عید تا عید ۲۶ (رمز: ج***) علّامه
مصاحبۀ دانشگاه علامه بهروایت پستهای اینستا:
این دانشگاهی که فردا صبح اونجا مصاحبه دارم دهکدهٔ المپیکه. دانشگاه علامه طباطبائی. و از اونجایی که من تا حالا اونجا نرفتم، الان نقشهٔ تهرانو گذاشتم جلوم ببینم چجوری باید برم اونجا. مسیرش اینجوریه که هر جای تهران که باشم، اول باید خودمو برسونم ارم سبز و اکباتان. بعد با مترو برم سمت کرج. چیتگر پیاده شم و یه کم پیاده برم و برسم به اتوبوسای همت و شریعتی. سوار اتوبوس شم و یه ایستگاه نه دو ایستگاه نه، حتی سه و چهار و پنج ایستگاه هم نه، بلکه هفده ایستگاه باید برم که تازه برسم دهکدهٔ المپیک. یه کیلومترم پیاده تا برسم دانشگاه مذکور. ینی من صبح برسم تهران، تا ظهر بهزور میتونم خودمو برسونم دانشگاه.
ساعت ۱۱ شب، ۸ تیر
اتوبوس راه افتاد و از ترمینال خارج شد. با بابا هم خداحافظی کرده بودم و رفته بود. رفتم دم پنجره، پردهٔ اتوبوسو کنار زدم بیرونو ببینم یهو بابا رو دیدم انقدر ذوق کردم.
ساعت ۹ صبح، ۹ تیر
تا حالا فکر میکردم بدمسیرترین دانشگاه دنیا شهید بهشتیه. ولی امروز میخوام این تندیس و مقام رو از بهشتی بگیرم و بدم به علامه. مسئولین چی فکر کردن با خودشون که تو یه همچین جای پرت و پلایی دانشگاه ساختن واقعا؟ بغل ورزشگاه آزادیه. یه کم دیگه هم میرفتم رسیده بودم کرج.
دیشب برای اینکه زود راه بیفتم گاندو رو ندیدم که امروز زود برسم تهران. یه کم اتوبوسه تأخیر داشت و دو ساعتم علاف خیابونای تهران بودم. دیر رسیدم، ولی بالاخره رسیدم. نفر هشتمم و چند ساعتم اینجا باید منتظر بشینم تا اسممو صدا کنن. پذیراییشون در حد آب و کیکه. در مقایسه با شهید بهشتی که هیچی ندادن خوبه ولی در مقایسه با اصفهان که هم صبونه دادن هم ناهار و هم خوابگاه میدادن شبو بمونی، راضی نیستم از مهماننوازیشون. ولی عوضش چند تا مشاور تحصیلی نشستن دارن راه و چاه مصاحبه رو میگن به دانشجوها و اون دو تا دانشگاه قبلی مشاوره نداشتن.
ساعت ۱۲، مسجد دانشگاه علامه طباطبائی
مصاحبه تموم شد و اومدم مسجد. ظاهر مسجدشون تقریباً هیچ شباهتی به مسجدای بقیهٔ دانشگاهها و کلاً مسجدای دیگه نداره. همکفش که بخش اداریه، طبقهٔ اولشم تا حدودی اداریه و کلی در داره که معلوم نیست کدومش در ورودیه.
مسجدش موزه هم داره. اولین بار که از جلوی این اتاقه رد شدم فکر کردم واقعیان. بعد دقت کردم دیدم تکون نمیخورن. سمت چپی علامه طباطبائیه، وسطی شهید مطهری و اون یکی هم نمیدونم کیه. مسجد باحالی دارن خلاصه.
ساعت ۱۴
اگر دانشگاه بهتان ناهار نداد،
اگر بوفهٔ دانشگاه را پیدا نکردید تا خودتان چیزی بخرید،
اگر سلف تا ساعت یکونیم تعطیل میشود و اکنون ساعت دو است،
اگر با بیسکویت و شکلات حال نمیکنید،
اگر سوار اتوبوس هستید و دارید میروید ترمینال و گرسنهاید،
کافیست یک بسته نودالیت از کیفتان دربیاورید و همان جا داخل اتوبوس با آب جوش درون فلاسکتان (بعضیا هم میگن فلاکس) مخلوط کنید و بگذارید پنج دقیقه دم بکشد. سپس توی همان اتوبوسی که جز شما و راننده موجود دیگری داخلش نیست ناهارتان را میل بفرمایید. به همین سادگی، به همین خوشمزگی.
ساعت ۱۴:۲۰، اینجا تهران، ایستگاه حکیم
اتوبوسه داغ کرد، خراب شد. راننده هم گفت با عرض پوزش پیاده شید و سوار بعدی بشید. الان من منتظر بعدیام و هوای تهرانم کأنّه جهنمه. انگار توی تنور نشسته باشی.
ساعت ۱۶، سایت دانشکدهٔ مهندسی پزشکی دانشگاه امیرکبیر
داشتم میرفتم ترمینال که بیام خونه، دوستم پیام داد که بیا امیرکبیر بریم بستنی بخوریم. منم اومدم امیرکبیر بریم بستنی بخوریم. الان اینجا نشستم منتظرم جلسهٔ دوستم و استادش تموم بشه و تا جلسهشون تموم بشه تلاش میکنم با خوردن قاقالیلیام کیفمو سبکتر کنم. گرمه، ولی خوشمزه است.
سمت راستیه که دست منه بیسکوبستنیه. این هیچی. معروف حضورتونه. ولی سمت چپی رو احتمالا نمیشناسید. پس معرفی میکنم: بستنی یخی خاکشیر و تخم شربتی، با هل و گلاب و زعفران. دو تا گربۀ وحشی هم موقع خوردن بستنی اومدن مصدع اوقاتمون شدن.
ساعت ۱۹، اتوبوس تهران-تبریز. هر چی منتظر موندیم اتوبوس پر نشد و ۶ نفریم. این آقاهه که با دخترش سمت راست من نشسته دوست باباست. آقای جبرئیل معروف به آجَبی!. من ایشونو میشناسم، ولی ایشون منو نمیشناسن. اول خواستم خودمو معرفی کنم، بعد گفتم بیخیال بذار راحت باشن. صبح وقتی بابا اومد دنبالم میبینن همو دیگه.
ولی خواب بودم و نتونستم قبل رسیدن زنگ بزنم بیان دنبالم. چهار صبح بیرونِ ترمینال پیادهمون کردن و منم تازه اون موقع زنگ زدم بابا. تا برسه، چند بار سکته کردم از حضور سگهای بغل خیابون و ماشینا و آدما. اما همچنان خودمو برای دوست بابا و دخترش معرفی نکردم و اونا رفتن. فکر کردم اگه بفهمن دیر زنگ زدم و هنوز کسی نیومده دنبالم، مجبور میشن منو برسونن و ترجیح دادن خومو معرفی نکنم و منتظر بمونم بابا بیاد.
ناگفتههای اینستا:
دوستام گفتن اگه از صادقیه برم دهکدۀ المپیک بهتره. رفتم صادقیه. اینجا که رسیدم، درست همین جا و پای همین دو تا اتوبوس پاهام سست شد. قلبم؟ مچاله شد. دلتنگی اتفاق عجیبیست. گویی خواهی مرد اما نمیمیری.
یکی از سؤالات مصاحبه اینه که چه زبانهایی رو چقدر بلدی. وقتی نام بردم و تهشم گفتم ترکی هم که خب زبان مادریمه استادی که این سؤال رو کرده بود برگشت سمت یه استاد دیگه و گفت قابل توجه شما؛ ترک هستن ایشون. منظورشو متوجه نشدم که چرا اینو گفت. دیکشنری تخصصی انگلیسی به انگلیسی رو باز کردن و یه کلمه آوردن گفتن راجع بهش توضیح بده. من نشنیده بودم اون کلمه رو تا حالا. گفتم بلد نیستم. استاد شمارۀ ۷ احتمالاً یادش نبود که یه زمانی باهاش آواشناسی پاس کردم، اما استاد شمارۀ ۶ هیچی نپرسید و گفت من این خانوم رو کامل میشناسم و از دانشجوهای خوب فرهنگستانه و نیازی نمیبینم چیزی بپرسم. و فقط کتابی که صفحۀ اولش ازم تقدیر! شده بود رو ورق زد و استاد دیگری راجع به کتاب چیزهایی پرسید.
چینش میز و صندلیای مصاحبه رو دوست نداشتم. کلی استاد پای تخته نشسته بودن و دانشجو باید تکوتنها، ردیف اول کلاس مینشست. چینش اصفهان هم بد بود. اونجا هم استادها تو کلاس جای دانشجوها نشسته بودن و دانشجو تکوتنها باید پای تخته مینشست. ولی بهشتی رو دوست داشتم. اتاق جلسه بود و میز گرد داشتن و دور یه میز کنار استادها مینشستیم. پارسالم بهشتی همینشکلی بود. پارسال تربیت مدرس و تبریز هم مصاحبههاشون تو اتاق جلسه بود. در کل میخوام تندیس افتضاحترین حالت چیدمان رو بهلحاظ روانی به همین دانشگاه علامه بدم.
بعد از مصاحبه، با اتوبوس برگشتم صادقیه. یه خانومه تو اتوبوس داشت با خواهرش صحبت میکرد. مثل اینکه داشتن جستوجوی خانهبهخانه میکردن برای پیدا کردن عروس و یه خوبشو دستچین کرده بودن و حالا داشت به خواهرش میگفت حسینم ببریم ببینه. ببینیم اصن میپسنده، نمیپسنده. بعد داشت راجع به قسمت حرف میزد. به خواهرش میگفت ببینیم قسمت چیه. حالم بد شد. انگار یکی دستمو گرفت و برد ۱۹ بهمن و نشوندم جلوی مهمونایی که کاش نمیومدن.