پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۲۸۴- سفرنامه (قسمت دوم: فرهنگستان و مترو)

پنجشنبه, ۶ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۳۷ ب.ظ

۶. برای شرکت در جلسۀ دفاع دوستم رفته بودم تهران و البته برای پیگیری کارهای خودم. این اولین دفاعی بود که من درش شرکت می‌کردم و از اونجایی که فرهنگستان تو سایت و کانالش اطلاعیه می‌زنه که فلانی دفاع داره پاشید بیاید حضور به هم برسونید و عکس جلسۀ دفاع رو هم می‌ذاره تو همون سایت و کانالش، من از الان غصۀ پخش شدن عکسمو می‌خورم و دلم می‌خواد برم به مسئول سایتشون بگم روز دفاع من، تو رو خدا روی عکسم از این رعد و برقا بزن بعد منتشر کن که هویتم برملا نشه. حول و حوش شصت هفتاد نفر اومده بودن برای دفاع. از خانواده‌ش فقط خواهرش بود و از دوستاشم هفت هشت نفر از ورودیای خودمون و سه چهار نفر از بچه‌های سال پایین‌تر. بقیه همه استاد و پژوهشگر و کارمند بودن. من واقعاً نمی‌تونم جلوی اون همه آدم فرهیخته صحبت کنم. با اینکه در حالت عادی لهجهٔ ترکی ندارم مطمئنم اون روز از شدت استرس حتی فارسی حرف زدن رو هم فراموش خواهم کرد و همه‌شم کابوس می‌بینم شماها روز دفاع پا می‌شید میاید اونجا (میاید اونجا ترکیب غلطیه :| یا باید بگم میاید اینجا یا می‌رید اونجا. ولی خب دوست دارم بگم میاید اونجا :|). عمق فاجعه هم اینجاست که نمره رو همون‌جا در ملأ عام اعلام می‌کنن و تو سایت هم می‌نویسن. ینی هر جوری و از هر زاویه‌ای به قضیه فکر می‌کنم استرس می‌گیرم و برخلاف بعضیا که دوست دارن دیده بشن من همیشه متنفر بودم از شهرت و جلوی دوربین بودن و از اینکه خیلیا بشناسنم. ینی من اگه شهید بشم ترجیح می‌دم شهیدِ گمنامِ مفقودالاثر باشم. خوشا گمنامی...

۷. هشت‌ونیم از تبریز راه افتادم و هشت‌ونیم باید می‌رسیدیم تهران. من باید قبل از ده می‌رسیدم فرهنگستان، ولی قطار یه ساعت تأخیر داشت و تا پامو گذاشتم تو خاک تهران! بدو بدو رفتم سمت مترو. دیرم شده بود و نمی‌دونستم چجوری وسط جلسه به ملت ملحق شم و کجا بشینم و همه‌ش استرس داشتم وقتی رفتم تو با نگاه‌های نچ نچ نچ نچ چقدر دیر اومدۀ ملت چی کار کنم. وقتی پیاده شدم، بهتاب و محسن رو دیدم. این دو تا سال پایینی هستن و باهاشون نسبت به سال پایینی‌های دیگه سلام و احوالپرسی بیشتری دارم. همین‌که اینا رو دیدم فرزانه هم زنگ زد که کجایی و من نرسیدم هنوز. گفتم با بهتاب و محسن... بعد یه کم مکث کردم و گفتم با بهتاب و آقای ه. دارم میام. گفت بیرون مترو زیر پل عابر پیاده است و منتظرمون می‌مونه باهم بریم. گوشیو که قطع کردم برگشتم سمت اون دو تا گفتم شما اسمتون محسن بود؟ ینی تف به این حافظه که اسم هم‌کلاسیای آدمم به زوال می‌بره :| حالا دیگه چار تا بودیم و استرس ورود باتأخیر به جلسۀ دفاع رو نداشتم و عاطفه هم زودتر از من رسیده بود و کنارش یه صندلی خالی برام نگه‌داشته بود. تازه بعد جلسه، استاد مشاورم گفت چرا شما نیومده بودی؟ گفتم بودم و چهار تا صندلی با شما فاصله داشتم. و اونجا بود که فهمیدم اصن موقع ورود کسی حواسش به من نبوده. در واقع استاد مشاورِ تیزبین و دقیقم اگه متوجه چیزی نشه به طریق اولی (بخونید اولا) بقیه هم متوجه نمیشن قطعاً. و زین حیث بسی خوشحالم :|



۸. برای یکی از بخش‌های پایان‌نامه‌ام استادم کامنت گذاشته که این بخش لاغره. می‌خواستم بگم من خودمم لاغرم آخه :| 

۹. یه بسته سوغاتی برای دوست بابا آورده بودم و چون خودش سفر بود، پسرش قرار بود بیاد فرهنگستان بگیره بسته رو. دادم نگهبانی که بیاد از اونجا تحویل بگیره. برای اینکه شمارۀ خودمو ندم بهشون شمارۀ نگهبانی رو گرفتم و دادم به بابا که بده به دوستش که اونم بده به پسرش. تا ظهر نیومده بود بگیره و منم بردم دادم نگهبان پارکینگ. اونجا تا شب بازه. حدودای چهار که داشتم می‌رفتم دیدم بسته هنوز تو نگهبانیه. به بابا پیام دادم که به دوستش پیام بده که اونم به پسرش بگه که در نگهبانی بالا بسته است و از پارکینگ بیاد بگیره. ینی رسماً مثل ناموسم دارم از شماره‌م محافظت می‌کنم دست نامحرم نیفته :))

۱۰. چند تا اتفاق باحال هم این چند روز تو مترو افتاد:

۱۰-۱. این یادداشتو رو زمین دیدم (خلاصۀ نکات شیمی پیش‌دانشگاهیه). یاد بلاگرای کنکوری افتادم که چند بار تو پستاشون از شیمی نالیده بودن. هی خم و راست می‌شدم از زمین عکس بگیرم و ملت تو نخ این کاغذ بودن ببینن چیه و هر کی رد می‌شد خم می‌شد ببینه چیه. ینی نه تنها خودم اسکولم، بلکه قابلیت اسکول کردن بقیه رو هم دارم.



۱۰-۲. من اگه برسم ببینم درای مترو دارن بسته می‌شن نمی‌دوم سمت قطار. منتظر قطار بعدی می‌مونم؛ حتی اگه دیرم شده باشه. چون احتمال ناکام موندنم رو می‌دم، دوست ندارم بدوم و بخورم به در بسته. این رویکرد کلیِ زندگیمه. تو یکی از ایستگاه‌ها وقتی رسیدم دیدم درا بسته میشه. یه آقاهه داشت پیاده می‌شد. دید من دارم میام پاشو گذاشت لای در. بعد دستشو گذاشت و بعد خودش رفت وسط در وایستاد و صحنۀ به‌غایت مسخره‌ای بود. اشاره کردم نمی‌خواد خودکشی کنی من عجله ندارم. البته عجله داشتم ولی خب این کارا چیه آخه :|

۱۰-۳. از مترو یه سفرۀ صورتی گرفتم پنج تومن. چند وقته عاشق این هزار تومنیای جدید شدم. نیست که کوچولوئه، به نظرم شبیه پولای خارجیه :| رنگشم دوست دارم. هر جا از اینا ببینم می‌گیرم خرج نمی‌کنم. تا حالا کلی از این هزاریا جمع کردم. بعد تو مترو یه پسره داشت سفره می‌فروخت، دیدم رنگ یکیشون با رنگ دیوارای پذیراییمون یکیه. یه دونه خریدم و همۀ پولامم دو تومنی و ده تومنی و زوج بودن خلاصه. پسره هم پول خرد نداشت. مجبور شدم یکی از این هزاریامو بدم بهش و زین حیث بسی غمگینم. ولی خب رنگ سفره رو دوست دارم.

۱۰-۴. یه جا تو مترو یه آقاهه داشت تلفنی با یکی حرف می‌زد، گفت بفرستش بازداشتگاه ممنوع‌الملاقاتش کن تا بیام. یه بارم یه پسره داشت به اونی که پشت تلفن بود می‌گفت آقا من صد تومن می‌دم تو بگو انجام میدی یا نه (صد میلیون). بعد گفت نمی‌خوام ممنوع‌الخروج شم. می‌خوام برم هر طور شده.

۱۰-۵. با اینکه نقشۀ مترو رو حفظم ولی پیش اومده که مسیرمو اشتباه برم. اما این سری دیگه حواس‌پرتی رو به درجۀ اعلای خودش رسونده بودم. یه جا می‌خواستم برم توحید، تئاتر شهر خط عوض کردم. یهو چشم باز کردم دیدم فردوسی‌ام. برگشتنی باید نواب پیاده می‌شدم توحید پیاده شدم. می‌خواستم از تئاتر شهر برم امام خمینی، اشتباهی رفتم دروازه شمیران. بعد به جای اینکه دوباره برگردم سمت تئاتر شهر یا بهارستان، رفتم امام حسین و دورتر شدم :| خسته هم بودم. عجله هم داشتم :(

۱۰-۶. تو یکی از ایستگاه‌ها یه دختر چادری چادرش گیر کرد به پله برقی و پله‌ها وایستادن و همه‌مون پیاده رفتیم پایین. چادرش به پلۀ پایین گیر کرده بود. رفتیم دیدیم همه دارن تلاش می‌کنن چادرشو نجات بدن. من قیچی بردم چادرشو قیچی کنه. گفت نمیشه آخه چادرم امانته. گفتم به هر حال که چادرت به فنا رفته. قیچی کن بره پی کارش منتظر چی هستی آخه. همین‌جوری وایستاده بود و کاری نمی‌کرد. یادم نیست کی و کجا، ولی یه بارم چادر من یه جایی گیر کرده بود. به در، به درخت، به چیش یادم نیست. قشنگ یادمه قیچیمو درآوردم کندم اون قسمت رو. یه بارم آدامس به موهام چسبیده بود، با قیچی بریدم :| از اینام که دندون لق رو می‌کشم سریع. رویکرد کلی من تو زندگی در مواجهه با مشکلات، کندن و رها کردنه. مثل وقتایی که با هم‌اتاقیام به مشکل برمی‌خوردم و چمدونمو جمع می‌کردم می‌رفتم یه جای دیگه. صبر کنم که چی بشه؟ آستانۀ تحملم بالاستااا! خیلی صبورم خدایی. ولی کارد به استخوان برسه می‌کَنم می‌رم.

۱۰-۷. تو رو خدا بذارین اول پیاده شیم بعد سوار شین :|

۱۰-۸. قبلاً این‌جوری بود که کارت مترو رو می‌دادیم اونجا شارژ می‌کردن برامون. چند وقته که انگار فقط بلیت رو می‌فروشن و اگه کسی خواست کارتشو شارژ کنه خودش باید این کارو انجام بده. کارتم شارژ کافی نداشت و مجبور بودم شارژش کنم. اول فکر می‌کردم بعضی ایستگاه‌ها این‌جوری‌ان. چند جا رفتم دیدم همه جا فقط فروشه و برای شارژ، یه دستگاهی روی دیواره و خودت باید انجام بدی. منم از اینام که در مواجهه با چیزای جدید مقاومت می‌کنم و آخرین کسی‌ام که ملحق میشم به پذیرندگان خدمات. هر چند این دستگاه جدید نبود. ولی تا حالا ازش استفاده نکرده بودم. رفتم یه ایستگاه خلوت که اگه بلد نبودم آبروم نره خیلی. مثل پیرزن بیسوادی که تا حالا پاشو از روستا بیرون نذاشته و حالا اومده شهر و کارت مترو رو بهش دادن شارژش کنه وایستاده بودم جلوی دستگاه :)) و برای اینکه حالاحالاها کارم به اون دستگاهه نیفته بیست تومن شارژش کردم. البته کار سختی هم نبود :|