202- تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
دیشب چهارتایی پا شدیم رفتیم دکتر
بابا منو فرستاد تو مطب و بعد خودش داشت با دکتره حرف میزد
خودمو آماده کرده بودم اون یه چیزی بپرسه من بگم لامفهوم, من یه چیزی بگم اون بگه لامفهوم
دیدم با یکی از این چوب بستنیا و دو بسته قرص اومد تو و (بابا توضیح داده بود که سرما خوردم)
گفتم سلام و بعد از احوالپرسی به زبان شیرینی فارسی و ذوق مرگ شدن من از این بابت,
گفت آچ آغزیوی (= باز کن دهنتو)
من: !!!
همینجوری که دهنم باز بود زل زده بودم تو چهرهاش و داشتم به این فکر میکردم که این ترکِ کجاست؟
بعدش بابا اومد تو و دکتره پرسید نچه کیلو سان؟
گفتم 45, 46
بابا گفت اندازه یه گونی سیمانه
خندیدیم
موبایلشو درآورد و با ماشین حساب یه چیزیو حساب کرد و گفت پس این سفیکسیم 400 هارو نصف کن,
بعد رفت دیکلوفناک سدیم 25 آورد, گفت اینم فعلاً بخور اگه خوب شدی نخور معدهات خونریزی میکنه
اومدیم بیرون, تو کف این دکتره بودم
به بابا میگم اهل کجا بود؟
گفت اردبیل
گفتم آهان, علی دایی
بعد خندیدیم که الکی مثلاً با اردبیلیا مشکل داریم
با ارومیهایا مشکل داریم, با اصفهانیا مشکل داریم, با تهرانیا مشکل داریم
اصن ما کلاً مشکل داریم :))))))
انقدر حواسم پرت دکتره بود (چقدرم متین و مودب بود :دی) که یادم رفت اونجا قرصامو بخورم
اومدیم بیرون, وسط خیابون یادم افتاد میخوام قرص بخورم و آب میخوام
رفتیم تو یه مغازه که مهر و سجاده میفروخت, خاله 80 ساله بابا بهمون سپرده حلقه یاسین بخریم
فروشنده افغانی بود
دیدم آب داره, به بابا گفتم که بهش بگه که بهم آب بده
فکر کردم لابد تو لیوان یه بار مصرف میده دیگه
اینم تو لیوان خودش داد
بنده خدا لیوانش تمیز تمیز بودااااااا ولی خب به هر حال لیوان خودش بود
گفتم میشه یه لیوان دیگه بدید؟
گفت همینو دارم ولی تازه شسته کرده بود :))))
بعد به ترکی به بابا گفتم آخه من اِو دَ سیزین لیواناردا سو ایشمرم بونون لیوانین دا سو ایچیم؟
(= آخه من تو خونه تو لیوانای شما آب نمیخورم تو لیوان این آب بخورم؟)
خلاصه چشامو بستم و با سلام و صلوات بر محمد و خاندان پاکش آبو خوردم و لبخند و تشکر و
چند تا چیز میزم خریدیم و اومدیم بیرون
داشتیم برمیگشتیم, دیدم بابا میگه این افغانی بود, ولی ترکی هم بلده
من: !!! واااااااااااای! ینی فهمید چی میگفتم؟!!!
آخه چه معنی داره یه افغانی پاشه بیاد کربلا, مسلط به عربی باشه و ترکی هم بلد باشه
والا!
پ.ن1: از همون مغازه هه که روسری قرمزمو خریده بودم یه روسری سبز و سفیدم خریدم و
الان حس پرچم بودن بهم دست داده :)))))
پ.ن2: چند مغازه پایینتر, از یه لباس مجلسی صورتی خوشم اومد,
به بابا گفتم بریم بپرسیم قیمتش چنده
همین که مامان لباسه رو دید گفت منم میخوام
حالا بابا هم میگفت این که لباس خوابه از چیش خوشتون اومده
قیمتشو که پرسیدیم, یه عدد نجومی و گزافی گفت که دهنمو وا مونده بود!!!
حالا تا صبح به لباس خوابه میخندیدم و به بابا میگفتم هنوزم معتقدی لباس خواب بود؟
پ.ن3: دکتره گفت آبلیمو رو با عسل بریز تو آب ولرم و هم بزن و بخور
الان دارم همین کارو میکنم
و به جرئت میتونم بگم یکی از مزخرفترین طعمهاییه که تو عمرم تجربه کردم