۱۴۹۱- یلدای هشتادونه
یلدای ۸۹ اولین یلدایی بود که با خانواده نبودیم. دقیقاً سه ماه از زندگی خوابگاهیمون میگذشت. اون میز و صندلی گوشۀ سمت چپ عکسو میبینید؟ اون میز و صندلی من بود. روی همونا کد زدنو یاد گرفتم. یه بار که کدم ران نمیشد و ارور میداد سرمو گذاشتم روی همون میز و گریه کردم. با نگار هماتاقی بودم. اومد گفت چی شده و چرا گریه میکنی و گفتم کدم ران نمیشه. باگشو پیدا کرد و منم دیگه گریه نکردم :)) اون میز مخصوص من بود و کنار تختم گذاشته بودم. یه میز امدیاف دراز هم داشتیم که در عرض اتاقمون بود. اون میز پنج متر طولش بود. مژده و سحر و نگار به سه قسمت تقسیمش کرده بودن و اونا اونجا مینشستن درس میخوندن. تختخواب گوشۀ سمت راست عکس تختخواب سحره. دوطبقه بود. تخت بالایی تخت نگار بود. تخت بالای تخت من خالی بود. خالی نگهش داشته بودیم برای دنیز. اون ترم مرخصی پزشکی گرفته بود برای جراحی زانوش. هممدرسهای من و مژده و نگار بود. اون چارپایۀ آبی پلاستیکی یادم نیست مال کی بود. روی میز، اون ظرفای یهبارمصرفی که توش نارنگی و کیک و تخمه هستو خوابگاه بهمون داده بود. هندونه رو ولی یادم نیست خودمون خریده بودیم یا خوابگاه داده بود. واحد ۱۳۲ بودیم. بلوک ۱۲. ترم دوم این واحد ما رو کوبیدن اتاق ورزش کردن و مجبور شدیم بریم یه جای دیگه. دو تا اتاق خواب داشت و یه هال و یه آشپزخونه و سرویس بهداشتی. هشت نفر بودیم تو این واحد دوخوابه. هفتاد هشتاد متر بود. من و نگار و مژده و سحر از تبریز بودیم و اتاق خواب بزرگو برداشته بودیم. آتنه و سارا و ساناز و زهرا از شمال و خرمآباد و کرمان بودن. اونا اتاق خواب کوچیکو برداشتن. یادم نیست رو چه حسابی ما بزرگه رو برداشتیم اونا کوچیکه رو. اتاق ما دو سه برابر اتاق اونا بود. یادم نیست چه امتیازی بهشون داده بودیم در برابر این اتاق. اتاق ما پنجتا تختخواب داشت و چون پنجنفره بود، بزرگتر بود. ولی یکی از تختای ما خالی بود و عملاً ما هم چهار نفر بودیم مثل اونا. اون اتاق بغلی انقدر کوچیک بود که بهنظرم بهتر بود پنج نفر تو اتاقبزرگه بودن و سه نفر تو کوچیکه. ولی خب ما چهارتا ترک بودیم، ترکی حرف میزدیم، اونا متوجه نمیشدن و اذیت میشدن. شاید برای همین ترجیح دادن باهم تو همون اتاق خواب کوچیک باشن. ولی خب چرا ما چهارتا باهم اونجا نرفتیم و اونا باهم این اتاق بزرگو انتخاب نکردن؟ :))
این همون موقعیت عکس قبله. باید نود درجه ساعتگرد بچرخید دور میز. اینم منم. پشت سرم تختخواب مژدهست. مژده تختخواب تکی رو برداشته بود. مژده چون روز اول با مامانش بود یه کم زورش بیشتر از بقیه بود و تونست تخت تکی رو تصاحب کنه، وگرنه چیزای تکی سهم من بودن :دی هر موقع این عکسو نگاه میکنم به این فکر میکنم که چرا چاقو رو مثل خودکار گرفتم دستم؟
از این واحد عکس زیاد ندارم، ولی کلی فیلم دارم. این دو تا عکسو از فیلم برداشتم:
ببخشید دیگه، یه کم نامرتبه. الان که عکسا رو دیدم یادم افتاد اتاق اونا کمد دیواری داشت ما نداشتیم. ما لباسامونو تو کیف و چمدون و زیر تخت میذاشتیم. اسم آتنه رو اشتباهی آتنا نوشتم. همیشه سر اینکه آتنه هست نه آتنا بحث میکردیم و بعضی وقتا اسمشو اشتباهی آتنا میگفتم. الانم باز اشتباه نوشتم و دیگه درستش نکردم :|
یه خاطرۀ بامزه از واحد ۱۳۲:
دلیل اینکه چاقو رو شبیه به خودکار گرفتی احتمالا اینه که توی اون لحظه داشتی به برشهای موفقیتآمیزت اشاره میکردی:)
یه سال شب یلدا خوابگاه بودم و یلدا افتاده بود توی تعطیلات و بیشتر دوستام خونه بودن. با یکی از دوستان رفتیم توی محوطهی خوابگاه روی نیمکت فلزی یخزده بستنی خوردیم که خاطره ساخته باشیم. یادش به خیر!