۱۴۰۹- دستاندرکاران
فرض کن یکی (یه استاد) ازت خواسته برای یه مراسمی (مجلهای)، غذا (مقاله) درست کنی (بنویسی). تو هم فکر میکنی و میگی آشو (فلان موضوع رو) بهتر از غذاهای دیگه (موضوعهای دیگه) بلدی. اونم میگه باشه همینو درست کن. فرض کن یه همکارم داری که تجربهش از تو بیشتره و قراره کمکت کنه. البته قرارِ قرار هم نیست. ولی تو آشپزخونهست اونم. اون همکار پیشنهاد میده آش کشک درست کنی. عکس یکی از غذاهاشم که توش کشک بهکار رفته (مثلاً فرضاً کشک بادمجون) رو نشون میده که ازش ایده بگیری. تو هم کیف پولتو برمیداری، میری بازار و سبزی و نخود و لوبیا و برنج و رشته و کشک و روغن و سیر و پیاز و نمک میخری و میای میشینی و شروع میکنی به پاک کردن و پوست کندن و خرد کردن و شستن و پختن. چند ماه، شب و روزتو میدوزی به هم تا آشت آماده بشه. وسط کار گاهی از همکارت میپرسی بهنظرت دو لیوان برنج بسه؟ اونم میگه من فعلاً درگیر فلان کارم، نمیرسم به این مسئله فکر کنم. تو هم میگی باشه. یه چند روز بعد نخودا رو نشونش میدی و میگی بهنظرت پخته یا سفته و بذارم بازم بپزه؟ میگه ببخشید، من باید تا آخر ماه فلان کارو تحویل بدم و نمیرسم به این مسئله فکر کنم. کارت تموم میشه و چکیدۀ آشو براش میفرستی بچشه. میپرسی نمکش خوبه؟ میگه من درگیرم و تا چهل روز آینده به هیچ موضوع دیگهای نمیتونم فکر کنم. احساس میکنی مزاحم کارشی و سعی میکنی دیگه تمرکزشو به هم نریزی. قابلمۀ آشو میفرستی برای استاد. میچشه و میگه کاش توش عدس هم میریختی. کیف پولتو برمیداری، میری عدس میخری، میای پاک میکنی، خیس میکنی، میپزی و به آش اضافه میکنی. قابلمه رو مجدداً میفرستی براش. میچشه و میگه یه ذره نمکش کمه. برمیگردی آشپزخونه و یه کم نمک اضافه میکنی. قابلمه رو میفرستی براش. میچشه و میگه سفته. میری بازار، گوشت میخری، میپزی، آبشو به آشت اضافه میکنی و شل که شد، دوباره میفرستی براش. در واقع آشتو به آب نمیبندی و سعی میکنی کیفیت رو حفظ کنی. میچشه و تشکر میکنه و میگه حالا بفرستیم برای مراسم. فقط یه نکتهای هست. لطفاً اسم منو اول بنویسید. قانون مراسم اینه اسم استاد اول باشه، اسم دانشجو دوم بیاد. میخوره تو ذوقت که این من بودم که شب و روز تو آشپزخونه شستم و پختم و از کت و کول افتادم. حالا اسم من دوم بیاد؟ چیزی نمیگی و اسمها رو جابهجا میکنی. میزان مشارکت خودتو مینویسی پنجاه درصد و مشارکت استاد هم پنجاه درصد. داری فکر میکنی چقدر فرق هست بین این دو تا پنجاه. چقدر نامساویاند این دو تا عدد. وقتی میخوای بفرستی برای مراسم، میبینی چهارصدهزار تومن ازت پول میخوان تا آشتو بچشن و داوری کنن. انتظار داری اونی که اسمش اول اومده این مبلغ رو بده، ولی انتظار بیهوده و باطلیه. پنجاهها نامساویتر میشن. کیف پولتو برمیداری و چهارصد تومن کارت میکشی. آشتم براشون میفرستی و میخورن و میگن بهبه چه طعمی، چه رنگی، چه عطری. دست گلت درد نکنه. بعد یه روز همکارت پیام میده میگه اون آشو برای منم میفرستی؟ میگی با کمال میل و آشتو براش ایمیل میکنی. در قابلمه رو برمیداره میبینه اسمش روی آش نیست. چند ساعت بعد استادت باهات تماس میگیره که ایدۀ آش کشک، ایدۀ اون همکارمون بود. ایشون در تهیۀ مواد اولیه و پختوپز خیلی کمکمون کردن. اسم ایشونو تو بخش دستاندرکاران ننوشتیم؟ با توجه به این که ایدۀ مقاله مال ایشون بوده، و بخش زیادى از دادهها رو ایشون جمع کرده بودند، و در تحلیلها هم کمک کرده بودند، بهلحاظ اخلاقى و علمى کار درستى نیست که اسمشون نباشه. با بهت و حیرت به پیام استادت نگاه میکنی که کدوم ایده؟ بخش زیادی از کدوم دادهها؟ تحلیل چی؟ چه کمکی؟ یه نفس عمیق میکشی و شروع میکنی به تایپ کردن جواب استاد. مینویسی و پاک میکنی. هی مینویسی و هی پاک میکنی. جملاتتو جابهجا میکنی و سعی میکنی صادق باشی و در عین حال بدگویی هم نکنی. سعی میکنی خشمتو پنهان کنی. سعی میکنی گریه نکنی. حس میکنی دارن حقتو از چنگت درمیارن. مینویسی. پیامی که نوشتی رو چند بار میخونی و ارسال میکنی. «قبل از شروع کار که باهاشون صحبت میکردم، چنین تصمیمی داشتم و میخواستم باهم بنویسیم، ولی ایشون گفتن درگیر دفاع از رسالهٔ خودشون هستند و تا پایان مرداد نمیرسن برای این مقاله وقت بذارن. همون ابتدای کار، اردیبهشتماه، مقالهٔ خودشونو برام فرستادن و پیشنهاد دادن از این روش استفاده کنم و دیگه بعدش پیگیری نکردن. دو سه بار حین کار برام سؤالاتی پیش اومد و نظرشونو پرسیدم و ایشون هر بار گفتن فعلاً فرصت پرداختن به مقاله رو ندارم. منم فکر کردم درست نیست حالا که سرشون شلوغه مزاحمشون بشم و درگیر کارم کنم. تحلیل و جمعآوری دادهها هم صفر تا صدش راستش با خودم بود. ایشون متأسفانه حتی فرصت نکردن تحلیلمو بخونن و کارمو تأیید یا تصحیح کنن. اما چون به هر حال طبقهبندی پیشنهاد ایشون بود، به مجله درخواست ویرایش میدم و اسم ایشون رو هم میارم. هدف من از همون ابتدا یه کار مشترک بود. وقتی موضوع رو پیشنهاد دادم و ایشون مقالهشونو فرستادن واقعاً خوشحال شدم. ولی حین کار وقتی مسئلهای رو مطرح میکردم و میگفتن امکان پرداختن به مقاله رو ندارن، حس میکردم دلشون نمیخواد همکاری کنیم و مزاحمم. از اون موقع که گفتن تا چهل روز نمیتونن به مقاله فکر کنن من دیگه پیام ندادم بهشون. قصدم تکروی و ضایع کردن حق ایشون نبود. من بهقدری به مسائل حقوقی اهمیت میدم و رعایت میکنم که تو صفحهٔ تشکر و قدردانی پایاننامهم حتی اسم کتابدارها رو هم آوردم و ازشون تشکر کردم، چه رسد به کسانی که باهام همکاری کرده باشن. ولی جالبه که تو این مدت، ایشون فکر میکردن داریم همکاری میکنیم و من فکر میکردم چقدر دستتنهام.». استاد بابت توضیحات دقیق و کامل ازت تشکر میکنه و میگه «چون از پایبندى شما به مسائل اخلاقى کاملاً مطمئن بودم، بهتون پیام دادم. بهنظرم خوبه که اسمشون بیاد.». اسمشون میاد. اون پنجاه درصد سهمت از مقاله کمتر میشه. به مصاحبههای پیشِ رو فکر میکنی. به اینکه همین استاد هم قراره جزو مصاحبهکنندهها باشه. به اینکه اگه قبول شی باید خودتو تو این سیستم هضم کنی. به اینکه باید بپذیری این سیستم نادلچسبو. فکر میکنی؛ به پژوهش، به درس و به دانشگاه و به انگیزهای که نداری. به سهمِ کمتر از پنجاه درصدت برای کاری که تنهایی انجامش دادی. به خستگیای که به تنت موند و میمونه تا ابد. حتی به اون چهارصد تومنِ بیزبون.
تو نازکطبعی و طاقت نیاری...