1180- تو رو قبلاً کجا دیدم؟
ایام میمون و مبارک و خجستهی امتحاناته و دنبال یه فرمول و نمودار ریاضی برای رفع اشکال اخوی، کتاب به کتاب و جزوه به جزوه گشتم و رسیدم به سررسیدی که ترم دوی کارشناسی، ریاضی رو سر کلاس تو اون مینوشتم و بعد تو خوابگاه پاکنویسش میکردم. بعدشم با جزوهی یکی که میگفتن خیلی جزوهش کامله تطبیق میدادم جزوهم چیزی کمتر از جزوهی اون نداشته باشه. بعد چند تا بیشتر بدانید و آیا میدانید و برای مطالعه تهش اضافه میکردم که مال من کاملتر باشه. با این همه همیشه به خوشخطیش حسودیم میشد. نشستم به ورق زدن سررسید. ورق میزدم و یاد ایام جوانی میکردم. گویا علاوه بر ریاضی، توش خلاصههای ادبیات و فیزیک و اصول مهندسی برق هم نوشته بودم. و زبان؟ نه، زبان نبود. اول فکر کردم تمرینِ رایتینگه. ولی خط اولشو که خوندم دیدم ترکی نوشتم؛ با خط لاتین. عجیبه. من نه عادت به ترکی نوشتن داشتم و دارم، نه به خط لاتین نوشتن. بلد هم نیستم و نبودم. هر چی فکر کردم یادم نیومد اینا رو کی و کجا نوشتم. برای کی نوشتم. خطبهخط میخوندم و هیچی یادم نمیومد. یه جوری این نوشتهها برام تازگی داشتن و غریب بودن که انگار اولین بارم باشه میخونمشون و انگار نه انگار خودم نوشته باشم.
ترجمه: اسم من نسرینه. از تبریز اومدم. نوزده سال دارم. بیست و شش اردیبهشت به دنیا اومدم. توی بیمارستان طالقانی. روز شنبه. ساعت یازده. خیلی دختر منظمیام. خیلی. تو خوابگاه راحت نیستم. کثافت از همه جا میباره. (۹۰/۲/۲)
این روزا احساس میکنم که کمکم دارم به اینجا عادت میکنم. البته این نشون نمیده که اینجا رو دوست دارم. دیروز سرما خوردم. امروز آش درست میکنم به همه میدم. خوشمزه میشه. رشتهشو از سارا گرفتم. قابلمه رو هم از اون گرفتم. آش آماده است. بهبه. (۹۰/۲/۳)
یکی از بچهها این دفترو میخواد. و من مجبور شدم سر کلاس ریاضی، سریع جملههامو بنویسم. انقدر خسته بودم که کلاس فیزیکو نرفتم. تو استراحتگاه خوابیدم. خیلی خسته بودم. وقتی برگردم خوابگاه برای خودم بستنی میخرم. خیلی هوس کردم. با دنیز برمیگردم. اونم ریاضی داره. کلاس تموم شد. (۹۰/۲/۵)
سحر دلمه درست کرده. خوشمزه شده. به همه هم داد. منم وقتی آش درست کردم به همه دادم. تو بشقاب من برد به سارا اینا داد. یه کم نمکش کم شده. مامان مژده اومده. قبل از اینکه برسه همهمون باید اینجا رو مرتب کنیم دعوامون نکنه. (۹۰/۲/۶)
فردا میرم خونهی دخترخاله اینا. ایشالا جمعه برمیگردم. تو مسابقهی فدک ثبتنام کردم. جوابامو اونجا مینویسم، شنبه تحویل میدم. جایزه داره. اطلاعات عمومی رو هم بالا میبره. سمینار سعدی هم رفتم. امروز خیلی خوش گذشت. ناهار هم نخوردم. گرسنه نبودم. (۹۰/۲/۷)
دوشنبهها رو دوست ندارم. خستهکننده است. تربیت بدنی آدمو خسته میکنه. دیگه جونی برای کلاس ریاضی و فیزیک برام نمیمونه. سر کلاس خوابم میاد. تا چند روز نمیتونم راه برم. اه بابا ول کن. (۹۰/۲/۱۲)
مژده اولین کسی بود که تولدمو تبریک گفت. داداشم امید هم شب قبلش پیشاپیش تبریک گفته بود. بعدش مهسا م. اسمس زد و مامان و سحر و مهسا ن. و خاله. باباجون هم بهم زنگ زد. با امید و مامان هم صحبت کردم. توی استراحتگاه رقیه رو دیدم و بهم گفت تولدت مبارک و بعدش آتنه و خیلیهای دیگه. (۹۰/۲/۲۶)
تهران خیلی گرمه. به اندازهی جهنم و حتی بیشتر. امروز سر جلسهی فیزیک آقای الف (استادمون) پرسید گرمه؟ وقتی شکایت کردیم و آه و ناله، گفت اشکالی نداره تحملتون برای اون دنیا بیشتر میشه. استاد میگفت از یکی شنیده که دلیل اینکه این همه از بهشت میگن و از جهنم نمیگن اینه که خب میریم جهنم رو از نزدیک میبینیم ولی بهتره نسبت به بهشت هم شناخت داشته باشیم. (۹۰/۳/۲)
خدایی چرا هیچی از این مسابقه و سمینار سعدی یادم نمیاد؟ اصن این سمیناره کجا بود؟ جایزهی فدکو بردم؟ نبردم؟ تو یادداشت دوازده اردیبهشت اه بابا چی رو ول کنم؟ من ترم دو آش درست کردم؟ من که آب هم بلد نبودم بجوشونم برای صبونه؟ چرا انقدر سخیف و سبک و بیمحتوا بود نوشتههام قبلاً؟ و عجیبتر اینکه پاراگراف اولو یکی انگار از نظر املایی تصحیح کرده. کی؟ یادم نمیاد. برای کی نوشتم اینا رو؟ برای چی نوشتم؟ یادم نمیاد. مگه چند سال گذشته از این نوشتهها؟ ینی ممکنه روزی برسه که اینجا و این نوشتهها یادم نیاد؟