946- حاصل عمرم سه سخن بیش نیست، خام بدم، پخته شدم، دارم میسوزم
1. خسرو شکیبایی: فریـد، بابا! عشق اون نیست که وقتی دیدیش دلت بلرزه. عشق اونه که وقتی نمیبینیش دلت میخواد کـَنده شه... (مجموعه تلویزیونی خانهی سبز)
شباهنگ: نسیم، مامان! شاعرا و نویسندهها و کتابا و لغتنامهها، تعاریف و معانی مختلفی از عشق ارائه دادن که هیچ کدومشون جامع و مانع نیست. عشق یه نوع هیجان مثل بقیهی هیجاناتیه که قراره تجربه کنی. هیجاناتی مثل ترس، خشم، غم، شادی، نفرت، تعجب، غرور، کنجکاوی، تاسف، حسادت، تسلط، شرم، جسارت، گناه، پشیمانی، بدبینی، اطاعت، پذیرش، کینه، انتظار، ناامیدی، امیدواری. عشق هم یکی مثل همینا و شاید ترکیبی از ایناست. نباید سرکوبش کنی و شرمنده باشی، نباید خجالت بکشی و پنهانش کنی. باید یاد بگیری همهی اینا رو مدیریت کنی. شاید به کمک یه راهنما نیاز داشته باشی. یه بزرگتر که سرزنشت نکنه و راه درستو بهت نشون بده. متاسفم، ولی روی کمک پدر و مادرت حساب نکن. تو هیچ وقت نخواهی تونست با اونا راجع به این حست صحبت کنی.
2. یه پسره به اسم علیرضا، از همدانشگاهیای سابق دوستم، از طریق LinkedIn بهش پیام داده "با وجود دختر زیبایی مثل شما، حیف نیست آخر هفته تنهایی ناهار بخورم؟" و دعوتش کرده برای ناهار و آشنایی. دوستم میخواد بره. چون این پسر اولین معیارِ دوستم که دست و دل بازیه رو داره. چون ناهار دعوتش کرده!!! دوستم تا حالا دوست پسر نداشته. دوستم دوست داره ازدواج کنه و خانوادهش خواستگاراشو رد میکنن و منتظر شاهزادهای سوار بر اسب سفیدن. بهش میگم این پسره برات شوهر نمیشه هاااا! من حوصلهی شکست عشقی خوردنتو ندارماااا! هیچ خواستگاری این جوری پیشنهاد نمیده هاااا! اون یکی دوستم حرفای منو تکذیب کرد و گفت کار خوبی میکنی. برو. یه ناهار که آدمو نمیکشه. و در ادامه افزود: "اصن شماها چرا دوست پسر ندارین؟ این روزا همه چندتا چندتا دارن. شوهر که کردین میفهمین اونم دوست دختر داشته. دوست پسر اصن ترس نداره. باهاش میرین پارک، سینما، کافیشاپ".
3. از مدرسهی ابتدائیم فقط من نمونه دولتی قبول شدم. اون موقع شهرمون فقط دو سه تا مدرسهی نمونه داشت. اون روز با خودم گفتم نمونه دولتی، دوستای مدرسهمو ازم گرفت. سه سال بعد، از کلاسمون فقط من تیزهوشان قبول شدم. اون روز با خودم گفتم تیزهوشان دوستای راهنماییمو ازم گرفت. چهار سال بعد، از کلاسمون فقط دو نفر شریف قبول شدن. اون روز با خودم گفتم تهران و شریف، مدرسه و خانوادهمو ازم گرفتن. وقتی اومدم فرهنگستان، رشتهی جدید، خوابگاه جدید، آدمای جدید... تنهای تنها بودم. خواستم بگم فرهنگستان، شریف رو هم ازم گرفت. ولی نگفتم. چون این من بودم که داشتم داشتههامو از خودم میگرفتم.
4. داشتم به همهی دورهمیهایی فکر میکردم که دوستام اخیراً به مناسب قبولیشون دعوتم کردن و رد کردم. رد کردم چون حوصلهی کسیو ندارم. داشتم به دلتنگیام فکر میکردم و به اینکه شریف SMS داده آخر هفته فارغالتحصیلا قراره جمع شن سالن جابر و دستاورداشونو بکنن تو چش و چال هم و شما هم بیاید و حضور به عمل برسونید و چه غمانگیز که نه کسی هست که باهاش برم و نه کسی هست که برم تا ببینمش.
5. اونایی که از نزدیک میشناسنم، میدونن آدم منضبط و قانونمداری هستم و به قوانین جایی که تابعش هستم، حتی اگه به نظرم غیرمنطقی و عجیب بیان احترام میذارم. قوانینی مثل مصرف برق در ساعات پیک و ورود و خروج به خوابگاه و گردی صورت و دستها تا مچ. اخیراً یه کتاب احکام گرفتم و دارم میخونمش. امروز داشتم به این فکر میکردم که اگه معادی وجود داشته باشه، اونایی که به معاد ایمان ندارن، اون دنیا دست خالین و چه قدر افسوس خواهند خورد. ولی اگه معادی وجود نداشته باشه، اونایی که به معاد ایمان داشتن، لذتهای نقدِ این دنیا رو هم از دست دادن و به امیدِ نسیه مُردن و خب معادی هم وجود نداره. داشتم فکر میکردم قسمت مذهبی و ایمانیِ مغزم نیاز به مرمت و بازسازی داره.
6. ازش میپرسم حالا این پسره که دختر زیبایی مثل تو پیدا کرده و نمیخواد تنهایی ناهار بخوره چی کاره است؟ میگه ذخیرهی زندگی. میگم چی؟ میگه نوشته lifesaving. میگم نجات غریق :|
7. مثل وقتاییام که کُدِمون ران نمیشد و باگشو پیدا نمیکردیم. مثل وقتایی که مدار کار نمیکرد و مینشستیم دونه دونه ترانزیستورا و دیوداشو با ولتمتر تست میکردیم. همه سالم بودن ولی مدار خروجی نداشت. مثل وقتایی که بویِ دیود و خازن و مقاومت سوخته آزمایشگاهو برمیداشت و مثل وقتایی که با کابلای اسیلوسکوپ ور میرفتیم که شاید ایراد از کابله. کلافهام. به اندازهی همهی معادلات و مسألههای بیجواب، کلافهام.
8. با خوندنِ این کتابِ احکام به نکات ظریفی دست پیدا کردم.
میدونستم مشروبات الکلی و هر چی که آدمو مست کنه خوردنش حرامه؛ ولی نمیدونستم نجسه. ینی مثلاً نمیدونستم اگه بریزه روی فرش، باید همون واکنشی رو نشون بدم که وقتی امیرحسین (طوفان سابق) جیش میکنه روی فرش!!!
میدونستم اگه وضو نداشته باشی دست زدن به اسم خدا حرامه ولی نمیدونستم این اسم، هر زبانی رو شامل میشه؛ حتی God. و من یه پلاک طلا دارم که روش نوشته God و تا همین چند وقت پیش همیشه گردنم بود و خب همیشه هم وضو نداشتم. چند وقت پیش خستهام کرد. گذاشتمش خونه :|
میدونستم چه چیزایی وضو رو باطل میکنه، ولی نمیدونستم ریا هم وضو رو باطل میکنه و وقتی این موردو خوندم اولین چیزی که به ذهنم رسید، وضویِ مسئولین ادارات بود که پیراهناشونو تا آرنج تا میکنن و با دست و صورت خیس و جوراب تو جیب از جلوی آدم رد میشن. البته میشه کارشونو گذاشت به حسابِ امر به معروفِ عملی و غیرزبانی. بستگی به نیتشون داره.
9. مَنِ استَوى یَوماهُ فهُو مَغبونٌ، و مَن کانَ آخِرُ یَومَیهِ شَرَّهُما فهُو مَلعونٌ، و مَن لم یَعرِفِ الزِّیادَةَ فی نفسِهِ فهُو فی نُقصانٍ، و مَن کانَ إلى النُّقصانِ فالمَوتُ خَیرٌ لَهُ مِنَ الحیاةِ. (امام کاظم (ع))
هر که دو روزش برابر باشد، ضرر کرده است و هر که امروزش بدتر از دیروزش باشد از رحمت حق به دور است و هر که پیشرفتى در وجود خود نبیند در کمبود به سر بَرَد و هر که در مسیر کاستى باشد، مرگ براى او بهتر از زندگى است.
10. معمولاً وقتی چمدونامو میبندم بیام خوابگاه چیکه چیکه اشک میریزم و اون روز وقتی داشتم لباسامو میذاشتم توی چمدون، از اعماقِ کمدِ لباسم این گوگولی مگولیا رو پیدا کردم و نیشم همچین تا بناگوش باز شد که انگار نه انگار چند دیقه پیش فین فین کنان داشتم گریه میکردم.
11. مقایسه کنیم. امروزِمونو با دیروزمون مقایسه کنیم، جورابای یک سالگیمونو با جورابای الانمون. خودمونو با خودمون. تغییر کنیم. تغییری که با رشد همراهه. یه جوری تغییر کنیم که اون هماتاقیای که نه از پست و وبلاگ سر در میاره و نه آدرس وبلاگتو داره بهت بگه عوض شدی. بهت بگه چرا از در و دیوار عکس نمیگیری بذاری وبت. بهت بگه چرا صبح بیدار میشی قبل شستن دست و صورتت لپتاپتو روشن نمیکنی. بهت بگه شبا زود میخوابی و حتی ازت بپرسه "لپتاپت سوخته؟"
+ بشنویم: Omid_Hajili_Delbar.mp3.html