951- برق شریف چیه بابا؛ فقط برق چشات!
1. وقتی داره میره سفر و یواشکی اون دو تا شکلاتی که دوست داشتیو هی دلت نمیومد بخوریو میذاری تو چمدونش و دلت تنگ میشه.
2. من تحمل این حجم عظیم دلتنگی رو ندارم... من تحمل تنهایی رو ندارم... من کلاً دیگه تحمل ندارم... تو خودت گفتی خُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِیفًا... چه انتظاری داری از منِ ضعیف، منِ ناتوان، منِ کمتحمل... چه طور دلت میاد برای مقاومتِ چند اُهمی و توانِ نحیفِ من، مگاولت اعمال کنی؟ یا رب فکر کنم مدارم سوخته... تو بفرما که منِ سوخته خرمن چه کنم؟
3. تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول، آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل
4. یا رب اندر کَنَف سایهی آن سرو بلند، گر منِ سوخته یک دم بنشینم چه شود؟
5. غم در دلِ تنگ من از آن است که نیست، یک دوست که با او غم دل بتوان گفت...
6. چند روزه دارم یکی از کتابای استاد شمارهی 11 رو میخونم. تکیه کلامش "مراد"ه. جملههاشو با "مراد از فلان چیز اینه" شروع میکنه و امکان نداره یه پاراگرافیو پیدا کنی که توش مراد نباشه :| فکر کنم اگه فایل وردِ کتاب 100 و خردهای صفحهایشو داشتم و کلیدواژهی مرادو سرچ میکردم، چهارهزار و چهارصد و چهل و چهار بار find میشد. اتفاقاً سوالای امتحانشم اینجوریه که میپرسه مراد از فلان چیز چیه [عکس سوالای امتحانِ پارسال]
7. امروز خوندنِ اون کتاب احکامو که تو بخش هشتمِ پست 946 هم در موردش نوشته بودم، تموم کردم. مطالبی رو که خوندم به سه دسته تقسیم میکنم. دستهی اول یه سری باید و نبایده که با عقلم جور درمیاد و هیچی. دستهی دوم برام تازگی داشت و نشنیده بودم و با عقلم هم جور درنمیاد؛ ولی خب اینارم میپذیرم. این احکامی که در مورد ارتباط با جنس مخالف بودو گذاشتم توی دستهی دوم و علیرغم اینکه نمیتونم توجیه منطقی براشون داشته باشم، ولی از دم همه رو قبول دارم. یه سری احکام هم در مورد سلام دادن بود که جالب بود برام. اینکه سلام واجب نیست ولی جوابش واجبه. جالبتر از همه، کراهتِ سلام دادن به خانومای جوون بود. ینی نه تنها واجب نیست و ثواب نداره، مکروه هم هست...
دستهی سوم یه سری احکام بودن که تا وقتی یکی نیاد و قانعم نکنه "نمیتونم" بپذیرم. مثلِ چی؟ مثلِ این: "خوردنِ غذا با دستِ راست مستحبه" و "خوردنِ آب با دستِ چپ مکروهه". خب این برای من که چپدستم و قاشقو دست چپم میگیرم، قابل پذیرش نیست. اساساً چرا باید یه همچین حکمی تو کتاب احکام باشه؟
8. بچه که بودم، زیاد کتاب میخوندم و هی معنی کلمهها رو از بزرگترا میپرسیدم و خب همهی کلمهها هم معنیِ قشنگی نداشتن. مثلاً یه بار تو یه مهمونیِ بزرگ، از حاضرین پرسیدم این "زِنا" که خدا گفته بهش نزدیک نشید چیه (سورهی اسرا/32). حالا بماند که 9 سالم بود و سوالم در نطفه خفه شد و بیپاسخ موند... بابا بعداً برام یه لغتنامه گرفت که دست از سرشون بردارم (جوان بودم و طالبِ علم :دی)
چند روز پیش یکی از دوستان معنی منحنح رو پرسید و گفت ممکنه فحش باشه و منم خب بلد نبودم معنیشو. تو گروه درسی هم خجالت کشیدم بپرسم. گفتم یه وقت ممکنه بازم معنیِ قشنگی نداشته باشه! خصوصی از یکی از بچهها که ارشد ادبیات داشت و با بچههای ادبیات عرب دوست بود پرسیدم و گفت تو بیهقی اومده و معنیش اینه که وقتی میخوای یه جایی وارد بشی سرفه یا صدایی تولید میکنی که متوجه ورودت بشن.
تَنَحنُح کردن: سرفه کردن، گلو روشن کردن. در رفت در سرای پرده بایستاد و تنحنح کرد. من آواز امیر شنیدم که گفتی چیست. (تاریخ بیهقی).
9. تهران، معمولاً روزی دو بار مسواکو حتماً میزنم. ولی از وقتی اومدم خونه، حسِ مسواک زدنم پریده و یه ترشیِ سیرِ 4 ساله هم داریم که هر روز کنار غذام ازش مستفیض میشم. امروز سر نماز از بارگاه احدیت و مقربین بارگاهش خجالت کشیدم و تصمیم گرفتم امشب حتماً مسواک بزنم. :))))
10. آیا به جای قمه زدن و ایجاد رعب و وحشت، نمیشه خون اهدا کرد؟!