پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۵۱۳- سیزده سال گذشت

شنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۹، ۰۵:۱۳ ق.ظ

پونزده سالم بود که با دنیای شما آشنا شدم و به‌زورِ هم‌کلاسیای وبلاگ‌نویسم که در حال حاضر وبلاگ همه‌شون تعطیله گلدان رو افتتاح کردم. به‌زور، چون فرصتشو نداشتم و وقتم همیشه با درس و مشق پر بود. ولی گفتم حالا که سعدی گلستان و بوستان داره منم یه گلدون کوچیک داشته باشم. دوستام گفتن این گلدون هدیۀ ولنتاین ما به توئه. اون روز طعم انتشار اولین پست و دریافت اولین نظرات رو چشیدم. تجربۀ پست گذاشتن با اینترنتِ دیال‌آپ، ذوق دیدنِ نظر جدید، تمرینِ نوشتن، لذت خوندن و خونده شدن، و دیده شدن. تعامل با خواننده‌ها برام تجربهٔ شیرینی بود، اما نه همیشه. گاهی با بعضی پیام‌ها و نظرها ناراحت شدم، عصبانی شدم و حتی ترسیدم اما اغلب برام دلنشین و دلپذیر بودن. امروز سیزدهمین سالگرد بلاگر شدنمه. تو این سال‌ها همه چی عوض شده جز اینکه نویسندۀ وبلاگ همچنان درس داره. این روز به‌اندازۀ روز تولد خودم برام خاصه. وبلاگم برام انقدر عزیز و دوست‌داشتنی بوده که یه روز با هدرم کارت ویزیت درست کرده باشم، که بذارم داخل کیف پولم، که بدمش به دوستام. انقدر عزیز بوده که روز تولدش کیک سفارش بدم و بخوام عکس هدرو روش بزنن و بنویسن تولدت مبارک. هنوزم برام عزیزه. هنوز خونهٔ امن خیالمه و هنوز وقتی یه حرفایی رو نمی‌تونم تو اینستا تو پیج فامیل یا هم‌کلاسیا بنویسم میام اینجا می‌نویسم. اینجا بیشتر خودمم تا جاهای دیگه‌ای که با اسم و رسم خودم می‌نویسم. بیاید قصهٔ آشناییتون با من و وبلاگمو تعریف کنید. منم تا جایی که حافظه‌م یاری کنه همراهی می‌کنم. از کی و کجا و کامنت‌ها و پیوندهای کدوم وبلاگ رسیدید به اینجا؟ یا خودم کِی و کجا و چجوری آدرسمو بهتون دادم؟ اولین برخورد وبلاگیمون یا اولین پستی که خوندید یادتونه؟ چه تصوری از من داشتید و آیا همچنان همون تصور رو دارید یا تغییر کرده؟ تو این مدت حرفی، حدیثی، پیشنهادی، انتقادی، سؤالی، ابهامی تو دلتون مونده که نگفته باشید؟



‌به‌رسم هر سال، یادگاری‌هاتونو کنار هم گذاشتم و به هدر وبلاگم اضافه‌شون کردم. اسم فرستنده‌ها رو هم گوشۀ هر کدوم از عکسا نوشتم. اگر با کیفیت بالا می‌خواید ببینید به بخش تاریخچه و دربارۀ وبلاگ مراجعه کنید.

۹۹/۱۱/۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تولد وبلاگم

نظرات (۵۸)

چه خوب که تو سیزده سال پیش وبلاگ نویسی را شروع کردی و ...و باز هم بخوام بگم باید همین جور ازت تعریف کنم ^_^ فقط در همین حد میگم که خوشحالم پیدات کردم .

ان شاءالله همیشه شاد و سلامت باشی

پاسخ:
با نام و یاد خدا، آغاز می‌کنیم پاسخ دادن به صدوخرده‌ای کامنت بی‌پاسخ رو :))
همچنین عزیزم. منم خوشحالم که با شما آشنا شدم.

سلام. 

نمیتونم بهت بگم چطوری باهات اشنا شدم. تغییر هویت دادم و از عید ۹۹ شدم مسافر...

از وقتی شباهنگ بودی میخوندمت. 

خوش حالم مینویسی و تعطیل نکردی. 

از تعطیل شدن خیلی ها دلم گرفت. 

مانا باشی :)

پاسخ:
سلام
ممنون. کاش می‌دونستم کدوم دوست قدیمی هستی. من یه چندتا خواننده به اسم مسافر دارم. مثلاً یکیش این وبلاگ: https://yekmosafer.blog.ir/
شما اونی یا فرق داری؟
۲۵ بهمن ۹۹ ، ۰۷:۳۴ پَـــــر واز

سیزدهمین سالگرد وبلاگ نویسیتون مبارک^_^

فکر کنم از پیوند های نسرین(زمزمه تنهایی)رسیدم به وب شما:)

 

پاسخ:
ممنونم. 
چه خوب. من و این نسرین خانوم کلی باهم وجه اشتراک داریم ^-^
۲۵ بهمن ۹۹ ، ۰۷:۴۲ محمدعلی ‌‌

به به... مبارکه :)

یادم نیست از کجا به اینجا رسیدم، ولی بعضی موارد رو یادمه که از اینجا به کجاها رسیدم :))

حوالی اواخر ۹۴ یا اوایل ۹۵ اینجا رو شناختم و کامنت هم همون موقعا نوشتم. اوایل دوران مصاحبه فرهنگستان و ارشد. البته اینم یادمه که رفته بودم خاطرات مصاحبه رو خونده بودم، پس بعدش با اینجا آشنا شده بودم. نمی‌دونم :)) خیلی گذشته...

نمی‌دونم تصورم عوض شده یا نه. یادم نمی‌آد اصلا اون روزها :)) ولی احتمال زیاد، همیشه تصورم خوب و مثبت بوده. 

پاسخ:
ممنون.
من احتمالاً از بلاگرهای برتر رسیدم بهت. همه‌ش با خودم فکر می‌کردم این یه الف بچه مدرسه‌ای چی می‌نویسه که این همه خواننده داره. غولی بودی واسه خودت تو اون سن و سال :))

سلام. من از طریق لافکادیو باهات آشنا شدم. یه پستی به زبان ترکی نوشته بود و من رفتم تعریف کردم، گفت همشهریت نظر دیگه‌ای داشت:)

خلاصه آدرست رو داد و من اومدم اینجا و موندگار شدم. همیشه هم دوست داشت بین دو تا نسرین بلاگر تبریزی و اردیبهشتی کل بندازه:)

اولین پستت همون نقد پست لافی بود. یادش بخیر و راهش پر رهرو باد. خدابیامرزدش:)

پاسخ:
سلام. 
آره، یادش به خیر. هر جا هست حالش خوب باشه. امیدوارم تو این مدت به دلبرشم رسیده باشه.
فکر کنم اولین کامنت تو به اسم آذری قیز بود.

من از پیوندهای یه وبلاگ که الان یادم نمیاد رسیدم به وبلاگت. فکر می‌کنم بهار بود. شروع کردم به خوندن آرشیوت. یه مدت بعد هم پای یکی از پست‌هات کامنت دادم و تهش خودم رو معرفی کردم! و گفتم تا حالا خاموش بودم و اینا. بعد تو گفتی که می‌دونی و آمار همه‌ی خواننده‌هات رو داری و چند روزیه که داری من رو می‌خونی. خب خیلی کنجکاو بودم از کجا متوجه شدی چون اون موقع فقط با اینوریدر می‌خوندمت و دنبالت هم نمی‌کردم.

تولدت مبارک وبلاگ عزیز:)

پاسخ:
ممنون.
ببین وبلاگ‌ها یه قسمت دارن به اسم لینک‌های ورود. تو بخش آماره. الان زیاد شده ورودیام و فرصت نمی‌کنم چک کنم، ولی قبلاً چک می‌کردم و می‌دیدم از فلان پست فلان وبلاگ به وبلاگ من لینک داده شده. می‌فهمیدم اون بلاگر منو می‌خونه. یا می‌دیدم من تو پیونداشم. 
الان ولی افسار همه چی از دستم دررفته و آمار هیچیو ندارم.

سلام

بذار برم ببینم اولین کامنتم اینجا چی بوده 😁

خب اولین کامنتم رو تاریخ ۲۷ اردیبهشت ۹۷، یک روز بعد از تولدت اینجا گذاشتم :)

ولی حتما قبل از اون می‌شناختمت، احتمالا هم به مدت طولانی. چون من معمولا بین آشنایی و خوندن تا مفتوح کردن باب صحبت و کامنت گذاشتنم فاصله‌ی زیادیه.

تازه اینم پیدا کردم، قبل از اینکه برای خودت کامنت بذارم، در طرفداری ازت تو وب یکی دیگه کامنت گذاشتم 😄

پاسخ:
سلام
یه چندتا وبلاگ هست که ما هردومون می‌خونیمشون و به‌نظرم واسطۀ آشنایی ما اونان. من تو رو زودتر از این تاریخ پیدا کرده بودم و می‌خوندمت. بیست فروردین همون سال برات کامنت گذاشتم که
«چالش حذف وبلاگ؟؟؟
وااسفا!!!
نکنیا!!!
اولین باره میام اینجا و ورود خودم رو به وبلاگت تبریک و تهنیت عرض می‌کنم :دی
باشد که قدومم مبارک باشد :))»

+ معمولاً صبر می‌کنم اول طرف مقابل بیاد جلو کامنت بده بعد. نمی‌دونم چرا اینجا برعکس عمل کردم.

سلام عزیزم عشقی شما خودت می دونی جطور اشنا شدیم خخخخخ

پاسخ:
سلام
آره :))
تو خوابگاه شریف بودم و با سهیلا چک می‌کردم. می‌گفتم به‌نظرت این شن‌های ساحل کیه از صبح داره برای دونه دونه پستام کامنت می‌ذاره؟ چرا خسته نمیشه؟ :))
چقدر قدمت داری تو دختر.

مبارکه😉

من یادم نمیاد چه جوری سر از وبلاگت درآوردم ولی از زمان تورنادو می خوندمت فکر کنم🤔

پاسخ:
ممنون. بیشتر دوستایی که از زمان بلاگفا دارم به‌واسطۀ وبلاگ ساحل افکار و بانوچه پیدا کردم. و خب چقدر جون‌سختیم که هنوز منقرض نشدیم :))
۲۵ بهمن ۹۹ ، ۰۹:۱۵ هیـ ‌‌‌ـچ

واقعاً یادم نیست از کِی مخاطب وبلاگتم اما به قول کلاه قرمزی: تفلدِ عیدِ وبلاگ شما مبارک! D:

پاسخ:
ممنون. به‌نظرم از وقتی فرهنگستان پیشنهاد داد به نوتلابار بگیم نان داغ شکلات داغ و تو پست انتقادی گذاشتی پیدات کردم و تو هم باهام آشنا شدی. ولی نه من مداوم می‌خوندمت نه تو. گذری همو می‌خوندیم. بعد کم‌کم پستای بیشتری خوندم و وقتی وب قبلیتو بستی غمگین شدم.

الان متوجه شدم قبل از اون کامنت من، چهار تا کامنت دریافتی ازت داشتم :) ولی هنوز نمی‌دونم اول من تو رو می‌خوندم یا تو منو 🤔

پاسخ:
من تو رو تحت نظر داشتم یه مدت :)) هی صبر کردم بیای جلو باهم دوست شیم نیومدی، خودم اومدم.
در مورد شارمین هم همین اتفاق افتاد. من هی صبر کردم هی صبر کردم آخرش یه روز تو مصاحبۀ وبلاگی بانوچه اعتراف کردم و اومد و کامنت گذاشت و دوستیم الان (شایان ذکر است شارمین اسم دختره :|).
۲۵ بهمن ۹۹ ، ۱۰:۰۹ فاطمه ‌‌‌‌

سیزده سال پیش ولنتاین می‌دونستین چیه؟😅😅

 

مبارک باشه. ۱۳۰ ساله شه وبلاگ نویسیت :)

چه هدر پر و پیمونی. قشنگ یه تاریخچه پشتشه :)

ولی نمی‌دونم چرا من یادم نمیاد کی و چطور اینجا رو پیدا کردم😅

پاسخ:
همین دوستای نابابم که دستمو گذاشتن تو حنای وبلاگ‌نویسی با ولنتاین آشنام کردن :))
منم مشخصاً چیزی یادم نمیاد. آمار نشون می‌ده 29 آبان 97 اولین نظرتو گذاشتی. ولی احتمالاً یه مدت پیش‌تر از این می‌خوندی و اونجا دیگه حس کردی وقتشه بیای جلو و خودتو نشون بدی
۲۵ بهمن ۹۹ ، ۱۰:۱۶ بانوچـه ⠀

دقیق یادم نیست چه تاریخی با وبلاگت آشنا شدم. اما یادمه که برام کامنت گذاشتی و خودت رو معرفی کردی و گفتی که چند صفحه word شده آرشیو وبلاگت و بعدش منم اومدم خوندمت و موندگار شدم.

وبلاگت همیشه مثل اون فانوس روشن توی جزیره‌ها میمونه برام. که اگه بروز بشه یعنی بلاگستان هنوز زنده‌ست و اگه بروز نشه انگار همه خوابن. میدونم این تشبیه یکم بزرگ به نظر میاد اما حسم همینه  دقیقا.

113 ساله بشیم با هم.

پاسخ:
فکر کنم سال 93 با بلاگرها مصاحبه می‌کردی و اونا هم لینک مصاحبه رو می‌ذاشتن تو وبلاگشون. از وبلاگ ساحل افکار رسیدم بهت و اومدم گفتم با منم مصاحبه کن :| سؤالا رو بهم دادی و جواب دادم و معروف شدم به واسطۀ این مصاحبه :))
۲۵ بهمن ۹۹ ، ۱۰:۵۶ محسن رحمانی

سلام

تولد وبلاگتون مبارک .

والا من یادم نیست چطور وبلاگ شما آشنا شدم چون خیلی وقت پیش بوده .

پاسخ:
سلام. ممنون. آره خیلی وقت پیش بود. از 94. از همون موقع که اومدم بیان شما هم بودی :))
۲۵ بهمن ۹۹ ، ۱۱:۰۲ محسن رحمانی

ادامه فصلهای وبتون میشه کی در آینده ؟

پاسخ:
فعلاً همین فصل چهارو ادامه می‌دیم تا ببینیم چه پیش آید.
۲۵ بهمن ۹۹ ، ۱۱:۱۱ خورشید ‌‌‌

اون موقع تازه ارشد رو شروع کرده بودی فکر کنم، من هنوز تغییر رشته نداده بودم و توی راه دانشکده‌ی قبلی کتاب‌های زبان‌شناسی می‌خوندم. از کامنت‌های یک وبلاگ دیگه رسیدم این‌جا و پست‌ها رو خوندم و دیدم مرتبطه به حوزه‌های مورد علاقه‌ی من. کامنت گذاشتم، خودم رو معرفی کردم و راجع به این چیزها سؤال پرسیدم. بعد هم موندم دیگه، نشستم یک گوشه و خوندم. :)

پاسخ:
آره، اولین کامنتت راجع به کنکور بود. سال 95. امیدوارم از شرایط فعلی تحصیلیت راضی باشی و درست راهنماییت کرده باشم. این یه گوشه نشستنت باعث شد تو این مدت خیلی به هم نزدیک نشیم و صمیمی نشیم :(
۲۵ بهمن ۹۹ ، ۱۱:۱۵ شارمین امیریان

سلام.

تولدش مبارک😍

 

من یادم نمیاد دقیقا کی و کجا برای اولین بار دیدمت. فقط میدونم که اون موقع شباهنگ بودی. اولین خاطراتی که ازت تو ذهنمه کامنتهای طولانی و خیلی موشکافانه و دقیقه. یه خاطره محوی هم از کنکور دکتری و علاقه ت به جغد و عدد چهار تو ذهنم هست! اینم مطمئن نیستم خودت بودی یا یه بلاگر دیگه ولی فکر کنم خودت بودی که خاطراتت رو با گذاشتن عکس مستند میکردی. :) ازت همینا یادمه. و این که یه دوران غیبت داشتی و بعدش شدی دردانه.

 

ارتباطمونم که از اون روزی شروع شد که فکر کنم تو وب ثریا ازت مصاحبه شد و یکی از اسمهایی که باید میگفتی با شنیدنش یاد چی می افتی شارمین امیریان بود و تو گفتی که دوست داری با هم در ارتباط باشیم. منم همونجا کامنت گذاشتم و با هم دوست شدیم! :)

البته اون زمان وبت نیمه تعطیل بود و کامنت هم فقط خصوصی میذاشتی.

یه مدتم بیان سعی کرد رابطه مون رو به هم بزنه که با هوشیاری خودمون توطئه رو در نطفه خفه کردیم! 😁

پاسخ:
سلام. اواخر دورۀ ارشد فعالیت وبلاگ‌نویسیم بیشتر بود و احتمالاً همون موقع این‌ور و اون‌ور دیدی منو. خونه که برگشتم و تصمیم به کنکو دکتری که گرفتم، پست‌ گذاشتن‌هام هم کمتر شد و هر چند وقت یه بارم می‌رفتم تو غیبت صغری و نیمه‌تعطیل بود وبلاگم.
من از طریق وبلاگ هوپ با وبلاگ تو آشنا شدم و یه مدت با فاصله وایستاده بودم و ارزیابی می‌کردم فضای وبلاگتو :)) دوست داشتم که دوست شیم باهم ولی موقعیتش پیش نمیومد و خدا رو شکر مصاحبۀ بانوچه سبب خیر شد.
آره :)) هر چند وقت یه بار چک می‌کنم ببینم هستی یا سیم اتصالمونو قطع کردن مسئولین :|

سلام

مثل اینکه خیلی دیر رسیدم من!!

چه حال خوبی داره نوشته تون برای ماهایی که نوجوونی و اوایل جوونیمون با وبلاگ نویسی گذشت و بعد با فکر اینکه دوره وبلاگ و وبلاگنویسی تموم شده با کراهت کوچ کردیم به شبکه های اجتماعی که هیچکدوم مثل اینجا امن و گرم و نرم نبودن، تهش هم مجبور شدیم برگردیم به اصل خودمون!

مبارک باشه 13 سالگی و امیدوارم همیشه اینجا مامنی برای نوشته هات باشه و همیشه چراغش روشن باشه و توی روزهای مه آلود مسیر جلوی پات رو روشن کنه. :)

پاسخ:
سلام
ممنون. من هیچ وقت با توییتر و کانال تلگرامی دلم صاف نشد، ولی تو اینستا هستم چند ساله. یه مدت هم اون اوایل، تو فیس‌بوک بودم. البته اینا برای آشنایان حقیقیه نه مجازی. برای مجازی‌ها همین وبلاگ بهترینه.

سلام 

انشالله سال های پی در پی بیایی این روز رو گرامی بداری ،من سر قصه وعکسهای دانشگاه وخوابگاه وکلا خاطرات وبعدا کل مطالبی که مینوشتی دنبالت کردن حس خوبی بهم میداد

سر مشهد رفتن هم پیام دادم التماس دعا داشتم 

فکر کنم همین بوده

حس خوبی بهت داشتم ودارم😍😍

پاسخ:
سلام
آره یادمه. فکر کنم، اگه اشتباه نکنم، من تو رو از وبلاگ لافکادیو پیدا کردم. احتمالاً تو هم منو از همون‌جا پیدا کردی.
۲۵ بهمن ۹۹ ، ۱۱:۵۷ دچارِ فیش‌نگار

فکر کنم از لیست وبلاگ های برتر بود. دقیق یادم نمیاد

پاسخ:
هوم، شاید. محتواهامون که هیچ شباهتی به هم نداره. بعیده دوست مشترک داشته باشیم و از طریق اونا همو پیدا کرده باشیم.

مبارک باشه

من یادم نیست از کجا رسیدم اینجا ولی یادمه نشستم هرچی تونستم از ارشیو خوندم.فکرکنم 94 بود چون یادمه کنکوری بودم و پست اون کیکه رو هم یادمه. اوایل جهان بینیت یکم برام عجیب بود ولی الان نه.یعنی قبلا نمیتونستم درک کنم یسری چیزارو.الان ولی میتونم هموناروهم درک کنم.خلاصه خوشحالم که پیداش کردم

پاسخ:
ممنون.
پس تو هم قدیمی هستی. یه مشکلی که من با بعضی از این قدیمیا دارم اینه که فکر می‌کنن من همون آدم سابقم و رفتارشون باهام به‌روز نمیشه. اتفاقاً اینا باید بهتر و بیشتر از بقیه متوجه تغییراتم باشنا، ولی نیستن.

سلاااامممم

مبااارکههههه(((:

 

فکر کنم از وبلاگ های برتر پیدا کرده بودم اینجا رو

اومده بودم و دیده بودم که وبلاگ تعطیل شده و نوشته بودم که واقعا حیف نیست؟!

همون پستی که کد شبا دادی بهمون:)

 

پاسخ:
سلام
یکی از تجربه‌های عجیب و جالب وبلاگ‌نویسا اینه که هر موقع وبلاگ رو نیمه‌تعطیل یا تعطیل می‌کنن، خواننده‌های جدید پیدا می‌کنن
۲۵ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۱۳ معلوم الحال

سلاااااااااااام خانم دردانه‌ی بزرگوار 

حالتون چطوره؟ خوبین؟ به نوبه خودم ۱+۱۲ مین سالگرد وبلاگ نویسیتونو تبریک عرض می‌کنم. انشاءالله تا سالیان سال برامون بنویسید و با توشته‌هاتون بهمون حال بدین. فقط خداکنه امتحان ‌نگیرید 😆🤭

 

حقیقتش من یادم‌ نمیاد کی و چطور باهاتون آشنا شدم. شاید حافظه شما بیشتر کار کنه و یادتون باشه من کی اینجاها میدام شده 🙂 حدس میزنم از وبلاگ خانم امیدوار (هوپ) وارد وبلاگتون شدم. بعد که دیدم زبانشناسی میخونید اندکی بهتون (به وبتون) علاقمند شدم. چون ناسلامتی (از لحاظ رشته تحصیلی) ما قوم و خویش محسوب میشیم. 😁تصورمم خوبه. یه دختر جغدیِ خندان چادری. یه همچین چیزیایی ازتون تو ذهنمه.  

پاسخ:
سلام
علاوه بر امتحان کوئیز هم می‌گیرم من :))
فکر کنم قبل از اینکه بیاید بیان به اسم آقای میم کامنت می‌ذاشتید. و از اونجایی که کلی میم اومده و رفته، یادم نیست اون موقع چه تصویر و تصوری از شما داشتم. فکر می‌کردم شمام یکی از همون میم‌های رهگذرِ موقتیِ به‌زودی‌غیب‌شونده‌اید. ولی موندید و چه خوب که موندید :|
اتفاقاً چون رشته‌هامون نزدیکه، من یه کم محتاطم که زیاد نزدیک نشم بهتون که یه وقت یهو در واقعیت نخوریم به پست هم :|

نمی‌دونم چرا هر چی فکر می‌کنم یادم نمی‌آد چطوری شد و از کجا شروع شد. من البته وبلاگی رو دنبال نمی‌کردم و نمی‌کنم به جز جولیک و هولدن و یکی دوتا دیگه. پس صد در صد یا از جولیک یا از وبلاگ هولدن متصل شدم که خودم فکر می‌کنم جولیک بود. خلاصه یادمه شروع کردم به خوندن و نظر هم نمی‌ذاشتم و نکه نخوام بذارم‌آ من معمولا نظرم نمی‌آد، نمی‌دونم چرا. خلاصه یه روز نمی‌دونم چی شد و نظر نوشتم و بعدش تو هم توی یکی از پست‌هام نظر گذاشتی و خلاصه منم با خوندن بیشتر نوشته‌هات جذب و معتاد شدم. نشستم کل آرشیو رو خوندم و دروغ چرا بعضی جاهاش مثل آشپزی‌ها یا ترکی یاد دادن به دوستت رو چندبار خوندم. بعدش که گفتی ناقصه دیگه نتونستم ادامه بدم وگرنه تورنادو رو هم می‌خواستم بخونم.

راستی من از وسط‌های شباهنگ بهت ملحق شدم و در دوران تورنادو نبودم. 

تصورم از تو راستش یه کم می‌ترسم توی صحبت کردن باهات. اول این که خیلی اطلاعاتت بالاست و من بسیار معمولی هستم. دوم این که بعضی چیزها رو دوست نداری بگی و بشنوی و من مدام استرس دارم که به اون موارد اشاره کنم. 

ای کاش بیشتر از کارهای متفرقه‌ت هم پست بذاری من خیلی دوست دارم هرچند نظر خودت مهم‌تره به همین علت من یه موز ِ تولد برمی‌دارم و از صحنه خارج می‌شم. 

 

پاسخ:
منم اولین حضورتو یادم نمیاد ولی اسمت تو قسمت‌های قدیمی مغزم ثبت شده. حضورت یه‌جوریه که انگار همیشه بودی.
نه بابا کجا اطلاعاتم بالاست. این‌جوری به‌نظر می‌رسه وگرنه منم معمولی‌ام.
متفرقه‌ها تعدادش کمه، ولی چشم ^-^ اگه فرصت کردم ابعاد دیگر زندگیمم نشونتون می‌دم.

راستی تولد وبلاگت هم مبارک. :)

پاسخ:
ممنونم ^-^

سلام. تولد وبلاگتون مبارک باشه . انشاءالله کلی پستهای شاد و پر از موفقیتهاتون توش ثبت بشه.

سال ۹۵ بود و من به دلیل تولد امیدرضا ۶ ماه مرخصی داشتم واسه همین وقت ازادم زیاد بود مخصوصا وقتی امید و رو پاهام میذاشتم بخوابه تو نت‌گردی ها با وبلاگ جولیک و میرزاده خاتون و نفس عمیق آشنا شدم و از روی کامنتی که تو بکی از این وبلاگها گذاشته بودی به شباهنگ رسیدم.:) اولین پستی که خوندم ( وصله به موهای تو سنجاق دقایق یا شقایق) بود. بعدش شروع کردم به آرشیو خوندن. یک بارم کامنت گذاشتم که الان یادم‌نیست به چه نامی بود!  بعد سال ۹۸ سفرنامه مشهد و که خوندم و از درهای مختلف وارد شده بودی که بتونی شمع ببری تو حرم نتونستم دیگه خاموش بمونم و روشن شدم تا الان) علاقه به  خوندن پستهای رمزدارتم باعث شد وبلاگ بزنم:))

وقتی پستهات و می‌خوندم توجه ات به جزییات. دقت بالات و نظمی که تو امور داشتی برام خیلی جذاب بود و همچنین ‌پیگیریت برای رسیدن به جواب، اینکه تمام تلاشت و واسه کمک کردن به بقیه می‌کنی. الانم به نظرم باهوش. دقیق و قابل اعتمادی:)

پاسخ:
احتمالاً آهای وصله به موهای تو هیچی بود. سنجاق کلافه‌م می‌کنه :))
منم هر موقع یاد این خادم‌ها که تفتیش می‌کنن می‌افتم شما رو تصور می‌کنم. این قوانین تفتیش هم عجیبه ها. بعضی وقتا به یه چیزایی گیر می‌دن که هر چی فکر می‌کنم متوجه خطرش نمیشم. بعد که می‌رم یه بخش دیگه، اونجا گیر نمی‌دن و عبور می‌کنم.
نظر لطفته. اتفاقاً همین چند روز پیش، روز مهندس یکی از هم‌کلاسیا یه همچین تعریفایی داشت می‌کرد. در جوابش نوشتم بله حق با شماست :|

سلام

من مرتب تو وبلاگ شارمین جان و هوپ عزیز اسمتونو می دیدم. اما خب لینکی چیزی نبود. اما یک روز یک جا لینک شدین.

اون موقع اومدم خوندمتون. اهان،یادم اومد تو پست های مربوط به یلدا بود. 

کلی هم از ارشیوتونو خوندم. 

 

پاسخ:
سلام
شما همون نجمه‌ای هستی که یه بار شماره‌تم بهم دادی؟
۲۵ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۵۸ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

درود و صد بدرود

والا الان من یادم نی به نظر دنبال مطلبی یا جزوه‌ای می‌گشتم از دانشگاه کارشناسی شما بعد وارد بلاگ یکی دیگه شدم فکر کنم اونجا کامنت گذاشته بودین  و از اونجا شروع شد ، شاید پیج وبلاگی به اسم مداد رنگی بود.😶😶😶

تو وبلاگ نویسی و طرز برخوردتون با کامنت‌ها و وبلاگ‌ها شیوه خاص خودتون رو دارین و قانون  مدار و منطقی هستین.منظم  ، محترمانه و رسمی و با حفظ حریم رفتار می‌کنین.

خلاصه بلاگر خیر‌ رسانی  هستین و  فضای مثبتی داره وبلاگتون.

تبریک می‌گم باز هم و امید بهروزی در سال‌های پیشرو دارم برای شما و وبلاگتون.😊

پاسخ:
درود بر شما
حالا اگه فضا مجازی و تأکیدم روی ناشناس موندنم نبود دستم تو خیررسانی بازتر هم بود. مثلاً الان همین جزوۀ مهارت پژوهشمو نمی‌دونم چجوری بذارم اینجا. نه دلم میاد بی‌آدرس و ناشناس و بدون اسم خودم و استادم و دانشگاه باشه نه می‌خوام که هویتمو عمومی کنم :| اسیر شدیم به خدا.

سلام :) تولد وبلاگت مبارک باشه و امیدوارم تا جایی که ممکنه و دوست داری، بنویسی و بخونیمت :)

فکر کنم قبلا گفتم ولی بازم می‌گم. اولین بار شهریور ۹۵ بود که وبلاگت رو دیدم. روزهایی بود که برای انتخاب رشته و دانشگاه تحقیق می‌کردم. موقع تحقیق راجع به شریف رسیدم به یک وبلاگ توی بلاگفا که رنگ قالبش زرد یا قهوه‌ا‌ی بود و شریف می‌خوند. وبلاگ تورنادوی تو هم توی پیوندهاش بود. خوندمش و وقتی تموم شد بسیار ناراحت بودم. تا اینکه اتفاقی دیدم اون بالا نوشتی فصل بعدی هم داره وبلاگت و آدرس اینجا رو داده بودی. اون موقع‌ها از اینجا خداحافظی کرده بودی. یه عکس از خودت (به جز چهره) گذاشته بودی و یه سیب هم دستت بود. کل این وبلاگ رو توی سه‌چهار روز خوندم و بعد برات نظر گذاشتم. اون موقع هنوز توی بیان وبلاگ نداشتم و وقتی با ایمیل بهم جواب دادی خیلی خوشحال شدم. بعدشم که دیگه برگشتی و منم وبلاگ‌دار شده بودم و می‌خوندمت با اشتیاق.

هم خودت و هم وبلاگت رو دوست داشتم توی این چهار سال و اندی. تصورم هم فقط قسمت ظاهری‌ش تغییر کرده چون دیدمت :)) اون روز دیدار هم خیلی هیجان‌انگیز بود برام.

پاسخ:
سلام
ممنونم. حضور دوستان قدیمی تو وبلاگم و پای پستا همیشه خوشحالم می‌کنه. تو این چند سالم هر چند وقت یه بار خدافظی کردم و رفتم تو غیبت صغری که البته این اتفاق کاملاً طبیعیه و برای هر بلاگری پیش میاد. و جالبه بیشتر دوستان رو هم تو این مقاطع زمانی نیمه‌تعطیل بودن وبلاگم پیدا کردم.
خوشحالم که اون روز یه آشنا تو اون دانشگاه داشتم. حضورت حس خوبی بهم داد. 
۲۵ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۴ کروکدیل بانو

من تو رو از وبلاگ مستر نیما پیدا کردم، خود مستر نیما رو از کامنت های یه وبلاگ دیگه :))))

اونجا یه پست مهمان نوشته بودی که ابتدا و انتهاش یادم نیست، ولی لابلای ردیف های کتابخونه ی شریف با خودت "من عاشق چشمت شدم" زمزمه کرده بودی. سال ۹۲ احتمالا. بعدتر با شن‌های ساحل دوست شدم و بعد تر تر فهمیدم تو هم دوستشی و دوست ترت داشتم! طویله و با جزئیات نوشتنت رو دوست داشتم و حس صمیمیت میداد بهم ❤

پاسخ:
اون پستو یادمه. به‌خاطر کنکور ارشد، تصمیم داشتم یه مدت پست نذارم تو وبلاگم. یه بار دیدم نوشته به بازدیدکنندۀ نمی‌دونم چندم یه پست مهمان میده و منم انقدر رفرش کردم که بازدیدکنندۀ نمی‌دونم چندم بشم که اون پستو بذارم. بعد از کنکور تو وبلاگ خودمم گذاشتم همون پستو :))
یه خواننده هم به اسم کروکودیل داشتم که بلاگفایی بود. نمی‌دونم تو اونی یا نه.

سلام
منم خواستم براتون چند خطی بنویسم تا تشکری کرده باشم برای اینکه توی این سیزده سال همچنان می‌نویسید، البته الان یکمی کمتر:)
من خیلی ساله وبلاگ می‌خونم و دقیقا یادم نمیاد از کجا پیداتون کردم ولی می‌دونم چون شما سلبریتی محسوب می‌شید:)) اسمتونو جاهای مختلف دیده بودم و یک روز شاید از یک لینک با وبلاگتون آشنا شدم. از اون موقع چون خودم وبلاگی نداشتم و درگیر درس و اینا هم بودم معمولا خاموش بودم. الان هم که چند سالیه درگیر کنکور هستم. و اردیبهشت ماه که برام غزل حافظ خوندید به مناسبت تولدتون  قرار بود بیام و بگم بهتون که شد، ولی چون نشد منتظرم هر وقت شد بیام و بگم که شد!! :))) همون موقع هم بهتون گفتم که چه تصوری از شما دارم:))
یک دختر موفق از نظر من، که باهوشه و ذهن مهندسی شده و طبقه بندی شده ای داره و به شدت هم آدم مرتب و پرتلاش و از همه بیشتر با حوصله‌ایه. البته اون موقع همه‌ی این حرفارو نگفتم فکرکنم:)
اینکه همیشه انقدر همه‌ی اطلاعاتتون دسته‌بندی شده‌ست واقعا قشنگه و اینکه همیشه دغدغه‌ی آموزش چیزی به ما توی پست ها دیده می‌شه هم همین طور.

راستی اون موقع که عکسی از دیوار اتاقتون واسم توی کامنت گذاشتید که روش نوشته بود" بقدر الکد تکتسب المعالی و من طلب العلی سهر اللیالی" و چند نوشته‌ی دیگه....همون موقع روی برگه نوشتمشون و زدم به دیوار اتاقم و این اهمیت دادنتون به موفقیت من واسم خیلی خوشحال کننده بود.
دیگه اینکه من همه‌ی حرف هام رو بدون اغراق گفتم و خوشحالم که آشنایی با وبلاگ باعث شد با شما آشنا بشم. خوندنتون همیشه لذت بخش و آموزنده‌ست. و برای من انگیزه بخش! قبلا هم گفتم که چرا انگیزه بخش:)
الان هم رفتم عکس هدر رو نگاه کردم و گشتم دنبال عکس اون گردنبند سوارسکی جغدی که یکبار با دیدنش یاد شما افتادم و فرستادم براتون و با پیدا کردنش خوشحال شدم که من هم هر چقدر کوچیک اما یه بخشی از هدر این وبلاگ شدم :))
امیدوارم هیچ وقت چراغ این خونه خاموش نشه:)

تولدش مبارکمون:)

پاسخ:
سلام
ممنونم عزیزم. ایشالا که اونی که خواسته بودی بشه. نشد هم نشد، غصه‌شو نخور زیاد. شاید به صلاحت نبوده که بشه.
یادم باشه یه پست راجع به این دیوارنوشته‌هام بذارم. هر چند وقت یه بار یه جملۀ جدید اضافه می‌کنم بهش. آخرین چیزی که اضافه کردم اینه:
در محفلی که خورشید، اندر شمار ذره‌ست
خود را بزرگ دیدن، شرط ادب نباشد

سلام نسرین.تولد وبلاگت مبارک باشه.

 

من تو رو از مشاعره‌ی وبلاگ ساحل افکار پیدا کردم. فکر کنم سال ۹۳_۹۴ بود و من کنکور کارشناسی داشتم اون زمان. از اون موقع تا الان نان استاپ خوندمت :)) با اینکه چهار سال میشه که وبلاگم جمع شده هنوزم میخونمت و تنها جایی که کامنت میدم هم همینجاست. خلاصه که عرض ارادت خدمت شما و وبلاگ‌ت. امیدوارم هیچ وقت نبندی وبت رو یا اگه بستی برای ما مخاطبین قدیمیت یه پیج بزنی ببریمون اونجا 😂 ازیرا که ما معتاد محسوب میشیم :))

پاسخ:
سلام
به‌نظر می‌رسه من نصف دوستامو مدیون وبلاگ مسترنیما و نصفشم مدیون وبلاگ هولدنم :))
والا بعضی وقتا به سرم زده که ببرمتون یه جای دنج، ولی با خودم گفتم این جدیدها و خاموش‌ها گناه دارن و رحم و شفقت بر من مستولی شده و منصرف شدم از این تصمیم.

یادم نمیاد از کجا با وبلاگت آشنا شدم. اصلا نمیدونم. شاید از پیج هولدن...

ولی اونموقع تورنادو بودی و ترم 5یا شیش لیسانس. 

 

تولد دردانه ی شباهنگ زاده ی تورنادویی مبارک:)

پاسخ:
این اسم ایمیلت برام خیلی آشناست و خیلی واضح تو خاطرم مونده. حتی اولین کامنتی که گذاشتی و موضوعش هم یادمه هنوز. با همین اسم و فامیل بود. احتمالاً از همون وب هولدن اومدی.

ممنون :))

سلام

تبریک میگم تولد وبلاگتون رو

دقیقا یادم نیست از کامنت چه وبلاگی رسیدم به اینجا ولی اولین متنی که خوندم «نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی، بپزم آش به دیگی و سپس حلوایی» بود. عنوانش خیلی متفاوت و جالب بود به نظرم.

از اون به بعد هر از چندگاهی سر می‌زنم و می‌خونم.

امیدوارم در ادامه سلامت، موفق و موید باشین.

پاسخ:
سلام
ممنونم. همچنین :)

میشه من فقط تولد اینجا رو تبریک بگم و برم؟

پاسخ:
بله چرا نمیشه. یه موز هم بردار بعد برو
۲۶ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۲۸ پلڪــــ شیشـہ اے

سلام سلام. من که اصلا یادم نیستش.

تبریک میگم عزیزم :*

پاسخ:
سلام. منم یادم نیست اولین برخوردمون ولی از اون قدیمیایی. تو بخش‌های قدیمی حافظه‌م ثبت شده اسمت.

من با وبلاگت سال 94 بود که آشنا شدم (فصل شباهنگ). تازه یه وبلاگ ساخته بودم و تازه داشتم با وبلاگ‌های روزمره نویسی بیشتر آشنا میشدم. نمی‌دونم از کدوم لینک و وبلاگ آدرستو پیدا کردم چون وبلاگ‌هایی که می‌خوندم احتمالا خیلی‌هاشون میخوندنت و لینکت کرده بودن.

تا مدتها خاموش می‌خوندم چون وقتی می‌اومدم وبلاگت ضربان قلبم زیاد میشد. چون یاد ترم یک دانشگاهم می‌افتادم!

اولین پستی که ازت خوندم رو یادم نمیاد ولی یادمه اون موقع ها دانشجوی فرهنگستان بودی اگه اشتباه نکنم.

دلیل اینکه از وبلاگت هم خوشم اومد همون حس آشنای ترم یک خودم بود. وقتی می‌خوندمت یاد ترم یک کارشناسی می‌افتادم. انگار دوباره برمی‌گشتم به گذشته و زنده میشدم. یه دلیل دیگه‌ی لذت بردن از خوندن وبلاگت این بود که بعضی جاها باهات همذات‌پنداری می‌کردم و اینکه ببینی به نفر تو بعضی ویژگی‌ها شبیه تو هست، خوندن خاطراتش برات خوشاینده.

پ ن : ببخش که نمیتونم بگم چرا یاد ترم یک کارشناسیم می افتادم!

پاسخ:
آره دورهٔ ارشد دانشجوی فرهنگستان بودم. از سال ۹۴.
امیدوارم این حس آشنایی که میگی و یادش می‌افتادی حس خوشایندی بوده باشه برات :)

تولد وبلاگ قشنگت خیلی مبارک:) و اینکه حافظه ام متاسفانه یاری نمیکنه که قصه اشناییمو بنویسم:(

پاسخ:
منم چیزی یادم نیست. ولی تو خاطرم اسمت لیمو جیم ثبت شده. قبلاً گویا لیمو جیم بودی.

تولد وبلاگ قشنگت مبارک :) 

 

پاسخ:
ممنون
۲۷ بهمن ۹۹ ، ۰۲:۲۰ سربازِ روزِ نهم

سلام

اگه اشتباه نکنم توی بلاگ فیش‌نگار نظر نوشته بودید

البته پست‌هاتون طولانی بود. چند پاراگراف گاهی می‌خوندم. بعد از اولین خداحافظی که اینجا دیدم
برای اینکه ببینم چقدر جدیه یه نگاه کلی انداختم و نظر گذاشتم که برمی‌گردید...
نکته خاصی جز توجه به نشونه‌ها یادم نمیاد
مثلاً مخاطبا و خودتون آنقدر درباره جغد و غیره می‌گفتید تا یه مدت هر تصویر جالبی از جغد می‌دیدم عکس می‌گرفتم

پاسخ:
سلام
در جواب فیش‌نگار نوشته بودم دوست مشترک نداریم، ولی مثل اینکه اشتباه می‌کردم. خب جنس نوشته‌های اینجا شبیه وبلاگ شما یا فیش‌نگار نیست. و با سلیقه‌تون زیاد سازگار نیست. پس حق می‌دم گاهی گذری بخونید رد بشید.

سلام وقت بخیر

وبلاگ و مطالبتون بسیار عالی هستن.

خوشحال میشیم به مجله اینترنتی بیننده هم سر بزنید.

https://binande.ir

پاسخ:
سلام

سیزده سال. دیگه کم کم وقتشه براش مسیری رو مشخص کنی که خودش بره سراغ علایقش و برای خودش تعیین رشته کنه. :)

مبارک باشه سیزده سالگی اینجا.

پاسخ:
ممنون.
یادمه یه سال یکی کامنت گذاشت که دیگه وقت مدرسه رفتنشه. یه سالم یکی نوشته بود به سن تکلیف رسیده. فکر کنم دیگه کم‌کم وقت شوهر دادنش باشه.
۲۷ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۵۷ مهندس خانوم

تولدش مبارک. 

 

ببخشید من گوشیمو دزدیدن حال روحیم خوب نیست که بخوام در مورد سوالت فکر کنم و جواب بدم. بعدها شاید اپدیت کردم جوابمو

پاسخ:
ای وای من، 
کی؟ کجا؟ چجوری؟
پیدا شد گوشیت؟

من وبلاگ بیانم رو اوایل تابستون ٩٤ زدم ولی اولین پست هام رو دی ماه نوشتم. واقعا یادم نیست چطور پیدات کردم ولی به خودم اومدم دیدم هی دارم طویله های آرشیوت رو میخونم میرم عقب و بعد فروردین ٩٥ که با هم همزمان کربلا بودیم و من همونطور که بهت گفتم دنبال دیدن دختر جغدی دیوانه ( هنوزم در نظرم دیوانه ای!) و بامزه و رومخ شباهنگ بودم!!

هنوزم بعد از ٥ سال خوندن مداومت توی اکثر پست هات متعجبم میکنی ولی حس میکنم خیلی با حالات و رفتارهات آشنام و از نظرم رو مخ نیستی دیگه! تنها توصیه ای که به تو میتونم داشته باشم اینه که یکم شل کن و راحت تر زندگی کن. :-)

پاسخ:
:)) ز هشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد، دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد
من بعضی وقتا رو مخ خودمم هستم چه رسد مخ بقیه 

سلام 

بازم تولد وبلاگت مبارک 🎂💐🌼

چرخش واست بچرخه تا اومدن جناب آقای مراد و بروبچ و نوه و نتیجه و ندیده و ...

 

 

+

قصه آشناییم باهات اگر اشتباه نکنم به زمانی که تو وبلاگ مستر نیما مشاعره برگزار میشد اونجا اولین باری بود کامنت هاتو

می دیدم و چون دیدم دختر خوب و نجیب و مهربون و خوش اخلاق و خنده رو و تحصیل کرده و با  نشاطی ماشاء الله هستی دیگه فکر کنم .

کم کم با هم آشنا شدیم و وارد وبلاگت شدم اگر بازم اشتباه نکنم (چون پیری به سراغم اومده زیاد یادم نیست چی به چیه ؟!:) )

از طریق همون مشاعره های ایشون (یادش بخیر ) با خودت و وبلاگت آشنا شدم :)

و الان خوشحالم بزنیم به تخته صلوات بفرستیم (بفرستین )با همچین دوستی آشنا شدم و دوستش دارم ❤ 

آرزوی موفقیت و سلامتی و خوشبختی برات دارم ❤

ایشالا دوستی مون قدمت بیشتری پیدا کنه🙏

 

اینو فعلا به عنوان کامنت اول پذیرا باش :)

بقیه حرفامم وقت کنم میام میگم و سوالات رو جواب میدم :)

تا درودی دیگر بدرود ❤

 

پاسخ:
آره یادمه :)
یادش به‌خیر
من اون موقع فکر می‌کردم تو از من کوچیکتری :دی

دقیقا یادم نیست از کجا ؟ فکرررر میکنم از پیوند ها یا کامنت های یه وبلاگ بوده

اون موقع دانشجوی کارشناسی بودی ، برام جالب بود ماجراهای خط کش و همکلاسی هات یا اینکه انقدر به نگه داری یادگاری هات پایبند بودی ، مثل اون لیوان های ذرت 

هر چی تایپ میکنم چیزای بیشتری به ذهنم میاد ازت ولی خب نمیدونم آیا تو دوست داری یادآوری شون رو ؟ ولی من یادِ اردوی کویر افتادم ، دورهمی که با دوستات تو آلاچیق یه پارک گرفته بودی ، کیک هایی که درست میکردی ، هدیه ای که برای دخترِ دوست ات خریدی ، عکسی که با یه بربری تو دستت جلو در خوابگاه گرفتی ووووو ...!

در نظرم یک آدم بسیاااااار دقیق بودی که کاراش با یه نظم و مقررات خاصی پیش میره و کسی نمیتونه به راحتی به دایره دوستاش نفوذ کنه

البته همون اول اش که پروفایل اتُ خوندم با خودم گفتم : وااااه یعنی چی مسئولیت خوندنِ این وبلاگ با خودمونه برا چی باید اعتیاد پیدا کنیم به پست هاش ، حالا مگه چی مینویسه ، بعد وقتی به خودم اومدم که در حال خوندنِ آرشیو ات بودم :))))))))

پاسخ:
چه دورانی بود... بیشتر این خاطره‌ها دارن از یادم می‌رن متأسفانه
آره یادمه. اون موقع هم‌کلاسیم مطهره هم می‌خوند و کامنت می‌ذاشت. برای اینکه اشتباه نگیرمتون گفتم تو یه 2 بذاری بعد از اسمت. و این 2 موند و خاطره شد.

آقا من چند روزه دارم فکر می کنم ولی اصلا یادم نمیاد چه جوری با وبلاگت آشنا شدم :( تولدش مبارک در ضمن :)

پاسخ:
از جی‌پلاس و فیس‌بوک و به‌واسطۀ الهام. اوایل آشنایی هم فکر می‌کردم 90ای هستی :دی

من از 88 یک سال اینور یا اونور وبلاگ‌ میخونم. مقطع کوچیکی شاید سعی در نوشتن کردم ولی آخرش نشد که نشد مخصوصا بعد از اتفاقات بلاگفا

شما رو دقیقا یادم نیست از کی‌(زمان) ولی فصل دو و وبلاگ بلاگفایی اولین باری بود که باهاتون آشنا شدم احتمال میدم هنوز فصل سوم شروع نشده بود(شایدم شده بود نمی‌دونم) کلا دایره بزرگی نداره وبلاگ‌های که میخونم اکثر جاها نظر و نشونی از من به جا نمیمونه دلیلشم فکر کنم این باشه که دیدم اکثربعد یه مدت غیب میشن (می‌دونم یه چیز شخصیه و هرکسی بعد یه مدت به خاطر زندگیش کم کم دور میشه)  وبلاگ شما رو فکر کنم چون حس کردم موندگارترین روشن شدم یا اون موقع شاید دلیل دیگه‌ای داشتم و الان دلیل روشن موندم این حس باشه -

یه چیز الان یادم اومد شاید من اول خاطرات تورنادو رو دیده باشم ولی بعدها از وبلاگ مگهان بانو اینجا رو کشف کرده باشم-

کلا یکی از دلایلی که وبلاگ روزانه نویسی یا خاطر نویسی رو می‌خونم اینه که وقتی موفقیتشون رو می‌بینم لذت می‌برم 

لذت می‌برم که تلاش می‌کنید روبه جلو هستید با همه پستی و بلندی‌هایی که هست همه مشکلاتی که شاید هیچش اینجا گفته نشه و خودتون فقط می‌دونید بازم تلاش ‌می‌کنید.

رفتار علمیتون خیلی به رفتار ایده‌آلی که من در ذهن دارم نزدیکه امیدوارم در جامعه دانشگاهی این رفتار و طرز تفکر زیاد بشه (خیلی کمه) واسه همینه دلم می‌خواد آیندتون رو ببینم -استاد دانشگاه جالبی می‌شید.

------------------------------------------------------------

تولدت مبارک وبلاگ جان پایدار باشی

 

پاسخ:
آره وبلاگی مگی هم واسطۀ آشنایی من و خیلیا بود.
نتیجۀ این تلاش‌ها اینه که شبا که می‌رم بخوام انقدر خسته‌ام که انگار یه دست مفصل کتک خوردم :)) 

13 سال... مثل یه نوجوون شده اینجا:)

یادم نمیاد از کجا رسیدم؛ حتما از پیوندهای روزانه‌ای یا نظری چیزی باید بوده باشه. چون معمولاً همینجوری به بقیه می‌رسم. اولین چیزی که ازت خونده باشم هم خاطرم نیست حقیقت :))

یادمه اوایل خیلی از این تاریخ غنی (!) پشت وبلاگت خوشم اومده بود (تو بخش درباره من وبلاگهاتو گذاشته بودی) و خب نشستم اکثر اونا رو خوندم جالب بود برام.

ازت تصور خاصی نداشتم. یعنی هر چی تو نوشته‌هات می‌گی همون می‌شه تصورات من. از یه ویژگیت البته یادمه متعجب می‌شدم. اینکه می‌نوشتی واسه دوست شدن و زنگ زدن و این‌ها پیش‌قدم نمی‌شی... حتی فکر کنم تو وبلاگ هم گفتی اولین نظر رو تو برای یه نفر دیگه نمی‌ذاری. منتظر می‌مونی اونا بذارن. کلا حالت محافظه‌کاری‌طوری ازت برداشت می‌کردم و می‌کنم که برام عجیب بود.

پاسخ:
آره، خیلی علاقه‌ای به توسعهٔ روابطم ندارم. شاید دلیلش اینه که می‌بینم موقتی هست حضور آدما. ولی یکی خودش بیاد، آغوشمو باز می‌کنم برای حضورش

سال ۹۴ که خواننده وبلاگ زیزی گولو بودم، اونجا با واران آشنا شدم و واران یه روز اسم تو رو آورد و من گفتم نمی‌شناسم. بعد فکر کنم واران بهت گفت که آدرست رو به من بدی. از آنجا که هنوز وبلاگ نداشتم، آدرست رو برام ایمیل کردی و اینجوری باهات آشنا شدم :)

از وقتی شناختمت دختر شاد و پرانرژی و عشق درس و ثبت وقایع بودی. هنوزم هستی با این تفاوت که الآن محافظه‌کار شدی و شادیت هم کمتر شده انگار

پاسخ:
آره، یادمه. و یادمه یه پسوند هم بعد اسمت داشتی. اسم شهرستانتون بود؟

کولی کنار آتش رقص شبانه‌ات کو... شادی چرا رمیده، آتش چرا فسرده...
۰۴ اسفند ۹۹ ، ۰۹:۲۸ منتظر اتفاقات خوب (حورا)

الان یادم نیست از کجا رسیدم به این وبلاگ، ولی یادمه اون اول که اومدم اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد، شریفی بودنت بود:) یادمه اون بالا یه لینکی بود که کلی عکس داشت و رفتم اونجا یه چرخی زدم، درباره من رو خوندم و چند تا پست. ولی نمی‌دونم چرا دنبال نکردم و رفتم بیرون. بعدها اسمت رو، کامنت‌هات رو خیلی جاها دیدم و دوباره اومدم و گفتم عه چرا من دنبال نکردم اینجا رو:)

 

با این پست یاد اون پست تولد وبلاگت افتادم که بعد از مدت‌ها کامنت‌ها رو باز کرده بودی، یادمه توی دانشکده ریاضی منتظر دخترخاله‌م نشسته بودم و وبلاگت رو باز کردم ولی صفحه بالا خیلی سخت بالا میومد:/

پاسخ:
منم همیشه اسم یه عده رو این‌ور و اون‌ور می‌بینم، بعد یه مدت دوست می‌شیم. 
خوشحالم از آشنایی باهات

من به تبریک تولد نرسیدم ولی در عوض امروز روز مهندس رو تبریک می‌گم بهتون 🥳🥳🥳

پاسخ:
روایت داریم ماهیو هر موقع از آب بگیری تازه‌ست :|
والا چیزی به تبریک عید نمونده و من تازه دارم تبریکای تولد وبلاگمو جواب می‌دم :|

ممنون. روز شما هم مبارک مهندس

روز مهندس مبارک :)

پاسخ:
تازه امروز رسیدم به تبریک‌های روز مهندس :))

ممنون

نه. اون بنده خدا نیستم. ۱۸۰ درجه تغییر اسم دادم. 

پاسخ:
پس پناه می‌برم به خدا از دست اینایی که آشنان ولی نمی‌شناسمشون :|

شاید بخاطر پیچیدگی شخصیتی ایه که اینجا نشون دادی و اینکه عموما دیدی که ادم در طولانی مدت پیدا کرده سخت تغییر میکنه. البته این زیاد عمومیت نداره. مثلا من عموما در طول زمان سطح شناخت و انتظاراتمو اپدیت میکنم

پاسخ:
مشکل اینجا اینه که همهٔ من نیست. کمتر از پنجاه درصد زندگی منه.

سلام بر خانم دکتر دردانه! اول از همه یه خسته‌ نباشید حسابی به خاطر جواب‌دهی به کامنت‌ها  و بعد...

از خود 25 بهمن می‌اومدم سر می‌زدم و وقت نمی‌کردم که حتی در حد یک خط بنویسم.

می‌دیدم که سرت شلوغه و کامنت‌ها تایید نشدن و می‌گفتم خب! فعلا وقت دارم :))

انقدر عقب افتاد که رسید به الان و متاسفانه باید با تاخیر 13امین سالگرد تولد وب‌نویسیت رو تبریک بگم.

من تاریخ دقیقش رو یادم نیست ولی خاطرم هست که از فصل دوم (ترنادو) همراهت شدم.

یادم نیست از کدوم وبلاگ و کجا لینک وبلاگت رو دیدم. چندباری بین وب‌گردی بهش برخوردم و چون پست‌ها طولانی بودن گذاشته بودم برای یه وقت مناسب که بخونم و یه روز بالاخره همت کردم و خوندم و شیفته‌ء خودت و نوشتنت شدم! پستی که از اون فصل توی ذهنم پررنگه مربوط میشه به عکس زیبایی که برای پروفایلت گذاشته بودی و مورد توجه و استقبال دوستان و آشنایان قرار گرفته بود و فکر کنم کراپ‌شده‌ش رو هم ضمیمه‌‌ء پست بود و چقدر دلم می‌خواست اون عکس رو کامل ببینم :)) بعدها هم چندباری شده بود که دلم می‌خواست پست‌های مخصوص خانم‌ها که رمزش مدل ساعتت بود رو بپرسم و بخونم ولی روم نشده بود! چندین بار هم چیزهایی دیدم که یادت افتادم اما فراموشم شد که برات بفرستم و چقدرم  الان حسرت می‌خورم که توی هیچ‌قسمتی از عکس هدر سهم نداشتم :(

اون سال‌ها و حتی الان به طور خاموش وبلاگ‌ها رو می‌خونم و خیلی کم هم کامنت دادم اما جزو معدود کسانی هستی که بسیار برام دوست‌داشتی‌‌ و قابل احترام هستی و واقعا از اکثر ابعاد شخصیتت، پست‌هات و... رو می‌پسندم و کلی چیز هم مستقیم و غیرمستقیم ازت یاد گرفتم و ممنونم.

با شنیدن‌ (در واقع خوندن) موفقیت‌هات و حال خوبت خوش‌حال می‌شم و وقت‌های پریشانی و نگرانی عمیقا نگران و ناراخت می‌شم و از ته دلم برات آرزوهای خوب دارم.

امیدوارم تا همیشه بمونی و بنویسی از روزهای قشنگ زندگیت و به زودی از مراد و نسیم و طوفان و باقی اعضای خانواده‌ء قشنگت :))

پاسخ:
سلام
ممنونم. ایشالا تو هدر سال بعد عکسای تو هم باشه
آره اون عکس پروفایل یادمه. یادش به خیر :)
هنوز که هنوزه فرصت نکردم به بیشتر پیام‌ها جواب بدم :(

اره لیمو جیم بودم:)

پاسخ:
این بلاگرا که اسمشون خوراکیه باحالن. یکی هم بود اسمش ته‌دیگ سیب‌زمینی بود

من هنوز که هنوزه تو هر چی هر وسیله ای هر چی جغد می بینم یاد تو می افتم 😂😁❤

 

از بس به تو ارادت داشتم و دارم به عشق تو عاشق موجودی بنام جغد شدم:دی  که حتی خواهرمم هر وقتی بهم چیزی هدیه میده 

بدون شک جغد رو تو کادوهاش بهم هدیه میده :))

کاغذ کادو جغدی 

باکس جغدی 

لباس جغدی 

سینی جغدی 

آینه جغدی 

قوطی های جغدی

و...

و احتمالا بعدها پرده جغدی که تو دی جی کالا هست هم  بگیرم :))

 

++

تنها حرفی که مونده اینکه لطفا همینجوری بمون و بنویس مهربان من ، دوست خوبم که واقعا همیشه ایام دوستت داشتم و دارم و تو دعاهام همیشه اسمتو بردم و میبرم و به یادتم ❤

ایشالا عاقبت بخیر و خوشبخت بشی نازنین دوستم  ❤❤

 

پاسخ:
تو خیلی مهربونی واران. من هنوز جزوه‌هامو تو اون کلاسور جغدی که بهم هدیه دادی می‌ذارم و هر بار می‌بینمش یادت می‌افتم :)