پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

لطفعلی‌خان لطفعلی‌خان که می‌گفتم ایشونه. عشق دیرینم. عکسش لای کتاب تاریخم بود.



اگه اتاقم جا داشت نمی‌آوردمشون انباری. این‌ها پارهٔ تن من‌اند. در حفظ و نگه‌داریشان کوشا باشید.

۱. حداکثر چهار کارتن روی هم چیده شود.

۲. روی کارتن‌ها راه نروید.

۳.با احتیاط جابه‌جا شود.

۴. نریزید دور.

۵. ندید برای بازیافت.

۶. بدون هماهنگی با من به کسی امانت هم ندید.



توش سرویس ۷ پارچهٔ قابلمه نیست. کتاب و دفترهای دبیرستانم تو کارتنه. در حفظ و نگه‌داریشان کوشا باشید لطفاً.



پ.ن: اتاقِ ۹ مترمربعی و کتابخونهٔ کوچیکم داشت منفجر می‌شد. بردم گذاشتمشون انباری.

۹۷/۰۷/۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نظرات (۲۴)

چقدر جالبه که منم همینقدر وابشتگی داشتم و بردمشون انباری. ولی از وقتی رفتن انباری وابستگیم کمتر شده! شاید دوباره ببینمشون احساساتم برگرده ولی گاهی فکر میکنم این جور چیزها رو باید یکی ناغافل بره بریزه دور، هیچ وقت هم بهت نگه! :/
لحظه ی شنیدنِ این خبر فاجعه آمیز خواهد بود اما آن نیز بگذرد :/

حس خوبی از این کامنتم ندارم :((
پاسخ:
ینی میگی از دل برود هر آنکه از دیده برفت توی انباری؟ حاشا و کلا!
به سن ما که برسی میگی انباری رو الکی پر کردیم بده شون بره |به شوهرت میگی مثلا|
پاسخ:
من نقاشی‌های پیش‌دبستانی‌م هم دارم هنوز. اونا هم تو انباری‌ان. کتاب‌های دانشگاهی بابام هم نگه‌داشتم. این وسط زورم به داداشم نرسید فقط. خیلی نامرتبه این بشر. نتونستم آثارشو آنچنان که باید حفظ کنم. حالا اگه کیف و کفش و لباس و وسیله‌ای باشه که قابل استفاده باشه، نگه‌نمی‌دارم. سریع می‌دم بره که به کار کسی بیاد. حتی کتاب‌هایی که به درد کسی بخوره رو هم امانت میدم. ولی اینا حکم دفتر خاطره دارن برام. به درد کسی هم نمی‌خورن.
حیف که بلاگفا پست‌های سال ۹۲ و ۹۳ رو پرونده وگرنه لینک یکی از پستامو که راجع به همین موضوع بود می‌دادم می‌خوندید. یه بار دم عید از تهران برگشتم دیدم تو خونه‌تکونی، کتابامو بردن گذاشتن راه‌پله که ببرن انباری. چنان قیل و قالی کردم که مسلمان نشنود کافر نبیند. بعدم برشون گردوندم کتابخونه‌م و یه پست بلند بالا در همین راستا نوشتم. متن پستو دارما. ولی تو وبلاگم نیست لینک بدم.
۰۴ مهر ۹۷ ، ۱۱:۳۰ مصطفی فتاحی اردکانی
چقدر مجله؟!!!

بعد از حمله موریانه به کتابخونم، ازدواج دومین عاملی بود که باعث شد مجبور بشم کتابخونه رو وجین کنم و بعضی از کتاب ها رو فقط با خودم ببرم خونه خودم.
پاسخ:
مجلهٔ دانشگره. زمان مدرسه هر ماه یکی می‌گرفتم. خیلی علمی بودن و نمی‌فهمیدم بعضی مطالبشونو. نگهشون داشتم هر موقع رفتم دانشگاه بخونم و هیچ وقت فرصت نکردم بخونم.
این کارا رو نکن
پشیمان شو زودتر از این مشی

برو یکم مثل دخترای مردم! باش
پاسخ:
:)) آقا دیگه خیلی دیر شده برای تغییر. چیزی به تموم شدن ۲۷ سالگیم نمونده. نصف راهو اومدم. کجا دیگه برگردم.
نمیدونم چی میخواستم بگم :))
ولی کلا رها کردن وابستگیهامو دوست تر دارم.
هرچند کار خیییییلی سختیه. اما قول میدم یه روزی بتونم و قبل از مردنم خودم خاطراتمو دفن کنم! احساس میکنم اینطوری سنگین ترم! :/

از این کامنتم هم حس خوبی ندارم :((
پاسخ:
وابستگی نیست این. دلبستگیه.
تو امروز انگار قرار نیست کامنتِ حال خوب کن بذاری 
خب تو این چیزای عالمِ ماده دلبستگی که بدتره که! :/
آره واقعا! مرا چه شده است؟ 
پاسخ:
بله، دلبستگی درد بزرگیه. علاج هم نداره :)
۰۴ مهر ۹۷ ، ۱۲:۴۴ معلوم الحال
کمرم رگ به رگ شد :)
هی من میخوام کتابامو نگه دارم هی مادرم میریزه دور :( هر چیم مقاومت میکنم افاقه نمیکنه.
میگنی خودتم اضافی هستی. کتابات کیلو چند؟ :) :)
پاسخ:
من همیشه بهشون می‌گفتم جای شما رو که تنگ نکردن تو اتاق خودمن.
کتابای لیسانس و ارشد و دکتری و متفرقه که اضافه شدن دیدم جای خودمو تنگ کردن :))
+ فروشی نیست.
۰۴ مهر ۹۷ ، ۱۲:۵۳ معلوم الحال
خانواده به من میگن کتابات کیلو چند؟ :) قصد خرید تعلقات شما رو نداشتم. جسارت نشه
پاسخ:
آهان :)) فکر کردم مشتری هستین
موقعی که اومدیم خونه جدید، در حین انباری چیدن دیدم علاوه بر کتابای من که کلی فضا گرفتن؛ مامانم یه کارتن رو اختصاص داده به نامه هایى که دوستش براش می نوشته، دفتر و سرسیدهای دانشجویی بابام،حتی برگه نتیجه کنکور سراسری و کارت ازدواج.
یه سری وسایل رو باید نگه داشت واقعا.
پاسخ:
چه مامان باحالی داری!
منم نامه‌های دوستامو نگه‌داشتم. زمان نوجوونی و مدرسه، هنوز موبایل رایج نبود و من و دوستای راهنماییم بعد از جدا شدن از هم نامه می‌نوشتیم و با چند تا واسطه می‌رسوندیم دست همدیگه. یه هم‌کلاسی هم داشتم که چون من تیزهوشان قبول شدم  و اون قبول نشد تو نامه‌هاش بد و بیراه می‌نوشت :| رسماً چشم دیدنمو نداشت :| نامه‌های اونم نگه‌داشتم :|
۰۴ مهر ۹۷ ، ۱۵:۳۲ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
ما انباریمون هم جا نداره! کلا امکان نگهداری نیست! یه زمانی خیلی دلم می‌خواست هیچی دور نندازم ولی الان شدم رها رها منم من!
پاسخ:
آره انباریای خونه‌های آپارتمانی کوچیکه. ولی انباری ما از اتاق منم بزرگتره. کل دار و ندارم هم تو انباری همین کتاباست. جای زیادی‌ نمی‌گیره
۰۴ مهر ۹۷ ، ۱۵:۴۰ هالی هیمنه
اونجایی که گفتید آثار برادرتون رو آنچنان که باید نتونستید حفظ کنید کلی حسرت خوردم. تا حالا به این فکر نکرده بودم که کتابای مدرسه هم یه جورایی تبدیل می‌شه به آثارِ آدم! :)
پاسخ:
آخه من تو گوشه‌موشه‌های کتابام خاطره هم می‌نوشتم :| مثلا یه وقتی موقع خوردن صبحانه داشتم شیمی می‌خوندم، عسل ریخت روش. روی عسل چسب زدم نوشتم فلان روز و فلان ساعت اینجا عسل ریخته. یا مدرسه بهمون شیر می‌داد؛ یه بار شیر ریخت روی کتابم. کنار محل شیری شده نوشتم فلان ساعت و فلان روز اینجا شیر ریخت. یه بارم بارون میومد و زیر بارون داشتم برای امتحان می‌خوندم و خیس شد کتابم. یا یه بار کتابمو داده بودم به دوستم. چند تا از صفحاتش توت قرمز ریخته بود. اون صفحات برام خاطره‌ان. برای همین دوست دارم کتابامو.
۰۴ مهر ۹۷ ، ۱۷:۵۷ حامد سپهر
این نشون میده خیلی آدم خاطره بازی هستی البته فکر کنم یه مدت بعد شرایطی پیش میاد که شاید مجبور بشی فراموششون کنی و این یه وقتایی دست خودت هم نیست

کتابهارو بزار توی کارتونهای موز از همه ی کاتونها محکمتره کتابهات سالمتر میمونه
پاسخ:
خیلی!
برای همینم هست که اسم دختر اولیمو می‌ذارم نسیم و دومیو می‌ذارم خاطره :)

اتفاقا کتابای ابتداییم بیست ساله تو کارتن موزه :)) ولی برای اینا کارتن موزی نداشتم
واقعا اونی که این همه انرژی می ذاشته که نامه بد و بیراه به دستت برسونه، آدم جالبی بوده :دی
ما دفتر خاطره نگه می داشتیم صرفا. نامه اینا تو کارمون نبود.
پاسخ:
شاید باورت نشه ولی تایپ کرده بود نامه‌شو. استدلالشم این بود خطش باارزش‌تر از اینه که با دستش بنویسه :))
دوازده ساله مطلقا ازش بی‌خبرم. اینستا و شماره و ایمیل و هیچی ازش ندارم
فکر کن یه روزی یه جایی همو ببینیم :))
۰۴ مهر ۹۷ ، ۱۸:۳۵ حامد سپهر
اسم پسرت رو هم اجازه بده مراد انتخاب کنه :)) زن سالاریه مگه:))
من اسم پسرت رو کیارش پشنهاد میدم:)
پاسخ:
اگه منصفانه بخوایم به قضیه نگاه کنیم، چون نام‌خانوادگی بچه با پدرشه، نامش هم باید با مادرش باشه.
من از وقتی تورنادو بودم اسم پسرمو انتخاب کردم طوفان (تو شناسنامه امیرحسینه :دی)، دخترم هم نسیم. دختر دوم هم خاطره. بچهٔ چهارم رو هم چند ساله چهارمی صداش می‌کنیم تا باباش بیاد تکلیف اسمشو مشخص کنه.
بیگ لایک به کامنت مرتضا دِ

همه کتابای دانشگاه و دبیرستانم دقیقاً به همین سرنوشتی که ایشون گفت گرفتار شدن! یهو رفتم انباری گفتم چیه اینا جمع کردم جا بی خودی اشغال کرده بعدشم همه رو دادم بازیافت!!! D: 
پاسخ:
من تو این هفت هشت سال با هر کی ذرت مکزیکی خوردم، و حتی ذرتایی که تنهایی خوردم، امضا کردم و تاریخ زدم و نگه‌داشتم. یه بار وقتی داشتم لیوان آب‌هویجو می‌ذاشتم تو کیفم دوستم گفت یه روز همه رو یه جا، باهم! دور می‌ریزی.
هنوز اون روز نرسیده.
چقدر خاطره بازید شما :)
پاسخ:
خیلی!
۰۴ مهر ۹۷ ، ۱۹:۱۴ آسـوکـآ آآ
چقدر خوبه که اینقدر یادگاریباز و خاطره بازی
من اصلا تو هیچ دوره ای اینجوری نبودم و جز کتابهای دبستانم(فقط فارسی ها) دیگه کتابی رو از هیچ دوره ای نگه نداشتم...
پاسخ:
من هر چیزی رو هم نگه‌نمی‌دارم. اون چیز انگار خودش میگه نگهم‌دار :))
سه تا کتابخونه کتاب داشتم حدود هزار و اندی جلد ؛ کتابای بابا بود و من (شما فکر مجله دانشمند رو آرشیو داشتم ، محله علم الکترونیک رو آرشیو داشتم و ...)
یه روز بعد از مدت ها که از خوابگاه برگشتم خونه ! با صحنه تکان دهنده ای روبرو شدم 
کتابخونه ها نبود ، کتابا نبود ، همش رو مامان داده بود کتابخونه :/
اونام گفته بودند قدیمیه این کتابا بدرد نمیخوره ؛ همه رو فروخته بود سمساری :(
دیگه هیچکدوم رو ندیدم ؛ فقط کتابای مذهبیش رو نگه داشته بود 
غمگین شدم یادش افتادم
پاسخ:
ببین عمق فاجعه رو که حتی منم الان غمگین شدم :(
ایییییییییین همه چیزِ به درد نخور تو خونه هستا! نمی‌دونم چرا موقع خونه‌تکونی که میشه مامانا صاف میان سراغ کتابخونه :|
دقیقا ! 
اخه من نمیدونم این کتابا کار به کسی داره ؟ ساکت و پر از حرف یه گوشه برای  خودشون نشستن

پاسخ:
دیواری کوتاه‌تر از اینا پیدا نمی‌کنن :|
۰۴ مهر ۹۷ ، ۲۱:۲۸ آشنای غریب
دور انداختن خاطرات ، یکی از سخت ترین کاراست.

و من سوزاندن خاطرات را تجربه کرده ام 
که دلم همراه آن می سوخت و هنوز جای سوختنش به طور کامل خوب نشده :((
پاسخ:
باید تجربهٔ سختی بوده باشه. امیدوارم کم‌کم فراموش کنی
هر چند هیچ وقت کامل نمیشه از یاد برد
۰۴ مهر ۹۷ ، ۲۳:۱۳ آرزو ﴿ッ﴾
من هربار که میام مشهد می‌ترسم در نبود من یه سری چیزا رو دورریختنی تشخیص بدن و وقتی میام دیگه نباشن :| 
البته خیلی هم عاشقانه در حفظشون کوشا نیستم ولی تا وقتی که به قول خودت جای کسی رو تنگ نکردن دوست دارم داشته‌باشمون. 
پاسخ:
لازم شد یه انجمن تشکیل بدیم به اسم انجمن حمایت از چیزهای ظاهراً به درد نخور اما برای صاحبش ارزشمند :))
یکی از بزرگترین استرس‌های منم اینه که نکنه مامان بابام یه روز کارتن‌های کتاب‌های بچگیمو که تو انبارین بریزن دور! دور از چشم من! و نگن بهم :(
من قطعا می‌میرم اون روز...
پاسخ:
پس معلومه تنها نیستم و هستند کسانی که مثل من دلشون به اینا خوشه :)
از یه جایی به خاطر یک سری مسائل آدم قید یه چیزایی رو می‌زنه.
خوب پس ایشون بودن حضرت لطفعلی‌خان.

خدا دوستش داشته که هم عصر شما نبوده.
پاسخ:
اگه من دویست سال پیش به دنیا میومدم می‌تونستم زن دومش باشم :دی
شما هم خوانندهٔ وبلاگ بانوی دوم دربار بودی
یا خدااااااا
بانوی دوم دربار!!!!!!!) با لهجه خان بخونید(

از دست رفتین ،آره همونی که برادر امید گفت.😀
حالا عیب نداره امیدکه مراد همچون وی باشد.وخدا البته وی را صبر جزیل عنایت بدهاد.
تمام.
پاسخ:
من سریال تبریز در مه رو ندیدم. وقتی پخش می‌شد خوابگاه بودم. یه شب (فکر کنم قسمت دهمش بود) مامانم زنگ زد که نسرین نسرین لطفعلی‌خان!
گفتم چی؟ 
گفت تلویزیون داره لطفعلی‌خانو نشون میده :)))
منم سریع اون قسمتو دانلود کردم و دیدم. حسام نواب صفوی یا یوسف مرادیان (که به چشم برادری هردوشونو خعلی دوست دارم :دی) نقششو بازی کرده بود و رز رضوی یا لادن مستوفی (همیشه این دو تا رو باهم اشتباه می‌گیرم) نقش همسرشو بازی کرده بود. یادم نیست اسم زنش ستاره بود یا مریم. دانلود کنید ببینید حتما این قسمت دهمشو :دی