900- نقطهی تسلیم محضم، نقطهی آرامشم بود
دیروز سالگرد شهادت چمران بود؛ دم افطار از تلویزیون شنیدم و یاد تنها کتابی که ازش دارم و خوندم افتادم. یاد پارسال افتادم که رفته بودم برای کارای فارغالتحصیلی و یه سر رفتم رسانا و چه قدر دلم برای اون روز1 و اون روزا تنگ شد.
بعد افطار برش داشتم برای چندمین بار بخونمش و هر بار که شروع کردم به خوندن تا نیمه پیش رفتم و سوالاتی برام پیش اومد که خب همصحبتی نداشتم که باهاش مطرح کنم و بگم اونجا که اون نمودار هایپربولیکو کشیده که جبر و اختیارو توضیح بده، اونجا رو نمیفهمم، اونجا باهاش مخالفم و اصن دوست دارم یکی باشه و اون عکس بالا رو براش بکشم و بگم ببین؟ یه وقتایی آدم اوج میگیره و میرسه به اون پیک. بعد ممکنه زمین بخوره. هیچ اشکالی نداره؛ بلند میشه و تلوتلوخوران ادامه میده و خب دوباره میخوره زمین. به هر دری میزنه و بلند میشه؛ بلند میشه و میجنگه و باز میخوره زمین و کم نمیاره و ادامه میده. اون رینگینگ تایمه ممکنه یه ماه، دو ماه، اصن یه سال طول بکشه. بالاخره یه روزی و یه جایی کم میاری و تسلیم میشی و زانو میزنی و البته که بهترین تصویر عمرم، عکس زانو زدنم بود... لابد باید بسپری به خودش و بگی منو درگیر خودت کن، بلکه آرامش بگیرم.
قرار بود جمعه، شب که دارم بند و بساطمو جمع میکنم برم تهران، بیام اینجا و روی گزینهی ارسال مطلب جدید کلیک کنم و عنوان پستو بنویسم من و تهران و اشکهای پیاپی؛ من و اندوه، من و این غصه تا کی و لینک آهنگِ قمیشی رو بذارم و بگم عنوان: Siavash_Ghomayshi_Tehran؛ بعدشم همین جوری که چیکه چیکه اشکام میریزه روی کیبورد، بنویسم از فردا دیگه قرار نیست سه و نیم بابا بیاد برای سحر بیدارم کنه و دیگه قرار نیست بگم فقط پنج دیقه دیگه بخوابم و دیگه قرار نیست پنج دیقه دیگه امید بیاد سر به سرم بذاره و قلقلکم بده و انقدر رو اعصابم رژه بره که بالشو پرت کنم سمتش و با موهای افشون و پریشون برم بشینم سر میز و دیگه قرار نیست مامان بگه اول برو یه آبی به دست و صورتت بزن و دیگه قرار نیست سر اینکه کم بکش اشتها ندارم دعوامون بشه. اصن دیگه قرار نیست کسی برام غذا بکشه...
بعدشم آبِ بینیمو فین کنم :دی توی دستمال و به تایپ کردن ادامه بدم و بنویسم فردا صبح امتحان دارم و دارم میرم تهران و امشب شب قدره و تو این شبای عزیز، محتاج دعاهای تکتکتونم و اگه یه روزی یه جایی با یه خط از پستام حالتون خوب شده، به حرمت همون یه خط، دعا کنید حال منم خوب شه.
خب امروز سهشنبه است و نشستم تو اتاقم و دارم فکر میکنم حالا که چند روز تا جمعه وقت دارم و حالا که شرایط ایجاب میکنه یه دستم جزوه باشه و یه دستم کتاب و بشینم جلوی لپتاپ؛ خب چرا نرم نشینم تو آشپزخونه، کنار مامان و همین جوری که اون داره کاراشو انجام میده منم درس نخونم؟ اصن من که تو شلوغی و سر و صدا هم میتونم درس بخونم، چرا عصرا که بابا کنترلو گرفته دستش و داره اخبار گوش میده نمیرم بشینم پیشش که همون جا درسمو بخونم؟ اتاق داداشم هم جای بدی نیست... اون که سرش تو کار خودشه، منم میرم یه گوشه میشینم و به کارام میرسم. ایدهی خوبیه؛ نه؟
حتی میتونم امشب و فردا شب بالشمو محکمتر سمتش پرت کنم و بیشتر سر به سرش بذارم و سر سفره کمتر نق بزنم! شاید این جوری اون ده روزی که تهرانم و اون ده شبی که تنهام و از ترس خوابم نمیبره و چراغا رو روشن میذارم، کمتر غصه بخورم و کمتر دلم تنگ بشه و شایدم نه؛
شاید اون شبا یاد همین آخر هفتهای بیافتم که تو آشپزخونه کنار مامان نشسته بودم و هی میگفتم گشنمه! پس کی اذانو میگن و یاد روزایی که نشستم کنار بابا و اخبار گوش دادم و درس خوندم و یاد آهنگایی که وقتی تو اتاق امید نشسته بودم درس میخوندم گوش میداد و هی میگفتم بزن بعدی، اینا چیه گوش میدی بیافتم.
یه اخلاقِ فوقالعاده خوبی که دارم اینه که تو زندگی حقیقیم هیچ وقت مسائلِ حوزههای مختلف زندگیم رو وارد حوزهی دیگه نمیکنم؛ مثلاً مشکلِ خانوادگیم رو نمیبرم سر کلاس درس و مشکلِ درسیمو نمیارم سر میز شام و هماتاقیام شاید هیچ وقت متوجه مشغلهی کاری من نشن و لزومی نمیبینم همکارام در جریان مسائل شخصیم باشن و حتی در سطح عالیتر معتقدم دردهای جسمی و روحی به عالَم درون مربوط میشن نه جهانِ بیرون و معتقدم دوستم هیچ گناهی نکرده که من سردرد دارم و لبّ مطلب اینکه، تو هر شرایطی که باشم، نقشی که تو اون بافتِ محیطی دارم رو ایفا میکنم و خدا رو شکر، بازیگر موفقی بودم.
و به نظر میرسه دنیای مجازی هم یه حوزه، مثل بقیهی حوزههاست و اینجا هم نباید چون امتحان یا دندوندرد داری، جواب مخاطبتو بد بدی و کاسه کوزههای دنیای حقیقیتو سر مخاطب مجازیت بشکنی. و در مقابل، همون طور که یه همکلاسی، هماتاقی، همکار یا اعضای خانواده وقتی میبینن یه کم پَکَری و رعایت حالتو میکنن، از مخاطبِ مجازیای که بهش اجازه داده شده وارد دنیای حقیقی نویسنده بشه هم یه همچین انتظاری میره.
پ.ن: مثل وقتی که روزانهنویسیو کنار میذاری و یه جای خلوت، یه گوشهی دنج گیر میاری و میری اونجا و درو از پشت سر قفل میکنی و یه مدت هم برای خودت مینویسی و با خودت خلوت میکنی و میگی آره! من همونیام که آدرس وبلاگمو تو فرم فارغالتحصیلیم نوشتم و تیکِ لزومی ندارد محرمانه بماندو زدم. من همونم که آدرس اینجا رو به عالم و آدم دادم و 9 سال، ترسی از خونده شدن نداشتم، همون آدمی که فکر میکردم میتونم همهی حرفامو راحت بزنم. بدون استعاره و مَجاز و کنایه! من همونم... ولی خب تازگیا فهمیدم یه حرفاییو باید تو دلت چال کنی و هر از گاهی بری سر خاک و یه فاتحه بخونی و بگی دیدی؟ دیدی همیشه هم نمیشه رک و رو راست و بیتعارف بود؟ دیدی یه حرفاییو نمیشه زد؟
1. رمز اون پست: Tornado