پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

495- از اولشم معلوم بود داعشن!

دوشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۱ ب.ظ

مترو حقانی که پیاده شدی یا باید از اون ور، مسیر بیست دیقه‌ای اتوبانو انتخاب کنی، 



یا از باغ موزه دفاع مقدس بیای برسی به اون مکانی که با قلب نشون دادم!



روز اول از نگهبان باغ موزه پرسیدم ببینم از اونجا راهی به فرهنگستان هست یا نه و گفت نه!

من و سایر دوستان هم تمام این سه ماهو از اون مسیر اتوبان می‌رفتیم فرهنگستان!

تا اینکه دیروز صبح دلو زدم به دریا و مسیر باغ موزه رو انتخاب کردم



مسیرش اصن مستقیم نیست و سه چهار بار باید در راستای محور ایکس، در جهت بردار i و خلاف جهت بردار مذکور طی طریق می‌کردم ولی هر چی بود، مسیرش کوتاه‌تر از اتوبان بود! یه جاهاییش پله هم داشت و حتی برکه!!! شبیه این بازیا که باید از پل رد شی و اگه تو برکه بیافتی می‌میری :))))



باید می‌رسیدم به اون ماهواره سیمرغ!

اینا مصائب راه علم و دانشه ها!!!

برای همین میگم نمی‌ذارم دخترم درس بخونه!

تو این عکس، من اون ورِ عکس قبلم! ینی کنار همون ماهواره سیمرغم




به نظر می‌رسه که داریم می‌رسیم ولی زهی خیال باطل!!!



داریم می‌رسیم ولی کماکان زهی خیال باطل!



یه چند وقته ایستگاه‌های مترو پرِ مامور و نگهبان و پلیس و بازرسه و اگه خودت یا کیفت مشکوک به نظر برسین، اجازه دارن که بگردنتون! که یه موقع خدای نکرده بمبی، چیزی تو کیفتون نباشه! (میگن داعش یه همچین تهدیدایی کرده)

صبح یه پسره رو گرفته بودن و داشتن بازرسی می‌کردن و منم پسره رو یه نظر به چشم برادری نگاه کردم دیدم خدایی قیافه‌ی مشکوکی داره انصافاً!
دو تا آقای متشخصِ مهندس طور هم پشت سرم میومدن و داشتن در مورد همون پسره حرف می‌زدن و آقاهه‌ی اولی به دومی می‌گفت این مامورا قیافه شناسن، می‌دونن کی خلافه کی نیست، می‌دونن کی آدم حسابیه کی نیست، می‌دونن کیف کیو بگردن و کیف کیو نه، می‌دونن من چی کاره‌ام و اون یارو چی تو سرشه و همین جوری یه ریز داشت پسره و رفتار پلیسارو تحلیل روان‌شناسانه می‌کرد و ابعاد جامعه‌شناسانه‌ی مساله رو برای دوستش تبیین می‌کرد که مامورا دستور ایست دادن و ازش خواستن کیفشو باز کنه که توشو ببینن!
دوستش که از شدت خنده پخش و پلا شد
قیافه‌ی منم دیدنی بود که به زوووووووووور جلوی خنده‌مو گرفته بودم!

حالا بریم سر اصل مطلب! :دی

ظهر استادمون انقددددددددددددددددر بحثو کش داد که سرویسا رفتن و تصمیم گرفتیم دسته جمعی برگردیم و تا مترو باهم باشیم و من پیشنهاد دادم از باغ موزه بریم و ملت گفتن نمی‌شناسن و گفتم می‌شناسم و به عنوان لیدر راه افتادم و من و یکی از دخترا یه کم جلوتر و باهم و اون معلم 40 ساله و اون یکی دختره باهم و آقای پ. هم تنهایی!
آقای پ. و یکی از دخترا و معلمه بلیت داشتن و نگران دیر رسیدن بودن و منم بهشون قوت قلب می‌دادم این مسیر علی‌رغم پیچیدگی ظاهری، کوتاه‌تره که انصافاً هم بود!

من و عاطفه رسیدیم دم مترو و رفتیم تو و دیدیم خبری از اون سه تا نشد؛

برگشتیم دیدیم دارن کیف آقای پ. رو می‌گردن و اون یکی دختره و معلمه یه کناری ایستادن و

ما هم رفتیم کنار اونا ایستادیم و دیدیم کار به بررسی جامدادی اون بدبختم کشیده شد حتی!

گفتم بریم ببینیم چه خبره آخه!!!

بچه‌ها گفتن نمیخواد بریم، ممکنه گیر بدن چهار تا خانوم با یه آقا چرا باهمن!

من: وا!!!! چه ربطی داره آخه؟ کارت دانشجویی داریم خیر سرمون!!!

رفتیم و گفتیم آقا این رفیق مارو ول کنین دیرشون شد و ماموره گفت بازرسی یه کم طول می‌کشه و

آقای پ. گفت شما برید دیرتون میشه؛ مام رفتیم کنار گیت و

خانم معلمه: بچه‌ها از اولشم معلوم بود این پسره داعشیه! ندیدین هر موقع مثال می‌زد، از تفنگ و خمپاره و بمب‌افکن مثال می‌زد؟ همه‌اش می‌گفت تفنگ از تف میاد و خمپاره ریشه‌اش فلانه و بمب‌افکن مرکبه و اگه دقت کرده باشین جزوه هم نمی‌نوشت سر کلاس

من: :)))) آره راست میگی! یه بارم به من گفت نیم ساعت زودتر بیا راجع به یه سری مسائل صحبت کنیم

یکی از دخترا: راجع به چیا صحبت کردین مثلاً؟

من ولوم صدامو پایین آوردم و یواشکی گفتم پروژه‌ی تغییر الفبای فارسی!

اون یکی دختره: وااااااااااااای! نچ نچ نچ نچ! با کسی که راجع به این پروژه حرف نزدی؟

من: نه! به نظرت میان مارم می‌گیرن؟

معلمه: من میگم متواری بشیم تا بهمون شک نکردن!

من: مگه شما هم ریگی به کفشتونه؟

معلمه: اسناد و مهمات دست منه خب!

من: نچ نچ نچ نچ 

همین جوری که داشتیم چرت و پرت می‌گفتیم، آقای پ. رو دیدیم که داره از دور میاد و رسید و 

من: آقای پ.؟ چه قدر بهتون حقوق میدن راستی؟


۹۴/۰۹/۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

آقای پ.

استاد شماره 5

عاطفه هم‌کلاسی ارشد

لادن هم‌کلاسی ارشد

هولدن