787- یادت مرا فراموش
از عُنفُوان کودکی، ما یه رسمی داشتیم و داریم موسوم به "شب به خیر گفتن" که یه پروسهایه که مسواک که زدی، مامان و باباتو میبوسی و میگی شب به خیر و بعدش میری میخوابی! و من تاکنون به این رسم پایبند بودم و هستم.
آمّا!
بوس و بغلی بودن از ویژگیهای بعضی دختراست و صاحبان این ویژگی، انتظار دارن وقتی تولدشونه یا وقتی دلشون میگیره و اصن وقتی به هم میرسن، همدیگه رو بغل کنن و ببوسن و به قول هویج، من بندهی بغلم غیر بغل هیچ مگوی! (برای مطالعهی بیشتر، ارجاع به این پست و کامنت من و هویج و سایر دوستان)
و من بوس و بغلی نیستم به واقع. و حتی یادمه خوابگاه سابق، تولدم بود و ملت کادوهاشونو که دادن، بهشون گفتم حالا همدیگه رو بغل کنین و بقیه رو به نیت من ماچ کنید و ماچ بقیه رو از طرف من بپذیرید و بی خیال من بشید! و حتی یادمه یکیشون با آغوشی باز اومد سمت من و جاخالی دادم و یکی دیگه رو انداختم تو بغلش :دی
نه که آدم وسواسی باشماااا نه! کلاً این عمل مصافحه و معانقه (دست دادن و بوس و بغل) رو امری نمادین و الکی نمیدونم و باید واقعاً دلم هم بخواد که این کارو انجام بدم و از روی تظاهر و عادت نباشه برام.
به عنوان مثال، بیست و اندی ساله که داغِ ماچِ زری خانومو به دلش گذاشتم و هنوزم هر وقت منو میبینه میگه تو هیچ وقت بهم بوس ندادی و منم تایید میکنم و وی از بزرگان خاندان ماست.
این همه مقدمهچینی کردم که فضاسازی کنم برای اصل مطلب و اصل مطلب اینه که از دیشب ذهنم درگیر اینه که...
آقا یه روز (نمیدونم کِی و کدوم روز)، یه جایی (یادم نیست کجا)، یه نفر (نمیدونم کی) که رژ قرمز به لب داشت یهو اومد منو بغل کرد و از گونهام بوسید و ردِّ رژ لبش روی گونهام موند و از اینکه بالاخره آهویی گریزپای چون منو به دام انداخته بود بسی مشعوف و ذوقمند هم شد و منم رفتم جلوی آینه و وقتی قیافهمو دیدم خندهام گرفت و دلم هم نیومد صورتمو بشورم و یه چند ساعتی آثارِ جرم! روی گونهام بود و قبل از اینکه برم بشورم گوشیمو دادم دست یکی و یادم نیست کی و ازش خواستم عکسمو بگیره و بعد بشورم (یادمه میخواستم برم بیرون و یادم نیست کجا میخواستم برم)
خب الان دغدغهام اینه که یادم نیست کی و کِی و کجا با من این کارو کرد! فقط یادمه طرفو اون موقع دوست داشتم و از کارش حس بدی بهم دست نداد. و از اونجایی که بودند آدمایی که دوستشون داشتم و حالا میخوام سر به تنشون نباشه و بودند آدمایی که سایهشونو با تیر میزدم و حالا دوستشون دارم، از این منظر هم نمیتونم رد گزینه کنم و طرف رو کشف کنم. و از طرفی یادم نیست کِی بود و کجا بودم که حداقل بفهمم فامیل بود یا دوست! فلذا از دیشب دارم عکسای لپتاپمو شخم میزنم چنین عکسی رو پیدا کنم و نمیکنم و انقدر به مغزم فشار آوردم که منی که زودتر از یک و دو نمیخوابم دیشب ساعت یازده از خستگی بر اثر تحقیق و مکاشفه بیهوش شدم. لذا! از خوانندگان محترم وبلاگم خواهشمندم اگه تاکنون چنین خاطرهای رو اینجا و علیالخصوص تو پستای مخصوص بانوان خوندن بهم اطلاع بدن. که بعید میدونم یه همچین چیزیو اینجا نوشته باشم و اتفاقاً آرشیو وبلاگم هم زیر و رو کردم و چه کلیدواژههایی که سرچ نکردم. ولی گشتم نبود... شمام نگردید که نیست... هعی...