1184- بیاتنوشت و قطارنوشتِ 6 دی (در راستایِ پست تهران، وقایع اتفاقیه قبل از ورود به تهران)
بیاتنوشت چیست؟ نوشتههای منتشر نشده، از دهن افتاده و بیاتی که پیام، خاصیت و اهمیت چندانی ندارند.
واگن سوم بودم. برگشتم سمت سالن و دستمو بردم بالا و برای بابا تکون دادم. قلبم مچاله شد. تنگ شد. باورم نمیشه هنوزم وقتی میرم تهران گریهام میگیره. قبلنا وقتی میرفتم بغض میکردم و برگشتنی (میدونین که؛ برگشتنی قیده. ینی وقتی داشتم برمیگشتم خونه) خوشحال بودم. حالا وقتی برمیگردم هم از اون ور دلم تنگه و باز بغض میکنم برای تهران. دائمالبغض که میگن منم. سهراب در همین راستا میفرماید: اهل کاشانم اما، شهر من کاشان نیست. شهر من گم شده است.
سه تا پسر و دو تا دختر هم واگن سه بودن. شایدم دو تا پسر و سه تا دختر. باهم بودن. هر پنج تاشون کوپهی اول. من کوپهی دوم بودم. کوپهی ششتخته گرفته بودن و قرار بود کیفا و چمدوناشونو بذارن روی تخت ششم. تا برسیم و سوار شیم پشت سرشون بودم و حرفاشونو میشنیدم. ینی هم بغض کرده بودم و دلم تنگِ خونه بود، هم فال گوش وایستاده بودم. واینستاده بودم البته. فال گوش حرکت میکردم. دانشجو بودن. اینو وقتی بلیتاشونو دستشون گرفته بودن و دنبال واگن سه میگشتن و از خوابگاه میگفتن فهمیدم. ولی نفهمیدم ساکن تبریزن و دانشجوی تهران، یا اهل تهرانن و دانشجوی تبریز. همهشون فارسی حرف میزدن باهم و لهجه هم نداشتن. به تجربه، ششِ دی، موقعِ فرجههاست و ملت تو یه همچین روزی برمیگردن خونهشون. مگه اینکه پروژهای چیزی داشته باشن.
مأمور قطار قبل از سوار شدن بلیتاشونو دید و پرسید باهمین؟ گفتن آره. مأموره فکر کرد منم با اونام. شش تا بودیم و کوپهها ششتخته. بعد که بلیتمو نشونش دادم از گمراهی درومد. زمانه چقدر عوض شده. دورهی ما رانندههای اتوبوس نمیذاشتن خانوم کنار آقا بشینه. باید شناسنامه نشونشون میدادی و ثابت میکردی محرمین. اون وقت اینا کوپهی دربست گرفتن. [نچ نچ نچ گویان سوار قطار میشود]
سوار قطار که شدم، تو کوپهمون فقط من بودم. از مأمور واگن پرسیدم تنهام؟ گفت نه بین راه قراره سوار شن. دفتر و دستکامو درآوردم و شروع کردم به درس خوندن. صدای خندههاشون رشتهی افکارمو میگسست. پانتومیم بازی میکردن، خاطره تعریف میکردن، چیپس میخوردن و میخندیدن. دلم میخواست مثل بچهها خوراکیامو ببرم باهاشون تقسیم کنم و بگم منم بازی میدین؟ :دی
یاد سال اول کارشناسی افتادم. هم سن و سال همینا بودیم. دم عید بود و نمیدونم چه امتحان و پروژهای داشتیم که همهمون تا یه تاریخی نتونسته بودیم بریم خونه و بلیت اتوبوس و هواپیما هم تموم شده بود و همهمون برای همون روز بلیت قطار گرفتیم. من، ریحانه، سمیرا، بهناز، نگار، دنیز، مریم؟ مژده؟ سحر؟ یادم نیست چند تا بودیم. برای نماز نگهداشته بودن. وقتی داشتم پیاده میشدم فریدو دیدم. اون داشت سوار میشد و من پیاده میشدم. از دیدنِ همکلاسیای که تا همین چند ساعت پیش سر یه کلاس بودیم انقدر شوکه شده بودم که هیچی نگفتم. نه سلامی نه علیکی. برگشتم به ریحانه بگم فریدم تو همین واگنه که ریحانه پیشدستی کرد و گفت افشین اینا هم با همین قطار میرن تبریز. ریحانه عمران بود و افشین اینا یه باند عمرانی بودن. بعد پوریا رو دیدم. پوریا و فرید و یه چند تای دیگه که هنوز اسماشونو یاد نگرفته بودم برقی بودن. اون روز کلی نخبه و نابغه تو اون واگن بودن. واگن شریفیا :))
هنوز داشتن پانتومیم بازی میکردن و خاطره تعریف میکردن و چیپس میخوردن و میخندیدن. چقدر احساس پیری میکردم وقتی بهشون فکر میکردم. برای شام جوجه سفارش دادن و یه کم تو سالن قدم زدن و بعد دیگه صداشون قطع شد.
یکی دو سه ساعتی از تبریز فاصله گرفته بودیم که یه خانومه ۳۸ ساله (وقتی ۱۷ سالش بوده ازدواج کرده و همون سال، اولین بچهش که یه پسر ۲۱ سالهست و تهران افسری میخونه و قصد ازدواج نداره به دنیا اومده) با دخترش سوار شد. شبیه یکی از بچههای تیم شیما اینا حرف میزدن. حدس زدم باهم همشهری باشن. همانطور که زبان فارسی لهجههای متعددی داره و از طرز حرف زدن طرف میفهمیم اهل کجاست، ترکی هم اینجوریه. لهجهشناسیم خوب نیست زیاد و فقط میتونم تشخیص بدم طرف همشهریم هست یا نه. بعد یه خانم ۶۸ ساله (گفت ۹ تا بچه دارم و بچهی آخرم ۲۹ سالشه و وقتی ۳۹ سالم بوده به دنیا اومده) با یه دبّه ترشی و ده تا ساک و چمدون و سطل ماست و روغن و کره و دخترش (که همین دختر ۲۹ ساله باشه) سوار شد و بعد یه خانوم دیگه که مثل خانم ۳۸ ساله و دخترش حرف میزد با یه جعبه سیب و یه گونی پیاز و سیبزمینی و چند تا قابلمه و یه دبّه ترشی و دو تا ماشین کنترلی که برای نوههاش خریده بود و چند تا ساک سوار شد.
یه کم در مورد دندون مصنوعی صحبت کردن. خانم ۳۸ ساله دندوناشو تازه کشیده بود و میخواست دندون مصنوعی بذاره. بعد در مورد محلهشون و در واقع آدرس خونههاشون صحبت کردن. اینکه کجا میشینن و خونهشون بزرگه، کوچیکه، حیاط داره، نداره. بعد در مورد شغل شوهراشون و آدابِ پول گرفتن از شوهراشون و اینکه کاش مستقل بودن و چشمشون به دست شوهرشون نبود. به من هم توصیه کردن مستقل شم و چشمم به جیبِ شوهرم نباشه. در مورد گوشتِ «گچی» هم صحبت شد. گِچی به زبان ما نمیدونم بز، گوزن، آهو یا چیه. بلد نیستم فارسیشو. در مورد گوشت این حیوون صحبت میکردن. دخترِ ۲۹ سالهی خانم ۶۸ ساله رفت از عموش چیزی بگیره یا بهش بده. در ادامه، مامانش اون آقا رو شوهر خطاب کرد. یه کم گیج شده بودم، ولیکن ساکت بودم و وارد بحثشون نمیشدم. خانومی که روبهروم نشسته بود از دختر ۲۹ سالهی خانم ۶۸ ساله پرسید با عموت اومدین یا پدرت؟ دختره گفت بابامه، ولی عمو میگیم بهش. اونجا بود که فهیدم اینا به بابا میگن عمو. بقیهی خانوما هم تأیید کردن که ما هم همچین رسمی داریم که بابا رو عمو صدا کنیم و عمو رو بابا. تعداد بچههای همو پرسیدن. و اونجا بود که فهمیدم خانم ۶۸ ساله، ۹ تا بچه داره. پنج تا پسر و چهار تا دختر. آخریه همین دختره بود که به گفتهی خودش کلی خواستگار داشت، خودشم خواستگارهاشو میخواست و یکیش همسایهشون بود، ولیکن دختره رو نمیدادن بهش. زیرا پدر دختره از پسره خوشش نمیومد. ظاهراً یه خواستگار تهرانی هم داشت و به اونم نمیدادن. کلاً نمیدادنش به کسی. دختره ضمن اظهار نارضایتی از عملکرد پدرش مبنی بر اینکه سخت میگیره اذعان کرد: نه به دور میدن منو نه به نزدیک. کلاً نمیدن منو به کسی.
خانوم ۳۸ ساله از خانومی که روبهروم نشسته بود پرسید چند تا بچه داری؟ خانومه جواب داد سه تا کنیز داری. منظورش این بود که سه تا دختر دارم. گفت تهرانن و بعد در همین راستا از مشقتهای مادر بودن گفت. یه ضربالمثل یا سخن نغز هم گفت که متأسف شدم. خواست مثلاً بگه مادر بودن سخته، گفت سگ باشی مادر نباشی. بگذریم... بهشت زیر پای مادران است به هر حال. این خانوما اهل یه شهرستانی بودن که اهالی اون شهرستان از اهالی یه شهرستان دیگه خوششون نمیومد. و تا میتونستن پشت سر اون شهرستانیا حرف زدن که فلانن و بهمانن. معلوم بود از ماها هم متنفرن و دو صد چندان حالشون از ما به هم میخوره. ولیکن به احترام من چیزی نمیگفتن پشت سر اهالی شهر ما.
وقتی دیدن حرف نمیزنم، سر صحبتو اینجوری باهام باز کردن که اهل کجام و اصرار داشتن که بدونن خود تبریز یا اطرافش. این خیلی مهمه برای بعضیا. دلیلشم کشف نکردم هنوز. دیدم اگه بحثو ادامه بدن، باید مساحت فرشای خونهمونم در اختیارشون بذارم. فلذا سرمو کردم تو گوشیم تا خودشون با خودشون به بحثشون ادامه بدن. در ادامه داشتن در موردِ خانوادهی شوهرشون، عروسِ خواهرشوهراشون و خواهرشوهرای عروساشون صحبت میکردن. یه ضربالمثلم اینجا و در همین راستا یاد گرفتم که سگ از توله نجستر هست یا نیست یا توله از سگ نجستره یا یه همچین چیزی. انقدر تند تند حرف میزدن و بحثو عوض میکردن و چیزای جدید میگفتن که مطالب، خوب جا نمیفتاد برام. به هر حال یه چیزی نجس بود این وسط. و در کل منظورشون این بود که عروس و خواهرشوهر اه اه و پیف پیف. اینجا بود که خانم ۳۸ ساله به این نکته اشاره کرد که پسرش قصد ازدواج نداره و ابراز نگرانی کرد بابت عروس آیندهش.
ینی هر چقدر من عاشقِ خانوادهی فرضیِ شوهرِ فرضیم ام، اونا متنفر بودن از خانوادهی شوهر و حالشون به هم میخورد ازشون و هر چقدر من عاشق شهرستانها و لهجههای مختلفم اونا بدشون میومد از هر کی و هر چی جز خودشون.
خانم ۳۸ یه سوال شرعی بانوان هم داشت که تو جمع مطرح کرد و من چون میدونستم حکمشو، براش توضیح دادم و برای مطمئنتر شدنش از گوگل هم جستجو کردم براش. داشت میرفت تهران که با پسرش برن قم، زیارت. پسرش دانشجو بود و قرار بود بیاد دنبال مادر و خواهرش. خواهرش کلاس ششم بود. همون اولِ آشنایی اسممو پرسید. دوست شدیم باهم و نصف شب که بدخواب شده بودم اونم بیدار بود و باهم پفیلا خوردیم. نسبتاً ازشون خوشم اومد. مهر خانومه تا حدودی به دلم نشست. مهربون بود، ولی نه انقدر که آرزو کنم همچین مادرشوهری داشته باشم. تو این چند سال کمِ کمش با صد تا خانوم که پسر دم بخت داشتن همسفر بودم و هر بار مصممتر شدم که قبل از ازدواج، در مورد مادر مراد بیشتر تحقیق کنم و نسبت به مادرش حساستر باشم تا خودش. ینی انقدر که اینا رو مخن، پسراشون رو مخ نیستن فکر کنم.
ظاهراً سر و صدای کوپه بغلی نذاشته بود اینا خوب بخوابن. صبح یه کم بد و بیراه پشت سر اونا گفتن و وقتی فهمیدن کوپهشون مختلط بوده، نچ نچ نچ گویان به خدا پناه بردن و انگشت حیرت به دهان گذاشته و گزیدن.
بعدشم رسیدیم و ادامهی این پست میشه همون پست 1177