پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

1150- بمیرید، بمیرید، و زین مرگ مترسید

چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۲:۲۰ ب.ظ

دیشب زنگ زدن بابا و گفتن حال عمه‌ش خوب نیست. عمه‌ی 80 ساله‌ی بابا ده ساله که آلزایمر داره. هیچ کسو، حتی خودشم نمی‌شناسه. همه چی رو فراموش کرده؛ حتی حرف زدن. آخ! حتی حرف زدن. بچه‌هاش که البته بچه هم نیستن و خودشون بچه‌ها و نوه‌ها دارن، می‌گفتن عمه هر از گاهی یهو میگه "مواظب باش تو تنور نیافتی"، "گرگ‌ها به گله حمله کردن" و جمله‌هایی که شاید شصت هفتاد سالیه تاریخ مصرفشون گذشته؛ اما هنوز تو ذهنشه؛ تهِ ذهنشه. دیشب بعد اینکه مامان و بابا رفتن خونه‌ی عمه اینا، اومدم پنل وبلاگمو باز کردم و نوشتم ده سال با آلزایمر و بدون خاطره زندگی کردن چه جوریه؟ ده سال حرف نزدن و آروم یه گوشه نشستن و حتی جایی که درش نشستی رو نشناختن؛ ده سال فکر نکردن؛ ده سال بودن، اما نبودن؛ ده سال سیر شدنِ تو از دنیا و دنیا از تو. آدمایی که آلزایمر دارن، دیگه نمی‌تونن چیزی رو ضبط و ذخیره کنن. دیروز و زمان ماضی از دستور زبانشون حذف میشه و فقط حال، فقط حال و فقط حال. اینا رو نوشتم و عنوان پستم هم گذاشتم "گل سرخ و سفید ارغوانی، فراموشم نکن تا می‌توانی"، به دلم ننشست عنوان. پاک کردم و نوشتم "یادم تو را فراموش". داشتم به اون جملات تاریخ مصرف گذشته‌ای فکر می‌کردم که شاید اگه یه روز آلزایمر گرفتم و حرف زدن یادم رفت، به زبون میارم. نوشتم و تهشم نوشتم عمه‌ی 80 ساله‌ی بابا امشب عمرشو داد به شما. که زنگ زدن گفتن هنوز زنده است و رفته کما. یاد اون حکایت سعدی افتادم که شخصی همه شب بر سر بیمار گریست، چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست. به این فکر کردم که اگه خودم تا فردا صبح جان به جان‌آفرین تسلیم کردم چی؟ بیشتر از اینکه نگران یادداشت‌های نصفه نیمه و منتشرنشده‌‌ام باشم و غصه‌ی کادوهای جغدیِ هنوز به دستم نرسیده‌ی دوستان تهران‌نشینم رو که گفتن هر موقع اومدی اینجا خبرمون کن بهت بدیمشون و غافلگیرت کنیم رو بخورم، نگران اون جعبه‌ی قرمزِ بی‌نام و نشونِ توی کمدم بودم که شش تا فیل کوچولو توش بود و با روبان قرمز به هنرمندانه‌ترین شکل ممکن کادوپیچش کرده بودم و یه کارت تولدت مبارک روش گذاشته بودم و منتظرانه نگهش داشته بودم تا شال دخترم تموم بشه و یه روز با بافنده‌ی شال قرار بذارم و با یه شال آبی غافلگیر بشم و با شش تا فیل غافلگیرش کنم. پستی که نوشته بودمو نصفه نیمه رها کردم. بی‌خیالِ عنوانِ تازه به دلم نشسته، گزینه‌ی انصرافو زدم و رفتم سراغ کمدم. روی یه برگه اسم و آدرس وبلاگشو نوشتم که اگه تا شال دخترم تموم بشه خودم تموم شدم، براش کامنت بذارن و فیل‌ها رو برسونن دستش و شالو بگیرن ازش و بذارن کنار ماشینی که برای امیرحسینم گرفتم.

+ کسی که فردا را از زندگی خود بشمارد، حق مرگ را چنان که در خور آن است رعایت نکرده است. حضرت علی (ع)

+ beeptunes.com/track/468565778

۹۶/۰۷/۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امیرحسین (طوفان سابق)

بابا

جولیک

عمه‌ی 80 ساله‌ی بابا

مامان

منیره

نسیم

نظرات (۲۷)

نمیدونم چی بگم.
پاسخ:
:)) بگو پستت عالی بود و به وبلاگ منم سر بزن :دی
پستت عالی بود
و به وبلاگ منم سر بزن
و یکی از اون ماشینا برای محمد مسلم من بخر :/
پاسخ:
:دی باشه. محمد مسلم شما هم مثل امیرحسین ما سفید دوست داره؟ فقط همین یه بچه رو دارید؟ اگه بخواید برای نازنین زهراتونم شال بلدم ببافما
خوب الان فهمید که شیش تا فیل قراره بهش بدی که :دی
پاسخ:
سبک من موقع غافل‌گیر کردن مردم با تمام سبک‌های دنیا فرق داره و اینجوریه که میگم برات فلان چیزو گرفتم و تو فلان تاریخ و فلان ساعت بیا فلان جا غافل‌گیرت کنم. تعریفی که از غافل‌گیری تو ذهنمه مستقل از زمانه. 
۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۵:۵۱ گیسو کمند
هههههه فکر کردم فقط منم که برای بچه هام چیز میز میخرم. پریروز رفته بودم شهر کتاب ، کتاب بخرم ، چشمم به اسباب بازیهای پیکاردو که افتاد دیگه نتونستم مقاومت کنم و جورواجور چندتا خریدم. تازه کتاب های پارچه ای و عروسک های انگشتی و کتابهای حمام پسرهام مونده که بخرم   D: 
پاسخ:
منو به حال خودم رها کنن جهیزیه‌ی دخترامم جمع می‌کنم کم‌کم :))
چه شیوه نوینی که :)) به نام شیوه غافلگیری شباهنگ ثبتش کن 😀
پاسخ:
در این شیوه، تمرکز روی نفسِ عمل غافل‌گیریه ولو اینکه زودتر از موعد رخ داده باشه
۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۷:۰۵ پسر مشرقی
چقدر آلزایمر گرفتن برام دردناکه... حتی تصورشم نمی تونم بکنم خودم یا بدتر از اون یکی از نزدیکانم گرفتارش بشه...

برا آدمایی مثل تو هم که حتی پست های وبلاگت هم از گذشته حرف زدن و فلاش بک پر شده قطعا دردناک تره...
امید که سراغمون نیاد...
پاسخ:
شبیه مردنه :(
خدا امیرحسینتو حفظ کنه برات :)
پاسخ:
ممنون :دی ولی نسیم و خاطره چی پس؟ تو هم عین این پیرزنا چرا فقط پسرمو دعا می‌کنی؟ :دی (همسایه‌های مامان‌بزرگم اینا که خودشون مامان‌بزرگ بودن، هر موقع مامان‌بزرگمو می‌دیدن می‌گفتن خدا پسرتو برات نگه‌داره. یا مثلاً به بابام می‌گفتن خدا پسرتو برات نگه‌داره. یا به عمه‌هام می‌گفتن خدا برادرتو یا پسر برادرتو برات نگه‌داره :| کلاً دختر و سلامت و ماندگاری‌ش براشون مفهومی نداشت)
۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۷:۲۹ پسر مشرقی
دقیقا خودِ مردنه...
پاسخ:
آره دیگه زندگی نیست، زنده بودنه فقط
۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۹:۰۷ فیلو سوفیا
چقدر عالی بود مخصوصا حدیث آخرش...ممنون خیلی@-)-
پاسخ:
چشاتون عالی می‌بینه :))
لینک سایتی که اون حدیثو ازش برداشتمو گذاشتم روی اسم حضرت علی که اگه کسی خواست بیشتر بخونه، به سایتش مراجعه کنه. به نظر منم خوب بود مطالبش
۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۹:۱۷ آقاگل ‌‌
خاله بابا که میشه عمه مامان نزدیک به 10-15 سال آلزایمر گرفته بود. خیلی دردناک بود. یادمه عروسی پسرعموم رفته بودن آورده بودنش برا شب عروسی. بعضیا رو میشناخت بعضیا رو نه. اون شب گیر داده بود به عموی من که از خونه ما برو بیرون.(خونه عموم بودیم.) چند وقت بعد آلزایمرش بدتر شد. دیگه حتی شوهرش رو هم نمیشناخت. در خونه رو روش قفل میکردن که یه موقع ول نکنه بره بیرون. چندبار این اتفاق افتاده بود که رفته بود بیرون و گم شده بود. چند وقت بعدش بردنش خونه سالمندان. تا همین پارسال. فوت شد. عجیب ترین و بدترین درد به نظرم همین بیماری فراموشی خاطراته. اینکه یادت بره گذشته رو. اینکه بمونی توی حال. اینکه حتی توی حال هم نتونی زندگی کنی. بیشترین ترسم از همینه که وقتی پیر شدم آلزایمر بگیرم. 
ان شالله خدا از عمه پدر شما هم راضی بشه. و مورد لطف و رحمت خودش قرارش بده. (ببخشید البته که این شکلی حرفم رو میزنم.)
نمیدونم چرا باید اینارو می نوشتم. شاید اصلا نوشتنش لزومی نداشت شاید اصلا نباید می نوشتم. نمیدونم. فقط پست رو که خوندم یاد خاطرات کودکی و خونه اون مرحوم افتادم دلم گرفت. خواستم شاید با نوشتن این دلگرفتگی رفع بشه که خب انگار نشد.
پاسخ:
خدا بیامرزه خاله بابای شما رو
پیری خیلی شبیه بچگیه، از نظر ناتوانی جسمی و حتی شاید از این نظر که زمان، اون مفهومی که تو جوونی داره رو نداره
ان شاء ا... شفا پیدا کنند....
پاسخ:
ایشالا عاقبت به خیر شیم همه مون
۱۹ مهر ۹۶ ، ۲۱:۰۷ آقاگل ‌‌
جا داره در کنار حدیثی که نقل کردی این حدیث هم باشه:
چنان باش که همیشه زنده ای و چنان باش که فردا می میری

لینک شد؟ اگه نشد این لینکش از همین سایتی که لینک کردی لینکش رو آوردم:
https://goo.gl/8yHJJj
پاسخ:
آره حدیث تامل برانگیزیه
کامنت گذار نمیتونه لینک کنه فکر کنم
مسئولین بیان رسیدگی کنن
درک این حدیثا برام خیلی سخته . هم برنامه داشته باش برای چند سال آیندت هم روش حساب نکن . آرزو کن و برای رسیدن بهش تلاش کن ولی بهش دل نبند .برای من که خیلی سخته !
خیلی ازون بیت سعدی خوشم میاد...
پاسخ:
مثلاً هم برای بچه‌های نداشته‌ات کتاب و لباس و اسباب‌بازی بخر، هم این احتمالو بده که فردا نباشی
سخته یه کم

+ بخشی از یکی از حکایتای گلستان بود :)
۱۹ مهر ۹۶ ، ۲۱:۲۵ ماهی کوچولو
آلزایمر خیلی هم بد نیست تا وقتی که به طور کامل توان یه انسان توانمند رو میگیره
مادربزرگ من از قوی ترین انسان های دنیا بود تا اینکه آلزایمر گرفت... 
پاسخ:
خانمِ گاد پاور؟
۱۹ مهر ۹۶ ، ۲۱:۴۲ نیمچه مهندس ...
جوابت به لوسی می چقدر خوب بود:)
من دلم میخواد سالم پیر بشم.
بافتنی،جدول حل کردن،کتاب خوندن،معاشرت با آدمای متفاوت با ما از نظر فکری باعث میشه دیرتر آلزایمر بگیریم یا اصلا نگیریم.
خدا بیامرزدشون
پاسخ:
جوابای من کلاً خوبه. خواستین اُسکاری، سیمرغ بلورینی چیزی به جواب دهنده‌ی برتر بدید من در خدمتم :دی
من با لپ‌تاپ و وبلاگم پیر میشم اگه پیر بشم
۱۹ مهر ۹۶ ، ۲۲:۳۲ محبوبه شب
متاسفانه بی بیِ منم (مامانِ بابام! نوه های بزرگ ایشون بهشون میگن بی بی که منم جزوشونم) مغزش در حال کوچک شدنه و خاطرات چننننند سال پیش رو به یاد داره ولی حرفا و سوالایی که الان میپرسه رو یک ساعت بعدش فراموش می کنه و دوباره تکرار میکنه! دیگه چه برسه به اینکه دیروز کی اومد خونه شو کی بهش زنگ زده!! :(
منم از این پیری می ترسم.. پیری ای که هیچ کسو نشناسم و ندونم کیا منو دوست داشتن و منم کیا رو دوست داشتم :'( 

اصن بیا یه کشتار دسته جمعی راه بندازیم اون وقت دیگه نه پیر میشیم و نه آلزایمر می گیریمو نه خانه های سالمندان انقدر پر و پیمون میشه! -_- نظرته؟ :d
پاسخ:
حالا خوبه بی‌بی شما هر از گاهی تکرار می‌کرد یه چیزایی رو، 
این بنده خدا که مطلقاً هیچی یادش نیست و پاک شده مموریش

با کشتار دسته‌جمعی که ما تربیت نمی‌شیم. من با روش‌های آسون مخالفم :پی!
همین که آدما کم‌کم می‌میرن و یه عده‌ی دیگه به دنیا میان یه جور درسه برای بقیه که عبرت بگیرن. درس سختیه، ولی خب از پسش برمیایم :)
مرگ و زندگی دست خداست.
انشاالله شفا پیدا کنن.



پاسخ:
همه چی دست اونه و خوشبختانه مهربونم هست و دوستمون داره
باید همیشه در حال یادگیری و کهر کشیدن از مغزمون باشیم تا یادمون نره...
میدونی زندگی بدون گذشته و خاطره شاید یخت نباشه اما این ادما در واقع حال رو ندارن تو گذشته های خیلی دورشون زندگی میکنن که حواست باشه نری تو تنور!
یه دعایی از معصومین هست که مامانم به طور مکرر میگه:خدایا اولین نعمتی که ازمون میگیری جانمون باشه!
دعای قشنگیه...
اینکه جان داشته باشی و عملکرد مغزی نه خیلی دردناکه،خیلی!
پاسخ:
من انقدر از مغزم کار کشیدم که فرسوده شده بنده خدا :))) ولی بازم امکان آلزایمر هست
دعای قشنگیه واقعاً. آمین :) ولی قبلش مرادمونم بده خدا :)))
۲۰ مهر ۹۶ ، ۰۸:۵۲ مصطفی فتاحی اردکانی
1.پستت عالی بود و به وبلاگ منم سر بزن

2. خوب شد یهو بحثت عوض شد و از آلزایمر در اومدی..... داشتم دیونه میشدم.... من اگه الازایمر بگیرم چی میشه؟ زندگی با آلزایمر مگه زندگیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ:
1. :))) والا من همیشه به وبلاگ شما سر می‌زنم :دی
2. شاید یه جور مرگ زودهنگام باشه
۲۰ مهر ۹۶ ، ۱۱:۰۹ ماهی کوچولو
یس خانوم گادپاور
پاسخ:
اگه آلزایمر بگیرم، گادپاور آخرین چیزیه که یادم میره :)))
۲۰ مهر ۹۶ ، ۱۳:۴۳ ماهی کوچولو
از بس عشقه :)) خانومشم فقط همونو یادش بود :)) 
پاسخ:
خدا رحمتش کنه
ما رو هم پیشاپیش بیامرزه :))
۲۰ مهر ۹۶ ، ۱۶:۲۷ صبا مهدوی
اگر به مردن فکر میکردیم زندگی هامون بهتر از این بود. به قول ظریفی که می گفت جوری زندگی کنید که مرگ مزاحم زندگی تان نباشد

پاسخ:
آره واقعا کاش هر کاری میخوایم بکنیم قبلش یه لحظه به این فکر کنیم که شاید دو دیقه دیگه نباشیم و آخرین کارمون باشه
۲۰ مهر ۹۶ ، ۱۹:۳۳ میرزاده خاتون
بهترین توصیف یه بیمار آلزایمری رو تو کتاب هنوز آلیس خوندم. زن تحصیلکرده ای که تو دانشگاه هاروارد روانشناسی زبان درس می‌ده و بعد به تدریج گرفتار این اختلال می‌شه...کتاب جالب،واقع بینانه،تاثیرگذار و غم انگیزیه
پاسخ:
چند وقته دارم برای دکترا کتابای مغز و اعصاب و روانشناسی میخونم. البته امیدوارم از گرایش مغز و زبان قبول شم، ولی چون ضرایب دروس گرایشا جدا نیست، باید به کتابای روانشناسی و پزشکی هم سرک بکشم. این کتابی که گفتی رو میذارم تو اولویت که بخونم حتما. باید کتاب جالبی باشه.
۲۱ مهر ۹۶ ، ۰۰:۲۶ رضا فتوکیان
حالا اون بنده خدا آلزایمر گرفت اونا رو میگفت
دارم فکر میکنم خدای ناکرده ما بگیریم دقیقا چی میگیم... :|
پاسخ:
من فکر می‌کنم جملاتی که گاهی تو خواب میگم
مشتقشو گرفتم
انتگرالشو بگیر
امتحان الکمغ (الکترومغناطیس) دارم
ایکسو پیدا کردم
و یه همچین چیزایی :))
الان عمه جان هنوز در کما هستند ؟ الزایمر خیلی بده حتی بچه هارو کلافه میکنه. خود طرف که متوجه ی زمان و مکان نیست حرف خودشو هی تکرار میکنه ....
 ایشالله که سلامت باشی فیلهارو بدی و شال ابی رو بگیری بندازی دور گردن دخترت و همزمان امیرحسینت هم با قام قامش بازی کنه بزنه به پات دردت بیاد بگی امیررررر ماشینتو ببر اونورتر پای مامانی رو له کردی الان پلیس میاد میبردت 😂😂😂😂
پاسخ:
به هوش اومده، ولی دیگه راه نمیره. حرف هم که نمیزنه
پریشب رفتیم دیدنش، داشتن بالای سرش قرآن می‌خوندن!
یکی نبود بگه این هنوز زنده است خب آخه

بچه‌ام از طفولیت عشقِ قام قام بود. بزرگ که بشه قراره هی ماشین من و باباشو برداره بره دور دور، ما هم هی دعواش کنیم :)))
۲۲ مهر ۹۶ ، ۱۱:۵۶ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
واقعا می تونیم برای روزهای آینده مون برنامه ها داشته باشیم و در عین حال بپذیرم که ممکنه لحظه بعدی نباشیم!؟
پاسخ:
می‌تونیم
باید از کارها و تصمیمات کوچیک شروع کنیم و تمرین کنیم کم کم
چه قدر بهم گفتن فلان‌کار رو انجام بده و گفتم فردا. با اینکه از خدام بود بمیرم. این تناقض گفتار و کردار من رو می‌کشه آخر... 
پاسخ:
جامعه به آدمایی مثل شما نیاز داره
آرزوی مرگ نکنید لدفن!