۱۴۹۵- یلدای نَوَدودو
برای سال تحصیلی ۹۲، من و هماتاقیام بازم میخواستیم باهم باشیم. ولی چون مسئولین خوابگاه میخواستن بلوک ما رو (همون واحد چهارو که بهشت بود) بکوبن نوسازی کنن، دوتا بلوک رفتیم اونورتر و این بار در واحد ۲۸ باهم بودیم. این بلوکها عین هم بودن و ما وسیلههامونو دقیقاً به همون شکلی که قبلاً تو واحد ۴ چیده بودیم، آوردیم تو واحد ۲۸ چیدیم.
یلدای ۹۲، هماتاقیام رفتن خونه. من احتمالاً امتحانی پروژهای چیزی داشتم که نتونستم برم. دخترخالۀ بابا در جریان بود که اون شب تنهام. دعوتم کرد خونهشون. خونهشون تهرانه. منم رفتم و شبم همونجا موندم. از سفرۀ یلدای اونا عکس ندارم، ولی تو مسیر خونهشون یه فروشگاه بود که یادم نیست برای خریدِ چی رفته بودم اونجا (احتمالاً میخواستم یه چیزی بگیرم دست خالی نرم خونهشون)؛ عکس سفرۀ یلدای فروشگاهو گرفتم.
اون سال، همدانشکدهایام یه تابلو زده بودن همکف دانشکده که هر کی یه یادگاری بنویسه. کیفیت عکسو کم نکردم که اگه خواستید بخونید، بتونید بخونید. روش کلیک کنید بزرگتر میشه:
سمت راست، اون امضای پرنده بالای دست، کنار ابر اثر منه
واحد بیست و هشت هم بعداً کوبیده شد؟🥴
چه خوب شد که دختر خاله ی پدرت دعوتت کرد. شاید اگه تنها میموندی ناراحت میشدی و اون یلدا تبدیل میشه به یه خاطره پر از تنهایی.
تابلو امضاها چی شد بعدش؟