پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

1172- سفرنامه

پنجشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۶، ۰۸:۵۰ ق.ظ

مقدمه

تنهایی مسافرت کردنو به تور و تیم ترجیح می‌دم. یه دلیلش اینه که قید و بند و قوانین گروه دست و بالمو می‌بنده و از اینکه از نظر زمانی و مکانی و غذایی! باید تابع جمع باشم حس خوبی بهم دست نمیده. یه کم خودرأی‌م. و صد البته که با سرپیچی و تخطی کردن از قوانین گروه هم موافق نیستم. همون قدر که دلم می‌خواد متکی به خود و تنها باشم، همون قدر هم پایبندم به اصول و ضوابط جمع. و درسته گروه و گروهی زیستن و گروهی کار کردن رو ترجیح نمی‌دم و از پیوستن به هر جمعیتی اجتناب می‌کنم، ولی وارد تیم که بشم، علی‌رغم میل باطنی‌م "خود"مو می‌ذارم کنار. و البته تا جایی که بتونم از آزادی‌هایی که در اختیارم گذاشته میشه استفاده می‌کنم. اینا رو میگم که به چی برسم؟ الان روشنتون می‌کنم. وقتی رسیدیم دم در هتل، هنوز تو ماشین بودیم و مسئول گروه داشت حرف می‌زد. حواس من کجا بود؟ به پیرمردی که داشت از تو آشغالا دنبال غذا می‌گشت و کیسه فریزرشو پرِ برنجایی که ته‌مونده‌ی غذای ملت بود کرد و رفت. کلی نون و غذا مونده بود که نخورده بودیم و به‌نظر هم نمی‌رسید بخوریم. هم خودمون برداشته بودیم و هم تو قطار بهمون دادن. به خاله‌م گفتم کاش یه کم زودتر می‌رسیدیم و اینا رو می‌دادم به اون پیرمرده. گفت کدوم پیرمرده؟ گفتم رفت. کنار اون سطل آشغال بزرگه بود. هنوز پیاده نشده بودیم. خدا خدا می‌کردم زودتر پیاده بشیم. رو صندلیای وسط اتوبوس نشسته بودیم و انقدر ردیفای جلو و عقب موقع پیاده شدن لفتش دادن که ما آخرین نفر پیاده شدیم. پیرمرده دور شده بود. با دستم نشون خاله دادم و گفتم اوناهاش. اونو می‌گم. کاش حداقل این نون روغنیا و باگتا رو می‌رسوندم بهش. دل دل می‌کردم برم دنبالش؛ ولی از این می‌ترسیدم که تو شهر غریب و هنوز پامون به هتل نرسیده از تیم جدا شم و از طرف مسئول تور مورد سرزنش واقع بشم. پیرمرده دیگه خیلی دور شده بود. ولی هنوز دلم باهاش بود. خاله گفت بذار همین گوشه یکی برمی‌داره بالاخره. گفتم نه اینا انگار مال اونه. ملت هنوز درگیر گرفتن چمدوناشون بودن. یهو کوله‌مو دادم به خاله و دویدم سمت پیرمرده. دویست سیصد متری فاصله گرفته بود. می‌ترسیدم گمش کنم. سرعت دویدنم بیشتر از سرعتِ دوی امتحان تربیت بدنی دوره‌ی لیسانسم بود. اونم با کفشای پاشنه بلند و چادر. وقتی رسیدم بهش نفس‌نفس می‌زدم. اصن نای حرف زدن نداشتم. طوری که خجالت نکشه و بقیه هم متوجه نشن دو تا کیسه‌ای که دستم بودو گرفتم سمتش. گفت من یه نفرم و یکیش برام بسه. اصرار کردم هر دو تاشو بگیره. یکی رو گرفت و رفت. اون یکی رو گذاشتم گوشه‌ی خیابون. وقتی برگشتم سمت هتل همه رفته بودن تو و ناهار می‌خوردن و خاله و مسئول گروه دم در منتظرم بودن. سرمو انداختم پایین و منتظر هر گونه سرزنشی بودم. به هر حال بدون هماهنگی با مسئول! از تیم جدا شده بودم. گفت دیگه از این کارا نکنید. اگه اتفاقی براتون بیافته من مسئولم. بعد سکوت کرد. منم هیچی نگفتم. نمی‌خواستم الکی چشم بگم. چون اگه بازم تو موقعیت مشابه قرار می‌گرفتم کارمو تکرار می‌کردم. وقتی رفتیم تو، اون یکی مسئول گفت کجا بودین پس؟ مسئول سوم گفت عه! دختر آقای فلانیه که. از بختِ بد من آشنا بودن و هیشکی رو هم اگه نمی‌شناختن، منو حسابی می‌شناختن. سومی رو با خانواده چند وقت پیش شام دعوت کرده بودیم خونه و فرهنگ فانوسمو ایشون چاپ کرده بودن. دومی پسرداییِ مادربزرگ مادری بود و با اولی هم خاطره‌ی مشترکِ هفت‌سین عید داشتم. اشاره کرد به من و به اون دو تای دیگه گفت دختر مهربون و نیکوکاریه و رفته بود غذاهاشو بده به یه فقیر، ولی قراره دیگه تکرار نشه همچین کاری. تو دلم گفتم تف به ریا، ولی زهی خیال باطل که دیگه تکرار نشه همچین کاری.

با مامان و خاله کوچیکه رفته بودیم. شب میلاد پیامبر (ص) و امام صادق (ع). با قطار. همه‌مون خانوم بودیم؛ جز یکی دو نفر مسئول.


روز اول، روسری سفید

وقتایی که می‌رم مسافرت، برای اینکه مشخص باشه عکسام مال چه روزیه، هر روز روسری‌مو عوض می‌کنم. روسری زیاد می‌برم، ولی کیف، همون یه دونه کیف جغدی همرام بود. سرد بود. یه بلوز بافت تنم بود و یه مانتوی کلفت زمستونی و یه پالتو و تازه از روی چادر کاپشنم پوشیده بودم. گفتم که! سرد بود. شب میلاد بود و همه جا چراغانی. ولیکن اجازه نمی‌دادن ملت با خودشون شیرینی و شکلات ببرن تو پخش کنن.

خاله گفت قبل از اینکه بریم زیارت، بریم آرامگاه پیر پالان دوز. گفت آدم وقتی می‌خواد بره یه بزرگی رو ببینه و درخواستی کنه، بهتره اول بره نزدیکان اون بزرگ رو واسطه کنه. اولین بارم بود اسمشو می‌شنیدم و پیش‌زمینه‌ی ذهنی در موردش و تاریخ تولد و فوتش نداشتم و اینکه کیه و چی کاره است کلاً. می‌خواستیم یه کم گندم برای کبوترای حیاط هم بخریم. از نگهبانا و خادما آدرس قبرش و جایی که گندم بفروشنو پرسیدیم. راهنمایی‌مون کردن و گفتن گندم ممنوعه و می‌تونین پولشو بدین اگه نذر دارین. 

دوستم بهم پیام داد که ساعت سه صبح گل‌های تبرک‌شده‌ی بالای ضریح رو بسته‌بندی می‌کنن هدیه میدن به زائرا. گفت قبل اذان صبح توی صحن انقلاب باید باشه. از خادم‌ها بپرسی ساعت دقیق و کدوم صحن رو میگن بهت. گفت قسمت من که نشد. ان شاء الله نصیب تو.




روز دوم، شال توسی (شایدم طوسی!)

گفتن می‌خوایم ببریمتون مشهدگردی! آرامگاه ناصر، یاسر، یاسرناصر، ناصریاسر یا یه همچین چیزی. گفتیم ما خودمون رفتیم آقای پیر پالان دوزو واسطه کردیم و نمیایم باهاتون و می‌خوایم بریم زیارت. تصمیم گرفتیم بعد از شام برگردیم حرم و تا صبح تو حرم بمونیم. از خانومی که داشت کیف و جیب و زیر کلیپس و لای قرآن و مفاتیح آدمو می‌گشت پرسیدم شما می‌دونین کجا می‌تونم گل بگیرم؟ همون گلایی که ساعت سه به آدم می‌دنو می‌گم. پیام دوستمو دقیق نخونده بودم و تصورم شاخه گل رز قرمز بود. با روبان حتی. خانومه یه طوری نگاه کرد چنانکه گویی ازش رمز گاوصندوق و اطلاعات محرمانه و امنیتی رو پرسیده باشم. گفت صحن غدیر. اینکه چه جوری و از کی باید می‌گرفتمو نگفت دیگه. هنوز سرد بود. علاوه بر البسه‌ی روز اول، شال و کلاه و دستکش هم پوشیده بودم.

رفتیم حرمِ زیرزمین. اولین بارم بود اونجا می‌رفتم. مامان و خاله داشتن عبادت می‌کردن و من چرت می‌زدم. من وقتی خوابم میاد، مغزم از کار می‌افته. گفتم شما به عباداتتون ادامه بدین من برم یه جایی پیدا کنم بخوابم. درسته من کم‌خوابم، ولی اون مقدار کم رو حتماً باید بخوابم و نخوابم سردردمو کسی نمی‌تونه جمع کنه. اصن یه وضعی که نه. صد تا وضع باهم. مامان و خاله گفتن ما هم خوابمون میاد و باهم بریم. از یکی از خانومای خادم پرسیدیم کجا می‌تونیم بخوابیم و آدرس استراحتگاهی که اسمش آسایشگاه شیخ حرِّ فکر کنم عاملی بودو داد. انقدر خسته بودم که فقط شیخ حرّش یادم موند. پرسون پرسون خودمونو رسوندیم صحن انقلاب. از یه آقای خادم پرسیدم ببخشید شما می‌دونین شیخ حرّ کجاست؟ گفت شیخ حرّ عاملی؟ چیِ شیخ حر؟ فکر کنم منظورش این بود که دنبال رواقشم، حیاطشم، قبرشم یا چی؟ با خمیازه و چشمای نیمه‌باز و خسته و داغون گفتم شیخ حرّو ولش کنین. دنبال استراحتگاهم. به زور جلوی خنده‌مو گرفته بودم. تا برسیم استراحتگاه، به نحوه‌ی آدرس پرسیدنم می‌خندیدم فقط. خوابم میومد خب. این شب زنده داران راز موفقیتشون چیه؟ :))) پتو هم می‌دادن به ملت. ولی ما نگرفتیم. کیفمونو گذاشتیم زیر سرمون و قرار شد دو ساعت، تا دو و نیم استراحت کنیم و دوباره بریم زیارت. من حتماًِ حتماً زودتر از سه باید بیدار می‌شدم که برم از صحن غدیر گل بگیرم. سه و سه دیقه از خواب پریدم و مامان و خاله رو بیدار کردم و سریع شال و کلاه کردم سمت غدیر. بهشون گفتم بعد نماز صبح همو می‌بینیم. همه‌ی حیاطا رو گشتم و هزار بار دور سرم چرخیدم تا صحن غدیرو پیدا کردم. این در حالی بود که غدیر، نزدیک همون استراحتگاه بود. رسیدم صحن و از اونجایی که معنی صحن رو نمی‌دونستم و هنوز هم دقیقاً تعریفشو نمی‌دونم، نفهمیدم گل رو از کجا باید بگیرم. وضو هم نداشتم. رفتم بیرون و یه سرویس پیدا کردم و وضو گرفتم و جا داره یادی بکنم از سربازی که نگهبان اونجا بود و وقتی داشتم از پله برقی می‌رفتم پایین گفت خانوم مراقب چادرتون باشید گیر نکنه به پله. این تذکرشو گذاشتم به حساب تنهایی و بی‌هم‌صحبتی و خستگی و خواب‌آلودگیِ سه‌ی صبحش. وضو گرفتم و برگشتم و چون بیرون رفته بودم دوباره باید می‌گشتنم. از خانومِ جستجوگر پرسیدم از کجای صحن غدیر می‌تونم گل بگیرم؟ گفت از ساعت سه باید بری بشینی رواق غدیر و سخنرانی گوش بدی و دعا و قرآن بخونی و دختر خوبی باشی و نمازو که خوندین، بعدِ نماز اگه دختر خوبی بوده باشی گل می‌دن بهت. خب از اونجایی که معنی رواق رو هم نمی‌دونستم، رفتم صحن و از یکی، نشونی رواقِ غدیرو پرسیدم. ظاهراً رواق به یه جای سرپوشیده که در داره و درش بسته میشه میگن. وقتی رسیدم پر شده بود و داشتن درشو می‌بستن. با بهت و حیرتِ ناشی از اینکه پس رواق رواق که میگن اینجاست وارد شدم و درو از پشت سرم بستن. چنانکه گویی منتظرم باشن برسم و درو ببندن :دی دیگه شیخیم و نظر کرده و تف به ریا.

اذان کی بود؟ ساعت پنج. من کِی رسیدم اونجا؟ حدودای سه و ربع. تا پنج چه کاری باید می‌کردم؟ خب معلومه دیگه. باید سخنرانی گوش می‌دادم و سعی می‌کردم بیدار بمونم. چون اگه می‌خوابیدم، نمی‌تونستم برم بیرون و دوباره وضو بگیرم و اگه می‌رفتم بیرون نمی‌تونستم بیام تو و گلِ بعد از نمازو از دست می‌دادم. تصورم از گل، هنوز هم شاخه گل رز قرمز با روبان بود :دی اینترنت هم نداشتم و آفلاین داشتم پیام‌های تلگراممو مرور می‌کردم. شرمم باد که چار صفه دعا هم نخوندم اون دو ساعتو. به خدا خوابم میومد و چشام خسته بود. اذانو گفتن و حاج آقا بلند شد و نمازو شروع کرد. نماز خوندیم، چه نمازی! بی‌انصاف نماز دورکعتی رو بیست دیقه طولش داد. چنان با صوت و تجوید و تواشیح و طمأنینه و آرامش نمازو می‌خوند و قوائد قرائت و مدّ و مخرج حروف رو رعایت می‌کرد که اصن یه وضعی. منم خمیازه می‌کشیدم و به خودم قوّت قلب می‌دادم که الان تموم میشه. نماز که تموم شد دوباره رفت رو منبر. دوباره رفت رو منبر! خدای من دوباره رفت رو منبر!!! یه ندایی از درونم فریاد می‌زد گلمو بدین برم تو رو خدا!!! خلاصه سرتونو درد نیارم، حدودای شش صبح چند نفر، با پنج شش تا جعبه که توشون بسته‌های کوچیک بود وارد شدن و با اینکه من اون وسط مسطا و ردیفای منتهی به انتها! نشسته بودم اول اومدن سمت من و اول به بغل دستی‌م و بعد به من دادن بسته رو. خنده‌م گرفته بود که آقاهه اول اومد سراغ ردیف ما. تو دلم گفتم خدایا می‌شنویااااا :دی گلبرگ‌های خشک شده رو در سمت راست تصویر زیر مشاهده می‌کنید. اون نباتا رو هم ظهر بهمون دادن.



روز سوم، روسری قرمز

روز آخر بود و از مامان و خاله خواستم برم تنهایی برای خودم چرخی تو حیاطا بزنم. یه جا نشستن و نماز و دعای فراوان خوندن با روحیه‌م سازگار نیست زیاد. شال و کلاه کردم و به قول حاج آقا رفتم دنبال ثواب مُفت. ثواب مُفت چیه؟ ثوابی که با کمترین هزینه و انرژی حاصل میشه. مثل آدرس دادن و نگه‌داشتنِ وسیله‌ی یکی و دادنِ پلاستیک برای اونایی که پلاستیک برای کفشاشون ندارن و جمع کردن مُهرا و لیوانا و دادنِ مهر و مفاتیح و قرآن به ملت و کمک به اونایی که فارسی بلد نیستن و سوال دارن و مترجم اونا شدن و یه همچین کارایی. به اینا میگن ثوابِ مُفت. مثل وقتی که یه خانومه ازم خواست کفشامو بدم به دخترش که بره آب بخوره و بیاد. کفشای خودشون دست باباهه بود. یکی دو ساعت چرخی تو محوطه زدم و دامنو پر کردم از ثوابای مفت و یه سر هم رفتم کتابخونه‌ی حرم و برای خودم اتود خریدم و خودمو رسوندم به مامان و خاله برای دعای کمیل.

بعد از دعای کمیل، آقای حدادیان داشت برای استجابت دعاهامون دعا می‌کرد. منم دعا کردم رستوران هتل سوپ خامه‌ای ارائه بده و ارائه داد. خوشم میاد خدا هر دعایی می‌‌کنمو به سریع‌ترین شکل ممکن مستجاب می‌کنه، الّا اون دعا اصلیه :دی

اون لیوان یه بار مصرفی که کنارمه و توش آب خورده بودمو یادم رفت بردارم ببرم بندازم تو سطل آشغال و جا گذاشتمش. عذاب وجدان دارم و به این فکر می‌کنم کسی که برش داشته و انداختدش سطل آشغال، راجع به کسی که تو این لیوان آب خورده و انداخته زمین و رفته چی فکر کرده. و جا داره نقدی هم داشتم باشم به کار اینایی که همه جا موبایل دستشونه و از همه چی فیلم و عکس می‌گیرن. خب اگه من نخوام تو فیلم شما باشم چه کنم؟ هلاک شدم بس که هی صورتمو برمی‌گردوندم این ور و اون ور که تو کادر ملت نباشم. خودمم عکس می‌گرفتماااا! ولی ثبت خاطرات هم حدی داره به خدا. از هر چیزی که عکس و فیلم نمی‌گیرن. و یادی هم بکنم از دو تا دختر ناز با چادر سبز که ایستاده بودن روبه‌روم و پسری که این دو تا رو دید و خوشش اومد و خواست ازشون عکس بگیره و اومد از مادرشون که کنار من نشسته بود اجازه گرفت عکس بگیره از بچه‌ها و اونم گفت اگه خودشون مشکلی نداشته باشن اشکالی نداره و از اونجایی که دخترا خجالتی بودن، گفتن نه و اون پسره هم رفت.

یه زیارتی هم هست به اسم وداع که روز آخر می‌خونن. نصف شب رفتیم حرم جلوی ضریح اونو بخونیم. ولی از اونجایی که خوابم میومد، کنج عزلتی برگزیدم و سرمو گذاشتم روی زانوهام و خوابیدم. اول خواستم دو رکعت نماز بخونم، دیدم اصن نمی‌تونم. سرگیجه داشتم از بی‌خوابی. بعد مفاتیحو درآوردم دعا بخونم، دیدم هر سطرو دوتا دوتا می‌بینم و یه سری سطورو اصن نمی‌بینم. نای ذکر و تسبیح هم نداشتم به خدا. یکی دو ساعتی همونجا گوشه‌ی حرم خوابیدم و ملت داشتن جمع می‌کردن برگردن هتل که برخاستم و تندتند بدون وضو زیارت وداعمو خوندم و تقبل الله کلاً :))) 



روز چهارم

پنج صبح هتلو تحویل دادیم برگشتیم راه‌آهن.

این عکسو خیلی دوست دارم. ماها تو زندگی‌مون یه عکسایی داریم که بیشتر از بقیه‌ی عکسامون دوستشون داریم و برای پروفایلمون انتخابشون می‌کنیم و حتی چاپ می‌کنیم و می‌ذاریم تو آلبوم و هی نگاشون می‌کنیم و هی قربون صدقه‌ی فرم صورتمون و انحنای بینی و لب و لوچه و نگاه و چش و چالمون می‌شیم. این از اون عکساس. 



حواشی:

- رستوران هتل یه سرویس بهداشتی داشت که روش عکسِ آقایون بود. ینی برای آقایون بود. یه چند بار دیدم خانوما هم ازش استفاده می‌کنن. روز آخر قبل غذا خوردن رفتم دستامو بشورم که دو تا پسر کوچولوی ناز اومدن تو. به نظرم هنوز مدرسه نمی‌رفتن. کوچیکتره تا منو دید که دارم دستامو می‌شورم به یه کم بزرگتره گفت اشتباه اومدیم. این دستشویی دخترونه است. دخترونه :)))) جالب بود برام که تفکیک ذهنی‌شون مردونه زنونه نیست و دخترونه پسرونه است. بهش گفتم نه اشتباه نیومدین. روی در نوشته برای آقایون. ولی همه می‌تونن از اینجا استفاده کنن و لپشو کشیدم رفتم. دستشویی دخترونه :)))

- یه بار وقتی داشتیم برمی‌گشتیم هتل، توجهم به مکالمه‌ی سه تا خانوم ترک جلب شد که پشت سرم بودن و داشتن باهم حرف می‌زدن. چون ترکی حرف می‌زدن و به لهجه‌ی شهر خودمون هم حرف می‌زدن توجهم بیشتر جلب شد. وگرنه من فضول نیستم :دی برنگشتم ببینم کی‌ن. سرعتمو با قدماشون تنظیم کردم ببینم چی میگن. یکیشون داشت با اون یکیا در مورد یکی حرف می‌زد و اونا نمی‌شناختن مفعول جمله رو انگار. محتوای حرفاشون غیبت نبود و چیزای خوبی می‌گفتن در مورد اون شخص. ولی متوجه نمی‌شدم چی میگن و میخوان به چه نتیجه‌ای برسن. بعد یهو اون یکی گفت آهااااااان فهمیدم کیو میگی. شریف، برق می‌خونه. اسم برق و شریفو که شنیدم گوشام تیزتر شد :دی اون یکی خانومه (از صداهاشون می‌فهمیدم که گوینده عوض میشه؛ چهره‌شونو نمی‌دیدم) گفت دختر آقای فلانی رو می‌گی دیگه؟ آقای فلانی بابام بود :| نفهمیدم کی‌ن و وسطای راه گمشون کردم، ولی خب داشتن پشت سرم و واقعاً هم پشت سرم حرف می‌زدن :))) البته من دیگه اونجا این رشته رو نمی‌خونم و اطلاعاتشون ظاهراً در مورد من بروزرسانی نشده وگرنه حتماً باید به حداد و فرهنگستان هم اشاره می‌کردن، که نکردن.

- و اما خرید. تو یه پاساژی از جلوی یه مانتوفروشی رد می‌شدیم که مامان گفت اگه دوست داری برش دار. پاساژه کلاً همه چیش گرون بود. هر چی تو مغازه‌های بیرون پنجاه تومن بود، اینجا صد، صد و پنجاه بود. گفتم قشنگه. ولی وقتی همینو می‌تونم چهل تومن از تهران بخرم، چه کاریه از اینجا بخرم. نمی‌خوام. سایز منم ندارن حتماً. دیدم مامان اصرار می‌کنه و رفتم تو و گفتم سایز 36 این مانتو رو ندارین، دارین؟ داشتن. قیمت؟ چهل تومن :| قسمت، قسمت که میگن همینه ها! ایمان بیارید.

- می‌خواستم چترم بخرم. چترم از هفت سالگی باهام بود و کلی خاطره باهاش داشتم و نمی‌خواستم بیشتر از این ازش استفاده کنم و نابودش کنم. از یه آقاهه پرسیدیم چتر، چی داره و گفت معمولی یا خوب و ما هم گفتیم خیلی خوب. یه چتر آورد گفت خیلی خاصه و اتوماتیکه و فلان مارکه و اینا. ولیکن هر چی تکونش داد باز نشد. با دکمه و دستی هم باز نشد. بعد یکی دیگه آورد که هنوز دکمه‌شو فشار نداده باز شد پرت شد بیرون :)) سوراخ هم داشت پارچه‌ش. ینی به جای آقاهه من شرمسار و خجالت‌زده بودم. بعد هر موقع از جلوی مغازه‌ش رد می‌شدیم من ریسه می‌رفتم از خنده.

پ.ن: منی که پستای طولانی‌تر از اینمو به نفس و یه باره تایپ و تولید! می‌کردم و به جهانیان عرضه می‌داشتم! یه هفته است مترصدِ فرصتم این پست سفرنامه‌طورمو بنویسم و روز اول فقط تونستم عکسای پستو آماده کنم. روز دوم کلیدواژه‌هاشو سروسامون بدم و هی هر روز چند خط بهش اضافه کنم و شد این. اصن یه وضعی که نه. صد تا وضع باهم :( این روزا هر چی بیشتر برای کنکور می‌خونم، بیشتر می‌فهمم که نمی‌فهمم. دسترسی‌م به لپ‌تاپ و نت و وبگردی رو محدود کردم به چند ساعت صبح. وبلاگ‌هایی که می‌خونمو با معیارهای دقیق‌تری مجدداً اولویت‌بندی کردم. اولویت اول رو می‌خونم، کامنتاشم می‌خونم، چه منو بخونن چه نخونن. اینا حسابشون جداست. اولویت دوّمو که نود درصد شماها تو این گروهین، می‌خونم، ولی اگه پستا طولانی باشه اکتفا می‌کنم به عنوان و چند خط اول و آخر (شرمم باد). و اولویت سوم که شما هیچ کدوم تو این دسته نیستین هم در حد عنوان پست و عکس‌هاش.

۹۶/۰۹/۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بابا

خاله

راضیه

مامان

نظرات (۴۷)

۲۳ آذر ۹۶ ، ۰۹:۰۴ محبوبه شب
منظورت صحن دیگه نه؟ :|  : )))))

قبول باشه زیاراتت : )
پاسخ:
خدایی با حیاط بیشتر ارتباط برقرار می‌کنم تا صحن. اصن زبونم به صحن نمی‌چرخه :)))
ممنونم :)
۲۳ آذر ۹۶ ، ۰۹:۰۷ محبوبه شب
آقا اشتباه شد!
زیارت یا خواب؟
تو که همش خواب بودی!!!! -_-
پاسخ:
والا ما همه‌ش در حال زیارت بودیم. من حیث المجموع این سه روز، شش ساعتم نخوابیدیم :(
برای کسب اطلاعات بیشتر مراجعه شود به جواب کامنت جولیک :))
۲۳ آذر ۹۶ ، ۰۹:۲۸ خونه مادری
یاسر و ناصر همش بهونه است
گفتن به طرقبه رفتنمون رنگ مذهبی بدیم :)
پاسخ:
والا به خدا!
۲۳ آذر ۹۶ ، ۰۹:۲۹ آسـوکـآ آآ
زیارتت قبول عزییییییییزم

پاسخ:
ممنونم :)
ایشالا خودتم بری به زودی و دعا کنی ما هم دوباره بریم :دی
سلام
زیارت قبول
صحن غدیر‎:D یه بارم ما همچین پروسه ای رو طی کردیم تا گل سرخ روبان دار بهمون بدن. به معنی واقعی هلاک شدیم دوتا سخنرانی سه تا مداحی نماااااز خدا قبول کنه همش تو خواب و رویا بودیم
پاسخ:
سلام :)
ممنونم
خاطره‌ی مشترک داریم پس :)))
بدبختی من این بود که اونجا تنها بودم و هم‌صحبت هم نداشتم که حرف بزنیم خوابمو بپرونه
۲۳ آذر ۹۶ ، ۱۲:۰۶ سها (اسم مستعار)
چرا صبح؟ شبها پست بذاری که بهتره و منطقی تر....

باید اعتراف کنم که این پستت (غیر از اون جاهاییش که دقیقاً اشاره به مقدسات داشت) اصلاً خوب نبود و اگر به خاطر اسامی مقدس و مکانهای مقدسی که توشه نبود، باید منفی میدادم بهش....
پاراگراف آخرش البته تقریباً خوب بود....
نتیجه میگیریم که بهتره یه پست رو یکجا بنویسی نه هر چند وقت یکبار یه تیکه شو.... :))


پاسخ:
بهتر و منطقی‌تر؟ خب این بهتر و منطقی‌ترو با کدوم منطق میگی؟
کسی که 6 صبح بیدار میشه و تا شب در حال فعالیته، آخر وقت ذهنش خسته است و کم‌انرژیه و جونی نداره برای پست گذاشتن.
برای من صبح بهتره، چون انرژی و انگیزه‌م بیشتره و خوش‌اخلاق‌ترم.

نمی‌دونم کجای پست به دلت ننشسته ولی با شرایطی که دارم نمی‌تونم پستای طولانی‌مو یه جا بنویسم.
همشو خوندم هوراا :)))
عالی :)
اون دسته اولیا رو میگید ما هم بخونیم؟
پاسخ:
:) آفرین. باریکلا
می‌تونم بگم. ولی به نظرم اولویت و ملاک و معیار هر کس مخصوص خودشه و این اولویت‌بندی به سلیقه‌ی خودمون بستگی داره.
اونایی که تو دسته‌ی اولن، دوستای حقیقی من هستن، یا کسایی که تو همون مدرسه‌ای بودن که من بودم، تو همون دانشگاهی که من بودم، تو همون خوابگاهی که من بودم و در کل هر کی که مجازیِ مجازی نیست زیاد. یا اون مجازیایی که خیلی ساله همو می‌شناسیم و می‌خونیم و از بلاگفا باهم دوستیم.
دسته‌ی دوم هم اون مجازیایی هستن که قدمت دوستی‌مون کمه، ولی ارتباط بیشتری باهم داریم و کامنت می‌ذارم براشون و کامنت می‌ذارن برام و ارتباط صمیمانه و نزدیکی داریم
دسته‌ی سوم هم اونایی هستن که یکی دو بار اومدن و سلامی عرض کردن و رفتن که رفتن. و به واقع ارتباط چندانی نداریم باهم. 
سلام زیارت قبول :) 

پاسخ:
سلام. ممنونم عزیزم. ان شاء الله قسمت شما هم بشه
۲۳ آذر ۹۶ ، ۱۴:۵۷ آقاگل ‌‌
چند وقتی بود پست طویل نخونده بودیم یا شیخ. :-)
.
آخرین باری که رفتیم مشهد و مربوط به 3 سال پیش بود شب آخرش یادمه شب اول ماه رمضون بود. با یکی از بچه‌ها قرار گذاشتیم توی حرم بمونیم تا صبح. اول رفتیم زیارت. بعد کمی تو صحنا چرخیدیم. بعد دیدم هرچی می‌گذره صبح نمیشه رفتیم روبروی غذاخوری حرم یه سکو بود نشستیم اونجا. خادما جلومون هی می‌رفتن و میومدن. اصلاً حواسمون به ماه رمضون نبود. فقط می‌دیدیم هرکسی میاد بیرون دندوناش رو با دستش تمیز می‌کنه. بعد هم میره اتاق بقلی با یه چایی میآد بیرون. نیم ساعت که گذشت تازه فهمیدیم اینا میرن سحری می‌خورن. بعد میرن چایی می‌خورن. بعد کم کم اذان شد. رفتیم نماز. و بعدش جزء خوانی بود توی صحن. یادمه چند صفجه اول رو خوندیم و بقیه رو خواب بودم رسماً :) جزء خوانی که تموم شد از حرم رفتیم بیرون و رفتیم سمت هتل. تعجب کرده بودیم چرا اون یارویی که همیشه ازش دونات و شیر کاکائو می‌خریدیم نیستش امروز؟ نه اون که هیچکدوم از همکارانش هم نبودن. به اجبار رفتیم سوپر مارکتی دونات و شیرکاکائو خریدیم. توی مسیر هرکی مارو می‌دید چپ چپ نگاه می‌کرد. ظهر که شد تازه یادمون افتاد ماه رمضون بودا ما نباید هیچی می‌خوردیم. :)) این نگاه چپ چپام به همین خاطر بود. اون یارو هم به همین خاطر نیومده بود. 
خلاصه همین دیگه. گفتم پست طویل خوندم در عوض یه خاطره طویل بنویسم. :))

پاسخ:
یه وقتایی یه سر به آرشیوم می‌زنم و با خودم فکر می‌کنم از کجا می‌آوردم اون همه حرفو برای زدن و اون همه زمان برای نوشتنشون
ماه رمضون پارسال موقع امتحانات پایان‌ترمم بود و 9 روز تهران بودم و مسافر بودم و روزه نبودم. با اینکه تهران، جوّ روزه‌داری نداشت و کسی چپ چپ نگاه نمی‌کرد به آدم، ولی هی با خودم تکرار می‌کردم که ماه رمضونه و حواسم باشه تو خیابون و مترو و جاهای عمومی چیزی نخورم.
پست طویل، کامنت طویل هم باید داشته باشه خب :)
منم یه بار رفتم گل بگیرم، بعد نماز صبح بود و حسابی خوابم میومد، یه جز کامل قرآن خوندن و شاید پنج دقیقه مونده بود که تموم شه از این همه توهینی که داشت به خودم و قرآن و اون گله و همه چی می شد ( به نظر من البته) اعصابم به هم ریخت و اومدم بیرون. 
دیگه هم هیچ وقت نرفتم گل بگیرم....
والا! با این گلاشون:)
پاسخ:
حالا خوبه که ماها به این اعتقاد داریم که خواب وضو رو باطل می‌کنه. کربلا که بودیم، بارها دیده بودم بعضی از عرب‌ها می‌خوابن و بیدار میشن و بدون اینکه دوباره وضو بگیرن نماز می‌خونن. مخصوصاً موقع نماز صبح به وفور این صحنه رو می‌دیدم
سوالی که برای من مطرحه اینه که چرا نمیخوابیدی شب ها؟:))
± اینایی که شبا نمیخوابن, کافئین جات مصرف می کنن گمونم. :دی
پاسخ:
ماجرا از اونجایی شروع شد که ما صبحِ دوشنبه سوار قطار شدیم و ظهر سه شنبه رسیدیم و تو این فاصله به وفور خوابیدیم. 
و از اونجایی که ما این سرِ مملکتیم و مشهد اون سرِ مملکت، بیشتر از یه ساعت اختلاف اذانی (افق شرعی؟) داشتیم. ینی تا به خودمون میومدیم، می‌دیدیم موقع نمازه و نمازو می‌خوندیم و برمی‌گشتیم غذامونو می‌خوردیم و موقع نماز بعدی می‌رسید :| اصن به عمرم ندیده بودم چهار بعد از ظهر هوا تاریک بشه به واقع.
نکته‌ی بعدی هم اینه که ما تصمیم داشتیم این سه روز هر سه نمازو تو حرم به جماعت بخونیم.
برنامه‌ی روزانه‌مون اینجوری بود که صبونه رو می‌خوردیم و می‌زدیم به دلِ بازار و از اونجا حرم و زیارت. اونجا نماز ظهرو می‌خوندیم و برمی‌گشتیم ناهار. ناهارو می‌خوردیم و می‌زدیم به دلِ بازار و از اونجا حرم و زیارت. اونجا نماز مغربو می‌خوندیم و برمی‌گشتیم شام. شامو می‌خوردیم و می‌زدیم به دلِ بازار و از اونجا حرم و زیارت. اونجا نماز صبو می‌خوندیم و برمی‌گشتیم صبحانه و
(while (date  ≠ 17 azar
{
برگرد به خط قبلی
}
با for هم میشد نوشت. مقدار d رو سه بذار و هر بار کم کن و تا وقتی 0 نشده برگرد خط قبلی رو اجرا کن :))
سلام مشهدی جان
زیارت قبول
خیلی جالب بود مخصوصا همشهری های ناشناس
فقط پیرامون پی نوشت بگم باز صد رحمت به خودت. منی که روزی نبود که سه تا مطلب ننویسم حالا ده روز ده روز پست میذارم.
راستی شما دیگه واسه کنکور چی میخونی؟ قبول نشدی مگه
پاسخ:
سلام
ممنونم
جدای از شوخی، حس جالب و قشنگی نیست یه عده بشناسنت و تو اون یه عده رو نشناسی :(
کنکور دکترا منظورم بود که اسفندماهه. اون کنکوری که قبول شدم ارشد دومم بود که قبول شدم و نرفتم.
زیارتا قبول. رسیدن بخیر. همیشه به زیارت. ^_^
پاسخ:
ممنون :)
ان شاء الله قسمت همه‌ی دوستان بشه
۲۳ آذر ۹۶ ، ۲۱:۵۶ ماهی کوچولو
پستت رو باشه سر فرصت میخونم کامل :)
ولی کار خوبی کردی در مورد پیرمرده
و اینکه عین کیفتو خاله ریزه خریده برام روزی که بهم دادش داشتم فکر میکردم کاش آدرستو داشتم برات میفرستادم تو بیشتر خوشحال میشدی :)) 
پاسخ:
:) اینو از نجف خریدیم پارسال. یه جوری در نگاه اول دلمو برد که فروشنده فهمید و یک ریالم تخفیف نداد. 
یه وقتایی که در سطح شهر! این کیفو برمی‌دارم، می‌ذارمش زیر چادر که شناسایی نشم. بس که باهاش عکس گرفتم گذاشتم وبلاگم.
۲۳ آذر ۹۶ ، ۲۳:۰۸ ماهی کوچولو
وای کل پستت یه طرف
جریان گلا یه طرف :))
بعدم کلا حواشی خیلی خوب بود :)) 
پاسخ:
ولی چون با مشقت به دستشون آوردم خیلی برام عزیزن. مامانم چند پرشو خواست بذاره تو سجاده‌ش. سه تا از گلبرگاشو بهش دادم و گویی که جانم می‌رود :دی
۲۳ آذر ۹۶ ، ۲۳:۱۳ آرزو ﴿ッ﴾
سلاااام :))
آقا از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان؟، اون شب دعای کمیل منم حرم بودم، عمومم اومده بود مشهد و ندیده‌بودمش و حدس می‌زدم اون شب حرم باشه و همین حدس رو درباره‌ی تو هم می‌زدم. اعمال دلخواه رو انجام دادم و مشغول شدم به رصد ملت :دی که یا تو رو ببینم و یا عموم رو! بیشتر اولی رو :))  آخراش یه نفر رو دیدم و چون به غیر از چادرش زیاد از رنگ سفید و کِرِم و اینا استفاده کرده‌بود فکر کردم تویی. بعد هی می‌نگریستم هی دقت می‌کردم. ولی صورتش رو که دیدم یه ذره اخمو بود و ترسیدم و رفتم پی کارم! و فقط در دل امیدوار بودم که تو نبوده باشی :( که خدا رو شکر نبودی :)

پاسخ:
سلام :)
این رصد کردن انقده خوبه! هی ملت میان رد میشن میرن و تو هی حدس می‌زنی که کی می‌تونست باشه 
علاوه برپستت کامل و بادقت خوندم نظرات دوستان رو هم میخونم و گهگاهی نظر میدم اتفاقا این پستت و عکساش و عکسات دوس داشتم :)

ممنون نسرین جان من پارسال تنها رفتم البت با توری که خانوما بودن و چن نفر زن و شوهر ابان مشهد بودم ولی بازم دلم هوای مشهد کرد هنو قسمت نشده جالبه منم تنهایی سفر کردن رو بیشتر ترجیح میدم :)



پاسخ:
:) ممنونم عزیزم. نظر لطفته
گروهی سفر کردن هم مزایای خودشو داره البته
راستی یه چیزی یادم اومد، تو اون زیارتای دوره ای تورتون، خواجه مراد نمی بردن؟ اگه بردن و نرفتی که هیچی دیگه! امیدی نیست:))
پاسخ:
همه‌ش سه روز بود و تو هیچ کدوم از برنامه‌ها حضور به عمل نرسوندیم که تو حرم باشیم بیشتر.
مراد :دی
اونجایی که میگی رو ندیدم. من یه باب المراد می‌شناسم که کاظمین بود و گم شده بودیم اونجا. بذار لینک اون پستمو بفرستم برات:

۲۴ آذر ۹۶ ، ۱۴:۰۱ پسر مشرقی
خب قبل رفتن از یه مشهدی اطلاعات کامل می گرفتی. از معرفی مکان های زیارتی و سیاحتی تا خصوصا معنی واژه هایی مثل صحن, رواق, شبستان, بست و ...
من داره نزدیک به هفت ماه می شه نرفتم مشهد و حرم. تا حالا اینقدر دور نبودم ازش. اونم من ای که هفته ای یک بار یا حتی بیشتر مهمون امام رضا بودم. چقدر دلم تنگه...


پاسخ:
دوست مشهدی ندارم و خب وقتی خبر نداشتم که همچین چیزی و همچین جایی و همچین برنامه‌ای هست چه خبری می‌گرفتم؟
من تازه تازه دارم با صحن و رواق ارتباط برقرار می‌کنم، شبستان و بست دیگه چه صیغه‌ایه :)))

ایشالا به زودی میرین :)
زیارت قبول ان شاالله بیای از حاجت روا شدن اون حاجت اصلیه بنویسی :-)
منم تو سفر دوست دارم روسری و شال های مختلف سر کنم هر روز تا عکسام متفاوت باشن
پاسخ:
ممنون :)
ایشالا :)
من علاوه بر سفر یه زمانی برای دانشگاهم همچین می‌کردم 
هممممم 
چه قدر خوب ، دلمان زیارت خواست 
برادر امید کجاست خووووو :))
........
نمی دونم چرا هروقت خواستم برم قم، نشد.
امیدوارم بتونم برم.
پاسخ:
برادر امید سلام می‌رسونه و سخت!!! مشغول میان‌ترماشه. ینی انقدر که من برای امتحانات ایشون حرص و جوش می‌زنم کل دانشگاهشون باهم اون همه حرص و جوش ندارن به خدا

ایشالا :)
حالا نمیشد بعد نماز مغرب نزنین به دل بازار برین بخوابین؟:)))
این همه زدین به دل بازار چه خبرا از درونش؟:دی
پاسخ:
دو تا مساله اینجا وجود داره که جای بسی تأمله. یک اینکه من تو خریدا به عنوان عامل بازدارنده می‌رم که بگم نه لازم نداریم و از اینا داریم و قبلیه هنوز سالمه و تموم نشده و حالا بعداً میایم می‌خریم :دی (ارجاع می‌دم به پستِ میوه‌های یخچال خودتون که هی می‌خرین و هی می‌مونه خراب میشه و اسراف میشه)
دوم اینکه اگه بعد از شام نمی‌رفتیم، از اونجایی که اذان صبح ساعت چهار بود، جرئت نمی‌کردیم سه راه بیافتیم سمت حرم و خب تصمیممون مبنی بر حضور برای هر سه نماز به جماعت عملی نمی‌شد

از بازار چه خبر؟
گرونی آقا گرونی!
گرونی بیداد می‌کنه.
۲۴ آذر ۹۶ ، ۲۰:۳۲ حاج خانوم
یاد وقتی افتادم که توی حرم سر نماز صبح سجده اولو رفتم و دیگه بلند نشدم :|
هیچوقت استعداد صبح زود بیدار شدنو نداشتم من
پاسخ:
:)))) نه من چهار، چهار و نیم بیدارم همیشه. نشون به این نشون که ساعت جواب پیام‌های تلگرامی‌م معمولاً همین وقته
من از اون جغدام که زود بیدار می‌شن :دی
۲۵ آذر ۹۶ ، ۱۱:۰۲ حاج خانوم
من از اون جغدام که زود بیدار میشم :)))
عالی بود...
پاسخ:
بیشتر خروسم تا جغد
در واقع هم خروسم هم جغد
میشه گفت در امر خواب جغدم و در امر بیدار شدن خروس :))
داشتم کامنتا رو میخوندم
میبینم که زدید تو کار برنامه نویسی
حلقه while تعریف میکنید:)
پاسخ:
بالاخره یه سه چهار واحدی کد مُد پاس کردم اون قدیم ندیما :دی
یه چیزی بگم بی ربط؟همونقد که کفشا و روسریاتو دوس دارم از مانتو و کیفات خوشم نمیاد:دی تو ام همین الان میتونی از گل سر تا جورابای منو مورد لطف قرار بدی:))


من دلم واس بلاگستان تنگ شده:((((
پاسخ:
کیف به این خوششششششششششششششششگلی!!! دو تا عکس جغدم روشه تازه!!!
واقعیت اینه که سلیقه یه چیز شخصی و خاص خود آدمه و اگر در دیده‌ی لیلی نشینی به جز خوشگلیاش چیزی نبینی.

ولی من نه.
و اینکه خدایی چی میزنی میتونی بیدار بمونی و با کم خوابی بازم کاراتو پیش ببری؟
خیر سرم من امسال کنکوریم ساعت بیدار شدنم از دوازده ظهر به خاطر کنکووووور رسیده به نه صب اونم اگه بتونم.روزای مدرسه م وقتی میام خونه جنازه وار تا عصر خوابم و به خاطر همین مجبورم تایم عصر تا صب و دقیقا تا نزدیکای سحر درس بخونم که جبران شه...
میتونم شیش صب بیدار شما
ولی فقط میتونم بیدار شم
نمیتونم کاری کنم.مورد داشتیم شیش بیدار شده تا شیش و ده درس خونده رو کتاب بازم خوابش برده و ساعت یازده صب دعوت کتاباشو لبیک گفته:/
درضمن نسکافه و اینا هم اثری روم نداره و نداشته.مقاوم شدم-_-
پاسخ:
بیدار "موندن" این حس رو القا می‌کنه که انگار مجبور می‌کنم خودمو :| ولیکن اینطور نیست.
من کلاً کم‌خوابم. ینی با مقدار کمِ خواب نیازم به خواب رفع میشه. مثلاً از 12 شبِ دیشب تا 5 صبح امروز. بس نیست؟ روز تعطیل و غیرتعطیل و کار و کنکور و شنبه و جمعه هم فرقی ندارن برام :|
۲۵ آذر ۹۶ ، ۲۲:۱۴ نیمچه مهندس ...
از ارزون خریدن مانتو راضی هستی؟حالا تهران که هیچ ولی تو شهر خودتون راضی بودی؟
من آخرین باری که مانتو خریدم 2 سال پیش بود.یه هفته پوشیدم و بعد با آب خالی و تو دستم آب کشیدمش خراب شد.دیگه هیچ وقت به مانتو اعتماد نکردم.
عکس دوست داشتنیت تو قطاره؟
پاسخ:
آره عکس تو قطاره موقع برگشت

والا رضایت یه مفهوم پیچیده است. شاید سطح انتظار من از مانتو اینه که سه بار به من خدمات ارائه بده و بعدش هر بلایی خواست سرش بیاد، شایدم انتظار داشته باشم یه سال بی‌وقفه برام مانتو بمونه. بسته به سطح انتظارم براش هزینه می‌کنم. ولی در کل هیچ وقت کیفیت و ضرورت رو فدای قیمت نمی‌کنم. ینی یه چیز مفتِ بی‌کیفیت و حتی یه چیزِ باکیفیتِ مفتِ بی‌ضرورت جایگاهی در سبد خرید من ندارن
تا حالا مانتوهام خراب نشدن :( نمی‌دونم وقتی مانتو خراب میشه دقیقا چی میشه :|
نمیشه که دیگه هیچ وقت به چیزی اعتماد نکنی
حالا مانتو هیچ، در مورد هندزفری من از 5 تومن تا 100 تومن هزینه کردم و هیچ کدوم هیچ وقت بیشتر از شش ماه دووم نیاوردن.
۲۶ آذر ۹۶ ، ۰۹:۰۴ نیمچه مهندس ...
خب من به اندازه ی پولی که میدم انتظار کیفیت دارم.مثلا انتظار دارم مانتوی 80 تومنی که هفته ای سه روز میپوشم و مدت کمی تو ماشین میشورمش دست کم 6 ماه دوام بیاره.لیکن چون آخرین خریدم این طور نشد پارچه خریدم دادم خیاط با کمتر از اون قیمت 1 سال هر روز دوام آورد.
هندزفری:|
من هندزفری گوشی قبلیم که سال 90 خریده بودم هنوز سالمه
پاسخ:
یه کم سطح انتظارتو بیار پایین خب :))
من زیاد بیرون نمیرم. از خرداد که برگشتم خونه، این شش ماه شش بارم بیرون نرفتم و برای همین فرسوده شدن لباسامو نمی‌بینم
۲۶ آذر ۹۶ ، ۲۰:۳۸ نیمچه مهندس ...
نه نه!
کیفیت باید خودشو بیاره بالا.میدونی چیه؟شده حتی پول زیاد دادم و جنس داغون از آب در اومده و یه چیزی رو قیمت متوسط خریدم و سالها دوام آورده و آخرش مثلا با اتو سوخته.
نمیدونم این جور مواقع باید چیکار کنم!
پاسخ:
:)) خدا رو شکر من تا حالا با اتو چیزی نسوزوندم
جز یه جفت جوراب پارزین
پارزین که می‌دونی چیه!؟ :)))) هنوز تو کف اینم چرا اتوش می‌کردم

سخت نگیر در کل
۲۶ آذر ۹۶ ، ۲۰:۳۸ سها (اسم مستعار)
واقعاً این شش ماه 6 بار بیرون نرفتی؟!!
چطور طاقت آوردی؟!
آخه عجیبه، حداقل میرفتی بیرون برای هواخوری....؟!؟؟
پاسخ:
این لفظ تحمل و طاقت، اجبار رو تداعی می‌کنه، حال آنکه دلیلی نداشت برم بیرون و خب اگه ضرورتی پیش میومد می‌رفتم
اصن مگه من از شما می‌پرسم که چرا همه‌ش بیرونی که شما از من می‌پرسی چرا همه‌ش توام :||||||
والا آخه
مانتو اینجوری خراب میشه که پشتش, یا اگه کیف و کوله بندازی کمر و شونه ش, سابیده میشه و رنگ و روش میره. در خیلی موارد نشیمنگاهشم سوراخ میشه اگه خیلی بشینی:دی
من یکی از مانتوهام تو دانشگاه کمرش از پشت پاره شد یک وجب:)) نگاه کردم دیدم همه دورش پوسیده. حالیانکه یک سالشم نبود. شانس آوردم کوله داشتم, با کوله بازگشتم منزل:))
پاسخ:
آره آره منم مشکل سابیدگی سمت چپ مانتوهامو دارم
(کیف و کوله‌مو می‌ندازم رو دوش چپم)
و راهکاری برای این معضل نیافتم هیچ وقت
نمیدونستم برقم در حد سه چهار واحد کد مد داره:)
پاسخ:
ترم اول سه واحد برنامه‌نویسی داشتیم. سی پلاس پلاس
ترمای بعد برای هر درسی یه کم متلب کار کردیم و 
اچ اسپایس هم کدنویسی داشت یه کم
به نظرم برق داریم تا برق و دانشگاه داریم تا دانشگاه. می‌شناسم فارغ‌التحصیلایی که هم‌رشته‌ای محسوب می‌شیم، ولیکن تغییر فونت وُرد رو هم بلد نیستن.
هیییییییی

کی باشد ما را سفر با قطار ز کرمانشاه ؟ ۱۴۰۰ شد .....:)
سفر با قطار خوب است ؟؟؟  مترو فرق داره هاااا؟
همممممم یه برقی باید صاحب مراتبی باشه در کد نویسی. برادر گمنام.
پاسخ:
قطار نشد، با هواپیما
البته گمونم فرودگاهم ندارین :(
اصن ایشالا یه پورشه نصیبتون بشه، با اون برین :دی

و البته که من هرگز به مرتبه جولیک و نگار و شیرین و منیره نمی‌رسم در امر کدنویسی
ساعت ۳:۵۶ 
و من هنوز نخوابیدم
جغد درونم بیداره و چهار دیقه‌ی دیگه خروس درونم هم بیدار میشه :(
نه!! فرودگاه داریم.
نه  نه فقط قطار پورشه نمی خوام .
اینان که نام بردین همه کدنویسن  هممم چه خوب، آینده در دستان کدنویسان است.
ما که اینجا بیداریم روی مخزن گاز پارس جنوبی ، دریا شب تاریک تر از هر سیاهی هست.
ما نیز در جغد بودن صاحب مراتبی هستیم ، هر چند الان به اجبار بیداریم  ( شیفت شب)
لیک خواب خوب است  .
در پناه خدای نیکی ها باشید ، 
:)
پاسخ:
آره خدا رو شکر اینا جزو دوستان موفقمن و به قول شما آینده‌مون تو دستاشونه. البته این کشور فقط کدنویس نمی‌خواد و یکی هم باید باشه که این موقع شب رو مخزن گاز پارس جنوبی کشیک بده و برای شباهنگ کامنت بذاره :))
موفق باشید ان شاء الله :)
۲۷ آذر ۹۶ ، ۰۷:۰۲ نیمچه مهندس ...
من جوراب رو هم یه زمانی اتو میزدم.البته نخی،نه پارزین.فکر میکنم اگه امکانش بود خودم رو هم اتو میزدم:)
به جز مواردی که جولیک واسه خرابی مانتو گفت شستن هم رنگش رو کم میکنه و روش یه حالت پرز مانند ایجاد میشه.من بیشتر با این مورد لباسم خراب میشه.
راستی،متلب به چه درد میخوره؟
پاسخ:
:)))) با این پودره بشور که یارو‌ تو تبلیغات می‌گفت پرز نمی‌کنه و کیفیت لباس ثابت می‌مونه :دی

درس سیگنال و سیستم، مقدمات مهندسی پزشکی، فیلتر، معادلات دیفرانسیل، ریاضیات مهندسی، محاسبات عددی و اممممم اسم درسامون یادم نیست :( هر چی درس و مبحثی که توش سیگنال و تابع و
آهان!
کنترل خطی‌مونم متلب داشت چه متلبی!!!
یه کاربرد کوچیکش رسم و تجزیه و تحلیل توابع بود
۲۷ آذر ۹۶ ، ۰۹:۱۵ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
دلم خواست:-(
هوس نوشتن سفرنامه افتاد تو سرمD:
پاسخ:
بنویس خب :)
ما هم می‌خونیم و کامنت می‌ذاریم برات :)
حتی بچه های تربیت بدمی هم سه واحد مبانی برنامه نویسی داشتن تو دانشگاه ما. فکر کنم همه رشته ها اون سه واحدیه رو دارن.مثل فارسی و انگلیسی اجباری شده.
پاسخ:
آش کشک خاله است، پاس کنی پاته، پاس نکنی پاته، یا شتریه که دم در هر رشته‌ای می‌شینه انگار
۲۷ آذر ۹۶ ، ۱۵:۴۲ سها (اسم مستعار)
عزیزم یه کم دیدگاهتو نسبت به نظراتی که داده میشه بهتر کنی بد نیست. دوستانه برداشت کن، کسی سین جیم نمیخواد بکنه.....
هر طور دوسسسست داری حالا که اینطوره....
پاسخ:
خدا وکیلی با همه‌ی خواننده‌های اینجا اینجوری نیستم. درسته در کل با خواننده‌های ناشناس و بی‌آدرس و بی‌وبلاگ یه کم خشک و جدی و خشنم، ولی لحن کامنتای تو هم مزید بر علته :) یه جوریه انگار شمشیرو از رو می‌بندی وقتی وارد صفحه‌ی وبلاگم میشی و دنبال یه موردی می‌گردی برای تخریب!، از عباراتی استفاده می‌کنی که انرژی مثبت متصاعد نمی‌کنه هیچ، دلسرد و ناراحت هم می‌کنه آدمو. شاید اگه مثل بقیه، چیزی فراتر از یک اسم می‌دونستم ازت، اینجوری نمیشد...

ولی به هر حال ببخشید اگه ناخواسته جوابام تنده. بذار به حساب تجربه‌های ناخوشایند سابقم از هم‌کلامی و دوستی با خواننده‌هایی مثل خودت، ناشناس :)
زیارت قبول بانو 
پاسخ:
عزیزم... چقدر خوشحال شدم کامنتتو دیدم
ان شاء الله قسمت خودت و خانواده
الان به نظرت از این همه مطلب خوندن و متلب کار کردن چیزی‌ش به کارت میاد؟ اصلا چیز به دردبخوری تو درسای دانشگاه پیدا می‌شد؟ خدایی حاضری برگردی بازم همون مزخرفاتو بخونی؟
پاسخ:
:| به نظر می‌رسه نگاه ما به تحصیل و هدفمون از علم‌آموزی و دیدمون نسبت به دانش متفاوته. پس بحث کردنمون بی‌ثمر و بی‌فایده است.

شما کدوم فریدی؟ می‌شناسمت؟
علم یه چیزه، سواد و مدرک هم یه چیز! بین این دو احتمالا تفاوت‌هایی هست. اللهم انی اعوذ بک من علم لاینفع
پاسخ:
موافقم :)
چه خوب که موافقین! خب حالا برگردیم به کامنت اول!
الان به نظرت از این همه مطلب خوندن و متلب کار کردن چیزی‌ش به کارت میاد؟ اصلا چیز به دردبخوری تو درسای دانشگاه پیدا می‌شد؟ خدایی حاضری برگردی بازم همون مزخرفاتو بخونی؟
پاسخ:
اول سوال من، بعد جواب شما
من شما رو می‌شناسم؟ من دو تا فرید می‌شناسم که هر کدومشون این سوالو بپرسن جواب‌های متفاوتی میدم بهشون. دو نوع جواب، چون دو تا کاراکتر با دو ویژگی متفاوتن. و اگه یکی از اون دو تا نباشی و یه غریبه‌ی تازه‌وارد باشی، جواب سوم رو میدم :)
جواب سومم جواب کوتاهِ «بله» هست‌
شما توی دانشگاه هم همین جوری به سوالات جواب می‌دادین؟ مثلا اگه می‌پرسیدن "چنان‌چه در مدار شکل زیر همه ترانزیستورها در ناحیه اشباع بایاس شده‌ و جریان ایده آل باشد، بهره را محاسبه کنید" شما نگاه به شخصیت استاد می‌کردین و بر اساس تیپ شخصیتی استاد جواب می‌دادین؟  :))

نه شما روان‌شناس هستید و نه سوال من یه سوال روان‌شناختی بود. سوال من مشخصا درباره شما و شخص شما بود. طبعا عامل بیرونی در جواب این سوال تاثیری نداره و شرط صداقت اینه که بدون توجه به سائل جواب بدین.
پاسخ:
:)) معادلات دیفرانسیل پاس کردین؟ می‌دونید جواب عمومی و خصوصی چیه؟
«بله» جواب عمومی شماست

من روان‌شناس نیستم، ولی چار تا کتاب روان‌شناسی خوندم :)
 سلام بر برادر فرید:)
ما مهندس تربیت نمی‌کنیم ، صنعت دست ما نیست ، اگه ما دریک صنعت حرفی برای گفتن داشتیم اونوقت می فهمید ین که آره همه ی اون مسایل واقعا در دنیای خارج از کلاس کاربرد داره ، ازمشتق از انتگرال واز پیش پا افتاده ترین مسایل ریاضی ،. تجربی و شیمی و فیزیک ،همه ی علوم رو میشه تو صنعت دید، ضعف از مدیریت کلان سیستم آموزشی هست نه مطالب علمی....
پاسخ:
علاوه بر این حرف‌ها، من تو زندگی‌م هم از آموخته‌های آکادمیکم استفاده کرده‌ام و می‌کنم. اگه واقعاً با تمام وجود درس بخونی که فرمول‌ها بره تو گوشت و پوست و استخونت، معادلات ماکسول و انتگرال سه‌گانه و جدول مندلیف و به قول آقا فرید، مزخرفات رو هم میشه تو زندگی‌ت به کار بگیری. من اینا رو وقتی متوجه شدم که وارد فرهنگستان شدم و دو سال با آدمایی زندگی کردم که به قول خودشون پیچیده‌ترین کار محاسباتی‌شون ضرب دورقمی بود. موقع حرف زدن و انجام کارا و ارائه و تمام فعالیت‌ها میشد فهمید ما (من و اونا) دو بن‌مایه‌ی فکری متفاوت داریم.
البته با کسب اجازه از محضر صاحب بلاگ.
یلدا هم مبارک باشه بر همه‌ی هم وطنان.
:)
پاسخ:
این چه حرفیه. وبلاگ خودتونه :)

یلدای شما هم مبارک
آری
اینجا ما هم در صنعت نفت و گاز با گوشت و پوستمون معنا ومفاهیم فرمول های ریاضی و حتی مدارات الکترونیک رو درک میکنیم 
واز این تریبون اعلام می داریم که آقا همه اش کاربرد داره که به قول علامه اقبال :

قوت افرنگ از علم و فن است **** از همین آتش چراغش روشن است

برقرار باشید.
پاسخ:
و حتی سهراب می‌فرماد: زندگی مجذور آیینه است، زندگی گل به توان ابدیت، زندگی ضرب زمین در ضربان دل ماست، زندگی هندسه ی ساده و یکسان نفسهاست
و قیصر نیز: شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید، مگر مساحت رنج مرا حساب کنید 
محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید، خطوط منحنی خنده را خراب کنید

و حتی یه شاعر دیگه:
تابع عشق تو را دامنه‌اش پیدا نیست
یک‌به‌یک هست ولی بهر دلم پوشا نیست

می‌هراسم که چو معکوس نمایم آنرا
آشکارا شود آن رابطه که پیدا نیست

راستی گر به تو بسیار شوم من نزدیک
عشق پاکت به کجا میل نماید جا نیست

گر تو خواهی که در آغوش تو من جا گیرم
تابع فرد خودت زوج نما پروا نیست

منحنی دلت از رأس شکسته است چه باک
که مماس دل من هست ولی آنجا نیست

رفع ابهام نمودم ز خم لبهایت
پس سخن ساده بگو وقت غم و حاشا نیست

هر چه من روی نمودار رخت گردیدم
باز یک نقطه‌ی بحرانی آن پیدا نیست

من بیچاره اسیر خم گیسوی توام
این چنین تابع بی چون و چرا هر جا نیست

چون سعادت سر و کارش به توابع افتاد
بیکران تر ز نگاهش به همه دنیا نیست

و این شعر:
منحنی قامتم تابع ابروی توست
خط مجانب بر آن، طره ی گیسوی توست

حد رسیدن به تو، مبهم و بی انتهاست
بازه‌ تعریف دل، در حرم کوی توست 

بی تو وجودم بود یک سری واگرا
ناحیه همگراش دایره روی توست

مهر تو چون می‌دهد سمت به بردار دل
هر طرفی روکنی، هم‌جهت و سوی توست

پرتو خورشید شد مشتق از آن چشم تو
گرمی و جان‌بخشی‌اش جزئی از آن خوی توست

چون به عدد، یک تویی، من همه‌ صفرها
آن چه که معنا دهد قامت دلجوی توست

گر شود آن دم که ما زوج مرتب شویم
سر به رهت می‌نهم، چون که سرم گوی توست

هجر و فراقت شکست قائمه قائمی
نقطه پرگار عشق واله و پی‌جوی توست