۱۲۳۵- مثل یه خاطره از فردا بود
اعتراف میکنم که یکی از دردناکترین کارهای دنیا اینه که پنج صبح بیدار شی و در حالی که چشمات از شدت خستگی باز نمیشن نور صفحۀ گوشیتو بهسختی و با بدبختی تحمل کنی و هر کلیدواژهای که بهنظرت بعداً در نوشتن جزئیات و شرح خوابت کمک میکنه رو یادداشت کنی. اینکه اون لحظه نمیتونی جملهبندی کنی و فقط کلمه مینویسی و کلمات رو هم گاهی با غلط املایی مینویسی یه طرف؛ درد آنجاست که میری دست و صورتتو میشوری و میای میبینی هیچی از خوابت یادت نیست جز این چند تا کلمه. یکی از فانتزیامم اینه که یه کانالی داشته باشم که هر روز صبح خوابهامو توش بنویسم. ولی به دلایل مختلف شدنی نیست و تو ورد برای خودم مینویسمشون. چون اولاً همۀ خوابهام مسخره و بامزه نیست که برای بقیه جذاب باشه. خواب پریشان و غمانگیز هم میبینیم و اونا رو دوست ندارم تعریف کنم. دو اینکه آدم وقتی برای خودش مینویسه میدونه چقدر توضیح لازم و کافیه، اما وقتی برای بقیه مینویسه هم باید اطلاعات شخصی رو سانسور کنه و هم یه چیزی که برای خودش بدیهیه رو کلی توضیح بده تا خواننده متوجه بشه. سه اینکه بعضی خوابها تعریف کردنشون دردسر داره. مثلاً همین دیشب، اپیزود یا بخش اول خوابم سلف دانشگاه دوستم بود و یکی از مسئولین اومده بود از غذای دانشجوها بخوره و ما تو دلمون میگفتیم آره جون خودت! از کی انقدر مردمی و خاکی بودی و خبر نداشتیم؟! که خودم میدونم این خوابو چرا دیدم ولی نمیتونم توضیح بدم. فلذا به شرح اپیزود دوم بسنده مینماییم:
گفت مامان، پس کی آدرس وبلاگتو میدی منم بخونم؟ گفتم هر موقع همۀ حروف الفبا رو یاد گرفتی. که خب البته میدونستم همۀ حروفو بلده و قبل از معلم یادش دادم :| گفت همه رو بلدم. گفتم ولی این کافی نیست و باید تا فردا صبر کنیم ببینیم نمرۀ املای دو تا حرف آخرو هم بیست... یاد تمام زجرهایی که خودم برای به دست آوردن این نمره کشیده بودم افتادم. یادم افتاد هر بار هر نمرهای که میگرفتیم مامان و بابا باید امضا میکردن و یادم افتاد بابا هیچ وقت نمرات زیر بیستم رو امضا نمیکرد و مامان امضاشون میکرد. یادم افتاد املا نوزده گرفته بودم و مامان تهران بود و معلممون گفته بود باید با امضا بیاید مدرسه و بابا به نیابت از مامان امضایی شبیه امضای اونو روی برگه زد و من چقدر غصه خوردم که بیست نگرفتم. اینا تو خواب یادم افتاد و حرفمو پس گرفتم و گفتم اگه من و معلمت از عملکرد فردات راضی باشیم و من مطمئن بشم که دیگه همۀ حروف الفبا رو بلدی و همۀ کلماتو میتونی بخونی آدرس وبلاگمو میدم بهت که خاطراتمو بخونی. یه دختر یکروزه و اگه بخوام دقیقتر بگم یکی دو ساعته هم تو بغلم بود و داشتم یه جایی مینوشتم که دخترم چهار صبحِ پنجمین ماه هزار و چهارصد و چهار به دنیا اومد و پنج و پنج دقیقه برای اولین بار شیر خورد. بعد تو کفِ این چهار و پنج بودم که نامبرده محتویات معدهشو روی شونۀ راستم خالی کرد و شما که غریبه نیستین، یه کم چندشم شد از این کارش، ولی ضمن ذوق مضاعف با خودم گفتم حتماً از این صحنه باید عکس بگیرم و بعد به یادداشتم این نکته رو افزودم که دخترم برای اولین بار آروغ زد. باباشونم خونه نبود. لابد سر کار بود دیگه. حالا نمیدونم این چه کاریه که قبل از پنج صبح باید خانه و کاشانه و زن و زندگی رو ترک بگه. ولی موضوعی که بیشتر ذهنمو درگیر کرده اینه که پسرم مردادماه امتحان املا داشت؟ نظام آموزشی ینی قراره دگرگون بشه تا هفت هشت سال آینده؟ یا بچهم تجدیدی آورده و مونده برای تابستون؟ همچین لباسی به همین رنگ هم تنم بود و الان حتی دارم به این هم فکر میکنم که آیا مردادماه زمان مناسبی برای پوشیدن این لباسه؟ بعدشم اینکه هر جوری حساب میکنم سال ۱۴۰۴ نمیتونم یه پسر کلاس اولی داشته باشم و همهش هم تقصیر توئه که هنوز پیدام نکردی.