769- بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا
شهرِ من؛ تبریز - دیروز
1.
فرودگاه تبریز؛
بووووووووووووق
خانم، دوباره از گیت رد شو
بووووووووووووق
بیا بازرسی بدنی!
خانومِ بازرس: چه قدر طلا داری! برای همین هی بوق میزنه؛ عروسی؟
من (که سر تا پا سفید هم پوشیدم و حتی جورابامم سفیده): عروس؟ همممم؟ بله، بله عروسم و (اشاره کردم به مامانم) ایشونم مادرشوهرم هستن. داریم میریم کربلا برای ماه عسل :دی بدون مراد میریم البته :دی
مامان چشم غرهای رفت که دختر، آبرومونو بردی. خانومه خندید و: خب برو از آقا بطلبش که سری بعد اونم بیاد
2.
دو باید راه میافتادیم و سه، فرودگاه میبودیم و یک و نیم بود و اخوی هنوز نیومده بود و ناهارش یخ کرد و آخرشم فرصت نشد و نتونست بخوره
ما: کجا بودی؟! حالا حتماً باید همین امروز و همین دم ظهری میرفتی؟!
ایشون: نمیشد که طرفو ندیده برم؛ با طرف قرار داشتم... باید میرفتم از طرف خدافظی میکردم خب!
پ.ن: آقای "مراد" و خانمِ "طرف"، کاراکترهای خیالی و موهومیِ جناب من و اخوی میباشند :دی
3.
اخوی هر از گاهی بنابه مودش تهریش میذاره و این سری ریشش یه کم بلند تر از تهریش بود
تو سالن انتظار فرودگاه؛
یه پیرمرده که نه ریش داشت نه تهریش خطاب به داداشم: اَخوی، خودت طلبهای یا پدرت آخونده؟
امید: هیچکدوم پدر جان!
پیرمرده یه شعر تقریباً توهینآمیز به ریش و ریشداران خطابه کرد و فرمود:
کجااااااااااااااااااااااااااااااااااای اون قرآن نوشته ریشتو نزن؟
امید با لحن پیرمرده: و کجااااااااااااااااااااااااااااااااااای اون قرآن نوشته ریشتو بزن؟
پیرمرده: خدا هر کیو آزاد گذاشته خب!
امید: خب پس منم آزادم که چه جوری باشم.. شما هم آزادی (با لبخند)
و من از شدت خنده تشنج کرده بودم و کفِ فرودگاهو گاز میگرفتم به واقع
حالا هی میگم با این اخویِ ما بحث نکنید؛ برای همینه!
4.
فرودگاه تا هتلو سوار تاکسی شدیم و سانتافهای بود به غایت چرکین!
ینی فکر کن طرف از روز اول تا حالا روکشهای نایلونی روی صندلیاشو نکنده بود و
درو که باز کردم سوار شم ابتدا امتناع ورزیدم!
شما که نمیدونی چه قدر کثیف بود
برای اینکه بدونی، عکس گرفتم براتون :دی
روکشهای به غایت کثیف + دست اخوی
5.
اسم اون دو تا رانندهای که تابستون ما رو تا هتل رسونده بودن ابومشتاق و ابو زهرا بود و اسم اینم مرتضی
بابا داشت باهاش حرف میزد و حسودیم میشد که عربی بلد نیستم :(
امید یواشکی گفت به سن و سال راننده نگاه نکن که بچه است، این الان چهار تا بچه هم داره
مثل جوونای ایران نیست که سی سالشونه نه سربازی رفتن نه کار دارن نه زن و بچه
و در ادامه فرمود: بخوره تو سر من و کمرت اون درصدای عربی و بیستایی که گرفتی و میگیری!
که با اون همه ادعا حالیت نیست چی دارن حرف میزنن!
از بابا خواستیم از راننده بپرسه ببینه مجرده یا نه و کاشف به عمل اومد مثل جوونای مملکت خودمون مجرده
آقای مرتضی (راننده) وسط راه داشت به یکی زنگ میزد و از اونجایی که من صندلی عقب، پشت راننده نشسته بودم سرک کشیدم ببینم به کی زنگ میزنه و دیدم نوشته "ماما" (فضولم خودتی! من فقط یه کم کنجکاوم؛ همین! :دی)
6.
بابا: آقای فلانی هم اینجاست، دو تا دخترم داره
من: پسر نداره؟
بابا: نه
من: والا به خاطر امید پرسیدم که تنها نباشه :دی
7.
فرودگاه نجف؛
یکی از کارمندای بخش تحویل بار، کنار چمدونا، داشت نماز میخوند (نماز اول وقت)
اون وقت منِ شیخ! یک، یکی و نیم ماهی که میرفتم شرکت، نه نمازخون دیدم نه نمازخونه و نه دیگه روم شد بپرسم کجا میتونم نماز بخونم و آوارهی نمازخونههای ایستگاههای مترو بودم.
البته رو دیوار نوشته بودن تصویر ممنوع!
8.
تو خیابون چند تا پرایدم دیدیم و از پشت همین تریبون و به نمایندگی از شما هموطنانم، عمیقاً برای کشوری که براش پراید صادر کردیم متاسفم.
9.
ناهار؛ هواپیما
شام؛ هتل
هلیم / حلیم + دست اخوی
10.
موقع ناهار، سر میز، یه خانومه و دخترش با ما نشسته بودن و هی من و مامانو نگاه میکرد و هی نگاه میکرد و منم به واقع، غذا سرِ دلم موند بس که نگامون کرد.
بعد یهو ازمون پرسید شما از تابستون اینجایی؟
من که چشام گرد شده بود از شدت حیرت، گفتم: از تابستون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نه!!!
خانومه: غذا خوردن شما خیلی خاصه، من شما رو یادمه، دقیقاً همین شکلی غذا میخوردین، شما همونی نیستی که سرما خورده بود و کاسه کاسه سوپ میخورد؟
من: بله من همونم :دی
خانومه: پس چرا میگین نه!!!
من: خب شما پرسیدی از تابستون اینجا بودی که گفتم نه، ولی تابستون اینجا بودیم
خانومه: چه جالب! ما هم تابستون اینجا بودیم و شما رو زیر نظر داشتم. اون موقع با یه خانوم و دخترش دوست بودین و میرفتین و میومدین
پ.ن: منظورش از خیلی خاص بودنِ غذا خوردنم اینه که مثلاً از خورشت خوشم نمیاد و برنج خالی میگیریم یا اشتها ندارم و میگم فقط خورشت بدن یا مثلاً غذا نمیخورم و یه چند تا ماست میخورم و نوشابه هم نمیخورم و قس علی هذا!
پ.پ.ن.: اخویمونم نوشابه نمیخوره و تصمیم گرفتیم حالا که نمیخوریم، برداریم بدیم به افراد مسکین و سائل که دم هتل میشینن.
11.
شیر 125 میلی لیتری ندیده بودم که دیدم
و فقط یه شریفیه که درس و مشقاشم میاره کربلا :دی
و کارهای محوّلهی رئیس باشعورشو
12.
از شریف زنگ زدن که خانوم، شما خبری داری اردیبهشت جشن فارغالتحصیلیته؟
گفتم بله، از طریق دوستان مطلع شدم
خانومه: پیامک هم اومد براتون؟
من: بله، پیامک هم اومد
خانومه: به سایتمون سر زدین؟
من: بله، سر زدم و دیدم لینکای ثبت نامو
خانومه: پس چرا ثبت نام نکردین؟ ظرفیت تموم میشه ها
من: لپتاپ الان جلومه، همین الان ثبت نام میکنم
خانومه: مرسی
من: شما هم مرسی
13.
+ زود به زود قسمتت میشه
- ارباب زود به زود میطلبه
+ ارباب؟ حرفهای شدیااااااا
- :دی آب نبود؛ وگرنه شیختون شناگر ماهریه
14.
و در پایان، توجه شما عزیزان رو جلب مینمایم به انارهایی که دقایقی پیش دون کردم و یادی بکنیم از روایتِ انار که خوانندگان فصل دوم این روایت رو میدونن و دو نقطه دی! و توصیهی من به جوانان این است که با لباس سفید و روی تشک با ملافهی سفید از دون نمودن انار، جداً خودداری نمایید.
15.