پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

971- جان جهان! دوش کجا بوده‌ای؟

شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۱۸ ب.ظ


1. خونه‌ی دایی بابا اینا. ایلیا: دلت با من
من: هماهنگه
ایلیا: نگاه تو 
من: تو چشمامه
ایلیا: تنت با من، می‌رقصه. همون حسی که می‌خوامه. نسین با من می‌یقصی؟
من: :)))) نه دیگه این یه فقره رو شرمنده‌ام. ناسلامتی مجلس عزاست. بریم بیتِ بعدی
ایلیا: من یه دیوونم وقتشه عاقل شم
من: تو تهِ خوبی حق بده عاشق شم. ایلیا من چیِ تو ام؟
ایلیا: آجی!

شاعر می‌فرماید: سخت است عاشقش شده باشی و او فقط، همشیره‌ات بخواند و هی دلبری کند :)))

sami_beigi_hamahang.mp3

فقط به مسئولین حوزه نگین من از این آهنگا گوش می‌دم. من اونجا آبرو دارم به واقع :دی

2. دیشب سالگرد دایی بابا بود و رفته بودم کرج. پارسال همین موقع:

nebula.blog.ir/post/462 و nebula.blog.ir/post/468

3. رفتنی (ینی وقتی داشتم می‌رفتم خونه‌شون) برای ایلیا و بیتا دفتر نقاشی خریدم و برای خودم مداد و پاکن و مدادتراش و اون ماژیکارم برای محدثه ابتیاع کردم. البته مشکی و قرمزشو خودم برداشتم. لازم داشتم. شما سمت راست تصویر بالا، یه قفس می‌بینید که توش پرنده است و قرار بود به زودی جوجه‌دار بشن و صبح که اینا خونه نبودن تخمِ جوجه افتاده شکسته و اونی که ایلیا داره در سمت چپ تصویر پایینی نشون میده جنین مورد نظره.



4. ما هم بچه بودیم رو مدادامون اسم‌مونو می‌چسبوندیم. یادمه بابا اسممو تایپ می‌کرد و با فونت‌ها و سایزهای مختلف پرینت می‌کرد و من کلی کیف می‌کردم که اسمم تایپ شده است. آخِی... یادش به خیر...

5. زن‌دایی بابا با اینکه خیلی وقته کرج زندگی می‌کنن، فارسی بلد نیست و دیروز وقتی رسیدم، مهمونا ازش خواستن منو بهشون معرفی کنه. گفت: نسرین، نوه‌ی خاله، تهران، درس، دانشگاه!

6. شب، قرار شد ما مهمونا بریم خونه‌ی پسردایی بابا بخوابیم و منم رفتم اتاق ایلیا و بیتا. یه رخت خواب رو زمین پهن بود که ظاهراً جای خواب من بود. ولیکن! ایلیا نذاشت رو زمین بخوابم و گفت تو برو رو تخت من بخواب (تختش بزرگ بود البته!). بعد برگشته به دخترخاله (مامانش دخترخاله‌ی باباست) میگه مامان من بهترین جایی که داشتم رو به نسین دادم («ر» رو نمی‌تونه تلفظ کنه و اگه یه اسمی با «ر» شروع بشه «ی» تلفظ میشه.) صبح که برای نماز بیدار شدم دیدم داره همین جوری برای خودش راه میره. فکر کنم نتونسته بود بخوابه. گفتم بیا پیش من بخواب. از من به یه اشارت و از وی به سر دویدن. همین که سرش به بالش رسید خوابش برد. تنها مشکلی که تا حدودای 9، 9 و نیم باهاش دست و پنجه نرم می‌کردم این بود که هر چند دیقه یه بار جیغ می‌زدم که ایلیا موهام. ایلیاااااااااااا موهام. رفتی رو موهام. موهامو ول کن. یه کم بکش اون ور. آی موهام! وای موهام. و سوالم از خانومای متاهلی که موهاشون بلنده اینه که موقع خواب اینا رو چه جوری مدیریت می‌کنن که نمی‌مونه زیر سر و دست و پای آقاشون! نگن می‌بندیم که من اصن نمی‌تونم با موی بسته بخوابم و در حالت بیداری هم لقبم "آهای وصله به موهای تو هیچی"ه. بر وزن آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایقی که جناب فریدون خوندن.

7. موقع صبونه بلند شدم برم پیش ملت و وارد که شدم گفتم سلام، صبح به خیر. (تو خونه هم همیشه همین جمله رو ادا می‌کنم. موقع خواب هم میگم شب به خیر. ینی لفظِ صبح به خیر و شب به خیر رو حتی اگه موقعیت و بافتِ زمانی‌م ترکی باشه بازم همین مدلی و به همین شکل ادا می‌کنم.) خلاصه ما رفتیم و گفتیم صبح به خیر و جماعتِ پان‌ترکِ طایفه‌مون که تعدادشون کم هم نیست فرمودن به زبان آدمی‌زاد بگو. صبح به خیر چیه. باید بگی "گون آیدن". و من اون لحظه در کِسوت یه زبان‌شناس (کِسوت ینی لباس) نمی‌دونستم در پاسخ به اینکه فارسی زبان آدمی‌زاد نیست، چه جوابی بدم به واقع. خب ینی چی آخه. کارت عزا و عروسی و روی سنگ قبرو که ترکی می‌نویسین. دیگه چی کار به صبح به خیر گفتنِ من دارین آخه. الان این موضوع انقدر برای من حیاتی و رو اعصاب و روانه که اگه n سال دیگه خواستم شوهر کنم، جلسه‌ی خواستگاری به جای بحث شغل و تحصیلات و مهریه، اولین و آخرین چیزی که از یارو می‌پرسم نظرش در مورد زبان و زبان ترکی و زبان‌های آدمی‌زاد و غیر آدمی‌زاده. خدا راه راستو به سمت اینا کج کنه به حق همین وقت عزیز.

8. خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا (سمت راستم نشسته): کی درس و دانشگاهت تموم میشه؟
من: یه سال  دیگه ارشدم تموم شه و دکترا و بعدش پُست دکترا و فکر کنم یه ده دوازده سالی طول بکشه
خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا: بسه دیگه. چه قدر درس می‌خونی. شوهر کن!
(دقت کردین این خاله سنش تغییر نمی‌کنه و همیشه 80 سالشه؟ :دی)
اون یکی خاله‌ی بابا (سمت چپم نشسته بود. همون که پسراش ارادت عجیبی به زبان سرزمین سبزم ایران دارن): کار هم بکن. زن باید دستش تو جیب خودش باشه. تو این دوره زمونه زن نباید تو خونه بمونه.
خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا (که سمت راستم نشسته): ازدواج هم بکن!

9. پسرخاله‌ی بابا قرار بود یه سری چیز میز از تبریز برام بیاره. ترشی و مربا و رب و آبلیمو و هر چیز خونگی که تهران گیر نمیاد! به مامانم گفته بودم چند جفت کفشم بفرسته برام. با اینکه معمولاً همیشه یه جفت کفش پامه و تنوع برام یه چیز تعریف نشده است، ولی گفتم یه وقت اگه این کفشامو بدزدن یا یه بلایی سرشون بیاد، تا یکی دیگه بخرم سختم میشه. عمه‌ها (که عمه جون صداشون می‌کنم) هم کلی شکلات و خوراکی و قاقالی‌لی فرستاده بودن که چون به روح اعتقاد دارم عکسشو نذاشتم که دلتون نخواد :دی

10. نصف شب برگشتم تهران و بچه‌های خاله‌ی 80 ساله منو رسوندن خوابگاه و رفتن. همین که رسیدم هم‌اتاقی شماره‌ی 3 با حال و احوال پریشون ازم خواست با دقت به وسیله‌هام نگاه کنم ببینم چیزی کم شده یا نه. بچه‌ها رفته بودن اردو (شمال) و این هم‌اتاقیم تنها بوده و ظاهراً ظهر یه چند دیقه از اتاقمون میره بیرون و میاد می‌بینه ساعت و پولای توی کیفش نیست. لپ‌تاپ و گوشی و همه چی وسط اتاق رو زمین بوده. ولی دزده به اینا دست نزده. یه جفت کفشم خواسته ببره. تا وسط راه برده، بعدش گذاشته رو پله‌ها و رفته. دزد که میگم منظورم یکی از دانشجویان سرزمین سبزم ایرانه که ساکن همین خوابگاهم هست. لپ‌تاپ من که سر جاش بود. چیز باارزش دیگه‌ای هم نداشتم. یه چمدون دارم که خوراکیامو توش می‌ذارم. بازش کردم دیدم خوراکیام سر جاشه. خب دزد عزیز، تو که یکی یکی کیفا رو چک کردی پولاشو برداشتی. اینم باز می‌کردی چار تا دونه پسته و شکلات برمی‌داشتی :)))))

11. این عکسو یکی از بلاگرانِ بلاگستان که رفته بوده کربلا و دیروز برگشته فرستاده:



السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنَائِکَ‏ عَلَیْکَ مِنِّی سَلاَمُ اللَّهِ أَبَداً مَا بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهَارُ وَ لاَ جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیَارَتِکُمْ. السَّلاَمُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلَى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلَى أَوْلاَدِ الْحُسَیْنِ وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَیْنِ. اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی شَفَاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لِی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ أَصْحَابِ الْحُسَیْنِ الَّذِینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ علیه السلام‏.