۱۴۰۶- از رنجی که میبریم
شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۲۲ ق.ظ
چند وقت پیش که موجِ عکس سیاه و سفید به حمایت از حقوق زنان تو اینستا راه افتاده بود، این عکسمو سیاه و سفید کردم و گذاشتم تو صفحهم. هر دو صفحهم. هم برای فامیل، هم برای هممدرسهایا و همدانشگاهیا. با این توضیح که «سه سال پیش تو حیاط شریف گرفتیمش؛ جلوی کتابخونه مرکزی. سمت راستی منم، وسطی منیرهست و سمت چپمون شیرین ایستاده. داریم در مورد بومیسازی طراحی و توسعهٔ نرمافزارهای کنترل ساختمان هوشمند مبتنی بر پروتکلهای استاندارد جهانی صحبت میکنیم. عکسای سیاهوسفیدی که در پاسخ به پویش، یا چالش حمایت از زنان و اعتراض به تبعیضهای جنسیتی میذارید خوبه، لایک داره، ولی خوبتر اینه که بنویسید بهعنوان یک زن چه محدودیتهایی رو تا حالا تجربه کردید و کدوما رو کنار زدید، چجوری موفق شدید، و با چه محدودیتهایی همچنان درگیرید. از دستاوردهاتون و تلاشها و برنامههاتون بهعنوان یک زن بگید. از این متنهای کلیشهای و کپی پیستی نه؛ از شعارهای فمینیستی نه؛ نظر خودتونو بنویسید، راجع به خودتون بگید، از خودتون، تجربههای خودتون. اگرم حوصلهٔ نوشتن ندارید لااقل یه عکس معنادار و عمیق از خودتون بذارید که وقتی میبینیم راجع به پیامش فکر کنیم. فکر کنیم به دخترایی که بهشون گفتن ریاضی نخون چون محیطش مردونهس؛ به دخترایی که بعد از گرفتن دیپلم، خانوادهشون نذاشتن برن دانشگاه؛ دخترایی که موقع انتخاب رشته و دانشگاه بهشون گفتن فقط شهر خودت؛ خوابگاهیایی که ساعت ورود و خروجشون کنترل شد و بابتِ تا نُهِ شب طول کشیدن امتحانشون، به نگهبان خوابگاه جواب پس دادن، به خانواده جواب پس دادن؛ دخترایی که بعد از تموم شدن درسشون، یا خانواده بهشون اجازه ندادن کار کنن، چون محیط جامعه مردونهست، یا تو شرایط استخدامشون ظرفیت فقط برای مردها بود؛ و دخترایی که موقع ازدواج تسلیم عُرفهای اشتباه جامعه شدن و شدن یکی از زنهای معمولیِ آهنگ سینا حجازی. عکس رو تقدیم میکنم به دخترهایی که تو یه همچین جامعهای موفق شدن که موفق بشن!.».
![](http://s14.picofile.com/file/8407943826/99_06_20.jpg)
پریروز خبر حذف عکس دخترا از جلد کتاب ریاضی سوم ابتدایی تو فضای مجازی پیچید و دفترچۀ آزمون استخدامی منتشر شد و نتایج دعوت به مصاحبۀ دکترا اومد. دفترچه رو نشون بابا دادم و گفتم ببین، ظرفیت رشتۀ من همهش برای آقایونه. گفت میخواستی یه رشتۀ دیگه بخونی. گفتم مگه من خواستم؟ کارنامهمو گذاشتی جلوی مشاور و تا چشمش به رتبهم افتاد گفت جز به برق شریف به چیز دیگهای فکر نکن. عصر وقتی نتیجۀ دعوت به مصاحبه رو نشونش دادم و گفتم بهنظرت کجا برم با بیاعتنایی گفت هیچ جا. اول ازدواج، بعد کنارش درستم بخون. یاد وقتایی افتادم که میگفت اول درس، بعد کنارشم هر چی دوست داری بخون. انگار که این هر چی دوست دارم ها نمیتونستن درس باشن. چیزی نگفتم. رفتم تو اتاقم. درو بستم. غصه خوردم. گریه کردم. شام نخوردم. غصه خوردم. نه از شدت علاقهم به درس و از فکر قلههای فتحنشدۀ علم. نه. از اینکه بابای روشنفکری که وقتی ده سال پیش مردای فامیل بهش گفتن دخترتو نفرست غربت فرستاد، حالا پشیمونه. همونی که میگفت دوست دارم به آرزوهات برسی، همونی که با خبر موفقیتام خوشحال میشد و هر بار با خبر قبول نشدنم ناراحت میشد و هر بار میگفت بسپرم به فلانی که به استادات بگه موقع مصاحبه هواتو داشته باشن و وقتی میگفتم نه؛ من خودم از پس خودم برمیام، بیشتر بهم افتخار میکرد، حالا فکر میکنه اگه ازدواج نکنم نمیتونم از پس خودم بربیام. نگرانمه. میترسه. چهار تا خواستگار زپرتی که عار بوده براشون مدرک تحصیلیشون کمتر از مدرک دختر باشه و منصرف شدن، این ترسو انداختن به جونش که اگه دخترش دکترا بخونه دیگه خواستگار سراغش نمیاد و دیگه نمیتونه ازدواج کنه و تنها میمونه و بدبخت میشه. نیاد پدر من. میخوام صد سال سیاه یه همچین کسی با چنین طرز تفکری نیاد سراغ من. من تنهایی رو ترجیح میدم به بودن در کنار کسی که همراهم نیست، بلکه سدّ راهمه.