1152- هر چه از دوست رسد نیکوست؛ حتی اگر آن چیز هفده باشد
دیشب پسرخالهاینا مهمونمون بودن. همچین که رسیدن، تا نشستن، خانوم پسرخاله اشاره کرد به پسرخاله و بهم گفت اومده با تو بحث کنه! گفتم من؟ پسرخاله گفت ندیدی بخشنامه کردن ترکها رو استخدام نکنن؟ حالا تو هی بگو آهنگر خوبه! خندیدم و گفتم اصلنم خوب نیست. خیلی هم بده. نمرات ترم چهارو تازه دیروز اعلام کردن و همهشون بیست، جز نمرهی درسِ همین آهنگرِ خوب! حیف اون همه زحمتی که برای نشر مصوباتش کشیدم و عرقی که برای دفاع ازش ریختم. حیف اون همه پست! حیف اون یه دونه رأیای که بهش دادم و سی و یکم شد :دی حیف اون چار تومن پول تاکسی که دادم و رفتم خونهش برای کلاس مثنوی. حیف! و صدها حیفِ دیگر :)) پسرخاله خندید و گفت بگم بروبچ بریزن پیجشو با خاک یکسان کنن که چرا به دختر پسرخالهی ما هفده دادی؟ آخه تا کی به ترکها ظلم میشه تو این ممکلت؟ تا کی؟!!! خندیدم و گفتم نه تو رو خدا؛ من خودم اعتراض نکردم. یه چی میگین همین هفدهم ازم میگیرن بدبخت میشم :))) خانمش گفت حالا جدی چرا هفده؟ گفتم والا تنها درسی که مطمئن بودم بیست میشم همین بود. احتمالاً چون تهران نبودم و زیاد نتونستم تو جلسات مصوبات شرکت کنم، فکر کردن فعالیت خارج از کلاسیم کمه. یه نمرهشم سرِ غیبتِ بعد از عید بود که گفت از همهتون یکی یه نمره کم میکنم تا الکی کلاسو تعطیل نکنید.
بیاتنوشتها و خرده خاطراتِ باقیمانده از ترم چهار:
0. در نوشتههای زیر منظور از امروز و دیروز، امروز و دیروز نیست و قیدهای زمان و زمان افعال به چند ماه پیش برمیگرده.
1. تو کلاس نشسته بودم که اومدن بهم گفتن چرا نشستی که دارن وام میدن. گفتم ینی الان باید چی کار کنم؟ گفتن اسمتو تو لیست بنویس و درخواست بده دیگه. تا حالا وام نگرفتی مگه؟ گفتم چقدر میدن حالا؟ تصورم چند ده میلیون بود؛ که مثلاً بشه باهاش ماشین و خونه خرید. سند و مدرک و ضامن و اینا میخواستن. بعدِ نیم ساعت یه ساعت علافی فهمیدم سیصد چهارصد تومن میدن :)) ینی چار تا کتابم نمیشه خرید با این مبلغ. به دوستم گفتم برو باباااااااااااااااا! به منتش نمیارزه. فکر کردم حالا چقدر میخوان وام بدن. بچهها گفتن میتونی باهاش کتاب بخری و همین که بهره نداره غنیمته و فلان و بهمان و بیسار. و متقاعد شدم که بگیرم. اومدم زنگ زدم به بابا میگم وام دانشجویی میدن و مثل اینکه باید وکالتنامه داشته باشم یا یه چیزی تو مایههای سند محضری و یه ضامن با فلان ویژگیها و یه حساب تو فلان بانک و اینا. مدارکو تا فردا تهیه کنید بفرستید تهران برم وامو بگیرم. بابا: آخه وامو میخوای چی کار؟ اگه یکی دو میلیونه ولش کن. نمیارزه به دردسرش. پول لازم داری بگو بریزم به حسابت. من: یکی دو میلیون؟!! نه خب. چیز. راستش. یکی دو میلیون که نه. خب... سیصد چهارصد تومنه مبلغش :دی
کاش بودم و قیافهی بابا رو میدیدم.
همون شب هماتاقی شماره 3 اومده میگه دانشگاه ما (دانشگاه من و دانشگاه هماتاقیام فرق داشت و در واقع من دو سال مهمان خوابگاهِ دانشگاه اونا بودم) داره وام خرید چادر میده. نمیخوای؟ من: خریدِ چی؟ ایشون: چادر :|
کاش بودین و قیافهی منو میدیدین.
2. تو پارکینگ منتظر مسئول انتشاراتی بودیم که یه ماشین سیاسی با کلی محافظ و خدم و حشم (البته حشم ینی چهارپا و حشم بینشون نبود) اومد پارکینگ و یه عده پیاده شدن و رفتن طبقهی بالا. بدون اینکه سرمو برگردونم، به دوستم گفتم میشناسیشون؟ برگشت که نگاشون کنه. گفتم نه نگاه نکن. مشکوک میشن بهمون. بعد همونجوری که داشتم سقفو نگاه میکردم به آقای مسئول انتشاراتی گفتم شما میدونید اون آقایون کین؟ نگاه به سقف کرد و گفت کیا؟ گفتم همینایی که پشت سر منن. نگاشون نکنید که مشکوک نشن بهمون. خندید و چند تا اسم گفت که یادم نموند. زیرچشمی نیم نگاهی بهشون کردم و کماکان نشناختمشون. از حرفای مسئول انتشارات، مصدق و نفت و وزیر یادم موند فقط. آدمای مهمی به نظر میرسیدن. به هر حال از منی که تازه روز مصاحبه فهمیدم رئیس اونجا کیه نباید انتظار داشته باشیم وزرای سابق رو بشناسم.
3. یه فایل متنی از فرهنگستان گرفته بودم. اینا برای حفاظت اطلاعات، خیر سرشون پسورد گذاشته بودن و نمیتونستم تغییرش بدم. خیلی شیک اطلاعات رو کپی کردم توی یه فایل جدید و اونجا تغییرشون دادم. برای هر تغییری پسورد گذاشته بودن. ولی کپی رو غیرفعال نکرده بودن. منم کپی کردم و تغییر دادم. اگه مسئول و نگارندهی این فایل یه بلاگر بود، اول از همه کد غیرفعال کردن کپی رو اعمال میکرد به فایلش لابد.
4. میگن اگه یه خانومی یه جا بشینه و بلند شه و یه آقای دیگه بخواد بیاد اونجا بشینه، باید صبر کنه اون مکان (صندلی، یا اون قسمت از فرش و زمین) سرد بشه. ایکس وقتی میخواست جای ایگرگ بشینه به شوخی صندلی رو فوت کرد خنک شه بعد نشست. [از سلسه خاطراتی که هزار بار، هزار جور به هزاران طریق نوشتم و پاک کردم و هر بار به این فکر کردم که چرا نمیشه عین برداشت و حست رو در قالب متن و کلمات به مخاطب منتقل کنی]
5. محل آزمون ارشد دومم دانشگاه سابقم بود. جلسه که تموم شد، یه چرخی تو دانشگاه زدم و آهسته و خرامان داشتم میرفتم سمت در اصلی. یه دختره که سر جلسه هم دیده بودمش دم در داشت سیگار میکشید. فکر کنم اعصابش از سوالا خطخطی شده بود.
6. تصمیم نداشتم سوالهای زبانو جواب بدم. در واقع تصمیم داشتم جواب ندم. وقت اضافه آوردم و نشستم متناشو خوندم. نصف بیشترش متن و reading بود. تو یکی از متنها در مورد testimony نوشته بود. هر چی متنو خوندم معنیشو نفهمیدم. بدجوری تو نخ این کلمه بودم. فکر میکردم یه جور اختلال روانیه یا یه جور خطای ذهنی و زبانی. تا برسم خوابگاه مدام تکرارش میکردم که یادم نره و بیام سرچ کنم ببینم چیه. همچین که رسیدم پای لپتاپ کلمههه یادم رفت. دیگه باید منتظر میموندم سنجش سوالا رو بذاره روی سایت و دفترچه رو دانلود کنم ببینم چی بود اون کلمه. حالا دفترچه رو دانلود کردم و فهمیدم چیه. ولی خب کسی نیست که ذوقمو باهاش تقسیم کنم و این قضیه رو باهاش به اشتراک بذارم.
7. این روزا همه چی بوی آخرین میده. آخرین باری که دستمو بلند میکنم تا از استاد چیزی بپرسم؛ آخرین صبحی که بیدار میشم و تا 8 باید خودمو برسونم سر کلاس؛ آخرین باری که متروی بهشتی پیاده میشم و سمت تجریش خط عوض میکنم که خودمو برسونم فرهنگستان؛ آخرین سطرهای جزوهای که تایپ میکنم؛ آخرین باری که میرم آشپزخونه ظرفامو بشورم؛ آخرین باری که صدای فروشندههای مترو رو میشنوم؛ آخرین باری که خانومه میگه مسافرین محترمی که قصد ادامۀ مسیر به سمت ایستگاه صادقیه و یا فرهنگسرا و یا تجریش و کهریزک را دارند میتوانند در این ایستگاه از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما وارد خط 1 و 2 شوند. همه چی و همه جا و همه کس بوی آخرین میدن و من دستمو محکم گذاشتم جلوی بینیم. بوی تعفنِ تموم شدن و جدایی.
8. خواب مترو میدیدم. پلههای برقی، تابلوهای ایستگاهها، شلوغی، ازدحام، نرسیدن. تا رسیدم درا بسته شد و رفت. تو شلوغی یه لنگه از کفشمو گم کردم. خوابم در عین غمانگیزی، به شدت مسخره بود. باید میرفتم دوباره کفش میخریدم. مترو پرِ کفش بود. کفشای آدمایی که کفشاشونو جا گذاشته بود. یکیشونو برداشتم و پوشیدم. پوشیدم که برم بیرون و برای خودم کفش بخرم :|
9. میدونین؟ نه خب. از کجا باید بدونین؟
10. من همچین که پامو از در خوابگاه میذارم بیرون، هندزفریامو میکنم تو گوشم. اصولاً چون همیشه تنها میرم اینور و اونور، خلوتمو با آهنگهای توی گوشیم پر میکنم. معمولاً هم شاد گوش میدم. به جز روزهایی که مثلاً محرم باشه. اینجور موقعها یا فایلهای تقویت زبان گوش میدم، یا سخنرانی مثلاً. بعد این همه وقت، یکی از همکلاسیام امروز ازم میپرسه تو چی گوش میدی که همیشه هندزفری تو گوشته؟ گفتم حدس بزن ببینم چی بهم میاد گوش بدم. گفت فایلهای صوتی کلاس و صدای اساتید. گفتم این چه تصور چندشیه از من داری آخه؟
11. تا این نمرههای فرهنگ فانوس اعلام بشه، من قراره هر شب کابوسشو ببینم. صبح بیدار شدم تو گروه درسیمون پیام دادم ضمن عرض سلام و ادب و احترام، جهت شادی روحتون، اومدم خوابی که دیشب دیدم رو به سمع و نظرتون برسونم. خواب دیدم استاد از اینکه قیمت انواع میوهها (هلو، سیب و گیلاس) و قیمت انواع نان و طرز پخت و دمای فر برای تهیهی کیک رو به عنوان مطالب پایانی توی فرهنگم نیاوردم، 9.2 نمره ازم کم کردن و نمرهام شد 10.8 و افتادم و بسی غمگین بودم.
12. مثل وقتی که به استادت میگی این قسمت کتاب اشتباهه و بمم مخفف بزرگترین مضرب مشترک نیست. چون اصولاً نمیشه بزرگترین مضرب رو تعیین کرد و استادت میگه نه درسته اینم میشه. مثل وقتی که استادت تازه آخر ترم میفهمه شما دانشجوی ارشدید نه دکترا و شما به سطح معلوماتتون و مسئولین آموزشتون که استادتون رو توجیه نکرده سر کدوم کلاس میره افتخار میکنید. مثل وقتی که استاد کلاهشو تو کلاس جا بذاره و همه برن و تو باشی و کلاس و کلاه و برش داری ببری و هی داد بزنی استاد! استاد! کلاهتون. و ملت بگن هم کلاه استادو برداشتی هم گذاشتی سرش. مثل وقتی که استاد دیگری کتشو جا بذاره و کسی حاضر نباشه دست به کتش بزنه و تو برش داری و ببری و برسونی دستش. مثل وقتی که استادت آخر ترم بپرسه تعطیلات کجا میری و تو بگی خونه و بگه خونهتون کجاست و تو با بهت و حیرت بگی تبریز :| مثل وقتی که بری از استاد دیگری فایل درسی بگیری و بپرسه متولد چندی و دو نقطه خط صاف طورانه بگی 71. و مدام از خودت بپرسی آیا من نسبت به سوالات ملت زیادی حساسم یا سوالات ملت زیادی یک جوری است؟ مثل وقتی که یکی از پسرای ورودی، زمان استراحت بین کلاسا میاد ازتون میپرسه تسبیح دارید؟ و شما تسبیحو دستمال میشنوید و میگه برای استخاره میخوام و شما به این فکر میکنید که چه جوری میشه با دستمال استخاره کرد و اصن الان چه وقت استخاره کردنه و چی رو میخواد استخاره کنه. و یکی از دوستان بهش تسبیح میرسونه و استخاره رو انجام میده. مثل وقتی که همین ایشون در طول ترم روی مخت باشه و مدام ازش فرار کنی و سوالاشو جواب سربالا بدی و آخر ترم که یه مدت نیومد و فهمیدی مریضه و مرخصی گرفته غمگین بشی که چرا مهربون نبودی باهاش و با خودت بگی: خب خدایی رو مُخم بود آخه. مثل وقتی که استاد بگه شادی را تعریف کنید که پای تخته بنویسم و ملت کلی تعریف از خودشون ارائه بدن و تو بگی شادی یعنی شاد بودن و سپس ارجاع بدی به معنیِ شاد. و استاد که میخواسته ارجاع رو یادمون بده بگه دست گلت درد نکنه کار منو برای سه جلسه راحت کردی. مثل وقتی که مسئول آموزش که آخر هر ترم میاد و برگهی ارزیابی اساتیدو میده دستمون که به اساتید نمره بدیم با عصبانیتی توأم با لبخند بیاد و بگه همهتون نمرهی رُندِ پنج و ده و بیست میدید و راحت میانگین میگیرم. ولی کیه که همیشه نمرات عجیب و غریب به اساتید میده؟ و تو دستتو بلند کنی و بپرسه خدایی چه جوری حساب کتاب میکنی که بهشون هشت ممیز پونزده صدم میدی؟
مثل وقتی که داری روی شلهزردا یاابالفضل مینویسی و با خودت فکر میکنی چرا روی پیرهن رضازاده همیشه یاابوالفضل مینوشتن؟ مگه یا حرف ندا نیست و مگه منادا منصوب نمیشه و مگه ابا منصوب و ابو مرفوع نیست؟ مثل وقتی که دلت برای استاد عربیت تنگ بشه و یاد سوالایی میافتی که طول هفته جمع میکردی که آخر جلسه بپرسی.
و مثل وقتی که یک عده چندین ماه پیش کامنت گذاشته باشن نتیجهی تحقیق علل اربعه رو تو وبلاگت بنویس و تو یادت نیاد کی این درخواستو ازت کرده بود که نتایج تحقیقو برسونی دستش.
13. روز آخر قبل ماه رمضون به بچهها گفتم از هفتهی دیگه این میز خالی میشه و جمعش نکنید یه عکس یهویی از آخرین صحنهی روی میزمون بگیرم. اون روز یکی از بچهها داشت در مورد برندها تحقیق میکرد و بحثمون نمیدونم از کجا رسید به مارشمالو. نشنیده بود تا حالا اسمشو. یکی از بچهها رفت یه بسته مارشمالو گرفت آورد نشونِ این همکلاسی داد و خوردیم و خب مارشمالو هم تو این عکسه بود. یاد یکی از بلاگرا افتادم که منو یاد مارشمالو میندازه. شایدم مارشمالو منو یاد اون میندازه. عکسو براش فرستادم و جواب داد "وقتی یکی از بین این همه سوژه از بین اون لیوان پلاستیکیا که سرطانزاس! از بین اون ساقه طلایی که خوراک دانشجوها و سربازاس! از بین اون ریموتایی که یکیش احتمالا برای سمند باید باشه! از بین اون ریکوردر و تبلت و گوشی که روی میزه... از اون پوست رنگارنگ که دلم خواست! از اون نسکافهای که اون گوشه قائم شده کسی پیداش نکنه! از اون ماگ قشنگی که روش حتما نوشته از ما به جز حکایت عشق و وفا مپرس! از اون ده تومنی لای کتاب و لیستی که روی کتاب گذاشتن که حس لیست خرید خونه به آدم میده! از اون قندون فلزی که نوستالژیبازا باهاش خاطره دارن! از این همه، شیبابا رو عکس بگیره واسه من بفرسته که بعد دق کنم از گشنگی..."
دوست ندارم یه روزی برسه که بگیم شباهنگم رفت !
باور کن تو و چند نفر دیگه نباشین نصف بلاگستان میرن من که میرم اگه تو و هولدن و میرزا دیگه ننویسین