پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

دیشب پسرخاله‌اینا مهمونمون بودن. همچین که رسیدن، تا نشستن، خانوم پسرخاله اشاره کرد به پسرخاله و بهم گفت اومده با تو بحث کنه! گفتم من؟ پسرخاله گفت ندیدی بخش‌نامه کردن ترک‌ها رو استخدام نکنن؟ حالا تو هی بگو آهنگر خوبه! خندیدم و گفتم اصلنم خوب نیست. خیلی هم بده. نمرات ترم چهارو تازه دیروز اعلام کردن و همه‌شون بیست، جز نمره‌ی درسِ همین آهنگرِ خوب! حیف اون همه زحمتی که برای نشر مصوباتش کشیدم و عرقی که برای دفاع ازش ریختم. حیف اون همه پست! حیف اون یه دونه رأی‌ای که بهش دادم و سی و یکم شد :دی حیف اون چار تومن پول تاکسی که دادم و رفتم خونه‌ش برای کلاس مثنوی. حیف! و صدها حیفِ دیگر :)) پسرخاله خندید و گفت بگم بروبچ بریزن پیجشو با خاک یکسان کنن که چرا به دختر پسرخاله‌ی ما هفده دادی؟ آخه تا کی به ترک‌ها ظلم میشه تو این ممکلت؟ تا کی؟!!! خندیدم و گفتم نه تو رو خدا؛ من خودم اعتراض نکردم. یه چی میگین همین هفدهم ازم می‌گیرن بدبخت میشم :))) خانمش گفت حالا جدی چرا هفده؟ گفتم والا تنها درسی که مطمئن بودم بیست میشم همین بود. احتمالاً چون تهران نبودم و زیاد نتونستم تو جلسات مصوبات شرکت کنم، فکر کردن فعالیت خارج از کلاسیم کمه. یه نمره‌شم سرِ غیبتِ بعد از عید بود که گفت از همه‌تون یکی یه نمره کم می‌کنم تا الکی کلاسو تعطیل نکنید.


بیات‌نوشت‌ها و خرده خاطراتِ باقی‌مانده از ترم چهار:

0. در نوشته‌های زیر منظور از امروز و دیروز، امروز و دیروز نیست و قیدهای زمان و زمان افعال به چند ماه پیش برمی‌گرده.

1. تو کلاس نشسته بودم که اومدن بهم گفتن چرا نشستی که دارن وام میدن. گفتم ینی الان باید چی کار کنم؟ گفتن اسمتو تو لیست بنویس و درخواست بده دیگه. تا حالا وام نگرفتی مگه؟ گفتم چقدر می‌دن حالا؟ تصورم چند ده میلیون بود؛ که مثلاً بشه باهاش ماشین و خونه خرید. سند و مدرک و ضامن و اینا می‌خواستن. بعدِ نیم ساعت یه ساعت علافی فهمیدم سیصد چهارصد تومن میدن :)) ینی چار تا کتابم نمیشه خرید با این مبلغ. به دوستم گفتم برو باباااااااااااااااا! به منتش نمی‌ارزه. فکر کردم حالا چقدر میخوان وام بدن. بچه‌ها گفتن می‌تونی باهاش کتاب بخری و همین که بهره نداره غنیمته و فلان و بهمان و بیسار. و متقاعد شدم که بگیرم. اومدم زنگ زدم به بابا میگم وام دانشجویی میدن و مثل اینکه باید وکالت‌نامه داشته باشم یا یه چیزی تو مایه‌های سند محضری و یه ضامن با فلان ویژگی‌ها و یه حساب تو فلان بانک و اینا. مدارکو تا فردا تهیه کنید بفرستید تهران برم وامو بگیرم. بابا: آخه وامو می‌خوای چی کار؟ اگه یکی دو میلیونه ولش کن. نمی‌ارزه به دردسرش. پول لازم داری بگو بریزم به حسابت. من: یکی دو میلیون؟!! نه خب. چیز. راستش. یکی دو میلیون که نه. خب... سیصد چهارصد تومنه مبلغش :دی
کاش بودم و قیافه‌ی بابا رو می‌دیدم.
همون شب هم‌اتاقی شماره 3 اومده میگه دانشگاه ما (دانشگاه من و دانشگاه هم‌اتاقیام فرق داشت و در واقع من دو سال مهمان خوابگاهِ دانشگاه اونا بودم) داره وام خرید چادر میده. نمی‌خوای؟ من: خریدِ چی؟ ایشون: چادر :|
کاش بودین و قیافه‌ی منو می‌دیدین.

2. تو پارکینگ منتظر مسئول انتشاراتی بودیم که یه ماشین سیاسی با کلی محافظ و خدم و حشم (البته حشم ینی چهارپا و حشم بینشون نبود) اومد پارکینگ و یه عده پیاده شدن و رفتن طبقه‌ی بالا. بدون اینکه سرمو برگردونم، به دوستم گفتم می‌شناسی‌شون؟ برگشت که نگاشون کنه. گفتم نه نگاه نکن. مشکوک می‌شن بهمون. بعد همونجوری که داشتم سقفو نگاه می‌کردم به آقای مسئول انتشاراتی گفتم شما می‌دونید اون آقایون کی‌ن؟ نگاه به سقف کرد و گفت کیا؟ گفتم همینایی که پشت سر منن. نگاشون نکنید که مشکوک نشن بهمون. خندید و چند تا اسم گفت که یادم نموند. زیرچشمی نیم نگاهی بهشون کردم و کماکان نشناختمشون. از حرفای مسئول انتشارات، مصدق و نفت و وزیر یادم موند فقط. آدمای مهمی به نظر می‌رسیدن. به هر حال از منی که تازه روز مصاحبه فهمیدم رئیس اونجا کیه نباید انتظار داشته باشیم وزرای سابق رو بشناسم. 

3. یه فایل متنی از فرهنگستان گرفته بودم. اینا برای حفاظت اطلاعات، خیر سرشون پسورد گذاشته بودن و نمی‌تونستم تغییرش بدم. خیلی شیک اطلاعات رو کپی کردم توی یه فایل جدید و اونجا تغییرشون دادم. برای هر تغییری پسورد گذاشته بودن. ولی کپی رو غیرفعال نکرده بودن. منم کپی کردم و تغییر دادم. اگه مسئول و نگارنده‌ی این فایل یه بلاگر بود، اول از همه کد غیرفعال کردن کپی رو اعمال می‌کرد به فایلش لابد.

4. میگن اگه یه خانومی یه جا بشینه و بلند شه و یه آقای دیگه بخواد بیاد اونجا بشینه، باید صبر کنه اون مکان (صندلی، یا اون قسمت از فرش و زمین) سرد بشه. ایکس وقتی می‌خواست جای ایگرگ بشینه به شوخی صندلی رو فوت کرد خنک شه بعد نشست. [از سلسه خاطراتی که هزار بار، هزار جور به هزاران طریق نوشتم و پاک کردم و هر بار به این فکر کردم که چرا نمیشه عین برداشت و حست رو در قالب متن و کلمات به مخاطب منتقل کنی]

5. محل آزمون ارشد دومم دانشگاه سابقم بود. جلسه که تموم شد، یه چرخی تو دانشگاه زدم و آهسته و خرامان داشتم می‌رفتم سمت در اصلی. یه دختره که سر جلسه هم دیده بودمش دم در داشت سیگار می‌کشید. فکر کنم اعصابش از سوالا خط‌خطی شده بود.

6. تصمیم نداشتم سوال‌های زبانو جواب بدم. در واقع تصمیم داشتم جواب ندم. وقت اضافه آوردم و نشستم متناشو خوندم. نصف بیشترش متن و reading بود. تو یکی از متن‌ها در مورد testimony نوشته بود. هر چی متنو خوندم معنی‌شو نفهمیدم. بدجوری تو نخ این کلمه بودم. فکر می‌کردم یه جور اختلال روانیه یا یه جور خطای ذهنی و زبانی. تا برسم خوابگاه مدام تکرارش می‌کردم که یادم نره و بیام سرچ کنم ببینم چیه. همچین که رسیدم پای لپ‌تاپ کلمه‌هه یادم رفت. دیگه باید منتظر می‌موندم سنجش سوالا رو بذاره روی سایت و دفترچه رو دانلود کنم ببینم چی بود اون کلمه. حالا دفترچه رو دانلود کردم و فهمیدم چیه. ولی خب کسی نیست که ذوقمو باهاش تقسیم کنم و این قضیه رو باهاش به اشتراک بذارم.

7. این روزا همه چی بوی آخرین میده. آخرین باری که دستمو بلند می‌کنم تا از استاد چیزی بپرسم؛ آخرین صبحی که بیدار میشم و تا 8 باید خودمو برسونم سر کلاس؛ آخرین باری که متروی بهشتی پیاده میشم و سمت تجریش خط عوض می‌کنم که خودمو برسونم فرهنگستان؛ آخرین سطرهای جزوه‌ای که تایپ می‌کنم؛ آخرین باری که می‌رم آشپزخونه ظرفامو بشورم؛ آخرین باری که صدای فروشنده‌های مترو رو می‌شنوم؛ آخرین باری که خانومه میگه مسافرین محترمی که قصد ادامۀ مسیر به سمت ایستگاه صادقیه و یا فرهنگسرا و یا تجریش و کهریزک را دارند می‌توانند در این ایستگاه از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما وارد خط 1 و 2 شوند. همه چی و همه جا و همه کس بوی آخرین میدن و من دستمو محکم گذاشتم جلوی بینی‌م. بوی تعفنِ تموم شدن و جدایی. 

8. خواب مترو می‌دیدم. پله‌های برقی، تابلوهای ایستگاه‌ها، شلوغی، ازدحام، نرسیدن. تا رسیدم درا بسته شد و رفت. تو شلوغی یه لنگه از کفشمو گم کردم. خوابم در عین غم‌انگیزی، به شدت مسخره بود. باید می‌رفتم دوباره کفش می‌خریدم. مترو پرِ کفش بود. کفشای آدمایی که کفشاشونو جا گذاشته بود. یکی‌شونو برداشتم و پوشیدم. پوشیدم که برم بیرون و برای خودم کفش بخرم :|

9. میدونین؟ نه خب. از کجا باید بدونین؟

10. من همچین که پامو از در خوابگاه می‌ذارم بیرون، هندزفریامو می‌کنم تو گوشم. اصولاً چون همیشه تنها می‌رم اینور و اونور، خلوتمو با آهنگ‌های توی گوشیم پر می‌کنم. معمولاً هم شاد گوش میدم. به جز روزهایی که مثلاً محرم باشه. اینجور موقع‌ها یا فایل‌های تقویت زبان گوش میدم، یا سخنرانی مثلاً. بعد این همه وقت، یکی از هم‌کلاسیام امروز ازم می‌پرسه تو چی گوش میدی که همیشه هندزفری تو گوشته؟ گفتم حدس بزن ببینم چی بهم میاد گوش بدم. گفت فایل‌های صوتی کلاس و صدای اساتید. گفتم این چه تصور چندشیه از من داری آخه؟

11. تا این نمره‌های فرهنگ فانوس اعلام بشه، من قراره هر شب کابوسشو ببینم. صبح بیدار شدم تو گروه درسی‌مون پیام دادم ضمن عرض سلام و ادب و احترام، جهت شادی روحتون، اومدم خوابی که دیشب دیدم رو به سمع و نظرتون برسونم. خواب دیدم استاد از اینکه قیمت انواع میوه‌ها (هلو، سیب و گیلاس) و قیمت انواع نان و طرز پخت و دمای فر برای تهیه‌ی کیک رو به عنوان مطالب پایانی توی فرهنگم نیاوردم، 9.2 نمره ازم کم کردن و نمره‌ام شد 10.8 و افتادم و بسی غمگین بودم.

12. مثل وقتی که به استادت میگی این قسمت کتاب اشتباهه و ب‌م‌م مخفف بزرگترین مضرب مشترک نیست. چون اصولاً نمیشه بزرگترین مضرب رو تعیین کرد و استادت میگه نه درسته اینم میشه. مثل وقتی که استادت تازه آخر ترم می‌فهمه شما دانشجوی ارشدید نه دکترا و شما به سطح معلوماتتون و مسئولین آموزشتون که استادتون رو توجیه نکرده سر کدوم کلاس میره افتخار می‌کنید. مثل وقتی که استاد کلاهشو تو کلاس جا بذاره و همه برن و تو باشی و کلاس و کلاه و برش داری ببری و هی داد بزنی استاد! استاد! کلاهتون. و ملت بگن هم کلاه استادو برداشتی هم گذاشتی سرش. مثل وقتی که استاد دیگری کتشو جا بذاره و کسی حاضر نباشه دست به کتش بزنه و تو برش داری و ببری و برسونی دستش. مثل وقتی که استادت آخر ترم بپرسه تعطیلات کجا میری و تو بگی خونه و بگه خونه‌تون کجاست و تو با بهت و حیرت بگی تبریز :| مثل وقتی که بری از استاد دیگری فایل درسی بگیری و بپرسه متولد چندی و دو نقطه خط صاف طورانه بگی 71. و مدام از خودت بپرسی آیا من نسبت به سوالات ملت زیادی حساسم یا سوالات ملت زیادی یک جوری است؟ مثل وقتی که یکی از پسرای ورودی، زمان استراحت بین کلاسا میاد ازتون می‌پرسه تسبیح دارید؟ و شما تسبیحو دستمال می‌شنوید و می‌گه برای استخاره می‌خوام و شما به این فکر می‌کنید که چه جوری میشه با دستمال استخاره کرد و اصن الان چه وقت استخاره کردنه و چی رو می‌خواد استخاره کنه. و یکی از دوستان بهش تسبیح می‌رسونه و استخاره رو انجام میده. مثل وقتی که همین ایشون در طول ترم روی مخت باشه و مدام ازش فرار کنی و سوالاشو جواب سربالا بدی و آخر ترم که یه مدت نیومد و فهمیدی مریضه و مرخصی گرفته غمگین بشی که چرا مهربون نبودی باهاش و با خودت بگی: خب خدایی رو مُخم بود آخه. مثل وقتی که استاد بگه شادی را تعریف کنید که پای تخته بنویسم و ملت کلی تعریف از خودشون ارائه بدن و تو بگی شادی یعنی شاد بودن و سپس ارجاع بدی به معنیِ شاد. و استاد که می‌خواسته ارجاع رو یادمون بده بگه دست گلت درد نکنه کار منو برای سه جلسه راحت کردی. مثل وقتی که مسئول آموزش که آخر هر ترم میاد و برگه‌ی ارزیابی اساتیدو میده دستمون که به اساتید نمره بدیم با عصبانیتی توأم با لبخند بیاد و بگه همه‌تون نمره‌ی رُندِ پنج و ده و بیست میدید و راحت میانگین می‌گیرم. ولی کیه که همیشه نمرات عجیب و غریب به اساتید میده؟ و تو دستتو بلند کنی و بپرسه خدایی چه جوری حساب کتاب می‌کنی که بهشون هشت ممیز پونزده صدم می‌دی؟

مثل وقتی که داری روی شله‌زردا یاابالفضل می‌نویسی و با خودت فکر می‌کنی چرا روی پیرهن رضازاده همیشه یاابوالفضل می‌نوشتن؟ مگه یا حرف ندا نیست و مگه منادا منصوب نمیشه و مگه ابا منصوب و ابو مرفوع نیست؟ مثل وقتی که دلت برای استاد عربی‌ت تنگ بشه و یاد سوالایی می‌افتی که طول هفته جمع می‌کردی که آخر جلسه بپرسی.

و مثل وقتی که یک عده چندین ماه پیش کامنت گذاشته باشن نتیجه‌ی تحقیق علل اربعه رو تو وبلاگت بنویس و تو یادت نیاد کی این درخواستو ازت کرده بود که نتایج تحقیقو برسونی دستش.

13. روز آخر قبل ماه رمضون به بچه‌ها گفتم از هفته‌ی دیگه این میز خالی میشه و جمعش نکنید یه عکس یهویی از آخرین صحنه‌ی روی میزمون بگیرم. اون روز یکی از بچه‌ها داشت در مورد برندها تحقیق می‌کرد و بحثمون نمی‌دونم از کجا رسید به مارشمالو. نشنیده بود تا حالا اسمشو. یکی از بچه‌ها رفت یه بسته مارشمالو گرفت آورد نشونِ این هم‌کلاسی داد و خوردیم و خب مارشمالو هم تو این عکسه بود. یاد یکی از بلاگرا افتادم که منو یاد مارشمالو می‌ندازه. شایدم مارشمالو منو یاد اون می‌ندازه. عکسو براش فرستادم و جواب داد "وقتی یکی از بین این همه سوژه از بین اون لیوان پلاستیکیا که سرطان‌زاس! از بین اون ساقه طلایی که خوراک دانشجوها و سربازاس! از بین اون ریموتایی که یکیش احتمالا برای سمند باید باشه! از بین اون ریکوردر و تبلت و گوشی که روی میزه... از اون پوست رنگارنگ که دلم خواست! از اون نسکافه‌ای که اون گوشه قائم شده کسی پیداش نکنه! از اون ماگ قشنگی که روش حتما نوشته از ما به جز حکایت عشق و وفا مپرس! از اون ده تومنی لای کتاب و لیستی که روی کتاب گذاشتن که حس لیست خرید خونه به آدم میده! از اون قندون فلزی که نوستالژی‌بازا باهاش خاطره دارن! از این همه، شیبابا رو عکس بگیره واسه من بفرسته که بعد دق کنم از گشنگی..."


نظرات (۶۰)

۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۲:۱۱ ماهی کوچولو
قبل از هرچیز باید بگم خیلی خوشحــــالم پست به این طولانی ای نوشتی

دوست ندارم یه روزی برسه که بگیم شباهنگم رفت !

باور کن تو و چند نفر دیگه نباشین نصف بلاگستان میرن من که میرم اگه تو و هولدن و میرزا دیگه ننویسین
پاسخ:
:))) ینی ما ستون این خونه محسوب می‌شیم؟ بریم مجازستان آوار میشه رو سر مسئولینش؟ :دی
۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۲:۱۶ ماهی کوچولو
اااه اااه خیلی بدم میاد که 4 نمره ی امتحان پایانی دانشگاه فعالیت کلاسیه

حالا من فعـــــالم همیشه استادا سوال میکنن جواب میدم و غالبا درست :دی ولی استرس دارم نگیرم 4 نمره رو :)) البته بدم نیست چون باعث میشه مرتب برم سرکلاس حتی برای کلاسایی که استاد حضور غیاب نمیکنه :) من دست به پیچشم در تمام 12 سال تحصیلم عـــــالی بود چه اون موقع که همیشه 20 میشدم چه وقتی تنبل کلاسمون بودم

نوووووووووچ نووووووووووچ اینام که بیات نوشته ! ما رو باش قبل خوندن فکر کردیم که اینا پست از همین روزاست
پاسخ:
خب من بی‌ریا فعالیت می‌کنم و فعالیتامو نمی‌کنم تو چش و چال استاد. حالا اینجا رو نگاه نکنین هی میام میگم چنین کردم و چنان کردم؛ در فضای واقعی شبانه و با چهره‌ای ناشناس به فرهنگ و ادب خدمت می‌کنم و اساتید پاس نمی‌دارند فعالیتمو
من تو این 19 سال سه چهار بارم غیبت نکردم :|

فقط بخش پسرخاله و نمره 17 داغ بود :)))
۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۲:۴۴ ماهی کوچولو
1. بنده خدا بابات :)) اون استیکر تروله اومد تو ذهنم که داره صورتش رو رنده میکنه :)) یعنی همچین واکنشی به حرفت اومد تو ذهنم
من اگه چنین چیزی به بابام بگم میبره منو دارالمجانین :))
2. خخخ هر چقدرم مهم باشن اندازه تو مهم نیستن (ستاد روحی دهی به رفقا)
3. اینا خیلی خوشحال بودن دیگه
4. من نمیدونستم این رو دلیل علمی ای هم براش پیدا شده؟ چون خیلی از مستحبات و واجبات الان اثبات علمی دارن میپرسم
5. نوچ نوچ قدیما یه شرم و حیایی بود زن های سیگاری تو مکان های عمومی سیگار نمیکشیدن اگه هم میخواستن بکشن یه جا پنهان میشدن و من چه مصائبی کشیدم سرش ! چون دو تا از جان دل ترین دوستام سیگاری بودن ! ولی خب تو جمع نمیکشیدن مثلا یه سری تو پارک طالقانی کلی راه رفتیم رسیدیم یه جایی که درختا رو یه جوری کاشتن وسطش اندازه یه قالیچه خالیه ولی کسی از هیچ سمتی دید نداره به بین درختا :/
6. چی میشه؟ بعدم چرا کسی نیست؟ خو همون موقع می اومدی بیان با ما به اشتراک میذاشتی ذوقت رو منم خیلی از ذوقامو داغاغ حتی قبل از فهمیدن اطرافیانم تو وب مینویسم !
7. چه احساساتی :)
8. واااااااای :)) منم که شاغل بودم هر روز با مترو تردد میکردم بعد شده بود خوابش رو ببینم فکر میکردم فقط من خواب مترو دیدم :))))
9. میدونیم ما علم غیب داریم فکر کردی چی؟
10. :))))))))))) از بس درس خونی خب :))))))
11. هنوزم نیومده نمره اش؟ اگه اومدی نمیگی چند شدی؟
12. واااااااااای وااااااااااای هشت و پانزده صدم یعنی مردم از خنده
13. وااااای مارشمالو میخواااااام :'(
پاسخ:
1. :دی
2. :دی
3. :دی
4. :|
5. O-0
6. بعضی از خواننده‌ها هستن که گاهی با خودم میگم حیفِ حس خوبی که با اینا به اشتراک بذارم. و همانا اونا هستن که آدمو دلسرد می‌کنن از نوشتن. و همانا اونا هستن که راجع به آدم هر قضاوت نادرستی به ذهنشون خطور کنه می‌کنن و همانا حلالشون نمی‌کنم هیچ وقت. و همانا به خاطر اونا خیلی چیزا رو نمیام به موقع‌ش بنویسم.
7. :دی
8. :دی
9. :)))
10. تف به ریا
11. چرا اومده. 20 شدم اونو
12. خب پارامترهای زیادی هست که بر اساس اونا به اساتید نمره می‌دم من :))
13. بهش فکر نکن یادت میره
۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۲:۴۴ ماهی کوچولو
بله ستونین و برین اینجا خراب آباد میشه
پاسخ:
[بوس] ستونی از خودتونه (خوبی از خودتونه)
۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۳:۲۶ صبا مهدوی
دست مریزاد! عصاره ای از این فصل را توی این بیات نوشته آوردی :)

+ سرت سلامت، دلت شاد، زندگیت پربرکت، نسرین جان!
پاسخ:
:) بی‌شک تو یکی از خواننده‌هایی هستی که همیشه منو موقع نوشتن سر ذوق میاری و دلگرمم می‌کنی
۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۳:۵۱ ماهی کوچولو
ستونی از خودتونه :)))

یاد دبیرستان افتادم به کسایی که میرفتن پیش ناظم و مدیر لومون میدادن میگفتیم ستون :)))))))
پاسخ:
اونا ستون پنجمن
دشمن محسوب میشن
من خودم یه بار راهنمایی که بودم، ستون پنجم شدم و قبل امتحان به معلم گفتم ما جاهامونو یه جوری تنظیم کردیم که تقلب کنیم. اونم جای همه‌مونو عوض کرد :دی
ولی خب وقتی رفت چای بخوره کلی تقلب کردیم و خودم شخصاً جواب نصف سوالا رو به نصف کلاس رسوندم
میدونستی خیلی خوب مینویسی؟ اونقدد که ادم اخر پستات همش میگه عه این کی تموم شد که من نفهمیدم؟ حالا چکار کنم که پست شباهنگ تموم شد؟:(
ما هم روز آخر یه کف اتاق این شکلی داشتیم که من میخواستم ازش عکس بگیرم و نشد...و همیشه افسوس اون مربا و خامه ای که کنار بالش و کشوی خالی شده و خمیر دندون تموم شده ی وسط اتاق و ظرف های شسته شده و کلی ساک خالی نشسته بودن رو دلم میمونه:)
منم مارشمالو میبینم یاد همون بلاگر مذکور میوفتم:)))
پاسخ:
:))))) خوبی از خودتونه. چشاتون خوب می‌خونه :دی
پس شما هم خواننده‌ی اون بلاگر مذکوری. خدایی قلم من کجا؛ قلم اون کجا. اونو هر چی می‌خونی، هی غصه می‌خوری که داره تموم میشه و کی باشه که باز پست بذاره
۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۴:۵۵ دُچـــ ــــار
سوال دارم!
عمدا طولانی می نویسین که امثال من نخونن؟ :)
پاسخ:
:)) آره. من خیلی از حرفای مهمم رو می‌ذارم لابه‌لای پستای طولانی‌م که افرادِ باپشتکار بخوننش فقط
١- من از ترم یک می خواستم وام بگیرم سه سال اول که دیر می رسیدم، سه سال بعدی هم هر ترم میگفتم بی خیال تا حالا نگرفتی نمی خواد از این به بعد هم بگیری!
٤- زیاد اعتقادی به این حدیث ندارم ولی کلا حس خوبی ندارم وقتی روی یک صندلی مخصوصا چرمی که قبلا از حضور کس دیگه ای گرم شده بشینم!
٦- تصدیق، مدرک، گواهی! ما هم رفتیم سرچ کردیم.
٧- من هم این روزها خیلی فاز آخرین بارها بر می دارم ولی انقدر واسه کارهای مختلف باید به دانشگاه سر بزنم که نمیذاره دلتنگش بشم. الان فقط میخوام فرار کنم برم طرح!
١٣- کامنت لافکادیو رو خیلی دوست داشتم. تا حالا مارشمالو نخوردم و اولین بار توی وبلاگش اسمش رو شنیدم!

پاسخ:
13- من خورده بودم قبلا؛ ولی نمی‌دونستم اسمش مارشمالوئه. تو روانشناسی یه تست هست به اسم تستِ مارشمالو
اینجویه که میذارن جلوت و میگن اگه نخوری یکی دیگه هم میدیم بهت. و حساب می‌کنن ببینن چقدر مقاومت می‌کنی
۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۵:۱۰ دُچـــ ــــار
برم با بچه های باپشتکار دوست شم پس :)
پاسخ:
:)) اونا خودشونم متوجه نمیشن کدوم حرفای مهمم بهشون تزریق شد
۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۵:۱۸ دُچـــ ــــار
با این حال دانستم که ما را دسترسی به حرفهای مهم شما میسر نیست .

+ نکته: من جنبشو دارم میشه اون حرفایی که لابلای این صحبتها تعبیه می کنید رو خصوصی به منم بگید؟ قول میدم به کسی نگمشون :)
پاسخ:
:)) اون حرفا مثل نمک و فلفله. نمیشه خالی خالی خورد. باید قاطی غذا بخوری
۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۵:۲۵ دُچـــ ــــار
الان دارم فکر می کنم به




شوهر بیچاره ی شما :)
با این زبون (همون منطق)
پاسخ:
برای همینه که رفته مفقودالاثر شده دیگه :)) 
می‌دونه اگه بیاد خودم شهیدش می‌کنم
۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۵:۳۱ 🔹🔹نیلگون 🔹🔹
فی الواقع الان بشدت خوابم میاد و نمیدونم راجب کدوم بند نظر بدم!
آها
میخواستم بگم منم خواب کفش و گم شدن و پیدا شدنش رو دیدم چند شب پیش😴
راستی معنی اون کلمهه چی بود؟
پاسخ:
تعبیرش اینه که نیمه‌گمشده‌مونو به زودی می‌یابیم لابد
تصدیق، گواهی، شهادت، تایید
۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۵:۳۷ 🔹🔹نیلگون 🔹🔹
ان شاءالله ان شاءالله :))

یه بار خاله م خوابمو دیده بود.کفش میخواستم تو خواب.میگفتم برام کفش نمیخرن!:دی 
خاله مم گفته بود من نمرده م که بیا بریم برات کفش بخرم😆😆 :دی
پاسخ:
:))) من فقط همین یه بار خواب کفش دیدم؛ ولی تو انگار مشکل کفش داری :دی

چرا نمی‌خوابی پس؟
۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۵:۵۱ 🔹🔹نیلگون 🔹🔹
نه باباااا :)))) 
اون  خوابه رو خاله م پارسال پیارسال دیده بوده :))
خواب خودم چند شب پیش بوده :))

تعبیرش رو که گفتی؛یاد خواب خاله م افتادم ؛گفتم بگم دور هم بخندیم:))))) :دی

چون ساعت چهار باید برم سر کار😭
پاسخ:
:( 5 دیقه تا چهار وقت داری. این پنج دیقه رو چرت بزن حداقل
سلام والا من فک میکنم دنبال کننده ها یا خواننده های وبلاگ شما خیلی خیلی گناه دارن و اغراق نیست اگه بگم خیلی بدبختن :دی 
آخه خدایی شما که میدونی وبلاگت هر روز کلی بازدید داره و رفرش میشه با اینکه مخاطبا میدونن شما تو بازه کم زمانی آپ نمی کنین،‌ شما که به عینه دیدید ملت مثل چی برای سؤالای فانوس جان چطوری سر و پا میشکوندن اون وقت میاین میگین بعضی خواننده ها ذوق آدمو کور میکنن؟ این درست است عایا؟ این حجم از عدالت رو برنمی تابیم. (حالا شمام متانت به خرج بدین و نگین همین که هست) :دی
انصافاً تو اینجا بیشتر دوست دارم خصوصی بدم ولی از اونجایی که میدونم کلاً‌ این عملو برنمی تابید همچین کاری نمیکنم از اون طرفم عمومی رو کمتر باهاش اخت دارم. اگه همچین حساسیتی نبود حتماً‌ هر سری کامنت میدادم تا بدونین کیفور میشیم وقتی نوشته هاتون رو میخونیم والا
یه سؤال حتی اگه 14هم بود نکو بود؟
یه عذرخواهی  هم به شما بدهکارم که کامنتم تیک خصوصی خورده بود
پاسخ:
سلام.
الان من نمی‌دونم شما کدوم مسافری :دی قبلاًها با فاطمه‌ها و مریم‌ها درگیر بودم که چقدر زیادن و قاطی می‌کنم، الان دیگه شونصد تا مسافر و من و بی‌نام و گمنام و دکتر و مهندس و نیمچه مهندس و ربع مهندس تو خواننده‌هامه و واقعاً دیگه نمی‌دونم کی به کیه و چی به چیه به واقع. خب خدایی من و این همه خوشبختی محاله که انقدر خواننده‌های خوب دارم و خدا نگه‌تون داره برام و منم برای شما نگه‌داره و اینا. ولی خب وقتی از این ور و اون ور حرفای یه عده رو می‌شنوم فکر می‌کنم واقعاً اون یه عده چقدر بی‌انصافن
یه نمونه‌ش این بود که برچسبِ چاپلوسیِ حداده زده بود طرف. در حالی که من در فضای واقعی حتی یه لبخند هم اضافه‌تر از بقیه نثارش نکردم :| 
بلند میگیم آمین :)
پاسخ:
اون عقبیا!
صداتون نمی‌رسه
شمام بگین آمین :)))
۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۷:۱۴ پسر مشرقی
خداییش چه حوصله و وقتی داری پستای به این بلندی می نویسی...
اعتراف می کنم تا نصفه هاش رو خوندم!

والا مملکت دست شما ترک هاست! جای باقی قومیت ها و اقلیت ها بودند چی می گفتن پسرخاله تون!!!

همین مقدار کم وام رو دیدم که واقعا گره از کار بعضی دانشجوها باز می کرد. کاش اونایی که نیاز نداشتن اصلا به سراغش نمی رفتن. به دردسراش هم نمی ارزه تازه...

دخترای سیگاری یه دافعه و جاذبه ی توامان دارن که خیلی جالبشون می کنه!
....
پاسخ:
اینا رو که الان یهو ننوشتم.
مثلاً یکیو تو کلاس نوشتم، یکی تو مترو، یکیو پای دیگِ شله‌زرد و کم‌کم جمع کردم و یه روز که خواستم پستشون کنم جمع و جور و ویرایش کردم

سیگار کلاً جالب نیست :|
بقیه‌شم بخونید سر فرصت :دی
ولی انصافا فرهنگستان و کارگروه زیست‌شناسی‌شون امسال گند زده. خییییلی مزخرفه بعضی کلمات جایگزین! 

1. وام خرید چادر :|
2. مشکوکِ چی؟ :)) قشنگ زل بزنید بهشون. والا :دی
7. بوی لعنتیِ آخرین! 
10. بچه‌ها هم از من این تصور رو دارن که همش دارم درس می‌خونم و منم دقیقا همین جوابو میدم. این چه تصور چندشیه که ازم من دارن؟ :))
پاسخ:
بله بله خیلی مزخرفه :))) اصن کی بهشون گفته بود معادل برگزینن؟
والا

2. مشکوک به ترور :)))
2. مشکوک به ترور؟! :))) فیلم بادیگارد رو دیدین؟ یه بخشی حاج‌حیدر میگه: «من اگه می‌خواستم تو رو ترور کنم، الان رسیده بودم خونه و منتظر بودم که بی‌بی‌سی خبرش رو اعلام کنه» :)) تروریست که نمیاد زل بزنه به سوژه. اتفاقا اونی که پشت می‌کنه و می‌خواد نگاه نکنه مشکوک به ترور میشه :دی
پاسخ:
:)) یه جوری میگین انگار تا حالا چند نفرو ترور کردید
لافکادیو :)
منم خیلی یادش می‌افتم. امضاهای جالبی داره.
پاسخ:
من پارسال تو یکی از مغازه‌های کربلا مارشمالو دیدم یادش افتادم
یه بارم آقاگل تو کربلا لیوان جغدی دیده بود عکس گرفته بود برام
خیلی خوبه با چیزای کوچیک یاد هم باشیم
منم دیروز از همون مارشملو تبریز گرفتم 
هواش عجیب سرد بود 
تا تابستان دیگه اون طرف ها نمیام تبریز خیلی سرده
پاسخ:
کجاش سرده؟
الان این هوا برای ما معتدله. من که انقدر سرمایی‌ام دیشب شوفاژ اتاقمو خاموش کردم خوابیدم
۲۶ مهر ۹۶ ، ۲۱:۴۵ نیمچه مهندس ...
آقا!آقا!
نیمچه مهندس فقط منم،من:(
یه فروشگاه تعاونی دیدم نوشته بود بهت یه برگه میدن بری ازمغازه ی رو به روییش که پارچه فروشی بود قسطی پارچه چادری تا سی صد تومن برداری.
اون نیم وجبی که مقاومت میکنه در برابر خوردن مارشمالو چه جذبه ای داره:)
پاسخ:
با این وام‌ها می‌خوان اسلامو تبلیغ کنن ینی؟
آره خیلی بانمکن. مخصوصا اونی که همون اول می‌خوره :)))
از اول تا آخر پست فقط این سوال ذهنم رو مشغول کرده بود: واقعا بخشنامه دادن ترک ها رو استخدام نکنن؟ کی؟ کجا؟ چرا؟ چگونه؟ چطور؟؟؟
پاسخ:
داستان از این قراره که گفتن تو مدارس شهرهای ترک‌زبان، معلم‌هایی که لهجه دارن استخدام نشن. اونم نه همه‌ی دوره‌ها. فکر کنم ابتدایی و حتی فکر کنم فقط اول ابتدایی. 
چون زیاد شایعه درست میکنن همینم باور نکردم
البته منطقیه به نظرم. از نظر زبان‌شناسی بهتره بچه موقع یاد گرفتن زبان جدید، از یکی که درست تلفظ میکنه یاد بگیره زبانو، وگرنه با لهجه یاد می‌گیره
آهان آره این فکر کنم همون بخشنامه ی آموزش پرورش هست که کلی سروصدا کرد که آدم های دارای بعضی مشکلات جسمی یا ذهنی و معلم های با لهجه رو برای ابتدایی استخدام نمی کرد.
واقعا موضوع بحث برانگیزی هست. از طرفی حرفت کاملا درست هست که زبان جدید رو آدم باید از کسی یاد بگیره که لهجه نداره. من خودمم بچه م رو بعدها تو این کلاس زبان های ایران نمی برم چون قطعا انگلیسی با لهجه یاد می گیره. از طرفی این هم که کسی رو به خاطر لهجه ش استخدام نکنن خیلی تبعیض آمیزه. واقعا نمی دونم راه درست چیه
پاسخ:
نود درصد معلم‌های آقا لهجه دارن اینجا
نمی‌دونم طرف کدومشونو بگیرم ولی خب... نویسنده فرهنگ سخن یه ترکه. یه جلسه اومد بهمون درس بده، یه جمله‌ی بدون لهجه نگفت. آیا درسته که بهش بگن تو تدریس نکن؟
۲۶ مهر ۹۶ ، ۲۲:۴۷ محسن رحمانی
جای تعجب دارد که شیخ کلاس رو تعطیل کردن :دی

کلا چه تو مدرسه چه تو دانشگاه همیشه این تعطیل کردن رسم بوده ولی به شخصه من خودم 
تا ثانیه اخری که اعلام کنن تعطیل یا کلاس تشکیل نمیشه میرفتم چون همیشه یه عده بودن که میرفتن و اگه من نمیرفم وکلاس تشکیل می شد ضرر میکردم .
پاسخ:
غیبتم برای خودم موجه بود
۲۷ مهر ۹۶ ، ۰۰:۵۵ آقاگل ‌‌
الهفده فی الحداد ایز گود. لا حرص یا شیخنا شباهنگ :) 
.
و اما بعد:
1- ماشالله جزء 4 درصدیا محسوب میشینا. دیگه با این حساب نیازی به فروختن پستا نداری که. بازار ما رو هم کساد نکن. بذار پستامون رو بفروشیم بزنیم به زخم زندگی و زن و بچه. :-)

2- :)
3- :d
4- من دیگه صحبتی ندارم 
5- همانا سیگار کشندگان به بهشت نمیرن. هم روایت داریم هم قابل اثباته.
6- خب بیا به اشتراک بذار. ایییین همه علاقه مند اینجا :)
7- آخرین روزای زندگی حتی. اینم باز قابل اثباته. همه ما در آخرین روزای زندگی مون به سر میبریم. بی برو برگرد!
8- سوال؟ چطوری یه جفت از کفش رو گم میکنن؟ کفش خودش جفته. تو چطوری یه حفتش رو گم کردی؟ لطفا روشن گری کن. :)
9- نه دیگه چرا باید بدونیم؟
10- تصور منم قبل از آشنایی تو رادیو همین تصور دوستت میتونست باشه. الان ولی فکر میکنم چاووشی گوش میکنی :d
11- میشه صوبتیم داشت مگه؟ :)
12- کامنت نگیر ترین قسمت متن همین بود. هیچی به ذهنم نمیاد که بگم. برا خالی نبودن عریضه یه مصرع تو ذهنم هست الان هی داره تکرار میشه: کو دلی کز حکم حق صد پاره نیست! هیچ ربطیم به بحث نداشت.
13- منم یاد لافکادیو افتادم با دیدن مارشمالوها. و البته به یاد کتاب لافکادیو هم افتادم در کنار وبلاگش :)

برم چایی بخورم.



پاسخ:
دلم شکسته اصن
یار جفاکار و بی‌وفا که میگن همین ایشونن
حیف هدر وبلاگم که چند پیکسلش عکس اونه
حیف فضای سمت راستم توی عکس اصن :))

و اما بعد :دی
ما جزو اون قشری از جامعه‌ایم که سینا حجازی میگه شما وان داشتین ما نداشتیم، ما وام داشتیم شما نداشتین
منظورم یه لنگه از یه جفت بود :))) الان میرم تصحیح می‌کنم
غلط‌های املایی رو شاید تشخیص ندی، ولی دقت منطقیت خوبه
باریکلا

من چون اسم هولدن و لافکادیو رو قبل از وبلاگ نشنیده بودم، برای همین یاد کتاباشون نمی‌افتم هیچ وقت
۲۷ مهر ۹۶ ، ۰۱:۵۳ نیمچه مهندس ...
تبلیغ اسلام؟
بعیده.به نظرم فقط فروشنده از تعاونیه خواسته و اونام قبول کردن.یه سودی هم واسشون داشته قطعا.حساب کردن
حالا دانشگاہ دوستت رو نمیدونم قصدش چی بوده.ولی منطق من میگه وقتی کسی چادر نمی پوشه نمیره واسه خریدش وام بگیره. حالا چه همین طوری وام بدن چه با سند و ضامن.
پاسخ:
یه جور حمایت و تشویق تلقی می‌کنم
هر چند کارشون خیلی ناشیانه است
آقا من خیلی سعی کردم این کامنت رو نذارم و فکر نکنی که دارم گیر الکی میدم ولی نتونستم!
شماره 5، اگه به جای یک دختر، یه پسر داشت سیگار می کشید، باز هم توجهت به قدری جلب می شد که ثبتش کنی؟
می دونم جواب این هست که خب نه طبعا چون پسرهای سیگاری رو هر روز می بینیم ولی دختر نه. ولی نباید این طور باشه. نباید سیگار کشیدن یک دختر تابلو باشه. اگه چیز بدی هست برای همه بده و اگه چیز نرمالی هست باز هم همین طور.
پاسخ:
نه بابا گیر الکی چیه
این حسو نسبت به کامنتت ندارم و حق با توئه
ولی عرفا یه کارهایی زنانه هست و یه کارهایی مردونه
مثلا اگه یه خانوم تو مسجد یا یه فضای عمومی سرپوشیده پوشک بچه‌شو عوض می‌کرد حس تعجب مغزم فعال نمی‌شد، ولی اگه همین کارو یه آقا انجام می‌داد تعجب می‌کردم
البته یه مقدار به بحث‌های مردسالاری و زن‌محوری جامعه هم مربوطه
ولی در کل مخالف این نیستم و بدم هم نمیاد یه کاری، کار مخصوص من باشه
یه مثال دیگه
مثلا اگه هم‌کلاسیای ارشدم تو کیفشون ماشین حساب باشه تعجبم می‌کنم، در حالی که برای بچه‌های فنی عادیه
یا مثلا خودکاررنگی و خط‌کش و جامداددی که خب کاربران خاص خودشونو دارن
یا مثلا تقلب کردن و کپ زدن شاید بین دانشجوها متداول باشه، ولی یه وقتایی بولد میشه کارت و چون ویژگی‌های دیگه‌ای هم داری، استادت میگه از تو بعید بود
چند هفته پیش یه خانمه اومد توی بوفه دانشکده داشت دستمال رولی کیفی(!) میفروخت ازش نخریدیم گفت واللللا ما هم دانشجو بودیم مثل شما نبودیم ولی! :/ :)) الان اون دستمال رولی کیفی(!) که رو میزتونه رو دیدم یادش افتادم :دی
پاسخ:
پس دانشجو اگه دستمال دولی کیفی بخره دانشجو بودنش تثبیت و تقویت میشه؟ [تفکر] :))
۲۷ مهر ۹۶ ، ۱۱:۰۱ پـــــر ی
حالا معنای اون کلمه چی بود خب ؟
پاسخ:
تصدیق، گواهی، شهادت
معنی‌ش انقدر مهم نیست حالا. گیر دادن من به یه چیز و ول نکردنش مهمه :)))
۲۷ مهر ۹۶ ، ۱۱:۲۶ پـــــر ی
مسئله اینه که منم دارم گیر میدم به همون اندازه :)))
پاسخ:
کسی که به گیرِ گیر داده شده گیر بده شاه‌گیره :)))
اول، همون خطِ اولِ کامنت ماهی. انقدر ذوق کردم بابت اینکه پست طولانی بود که خودمم باورم نمی‌شه :)

1. من کلا وام دانشگاهی رو درک نمی‌کنم. خب چرا آخه؟ یه چیزی بیاد تو حسابت که بعد باید برش گردونی و یه استرسی هم بهت می‌ده؟

4. عاشق این خاطره‌ام :))

9. شایدم بدونیم. 

10. فکر کنم خیلیا همچین تصویری ازت بیاد تو ذهنشون. معمولا آدما اولین و دم‌دستی‌ترین تعریفی که کارِ ذهنشونو راحت می‌کنه انتخاب می‌کنن. 

12. چطوری واقعا؟ :)))


پاسخ:
این ذوق شما منم ذوق‌مند می‌کنه. ولی یه عده هم هستن تا پستو می‌بینن میگن وای چرا انقدر طولانی می‌نویسی :| بعد وقتی بهشون میگی خب نخون میگن نه آخه می‌خوایم بخونیم ولی خلاصه بنویس :|
1. من یادمه وامِ غذای سلف هم می‌دادن یه زمانی. ماهی سی تومن مثلا. و دیده بودم کسایی رو که واقعاً همین مقدار پولم نداشتن و اصن خانواده ساپورتشون نمی‌کرد (اصلنم نمی‌خوام بگم حمایت :| همون ساپورت :دی)
4. کاش بودی و می‌دیدی از نزدیک :))) صداشم موجوده حتی ^-^ و من عشق می‌کنم هر بار می‌شنوم.
9. نه نمی‌دونین :))
10. خیلی چندشه خلاصه
12. ببین مثلاً فرض کن یه فرم ارزیابی بدن که به خواننده‌های وبلاگم نمره بدم. چیا برام مهمه؟ مثلاً اینکه یه خواننده در بدو ورود یا اون اوایل یه کم خودشو معرفی کنه، یا آدرس وبلاگی، پروفایلی چیزی بده، سوالای بی‌جا نپرسه، نق‌های بی‌مورد نزنه که چرا طولانیه و چرا کامنتا بسته است. از روی ظاهر پستا قضاوت بی‌جا نکنه و مثلاً برچسبِ اصولگرایِ حزب‌الهیِ مذهبی به آدم نزنه :)) خدایی ظاهر پستامم شبیه پستای یه همچون شخصیتی نیست آخه :| بعد فکر کن مامانم فکر می‌کرد تو اون هفت سالی که تهران بودم چادری نبودم :| اینجا شما فکر می‌کنی خیلی مذهبی‌ام. دیگه عرضم به حضورت که به‌جا نقد کنه و به‌جا مخالفت کنه و به‌جا به آدم انرژی بده و به‌جا شوخی بکنه و یهو غیبش نزنه و الفاظ رکیک به‌کارنبره و یه چند تا مورد دیگه که مِن حیث المجموع با این چیزا میشه بهش نمره داد. نمره‌ی شما هم بیسته :دی
در مورد اساتیدم خب مهمه که چه جوری به سوالاتم جواب می‌دادن و چه جوری از آدم سوال می‌پرسن و برخوردشون وقتی میری ببینیشون و چیزی بگیری چه جوریه و چه جوری حرف می‌زنن و چه جوری فکر می‌کنن و چه جوری درس می‌دن و وقتی عصبانی میشن چی کار می‌کنن و چه جوری تشویقت می‌کنن و اصن تشویقت می‌کنن یا نمی‌کنن و در شرایط مختلف چه واکنشی نشون میدن. نمره‌ی همین آقای آهنگر بیسته بین اساتید. یه ذره از ایشون کمتر استاد شماره‌ی یازدهه. و جالبه خیلی از کاراشون رو مخم بود (مثلِ زودجوش و خشن بودن استاد شماره‌ی 11 و به آدم انگیزه ندادن و تشویق نکردنش)؛ ولی امتیاز محسوب کردم براشون.
مثلِ این پست، یه خط بکش و بگو این برای کوتاه‌خون‌ها، باقی برای طولانی‌خون‌ها :دی

1. خب کسی که بهش نیاز داره و می‌تونه برگردونه که براش عالیه. ولی وقتی لازم نیست و طرف ساپورت :دی می‎شه، نه. می‌شه مثل اون آدم که هرجا صف ببینه بره وایسه بدون اینکه بدونه لازمش داره یا نه.
+ راستی اون وام چادر... واقعا تلاش‌های فوق‌العاده‌ای در راستای تبلیغ حجاب داره انجام می‌شه. شور گرفت منو :| 

4. اصلا تبدیل به یکی از رویاهام شده دیدنش :))))

12. ظاهر پست‌هات یه تعادل و بالانسِ کامل داره. نسبت به همه چیز.
: ذوق مرگ :))

این نحوه محاسبه کردنت هم برمی‌گرده به همون تعادل که گفتم. حالا البته فکر کنم ببینم جای تعادل می‌تونم چی بگم که دقیق‌تر برسونه منظورم چیه. خط‌‌کشی شاید. محاسبه‌شدنی شاید. 


پاسخ:
0. ببین از دوستای حقیقی‌م و صمیمی‌م یه چند نفرو مطمئنم پستامو می‌خونن. حالا اگه یه مشکلی تو زندگی‌م پیش بیاد ترجیح می‌دم برم سراغ کدومشون؟ سراغ اونی که مثلاً پستامو خط به خط می‌خونه و بعد میاد پیام میده که مثلاً جوابت به کامنت "هوپ"، "ولی نمی‌دونستم اسمش ماشمالوئه" ("ر"اش انگار جا افتاده). جواب کامنت شخصی به نام "من":  "من که انقدر سرمایی‌ام دیشب سوفاژ اتاقمو خاموش کردم خوابیدم" (شوفاژ). بند 12 پست اخیرت "همه برن و تو باشی و کلاس" (احتمالاً منظورت "تو کلاس" بوده). البته شایدم منظورت تو باشی و کلاس بوده همون که نوشتی (یعنی مثلاً تو باشی و گل‌های اطلسی)
چرا میرم سراغ این دوستم که مشورت بگیرم ازش؟
چون این دوستم منو بیشتر و بهتر از اون یکی دوستام می‌شناسه و به پست‌های طولانی و کوتاه و همه‌ی نوشته‌هام مسلط‌تره
حالا این فیدبک دادن برای این دوستم امتیازه و برای اون یکی دوستام سکوتشون امتیازه.
ینی بازم اگه تو زندگی‌م مشکلی داشته باشم که نیاز به یه دوست داشته باشم میرم سراغ اون یکی دوستام که می‌دونم می‌خونن ولی راحت‌ترم که فیدبک ازشون نداشته باشم.
در مورد خواننده‌ها هم همین‌طور.
چرا تو اینوریدرم اولویت وبلاگ تو بالاتر از وبلاگ ایکس و ایگرگ و زِده؟
چون نمره‌ت بالاتر از ایکس و ایگرگ و زِده و بیشتر و بهتر از بقیه می‌شناسمت و می‌شناسی منو :دی
ینی یه تعاملی شکل می‌گیره و هی تقویت میشه و اون آدم و اون وبلاگ و اون دوست و اون استاد با بقیه‌ی آدما و وبلاگ‌ها و دوستا و اساتید متفاوت میشه.
و وبلاگ اونی که نق می‌زنه و نمی‌خونه و خودشم قلم خوبی نداره، میره تو اولویت آخر اینوریدر

12. ببین من هر کیو با خودش مقایسه می‌کنم و با چیزی که ازش انتظار دارم نمره میدم. مثلاً اون استادمون که برقی بود (استاد شماره‌ی 15)، قطعاً رفتارش با من نسبت به اون استادی که میگه ‌ب‌م‌م، بزرگترین مضرب مشترک هم میشه (استاد شماره‌ی 14) فرق داره. و طبیعیه وقتی به استاد 15 میگم من حتی لباسامم بر اساس رنگین‌کمان می‌چینم تو کمد، ذوق کنه و بگه بر اساس فرکانس؟ و خب این ذوقش طبیعیه. چون برقیه. پس امتیاز بیشتر رو به کدوم استاد می‌دم؟ به استاد شماره‌ی 11 که وقتی بهش گفتم تو کتابتون ب‌م‌م رو اشتباه نوشتید و اختصار مقسوم علیه مشترکه نه مضرب مشترک، با اینکه هزار مرتبه معلومات زبان‌شناسی‌ش از من بیشتره، گفت میشه بیشتر توضیح بدی؟ و وقتی قانع شد گفت ویرایش می‌کنم تو چاپ‌های بعدی. حالا این استاد هر چقدرم سیگاری باشه و هر چقدرم زود اعصابش خط‌خطی بشه و هر چقدر جواب سلام آدمو نده، می‌ذارم به حساب اینکه خب لابد سلاممو نشنیده و خب حق داشته عصبانی بشه بابت فلان موضوع.
۲۷ مهر ۹۶ ، ۱۹:۵۸ علی اصغر عبدالکریمی
عه منم هفتاد و یکم :)

ارشد دوم؟؟
پاسخ:
هفتاده و یک؟ ولی عاقل‌تر به نظر می‌رسیداااا :))
والا اردیبهشتِ امسال دوباره کنکور ارشد شرکت کردم. تاریخ و فلسفه‌ی علم. قبول هم شدم. ولی چون نمیشه بیشتر از دو بار روزانه خوند، گفتن ارشد دوم شبانه حساب میشه و منم نرفتم ثبت نام. البته اینم بگم که نمی‌تونستم برم اصولاً. چون ارشدِ الانمو دفاع نکردم هنوز و نگه‌داشتم بعد از کنکور دکترا و در واقع بعد از عید برم سراغ دفاع. اینکه چرا با علم به اینها کنکور ارشد شرکت کردم، دلایل مختلفی داره. شاید دلم می‌خواست به ضرب و زور امتحان هم که شده سرکی بکشم تو کتاب‌های فلسفه و منطق، شاید چون داشتم از تهران می‌رفتم می‌خواستم یه قوت قلبی به خودم بدم که احتمال برگشت هم هست و غصه نخور، شاید حتی چون سرم خلوت بود، می‌خواستم خودمو موقتاً درگیر چیزی (ولو کنکور) کنم که به چیزهای دیگه فکر نکنم.

دو تا نکته:
یک. این سوالِ "ارشد دوم؟" رو شاید تا حالا خیلیا کامنت گذاشتن و دلایلش رو پرسیدن؛ ضمن اینکه پاسخم به هر کسی نسبت به جایگاهش کمی متفاوت بوده، حتی یه وقتایی این سوال و چرایی‌ش رو نابه‌جا و دخالت تلقی کردم. ولی در مورد سوال شما این حسو ندارم. و همیشه برام عجیب بوده که یه سوال واحد چرا چندین حس مختلف و واکنش‌های متضاد رو در ذهن ما برمی‌انگیزه؟
دو. برای دکترا می‌خوام برم سراغ علوم شناختی و از مکتب‌خونه چند تا درس در مورد مغز و اعصاب دانلود کردم. همین الان داشتم اون بخشی از مبانی اعصاب رو می‌دیدم که میگه مغز نسبت به جملاتی که روشون یا زیرشون خط کشیده شده یه مدل دیگه فعال میشه. الان این کامنت شما خط روش کشیده شده بود و داشتم فکر می‌کردم کدوم قسمت از مغزم یه جور دیگه و اصولاً چه جورِ دیگه‌ای فعال شده؟
۲۷ مهر ۹۶ ، ۲۱:۵۸ علی اصغر عبدالکریمی
عجب!

خب من بقیه کامنتها رو نخوندم و پرسیدم :)

و اینکه جفتشون خیلی "کول" هستن. عیول به هردو. جفتشون اطلاعات اعصاب خرد کنی دارن که باعث میشن نتونین عادی زندگی کنین، حالا فلسفه علم بیشتر.

اون خطا نمیدونم از کجا اومدن.
پاسخ:
اتفاقاً خوبه که بقیه‌ی کامنتا توسط بقیه خونده نشه و برای همین یه وقتایی کامنتا رو می‌بندم که ملت جوابی که به کامنتای بقیه دادم رو نبینن. به هر حال هر سوالی یه جواب عمومی داره و یه جواب خصوصی

فلسفه برام سنگین بود. مخصوصاً فلسفه‌ی غیراسلامی. البته با یکی دو تا کتاب فلسفی خوندن، اونم بدون استاد و برای کنکور نمی‌شه به درستی در موردش قضاوت کرد، ولی با خوندن همون دو سه تا کتاب نه تنها نتونستم به پاسخ سوالاتم برسم؛ بلکه سوالاتم به صورت نمایی! افزایش پیدا کرد. 
ولی خوبیِ علوم شناختی اینه که هر چه قدر بیشتر می‌خونم و بیشتر می‌رم جلوتر، جواب سوالای ذهنم و مساله‌هایی که همیشه درگیرشون بودمو پیدا می‌کنم.
درسته این رو قبول دارم که گاهی به خاطر دلایلی، انتظارات متفاوتی از افراد در ذهنمون نقش می بنده. در همه ی مثال هایی که تو زدی، به جز مثال اول، دلیل انتظاراتمون چیزی هست که در اختیار اون افراد بوده (مثل دانشجویی که رفته فنی یا با خودکار رنگی می نویسه یا جوری هست که تقلب ازش بعیده). ولی مرد یا زن بودن دست خود افراد نیست و به همین دلیل درست نیست به خاطر جنسیت کسی، انتظارات خاصی در ذهنمون شکل بگیره.
فرض کن به یک اداره ی خیلی مهم در ایران بری و ببینی که رئیس اداره یک آدم افغانی هست. آیا تعجب می کنی؟ شاید. آیا درسته که تعجب کنی؟ خیر. چون پیش داوری ذهنت بر اساس نژاد و محل تولد شکل گرفته که اون هم چیزی هست که در اختیارات آدم نیست.
البته تهش هیچ کس نمی تونه از پیش داوری های ذهنش فرار کنه. من به عنوان تی ای وقتی هر دانشجوی متقلبی که تا حالا دیدم هندی بوده، چه بخوام چه نخوام این پیش داوری در ذهنم نسبت به هندی ها شکل می گیره و دفعه ی بعد اگه تقلب بشه ناخودآگاه شاید یک هندی رو متهم کنم. کاری که آدم میتونه بکنه اینه که آگاه باشه به این موضوع، و بدونه که به پیش داوری های ناخودآگاه ذهنش نباید بها بده، همیشه این احتمال رو بده که اشتباه باشن، و هیچ وقت هیچ وقت به صورت *قانون* درشون نیاره. :)
پاسخ:
اینجا یه نکته‌ای هست که باید بهش دقت کنیم و اون اینه که درسته اون هندی و اون زن خودشون هندی بودن و زن بودنشون رو انتخاب نکردن و اون دانشجو رشته‌شو خودش انتخاب کرده، ولی برخوردِ ما بعد از مرحله‌ی زن بودن و هندی بودن و دانشجوی فلان رشته بودن اوناست. ینی اونا خواه ناخواه به این ویژگی رسیدن و حالا داریم برخوردمون رو با کسی که این ویژگی رو داره، صرف از نظر از اینکه خودش خواسته یا نه و صرف نظر از اینکه اون ویژگی ذاتی بوده یا اکتسابی بررسی می‌کنیم.

چیزی که میگی، یه نوعِ دیگه‌ش دغدغه‌ی ذهنی خودم بود همیشه. اینجا تو مرد و زن رو در تقابل هم قرار دادی و اینکه چرا واکنش و برخورد ما باهاشون یکسان نیست. و چیزی که ذهن منو همیشه درگیر می‌کرد دوستام، هم‌اتاقیام، اساتیدم و هر کس که باهاش در ارتباط بودم، بود. همیشه با خودم فکر می‌کردم چرا بینشون فرق می‌ذارم؟ هر بار نشستم و ویژگی‌هاشونو نوشتم و گفتم خب این دو نفر ویژگی‌هاشون عین همه، ولی اگه A ساعت سه نصف شب زنگ بزنه و ازم بخواد کاری براش بکنم با جان و دل انجام میدم و اگه شخص B زنگ بزنه جواب نمیدم. چه تفاوتی این دو تا دارن که کشف نمی‌کنم! 

جواب این سوالامو کم‌کم دارم تو کتابای روان‌شناسی که به فرایندهای ذهن برمی‌گرده پیدا می‌کنم. هنوز انقدر مسلط نیستم که توضیح بدم؛ ولی میشه کنترلشون کرد و همیشه این سوال پیش میاد که آیا این از نظر اخلاقی درسته که ذهن آدما رو تحت کنترل داشته باشیم تا درست قضاوت کنن؟
مثلاً تو این بخش در مورد قضاوت ما در مورد رانندگی خانوما و آقایون میگه:
یه چیزی هم در مورد insula میگه که اونم برام جالب بود:
۲۷ مهر ۹۶ ، ۲۳:۵۴ نیمچه مهندس ...
یه هفته س یه سرویس چینی چای خوری پشت ویترین یه مغازه دیدم همش میگم برم به شباهنگ بگم،بعد میگم نه ولش کن.که چی؟
ولی الان میخوام بگم.سرویسه جغدی بود.اونم چه جغدای خوشگل و صورتی  و آبی و سفیدی:)
میتونی برای خونه ت به این گزینه فکر کنی.من میخوام فنجونش رو بخرم.پول داشتم که کلش رو میخریدم.
پاسخ:
یکی از فانتزیام اینه که هر موقع ازدواج کردم دیوارای خونه و در و پنجره و کل جهیزیه و سیسمونی بچه‌هام جغدی باشه
افسوس که کسی ازم حمایت نمی‌کنه در این زمینه
۲۸ مهر ۹۶ ، ۰۰:۰۰ علی اصغر عبدالکریمی
نکته ی علوم شناختی اینه که پیوندای عجیبی با فلسفه و خصوصن انسانشناسی داره
توی علوم اعصابش البته این پیدا نیست خیلی، ولی هست
حالا من خیلی بلد نیستم
پاسخ:
از اون جالب‌تر اینه که بیشتر دانشمندانش یهودی‌ان. توی منطقه هم اسرائیل اوله، بعد ترکیه بعد ایران. و فقط این سه تا کشور فعالن و بقیه خیلی فاصله دارن با ما تو این حوزه.
در سطح جهانی هم امریکا اوله
۲۸ مهر ۹۶ ، ۰۱:۵۰ آرزو ﴿ッ﴾
چند پسته با خوندن کامنتا یاد این میفتم که بهت بگم ما منتظر پست وصایا که درباره‌ی نحوه‌ی کامنت‌گذاری‌ـه هم هستیما ولی خب حس می‌کنم خیلی بی‌ربطه و پاکش می‌کنم! این دفعه باشه ولی!
پاسخ:
اتفاقا جزو سه چهار پست بعده :)
یه پست در مورد مکتب‌خونه و یه پست منبرطور در راستای نفس! در خدمتم و شاید اواخر آبانم وصایا رو تکمیل کنم. نوشتنشو نوشتم، ولی جمع‌بندی نکردم هنوز
۲۸ مهر ۹۶ ، ۰۳:۱۳ نیمچه مهندس ...
مگه حمایت میخواد؟درک نمیکنم چه جور حمایتی.میری فروشگاه و می خری دیگه
پاسخ:
حمایت مالی و روحی
البته این به اون معنا نیست نتونم خودم بخرم، ولی لوازم مدرسه نیست که سرمو بندازم پایین برم بخرم. وسایل زندگی مشترکه. این مشترکه مهمه
۲۸ مهر ۹۶ ، ۱۱:۱۱ نیمچه مهندس ...
پروردگارا،یه مراد جغد دوست برای شباهنگ پلیییییز
پاسخ:
و در همین راستا حافظ می‌فرماید: 
شباهنگ وصال می‌طلبد از ره دعا
یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن :)))
مارشمالو نخوردم
ساقه طلایی یار دیرین .
داخل لیوانا همه سفیده لابد برا اینه که کثیف بشه زود معلوم شه. داخل قهوه ای رو ترجیح می دم.
تو ای شلوغی اون دفترچه با لیستی منظم و یک ریکوردر یه جوری شاخصه.
مدتی هستش که تو فکر خرید یک ریکوردر هستم اما نمی دونم  چی بخرم.
خدایش اون 15 صدم  رو مخه طرف بوده :|
یه زمانی آهنگر رو دوست داشتم ...
گریه داره که چادرامون رو یه کشور خارجی می زنه . مگه ما چند تا خانم چادری تو دانشگاه داریم ؟؟ من بودم چادر رایگان می دادم با بهترین کیفیت به خانم های دانشگاه.


پاسخ:
شیرین عسل خوردین؟ اون شیرینی گردالی که وسطش یه ماده سفیدرنگه. پونصد تومنه، شعاعش به اندازه شعاع نارنگیه، خب؟ اون ماده همون مارشمالوئه
اون لیست، لیست برندا بود. یه کار تحقیقی و درسی
من هنوزم دوستش دارم
خدایی خیلی گرونه :(
۲۹ مهر ۹۶ ، ۱۲:۲۴ طراحی سایت
تبریک میگم بنده خودم طراح سایت و قالب وبلاگم و از افرادی که وبلاگ نویس هستند سر شوق میام تبریک می گم وبلاگ نویسی سخت هست و لی کسی بتونه وبلاگ پر محتوا داشته باشه خیلی کمه 
پاسخ:
:|
۲۹ مهر ۹۶ ، ۱۲:۲۸ طراحی سایت
با سلام اگر دوست داشته باشید من قالب وبلاگ رو بهتون بدم آخرین طراحیمو ، اونم فقط به خاطر اینه فعال هستید دوست داشتید تماس بگیرید 
09127371388
اینم آدرس سایتم 
www.mersadweb.com
اینم نمونه کارم در بلاگ دات آی ار
mollaeii.ir
ashourayian.com
پاسخ:
:|
الان واقعا نمیدونم در مورد کدومش باید نظر بدم 
فکر کنم به یک جمله بسنده کنم کافی باشه: 
مارشمالو دوست دارم

قلم طویلت مستدام😎
پاسخ:
مارشمالو هم تو رو دوست داره
حضور شما هم مستدام :)
۲۹ مهر ۹۶ ، ۲۲:۵۷ پـــــر ی
عجب جمله کلیدی ای بود. خداییش هنگ کردم :)
پاسخ:
:دی با آب‌طلا بنویس بزن رو دیوار
والا در سردی هوای اون روز همین بس که همه همشهریهات پالتو پوشیده بودنو و ما بی پالتو امده بودیم .
دروغ که نمیگم خانم:/
پاسخ:
من دارم با سرمای بهمن مقایسه می‌کنم
بهمن‌ماه استخوان‌سوزه عوضی
خیلی ماه خریه
خیلی :(
۳۰ مهر ۹۶ ، ۱۲:۴۴ من یا مهربان
میدونی نسرین من کاری به این ندارم تو میایی وبم یا نه ولی دوست ندارم فکر کنی من میام وبت و نمی خونمت.
اتفاقا سرم درد می کنه واسه خوندن پست هات و حتی گاهی تک تک کامنت هات اگه حوصله داشته باشم. ولی اینکه گاهی کامنت بی ربط میزارم به خاطر اینه که همسایه استانی هستیم و من تبریز را دوست دارم و حس مثبتی به آدم هاش دارم
پاسخ:
والا به پیر به پیغمبر وبلاگتو می‌خونم. می‌تونی ازم امتحان بگیری و از پستای یه سال اخیرت سوال طرح کنی
ولی واقعا من فرصت نمی‌کنم کامنت بذارم
فرصت هم بکنم، پستای تو کامنتی نیست. مثلا میگی رفتی فلان شهر یکی گفته خوشگلی. خب چی بگم من آخه. یا مثلا در مورد عروستون می‌نویسی. چی بگم؟ بگم چه عروس بدی دارین؟ یا بگم حق با توئه!؟
والا آخه
اینم در نظر بگیر دویست نفر وبلاگ منو می‍خونن و من علاوه بر این دویست تا، صد تا وبلاگ دیگه هم می‌خونم و بیشتر از ۲۴ ساعت زمان ندارم. کنکور و پایان‌نامه هم دارم.
اینکه کامنت نمی‌ذارم رو حمل بر غرور یا بی‌مهری نذار :)
اینم یه بوس عوض کامنتایی که نذاشتم :دی [بوس]
میدونم از من خوشت نمیاد شایدم تقصیر خودمه که هر چی دم دستم می رسه مینویسم و مثل گذشته حوصله حلاجی کردن ندارم. تا وقتی با کفش های کسی راه نرفتی نمیدونی چی به سرش گذشته و چرا یه چپ دستی گاهی انقدر عقب گرد میکنه تو زندگیش.
همه آسمان ریسمون هام واسه اینه که بگم یه کم مهربون تر جوابمو بدی چیزی ازت کم نمیشه هم دست باهوشم
پاسخ:
اگه با این معیار که برات کامنت نمی‌ذارم فکر کردی دوستت ندارم، پس لابد عاشق و شیدای اونایی‌ام که همیشه براشون کامنت گذاشتم :|
تازه من تا الان نمی‌دونستم اونی که به اسم «من» کامنت میذاره تویی و معمولا کامنتا رو با عطوفت جواب میدم.
اگه دقت کنی ده نفر اینجا دارن به اسم «من» کامنت می‌ذارن 
اینم در نظر بگیر که من شناخت کافی نسبت به هیچ کدومتون ندارم
پس نمی‌تونم با همه گرم و صمیمی باشم
یه چیز دیگه: برای من اصن مهم نیست باهوشم یا بی‌هوشم یا خوشگلم یا چپ‌دستم یا اردیبهشتی‌ام و ترک و اینا :)
ولی حس می‌کنم تو خیلی داری رو این برچسبا مانور میدی و انتقاد دارم به این قضیه :) ینی این اشتراکات اون صمیمیت رو ایجاد نمی‌کنه هیچ وقت. اصن صمیمیت یه چیزیه که ایجاد شدنش دست خود آدم نیست و ممکنه از یکی که هیچ شباهتی بهت نداره خوشت بیاد
اوکی فهمیدم 
شاید اگه تو هم جای من همش خونه بودی پست جالب نمیتونستی بزاری 
مثل این چند وقت دانشگاهت تمام شده و به قول خودت بیشتر پست هات بیات نوشت یا همون پست های ذخیره است از دوران دانشگاه
آدم بیرون باشه و دانشجو مغزش فعالتره تا محبور باشی خونه باشی و کم کم و سال به سال قلمت خشک بشه 
انتقادت هم درست و به جاست 
گاهی آدم ها از تنهایی همش دور خودشون مانور میدن و گاهی زیادی می چرخن تا سرشون گیج میره و سر خواننده هم گیج میره 

پاسخ:
ببین من از تیر تا الان همه‌ش خونه بودم. اتفاقات خونه اگه بامزه‌تر از دانشگاه نباشه بی‌مزه تر نیست. ولی دلیل اینکه از خونه نمی‌نویسم اینه که اولا خودم نمی‌خوام از خونه و خانواده بنویسم، ثانیا خانواده ترجیح میدن از چیزای دیگه بنویسم، وگرنه حداقل سه چهار اتفاق جدید و سوژه اتفاق می‌افته هر روز
در ضمن، ما بلاگرا ماشین تولید پست جالب نیستیم
می‌تونی کتاب بخونی هر بار چند خطشو تو وبلاگت بنویسی و در موردش فکر کنی. بلاگر اگه برای دل خودش می‌نویسه دیگه نباید از مخاطب انتظار توجه داشته باشه.
بلاگر اگه مخاطب نداشته باشه انگیزش برای نوشتن پست خوب کم میشه 

دارم یه رفراش می کنم خودمو و وبلاگمو
پاسخ:
قبول کن که خودت نمیخوای
اولا محتوای پستات مخاطب رو جذب نمی‌کنه
ثانیا موقع کامنت گذاشتن ادرس نمیذاری، و چون مخاطب علم غیب نداره ادرس تو رو پیدا کنه گمنام می‌مونی
ثالثا بلاگفا موندی و نمیای بیان
رابعا من یه بار تو عالم رفاقت پستتو فرستادم برای گروه اخبار رادیوبلاگی‌ها که به اون بهانه هم که شده معروف شی. تو چی کار کردی!؟ داد و بیداد راه انداختی که چرا ازت اجازه نگرفتیم و باید خبرتو از فایل صوتی حذف کنیم. 
و سوال من اینه که ما تا حالا از کدوم یک از سیصد چهارصد سوژه اجازه گرفته بودیم
پس قبول کن که رفتار خودت دافعه داره
یه سوال فنی!
تو چند روزه پست نذاشتی
خب!؟
این ۲۲ نفر آنلاین الان دوربین مخفیه؟ شوخیه؟ الکیه؟ یهو ملت برای چی جمع شدن خدایی!؟ :))))
پاسخ:
شد ۲۳ تا :|
و حتی الان ۲۵ تا :|
:)))
فکر کنم این دافعه تو کل زندگیم جریان داره و این کشف جدیدم نیست .راه حلش را باید کشف کنم. نمیدوونم چرا همیشه فکر می کنم تو ناخوداگاهم که خدا منو تنها آفریده .حس و فکر خوبی نیست ولی هنوز کلید این قفل پیدا نشده برام.شاید تقصیر خودمه شایدم گذشته 
نمیتونم بیام بیان چون اینیل  ندارم و ایمیل جدید درست نمیشه تا حالا امتحان کردم ولی نشد که بیام بیان .همون اوایل که بلاگفا نامهربونی کرده بود خواستم برم ولی نشد یا نگذاشت .
دافعه رفتاریمو خوب امدی ولی :)

پاسخ:
اگه مشکلت واقعا ایمیله می‌تونم کمکت کنم و یه ایمیل درست کنم برات
جواب سؤال فنی تون رو قبلاً‌ گفته بودم ارادت دارن ولی یکیشون منم که به شخصه میام جواب کامنتارو ببینم البته نه از روی فان چون چیزای خیلی جالبی تو جوابا دیده میشه مثلاً‌ همین علوم شناختی که گذاشتم تو ردیف اول تا وقتی هندزفری رسید بشنومشون.

اصلاً‌ یکی از دغدغه های من تو همین جواب کامنتا پیدا میشه. منم به این فکر میکنم که چطوری میشه دوتا آدم تو مرحله ی حساس زندگیت بهت بدی میکنن و تو فقط با یکیشون نمیتونی دیگه صمیمی بشی؟ چی میشد شما پستای شیخنا و علوم شناختی رو بذارین. من قول میدم خودم با دقت بخونمشون که نخوره تو ذوقتون و بگید حیف وقتی که صرف کردم. به قول خودتون حتماً‌ که همه چیز کامنت گذاشتن نیست همون دقت کردنم کافیه بعله
پاسخ:
:) شما لطف داری
ایشالا سر فرصت و هر موقع دل و دماغشو داشتم در مورد موضوعاتی که گفتی هم می‌نویسم
منم از لطف و اطلاعات شما ممنونم
پاسخ:
:)
۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۷:۴۱ مهدی اسماعیل زاده

ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ" ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ" ﻣﻐﺰ "ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺷﺪ، ""ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ"" ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.  ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ """ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ """ﺑﺎﺷﺪ.

ﻫﻤﻪ ﻣﺎ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ""ﻣﻐﺰ"" ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ.

ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ""ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻧﺸان "" ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ.

پاسخ:
:|
۰۲ آبان ۹۶ ، ۲۲:۳۷ محسن رحمانی
آتانین تکجه آدی کل بو دونیایه دیر
آتانین بیر باخیشی ملک سولیمانه دیر
آتا بیر گولدو گولوستاندا اونا تای اولماز
آتانین عطری بوتون باغ و گولوستانه دیر


پاسخ:
:)
اومدم کامنت بذارم برقامون رفت:|
سرکلاس گفتم که میخوایم چیکار کنیم و قصد س. استفاده رو هم نداریم و اینا!دبیرمونم گفت نه و قبلا هم انگار اینکارو کرده بودن و اتفاقاتی افتاده بود که برای ما توضیحش نداد و منم نپرسیدم چون اگه میخواست میگفت..یکی از همکلاسیام گفت :من خودم گوشی میارم و ضبطش میکنم کلاسارو،یکی دوبارم اینکارو کردم..بعد قرار گذاشتیم که اول بریم یه دور دیگه شانسمون رو امتحان کنیم و دوباره به دبیرمون،ایندفعه خصوصی،بگیم که میخوایم چیکار کنیم و اگه اجازه داد که هیچی،اگرم نه بازم ما کلاسو ضبط میکنیم:دی یعنی همون همکلاسیم گوشی میاره ضبط میکنه،میبره خونه،میریزه تو فلش،میاره میده به من..من جزوه رو یه دور مینویسم و یه دور تایپ میکنم و بعدم برای بچه های کلاسمون میفرستم!اون فایل رو هم وقتی کارمون تموم شد پاکش میکنیم یا به هرحال رمزی چیزی میذاریم که کسی دسترسی نداشته باشه.ولی آخرشم نفهمیدم چه سواستفاده ای میشه از این صدا کرد:/حالا اساتید دانشگاه اجازه ندن یه چیزی،مقام کشور هم هستن به هرحال..ولی ما از شرح فسفولیپید و استروئید و اینا چه سو استفاده ای میتونیم بکنیم آخه؟
+اینا هیچی حالا،خوبی خودت؟فانوس خوبه؟:دی
پاسخ:
:| منم جوابو نوشتم و به جای ذخیره‌ی پاسخ، دستم خورد به بغلیش که حذف و انصراف بود و جوابم پرید
فلذا اعصابم خرد و خاک شیر شد :((
و اما بعد
خلاصه‌ی پاسخی که نوشتم و پرید این بود که من خودم پشیمونم که یواشکی صدای استاد شماره ۴ رو ضبط نکردم. چون این ضبط نکردن روی نمره و جزوه و فهم همه تأثیر گذاشت و واقعا هیچی نفهمیدیم و به معنای واقعی کلمه وقتمون تلف شد. بچه‌ها می‌گفتن حتی حلالشم نمی‌کنیم که نذاشت ضبط کنیم و هیچی یاد نگیریم. چون واقعا درسشو تو کلاس نمیشد فهمید. واقعا نمیشد!
و دیگه اینکه اگه یکی اجازه نده و تو ضبط کنی و بعدا بفهمه حق داره ناراحت بشه و حتی تنبیه و شکایت هم بکنه
دیشب،رفته بودم برای یکی از دوستام که هزارتادلیل برای دوست نداشتنش دارم و هم هزارویکی دلیل برای دوست داشتنش،کادو تولد بگیرم،همون موقع هم داشتم به اون پستت که نوشته بودی هزارتا دلیل برای دوست داشتن هم اتاقیت و هزارتادلیل برای دوست نداشتنش داری فکر میکردم،بعد یهو اینا رو دیدم،کاملا هم نامحسوس ازشون عکس گرفتم،فکر کنم یکیشونم تار شد البته:
http://s9.picofile.com/file/8310109834/photo_2017_10_26_14_36_23.jpg
http://s9.picofile.com/file/8310109842/photo_2017_10_26_14_36_29.jpg
http://s9.picofile.com/file/8310109850/photo_2017_10_26_14_36_28.jpg
چندوقت پیش هم داشتم دنبال درست کردن بوکمارک(ازاین کاغذایی که مثل فلش هستن و برای گم نکردن صفحه ی کتاب میذارن)میگشتم که اینارو دیدم:
http://s8.picofile.com/file/8310110400/photo_2017_10_26_14_37_50.jpg
http://s8.picofile.com/file/8310110418/photo_2017_10_26_14_37_51.jpg
برم نتیجه مذاکراتم رو برای آوردن ریکوردر به سمع و نظرت برسونم:دی
پاسخ:
سپاس از اینکه به یاد منی و به یاد من عکس می‌گیری و سپاس فراوان‌تر که عمومی فرستادی که ملت هم ببینن چش و چالشون درآد که من دوستای به این خوبی دارم. 
و سپاس ویژه‌تر بابت نامحسوس بودنشون (به هر حال باید قبول کنیم عکس نامحسوس زحمتش بیشتره)، 
عارضم به حضورت که من عاشق این نشانه‌های لای کتابم و بس که چند تا کتابو موازی شروع می‌کنم، خیلی به کارم میاد و پارسال یه بار هم‌کلاسیم گفت وای چه نشانه‌ی خوشششششششگلی، 
منم یهو دادم بهش و گفتم مال تو
چنین حرکتی هر دو سال یه بار اتفاق می‌افته فقط
سری قبلشم تو رسانا یکی دیگه از دوستان در جمع دو تن دیگر گفت چه جاکلیدی خوشگلی، 
و من گفتم مال تو
دیگه نمی‌دونم سال دیگه کی به چیم میگه خوشگل و چیو به کی میدم :دی
سپاس مجدد بابت عکس‌ها