179- ابو مشتاق, ابو عزرائیل, ابو زهرا, ابو نسرین
اولاً یکی از هیجانانگیزترین کارای اینجا فیس بوک بدون فیلتر شکنه :))))
کلاً هیچی فیلتر نیست :دی
ثانیاً دمای هوای به گونه ایست که میشه گفت هذه جهنم التی کنتم توعدون!!!
البته من الان تو هتل, زیر کولر دارم یخ میزنم و پستارو زیر پتو!!! تایپ میکنم
ولی چه جوری دووم میارن ملت تو این هوا!!! خیییییییلی خنکش پنجاه درجه است
من که میرم بیرون نفسم بالا نمیاد! انگار کنار تنور نونوایی ایستاده باشم
اتفاقاً برای همین الان مسافر به نسبت کمتره و بیشتر اعراب و جنوبیا اومدن اینجا
ثالثاً ساعت اینجا با اونجا فرق داره و اینارو به وقت ایران منتشر میکنم و
کلاً وقتی میگم شب, ینی نصف شب صبح هم ینی ظهر, ظهر هم ینی عصر
یه دو ساعتی با اونجا فاصله داریم خلاصه
رابعاً امروز صبونه رو خواب موندیم
ینی تایم صبونه شش و نیم تا هشته, ما هم تازه هشت و نیم از خواب برخیزیدیم :دی
هیچی دیگه, رستورانو جمع کرده بودن, آوردیم همینجا خوردیم
خامساً ابو مشتاق, اسم اون رانندهایه که دیروز مارو تا هتل نجف رسوند,
فارسی بلد نبود
بابا هم باهاش عربی حرف میزد و
اصن تو کف لهجه بابا بودم! باورم نمیشد اون صداها از حنجرهی بابا بیرون میاد
فقط اونجاشو متوجه شدم که راننده شماره شو داد به بابا که هر موقع ماشین لازم داشتیم زنگ بزنیم
بعد بابا برگشت گفت ولدی یحب ابوعزرائیل
راننده یهو ذوق زده شد گفت خوووووووووب خیلی خوووووووب ابوعزرائیل یقتل داعش
بعدش اسم داداشمو پرسید
گفت امیدم, امید!
راننده گفت اومید؟
امید گفت امید ینی امل, رجا, حرکۀ الامل الاسلامیۀ
بعد راننده ذوق زده شد گفت خووووووووووب, امل, امید :))))))
تا برسیم هتل, امید هر دو دیقه یه بار میگفت درصد عربیت بخوره تو سرم؛ ببین بابا عربی بلده یا تو!
مسئول هتل برای ناهارمون چهار تا غذا از حرم آورد ینی ناهار مهمون حضرت علی بودیم! :دی
سه تا سمبوسه و دو تا نون باگت و دو سیخ جوجه و یه سالاد که مزهی هر چی میداد جز سالاد
من اینجوری بودم که وااااااااااااااااااااا! حضرت علی و سمبوسه؟ نون باگت؟!!!
انتظار قرصی نان جوین و دانه ای خرما و جرعه ای آب داشتم لابد :دی
آقا چرا اینا تو همه چی شکر میریزن آخه؟!!! آخه تو سالاد کلم و خیار, شکر میریزن؟
اه
والا!!!
با همکاری داداشم, چیزایی که نمیخواستیم بخوریمو جدا کردیم
که ببریم بدیم به اینایی که بیرون هتل وایمیستن و غذا میخوان
بعدشم رفتیم حرم که بعداً توضیح میدم و بعدشم یه تاکسی گرفتیم اومدیم کربلا
با تاکسی یکی دو ساعت طول کشید؛ سی چهل دینار, حول و حوش صد تومن خودمون
این راننده که مارو تا کربلا رسوند, اسمش ابو زهرا بود. دو تا دختر داشت یه پسر,
زهرا, شهلا, احمد
خیلی مهربون بود, دید آفتاب اذیتم میکنه و کلامو گرفتم جلوی صورتم,
وسط راه نگهداشت آورد یه پارچه کشید رو شیشه های عقب و یه چیزی گفت که نفهمیدم
داشتن با بابا در مورد تعداد بچهها حرف میزدن, بابا میگفت توی ایران بزرگ کردن بچه دردسر داره
سخته, مشکله؛
تحصیلات, امکانات, پیدا کردن کار, خونه, جهیزیه
راننده هم میگفت اینجا این چیزا مطرح نیست و تازه سن ازدواجم خیییلی پایینتره
راست میگفت
دختره هم سن و سال من, یه بچه کنارش راه میرفت, دست اون یکیو گرفته بود
یکی دیگه تو بغلش, یکی هم تو راه بود, لابد بقیهشم گذاشته بود تو خونه
اون وقت ما هنوز یه شوهرم نداریم :)))))
ابو زهرا میگفت هر کدوم از بچهها که بزرگتر باشن اسم اونو رو مامان و باباشون میذارن
منم برگشتم به امید میگم هه هه هه هه مامان و بابا اینجا اسمشون ام نسرین و ابو نسرینه
هه هه هه هه, من بچه بزرگم, هه هه هه هه
امید: هه هه هه هه وُ... (با لحن جناب خان)