1150- بمیرید، بمیرید، و زین مرگ مترسید
دیشب زنگ زدن بابا و گفتن حال عمهش خوب نیست. عمهی 80 سالهی بابا ده ساله که آلزایمر داره. هیچ کسو، حتی خودشم نمیشناسه. همه چی رو فراموش کرده؛ حتی حرف زدن. آخ! حتی حرف زدن. بچههاش که البته بچه هم نیستن و خودشون بچهها و نوهها دارن، میگفتن عمه هر از گاهی یهو میگه "مواظب باش تو تنور نیافتی"، "گرگها به گله حمله کردن" و جملههایی که شاید شصت هفتاد سالیه تاریخ مصرفشون گذشته؛ اما هنوز تو ذهنشه؛ تهِ ذهنشه. دیشب بعد اینکه مامان و بابا رفتن خونهی عمه اینا، اومدم پنل وبلاگمو باز کردم و نوشتم ده سال با آلزایمر و بدون خاطره زندگی کردن چه جوریه؟ ده سال حرف نزدن و آروم یه گوشه نشستن و حتی جایی که درش نشستی رو نشناختن؛ ده سال فکر نکردن؛ ده سال بودن، اما نبودن؛ ده سال سیر شدنِ تو از دنیا و دنیا از تو. آدمایی که آلزایمر دارن، دیگه نمیتونن چیزی رو ضبط و ذخیره کنن. دیروز و زمان ماضی از دستور زبانشون حذف میشه و فقط حال، فقط حال و فقط حال. اینا رو نوشتم و عنوان پستم هم گذاشتم "گل سرخ و سفید ارغوانی، فراموشم نکن تا میتوانی"، به دلم ننشست عنوان. پاک کردم و نوشتم "یادم تو را فراموش". داشتم به اون جملات تاریخ مصرف گذشتهای فکر میکردم که شاید اگه یه روز آلزایمر گرفتم و حرف زدن یادم رفت، به زبون میارم. نوشتم و تهشم نوشتم عمهی 80 سالهی بابا امشب عمرشو داد به شما. که زنگ زدن گفتن هنوز زنده است و رفته کما. یاد اون حکایت سعدی افتادم که شخصی همه شب بر سر بیمار گریست، چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست. به این فکر کردم که اگه خودم تا فردا صبح جان به جانآفرین تسلیم کردم چی؟ بیشتر از اینکه نگران یادداشتهای نصفه نیمه و منتشرنشدهام باشم و غصهی کادوهای جغدیِ هنوز به دستم نرسیدهی دوستان تهراننشینم رو که گفتن هر موقع اومدی اینجا خبرمون کن بهت بدیمشون و غافلگیرت کنیم رو بخورم، نگران اون جعبهی قرمزِ بینام و نشونِ توی کمدم بودم که شش تا فیل کوچولو توش بود و با روبان قرمز به هنرمندانهترین شکل ممکن کادوپیچش کرده بودم و یه کارت تولدت مبارک روش گذاشته بودم و منتظرانه نگهش داشته بودم تا شال دخترم تموم بشه و یه روز با بافندهی شال قرار بذارم و با یه شال آبی غافلگیر بشم و با شش تا فیل غافلگیرش کنم. پستی که نوشته بودمو نصفه نیمه رها کردم. بیخیالِ عنوانِ تازه به دلم نشسته، گزینهی انصرافو زدم و رفتم سراغ کمدم. روی یه برگه اسم و آدرس وبلاگشو نوشتم که اگه تا شال دخترم تموم بشه خودم تموم شدم، براش کامنت بذارن و فیلها رو برسونن دستش و شالو بگیرن ازش و بذارن کنار ماشینی که برای امیرحسینم گرفتم.
+ کسی که فردا را از زندگی خود بشمارد، حق مرگ را چنان که در خور آن است رعایت نکرده است. حضرت علی (ع)