۱۶۲۷- شانههایت را برای گریه کردن دوست دارم
دانشجوی ارشد بودم وقتی شریف برامون جشن فارغالتحصیلی گرفت. اون روز با خودم دوربین برده بودم و دستبهدست میچرخید و من از بقیه و بقیه از من عکس میگرفتن. خانوادهها هم اومده بودن. اون روز کلی عکس گرفتم. کلی خاطره ثبت شد. دوستام با لباس فارغالتحصیلی کنار پدر و مادر و مادربزرگ و همسر و فرزندانشون میایستادن و ازم میخواستن عکسشونو بگیرم و بعداً براشون بفرستم. دوتا از این عکسها برای آزاده بود. چند روز پیش از دوستان مشترکمون شنیدم که پدرش فوت کرده. انقدر باهم صمیمی نبودیم که در این پنج شش سال سلام و علیکی رد و بدل کرده باشیم و جویای حال هم باشیم. فکر نمیکردم منتظر تسلیت من باشه. اصلاً وقتی چند ساله که هیچ پیامی به هم ندادهایم، این پیامِ تسلیتم چه خاصیتی میتونه داشته باشه. یاد عکسای اون روز افتادم. رفتم سراغشون. یکییکی مرورشون کردم. برای پدرش فاتحه خوندم. برای همۀ پدرهایی که دیگه کنار بچههاشون نیستن. فکرم ولی همچنان درگیرش بود. که چه میکنه این روزا، که چجوری میگذره این روزا... تا دیشب که بهم پیام داد و حالمو پرسید و گفت هنوز داری اون عکسو؟ معلومه که دارم. تسلیت گفتم. حالشو پرسیدم و عکسا رو براش فرستادم. میگفت برای سنگ قبر پدرم یه عکس باکیفیت لازم داریم. لپتاپشو دزدیده بودن. دنبال عکسی از پدرش بود. بغضم گرفت. کاش عکسای بیشتری میگرفتم. یاد لحظهای افتادم که از توی قاب دوربینم نگاشون میکردم و میگفتم لبخند بزنید. یک، دو، سه. چه میدونستم این عکس قراره یه روز عکس سنگ قبر کسی باشه. تو عکسی که گرفته بودم دست آزاده روی شونۀ پدرش بود. گفتم اگه بخوای میتونم با فوتوشاپ درستش کنم. گفت زحمتت میشه. گفتم چه زحمتی. وقتی فوتوشاپ یاد میگرفتم چه میدونستم یه روز قراره دستی رو از شونۀ کسی بردارم...