۱۹۳۱- از هر وری دری ۴۴
یک. این چند روز، هم نگار تنها بود هم من. دعوتم کرد خونهشون. شب هشتم محرم، شریف قرار گذاشتیم و بعد از مراسم و عزاداری اسنپ گرفتیم رفتیم خونۀ اونا. رنگ ماشین اسنپ اطلسی بود و ما نمیدونستیم اطلسی چه رنگی میشه.
دو. روز تاسوعا برای ناهار نرگسم دعوت کرد. بنده با مشاهدۀ دستپخت و خانهداری نگار بسی بسیار به آیندۀ خودم امیدوار شدم :دی من و نگار در سطح مبتدی هستیم ولی نرگس دستپختش خیلی خوبه. عالیه در واقع. هر بار که رفتیم خونۀ نرگس شگفتزدهمون کرده، بس که کدبانو و باسلیقهست و از هر انگشتش یه هنر میریزه :|
سه. نرگس آش همسایهشونو آورده بود. ولی هیشکی برامون شلهزرد نیاورد. امروز باید دستبهکار شم خودم شلهزرد درست کنم.
چهار. من وقتی با نگارم یا در حال حرف زدنم یا در حال شنیدن. رکورد قبلیمون یه صبح تا عصر بیوقفه حرف زدن بود. الان فهمیدم ما هر چند روز که باهم باشیم حرف برای زدن داریم و حرفامون تموم نمیشه. البته اون سالهایی که هماتاقی بودیم (سیزده سال پیش!) هم وضعیت همین بود ولی نه با این میزان صمیمیت. راجع به هر چی هم میخواستم حرف بزنم نرگس تو وبلاگم در مورد اون چیز خونده بود. ولی جزئیاتی که نرگس و نگار میدونن رو شما نمیدونید. یه چیزایی هم دونستن که شما هنوز نمیدونین و جزو کلیدواژههامه که بعداً در موردشون بنویسم.
پنج. مریم پنجشنبه داره میره. حداقل تا یه مدت تو دورهمیامون نیست و دلمون براش تنگ میشه. امیدوارم مثل همۀ اونایی که گفتن برمیگردیم و برنگشتن نباشه و این یکی برگرده.
شش. تو مراسم هیئت شریف، زهرا و مطهره رو هم دیدیم. این دوتا تا ما دوتا رو شوهر ندن آروم نمیگیگیرن! یه خانومه تو مراسم هی دوروبر من و نگار میچرخید و بررسیمون میکرد. یه بار اومد از من ساعت پرسید و گفتم دهونیم. زهرا گفت فکر کنم پسر دم بخت داره این بنده خدا. چی میگفت بهت؟ گفتم ساعتو پرسید. بچهها گفتن تو چی جوابشو دادی که رفت؟ گفتم والا بهش گفتم دهونیمه، ولی فکر کنم باید میگفتم هر چی شما بگین. اصلاً شما بگی روزه منم میگم روزه :)) درست اونجا که نوحهخوان اوج گرفته بود ما از این حرفا میزدیم و میخندیدیم. اسمشم گذاشته بودیم بهجت بعد از ماتم حسینی. خانومه هم نپسندیدمون گویا :|
هفت. مامان و بابای یه سری از دوستام براشون مهمه دوستام کِی کجا با کی باشن و حتی ممکنه اجازه بدن یا ندن که فلانجا برن یا نرن. اون وقت مامان و بابای من شب زنگ نزدن حتی بپرسن رسیدی خونۀ نگار یا نه :| همینکه بگم امشب میرم هیئت دانشگاه و شب خونۀ نگار میمونم کافیه براشون. یکم نگرانم باشین خب :))
هشت. ما ترکها به حضرت ابوالفضل ارادت ویژهای داریم. ماه محرم، هر شب تو همۀ نوحههامون یه اسمی از حضرت عباس و مشک و آب و عَلَم هست. این چند روز که تو مراسمهای تهران بودم، کمرنگ بودن این موضوع رو تو نوحههاشون حس کردم. بعد مراسم که میومدم خونه، هر چی نوحۀ ابالفضلی! داشتم میذاشتم که جبران بشه.
نه. پنجشنبه هفتِ صبح آزمون دارم و قرار بود امروز بگن محل آزمون کجاست. تصمیم داشتم اگه نزدیک خونۀ نگار باشه شب برم اونجا و اگه نزدیک دانشگاهمون باشه برم خوابگاه بمونم شبو. که صبح زود برسم سر جلسه. البته بعید بود خوابگاه بدن چون گفته بودن تابستون، مهمان و ترددی نداریم. نگران این هم بودم که یه جای ناآشنا و دور باشه و پیدا نکنم و دیر برسم. امروز وقتی فهمیدم محل آزمون، شریفه چشام برق زد. خاطرهانگیزترین و نزدیکترین جایی بود که میتونست باشه. این عکسو چهارشنبه گرفتم. شریفه. روبهروی ابنسینا یا همون اِبنِس. که فرش انداخته بودن برای عزاداری. جایی که نصف واحدامو اونجا پاس کردم و محل آزمون پنجشنبه.
ده. علاوه بر منابع تخصصی، ده دوازدهتا کتاب مذهبی و سیاسی هم جزو منابع آزمونه. کتابهای شهید آوینی و شهید مطهری و امام خمینی و رهبر. کتابخونه فقط چهارتاشو داشت و منم با توجه به فرصت کمم همین چهارتا رو گرفتم. که البته در مجموع بیشتر از هزار صفحه میشن.
یازده. اولین بارم بود که وصیتنامۀ امام رو میخوندم و با هر سطرش یه درود به روح پرفتوحش میفرستادم. چقدر خوب بود محتواش. اگه معذوریت نداشتم نکات جالبشو استوری هم میکردم. چه کنم که فالورای کجفهمی دارم و نمیتونم. آخرین جملهش «میزان در هر کسی حال فعلی اوست» بود. چقدر این جمله رو دوست داشتم.
دوازده. تعلیم و تربیت در اسلامِ شهید مطهری رو هم دوست داشتم و موقع خوندن فهمیدم منبع نکتههای بعد از نماز حاج آقای نمازخونۀ خوابگاه همین کتاب بوده.
اینا تو وصیتنامۀ مذکور بود:
منم امسال اش شعله زرد نخوردم🥺خیلییی دوس دارم 😕فرصت هم نکردم درس کنم عزاداری هم قبول باشه من حتی امسال رنگ طبل و دسته هم ندیدم 😧 تعطیلات خونه بودم .