1172- سفرنامه
مقدمه
تنهایی مسافرت کردنو به تور و تیم ترجیح میدم. یه دلیلش اینه که قید و بند و قوانین گروه دست و بالمو میبنده و از اینکه از نظر زمانی و مکانی و غذایی! باید تابع جمع باشم حس خوبی بهم دست نمیده. یه کم خودرأیم. و صد البته که با سرپیچی و تخطی کردن از قوانین گروه هم موافق نیستم. همون قدر که دلم میخواد متکی به خود و تنها باشم، همون قدر هم پایبندم به اصول و ضوابط جمع. و درسته گروه و گروهی زیستن و گروهی کار کردن رو ترجیح نمیدم و از پیوستن به هر جمعیتی اجتناب میکنم، ولی وارد تیم که بشم، علیرغم میل باطنیم "خود"مو میذارم کنار. و البته تا جایی که بتونم از آزادیهایی که در اختیارم گذاشته میشه استفاده میکنم. اینا رو میگم که به چی برسم؟ الان روشنتون میکنم. وقتی رسیدیم دم در هتل، هنوز تو ماشین بودیم و مسئول گروه داشت حرف میزد. حواس من کجا بود؟ به پیرمردی که داشت از تو آشغالا دنبال غذا میگشت و کیسه فریزرشو پرِ برنجایی که تهموندهی غذای ملت بود کرد و رفت. کلی نون و غذا مونده بود که نخورده بودیم و بهنظر هم نمیرسید بخوریم. هم خودمون برداشته بودیم و هم تو قطار بهمون دادن. به خالهم گفتم کاش یه کم زودتر میرسیدیم و اینا رو میدادم به اون پیرمرده. گفت کدوم پیرمرده؟ گفتم رفت. کنار اون سطل آشغال بزرگه بود. هنوز پیاده نشده بودیم. خدا خدا میکردم زودتر پیاده بشیم. رو صندلیای وسط اتوبوس نشسته بودیم و انقدر ردیفای جلو و عقب موقع پیاده شدن لفتش دادن که ما آخرین نفر پیاده شدیم. پیرمرده دور شده بود. با دستم نشون خاله دادم و گفتم اوناهاش. اونو میگم. کاش حداقل این نون روغنیا و باگتا رو میرسوندم بهش. دل دل میکردم برم دنبالش؛ ولی از این میترسیدم که تو شهر غریب و هنوز پامون به هتل نرسیده از تیم جدا شم و از طرف مسئول تور مورد سرزنش واقع بشم. پیرمرده دیگه خیلی دور شده بود. ولی هنوز دلم باهاش بود. خاله گفت بذار همین گوشه یکی برمیداره بالاخره. گفتم نه اینا انگار مال اونه. ملت هنوز درگیر گرفتن چمدوناشون بودن. یهو کولهمو دادم به خاله و دویدم سمت پیرمرده. دویست سیصد متری فاصله گرفته بود. میترسیدم گمش کنم. سرعت دویدنم بیشتر از سرعتِ دوی امتحان تربیت بدنی دورهی لیسانسم بود. اونم با کفشای پاشنه بلند و چادر. وقتی رسیدم بهش نفسنفس میزدم. اصن نای حرف زدن نداشتم. طوری که خجالت نکشه و بقیه هم متوجه نشن دو تا کیسهای که دستم بودو گرفتم سمتش. گفت من یه نفرم و یکیش برام بسه. اصرار کردم هر دو تاشو بگیره. یکی رو گرفت و رفت. اون یکی رو گذاشتم گوشهی خیابون. وقتی برگشتم سمت هتل همه رفته بودن تو و ناهار میخوردن و خاله و مسئول گروه دم در منتظرم بودن. سرمو انداختم پایین و منتظر هر گونه سرزنشی بودم. به هر حال بدون هماهنگی با مسئول! از تیم جدا شده بودم. گفت دیگه از این کارا نکنید. اگه اتفاقی براتون بیافته من مسئولم. بعد سکوت کرد. منم هیچی نگفتم. نمیخواستم الکی چشم بگم. چون اگه بازم تو موقعیت مشابه قرار میگرفتم کارمو تکرار میکردم. وقتی رفتیم تو، اون یکی مسئول گفت کجا بودین پس؟ مسئول سوم گفت عه! دختر آقای فلانیه که. از بختِ بد من آشنا بودن و هیشکی رو هم اگه نمیشناختن، منو حسابی میشناختن. سومی رو با خانواده چند وقت پیش شام دعوت کرده بودیم خونه و فرهنگ فانوسمو ایشون چاپ کرده بودن. دومی پسرداییِ مادربزرگ مادری بود و با اولی هم خاطرهی مشترکِ هفتسین عید داشتم. اشاره کرد به من و به اون دو تای دیگه گفت دختر مهربون و نیکوکاریه و رفته بود غذاهاشو بده به یه فقیر، ولی قراره دیگه تکرار نشه همچین کاری. تو دلم گفتم تف به ریا، ولی زهی خیال باطل که دیگه تکرار نشه همچین کاری.
با مامان و خاله کوچیکه رفته بودیم. شب میلاد پیامبر (ص) و امام صادق (ع). با قطار. همهمون خانوم بودیم؛ جز یکی دو نفر مسئول.
روز اول، روسری سفید
وقتایی که میرم مسافرت، برای اینکه مشخص باشه عکسام مال چه روزیه، هر روز روسریمو عوض میکنم. روسری زیاد میبرم، ولی کیف، همون یه دونه کیف جغدی همرام بود. سرد بود. یه بلوز بافت تنم بود و یه مانتوی کلفت زمستونی و یه پالتو و تازه از روی چادر کاپشنم پوشیده بودم. گفتم که! سرد بود. شب میلاد بود و همه جا چراغانی. ولیکن اجازه نمیدادن ملت با خودشون شیرینی و شکلات ببرن تو پخش کنن.
خاله گفت قبل از اینکه بریم زیارت، بریم آرامگاه پیر پالان دوز. گفت آدم وقتی میخواد بره یه بزرگی رو ببینه و درخواستی کنه، بهتره اول بره نزدیکان اون بزرگ رو واسطه کنه. اولین بارم بود اسمشو میشنیدم و پیشزمینهی ذهنی در موردش و تاریخ تولد و فوتش نداشتم و اینکه کیه و چی کاره است کلاً. میخواستیم یه کم گندم برای کبوترای حیاط هم بخریم. از نگهبانا و خادما آدرس قبرش و جایی که گندم بفروشنو پرسیدیم. راهنماییمون کردن و گفتن گندم ممنوعه و میتونین پولشو بدین اگه نذر دارین.
دوستم بهم پیام داد که ساعت سه صبح گلهای تبرکشدهی بالای ضریح رو بستهبندی میکنن هدیه میدن به زائرا. گفت قبل اذان صبح توی صحن انقلاب باید باشه. از خادمها بپرسی ساعت دقیق و کدوم صحن رو میگن بهت. گفت قسمت من که نشد. ان شاء الله نصیب تو.
روز دوم، شال توسی (شایدم طوسی!)
گفتن میخوایم ببریمتون مشهدگردی! آرامگاه ناصر، یاسر، یاسرناصر، ناصریاسر یا یه همچین چیزی. گفتیم ما خودمون رفتیم آقای پیر پالان دوزو واسطه کردیم و نمیایم باهاتون و میخوایم بریم زیارت. تصمیم گرفتیم بعد از شام برگردیم حرم و تا صبح تو حرم بمونیم. از خانومی که داشت کیف و جیب و زیر کلیپس و لای قرآن و مفاتیح آدمو میگشت پرسیدم شما میدونین کجا میتونم گل بگیرم؟ همون گلایی که ساعت سه به آدم میدنو میگم. پیام دوستمو دقیق نخونده بودم و تصورم شاخه گل رز قرمز بود. با روبان حتی. خانومه یه طوری نگاه کرد چنانکه گویی ازش رمز گاوصندوق و اطلاعات محرمانه و امنیتی رو پرسیده باشم. گفت صحن غدیر. اینکه چه جوری و از کی باید میگرفتمو نگفت دیگه. هنوز سرد بود. علاوه بر البسهی روز اول، شال و کلاه و دستکش هم پوشیده بودم.
رفتیم حرمِ زیرزمین. اولین بارم بود اونجا میرفتم. مامان و خاله داشتن عبادت میکردن و من چرت میزدم. من وقتی خوابم میاد، مغزم از کار میافته. گفتم شما به عباداتتون ادامه بدین من برم یه جایی پیدا کنم بخوابم. درسته من کمخوابم، ولی اون مقدار کم رو حتماً باید بخوابم و نخوابم سردردمو کسی نمیتونه جمع کنه. اصن یه وضعی که نه. صد تا وضع باهم. مامان و خاله گفتن ما هم خوابمون میاد و باهم بریم. از یکی از خانومای خادم پرسیدیم کجا میتونیم بخوابیم و آدرس استراحتگاهی که اسمش آسایشگاه شیخ حرِّ فکر کنم عاملی بودو داد. انقدر خسته بودم که فقط شیخ حرّش یادم موند. پرسون پرسون خودمونو رسوندیم صحن انقلاب. از یه آقای خادم پرسیدم ببخشید شما میدونین شیخ حرّ کجاست؟ گفت شیخ حرّ عاملی؟ چیِ شیخ حر؟ فکر کنم منظورش این بود که دنبال رواقشم، حیاطشم، قبرشم یا چی؟ با خمیازه و چشمای نیمهباز و خسته و داغون گفتم شیخ حرّو ولش کنین. دنبال استراحتگاهم. به زور جلوی خندهمو گرفته بودم. تا برسیم استراحتگاه، به نحوهی آدرس پرسیدنم میخندیدم فقط. خوابم میومد خب. این شب زنده داران راز موفقیتشون چیه؟ :))) پتو هم میدادن به ملت. ولی ما نگرفتیم. کیفمونو گذاشتیم زیر سرمون و قرار شد دو ساعت، تا دو و نیم استراحت کنیم و دوباره بریم زیارت. من حتماًِ حتماً زودتر از سه باید بیدار میشدم که برم از صحن غدیر گل بگیرم. سه و سه دیقه از خواب پریدم و مامان و خاله رو بیدار کردم و سریع شال و کلاه کردم سمت غدیر. بهشون گفتم بعد نماز صبح همو میبینیم. همهی حیاطا رو گشتم و هزار بار دور سرم چرخیدم تا صحن غدیرو پیدا کردم. این در حالی بود که غدیر، نزدیک همون استراحتگاه بود. رسیدم صحن و از اونجایی که معنی صحن رو نمیدونستم و هنوز هم دقیقاً تعریفشو نمیدونم، نفهمیدم گل رو از کجا باید بگیرم. وضو هم نداشتم. رفتم بیرون و یه سرویس پیدا کردم و وضو گرفتم و جا داره یادی بکنم از سربازی که نگهبان اونجا بود و وقتی داشتم از پله برقی میرفتم پایین گفت خانوم مراقب چادرتون باشید گیر نکنه به پله. این تذکرشو گذاشتم به حساب تنهایی و بیهمصحبتی و خستگی و خوابآلودگیِ سهی صبحش. وضو گرفتم و برگشتم و چون بیرون رفته بودم دوباره باید میگشتنم. از خانومِ جستجوگر پرسیدم از کجای صحن غدیر میتونم گل بگیرم؟ گفت از ساعت سه باید بری بشینی رواق غدیر و سخنرانی گوش بدی و دعا و قرآن بخونی و دختر خوبی باشی و نمازو که خوندین، بعدِ نماز اگه دختر خوبی بوده باشی گل میدن بهت. خب از اونجایی که معنی رواق رو هم نمیدونستم، رفتم صحن و از یکی، نشونی رواقِ غدیرو پرسیدم. ظاهراً رواق به یه جای سرپوشیده که در داره و درش بسته میشه میگن. وقتی رسیدم پر شده بود و داشتن درشو میبستن. با بهت و حیرتِ ناشی از اینکه پس رواق رواق که میگن اینجاست وارد شدم و درو از پشت سرم بستن. چنانکه گویی منتظرم باشن برسم و درو ببندن :دی دیگه شیخیم و نظر کرده و تف به ریا.
اذان کی بود؟ ساعت پنج. من کِی رسیدم اونجا؟ حدودای سه و ربع. تا پنج چه کاری باید میکردم؟ خب معلومه دیگه. باید سخنرانی گوش میدادم و سعی میکردم بیدار بمونم. چون اگه میخوابیدم، نمیتونستم برم بیرون و دوباره وضو بگیرم و اگه میرفتم بیرون نمیتونستم بیام تو و گلِ بعد از نمازو از دست میدادم. تصورم از گل، هنوز هم شاخه گل رز قرمز با روبان بود :دی اینترنت هم نداشتم و آفلاین داشتم پیامهای تلگراممو مرور میکردم. شرمم باد که چار صفه دعا هم نخوندم اون دو ساعتو. به خدا خوابم میومد و چشام خسته بود. اذانو گفتن و حاج آقا بلند شد و نمازو شروع کرد. نماز خوندیم، چه نمازی! بیانصاف نماز دورکعتی رو بیست دیقه طولش داد. چنان با صوت و تجوید و تواشیح و طمأنینه و آرامش نمازو میخوند و قوائد قرائت و مدّ و مخرج حروف رو رعایت میکرد که اصن یه وضعی. منم خمیازه میکشیدم و به خودم قوّت قلب میدادم که الان تموم میشه. نماز که تموم شد دوباره رفت رو منبر. دوباره رفت رو منبر! خدای من دوباره رفت رو منبر!!! یه ندایی از درونم فریاد میزد گلمو بدین برم تو رو خدا!!! خلاصه سرتونو درد نیارم، حدودای شش صبح چند نفر، با پنج شش تا جعبه که توشون بستههای کوچیک بود وارد شدن و با اینکه من اون وسط مسطا و ردیفای منتهی به انتها! نشسته بودم اول اومدن سمت من و اول به بغل دستیم و بعد به من دادن بسته رو. خندهم گرفته بود که آقاهه اول اومد سراغ ردیف ما. تو دلم گفتم خدایا میشنویااااا :دی گلبرگهای خشک شده رو در سمت راست تصویر زیر مشاهده میکنید. اون نباتا رو هم ظهر بهمون دادن.
روز سوم، روسری قرمز
روز آخر بود و از مامان و خاله خواستم برم تنهایی برای خودم چرخی تو حیاطا بزنم. یه جا نشستن و نماز و دعای فراوان خوندن با روحیهم سازگار نیست زیاد. شال و کلاه کردم و به قول حاج آقا رفتم دنبال ثواب مُفت. ثواب مُفت چیه؟ ثوابی که با کمترین هزینه و انرژی حاصل میشه. مثل آدرس دادن و نگهداشتنِ وسیلهی یکی و دادنِ پلاستیک برای اونایی که پلاستیک برای کفشاشون ندارن و جمع کردن مُهرا و لیوانا و دادنِ مهر و مفاتیح و قرآن به ملت و کمک به اونایی که فارسی بلد نیستن و سوال دارن و مترجم اونا شدن و یه همچین کارایی. به اینا میگن ثوابِ مُفت. مثل وقتی که یه خانومه ازم خواست کفشامو بدم به دخترش که بره آب بخوره و بیاد. کفشای خودشون دست باباهه بود. یکی دو ساعت چرخی تو محوطه زدم و دامنو پر کردم از ثوابای مفت و یه سر هم رفتم کتابخونهی حرم و برای خودم اتود خریدم و خودمو رسوندم به مامان و خاله برای دعای کمیل.
بعد از دعای کمیل، آقای حدادیان داشت برای استجابت دعاهامون دعا میکرد. منم دعا کردم رستوران هتل سوپ خامهای ارائه بده و ارائه داد. خوشم میاد خدا هر دعایی میکنمو به سریعترین شکل ممکن مستجاب میکنه، الّا اون دعا اصلیه :دی
اون لیوان یه بار مصرفی که کنارمه و توش آب خورده بودمو یادم رفت بردارم ببرم بندازم تو سطل آشغال و جا گذاشتمش. عذاب وجدان دارم و به این فکر میکنم کسی که برش داشته و انداختدش سطل آشغال، راجع به کسی که تو این لیوان آب خورده و انداخته زمین و رفته چی فکر کرده. و جا داره نقدی هم داشتم باشم به کار اینایی که همه جا موبایل دستشونه و از همه چی فیلم و عکس میگیرن. خب اگه من نخوام تو فیلم شما باشم چه کنم؟ هلاک شدم بس که هی صورتمو برمیگردوندم این ور و اون ور که تو کادر ملت نباشم. خودمم عکس میگرفتماااا! ولی ثبت خاطرات هم حدی داره به خدا. از هر چیزی که عکس و فیلم نمیگیرن. و یادی هم بکنم از دو تا دختر ناز با چادر سبز که ایستاده بودن روبهروم و پسری که این دو تا رو دید و خوشش اومد و خواست ازشون عکس بگیره و اومد از مادرشون که کنار من نشسته بود اجازه گرفت عکس بگیره از بچهها و اونم گفت اگه خودشون مشکلی نداشته باشن اشکالی نداره و از اونجایی که دخترا خجالتی بودن، گفتن نه و اون پسره هم رفت.
یه زیارتی هم هست به اسم وداع که روز آخر میخونن. نصف شب رفتیم حرم جلوی ضریح اونو بخونیم. ولی از اونجایی که خوابم میومد، کنج عزلتی برگزیدم و سرمو گذاشتم روی زانوهام و خوابیدم. اول خواستم دو رکعت نماز بخونم، دیدم اصن نمیتونم. سرگیجه داشتم از بیخوابی. بعد مفاتیحو درآوردم دعا بخونم، دیدم هر سطرو دوتا دوتا میبینم و یه سری سطورو اصن نمیبینم. نای ذکر و تسبیح هم نداشتم به خدا. یکی دو ساعتی همونجا گوشهی حرم خوابیدم و ملت داشتن جمع میکردن برگردن هتل که برخاستم و تندتند بدون وضو زیارت وداعمو خوندم و تقبل الله کلاً :)))
روز چهارم
پنج صبح هتلو تحویل دادیم برگشتیم راهآهن.
این عکسو خیلی دوست دارم. ماها تو زندگیمون یه عکسایی داریم که بیشتر از بقیهی عکسامون دوستشون داریم و برای پروفایلمون انتخابشون میکنیم و حتی چاپ میکنیم و میذاریم تو آلبوم و هی نگاشون میکنیم و هی قربون صدقهی فرم صورتمون و انحنای بینی و لب و لوچه و نگاه و چش و چالمون میشیم. این از اون عکساس.
حواشی:
- رستوران هتل یه سرویس بهداشتی داشت که روش عکسِ آقایون بود. ینی برای آقایون بود. یه چند بار دیدم خانوما هم ازش استفاده میکنن. روز آخر قبل غذا خوردن رفتم دستامو بشورم که دو تا پسر کوچولوی ناز اومدن تو. به نظرم هنوز مدرسه نمیرفتن. کوچیکتره تا منو دید که دارم دستامو میشورم به یه کم بزرگتره گفت اشتباه اومدیم. این دستشویی دخترونه است. دخترونه :)))) جالب بود برام که تفکیک ذهنیشون مردونه زنونه نیست و دخترونه پسرونه است. بهش گفتم نه اشتباه نیومدین. روی در نوشته برای آقایون. ولی همه میتونن از اینجا استفاده کنن و لپشو کشیدم رفتم. دستشویی دخترونه :)))
- یه بار وقتی داشتیم برمیگشتیم هتل، توجهم به مکالمهی سه تا خانوم ترک جلب شد که پشت سرم بودن و داشتن باهم حرف میزدن. چون ترکی حرف میزدن و به لهجهی شهر خودمون هم حرف میزدن توجهم بیشتر جلب شد. وگرنه من فضول نیستم :دی برنگشتم ببینم کین. سرعتمو با قدماشون تنظیم کردم ببینم چی میگن. یکیشون داشت با اون یکیا در مورد یکی حرف میزد و اونا نمیشناختن مفعول جمله رو انگار. محتوای حرفاشون غیبت نبود و چیزای خوبی میگفتن در مورد اون شخص. ولی متوجه نمیشدم چی میگن و میخوان به چه نتیجهای برسن. بعد یهو اون یکی گفت آهااااااان فهمیدم کیو میگی. شریف، برق میخونه. اسم برق و شریفو که شنیدم گوشام تیزتر شد :دی اون یکی خانومه (از صداهاشون میفهمیدم که گوینده عوض میشه؛ چهرهشونو نمیدیدم) گفت دختر آقای فلانی رو میگی دیگه؟ آقای فلانی بابام بود :| نفهمیدم کین و وسطای راه گمشون کردم، ولی خب داشتن پشت سرم و واقعاً هم پشت سرم حرف میزدن :))) البته من دیگه اونجا این رشته رو نمیخونم و اطلاعاتشون ظاهراً در مورد من بروزرسانی نشده وگرنه حتماً باید به حداد و فرهنگستان هم اشاره میکردن، که نکردن.
- و اما خرید. تو یه پاساژی از جلوی یه مانتوفروشی رد میشدیم که مامان گفت اگه دوست داری برش دار. پاساژه کلاً همه چیش گرون بود. هر چی تو مغازههای بیرون پنجاه تومن بود، اینجا صد، صد و پنجاه بود. گفتم قشنگه. ولی وقتی همینو میتونم چهل تومن از تهران بخرم، چه کاریه از اینجا بخرم. نمیخوام. سایز منم ندارن حتماً. دیدم مامان اصرار میکنه و رفتم تو و گفتم سایز 36 این مانتو رو ندارین، دارین؟ داشتن. قیمت؟ چهل تومن :| قسمت، قسمت که میگن همینه ها! ایمان بیارید.
- میخواستم چترم بخرم. چترم از هفت سالگی باهام بود و کلی خاطره باهاش داشتم و نمیخواستم بیشتر از این ازش استفاده کنم و نابودش کنم. از یه آقاهه پرسیدیم چتر، چی داره و گفت معمولی یا خوب و ما هم گفتیم خیلی خوب. یه چتر آورد گفت خیلی خاصه و اتوماتیکه و فلان مارکه و اینا. ولیکن هر چی تکونش داد باز نشد. با دکمه و دستی هم باز نشد. بعد یکی دیگه آورد که هنوز دکمهشو فشار نداده باز شد پرت شد بیرون :)) سوراخ هم داشت پارچهش. ینی به جای آقاهه من شرمسار و خجالتزده بودم. بعد هر موقع از جلوی مغازهش رد میشدیم من ریسه میرفتم از خنده.
پ.ن: منی که پستای طولانیتر از اینمو به نفس و یه باره تایپ و تولید! میکردم و به جهانیان عرضه میداشتم! یه هفته است مترصدِ فرصتم این پست سفرنامهطورمو بنویسم و روز اول فقط تونستم عکسای پستو آماده کنم. روز دوم کلیدواژههاشو سروسامون بدم و هی هر روز چند خط بهش اضافه کنم و شد این. اصن یه وضعی که نه. صد تا وضع باهم :( این روزا هر چی بیشتر برای کنکور میخونم، بیشتر میفهمم که نمیفهمم. دسترسیم به لپتاپ و نت و وبگردی رو محدود کردم به چند ساعت صبح. وبلاگهایی که میخونمو با معیارهای دقیقتری مجدداً اولویتبندی کردم. اولویت اول رو میخونم، کامنتاشم میخونم، چه منو بخونن چه نخونن. اینا حسابشون جداست. اولویت دوّمو که نود درصد شماها تو این گروهین، میخونم، ولی اگه پستا طولانی باشه اکتفا میکنم به عنوان و چند خط اول و آخر (شرمم باد). و اولویت سوم که شما هیچ کدوم تو این دسته نیستین هم در حد عنوان پست و عکسهاش.