993- این خاموشیِ نزدیک...
یک.
پارسال با دوستم (هماتاقی شمارهی1) رفته بودیم ارگ (یه مرکز خریده؛ توی تجریش. قبلاً تو پست 433 در موردش نوشته بودم). یه مانتو دیدیم و دوستم گفت واو! چهارصد تومنه. یه نگاه به قیمتش کردم و گفتم نه بابا چهل تومنه. یه صفرش برای ریاله. دوستم گفت بدون همون صفر، چهارصد تومنه. دوباره یه نگاه به مانتو کردم گفتم پارچهش شبیه گونی برنجه. بیشتر از چهل تومن نمیارزه. دوستم گفت آخه اینجا ارگه و چون ارگه، پس چهارصد تومنه. یه کم بحث کردیم و رفتیم تو از فروشنده قیمتشو پرسیدیم و قیافهی هر دومونو تصور کنید وقت فروشنده گفت چهار میلیون تومن!
هماتاقی شمارهی2 میخواست یه دونه لیوان بخره ببره بذاره شرکت که وقتی میره سر کار، اونجا لیوان داشته باشه. از یه ماگ خوشش میاد و با خودش دو دو تا چهار تا میکنه و میگه سه تومن برای یه لیوان زیاده و میره تو و به فروشنده میگه از این ارزونترشو ندارین؟ قیافهی هماتاقیمو تصور کنید وقتی فروشنده میگه جنسامون همهشون بالای سی تومنه و سی تومن دیگه حداقلشه.
دیروز رفته بودم فروشگاه. یه سری خرت و پرت خریدم برای خودم. یه چیزی هم خریدم ببرم خوابگاه. گفتم برای خونه هم بخرم. بعدش گفتم یکی هم بخرم برای خونهی مامانبزرگم اینا. فکر کردم قیمتش ایکس تومنه. اومدم تو خونه فاکتور خریدو چک کردم دیدم ده ایکس تومن بوده قیمتش! میفهمین؟ ده برابرِ ایکس تومنی که فکرشو میکردم!
یه بار میخواستم برای 8 تن از دوستان یه چیز یادگاریطور! سفارش بدم؛
بقیهشو از اینجا بخونید: deathofstars.blogfa.com/post/179
کامنتی که برای این پست گذاشتن رو هم بخونید.
دو.
دیروز یه کتابیو گذاشتم روی میز و زاویه و نورو تنظیم میکردم ازش عکس بگیرم.
داداشم: برای وبلاگت عکس میگیری؟
من: وبلاگ؟ نمیدونم. نه. چند وقته انگیزهمو برای نوشتن از دست دادم.
داداشم با مسخرهبازی: آی قلبم! وای چه خبر بدی! بی تو هرگز!!! اگه بری ما روزمون شب نمیشه، شبمون روز نمیشه. آه روزهای بیتو بودن در راهه و چه روزای سختی... آه!
من: برووووووووووو! برو مسخرهبازی درنیار... جدی میگم. احساس میکنم از ایدهآلهام فاصله گرفتم و دچار روزمرگی شدم. دقیقاً دارم چیزایی رو مینویسم که دلخواهم نیست و آنچه که میخوام بنویسم رو قورت میدم. به قول استاد شفیعی کدکنی هیچ میدانی چرا چون موج در گریز از خویشتن پیوسته میکاهم؟ زانکه بر این پردهی تاریک، این خاموشی نزدیک، آنچه میخواهم نمیبینم و آنچه میبینم نمیخواهم.
سه.
یکی از بلاگرا بود که نوشتههاشو خیلی دوست داشتم، قلمشو، فن بیانشو، کلاً سبک نگارشیشو دوست داشتم. ولی براش کامنت نمیذاشتم. مثل صدها وبلاگی که میخونم و براشون کامنت نمیذارم این وبلاگم میخوندم و براش کامنت نمیذاشتم. با این تفاوت که اون صدها وبلاگ رو چون خوانندهی وبلاگ من بودن میخوندم و اینو مطمئن بودم وبلاگمو نمیخونه. ولی بازم میخوندمش. چون دوستش داشتم. اگه براتون مهمه بدونید دختر بود یا پسر؛ دختر بود. یه چند بار پست رمزدار گذاشت و خواست آدرس عوض کنه و گفت فقط به اونایی میده که همیشه براش کامنت میذارن. من کامنت گذاشتم و گفتم نمیتونم همیشه کامنت بذارم. چون کامنت گذاشتنو دوست ندارم. رمزو نداد، آدرس جدیدشم نداد. آدرسشم عوض نکرد و تو همون آدرس قبلی به نوشتن ادامه داد. منم به خوندنم ادامه دادم. چند روز پیش نوشته بود متاسفانه بیان امکاناتی ندارد که انتخاب خواننده دست خود آدم باشد که اگر دست خودم بود تنها دوستانی که این مدت بودند و محبت داشتند و فراموش نکردند را نگه میداشتم و باقی را حذف... اما خب امیدوارم باقی خودشان بگذارند و بروند و خانه ی دنجم بماند برای خودم و چند دوست با معرفتم... و حتی امیدوارترم خوانندگان خاموش یکبار عمیقا فکر کنند چقدر دوستشان ندارم و چقدر نمیخواهم که باشند و آن ها هم بروند و واقعا بفهمند که من میخواهم بروند!... امیدوارترم بتوانم در این کلبه چوبی ام از نو بنویسم برای دل خودم و همه ی آنهایی که اینجا را دوست دارند.
به این پاراگراف که رسیدم حتی نرفتم پاراگراف بعدی. بعد از چند سالی که خوانندهی وبلاگش بودم، پذیرفتم که دوست داشتن قاعده داره و این رسمش نیست یکیو دوست داشته باشم و اون آدم با این احساس من اذیت بشه. بدون اینکه براش کامنت بذارم، یا حتی برم پاراگراف بعدی رو بخونم، رفتم inoreader و آدرس وبلاگشو دیاکتیو کردم. حذف نکردم. دیاکتیو کردم که پستای جدیدش نشون داده نشه. ولی قبلیها موند. تا هر جا که خونده بودم موند. و من پامو از کلبهی دنج اون بلاگر کشیدم بیرون و رفتم. نمیگم دیگه دوستش ندارم یا فراموشش میکنم. نه. ولی وقتی حضور منِ نوعی آزارش میده، اگه دوستش دارم، منطقیه که آزارش ندم. لابد میگین اگه واقعاً دوستش داری و میدونی کامنت گذاشتن رو دوست داره خب براش کامنت بذار. و جواب من کماکان اینه که نمیتونم همیشه کامنت بذارم. و اساساً کامنت گذاشتن و نظر دادن رو چه تو فضای حقیقی چه مجازی دوست ندارم.
وبلاگ دیگهای بود که نوشتههاشو دوست داشتم. امکان نداشت پستی بذاره و من زیرِ دو سه پاراگراف کامنت نذارم براش. بعضی از وبلاگا هم هستن که کامنت گذاشتن براشونو دوست دارم. شرایطی پیش اومد که تصمیم گرفتم نباشم. و دیگه نیستم. امروز ملیکا یه همچین پیامی فرستاده بود که "یکی از سختترین خودکشیها، سعی در کشتن خودت تو ذهن کسیه که دوستت داره ولی تو دوسش نداری". فکر کنم بیربط به چیزی که نوشتم نباشه. میخوام بگم دوست داشتن و عاشقی و محبت چیز پیچیده و غیر قابل کنترل و غیر منطقی و غیر عاقلانهای نیست. یه کم اون کسی که دوست داشته میشه رو درک کنیم. شاید دوست نداره دوست داشته بشه. مَخلص یا خلاصهی کلام این که اینجا دیگه اون خونهی دنجِ سابق من نیست. یه عزیزی میگفت اگر جایی را که ایستادهاید نمیپسندید، عوضش کنید. شما درخت نیستید. من اگه یه روزی بخوام از اینجا برم اول باید یه جایگزین پیدا کنم و به اون جایگزین عادت کنم؛ بعد برم. باید تو این ترید آف و بده بستون، چیزی که با رفتن به دست میارم بیارزه به چیزی که با نموندن از دست میدم. بعضی بلاگرا وبلاگشونو ترک میکنن و بعد از یه مدت میان میگن این مدت که نبودیم به خدا نزدیکتر شدیم، به سجادهمون نزدیکتر شدیم، به خانواده نزدیکتر شدیم، به دوستامون نزدیکتر شدیم. ولی من از اون بلاگرایی نبودم و نیستم که وبلاگم بین منِ حقیقیم فاصله بندازه. من به همهی اینایی که ملت با حذف وبلاگشون بهشون نزدیکتر میشن نزدیکم. خوانندههای اینجا آدمای حقیقی دور و برمن و من اساساً اینجا رو برای اونا ساختم که کانالی باشه که فاصلهی فیزیکی بینمونو کم کنه.
چهار.