1021- نامبردگان به روح اعتقاد ندارن
یک. 4:59 بالاخره خوابم برد. 5:05 امید اومده بیدارم کرده پتوی نازنینم رو زده کنار و میگه 58 دقیقه تا اذان صبح باقیست. با یه چشم بسته و اون یکی نیمه باز و با صدای گرفته گفتم خب میگی چی کار کنم؟! داداشم: هیچی. خواستم بیام خبر بدم بدونی چه قدر تا اذان مونده. من: میدونی من امشب 6 دقیقه و فقط 6 دقیقه خوابیدم؟! خواستم بالشمو پرت کنم سمتش. دیدم لازمش دارم. فلذا پتو رو کشیدم روی سرم و خوابیدم. 6 و نیم بیدار شدم نمازمو خوندم خوابیدم. 6:55، بابا در حالی که پتوی نازنینم رو میزنه کنار: تا هفت حاضر شو داریم میریم باغ.
دو. نشستم زیر همون درختی که سیباش کال بود و منتظر رسیدنشون بودم. هنوزم منتظرم. منتظر رسیدن سیبی که نیست. شاعر میفرماید: خیس میشم با تو هر شب، زیر بارونی که نیست، دستتو محکم گرفتم، تو خیابونی که نیست، باشم و عاشق نباشم، کار آسونی که نیست...
سه. سومین پست امروز، به مناسبت 3333 روزگی وبلاگم.