ولی قبلی‌ها موند. تا هر جا که خونده بودم موند. و من پامو از کلبه‌ی دنج اون بلاگر کشیدم بیرون و رفتم. نمی‌گم دیگه دوستش ندارم یا فراموشش می‌کنم. نه. ولی وقتی حضور منِ نوعی آزارش میده، اگه دوستش دارم، منطقیه که آزارش ندم. لابد میگین اگه واقعاً دوستش داری و می‌دونی کامنت گذاشتن رو دوست داره خب براش کامنت بذار. و جواب من کماکان اینه که نمی‌تونم همیشه کامنت بذارم. و اساساً کامنت گذاشتن و نظر دادن رو چه تو فضای حقیقی چه مجازی دوست ندارم.
وبلاگ دیگه‌ای بود که نوشته‌هاشو دوست داشتم. امکان نداشت پستی بذاره و من زیرِ دو سه پاراگراف کامنت نذارم براش. بعضی از وبلاگا هم هستن که کامنت گذاشتن براشونو دوست دارم. شرایطی پیش اومد که تصمیم گرفتم نباشم. و دیگه نیستم. امروز ملیکا یه همچین پیامی فرستاده بود که "یکی از سخت‌ترین خودکشی‌ها، سعی در کشتن خودت تو ذهن کسیه که دوستت داره ولی تو دوسش نداری". فکر کنم بی‌ربط به چیزی که نوشتم نباشه. می‌خوام بگم دوست داشتن و عاشقی و محبت چیز پیچیده و غیر قابل کنترل و غیر منطقی و غیر عاقلانه‌ای نیست. یه کم اون کسی که دوست داشته میشه رو درک کنیم. شاید دوست نداره دوست داشته بشه. 
مَخلص یا خلاصه‌ی کلام این که اینجا دیگه اون خونه‌ی دنجِ سابق من نیست. یه عزیزی می‌گفت اگر جایی را که ایستاده‌اید نمی‌پسندید، عوضش کنید. شما درخت نیستید. من اگه یه روزی بخوام از اینجا برم اول باید یه جای‌گزین پیدا کنم و به اون جای‌گزین عادت کنم؛ بعد برم. باید تو این ترید آف و بده بستون، چیزی که با رفتن به دست میارم بیارزه به چیزی که با نموندن از دست میدم. بعضی بلاگرا وبلاگشونو ترک می‌کنن و بعد از یه مدت میان میگن این مدت که نبودیم به خدا نزدیک‌تر شدیم، به سجاده‌مون نزدیک‌تر شدیم، به خانواده نزدیک‌تر شدیم، به دوستامون نزدیک‌تر شدیم. ولی من از اون بلاگرایی نبودم و نیستم که وبلاگم بین منِ حقیقی‌م فاصله بندازه. من به همه‌ی اینایی که ملت با حذف وبلاگشون بهشون نزدیک‌تر میشن نزدیکم. خواننده‌های اینجا آدمای حقیقی دور و برمن و من اساساً اینجا رو برای اونا ساختم که کانالی باشه که فاصله‌ی فیزیکی بینمونو کم کنه.

چهار.

اون شب که قرار بود صبش بریم خونه‌ی استاد، بابا زنگ زد گفت عکس مکس برای وبلاگت نگیریاااااا! این یه چند ساعتو بی‌خیالِ سوژه شو. اینا خونه‌شون دوربین مداربسته داره و می‌فهمن داری عکس می‌گیری. سرتو بنداز پایین عین بچه‌ی آدم فقط نگاه کن. 
اون روز آقای پ. سر جلسه‌ی آخرین امتحان با صدای بلند اعلام کرد که فردا می‌خوایم بریم خونه‌ی استاد و هر کی میاد اعلام آمادگی کنه. من و خانم ش. قبلاً اعلام آمادگی کرده بودیم (آقای پ. و خانم ش. هم‌ورودی‌م هستن). صحبت آقای پ. که تموم شد، گفتم دوستان! ما فردا ساعت 7، فلان ایستگاه مترو قرار داریم. نزدیک‌ترین ایستگاه مترو به خونه‌ی استاده. اگه میاید بگید منتظرتون بمونیم. آقای ه. (از ورودیای جدید) گفت میاد. بنده خدا از کرج قرار بود بیاد و از خونه‌شون تا ایستگاه متروی خونه‌ی استاد اینا، سه ساعت راه داشت و باید چهارِ صبح راه می‌افتاد. یکی دو نفر گفتن احتمالاً میان و شب پیام دادن که نمیان. دو سه نفرم بلیت داشتن و قرار بود برگردن شهرشون. منم می‌تونستم مثل اونا چهارشنبه برگردم خونه؛ ولی مگه می‌تونستم سوژه به این مهمی رو از دست بدم؟ آقای س. (همون پسر مؤمن) هم اومد. تنهایی اومد؛ ولی باهم برگشتیم. از دخترا فقط من بودم و خانم ش. که برگشتنی عجله داشت و زودتر از ما تنهایی برگشت. بعد از کلاس، یه ساعت پیاده تا مسیر مترو راه داشتیم. رفتنی با تاکسی رفتیم و برگشتنی مسیر تاکسی‌خور! نبود. من بودم و خیل عظیمی از جماعت ذکور که اولاً نمی‌دونستم موقع راه رفتن کجا و تو چه مختصاتی قرار بگیرم که خدا رو خوش بیاد و ثانیاً با کی راجع به چی صحبت کنم. تا برسیم ایستگاه مترو، مکالمات حول مباحث درسی چرخید. تو یه سکانسی آقای س. پرسید واقعاً چه جوری از دانشگاه سابقتون دل کندید، که خانومی کردم و به اعصابم مسلط موندم و به جمله‌ی مگه قرار بود تا آخر عمرم اونجا بمونم اکتفا کردم. تو یه سکانس دیگه آقای س. گفت حیف شد بچه‌ها دعوت رسمی استادو مبنی بر صرف صبحانه تو منزل شخصی‌شون قبول نکردن و نیومدن. آقای پ. هم خطاب به آقای ه. گفت می‌تونید تو رزومه‌تون بنویسید مشاور شخص اول مملکت منو خونه‌ش دعوت کرد و نرفتم (استاد همه رو دعوت کرده بود و چون همه نیومدن، اون مهمونی اصلی کنسل شد و به حضور در کلاسی که 5 شنبه صُبا همکف خونه‌شون برگزار میشه اکتفا کردیم). منم برای خالی نبودن عریضه گفتم عه! استاد مشاورِ رهبره؟ نمی‌دونستم. فکر می‌کردم فقط نوه‌ی بابابزرگشه. آقای پ.: نوه‌ی بابابزرگ نه؛ بابابزرگِ نوه. من: منظورم همین بود. ولی بین خودمون بمونه؛ من تا لحظه‌ی مصاحبه‌ی ارشد هم حتی نمی‌دونستم رئیس فرهنگستان ایشونه.


۰۷ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

پنج‌شنبه رسیدیم کربلا. دعای کمیل تو شبستان خانوما با صدای امّ عمّارِ عزیز، نازنین و دوست‌داشتنی.

2.

سکانس‌های متعدد و مشابهی داشتم که خانومای مفتّش دستکشامو لایک کردن. تو یکی از همین سکانسا، دستکشا تو کیفمه و خانومه داره کیفمو تفتیش می‌کنه و دستکشا رو درمیاره و بررسی می‌کنه و می‌پرسه: مِن ایران؟ منم میگم بله. ایرانی‌ام.

3.

تو صفِ تفتیش! یه چند تا خانومِ ایرانی از لباسای یه خانوم هندی خوششون اومده بود و داشتن ازش می‌پرسیدن اهل کجاست و خانوم هندی متوجه نمی‌شد. بعد از تلاش‌ها و پرس و جوهای فراوان خانوما فهمیدن که این خانوم، هندیه. ولی کماکان خانوم هندی متوجه نشده بود اینا از چی خوششون اومده.
خانوما که رفتن به خانوم هندی گفتم لباسش خوشگله و چون نمی‌دونستم به لباساشون چی میگن؛ از لفظِ clothes و dress استفاده کردم که بگم Your dress look really nice and looks good on you

4.

نماز صبح دیروز با جماعت در حرم؛ نماز صبح امروز خواب موندم و قضا!
حالا یه وقت پیش خودتون فکر نکنید شیخ‌تون همیشه خواب می‌مونه! 
چشمِ شیطون کور، گوشاش کر امسال فقط سه چهار بار نماز صبم قضا شد. تف به ریا!

5.

تو یه سکانسی تو نجف یه پرنده‌ای روی آستین اخوی یه حرکت ناشایست انجام داد و من قاه قاه خندیدم. تو یه سکانس دیگه یه پرنده‌ی دیگه توی کربلا انتقام اخوی رو گرفت و روی چادرم، عملیات شماره‌ی 2 انجام داد.

6.

تو یه سکانسی توی بازار نحوه‌ی شستنِ استکان توسطِ یکی از آقایونِ عرب که یه جایِ قهوه‌خونه‌طوری داشت و به ملت چای می‌داد رو دیدم و حالم از چای و چای‌کار و چای‌ساز و چای‌دان و چای‌خور و هر چی که به چای مربوطه به هم خورد. با یه لیتر آبی که توی کاسه ریخته بود، استکان‌ها رو می‌شست... چِندش...

7.

می‌خواستم یه فلاسک کوچیک، از اونایی که خودم دارم برای دوستم سوغاتی بخرم. از آقاهه قیمتشو پرسیدم و ایشون که از قضا ایرانی بودن به زبان شیرین فارسی گفتن یه چیز دیگه بخر؛ اینا اینجا گرونه. اینا رو برو از ایران بخر. ما خودمون از اونجا میاریم.
تا حالا فروشنده تا بدین حد از انصاف ندیده بودم به واقع.

8.

از جلوی یه مغازه‌ای که لوازم تحریر می‌فروخت رد می‌شدیم و دیدم یه سری جامدادی داره که روش عکس جغده. با صدایی نه چندان آهسته گفتم خدایا!!! خداوندا!!! بار الهی!!! آخه چرا من یه بچه هفت ساله ندارم از اینا براش بخرم و مامانم دو نقطه خط وار نگام می‌کرد. یهو رفتم تو مغازه و با سه تا جامدادی برگشتم.
مامان: برای کی خریدی؟
من: زرده برای خودمه، صورتیه برای نسیم، آبی برای امیرحسین (طوفانِ سابق).
مامان: !!!
پ.ن برای خوانندگان جدید: نسیم و طوفان بچه‌های منن. هنوز به دنیا نیومدن البته :دی

9.

تو یه سکانسی ما می‌ریم برای من چادر لبنانی بخریم و خریدای قبلی دست منه و من از شدت ذوق با همون چادر لبنانیه از مغازه میام بیرون و چادر قبلی‌مو می‌ذارم تو کیفم و خریدا رو تو مغازه‌ی چادرفروشی جا می‌ذارم و تا روزِ بعدش خریدا همون جا می‌مونه و بعداً می‌ریم می‌گیریم.

10.

تو یه سکانس دیگه من و مامان داریم از جلوی یه مغازه‌ای رد می‌شیم که یهو فروشنده مامانو صدا می‌کنه که خانووووم! خانووووم!
مام برمی‌گردیم سمت مغازه ببینیم چی میگه و چی می‌خواد
آقاهه در حالی که داره یه مقدار خاک رو تو یه کیسه‌ی صورتی می‌ذاره از مامان می‌پرسه دخترتون مجرده؟
و در حالی که ما با چشمای از تعجب گرد شده تایید می‌کنیم، کیسه رو میده به مامان که بذاره تو جهیزیه‌ی دختری که من باشم و تاکید می‌کنه سید علی رو دعا کنیم حتماً.
و ما تا بدین لحظه نفهمیدیم سید علی خودش بود یا باباش یا داداشش یا عموش یا پسرش یا کی! حتی گمانه‌هایی وجود داره که شاید اصن منظورش رهبر بوده.
الان منم و تُربَت متبرّک و دعا برای سید علی‌ای که نمی‌دونیم کیه.

11.

در بازار
یه آقاهه که پشت سرم بود خطاب به فروشنده: بولار نِچه دیلَر؟
فروشنده: !!!
من چونان قاشق نشسته خطاب به آقاهه: آقا اینا عربن، ترکی که بلد نیستن. خب فارسی بپرسین سوالتونو.
آقاهه: !!!
ظاهراً آقاهه ترکیه‌ای بود و جمله‌ی فارسیِ منو متوجه نشد.
فلذا
من خطاب به آقاهه: بولارین قیمتین سُروشوسوز؟ (=قیمت اینا رو می‌پرسین؟)
آقاهه با سر تایید کرد.
من خطاب به فروشنده: آقا این تسبیحا چنده؟
فروشنده: [...] هفت تومن (اون قسمتِ نقطه چین رو متوجه نشدم)
من: بیست و هفت تومن؟
فروشنده: نه نه؛ هفت تومن.
من خطاب به آقاهه: یِدّی تومن، ایکی یاریم عراقی (= هفت تومن، معادل با دو و نیم عراقی)
آقاهه: یدّی خمینی؟ (= هفت خمینی؟)
من: بله یدّی خمینی، یدّی مین. (= بله هفت خمینی، معادل با هفت هزار تومن)
دقیقاً جمله‌های بعدی‌مون یادم نیست؛ ولی گفت گرونه و نخرید و رفت.
منم در حالی که به واحد پولی به نام "خمینی" می‌اندیشیدم به طیّ مسیرم ادامه دادم.

12.

جامدادیا، تربتِ متبرّکِ سید علی و روسریام!


13.

پارسال خانومِ ت. یه ذکری یادم داده بود که تو حرم حضرت ابوالفضل بگم. (حضرت ابوالفضل داداشِ امام حسین‌ه؛ ولی مامانش حضرت زهرا نیست. حرمش با حرم امام حسین 378 متر فاصله داره. حرمِ یکیشون این ورِ بین‌الحرمینه، یکیشون اون ورِ بین‌الحرمین. می‌دونم بدیهی‌ه ولی یه دوستی داشتم اینا رو نمی‌دونست. وقتی براش توضیح دادم پرسید پس حضرت عباس کیه؟ عرضم به حضورتون که حضرت عباس همون حضرت ابوالفضل‌ه) ذکری که خانم ت. یادم داد این بود: یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین. (ای برطرف‌کننده‌ی غم و اندوه از روی حسین به حق برادرت حسین، اندوه و مشکل من را برطرف کن).

از آقای قرائتی شنیده بودم که می‌گفت وقتی دعا می‌کنید برای همه دعا کنید. نه فقط خودتون، نه برای شیعه‌ها یا مسلمونا؛ برای همه‌ی آدما! برای شفای همه‌ی مریضا، برای حاجت‌روا شدنِ همه‌ی اونایی که حاجت دارن، برای همه‌ی اونایی که درد و مشکل و غم و گرفتاری دارن. می‌گفت حتی وقتی فاتحه می‌خونین هدیه کنین برای همه‌ی اموات؛ نه فقط اموات خودتون.

این شد که من وقتی این ذکرو از خانمِ ت. یاد گرفتم، تغییرش دادم به  اکشف کربَنا (ضمیرِ «نا» ینی ما، ضمیرِ «ی» ینی من). از اون موقع هر موقع این ذکرو می‌گم، نه فقط برای اندوه و مشکل خودم، برای گیر و گرفتاری بقیه هم دعا می‌گم.

14.

چند وقت پیش دکتر سین ختم وبلاگ قرآنی... منظورم ختم قرآن وبلاگی بود :دی (تپقِ تایپی زدم؛ ولی دلم نیومد پاک کنم تپقمو.) بله عرض می‌کردم! چند وقت پیش ایشون طی پستی بلاگران را به خواندن قرآن فراخواندند و تا من برسم کربلا رسیده بودن انعام. منم از انعام شروع کردم و این یه هفته سه چهار تا از سوره‌ها رو خوندم.
معمولاً قبل یا بعدِ نماز و زیارت یه چند صفحه می‌خوندم و روزای آخر رسیده بودم به سوره‌ی توبه.
ایستاده بودم جلوی ضریح و این سوره رو می‌خوندم که یه خانوم عرب اومد کنارم وایستاد و فکر کنم فکر کرد دارم زیارت عاشورا می‌خونم. شاید گفت بلند بخون منم بخونم. متوجه نشدم دقیقاً چی میگه و چی میخواد. وقتی چند بار درخواستِ مبهمشو مطرح کرد، سوره رو نشونش دادم و گفتم توبه است! توبه. بعدش رفت.
من تا سوره‌ی توبه رو خوندم؛ شمام اگه می‌تونین تو کامنت‌دونیِ پستِ زیر اعلام وجود کنید و توی این ختم قرآن شریک بشید.

پستِ دکتر سین: inja-minevisam.blog.ir/1395/10/05

15.

سعی می‌کردم هر روز لیست دوستای وبلاگی و مخاطبین گوشی‌مو چک کنم و آدما یادم بیافتن و حتی اگه خبر ندارن من کجام برای برآورده شدن آرزوهاشون و سلامتی و موفقیت‌شون دعا کنم. بعضیا بدون اینکه اسمشونو جایی بنویسم همیشه جلوی چشمم بودن و اسمشون روی زبونم. ولی یه عده به بامزه‌ترین شکل ممکن میومدن به ذهنم. مثلاً فرض کنید اسم بعضیا آمانگالدا باشه. یه بچه تو صحن می‌دوید و مادرش دنبالش بود و هی صدا می‌کرد آمانگالدا آمانگالدا وایستا. یا مثلاً مسئول تور یه شهری پرچمی گرفته باشه دستش که مسافرا گم نشن و اسم تور، آمانگالدا گشتِ آمانگالدستان باشه. یا مثلاً کنار ضریح یه خانومه اون یکی خانومو صدا می‌کرد که خانومِ آمانگالدازاده... خانومِ آمانگالداپور... خانومِ آمانگالدانیا... خانومِ آمانگالدامند... و من یادِ آمانگالداها می‌افتادم. مورد داشتیم با دیدنِ مارشمالو، تیرِ چراغ برق، کابل مخابرات، انار، صفحه‌ی عربیِ گوگل و حتی ته‌سیگارِ کف خیابون یاد یه عده افتادم.

16.

علاوه بر سیستمِ کفشداریِ سنتی و قدیمی که کفشا رو می‌دادیم و یه شماره می‌گرفتیم و شماره رو می‌دادیم و کفشا رو پس می‌گرفتیم، یه سری کمد دور تا دور حرم تعبیه شده بود که ملت خودشون کفشاشونو می‌ذاشتن اون تو و کلیدا رو با خودشون می‌بردن.
معمولاً پیرمردا و پیرزنا به شماره‌ی کمدشون دقت نمی‌کردن و یا سواد و توانایی خوندن شماره‌ی کمد و کلید رو نداشتن و یکی از تفریحات سالمم این بود که بعد از نماز برم پیرمردا و پیرزنا رو در کشفِ کفشاشون کمک کنم. انقدر دعا می‌کردن آدمو که آدم دلش می‌خواست تا صبح کنار کمدا وایسه و شماره‌ی کمد و کلیدا رو براشون بخونه.

17.

یکی از خادمای خانوم داشت توضیح می‌داد که نمازو باید شکسته بخونیم و خانوم مسنی کنارم نشسته بود که متوجه نمیشد خادم چی میگه. براش توضیح دادم و دو رکعتِ اول که تموم گفتم بلند شه و با جماعت دو رکعت دیگه همین جوری برای خودش نماز بخونه. نماز که تموم شد تشکر کرد که این مورد رو یادش دادم و گفت اهل گیلانه و پرسید اهل کجام و از آشنایی باهم خوشحال شدیم و خدافظی کردیم و رفتیم پی کارمون. 

18.

یه خانوم مسن می‌خواست برای دخترش که اسمش لیلی بود یه سری عکس بفرسته. براش ارسال فایل به وسیله‌ی تلگرام رو توضیح دادم. کلی تشکر کرد و رفت. روز بعد دوربینش خراب شده بود و تو رستوران همو دیدیم. تا منو دید گفت کاش دوربینمو می‌آوردم درستش می‌کردی.
حیف ما داشتیم برمی‌گشتیم تهران و نتونستم درستش کنم.
کلاً تف به ریا :دی

19.

تو حرم نشسته بودم و منتظر مامان بودم بیاد که بریم. سه تا خانوم مسن روبه‌روم نشسته بودن. داشتم قرآن می‌خوندم که سمت چپیه ازم خواست بطری آبی که کنارم بودو بهش بدم. گفتم بطری مال من نیست. ولی آبمیوه دارم. گفت آبمیوه ضرر داره برام و نخورد.
چند دیقه بعد مامان اومد و می‌دونستم که تو کیفش آب داره. بهش گفتم به اون خانوما آب بده و وقتی سمت چپیه داشت آب می‌خورد سمت راستیه از مامانم پرسید تو خواهر فلانی نیستی؟ مامانم گفت چرا. من فلانی‌ام.
کاشف به عمل اومد این خانوما همسایه‌های خاله‌م اینا هستن و سلام و احوالپرسی و چه طوری و چه خبر و سلام برسون و از این صوبتا.

20.

لایِ سجاده‌ای که برای علی گرفته بودم چند تا نخِ سبز بود. علی پسر دوستمه. علی دو ماهشه. مامانِ علی خبر نداره برای پسرش یه سجاده‌ی کوچولوی سبز خریدم؛ مگه اینکه این پستو بخونه و سورپزایزم لو بره.
صبحِ اون روزی که قرار بود برگردیم تهران، برای نماز صبح رفتم حرم. نخ‌های سبزم برداشتم ببرم گره بزنم کنارِ گرهِ بقیه‌ی مردم. بردم حرم، تلّ زینبیه، قتلگاه، ضریح حبیب‌بن‌مظاهر و امام حسین و حضرت ابوالفضل. هر کدومو یه جا گره زدم. هم شل می‌بستم، هم مثل بندِ کفش یه جوری می‌بستم خادمای حرم راحت بتونن باز کنن و اذیت نشن. نمی‌دونم چرا داشتم این کارو می‌کردم. نخ آخریو که گره زدم با خودم گفتم این کارا از تو که باسوادی بعیده.

21.

سجاده رو کشیدم روی هر دو ضریح که متبرک بشه. تو هر دو حرم با همین سجاده دو رکعت نماز حاجت خوندم به نیت همه‌ی اونایی که گفته بودن التماس دعا و حتی اونایی که می‌خواستن بگن و نگفته بودن و اونایی که نمی‌خواستن بگن و نگفته بودن.

22.

سر میز شام (شام سوم)، من، بابا، مسئول غذای ایرانی... امممم نه!، مسئول ایرانی غذا... به عبارت دیگه، یه آقاهه که ایرانی بود و مسئول غذا بود.
بابا و آقاهه داشتن باهم صحبت می‌کردن و من چونان قاشق نشسته پریدم وسط حرفشون که یه چیزی به بابا بگم.
بابا: ایشون دخترم هستن.
آقاهه: سلام، منم یه دختر هم‌سن و سال شما دارم. کلاس دهمه.
من: سلام. خدا حفظشون کنه. ولی من یه ده سالی ازش بزرگترم فکر کنم.
بابا: :دی
آقاهه: پس هم‌سن اون یکی دخترمی. داره پزشکی می‌خونه. 
من: موفق باشن. (ولی احتمالاً از ایشونم بزرگترم)

23.

میز، میز که میگم منظورم اینه. غذا رو هم حتماً باید توی سینی بخوریم. دلیلشم نمی‌دونم. یه چند بار سینی برنداشتم و بشقابو همین‌جوری آوردم گذاشتم رو میز و اون آقاهه که مسئول جمع کردن ظرفا و تمیز کردن میز بود برام سینی آورد.


24.

دقت کردین چیزایی که خریدمو همون جا پوشیدم؟ کیف، روسری، چادر... کلاً بعداً برای من یه مفهوم تعریف نشده است.

25.

در سطح شهر، به ندرت راننده‌ی زن دیدم. اگه دقیق‌تر بگم فقط یه دونه راننده‌ی زن دیدم.

26.

تو فرودگاه یه جایی بود به اسم اتاق سیگار (اسموکینگ روم). یه خانوم محجبه‌ی غیرایرانی البته! رفت اون تو و نشست و یه نخ سیگار زد و برگشت.

27.

این چند روز موقتاً برای پروفایل تلگرامم یه عکس از کربلا گذاشته بودم (همون عکسِ پست قبل). صبح وقتی داشتم عکسمو عوض می‌کردم، یه سر رفتم تو اون فولدری که قبلاً عکسای پروفایل‌هامو می‌ریختم توش. از ابتدا تاکنون هر عکسی رو گذاشتم برای هر پروفایلی (پروفایل ایمیل، فیس‌بوک، اینستا، تلگرام، وایبر یا حالا هر چی) تو اون فولدره. معمولاً آدما عکسایی که خیلی خیلی خیلی دوست دارن رو می‌ذارن برای پروفایلشون.
یکی از این عکسا که بی‌نهایت دوستش داشتم، عکس دورهمی با هم‌مدرسه‌ایام بود. نمی‌دونم دوربین دست کی بود؛ ولی من داشتم بالارو نگاه می‌کردم.
چند وقته به هر دلیلی من برای هیچ کدوم از پروفایل‌هام عکسی که صورتم معلوم باشه نمی‌ذارم و با باز کردن اون فولدر یهو پرت شدم لابه‌لای خاطرات اون روزا.
چند وقت پیش مامانم برای تلگرامش عکس سه نفری خودم و خودش و داداشمو گذاشته بود و کلی جیغ و داد و کولی بازی درآوردم که اون عکسو برداره. 
مطلقاً نمی‌خوام راجع به این موضوع و این بند، کامنت داشته باشم. مطلقاً به هر دلیلی!

28.

روی میزِ مأموری که گذرنامه‌هارو مهر میزنه یه دوربینه که تصویر ملت رو ثبت و ضبط می‌کنه.
پیرمردی قبل از من توی صف بود. وقتی رفت جلوی دوربین انگشتشو گذاشت رو چشمیِ دوربین. بنده خدا فکر کرد برای اثر انگشته. نمی‌گم خنده‌ام نگرفت. کارش بامزه و خنده‌دار بود. ولی غمی تهِ دلم نشست. شاید اگه سازنده‌ی اولین دوربین هم تو زمین و زمانی که این بنده خدا به دنیا اومده به دنیا میومد جلوی دوربین همین کارو می‌کرد. آیا به یه همچین کسی میشه گفت مستضعفِ علمی؟ مستضعف با ضعیف فرق داره. مستضعف خودش نمی‌خواد ضعیف باشه و جامعه ضعیفش کرده. اصن از کجا معلوم پیرمردای اروپایی هم در مواجهه با یه همچین پدیده‌ای همین کارو انجام میدن؟ چرا من سرمو نمی‌ندازم پایین و راجع به کوچکترین حرکات بی‌اهمیت ملت ساعت‌ها فکر می‌کنم و ذهنمو مشغول می‌کنم؟

29.

من منکرِ این نیستم که فرودگاه امام انقدر از تهران دوره که اگه اهل تهران باشی و بخوای اونجا نماز بخونی، نمازت شسکته میشه. ینی قبول دارم که مسافتش زیاده. ولی خب آخه 85 تومن زیاد نیست یه کم؟ همین شش سال پیش بلیت قطار تهران-تبریز 4 تومن و اتوبوس 9 تومن بود. ینی با 8 تومن میشد رفت تبریز و برگشت! اصن همین هفته‌ی پیش مگه کرایه‌ی همین مسیر 60 تومن نبود؟

30.

تمام مسیر کربلا تا نجف، لپ‌تاپ بغلم بود و جزوه‌هایی که تایپ کرده بودمو ویرایش می‌کردم که کامل کنم و بفرستم برای اساتید و بچه‌ها. فرودگاه نجف باتری لپ‌تاپم تموم شد و رفتم دو ساعتِ تمام کنار مأمور اطلاعات وایستادم که از پریزِ کنار میزش استفاده کنم و جزوه‌هامو ویرایش کنم. انقدر وایستادم که دیگه منو با مأمور اطلاعات اشتباه می‌گرفتن و یه وقتایی مسافرا میومدن سراغ من و من هدایتشون می‌کردم سمت مأمور!
دیدم یکی از هم‌کلاسیام اسمس داده که تا دو ساعت دیگه لطفاً جزوه رو بفرست. گفتم تا شب فرودگاهم و نت ندارم و فردا می‌فرستم. جواب داده من فردا نت ندارم.
سوال من اینه که آیا من مسئول اینترنت نداشتن شمام؟

31.

دیشب وقتی رسیدم تهران چند تا حس رو توأمون داشتم. (توأمان مثناست؛ ینی دو تا حس. ولی از اونجایی که من چند تا حس داشتم حسّ‌هام توأمون بودن نه توأمان :دی)
حسِ اولم وای بازم خوابگاه! حس بعدی دلتنگی برای جایی که چند ساعت پیش اونجا بودم. حس بعدی حس خستگی ناشی از راه (صبح از کربلا راه افتادیم سمت نجف و ظهر از نجف سمت تهران و مسیر فرودگاه تا خوابگاهم یه ساعت طول کشید.)، حس بعدی دلشوره و نگرانی و نیز دلتنگی برای خانواده که داشتن برمی‌گشتن تبریز. حس بعدیِ استرس امتحانِ شنبه و دوشنبه و چهارشنبه و شنبه و چهارشنبه‌ی بعدی و نیز حسِ خشم نسبت به بعضی از هم‌کلاسیا که انتظار داشتن من تو این شرایط! جزواتی که تایپ کردم رو براشون بفرستم و حس نهایی: گرسنگی. که چون دیروقت بود و چون دخترا 9 به بعد اجازه‌ی خروج از خوابگاهو ندارن، نمی‌تونستم برم خرید و دلم هم نمی‌خواست از هم‌اتاقیام چیزی بگیرم. با مرغ و گوشت یخ زده هم نمیشه یه چیز فوری درست کرد.
خاطرتون جمع! گرسنه سر بر بالین ننهادم و یه چیزی خوردم به هر حال. ولی سخته یه هفته شام و ناهار هتلو بخوری و یهو بیای جایی که یه بطری آبم پیدا نشه. از پارچ آب مشترکمونم که آب نمی‌خورم اصولاً. ینی برم بمیرم با این ادا و اطوارای مزخرفم.

32.

یه جایی می‌خوندم آدما سه دسته‌ن.
بصری‌ها، تصاویر براشون بیشتر جلب نظر می‌کنه و از آنچه که دیدن، بیشتر صحبت می‌کنن. هیجانی‌ترن. سریع‌تر صحبت می‌کنن. از حرکات دست زیاد استفاده می‌کنن. به رفتارها، به ظاهر و هر آنچه به چشم میاد، بیشتر توجه می‌کنن. بصری‌ها، تصویری‌ان. با اون‌ها باید خیلی خلاصه صحبت کرد. توضیح و تفسیر زیاد، حوصله‌شونو سر می‌بره. آرامش افراطی و شل بودن، بصری‌ها رو کلافه می‌کنه. 
به نظر خودم شصت درصدِ من  بصری‌ه.

سمعی‌ها از آنچه که شنیدن بیشتر صحبت می‌کنن. کلام و طنین و آهنگ رو به خاطر می‌سپارن و هیجان آرام‌تری دارن. آهسته صحبت می‌کنن و سعی می‌کنن بیانشون شیوا و رسا باشه و به گفتار خودشون و طرف مقابل، توجه خاصی دارن. و نیز به اظهار علاقه‌ی گفتاری، به جمله‌ی دوستت دارم، به لحن و طنین و به موسیقی و خوش‌آهنگی صدا. با سمعی‌ها باید کمی آرام‌تر از بصری‌ها صحبت کنید اما خلاصه هم نکنید. شرح و تفسیر فراوان هم ندهید. یک آفرین برای یک سمعی هزار مرتبه بیشتر از یک شاخه گل می‌ارزه.
به نظر خودم سی درصدِ من سمعی‌ه.

اما لمسی‌ها! اینا از آنچه که لمس کردن بیشتر حرف می‌زنن. خیلی آرومن و حتی یک نوع رخوت و سستی رو میشه در اون‌ها دید. احساس‌شون عمیق‌تره و با آنچه که با دست و تن حس می‌کنن میانه‌ی خوبی دارن. لمسی‌ها را باید در آغوش کشید و بوسید و دستاشون رو به گرمی فشرد. نه با هدیه و گفتنِ دوستت دارم.
و به نظر خودم فقط ده درصدِ من لمسی‌ه.

نمی‌دونم و سواد و تخصصشو ندارم که بگم این صفتِ بصری و سمعی و لمسی ارثی‌ن یا اکتسابی؛ ولی در موردِ خودم مطمئنم بلاگر بودنم و حضور تو این فضای مجازی و رفاقت‌های با فاصله و دوستی از راهِ دور و تحصیل تو یه شهر دیگه و حتی دوزبانه بودنم، تو این درصدها بی‌تاثیر نبودن.

دیشب وقتی رسیدم خوابگاه، سلام دادم و احوالپرسی و زیارت قبول و همین.
بوس و بغل و وای عزیزم دلم برات تنگ شده بود افسانه است. تعریف نشده برام.

33.

صبح بعدِ نماز برای آخرین بار رفتم حرم. روبه‌روی ضریح، کنار دیوار، نزدیک در نشسته بودم و آخرین زیارت عاشورا رو می‌خوندم. خانومه مفاتیح‌شو نشونم داد و گفت میشه دعای وداع رو برام پیدا کنی؟
فهرستو باز کردم و پیداش کردم و نشونش دادم.
گفت میشه بلند بخونی منم تکرار کنم؟ عینکمو نیاوردم.
بلند و شمرده خوندم و تکرار کرد.
گفتم ببخشید که بعضی جاها مکث کردم. اولین بارم بود می‌خوندم. یه سری کلمه‌هاش برام تازگی داشت.
پرسید اولین بارته میای؟
گفتم نه. ولی اولین بارم بود این دعا رو می‌خوندم.
سرمو بلند کردم و برای آخرین بار خیره شدم به ضریح. بلند شدم و رفتم سمت کفشداری و دلم تنگ شد.

مرا هزار امید هست و هر هزار تویی

34.

ضریحِ سمتِ خانوما ردیفا رو جدا کردن که صف وایستی و راحت زیارت کنی. دیگه داشتیم برمی‌گشتیم و قیافه‌م محزون و غمگین بود و سعی می‌کردم همه‌ی اونایی که التماس دعا گفته بودن رو یادم بیارم. وقتی رسیدم زیر قبّه (قُبّه همون جای گنبدی شکله. دقیقاً کنار ضریح. زیرِ اون مخروط ِ گرد و برآمده شکل) وقتی رسیدم، کیفمو باز کردم سجاده رو دربیارم بکشم روی ضریح. قیافه‌ام کماکان محزون بود. یهو پیرزنی که کنارم ایستاده بود به زبان شیرین فارسی گفت آی خانوما اینجا زیر قُبّه است، اینجا هر چی آرزو کنین برآورده میشه، اینجا مراد میدن، مرادتونو بخواین، مراد همین جاست.
آقا تا من این کلیدواژه‌ی مرادو شنیدم نیشم تا بناگوش باز شد. ینی یهو یه جوری از قیافه‌ی محزون به آیکونِ دو نقطه دی تغییر فاز دادم که خانوم خادم فکر کرد خل شدم. نمی‌تونستم جلوی خنده‌مو بگیرم. یه نگاه به پیرزنه کردم یه نگاه به خادم یه نگاه به سجاده‌ای که دستم بود. سرمو بلند کردم دیدم درست زیر قُبّه‌ام.

حتی حافظ هم یه شعر داره  توش گفته "ای ملک العرش مرادش بده"

35.

گر چه وصالش نه به کوشش دهند

هر قدر ای دل که توانی بکوش

لطف خدا بیشتر از جرم ماست

نکته‌ی سربسته چه دانی، خموش

ای ملک العرش مرادش بده

و از خطر چشم بدش دار گوش


36. یه خاطره از کربلای قبلی: nebula.blog.ir/post/777

۱۷ دی ۹۵ ، ۰۲:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

971- جان جهان! دوش کجا بوده‌ای؟

شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۱۸ ب.ظ


1. خونه‌ی دایی بابا اینا. ایلیا: دلت با من
من: هماهنگه
ایلیا: نگاه تو 
من: تو چشمامه
ایلیا: تنت با من، می‌رقصه. همون حسی که می‌خوامه. نسین با من می‌یقصی؟
من: :)))) نه دیگه این یه فقره رو شرمنده‌ام. ناسلامتی مجلس عزاست. بریم بیتِ بعدی
ایلیا: من یه دیوونم وقتشه عاقل شم
من: تو تهِ خوبی حق بده عاشق شم. ایلیا من چیِ تو ام؟
ایلیا: آجی!

شاعر می‌فرماید: سخت است عاشقش شده باشی و او فقط، همشیره‌ات بخواند و هی دلبری کند :)))

sami_beigi_hamahang.mp3

فقط به مسئولین حوزه نگین من از این آهنگا گوش می‌دم. من اونجا آبرو دارم به واقع :دی

2. دیشب سالگرد دایی بابا بود و رفته بودم کرج. پارسال همین موقع:

nebula.blog.ir/post/462 و nebula.blog.ir/post/468

3. رفتنی (ینی وقتی داشتم می‌رفتم خونه‌شون) برای ایلیا و بیتا دفتر نقاشی خریدم و برای خودم مداد و پاکن و مدادتراش و اون ماژیکارم برای محدثه ابتیاع کردم. البته مشکی و قرمزشو خودم برداشتم. لازم داشتم. شما سمت راست تصویر بالا، یه قفس می‌بینید که توش پرنده است و قرار بود به زودی جوجه‌دار بشن و صبح که اینا خونه نبودن تخمِ جوجه افتاده شکسته و اونی که ایلیا داره در سمت چپ تصویر پایینی نشون میده جنین مورد نظره.



4. ما هم بچه بودیم رو مدادامون اسم‌مونو می‌چسبوندیم. یادمه بابا اسممو تایپ می‌کرد و با فونت‌ها و سایزهای مختلف پرینت می‌کرد و من کلی کیف می‌کردم که اسمم تایپ شده است. آخِی... یادش به خیر...

5. زن‌دایی بابا با اینکه خیلی وقته کرج زندگی می‌کنن، فارسی بلد نیست و دیروز وقتی رسیدم، مهمونا ازش خواستن منو بهشون معرفی کنه. گفت: نسرین، نوه‌ی خاله، تهران، درس، دانشگاه!

6. شب، قرار شد ما مهمونا بریم خونه‌ی پسردایی بابا بخوابیم و منم رفتم اتاق ایلیا و بیتا. یه رخت خواب رو زمین پهن بود که ظاهراً جای خواب من بود. ولیکن! ایلیا نذاشت رو زمین بخوابم و گفت تو برو رو تخت من بخواب (تختش بزرگ بود البته!). بعد برگشته به دخترخاله (مامانش دخترخاله‌ی باباست) میگه مامان من بهترین جایی که داشتم رو به نسین دادم («ر» رو نمی‌تونه تلفظ کنه و اگه یه اسمی با «ر» شروع بشه «ی» تلفظ میشه.) صبح که برای نماز بیدار شدم دیدم داره همین جوری برای خودش راه میره. فکر کنم نتونسته بود بخوابه. گفتم بیا پیش من بخواب. از من به یه اشارت و از وی به سر دویدن. همین که سرش به بالش رسید خوابش برد. تنها مشکلی که تا حدودای 9، 9 و نیم باهاش دست و پنجه نرم می‌کردم این بود که هر چند دیقه یه بار جیغ می‌زدم که ایلیا موهام. ایلیاااااااااااا موهام. رفتی رو موهام. موهامو ول کن. یه کم بکش اون ور. آی موهام! وای موهام. و سوالم از خانومای متاهلی که موهاشون بلنده اینه که موقع خواب اینا رو چه جوری مدیریت می‌کنن که نمی‌مونه زیر سر و دست و پای آقاشون! نگن می‌بندیم که من اصن نمی‌تونم با موی بسته بخوابم و در حالت بیداری هم لقبم "آهای وصله به موهای تو هیچی"ه. بر وزن آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایقی که جناب فریدون خوندن.

7. موقع صبونه بلند شدم برم پیش ملت و وارد که شدم گفتم سلام، صبح به خیر. (تو خونه هم همیشه همین جمله رو ادا می‌کنم. موقع خواب هم میگم شب به خیر. ینی لفظِ صبح به خیر و شب به خیر رو حتی اگه موقعیت و بافتِ زمانی‌م ترکی باشه بازم همین مدلی و به همین شکل ادا می‌کنم.) خلاصه ما رفتیم و گفتیم صبح به خیر و جماعتِ پان‌ترکِ طایفه‌مون که تعدادشون کم هم نیست فرمودن به زبان آدمی‌زاد بگو. صبح به خیر چیه. باید بگی "گون آیدن". و من اون لحظه در کِسوت یه زبان‌شناس (کِسوت ینی لباس) نمی‌دونستم در پاسخ به اینکه فارسی زبان آدمی‌زاد نیست، چه جوابی بدم به واقع. خب ینی چی آخه. کارت عزا و عروسی و روی سنگ قبرو که ترکی می‌نویسین. دیگه چی کار به صبح به خیر گفتنِ من دارین آخه. الان این موضوع انقدر برای من حیاتی و رو اعصاب و روانه که اگه n سال دیگه خواستم شوهر کنم، جلسه‌ی خواستگاری به جای بحث شغل و تحصیلات و مهریه، اولین و آخرین چیزی که از یارو می‌پرسم نظرش در مورد زبان و زبان ترکی و زبان‌های آدمی‌زاد و غیر آدمی‌زاده. خدا راه راستو به سمت اینا کج کنه به حق همین وقت عزیز.

8. خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا (سمت راستم نشسته): کی درس و دانشگاهت تموم میشه؟
من: یه سال  دیگه ارشدم تموم شه و دکترا و بعدش پُست دکترا و فکر کنم یه ده دوازده سالی طول بکشه
خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا: بسه دیگه. چه قدر درس می‌خونی. شوهر کن!
(دقت کردین این خاله سنش تغییر نمی‌کنه و همیشه 80 سالشه؟ :دی)
اون یکی خاله‌ی بابا (سمت چپم نشسته بود. همون که پسراش ارادت عجیبی به زبان سرزمین سبزم ایران دارن): کار هم بکن. زن باید دستش تو جیب خودش باشه. تو این دوره زمونه زن نباید تو خونه بمونه.
خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا (که سمت راستم نشسته): ازدواج هم بکن!

9. پسرخاله‌ی بابا قرار بود یه سری چیز میز از تبریز برام بیاره. ترشی و مربا و رب و آبلیمو و هر چیز خونگی که تهران گیر نمیاد! به مامانم گفته بودم چند جفت کفشم بفرسته برام. با اینکه معمولاً همیشه یه جفت کفش پامه و تنوع برام یه چیز تعریف نشده است، ولی گفتم یه وقت اگه این کفشامو بدزدن یا یه بلایی سرشون بیاد، تا یکی دیگه بخرم سختم میشه. عمه‌ها (که عمه جون صداشون می‌کنم) هم کلی شکلات و خوراکی و قاقالی‌لی فرستاده بودن که چون به روح اعتقاد دارم عکسشو نذاشتم که دلتون نخواد :دی

10. نصف شب برگشتم تهران و بچه‌های خاله‌ی 80 ساله منو رسوندن خوابگاه و رفتن. همین که رسیدم هم‌اتاقی شماره‌ی 3 با حال و احوال پریشون ازم خواست با دقت به وسیله‌هام نگاه کنم ببینم چیزی کم شده یا نه. بچه‌ها رفته بودن اردو (شمال) و این هم‌اتاقیم تنها بوده و ظاهراً ظهر یه چند دیقه از اتاقمون میره بیرون و میاد می‌بینه ساعت و پولای توی کیفش نیست. لپ‌تاپ و گوشی و همه چی وسط اتاق رو زمین بوده. ولی دزده به اینا دست نزده. یه جفت کفشم خواسته ببره. تا وسط راه برده، بعدش گذاشته رو پله‌ها و رفته. دزد که میگم منظورم یکی از دانشجویان سرزمین سبزم ایرانه که ساکن همین خوابگاهم هست. لپ‌تاپ من که سر جاش بود. چیز باارزش دیگه‌ای هم نداشتم. یه چمدون دارم که خوراکیامو توش می‌ذارم. بازش کردم دیدم خوراکیام سر جاشه. خب دزد عزیز، تو که یکی یکی کیفا رو چک کردی پولاشو برداشتی. اینم باز می‌کردی چار تا دونه پسته و شکلات برمی‌داشتی :)))))

11. این عکسو یکی از بلاگرانِ بلاگستان که رفته بوده کربلا و دیروز برگشته فرستاده:



السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنَائِکَ‏ عَلَیْکَ مِنِّی سَلاَمُ اللَّهِ أَبَداً مَا بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهَارُ وَ لاَ جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیَارَتِکُمْ. السَّلاَمُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلَى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلَى أَوْلاَدِ الْحُسَیْنِ وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَیْنِ. اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی شَفَاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لِی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ أَصْحَابِ الْحُسَیْنِ الَّذِینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ علیه السلام‏.

۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۴:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

967- خوشا به حال شماها که شاعری بلدید

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۳۶ ب.ظ

نگارنده این روزا ساکته و علی‌رغم سوژه‌های متعدد و اتفاقات جالب‌انگیزناک و کلیدواژه‌ها و یادداشت‌های نصفه نیمه‌ای که تو دفتر یادداشت و تقویم و گوشه‌ی جزوه و حتی کف دستش نوشته، علی‌رغم همه‌ی اینا، حرفی برای گفتن نداره. فلذا خواننده رو به دیدن یه چند تا عکس که برای خالی نبودن عریضه است دعوت می‌کنه.
این سری که رفته بودم خونه، یه دبّه‌ی گُنده‌ی ترشی رو برداشتم با خودم آوردم تهران. نرسیده بود البته. بابا زنگ زده می‌پرسه ترشی‌ت رسید؟ میگم خیلی وقته تموم شده. یه دبّه‌ی گُنده‌ی دیگه هم برام بذارین کنار.

1.

2.

3.

کتابخونه‌ی فرهنگستان! امروز، من؛ در حال جست‌وجوی کتاب

4.

اتاق ارشدها! امروز، من؛ در حال تحقیق و پژوهش

و البته وبگردی :دی

5.

خوابگاه؛ امروز

6.

خوابگاه؛ پریروز

قالب قلبی نداشتم... خودم با دستم قلب درست کردم

7.

خوابگاه؛ پسان پس پریروز

برای اونایی که منبعِ روایتِ پست قبلو خواسته بودن:

www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=263594

8.

دورهمی بلاگران! insidemonster.blog.ir/post/553

البته نقش من تو این دورهمی در حد این سنجاق سینه‌ی جغدی بود

9.

چالش وبلاگیِ عکس از جانمازی که همیشه باهاش نماز می‌خونید:

وبلاگی اسی: tolooeman.blog.ir

10.

امروز؛ خوابگاه! (که میشه فردایِ شبی که این پستو گذاشتم!)

۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


دیدین وقتایی که بچه‌ها اسباب‌بازی‌شونو می‌برن میدن مامان و باباشون و میگن درستش کنن؟ صبح یکی از اعضای اتاق شیما اینا اومد و ازم خواست اینو براش درست کنم. گفت کادوی تولدشه و به نظرش خیلی پیچیده و ریاضی  و مهندسی‌طوره و بلد نیست! منم از خدا خواسته، درس و مشقو ول کردم و نشستم پای این تیر و تخته و بهش گفتم درستش می‌کنم و هر موقع تموم شد میارم برات. همین چند دیقه پیش تموم شد. ولی هنوز نفهمیدم دقیقاً کجاش ریاضی داشت :دی

جزو معدود بانوانی هستم که با خرید کردن و پاساژدرمانی حالم خوب نمیشه. بلکه با آشپزی، ساختن و خلق کردن چیزی و اثری! کلی انرژی می‌گیرم. الان من کلی انرژی دارم. با اینکه زیاد فکر می‌کنم و زیاد از مغزم کار می‌کشم، ولی کارِ یدی رو دوست دارم. کار یدی کاری است که با دستت بسازیش (کاردستی).

حالا اینایی که میگم چه ربطی به عنوان پست داره! به واقع هیچ ربطی. کلاً عناوین پستای من یه طرف، عکسا یه طرف، متن یه طرف، مقصود و منظورِ اصلی‌م هم یه طرف :دی! عارضم به حضور اَنوَرِ همه‌تون که امروز 7 آبانه. بچه که بودم، کتاب تاریخی زیاد می‌خوندم. لطفعلی‌خان زند رو هم از تو همین کتابا پیداش کردم. تو یکی از همین کتابا نوشته بود که پنج ربیع‌الثانی هزار و دویست و نه هجری قمری سلسله‌ی زندیه منقرض شد و آغامحمدخان قاجار، قاجاریه رو تاسیس کرد. منم نشستم حساب و کتاب کردم و دیدم 5 ربیع‌الثانیِ اون موقع میشه 7 آبان. سال اول کارشناسی، یه بار مامانم زنگ زده بود که داریم "تبریز در مه" رو می‌بینیم و جات خالی، آغامحمدخان داره اون پسره که دوستش داشتیو کور می‌کنه (منظورِ والده‌ی مکرمه از اون پسره که دوستش داشتی، لطفعلی‌خان، همون کهنه عشق من بود!)

برای اینکه برای خوانندگان قدیمی تکرار مکررات نشه، به این دو فقره لینک از فصول قبلی وبلاگم بسنده می‌کنم.

deathofstars.blogfa.com/1387/06 و deathofstars.blogfa.com/1389/08

عنوان: Sattar_Salam_ey_kohne_eshghe_man.mp3


غم‌نوشت: داشتم کامنتای یکی از همین لینکای قدیمی رو می‌خوندم و کامنتِ مریم (هم‌مدرسه‌ایم) رو دیدم. برای قسمت سوم پستم کامنت گذاشته بود: "یاد اون روزی افتادم که کله‌ی سحری با کلی وسایل به سوی اندرونی ترمینال حرکت می‌کردیم و همه‌ی ماشین‌های گذرنده برامون بوق می‌زدن". منم جواب داده بودم: "راننده اتوبوس ما رو بیرون ترمینال پیاده کرد و باباهای گرامی هم توی ترمینال منتظر بودن". 

اولین باری که می‌خواستم برم خونه با مریم رفتم. بابای من و بابای مریم توی ترمینال منتظرمون بودن و داشتن باهم حرف می‌زدن. وقتی رسیدیم تبریز، راننده ما رو بیرونِ ترمینال پیاده کرد و مجبور شدیم کلی راهو پیاده برگردیم ترمینال و کلی ماشین برامون بوق بوق می‌کردن. اولین و آخرین باری بود که بابای مریمو می‌دیدم... چند روز بعدِ اون روز مامان و بابای مریم وقتی داشتن میومدن تهران که مریمو ببینن تصادف کردن و...

۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۵:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

951- برق شریف چیه بابا؛ فقط برق چشات!

شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۵ ب.ظ


1. وقتی داره میره سفر و یواشکی اون دو تا شکلاتی که دوست داشتیو هی دلت نمیومد بخوریو می‌ذاری تو چمدونش و دلت تنگ میشه.

2. من تحمل این حجم عظیم دلتنگی رو ندارم... من تحمل تنهایی رو ندارم... من کلاً دیگه تحمل ندارم... تو خودت گفتی خُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِیفًا... چه انتظاری داری از منِ ضعیف، منِ ناتوان، منِ کم‌تحمل... چه طور دلت میاد برای مقاومتِ چند اُهمی و توانِ نحیفِ من، مگاولت اعمال کنی؟ یا رب فکر کنم مدارم سوخته... تو بفرما که منِ سوخته خرمن چه کنم؟

3. تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول، آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

4. یا رب اندر کَنَف سایه‌ی آن سرو بلند، گر منِ سوخته یک دم بنشینم چه شود؟

5. غم در دلِ تنگ من از آن است که نیست، یک دوست که با او غم دل بتوان گفت...

6. چند روزه دارم یکی از کتابای استاد شماره‌ی 11 رو می‌خونم. تکیه کلامش "مراد"ه. جمله‌هاشو با "مراد از فلان چیز اینه" شروع می‌کنه و امکان نداره یه پاراگرافیو پیدا کنی که توش مراد نباشه :| فکر کنم اگه فایل وردِ کتاب 100 و خرده‌ای صفحه‌ایشو داشتم و کلیدواژه‌ی مرادو سرچ می‌کردم، چهارهزار و چهارصد و چهل و چهار بار find میشد. اتفاقاً سوالای امتحانشم اینجوریه که می‌پرسه مراد از فلان چیز چیه [عکس سوالای امتحانِ پارسال]

7. امروز خوندنِ اون کتاب احکامو که تو بخش هشتمِ پست 946 هم در موردش نوشته بودم، تموم کردم. مطالبی رو که خوندم به سه دسته تقسیم می‌کنم. دسته‌ی اول یه سری باید و نبایده که با عقلم جور درمیاد و هیچی. دسته‌ی دوم برام تازگی داشت و نشنیده بودم و با عقلم هم جور درنمیاد؛ ولی خب اینارم می‌پذیرم. این احکامی که در مورد ارتباط با جنس مخالف بودو گذاشتم توی دسته‌ی دوم و علی‌رغم اینکه نمی‌تونم توجیه منطقی براشون داشته باشم، ولی از دم همه رو قبول دارم. یه سری احکام هم در مورد سلام دادن بود که جالب بود برام. اینکه سلام واجب نیست ولی جوابش واجبه. جالب‌تر از همه، کراهتِ سلام دادن به خانومای جوون بود. ینی نه تنها واجب نیست و ثواب نداره، مکروه هم هست... 

دسته‌ی سوم یه سری احکام بودن که تا وقتی یکی نیاد و قانعم نکنه "نمی‌تونم" بپذیرم. مثلِ چی؟ مثلِ این: "خوردنِ غذا با دستِ راست مستحبه" و "خوردنِ آب با دستِ چپ مکروهه". خب این برای من که چپ‌دستم و قاشقو دست چپم می‌گیرم، قابل پذیرش نیست. اساساً چرا باید یه همچین حکمی تو کتاب احکام باشه؟

8. بچه که بودم، زیاد کتاب می‌خوندم و هی معنی کلمه‌ها رو از بزرگترا می‌پرسیدم و خب همه‌ی کلمه‌ها هم معنیِ قشنگی نداشتن. مثلاً یه بار تو یه مهمونیِ بزرگ، از حاضرین پرسیدم این "زِنا" که خدا گفته بهش نزدیک نشید چیه (سوره‌ی اسرا/32). حالا بماند که 9 سالم بود و سوالم در نطفه خفه شد و بی‌پاسخ موند... بابا بعداً برام یه لغت‌نامه گرفت که دست از سرشون بردارم (جوان بودم و طالبِ علم :دی)

چند روز پیش یکی از دوستان معنی منحنح رو پرسید و گفت ممکنه فحش باشه و منم خب بلد نبودم معنی‌شو. تو گروه درسی هم خجالت کشیدم بپرسم. گفتم یه وقت ممکنه بازم معنیِ قشنگی نداشته باشه! خصوصی از یکی از بچه‌ها که ارشد ادبیات داشت و با بچه‌های ادبیات عرب دوست بود پرسیدم و گفت تو بیهقی اومده و معنیش اینه که وقتی می‌خوای یه جایی وارد بشی سرفه یا صدایی تولید می‌کنی که متوجه ورودت بشن. 
تَنَحنُح کردن: سرفه کردن، گلو روشن کردن. در رفت در سرای پرده بایستاد و تنحنح کرد. من آواز امیر شنیدم که گفتی چیست. (تاریخ بیهقی).

9. تهران، معمولاً روزی دو بار مسواکو حتماً می‌زنم. ولی از وقتی اومدم خونه، حسِ مسواک زدنم پریده و یه ترشیِ سیرِ 4 ساله هم داریم که هر روز کنار غذام ازش مستفیض میشم. امروز سر نماز از بارگاه احدیت و مقربین بارگاهش خجالت کشیدم و تصمیم گرفتم امشب حتماً مسواک بزنم. :))))

10. آیا به جای قمه زدن و ایجاد رعب و وحشت، نمیشه خون اهدا کرد؟!

۵۴ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یکی از هم‌رشته‌ای‌های رشته‌ی سابقم! برای عروسی یکی از اقوام رفته آلمان و کانالشو دنبال می‌کردم و

ملاحظه بفرمایید:


من از بچگی آرزوم این بود که شب عروسیم خودم جای مهمونا و لباسا (یونیفرم) مهمونا رو مشخص کنم. مثلاً خانواده‌ی پدری عروس فلان رنگ و خانواده‌ی مادری عروس فلان رنگ و دوستان و در و همسایه فلان رنگ! و خانواده‌ی پدری داماد بهمان رنگ و خانواده‌ی مادری‌ش فلان و دوستان و در و همسایه هم رنگ جدا. و حتی دوستان مشترکشون هم رنگ جدا!
و هر کدوم جایگاه مشخصی داشته باشن و عینهو جلسه کنکور :)))) هر کی بر اساس شماره‌ش بره سر جاش بشینه و موقع رقصش که شد بلند بشه و توی تایمی که براش در نظر گرفتن برقصه و بعدش بشینه سر جاش. و همیشه فکر می‌کردم چه قدددددددددددددر حرص و جوش خواهم خورد توی مراسمم از این بابت و وقتی این فانتزیامو با سهیلا مطرح می‌کردم بهم برچسب دیوانگی می‌زد! آقاااااااااا من دیوونه نیستم، فقط چون تو اقلیتم این جوری فکر می‌کنید. مردم آلمانو ببینید... اصن معلومه خونِ آریایی تو رگمونه که انقدر تفاهم داریم.

حاشیه:
از اونجایی که از عنفوان کودکی‌م هر کی شوهر کرده و زن گرفته کارت دعوت عروسیشو نگه داشتم، نسبت به این مقوله حساسم. حتی بیشتر از خود مراسم. چند وقت پیش که عروسی دخترای فامیل بود، اینا خفن‌ترین تالار شهر عروسی گرفتن و کارتشون یه کارت ساده بود. می‌گفتن وقتی ملت کارتو دور می‌ندازن چرا این همه هزینه کنیم و خب من این طور فکر نمی‌کنم. این کارت و یادبودی که موقع دادن هدیه می‌گیرن تنها یادگاری‌های مراسمه و باید یه چیز خوب باشه؛ حتی اگه مراسم توی یه تالار خفن برگزار نشه و یه مراسم با شام معمولی باشه.
چند سال پیش پسر دوست بابا وقتی داشت زن می‌گرفت (البته برای مراسمش نرسیدم و امتحان داشتم و تهران بودم) از کارتش که شبیه در بود و باباش می‌گفت درِ خیبر! خوشم اومد و تصمیم گرفتم منم یه کارت چوبی شبیه در بخرم. چند روز پیش پسر یکی دیگه از دوستان بابا زن گرفت و کارتش شبیه صندوقچه بود و کاغذه لوله شده بود و داخلش بود و از این بیشتر تر تر خوشم اومد و تصمیم گرفتم کارتم صندوقچه باشه. البته نظر مراد هم مهمه هاااا ولی همین که من می‌گم :دی
این والدین ما ید طولایی (طولانی درست نیست) دارن، در زمینه‌ی شکوندن جعبه! مثلاً جعبه‌ی ساعتم به دستِ همین پدر گرام شکست؛ وقتی داشت بازش می‌کرد! این صندوقچه‌ی مذکور رو هم مامانم شکوند! نمی‌دونم اینا چه مشکلی موقع باز کردن این چیزا دارن و خلاصه اینکه درش شکست و از چشَم افتاد... صندوقچه رو عرض می‌کنم. فلذا تصمیمم مبنی بر کارت دعوت صندوقچه‌ای عوض شد.
مورد بعدی، این یادبوداییه که وقتی کسی کادو میده بهش میدن. مثلاً اینا یادبودای یک سالِ اخیرِ طایفه‌ی ماست. برای دندونیِ بچه و کادوی سر سفره‌ی عقد و اینا که خب به نظرم اینم باید یه چیز خوب و درخور و ماندگار باشه.
تقصیر خودشه دیگه!
انقدر دیر میاد که منم مجبورم این چیزا رو در غیابش برنامه‌ریزی کنم
مرادو عرض می‌کنم
تازه چند روز پیش تصمیم گرفتم بچه‌هامو بذارم مهدِ قرآن!
آخه خودم چهار تا سوره هم حفظ نیستم و بچه‌هایی که قرآن می‌خوننو می‌بینم ذوق می‌کنم
به نظرم هیچ اشکالی نداره پدر و مادر آرزوهای خودشونو روی بچه‌هاشون اعمال کنن :دی


خدایا؟ میشه مرادم مثل من همین قدر و نه بیشتر، خل وضع باشه؟ پلیز!!! خدایا میخوام زنگ بزنم از آموزش نمره‌مو بپرسم! هوامو داشته باش...

خدایا زنگ زدم... معاون آموزش گفت استاد هنوز نمره‌ها رو نیاورده برامون... خدایا اگه نمره‌م خوبه که استادمون سالم برسه فرهنگستان، اگرنه که ایشالا به حق پنج تن ماشینش پنجر شه، بعد یهو وایسه هر چی استارت بزنه روشن نشه!
پ.ن: اون دوست عزیزی که چند وقته داره پستامو دیس‌لایک می‌کنه؛ عزیزم! پست قبلیو یادت رفته دیس‌لایک کنی.
۵۰ نظر ۲۹ تیر ۹۵ ، ۰۹:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

928- راستی! آرزو کنمت، برآورده شدن بلدی؟

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۵۲ ق.ظ


خرده‌گفتمان‌های دیشب:

پسرخاله (پسرخاله‌ی باباست البته): نسرین منیم کفیم؟ (نسرین، احوالِ من؟ (حال خودشو از من می‌پرسه؛ ینی انتظار داره من احوالپرسی کنم))

من: [لبخند می‌زنم]

عمه (که بهش می‌گم عمه‌جون): برو بشین پیش دخترا! چیه یه گوشه نشستی زل زدی به آسمون!

بیتا: خسته است دخترخاله؛ ولش کن

دخترخاله (دخترخاله‌ی باباست به واقع! و مامانِ بیتا): چیزی شده؟

پسرخاله: منیم کفیم؟

امید: نسرین در میان جمع و دلش جای دیگر است

من [تو دلم البته!]: شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر! (ادامه‌ی همون مصرعه؛ از سعدی)

بابا بلند میشه چراغ قوه رو بذاره روی درخت

من: بابا یکم ببرش عقب‌تر

امید: عه! این حرف زد!!! حرف زد!!! این بچه حرف زدن هم بلده!!! گفت بابا یه کم ببرش عقب‌تر!

مامان: سردته؟

مامانِ اَسما (زنِ پسرخاله): نسرین بیا اینو بنداز رو شونه‌ت

من: ممنون

امید: عه!!! بازم حرف زد... گفت "ممنون"!

ایلیا: نسین (رِیِ نسرینو رو بلد نیست تلفظ کنه!) سردته؟ بیا بغلت کنم گرم شی [و منو محکم بغل کرد]

ایلیا: یه بوس میدی؟

من: !!!

۵۷ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۷:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

925- مجهز به سیستم قفل ضدسرقت

دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۶ ب.ظ

1. برای همینه که اجازه نمی‌دم بچه‌ی فامیل وارد اتاقم بشه.

2. آقا من پارسال تا حالا مِن حیث المجموع! ده وعده برنجم نخوردم! قوتِ غالبم ایناست. اون وقت زکات فطریه‌مو برمی‌دارن بر اساس قیمت برنج حساب می‌کنن :|

3. دیروز ابویِ گرام به قاقالی‌لیام شبیخون زد و دو فقره از شکلاتامو به تاراج برد :( مالِ مظلوم خوردن نداره پدر، بیار بذار سرِ جاش (آیکون بغض)

4. الانور قاقالی‌لیاشو میذاره زیرِ تختش، مسترنیما هم میذاره تو داشبورد ماشینش. شما چی؟ شما کجا مخفی‌شون می‌کنید؟ :دی



5. قبلاً عرض کرده بودم خونه‌مون دیواراش صورتیه؛ الانم عرض می‌کنم اتاقم دیواراش آبیه. کماکان خب که چی!

۷۳ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۲:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

921- این پرده‌ی آخر بود اما غمِ آخر نیست

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ق.ظ

صحنه یا Location: 

کوپه‌ی9، واگن3، قطارِ 432  (صحنه از یک یا چند پلان تشکیل می‌گردد که ممکن است داخلی یا خارجی و یا روز یا شب یا ساعاتی دیگر باشد و پلان کوچک‌ترین واحد یک فیلم است که برشی از یک صحنه است)

شخصیت‌ها:

خانمِ شماره‌ی1، 26 ساله، چادری، مجرد، فوق لیسانس، کارمند یکی از دانشگاه‌های تهران، اصالتاً اهل یکی از شهرستان‌های اطراف تبریز

خانم شماره‌ی2، 31 ساله، با مانتو و شلوار و شال صورتی، دیپلم، متاهل و دارای یک پسرِ 3 ساله، ساکن تبریز و به قول خودش پایین شهر

بنیامین، پسرِ سه ساله‌ی خانم شماره‌ی2

خانم شماره‌ی3، 38 ساله، چادری، وکیل، متاهل و باردارِ پا به ماه، اصالتاً اهل تهران، ساکن تبریز و تقریباً بالای شهر

سکانس شماره‌ی1 (سکانس می‌تواند از یک یا چند صحنه تشکیل شود و یک موضوع را دنبال می‌کند که با پایان یافتن آن موضوع سکانس نیز عوض می‌شود):

پلان اول: حدودای چهار بلند شدم برم سوار قطار شم. یه کوله پشتی سبک داشتم و یه کیف دستی. نزدیک پله‌ها یه پیرزن با قد خمیده و یه ساک سنگین داشت می‌رفت سمت واگن 4 و منم واگن 3 بودم. چند متر یه بار ساکشو می‌ذاشت زمین و استراحت می‌کرد. صد صد و پنجاه متری با واگنامون فاصله داشتیم. به نظر می‌رسید خیلی خسته شده و زیر لب غر می‌زد؛ ساکشو دوباره گذاشت زمین که استراحت کنه. رفتم سمتش و پرسیدم اجازه می‌دید کمکتون کنم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم ساکشو برداشتم و راه افتادم. ساکشو تا دم واگن بردم و تشکر کرد و لبخند زدم و رفتم سمت واگن 3.

پلان دوم: خانومه با یه بچه بغلش با مامور واگن بحث می‌کرد که پسرم کمتر از دو سالشه و موقع اومدن هم بلیت نگرفتن براش و گیر نده و اجازه بده سوار شیم.

سکانس شماره‌ی2:

پلان اول: یه نگاه به بلیتم کردم و یه نگاه به شماره‌ی کوپه و درِ کوپه‌ی 9 رو باز کردم و سلام کردم و نشستم روبه‌روی دختری که اسمشو می‌ذاریم خانم شماره‌ی1

پلان دوم: همون خانومه که دم واگن با مامور قطار بحث می‌کرد در کوپه رو باز کرد و سلام.
بریدگی‌ها و بخیه‌های روی دست و صورت و گردنش نشون می‌داد تصادف سختی رو تجربه کرده و آثارش هنوز مونده. پسرش رو بنیامین صدا می‌کرد و پسره معادل با یک زلزله‌ی 10 ریشتری تا عمقِ مغز استخوان بود. چمدونشو کنار پنجره جاسازی کرد و نشست کنار دختره؛ یعنی خانم شماره‌ی1. پس اسم مامانِ بنیامینم می‌ذاریم خانم شماره‌ی2

پلان سوم: مسافر بعدی درِ کوپه رو باز کرد و سلام کرد و اومد نشست کنار من و باردار بود. و اولین خانم بارداری نبود که من باهاش هم‌کوپه می‌شدم و به خاطر شرایطش این من بودم که باید می‌رفتم تخت بالایی و خب منم از ارتفاع می‌ترسم و همیشه خودمو با این جمله تسکین میدم که یه روزی هم میرسه که تو به این حال و روز می‌افتی و اگه اون روز انتظار داری تخت پایینی بخوابی، الان باید بری تخت بالایی بخوابی و به امید آن روز! می‌رم تخت بالایی می‌خوابم :دی

پلان چهارم: خانم شماره‌ی1 و 2 از خانم شماره‌ی3 پرسیدن چرا با این شرایط با هواپیما مسافرت نمی‌کنی و خانم شماره‌ی3 گفت از ارتفاع می‌ترسم و بارداری‌م پر خطره، ماه نهم هستم و پیش از این دو بار، تجربه‌ی سقط داشتم.

من اگه جای خانومه بودم می‌گفتم به شما ربطی نداره که چرا با هواپیما مسافرت نمی‌کنم.

خانم شماره‌ی1 و 2 تعجب کردن و گفتن اصلاً بهت نمیاد 9 ماهت باشه بچه‌ت پسره یا دختر؟

خانمه گفت پسره

ولی من بودم می‌گفتم به خودم و شوهرم مربوطه که بچه‌مون چیه

خانم شماره‌ی1 و 2 پرسیدن چرا با این شرایط مسافرت می‌کنی و استراحت نمی‌کنی؟

خانم شماره‌ی3 گفت وکیلم و دفترم تهرانه و ماهی یکی دو بار میرم تهران.

من بودم می‌گفتم شرایطم و دلایل سفرم با این شرایط به خودم مربوطه

خانم شماره‌ی2 پرسید چرا ما هر چی ترکی می‌پرسیم شما فارسی جواب میدی؟ اهل تبریز نیستین مگه؟

خانم شماره‌ی3 گفت تهرانی‌ام ولی همسرم تبریزی‌ن و ایشونم وکیلن، محل کارشون و خونه‌مون تبریزه، ولی ترکی رو متوجه میشم.

استثنائاً اگه این سوالو از من می‌پرسیدن نمی‌گفتم به شما ربطی نداره :دی

خانم شماره‌ی2 گفت وا! و پرسید خب یا تو محل کارتو بیار تبریز، یا کلاً پاشید برید تهران.

من اگه جای خانم شماره‌ی3 بودم، تا جایی که می‌تونستم این خانم شماره‌ی2 رو می‌زدم تا دلم خنک شه

ولی خانم شماره‌ی3 با ملاطفت چنین پاسخ داد که دفتر من از اول تهران بود و قیمت‌هایی که میگم برای تبریز گرونه و با قیمت‌های پایینِ اینجا هم حاضر نیستم کار کنم. از همه مهم‌تر اینکه شوهرم تک‌فرزنده و پدرش فوت کرده و فقط همین یه مادرو داره و مادرش هم همین یه پسرو داره و دلم نیومد از هم جداشون کنم. شوهرم از سر کار که میاد، هر روز اول به مادرش سر می‌زنه بعد میاد خونه. گناه دارن خب از هم جداشون کنم، مادرشم شرایطشو نداره بیاد تهران.

من همین جوری که داشتم حرکتِ خداپسندانه‌ی خانم شماره‌ی3 رو تو دلم لایک می‌کردم، خانم شماره‌ی2 فرمود: وااااااااااااااای تک‌فرزنده!!! چه بد، خدا به دادت برسه؛ الان کل فامیل انتظاراتشون از تو زیاده؛ نیست که پسرشون یکی یه دونه است... لابد خیلی اذیت میشی... چیزی نمیگن هی میری میای؟

خانم شماره‌ی3: نه، خیلی خوب و مهربونن. شاید این رفت و برگشت‌های من تو فامیل حرف و حدیث داشته باشه، ولی شوهرم بهم اعتماد داره و علی‌رغم اینکه حوزه‌ی کاری من املاکه و موکلین من اغلب مرد هستن، ولی همسرم هیچ مشکلی با کارم نداره و منم به ایشون اعتماد دارم.

خانم شماره‌ی1: بهتون میومد وکیل باشیناااا، متولد چندین؟

خانم شماره‌ی3: تاریخ تولدم اصلاً بهم نمیاد، ولی متولد 58 ام.

خانم شماره‌ی2: واااااااااای اصلاً بهت نمیاد؛ خیلی وقته ازدواج کردین؟

خانم شماره‌ی3: 3 ساله ازدواج کردیم.

خانم شماره‌ی1: به من میاد متولد چند باشم؟ خانم شماره‌ی2 که احتمالاً سی سالشونه

خانم شماره‌ی2: آره متولدم 65 ام؛ شمام 26، 7 ساله بهتون میاد

خانم شماره‌ی3 خطاب به من: شما دانشجویی؟

خانم شماره‌ی2: واااااااااااااااااای چه جوری می‌تونی انقدر حرف نزنی دختر! من جای تو بودم خفه شده بودم تا حالا

من: بله دانشجوام.

خانم شماره‌3: کدوم دانشگاه؟ چی می‌خونی؟

من: زبان، لیسانسم برق بود (دلم نمی‌خواست راجع به رشته‌ام توضیح بدم و به "زبان" اکتفا کردم که وارد بحث نشم باهاشون.)

خانم شماره‌ی1: چه بی‌ربطن رشته‌هات

خانم شماره‌ی3: چه بچه درس‌خون! من حقوقمو همدان خوندم.

خانم شماره‌ی2: من دیپلمم؛ دانشگاه نرفتم؛ ینی بعد تصادفم رفتم کما و اون موقع هنوز ازدواج نکرده بودم؛ خواهرم انتخاب رشته کرد برام؛ ولی دیگه حافظه‌مو از دست داده بودم و طول کشید تا خوب شم و بعدشم دیگه ازدواج کردم. برادرم و زنشم تو همین تصادف فوت کردن. پسر هفت ساله‌شونم تو همون ماشین بود؛ ولی یه خط هم رو صورتش نیافتاد. مادرم هم با ما بودن و من یه مدت کما بودم و داداشم این ماشینو تازه خریده بود و بیمه نبود و راننده‌ی تریلی که باهاش تصادف کردیم پارتی داشت و دیه‌مونو نداد و 

خانومه حدوداً دو سه ساعت در مورد ماجرای تصادفشون صحبت کرد و بعدشم در مورد فوت مادرشون و دعوای ارث و میراث با خواهرهای مادرش که سهم می‌خواستن و بعدشم اشاره کرد به النگوی توی دستش که قبل ازدواج این مال من بود و بعد ازدواج می‌خواستیم خونه بخریم و طلاهامو دادم شوهرم بفروشه و مادرم اینو از شوهرم خرید که بعداً به خودمون بفروشه و بعد از مرگ مادرم این به من رسید و خاله‌هام به طلاهای مادرم چشم داشتن و یه سری مشاوره هم از خانم وکیل در مورد ارث و میراث گرفت.

فاز بعدیِ سخنرانی‌شو اختصاص داد به خاله و دخترخاله‌هاش که چه اشتباهی کردیم از فامیل دختر گرفتیم و برادرمو بدبخت کرده و اتفاقاً الانم خونه‌ی برادرم بودیم و تازه بچه دار شدن و ده میلیون خرج زایمانش کرده و بچه‌شون مریضه و به هیشکی نگفتن و این عروسمون اصلاً احترام نذاشت بهم و وقتی منو رسوندن راه‌آهن از ماشین پیاده هم نشد (و جا داشت بگم اون بدبخت تازه بچه‌ش به دنیا اومده و همین که تا راه‌آهنم اومده خیلیه!) و در ادامه افزود عروسمون اصن محجوب و ماخوذ به حیا نیست و بارداری سختی داشت و حقش بود و هر چی زجر بکشه دلم خنک میشه و الانم میخوام زنگ بزنم به داداشم بگم زنت چرا از ماشین پیاده نشد بدرقه‌ام کنه و برادرم آب هویج گرفته بود و زنش هی خرج‌تراشی می‌کنه و به فکر جیب داداشم نیست و داداشم هر چند وقت یه بار یواشکی برای منم پول می‌فرسته و برای مادر خدابیامرزم هم همین طور و اگه زنش بفهمه چشاشو درمیاره و خواهر زنش (که خب اونم دخترخاله‌شونه) خیلی به داداش طفلکم زور میگه که چی بخر و چی نخر و 

دقیقاً دو ساعت!!! در مورد عروسش صحبت کرد و تو این دو ساعت ما اسم برادراش و عروسا و خواهرِ عروسا و بچه‌های برادرا رو فهمیدیم. در ادامه فلاش بک زد به موضوع خواهر شوهر خودش که چه دیو سیرته و با اینکه تهران بودم این چند روز یه بارم زنگ نزد دعوتم کنه خونه‌شون و اگه اون بیاد تبریز من مهمونی می‌دم براش و موضوع بعدی، مادرشوهرش بود! اینکه ماه اول ازدواجش اومده مونده خونه‌شون و انقدر شوهرشو شستشوی مغزی داده که شوهره کتکش زده! و شوهرش فلان خصوصیات رو داره و چنینه و چنانه و

واقعاً درک نمی‌کردم این حرفای خصوصی رو چه طور می‌تونه به ماهایی که هفت پشت غریبه بودیم بگه! و در ادامه افزود قبلاً ماشین داشتیم و فامیلامون هی میومدن می‌بردن دور دور می‌کردن و الان که فروختیم کسی به ما ماشین نمیده و الان کسی نیست بیاد دنبالم و خونه‌مون سه طبقه است که یکیش مال ماست و با پول طلاهای من گرفتیم و دو طبقه‌ی بعدی فامیلای شوهرمن و 

بعد از یکی دو ساعت، ما علاوه بر اینکه اسم فک و فامیل خانم شماره‌ی2 رو می‌دونستیم، از شغلشون و میزان درامد و محل سکونتشونم آگاه بودیم.

خانم شماره‌ی2 بنیامینو برد دستشویی و تو این فاصله خانم شماره‌ی1 داشت حرفای خانم شماره‌ی2 رو تایید می‌کرد که ما خودمون دخترخاله‌مونو برای داداشم گرفتیم و دختره چند ساله نمی‌ذاره داداشم بیاد ما رو ببینه و میگه پاتو تو خونه‌ی مادرت بذاری خونه‌تو با خودم آتیش می‌زنم و در ادامه‌ی حرفاش از محل کارش گفت و از رشته‌ش و اساتید و هم‌کلاسیاش و یه سری خاطره و صحبت به نقل از استادشون خطاب به خودش که استادمون گفت خانم علیپور فلان و بهمان (و من اینجا بود که فهمیدم فامیلی خانم شماره‌ی1 علیپوره)

خانم شماره‌ی2 و بنیامین از دستشویی برگشتن و مامور قطار اومد بلیتا رو چک کنه و از بنیامین بلیت می‌خواست و مامانش گفت کمتر از دو سالشه و یه ماه دیگه تازه میشه دو ساله. مامور قطار گفت متولد چنده و خانومه نتونست حساب کنه و داشتم به این فکر می‌کردم شما که قراره به مامور قطار رشوه بدی، خب چه اشکالی داره یه ذره بذاری روی همون پول و برای بچه‌ات بلیت بخری؟!!! 

ماموره رفت و خانوم شماره‌ی2 حرفاشو ادامه داد که رفته بوده تهران هم برادرزاده‌شو ببینه و هم بره دکتر و یه کم از مشکلش گفت و خانم شماره‌ی1 و 3 گفتن فلان چیزو بخور خوب میشی و یه کم از بیماری برادرزاده‌ش که تازه به دنیا اومده گفت و دوباره همون حرفای قبلیو در مورد آب هویج و ولخرجی خانواده‌ی عروسشون و بارداری سختِ عروسشون و حقش بوده و اینا. 

خانم شماره‌ی3 که وکیل بود و شوهرش تک‌پسر، سعی می‌کرد خانم شماره‌ی2 رو آروم کنه و بگه انقدر حرص نخوره و راپورت عروسو به برادرش نده و انقدر برادرشو تحت فشار عصبی نذاره و انقدرم از خواهرشوهر و مادرشوهرش به شوهرش نگه که کتک نخوره و بعدش موضوع یه کم زنانه شد. چنانکه از محضر من و خانم شماره‌ی1 عذرخواهی کردن و خانم وکیله داشت در مورد پرونده‌های طلاق و دلایل طلاق صحبت می‌کرد و منم واقعاً از شنیدن این حرفا حالم بد میشد و حالت تهوع بهم دست داده بود. وقتی داشت در مورد پرونده‌های خانوادگی و شکایت آقایون از خانماشون صحبت می‌کرد، خانوم شماره‌ی1 فاز فمینیستی گرفته بود و خانم شماره‌‌ی3 می‌گفت با اینکه خودم خانومم ولی اغلب حق با آقایونه و یه سری پرونده‌ها رو مثال زد که خب جاشون این پست نیست و یه پست مخصوصِ با رمز بانوان می‌طلبه! هر چند حتی فکر کردن به یه همچین موضوعاتی حالمو بد می‌کنه :(

و تا اینجای بحث من شنونده بودم و به واقع جز سلام و بله دانشجوام و زبان می‌خونم چیز دیگه‌ای از من نمی‌دونستن.

بلند شدم برم تخت بالا بخوابم و عینهو این مهندسای باکلاس و مرموز، مودبانه و شیک! از خانم شماره‌ی3 کارت وکالتشو خواستم و گرفتم و گذاشتم تو کیفم و

خانم شماره‌ی3: نگفتی متولد چندی؟

من: 71! می‌تونم روزنامه رو ببرم بالا بخونم؟ 

خانم شماره‌ی3: آره؛ ولی بعدش بده منم بخونم.

پلان پنجم: من دراز کشیده بودم رو تخت بالایی و داشتم یه سری کلیدواژه تایپ می‌کردم و بنیامین داشت جیغ می‌زد و فحش می‌داد و مامانش می‌گفت اینا رو تو این چند روز از تهران یاد گرفته و می‌خواستم پاشم بگم خانوم اولاً این فحش‌ها ترکی‌ه و از خود تبریز بلد بوده و حداقل یه ساله که این بچه اینا رو استفاده می‌کنه که خب خانومه خودش با چند تا فحش دیگه بچه رو ساکت کرد.

خانم شماره‌‌ی1 هم اومد بالا برای افطار و خانم شماره‌ی2 و 3 تا صبح داشتن حرف می‌زدن! شماره‌‌ی2 داشت از مادرشوهر و خواهرشوهر و جاری‌ها و عروسای اهریمن خو و دیوسیرت و اژدهاپیکرش می‌گفت و خانم شماره‌ی3 سعی می‌کرد آرومش کنه و بنیامین کماکان جیغ می‌زد. مامانش اشاره کرد به من و گفت اگه جیغ بزنی این خانومه آمپول می‌زنه بهت. منم گفتم من خودم از آمپول می‌ترسم و آمپول ندارم. ولی تو رو خدا جیغ نزن بذار بخوابم. خسته‌ام. اونم ساکت شد خوابید :دی

سکانس شماره‌ی3:

5 صبح بود. اومدم پایین و بدون سلام و صبح به خیر نشستم و خانم وکیله گفت سلام. لبخند زدم و گفتم ببخشید اصلاً حواسم نبودم و هنوز خوابالودم. سلام.
رسیدیم و ازشون خداحافظی کردم و خانم شماره‌ی1 که ساکن یکی از شهرستان‌های اطراف تبریز بود قرار بود با اتوبوس بره شهرشون. 
بابا تو ایستگاه منتظرم بود و پیاده شدم و بوس و بغل و بعدش یواشکی گفتم ترمینال از اینجا خیلی فاصله داره؟
بابا گفت چه طور؟
اشاره کردم به خانم شماره‌ی1 که داشت ازمون دور می‌شد و گفتم این دختره داره میره ترمینال که بره خونه‌شون و 5 صبح شاید تاکسی گیرش نیاد.
بابا گفت برو صداش بزن بگو می‌رسونیمش.

دویدم سمتش و وقتی رسیدم بهش تازه فهمیدم اسمشو نمی‌دونم و بعد یه لحظه یادم افتاد به نقل از استادش و خطاب به خودش گفته بود خانم علیپور فلان و بهمان و صداش کردم خانم علیپور؟

برگشت سمت من و گفتم صبح خیلی زوده، تا تاکسی گیرت بیاد طول می‌کشه؛ بابا میگن تا ترمینال می‌رسونیمت. تشکر کرد و با یه کم اصرار و تعارف قبول کرد برسونیمش.

دم ماشین تازه اسممو پرسید و خندیدم و گفتم الان می‌تونی چند جلد کتاب در مورد زندگی مامانِ بنیامین (خانم شماره‌ی2) بنویسی، ولی هنوز اسممو نمی‌دونی :دی

فامیلی‌مو گفتم.
گفتم فلانی‌ام و گفت چه فامیلی قشنگی
گفتم فامیلی شما هم قشنگه و همینجوری که داشتیم تعارف تیکه پاره می‌کردیم در مورد فامیلیامون، سوار ماشین شدیم و بابا گفت تا خود شهرستانشونم می‌تونیم برسونیمش و دختره تشکر کرد و رسیدیم ترمینال و مهمون‌نوازیمونو که به نحو احسن ثابت کردیم، برگشتیم خونه و من ساعت‌ها داشتم به مقوله‌ی اینفورمیشن استراکچر! فکر می‌کردم و به اینکه بعضیا چه طور می‌تونن این حجم از اطلاعات رو در اختیار غریبه قرار بدن. به این فکر می‌کردن که اونا از من چی می‌دونن و من از اونا چی می‌دونم و چند درصد اطلاعات رد و بدل شده مفید بود؟ و بدینسان ترم دوم ارشد هم با این سکانس تموم شد و برگشتم خونه.

عنوان از علیرضا آذر؛ اونجا که میگه: دردی که به دوشم ماند از کوه سبک‌تر نیست، این پرده‌ی آخر بود اما غم آخر نیست، دستان دلم بالاست تسلیم دو خط شعرم، هر آنچه که بودم هیچ، اینبار فقط شعرم!

۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

0. دوستم چهارشنبه میخواد بره خونه‌شون و این چند روز تنهام و از تنهایی می‌ترسم. حالا یا باید زنگ بزنم نسیم بیاد پیشم؛ یا خودم یکی دو روز برم پیشش.

1. اون شب که راه افتادم بیام تهران هوا خوب بود. همین که سوار اتوبوس شدم بارون شروع به باریدن گرفت و قطع هم نمی‌شد و ملت تا زانو توی آب بودن. حس خوبی به اتوبوسه نداشتم؛ ولی اگه با قطار میومدم دیر می‌رسیدم سر جلسه‌ی امتحان و نمی‌خواستم یه روز زودتر هم بیام. برای هواپیما هم دقیقاً همین مشکلِ زمانِ رسیدنو داشتم. بابا منتظر موند تا راه بیافتیم و بعد بره. سوار که شدم مامان زنگ زد ببینه راه افتادیم و نگاه به ساعتم کردم بگم کی راه می‌افتیم و دیدم ساعتم وایستاده. بعد چند سال باتری تموم کرده بود و حس بدم بیشتر شد. انگار زمان ایستاده باشه و بگن بسه دیگه؛ تا همین جاشم که زندگی کردی برات زیادی بوده. ساعتمو درآوردم گذاشتم تو کیفم و نه  بارون بند میومد نه اتوبوسه حرکت می‌کرد نه بابا می‌رفت و نه این راننده میومد بلیتمو چک کنه. آخه قبل چک کردن بلیت نمی‌تونم گریه کنم و دلم نمی‌خواد کسی موقع چک کردن بلیت چشامو خیس ببینه و نمی‌دونم چرا بعدِ پنج شش سال هنوز عادت نکردم و این رفتن‌ها و اومدن‌ها عادی نشده برام.

2. جزوه‌مو پی‌دی‌اف کرده بودم ریخته بودم تو گوشیم تو راه یه کم درس بخونم.

3. بابا زنگ زد گفت اتوبوس‌تون سفید بود، با چند تا خط قرمز و اگه پیاده شدم اشتباهی سوار یه ماشین دیگه نشم. به هر حال پدرمه و منو خوب می‌شناسه و دختری که اشتباهی به جای ماشین خودشون بره سوار ماشین آقای همسایه‌ای که اتفاقاً تو ماشین نشسته بشه، صد البته که اتوبوسم اشتباهی سوار میشه.

4. حدودای پنج نگه داشت برای نماز و این لحظه جزو بدترین لحظات زندگی من محسوب میشه. چون کسی پیاده نمیشه و معمولاً تنهام. ولی این سری در کمال ناباوری، تقریباً همه پیاده شدن.

5. بعد نماز دیگه نخوابیدم و تا برسیم تهران یه کم درس خوندم. مستقیم از ترمینال قرار بود برم سر جلسه‌ی امتحان.

6. مسیرم با مترو سرراست‌تر بود و چمدونم نداشتم. دم اتوبوس، یکی از راننده‌تاکسیای ترمینال اومد سمتم و گفت به نظر خانم محترم و متشخصی هستید. حال و حوصله‌ی موردِ مخ‌زنی واقع شدن رو نداشتم. گفتم ایستگاه مترو ترمینال کدوم وره و گفت بالاشهر میخوای بری یا پایین شهر؟
گفتم تجریش و با دستش مسیرو اشتباه نشونم داد. منم تشکر کردم و گفتم اینکه کجا قراره برم ربطی به اینکه ایستگاه کجاست نداره و اولین بارم نیست پامو تو این شهر می‌ذارم و از دور تابلوی ایستگاهو دیدم و رفتم سمت مترو.

7. یکی دو ساعت زودتر رسیدم سر جلسه‌ی امتحان و از کیفم یه چیزی درآوردم بخورم و با اینکه یکی دو نفرم مثل من مسافر بودن و روزه نبودن، ولی از هم‌کلاسیم، آقای پ.، خجالت کشیدم و نخوردم.
ما تو خونه‌مون حتی اگه روزه نباشیم هم جلوی بقیه غذا نمی‌خوریم و عادت ندارم وقتی ماه رمضونه جلوی کسی چیزی بخورم.

8. برای افطار یه کم سوپ خورده بودم و شام و سحری هم نخورده بودم و صبر کردم بچه‌ها برن سر جلسه و تا برگه‌ها توزیع بشه، یه چیزی بخورم که ضعف نکنم.

9. عاطفه (هم‌کلاسیم) هر هفته، بعد از کلاسا برمی‌گشت اصفهان و این بار برای امتحانا قرار شد بمونه تهران و این ده روزو، با هماهنگی مسئولینِ اونجا اومدیم اینجا و می‌خوایم درخواست بدیم سال بعد هم همین جا بمونیم و به جای اینکه من چند برابر دانشجوهای عادی برای خوابگاه‌های دانشگاه‌های دیگه هزینه کنم، همون پولو بدم و بیام اینجا. فقط یه کم بزرگه و منم از تنهایی می‌ترسم و امیدوارم ورودی‌های سال بعد هم یه چندتاشون غیر تهرانی باشن و بیان همین جا.

10. به نظرم مستخدم اینجا ترکه؛ هم به خاطر تلفظ یه سری واج‌ها و هم به این خاطر که همین که رسیدیم پرسید کدومتون اهل تبریز بودین.

11. از وقتی رسیده بودیم تا دیشب پامونو از اینجا بیرون نذاشته بودیم. دیشب که خواستیم بریم خرید، نگهبان داشت با مستخدم حرف می‌زد و تا ما رو دیدن گفتن بالاخره شما دو تا اومدین بیرون. چه قدر درس می‌خونین آخه. (حالا یکی نبود بگه از کجا می‌دونی درس می‌خوندیم :دی) پرسید اهل کجایین و عاطفه گفت اصفهان و تبریز و نگهبان گفت منم ترکم. کلید واحدو تحویل دادیم و رفتیم.

12. یه کم خرید کردیم و برگشتنی، دم در دو تا پیراشکی بهمون داد گفت نذریه. تشکر کردیم و حیاط و پارکنیگ و هفت طبقه راهو اومدیم و دم در یادمون افتاد کلید واحدو از نگهبان نگرفتیم.
عاطفه گفت من برم بگیرم یا شما میری؟ (انقدر باهم صمیمی نیستیم که همدیگه رو تو خطاب کنیم ولی خب دیروز ده دوازده ساعت بی‌وقفه باهم حرف زدیم)

غذاها رو ازش گرفتم و گفتم من ترکم؛ اگه میشه شما برو. (نمی‌خواستم با نگهبان روبه‌رو شم.)

رفت کلیدو بگیره و داشتم فکر می‌کردم از وقتی رشته‌مو عوض کردم چه قدر روی ضمایر و شناسه‌ها حساس شدم. چه قدر برام مهم شده که یه مرد غریبه، اینجا تو این شهر و تو این بافت زبانی، احساس صمیمیت نکنه و باهام دیالوگ ترکی نداشته باشه و این غریبه‌ای که می‌گم نه تنها شامل حال نگهبان و مستخدم میشه، بلکه هم‌کلاسی و همکار و رئیس هم غریبه‌ن. بعد داشتم به اینایی که آدمو خواهر خطاب قرار می‌دن و به این بهانه فکر می‌کنن می‌تونن به آدم نزدیک شن فکر می‌کردم و به اینکه شبِ قدره و من چه قدر خسته‌ام و چه قدر خوابم میاد.


پ.ن:

الف: شب در فلان جا ماندیم.

ب: شب را در فلان جا ماندیم.

می‌دونین فرق اون دو تا جمله چیه؟

این «را» نشون می‌ده کل طول شب را در فلان جا ماندیم یا فقط قسمتی از شب را.
وقتی متن پستامو می‌نویسم، به این جزئیات دقت می‌کنم که همون چیزی رو به مخاطب منتقل کنم که می‌خوام. برام مهمه حرفِ «که» رو کجای جمله بذارم و تکیه و آهنگ جمله چه جوری باشه و این «را» باشه یا نباشه، پستو چه جوری شروع کنم و با کدوم جمله تموم کنم. 

این ینی ارزش دادن به شما! وگرنه من با چهار تا کلیدواژه و عکس هم می‌تونم خاطراتمو بنویسم و وقتم هم کمتر تلف میشه. اما یه گله‌ای دارم از بعضی مخاطبا که علی‌رغم این همه دقتی که من به خرج می‌دم؛ یه ذره، اندازه‌ی یه ارزن هم توجه نمی‌کنن به محتوای چیزی که نوشتم و این کم‌شعوریِ اون فرد رو نشون میده. من اگه اون یای نکره‌ی لامصب رو می‌ذارم که مفعول و فاعل جمله‌م ناشناس باشه، دلیلش اینه که برای خواننده‌ی ناشناس، اطلاعات نداده باشم؛ درخواست بزرگیه بخوام چیزی که به شما مربوط نیست رو نپرسید؟ اگه انقدری باهوش نیستید که درک کنید چه چیزی رو بیان کردم و چه چیزی رو بیان نکردم و چه چیزی رو نمی‌خواستم بیان کنم، کلاً نخونید وبلاگمو. یا حداقل کامنت نذارید و اعصابمو با سوالات نابه‌جا خط خطی نکنید. پستای من شبیه سریاله؛ یه موقع لازمه چند روز صبر کنید تا یه موضوعی براتون شفاف بشه و یه موقع هم پایان بازه. اگه قِلِق اخلاق و رفتارم دستتون بیاد ارتباط با من همچین کارِ  پیچیده‌ای هم نیست؛ ولی اگه بلد نیستید با این سیستم پیچیده کار کنید، نه وقت خودتونو تلف کنید نه انرژی منو.


دم درِ آسانسور

۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۲:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

900- نقطه‌ی تسلیم محضم، نقطه‌ی آرامشم بود

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۲ ب.ظ


دیروز سالگرد شهادت چمران بود؛ دم افطار از تلویزیون شنیدم و یاد تنها کتابی که ازش دارم و خوندم افتادم. یاد پارسال افتادم که رفته بودم برای کارای فارغ‌التحصیلی و یه سر رفتم رسانا و چه قدر دلم برای اون روز1 و اون روزا تنگ شد.

بعد افطار برش داشتم برای چندمین بار بخونمش و هر بار که شروع کردم به خوندن تا نیمه پیش رفتم و سوالاتی برام پیش اومد که خب هم‌صحبتی نداشتم که باهاش مطرح کنم و بگم اونجا که اون نمودار هایپربولیکو کشیده که جبر و اختیارو توضیح بده، اونجا رو نمی‌فهمم، اونجا باهاش مخالفم و اصن دوست دارم یکی باشه و اون عکس بالا رو براش بکشم و بگم ببین؟ یه وقتایی آدم اوج می‌گیره و می‌رسه به اون پیک. بعد ممکنه زمین بخوره. هیچ اشکالی نداره؛ بلند میشه و تلوتلوخوران ادامه می‌ده و خب دوباره می‌خوره زمین. به هر دری می‌زنه و بلند میشه؛ بلند میشه و می‌جنگه و باز می‌خوره زمین و کم نمیاره و ادامه میده. اون رینگینگ تایمه ممکنه یه ماه، دو ماه، اصن یه سال طول بکشه. بالاخره یه روزی و یه جایی کم میاری و تسلیم میشی و زانو می‌زنی و البته که بهترین تصویر عمرم، عکس زانو زدنم بود... لابد باید بسپری به خودش و بگی منو درگیر خودت کن، بلکه آرامش بگیرم.

قرار بود جمعه، شب که دارم بند و بساطمو جمع می‌کنم برم تهران، بیام اینجا و روی گزینه‌ی ارسال مطلب جدید کلیک کنم و عنوان پستو بنویسم من و تهران و اشک‌های پیاپی؛ من و اندوه، من و این غصه تا کی و لینک آهنگِ قمیشی رو بذارم و بگم عنوان: Siavash_Ghomayshi_Tehran؛ بعدشم همین جوری که چیکه چیکه اشکام می‌ریزه روی کیبورد، بنویسم از فردا دیگه قرار نیست سه و نیم بابا بیاد برای سحر بیدارم کنه و دیگه قرار نیست بگم فقط پنج دیقه دیگه بخوابم و دیگه قرار نیست پنج دیقه دیگه امید بیاد سر به سرم بذاره و  قلقلکم بده و انقدر رو اعصابم رژه بره که بالشو پرت کنم سمتش و با موهای افشون و پریشون برم بشینم سر میز و دیگه قرار نیست مامان بگه اول برو یه آبی به دست و صورتت بزن و دیگه قرار نیست سر اینکه کم بکش اشتها ندارم دعوامون بشه. اصن دیگه قرار نیست کسی برام غذا بکشه...

بعدشم آبِ بینی‌مو فین کنم :دی توی دستمال و به تایپ کردن ادامه بدم و بنویسم فردا صبح امتحان دارم و دارم می‌رم تهران و امشب شب قدره و تو این شبای عزیز، محتاج دعاهای تک‌تک‌تونم و اگه یه روزی یه جایی با یه خط از پستام حالتون خوب شده، به حرمت همون یه خط، دعا کنید حال منم خوب شه.

خب امروز سه‌شنبه است و نشستم تو اتاقم و دارم فکر می‌کنم حالا که چند روز تا جمعه وقت دارم و حالا که شرایط ایجاب می‌کنه یه دستم جزوه باشه و یه دستم کتاب و بشینم جلوی لپ‌تاپ؛ خب چرا نرم نشینم تو آشپزخونه، کنار مامان و همین جوری که اون داره کاراشو انجام میده منم درس نخونم؟ اصن من که تو شلوغی و سر و صدا هم می‌تونم درس بخونم، چرا عصرا که بابا کنترلو گرفته دستش و داره اخبار گوش میده نمی‌رم بشینم پیشش که همون جا درسمو بخونم؟ اتاق داداشم هم جای بدی نیست... اون که سرش تو کار خودشه، منم میرم یه گوشه می‌شینم و به کارام می‌رسم. ایده‌ی خوبیه؛ نه؟

حتی می‌تونم امشب و فردا شب بالشمو محکم‌تر سمتش پرت کنم و بیشتر سر به سرش بذارم و سر سفره کمتر نق بزنم! شاید این جوری اون ده روزی که تهرانم و اون ده شبی که تنهام و از ترس خوابم نمی‌بره و چراغا رو روشن می‌ذارم، کمتر غصه بخورم و کمتر دلم تنگ بشه و شایدم نه؛

شاید اون شبا یاد همین آخر هفته‌ای بیافتم که تو آشپزخونه کنار مامان نشسته بودم و هی می‌گفتم گشنمه! پس کی اذانو می‌گن و یاد روزایی که نشستم کنار بابا و اخبار گوش دادم و درس خوندم و یاد آهنگایی که وقتی تو اتاق امید نشسته بودم درس می‌خوندم گوش می‌داد و هی می‌گفتم بزن بعدی، اینا چیه گوش میدی بیافتم.

یه اخلاقِ فوق‌العاده خوبی که دارم اینه که تو زندگی حقیقی‌م هیچ وقت مسائلِ حوزه‌های مختلف زندگی‌م رو وارد حوزه‌ی دیگه نمی‌کنم؛ مثلاً مشکلِ خانوادگی‌م رو نمی‌برم سر کلاس درس و مشکلِ درسی‌مو نمیارم سر میز شام و هم‌اتاقیام شاید هیچ وقت متوجه مشغله‌ی کاری من نشن و لزومی نمی‌بینم همکارام در جریان مسائل شخصی‌م باشن و حتی در سطح عالی‌تر معتقدم دردهای جسمی و روحی به عالَم درون مربوط میشن نه جهانِ بیرون و معتقدم دوستم هیچ گناهی نکرده که من سردرد دارم و لبّ مطلب اینکه، تو هر شرایطی که باشم، نقشی که تو اون بافتِ محیطی دارم رو ایفا می‌کنم و خدا رو شکر، بازیگر موفقی بودم.

و به نظر می‌رسه دنیای مجازی هم یه حوزه، مثل بقیه‌ی حوزه‌هاست و اینجا هم نباید چون امتحان یا دندون‌درد داری، جواب مخاطبتو بد بدی و کاسه کوزه‌های دنیای حقیقی‌تو سر مخاطب مجازی‌ت بشکنی. و در مقابل، همون طور که یه هم‌کلاسی، هم‌اتاقی، همکار یا اعضای خانواده وقتی می‌بینن یه کم پَکَری و رعایت حالتو می‌کنن، از مخاطبِ مجازی‌ای که بهش اجازه داده شده وارد دنیای حقیقی نویسنده بشه هم یه همچین انتظاری میره.

پ.ن: مثل وقتی که روزانه‌نویسیو کنار می‌ذاری و یه جای خلوت، یه گوشه‌ی دنج گیر میاری و میری اونجا و درو از پشت سر قفل می‌کنی و یه مدت هم برای خودت می‌نویسی و با خودت خلوت می‌کنی و می‌گی آره! من همونی‌ام که آدرس وبلاگمو تو فرم فارغ‌التحصیلی‌م نوشتم و تیکِ لزومی ندارد محرمانه بماندو زدم. من همونم که آدرس اینجا رو به عالم و آدم دادم و 9 سال، ترسی از خونده شدن نداشتم، همون آدمی که فکر می‌کردم می‌تونم همه‌ی حرفامو راحت بزنم. بدون استعاره و مَجاز و کنایه! من همونم... ولی خب تازگیا فهمیدم یه حرفاییو باید تو دلت چال کنی و هر از گاهی بری سر خاک و یه فاتحه بخونی و بگی دیدی؟ دیدی همیشه هم نمیشه رک و رو راست و بی‌تعارف بود؟ دیدی یه حرفاییو نمیشه زد؟

1. رمز اون پست: Tornado

۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۲:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بعد سحری داشتم قرآن می‌خوندم؛

رسیدم آل عمران، آیه 8، اونجا که میگه 

رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ

رو نقطه‌ی غ تمرکز کردم و با خودم گفتم این که غ نبود!

باید ع باشه

این آیه از اول دبستان، همیشه تو کتابای دینی‌مون بود و همیشه تُزِع بود

فکر کردم قرآنم اشتباه چاپی داره و اومدم یه چند تا قرآن دیگه رو هم چک کردم و

خب 24 ساله که من اینو لاتُزِع تلفظ می‌کنم و دعای قنوتام رَبَّنَا لَا تُزِع قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَاست

قانع نشدم و رفتم از بابا پرسیدم این آیه نباید لاتُزِع باشه؟

باورم نمیشه که من هیچ وقت اینو غ نشنیدم و غ نگفتم...

کامنتِ پارسالم برای یکی از وبلاگا:



این خاطره یادتونه؟

کلاسِ درسِ [...]:

"استاد اون معاد‌له رو اشتباه نوشتین. (دانشجو کتاب رو باز می‌کنه) اوه! کتاب هم اشتباه نوشته که!"

داشتم فکر می‌کردم سخته بعد یه عمر بفهمی مسیرتو اشتباه اومدی و سخته قبول کنی که باید برگردی و از اون سخت‌تر اینه که فرصت برگشت و جبران و تغییر مسیرو نداشته باشی.

۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

886- شما بهش بگین

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۳۹ ب.ظ

وقتی بابا داره نصیحتت می‌کنه و درس زندگی یادت میده و تهش بهت میگه "اینا رو به داداشتم بگو. تو بهش بگو. حرف تو رو بیشتر قبول داره"

وقتی داداشت داره باهات حرف می‌زنه و یه کاری و یه چیزی میخواد که اجازه‌ی پدر لازمه و تهش بهت میگه "تو به بابا بگو. حرف تو رو حتماً قبول می‌کنه"


وقتی توسل می‌خونم و به تَوَسَّلتُ بِکُم اِلیَ اللّهِ وَاستَشفَعتُ بِکُم اِلَی اللّهِ می‌رسم و میگم "شما به خدا بگین، اون حرف شما رو حتماً قبول می‌کنه"


۲۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

885- ای که مرا خوانده‌ای؛ راه نشانم بده

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۳۶ ق.ظ

بعدِ سحری مفاتیح به دست از اتاقم اومدم بیرون و نشستم یه گوشه و همین جوری که داشتم ورق می‌زدم صفحه‌ی 450 رو بیارم، از مامان پرسیدم به نظرت من دیروز زیارت عاشورامو خوندم؟

بابا رکعت دوم نمازش بود و مامان داشت ظرفای سحری رو جمع می‌کرد.

صفحه‌ی 450 رو آوردم و

من: فکر کنم دیروز نخوندم؛ امروز دو بار می‌خونم.

امید: چه فرقی می‌کنه دو بار بخونی یا یه بار بخونی یا اصن نخونی! این همه خوندی که چی بشه؟

سرمو بلند کردم و

ینی الان می‌خوای منو به چالش بکشی؟

امید: ینی الان می‌خوام بگم دینی که به درد دنیات نخوره، به درد آخرتتم نمی‌خوره!

۲۰ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

قرصای 12 شب

1- کامنت گذاشتن: "هروقت تونستی یه پِخ کن تو وبلاگت بفهمیم حالت خوبه"

2- فرمودن: "پست بزار کصافط... طولانی، طومار، طویله... هر چی بیشتر بهتر"

3- والدین رفتن شربت اشتهاآور گرفتن اشتهام وا شه و غذا بخورم؛ 
امشب اون شربته رو خوردم و اون یه ذره اشتهامم پرید :دی

4- چند فقره از مزخرف‌ترین سوالاتی که میشه از یه نفر پرسید اینه که کی درسِت تموم میشه، کی ازدواج می‌کنی، کی بچه‌دار میشین، کار پیدا کردی یا نه، و از اینا مزخرف‌تر، معدلت و حتی میزان حقوقت! ولی خب بنده تندیس مزخرف‌ترین سوال رو اهدا می‌کنم به "تو هم روزه می‌گیری مگه!؟"

5- انجمن زبان‌شناسی یه فراخوان مقاله برای همایش داده، نوشته: زمان تحویل پرده‌نگار فلان روز
دوستان؟ می‌دونستید به Powerpoint می‌گن "پرده‌نگار"؟
خب منم امشب فهمیدم.
۱۷ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

875- یک شبِ کثیف!

پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۰۸ ق.ظ

حدودای 12 صدام کردن برای شام و چادر به سر اومدم نشستم رو زمین، رو به قبله که نمازم مونده؛ ولی سرگیجه دارم و نمی‌تونم سر پا وایسم... مامانم گفت بیا یه چیزی بخور خوب میشی و گفتم آقا!!! دارم بالا میارم، اشتها ندارم.

بابا فشارمو گرفت و 9 روی 13 بود، شایدم 13 روی 9 و گفت پاشو بریم دکتر! صبم امید ضعف کرده بود و 8 روی 12 بود و برده بودنش اورژانس و سرم زده بودن و گفتم اورژانس نه! بنده بیدی نیستم که به این بادا بلرزم و برای بدتر از ایناش آخ هم نگفتم و یه نیم ساعتی همون جوری رو به قبله نشستم تا بالاخره تونستم بلند شم و سه رکعتو با بدبختی خوندم و رکعت سوم عِشا دستمو گذاشتم جلوی دهنم و پریدم تو دستشویی!

حالا خوبه یه صبونه‌ی مختصر و یه ناهار سبک خورده بودم! ینی هرررررر چی تو این یه هفته خورده بودمو داشتم بالا می‌آوردم!!! حتی اون وسطا چند تا گوجه هم دیدم که یحتمل مال اون املت هفته‌ی پیش بود :)))) آقا سر تو و دهن خودمو درد نیارم، در و دیوار و سقف و جای جای دستشویی رو به گند کشیدم و اومدم بیرون و گفتم چندشم میشه نمی‌تونم بشورم :دی (پدر، یه جمله‌ی معروفی دارن که این جور وقتا به کار می‌برن و اونم اینه که روزی رو می‌بینن که دارم با اشتیاق زایدالوصفی مای‌بی‌بی بچه‌مو عوض می‌کنم) اومدم بیرون و دیدم ملت لباس پوشیدن که منو ببرن دکتر و گفتم آقاااااااااا من حالم خوبه؛ ینی الان بهترم! فقط دهنم بوی گند میده که فکر کنم با آدامس حل شه و آدامس جوان (فکر کنم اینم قیده و ینی در حالی که آدامس می‌جویدم) رفتم گرفتم خوابیدم و چشم رو هم نذاشته بودم که عینهو برق از جام پریدم و خب این سری دیگه خودم در و دیوارو شستم :دی

اومدم بیرون لبخند زدم که الان دیگه خوب خوبم و می‌رم می‌خوابم و بوس و بوس و شب به خیر! (البته از فازِ بوس بوس صرف نظر کردم چون واقعاً هنوز دهنم بوی گندِ محتویات درون معده‌مو می‌داد!)

خوابیدم و حدودای 3 دوباره بیدار شدم و دوباره پریدم تو دستشویی و بابا بیدار بود و مامانم بیدار شد و من همچنان معتقد بودم خوبم. گفتم گشنمه و فقط یه تیکه نون خالی می‌خوام و سنگک به دست اومدم سمت تختم و خوردم و خوابیدم و 5 دوباره بیدار شدم و این دفعه دیگه ملت خواب بودن و سعی کردم عملیات تخلیه‌ی اون سنگکِ بخت برگشته رو به صورت میوت! و با حالت سایلنت انجام بدم و کماکان معتقد بودم من به بدتر از اینا آخ نمی‌گم و مثل بعضیا سوسول نیستم برای یه ضعف ساده برم سرم بزنم و خوابیدم تا 6!

با همون حالت تحول! بیدار شدم و معده‌ام دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت و عین بچه‌ی آدم نماز صبمو خوندم و الانم که در خدمات شمام. ینی اگه بقیه هم مثل من دکترگریزی داشتن، الان دکترهای محترم سرزمین سبزم ایران از بدبختی و فلاکت، دونه دونه در خونه‌ی ملتو می‌زدن که آقا بیا لاقل فشارتو بگیرم، زن و بچه‌ام دارن از گشنگی می‌میرن! و من الله توفیق و شفای عاجل برای همه‌ی مریضای جسمی و روحی :دی

بعداًنوشت: ظاهراً حالم خیلی بده و هنوز دارم بالا میارم :)))) داریم می‌ریم بیمارستان!
اگر بار گران بودیم رفتیم... اگر کامنتا رو می‌بستیم رفتیم... اگه طویله می‌نوشتیم رفتیم...
هعی...

۱۳ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

872- این آخرین پُل‌ه؛ واسه رسیدنت...

چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۴۲ ق.ظ

مثل وقتی که منتظری خانومه بگه شماره‌ی 222 به باجه‌ی شماره فلان و تسبیحی که دوستت برات سوغاتی آورده رو از کیفت درمیاری و یواشکی زیر چادرت شروع می‌کنی به ذکر گفتن و به این فکر می‌کنی که خب ملت که نمی‌دونن تو تا حالا تسبیح نداشتی و الان تسبیح ندیده محسوب میشی و عین بچه‌ها ذوق‌زده‌ای که باهاش ذکر بگی!
مثل وقتی که شماره‌تو صدا می‌زنن و مسئولِ باجه اسمش امید داداشی‌ه و بی‌هوا خنده‌ات می‌گیره

مثل وقتی که بابا با دیدن کارت اهدای عضوت ناراحت می‌شه

۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

اون کلاسی که براش سه تا استاد داریم، بحث آرشیو کردن اسناد و مدارک بود و یهو همچین ناغافل داغ دل استاد شماره 5 تازه شد و داشت از اسناد و کتابایی می‌گفت که باید فلان جا باشن و نیستن و هیچ کس مسئولیتِ نبودنشون رو به عهده نمی‌گیره و می‌گفت یه سری فایل صوتی داشتیم از لهجه‌های مختلفِ دانش‌آموزان کل کشور که آموزش پرورش انقدر گفت جا نداریم جا نداریم که یه روز که چشم ما رو دور دید همه رو منهدم کرد :| بعد داشت می‌گفت صورت‌جلسه‌های فلان دوره که اسناد مهم و مفیدی هم بودند و دست فلان استاد بودن و اون فلان استاده داده بوده فلان جا، الان نه دست استاده و نه فلان جا و یاد یکی از خاطراتِ فنلاند افتاد که اونجا چرت‌ترین یادداشت‌ها هم آرشیو میشه و اشاره کرد به تک تک ما و گفت اصن خود شماها، کدومتون کتابای دوران مدرسه‌تونو نگه‌داشتید؟

یکی از بچه‌ها اشاره کرد به من و گفت استاد ایشون از اول ابتدائی تا حالا همه‌ی کتاباشونو نگه داشتن و یکی دیگه از بچه‌ها گفت اینکه چیزی نیست، من شنیدم sms ها و ایمیلاشونم تاکنون پاک نکردن و یکی دیگه از بچه‌ها رو کرد به اون یکی استاد (سه تا استاد سر کلاسه) و گفت حتی بسته‌های چیپس و پفک و شکلات و لیوانای آب‌میوه و ذرت مکزیکیاشم نگه‌میداره و منم برگشتم سمت اون یکی استاد و گفتم البته نه هر لیوانی! بعد برگشتم سمت بچه‌ها و گفتم عصب دندونم هم چسبوندم رو کاغذ و اونم نگه داشتم و اساتیدمون هر سه تَن، دونقطه با چندین خط صاف بودن و بهم قول مساعد دادن اگه برای قسمت آرشیو اسناد دنبال کسی بودن من تو اولویت باشم :دی

2.

استاد شماره 5 [که خانومه؛] داشت حضور و غیاب می‌کرد و مهدیه نیومده بود و گفتیم استاد عروسیشه، غیبتشو لحاظ نکنید و استاد گفت به به! ترم اول عروسی فرزانه بود و این ترم عروسی مهدیه و یکی از بچه‌ها گفت استاد ترم سوم هم عروسی عاطفه است، فعلاً عقد کرده و ایشالا چند ماه دیگه عروسیشه! بعد ملت برگشتن سمت من و گفتن تا ترم چهار هم تو رو شوهر میدیم! :دی

3.

مامانم داره میره خونه‌ی خاله‌ام و بابا هم تا شب نیست و من و اخوی امروز برای ناهار، املت داریم :دی اون وقت مامانم یه ساعته وایستاده دم در و هی میگه گوجه رو این جوری خرد کن، روغنو این جوری بریز، تخم‌مرغارو چه طوری بشکن و نمکو کی اضافه کن و درِ ماهیتابه رو بذار که روی گاز روغنی نشه و فلان ادویه خاصیتش چیه و نونو فلان جا گذاشتم و ینی هر چی آیه و قسم میارم که من تو خوابگاه آش رشته هم درست کردم، باور نمی‌کنه!!!

4. بعداً نوشت:

به همین سوی چراغ مودم قسم همین الان مامانم زنگ زده می‌گه تخم‌مرغا رو جدا جدا، اول تو یه کاسه بریز ببین سالمه بعد بریز توی ماهیتابه!
میگم چشم!!
میگه سبزی خوردن هم هست تو یخچال، اونارم بخورین
من: چشم، مامان؛ چشم!
مامان: طالبی هم هست، عمودی قاچ کن، بعد سه تا خط افقی برش بده
من: O-0
مامان: داداشت بیدار شده؟
من: نه هنوز (ساعت: 14:14)
۱۹ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خب من ذوق می‌کنم وقتی بابا زنگ می‌زنه و بابت پست روزِ معلم ازم تشکر می‌کنه و در ادامه‌ی ذوقم بوسش می‌کنم و ازش می‌خوام گوشیو بذاره اون ور صورتش که اون سمتم بوس کنم و می‌خوام گوشیو بده مامان که مامانم بوس کنم! اصن همین کارا رو میکنن که نمیرم معتاد شم و به بیراهه کشیده نمیشم :دی عنوان پستم، شاهکاریست ماندگار از آقای شهاب تیام که خطاب به پدرم عرض کردم این عنوانو :دی

در راستای پست قبل، من الان باید به تعداد سجده‌های سهوِ اشتباهی که تو این 23 سال و 11 ماه و دو هفته عمر بابرکتم انجام دادم، سجده انجام بدم :| خب الان یکی نیست بگه نونت نبود، آبت نبود، به اعمال و عباداتت گیر دادنت چی بود... فکر کن فردام میام پست میذارم که وضوهام اشتباه بوده تا حالا و باید اعاده بشه :))))



پ.ن: خدایی آدمِ گیری نیستم! ولی معتقدم یا یه کاریو انجام نده، یا اگه میدی درست و اصولی انجام بده و سمبلش نکن! (سَمبَل: کاری را سرسری و بدون دقت و برای رفع تکلیف انجام دادن)

۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

820- من علّمنی حرفاً فقد صیّرنی عبداً

يكشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۵۲ ق.ظ

مامان؟ میشه تا 1000 بشمری؟

بابا؟ اینجا چی نوشته؟

مامان؟ برام نقاشی می‌کشی؟

بابا؟ فردا امتحان علوم دارم، میشه جرم و حجمو برام توضیح بدی؟

مامان؟ ازم امتحان می‌گیری؟

بابا؟ میشه کمکم کنی یه انشا در مورد انقلاب بنویسم؟

مامان؟ میشه جدول ضربو ازم بپرسی؟

بابا؟ این ینی چی؟

مامان؟ املا می‌گی بهم؟

بابا؟ این اعشاریارو درست حل کردم؟

مامان؟ ازم دینی می‌پرسی؟

بابا؟ این نمونه‌سوالا جواب ندارن، از کجا بفهمم درست حل کردم یا نه

بابا؟ قلم خوشنویسیم شکسته

بابا؟ یادم میدی "ی" رو بنویسم؟

بابا؟ این معادله رو بلد نیستم حل کنم

+ فردا از همکارام می‌پرسم

بابا؟ جواب این سوالارو نمی‌دونم

+ فردا از همکارام می‌پرسم

بابا؟ خانم معلممون میگه «نهفتن» بن مضارع نداره، ولی من فکر می‌کنم داره

+ فردا از همکارام می‌پرسم

بابا؟ فردا امتحان دارم و اثبات اینارو بلد نیستم

+ الان زنگ می‌زنم از آقای میم. بپرس

بابا؟



مثل وقتی که بعد چند سال، همکارایِ بازنشسته‌ی بابا سراغتو می‌گیرن و تو یاد معادله‌ها و سوال‌ها و اشکالات درسی‌ت می‌افتی و لطفی که همیشه نسبت بهت داشتن و یاد روزایی که بابا کتاب به دست میومد خونه که "نسرین؟ این کتابو آقای فلانی معرفی کرد، گفت برات بخرم و این نمونه سوالارو آقای فلانی داد و اینا جوابای سوالاییه که پرسیده بودی و"

بابا؟ روزت مبارک

گوش بدیم: Sina_Hejazi_Didi_Dari.mp3.html

۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یهو یادم افتاد جواب یکی از سوالای امتحان دیروزو اشتباه نوشتم. جوابی که نوشتم اشتباه نبوده ولی چیزی که نوشتم جواب اون سوال نبوده و تو امتحانی که می‌تونستم نمره‌ی کامل بگیریم، نمره‌ی اون سوال رو از دست دادم.

هندزفریو کردم تو گوشم و از فولدرِ آهنگام، مخور غمِ گذشته‌ی معینو پیدا کردم و  و الان دارم عمر، کمه صفا کن، گذشته رو رها کن گوش میدم که مخور غم گذشته گذشته‌ها گذشته هرگز به غصه خوردن گذشته برنگشته و خوشحالم که هیچ وقتِ هیچ وقتِ هیچ وقت نمره‌گرا نبودم

ولی اطرافیانم و اقوام و فوامیل! چرا؛ برای اونا این چیزا مهمه... دروغ چرا، یه زمانی برای پدرم هم مهم بود

ابتدائی و راهنمایی که بودیم، بعد از هر امتحانی، نمره‌هامونو باید نشونِ پدر و مادرمون می‌دادیم و کنار نمره، امضا می‌کردن که رویت شد.

بابا نمره‌های کمتر از 20 رو امضا نمی‌کرد.

هرگز امضا نکرد.

یادمه مادربزرگِ مادریم فوت کرده بود و مادرم چند روز خونه نبود. مسافرت بود و من تو اون بازه‌ی زمانی، امتحان ریاضیمو 19.75 گرفته بودم و می‌دونستم که پدرم امضا نمی‌کنه

چند روز برگه‌ی امتحانیمو نگه داشتم و صبحِ اون روزی که باید امضای والدینو به معلممون نشون می‌دادیم، از بابا خواستم و خواهش کردم که امضا کنه و انقدری اسکول بودم که خودم امضاش نکنم. بابا حاضر نبود این کارو انجام بده و یه کم فکر کرد و بعدش امضا کرد. ولی نه امضای خودشو بلکه امضای مامانو.

دوران تحصیلی‌م هیچ وقت غیبت نداشتم. به جز اون پنجشنبه‌ای که پدربزرگِ مادری‌م فوت کرد و سوم ابتدائی بودم. پنجشنبه معلمِ دینی‌مون درس میده و میگه شنبه امتحان می‌گیرم. و من از امتحانِ شنبه خبر نداشتم و 10 گرفتم. و الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم همین که یه درسیو نخونده 10 شدم، خیلی خوبه!

خب من به خاطر اون 10 مورد غضبِ پدر واقع شدم و برگه‌ی امتحانیمو تابلو کرد زد رو دیوار تا درسِ عبرتی بشه برام که دیگه 10 نگیرم. و اون هفته عمه‌هام خونه‌مون بودن و اون نمره‌مو دیدن و هنوز که هنوزه یادشونه و تو هر محفلی بحثِ نمره باشه این خاطره رو تعریف می‌کنن!

ولی من هرگز نمره‌گرا نبودم و نمره هیچ وقت هیچ اهمیتی برام نداشت و تنها ذوقم بابت نمره، رند بودن معدل دیپلمم بود که 19 بود و دو تا صفر جلوش.

داشتم به یکی از هم‌کلاسیای ارشدم فکر می‌کردم که یکی از درسارو 19.5 گرفته بود و یک ساعت تمام با استاد بحث کرد که بشه 19.75 و همه‌مون تو کلاس بودیم و داشتیم از خجالت آب می‌شدیم که این 0.25 چرا انقدر برای یه دانشجوی ارشد مهمه...

حیفه که هدفمون از امتحان و سر کلاس نشستن، فقط، نمره باشه. عمرمون و زمانمون بیشتر از اینا ارزش داره!

یاد بگیریم که "یاد بگیریم تا یه جایی تو زندگی‌مون به دردمون بخوره".


۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

805- اولین قهرمان یک پسر و اولین عشق یک دختر

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۳۵ ق.ظ
۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


و چه زحمت‌ها که نکشیدم:

(از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که اون آش رشته کار من نیست، برنجم هم‌اتاقیم درست کرده)



نسیم داشت نماز ظهرشو می‌خوند

بلند شد طبق عادت مألوف، قضای نماز صبشو بخونه و یادش اومد صبح خونده

برگشته میگه واااااااای نماز صبمو خوندم!!!

و در ادامه‌ی ذوقش: انقدر خوشحال شدم که دو تا پسر می‌زاییدم انقدر ذوق نمی‌کردم...

۲۶ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

787- یادت مرا فراموش

پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۳۵ ق.ظ


از عُنفُوان کودکی، ما یه رسمی داشتیم و داریم موسوم به "شب به خیر گفتن" که یه پروسه‌ایه که مسواک که زدی، مامان و باباتو می‌بوسی و میگی شب به خیر و بعدش میری می‌خوابی! و من تاکنون به این رسم پایبند بودم و هستم.

آمّا!

بوس و بغلی بودن از ویژگی‌های بعضی دختراست و صاحبان این ویژگی، انتظار دارن وقتی تولدشونه یا وقتی دلشون می‌گیره و اصن وقتی به هم می‌رسن، همدیگه رو بغل کنن و ببوسن و به قول هویج، من بنده‌ی بغلم غیر بغل هیچ مگوی! (برای مطالعه‌ی بیشتر، ارجاع به این پست و کامنت من و هویج و سایر دوستان)

و من بوس و بغلی نیستم به واقع. و حتی یادمه خوابگاه سابق، تولدم بود و ملت کادوهاشونو که دادن، بهشون گفتم حالا همدیگه رو بغل کنین و بقیه رو به نیت من ماچ کنید و ماچ بقیه رو از طرف من بپذیرید و بی خیال من بشید! و حتی یادمه یکیشون با آغوشی باز اومد سمت من و جاخالی دادم و یکی دیگه رو انداختم تو بغلش :دی

نه که آدم وسواسی باشماااا نه! کلاً این عمل مصافحه و معانقه (دست دادن و بوس و بغل) رو امری نمادین و الکی نمی‌دونم و باید واقعاً دلم هم بخواد که این کارو انجام بدم و از روی تظاهر و عادت نباشه برام.

به عنوان مثال، بیست و اندی ساله که داغِ ماچِ زری خانومو به دلش گذاشتم و هنوزم هر وقت منو می‌بینه میگه تو هیچ وقت بهم بوس ندادی و منم تایید می‌کنم و وی از بزرگان خاندان ماست.

این همه مقدمه‌چینی کردم که فضاسازی کنم برای اصل مطلب و اصل مطلب اینه که از دیشب ذهنم درگیر اینه که...

آقا یه روز (نمی‌دونم کِی و کدوم روز)، یه جایی (یادم نیست کجا)، یه نفر (نمی‌دونم کی) که رژ قرمز به لب داشت یهو اومد منو بغل کرد و از گونه‌ام بوسید و ردِّ رژ لبش روی گونه‌ام موند و از اینکه بالاخره آهویی گریزپای چون منو به دام انداخته بود بسی مشعوف و ذوق‌مند هم شد و منم رفتم جلوی آینه و وقتی قیافه‌مو دیدم خنده‌ام گرفت و دلم هم نیومد صورتمو بشورم و یه چند ساعتی آثارِ جرم! روی گونه‌ام بود و قبل از اینکه برم بشورم گوشیمو دادم دست یکی و یادم نیست کی و ازش خواستم عکسمو بگیره و بعد بشورم (یادمه می‌خواستم برم بیرون و یادم نیست کجا می‌خواستم برم)

خب الان دغدغه‌ام اینه که یادم نیست کی و کِی و کجا با من این کارو کرد! فقط یادمه طرفو اون موقع دوست داشتم و از کارش حس بدی بهم دست نداد. و از اونجایی که بودند آدمایی که دوستشون داشتم و حالا می‌خوام سر به تنشون نباشه و بودند آدمایی که سایه‌شونو با تیر می‌زدم و حالا دوستشون دارم، از این منظر هم نمی‌تونم رد گزینه کنم و طرف رو کشف کنم. و از طرفی یادم نیست کِی بود و کجا بودم که حداقل بفهمم فامیل بود یا دوست! فلذا از دیشب دارم عکسای لپ‌تاپمو شخم می‌زنم چنین عکسی رو پیدا کنم و نمی‌کنم و انقدر به مغزم فشار آوردم که منی که زودتر از یک و دو نمی‌خوابم دیشب ساعت یازده از خستگی بر اثر تحقیق و مکاشفه بی‌هوش شدم. لذا! از خوانندگان محترم وبلاگم خواهشمندم اگه تاکنون چنین خاطره‌ای رو اینجا و علی‌الخصوص تو پستای مخصوص بانوان خوندن بهم اطلاع بدن. که بعید می‌دونم یه همچین چیزیو اینجا نوشته باشم و اتفاقاً آرشیو وبلاگم هم زیر و رو کردم و چه کلیدواژه‌هایی که سرچ نکردم. ولی گشتم نبود... شمام نگردید که نیست... هعی...


۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

782- antidisestablishmentarianism

شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۵۷ ب.ظ

1.

از اونجایی که بنده پروسه‌ی مسواکیدن رو از اتاقم شروع می‌کنم و همین جور مسواک زنان، به بقیه‌ی امورم می‌رسم و البته این ویژگی از نظر سایر اعضای خانواده ویژگی‌ای بس چندشناک محسوب میشه، یکی از بدبختیام در راستای همین ویژگی منحصر به فردم اینه که وقتی دارم مسواک می‌زنم یکی زنگ می‌زنه و دهنم پره و شرایط جواب دادنو ندارم و جایی که سریع تف کنم توش! و جواب پشت خطیه رو بدم هم در دسترسم نیست.

2.

آخرین باری که با درس شیمی مواجه شدم و آخرین سوالی که ازش حل کردم همون سوال آخر شیمی کنکور سال 89 بود که یادم هم نمیره که درست حل کردم و گزینه رو اشتباه زدم! 
ما برقی‌ها زیاد باهاش حال نمی‌کردیم و نه خودمون رو از شیمی و نه شیمی رو از خودمون می‌دونستیم.

3.

کم‌کم شروع کردم به نوشتن تمرین‌ها و تکالیف درسی. یکی از تکالیفمون که در راستای بحث نومینالیسمه، تحقیق در مورد تاریخ.چه‌ی نام‌گذا.ری عنا.صر و تر.کیبات شیمیایه. (دلیل اینکه این جوری نوشتم اینه که نمی‌خوام هم‌کلاسیام با سرچ گوگلی همین تمرین که یه ماهه درگیرشیم، وبلاگم رو کشف کنن! چون هنوز آمادگی‌شو ندارم وارد دنیای مجازیم بکنمشون و یادم نمیره که مستر آر، میم.، شقایق، مهتاب و خیلی‌های دیگه که هم‌کلاسی‌های دوره لیسانسم بودن، با همین سرچ تمرینات درسی، کشفم کردن)

4.

رشته‌ی دبیرستان هم‌کلاسیای ارشدم انسانی بوده و رشته‌ی دانشگاهی‌شون هم هیچ ارتباطی به شیمی نداشته و یه کم براشون سخته در مورد نامگذاری اسیدها و بازها و ترکیبات آلی و معدنی تحقیق کنن. این تمرین رو زودتر از بقیه‌ی تمرینام حل کردم (می‌دونم نباید از لفظ حل کردن، استفاده کنم ولی عادت کردم و دوست دارم از همین لفظِ حل کردن که یادگار دوره‌ی کارشناسیمه در همین مقطع ارشد هم استفاده کنم.) دیشب یکی‌شون ازم خواست نتایج تحقیقاتمو براش بفرستم و یکی‌شونم جزوه‌هایی که تایپ کردمو! خواست. فرستادم. 

5.

سخت‌ترین قسمت تایپ جزوه‌ها اونجایی بود که استاد می‌گفت لاکاتوش، شاگرد طغیان‌گر پوپر، با استادش مخالفت کرد و ادامه نمی‌داد سرِ چی باهاش مخالفت کرد و می‌ذاشت به حساب اینکه می‌دونیم و لابد کتاب‌های این فیلسوفان محترم رو هم خوندیم و منِ بدبختِ از همه جا بی‌خبر باید اسامی این عزیزان رو سرچ می‌کردم و بیوگرافی مختصری رو ازشون پیدا می‌کردم و عمق فاجعه اونجا بود که استاد می‌گفت ووستر فلان کارو کرده و وقتی به زبان فارسی سرچ می‌کردم، گوگل می‌پرسید آیا منظورم پوستره و هیچ نتیجه‌ای عایدم نمیشد و اسم انگلیسیشم ندیده بودم جایی و بلد نبودم و حتی نمی‌دونستم اهل کجاست یا چه کتابایی نوشته که اونا رو سرچ کنم و اگه میگم برای یه ساعت فایل صوتی، 5 ساعت زمان هزینه کردم، بی‌راه نمی‌گم.

6.

وقتی هم‌کلاسیام تمرین یا جزوه‌هامو خواستن، به درستی یا نادرستی کارم و کارشون فکر نکردم. می‌دونستم دارم بهشون لطف می‌کنم و وظیفه‌ام نیست، ولی به این هم فکر می‌کردم که خب آقای پ. هم لطف کرد و صداهای ضبط شده رو در اختیارم گذاشت، ملیکا هم لطف کرد و مقاله‌هایی که دنبالش بودم رو از اون ورِ آب! برام فرستاد و آقای الف. هم لطف می‌کنه که هر موقع مشکل ترجمه دارم، کمکم می‌کنه و قس علی هذا!

7.

صبحِ اون روزی که پایان‌ترمِ درس استاد شماره2 رو داشتم، زود رسیدم سر کلاس و یکی از فصل‌ها رو نخونده بودم. دم در نگهبانی نشستم و نرفتم بالا که هم‌کلاسیامو نبینم! موجودات استرس‌زایی هستن و منم آدم استرسی نیستم. فقط اعصابم خرد و خاک شیر میشه وقتی تظاهر به نخوندن و نمره‌ی تاپ گرفتنشونو می‌بینم. برای همین نرفتم بالا و نشستم دم در نگهبانی و اون فصلی که نخونده بودم رو می‌خوندم که رتبه‌ی یکمون اومد سراغم که چرا نمیای بالا و نیازی به توضیح نیست که ایشون رو اعصاب‌تر از بقیه ان! (موجوداتی که زیاد درس بخونن رو اعصابمن و البته خودم هم رو اعصاب خودم هستم گاهی.) بهش گفتم نمیام و می‌خوام تنها باشم و سرمو کردم تو کتاب تا بره! یه برگه از تو کیفش درآورد و گفت خلاصه‌ی همین فصلیه که نخوندی و چون با خوندن تموم نمیشه و زمان کمه برای خوندن، خلاصه‌های منو بخون. درسته خلاصه‌هاشو نخوندم و سوالی که از اون فصل اومده بود رو جواب ندادم و اون درسو با 18 پاس کردم، ولی از اون روز تا حالا یه جای خوب تو قلبم برای خودش باز کرده و دیگه رو اعصابم نیست.

8.

دو هفته‌ی قبل از عید و این چند روزی که فرصت داشتم، بر اساس صداهای ضبط شده، جزوه‌هامو تایپ کردم. 5 تا درس و هر کدوم 5 جلسه، معادل با 50 ساعت سیگنال صوتی که حداقل 250 ساعت زمان صرفش کردم. به علاوه‌ی 300 و اندی صفحه چکیده معادل با 90 هزار کلمه که ویرایش کردم و فردا میرسه دست رئیس اعظم.

9.

دغدغه‌هایی دارم بلند مدت و کوتاه مدت، حل‌شدنی و حل‌ناشدنی، که ترجیح می‌دم با تا خرخره زیرِ فشارِ درسی و کاری بودن و پر کردن ثانیه ثانیه‌های حیاتم! کمتر بهشون فکر کنم تا کمتر آزارم بدن.

10.

تو یه قسمت از فایل صوتی استاد از من میخواد روی متن درسو که حدوداً یه صفحه است برای کل کلاس بخونم!
خب آخه مگه مدرسه است؟!
ولی صدای خوبی دارم... باید گوینده‌ی خبری مجری‌ای چیزی می‌شدم من!

11.

تو یه قسمت دیگه از فایل صوتی، من یه چیزی می‌پرسم و استاد میگه باز این قاطی کرد!
خودت قاطی درس می‌دی آدم قاطی می‌کنه خب!
یه جای دیگه یه چیزی می‌پرسه و من جواب می‌دم و میگه همممم کم‌کم داری راه می‌افتی!
این همون استادیه که موقع مصاحبه ارشد هم بوده و از دل و روده‌ی زندگیم خبر داره!

12.

زنِ زندگی ینی کسی که روز زن، حقوق دو ماه گذشته‌شو بذاره رو هم بره چهار تا تیکه طلا بگیره و یه حال اساسی به خودش بده! ولی چه قدر شلوغ بودن طلافروشیا!!! بیچاره مردها و مرادها :دی گناه دارن خب... من که روز مرد براش جوراب می‌خرم.

مامان میگه کاش انگشتر می‌گرفتی، البته می‌دونم دوست نداری ولی کم‌کم انگشتاتو عادت بده

آقا حسِ در غل و زنجیر بودن بهم دست میده وقتی انگشتر دستم می‌کنم!

داداشم میگه همین شما و امثال شماهایید که اقتصاد مملکت رو فلج کردید و به خاک سیاه نشوندیدش و به جای اینکه پولتونو وارد چرخه‌ی اقتصاد کنید، ده‌تا ده‌تا النگو بگیرید بکنید تو دستتون که چی بشه! خب برو باهاش یخچال بخر، لباسشویی بخر، اتو بخر!!!

فکر کنم منظورش این بود که به فکر جهیزیه‌ات باش!

13.

و از اونجایی که خودم روحیه‌ی بازارگردی ندارم، به یکی از اقوامِ نزدیک سپرده بودم برن یه گشتی بزنن و یه چند تایی رو بپسندن و بهم بگن و من برم از بین اونا انتخاب کنم و از اونجایی که در مورد مشکل‌پسندی یا از این ور بوم می‌افتم یا از اون ور! وارد اولین مغازه که شدیم، اولین پیشنهادشونو اکسپت! کردم و قیمتش دو برابر پولی بود که کنار گذاشته بودم. پس بقیه‌شو اونا پرداخت کردن و اومدیم بیرون و یهو مثل اینایی که یه هزاری مچاله از ته جیب لباسی که مدت‌هاست تنشون نکردن کشف می‌کنن و ذوق می‌کنن، منم از تهِ یکی از حسابام پول گزافی رو کشف کردم و مقروض نموندم!

14.

دارم چمدونمو می‌بندم برم تهران و مامانم چهار تا بشقاب آورده برام میگه اینارم ببر بشکن، لازمشون ندارم!
خوشم میاد با این مسئله کنار اومده و پذیرفته که ظروفی که می‌برم خوابگاه، دیگه سالم برنمی‌گردن خونه. اصن دیگه برنمی‌گردن خونه! 

15.

از مسافرت که برگشتیم، همین که رسیدیم خونه، خواستم چمدونو باز کنم یه چیزی از توش بردارم و رمزش سه تا صفر بود. هر کاری کردم باز نشد و اول با چنگ و دندون افتادم به جونش و بعدشم از صفر تا نهصد و نود و نه رو امتحان کردم و باز نشد و ملت اومدن برای کمک و پیشنهاد شکستن قفلم دادم و اجرا نشد. چمدون یه گوشه افتاده بود و مهمونامونم که اومده بودن بگن زیارت قبول، میومدن نظرات کارشناسانه راجع به قفل گشایی‌ش می‌دادن ولی باز نمیشد.
این اقوام کرجی‌مون که خدا خیرشان دهاد، یه انبر و پیچ‌گوشتی (که هیچ وقت نفهمیدم گوشتِ این پیچ گوشتی چه ربطی به گوشت داره) طلب کردن و قفلو شکستن و قالِ قضیه رو کندن.

16.

ریشهٔ واژهٔ «پیچ‌گوشتی» هنوز به‌درستی دانسته نیست؛ یعنی منشأ ریشه‌شناختیِ جزء دوم (گوشتی)، نامشخص است. اینکه تحریف‌شدهٔ «پیچ‌گَشتی» باشد، در حد حدس و گمان است.

17.

یکی از مهمونا: بزن خندوانه
من: کدوم کاناله؟
مهمون: نسیم
کنترلو گرفتم دستم و با بهت و حیرت یه کم نگاش کردم و
اگه بگم پارسال یکی دو بار بیشتر، این کنترلو دست‌م نگرفتم اغراق نکردم!

با این شبکه‌ی نسیم و شبکه‌های جدیدی که بعد از مهاجرت من به خوابگاه تاسیس شدن هم اصن ارتباط برقرار نمی‌کنم. بالا برن پایین بیان، به رسمیت نمی‌شناسمشون! مثل این بچه‌های فامیلن که وقتی من نبودم به دنیا اومدن و کم کم موقع مدرسه رفتنشونه و من هنوز اسمشونم یاد نگرفتم. یا حتی مثل اینایی که وقتی من نبودم فوت کردن و تو مراسمشون نبودم و هی یادم میره که دیگه نیستن!!! 
غربت خر است. ولی خریه که به هر حال سوارش شدم و خیال پیاده شدنم ندارم به واقع.

18.

با اینکه فضای آرایشگاه‌های زنونه پر است از سوژه برای اینکه بیام و راجع بهشون برم رو منبر و بنویسم، ولی به واقع اعصابم ضعیف‌تر از اونه که مصاحبتِ حتی یک ساعته با جماعت نسوان رو تحمل کنم و این سری هم مثل اون سری زنگ زدم به دوست یکی از اقواممون که بیاد خونه و این خانومه انقدر خوبه که کاش می‌تونستم با خودم ببرمش تهران! 
بنده خدا هنوز باورش نشده من هیچ گونه وسیله‌ی آرایشی ولو در حدِ یه دونه رژ ناقابل هم ندارم! تازه وقتی بهش گفتم آینه هم ندارم گفت تو دیگه خییییییییییلی اعتماد به نفست بالاست! منم گفتم حالا کجاشو دیدی!!!

19.

یکی از مهمونا: نگاه کردن به آینه مستحبه.

20.

اون فامیل تهرانی که یه ماه پیش چند بار خونه‌شون دعوتم کردن و چون درگیر خرید مانتو بودم، نرفتم؛ همون یه ماه پیش، بعدِ خرید مانتو، عکس مانتومو خواسته بودن و منم همون عکس ادیت شده‌ای که صورتم معلوم نبود و با رمز مخصوص خانوما به خواننده‌های خانوم نشون داده بودم رو براشون فرستاده بودم (چون خانمِ فامیل تلگرام نداشت برای شوهر محترمشون فرستادم). حالا اومدن خونه‌مون، گله و شکایت که مگه ما غریبه بودیم که عکستو ادیت کردی و چرا کامل نفرستادی و اینا! منم خعلی رک گفتم اگه میخواین منو ببینین که الانم می‌بینین ولی خب راحت نیستم عکسم دست کسی باشه و از اونجایی که شماها به سیستم تلگرام تسلط ندارین، ممکن بود یه موقع عکسمو اشتباهی برای یکی فوروارد کنید و احتیاط واجب این بود ادیت کنم و یکی دیگر از فوامیل (جمع مکسر فامیل) به حمایت از اونا برخاست که چه طور عکساتو می‌ذاری این ور و اون ور و تو پروفایلت و چه طور هر موقع میومدیم خونه‌تون لپ‌تاپتو وصل می‌کردی به تلویزیون و عکسا و فیلمای دانشگاهی و خوابگاهی‌تو نشونمون می‌دادی و منم گفتم سه چهار ماهه اکانتام عکس ندارن و خلاصه تا اینا برن بحث عکس بود و مانتو و ما که غریبه نیستیم و اینا!

21.

اسم یکی از خانومای خادم حرم، احلام بود.

22.

از سلسله عجایبی که در طول سفر باهاش مواجه شدم این بود طبقه‌ی اول شبستان قبله‌شون به یه سمت بود و طبقه دوم با 90 درجه اختلاف درجه به یه سمت دیگه نماز می‌خوندن و خطای دیدشون به خاطر پله‌ها بوده و گردبودن صحنه و سکانس هیجان انگیز اونجایی بود که من و یه خانوم اصفهانی و سه تا خانوم لبنانی یه صف جدا تشکیل داده بودیم به سمت گوشه که نه این وری بخونیم نه اون وری! و هر کی رد میشد راجع به صحت نماز ما 5 تن که به سمت گوشه نماز می‌خوندیم، فتوا می‌داد و می‌رفت.

23.

روبه‌روی هتل کربلا، یه مدرسه‌ی پسرونه بود که تا روز آخر تو کفِش بودم که کشفش کنم چیه و کجاست و یه روز حدودای 12 که داشتیم می‌رفتیم حرم، یهو درِ مدرسه‌ی مذکور باز شد و جمعیتی انبوه مثل زندانیایی که از زندان گریخته باشن اومدن بیرون و فهمیدم اونجا مدرسه است. یه سریاشون کیف نداشتن و کتاباشونو با طناب بسته بودن و مثل جعبه‌ی شیرینی گرفته بودن دستشون.

24.

یکی از نکاتی که در طی سفر شدیداً حواسم بهش بود، این بود که تو این کشور اصن از فونت انگلیسی استفاده نمیشه مگر برای نوشتن کلمه‌ی HOTEL ولاغیر! بغدادو که پایتخته اگه بذاریم کنار، هیچ جای دیگه ندیدم از حروف لاتین برای نوشتنِ حتی اسم مغازه‌شون استفاده کرده باشن.

25.

و نکته‌ی دومی که بهش دقت کردم عکس شهداشون بود که همه جا رو در و دیوار و لباساشون بود. زیر عکسا تاریخ شهادتم نوشته بودن. مثلاً یکیشون ماه سوم 2016 بود، ینی همین چند روز پیش.  

26.

تو جاده‌ی کربلا به سمت سامرا یه آهن‌فروشی دیدم رو درش نوشته بود "حداده"‌ی فلان! نمی‌دونم حالا این "ه" بعد از حداد برای چی بوده ولی به هر حال یاد آهنگر دادگر خودمون افتادم.

27.

یکی از همسایه‌هامون اخیراً از کربلا اومده و رو درِ خونه‌شون بازگشت‌شونو تبریک گفتن و قبولی زیارت کربلایی و کربلاییه رو از خداوند منان مسئلت کردن! این "ه" بعد از کربلایی، چند شبه خواب و خوراک رو ازم گرفته!!! آخه مگه بعد از پسوند فارسی "ی"، تای مونث میذارن؟ مگه داریم همچین چیزی؟!!!

28.

بعد از مسافرت، بابا از امید می‌پرسه چند تا دوست جدید پیدا کردی و ایشونم یه لیست بلند بالا تحویلمون میده که فلانی پسر فلانی و بهمانی پسر بهمانی و چه عکسایی که باهم نگرفتیم و باهم حرم رفتیم و شماره دادیم و شماره گرفتیم و 
بعدش بابا از من پرسیده تو چی؟! تو دوست جدید پیدا نکردی؟
من: دو تا دختر بودن، فکر کنم دخترای آقای فلانی! یکی دو بار سلام و احوالپرسی و اینا! ولی اسماشونو نپرسیدم.

29.

یه امامزاده نزدیک سامرا بود... تو مسیر برگشت از امامزاده که عموی حضرت مهدی (عج) بود، من تو حال خودم بودم و کلیدواژه‌هامو تو گوشیم یادداشت می‌کردم و دو تا دختر داشتن باهم حرف می‌زدن و ناخواسته حرفاشونو شنیدم. داشتن می‌گفتن جنوبیا چون تو آب و هوای گرمن، زود صمیمی میشن و آدمای یه سری مناطق سردتر دیرجوشن! 
قشنگ معلوم بود دارن در مورد من حرف می‌زنن :دی 

30.

یه دختره تو همون امامزاده (همون دختر جنوبی خونگرم): آدم باید تکلیف خدا را به صورت واضح مشخص کنه! کار می‌خوام و شوهر می‌خوام که نشد دعا! دقیقاً بگو کیو میخوای و چه کاری و کجا می‌خوای کار کنی و با چه حقوقی!

31.

روزای آخر همه‌اش بارون میومد! آسفالت درست و درمونی هم نداشتن و به گل نشستیم خلاصه!
یکی دو بار کفش پاشنه بلند پوشیدم که کمتر برم تو گِل و حداقل اگه رفتم تو گِل! جوراب و شلوارم گلی نشن
کفشامو که تحویل کفش‌داری می‌دادم، آقاهه گفت "کفش، بزرگ!" گفتم "بزرگ نه! کفش، بلند!!!"

32.

تو یه سکانسی از مسافرت از والدین، طلبِ عروسک کردم و مامان گفت تو بالاخره تکلیفتو مشخص کن که مراد می‌خوای یا عروسک.

33.

تو یه سکانس دیگه، صبح بعدِ صبونه دیدم از دستم خون میاد.
کجا بریده بودش معلوم نبود، ولی دنبال چسب زخم بود و پیدا نکردم.
(والا نمی‌دونم هدفم از نوشتنِ کلیدواژه‌ی "چسب زخم" تو گوشیم چی بود. شاید یه نکته‌ای می‌خواستم بنویسم اون موقع که الان یادم نیست.)

34.

آقای قرائتی و یه نفر دیگه که قیافه‌اش آشنا بود و اسمشو بلد نیستم هم دیدیم.

35.

یه جایی بود که کله پاچه می‌فروختن. رو سردرش نوشته بود "باچه"
ینی الان اینا پ ندارن ولی چ دارن؟!
چه جوریاس؟ 

36.

یه خانومه از ام عمار پرسید چی کار کنم که دیگه غیبت نکنم؟
گفت برای خودت مجازات در نظر بگیر نماز اضافی، روزه‌ی اضافی، صدقه!
اون لحظه داشتم به این فکر می‌کردم که من پارسال یه سری مجازات این مدلی در نظر گرفتم و نتیجه نداد.
ولی یه بار تصمیم گرفتم به عنوان مجازات فلان وبلاگ و فلان وبلاگ رو نخونم
تصمیم گرفتن همانا و ترکِ آن معصیت همانا :دی

37.

ام‌عمار می‌گفت درست نیست تو خیابون جلب توجه کنید و می‌خواست آدامس جویدن رو مثال بزنه و هر چی توضیح می‌داد، آدامسِ فارسی یادش نمیومد و با پانتومیم و به زبان فصیح و شیرین عربی می‌گفت این آدامسو تو خیابون نجوید!

38.

بین‌الحرمین داشتیم از خودمون عکس می‌گرفتیم که به این نتیجه رسیدیم که عکس چهار نفری نداریم و دوربینو بدیم یکی از ما عکس بگیره. پس زمینه‌ی تصویر، گنبد حرم حضرت ابوالفضل بود و عکاس، یه پسر کت و شلواری بیست و هفت هشت ساله.
اومدیم این ورِ بین‌الحرمین و پس‌زمینه‌ی تصویر، گنبد حرم امام حسین بود و خواستیم دوربینو بدیم یکی ازمون دوباره عکس بگیره و دیدیم همون یارو هم‌گام با ما اومده این ور و بابا حواسش نبود و می‌خواست دوربینو بده به اون و من بال بال می‌زدم نه!!! بدین به یکی دیگه.
دادیم به یکی دیگه!

39.

بعد از اینکه عکسامونو گرفتیم، داشتیم در مورد اینکه تا چه ساعتی زیارت کنیم و برگردیم تصمیم می‌گرفتیم که من حواسم نبود و دست یه پسره رو که روی زمین نشسته بود و به دستش تکیه داده بودو له کردم و به جای اون من گفتم آخ!
دیگه روم نشد برگردم عذرخواهی کنم :دی
سعی کردم بین جمعیت محو شم 

40.

بحثِ ماشین بود. به داداشم میگم یه ساله هم‌کلاسیم منو تا خوابگاه می‌رسونه، ولی مدل ماشینشو نمی‌دونم! فقط می‌دونم سفیده و هیچ وقت دقت نمیکنم چیه ماشینش
داداشم: هم‌کلاسیت پسره یا دختر؟
من: بهم میاد یه سال آزگار، هم‌کلاسی پسر، منو تا خوابگاه برسونه؟
داداشم: سنن بعید دییر (= از تو بعید نیست)
خوشم میاد هیچ جوره نمی‌خوان با شیخ بودنِ من کنار بیان!!!

41.

امر به معروف و نهی از منکر کارِ هر ننه قمری نیست این یک.
دوم اینکه این فریضه شرایط داره (فریضه ینی یه کار واجب)
چه جور واجبی؟ واجب کفائی! ینی اگه بعضی از افراد به این وظیفه عمل کنند، از دیگران ساقط می‌شود
و در امر به معروف و نهی از منکر باید حیثیت و شخصیت خلافکار در نظر گرفته شود و سبب انزجار او از دین و برنامه‌های دینی نشود.
شرایط داره!
یکیش اینه که خودت اون کار خوبی که یارو انجام نمیده یا کار بدی که انجام میده رو بشناسی و عالم و واعظ بی‌عمل نباشی
دوم، احتمال تأثیر در شخصه که خب باید تا حدودی شخصو بشناسی (شاید یکی مثل من یه دنده باشه و باید بشناسی طرفو و بدونی یه دنده است یا نه)
شرط سوم هم اینه که بدونی یارو قصد تکرار و ادامه‌ی اون کارو داره (شاید حواسش نبوده و روسری‌ش غیر عمدی رفته عقب)
و دیگه اینکه ضرر جانی یا آبرویی و یا مالی نداشته باشه

تااااااااااااااااازه! یهو که امر به معروف و نهی از منکر نمیکنن
اول، اظهار انزجار درونی و قلبی و مثلاً حرف نزدن با طرف 
بعدش با زبان خوش! تکرار می‌کنم: زبان "خوش"
مرحله سوم هم که کار شهروند معمولی نیست و باید بسپری به ماموری که وظیفه‌اش تنبیه و اخطاره

پس اون فروشنده وظیفه‌اش نبود در کنار خانواده‌ام اشاره کنه به روسریم و بگه یه کم بکش جلوتر. اصن حق نداشت نگام کنه و به این نتیجه برسه که روسریم عقبه که اصن عقب هم نبود! ولی از اونجایی که اینا همیشه خانوما رو با روبند دیدند، دیدن گردی صورت هم براشون زیادیه!
دوم اینکه اون خانم هم حق نداشت تو رستوران، جایی که فقط خانوما بودن بهم تذکر بده. اونم نه با لحن خوش و مکالمه‌ی درست و درمون!
همین جوری که داشت رد می‌شد بدون سلام و هیچ پیش‌زمینه‌ای: "روسری‌تو بکش جلو!"

خب آقا هدایت کردنِ من قلق داره و کارِ هر کسی نیست!!!
یادمه بچه بودم، رفته بودیم مشهد (سیزده چهارده سالم بود)
کفشامو که تحویل کفش‌داری می‌دادم گفتم میشه کفشامو بذارم اینجا؟
خادمه که یه مرد مسن بود گفت بله چرا نمیشه، ولی میشه شمام یه کوچولو روسری‌تو بکشی جلو؟
خب لحن این کجا و لحن اون دوتای دیگه کجا!!!

42.

داشتیم شام می‌خوردیم که یه خانومه مسن اومد مشکل گوشی‌شو حل کنم. واتساپش پاک شده بود و وقتی داشتم درستش می‌کردم یه نفر به اسم "پسر خوبم حسین" هی به تلگرامش پیام می‌داد. 
هنوز تو کفِ پسرِ خوبمِ قبل از اسم پسرشم.
فکر کن منم تو گوشیم برای اساتیدم بنویسم "استاد منفورم فلانی"

43.

تو یه سکانسی تو رستوران، چند تا زیتون از کنار بشقاب قل خورد افتاد تو سینی و مامان گذاشتشون کنار که نخوره. برداشتم خوردمشون که اسراف نکن خواهرم! الله لایحب المسرفین
مامان برگشته میگه بالاخره نفهمیدم تو وسواس داری و به این سینیا دست نمی‌زنی یا زیتونی که تو سینی افتاده رو می‌خوری؟

44.

روز آخری که کربلا بودیم با مامان و امید رفتیم خرید و منم اگه با چیزی ارتباط برقرار نکنم نمی‌تونم بخرمش. کلی گشتیم و گشتیم و یه جای شیک پیدا کردیم و بازم چیزی به دلم ننشست... یه مغازه پایین‌تر (مغازه که می‌گم یه جای هفتصد هشتصد متری بود) امید دو تا لباس برداشت و من کماکان سعی می‌کردم با یه چیزی ارتباط برقرار کنم و مامان همه‌ی تلاششو می‌کرد از یه چیزی خوشم بیاد و نمیومد!
یهو یه سویی‌شرت صورتی دیدم تو این مایه‌ها که عکس یه جغد روش بود و من مامانو نگاه کردم مامان امیدو امید منو من فروشنده رو فرشنده امیدو و من جغده رو و مامان گفت نه! جغد نحسه و نمیشه و یه طرح دیگه بردار و منم گفت یا همین یا هیچی و دست خالی اومدیم هتل و چاره‌ی کارم راضی کردن بابا بود! دیگه به چه لطایف‌الحیلی بابا رو راضی کردم و چه روایت‌ها که در مورد جغد و پرنده‌ی ولایی بودنش براشون نخوندم هم بماند و بالاخره بابا راضی شد و به تبع اون مامان هم راضی شد و دوباره برگشتیم اون مغازه‌هه و گفتیم جغده رو بده و داد و... 
بزرگ بود!  ینی تو تنم زار می‌زد به واقع. سایز کوچیکشم نداشتن... ینی یه سایز کوچیک داشت که عکس خرگوش روش بود (فروشنده‌هه به خرگوش می‌گفت هرگوش) هیچی دیگه... یه چند تا جَک و جونور دیگه هم نشونمون داد و گفتم الّا و للّا که باید جغد (=بوم!) باشه و نبود و آیکون هق هق و شیون و زاری و ضجه زدن که من جغده رو می‌خوام و ضجه‌زنان برگشتیم هتل.

45.

یکی از دوستان کامنت گذاشته بودن که در روایات خوندن که "جغـد" پرنده‌ی ولاییه. یعنی دوستدار ولایت اهل بیت و در ادامه‌ی کامنت گفته بودن: اگه یادم باشه بیشترین ارتباط وجودیش، با امام حسینه و خانواده‌ی اون حضرت. رفتار جغدها بعد از "واقعه‌ی عاشورا" تغییر کرد و ساکت و گوشه‌گیر شدن. انگار غم بزرگی تو دلشون وجود داره، روزها ساکتن، و شبها با لحن عارفانه‌ای "هو هو" یا "حق‌حق" میگن و پرنده‌های دوست داشتنی هستن.

46.

چند روزه عده‌ای از مریدان، کامنت میذارن که چرا وبلاگت تو لیست صد وبلاگ برتر 94 نیست و منِ از همه جا بی‌خبر تازه شستم خبردار شده که وبلاگم جزو 100 وبلاگ برتر نیست. خب که چی؟ خب که هیچی... خب تقلب شده آقا! تقلب شده!!! مگه میشه من وبلاگ برتر سال نباشم؟!!! آهااااااااااااااای طرفدارای من، بریزید تو خیابونا سطل آشغالا رو آتیش بزنید... من اعتراض دارم عاقا! اعتراض دارم!!! اسم جنبشمونم می‌ذاریم جرس! البته این جرس با اون جرس فرق داره و سین این جرس سینِ رنگ سفیده!

47.

در راستای مسابقه‌ی خوشبخت دلنشین آقایِ روانی، ضمن تقدیر و تشکر از دوستانی که 20 دادن و حتی اونایی که 20 ندادن و حتی اونایی که شَستشون دیر خبردار شد و فرصت یه هفته‌ای‌شون برای نمره دادن تموم شد و عذرخواهی کردن و اینا (با تو ام جلبک! شونه‌هام دیگه جای تو نیست!) عارضم به حضور انورتون که نسبت به پیشنهاد و انتقاداتون در راستای طولانی نوشتنم که اتفاقاً برخی دوستان با همین معیار، نمره کم کردن، اتفاقاً من این سبک رو حُسن می‌دونم و خودم در جایگاه خواننده ترجیح میدم اگه قراره خاطره‌ای رو بخونم، نویسنده با حوصله و با جزئیات برام شرحش بده و یا اگه در مورد چیزی که در گذشته نوشته بوده و ممکنه یادم رفته باشه لینک بده و اینا! منظورم اینه که همینه که هست و طویله‌نویسی از ویژگی‌های بارز آن بانو بود.

48.

در راستای "خبردار شدن شست" که پاراگراف قبلی و قبل از پاراگراف قبلی ازش استفاده کردم، عارضم به حضورتون که شست، قلابی از آهن است که ماهی‌گیران با آن ماهی می‌گیرند. هنگامی‌که قلاب ماهی‌گیری در داخل دریا و یا رودخانه در حلقوم ماهی فرو رفت ماهی به تکاپو می‌افتد تا شاید خلاصی پیدا کند. در این موقع صیاد ماهیگیر انگشت شستش که از طریق نخ به شست قلاب وصله، خبردار می‌شود و بلافاصله قلاب را می‌کشد و ماهی صید شده را از قلاب جدا کرده و در سبد می‌اندازد!

49.

حافظ در راستای پاراگراف قبلی می‌فرماید:

یارم چو قدح به دست گیرد / بازار بتان شکست گیرد
هر کس که بدید چشم او گفت / کو محتسبی که مست گیرد
در بحر فتاده‌ام چو ماهی / تا یار مرا به شست گیرد
در پاش فتاده‌ام به زاری / آیا بود آن که دست گیرد؟
خرم دل آن که همچو حافظ / جامی ز می الست گیرد

50.

و اما عنوان!

طولانی‌ترین کلمه در زبان انگلیسی: antidisestablishmentarianism به معنی پادنهادزدایش‌گرایی هست. این کلمه به همان اندازه که در فارسی نامأنوس است، در زبان انگلیسی نیز چنین است. هدف از عنوان کردن این مثال این است که در گذشته، به چنین ترکیباتی نیاز نبود و با کلمات بسیط و دو جزئی هم امر ارتباط میسر بود؛ اما امروزه نیازمند جزئیات بیشتری برای توصیف هستیم و به کمک پیشوندها و پسوندها کلمات جدیدی می‌سازیم. و از اونجایی که این پست طولانی‌ترین یا جزو طولانی‌ترین پست‌های بنده محسوب میشه، این عنوان را انتخاب نمودم. به هر حال، طویله‌نویسی از ویژگی‌های بارز آن بانو بود. :دی

۴۲ نظر ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

769- بر مشامم می‌رسد هر لحظه بوی کربلا

پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۲۳ ق.ظ

شهرِ من؛ تبریز - دیروز

1.

فرودگاه تبریز؛

بووووووووووووق

خانم، دوباره از گیت رد شو

بووووووووووووق

بیا بازرسی بدنی!

خانومِ بازرس: چه قدر طلا داری! برای همین هی بوق می‌زنه؛ عروسی؟

من (که سر تا پا سفید هم پوشیدم و حتی جورابامم سفیده): عروس؟ همممم؟ بله، بله عروسم و (اشاره کردم به مامانم) ایشونم مادرشوهرم هستن. داریم می‌ریم کربلا برای ماه عسل :دی بدون مراد میریم البته :دی

مامان چشم غره‌ای رفت که دختر، آبرومونو بردی. خانومه خندید و: خب برو از آقا بطلبش که سری بعد اونم بیاد

2.

دو باید راه می‌افتادیم و سه، فرودگاه می‌بودیم و یک و نیم بود و اخوی هنوز نیومده بود و ناهارش یخ کرد و آخرشم فرصت نشد و نتونست بخوره

ما: کجا بودی؟! حالا حتماً باید همین امروز و همین دم ظهری می‌رفتی؟!

ایشون: نمیشد که طرفو ندیده برم؛ با طرف قرار داشتم... باید می‌رفتم از طرف خدافظی می‌کردم خب!

پ.ن: آقای "مراد" و خانمِ "طرف"، کاراکترهای خیالی و موهومیِ جناب من و اخوی می‌باشند :دی

3.

اخوی هر از گاهی بنابه مودش ته‌ریش میذاره و این سری ریشش یه کم بلند تر از ته‌ریش بود

تو سالن انتظار فرودگاه؛

یه پیرمرده که نه ریش داشت نه ته‌ریش خطاب به داداشم: اَخوی، خودت طلبه‌ای یا پدرت آخونده؟

امید: هیچ‌کدوم پدر جان!

پیرمرده یه شعر تقریباً توهین‌آمیز به ریش و ریش‌داران خطابه کرد و فرمود:

کجااااااااااااااااااااااااااااااااااای اون قرآن نوشته ریش‌تو نزن؟

امید با لحن پیرمرده: و کجااااااااااااااااااااااااااااااااااای اون قرآن نوشته ریش‌تو بزن؟

پیرمرده: خدا هر کیو آزاد گذاشته خب!

امید: خب پس منم آزادم که چه جوری باشم.. شما هم آزادی (با لبخند)

و من از شدت خنده تشنج کرده بودم و کفِ فرودگاهو گاز می‌گرفتم به واقع

حالا هی می‌گم با این اخویِ ما بحث نکنید؛ برای همینه!

4.

فرودگاه تا هتلو سوار تاکسی شدیم و سانتافه‌ای بود به غایت چرکین!

ینی فکر کن طرف از روز اول تا حالا روکش‌های نایلونی روی صندلیاشو نکنده بود و 

درو که باز کردم سوار شم ابتدا امتناع ورزیدم!

شما که نمی‌دونی چه قدر کثیف بود

برای اینکه بدونی، عکس گرفتم براتون :دی


روکش‌های به غایت کثیف + دست اخوی


5.

اسم اون دو تا راننده‌ای که تابستون ما رو تا هتل رسونده بودن ابومشتاق و ابو زهرا بود و اسم اینم مرتضی

بابا داشت باهاش حرف می‌زد و حسودیم می‌شد که عربی بلد نیستم :(

‌امید یواشکی گفت به سن و سال راننده نگاه نکن که بچه است، این الان چهار تا بچه هم داره

مثل جوونای ایران نیست که سی سالشونه نه سربازی رفتن نه کار دارن نه زن و بچه

و در ادامه فرمود: بخوره تو سر من و کمرت اون درصدای عربی و بیستایی که گرفتی و می‌گیری!

که با اون همه ادعا حالیت نیست چی دارن حرف می‌زنن!

از بابا خواستیم از راننده بپرسه ببینه مجرده یا نه و کاشف به عمل اومد مثل جوونای مملکت خودمون مجرده

آقای مرتضی (راننده) وسط راه داشت به یکی زنگ می‌زد و از اونجایی که من صندلی عقب، پشت راننده نشسته بودم سرک کشیدم ببینم به کی زنگ می‌زنه و دیدم نوشته "ماما" (فضولم خودتی! من فقط یه کم کنجکاوم؛ همین! :دی)

6.

بابا: آقای فلانی هم اینجاست، دو تا دخترم داره

من: پسر نداره؟ 

بابا: نه

من: والا به خاطر امید پرسیدم که تنها نباشه :دی

7.

فرودگاه نجف؛

یکی از کارمندای بخش تحویل بار، کنار چمدونا، داشت نماز می‌خوند (نماز اول وقت)

اون وقت منِ شیخ! یک، یکی و نیم ماهی که می‎رفتم شرکت، نه نمازخون دیدم نه نمازخونه و نه دیگه روم شد بپرسم کجا می‌تونم نماز بخونم و آواره‌ی نمازخونه‌های ایستگاه‌های مترو بودم.


البته رو دیوار نوشته بودن تصویر ممنوع!


8.

تو خیابون چند تا پرایدم دیدیم و از پشت همین تریبون و به نمایندگی از شما هم‌وطنانم، عمیقاً برای کشوری که براش پراید صادر کردیم متاسفم.

9.

ناهار؛ هواپیما

شام؛ هتل

هلیم / حلیم + دست اخوی


10.

موقع ناهار، سر میز، یه خانومه و دخترش با ما نشسته بودن و هی من و مامانو نگاه می‌کرد و هی نگاه می‌کرد و منم به واقع، غذا سرِ دلم موند بس که نگامون کرد. 

بعد یهو ازمون پرسید شما از تابستون اینجایی؟

من که چشام گرد شده بود از شدت حیرت، گفتم: از تابستون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نه!!!

خانومه: غذا خوردن شما خیلی خاصه، من شما رو یادمه، دقیقاً همین شکلی غذا می‌خوردین، شما همونی نیستی که سرما خورده بود و کاسه کاسه سوپ می‌خورد؟

من: بله من همونم :دی

خانومه: پس چرا میگین نه!!!

من: خب شما پرسیدی از تابستون اینجا بودی که گفتم نه، ولی تابستون اینجا بودیم

خانومه: چه جالب! ما هم تابستون اینجا بودیم و شما رو زیر نظر داشتم. اون موقع با یه خانوم و دخترش دوست بودین و می‌رفتین و میومدین

پ.ن: منظورش از خیلی خاص بودنِ غذا خوردنم اینه که مثلاً از خورشت خوشم نمیاد و برنج خالی می‌گیریم یا اشتها ندارم و میگم فقط خورشت بدن یا مثلاً غذا نمی‌خورم و یه چند تا ماست می‌خورم و نوشابه هم نمی‌خورم و قس علی هذا!

پ.پ.ن.: اخوی‌مونم نوشابه نمی‌خوره و تصمیم گرفتیم حالا که نمی‌خوریم، برداریم بدیم به افراد مسکین و سائل که دم هتل می‌شینن. 

11.

شیر 125 میلی لیتری ندیده بودم که دیدم

و فقط یه شریفیه که درس و مشقاشم میاره کربلا :دی

و کارهای محوّله‌ی رئیس باشعورشو



12.

از شریف زنگ زدن که خانوم، شما خبری داری اردیبهشت جشن فارغ‌التحصیلیته؟

گفتم بله، از طریق دوستان مطلع شدم

خانومه: پیامک هم اومد براتون؟

من: بله، پیامک هم اومد

خانومه: به سایتمون سر زدین؟

من: بله، سر زدم و دیدم لینکای ثبت نامو

خانومه: پس چرا ثبت نام نکردین؟ ظرفیت تموم میشه ها

من: لپ‌تاپ الان جلومه، همین الان ثبت نام می‌کنم

خانومه: مرسی

من: شما هم مرسی



13.

+ زود به زود قسمتت میشه

- ارباب زود به زود می‌طلبه

+ ارباب؟ حرفه‌ای شدیااااااا

- :دی آب نبود؛ وگرنه شیخ‌تون شناگر ماهریه

14.

و در پایان، توجه شما عزیزان رو جلب می‌نمایم به انارهایی که دقایقی پیش دون کردم و یادی بکنیم از روایتِ انار که خوانندگان فصل دوم این روایت رو می‌دونن و دو نقطه دی! و توصیه‌ی من به جوانان این است که با لباس سفید و روی تشک با ملافه‌ی سفید از دون نمودن انار، جداً خودداری نمایید. 

 


15.

دارم گوش میدم: خدا - بهنام صفوی

۵۷ نظر ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این پست، به نوعی پاسخ یکی از کامنتای پست قبله ولی "مانتوی قرمز" و "کلاه سفید"ی که می‌خوام در موردش بنویسم جزو کلیدواژه‌هام هم بوده و دنبال فرصتی می‌گشتم برای پست کردن اون کلیدواژه‌ها؛ تا اینکه یکی از دوستان برای پست قبل کامنت گذاشت که:

باورت نمیشه... با یک خانواده‌ای رفته بودیم خرید. از قضا خرید مانتو هم بود اتفاقا! بعد بابای دختره به دختره گفت این زرشکیه خوشگله. دختره گفت ولی من همین مانتو کرمش رو میخام. باباش هم گفت به نظر من زرشکی. دختره هم زرشکیه رو برداشت! معلوم بود ناراضیه ها. ولی می‌گفت هر چی بابام بگه. بعد با مامانش دوتایی میگفتن سلیقه ی شوهر/ پدر مون خیلی خوبه و هر چی اون بگه ما انتخاب می‌کنیم و اینها. بعد من و مامانم هی به اون آقاهه می‌گفتیم خو ای کرم دوس داره بذار کرمش رو برداره خوب. گناه داره؛ اونم الا و بلا که همی که من میگم! جالبیش این اعتماد و ایمان خانواده به سلیقه ی باباشون بود! اونوخ من اگه جای دختره بودم: (این همه روضه خوندم که برسم اینجا!)
-زرشکیه خوشگله. بردار بپوش..
-ولی من کرمیش رو میخام
-نه. یا زرشکی یا هیچ کدوم.
-هیچ کدوم!
یعنی من احترام و اینا حالیم نی! یا نظر خودم، یا هیچی! حالا اون طرف میخاد بابام باشه، مامانم باشه، مرادم (!!) باشه! دختر همساده باشه! فرقی نداره!

* * *

سه چهار سال پیش، عید، تابستون، نمی‌دونم کی بود، به سرم زد مانتو بخرم... یکی دو بار رفتیم و شهرو زیر پا گذاشتیم و چیزی که به دلم بشینه نبود... یه کم مشکل پسندم و باید با چیزی که می‌خرم و قراره مال من بشه ارتباط برقرار کنم! همین جوری که پاساژ به پاساژ و مغازه به مغازه می‌گشتیم، چشمم خورد به یه مانتوی قرمز و اشاره کردم که اون چه طوره و بابا گفت قرمزه، یه رنگ دیگه‌شو... هیچی نگفتم، نه بحث کردیم و نه اخم کردم... یه مدل دیگه و یه رنگ دیگه‌شو گرفتم. 

تابستون امسال، وقتی داشتیم می‌رفتیم کربلا، قبل رفتن می‌خواستم یه کلاه بگیرم؛ کلاه که نه... منظورم آفتاب‌گیریه که لبه داشته باشه. حالا هر اسمی که می‌خواین روش بذارین... بابا پشت فرمون بود و با مامان پیاده شدم و یه سفیدشو برداشتم و اومدم نشستم تو ماشین و گذاشتم رو سرم و گفتم بهم میاد؟ مامان که تا مغازه باهام اومده بود مخالف نبود؛ بابا گفت بله که میاد ولی سفیده و این رنگ اونجا (کربلا) تو چشم می‌زنه، کاش مشکی‌شو می‌گرفتی... و من بدون اخم و هیچ بحثی و اتفاقاً با لبخند گفتم باشه و رفتم مشکی‌شو گرفتم.

خب... ظاهراً چه بابای دیکتاتوری دارم و چه زندگی غم‌انگیزی...

ولی...

+ بابا میخوام برم تهران؛ برای درس خوندن! 

- باشه؛ هر طور خودت دوست داری

+ بابا برم پارک / اردو / تولد / عروسی؟

- هر طور خودت صلاح می‌دونی

+ بابا گیتار میخوام

- باشه

+ من غذای خوابگاهو دوست ندارم

- باشه

+ تصمیم گرفتم کارشناسیو 5 ساله تموم کنم

- باشه

+ هزینه‌ی خوابگاه دو برابر میشه هاااا

- باشه

+ سال آخر کلی درس اختیاری برداشتم و واحد مازاد هزینه داره

- باشه

+ بابا برای ارشد، کنکور زبان‌شناسی شرکت کردم

- باشه

+ و نیز برق، و نیر مهندسی پزشکی و حتی انفورماتیک پزشکی

- باشه

+ ... (خصوصی بود :دی)

- باشه 

+ این رشته جدیدم که قبول شدم خوابگاه نداره

- باشه

تو کفش‌فروشی: من اینو می‌خوام، باشه، من اونو می‌خوام، باشه، لباس، کیف، کتاب... هرچی خواستم... باشه

همین سال آخر کارشناسی که نمی‌خواستم برگردم خوابگاه، گفت زنگ بزن به اون دوستت که خونه اجاره کرده بود و البته دوباره برگشتم خوابگاه

همینا؟ نه! بازم هست... 

سوم دبیرستان خواستم تغییر رشته بدم انسانی و علی‌رغم میل باطنی خانواده، یادمه یه روز صبح بابا گفت هر جوری راحتی و بخوای میریم دبیرستان فرهنگ برای ثبت نام و شاید من منتظر همین جمله بودم که از تب و تاب بیافتم و ریاضیو ادامه بدم... اینکه از اجبار بدم میومد و به اون دوستم فکر می‌کردم که باباش بهش اجازه نداده بود بره دانشگاه، یا اون دوستم که اجازه نداده بودن بیاد تهران و اون دوستم که خانواده اجازه نمی‌دادن رنگی جز مشکی بپوشه و اون دوستم که... خب این یکی یه کم پیش پا افتاده است، ولی اون دوستم که می‌گفت بابام اجازه نمیده ابروهامو بردارم و حتی اجازه نمیده تو خونه اینترنت داشته باشیم که منحرف نشیم و اجازه نمیده...

به اون روزی فکر می‌کردم که گفتم یخچال خوابگاه کوچیکه و بابا می‌گفت خودمون یکی می‌گیریم میاریم میذاریم خوابگاه و می‌گفتم دلم برای تلویزیون تنگ شده و یه گوشی دیگه برام گرفت که تلویزیون داشت و گفتم درگیر کنکورم و داشت ظرف یه بار مصرف می‌گرفت که وقتم برای شستن ظرفام تلف نشه. همینا؟ نه! بازم هست... اصن همین که وقتی میره مسافرت و اونجا یه جاکلیدی مدل گیتار می‌بینه و برام می‌خره ینی حواسش هست چی دوست دارم.

فقط خواستم بگم، ینی بنویسم: بابا این همه خوب بوده و هست و فقط دو بار، از رنگ چیزی که انتخاب کردم خوشش نیومده، فقط همون دو بار؛ تازه بعد از اون دو بار بارها و بارها و همیشه هر چی برام خرید سفید و قرمز بوده و شاید اگه اون روزم یه کم اخم می‌کردم، می‌تونستم توجیه‌شون کنم و اون روز دیالوگمون انقدر طبیعی و آروم و بی‌حاشیه بود که شاید کسی یادش نیاد من اون روز حسرت اون مانتو و کلاه به دلم موند ولی... ولی انصاف نبود اخم کنم؛ این همه سال هر چی خواسته بودم، بابا نه نگفته بود و فقط همون دو بار، تازه همون دو بار بازم نه نگفته بود و گفته بود بهتره یه رنگ دیگه انتخاب کنی.

شاید رابطه‌مون با خدا هم باید این شکلی باشه؛ حداقل من یکی که این مدلی‌ام. خدا این همه بهمون اختیار داده، هر چی خواستیم و نخواستیم داده. حالا یه موقع یه چیزی دلت میخواد و اخم می‌کنه و میگه این نه؛ یکی دیگه. امروز نه؛ فردا؛ خب خودش گفته بخواید از من که بدم؛ اگه اون به صلاحتون نبود یکی بهترشو میدم. اگه نه، یه چیز بدو ازتون دور می‌کنم و اینم نشد ذخیره می‌کنم و بالاخره یه جایی یه جوری تلافی می‌کنم براتون... خودش گفته :)
۳۷ نظر ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تفلّدت مبارک عجقم!

۳۳ نظر ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

* پست اختصاصی برای فرزندانم



مادرتون وقتی 23 سال و 9 ماه و 11 روزه بود

عکسِ سرلاک رو فرستاد تو گروه 4 نفره متشکل از خودش و مامان‌بزرگ و بابابزرگ و دایی‌تون و

دایی‌تون استیکر فامیل دورو فرستاد و گفت من دیگه حرفی ندارم!!!

و یکی از اسفناک‌ترین خاطرات روز اول دوران دانشجویی مادرتون، روز اول دانشگاه، هم‌زمان با مراسم جشن ورودی‌ها به وقوع پیوست؛ بدین صورت که مامان و مامان‌بزرگ و بابابزرگ و دایی‌تون وارد سالن مراسم (همون سالن تربیت پست قبل) شدن و مسئولین محترم، خان‌دایی جان‌تون رو به سمت دانشجویان راهنمایی نمودند.
مامانتونم در بهت و حیرتی عظیم فرورفته بود که آقااااااااااااااا! اون داداش کوچیکه‌ی منه به واقع!!!

ماجرای اسفناک دوم زمانی اتفاق افتاد که مراسم چهلم جدّتون، ینی بابابزرگِ مامان‌تون بود و یه سری از فامیل‌های دور، دورادور شنیده بودن که نوه‌ی جدّتون، پس ازسال‌ها تلاش و مشقّت و مهمونی نرفتن و حبس شدن تو اتاق، لابه‌لای کتب و دود چراغ خوردن، دانشگاه!!! قبول شده و چون نمی‌دونستن مادرتون قبول شده یا خان‌دایی جان‌تون و چون کلاً نمی‌دونستن کدوممون از اون یکی بزرگتریم به واقع! ترجیح می‌دادن به خان‌دایی جان‌تون تبریک بگن به واقع!!!

و ماجرای سوم در یکی از شهربازی‌های زادگاه مادرتون (تبریز) رقم خورد؛ بدین‌گونه که مادرتون که یه هفده سالی از خداوند عمر گرفته بود، به راحتی موفق شد از تمام وسایل بازی کودکان استفاده نماید ولیکن مسئولین شهربازی به خان‌دایی جان‌تون اجازه ندادند و فرمودند آقا اون اسبه که سوارش شدی مال بچه‌هاس! بیا پایین! اونم اومد پایین :دی


پ.ن: میگم این یارو سِرِلاکه عوارض موارض نداشته باشه یه وقت؟ خوشمزه است خب :دی

۱۲ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


دیدنِ یه خانواده چهار نفره، در عصر نه چندان زمستانی اولین پنجشنبه‌ی اسفند، تو یه رستوران نزدیکی‌های ولیعصر که بچه‌هاشون دارن سر به سر هم می‌ذارن و اتفاقاً دختره هم‌سن و سال خودت و پسره یه چیزی تو مایه‌های داداشته و جوجه سفارش دادن و همه‌شون شادن و می‌خندن، دیدنِ صحنه‌ای که به واسطه‌ی اون تک‌تک میزها و رستوران‌ها و منوها و غذاها و ثانیه ثانیه‌ی باهم‌بودن‌ها به ذهنت که نه، به قلبت هجوم میارن و ناخوداگاه پلکات خیس میشن و دیدن این میز و این چهار نفر همون اندازه حالتو بد می‌کنه که...

۱۱ نظر ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

719- یه شب از همه چی به خدا گله کرد

پنجشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ

یه دوستی داشتم (دارم) که چون خانواده‌اش به دلایل ناهم‌کفو بودن به خواستگارش جواب رد داده بودن،

یارو تهدیدش می‌کرد (می‌کنه) که یا جواب مثبت بدین

یا تلگرامتو حذف کن و با هم‌کلاسیات (تو گروه درسی) حرف نزن

یا به خانواده‌ات میگم که قبل و در حین فرایند خواستگاری (چند سال پیش) با من رابطه‌ی sms ای داشتی


به دوستم گفتم خب بگه! اصن قبل از اینکه اون بگه خودت به خانواده‌ات بگو

گفت نمیشه! تو شهر ما همچین روابطی تعریف نشده و درست نیست

گفتم خب به تحصیل‌کرده‌ترین فرد فامیل بگو و کمک بگیر ازشون!

آخه رابطه‌ی sms ای هم ترس داره مگه؟!!! اصن بگو این پسره داره اذیتم می‌کنه


گفت اگه بگم اذیتم می‌کنه پدر و برادرم تفنگشونو برمی‌دارن میرن پسره رو سر به نیست می‌کنن

(ظاهراً تفنگ داشتن تو شهر اینا طبیعیه و دوستم می‌گفت تفنگمونو تو اتاق خودم قایم کردیم)

و تهدیدات این بشرِ لایعقل! نه تنها رو اعصاب دوستم، بلکه رو اعصاب منم بود!


خب این بنده خدا مجبور شد یکی از پیشنهادات پسره که حذف تلگرام بود رو انجام بده

و از اینایی هم نبود که بره یه خط دیگه بگیره و دوباره تلگرام داشته باشه

اصن این دوستم سالانه یک ساعت هم پای نت نیست و فضای مجازی نمی‌دونه چیه به واقع

علی ایُ حال! تلگرامشو حذف کرد و منو ادد کرد تو گروه درسی‌شون و

حالا من بیشتر از این دوستم در جریان اتفاقات کلاسشونم و

یه عضوی از کلاسشونم به واقع!

نشون به این نشون که یه بار استادشون سر کلاس می‌پرسه چند تا ترک تو کلاسه و 

یکی از بچه‌ها میگه دو تا و

اون یکی میگه نه استاد سه تا! خانم شباهنگم هست و

کلاس میره رو هوا و استاد نمی‌فهمه چی به چیه

بگذریم...

نمیدونم باید خوشحال باشم از اینکه پدرم اینارو می‌خونه یا نه

وقتی زنگ می‌زنه و 

از لحنش می‌فهمم این "خوبی؟"، کامنتِ کدوم پستم بود...


نگران منی که نگیره دلم

واسه دیدن تو داره میره دلم

نگران منی مثل بچگیام


بعد از سهیلا و اون انجیر و شونه‌ای که فرستاد خوابگاه و

بعد از حرکت انتحاری شن‌های ساحل و اون هدیه‌ی جغدولانه‌اش

این بار نوبت مگهان بود که کامنت بذاره و آدرس خوابگاهو بگیره و

از وی به یک اشارت و از من به سر دویدن!

آدرس خوابگاه سابق رو بهش دادم که هدیه‌شو بفرسته اونجا که نرگس تحویل بگیره

هدیه تولد 8 سالگی وبلاگم به واقع!


امروز بعد از شرکت رفتم خوابگاه سابق و شرکت که چه عرض کنم! 

شرکت که نمیرم، میرم سیزده بدر، میرم پیک نیک :دی

والا!

روی میز، کنار کامپیوتر، شرکت!


رفتم خوابگاه سابق و با دیدن کادوهای جغدولانه از شدت ذوق نزدیک بود جان به جان آفرین تسلیم کنم

با ذوق زایدالوصفی برگشتم خوابگاه فعلی و

گردنبند ساعتی رو انداختم گردنم و جامدادی و دفترچه و ساک دستی رو گرفتم دستم و

گوشیمو دادم دست نسیم که عکسمو بگیره

یهو جیغ زد گفت نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! منم برات گردنبند جغدی گرفته بودم...


و بدینسان من اکنون صاحب دو عدد گردنبند جغدولانه ام

و شما تو این تصویر منو می‌بینید که دو تا گردنبند جغدولانه گردنمه



در راستای هدایای تکراری؛

دو سال پیش طی یک هفته سه تا ساعت هدیه گرفتم و 

با ساعت فعلی و سابق خودم شد پنج تا!

اطلاعیه زده بودم رو در و دیوار که هر کی زین پس برام ساعت بخره ساعتو می‌کنم تو حلقش!

۱۲ نظر ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

حدودای یازده شب

تلفنم داشت زنگ می‌خورد و گوشیو دستم گرفته بودم و زل زده بودم به شماره ناشناس

با تردید انگشتمو گذاشتم روی علامت سبز و کشیدم سمت راست

ساکت بودم و منتظر

بابا: نسرین؟ بابایی؟ الو؟ چرا حرف نمی‌زنی؟

من: ئه! سلام بابا؛ شمایی؟ شماره ناشناس بود آخه!


از اینایی بودم که به همه‌ی شماره‌ها شناس و ناشناس جواب می‌دادم

از اینایی که یازده شب، شب امتحان بچه‌های کلاس زنگ می‌زدن که خانم فلانی، شماره شما رو از فلانی گرفتم و شما که همه‌ی جلسه‌هارو بودی، استاد نگفته چه جوری قراره سوال بده؟ میشه بیام دم خوابگاه جزوه‌تونو بگیرم؟ میشه از جزوه عکس بگیرید بفرستید؟ از اینایی که تنها دختر کلاس بودم و وقتی فلانی زنگ می‌زد نه اون فلانی که زنگ زده بود رو می‌شناختم نه اون فلانی که شماره‌مو بهش داده بود. از اینایی که یه موقع دوازده شب یه شماره ناشناس زنگ می‌زد که خانوم فلانی فردا دانشکده سمیناره، میاین از مراسم عکس بگیرین؟

فلانی‌های باشعوری بودند...

ولی

۲۳ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

703- من عاشق‌تر از پیشم، دارم عاشق‌ترم میشم

پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۱۰ ب.ظ

این آخرین عکسیه که از دلبر دارم! :دی

چند اپسیلون ثانیه قبل از تحویل به مسئول آموزش در حین فارغ‌التحصیلی 



سه تا قنادی نزدیک خوابگاه سابقم بود و من روبه‌روی دانشگاه بودم

هندزفریو کردم تو گوشم و شادترین آهنگ ممکن رو گذاشتم و 

برای خاطره‌بازی مثل من که لحظه لحظه‌های زندگیم یادمه

5 سال خاطره کم نیست از آجر به آجر دیوارای این مسیر...

یه موقع شاد، یه موقع غمگین ولی معمولاً تنها

آهنگه رو بلندتر کردم و سعی کردم به مسیر فکر نکنم

نمیشد...

هزار تا خاطره

بیشتر

که شاید هزارتاشو تو فصل دوم تونستم ثبت کنم

بلندتر

گوشیم اخطار داد که شنوایی‌ت در خطره

ماشینه به فاصله نیم متریم ترمز کرد

حواست کجاست خانوم؟

حواسم؟

.

.

.

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

هر چند خودمم نمی‌دونم "تو" الان اینجا ینی کی

مهم اینه که به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!!!

پاوز کردم و زنگ زدم به اون دختره که مسئول حوزه بود

شماره‌شو یکی از دوستام برام اسمس کرده بود

یه روز قراره برم بشینم سر کلاساشون

رسیدم قنادی شادمنش 

کیک سال اول خودم و نگارو از اینجا گرفته بودیم

مدلی که می‌خواستم نداشت

گفت عکسشو بیار اگه تونستیم تا شنبه آماده میشه 

کیلویی 18 تومن

رفتم سراغ ساقه عروس؛ سمت خوابگاه پسرا

از این جا کیک نه، ولی شمع گرفته بودم قبلاً

اسمش دیگه ساقه عروس نبود

برو بیا!

الان دیگه قنادی و شیرینی برو بیا صداش می‌کردن 

یه نگاه به آلبومش کرد و گفت جغد نداریم؛ طرحتو بیار تا شنبه آماده میشه

کیلویی 20 تومن

نمی‌دونم چه جوری می‌خواد طرح به این عظمت منو روی یه کیلو اعمال کنه

فردا باید برم طرحو بهش بدم و فرصت این کارو ندارم به واقع

یه سر به قصر شیرین هم زدم؛ روبه‌روی در اصلی دانشگاه

کیک تولد سال دوممو از اینجا گرفتم

زیر چهار کیلو اصن سفارش قبول نمی‌کرد


یه سرم رفتم شرکت و رئیس شماره2 نرم‌افزارو برام نصب کرد و

به اندازه 4 روز فایل گرفتم که دو روزه قراره تحویل بدم

گفت آخه چه جوری می‌تونی و آیا خودت انجام میدی به واقع؟

گزینه date created رو نشونش دادم و بهم ایمان آورد

گفت موس نمی‌خوای؟

گفتم چرا! همین موسو می‌برم

گفت یکی دیگه برات میارم و تا بره موس بیاره داشتم به موس خودم فکر می‌کردم که دست باباست

دلم تنگ شد...

تنگ‌تر 

بغض کردم

بس که می‌شینم پای کامپیوتر الکی الکی خیس میشه چشام

اصلاً هم یاد بابام نیفتاده بودم به واقع!



بعداً نوشت دلبرانه:

سوال:  اساسا می‌شود گفت که من دلبرم را گم کرده‌ام و آنها یک دلبر دیگر برایت صادر می‌کنند و سپس شما در زمان فارغ التحصیلی دلبر دوم را تحویل می‌دهید و با خوشی تا پایان عمر در کنار دلبر اول زندگی می‌کنید چرا همچین کاری نکردید؟

پاسخ: nebula.blog.ir/post/369 این وبلاگ مثل سریال‌های ایرانی نیست که یه قسمتشو نبینید و اتفاق خاصی نیافته! قبلاً هم گفتم که این وبلاگ یه کم با بقیه وبلاگا فرق داره و به معنای عام اصن وبلاگ نیست! سریاله تا وبلاگ
و هر سوالی که به ذهنتون خطور کنه، ممکنه تو پستای قبلی پاسخ داده شده باشه... برای همین همیشه میگم یا نخونید یا همه رو بخونید! یا نخونید!
۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اون جعبه بیسکویت سه چهار پست قبل یادتونه؟

دوره کارشناسیم جزء لاینفک کیفم بود و البته هست و

همیشه یه همچین چیزی تو یخچال دارم که وقتی میرم بیرون می‌ذارمش تو کیفم.


پریشب، برگشتنی (برگشتنی قید زمانه؛ ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم) 

برگشتنی با نگار، یه چند تا تخم مرغ گرفتم و یه سری خرت و پرت دیگه.


خودم دو تا قابلمه کوچیک و یه ماهیتابه دارم، 

رفتم یه ماهیتابه‌ی دیگه هم از نگار گرفتم که کارام سریع‌تر پیش بره (نگار طبقه بالاست)

و به هر دلیلی نخواستم از هم‌اتاقیام بگیرم. به هرررررررررر دلیلی که به خودم مربوطه!

که محکه‌پسندترینشون اینه که دنبال ماهیتابه نسوز و نچسب بودم

البته اینا هنوز هیچ هیزم تری به من نفروختن و دلیل منطقی مبنی بر این دیر جوش خوردنم با آدما ندارم



تو آشپزخونه منتظر سرخ شدن و به فرجام رسیدن این پروسه‌ی توان‌فرسا بودم و به این فکر می‌کردم که آیا این کسی که ساعت یک نصف شب داره برای هفته‌ی آینده‌اش غذا درست می‌کنه، همونیه که برنج پخته از خونه می‌آورد؟ همونیه که زنگ می‌زد سفارش پنج وعده فلان خورشت و ده وعده بهمان خورشت و ده تا فلان نوع کوکو و دلمه و کتلت و سالادو به مامانش می‌داد؟ اصن همونیه که مامان‌بزرگش از تبریز براش نون سنگک فرستاد و همونیه که چهارشنبه عصر که کلاسش تموم می‌شد باباش میومد دنبالش و می‌برد خونه و جمعه دوباره برش می‌گردوند خوابگاه؟ ینی هفته‌ای چهار بار ماشینمون جاده‌های تبریز تهرانو طی می‌کرد؟ اینی که الان داره به اون روزا فکر می‌کنه، اینی که 5 ماهه حتی یه وعده غذا هم از خونه نیاورده و نه از خوابگاه غذا گرفته نه دانشگاه، همونیه که بلد نبود کبریتو روشن کنه و آب بجوشونه برای صبونه و چایی دم کنه و همونیه که پشت تلفن تاکید می‌کرد که مامان! با دستکش درست کنیاااااا! همونیه که وقتی مامانِ مژده کابینتای آشپزخونه رو تقسیم کرد و بهش گفت یه چیزی بیار اینجارو تمیز کن رفت گریه کرد؟
سی و نهمین کتلتو که گذاشتم تو ماهیتابه یادم افتاد چه تاکیدی داشتم به رند بودن تعداد کتلتا!
مامان یادت نره هااا، بیست پیمانه برنج و ده بسته هویج برای سوپ و 
پنج بسته کتلت و تو هر بسته ده تا بذاریااااا!

دلم برای مامان و بابا تنگ شد
حتی دلم برای امید و شکلاتایی که هفته پیش برام آورده بود تنگ شد
چشمام خسته‌تر از اونی بود که گریه کنه
ظرفارو نشُسته تو آشپزخونه گذاشتم و کتلتارو برداشتم و اومدم رو تختم دراز کشیدم و
جهت تلطیف فضای ذهن آشفته‌ام، به سوتی صبم فکر کردم و یه لبخند محوی اومد نشست رو لبام

اون شب از این تخم مرغ شونه‌ایا خریدم و برای اینکه تخم‌مرغام نشکنه، گذاشتمشون تو همون جعبه بیسکویت و گذاشتم تو یخچال و صبح موقع حاضر شدن، جعبه رو گذاشتم تو کیفم و کفشامو پوشیدم و شرکت و :دی
تا عصر خدا خدا می‌کردم این همکاران محترم یهو هوس بیسکویت نکنن و ازم بیسکویت نخوان :دی

تمام حواسم پرت توست. نمی‌دانم پرت شدن حواسم به سویت از جاذبه‌ی چشمانت است یا از برد بالای حواس من


این ملافه‌ای که پس‌زمینه‌ی حاصل زحمات شبانگاهی منه، همون ملافه‌ی نسیمه


* عنوان از احسان شهبازیان و شعر آخری از زهرا میری

۱۴ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

درسته که به قول اَبَوی پیشکش آتین دیشلرین سایمازلار

ینی دندونای اسب پیشکشی رو نمی‌شمرن...

دختره در زده، تق تق...

بفرما زدم

دیدم آش آورده برام

آش دوغ!

که خب شبیه شیربرنجی بود که به جای شیر با ماست درست شده

حالا بماند که شیربرنج دوست ندارم و

یه سالی هم هست برنج نمی‌خورم 

ولی خب آخه چرا نعناع؟!

این همه سبزی...

چرا نعناع؟!

و چرا فقط نعناع؟!

عمق فاجعه اینجاست بعد چهار ماه و دقیقا چهار ماه، نه تنها اسم دختره رو نمیدونم، حتی برای پس دادن ظرفشم نمی‌دونستم کدوم واحده و پرسیدم و ظرفشو پر از خوراکیای خوشمزه کردم بردم پس دادم، کلی هم تشکر کردم ولی خب دارم از دل درد می‌میرم به واقع!!!

و سوالی که پیش میاد اینه که نسرین جان، قربون اون شکل ماهت، آیا هنوز وقت آن نرسیده است که برداری اون کتاب 464 صفحه ای تو یه تورقی بکنی محض رضای خدا آیا؟!

تازه چون هوا آلوده است، گفتن دو ساعت دیرتر بیاید سر جلسه

۲۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

629- وَ بِالْوالِدَیْنِ...

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۴۵ ب.ظ

هنوزم وقتی تنهام در اتاقو قفل می‌کنم و می‌شینم پشت در و زانوهامو بغل می‌کنم و گریه می‌کنم و به این فکر می‌کنم که اگه صد بار دیگه هم 18 سالم بشه بازم میام اینجا و بازم وقتی تنهام در اتاقو قفل می‌کنم و بازم می‌شینم پشت در و بازم زانوهامو بغل می‌کنم و بازم گریه می‌کنم.

اون روز که فایل گزارشام پرید و داشتم دوباره تایپشون می‌کردم، اون روز صبونه نخوردم، اون روز یه گوشه نشسته بودم و تایپ می‌کردم، اون روز مامان یه لقمه کره عسل برام آورد، من داشتم تایپ می‌کردم و نیم ساعت بعد بابا خامه عسل آورد و داد دستم و می‌دونستم! می‌دونستم شیرینیِ عسلِ اون روز، یه شب زهر میشه به کامم، می‌دونستم یه شب در اتاقو قفل می‌کنم و می‌شینم پشت در و زانوهامو بغل می‌کنم و گریه می‌کنم. می‌دونستم یه شب دلم برای اون روز صبح تنگ میشه...

+ تا حالا هیچ‌وقت پستایی که با گریه نوشتمو منتشر نکردم... ولی این یکی فرق داره یه کم!

۱۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دبیرستان، سرِ هیچی با بهناز شرط‌بندی کردم که یه روزه تستای خیلی سبز ادبیاتو می‌زنم

هدفم نه روکم‌کنی بود نه سر چیز خاصی شرط بسته بودم

شاید می‌خواستم یه کاری کنم که تو تاریخ ثبت شه مثلاً!

تا دو و نیم مدرسه بودم و حدودای سه رسیدم خونه و ناهار و نماز و

سه شروع کردم به تست زنی و خودزنی و تا دو نصف شب هزارتاش تموم شد

مامانم داشت سریال حلالم کنو می‌دید

سریاله یه چیزی تو مایه‌های کلیداسرار و اسم یکی از کاراکتراشم مراد بود!

یادمه ویندوز کامپیوترمون به هم ریخته بود و بابا بیدار بود اونو درست کنه

دو نصف شب خوابیدم و گفتم پنج بیدارم کنه که بقیه‌شو جواب بدم

کلاً 1296 تا تست... وقتی رسیدم مدرسه بیست تا از سوالا مونده بود

نمی‌تونستم تقلب کنم؛ اون وقت نمی‌تونستم در چنین روزی به این حرکت حماسی‌م افتخار کنم

کلاس ما طبقه دوم بود

تو یکی از کلاس های طبقه اول نشستم و اون چندتایی که مونده بودو جواب دادم و

زنگ تفریح نشستیم با بهناز و سایر دوستان جوابا رو بررسی کردیم 

بهنازم مثل مهسا و سهیلا از دست‌اندرکاران و بانیان این وبلاگ بود و

8 سال پیش وقتی اینجا داشت تو سایت مدرسه‌مون تاسیس می‌شد حضور داشت

از 1296 تا 63 تاشو اشتباه جواب داده بودم

اینارو نوشتم که برسم به اینجا که بگم شروع کردم دارم روی اون 2790 تا چکیده کار می‌کنم

علیرغم اینکه به خاطر امتحانام باهام مدارا می‌کنن ولی خب خودم از تبعیض خوشم نمیاد

الانم تا شعاع صد متری‌م و تا افق‌های دور تا چشم کار می‌کنه کتاب و جزوه است

ینی یه جورایی یک دست جام باده و یک دست زلف یار!

۱۷ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

624- سخت می‌گردد جهان بر مردمان سخت‌کوش

سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۵۲ ب.ظ

دارم جزوه‌هامو تایپ می‌کنم و بیشتر از همه، جزوه‌ی درس زبان‌های باستانی اذیتم می‌کنه... فونت‌های باستانیو رو لپ‌تاپم دارم ولی خب می‌تونستم تصمیم نگیرم که جزوه‌هامو تایپ کنم و می‌تونستم جزوه ننویسم و روز آخر از بچه‌ها بگیرم و می‌تونستم خودمو درگیر کار و پروژه نکنم و اصن می‌تونستم ارشد نخونم

چند روز پیش به بابا می‌گفتم برق که سهله، من اگه توی دورافتاده‌ترین شهرستان، آفتابه‌سازی و آفتابه‌شناسی هم می‌خوندم، به همین اندازه‌ی الان درگیر کتابام بودم و پروژه داشتم و سرم شلوغ بود و شبا بیدار می‌موندم و درس می‌خوندم...


منبع عکس: یکی از وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کنم... یادم نیست کدوم وبلاگ :( 

۱۵ دی ۹۴ ، ۱۸:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

گفت میشه یه کم برام ترکی حرف بزنید؟

گفتم شما که متوجه نمیشی... صبر کن زنگ بزنم با مامانم حرف بزنم شمام گوش بده

جلسه آخر بود

جزوه‌های بچه‌هارو گرفتم که ازشون عکس بگیرم

همه‌شون نصفه نیمه بودن

هر کدوم حداقل دو سه جلسه‌ای غیبت داشتن

نمی‌خواستم و نمی‌تونستم کپی کنم چون کیفم سنگین می‌شد

جزوه‌ی دخترارو گرفتم و پروسه‌ی عکس گرفتنم تموم شد و رفتم سراغ آقای پ.

ایشون کلاً سه برگه!!! جزوه داشتن و انصافاً همون سه برگه رو خوش خط و کامل نوشته بودن

به خط ثلث و نستعلیق!!! (استادِ خوشنویسی‌ش بابای یکی از دختراست)

وقتی داشتم عکس می‌گرفتم گفت نمیخواد عکس بگیرید، مال شما

گفتم نسخه اصلیه ها! برای همیشه مال من؟

گفت آره نمیخوام...

یاد روزایی افتادم که ملت میومدن جزوه‌هامو بگیرن ببرن برای کپی

خیلی حساس بودم و جزوه دستشون نمی‌دادم

می‌گفتم اگه دزد کیفتونو بزنه یا تصادف کنید و احیاناً بمیرید، جزوه‌هام گم و گور میشه

باهاشون می‌رفتم انتشاراتی که خودمم موقع کپی اونجا حضور داشته باشم

معمولاً به پسرا می‌گفتم الان کار دارم و لازمشون دارم و خودم کپی می‌کنم براتون میارم

الف. بیشتر از من نسبت به جزوه‌هاش حساس بود... اونم خودش با جزوه‌هاش می‌رفت برای کپی و

جزوه دست کسی نمی‌داد

یادمه یه بار ازش جزوه خواستم و جزوه‌هاشو داد و خدافظی کرد رفت (جزوه‌های حل تمرین محاسبات بود)

گفتم نسخه اصلیه هاااااااا؟

گفت خیالم راحته... به هر حال ما باهم همکاریم... بعداً ازت پس می‌گیرم

یادمه اون شب بابا تهران بود

با بابا رفتیم دم خوابگاهشون و نسخه‌های اصلیشو پس دادم

یادی از گذشته‌ها: deathofstars.blogfa.com/post/429


+ دارم به شرایط جدید عادت می‌کنم

۰۶ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خوشبختی ینی صدای در و بله کیه و باز کن بابایی منم و عطر همیشگی بابایی که سنگک خریده و یادش رفته تو ماشین جا گذاشته و میگه برو بیارش و تو شال و کلاه می‌کنی سمت پارکینگ و ناخنک‌زنان برمی‌گردی و 
خوشبختی ینی مامانی که سه کیلو و دقیقاً سه کیلو سیب‌زمینی و به عبارت دقیق‌تر چیپس سرخ کرده ریخته تو یه ظرف خیلی گنده و گذاشته تو آشپزخونه و تو هر نیم ساعت یه بار میری یه بشقاب چیپس برمی‌داری و میاری میذاری کنار لپ‌تاپت و تق تق تق تق، ادامه‌ی تایپ گزارش...

حس خوبی دارم... مثل وقتی که فهمیدم شماره دانشجویی سهیلا و الهامم مثل من با 1005 تموم میشه و مثل وقتی که فهمیدم شماره کمد الهام مثل دور مچ و نمره میانترمم سیزدهه و 

ترم سوم و چهارم دو تا درس با خود آهنگر دارم و
خوشبختی واقعی ینی تلمذ در محضر بابابزرگ نوه‌ی مقام معظم رهبری!
حالا یکی بیاد شفاف سازی کنه که بالاخره انصراف میدی و می‌شینی ور دل والدینت یا میری تلمذ کنی؟!

والا!!!


از یه جایی به بعد دیگه فقط باید نگاش کنی و منتظر بمونی و دعا کنی مال کسی نشه

ته دیگ ماکارونی رو میگم :دی

۰۲ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

من کنار مامان و مامان روبه روی بابا و بابا کنار امید و امید روبه‌روی من

سر میز، هر کدوممون جای مخصوص خودمونو داشتیم

هنوز اسممو تو گوشیش تورنادو سیو کرده

همون اسمی که خودش روم گذاشت

میگه تو همیشه واسه من تورنادویی

میگه جات خیلی خالیه سر میز

خیلی وقته اون صندلی خالیه

خیلی وقته جای من خالیه



امروز ازش یه جزوه‌ خواستم و پی دی افشو فرستاد و تشکر کردم و گفتم همه ی ورودیا یه طرف، شما یه طرف

گفتم همیشه فکر می‌کنم اگه نبودی دوره کارشناسیم یه چیزی کم داشت

نبودی، فصل قبل وبلاگم یه چیزی کم داشت

هنوز مهندس صدام می‌کنه

میگه شما همیشه واسه ما مهندسی

میگه جات خیلی خالیه سر همه ی کلاسا


+ من چرا امروز انقدر گریه می‌کنم!

چشام کور شد خب

بسه دیگه

اه

۱۷ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)