۱۹۳۷- مصاحبۀ استخدامی آموزشوپرورش - بخش اول
داستان از اینجا شروع شد که دکتر رضامراد صحرایی (چه اسم باحالی داره) وزیر آموزشوپرورش شد. از اونجایی که ایشون استاد زبانشناسی هستن و از اونجایی که یکی از مطالبات برحقّ دانشجویان زبانشناسی بحث اشتغال و حضور رشتهشون تو دفترچههای آزمون استخدامی بود، ایشون در اولین اقدام زبانشناسی رو وارد دفترچۀ آزمون استخدامی آموزشوپرورش کردن. بعد، اون شب که من این اطلاعیه رو داشتم تو کانالها و گروهها میپراکندم که ملت رو آگاه کنم با خودم گفتم بد نیست خودمم امتحان کنم ببینم چجوریه. این در حالی بود که تا قبل از اون حتی یه بارم فکر معلم شدن به ذهنم خطور نکرده بود. ینی تو انشاهای میخواهید در آینده چهکاره شویدِ من از دکتر و مهندس و خلبان و وکیل و پلیس و آتشنشان شدن بود تا گلفروشی و نقاشی، ولی معلمی خیر. حالا به لطف حضور دکتر صحرایی در وزارت آموزشوپرورش با مدرک لیسانسم میتونستم تو آزمون دبیری ریاضی و فیزیک شرکت کنم و با مدرک ارشد و دکتری تو آزمون دبیری ادبیات و زبان فارسی. اولی رو بیشتر دوست داشتم ولی دومی رو انتخاب کردم که مرتبط باشه به فضای فعلیم. منابع آزمون رو تا جایی که تونستم و در دسترسم بود پیدا کردم و خوندم. سؤالا سه نوع بود. عمومی، اختصاصی، تخصصی. سؤالات عمومی شامل سؤالات ریاضی و دینی و سیاسی بود. ریاضی رو عالی زدم و بقیه رو متوسط به بالا. سؤالات اختصاصی شامل قوانین آموزشوپرورش و روانشناسی و تدریس بود که کمتر از متوسط زدم. سؤالات تخصصی هم شامل سؤالات نظم و نثر و تاریخ ادبیات و عروض و قافیه و زبان فارسی و املا و نگارش و ویرایش بود که نظم و نثرو عالی زدم و و بقیه رو متوسط به بالا. اگه میدونستم سؤال املا و نگارش و ویرایش هم میدن اول اونا رو جواب میدادم و وقتمو برای عروض و قافیهای که تخصصم نبود تلف نمیکردم. علی ایُ حال، کتبی رو قبول شدم و دعوت به مصاحبه شدم.
اینجا یکی از مدارسیه که محل مصاحبهست. تقریباً همه چادری بودن. در واقع همه با چادر اومده بودن!
نتایج آزمون کتبی قرار بود اواخر مرداد اعلام بشه و نشد. وقتی اعلام شد که ما کربلا بودیم و با آیپی اونجا نمیتونستم وارد سایت سنجش بشم. یه فیلترشکن ایرانی نصب کردم و آیپیمو تغییر دادم و نتایج رو دیدم. تنها کسی که خوشحال شد خودم بودم :)) خانواده میگفتن اگه قرار بود دبیر ادبیات بشی، همون اول دبیرستان انسانی میخوندی و لیسانس ادبیات میگرفتی و دبیر میشدی. دیگه ریاضی فیزیک خوندن و برق برای چی بود. اصلاً این دکترا خوندنت برای چیه وقتی میخوای معلم بشی. باید ظرف چهلوهشت ساعت مدارکمو برای اعلام حضور در مصاحبه تو پنجرۀ واحد خدمات الکترونیک وزارت آموزشوپرورش آپلود میکردم. با همون فیلترشکن ایرانی وارد سایتشون شدم ولی کد ورود پیامک نشد. به نگار گفتم اونم امتحان کنه از ایران. کد ورود بعد از چند ساعت پیامک شد که به دردم نمیخورد دیگه. عکس کارت ملی و شناسنامهم هم نداشتم. همراهم هم نبودن که عکس بگیرم. روز آخر وقتی داشتیم برمیگشتیم یه بار دیگه تلاش کردم وارد سایت بشم و تونستم. یادم افتاد یه بار از شناسنامهم عکس گرفته بودم و با تلگرام برای بابا فرستاده بودم. از تلگرامم برداشتم و آپلود کردم. ولی دیگه مدرک کارشناسی و ارشدمو نداشتم و عکسشم برای کسی نفرستاده بودم. با توجه به تموم شدن اون مهلت چهلوهشتساعته دیگه بیخیال مصاحبه شدم.
شنبه از مرز رد شدیم و دیگه نرفتیم تبریز. با ماشین خودمون مستقیم اومدیم تهران. تصمیم داشتم یه کم استراحت کنم و اسلایدهای دفاع دوشنبه رو آماده کنم که پیامک اومد زمان مصاحبۀ شما یکشنبه نُهِ صبحه. حالا همون بابایی که از انتخابم و قبولیم خوشحال نبود گیر داده بود که چمدونا رو ول کن برو مدارکتو آپلود کن و زود بخواب که فردا مصاحبه داری. تا حدودای دو دوونیم شب بیدار بودم و بقیۀ مدارکمو تو اون سایت آپلود میکردم. بابا هم بیدار بود و چند دقیقه یه بار ساعتو اعلام میکرد که بخوابم که زود بیدار شم. بعداً فهمیدم بهخاطر سفر اربعین، اون مهلت چهلوهشتساعته تمدید شده. گویا باید کپی این مدارکو شنبه بهصورت حضوری هم میبردم براشون تا تشکیل پرونده بدن. ولی چون اطلاع نداشتم، یکشنبه بدون تشکیل پرونده رفتم مصاحبه. در واقع پروندهم همونایی بود که تو سایت آپلود کرده بودم. گفتن بعداً باید بهصورت کاغذی هم بیاری و یه مبلغی رو هم به حسابشون واریز کنی. اون روز که قراره بهصورت کاغدی ببرم، همونجا بینایی و شنوایی و قد و وزن و دندونامم قراره چک کنن! دوستِ یکی از دوستام شایعه کرده بود که از دخترهای مجرد، گواهی برای اثبات اینکه ازدواج نکردن هم میخوان. یه عده هم باور کرده بودن. از اونجایی که هیچی از اینا بعید نیست نتونستم با قطعیت رد کنم، ولی باور هم نکردم. از یکی از دوستان وبلاگیم که دختره و مجرده و تازه استخدام آموزشوپرورش شده پرسیدم و تکذیب کرد.
یه مصاحبهٔ عقیدتی داشتن که یکشنبه برگزار شد و البته همچنان در حال برگزاریه. از شانس من، نوبتم افتاده بود یکشنبه. نوبت مصاحبۀ عقدیتی بعضیا اواخر شهریوره. و یه مصاحبهٔ علمی که نمیدونم کی قراره برگزار بشه. تو بخش عقیدتی از نماز و روزه و وضو و غسل و تیمم و حجاب تا راهپیمایی و انتخابات و ولایت فقیه پرسیدن. اسم چندتا مرجع تقلید و شهید رو هم خواستن بگم. منم کم نیاوردم و همه رو مفصّل جواب دادم. حتی قرآنو گذاشتن جلوم بخونم و معنی کنم. خوشبختانه در مورد اندازهٔ کفن میّت صحبتی نشد. چون اونو بلد نبودم. اذان و اقامه رو هم بلد نیستم و خوشبختانه اینم نپرسیدن. جملههاشو بلدما، ولی تعدادشو دقیقاً نمیدونم چیو چهار بار میگن چیو دو بار چیو یه بار. یه سؤالو چند بار به چند روش مختلف میپرسیدن تا اگه دروغ گفته باشی دستت رو بشه. اگه الکی میگفتی راهپیمایی شرکت میکنی بعداً مسیرشو میپرسیدن. اگه الکی میگفتی نماز جمعه میرم مسیر مصلی و جایی که موقع نماز میشینی رو میپرسیدن. انقدر سؤالپیچ میکردن بفهمن راست میگی یا نه. در مورد راهپیمایی و نماز جمعه خواستم بپیچونمشون نشد. نه میخواستم دروغ بگم نه میخواستم بگم نرفتم. آخرش گفتم نرفتم ولی اگه فرصت و موقعیتش پیش بیاد میرم. صفحهٔ آخر شناسنامه رو هم چک میکردن که ببینن چندتا مُهر انتخابات داره.
قبل از همۀ این سؤالها و جوابها، ظاهرتو بررسی میکنن. از لباس و کفش و ناخن و مو تا آرایش و چشم و ابرو. مصاحبهکننده یه خانم بود. شبیه معلمهای دینی بود. اون روز مقنعه پوشیده بودم. گفت همیشه میپوشی؟ گفتم معمولاً روسری میپوشم. گفت روسریتو چجوری میبندی، از کی چادر میپوشی، چرا میپوشی و چجوری میپوشی. من مقنعهمو خیلی جلو نمیکشم و یه ذره از ریشۀ موهام معلومه. حتی به اینم دقت کرد و گفت نسبت به دیده شدن ریشۀ موهات حساسی یا نه. گفتم حجابم همیشه همینجوریه که میبینید. گفت همیشه چادر میپوشی؟ گفتم موقع کوهنوردی نه، ولی در کل آره چادریام. و صد البته که در مورد اتفاقات اخیر و حجاب اجباری و اختیاری سؤال کرد. بعد پرسید آخرین بار کی نماز خوندی؟ گفتم صبح. دقیقاً چه ساعتی؟ گفتم والّا حدودای پنج بود. هنوز آفتاب نزده بود. خوندم و بعدش خوابیدم. یک ساعت و ده دقیقه به سؤال و جواب راجع به همین چیزا گذشت. تعداد فرزندان هم امتیاز داشت. در واقع در شرایط برابر، اولویت با اوناست که بچه دارن.
اگه یه روز تو این مملکت یه کارهای بشم حتماً یه تجدیدنظر تو نحوهٔ استخدام میکنم. راجع به اینکه نماز جماعت شرکت میکنی و نمازتو اول وقت میخونی و کدوم قسمت نمازو دوست داری و چرا و چگونه هم پرسید. من گفتم قنوت. بعد پرسید تو قنوت چه ذکری میگی؟ تمام اذکار نمازو پرسید. به ترتیب هم نپرسید. اول تشهد و سلام، یه ربع بعد رکوع و سجده، موقع خداحافظی هم حمد و توحید. بعد از اینکه پرسید نماز آیات به چند روش خونده میشه، پرسید تو به کدوم روش میخونی؟ فرق مرجع تقلید و ولایت فقیه رو هم پرسید. و اینکه برای ولایت فقیه چی کار کردی تا حالا؟ گفتم نزدیکترین برخوردم باهاشون این بود که ماه رمضون افطاری دعوت بودم، خاطرهشو نوشتم و هنوز دارم فحششو میخورم. اینو با خنده گفتم. خانومه گفت اِ! رفتی دیدار رهبری؟! گفتم آره :| گفت کِی؟ گفتم دقیقاً یادم نیست بیستونهم یا سیام فروردین بود. اواخر ماه رمضون. یه کم فکر کردم و گفتم روز تولد رهبر بود. بیستونهم. سریع تو پروندهم نوشت اینا رو :))
بهعنوان معلم، در مورد برخوردم با مدیر هم پرسید. اینکه اگه مدیر بگه نمرهها رو زیاد کن که میانگین بره بالا چی کار میکنی؟ گفتم نمرۀ مفت به کسی نمیدم. نهایتش اینه که بگم یه فعالیت فوق برنامه بکنن تا در ازاش نمرهشونو افزایش بدم ولی الکی نمودار نمیزنم روی نمرهها :)) در مورد سفرهایی که رفتم هم سؤال کردن. گفتم دیروز از کربلا برگشتم. گفت قبول باشه و اینم نوشت تو پروندهم. یکی از سؤالا هم در مورد دوستام بود. اینکه با چه معیار و ملاکی انتخابشون میکنم. گفتم اولویتم اوناییه که شبیه من باشن بهلحاظ سلیقه و اخلاق و رفتار ولی در کل با همه میتونم ارتباط برقرار کنم و دوست بشم. بعد دیدم آقایون هم شامل این «همه» میشه، اضافه کردم که البته موقع دوست پیدا کردن دخترا در اولویتن و توضیح میدادم که دختری که شبیهم نباشه اولویتش بالاتر از پسریه که شبیهم باشه :| اینجا بود که ندای درونی گفت بس کن نسرین بیشتر از این توضیح نده دیگه این مبحثو :| :))
علاوه بر این سؤالات شفاهی، یه سری از سؤالاشونم کتبی بود. همونجا که روی صندلی نشسته بودیم گذاشتیم روی پامون جواب دادیم. میز و اینا نبود.
سؤالات کتبی:
دیدم علاقهمند رو غلط نوشتن، تذکر دادم غلط ننویسن.
+ در موردن آرایش کردن خانوما هم پرسیدن.
فقط اونجا که علاقمند رو تذکر دادین :))
+ چی شد که با وجود علاقه بیشتر به ریاضی و فیزیک، این مسیر رو در پیش گرفتین؟ خودم احساس میکنم که شرایط مشابهی دارم.