291- ادامه پست قبل + یه فیلم از دانشگاه سابق
دیشب تا 8 دانشگاه بودم
ینی پرنده پر نمیزداااا! همه رفته بودن خونههاشون
نه استادی نه دانشجویی نه حتی نگهبان و مستخدم :دی
تو عرشه نشسته بودم که یهو دکتر شریف بختیارو دیدم (پدرِ آنالوگ هستن ایشون)
لپتاپ بغلم بود و چنان که گویی بچه بغلم باشه بلند شدم گفتم سلام استاد
برگشت گفت چی؟
گفتم هیچی سلام! (و لبخند زدم)
اونایی که برای n امین بار باهاش آنالوگ داشتنو نمیشناخت, اون وقت اسم منو جلسه اول یاد گرفته بود
گفت خوبی؟ فارغ التحصیل شدی؟ چی میخونی؟ چی کار میکنی؟
گفتم الان ارشد زبانم, دانشگاه تهران (اگه میگفتم زبانشناسی باید یه ساعت توضیح میدادم)
ولی گفتم که گرایشم اصطلاحشناسیه
یه جوری گفت آفرین و چه خوب که رفتی سراغ علاقهات و ادامه بده و ایول و باریکلا و احسنت
که قیافه ام تا یکی دو ساعت دو نقطه دی بود!
9, 9 و نیم رسیدم خوابگاه
برای آشنایی بیشتر با این استاد, 3 دقیقه اول این فیلم رو ببینید:
مخصوصاً ثانیه 50 ام و دقیقه 2:40 و همچنین دقیقه 3:10
خلاصه دو تا امضا از دکتر فائز و سروری گرفتم و
امضای دکتر فاطمی زاده و امضای خوابگاه و سایت تغذیه و کتابخونه و آموزش کل و تسویه حساب و
بیست سی تا امضای دیگه مونده تا فارغالتحصیلی
دکتر فائز این جوریه که برگه هارو گرفت گفت برو تا یه ساعت دیگه بررسی میکنم بیا بگیر
ولی دکتر سروری گفت بشین همینجا بررسی کنم!
و تمام اون یه ساعت بازخواستم کرد که اینو چرا برداشتی اینو چرا اینجوری نوشتی و این چیه و اون چیه
در مورد توافقات هستهای و ایران و امریکا هم مثال میزد و ربطش میداد به فرم تطبیق من!!!
ظهر یه سر رفتم رسانا (رسانا نام مکانیست در دانشکده, یه چیزی شبیه شورا!)
خیلی درب و داغون و کثیف و شلوغ بود!
مستقیم رفتم سمت کتابخونه و قفسه دوم و چنان که گویی خودم یه کتابو اونجا گذاشته باشم,
کتابی که میخواستم رو برداشتم و رفتم سالن مطالعه و برای صاحب کتاب کامنت گذاشتم که آقا من کتابتو دزدیدم
ایشونم فرمودن اگه فی سبیل الله و قربتا الی الله باشه مشکلی نیست
کتاب انسان و خدا از شهید چمران
داستان این کتاب برمیگرده به تابستون و ماه رمضون پارسال که در بحبوحه چالش کتاب, یکی از دوستان وبلاگ نویس کتاب انسان و خدارو تو یکی از پستاشون معرفی کرده بودن و اون موقع نشد کتابه رو بخرم و تصمیم داشتم امسال از نمایشگاه بگیرمش و ناگفته نماند که این وبلاگ نویس همدانشگاهی هم از آب دراومدن :دی
اردیبهشت امسال به خاطر یه سری مسائل اصن دل و دماغ نمایشگاهو نداشتم و کتابه به کل یادم رفت و خرداد ماه که برمیگشتم خونه قبلش با امینه برای پیدا کردن یه چیزی رفتیم منفی یک (منفی یک نیز مانند عرشه و رسانا نام مکانیست مربوط به دانشکده)
منفی یک پرِ مقاله و پایاننامه و کتابای درسی و غیردرسی بود که ملت لازم نداشتن و تحویل شورا و رسانا داده بودن و اونام جا نداشتن و گذاشته بودن منفی یک, در هوای آزاد! زیر باد و باران خاک میخورد
و ناگفته نماند که در مورد نمایشگاه کتاب سابقه نداشت من قید نمایشگاهو بزنم
ینی هر سال که میرفتم با کمتر از 10 جلد کتاب برنمیگشتم
هیچوقتم کتاب درسی از نمایشگاه نگرفتم
خلاصه بعداً ایشون (ینی همون که کتاب انسان و خدارو معرفی کرده بودن (اِی بمیری نسرین, خودتو خفه کردی با ایشون ایشون گفتن! خوبه طرف داره این سطورو میخونه هااااااااااا)) چی داشتم میگفتم؟ آهان! ایشون بعداً پست گذاشتن که چند جلد از این کتابو از نمایشگاه خریدن و دادن به اساتید و یه جلدشم میخواستن ببرن بدن کتابخونه دانشگاه ولی برای اینکه همیشه در دسترس بچهها باشه, ندادن کتابخونه و بردن گذاشتن رسانا
ینی اینجا:
و من تمام تابستون کابوسِ اینو داشتم که کتابای اضافی به انضمام این کتاب رو جمع کنن ببرن منفی یک, زیر باد و بارون! برای همین, همین که پام رسید دانشگاه مستقیم رفتم رسانا و کتابه رو دزدیدم و الان دوباره دارم میخونمش (قبلاً pdf اش رو خونده بودم) تصمیم گرفتم دست به دست بین دوستام بچرخونمش و بعداً ببرم بذارم سر جاش ولی خب دلم نمیاد ببرم بذارم سر جاش و نمیبرم بذارم سر جاش! :دی
در کل یه عده به خاطر یه سری مسائل و جوّ حاکم بر رسانا و پاتوق یه عده آدمای خاص بودن اصن پاشونو نمیذارن رسانا چه برسه خوندن کتاباش؛ رسانا فرهنگی هم پاتوق یه عده آدم روشنفکره! جای امثال من نیست حداقل! خیلیا به همین دلایل اردوهای رسانارم نمیرن, من خودم یکی دو بار فقط رفتم رسانا! سالای اول اصلاً فرق رسانا و شورارو نمیدونستم؛ سالای آخر که مسئولینش سن و سالشون از من کوچکتر بود جوّش برام راحت تر شد و تو اولین و آخرین اردویی هم که رفتم فقط من 9 ای بودم و بقیه بچه بودن
هماتاقیم (نسیم) رشته اش هوافضاست, عشق خلبانی و هواپیما!
میگه خودم نتونستم خلبان شم, ولی پسرمو قراره خلبان کنم
بقیهی هماتاقیام نیومدن و فعلاً دو نفریم و دیگه فکر کنم همین 2 نفر میمونیم
هماتاقیم زمین تا آسمون با من فرق داره ولی رو اعصاب هم نیستیم و به جای تفاوتها به اشتراکات میاندیشیم
تنها خصوصیت مشترکمونم اینه که هر دومون دختریم :)))))) ینی تا این حد تفاهم داریم
اهل اینترنت و هیچ کدوم از فضاهای مجازی نیست از کامپیوتر و نرمافزارام چیز زیادی نمیدونه
اصن از وقتی اومده لپتاپشو روشن نکرده :))))
آرایش و زیبایی و بیرون رفتن و دوستاش اولویتهای اول زندگیشن :دی
اون وقت من هنوز فرق رژ و با خط چشم نمیدونم
کارتای بانکیشم رمز دوم نداره و فوق العاده حواس پرته!
از اینایی که آب دوغ خیارم درست کنه میسوزونه :دی
دیشب ازم میپرسید اعداد حسابی از 0 شروع میشن یا 1
میخواست لپتاپشو بده بیرون ویندوز نصب کنن و آپدیت کنن, گفتم بذار بمونه خودم برات درستش میکنم
کلی ذوق کرد!
دختر خوبیه کلاً!
همین که من حاضرم لپتاپشو درست کنم ینی دختر خوبیه و تاییدش میکنم :دی
چون بنده برای هر کسی وقت نمیذارم :پی
دلم برای اونایی که خوابگاه بهشون نرسید میسوزه
اون وقت ما الان 2 تا تخت خالی داریم!
اون روز که اداره امور خوابگاههای شهید بهشتی بودم, یه عده اومده بودن خوابگاه بگیرن؛ مسئول خوابگاه گفت به رتبههای بالای 1000 منطقه 3و2 و 2000 منطقه 1 کارشناسی خوابگاه نمیدیم و اکثرشون واقعاً نمیتونستن خونه بگیرن, تازه اونایی هم که میتونن خانوادهشون به خاطر یه سری مسائل راضی نمیشن؛
یکیش خودِ من, با اینکه یادم نمیاد تو این دو هفته زودتر از 9 شب رسیده باشم خوابگاه ولی همین که مامان و بابام میدونن شبارو یه جایی ام که در و پیکر و نگهبان داره خیالشون راحتتره و همین راحت بودن خیالشون خیال منم راحت میکنه!
ینی چیزی که برای پدر و مادر مهمه امنیته! مخصوصاً در مورد دخترا!
شب اول, تا دیر وقت انقلاب بودم و برای شام با سحر آش شتر!!! خوردم و البته نمیدونستم توش شتره
حالم بد میشه وقتی بهش فکر میکنم! توش بادمجون و سیر و پیاز و کشک و نعناع هم بود :(((
شب دوم دور همی جمع شدیم یکی از واحدا و با نگار و دوستاش شام خوردیم و
بعد شام کلی حرف زدیم و یه سر رفتیم واحد یکی از بچه ها که لونه یه پرنده تو اتاقش بود
داشتیم در مورد پرندهها حرف میزدیم که یکی از دخترا وقتی اسم یاکریمو شنید زد زیر خنده
یه ساعت تموم داشت در و دیوارو از شدت خنده گاز میگرفت!!!
میگفت اولین بارشه اسم یاکریمو میشنوه
خیلی دوست داشتم واکنشش رو نسبت به پرندهی دیگری به نام موسی کو تقی ببینم
اینجا هر کی رشتهمو میپرسه بهش میگم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود! تازه از بابابزرگ نوه مقام معظم رهبری هم نامه دارم
میگم فاز اینا که نصف شبی میان تو راهپلهها تلفنی حرف میزنن و فکر میکنن ملت کَرَن چیه؟
یه چند بار الکی رفتم بیرون که طرف بفهمه پشت این دری که داره مسائل خصوصیشو بیان میکنه
یه سری موجود زنده زندگی میکنه
ولی خب متوجه نمیشن انگار!
+ خوانندههای جدیدی که کلاً در جریان رشتههای من نیستن و هی میپرسن اینارو داشته باشن
شرح ما وقع دو تا کنکور وزارت بهداشت رمزش اینه:
Tornado
شرح ما وقع کنکور برق و زبانشناسی: پست شماره 335