۱۹۴۴- سفرنامه - بخش دوم - خاطرات پراکندۀ نیمۀ اول شهریور
اینا رو همون موقع تو اینستا منتشر کرده بودم و الان فقط کپی پیست میکنم تو وبلاگم.
حدودای یک، یکونیمِ شب، یکی دو ساعت تو یکی از کلاسای یه مدرسه که اسمش یادم نیست استراحت کردیم تا دوستامون هم برسن و راه بیافتیم.
تو راهروی مدرسه موکت و زیرانداز و پتو انداخته بودن و خانوما اونجا خوابیده بودن. آقایون هم تو یه ساختمون دیگه. اینجا جلوی آزمایشگاهه. ما با خودمون برای ناهار و شام کوفته برده بودیم ولی من غذای اونا رو گرفتم. یه چیزی تو مایههای کوکو یا کتلت بود.
اولین چای عراقی، مرز!

از ایران خارج شدیم. از جمله عکسهایی که با استرس گرفتم. نگران این بودم سربازهای عراقی بگن عکسبرداری ممنوعه :|
ناهار و چای عراقی، که صرفاً برای عکس گرفتن گرفتم و دادم به یکی دیگه. تو استکانایی که معلوم نیست چجوری میشورن نمیتونم چایی بخورم :|
کاظمین، حرم امام هفتم (امام موسی کاظم) و نهم (امام جواد). پدر و پسر امام رضا.
از اونجایی که موضوع رسالهم نامهای تجاریه، نزدیک حرم توجهم جلب شد به اسم این نوشیدنی که دست یه خانم عرب بود و عکس گرفتم. بهنظرم توش شیره، ولی معنی اسمشو نمیدونم و ارتباطشو با مفهوم شیر و محتواش متوجه نمیشم. باید تحقیق کنم.



کربلا، خونهٔ دوست بابا. شامها و ناهارها
بینالحرمین. یه جایی بین حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل. شلوغ بود. چندتا عکس گرفتیم برگشتیم. حتی جا برای نماز خوندن هم نبود. البته اگه میخواستیم میتونستیم بریم تو، ولی ما سالهای قبل حرم رو دیده بودیم و گفتیم اونایی که اولین بارشونه برن داخل.
نوههای دوست خانوادگیمون نخود گرفتن از یکی از موکبا. من نخود ندوست :|
شب، وقتی از حرم برگشتیم. اول عکس گرفتم بعد فرار کردم.
حیاطشون
عروس و دخترها و نوههای دوست بابا برای زائرها کیک درست کرده بودن. عکسشو فرستاده بودن و به کمک گوگلترنسلیت نوشته بودن این برای شماست. منم با گوگل ترنسلیت گفتم خوشمزه بود و تشکر کردم.
نون هم میپختن برای زائرا
شب بابا اینا و چند نفر دوستان رفتن نجف که از اونجا پیاده برگردن کربلا. من نرفتم. هم بهخاطر دفاع هفتۀ بعدم نمیخواستم خودمو خسته و پاهامو آشولاش کنم هم از وقتی رسیدم کربلا سردرد و دلدرد داشتم و شرایطم مساعد نبود.
تو مسیر پیادهروی چیپس عراقی میدادن به زائرا. برای منم آورده بودن.
اینا به چیپس میگن شیبس، به کچاپ هم میگن کاتشب.
پسر همسایه هستن ایشون. نه من زبون این بنده خدا رو میفهمیدم نه این زبون منو. فقط اسمشو تونستم بفهمم :|
من، هر جا که آینه ببینم:
نمیدونم از عکس معلومه یا نه ولی دستم اینجا بر اثر عملیات نیشزنی یه پشۀ عراقی ورم کرده و تا یه هفته هم ورمش نخوابید
هر جا گربه ببینم هم عکس میگیرم!
ز غوغای جهان، فارغ! یه گوشه پیدا کرده خوابیده :|
رانندهٔ عراقی از بابا پرسید تو ایرانم قمهزنی میکنن یا نه. بابا به زبان عربی براش توضیح داد که مراجع ایرانی این کارو ممنوع کردن، چون هم باعث ترس و وحشت بقیه میشه هم به جسم آسیب میزنه و گناهه. گفت اگه میخوای برای امام حسین یه کاری کنی و ارادت و محبتت رو نشون بدی روز عاشورا بهجای قمه زدن برای مردم مجانی کار کن، مجانی رانندگی کن. راننده هم هی میگفت راست میگی. موقع پیاده شدن قانع شده بود که قمه زدن کار درستی نیست و قرار شد ایشالا از سال دیگه قمه رو بذاره کنار.
ناهار نامحبوب (چون که من لوبیا هم ندوست) و چای عراقی در مضیف امام حسین.
استکانهای کثیف رو مینداختن تو یه تشت و درمیآوردن. آب داخل تشت سیاه شده بود از شدت کثیفی. بعضیا که این چیزا براشون مهم نیست تو همین استکانها چای گرفتن خوردن ولی من و بابا نتونستیم. لیوانم همراهمون نبود. من برگشتم از اتوبوس لیوان برداشتم و آوردم که تو اینا بریزن چای ما رو. اون آقاهه که یهبارمصرف دستشه باباست. داره برای من و خودش چای تمیز و بهداشتی میگیره. اونی که لیوان استیل دستشه هم دوست باباست. کلاً یه مشت وسواسی دور هم جمع شده بودیم رفته بودیم زیارت.
نکتۀ این عکس هم اینه که وقتی میبینید جایی برای اتصال شیلنگ نیست بذارید داخل آفتابه. نندازیدش روی زمین :|
داریم میریم سمت مرز که برگردیم ایران. در تلاش بودم از قرص ماه عکس بگیرم.
اون تابلوی کامیاران رو که دیدم پرت شدم به ایام آموزشی سربازی... پادگان ما دقیقاً تو همین جادهای بود که عکس تابلوش رو گذاشتی! پوف! با چه سرعتی مثل برق و باد ۷ سال گذشته ازش... صدا و تصویر تکتک بچهها اومد جلوی ذهنم و غرق خاطرات شدم!