۱۴۴۱- جبران انجیر
اون موقع که هنوز گوشیامون هوشمند نشده بودن و وایبر و تلگرام نداشتیم، از مدرسه و بعدها از دانشگاه که برمیگشتم، جیتاک و یاهومسنجرمو باز میکردم و تا وقتی بخوابم آنلاین بودم. همینجوری که زندگیمو میکردم، کنار کارای روزمره با سهیلا هم چت میکردم. یه وقتایی ساعتها تا صبح حرف میزدیم. وقتایی که امتحان داشتیم ساکت بودیم. حرفامون هیچ وقت تموم نمیشد. همیشه چیزی برای گفتن داشتیم. یه وقتایی هم تلفنی حرف میزدیم. موقع حرف زدن با سهیلا بود که فهمیدم وقتی زمان مکالمه به یک ساعت میرسه تلفن خودبهخود قطع میشه. تا قبل از اون با کسی این همه حرف نزده بودم. یه روز صحبت انجیر شد. از نمیدونم کجا رسیده بودیم به انجیر خشک. گفت آدرس خوابگاهتو بده برات بفرستم. اون موقع طرشت بودم. سال آخر کارشناسی. چند روز بعد، یه بستۀ پستی داشتم از دانشکدۀ مواد دانشگاه تبریز. چند تا انجیر، با یه شونۀ چوبی و یه یادداشت کنار انجیرا. نوشته بود انجیرها نشُسته هستن، قبل خوردن بشورشون. تو یه شهر دور، تو غربت و غم و تنهایی، چقدر به یه دستخط از طرف یه دوست نیاز داشتم.
عکسو سال ۹۴ گرفتم
پارسال تو یه مسابقۀ ویراستاری اینستاگرامی، برندۀ رنگ مو! شدم. تازه با اکانت خودم هم جواب نداده بودم و اکانته مال بابا بود. از این جوایز ناجور زیاد گرفتم. یه بارم دو تا کاسه جایزه دادن بابت مقام نمیدونم چندم تو المپیاد. رنگش به دلخواه خودمون بود، ولی هیچ کدوم از اعضای خانه رنگه رو حالا هر رنگی که میخواست باشه لازم نداشتن. اون روز به یاد ایام قدیم داشتم با سهیلا چت میکردم. هر چند این روزها حرف مشترک کمتری باهم داریم. از جایزهای که بابت ویرایش برنده شده بودم گفتم. گفت آبیشو سفارش بده، بده به من؛ ولی بهشرطی که پولشم بدم و باهاش چیزی که دوست داری بگیری. آدرس و کد پستیشو گرفتم و قبول کردم (اینم یه شاهد دیگه بر این ادعا که تعارف حالیم نمیشه :دی). گفتم رنگو بفرستن برای سهیلا. حالا دیگه آدرس خونهشو داشتم و میتونستم هی براش هدیه بفرستم و هی غافلگیرش کنم و هی اون انجیرها رو جبران کنم.
یه زمانی عاشق آسمون و ستارهها و نجوم بود. نمیدونستم هنوزم دوست داره یا نه. هفتۀ پیش با یه هدیه که عکس آسمون روش بود غافلگیرش کردم. ولی حس میکردم هنوز نتونستم اون انجیرها رو جبران کنم. نه با لواشک، نه با کتاب و نه با گلدون. با یه تریلی پر انجیر هم نمیتونم. اون چند تا دونه انجیر وقتی به دست من رسیده بودن که تو یه شهر غریب بودم؛ دور، تنها، غمگین. طرف باید تو یه همچین شرایطی باشه که بهاندازۀ من خوشحال بشه. البته خدا نکنه دور و تنها و غمگین باشه، ولی چند وقت پیش شنیدم که داره از ایران میره. ویزاشم اومده. با رفتن سهیلا تعداد دوستای نزدیکم که وقتی دلم براشون تنگ میشه بدون گذرنامه و ویزا میتونم بغلشون کنم کمتر از انگشتای دست راستم میشه. با اینکه تو این ده سال ده بار هم از نزدیک ندیدمش ولی از وقتی رفتنش قطعی شده، هر روز دلم براش تنگ میشه. رفیق روزهای سختم بود. حالا شاید یه روز وقتی تو غربت، هوس باقلوا، بربری، لواشک یا یه همچین چیزایی کرد، بتونم انجیراشو جبران کنم. البته همینا هم پیدا میشن همه جا. یکی هم نیست بگه حالا حتماً چه اصراریه جبران کنی.