964- محمدتقی و حسین و علی به دنیا اومدن... پس کی نوبت امیرحسینِ من میشه...
0. امروز یه استاد 97 ساله به عنوان استاد مهمان اومده بود کلاسمون برامون از نحوهی نگارش علمی و مقالهنویسی میگفت. خیلی ناز و گوگولی بود. خدا حفظش کنه. امید به زندگی من حتی نصف سن اون استادم نیست ینی!
1. پستِ محمدتقیِ پارسال یادتونه؟ پسرِ دوستم پروین... دو تا دیگه از دوستامم یهویی ناغافل مامان شدن و چهارمی هم تو راهه و وجه اشتراک این دوستان اینه که اولین دوستای شریفی من بودن. مثلاً یکیشون روز اول وقتی داشتیم میرفتیم اردوی ورودیا (مشهد) تو قطار کنارم نشسته بود و اسمشو پرسیدم و دوست شدیم باهم. و همهی عکسایی که تو مشهد گرفتم رو اون برام گرفته بود. یکیشونم اولین همگروهی یکی از درسای ترم اولم بود و اون ترم همهی 18 واحدمون باهم مشترک بود. ترم اول، دویست تا ورودی رو چهل تا چهل تا تقسیم کرده بودن و تیمِ چهل تاییِ ما متشکل از چهار تا دختر و کلی پسر بود و این دخترا اولین موجوداتی بودن که باهاشون دوست شدم و حالا مامان شدن ^-^
یادی از گذشتهها: deathofstars.blogfa.com/post/27
2. هفتهی پیش جلسه که تموم شد، آهنگر موقع رفتن گفت دوشنبه شبا قبل خواب خواهر برادرای کوچیکتونو بذارین جلوتون متن درسو (همون نامههای مولانا رو که برای دوستان و آشنایانش نوشته) با صدای بلند برای برادر خواهرای کوچیکتون بخونید و تمرین کنید که سر کلاس وقتی یهو همچین ناغافل میگم شما بخون، آماده باشید. میخواستم پاشم بگم داداچ، خواهر برادرای ما خودشون الان دانشجوئن. طفلِ چشم و گوش بسته که نیستن...
حالا اگه میگفت بچههاتونو بذارین جلوتون یه چیزی...
والا
3. خواب دیدم رفتم شریف و از مسئول کارگاه برق خواهش کردم اجازه بده نیم ساعت لحیمکاری کنم. گفتم دلم برای لحیم کردن مدار تنگ شده و مسئول کارگاه برقم قبول کرد و تمام مدتی که تو خواب هویه دستم بود داشتم فکر میکردم من کِی خودم مدارامو لحیم کردم اصن! که الان دلم هم تنگ شده... هویه به شدت سنگین بود. به شدت!!! انقدر سنگین که وقتی بیدار شدم دستم درد میکرد.
بشنویم: Dishab_Khabe_To_Ra_Didam