۱۹۴۳- مصاحبۀ استخدامی آموزشوپرورش - بخش دوم و سوم
در ادامهٔ فرایند استخدامی آموزشوپرورش، سهشنبه (بیستوهشتم شهریور) رفتم مدارکمو تحویل بدم و یه سری فرم پر کنم و تشکیل پرونده بدم. البته مدارکو باید قبل از مصاحبۀ عقیدتی تحویل میدادیم ولی قبل از اون مصاحبه، ما کربلا بودیم و گفته بودن بازماندگان یا جاماندگان! سهشنبه برن تشکیل پرونده بدن. فشار خون، بینایی، شنوایی، قد و وزن و دندونا رم چک کردن و یه سری فرم پزشکی هم دادن که اونا رم باید پر میکردیم همونجا. سخت نمیگرفتن ولی یه دختره چون خودش نوشته بود دیابت دارم ردش کردن. یکی هم گفته بود تپش قلب دارم و فرستاده بودنش نوار قلب بگیره. اگه خودشون نمیگفتن بیماری دارن چک نمیکردن. محل تشکیل پرونده نزدیک بلوار کشاورز بود و از اونجایی که خوابگاه دورۀ ارشد من اونجا بود یه سر هم به کوچۀ سعید و خوابگاه رستاک زدم و خاطراتمو زنده کردم! جلوی تراسها صفحه کشیده بودن که داخل اتاقها دیده نشه. زمانی که من اونجا بودم اینجوری نبود.
دیدم این فسقلی نمیذاره مامانش کاراشو انجام بده گفتم بده من نگهش دارم تو فرماتو پر کن. اگه بچۀ خودم بود اول لپشو بعد دستاشو گاز میگرفتم بعد میخوردمش :)) اونجا هر کی بچه داشت بهش میگفتن خوش به حالت. هر کدوم از اینا یه امتیاز برای مامانشون محسوب میشدن. یه خانومه بود تقریباً همسنوسال من که سهتا دختر داشت. مسئولی که پروندهها رو چک میکرد یهو بلند گفت سهتا دختر؟! ماشّالا! بعد همه برگشتن سمت اونا :))
الان حتی تو دانشگاه هم به استادهایی که دانشجوشون بچه داره دوتا سهم برای راهنمایی میدن. البته دلیلش اینه که بچهدارها کمکارن و در واقع وقت کار کردن روی رساله و پایاننامه رو ندارن و دوتا دانشجو به استاد میدن که سر استاد خلوت نباشه.
یه پسره هم بود که داشت با مسئول تشکیل پرونده راجع به سابقه و امتیاز و اینا صحبت میکرد. مسئوله گفت دو روزم تو بسیج فعالیت کنی امتیازه.
فرایند تشکیل پرونده بهشدت توانفرسا و مسخره بود و حتی منی که صبورم هم داشتم آمپر میچسبوندم. همۀ اطلاعاتی که قبلاً تو سایت بارگذاری کرده بودم رو دوباره میخواستن. یه بارم مجبور شدم تا خیابان نادری برم یه چیزایی رو پرینت و کپی کنم، با قیمت واقعاً گزاف. به یکیشون گفتم مدرک تحصیلیمو تو سایت آپلود کردم و الان همرام نیست. مدرکم دست دانشگاهه. گفت اونجا رو چک نمیکنیم کپیشو بده. یا مثلاً یکی بود که سؤالای بیخود میپرسید و اسمشم بازبینی نهایی بود. وقتی پروندهمو دادم دستش گفت برای چی اومدی؟ گفتم دبیری زبان و ادبیات فارسی. گفت لیسانست چی بود؟ گفتم مهندسی برق. گفت نمیشه که. گفتم ارشد و دکترام زبانشناسیه. گفت زبانشناسی چیه؟ تو دفترچه نشونم بده. دفترچهش قدیمی بود و زبانشناسی توش نبود. گفتم از امسال اضافه شده. قبول نمیکرد. گفتم وزیر جدیدتون گفته. وای من نیم ساعت داشتم با این بشر بحث میکردم که بپذیره که دفترچهش قدیمیه. آخرش دیگه خودم از سنجش دفترچۀ جدیدو دانلود کردم نشونش دادم. بعد گیر داده بود با لیسانس مهندسی چجوری زبانشناسی خوندی. انتظار داشت دفترچۀ آزمون ارشد هشت نُه سال پیشم دانلود کنم نشوندش بدم که زبانشناسی پیشنیاز نداره. مؤدبانه بهش گفتم این چیزایی که الان شما بهش گیر دادی، اگه مشکلی داشتن سایت سنجش قبلاً گیر میداد و اجارۀ آزمون نمیداد و دیگه به شما ربطی نداره واقعاً. وظیفهش چک کردن مُهرها و امضاها و مدارک بود نه این سؤالای مسخره. هر چند نیازی به چک کردن همینا هم نبود و قبلاً ده نفر چک کرده بودن. خلاصه این مرحله هم تموم شد و مرحلهٔ بعدی، مصاحبهٔ عملی و علمی بود که گفتن زمانش هنوز مشخص نیست. باید براشون تدریس میکردیم ببینن چقدر معلمی بلدیم. یه دویستوچهاردههزار تومنم باید قبل از مصاحبه به حساب آموزشوپرورش واریز میکردیم که من سهشنبه که کارم تموم شد این کارو نکردم و گفتم بمونه برای وقتی که دعوت به مصاحبۀ علمی و عملی (که بهش ارزیابی میگفتن) شدم. یه کم مردّد هم بودم با توجه به نارضایتی بابا. پرداخت نکردم که بیشتر فکر کنم. چهارشنبه بابا اینا از تبریز اومدن و آخر هفته رو مشغول آشپزی و پذیرایی از مهمونای عزیزم شدم و یهو پنجشنبه شب پیامک اومد که مصاحبهت فردا هفت صبحه. فردا میشد جمعه و جمعه هیچ بانکی باز نبود برای واریز اون مبلغ. باید هم حضوری از داخل بانک واریز میکردیم و فیش میگرفتیم. چون توی فرم نوشته بود بدون فیش مصاحبه امکانپذیر نیست تصمیم گرفتم نرم و بعداً با غایبا برم. بعد گفتم بهشون میگم فرصت نکردم و میرم، یا میپذیرن یا نمیپذیرن. پول نقد برداشتم با خودم و رفتم که اگه بدون فیش بانکی نپذیرن مصاحبه کنم، پولو داخل پروندهم بهعنوان ضمانت بذارم که شنبه فیشو ببرم براشون. حالا همین بابایی که مخالف بود، هی میگفت بگو تقصیر خودتونه که دیر پیامک زدید و بگو جمعه تعطیله و کم نیار و با اعتمادبهنفس از خودت دفاع کن و فلان. حالا چیزی که من کم ندارم همین اعتمادبهنفسه. ولی نگران این بودم که بگن چرا سهشنبه ظهر که پرونده رو تشکیل دادی از همونجا نرفتی بانک؟ چرا چهارشنبه و حتی پنجشنبه نرفتی و من اون موقع جوابی نداشتم بدم بهشون.
صبح وقتی رسیدم اونجا، بعد از سلام و صبح بهخیر، اولین چیزی که گفتم این بود که فیش ندارما. دلیلم هم توضیح دادم و گفتم پروندهمو تازه تشکیل دادم و تو این دو سه روز فرصت نکردم پرداخت کنم. خانومه گفت اشکالی نداره دو نفر دیگه هم مثل تو هستن و فعلاً برو بشین. ده نفر نشسته بودن و من یازدهمی بودم. قرار بود دوازده نفر باشیم و یه سری مراحل رو گروهی انجام بدیم. مثلاً گروهی راجع به یکی از مشکلات مدرسه صحبت کنیم. به اون یه نفری که نیومده بود زنگ زدن که چرا نیومدی؟ گویا گفته بود دیشب عروسیم بوده و خبر نداشتم که باید بیام. بهش گفته بودن اگه میخوای بیای صبر میکنیم بیای. صبر کردیم و اومد. بعدش تدریس کردیم، صحبت کردیم، بحث کردیم و ششتا ارزیاب هم ارزیابیمون کردن. من کد شمارهٔ چهار بودم. باید با کدمون حرف میزدیم. صدامونم ضبط میشد. مثلاً میگفتیم کد چهار هستم و نظرم اینه. در پایان بهشون گفتم مرسی که عدد موردعلاقهمو بهم دادین. اونا هم لابد گفتن چه معلم خلوضعی :))
برگشتنی تو خیابون یه خانومه ازم یه آدرسی پرسید. بعد نگاه عمیقتری به هم کردیم و گفت چقدر چهرهت آشناست. گفتم چهرهٔ شما هم آشناست. گفت من مسئول شب خوابگاه فلانم. گفتم اِ آره! خانم فلانی هستین!
یکی از کارهایی که تو مصاحبهٔ عملی خواستن این بود که برای دانشآموزان خیالی تدریس کنیم. درس ششم پایهٔ یازدهم رو گفتن تدریس کن. درس لیلی و مجنون بود. یه سر رفتم کتابخونۀ همون مدرسهای که توش بودیم و خواستم لیلی و مجنون نظامی رو بگیرم مرور کنم. یکی از مصاحبهکنندهها اونجا بود. گفت برای چی اومدی اینجا؟ گفتم لیلی و مجنونو میخوام. گفت ما انتظار داریم بر اساس کتاب راهنمای معلم تدریس کنید نه منبع اصلی. گفتم باشه مرسی و برگشتم. قبلاً کتاب راهنما رو خونده بودم و میدونستم چی به چیه. گفتن طرح درس هم باید بنویسید. اونو دیگه نمیدونستم و از بچههایی که سابقۀ تدریس داشتن راهنمایی خواستم. اسم هممدرسهایامم روی کاغذ نوشتم که الکی حضور غیاب کنم تو این تدریس خیالی. سهیلا و نازنین طبق معمول غایب بودن و رفته بودن برای المپیاد نجوم درس بخونن :))
بعد از مصاحبه گوشیمو روی میز مصاحبهکنندگان جا گذاشتم. یه کم بعد رفتم برداشتم و عصر که تماسهامو چک میکردم دیدم یه تماس هم با ۱۱۲ داشتم. ساعتش همون موقع بود که گوشیم رو میزشون جا مونده بود. احتمالاً برداشتن صاحبشو پیدا کنن و نتونستن بازش کنن و اشتباهی زنگ زدن هلال احمر که جزو شمارههای اضطراریه و بدون باز کردن گوشی هم میشه بهش زنگ زد.
یه دختر نابینا هم اومده بود برای مصاحبه. میگفت از سهمیهٔ سه درصد معلولان استفاده کردم. باهاش دوست شدم ولی شمارهٔ همو نگرفتیم. وقتی فهمیدم باید طبق راهنمای معلم تدریس کنیم رفتم تو نمازخونه نشستم که طرح درسمو طبق راهنمای معلم بنویسم. اونم اومده بود نماز بخونه. ازش پرسیدم راهنمای معلم رو خوندی یا نه. گفت تو تلگرامم دارم. گفتم فایلی که من خوندم رو لپتاپمه و تو گوشیم ندارم. گفتم اگه الان داری بیا باهم بخونیم. گوشیش خیلی عجیب و غریب بود. فایل کتاب راهنما رو ازش گرفتم و باهم خوندیم و طرح درس نوشتیم. البته اون یه دستگاه داشت با خط بریل مینوشت. مامانشم کنارش بود و برای مصاحبهکنندهها به خط فارسی مینوشت. این کارمون تقلب محسوب نمیشد. خودشون گفته بودن برید راهنما رو بخونید و بعدش بیایید تدریس کنید.
اون سری تو مصاحبهٔ عقیدتی از سؤالا عکس گرفتم ولی این سری چون روی برگه نوشته بود محرمانهست و از اینجا خارج نشه عکس نگرفتم.
آخرین سؤال مصاحبه این بود که یه بیت شعر بخون برو. گفتم چی بخونم آخه. گفتن قشنگترین بیت. گفتم همهٔ شعرها قشنگن خب. دیدم همچنان منتظرن، حوصلۀ فکر کردن هم نداشتم. همینجوری یهویی گفتم جز به خردمند مفرما عمل، گرچه عمل کار خردمند نیست؛ از سعدی.
این مصاحبه از صبح تا پنج عصر طول کشید. به علاوهٔ سه ساعت مسیر رفت و سه ساعت مسیر برگشت. همین که رسیدم خونه مامان شامو آورد و از این بابت خوشحال بودم. اگه تنها بودم قطعاً بدون شام میخوابیدم بس که خسته بودم.
جلوی مدرسه آب جمع شده بود. یکی از دخترا هم با من تموم شد کارش. وایستاده بود نگاه میکرد و لابد به این فکر میکرد که چجوری رد شه. سریع یه آجر پیدا کردم گذاشتم وسط آب گفتم حالا رد شو.
شنبه باید دوباره میرفتم اونجا که اول یه بانک پیدا کنم و دویستوچهاردههزار تومنشونو واریز کنم بعد فیش بگیرم ببرم براشون. بازم سه ساعت رفت و سه ساعت برگشت. چرا سه ساعت؟ چون کرج بودم.
شنبه هفتِ صبح، در جستوجوی بانک.
من تو اون نقطهٔ آبی بودم و فیش رو هم باید میبردم همونجا. و همهٔ بانکها پایین بودن.
با تشکر از گوگلمپ و بلد و نشان که بلدن و نشون میدن.
اون روز تو بانک این عکسو گرفتم و گذاشتم تو اینستا:
اول فصل
اول هفته
اول صبح
اول مهر
CLEAR
باجهٔ کلر
بهمعنی پایاپای کردن خالص مبالغ ریالی اسناد مبادلهشده بین بانکهاست که بهواسطهٔ آن، وجه چکهای انتقالی واگذاری مشتریان شعب بانکها، به حساب ذینفع چک واریز میشود.
دستبهدست کنید برسه دست فرهنگستان
شنبه، برگشتنی (وقتی فیش بانکو تحویل مدیر مدرسه دادم و برگشتم) از فرهنگستان زنگ زدن که دوشنبه با مدارک و شیرینی بیا.
قبلنا از این خبرا نبود، یارو کارش نبوده چقدر الکی سوال کرده. خوب عصبی نشدید. زمان استخدامی احمدینژاد خیلی شل و ول بود، طرح درس و این چیزا اصلا نبود.
از جمله شهدایی که دوست دارم شهید منصور ستاری هستن.
خانواده مخالف بودن بعد نقشه راه هم میدادن🤦♂️😐😅
راستی با داشتن این شغل میشه هیات علمی هم بشین؟
کلر، باید کلیر مینوشتن🙄