پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بابا» ثبت شده است

بعد از انتشار پست 500 که تو اون پست مرادو به تصویر کشیده بودم

یکی از دوستان کامنت گذاشته بودن که تصور ما از مراد اینه:



این؟!!!

خدایی این مراده؟!!! :(((

تصور شما از مراد اینه؟؟؟

یکی دیگه از دوستان هم همچین چیزی فرستاده بودن:



این کامنتو می‌ذارم کنار یه همچین دیالوگی و عمیقاً به فکر فرو میرم!


۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۳:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

515- اشک ریزان هوس دامن مادر کردم

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۶ ق.ظ

پرسید ارزش مادّی بارت چه قدره؟ 

گفتم ینی چی؟ 

گفت این چهار تا چمدون پونصد تومن می‌ارزه؟ 

داشتم به کتابام, لباسام, کیفام, ظرفام, دستبند و ساعتم که حواسم نبود و گذاشته بودمش تو چمدون, فن لپ‌تاپ و یه مشت خرت و پرت برقی و پتو و بالشم فکر می‌کردم, اصن پونصد تومن برای چهار تا چمدون خالی هم کمه

گفتم آره پونصد تومن می‌ارزه, چه طور؟ 

گفت وقتی یه چیزی پست می‌کنی, ممکنه قطارش آتیش بگیره, هواپیما سقوط کنه, بدزدنش, گم بشه یا حالا هر اتفاق دیگه‌ای؛ اینو می‌پرسیم که الان بیمه کنیم و هزینه‌شو بگیریم که بعداً هزینه‌ی اون خسارت احتمالی رو بدیم

بابا مسافرت بود و مجبور بودم خودم اسباب و اثاثیه‌مو بیارم تهران

پستش کردم

تا برسن تهران دلم هزار راه رفت

اگه گم بشن، اگه آتیش بگیرن، اگه بدزن، اگه دیگه نبینمشون، اگه...

این اگه‌ها تا چند روز کلافه‌ام کرده بود

یه لحظه آروم و قرار نداشتم

رسیدم تهران و چند روز مهمون دوستم بودم تا خوابگاه اوکی شد و رفتم چمدونامو تحویل گرفتم

تحویل گرفتم و یه نفس راحت کشیدم

نفس راحت کشیدم و تازه اون موقع فهمیدم مامان و بابا تو این پنج سال چی کشیدن

یه دختر تنهارو فرستادن تو یه شهر غریب و اگه‌هایی که آروم و قرارو ازشون گرفته


بابا زنگ زده میگه چند وقته یادی از ما نمی‌کنیااااا

میگم بابا من که همین پریشب داشتم حماسه‌ی ذوب شدن دسته‌ی ماهیتابه‌مو برات تعریف می‌کردم؛ فقط همین یه دیشبو حرف نزدیم، دونن بیر بویون ایکی! همه‌اش دو روزه!

میخنده و میگه مادر که شدی می‌فهمی بی خبریِ دونن بیر بویون ایکی ینی چی


* عنوان از شهریار
۱۴ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پریشب داشتم سیب‌زمینی پیاز بله درسته پیاز! سرخ می‌کردم، دسته‌ی ماهیتابه ذوب شد و وقتی از رو گاز برش داشتم حواسم نبود این ذوب شده و شُله و دسته‌اش موند تو دستم و محتویاتش ریختن زمین و علاوه بر به گند و کثافت کشیدن آشپزخونه، شلوار سفید نازنینم نابود شد؛ روغنم داغ بود و البته طبیعی بود داغ باشه! ولی خداروشکر جوراب پام بود و فقط یه کم دستم سوخت! ینی چند قطره روغن پاشید رو دستم که الان رد و اثری ازش نیست!

این ماهیتابه رو سه ماه پیش خریده بودم

یارو می‌گفت جنسش خوبه

سایز کوچیکشو داد، گفت بعداً بیا سایزای دیگه‌شو برای جهیزیه‌ات ببر!!!


همیشه جوراب پامه

نه برای سرما که چله‌ی تابستونم جوراب پامه؛

کلاً جورابو دوست دارم!

بهم آرامش میده :دی

مثل باز گذاشتن موهام که اهل خونه میگن ببند "داریخدیخ"

در مورد این جورابم هر کی منو با جوراب می‌بینه میگه درشون بیار "داریخدیخ"

نمی‌دونم داریخدیخ دقیقاً ترجمه‌ش چی میشه، بعضیا به معنی دلتنگی ازش استفاده می‌کنن و

ما ها به معنیِ امممم... خب نمی‌دونم دقیقاً فارسی‌ش چی میشه :(

این هم‌اتاقیم همیشه میگه جوراباتو دربیار موقع خواب

میگه چشمات ضعیف میشه!

چه ربطی به چشم داره رو نمی‌دونم ولی من گوش استماع ندارم لمن تقول!!!

خرافاته!

چه قدر حاشیه رفتم!!!

برگردیم سر اصل مطلب که ماهیتابه بود

امروز که کیک درست می‌کردم چون ماهیتابه‌ام دسته نداشت یه کم سخت بود برگردوندن کیک

یه دختره تو آشپزخونه داشت غذا درست می‌کرد و کمکم کرد عملیات برگردوندن کیکو انجام بدم

نمی‌شناختیم همو

اینجا من فقط نسیمو می‌شناسم که هم‌اتاقیمه و نگارو که هم‌مدرسه‌ایم بود و هم‌دانشگاهی و

خلاصه کیکو برگردوندیم و 

یکیو خودم خوردم

یکیو نسیم و یکی دیگه درست کردم که به عنوان تشکر بدم به دختره که هنوز اسمشو نمی‌دونم!

اونم الان به عنوان تشکر برام ماکارونی آورده

هنوز اسمشو نمی‌دونمااا!

نمی‌دونم چرا نمی‌پرسم :|

ولی خب من نه ماکارونی دوست دارم نه ته دیگ نه 

عدسم ریخته توش حتی!


خانوم همسایه هم پریشب شله زرد آورده بود

این همسایه روبه‌رویی خوابگاه

بگم شله زردم دوست ندارم یا خودتون می‌دونید؟

برای خواننده‌های جدید: nebula.blog.ir/post/391

این  همون کتابه که اصن خیلی خره! همینم مونده اعداد میخیو یاد بگیرم! :(((((((((((



در راستای عنوان، هر موقع این جوری غر می‌زنم، بابا میگه پیشکش آتین دیشلرین سایمازلار

ینی دندونای اسب پیشکشی رو نمی‌شمرن

البته بابا این پیشکش رو یه جور دیگه تلفظ می‌کنه که هر چی سعی کردم یادم نیومد :|

ولی به هر حال من گوش استماع ندارم لمن تقول!

یه چیزی بیارین که دوست داشته باشم خب

مثلاً این دامن چین چینی که ده دوازده سال پیش عمه‌ها از ترکیه آوردنو یه بارم نپوشیدم تا حالا


+ بعضیام این متد رو برای کامنت گذاشتن انتخاب کردن: fantaliza.blog.ir

۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۳:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

481- همیشه حق با منه :دی

جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۸ ق.ظ


اون بزرگواری که کامنت گذاشته بودن که بیمارستان پست 409، ساسانه و ساسانیان نیست، عرضم به حضورشون که بنده رفتم عکس و سند و مدرک تهیه کردم که بگم به هر حال به ساسانیان یه ارتباطی داره به هر حال!!! و اون دوست ترکی که تا به امروز که 26 سال از خدا عمر گرفتن چنین ×المثل دیمه دوشری نشنیدن و تازه علی‌رغم نشنیدن، میان به لهجه ما تبریزیا می‌خندن و میگن دیمه توشر درسته و هههههه! اولاً به قول جناب خان ههههه وُ! ثانیاً اینا برن به لهجه خودشون بخندن! حالا خودمم نمی‌دونم چه جوری حرف می‌زننااااااااااااا ولی به هر حال بین ترکا، لهجه‌ی ما تبریزیا معیاره و همیشه حق با ماست :دی

هفته‌ی پیش سر کلاس، بحثِ شعوبیه و اینکه اون اوایل یه عده اسمای فارسی‌شونو به عربی برگردوندن بود و نمی‌دونم چی شد که یکی پرسید ابن مقفع اسم اصلیش چی بوده و من گفتم روزبه و همه‌ی کلاس که متشکل از دانش‌آموختگان ادبیات و زبان‌شناسی و مترجمی بودن گفتن نه و این نیست و اشتباه می‌کنی و منم یه کم پافشاری کردم رو حرفم ولی خب به هر حال اونا احتمالاً بهتر و بیشتر از من این چیزارو می‌دونن و پذیرفتم که اشتباه می‌کنم و چیزی نگفتم تا یکی‌شون سرچ کرد و گفت بچه‌ها اسم ابن مقفع روزبه بوده!

انقده حال کردم که نگو :دی! به هر حال همیشه حق با ماست :))))

اون خواننده‌ای هم که کامنت گذاشته که اپلای آری یا نه، چون بدون آدرس بود اینجا می‌گم
باید اول به این سوال جواب بدیم که چی می‌خوایم و چی اونجا هست که اینجا نیست
بعدش از خودمون بپرسیم برای رسیدن به اون چیزی که می‌خوایم چیارو از دست می‌دیم و آیا می‌ارزه یا نه
جوابش به خود فرد بستگی داره و مستند میراث آلبرتارو پیشنهاد می‌کنم ببینید

دیشب بعد از اینکه سبزیا و هویجارو سر و سامون دادم، نشستم پای مقاله‌ها؛ صد، صد و پنجاه تایی که باید ده تاشو انتخاب می‌کردم برای ارائه. چکیده‌هاشونو خوندم و بیست سی تاشو گذاشتم کنار که دقیق‌تر بخونم. بلند شدم یه کم سیب‌زمینی پیاز بله درسته پیاز! سرخ کردم و یه کم رب و گوشت و یه شام مختصر و باید به فکر ناهار یکشنبه دوشنبه هم می‌بودم!

دستکشارو درآوردم و سعی کردم این دفعه کتلت‌هارو بدون دستکش درست کنم؛ 
کارم تموم شد و صبر کردم یه کم سرد بشن و گذاشتمشون فریزر
اومدم نشستم پای این بیست سی صفحه‌ای که از کتاب عکس گرفتن فرستادن برام
یکشنبه اینارم باید ارائه بدم

دسری که درست کرده‌بودمو گذاشتم کنار دستم و به ارائه آخرم فکر می‌کردم که در مورد پلاجیاریسمه Plagiarism 
چشمامو گذاشتم روی هم و یاد اون درسی افتادم که اختیاری برش داشته بودم که گروه کامل بشه و آموزش درسو حذف نکنه که یه عده اون ترم فارغ‌التحصیل شن، کدوم عده؟ امممم... نمی‌دونم... اصن برام مهم نبود، همین که کارشون راه می‌افتاد برام کافی بود، اینکه کین چه دخلی به من داشت... یاد اون دو نفری افتادم که ورودی 87 بودن و باید این درسو برمی‌داشتن که فارغ‌التحصیل شن،
یکیشون سر آزمایشگاه به اون یکی گفته بود خدا خیرش بده تورنادو رو، که درسو برداشت گروه حذف نشه
دوستشم گفته بود تو اینو از کجا می‌دونی و طرف گفته بود وبلاگشو می‌خونم
دوستش گفته بود عه! مگه تو هم وبلاگشو می‌خونی
چه حس خوبی داشتم اون موقع‌ها وقتی یه همچین غریبه‌های آشنایی وبلاگمو می‌خوندن...
کدوم درس بود؟ شاید دی اس پی، شاید مدار مخابرات شاید پالس شاید... چرا یادم نیست کدوم درس... ولی یادمه تو وبلاگم نوشته بودم همچین کاری کردم... تف به ریا... بعداً که گروهشون تکمیل شده بود درسو حذف کرده بودم
خاطراتی که یهو به ذهنت که نه، به قلبت هجوم میارن...

۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب با دختر کمربند فروش (بر وزن دختر کبریت فروش) قرار و مدارو گذاشتم و آدرسو دادم به هم‌اتاقیم که بره کمربندشو تحویل بگیره؛ گفتم همین جا سوار مترو میشی سمت آزادگان، ولیعصر پیاده شو برو خط ارم و انقلاب پیاده شو و دختره دم در مترو منتظرته!
یه کم نگام کرد و: تو هم با من میای؟
من: نع!!! اصن اصرار نکن که حوصله‌ی مترو ندارم!

دیشب داشتم آدرس اون جایی که قراره برای مصاحبه برمو سرچ می‌کردم و دیدم طرفای انقلابه
بهش گفتم به شرطی باهات میام که بعدشم بریم اونجارو پیدا کنیم که من یکشنبه برای پیدا کردنش علّاف نشم
هم‌اتاقیمم که از خداشه بریم بیرون بگردیم
رفتیم و دختره زنگ زد و گوشی نسیم دست من بود که من جواب بدم
کلاً از اول من با دختره حرف زده بودم
گفت ترافیکه و نیم ساعت دیگه می‌رسه و منم به تلافی همه‌ی پاساژایی که نسیم منو می‌کشوند می‌برد برای خرید و دیدن مانتو و لباس، گفتم این نیم ساعتو بریم کتابارو ببینیم!

وارد سوره مهر که شدیم بنده دامن از کف بدادم و اصن تو حال خودم نبودم؛ ینی رسماً آب از لب و لوچه‌ی بنده سرازیر میشه تو یه همچین جاهایی؛ نیم ساعت تموم نیشم تا بناگوش باز بود


این اناراروووووووووووووووو

جای سهیلا خالی!!!


دختره اومد و جلوی مترو همدیگه رو دیدیم و 

با بهت و حیرت داشت شکل و شمایل منو با مقوله‌ای به نام کمربند رقص عربی تطبیق می‌داد

با شک و تردید و ابهام پرسید شما کمربندو خواسته...

حرفش تموم نشده بود که خندیدم و نسیمو نشونش دادم و گفتم نه برای دوستم می‌خوام

خندید و گفت آهان!

یاد پارسال افتادم که سیم سوم و به روایتی چهارم گیتار پاره شده بود و بابا رفته بود سیم بخره و

(شماره سیمارو از فلزی شروع می‌کردیم یا پلاستیکی؟ یادم رفته؛ به هر حال سیم فلزیه پاره شده بود)

یارو گیتار فروشه یه نگاه به سن و سال و تیپ بابا می‌کنه و بابا میگه برای خودم که نمی‌خوام! :))))


برگشتنی میدان انقلاب تا ولیعصر و میدان ولیعصرو تا خوابگاه پیاده اومدیم و یه ساعتی طول کشید و تازه وقتی رسیدیم سر کوچه خوابگاه به این نتیجه رسیدیم که به جای طی سه ضلع مربع، مستقیم از ضلع چهارمم می‌تونستیم بیایم!
یه موش مرده هم دیدیم که سرش از تنش جدا شده بود و عکسشو گرفتم که حس اون لحظه‌مو باهاتون به اشتراک بذارم؛ 
رو سرش سایه افتاده؛ چندشم خودتونید :دی



الانم نشستم برای سوپ، جعفری پاک می‌کنم و بسته بندی می‌کنم بذارم فریزر که بمونه برای بعد!!!

کجان اون روزایی که هویج پوست نمی‌کندم که یه موقع انگشتام نارنجی نشن؛ الان یکی بیاد از انگشت شستم عکس بگیره که سه بار به صورت موازی بریدمش و رنگشم یه چیزی تو مایه‌های نارنجی و سبزه!!!

هعی روزگار...

۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۶:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

473- بیا تو حرف بزن، تو خوب حرف می‌زنی

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۱ ق.ظ

درسته که در برخورد اول به ندرت پیش اومده و اصن پیش نیومده که به ترک بودنم پی برده بشه، ولی هر ترکی، هر چه قدرم لهجه نداشته باشه ولی به هر حال بازم لهجه داره! نیست که من زبان‌شناسم... اینارو بهتر از شما که زبان‌شناس نیستید می‌دونم :دی از تکیه‌ی کلمات و نحوه جمله‌بندی هم میشه فهمید؛ من حتی وبلاگ نویسنده‌های ترک رو از قلمشون تشخیص می‌دم :دی

علی ایُ حال اسناد و مدارکی پیدا کردم مبنی بر اینکه اینجانب تا شش سالگی اصن فارسی بلد نبودم!

خوندن، نوشتن که هیچی، لیسینینگ و اسپیکینگ فارسی هم بلد نبودم حتی :دی

شواهد و قرائن نشون میده وقتی 6 سالم بود با مامان‌بزرگم اینا رفته بودم مشهد و 

از این سفر مشهد سه تا روایت داریم

روایت اول اینه که :دی

روایت اول خانوادگیه و نمیشه شرح و بسطش داد

ولی به هر حال 6 سالم بود و مسیر اتوبوس تا سرویس بهداشتی هم دور بوده ظاهراً

6 سالم بود خب!!!

میگم دور بود... چرا این‌جوری نگام می‌کنید آخه... ای بابا!!!

6 سالم بود!!! :دی

انگار خودشون تا حالا مسیر دورِ اتوبوس تا سرویس بهداشتی رو تجربه نکردن... 

والا

روایت دوم اینه که هر کی می‌پرسید کجا میری و چرا میری؟ می‌گفتم میرم شوهر پیدا کنم!!!

وقتی هم دست خالی برگشتم، گفتم همه‌شون سیاه پوست بودن خوشم نیومد!!!

یکی نبود بگه تو این قحطی شوهر همون سیاهشم غنیمته به قرآن!

روایت سوم هم اینه که صاحب مسافرخونه‌ای که اجاره کرده‌بودیم دختری داشت هم‌سن و سال من و

فاطمه نام!

از حرم که برمی‌گشتیم می‌رفتم با این فاطمه بازی می‌کردم و وسط بازی، گریه کنان صحنه رو ترک می‌کردم و

میومدم به عمه‌ها و مامان‌بزرگ می‌گفتم من نمی‌فهمم این فاطمه چی میگه؛ اینم نمی‌فهمه من چی میگم!!!

یک سال بعد ما دوباره میریم مشهد؛

دوباره من و مامان‌بزرگم اینا؛ (البته سال بعدشم امید و مامان‌بزرگ اینا میرن مشهد)؛

به هر حال از این سفر دومم هم یه روایت هست که میگه:

بنده به معیت مامان‌بزرگم رفتم بازار و یک یا چند کیلو خیار به قیمت 100 تومان خریداری نمودم و

شواهد و قرائن نشون میده در سفر دوم بنده آشنایی مختصری  با زبان شیرین فارسی پیدا کرده بودم

اینارو گفتم که به اینجا برسم که بگم هر موقع تلفن رسمی و اداری و درسی و دانشگاهی داشتم یا می‌خواستم زنگ بزنم 118 یا مثلاً مخابرات و دکتر و غیره، بابا باهام همکاری نمی‌کرد و می‌گفت خودت زنگ بزن یاد بگیر؛ خدایی همیشه هم استرس داشتم که چی بگم و چه جوری بگم ولی یه مدت بعد این ترس و استرسه از بین رفت و در شرایطی که حتی داداشمم وقتی تلفن زنگ می‌زنه میاره گوشیو میده دست من که تو حرف بزن و در شرایطی که دوستام، مامان و باباشون زنگ می‌زدن دانشگاه، من شخصاً با دکتر شریف.بخ تلفنی صحبت کردم حتی!!! با شریف بخی که اصن تو صورتشم نمی‌تونستی نگاه کنی :)))) این که هیچی، آهنگرو بگو که براش تاریخ بیهقی رو از حفظ خوندم :)))) 

این همه مقدمه‌چینی کردم برسم اینجا که همیشه به فامیلامون که با بچه‌هاشون از بچگی فارسی حرف زدن گفتم نکنید این کارو! نکنید... این بچه‌ها فارسی رو با لهجه‌ی شمایی که لهجه داری یاد می‌گیرن، بذارید از کارتون و تلویزیون یاد بگیرن
مثل خودم! مگه من یاد نگرفتم؟ مگه من الان حرف زدن بلد نیستم؟

دیشب هم‌اتاقیم کل تهرانو گذاشته زیر پاش که کمربند رقص عربی پیدا کنه و پیدا نکرده و بازار و پاساژارو بی‌خیال شده و رسیده به سایت دیوار و شماره یه دختره رو که کمربندشو می‌خواسته بفروشه رو گرفته که زنگ بزنه قرار بذاره و بخره؛ یهو گوشیو داد دست من و گفت بیا تو حرف بزن، تو خوب حرف می‌زنی، من نمی‌دونم چی بگم و چه جوری بگم، تو مسیرارم می‌شناسی، باهاش قرار بذار! منم زنگ زدم و راجع به طرح و قیمتش پرسیدم و یه جوری می‌پرسیدم کمربنده سه ردیف سکه داره که انگار بیست ساله عربی می‌رقصم :)))
چند روز پیشم زنگ زدم بیمارستان رازی که از دکتر پوست برای هم‌اتاقیم وقت بگیریم و یاد چند سال پیش خودم افتادم و اینکه اگه بابا اون روزا خودش زنگ می‌زد، امروز وقتی می‌خواستم زنگ بزنم دانشگاه و مشکل نتمو که چند روزه قطع و وصلی داره رو حل کنم، استرس داشتم و دنبال یکی می‌گشتم که اون جای من حرف بزنه

پ.ن مهم: در جواب دوستانی که می‌فرمایند: انقدر کامنت نذاشتم خفه خون گرفتم، خب شما کامنتتو بذار

کی جلوتو گرفته؟

اون لینک کامنت خصوصی که برای خوشگلی نیست... برای کامنته :دی

والا!

۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دانشجوی ارشد و مهندس مملکتو!!!


1. همیشه مامان یا عمه‌ها هویج خرد می‌کردن می‌پختن می‌فرستادن برام یا خودم می‌رفتم می‌آوردم

حالا نشستم برای یکی دو ماه آینده‌ام هویج آماده می‌کنم برای سوپ!

انگشت شَستمم از سه ناحیه مصدومه الان؛ چنان که گویی زخم شمشیر خورده؛ درد می‌کنه :((((

2. همه منو با لباسای سفیدم می‌شناختن، با کیف و کفش و شال و روسری و جوراب سفید حتی!

هفته‌ی پیش، قبل از فوت دایی، 

دخترخاله: حواسم به جورابای مشکیت هستااااا! همیشه سفید می‌پوشیدی 

3. عمه: چند وقته نمی‌ذاری ناخنات یه ذره بلند شنااااااا! حواسم هست...

4. تو عمرم کفش تخت نه خریده بودم نه پوشیده بودم

چند ماه پیش، تو خونه داشتم از کفشام عکس می‌گرفتم

بابا با دیدن کفشای سبز و صورتی‌م: اینا مال توئه؟!!!



5. و حالا این کامنتِ دوست داشتنی:

زیادن و حواسشون هست...

۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

417- سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۵۵ ق.ظ

وقتی از خواب می‌پری و نفس نفس می‌زنی و پتو رو محکم می‌پیچی دور خودت و کماکان می‌لرزی

وقتی با همون پتو نشستی پای سجاده و منتظر اذانی و مدام با خودت تکرار می‌کنی:

یاعُدَّتى‏ عِنْدَ شِدَّتى‏، یارَجآئى‏ عِنْدَ مُصیبَتى‏،

یا مُونِسى‏ عِنْدَ وَحْشَتى‏، یاصاحِبى‏ عِنْدَ غُرْبَتى‏، یا وَلِیّى‏ عِنْدَ نِعْمَتى‏،

یاغِیاثى‏ عِنْدَ کُرْبَتى‏، یادَلیلى‏ عِنْدَ حَیْرَتى‏، یاغَنآئى‏ عِنْدَ افْتِقارى‏، 

یامَلْجَأى‏ عِنْدَ اضْطِرارى‏، یامُعینى‏ عِنْدَ مَفْزَعى

وقتی چیکه چیکه اشکت صفحات مفاتیحو خیس و خمیر می‌کنه

خدایا من از خوابایی که می‌بینم گله دارم

روزم آشوب

شبم هم آشوب؟

تا صبح نشه و من زنگ نزنم خونه و باهاشون حرف نزنم آروم نمیشم


بعداً نوشت:

نصف شبی بهشون sms دادم و جوابی دریافت نکردم! (به هر حال اونا که مثل من جغد نیستن) 

سر صبی زنگ زدم مامانم، اول برنداشت

بعدشم برنداشت

بالاخره گوشیو برداشت و خمیازه کشان گفت بله!

من: سلام مامان من خوبم، تو خوبی؟

مامان (خمیازه کشان): سلام، آره خوبم

من: بابا چی؟ بابا هم خوبه؟

مامان: خوابه، ولی خوبه

من: امیدم خوبه؟

مامان: خوبه!

من: خب باشه پس خیالم راحت شد خدافیظ :)

مامان: وااااااااااااااااااا


ولی هنوز تو دلم رخت می‌شورن...

۱۶ آبان ۹۴ ، ۰۴:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

مثل وقتی که دوست، هم‌کلاسی، هم‌مدرسه‌ای، هم‌دانشگاهی و هم‌رشته‌ای سابق راوی با دو تا سیب‌زمینی و پیاز و هویج میاد و ندای هل من ناصر سر میده و از راوی میخواد با اینا سوپ درست کنه و از اونجایی که راوی خودش سرما خورده و دلش سوپ میخواد و از اون مهم‌تر، دندون شماره 7 سمت چپ و شماره 5 راست بالا رو عصب‌کشی کرده و وی را یارای جویدن نیست به همچین سوپی نیاز داره و دعوت دوستشو لبیک میگه و چهار قلم جنسم خودش به مواد اولیه اضافه می‌کنه و نتیجه اش میشه یه همچین چیزی؛ و به قولی اگه انترن‌های دندان‌پزشکی دانشگاه پایان‌نامه داشتند باید در بخش تقدیر و تشکر از اینجانب ممنون می‌شدند که خودم رو وقف علم‌آموزی اونا کردم و طی یک ماه گذشته یک و اندی تومن وجه رایج مملکت رو صرف کالبد شکافی دهنم کردم!

علی ایُ حال اگه تا دیشب دلم فقط به حال مرادِ بدبخت می‌سوخت، زین پس باید خدارو شکر کنم که اگه سرما خورد، حداقل بلدم براش سوپ درست کنم! که بدبخت‌تر از مراد، شوهرِ دوستای زنِ مراده!!!


خوابگاه - آبان ماه 94

ناگفته نماند که روز آخری که خونه بودم داشتم یه قابلمه شلغم می‌پختم که همه‌شون سوختن

حالا فکر کن شلغم خودش چیه که پخته‌اش چی باشه!

حالا بوی خود شلغم و پخته‌اش یه طرف قضیه است، بوی شلغم سوخته یه طرف دیگه‌ی معادله

در همین راستا والدین یک ساعت تمام در مدح و منقبت زندگی مشترک رفتن رو منبر و 

چه نصایحی، چه نکات ارزنده ای!

و همون ذکر خیر همیشگیِ اون پسره‌ی بدبخت چه گناهی کرده که گیر تو افتاده

البته هنوز نیافتاده، ولی قراره بیافته به هر حال

تا 2 ماه بسته است... کامنتارو عرض می‌کنم!

۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۱:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

411- Baby, don't, don't give up

پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۴۱ ب.ظ

می‌پرسه everything ok؟

میگم I'm Ok, thanks و 

لینک سنگ صبور چاوشی رو می‌فرستم براش

اونم Don't Give Up رو می‌فرسته و میگه: you listen to this too


If your heart is broken

Make a brand new start

Baby, don't, don't give up

Count to ten

Start again

Need a friend

So count on me

Love will find a way to you

Oh, you think you lost your way

Tomorrow is another day

Love will find a way to you

(+)


میگن ما باید از وبلاگت بفهمیم دو روز پیش رفتی مدرکتو گرفتی؟

خب به هر حال پدر و مادرن و اعتراضشون وارده به هر حال

۱۴ آبان ۹۴ ، ۱۴:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

منی که فکّ بی صاحابم یه دیقه بسته نمیشه سه چهار روز حرف نزدم! جدی جدی حرف نمی‌زدمااااااااا، ساکت و آروم یه گوشه می‌نشستم و می‌دونستم دهنمو باز کنم و هوا بره تو دهنم دادم بلند میشه!!! حتی موقع خوندن نماز نمی‌تونستم لبامو بیشتر از یه حد مشخص و معینی باز کنم و تکون بدم!!! ینی انقدر داغون بودم که حتی شبا هم از درد خوابم نمی‌برد!!! و منی که لب به قرص نمی‌زنم، هر دو ساعت یه بار یه مسکن 500 می‌خوردم؛ بدون آب!!! چون آب و غذا دردشو دو چندان که چه عرض کنم صد و حتی هزار چندان می‌کرد!

آخر هفته بود و دکتر درست و درمون پیدا نمیشد، دکتر درست و درمون که هیچ، نادرست و غیر درمون هم پیدا نمیشد!!!

با این مقدمه میریم سوار قطار میشیم که بریم تهران

همین که سوار شدم یکی دو تا مسکن خوردم که بخوابم، 

خوشبختانه هم‌قطارانم وسط راه قرار بود سوار شن و تا یه جایی تنها بودم

مراحل اولیه چرت رو سپری می‌کردم که دیدم بابا برگشته توی کوپه!!!

بابا: به مامور واگن سپردم موقع پیاده شدن هوای تو و چمدونتو داشته باشه

من: مرسی (بیشتر از مرسی نمی‌تونستم حرف بزنم)

چند دیقه بعد قطار حرکت کرد و دیدم مامور داره درِ کوپه رو میزنه 

مامور: یه نفری؟

من: اوهوم

مامور: اون آب‌های اضافه رو بده!!!

آب‌هارو دادم و رفت

ده دیقه بعد دوباره با کیک و آب انار برگشت!!! 

قیمت بلیتارو دو برابر می‌کنن که همچین خدماتی ارائه بدن!!!

مامور: آقاتون گفتن چمدونتون سنگینه کمکتون کنیم، موقع پیاده شدن صدام کنین بیام

من: آقامون!!! باشه :)))))

نیم ساعت دیگه یه دختره که اسمش پریا بود سوار شد

ده دیقه بعد مامور اومد و بلیتامونو گرفت و

به هر حال من نتونستم بخوابم

بعدش یه عده دیگه اومدن سوار شدن و انقدر داغون بودم که اینا که سلام دادن با سرم جواب دادم

بعدش نگه داشت برای نماز و 

موقع سوار شدن رفتم از مامورین و مسئولین سراغ بهداری قطارو بگیرم که گفتن بهداری نداریم

گفتم قرص و مسکن و کمک های اولیه چی؟

گفتن اونم نداریم، ینی قبلاً داشتیم ولی الان نداریم!

رفتم چند تا کوپه مخصوص خانوما که ازشون مسکن بگیریم و

خانومه گفت استامینوفن میخوای؟ گفتم از صبح یه بسته استامینوفن و روزافن و ژلوفن تموم کردم

گفتم مفنامیک اسید داری؟

گفت نه ولی... اومد نزدیک تر و یواشکی تو گوشم یه چیزی گفت که...

درسته نقطه اوج این پست همون یه تیکه شه ولی ادامه‌شو تو اون پست رمزدار قبلی نوشتم :دی

فقط اگه بعد از مرگم خاطراتمو چاپ کردید این تن بمیره اون سه چهار خطو از خاطراتم حذف کنید و

به جاش بنویسید خانومه قرص نداشت و وی یه ژلوفن دیگه خورد و خوابید

+ امروز ساعت 4 وقت دندون‌پزشکی دارم :)

۴ نظر ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۱:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

395- تنها در خانه

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۴۵ ب.ظ

والده و ابَوی و اخَوی رفتن هیئت و بنده علیرغم میل باطنی خودم و خانواده مبنی بر شرکت در مراسم، 

نرفتم و الان تو خونه تنهام؛ 

نه که فرزند ناخلف و بی دین و ایمانی باشم و اهل هیئت و اینا نباشمااااااا، نه!

اتفاقاً دیشب تو همون هیئته (ینی هیئت بابا و دوستان) حضور به عمل رسوندم و مجلس رو منوّر کردم


دیشب از قسمت آقایون فیلمبرداری می‌کردن و برای خانوما هم نشون می‌دادن

موقع برگشت، بابا پرسید عزاداری قسمت آقایونم دیدی یا نه؟

من: آره، اتفاقاً کلی آشنا پیدا کردم :دی

بابا: منم دیدی؟

من: نه فقط امیدو دیدم، هر چی دور و برشو نگاه نکردم ندیدمت :(

بابا: به نظرت دلیلش چی می‌تونه باشه؟

من: امممم. نمی‌دونم! حتی یه بارم ندیدمت :(

بابا: شاید چون دوربین دست من بود :دی


به هر حال امشب حالم مساعد نیست و نرفتم

اولاً چون دندون‌درد داشتم و مسکن خوردم و خوابم میاد

ثانیاً یه گزارشی رو باید تا آخر شب آماده کنم و برای دوستم ایمیل کنم و

ثالثاً دیشب که رفتم هیئت، خیلی خوش نگذشت و دلیلشم آدمایی بودن که منو می‌شناختن و من نه!

و آدمایی که من می‌شناختمشون و اونا نه!!!

یکی از همین افراد، هم‌مدرسه‌ای دوران ابتدائی‌م بود که من دیدمش و شناختم و اون نشناخت

منم نرفتم سلام و احوالپرسی کنم! چون علاقه‌ای به تحکیم ارتباطمون ندارم!!!

از اولشم به دلم نمی‌نشست!

و از اونجایی که اهل تظاهر نیستم، اگه یکی به دلم نشینه الکی براش فیلم بازی نمی‌کنم

به عنوان مثال وقتی پیش‌دانشگاهی بودم با همین هم‌مدرسه‌ای، همسایه بودیم و 

ایشون همیشه میومدن دم در خونه‌مون اشکال بپرسن

منم هیچ وقت بفرما نمی‌زدم بیاد تو!

چون واقعاً دلم نمی‌خواست بیاد تو!

گفتم که اهل تظاهر نیستم و اگه بگم بفرما واقعاً منظورم بفرماست و منظورم تعارف الکی نیست

هر بار که میومد برگه سوالاشو می‌گرفتم که روشون فکر کنم و بعداً می‌بردم دم در خونه‌شون و 

جوابارو تحویل می‌دادم و برمی‌گشتم

هیچ شماره‌ای هم ازش ندارم!!!

نه موبایل نه خونه :دی

حتی یادم نیست تجربی بود یا ریاضی، حتی نمی‌دونم کجا چی قبول شد!!!

و دقیقاً نمی‌دونم چه مشکلی با این بیچاره داشتم و دارم :| (هم‌مدرسه‌ای ابتدائیم بود نه دبیرستان)


و نقطه مقابل این رفتارِ به ظاهر گَندَم، رفتارم با یه دوست دیگه است

که ایشون کاملاً اتفاقی تو هواپیما با هم‌اتاقیم آشنا میشه و از طریق همون هم‌اتاقیم با من آشنا میشه

و چون پشت کنکور بود سال اول میومد خوابگاه اشکالای درسیشو می‌گفتم و

بعد از یه مدت کوتاه ایشون تبدیل شد به یکی از صمیمی‌ترین دوستام!

تا جایی که تهران که بودم خونه‌شون می‌رفتم و

حتی موقع اسباب کشی خوابگاه گفتم بیاد کمکم کنه و 

اون آش شتر اول مهر ماه امسالم با ایشون خوردم!


احتمالاً این دری وریایی که میگم از آثار کدئین این مسکناییه که خوردم 

ولی به هر حال هر کسی رو به راحتی وارد شعاع روابطم نمی‌کنم

اگه الان دارید اینارو می‌خونید می‌تونید به خودتون و شعاعتون افتخار کنید :دی


الان دارم اینو گوش می‌دم nazar-allaho-akbar-qatari-ahangaran

۴ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

381- با تو هر ساعت عمرم یه جهان خاطره میشه

چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ب.ظ
۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این عکسو دختر حوا فرستاده:


داشتم از اتوبوس پیاده می‌شدم؛ بابا تریپ راننده تاکسیارو برداشته می‌گه: 

خانم تاکسی می‌خواین؟ آبرسان ده تومن!

من: آقا من دانشجوام! آه در بساط ندارم، اگه مجانی می‌بری بیام سر راه سنگکم باید بگیریم :))))


صبح رسیدم، دیدم پسورد وای فایمون عوض شده؛

من: بابا پسورد چیه؟

بابا: اول صبونه بعد اینترنت

من: مامان؟

مامان: اول صبونه

داداشم هم که دانشگاه بود


و یکی از عظیم‌ترین و الیم‌ترین عذاب های سفر! تنهایی پیاده شدن برای نمازه

ینی آرزو به دل موندم یه بار این راننده بگه 20 دیقه نماز و همه بپرن پایین

خب پیاده نمیشین، نشین؛ ولی چرا یه جوری نگام می‌کنید آخه!!!


و جا داره تشکر کنم از راننده محترم که با اینکه می‌بینه من تنها بانوی اتوبوسم

باز میاد بلننننننننننننننننننننند اسممو صدا می‌زنه که بلیتمو که اینترنتی گرفته بودم بده بهم

این یارو منو یاد دکتر ف. انداخت که تنها دختر کلاس اخلاق مهندسی‌ش بودم و

باز موقع حضور و غیاب اسم منو می‌خوند!!! و سرشو بلند می‌کرد ببینه همون قبلی ام یا نه!


و تشکر از زهرا که دیشب تو حیاط مسجد دانشگاه بغلم کرد و بوسید و گفت

چه خوب که داری خوب‌تر میشی و چه خوشحالم که این‌جا می‌بینمت :)


و تشکر ویژه از خودم که 11 شب از دانشگاه تا ترمینال آزادیو پیاده رفتم :دی

۱۰ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اسناد و مدارک و تحقیقات و تحلیلاتشو ریخته جلوم میگه باید خطمون عوض بشه که یکپارچه بشه

برگشتم می‌گم نمیشه برادر من! نمیشه!

اگه فکر کردی مثل اسرائیل می‌تونیم خط مرده‌ای مثل عبری رو زنده کنیم، انگیزه می‌خواد که نداریم

اونا انگیزه‌ی ملی و دینی داشتن که ما این دو موردو اصلاً نداریم

اینجام که ترکیه نیست یکی شب بخوابه صبح بیدار شه الفباشو از عربی به لاتین تغییر بده

ترکیه لاییکه، دین براش مطرح نیست و دغدغه‌ی اسلامو نداره, هر چند باطن ما هم این‌جوریه

اینجا اگه فونتمون لاتین بشه، کدوم حاج‌آقایی فتواهاشو لاتین می‌نویسه!؟

همین جوریشم سر فاصله و نیم فاصله دعواست،

هر چند غرب‌زدگی تو تک تک سلولامون نفوذ کرده

ولی به هر حال از اول صبح ازل تا آخر شام ابد ما و غربیا آبمون تو یه جوب نمیره

تازه گیریم که بشه؛ ما آتاتورکمون کجا بود!

شما یه نهادی رو نام ببر که ملت هفتاد و پنج میلیونی‌مون گوش به فرمانش باشن و هر چی بگه بگن چشم

اصن شما دلت می‌خواد حافظ رو به لاتین بخونی؟!

من که چشمم آب نمی‌خوره تا صد سال آینده عملی بشه

اینارو من می‌گفتماااااااااااا!

ولی بیچاره حق داشت...

اوضاع خط فارسی خیلی داغونه

چهارتا پیکره درست و درمون نداریم

اروپا پیکره میلیاردی می‌زنه ما به یه میلیونم نرسیدیم هنوز


+ تا حالا سابقه نداشته ولی به طرز عجیبی خیلی خسته‌ام! هم روحی هم جسمی

چه قدر دلم برای مامان و بابا و امید تنگ شده

ینی میشه فردا صبونه رو باهم بخوریم؟

۱۳ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۷:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

371- دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۲۸ ب.ظ


صبح تو مترو داشتم به چترم فکر می‌کردم؛

من این چترو از 7 سالگیم دارم؛

ینی از همون موقع که رفتیم برای مدرسه‌ام کیف و کفش و لباس بخریم

بابا یه چتر صورتی-نارنجی برای من خرید یه چتر آبی هم برای امیدِ 3 ساله

چتر امید به طرفة‌العینی نابود شد و به فنای فی‌الله رسید و به ابدیت پیوست و 

بعد از اونم سر ده تای دیگه همین بلا رو آورد و این آخری رو هم چند وقت پیش تو دانشگاه جا گذاشت

ولی چتر من هنوز هست

شاید تنها چیزیه که خیلی وقته دارمش

کم نیست...

16 سال با من بوده


+ دارم گوش میدم

۷ نظر ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۷:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

363- محمدتقی، شیرین‌ترین اتفاق دیشب بود

پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۷ ق.ظ

ساعت 5 کارگاه زبان‌شناسی رایانه‌ای تموم شد و سوار تاکسی شدم و میدون فاطمی و از اونجا وصال و دانشگاه تهران و ساعت 6 وقت دندونپزشکی داشتم و ترافیک و ترافیک و ترافیک!

زنگ زدم دندونپزشکی و به خانومه گفتم من نوابم و هر دو دیقه یه بار یه چراغ قرمز دو دیقه‌ایه و نمی‌رسم متاسفانه؛ گفتم اگه من آخرین مریضشم, منتظر نمونن و  منم از همین‌جا برگردم خوابگاه

خانومه همون‌جا از دکتره پرسید که شباهنگ چی کار کنه؟ الان نوابه, بیاد یا برگرده؟

دکترم گفت اگه تا شش و نیم خودشو برسونه منتظر می‌مونم

(در مورد این وقت دندونپزشکی، لازمه یه نکته‌ای رو بگم و اونم اینه که من پاییز پارسال رفتم دندونپزشکی و گفت اوضاشون خرابه و دندون عقلت که جراحی می‌خواد, دو سه تاش عصب کشی و بقیه رم باید پر کنم! یکیو پر کرد و گفتم بقیه‌اش بذار بمونه بعد از کنکور بهمن ماه, بعد از کنکورم گفتم بذار بمونه بعد از عید و بعدشم گفتم بذار بمونه بعد از کنکور خرداد و تابستونم رفتم دندونپزشک خودم تو ولایت خودمون و گفت مینیمم 4 تومن خرج داره؛ تازه فامیلمون بود!!! و تا این بیاد پروسه درمانو شروع کنه اومدم تهران و گفتم برم دندونپزشک همین شریف؛ یکی دو بار وقت گرفتم؛ ولی هر بار یه مشکلی پیش اومد و نشد که بشه! تا اینکه چند روز پیش وسط کارای فارغ‌التحصیلی رفتم و دو تاشو پر کرد و دو تاشم دیشب پر کرد و دو تاشم موند برای شنبه و یکیشم بعد از محرم!)

خلاصه 6:31 دم در دندونپزشکی دانشگاه بودم!

ینی دیروز یه دور از ولیعصر رفتم بزرگراه کردستان، یه دور از کردستان سمت انقلاب و آزادی و شریف و تازه بعد از دندونپزشکی قرار بود برم پارک بوستان گفتگو اون سر تهران, دور همی دخترای گلِ 89 ای که مطهره و زهرا و مینا و آزاده و مریم اینا رو ببینم

رسیدم و دکتره گفت عکساتو نیاوردی؟

گفتم کیف مشکی‌مو برداشتم و تو کیف سفیدم جا موند و خانومه گفت عکس که نیاوردی, دیرم اومدی, دیگه باید برگردی

گفتم خب پس وقت بعدی کی باشه؟

خانومه گفت بشین بابا شوخی کردم


آقا من چرا فرق شوخی و جدی رو نمی‌فهمم؟!!! اصن چرا با مقوله شوخی مشکل دارم؟ چرا شوخی و دروغ برای من و مغز وامونده‌ام تعریف نشده؟ هوم؟ چرا؟!!!

خلاصه 7 و نیم کارم تموم شد و زنگ زدم به مطهره اینا که نمی‌رسم بیام پارک!

راستش دلم می‌خواست برم مسجد دانشگاه :دی

مطهره گفت بعد از پارک, با زهرا میخواد بیاد مسجد و 

این‌جوری با یه تیر دو نشون می‌زدم! ینی هم مطهره و زهرا رو می‌دیدم هم به مسجد می‌رسیدم

حالا اینا چه ربطی به عنوان داره!

یه دور بابا زنگ زده چه طوری و کجایی و چه خبر, یه دور مامان و یه دور خاله و عمه!

حالا با اون فک بی‌حسم باید براشون توضیحم می‌دادم که کجا بودم و کجام و کجا میخوام برم

به مامانم میگم مسجدم, میگه اومدی درس بخونی؟!

ینی خوشم میاد هیچ جوره ذهنیت قبلیشون نسبت به من عوض نمیشه! آخه مسجد جای درس خوندنه؟!!!

برگشتم می‌گم برای مراسم اومدم

میگه مراسم؟ مراسمِ چی؟!

خب اولین بارم بود که مراسم عزاداری مسجد دانشگاهو شرکت می‌کردم

ینی دوره کارشناسی‌م حتی یه بارم نیومده بودم

رفتم وضو گرفتم و دیدم رو در نوشته که ورودی خانوما به در شرقی یا شمالی منتقل شده

منم خب درای مسجدو نمی‌شناسم!

ینی فقط همون دریو می‌شناسم که روبه‌روی دانشکده فلسفه است

یه درِ دیگه هم تو حیاطه که خب پرِ پسر بود و فکر کردم لابد ورودی خانوما اونجا نیست

خلاصه درگیر در ورودی بودم و هیچ کسم نبود بپرسم!

تا اینکه کودکی دیدم که پیرامون من پرسه می‌زنه و با خودم فکر کردم لابد مامانش این وراست

اومدم بیرون و دیدم یه خانومه که پشتش به منه وایستاده و گفتم ببخشید خانوم...

همین که برگشت گفتم فلانی؟!!!!!!!!!!!!!!!!

اونم گفت فلانی؟!!!!!!!!!!!!!!!!

و ما همدیگر را در اغوش گرفتیم!

وی هم‌مدرسه‌ای بنده بود و یه سال از بنده بزرگتر!

پرسیدم این فسقلی کیه؟

گفت محمدتقی, پسرمه!!!

ینی قیافه‌ام دیدنی بودااااااااااااا! گفتم محمدتقی بیا با خاله عکس بگیر... تو رو خدااااااااا

بعد این بچه یه دیقه تو بغلم بند نمی‌شد

با مکافات یه همچین عکسی گرفتیم و 

همون‌جا از شدت ذوق! اینجانب اسم پسرمو از طوفان به امیرحسین ارتقا دادم :)))))



پ.ن: منتظر اذان صبم که بخونم بخوابم! از صبم یه جا بند نبودم و اصولاً باید الان خسته می‌بودم ولی نیستم

شباهنگ یه نوع خاصی از جغده که شبا پست می‌ذاره :دی

۲۱ نظر ۲۳ مهر ۹۴ ، ۰۳:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امروز, شریف بودم

برای کارای فارغ‌التحصیلی

یه تاییدیه باید از دفتر ارتباط دانش‌آموختگان می‌گرفتم

نمی‌دونستم کجاست

پرسون پرسون رفتم و رسیدم به یه ساختمون نزدیک دانشکده برق

همکفش که هیچی نبود

طبقه اولم امور بین‌الملل بود که به من ربطی نداشت

طبقه دوم...


هیچی به اندازه این جمله‌ی روی دیوار طبقه دوم نمی‌تونست آرومم کنه



به خانوم منشی گفتم اومدم تاییدیه بگیرم

گفت اول بشین این فرمو پر کن بعد ببر بده به اون آقاهه

یه نگاهم به جمله‌ی روی دیوار بود و یه نگاهم به فرم

- همه رو نوشتم

+ وبلاگ داشتی؟

- هنوزم دارم, 8 ساله‌شه

+ محرمانه بمونه؟

- لزومی نداره :)


ولی خب رمز پستای رمزدارو بهشون ندادم :دی

خدایا؟ امروز روز خوبی بود... لازمه دوباره ازت تشکر کنم... خیلی خیلی مرسی!

والدین عزیز به وبلاگ شباهنگ خوش اومدید, قدم رنجه فرمودید :)

۵ نظر ۲۱ مهر ۹۴ ، ۲۳:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

357- گریه کردم؟

دوشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۴۵ ب.ظ

- گریه کردی؟

+ نه بابا :) داشتم پیاز خرد می‌کردم :)


- گریه کردی؟

+ هوا طوفانی بود, گرد و خاک رفت تو چِشَم این جوری شدم :)


- گریه کردی؟

+ دیشب کم خوابیدم, خسته‌ام, یه کم بخوابم خوب میشم :)


- گریه کردی؟

+ به هوای آلوده و دود ماشینا آلرژی دارم, بیرون میرم این جوری میشم :)


- گریه کردی؟

+ داشتم کتاب می‌خوندم, نیست که فونتش خیلی ریزه، چشام خسته شد :)



+ پدر و مادرم آدرس اینجارو ندارن، کاش دوستامم نداشتن...

+ وایسا دنیا

۲۰ مهر ۹۴ ، ۱۷:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

روز اول, استادمون دونه دونه داشت ازمون می‌پرسید دوره کارشناسی برای عربی چی خوندیم و

کلاً چی بلدیم و چه قدر بلدیم

دوستان هم یکی یکی اسم درسایی که پاس کرده بودنو می‌گفتن و 

اسم کتابایی که خونده بودن و مباحثی که روش کار کرده بودن؛ 

و من حتی بلد نبودم اسم کتابارو یادداشت کنم بعداً برم ببینم چیه :|

نوبت من که رسید, استادمون خندید و گفت شمام که دیگه خیلی عربی پاس کردی و 

رفت سراغ نفر بعدی و از اون پرسید

منم دو نقطه خط صاف بودم!


ویرایش دوم: کلاً 10 نفریم 8 تا خانوم 2 تا آقا؛ اون خانومه که پست 334 در مورد نوشتم و اون یکی آقاهه که ارشد الهیات و عرفان داره و این دومین ارشدشه, تو گروه نیستن؛ برای همین آقای پ. نوشته حضرات عالیه :دی

من چرا معلم عربی نشدم؟! به خدا استعدادشو داشتم!

دیشبم روی معادله دیفرانسیل هم‌اتاقیم با 4 تا شرایط مرزری فکر می‌کردم :دی

بزنم به تخته؛ آشپزی و خونه داری و دسر و کیک بدون فر که هیچ, درسم هم خوبه!

حاضر جوابم که هستم:


ویرایش سوم: در راستای کامنت یکی از دوستان, عزیزان دقت کنید که در مکالمه دوم, طرف دختره!!!

ینی تو گروه, دختره بحثو ادامه داد

از مادر زاده نشده پسری که تو پی امش برا من بوس بفرسته (به جز بابایی و داداشی البته)

۳ نظر ۱۸ مهر ۹۴ ، ۱۲:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

276- دیالوگ پدر و دختری!

شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۴ ب.ظ


۱۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۳:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
بابای محترمی که دم در خونه سوار ماشینش می‌شدم و دم در خوابگاه پیاده می‌شدم و 
چمدونامو تا دم در واحدمون می‌آورد! مسافرته 
و منِ بدبختِ بینوای فلک زده, مجبور شدم اسباب و اثاثیه مو پست کنم!
مجبور شدم چهار تا چمدونو پست کنم!
می‌فهمین؟
من چهارتا چمدونو پست کردم تهران!!!
و تاکنون حس چندانی مبنی بر بازپس‌گیری اموالم از انبار راه‌آهن ندارم!
فرستنده و گیرنده‌شم خودمم!
می‌فهمین؟ 
خودم!
تازه می‌فهم خوابگاه و زندگی خوابگاهی و دانشجوی خوابگاهی ینی چی!!!
یه سر رفتم سایت رجا ببینم هزینه انبار و ارسال چه قدر میشه و

۵ نظر ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


فقط چند ساعت قرار بود کاظمین بمونیم, کمتر از یه روز

چهار تخته و دو تا دو تخته نداشتن

به بابا گفتم بگو ما سه نفریم, یه جغدم همرامونه که شب و روز بیداره و تخت و امکانات نمیخواد

شب صدای سرفه‌هام نه می‌ذاشت خودم بخوابم نه بقیه

سرماخوردگی اونم تو اون شرایط, خر بود و خر است

بابا بیدار بود که خواب نمونیم

ساعت دو باید می‌رفتیم فرودگاه

سرفه‌هام رسماً امانمو بریده بود

بلند شدم رفتم سمت یخچال و

شربتی که با لیموترش درست کرده بودمو برداشتم و

راضی بشوی یا نشوی می‌بوسم

از کوره اگر در بروی می‌بوسم

گفتی پدرت نور دو چشم است و عزیز

والله به جان ابوی می‌بوسم :دی

بوس ویروسی من و

بوس تیغ‌تیغی تو


+ دختر جماعت باید بابایی باشد

حتی دختر من هم باید بابایی باشد

والسلام!


+ عنوان از مصطفی نجفی

۱۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

میگن انسان, از نسیان میاد, از فراموشی, از اینکه یادشون میره, عادت می‌کنن

به رنج‌ها و سختی‌ها و حتی به غربت...

شب انتخاب رشته, من و بابا تو حیاط خونه مامان بزرگم اینا نشسته بودیم و

بابا پرسید میخوای بری تهران؟ می‌تونی؟

ساکت بودم

می‌دونستم سختمه

گفتم آره و 

هنوز که هنوزه پای حرفم هستم

پای همین آره ای که گفتم

عکس: مشهد, سال89, اردوی ورودی‌های شریف


+ میلاد هشتمین نور ولایت، تبریک و تهنیت (لینک)

۱۴ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

202- تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

جمعه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۴۲ ق.ظ

دیشب چهارتایی پا شدیم رفتیم دکتر

بابا منو فرستاد تو مطب و بعد خودش داشت با دکتره حرف می‌زد

خودمو آماده کرده بودم اون یه چیزی بپرسه من بگم لامفهوم, من یه چیزی بگم اون بگه لامفهوم

دیدم با یکی از این چوب بستنیا و دو بسته قرص اومد تو و (بابا توضیح داده بود که سرما خوردم)

گفتم سلام و بعد از احوالپرسی به زبان شیرینی فارسی و ذوق مرگ شدن من از این بابت, 

گفت آچ آغزیوی (= باز کن دهنتو)

من: !!!

همین‌جوری که دهنم باز بود زل زده بودم تو چهره‌اش و داشتم به این فکر می‌کردم که این ترکِ کجاست؟

بعدش بابا اومد تو و دکتره پرسید نچه کیلو سان؟

گفتم 45, 46

بابا گفت اندازه یه گونی سیمانه

خندیدیم

موبایلشو درآورد و با ماشین حساب یه چیزیو حساب کرد و گفت پس این سفیکسیم 400 هارو نصف کن,

بعد رفت دیکلوفناک سدیم 25 آورد, گفت اینم فعلاً بخور اگه خوب شدی نخور معده‌ات خونریزی می‌کنه

اومدیم بیرون, تو کف این دکتره بودم

به بابا میگم اهل کجا بود؟

گفت اردبیل

گفتم آهان, علی دایی

بعد خندیدیم که الکی مثلاً با اردبیلیا مشکل داریم

با ارومیه‌ایا مشکل داریم, با اصفهانیا مشکل داریم, با تهرانیا مشکل داریم

اصن ما کلاً مشکل داریم :))))))

انقدر حواسم پرت دکتره بود (چقدرم متین و مودب بود :دی) که یادم رفت اونجا قرصامو بخورم

اومدیم بیرون, وسط خیابون یادم افتاد می‌خوام قرص بخورم و آب می‌خوام

رفتیم تو یه مغازه که مهر و سجاده می‌فروخت, خاله 80 ساله بابا بهمون سپرده حلقه یاسین بخریم

فروشنده افغانی بود

دیدم آب داره, به بابا گفتم که بهش بگه که بهم آب بده

فکر کردم لابد تو لیوان یه بار مصرف میده دیگه

اینم تو لیوان خودش داد

بنده خدا لیوانش تمیز تمیز بودااااااا ولی خب به هر حال لیوان خودش بود

گفتم میشه یه لیوان دیگه بدید؟

گفت همینو دارم ولی تازه شسته کرده بود :))))

بعد به ترکی به بابا گفتم آخه من اِو دَ سیزین لیواناردا سو ایشمرم بونون لیوانین دا سو ایچیم؟

(= آخه من تو خونه تو لیوانای شما آب نمی‌خورم تو لیوان این آب بخورم؟)

خلاصه چشامو بستم و با سلام و صلوات بر محمد و خاندان پاکش آبو خوردم و لبخند و تشکر و

چند تا چیز میزم خریدیم و اومدیم بیرون

داشتیم برمی‌گشتیم, دیدم بابا میگه این افغانی بود, ولی ترکی هم بلده

من: !!! واااااااااااای! ینی فهمید چی می‌گفتم؟!!! 

آخه چه معنی داره یه افغانی پاشه بیاد کربلا, مسلط به عربی باشه و ترکی هم بلد باشه

والا!

پ.ن1: از همون مغازه هه که روسری قرمزمو خریده بودم یه روسری سبز و سفیدم خریدم و

الان حس پرچم بودن بهم دست داده :)))))

پ.ن2: چند مغازه پایین‌تر, از یه لباس مجلسی صورتی خوشم اومد,

به بابا گفتم بریم بپرسیم قیمتش چنده

همین که مامان لباسه رو دید گفت منم میخوام

حالا بابا هم می‌گفت این که لباس خوابه از چیش خوشتون اومده

قیمتشو که پرسیدیم, یه عدد نجومی و گزافی گفت که دهنمو وا مونده بود!!!

حالا تا صبح به لباس خوابه می‌خندیدم و به بابا می‌گفتم هنوزم معتقدی لباس خواب بود؟

پ.ن3: دکتره گفت آبلیمو رو با عسل بریز تو آب ولرم و هم بزن و بخور

الان دارم همین کارو می‌کنم

و به جرئت می‌تونم بگم یکی از مزخرف‌ترین طعم‌هاییه که تو عمرم تجربه کردم

۲۱ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ما به آدم‌ها زود عادت می‌کنیم

به همان فرمی که روز اول ملاقاتشان کرده‌ایم عادت می‌کنیم

تغییر کردنشان برایمان سخت می‌شود و از دست دادنشان سخت‌تر

به خلق و خوی آدم‌ها عادت می‌کنیم و تغییر آن‌ها در طول زمان را سخت می‌پذیریم

ما حتی به عادت‌های آدم‌ها هم عادت می‌کنیم

و تغییر عادت‌های آن‌ها، عادت‌های ما را هم تغییر می‌دهد و پذیرش این موضوع برایمان سخت است

ما به کارمان زود عادت می‌کنیم؛ به میزمان، به کامپیوترمان، به همکارانمان

به روتین‌هایی که گرفتارش می‌شویم؛ گاهی همه‌ی این‌ها برایمان سخت و عذاب‌آور می‌شود

اما چه می‌توان کرد؟ ما عادت کرده‌ایم که با همین شرایط کارمان را ادامه دهیم

و خو بگیریم به روزهایی که از پس روزهای دیگر می‌آید

وقتی صحبت از تغییر این عادت‌ها به‌میان می‌آید دست و دلمان می‌لرزد

ما به گلدان روی میزمان، به کتاب‌های کتابخانه‌مان، به خودکاری که مدت‌ها با آن می‌نوشتیم

به لباس‌هایی که مدت‌ها داشته‌ایم عادت می‌کنیم و از دست دادنشان برایمان سخت می‌شود

همه‌ی عادت کردن‌ها بد نیستند. اما در میان همه‌ی این‌ها عادتی رنج‌آور وجود دارد

ما به رنج‌هایمان عادت می‌کنیم. ما عادت می‌کنیم که رنج بکشیم

سال‌ها موقعیت‌های عذاب‌آور را تحمل می‌کنیم چون به آنها عادت کرده‌ایم

مثل این‌که قرصی را هر روز بخوریم و روزی که آن را از ما بگیرند از نبودنش ترس تمام وجودمان را بردارد

ما راحت‌تریم که با رنجی زندگی کنیم تا به تغییر آن دست بزنیم

تغییر همیشه درد دارد، اما با یک رنج می‌توان سال‌ها زندگی کرد و لبخندی پوچ را بر لب‌ها نشاند

می‌توان رنج‌ها را حمل کرد و بی‌پایه و اساس به دنیا گفت که حالم خوب است

این عادت کردن از همه‌ی عادت‌کردن‌ها ترسناک‌تر است


حال مزخرفم را بگذارید به حساب صبحانه ای که نخوردم و شیری که هنوز روی میز است و 

ناهاری که

نخوردم 

و شامی که

اشتها ندارم

یا نه

بگذرید به حساب خواب مزخرف دیشبم

که از صبح هزار بار تعبیرش کرده ام

یا بگذارید به حساب هفت هشت ده کامنت خصوصی دیروز که نخوانده حذفش کردم

به حساب یک آدم نفهم که قبلاً توضیح داده بودم

اصلاً بگذارید به حساب طبیعتم که دست خودم نیست که دل خوش کنیم که خوب می‌شوم

ولی من حال مزخرفم را می‌گذارم به حساب یک عادت! عادت به خواندن سطرهایی که دیگر برای من نیستند

و حال خوب الانم به حساب وبلاگی که سرانجام از inoreader ام حذف کردم...

ولی تغییر

همیشه درد دارد


+ بابا رفته دنبال بلیت که یکشنبه بریم کاظمین :)

+ عنوان از ایمان زعفرانچی

۷ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

184- سه سال پیش

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۴ ق.ظ

خرداد ماه 91, سر کلاس محاسبات نشسته بودم و فکر کنم آخرین جلسه بود

بابا زنگ زد

برنامه درسیم دستشون بود و انتظار نداشتم وسط کلاس زنگ بزنن

فکر کردم لابد کار مهمی دارن

رفتم بیرون و جواب دادم

کلاسمون تالار 4 بود

بعد از سلام و احوالپرسی بابا گفت داریم میریم مسافرت, حدس بزن, یه جای زیارتیه

منم از امامزاده‌ها و قم و مشهد شروع کردم به حدس زدن و رسیدم کربلا و نجف و کاظمین!

الکی الکی حدس زدم و جدی جدی رسیدم عراق!!!

این جور موقع‌ها, نمی‌دونم تو فیلما دیدین یا نه, یارو وقتی می‌فهمه همچین جایی قراره بره, از اینکه همچین چیزی قسمتش شده, فاز معنوی می‌گیره و اشک تو چشاش حلقه می‌زنه و دوربین دور سرش میچرخه و چند تا صحنه از حرم و ملکوت نشون بیننده‌ها میدن و گوشی از دست یارو می‌افته و سجده شکری می‌کنه و رو به آسمون و یه فریادی چیزی از خودش ساطع می‌کنه و خلاصه انسان‌های نرمال این جور موقع‌ها از شادی در پوست خودشون گنجیده نمیشن معمولاً! (انسان‌های نرمال البته!!!)

اون وقت منو تصور کنید که پشت تلفن داد و بیداد راه انداخته بودم که عراق؟!!! آخه چرا اونجا؟ الان اونجا جنگه و امریکا اونجاست و بمب و موشک می‌ریزن رو سرمون و می‌ریم می‌میریم و چرا با من هماهنگی نکردید و اصن وسط تابستون تو این گرمای جهنمی, ما اونجا چی کار می‌کنیم و من کلی درس دارم و پروژه مدار منطقیمو چی کار کنم و موقع امتحاناته و استادا اون موقع نمره هارو میدن و من چه جوری بفهمم نمره ام چند شده و یه هفته بدون اینترنت چی کار کنم و اگه لازم باشه به نمره ام اعتراض بدم اینترنت از کجا گیر بیارم و چرا نظر آدمو نمی‌پرسید که کِی کجا بریم و چرا به فکر من و برنامه هام نیستید و چرا و چرا و چرا و

ینی فکر کنم هفت هشت دیقه همین جوری داشتم غر میزدم :دی

تا اون موقع پاسپورتم همراه بابا بود و جدا نبود,

تازه بعدش که فهمیدم باید خودم شخصاً برم سراغ پاسپورت جدید و عکس و کارای اداریش دوباره شروع کردم به غر زدن که من این موقع تو این شهر بی در و پیکر پلیس به علاوه ده از کجا پیدا کنم و اصن وقت این کارارو ندارم و اصن بلد نیستم و امتحان دارم و پایانترمام دارن شروع میشن و نمی تونم و نمیشه و یه هفت هشت دیقه هم همین جوری سر این موضوع غر زدم و خداحافظی کردم و اومدم نشستم سر کلاس محاسبات عددی؛ ترم4 بودم اون موقع

حالا بماند که بلیتمون برای اواسط تیر بود و امتحانات و پروژه هام اوایل تیر تموم میشد, ولی خب پاسپورت گرفتن و پست کردنش به نظرم برای نسرینِ سه چهار سال پیش سخت بود

اینم بماند که به عکسم گیر دادن که موهات معلومه و برو دوباره بگیر و اینم بماند که اولش فکر کردن هنوز 18 سالم نشده و داشتن پاسپورت همراه بهم میدادن و فازشون این جوری بود که برو با والدینت بیا!!! :)))))

رسیدیم نجف و همین که پامو از هواپیما گذاشتم بیرون, دیدم آقا نفسم بالا نمیاد؛ انگار سرمو بکنم داخل تنور!!! ینی هوای خنک تبریزو مقایسه کنید با دمای 50 درجه ی اونجا! 
اولین چیزی که وقتی رسیدیم هتل رفتم سراغش اینترنت بود که نداشتن, گوشیمم نبرده بودم, فکر کنم گوشیم اون موقع سیمبین بود ولی به نت وصل میشد؛
به هر حال سه روز اول که نجف بودیم نت پیدا نکردم. هتلاشون بر اساس حروف الفبا, الف و ب و ج و ... دسته‌بندی میشدن و هر کدوم از حروف درجه یک و دو و سه و .. داشت؛ 
هتل نجف خوب بود ولی نت نداشت؛ نگران وبلاگم نبودم, چون اصن از اولشم قرار نبود در مورد مسافرتم چیزی تو وبلاگم بنویسم, نگران نمره هام بودم...

اون موقع با تور اومده بودیم, مسئول تور دوست بابا بود و اذیت نشدیم و با اینکه من لب به غذاها نزدم ولی خوش گذشت, آشپزای هتل ایرانی بودن و اصن غذاها ایرانی بودن ولی خب من ترجیح می‌دادم به نون و ماست و خیار اکتفا کنم؛

همه‌ی اینا یه طرف و دنگ و فنگای با تور اومدن یه طرف, هی مارو از این سر شهر می‌بردن اون سر شهر که اینجا مقام فلانه اونجا مقام بهمانه, اِن هزار سال پیش فلان پیامبر از اینجا رد شده, اینجا نشسته و اینجا فلان نمازو بخونید و اونجا فلان نمازو؛

حالا ما به دو رکعت اکتفا می‌کردیم, ولی یه عده از این زائرهای حرفه‌ای بودن, اونا پدرمونو دراورده بودن بس که فلان جا فلان دعا و نمازو می‌خوندن و بهمان جا فلان ذکر و نماز جهت گشایش بخت و اولاد صالح و رزق فراوان و آمرزش گناهان و منم بی اعصاب که من برای کدوم گناه نکرده‌م استغفار کنم و اینترنت میخوام!

بعد از سه روز رفتیم کربلا, یکی دو ساعت طول کشید, سه روزم اونجا موندیم, هتل کربلا الف 1 بود و 
اینترنت داشت!!!

اولین کاری که کردم رفتم سایت شریف و کارنامه و بعدش ایمیلامو چک کردم (وبلاگم اون موقع مطرح نبود, خواننده‌ها و دوستامم نمی‌دونستن مسافرتم)؛ چند تا ایمیل از طرف اساتید و نمره‌ها و یه ایمیل از ارشیا؛ موضوع ایمیلش هنوز یادمه, نوشته بود با این نمره‌ها باعث افتخار مملکتیم, بعدشم احوالپرسی و چه خبر از نمره‌ها؟

نمره هام خوب بود, راضی بودم, تئوری مدار و محسبات و درسای عمومی‌م هم 20 بود

ولی آخ آخ... امان از ریاضی مهندسی کمالی نژاد! ینی میانگین بقیه اساتید 17, 18 بود, اون وقت این نیّت کرده بود نصف کلاسو بندازه! با سلام و صلوات نمره مو چک کردم و 12, 13 برای اون درس و اون استاد, حکم نمره الف رو داشت! یادمه سوال آخرشو هیچ احدالنّاسی حل نکرده بود! تا من باشم با استاد المپیادی درس برندارم! نامردِ اِن بعدی!!! همه‌ی سوالاشم اِن بعدی بودن لامصب!!! با اون موهاش!!! از موهای منم بلندتر بودن! والا!!! 

و اما الکترومغناطیس! :دی

بگذریم :)))))) برای اطلاعات بیشتر در مورد این درس به پروفایلم مراجعه کنید :)))))

همین‌جوری یکی یکی نمره‌هارو چک می‌کردم و رسیدم مدار منطقی‌, راضی بودم ولی نمره تمرین سری چهارم صفر بود و من دقیقاً یادمه تمرین سری4 رو 100 گرفته بودم, چون سوال طراحی بود جواب هر کی با بقیه فرق می‌کرد, یادمه بعد از تصحیح تمرینا, خودم برگه ارشیارو از استاد گرفته بودم که جوابامونو مقایسه کنم و یادمه اونم 100 گرفته بود ولی وقتی نمره‌شو چک کردم دیدم نمره تمرین4 اونم صفر رد شده! یه لحظه آه از نهادم برخواست که ای وای من! فهمیدم چرا صفر شدیم :(((((((((((((((

اون موقع ارشیا هم مثل من تئوری مدار و الکترومغناطیس و محاسبات و ریاضی مهندسی و مدار منطقی داشت (اصن روایت داشتیم در هیچ کلاسی نرفتم و هیچ درسی برنداشتم مگر اینکه وی را قبل از خود و بعد از خود و یا همراه خود در همان کلاس یافتم)

یادمه بعد از کلاس مدارمنطقی میانترم مدار منطقی داشتیم و ملت نیومده بودن سر کلاس, اونایی هم که اومده بودن سریع بعد از تموم شدن کلاس رفتن و استاد برگه های تمرین سری4 رو تصحیح کرده بود که سر کلاس تمرینارو پس بده ولی چون همه رفتن نداد و به من گفت اگه تمرینو تحویل داده بودی بیا بردار برگه‌تو؛ منم موقع برداشتن برگه‌ی خودم از استاد پرسیدم می‌تونم برگه‌ی تمرین بقیه رو هم بردارم بهشون بدم؟ گفت آره و برگه اونم برداشتم و دقیقاً یادمه تالار1, قبل میانترم برگه تمرینشو بهش دادم و اونم 100 شده بود

ظاهراً استاد محترم بعد از اینکه ما دو تا تمرینمونو پس گرفته بودیم تازه یادش افتاده بود نمره هارو برای خودش یادداشت نکرده و تمرینارو برده بود نمره‌ی همه رو یادداشت کرده بود جز نمره ما و حواسشم نبود بعداً بهمون بگه و 
نمره‌ی مارو صفر رد کرده بود

دیگه اعتراض نکردیم ولی بعد از سه سال هنوز بابت صفر شدن نمره خودم که هیچ, نمره یه نفر دیگه عذاب وجدان دارم و این "صفر" برای کسانی که همیشه همه‌ی تمریناشونو تحت هر شرایطی تحویل داده بودن سخت بود خب...

بعدشم رفتیم سامرا و خدایی دیگه از سامرا انتظار خط تلفنم نمی‌رفت چه برسه اینترنت؛
قبل از ما نمی‌دونم بمب گذاشته بودن, یا موشک یا چی که ضریح و حرم کاملاً نابود شده بود و پرده کشیده بودن؛ یه چند ساعتی هم اونجا گشتیم و جای موندن نبود و برگشتیم؛ فکر کنم بعدشم رفتیم کاظمین و بغداد (چون اون موقع خاطره نمی‌نوشتم یادم نیست دقیقاً کی کجا رفتیم) یادمه وقتی رسیدیم من خواب بودم, همچین که چشم باز کردم شوکه شدم :))))) چون ریخت و قیافه شهر اصن شبیه کربلا و نجف و سامرا نبود, اونا کجا این کجا!
خانومای اونجا همه چادر مشکی با روبند و اینا تاپ شلوارک و به هر حال پایتخت بود دیگه!

چیز زیادی یادم نمیاد, نمی‌دونم چرا حتی یک خط هم ننوشتم ولی به عنوان اولین تجربه, حس خوبی داشتم؛ هر چند تمام اون یه هفته درگیر نمره‌هام بودم ولی خوش گذشت, حس‌های جدیدی رو تجربه کردم, اتفاقات جدید و صحنه‌های جدید
قرار نبود یاد این چیزا بیافتم و دوباره برگردم از گذشته‌ها بنویسم, اصن اگه می‌خواستم بنویسم همون سه سال پیش می‌نوشتم ولی خب دیشب خواب شریف و دوستامو دیدم و یاد نمره‌هام افتادم


+ دارم اینو گوش می‌دم

۲۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

179- ابو مشتاق, ابو عزرائیل, ابو زهرا, ابو نسرین

سه شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۵ ق.ظ

اولاً یکی از هیجان‌انگیزترین کارای اینجا فیس بوک بدون فیلتر شکنه :))))

کلاً هیچی فیلتر نیست :دی

ثانیاً دمای هوای به گونه ایست که میشه گفت هذه جهنم التی کنتم توعدون!!!

البته من الان تو هتل, زیر کولر دارم یخ می‌زنم و پستارو زیر پتو!!! تایپ می‌کنم

ولی چه جوری دووم میارن ملت تو این هوا!!! خیییییییلی خنکش پنجاه درجه است

من که میرم بیرون نفسم بالا نمیاد! انگار کنار تنور نونوایی ایستاده باشم

اتفاقاً برای همین الان مسافر به نسبت کمتره و بیشتر اعراب و جنوبیا اومدن اینجا

ثالثاً ساعت اینجا با اونجا فرق داره و اینارو به وقت ایران منتشر می‌کنم و

کلاً وقتی میگم شب, ینی نصف شب صبح هم ینی ظهر, ظهر هم ینی عصر

یه دو ساعتی با اونجا فاصله داریم خلاصه

رابعاً امروز صبونه رو خواب موندیم

ینی تایم صبونه شش و نیم تا هشته, ما هم تازه هشت و نیم از خواب برخیزیدیم :دی

هیچی دیگه, رستورانو جمع کرده بودن, آوردیم همین‌جا خوردیم

خامساً ابو مشتاق, اسم اون راننده‌ایه که دیروز مارو تا هتل نجف رسوند, 

فارسی بلد نبود

بابا هم باهاش عربی حرف می‌زد و 

اصن تو کف لهجه بابا بودم! باورم نمیشد اون صداها از حنجره‌ی بابا بیرون میاد

فقط اونجاشو متوجه شدم که راننده شماره شو داد به بابا که هر موقع ماشین لازم داشتیم زنگ بزنیم

بعد بابا برگشت گفت ولدی یحب ابوعزرائیل

راننده یهو ذوق زده شد گفت خوووووووووب خیلی خوووووووب ابوعزرائیل یقتل داعش

بعدش اسم داداشمو پرسید

گفت امیدم, امید!

راننده گفت اومید؟

امید گفت امید ینی امل, رجا, حرکۀ الامل الاسلامیۀ

بعد راننده ذوق زده شد گفت خووووووووووب, امل, امید :))))))

تا برسیم هتل, امید هر دو دیقه یه بار می‌گفت درصد عربی‌ت بخوره تو سرم؛ ببین بابا عربی بلده یا تو!


مسئول هتل برای ناهارمون چهار تا غذا از حرم آورد ینی ناهار مهمون حضرت علی بودیم! :دی

سه تا سمبوسه و دو تا نون باگت و دو سیخ جوجه و یه سالاد که مزه‌ی هر چی میداد جز سالاد

من اینجوری بودم که وااااااااااااااااااااا! حضرت علی و سمبوسه؟ نون باگت؟!!!

انتظار قرصی نان جوین و دانه ای خرما و جرعه ای آب داشتم لابد :دی

آقا چرا اینا تو همه چی شکر میریزن آخه؟!!! آخه تو سالاد کلم و خیار, شکر میریزن؟

اه

والا!!!

با همکاری داداشم, چیزایی که نمی‌خواستیم بخوریمو جدا کردیم 

که ببریم بدیم به اینایی که بیرون هتل وایمیستن و غذا میخوان

بعدشم رفتیم حرم که بعداً توضیح میدم و بعدشم یه تاکسی گرفتیم اومدیم کربلا

با تاکسی یکی دو ساعت طول کشید؛ سی چهل دینار, حول و حوش صد تومن خودمون

این راننده که مارو تا کربلا رسوند, اسمش ابو زهرا بود. دو تا دختر داشت یه پسر, 

زهرا, شهلا, احمد

خیلی مهربون بود, دید آفتاب اذیتم می‌کنه و کلامو گرفتم جلوی صورتم,

وسط راه نگه‌داشت آورد یه پارچه کشید رو شیشه های عقب و یه چیزی گفت که نفهمیدم

داشتن با بابا در مورد تعداد بچه‌ها حرف میزدن, بابا می‌گفت توی ایران بزرگ کردن بچه دردسر داره

سخته, مشکله؛ 

تحصیلات, امکانات, پیدا کردن کار, خونه, جهیزیه

راننده هم می‌گفت اینجا این چیزا مطرح نیست و تازه سن ازدواجم خیییلی پایین‌تره

راست می‌گفت

دختره هم سن و سال من, یه بچه کنارش راه می‌رفت, دست اون یکیو گرفته بود

یکی دیگه تو بغلش, یکی هم تو راه بود, لابد بقیه‌شم گذاشته بود تو خونه

اون وقت ما هنوز یه شوهرم نداریم :)))))

ابو زهرا می‌گفت هر کدوم از بچه‌ها که بزرگ‌تر باشن اسم اونو رو مامان و باباشون میذارن

منم برگشتم به امید میگم هه هه هه هه مامان و بابا اینجا اسمشون ام نسرین و ابو نسرینه

هه هه هه هه, من بچه بزرگم, هه هه هه هه

امید: هه هه هه هه وُ... (با لحن جناب خان)


۱۲ نظر ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عنوان پست رو داشته باشید, 

برم یه سر و سامونی به اوضاع بدم, شب میام خاطرات امروزو در ادامه همین پست می‌نویسم


جونم براتون بگه که دیشب تا پاسی از شب مهمون داشتیم و من نخوابیدم و 

الان بدجوری خوابم میاد و تا جایی که نای نوشتن داشته باشم می‌نویسم و بقیه اش میمونه برای فردا

ملتی عظیم اومده بودن برای التماس دعا و بدرقه و

یکی می‌خواست کنکور قبول شه, یکی می‌خواست فارغ‌التحصیل شه, یکی مدرک داشت کار نداشت,

یکی کار داشت زن نداشت, یکی زن داشت بچه نداشت, یکی بچه داشت, بچه اش دنبال کار می‌گشت,

یکی دنبال زن برای بچه‌اش بود, یه عده دنبال شوهر برای خودشون و یه عده هم دنبال شوهر برای یه عده دیگه

محوریت اکثر دعاها حول شوهر بود خلاصه :)))))

با این همه مهمون کلی میوه و شیرینی اضافی موند که با خودمون بردیم فرودگاه که سر صبی بدیم ملت بخورن

روز قبلشم من ناهار ماکارونی درست کرده بودم که خب ته‌دیگش سوخت ولی دستم انقدر برکت داره

که ماکارونی مزبور و مذکور برای شام هم موند

حتی یه عده که صبونه گرم می‌خورن برای صبونه هم خوردن و خلاصه دغدغه مامانم خالی کردن یخچال بود,

به نحوی که وقتی تو فرودگاه دید موزا هنوز تموم نشدن, به امید گفت ببر بده مامورا بخورن,

ولی من ممانعت به عمل آوردم که آقااااااااااااااااااااا, بی خیال!!!

اینا فکر می‌کن یه ریگی به کفشمونه و داریم رشوه میدیم و

یه کیلو موزو با خودمون بردیم داخل هواپیما!

مامان و بابا که در زمینه خوردن موز همکاری نکردن

ولی من و امید با تمام قوا! تو اون فاصله یک ساعت و چهل دقیقه تبریز - نجف, تا تونستیم موز خوردیم

که بازم شش هفت تاش موند

نزدیک بود ببریم بدیم خلبان و کمک خلبان بخورناااااااااا :))))

بابا هم که بدجوری عصبانی شده بود که بندازینشون دور, ول کنین این موزای بدبختو

ولی خب ما ینی من و امید مقاومت می‌کردیم و تا خود هتل نجف بردیمشون! 

دم در هتل یه دختره دوید سمت امید و اشاره کرد به خوراکی هایی که دست داداشم بود

بدون رودروایسی گفت آب و طعام بده

ما هم که از خدامونه

موزارو به انضمام چند تا نوشابه دادیم بهش و خلاص!!!


ظهر رسیدیم فرودگاه نجف و هر کاری کردم پست پیامکی بذارم نرسید,

کد 98 هم زدم اول شماره بلاگ ولی نشد

یه چند تا عکس سلفی و بعدش سوار تاکسی شدیم بریم هتل

20 دینار, معادل شصت هفتاد تومن خودمون

با اینکه کل شهر شبیه خرابه است و به یه شهر زلزله زده شباهت داره و خبری از علائم راهنمایی رانندگی و

خط کشی خیابون و فرهنگ و اینا نیست, ولی لامصب ماشیناشون خوبه

البته فضای خیابونا دو قطبیه, ملت یا سوار سه چرخه و درشکه ان, یا شاسی بلند و دنده اتوماتیک

شش هفت تا پرایدم دیدمااااا


چون ما با کاروان و گروه و هیئت و اینا نیومدیم,

اسم جمع چهار نفره خودمونو گذاشتیم کاروان خودمختار مزنا (مخفف اسمامون),

امیدم مسئول حفاظت و نظارت کاروانه و 

چپ و راست بهم میگه زورو که نیستی! درست بپوش اون لامصبو خواهرم!!! خواهرم حجابت!!!

الان معضل اصلی, حجاب منه!!! 

از صبح چهار بار بهم تذکر دادن, هر بارم به نظر خودم حجابم انقدر خوب بود که با همون حجاب میشد نماز خوند

یه بار آقای کفشدار, دو بار خانم تفتیش, یه بارم خانم داخل حرم

الان انقدر خسته ام که آپلود عکس و بقیه خاطراتو میذارم برای فردا و شما رو به خداوند منّان می‌سپارم

۱۸ نظر ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


پارسال تولد 22 سالگیم, دقیقاً یه همچین عکسی با مامان و بابا گرفتم و

خیلی دوست داشتم اون عکس, الان هدر وبلاگم بود, یا عکس پروفایلم

ولی خب نمیشه :(

البته دهن من این جوری مثل این بچه باز نبود و لبخند ملیحی بر لب داشتم

الان اون عکس بک گراند دسکتاپ لپ‌تاپمه و چاپش کردم گذاشتم اتاقم که همیشه جلوی چشمم باشه

+ همون‌طور که مستحضر هستید عنوان پست هیچ ربط مستقیم یا غیر مستقیمی به خود پست نداره

امیدم یه همچین عکسی با مامان و بابا داره

+ چند روز نیستم :)

۱۸ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

158- عشق اول و آخر؛ سیب‌زمینی سرخ کرده!

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۷ ب.ظ

امید و مامان شام دعوتن و بابا مسافرته و منم تنهام

ناهار که قرمه سبزی داشتیم (قرمه سبزی واقعی نه هاااااااااااا از این کنسروا!)

الانم که مشغول سرخ کردن سیب زمینی ام

هر موقع تنهام و گشنمه, اولین ایده ای که به ذهنم میرسه همینه!

ولی نمی‌دونم چرا هر کاری می‌کنم نمی‌تونم چاقو رو با دست چپم بگیرم :(

حتی میل بافتنی رو هم با دست راستم می‌گیرم

فکر کنم فقط نوشتنم با دست چپه

ینی من یه چپ دست اصیل نیستم؟ ینی دو رگه ام؟ :((((((


آقا رفته بودم عسل بخرم, توش عنکبوت بود!

به جان خودم راست میگم, 8 تا پا داشت

مگه عنکبوت جزو هشت‌پایان نیست؟

ایناهاش:

خواستم از آقاهه بپرسم این عنکبوته؟

بعد هر چی فکر کردم ترکی عنکبوت یادم نیومد

لغت فرس اسدی قرن 4 نوشته بود عنکبوت آن است که مردم آذربایجان دیو پایش خوانند

برای همین یه عده میگن ما اون موقع ترکی حرف نمی‌زدیم و مثلاً به قارچ می‌گفتیم کلاه دیوان

نمی‌دونم فاز کلماتمون چی بوده که ارتباط تنگاتنگی با دیو داشته

یهو یادم اومد شیطان تُری میگیم

بعد نمی‌دونستم به تار عنکبوت اینو میگیم یا به خود عنکبوت

کلاً درگیر بودم

پرسیدم "بو (=این) شیطان تری ده (=هست)؟"

از شانس منم آقاهه ترک نبود متوجه نشد!

چه وضعشه؟ شما فارس جماعت تو شهر ما چی کار می‌کنید آخه؟

دیدم برگشته میگه نه این شیطان تری نیست این عسله :))))))))


خب کور که نیستم می‌بینم عسله ولی توش عنکبوته خب!!!

پ.ن: یه بار برای جواب یکی از کامنتا گفته بودم گِچی قالیب جان قیدین ده قصاب پیی آخداریر

معنی‌ش این بود که گچی به فکر جونشه قصاب دنبال چربی و ایناست

اون موقع معنی گچی رو نمی‌دونستم گفتم یه چیزی تو مایه های بز و گوسفنده

صبح از داداشم پرسیدم, بلد بود :(

گفت گچی همون قوچ ه

این کلیپ را هم دریابید

۲۶ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

148- شام چی بپزم...

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۲۸ ب.ظ

یکی از اقوام مامان فوت کرده و (خدا رحمتش کنه) یه چند روز رفته خونه اونا 

بابا هم که مسافرته

بنابراین برای اولین بار در تاریخ!!! من و داداشم چند روز قراره تنها باشیم

ظهر اومده میگه بیا ناهار بخوریم

میگم برو یه چیزی گرم کن بخور, من میل ندارم

میگه نه! باهم بخوریم

رفتم دیدم مامان برنجو درست کرده آماده است

برای امید, کرفس, برای منم مرغ درست کرده بود

وظیفه منم گرم کردن اینا بود که به حول و قوه الهی عملیات گرم کردن موفقیت آمیز پیش رفت

گازو روشن کردم اومدم نشستم پای لپ‌تاپ

اومده دستمو گرفته برده آشپزخونه که بالا سر غذا وایستا نسوزه

میگه اینجا خوابگاه نیست بسوزونی و عکسشو بگیری بذاری وبلاگت و ملت لایکت کنن

عین آدم گرمش کن بیار بخوریم

هیچی دیگه...

الانم که رفته بیرون دوستاشو ببینه

میگه با دوستای مسجدی قرار دارم!

ولی خدا به سر شاهده تا حالا ندیدم این بچه مسجد رفته باشه

خعلی مشکوک میزد

باید تعقیبش می‌کردم

ششصد بار لباساشو عوض کرد تا پیرهن خوشگله شو بپوشه :)))))

الان بنده دارم به دو فقره ظرف نشسته فکر می‌کنم و اینکه شامو چی کار کنم...

خوش‌خوراکم هست آقامون... عمراً به سالاد رضایت بده...

خلاصه کلی کار ریخته رو سرم خواهر... مگه فرصت می‌کنم بیام به وبلاگم برسم آخه...

والا

۸ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پنجشنبه نهم مرداد 93 شماره پست: 976

من یه بار خواب دیدم یکی بهم گفت میخوام یه حقیقتی رو بهت بگم برو به جهانیان بگو

گفتم چی؟

گفت پروین اعتصامی خودکشی نکرده, یه نفر پروینو کشته!

بیدار شدم سرچ کردم ببینم پروین اعتصامی چه جوری مرده, دیدم دلیل مرگش بیماری سل بوده!!! 


تمام خواب دیشبم (مرداد ماه 93) شامل دویدن و فرار کردن از دست پلیس به خاطر سرقت از طلا فروشی بود!

همین که بیدار شدم برای بابا تعریف کردم, دیدم میگه ایشالا خیره!

میگم کجاش خیره! شرِّ شر بود! :دی

من کلاً یا خواب نمی بینم یا وقتی میبینم یه فیلم سینمایی می بینم!

اینم بگم که اولاً اخیراً یا قبلاً فیلم مشابه با این خواب رو ندیدم, اصلاً فیلم ندیدم!

ثانیاً روزنامه, مجله, کتاب یا سایت مشابه با این ماجرا رو هم نخوندم, کلاً از این جور چیزا نمیخونم

و ثالثاً دیشب انقدر خسته بودم که بیهوش شدم! و اصلاً به موضوع سرقت فکر نمیکردم که بخوام خوابشم ببینم

مامان میگه خوبه نه عصرانه خورده بودی نه شام! اگه کله پاچه میخوردی چی میدیدی؟

+ کله پاچه جزو اون 98.2 درصد غذهایی ه که من دوست ندارم!

اولین صحنه ای که از خواب یادمه شب بود و یه طلا فروشی بود و من و یه بچه 1 ساله به علاوه یه نفر در نقش آقای همسر! نمیدونم بچه مون دختر بود یا پسر ولی بچه رو برده بودیم تا کسی موقع سرقت بهمون شک نکنه! (یه جورایی استفاده ی ابزاری سارقین از کودکشان! جهت موفقیت در امر سرقت)

منتظر موندیم تا صاحب طلافروشی بره و بعدشم کل طلاها رو دزدیم ریختیم داخل کیف من!

نمیدونم چی شد که یهو پلیس گفت ایست! و ما فرار کردیم

بعدش این صحنه یادمه که من و اون شوهر محترم داشتیم می دویدیم!

طلا ها و بچه رو داد دست من و گفت هر کدوم که دستگیر شدیم اون یکی رو لو نمیدیم!

بعدش از هم جدا شدیم

ولی همسر محترم بنده دستگیر شد! و کلاً از صحنه ی خواب من بیرون رفت! ینی نقش ش در همین حد بود

و من کماکان می دویدم! تا اینکه رسیدم خوابگاه! و اون لحظه به این فکر میکردم که الان مسئولین خوابگاه گیر میدن که این موقع شب چه وقت اومدن ه و چرا دیر اومدی!؟

حتی توی حیاط خوابگاهم پلیس دنبالم بود

و من کماکان می دویدم! سریع رفتم خرت و پرتامو از اتاقمون برداشتم که برم ترمینال و بیام خونه!

میترسیدم پلیس ممنوع الخروجم کرده باشه

برای رد گم کنی بلیت وی آی پی نگرفتم و بلیت مینی بوس گرفتم! :)))))))

بعد از خریدن بلیت دیدم فقط یازده هزار تومن پول دارم و با 500 تومنش یه بطری آب خریدم و

داشتم اون آب رو کوفت میکردم که دیدم پلیس منو دید!

و دوباره فرار و تعقیب و گریز داخل سالن انتظار ترمینال آزادی

بچه رو گذاشتم رو زمین و به فرارم ادامه دادم, دیدم با اون نمی تونم فرار کنم

توی ترمینال یه دونه بچه هم نبود و من با اون بچه کاملاً تابلو بودم و زود دستگیر میشدم

(وقتی به این صحنه فکر میکنم از خودم بدم میاد! امیدوارم بچه هام بعداً این پست رو نخونن)

خلاصه رفتم نشستم تو همون مینی بوس مذکور و رسیدم تبریز!

اینم بگم که کل مسافرای مینی بوس, دختر بودن!

بر خلاف اتوبوس هایی که همیشه باهاشون میام و همه ی مسافراش آقایون هستن :دی

خلاصه اینکه کی رسیدم تبریز یادم نیست, صحنه ی بعدی, تاکسی بود!!!

سوار تاکسی شدم تا بیام خونه, اتفاقا یکی از دوستامم تو تاکسی بود

(دوستم اهل شیرازه, نمیدونم برای چی اومده بود تبریز)

دوستم زود تر از من پیاده شد و بهش گفتم تو مهمون منی و من کرایه تو حساب میکنم

و امیدوار بودم کرایه مون بیشتر از 10500 تومن نشه (چون 11 تومن داشتم و با 500 تومن آب خریده بودم)

دوستم گفت بذار یه مقدارشو خودم حساب کنم و دو تا سکه 500 ای و دو تا سکه 200 ای داد به راننده!

نزدیک خونه مون بودیم که از خوابگاه زنگ زدن,

خانم فلاح زنگ زده بود ازم بپرسه تو دیروز کجا بودی و چرا دیشب نیومدی خوابگاه

ظاهراً پلیس بهم شک کرده بود

چون سیستم طلافروشی رو هک کرده بودیم و پلیس میدونست این کارا کارِ یه آدم معمولی نیست

و این کارا فقط از یه برقی یا کامپیوتری برمیاد (توهمِ خود خفن پنداری داشتم تو خواب)

ولی مطمئن نبودن کارِ منه!

خلاصه خانم فلاح رو پیچوندم و گفتم من چند روزه اومدم خونه و تهران نبودم

تا اینو گفتم راننده بهم شک کرد و زنگ زد پلیس! حق داشت شک کنه! چون میدونست مسافرم و تازه از تهران برگشتم

خلاصه زنگ زد 110 و همون لحظه ام اینا اومدن و دوباره تعقیب و گریز و بعدشم پیاده اومدم خونه دیدم کسی نیست

داشتم دنبال یه جایی میگشتم که طلاهارو اونجا بذارم که دوباره سر و کله پلیس پیدا شد و

دوباره فرار, این بار به سمت خونه مامان بزرگم اینا!

بعدشم از خواب بیدار شدم

خیییییییییلی خواب بدی بود!

همه اش ترس

همه اش فرار!

ولی کلیتِ ماجرا هیجان انگیز و جذاب بود!

وقتی بیدار شدم انقدر خسته بودم که نای بلند شدن نداشتم

بس که دویدم تو خواب!

در کل خوش گذشت! :دی

از کسی که قبل از غروب میخوابه و بعد از طلوع خورشید بیدار میشه, انتظار خوابی جز این نباید داشت

ولی مامانم راست میگه هاااااا خوبه نه عصرانه خورده بودم نه شام! اگه کله پاچه میخوردم چی میدیدم؟

تعبیر:

وقتی خواب سرقت رو می نوشتم, دوست داشتم بنویسم چی توی ضمیر ناخودآگاهم بوده که من همچین خوابی دیدم

ولی فکر کردم خوابم هم ممکنه برای خواننده (شماها) جذابیت نداشته باشه چه برسه تفسیرش

ولی از اونجایی که اینجا دفتر خاطرات خودمه, دوست دارم در مورد ضمیر ناخودآگاهم هم بنویسم؛ 

اول راجع به اون مینی بوس که تو خواب دیدم توضیح میدم:

چند روز پیش پست مربوط به کاراموزی دوستم, مینا رو میخوندم,

نوشته بود کارخونه ای که برای کاراموزی میره, سرویس داره و هر روز شش صبح مینی بوس میاد دنبالش و میره کارخونه, بعدشم در مورد مینی بوس نوشته بود و منم یکی دو روز بود که داشتم به مینی بوس فکر میکردم؛ تا اینکه تو خواب سوار مینی بوس شدم اومدم تبریز!

 

در مورد 10500 تومنی که تو خواب تو کیفم بود:

چند روز پیش پول هنگفتی! تو کیفم داشتم که فکر کردم چون زیاد میرم بیرون, بهتره بریزم به حساب

همه رو دادم به بابا و کارت به کارت کرد و فقط یازده تومنشو تو کیفم نگه داشتم

بعدشم یه 500 ای دادم به یه مسیر چند ثانیه ای تاکسی و 10500 اش موند

اتفاقاً الانم 10500 تو کیف پولم دارم :دی

 

در مورد خانم فلاح (مسئول خوابگاه):

من هر موقع میام خونه یا میرم مهمونی یا یه جایی که دیر برگردم خوابگاه, ایشون بهم زنگ میزنن

میپرسن کجایی و کی میای و حتی اگه خوابگاه باشم و امضای حضوری نزنم, بازم زنگ میزنن!

چون اخیراً یادم میرفت دفتر خوابگاهو امضا کنم, زیاد زنگ میزد و برای همین ذهنم درگیرش بود,

و تو خواب دیدمش

 

در مورد دوست شیرازیم:

چند وقت پیش ازش پرسیدم تا حالا تبریز اومدی؟ گفت نه! هواش آلوده است, اذیت میشم

من همیشه دنبال یه روش و راهکار بودم برای اینکه دوستم بیاد تبریز

که تو خواب اومد!!!

و در مورد اینکه تو خواب بهش گفتم مهمون منی و کرایه تو من حساب میکنم, قبلاً تو واقعیت همچین اتفاقی افتاده بود

و در مورد اون دوتا سکه 500 ای و دو تا سکه 200 ای:

چند روز پیش که داشتم می رفتم خونه مامان بزرگم اینا, یه خانومه دقیقاً همین مدلی کرایه شو حساب کرد

ینی دوتا سکه 500 ای و دوتا سکه 200 ای داد به راننده

برای همین تو خواب همچین صحنه ای رو دیدم

 

و اما در مورد سرقت

روز عید فطر من و امید تو ماشین نشسته بودیم و منتظر مامان و بابا بودیم

امید گفت بیا ماشینو یه کم ببریم جلوتر تا مامان و بابا یه کم دنبالمون بگردن

منم گفتم چرا یه کم جلوتر؟ کلاً برداریم ماشینو فرار کنیم

بعدشم به داداشم گفتم رمز کارت بانکی بابارو میدونم, حتی حسابشم میتونیم خالی کنیم!!!

و این فکر پلید در خواب دیشبم حلول پیدا کرد!!! شایدم هلول!!! نمیدونم کدوم درسته :دی

 

و اما اون دیالوگِ اولِ خواب, مربوط به یه سکانس از یه فیلمی بود که یادم نمیاد ایرانی بود یا خارجی

فقط یادمه دو تا دزد با یه ساک فرار میکردن,

یکی شون ساک رو داد به اون یکی و گفت هر کدوم مون دستگیر شدیم, اون یکی رو لو نمیدیم و

از هم جدا شدن و فرار کردن ولی یکی شون دستگیر شد و موقع فرار مُرد!

 

دلیل اینم که تو خواب با داداشم سرقت رو انجام ندادم و با همسر آینده ام بودم این بود که!

اخیراً هر جا میرم بحث ازدواج ه!

پست مربوط به کشتن سوسک هم در این مورد بی تاثیر نبوده :دی

 

در مورد سنگینی کیف:

روز عید فطر که رفته بودیم خونه مامان بزرگم اینا, من کیف و لپ تاپ و کلی خرت و پرت با خودم برده بودم

وقتی برمی گشتیم, مامانم گفت وسایلت چه قدر سنگینه, بده من تا سر کوچه کمکت کنم

منم گفتم نه بابا دو تا کیف و یه کوله است, سنگین نیست تازه یه بچه رو هم میتونم نگه دارم

بعدشم اشاره کردم به کفشای 13 سانتیم و گفتم حتی میتونم با همینا و همین وسایل و اون بچه بدوم!

 که تو خواب این صحنه ای که اون روز تو ذهنم بود تکرار شد

 

در مورد هک کردن سیستم

چند دقیقه قبل از اینکه بخوابم و اون خواب رو ببینم داشتم یه مقاله در مورد آی پی و فیلتر و هک میخوندم و

حس خود خفن پنداری بهم دست داده بود

برای همین تو خواب, سیستم طلافروشی رو هک کردیم

 

خلاصه اینکه خیالتون راحت, خواب سرقت دیشب, رویای صادقه نبود و همه اش ناشی از اتفاقات چند روز گذشته بوده!

 فقط خوشحالم که میدونم کدوم صحنه از خواب مربوط به کدوم واقعه از زندگی واقعیم هست

۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

همیشه بخشی از خودمو تو گذشته ام جا میذارم! 

هیچ جوره نمی‌تونم هیچیو فراموش کنم و اعتراف می‌کنم نه تنها جزوه ها و اسناد ترم اول تا حالا رو نگه داشتم, بلکه کتابای دوران دبیرستان, راهنمایی, ابتدائی و حتی نقاشی‌های پیش دبستانیمم دور ننداختم! مداد رنگیامو نگه داشتم, مداد شمعی, گچ! ماژیک! حتی اولین جایزه ای که گرفتم که همانا یه خط کش سبز رنگ بود! و نه تنها تمام بلیت‌هایی که تو این 5 سال باهاشون رفتم و اومدم, بلکه رسید خرید از سوپری و سبزی فروش و گاهی رسید های بانک و حتی عکس اولین نونی که خریدم و اولین آبی که جوشوندم و اولین چایی که دم کردم هم چاپ کردم و نگه داشتم! عصب دندونمو بعد عصب کشی نگه داشتم, ظرف اون بستنی و آشی که با نگار رفتیم شیرینی فرانسه و نیکو صفت و خوردیمو نگه داشتم, ظرف اون بستنی که توی پارک با الهام خوردم, برچسب اون سالاد ماکارونی و الویه های دانشگاه, ظرف اون فالوده, مداد و پاکنی که باهاشون رفتم سر جلسه کنکور کارشناسی, اون شکلاتی که آقای زمانی سر کلاس دیفرانسیل بهم داد, همه کارت تبریکای تولدم, جوراب یه سالگیم, پیرهن قرمز دو سالگیم, همه‌ی اسباب بازیام و عروسکام, همه ترانزیستورا و المانایی که تو آزمایشگاه سوزوندیم, کلی هندزفزی سوخته, بسته های چیپس و پفکی که یه روز خاص با آدمای خاص خوردم, پاکت شیرکاکائویی که شرطو بردم و از نرگس گرفتمو شستم و نگه داشتم, شاخه گلی که نسیم برام گرفته بودو خشک کردم و نگه داشتم, اولین ایمیلی که فرستادم و برام فرستادن و متن اولین چت هایی که با مهسا کردم و حتی عیدی هایی که گرفتم!!! ینی کلی دویست تومنی و پونصد تومنی و هزار تومنی و حتی کتاب و دفتر و اسباب بازیای مامان و بابامم از خونه اجدادم پیدا کردم و نگه داشتم! اینا که چیزی نیست, دفتر مشق بابابزرگمم نگه داشتم! بین خودمون بمونه, ولی من کلی سکه یه تومنی و یه قرونی دارم! حتی چند تا سکه دارم که روم به دیوار روش عکس شاهه!

حالا با این اوصاف, بهم حق میدین بگم من باید نگهبان موزه بشم یا مسئول کشف و حفاظت از آثار باستانی و حتی وزیر امور عتیقه یا حداقل کارمند بخش آرشیو و بایگانی مثلا!؟ حالا با این اوصاف این همه مقدمه چینی کردم که بگم یه هفته است گوشیم گیر داده که فضا کمه و sms هاتو پاک کن و من نمیدونم چی کار کنم! نمی‌دونم چه مرگشه!!!

بعید میدونم کمکی از دستتون بربیاد! ینی هیچ اسکولی ده هزار تا اسمس غیر تبلیغاتی تو گوشیش نداره که حالا با مشکل نگه داریشون روبه‌رو بشه! ولی کلافه ام! 32 گیگ فضای خالی دارم و باز میگه فضا کمه!

اصن این همه مقدمه چینی کردم که بگم همیشه بخشی از خودمو تو گذشته ام جا گذاشتم! این همه مقدمه چینی کردم که بگم اسم دختر دوممو میذارم خاطره!


۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

همون طور که قبلاً عرض کرده بودم, 

خونه‌ی ما, رسم ماه رمضون این جوریه که شام نمی‌خوریم

برای افطاری یه کم سوپ می‌خوریم که در این تصویر مشاهده می‌کنید و یه لیوان آب پرتقال 

به علاوه چایی و خرما و نون تازه (نون بربری نه هاااا, از این نون روغنیا که فقط تبریز داره), 

5 سال تهرانو زیر و رو کردم, از این نونا نداشت

وسط خرما هم حتماً باید گردو جاسازی بشه! امید این جوری دوست داره!!!

به علاوه شیرینی خونگی دستپخت والده, مثل پنکیک و خاگینه و اینا, 

به علاوه دسر و کارامل دستپخت دختر خونه! (همین زرده که قلبم داره وسطش)

و نیز الویه که حتماً باید به شکل قلب باشه

و برای اینکه نشون بدم مربا دوست ندارم, شما فقط سه تا مربای زردآلو توی تصویر می‌بینید

شام هم که نمی‌خوریم, دیوارای خونه‌مونم صورتیه! 



می‌خواستم دم افطار این پستو بذارمااااااااااااااااااا, 

ولی نیست که به روح اعتقاد دارم...

بعداً چندتا بعداً نوشت به این پست افزوده خواهد شد!!!


بعداًنوشت1 (هنوز یه رگه هایی از مهندسی تو خونم مونده): شارژر بابا خراب شده بود, داشت مینداختش سطل آشغال! گرفتم دل و روده شارژرو دربیارم ببینم توش چه جوریاس و چه جوری کار میکنه اصن! خعلی حال میده! یه کلکسیون دارم از وسایل برقی سوخته که دل و روده شونو درآوردم


بعداًنوشت2: یه جایی یه کاری داشتم که قرار شد بابا منو برسونه و امیدم هویجوری با من بیاد :)))) حالا فکر کن رسیدیم و امید پیاده شده و بابا داره منو نگاه میکنه!

پرسیدم منم (پیاده شم)؟

بابا همینجوری که نگام میکرد با نگاه تامل برانگیزی میگفت حیف همه‌ی وقت و انرژی و زحماتی که تو این 23 سال کشیدم!

امیدم که هیچی دیگه! چپ میره راست میاد میگه منم پیاده شم؟! بعد هی میخنده

روزه بودم خب! روزه!!! می‌فهمی؟!!!


بعداًنوشت3 (شیخی که من باشم):  مامان داشت با قیچی مخصوص آشپزخونه نونارو تیکه تیکه میکرد, با آیکون امر به معروف و نهی از منکر نزدیک شدم و گفتم میدونستی بریدن نون با قیچی و چاقو مکروهه و به تقوا نزدیک تره که با دست این کارو انجام بدیم؟ گناه نیستااااااااااااااا ولی خب اعمال مکروه سرعت مارو در مسیر تعالی کمتر میکنن

همین جوری که مامان نگام میکرد, گفتم البته اگه هدف شما این باشه که اسراف نشه و خرده های نون حیف نشه و اگه با این کار از این گناه کبیره‌ی اسراف اجتناب می‌کنی, اتفاقاً مستحب هم هست که با قیچی ببری که تلفاتش کمتره

و مامان کماکان همونجوری نگام می کرد


بعداًنوشت4: یکی از روش‌های نوین بیدار کردن من موقع سحری توسط امید این جوریه که گوشیمو میگیره دستش, میگه اگه بیدار نشی اسم مخاطبینتو بلند بلند می‌خونم و باید بگی کیه و چه نسبتی داره و کجا دیدیش و شعاع ارتباطیش چه قدره و بعدشم sms ها و وایبر و تلگرام و هر چی که داریو یکی یکی قرائت می‌کنم ینی می‌خونم و خب می‌خونه لامصب!!! کل تکست های این هفته یه دور مرور شده, منم که هیچیو پاک نمی‌کنم متاسفانه! غیرتی هم هست عوضی! 

۱۰ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

* اَیاغین گویدی تبریزین تُپراقینا = پاشو گذاشت تو خاک تبریز


۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۹:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

80- سلام بر ماهی که فهمیدیم در آن از خدا چه بخواهیم*

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۸ ب.ظ

این 5 سال, روزای تولدم خونه نبودم

تولد مامان و بابا و امید, شبای یلدا که تولد پریسا بود, عاشورا تاسوعا موقع هم زدن شله زرد و آش خونه پریسا اینا, عروسی چهار نفر دیگه هم نبودم, عروسی که هیچ, تو عزاشونم نبودم و حالا ماه رمضون داره شروع میشه و خونه نیستم

طبق روال پارسال, بازم موقع سحری پست میذارم چون اگه همچین قراری با خودم نذارم بیدار نمیشم و بی سحری روزه می‌گیرم!

یکی از قشنگ ترین خاطرات تیر ماه پارسال که هم روزه می‌گرفتم و هم می‌رفتم کارآموزی, اون شبی بود که بابا داشت بیدارم می‌کرد برای سحری و هر چی تلاش می‌کرد من بیدار نمی‌شدم! از اونجایی که شام نمی‌خورم و درست و حسابی افطاری هم نمی‌خورم خلاصه به تلاشش ادامه داد تا منو بیدار کنه ولی خب از اونجایی که خیلی خسته بودم ترجیح می‌دادم بخوابم و بدون سحری روزه بگیرم!

آقا سرتونو درد نیارم, یهو بابا گفت نسرین پاشو دوستات اومدن دم در منتظرتن!

منم تا اینو شنیدم عین چی! از خواب پریدم که دوستام؟ چی؟ کجا؟ چه جوری؟

بعد بابا گفت پاشو پست امروزو بذار 10 نفر آنلاینن که پست امروزو بخونن

دم در وبلاگت منتظرتن 

پیشنهاد می‌کنم اونایی که تازه با وبلاگم آشنا شدن پستای اواسط تیر ماه پارسالو مرور کنن, مخصوصاً کامنتاشو, مخصوصاً کامنتای اولشو (هر چند فعلاً بلاگفا اجازه دسترسی به کامنتارو نمیده) 

یکی دیگه از قشنگ ترین خاطرات, اون موقع هایی بود که مشغول نوشتن پست و چت کردن با سهیلا بودم و سحری نمی‌خوردم و مامان لپ‌تاپمو میاورد میذاشت کنار بشقابم و می‌گفت حالا هم تق تق تایپ کن هم غذاتو بخور! یا وقتی می‌رفتیم افطاری خونه فک و فامیل, صابخونه می‌گفت تو اسباب‌بازیتو نیاوردی؟ (منظورشون لپ‌تاپم بود)

یه موقع هایی هم انقدر خسته بودم که سرمو می‌ذاشتم کنار بشقابو می‌خوابیدم و عکسایی که امید تو همون حالت ازم می‌گرفت که خب به خاطر رعایت موازین شرعی نمی‌تونم عکسارو نشونتون بدم!


میگن ماه رمضونا, درای جهنم بسته میشه

حالا این در به معنی اون در نیستا, ولی خب به هر حال حدیثه دیگه! بدونید بهتره!

نیست که من شیخ‌م! الان دارم شمارو به راه راست, منحرف می‌کنم



ایسلند, شمالی ترین نقطه ی جهان اذان مغرب00:53 اذان صبح01:32

یعنی کسانی که روزه میگیرن فقط ٣٩دقیقه از ٢۴ساعتو میتونن بخورن

١۵٠٠ نفر هم مسلمون داره

حالا برید خدا رو شکر کنین هى نگین روزها بلنده!!!

این کشورا, مثل ایسلند و خیلی کشورای شمال اروپا, 

بر اساس اذان خودشون روزه نمیگیرن, مراجع این جوری فتوا دادن 

که بر اساس اذان نزدیک ترین کشور مسلمان تایمشون رو تنظیم کنن :) 

من خودم مدرک اجتهاد دارم! 

+ مطهره (هم‌دانشگاهیم) رو به وبلاگم معتاد کردم هیچ, 

خواهرش باران رو معتاد کردم هیچ, 

ولی دیگه نسیم خواهر شوهرش چرا؟!! 

اون بیچاره چه گناهی کرده بود آخه؟! ای بابا!!! نچ نچ نچ نچ

+ عنوان پست, بخشی از صحیفه سجادیه!

نیست که من شیخ‌م, صحیفه سجادیه هم بلدم! 

ولی خدایی هنوز فرق اذان و اقامه رو نفهمیدم 

بعداً نوشت: مطلع شدم یه عده موقع خوندن پست, اول میان تگ شده های اون پست رو چک می‌کنن ببینن در مورد کیا نوشتم و کیا تو اون پست نقش داشتن, بعد میخونن پُستو, برای همین کد قالب رو تغییر دادم و لیست تگ شده هارو قبل از متن آوردم!

مشکلات خود را با ما در میان بگذارید تا حل نماییم!

با تشکر!

مرکز مدیریت روابط عمومی وبلاگ خاطرات تورنادو 

۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اون وقت چه جوری دل بکنم از بلاگفایی که یه وبلاگ 7 و اندی ساله ازش دارم؟!!!

از وقتی بلاگفا پوکیده, ملت فوج فوج دارن منتقل میشن به اسکای و بلاگ و پرشین

با این اوضاعِ بی خبری از همدیگه, ملت حس نوشتنشونم پریده و 

دست و دلشون به نوشتن نمیره,

اون وقت این 69 امین پست بلاگ اسکای منه

به این میگن عمق وفاداری به بلاگفا!!!

یه جوری دارم اینجا پست میذارم که انگار دارم جور بقیه رم می‌کشم

یکی نیست بگه چه خبرته!!!؟

به هر حال از نظر قانونی, اگه زن یا شوهر یکیشون یه مدت گم و گور بشن, 

میشه طلاق غیابی گرفت!

الکی که نیست!

بلاگفا نشد یه جای دیگه! من به هر حال باید بنویسم

والا

حالا منم از بلاگفا طلاق گرفتم و به عقد موقت اسکای درومدم ببینم چی میشه

از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون 

منتظرم بلاگفا برگرده و پستامو بردارم برم سر خونه زندگیم

برگردیم سر اصل مطلب که همون تختای دو طبقه خوابگاهه

دیشب از سردرد نتونتسم درس بخونم, اهل قرص و مسکنم نیستم, زود خوابیدم

درد می‌کرداااااااااا! اصن یه وضعی!!!

یه چیزی میگم یه چیزی می‌خونید!!!

صبح بیدار شدم دیدم هنوز درد میکنه لامصب!

بلند شدم برم یه لیوان آب بخورم, گفتم شاید اکسیژن سلول های مغزم کم شده!!!

بلند شدم و سرمو یه جوری کوبیدم به تخت بالایی

که دردش کلاً قطع شد!!!

فکر کنم مرگ مغزی شدم

بیچاره هم‌اتاقیم که رو تخت بالایی میخوابه! یه جوری از خواب پرید 

که فکر کرد زلزله ای چیزی اومده 

به هر حال کسایی که تو شعاع 2 متری من می‌خوابن از امنیت کافی برخوردار نیستن و

واقعاً متاسفم براشون 


در راستای انتقال فوج فوج ملت از بلاگفا, مراحل انتقال بابا از بلاگفا به یه جای دیگه:

داشتم هدر و ایناشو درست می‌کردم



در ضمن, بلاگفا خیلی بی‌شعوره که اجازه دسترسی به کامنتارو نمیده

دلم برای کامنتای اونجا تنگ شده خب... 

من کامنتامو میخوام 

هعی...

اینارو چند ماه پیش پرینت اسکرین کرده بودم کامنتای خودمه برای وبلاگ ساحل افکار:

یادم نیست پُسته در مورد چی بود, کلاً کامنتای من هیچ ربطی به پستای ملت ندارن

میرم توی کامنت‌دونی‌شونم خاطره تعریف می‌کنم

والا






پ.ن: میانترم مدارمخابراتی داشتم 

میگم قدر زبان فارسی رو بدون، این جمله رو بخون:

(کدام جادوگر به کدام ساعت سواچ نگاه می‌کند)

آسون بود نه؟

حالا ببین یه انگلیسی بدبخت چه جوری باید این جمله رو بخونه؟

which witch watch which Swatch watch?

والا!!!!!


اطلاعیه: مسترنیما منتقل شد بلاگ saheleafkar.blog.ir

ینی دور از جون همه مون حس آواره‌های جنگی و زلزله زده‌ها بهم دست داده

بلاگفا با این کارش همه مونو درگیر کرده هیچ, خودشم به زودی ورشکست میشه!!! 

عوضی 


۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

64- تشکر می‌کنم از الهام عزیز

چهارشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۱۱ ق.ظ

ترم اول, با ما به عنوان سال بالایی اومده بود مشهد

که راه و رسم زندگی دانشجویی یادمون بره

اولین و آخرین اردویی بود که با ورودی های 89 رفتم

من تمام سه روز اردو گریه کردم!

به خاطر غذا گریه کردم, به خاطر سردی هوا, گرمی هوا, جای خواب و

کلاً داشتم نق می‌زدم و گریه می‌کردم!

شاید خودش یادش نیاد, 

یادمه اون روز یه نیم ساعت با الهام توی حیاط اون اردوگاهی که بودیم قدم زدیم و 

باهم حرف زدیم و کلی حرف زدیم و دیگه آروم شدم


ازش ممنونم بابت همه‌ی SMS هایی که قبل امتحانا و کوییزام می‌فرستاد و

برام آرزوی موفقیت می‌کرد

موقع انتخاب واحد, در مورد اساتید, راهنمایی می‌کرد

نیم‌فاصله رو یادم داد

هر موقع پستام اشکال نگارشی و ویرایشی داشت, یادآوری می‌کرد

بابت همه‌ی نمونه سوالات و کتابا و جزوه‌هایی که برای کنکور در اختیارم گذاشت

بابت دیتاهای EEG برای پروژه کارشناسیم و 

اون دو سه ساعتی که پارسال تیرماه با من اخلاق مهندسی خوند و

اون روز که باهم پالس خوندیم و

اون چند ساعتی که داشتیم توی سالن مطالعه سوالات کنکورو حل می‌کردیم و 

این سوال 49:



بابت روزایی که با من تا دم در خوابگاه اومد تا تو راه باهم حرف بزنیم

کلاساشو نرفت و گفت مهم نیست تا حرف بزنیم

یه موقع‌هایی جلوی همین پارک نشستیم و

حرف زدیم

راجع به همه چی

حتی راجع به اون پیرمرده که همیشه دنبال وسایل بازیافتی می‌گرده حرف زدیم و

عکس اون پیرمرده (هر روز عصر جلوی پارک می‌بینمش)



بابت همه ی اینا:







و یه تشکر ویژه از مخابرات بابت SMS هایی که این جوری میرسونه دستم

اولین بار هم نیست این جوری میشه SMS ها



+ اون روز رفته بودم از کتابخونه مرکزی کتاب مهندسی پزشکی بگیرم

همیشه دقت می‌کنم ببینم کیا قبل از من فلان کتابو گرفتن

وقتی اسم الهامو قبل خودم دیدم ذوق مرگ شدم

دلم براش تنگ شد

هر چند یه ساعت پیش دیده بودمش

تازه چون هر کی خودش اسمشو تو اون برگه هه می‌نویسه, 

خطشو دیدم و دلم برای خطشم تنگ شد

به تشدید و دندونه ها و دقتی که موقع نوشتن داره

چه قدر بعضیا زیادی خوبن...

خلاصه خیلی دوستش دارم دیگه!



در راستای بسته پستی پست پیشین (چه قدر دندونه داره این عبارت بسته پستی پست پیشین!!!) خلاصه بابا در راستای بسته پستی پست پیشین زنگ زده میگه منم 8 تومن دادم, ولی روش نوشته 6 تومن, به هر حال خوشحالم که یکی از دغدغه های فکریم حل شد 

۲۰ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

افتخار اینو داشتم که این خانم س. هر درسی از مرکز معارف ارائه داده بردارم و

با 20 پاس کنم و 

امروز من آخرین کسی بودم که برگه امتحانو تحویل دادم

60 دقیقه وقت و 9 تا سوال تشریحی

سوال اول و دوم هر کدوم, 4 قسمت داشتن و سوال آخر 5 قسمت

ینی در کل 18 تا سوال بود

3 برگه ی A4 جواب نوشتم و دری وری اضافی, نمره منفی داشت

حس می‌کردم روی منبرم 

اون آخرا دستم از کار افتاد و حس کردم که دیگه دست چپم باز سکته کرد!

مراقب امتحانم که یه دیقه دندون رو جیگر نمی‌ذاشت ببینم چی دارم می‌نویسم

هی میگه خانوم پاشو برگه تو بده

همه اش دو دیقه تاخیر داشتما, ینی 62 دقیقه طول کشید کلاً

ایشالا اینم از آخرین 20 مرکز معارف 


بعد از امتحان, بردم تحقیقم (نامه 53 نهج البلاغه) رو بدم به استاد

پرسید این چندمین درسیه که با من داشتی؟

خندیدم گفتم دیگه آخری بود 

در مورد ارشد و برنامه هام حرف زدیم و

دلم براش تنگ میشه...


و تشکر می‌کنم از مسئولین پست کشور که هزینه ارسال شناسنامه از تهران به تبریز 8 تومن و برگشت 6 تومنه, هر جوری استدلال می‌کنم متوجه نمیشم چرا!!!



دلم برای خط بابام تنگ شده بود

بچه که بودم می‌بردم بابا اسممو رو کتابام بنویسه

همیشه می‌گفتم صفحه اول دفترام به نام خدا بنویسه

هنوزم فکر می‌کنم بابا خوش خط تر از منه


و تشکر خییییییییییییییلی ویژه تر از مسئولین بانک ملی و

اعصاب نداشته‌ی خودم که مثل گوشت چرخ کرده, لهه (lehe)

همون طور که ملاحظه می‌کنید, 5 تومن بابت آبونمان دریافت SMS کم کرده

خب دستش درد نکنه

اتفاقاً خودم رفته بودم ثبت نام کرده بودم که دریافت و پرداختامو SMS کنه

ولی خب یه بار SMS دادی فهمیدم دیگه!

اصن, دو بار! سه بار!

نه دیگه هر نیم ساعت یه بار!!!


نتیجه اش شد این: تا عبرتی باشد برای سایرین 

۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پستش این بود:

این روزا برای اینکه از یه جایی برای شروع یه کاری وام بگیری باید یه طرح توجیهی بدی و ما با توجه به مشکلات پیش رو در زبان و ادبیات فارسی که شامل موارد زیر است اقدام به انجام عملی خواهیم کرد

1- تعدد تعداد حروف تکرار در ظاهر و غیرتکراری در باطن ازجمله س‌ص‌ث ط ت ا ع ه ح ذ ز ض

2- اشتغال بسیار از جوانان بیکار در حوزه زبان شناسی

3- بریدن دست عرب های شخیص از گذشته ایران

4- بستن دهان دشمنان فارسی مبنی بر سرچشمه گرفتن فارسی از زبان عربی

5- حذف دروسی از جمله املا در مدارس و کاهش هزینه تحصیل

6- حذف غلط املایی در دانش آموزان و بلاخص دانشجویان مهندسی !

و کلی دلیل دیگر ک از گفتن آنها عاجزم چون در دنیای فحش و بد و بیراه می گنجه !!

در راستای توضیح گزینه دوم منظور از اشتغال جوانان, مشغول شدن محصلان حوزه زبان شناسی به تولید کلمات جدید به خاطر حذف شدن بعضی از کلمات از جمله ارق یا عرق :))

می‌بینید که توجیه اقتصادی هم داره

پس بیاید اول یه طرح یا لایحه (!) به مجلس ارائه کنیم

شاید نوایی شد!

و بیاید دست به دست هم دهیم و رشته زبان شناسی رو آباد کنیم :)

بدرود !!

منبع این پست: قابل ذکر نیست, چون وبلاگش رمز داشت 


پ.ن: یکی نیست بگه تو به چه حقی پست وبلاگی که رمز داره رو تو وبلاگت منتشر می‌کنی؟

همچنین تشکر می‌کنم از اون دسته از دوستانی که هر موقع غلط های املاییشونو کشف و ضبط کردم, نه تنها ناراحت نشدن, بلکه فکر کنم تو دلشون فحش دادن  به هر حال هر موقع پست های شن های ساحل, فاطمه, مرتضی و حتی مسترنیما رو می‌خونم, از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون, دنبال غلط املایی می‌گردم  خعلی حال میده:


وبلاگ مرتضی:


که بهش تذکر دادم و 



وبلاگ ساحل افکار:


وبلاگ خودکار بیک:


حتی سهیلا!!! حتی بابا



پ.ن: من هنوز نمی‌دونم چی برنده شدمااااااااااااا, چون هنوز نرفتم سراغ جایزه ام

ینی یه همچین آدم خرّم و خجسته ای ام من!

خب مهم اینه که برنده شدم 

۱۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

43- عفّت

دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۴۱ ق.ظ

سوم ابتدائی که بودم, مقنعه هامون صورتی بود

اون موقع یه هم‌کلاسی داشتم به اسم عفت!

موهاش بلند و طلایی بود

خیلی هم آروم و درسخون بود, 

یه چیزی تو مایه های خودم

و تنها کسی بود که بیرون مدرسه ترکی و توی مدرسه فارسی حرف می‌زد

این حرکتش رو اعصاب بود 

زیاد دوستش نداشتم

چون درسش خوب بود و نمی‌ذاشت تنها شاگرد اول کلاس باشم 

اون موقع نیمکت داشتیم و این کنار من می‌نشست

همیشه سر این موضوع که کی سهم بیشتری از نیمکت داره باهم دعوا می‌کردیم

همیشه با خودکار و خط کش نیمکتو نصف می‌کردیم و به اون یکی اجازه تجاوز نمی‌دادیم

مامان و بابامونو می‌آوردیم سر هم دیگه و گیس و گیس کشی و هر روز دعوا

به جایی رسیدیم که تو یه نیمکت می‌نشستیم ولی باهم حرف نمی‌زدیم


باباش فرش می‌بافت

تو خونه

همیشه بهش حسودیم میشد که باباش همه‌اش تو خونه است و

بیشتر از من باباشو می‌بینه 


اون موقع این جوری بود که اولیا! هر از گاهی میومدن مدرسه و 

اوضاع درسی مارو از مربیان می‌پرسیدن

یه روز مامان و بابای من با سه جعبه شیرینی اومدن مدرسه و 

یه نیم ساعتم از وقت کلاسو گرفتن و 

بعد از اینکه خیالشون راحت شد من هنوز شاگرد اولم, رفتن

معلممون یه خانم 50, 60 ساله بود, به اسم م. خدایان!

ابهتی داشت برای خودش,

لاغر بود؛ پیر, خشن و بی رحم!

انقدر سختگیر بود که هیچ کس دوست نداشت کلاس اون باشه

ولی منو خیلی دوست داشت

یادمه سال سوم اولین سالی بود که ما با خودکار می‌نوشتیم

حس می‌کردیم که دیگه بزرگ شدیم که با خودکار می‌نویسیم

مامان منم از اینکه مقنعه‌مو همیشه با خودکار می‌نویسم و کثیف می‌کنم کفری می‌شد

یادمه اون روز به معلممون گفت به بچه ها بگین با خودکاراشون مقنعه هاشونو ننویسن

بابا اینا اینارو بیرون کلاس می‌گفتناااااااااا

معلممونم بعد از این که با والدین من حرف زد, اومد و این موضوع مقنعه رو مطرح کرد 

ولی نمی‌دونم چرا لامصب جلوی مقنعه ام همیشه ی خدا خط خطی بود!


خلاصه این همه شر و ور گفتم که برسم به اینجا که یه روزم مامان عفت اومد مدرسه

به معلممون گفته بود به عفت بگین کمتر درس بخونه و یه کم بره تو کوچه بازی کنه

معلممونم اون روز اومد تو کلاس گفت عجباااا ملت میان میگن به بچه مون بگو درس بخونه

یه عده هم میان میگن بگو درس نخونه 


فقط همون یه سال با عفت هم‌کلاسی بودم, 

بعدش دیگه ندیدمش

کماکان این همه دری وری سر هم کردم برسم به اینجا که 

دیروز دخترخاله به دکتر می‌گفت به این دختر ما بگو کمتر درس بخونه و یه کم تفریح کنه

دکترم برگشت گفت عجبااااااااااا ملت میان میگن به بچه مون بگو درس بخونه

یه عده هم میان میگن بگو درس نخونه 

یاد خانم خدایان افتادم و کلاس سوم و عفت و 

خلاصه دکتر گفت خانم, برو خدارو شکر کن می‌خونه!

تو این دوره زمونه کی درس می‌خونه آخه!

بذار بخونه, اتفاقاً دانشجو باید درس بخونه!

بعدشم رشته‌مو پرسید و آفرین و باریکلا و احسنت و اینا 


+ دیشب میل زدم به استاد ادواتم که امروز به خودش ارائه بدم

موافقت کرد, ولی با موضوع سمینارم موافق نبود

میگه پیزوالکتریک و کاربردش چه ربطی به ادوات داره؟


امروز موقع ارائه باید هر جوری شده سر و ته حرفامو هی ربط بدم به ادوات

هی باید ساختارشو به کریستالا ربط بدم, ولی لامصب نارساناست, 

درس ما هم ادوات نیمه رسانا!

ساعت 9 هم با استاد قرار دارم هم با نگار اینا!

فعلاً که در خدمت شمام و در حال تایپ و نشر خاطرات 15 سال پیش

۱۱ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)



دلتنگ که باشی آدم دیگری میشوی!

خشن تر

عصبی تر

کلافه تر و

تلخ تر

و جالب تر اینکه با اطرافت هم کاری نداری

همه‌اش را نگه میداری و دقیقا سر کسی خالی می کنی

که دلتنگش هستی…


فکرشم نمی‌کردم با بی اعصابی و گریه حتی! تلفنو قطع می‌کنم

حقم داره! منو بیشتر از هر کس دیگه ای میشناسه

بابامه!

میدونه که حساسم, 

میدونه به کوچکترین مسائل گیر میدم, ناراحت میشم, اذیت میشم! 

میگه این با هم‌اتاقیات فرق داره

هم اتاقیت نیست که 10 ترم 10 بار عوضش کنی و 

مانتو نیست که دو هفته کل شهرو دنبالش بگردی و کلافه مون کنی و 

آخرشم نپسندی و

میگه اگه بگه وبلاگتو تعطیل کن باید آمادگی "اوکی, چشم!" گفتنو داشته باشی

و این کوچکترین و کمترین کاریه که باید انجام بدی!

نگی به پوششم گیر میده, نگی به دوستام گیر میده, نگی نمیذاره فلان کارو بکنم

خب میدونه که میگم!

با شناختی که از من داره می‌دونه سر همین مسائل مشکل خواهم داشت


میگه همه‌ی مردا غیرتی ان! اگه نگن به این معنی نیست که نیستن

میگه روابط دوستانه دوران مجردیت باید تو همین دوره مجردیت بمونه

قطعاً اون خوشش نمیاد هر روز یکیو تگ کنی و فلان خاطره رو با فلان کس تعریف کنی

حتی اگه خواننده‌ی وبلاگت باشه, حتی اگه خودش وبلاگ نویس باشه!

اینارو بابا میگفتااااااااااا!

برای منی که این چیزا پاشنه آشیلمه!

منی که روی عطری که میزنم حساسم, 

منی که روی لحنم, نگاهم, حتی تون صدام حساسم

منی که به اینکه سر کلاس کجا بشینم حساسم!

خدایی هیچ دیوانه ای این همه با خودش درگیر نیست که من درگیرم

درگیرماااااااااا!

منی که ذاتاً خودم خودمو محدود کردم!

از یه طرفم همین حس غیرت و حتی عشق و حسادت رو درک می‌کنم!

بی‌شعور نیستم, می‌فهمم چی میگن!

ولی با توصیفی که از مردا کرد میتونم بگم الان از گربه های نر دانشگاهم متنفرم 


به یک فقره اسمس بسنده کردم که آقای محترم من به درد شما نمی‌خورم


به درد ایشون که نه! کلاً به درد هیچ کس نمی‌خورم!

من اول باید برم تکلیفمو با خودم روشن کنم بعد ملتو علاف خودم کنم


بیشتر از هر موقع دیگه ای به خونه و خونواده ام نیاز دارم

بعضی چیزا رو نمیشه تلفنی گفت

نمیشه نوشت و نمیشه خوند

باید وقتی ازت میپرسن چه طور بود, خوشت اومد, 

باید اون موقع ببینن سرتو می‌اندازی پایین و هیچی نمیگی

باید کلافه بودنو از چشمات بخونن نه از وبلاگت

نه پشت تلفن

نه از صدات!

از چشمات!

دلم میخواد همه چی رو ول کنم برم خونه

فقط بخوابم!

یه ماه, یه سال, ده سال, اصن بمیرم!


۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

17- پریسا که که پر, ندا هم پر, میترا هم حتی پر!

سه شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۰۲ ق.ظ

دیشب بابا زنگ زده بود می‌گفت نسرین, ندا هم پر!

گفتم ینی چی؟

گفت رفته بودیم برای تحقیق و اینا, نیمه شعبان عقدشه

حالا قیافه منو تصور کنید که دارم به اون کوکوسبزی فکر می‌کنم و 

تلفاتی که داره میده

بعدشم گفت احتمالاً میترا هم پر

گفتم ینی چی؟

گفت داریم مذاکره می‌کنیم, خواستی بهشون تبریک بگو!


اینکه دو هفته دیگه نیمه شعبانه و نمی‌تونم برم تبریز بماند

اینکه پریسا و ندا و میترا هر کدوم یکی دو سال ازم کوچیکترن بماند

اینکه ما چهار تا, گل های سر سبد طایفه ایم هم بماند

اینکه اونا هر چی داشتن, برای منم خریدن که کم نیارم و 

من هر چی داشتم اونا رفتن خریدن که کم نیارن بماند

از کیف و کفش و کتاب و معلم گرفته تاااااااااا رشته و 

این کم نیاورن ها بماند و

اینکه تا صبح با مژده در مورد خیلی چیزا حرف زدیم هم بماند و

این فشار عصبی اخیرم هم بماند!

من واقعاً توانایی تصمیم‌گیری ندارم


+ کاش منم پیش خانواده ام بودم 

۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

15- اونا که چیزی نبود, من حتی تو خوابم سوتی میدم

دوشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۲۷ ق.ظ

با سلام 

امشب خواب دیدم برای دانشگاه حواسم نبوده یه لنگه از کفشای بابارو پوشیدم یه لنگه از کفشای مامان! لنگه چپی کفش بابا بود! راستیه کفش مامان, تازه ردیف اولم نشسته بودم, از صبم کلاس داشتم و عصر متوجه شده بودم که چی پوشیدم! ردیف اولم نشسته بودمااااااااااا 

نچ نچ نچ نچ


عکس: خونه‌ی پسردایی بابا - کرج

یادمون رفت شمع بخریم, دو تا شمع ساده گذاشتم و

گفتم بابا یه 2 بنویسه و یه 3 که بشه 23

وقتی داشتم عکس می‌گرفتم امید هی دستشو می‌آورد جلو گند میزد به عکسم

می‌گفتم چرا همچین می‌کنی آخه؟

می‌گفت برای اینکه تگم کنی! حتی اگه رمز نداشته باشم!


وقتی می‌خواستم شمعارو فوت کنم هم ایلیا نمی‌ذاشت! 

سه بار روشنش کردیم, ولی نمی‌ذاشت خودم فوت کنم

ولی بالاخره بار چهارم تونستم



کیکو به رادیکال شصت و سه قسمت نامساوی تقسیم کردم 

گفتم برای نگار و نرگس و مژده هم کیک می‌برم

به هر حال آدم باید یکیو داشته باشه که به فکرش باشه

دوستش داشته باشه

براش کیک ببره و از این صوبتا!

اون خرسه رو مژده برام گرفته

الانم که رو تختم دراز کشیدم و این پستو تایپ می‌کنم, همین خرسه کنارم خوابیده 

مامان قُلبونِس بِلِه, خِلسِ خودمه! به هیچکسم نمی‌دمش!

تولد 23 سالگیم بودااااااااا! یه وقت فکر نکنید 2 یا 3 سالم بوده 


۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

14- حالا این که چیزی نیست...

يكشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۴:۴۱ ب.ظ

به میمنت و مبارکی, امروز اولین "صفر" عمرم رو گرفتم!

ادوات پیشرفته!

سوال اول, طرز کار دیود ایمپت را توضیح داده و روابط و نمودارهای لازم را رسم کنید

سوال دوم, طرز کار دیود گان را توضیح داده و روابط و نمودارهای لازم را رسم کنید

و قیافه من, چنان که گویی اولین بارم باشه اسم اینارو می‌شنوم!

ینی حتی دری وری هم نداشتم بنویسم

ینی حتی دریغ از یه رابطه! یه نمودار, یه خط توضیح!

هیچی دیگه, 

هیچی!

یه نیم ساعت با برگه‌ی سفید سفید سفید ور رفتم و رفتم به دکتر ف. گفتم آماده نبودم و

صفر!


حالا اینکه چیزی نیست, دیروز به یکی یه اسمسی دادم, 

بعدش دلیوری نشد, کپی کردم دوباره فرستادم

صبح مامانم اسمس داده بود که آدرس خونه‌ی مژده اینارو بفرست وسایلشو ببریم بدیم

منم اسمس دادم که "ینی الان رسیدید تبریز؟ مگه قرار نشد امروزم کرج بمونید؟"

دلیوری نشد, کپی کردم که برای بابا و امیدم بفرستم, 

حواسم نبود که کپی نشد

ولی چیزی که paste و ارسال شد این بود که 

"اوکی, این ایده رو قبول می‌کنم, پس ارتباطمون قطع میشه تا وقتی همو ببینیم!"

ینی همون متنی که دیروز داشتم برای یکی می‌فرستادم و دلیوری نمی‌شد


ینی الان قیافه خانواده رو تصور کنید که دختر خانواده بهشون اسمس داده که 

اوکی, این ایده رو قبول می‌کنم, پس ارتباطمون قطع میشه تا وقتی همو ببینیم!


حالا اینکه چیزی نیست, دیشب یه نیم ساعت نت خوابگاه وصل شد 

که تمرینا و پروژه های وامونده رو آپلود کنیم, 

داشتم از سهیلا می‌پرسیدم به نظرت کجا باهاش قرار بذارم؟

که نتیجه اش شد این:



ینی الان یه گروه درسی رو تصور کنید متشکل از استاد و تی ای و تمرین و پروژه

به انضمام زمان و مکان قرارهای بانو تورنادو!


حالا اینکه چیزی نیست, چند روزه باد کولر اذیتم می‌کنه, گردنم کاملاً خشک شده, 

تنظیماتشم دست ما نیست, امروز صبح دقت کنید صبح! 

زنگ زدم دفتر نظارت خوابگاه که بگم این وامونده رو کلاً قطع کنن, کولر نمی‌خوایم

گوشیو برداشتن و گفتم, سلام, شبتون به خیر, خسته نباشید!

شبتون به خیر!

حالا اینکه چیزی نیست, دیدم هم‌اتاقی نگار اون ور خطه! میگه خوبی نسرین؟

ینی فکر کن زنگ زده بودم واحد نگار اینا! تازه "شبشون هم به خیر"


حالا اینا که چیزی نیست... دیگه  بقیه شو نمی‌گم 

۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

11- خوابگاه اطلاعیه زده که اینترنت یکی دو روز قطعه

جمعه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۵:۳۶ ق.ظ

با سلام 

بابا میگه فقط تهران!

کلی روضه خوندم براش ولی حتی اصفهانم نه

حتی ارومیه و اردبیل و بقیه شهرهای همسایه هم نه!

تبریزم که زبانشناسی نداره!

برای مهندسی پزشکی هم فقط تبریز و تهران 

و تاکید ویژه داره بر کار و رشد و پیشرفت و اینکه آینده شغلی داشته باشه 

و مدرکت از یه جای خوب باشه و دارقوزآباد و چالقوز شایدم چارقوزآباد نباشه


ولی به قول یکی از دوستان, دختر که قرار نیست نون دربیاره شکم اهل و عیالشو سیر کنه, 

اتفاقاً ایشون ینی همین یکی از دوستان که اینو گفته, جزو همین قشر زحمت کشن 

که قراره نون دربیارن شکم زن و بچه‌شونو سیر کنن

و جالبه یکی از دوستام دقیقاً سر همین موضوع از نامزدش جدا شد!

پسره گفته بود تو هم کار کن کمک خرجم باشی و شرایط اقتصادی جامعه بده و از این صوبتا

دوستمم گفته مگه وظیفه تو نیست نون دربیاری؟ من چرا کار کنم و خلاصه الان جدا شدن!

و خب الان دقیقاً سوالم اینه که دوستم این مدرکو میخواد بذاره در کوزه آبشو بخوره؟!

اصن چرا درس می‌خونیم؟

چرا درس می‌خونم؟

چرا درس می‌خونید؟

اصن درس چیه؟


با این شرایط رشته های برقو بی‌خیال شدم, چون نمی‌خوام دارقوزآباد و چالقوزآباد و اینا قبول شم, اگه زبونم لال روم به دیوار! زبان‌شناسی هم قبول نشم و مهندسی پزشکی هم قبول نشم, امسال دوباره کنکور زبانشناسی و مهندسی پزشکی و برق ثبت نام می‌کنم!




یادآوری: امید و محمدرضا دانشجویان سال اول آی تی و مکانیک اند!

امید داداشمه, محمدرضا و پریسا هم محصولات مشترک پسرعمه و دخترعموی بابا


۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۵:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

10- کاپیتان حالش خوب نیست

پنجشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۳۷ ق.ظ


بابا زنگ زده میگه ایشالا شنبه صبح اونجاییم, بعدشم باهم میریم کرج خونه‌ی دایی اینا!

من: چرا؟

مامان گوشی رو از بابا می‌گیره و

مامان: چون تولدته, برای ماه رمضونتم دارم غذا درست می‌کنم

من: میشه نیاید؟ آخه هفته بعد کنکور دارم, میشه غذاهارو بیارید و خودتون برید کرج؟

امید گوشی رو از مامان می‌گیره و

امید: دلت میاد ما بیایم تهران و تولدت باشه و مارو نبینی؟

من: :| 


یه موضوعی هست که من باید به خانواده ام بگم و خب نمی‌تونم!

نه که نتونم, روم نمیشه

نه که روم نشه, کلاً سخته

نمی‌دونم از کجا شروع کنم و چه جوری بگم

اینا اگه منو ببینن قشنگ قیافه ام داد میزنه چه مرگمه

اصن نگاهم یه آشوبی داره که خودمم نمی‌تونم تو آینه خودمو نگاه کنم

از اون سخت تر سبک سنگین کردن آدماست

فکر کردن به آینده

مقایسه و تصمیم گرفتن



۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

5- تره یا اسفناج؟

دوشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۱۷ ق.ظ

سلام 

خوابم میاد

دیشب مطمئن بودم خواب می‌مونم و پست امروز صبح رو از دست میدم

تا دو نصف شب داشتم با چهار تا سوال مدار کشتی می‌گرفتم

ولی خب, ایول به آلارم گوشیم

که از رو نرفت و از 5 تا یه ربع یه 6 هر سه دیقه یه بار گفت پاشو, نسرین پاشو, پاشو!

خواب امشبم وحشتناک بود!

وحشتناک!

نمیدونم چه جوری از جزوه و گزارش کار رسیدم به یه جای مخوف که اونجا داشتن یکیو میکشتن

فکر کنم یه صحنه از یه فیلمی بود که یادم نمیاد


حالم یه جور ناجوریه! اصن نمی‌دونم چی میخوام, چه مرگمه!

و بدتر از اون اینه که نمیتونم این حالمو بروز بدم




همین که هنوز میتونم مامان و بابا رو گول بزنم, یه موفقیت بزرگ محسوب میشه

هنوز انقدرام روحیه مو نباختم که نتونم خودمو خوشحال نشون بدم

اصن بذار فکر کنن دغدغه ام سبزی کوکو و آشه! و خب همینم هست


با اینکه خوابم میاد میرم بقیه سوالارو حل کنم!

۲۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

3- سخن با ماه می‌گویم پری در خواب می‌بینم

يكشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۱۵ ق.ظ

سلام 

امروز با آلارم گوشیم بیدار شدم

پنج و چهل دیقه!

و الان ساعت 6 صبه و من هیچی گوش نمیدم

همیشه که قرار نیست یه چیزی گوش بدم!

والا!

چهار شبه دارم خواب می‌بینم و این ینی ذهنم حسابی مشغوله

خواب پنج شنبه در مورد اردوی شمال بود که حاج آقای نمازخونه می‌خواست ببره

من نمی‌خواستم برم, ولی تو خواب اشتباهی سوار اتوبوسشون شدم

فکر کردم داریم میریم کنفرانس!

با حاج آقا!

اونجا وسط جنگلای شمال پیاده شدم که منو برگردونین تهران و

من شمال نمیخوام و من باید برم کنفرانس

ینی انقدر داد زدم که وقتی بیدار شدم گلوم درد میکرد

کیفم هم پر ظرف نشسته بود :)))) 

خلاصه قرار شد با مسئولیت و هزینه خودم یه تاکسی بگیرن و برگردم کنفرانس!


خواب جمعه که اصن حرف نداشت!

سر جلسه کنکور وزارت بهداشت بودم و صندلیم هم برای اولین بار چپ دست بود

مگه اینکه من تو خواب ببینم صندلیم چپ دسته

از اونجایی که هنوز این لیدهای مزخرف قلبی رو یاد نگرفتم و هر سالم چند تا سوال میدن

اونجا داشتم گوشه صندلی برای خودم یادداشت می‌نوشتم

من میگم یادداشت, شما بخون تقلب!

از قضا مراقب امتحان کنکور, مامانم بود و دید و داد و بیداد و ملتو خبردار کرد!

بابامم داشت برگه های کنکورو پخش میکرد :)))))

منم رفتم با داد و بیداد به بابام میگم, این مامان چرا آبروریزی میکنه آخه؟!

اینا که تقلب نیست, یادداشته و 

بعدش از خواب بیدار شدم


خواب شنبه در مورد پلوپز بود!

یادمه پریشب مژده میگفت, وقتی سینا (یکی از هم‌کلاسیامون که اهل اصفهانه) ترم اول, برای اولین بار با پلوپز برنج درست میکنه, میاد به ملت میگه وای بچه ها چه دستگاه جالبیه, آب و برنج و روغن و نمک میگیره و برنج تحویلت میده :))))


حالا منم همون شب تو خواب دیدم دارم با پلوپز برای 7 نفر برنج درست میکنم و یه نفر که یادم نیست کی بود میگفت 4 پیمانه برنج کافیه و منم گفتم باشه و موقع شستن برنجا بیدار شدم


خواب امشبم شامل دکتر صاد بود و کابوس محسوب میشه

لوکشین خواب مربوط میشد به کلاس حل تمرین یه درس مخابراتی!

و کلی تخم مرغ شکسته!!!

حالا این تخم مرغ‌های شکسته هم مربوط میشه به اون روزی که داشتم آشپزی می‌کردم و

تخم مرغ از دستم افتاد کف آشپزخونه

ولی یکی نیست بگه توی الکترونیکی سر کلاس تمرین کدوم درس مخابراتی بودی آخه!؟


به هر حال من وقتی کمتر می‌نویسم و کمتر حرف می‌زنم, خواب می‌بینم!

۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)