1139- بیاتنوشت1 (این قسمت: ماکاروحانی)
پسردایی بابا، بعد از اینکه رأی دادیم: پارک یا خونه؟
ایلیا: پارک
بیتا: پارک
من: پارک
دخترخالهی بابا که مامانِ بچهها باشه، خطاب به من که مهمونشون باشم: ببخشید تو رو خدا، پارک و ماکارونی پیشنهاد بچهها بود.
ایلیا (نگاه به انگشتم میکنه و): نسین تو هم رای دادی؟
من (انگشتمو میگیرم سمتش و): آره. ایناهاش.
ایلیا: من تا حالا رأی ندادم. فایده نداره.
میخندم و بغلش میکنم و میگم تو همین الان به پارک رأی دادی ایلیا. وقتی بابات پرسید بریم خونه یا پارک، اگه ما نمیگفتیم پارک الان پارک نبودیم. ماکارونی هم پیشنهاد شما بوده هااا! (وگرنه من ماکارونی دوست ندارم :|)
لپم رو میکشه و میبوسه. آبدار و محکم!!!
صورتمو پاک میکنم و میگم حالا فهمیدی رأی چیه و چه فایدهای داره؟
شوهر دختردایی بابا هم ماکارونی دوست نداشت. منم با اکراه میخوردم. ولی با اونایی که ماکارونی دوست داشتن، باهم سر یه سفره نشسته بودیم. /اردیبهشت 96/
پ.ن: داشتم یادداشتهامو مرتب میکردم؛ یه چند تا نوشتهی منتشر نشده پیدا کردم که نه دلم اومد پاکشون کنم، نه به نظرم ارزش پست کردن داشتن. تلگرامم پرِ یه همچین یادداشتهاییه که از دهن افتاده. نمیدونم چی کارشون کنم.