1118- دایرۀ قسمت (۲)
آهی کشید و گفت از کَلیبَر اومدم. یه پسر دارم و یه دختر. پسرم چهل سالشه و همینجا تهران کار میکنه. کارگره. هنوز ازدواج نکرده. میگه با کدوم پول ازدواج کنم. دخترم بزرگتره. چند ساله طلاق گرفته. خانوما گفتن خوبه تنها نیستی. دخترت الان با خودت زندگی میکنه؟ خانم پیر دوباره آهی کشید و گفت نه؛ مشکل عصبی داره. برای همین شوهرش طلاقش داد. آسایشگاهه. مراغه بستریش کردن و اومده بودم پول دوا و دکترشو جور کنم. میگن پنج میلیون میشه. یه بنده خدایی گفته بود بیام تهران یه کمکی بکنه. پونصد بیشتر نتونست جور کنه برام.
تو دلم گفتم خب کارت به کارت میکرد. این همه راه این بیچاره رو کشونده تهران. و از اینکه نمیدونستم مراغه و کلیبر دقیقاً کجای استان ما هستن افسوس خوردم. خانم پیر روبهروم نشسته بود. میگفت هیچ خیریه و سازمانی کمکم نمیکنه. نه بهزیستی، نه کمیتۀ امداد. دوباره آه کشید. براش چایی ریختم و گفتم ایشالا حل میشه. رفتم تو فکر. ینی چی ایشالا حل میشه؟ تشر زدم به خودم که این بنده خدا پول لازم داره و چند برابر اینی که این میخواد الان تو حساب توئه و به یک "ایشالا حل میشه" بسنده کردی؟ انتظار داری یهو از آسمون یه پاکت پول بیفته دستش؟ یا شب بخوابه و صبح دخترش شفا بگیره؟ خب این پولم یهو از آسمون نازل نشده به حساب من. کار کردم؛ زحمت کشیدم. تا حالا صد دفعه میتونستم خرجش کنم. ممکنه خودم یه روزی لازمش داشته باشم. کلافه بودم. فرشتههای شونههای چپ و راستم افتاده بودن به جون همدیگه. داد زدم سرشون که میشه بس کنید؟
خانم پیر چاییشو با پفک خورد. گفت قدیما بروبیایی داشتم برای خودم. دو تا گاو داشتم و یه زمین. شوهرم بیخبر از من زمینمو فروخت و بعدشم گاوامو ازم گرفت. وقتی فهمیدم، رفتم زمینمو پس بگیرم. پول زمینو جور کردم و پس گرفتم. شوهرم وقتی فهمید انقدر منو زد که فکّم شکست. ایناهاش جاش مونده هنوز. فکّشو نشون خانوما داد. معتاد بود. همیشه میزد. خانم مسن خندید و گفت انگار هر دومون از شوهر خیر ندیدیم. ولی خب ارتباط ما محترمانه بود و حتی یه بارم دعوا نکردیم باهم. موقع طلاقم با احترام و بیسروصدا جدا شدیم. مهریهم هم نگرفتم. هیچی نگرفتم ازش. خانم پیر گفت شوهرم کار نمیکرد. از بچگی همین پسرم خرج خونه رو میداد. سه تومن از خرج دوا و دکتر دخترم هم همین پسرم داده. خودمم فرش میبافتم. شوهرم فرشامو میفروخت و مواد میخرید.
جعبهی خرما رو گرفت سمت من و گفت یه فاتحه براش بخونید. تشکر کردم و گفتم خرما نمیخورم، ولی براشون فاتحه میخونم. خانم جوون خندید و گفت گرفتی ما رو؟ یه ساعته داری از ظلمهای شوهرت میگی و الان میخوای براش فاتحه هم بخونیم؟ خانم مسن گفت اقلاً بگو برای پدر و مادرت فاتحه بخونیم. تو آخه اسم این آدمو میذاری شوهر؟ خوبه سرت هوو نیاورده. خانم پیر آهی کشید و گفت پسرعموم بود. به زور منو داده بودن بهش. میگفتن بعد من یه چند تا زن هم گرفته. ندیده بودم. میگفتن ولی. به هر حال شوهرم بود. روزای خوب هم داشتیم باهم. خیره به دشت و صحرا و کوهها، داشتم برای شوهر دیوسیرتش فاتحه میخوندم و کماکان به مقولهی قسمت فکر میکردم. دیگه روم نمیشد از پیرزن هفتاد هشتاد ساله بپرسم وقتی به زور داشتن میدادنت به پسرعموت خودت کسی رو دوست داشتی یا نه.
صبح زنگ زدم بابا بیاد داخل قطار و کمکم کنه چمدونمو از بالا بردارم. خانوم جوون و خانم مسن زودتر از ما پیاده شدن. خانم پیر کلیههاش درد گرفته بود. میگفت نباید پفک میخوردم. نمیتونست بلند شه. کمکش کردم وسایلشو جمع کنه. رو کرد سمت بابا و گفت خیر از جوونیت ببینی پسرم. میشه منو تا سر جاده برسونی؟ میخوام برم کلیبر. پیاده شدیم و خانومه آروم آروم داشت پشت سر ما میومد. منم تندتند و باعجله و البته با صدای آروم داشتم خلاصهی شرح حال خانم پیرو برای بابا توضیح میدادم. تو ماشین یه کم باهم حرف زدیم. هردومون تو کف این بودیم که آدم چه طور تو این دوره زمونه به خاطر پونصد تومن از دهش بلند میشه میره تهران. بابا ساکت بود. فکر کنم داشت با فرشتههای شونهی چپ و راستش بحث میکرد. یه کم پول داد دستم و گفت بشمر ببین درسته؟ شمردم. گفت بده به این خانومه.
دارم به این فک میکنم که روزگار چه برنامههایی برا من داره!!