906- مثل وقتی که دانشگاه سابقت میل زده و پنجشنبه دعوتت کرده برای افطاری و تو نمیخوای بری
0. دوستم چهارشنبه میخواد بره خونهشون و این چند روز تنهام و از تنهایی میترسم. حالا یا باید زنگ بزنم نسیم بیاد پیشم؛ یا خودم یکی دو روز برم پیشش.
1. اون شب که راه افتادم بیام تهران هوا خوب بود. همین که سوار اتوبوس شدم بارون شروع به باریدن گرفت و قطع هم نمیشد و ملت تا زانو توی آب بودن. حس خوبی به اتوبوسه نداشتم؛ ولی اگه با قطار میومدم دیر میرسیدم سر جلسهی امتحان و نمیخواستم یه روز زودتر هم بیام. برای هواپیما هم دقیقاً همین مشکلِ زمانِ رسیدنو داشتم. بابا منتظر موند تا راه بیافتیم و بعد بره. سوار که شدم مامان زنگ زد ببینه راه افتادیم و نگاه به ساعتم کردم بگم کی راه میافتیم و دیدم ساعتم وایستاده. بعد چند سال باتری تموم کرده بود و حس بدم بیشتر شد. انگار زمان ایستاده باشه و بگن بسه دیگه؛ تا همین جاشم که زندگی کردی برات زیادی بوده. ساعتمو درآوردم گذاشتم تو کیفم و نه بارون بند میومد نه اتوبوسه حرکت میکرد نه بابا میرفت و نه این راننده میومد بلیتمو چک کنه. آخه قبل چک کردن بلیت نمیتونم گریه کنم و دلم نمیخواد کسی موقع چک کردن بلیت چشامو خیس ببینه و نمیدونم چرا بعدِ پنج شش سال هنوز عادت نکردم و این رفتنها و اومدنها عادی نشده برام.
2. جزوهمو پیدیاف کرده بودم ریخته بودم تو گوشیم تو راه یه کم درس بخونم.
3. بابا زنگ زد گفت اتوبوستون سفید بود، با چند تا خط قرمز و اگه پیاده شدم اشتباهی سوار یه ماشین دیگه نشم. به هر حال پدرمه و منو خوب میشناسه و دختری که اشتباهی به جای ماشین خودشون بره سوار ماشین آقای همسایهای که اتفاقاً تو ماشین نشسته بشه، صد البته که اتوبوسم اشتباهی سوار میشه.
4. حدودای پنج نگه داشت برای نماز و این لحظه جزو بدترین لحظات زندگی من محسوب میشه. چون کسی پیاده نمیشه و معمولاً تنهام. ولی این سری در کمال ناباوری، تقریباً همه پیاده شدن.
5. بعد نماز دیگه نخوابیدم و تا برسیم تهران یه کم درس خوندم. مستقیم از ترمینال قرار بود برم سر جلسهی امتحان.
6. مسیرم با مترو سرراستتر بود و چمدونم نداشتم. دم اتوبوس، یکی از رانندهتاکسیای ترمینال اومد سمتم و گفت به نظر خانم محترم و متشخصی هستید. حال و حوصلهی موردِ مخزنی واقع شدن رو نداشتم. گفتم ایستگاه مترو ترمینال کدوم وره و گفت بالاشهر میخوای بری یا پایین شهر؟
گفتم تجریش و با دستش مسیرو اشتباه نشونم داد. منم تشکر کردم و گفتم اینکه کجا قراره برم ربطی به اینکه ایستگاه کجاست نداره و اولین بارم نیست پامو تو این شهر میذارم و از دور تابلوی ایستگاهو دیدم و رفتم سمت مترو.
7. یکی دو ساعت زودتر رسیدم سر جلسهی امتحان و از کیفم یه چیزی درآوردم بخورم و با اینکه یکی دو نفرم مثل من مسافر بودن و روزه نبودن، ولی از همکلاسیم، آقای پ.، خجالت کشیدم و نخوردم.
ما تو خونهمون حتی اگه روزه نباشیم هم جلوی بقیه غذا نمیخوریم و عادت ندارم وقتی ماه رمضونه جلوی کسی چیزی بخورم.
8. برای افطار یه کم سوپ خورده بودم و شام و سحری هم نخورده بودم و صبر کردم بچهها برن سر جلسه و تا برگهها توزیع بشه، یه چیزی بخورم که ضعف نکنم.
9. عاطفه (همکلاسیم) هر هفته، بعد از کلاسا برمیگشت اصفهان و این بار برای امتحانا قرار شد بمونه تهران و این ده روزو، با هماهنگی مسئولینِ اونجا اومدیم اینجا و میخوایم درخواست بدیم سال بعد هم همین جا بمونیم و به جای اینکه من چند برابر دانشجوهای عادی برای خوابگاههای دانشگاههای دیگه هزینه کنم، همون پولو بدم و بیام اینجا. فقط یه کم بزرگه و منم از تنهایی میترسم و امیدوارم ورودیهای سال بعد هم یه چندتاشون غیر تهرانی باشن و بیان همین جا.
10. به نظرم مستخدم اینجا ترکه؛ هم به خاطر تلفظ یه سری واجها و هم به این خاطر که همین که رسیدیم پرسید کدومتون اهل تبریز بودین.
11. از وقتی رسیده بودیم تا دیشب پامونو از اینجا بیرون نذاشته بودیم. دیشب که خواستیم بریم خرید، نگهبان داشت با مستخدم حرف میزد و تا ما رو دیدن گفتن بالاخره شما دو تا اومدین بیرون. چه قدر درس میخونین آخه. (حالا یکی نبود بگه از کجا میدونی درس میخوندیم :دی) پرسید اهل کجایین و عاطفه گفت اصفهان و تبریز و نگهبان گفت منم ترکم. کلید واحدو تحویل دادیم و رفتیم.
12. یه کم خرید کردیم و برگشتنی، دم در دو تا پیراشکی بهمون داد گفت نذریه. تشکر کردیم و حیاط و پارکنیگ و هفت طبقه راهو اومدیم و دم در یادمون افتاد کلید واحدو از نگهبان نگرفتیم.
عاطفه گفت من برم بگیرم یا شما میری؟ (انقدر باهم صمیمی نیستیم که همدیگه رو تو خطاب کنیم ولی خب دیروز ده دوازده ساعت بیوقفه باهم حرف زدیم)
غذاها رو ازش گرفتم و گفتم من ترکم؛ اگه میشه شما برو. (نمیخواستم با نگهبان روبهرو شم.)
رفت کلیدو بگیره و داشتم فکر میکردم از وقتی رشتهمو عوض کردم چه قدر روی ضمایر و شناسهها حساس شدم. چه قدر برام مهم شده که یه مرد غریبه، اینجا تو این شهر و تو این بافت زبانی، احساس صمیمیت نکنه و باهام دیالوگ ترکی نداشته باشه و این غریبهای که میگم نه تنها شامل حال نگهبان و مستخدم میشه، بلکه همکلاسی و همکار و رئیس هم غریبهن. بعد داشتم به اینایی که آدمو خواهر خطاب قرار میدن و به این بهانه فکر میکنن میتونن به آدم نزدیک شن فکر میکردم و به اینکه شبِ قدره و من چه قدر خستهام و چه قدر خوابم میاد.
پ.ن:
الف: شب در فلان جا ماندیم.
ب: شب را در فلان جا ماندیم.
میدونین فرق اون دو تا جمله چیه؟
این «را» نشون میده کل طول شب را در فلان جا ماندیم یا فقط قسمتی از شب را.
وقتی متن پستامو مینویسم، به این جزئیات دقت میکنم که همون چیزی رو به مخاطب منتقل کنم که میخوام. برام مهمه حرفِ «که» رو کجای جمله بذارم و تکیه و آهنگ جمله چه جوری باشه و این «را» باشه یا نباشه، پستو چه جوری شروع کنم و با کدوم جمله تموم کنم.
این ینی ارزش دادن به شما! وگرنه من با چهار تا کلیدواژه و عکس هم میتونم خاطراتمو بنویسم و وقتم هم کمتر تلف میشه. اما یه گلهای دارم از بعضی مخاطبا که علیرغم این همه دقتی که من به خرج میدم؛ یه ذره، اندازهی یه ارزن هم توجه نمیکنن به محتوای چیزی که نوشتم و این کمشعوریِ اون فرد رو نشون میده. من اگه اون یای نکرهی لامصب رو میذارم که مفعول و فاعل جملهم ناشناس باشه، دلیلش اینه که برای خوانندهی ناشناس، اطلاعات نداده باشم؛ درخواست بزرگیه بخوام چیزی که به شما مربوط نیست رو نپرسید؟ اگه انقدری باهوش نیستید که درک کنید چه چیزی رو بیان کردم و چه چیزی رو بیان نکردم و چه چیزی رو نمیخواستم بیان کنم، کلاً نخونید وبلاگمو. یا حداقل کامنت نذارید و اعصابمو با سوالات نابهجا خط خطی نکنید. پستای من شبیه سریاله؛ یه موقع لازمه چند روز صبر کنید تا یه موضوعی براتون شفاف بشه و یه موقع هم پایان بازه. اگه قِلِق اخلاق و رفتارم دستتون بیاد ارتباط با من همچین کارِ پیچیدهای هم نیست؛ ولی اگه بلد نیستید با این سیستم پیچیده کار کنید، نه وقت خودتونو تلف کنید نه انرژی منو.
دم درِ آسانسور