۱۵۶۱- آنچه گذشت، به روایت اینستاگرام، صفحۀ دانشگاهی، بخش سوم
ظهر، باز برقا رفت. از اون سر شهر کوبیدیم اومدیم این سر شهر که درختا و گلای باغچه رو آب بدیم، پاور و لپتاپ و گوشیا رم شارژ کنیم، دیدیم اینجا هم برق نداره. سطح مطالبات ما الان اینه که لطفاً با اطلاع قبلی قطع کنید یا حداقل فقط یک بار قطع کنید یا طبق برنامهٔ اعلامشده قطع کنید. شعار انتخاباتی امسال هم میتونه وصلکردن برق باشه.
فعلاً پستایی که تو این یک سال تو اینستا گذاشتم و تو وبلاگم در موردشون نگفتم رو اینجا بازنشر کنم که هم شما ازم بیخبر نمونید و هم وبلاگم متروک نمونه.
بیستویک. این پست که خودش دهتا پست محسوب میشه رو اول اسفند پارسال گذاشتم. از این پستا بود که باید عکساشو ورق میزدن. چون اینجا امکان ورق زدن نداریم عکس مربوط به هر جمله رو زیر همون جمله میذارم:
شش سال پیش در چنین روزی...
عکس اول. صبحِ ۲۹ بهمن ۹۳ جمع شدیم همکف دانشکده و آمادهٔ سفر سهروزه بودیم به کویر ورزنه. من سمت چپ تصویرم. کنار دوستان، روی میز نشستم. عکسا رو ورق بزنید یکییکی توضیح میدم.
۲. سر راهمون یه نیروگاه تولید برق بود. بهعنوان مهندس برق از نیروگاه مذکور بازدید به عمل آوردیم. اینجا سمت راست تصویرم.
۳. تو همون نیروگاه، یه اتاق کوچیک بود. دوتادوتا و سهتاسهتا رفتیم نماز خوندیم توش. تف به ریا البته.
۴. به دو دستهٔ خواهران و برادران تفکیک شدیم و شبو تو خونههای روستایی که مختص مسافرا بود موندیم. صبم دوباره ادغام شدیم و رفتیم کویر.
۵. اینجا دیگه سیام بهمنه.
۶. شبه و تو کویریم و من دارم به تدارکات کمک میکنم شامو حاضر کنن. و در واقع دارم به بهداشت قضیه نظارت نامحسوس میکنم که اگه یه وقت حرکت چندشناکی ازشون سر زد از کنسروایی که با خودم برده بودم تغذیه کنم.
۷. آتیش روشن کردیم و دور آتیش جمع شدیم و سهتار زدیم و خوندیم و گفتیم و خندیدیم. و شاعر اینجا میگه گر نیست تو را ذوقی، کژطبعجانوری. بعدشم با تلسکوپ ستارهها و سیارهها و قمرها و سایر اجرام آسمانی موجود و ناموجود رو رصد کردیم.
۸. فردای عکس قبلیه و هر کسی به کاری مشغوله. چند نفر ناهارو آماده میکنن، یکی در حال حسابوکتابه، دو نفر این جلو نماز میخونن، یکی عکس میگیره، یکی مستغرق در بحر تفکره و منم دارم عکس میگیرم و خاطرات سفرو مینویسم. تو این سه روز به اندازهٔ سهتا کتاب خاطره نوشتم.
۹. روز آخره و داریم برمیگردیم. جا داره بپرسید اون بالا چی کار میکنی و در پاسخ باید بگم از یکی از اهالی اجازه گرفتم برم از پشت بوم خونهش روستا رو مشاهده و وسعت و امکانات منطقه رو ارزیابی کنم.
۱۰. اینجا هم اتوبوسه و تو راه برگشتیم به مقصد دانشگاه. دیگه خودتون حدس بزنید که چقدر بهمون خوش گذشت. بعدشم قرار شد هر کی ببره عکسایی که گرفته رو بریزه تو کامپیوتر رسانا (اسم یه جایی بود تو همکف دانشکده) و بقیه برن بردارن این عکسا رو.
بیستودو. این پستو پنجم اسفند، روز مهندس نوشتم:
اینم یه عکس از کارگاه برق دورهٔ کارشناسی بهمناسبت امروز، که روز مهندس باشه. اینجا داریم نحوهٔ بستن مهتابی رو یاد میگیریم.
ولی این نوسانی که تو محتوای پستهام یکی در میون دیده میشه رو هیچ اسیلاتوری نداره.
بیستوسه. این پست شامل چهارتا عکس بود و موقع اتاقتکونی عید گذاشتمش. هم تو صفحۀ دانشگاهی گذاشتم این پستو، هم تو صفحۀ فک و فامیل. ولی ترتیب و توضیح عکسها باهم یه مقدار فرق داشت. تفاوتشون بسیاربسیار ظریف و زبانشناسانه هست. مثلاً در توضیح عکس چهارم، برای دوستان دانشگاهی نوشتم کتاب آییننامهٔ رانندگی بابامه، برای فامیل نوشتم کتاب آییننامهٔ رانندگی باباست. دلیلشم اینه که بابا برای فامیل معرفه و شناختهشده و اطلاع کهنه هست ولی برای دوستان اطلاع نوئه. لذا لازم بود بعد از بابا، یه ضمیر بذارم که معرفش باشه. و تفاوتها و ظرافتهایی از این قبیل. تو سهتا از عکسها نام و نامخانوادگیمون هم بود که برای همکلاسیا لزومی نداشت سانسور کنم ولی اینجا چون عمومیه ابر کشیدم روش.
با این مقدمه که من همهٔ کتابها و دفترهای مشق و نقاشی و جزوههای پیشدبستانی تا الانمو نگهداشتم، دیشب وقتی داشتم اتاقمو میتکوندم این برگهها و یه سری عتیقهٔ دیگه رو کشف و ضبط کردم عکس گرفتم گفتم نشون شما هم بدم. این برگههای امتحان جملهسازی رو چند سال پیش رفتم از تو انباری آوردم که سر فرصت از زاویهٔ دید زبانشناسی بررسیشون کنم ببینم اوایلِ فارسییادگرفتنم چجوری جمله میساختم. میخواستم وضعیت درک و تولیدم رو بررسی کنم. پروانه هم سؤال ثابت معلممون بوده گویا. بزرگوار هر موقع امتحان گرفته خواسته با «پروانهای» جمله بسازیم.
فلاپیدیسک تصویر دوم قدمتش به اول دبیرستان برمیگرده. چندتا فایل ورد توشه و فقط هم اندازهٔ همین چندتا فایل ورد چندکیلوبایتی جا داره. اسمم هم روش نوشته بودم که با فلاپیهای بقیهٔ اعضای خانواده و دوستام قاتی نشه. چندتا نوار کاست و یه سیدی ریرایت هم در پسزمینهٔ تصویر مشاهده میکنیم. اون کاستا نوارهای لوک لسن اند لرن دوران راهنماییه. تا دیدمشون جملهٔ میت سندی اند سو، دیس ایز سوز کلس، هر تیچرز مستر کلارک تو مغزم پخش شد.
تصویر سوم سمّ خالصه. در این تصویر، ما تصاویر بازیگران و خوانندگان و ورزشکاران موردعلاقهٔ دهدوازدهسالگیم رو مشاهده میکنیم. اگه مدیرا و ناظما این آلبوما رو تو کیفامون پیدا میکردن اخراج و اعدام رو شاخمون بود. ولی ما گاهی میبردیم مدرسه که نشون دوستامون بدیم. البته از اونجایی که سریال «یک مشت پر عقاب» تولید سال ۸۶ هست، بهنظر میرسه تا پونزدهسالگی دنبال میکردم این عزیزان رو. یکی از آلبوما هم مخصوص فوتبالیستهای جام جهانی ۲۰۰۶ آلمانه. تمرکزم هم بیشتر روی هافبکهای چپ بود.
و اما عکس چهارم. روی کتاب نوشته جدید، ۶۹، کامپیوتری. کتاب آییننامهٔ رانندگی بابامه که ایشونم اسمشو روش نوشته که لابد اگه گم شد به دست صاحبش برگرده. رو همهچی اسممونو مینوشتیم. به نسبی بودن مفهوم «جدید» هم میشه دقت کرد. جدید، ۶۹!
هر کدوم از این کارتنها رو که باز کنم کلی از این چیزای نوستالژیک توشه و تا شب میتونم با سکههای یهقرونی و بستههای چیپسی که روش نوشته پنجاه تومن و مدادهای شمشیرنشان و لاکپشتنشان و آدامس لاویز خاطرهبازی کنم. ولی به همین چهارتا عکس بسنده میکنم و شما رو با این سؤال که چرا من اینا رو نگهداشتم تنها میذارم. یه دفتر خاطره هم پیدا کردم که دوستای دوران راهنماییم توش یادگاری نوشتن و پیشبینی کردن که من در آینده وکیل خوبی میشم. وکیل که نشدم ولی بهنظرم باید نگهبان موزهای چیزی میشدم با این روحیه که البته اونم نشدم.
عه شباهنگ کفشای پاشنه بلند معروف محبوبت :))