پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت


دیدین وقتایی که بچه‌ها اسباب‌بازی‌شونو می‌برن میدن مامان و باباشون و میگن درستش کنن؟ صبح یکی از اعضای اتاق شیما اینا اومد و ازم خواست اینو براش درست کنم. گفت کادوی تولدشه و به نظرش خیلی پیچیده و ریاضی  و مهندسی‌طوره و بلد نیست! منم از خدا خواسته، درس و مشقو ول کردم و نشستم پای این تیر و تخته و بهش گفتم درستش می‌کنم و هر موقع تموم شد میارم برات. همین چند دیقه پیش تموم شد. ولی هنوز نفهمیدم دقیقاً کجاش ریاضی داشت :دی

جزو معدود بانوانی هستم که با خرید کردن و پاساژدرمانی حالم خوب نمیشه. بلکه با آشپزی، ساختن و خلق کردن چیزی و اثری! کلی انرژی می‌گیرم. الان من کلی انرژی دارم. با اینکه زیاد فکر می‌کنم و زیاد از مغزم کار می‌کشم، ولی کارِ یدی رو دوست دارم. کار یدی کاری است که با دستت بسازیش (کاردستی).

حالا اینایی که میگم چه ربطی به عنوان پست داره! به واقع هیچ ربطی. کلاً عناوین پستای من یه طرف، عکسا یه طرف، متن یه طرف، مقصود و منظورِ اصلی‌م هم یه طرف :دی! عارضم به حضور اَنوَرِ همه‌تون که امروز 7 آبانه. بچه که بودم، کتاب تاریخی زیاد می‌خوندم. لطفعلی‌خان زند رو هم از تو همین کتابا پیداش کردم. تو یکی از همین کتابا نوشته بود که پنج ربیع‌الثانی هزار و دویست و نه هجری قمری سلسله‌ی زندیه منقرض شد و آغامحمدخان قاجار، قاجاریه رو تاسیس کرد. منم نشستم حساب و کتاب کردم و دیدم 5 ربیع‌الثانیِ اون موقع میشه 7 آبان. سال اول کارشناسی، یه بار مامانم زنگ زده بود که داریم "تبریز در مه" رو می‌بینیم و جات خالی، آغامحمدخان داره اون پسره که دوستش داشتیو کور می‌کنه (منظورِ والده‌ی مکرمه از اون پسره که دوستش داشتی، لطفعلی‌خان، همون کهنه عشق من بود!)

برای اینکه برای خوانندگان قدیمی تکرار مکررات نشه، به این دو فقره لینک از فصول قبلی وبلاگم بسنده می‌کنم.

deathofstars.blogfa.com/1387/06 و deathofstars.blogfa.com/1389/08

عنوان: Sattar_Salam_ey_kohne_eshghe_man.mp3


غم‌نوشت: داشتم کامنتای یکی از همین لینکای قدیمی رو می‌خوندم و کامنتِ مریم (هم‌مدرسه‌ایم) رو دیدم. برای قسمت سوم پستم کامنت گذاشته بود: "یاد اون روزی افتادم که کله‌ی سحری با کلی وسایل به سوی اندرونی ترمینال حرکت می‌کردیم و همه‌ی ماشین‌های گذرنده برامون بوق می‌زدن". منم جواب داده بودم: "راننده اتوبوس ما رو بیرون ترمینال پیاده کرد و باباهای گرامی هم توی ترمینال منتظر بودن". 

اولین باری که می‌خواستم برم خونه با مریم رفتم. بابای من و بابای مریم توی ترمینال منتظرمون بودن و داشتن باهم حرف می‌زدن. وقتی رسیدیم تبریز، راننده ما رو بیرونِ ترمینال پیاده کرد و مجبور شدیم کلی راهو پیاده برگردیم ترمینال و کلی ماشین برامون بوق بوق می‌کردن. اولین و آخرین باری بود که بابای مریمو می‌دیدم... چند روز بعدِ اون روز مامان و بابای مریم وقتی داشتن میومدن تهران که مریمو ببینن تصادف کردن و...

۹۵/۰۸/۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بابا

شیما اینا

مامان

مریم م هم‌مدرسه‌ای