1024- از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت یک چند نیز خدمت معشوق و؟ معشوق که نداریم، خدمتِ مِی کنم
سیزده فروردین اون سال تندتند چمدونمو بستم و رفتم ترمینال. همهی فک و فامیل اومده بودن بدرقهم. مامانبزرگ پدریم برام سنگک فرستاده بود. برام نون میفرستاد، سیبزمینی پیاز میفرستاد، غذا میفرستاد، تصورش از تهران یه جایی تو مایههای بیابون و برهوت بود و یه جور میوه که شبیه خیاره و خودمون نمیخریدیم و خریدنش تخصص خودش بود هم میفرستاد. اردیبهشت همون سالی که سنگک فرستاده بود تصادف کرد و دیگه بعدش هیچ وقت هیچ کس از اون میوههایی که شبیه خیاره و خودمون نمیخریم و خریدنش تخصص مامانبزرگم بود نفرستاد.
دیشب باید مثل همهی سیزده فروردینهای شش سال گذشته تندتند چمدونمو میبستم و الان مثل همکلاسیام خمیازهکشان و لیوان نسکافه به دست سر کلاس میبودم. ولی نیستم. دراز کشیدم روی تختخواب و پتوی نازنینمو انداختم روم و پاهامو چسبوندم به شوفاژ بغل تختم و دارم برفایی که دیشب باریده و هنوز آب نشده رو تماشا میکنم و به این فکر میکنم که من که فقط دوشنبه و سهشنبه کلاس دارم و سهشنبهی بعدی هم که تعطیله و اصن چه معنی داره از یکِ مهر و چهاردهِ فروردین تا بیست و نهِ اسفند سر کلاس حاضر باشی. دارم به 18 سال و 6 ماه پشتِ نیمکتنشینی فکر میکنم و پنجشنبه اون سالی که مامانبزرگ مادریم فوت کرد. سوم ابتدائی بودم. اون روز نرفتم مدرسه. معلم دینیمون یه چند تا درس جدید داده بود و گفته بود شنبه امتحان میگیره. نه خبر داشتم درس داده و نه میدونستم از این درس جدید امتحان داریم. شنبه ده و نیم گرفتم. ده و نیم گرفتم و یادم هم نمیره که پدرم چه قدر بابت اون نمره سرزنشم کرد. چه انتظاراتی از یه الف بچهی 9 ساله داشتن. 3 تا غیبت برای 18 سال و 6 ماه زیاد نیست که؟ حتی وقتایی که مریض بودم و دکتر گواهی استراحت مطلق میداد هم میرفتم مدرسه که مبادا قطرهای از دریای بیکران علمو از دست بدم. ولی الان دراز کشیدم روی تختخواب و پتوی نازنینمو انداختم روم و پاهامو چسبوندم به شوفاژ بغل تختم و دارم برفایی که دیشب باریده و هنوز آب نشده رو تماشا میکنم.