929- تنِ اعلیحضرت رو تو گور لرزوندم با این خواب
اُسکارِ شاخترین خوابی که دیدم رو تقدیم میکنم به خوابِ دیشبم که:
توی مسجد با جمعی از مریدان داشتیم نماز جماعت به امامتِ نمیدونم کی میخوندیم و یهو بانگِ دور باش و کور باش برخاست و اعلام کردن که محمدرضا شاه، شاهِ شاهان، قبلهی عالم وارد میشود و ملت نمازشونو قطع کردن و برگشتن سمت شاهنشاه! و تعظیمها نمودندی ولیکن بنده همچنان به نمازم ادامه دادم و اضطراب و استرس بر حاضرین مستولی شده بود که الان اعلیحضرت همایونی دستور میده سر از تنم جدا کنن. نمازم تموم که شد، قبلهی عالم که یه همچین لباسی تنش بود: [عکس] تحت تاثیر قرار گرفت و اومد سمت من و حرکتمو لایک کرد و گفت احسنت و بعدشم از جیبش یه انگشتر عقیق! درآورد داد دستم و فضا فضای ملکوتی بود و چنان که گویی بلانسبت دارم از رهبری چفیه میگیرم مثلا. ولیکن انگشتره رو نگرفتم و گفتم من انگشتر دوست ندارم و یه چیز دیگه بده. لوکیشنِ مسجد عوض شد و به ناگاه خود را در فرهنگستان یافتم و اعلیحضرت اومده بودن بازدید و دانشجوها یکی یکی میرفتن ایشون ببیندشون و من مانتوی قرمز تنم بود و در عالم واقعیت من هیچ وقت مانتویی به این رنگ نداشتم و پشت در منتظر اذن دخول بودم و داشتم فکر میکردم کاش با روسری قرمزم ستش میکردم و اذن دخول یافتم و ضمن عرض سلام و ادب و احترام وقتی داشتم مینشستم متوجه شدم ساپورت پوشیدم و خب من بیرون ساپورت نمیپوشم و تو خونه میپوشم و اون ساپورته برام حکم شلوارِ خونه رو داشت و از شاهنشاه خواستم اجازهی مرخصی بده برم یه چیز دیگه بپوشم برگردم و عجیب آنکه کمد لباسم پشت در بود و از رو ساپورته شلوار سفیدمو پوشیدم و خب موقعیتشو نداشتم عوض کنم و فقط میتونستم از روش یه چیز دیگه بپوشم. برگشتم و یه سری دیالوگ در راستای امور مملکتداری بینمون رد و بدل شد که تف به این حافظه! هیچ کدوم یادم نیست.